loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 129 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

هميشه تو خودش بود آروم و بي صدا . نجيب و با وقار . در حريم جادويي چشماش تب عشق موج مي زد ، اشكي از جنس غروب آرزو همواره در چشماش مي درخشيد . اضطراب ، اندوه و بي قراري نگاهش رو معصوم تر مي نمود و بيننده رو شيفته اش مي كرد .

چهره اش رو همواره هاله اي از اندوه و غم در بر گرفته بود . بيشتر اوقات در تنهايي خودش به سر مي برد . چه نيرويي اونو از انس گرفتن با اطرافيان و پيوستن به اونا نوميد مي ساخت براي من سوالي بود بي جواب . لبخندهاش غمگين و نگاهش حسرت بار بود .

چهره جذاب و دوست داشتني اش هرگز به من اجازه نداد كه بي تفاوت از كنارش بگذرم و نسبت به اون غوغاي نهفته بي خيال باشم .

از همون روزهاي اول شيفته نگاه نافذش شدم . خيلي دوست داشتم به اسرار درونش پي ببرم و باري از روي دوش هاي نازك تر از گلش بردارم . مي خواستم فهرستي از چيزهايي كه اشك رو توي چشماش جمع كرده بود غم هايي كه دلش رو به درد مي آورد و اونو وادار به سكوت و صبوري مي كرد فراهم كنم و بر روي اونا خط بكشم .

يقين داشتم چهره اي رو كه مي ديدم ، چهره اي نبود كه اندوهي ساده بتونه اونو از پا ي دربياره و اون قدر تنها بكنه . مي دونستم پشت اين سكوت و در پشت پرده اين چهره زيبا و و جذاب ، غوغايي نهفته مثل آتشي زير خاكستر ، كافي بودخاكسترشو يه كمي زير و رو مي كردياون وقت بود كه حرارتش دست آدم رو مي سوزوند . خداوندا ! چه ماجرايي ممكن بود اين طوري اونو از پاي درآورده باشه ؟ وجودش رو انسان ها بي بي زار بكنه طوري كه در اندوه مردمان احساس غربت بكنه .

به هر حال براي جواب دادن به سوالاتم و پي بردن به اسرار درونش لازم بود به هر طريقي شده به اون نزديك بشم ، چطور ؟

نميدونستم . برعكس اون مادرش زني خونگرم و اجتمايي ، ساده و بي پيرايه . مثل اين كه دريا رو با تمام وسعتش در چشمان خودش جا داده بود . آبي و آرام گاهي هم پرتلاطم . زيبايي دوران جووني روي چهره شكسته اش آشكار بود . مهربوني تو عمق نگاهش موج مي زد اون زني بود بزرگ به تمام معنا . دربرابر اون خودم رو مقابل فرشته اي احساس مي كردم كه شكل انساني در اومده باشه .

علي رغم اختلاف سني مون با هم خيلي تفاهم پيدا كرده بوديم و تفاهم ما به رفاقت و رفاقتمون به انس كشيده شد . به همون اندازه كه من به دوستي اون نياز داشتم اونم چنين احساسي به من داشت . روح لطيفي داشت و اين لطافت روح خودش رو مديون اعتقاد به معنويات مي دونست . به زندگي خودش عشق مي وزيد و خوشبختي رو در كنار همسر و فرزندانش مي ديد .

مهشاد و وحيد هر دو ازدواج كرده بودند «مهشاد ، وحيد ، معين و مهشيد» خوانواده اونا تشكيل شده بود از دو دختر و دو پسر و زندگي مستقلي داشتند . معين و مهشيد هم در خونه پدري زندگي مي كردند .

خونة دو طبقه اي واقع در يكي از خيابون هاي معمولي شهر تهران . نه خيلي بالا و نه خيلي پايين .

در طبقه بالا كه با دكوراسيون منظمي جلوه خاصي گرفته بود خودشون زندگي مي كردند و محل زندگي ما كه در طبقه پايين انواعي از بهترين گل ها رو توي « سعيد » يه آپارتمان يه خوابه كوچك اما زيبا بود با يه پاسيو نقلي كه با وجود كوچك بودن اون جمع آوري كرده بود .

روزها به دنبال هم مي گذشت . سعيد مشغول درس خواندن تو دانشگاه بود و من و خانم مستوفي هم به شدت به هم علاقه پايين بود . « مستوفي » پيدا كرده بوديم . به طوري كه يا من بالا بودم يا خانم

عصر يه روز پاييزي مثل هميشه خانم مستوفي به بهانه آئردن ترشي خونه گي منو از تنهايي درآورد . با هم مشغول صحبت بوديم و در كل ، بيشتر خانم مستوفي گوينده بود و من شنونده . خيلي راحت صحبت مي كرد و من مجذوب حرف هاي شيرينش مي شدم . از جووني از دست رفته اش ، از بچه هايش ، از سرد و گرم روزگار و حتي شيطنت هاي معين به گونه اي جالب حرف مي زد ، اما از مهشيد چيزي نمي گفت . گاهي هم كه من چيزي مي پرسيدم ، آه حسرت باري مي كشيد كه نشون دهندة غم بزرگ دخترش بود .

اون روز هم نا خواسته بحث رو به مهشيد كشيدم مثل هميشه آهي كشيد و گفت:

جون ! مي خواستم يه خواهشي ازت بكنم . « رويا »-

تعجب كردم و گفتم:

خواهش چرا ؟  ! « مينا خانم « -امر بفرماييد

بريده بريده حرف مي زد فهميدم كه حرف زدن براش مشكله . نگاهي همراه با لبخند بهش كردم و گفتم:

-راحت باشيد .

با بغضي كه در صدايش فرياد مي زد:

-مي دوني رويا جون ! من خيلي نگرون مهشيدم ، جووني اش داره از دست مي ره ، انتقام گذشته رو داره از خودش مي گيره . به هيچ كس اعتماد نمي كنه با من كه مادرشم به زور حرف مي زنه . طفلكي حق هم داره شايد اگه من به جاي اون بودم وضعم به مراتب بدتر بود ، اما مي ترسيدم ، مي ترسيدم مادر آخرش ديوونه بشه . مهشيد مثل يه برگ خشكيده روي درخت در معرض باده كافيه كوچكترين نسيمي بوزه و اونو زبونم لال به زمين بندازه . به يه هم صحبت نياز داره ، من خيلي سعي كردم بهش نزديك بشم ، اما حقيقتش اينه كه احساسات مادرونه هيچ وقت نذاشته كه موفق بشم . حالا ازت مي خوام اين كارو بكني . . . مي دونم كه مهشيد دختر كم حرف و گوشه گيريه ، اما من به استعداد تو شك ندارم . جالب اينجاست كه به جون خودش قسم از روزي كه شما اومديد اين جا برخلاف تصور ما خيلي از شما خوشش اومده . اگه يادت باشه ، روز اولي كه آقا اومد اينجا ، روز جمعه بود ، مهشيد هم خونه بود . از اول تا آخر صحبت آقا سعيد و آقاي مستوفي مهشيد شنونده و « سعيد »

نظاره گر بود . وقتي آقا سعيد رفت ، نمي دوني مادر با چه شادي عجيبي گفت:

-ديدي آقا جون با چه عشقي از خانمش حرف مي زد ، حرف آخرش رو شنيدي كه مي گفت رويا تو زندگي خيلي سازگار و قانع است .

هيجان تمام بدنم رو گرفته بود . خانم مستوفي اولين كسي نبود كه درباره تفاهم من و سعيد ابراز خوشحالي مي كرد . من و سعيد قبل از اين كه همسر باشيم با هم رفيق بوديم . در يه آن براي چندمين بار خودم رو كنار سعيد خوشبخت احساس كردم . تو ذهنم داشتم تصور اون لحظه اي رو مي كردم كه سعيد از من تعريف مي كرده غروري قشنگ وجودم رو در بر گرفت و لبخندي از روي رضايت زدم .

خانم مستوفي طوري آه كشيد كه جيگرم آتيش گرفت گفتم:

-مينا خانم حمل بر فضولي نشه ، چرا مهشيد اين قدر گوشه گير و منزويه ؟

-دست رو دلم نذار مادر كه خونه ، رويا جون اگه تونستي اينو از خودش بپرس . اگه راضيش كني مطمئنم خودش همه چيز رو بهت مي گه ، دوست ندارم از دست من ناراحت بشه .

بعد بلند شد و گفت:

-من پاشم زحمت رو كم كنم دخترجون ، الانه كه سروكله مهشيد پيدا بشه معين هم كه حتما خونه رو گذاشته رو سرش .

احساس كردم خانم مستوفي با يه دنيا غم نگفته رفت و در رو پشت سرش بست .

بعد از چيدن ميز غذا كه معمولا مزين مي شد به دو شاخه گل مريم و درست كردن چاي . تلويزيون رو روشن كردم و منتظر اومدن سعيد شدم ، ظاهرا داشتم تلويزيون نگاه مي كردم ، اما همه اش دربارة خانم مستوفي فكر مي كردم . انتظار زياد طول نكشيد و سر و كله سعيد پيدا شد ، مثل هميشه شاد و سرحال بود سلام كردم و خسته نباشيدي گفتم . با سخاوت خنده دلنشيني تحويلم داد كه به اندازة همه دنيا برام قشنگ بود . واقعا هر روز علاقه ام به سعيد بيشتر و بيشتر مي شد .

-سعيد جون چاي مي خوري يا شام رو بكشم .

-اول چاي ، بعد شام . راستي رويا ! تو راهرو مهشيد رو ديدم فكركنم از كلاس مي اومد ، سلام رسوند . اتفاقا از اين كه سلام و عليك كرد تعجب كردم مگه مهشيد زبون هم داره ؟

خنده ام گرفته بود ، فنجان چاي رو گذاشتم روي ميز و گفتم:

-آره بنده خدا ، فقط كمي كم حرفه !

سعيد عادت نداشت موقع غذا خوردن حرف بزنه ، وقتي غذاش تموم شد گفت:

-روياجون ! دستت درد نكنه خيلي خوشمزه بود .

-نوش جونت ، خوشمزگي از خودته .

-نه بابا ! نمكدون .

سعيد روي كاناپه دراز كشيده بود ، رفتم كنارش دستش رو گرفتم تو دستام و گفتم:

-سعيد خوابي ؟

-نه چشام خسته بود ، گذاشتمشون روي هم خانم خانم ها .

-مي خواستم دربارة موضوعي باهات مشورت كنم .

-چه موضوعي .

-دربارة مهشيد .

سعيد پاشد نشست ، با لهجه خاصي گفت:

-مهشيد خانم مستوفي ؟

-آره . چرا تعجب كردي .

-دربارة چي مهشيد ؟

-عصر خانم مستوفي پايين بود ، نمي دوني با چه غصه اي از مهشيد حرف مي زد .

-خب چي مي گفت ؟

-چيز زيادي نگفت ، فكر مي كنم اين دختر گذشته تلخي داشته ، اون قدر تلخ كه اين طوري منزوي شده ، مادرش مي گفت ، ببين مي توني باهاش رفيق بشي . به يه دوست احتياج داره .

سعيد مثل هميشه مدتي متفكرانه نگاهم كرد و بعد گفت:

-روياجون ! خودت مي دوني كه من زياد تو تصميم گيري هات دخالت نمي كنم ، چون به اين يقين رسيدم كاري رو انجام مي دي كه به درست بودنش ايمان داري ، اما در اين باره نمي دونم چي بگم ، هرچند بعيد مي دونم مهشيدي كه من مي شناسم لب به سخن باز كنه ، اون زورش مي آد به ادم سلام بكنه . زندگي خصوصي مردم هم به من و تو ربطي نداره ، اما بازم مي گم هرجور خودت صلاح مي دوني . . . من ميرم بخوابم خيلي خسته ام ، فردا صبح هم زودتر بيدارم كن كار دارم ، شب بخير !

خوش به حال سعيد خيلي زود خوابش برد ، اما من خيلي با خودم كلنجار رفتم تا بخوابم ، همه اش به فكر مهشيد بودم . تو فكر اين بودم كه چه طوري به اون نزديك بشم . اينو جزء محالات مي دونستم ، انگار احساسي به من مهيب مي زد كه مي تونم كمكش كنم ، فقط كمي زمان لازم داشت . بيچاره خانم مستوفي خيلي از وضعيت مهشيد عذاب مي كشيد . غم توي چهره اش فرياد مي زد .

تاريكي شب همه جاي اتاق رو گرفته بود ، نور ضعيفي از آباژور به اطراف اتاق منعكس مي شد ، لامپ ها رو خاموش كرده بودم كه نورشون سعيد رو اذيت نكنه ، مي دونستم خيلي خسته است ، اون قدر خسته بود كه به محض اين كه سرش رو روي متكا گذاشت خوابش برد .

غرق سكوتي غمگين و خفقان آور بودم ، نمي دونم چرا بغض راه گلومو بسته بود ، غربت خودم رو فراموش كرده بودم ، اصلا غم غربت و تنهايي زجردهنده رو در كنار سعيد حس نمي كردم بي اختيار گرماي اشك رو روي گونه ام حس كردم ، راه نفسم بسته شده بود يادم نمياد هيچ وقتبه خاطر خودم گريه كرده باشم ، ندونسته به حال مهشيد گريه مي كردم ، مي دونستم غمي توي دلشه كه بايد قبل از شنيدن به حالش گريه كرد . اون شب به شدت دلم گرفته بود ، از شب وحشت داشتم و انتظار روز رو مي كشيدم . سنگيني و سنگدلي شب رو با تمام وجود روي سينه ام حس مي كردم . حالت دختركي رو داشتم كه با حسرت و هراسان كنار پنجره نيمه باز اتاقش نشسته و ترانه غمگيني رو آروم زمزمه مي كنه و چشم به راه كسي يه كه مي دونه هرگز نمي ياد .

طاقت ديدن گريه كسي رو نداشتم و اون شب ، ديدم كه اشك در چشمان خانم مستوفي حلقه زده بود و علي رغم تلاشي كه براي پوشوندن اون مي كرد اشك ها با بي رحمي روي گونه اش افتاد . اشك مادري كه نگرون فرزندش بود و از من كمك مي خواست . و به راستي من چه كمكي مي تونستم به اون بكنم ؟ طاقت درد و بي قراري اطرافيان ناراحت و پريشون مي شدم .

پلك هام سنگين شده بود و با افكاري مغشوش به خواب رفتم .

صبح وقتي سعيد رو براي خوردن صبحونه بيدار كردم ، مثل اين كه فهميده بود ، شب بدي رو گذروندم مثل هميشه مهربون ، اما مضطرب نگاهم كرد و با لحن دلنشيني گفت:

-روياجون ! بيشتر مواظب خودت باش ، فراموش نكردي كه به مادرت قول دادم امانت دار خوبي باشم .

بعد از رفتن سعيد ، ساعت حدود ده بود كه با سروصداي خانم مستوفي و معين از خواب بيدار شدم .

صداي خانم مستوفي رو شنيدم كه مي گفت:

-ذليل مرده اينا رو ديگه از كجا آوردي ؟ بفرما يه تابلو هم دم در بزن كه به باغ وحش خوش اومديد .

خنده ام گرفته بود فهميدم قضيه از چه قراره .

معين يازده ساله و آخرين فرزند خونواده مستوفي بود . موهاي به رنگ طلا ، پوستي به سفيدي برف ، لب و دهاني خوش فرم و در كل پسري فوق العاده جذاب بود . به نظر من بزرگترين سرمايه معين چشمان زيبا و نافذش بود . چشماني درشت و آبي .

نگاهش اون قدر معصوم و پاك بود كه در نگاه اول هر بيننده اي رو شيفته خود مي كرد . در عين حال بي نهايت هم بازيگوش بود بيش از حد دوستش داشتم و وابستگي خاصي به اون پيدا كرده بودم .

رفتم تو راهرو و صدا كردم:

-معين ! معين جان !

با صداي بلندي فرياد زد:

-بله خاله اومدم . . .

بعد سر مادرش داد زد:

-بفرما از بس داد و بيداد كردي خاله رو بيدار كردي .

پله ها رو دو تا يكي كرد و اومد پايين .

-سلام خاله .

-سلام و كوفت ، تو دوباره به من گفتي خاله ؟ !

-پس چي بگم ، بگم دايي خوبه ؟

-بسه ديگه بي مزه ! چه خبره اول صبحي صداي مادرت رو درآوردي ؟

معين بدون اين كه جواب منو بده ، فورا رفت و با يه كارتن برگشت و گفت:

-شما قضاوت كنيد خاله . . .

طوري نگاهش كردم كه بقيه حرفش رو نزد و گفت:

ببخشيد روياجون . اين حيوونكي ها آزاري به كسي مي رسونن ؟

توي كارتن رو نگاه كردم ، دوتا خرگوش داخلش بود ، يكي سفيد و ديگري سياه و سفيد . خدائيش ازشون خوشم اومد . بي اختيار رفتم طرف يخچال دوتا هويج و چند برگ كاهو براشون آوردم با ولع تمام مي خوردند به معين گفتم:

-مثل خودت خوشگلند ، از كجا آورديشون ؟

معين خوشحال و متعجب نگاهم مي كرد . دوتايي نشسته بوديم و غذا خوردن خرگوشها رو نگاه مي كرديم معين با حسرت گفت:

-اي كاش مهشيد هم يه ذره از اخلاق شما رو داشت . اگه بياد و اين خرگوش ها رو ببينه ، يا منو خفه مي كنه ، يا اونارو مي كشه .

بهش گفتم:

-آخه معين جون ! مهشيد هم حق داره ، توي خونه كه جاي اينجور چيزها نيست . تازه فقط اين دوتا كه نيست ، چهار ، پنج تا لاك پشت انداختي تو حوض . چند تا بلبل و قناري و طوطي و مرغ عشق رو هم كه تو قفس زندوني كردي . حياط رو هم كه تبديل كردي به مرغداري . باز هم خوب طاقتي دارند . به علاوه تو اصلا به درس و مشقت توجه نمي كني . تمام فكر و ذكرت شده اين زبون بسته ها .

مدتي مكث كردم و گفتم:

-اگه قول بدي بيشتربه درست علاقه نشون بدي ، من هم قول مي دم علاوه بر مادرت مهشيد رو هم راضي كنم كه خرگوش ها رو پيش خودت نگه داري ، اما فقط همينارو ، فردا ، پس فردا نري جك ، جونوي چيزي با خودت بياري .

معين با خوشحالي جواب داد:

-قول مي دم . . . اما شما چه جوري مهشيد رو راضي مي كني ؟

نگرون نباش ، فعلا بايد تا دو سه روز دوستاي عزيزت پايين بموند تا من با مادرت صحبت كنم . حيف كه جواب چشم هاي قشنگت رو نمي تونم بدم وگرنه بهت مي گفتم .

به هر حال اون روز به جاي صبحونه ناهار رو در كنار معين خوردم يه كمي در حل تكاليفش كمكش كردم ، وقت تمرين كردن سرش رو پايين انداخته بود . موهاي لخت و طلايي رنگش كه از وسط صورت فرق باز شده بود روي پيشونيش ريخته بود چانه ظريفش رو بالا گرفتم . واي كه اين بچه چقدر دوست داشتني بود . چشمان درشتش با اون مژه هاي تابدار و بلند كه هميشه انگار يه دنيا خواب توش موج مي زد و طوري حق به جانب نگاه مي كرد كه آدم رو ديوونه مي كرد . تو چشاش نگاه كردم و گفتم:

-ببين معين جون اگه كمي كه دقت بكني همه رو خوب حل مي كني . آخه چرا اين قدر بازيگوشي و مامان رو اذيت مي كني ، سعي كن هميشه همين طور خوب درس بخوني .

معين با شرم ساختگي گفت:

-اگه آدم يه معلم به خوبي شما داشته باشه مگه مي تونه شاگرد بدي باشه .

-خيلي شيطوني معين ، حالا پاشو برو بالا و حاضر شو . مدرسه ات دير نشه !

***

عصر همون روز با خانم مستوفي بيرون رفتيم ، تو راه خانم مستوفي گفت:

-راستي روياجون ! صبح كه خواب بودي ، خواهر آقا سعيد تماس گرفت ، گفتم كه خوابي نذاشت بيدارت كنم .

با كنايه گفتم:

- -جدي چه عجب يادش افتاده ، كه اينجا هم يه برادر داره !

-رويا جون ! دخالت نكرده باشم ولي انگاري زياد با هم خوب نيستيد ؟

-وا . . . چه عرض كنم ، خانم مستوفي ! شما كه ديگه غريبه نيستيد ، روزي كه سعيد دانشگاه قبول شد ، هم خوشحال شدم و هم خيلي بي قراري مي كردم . آخه شيراز بوديم ، صبح كه سعيد مي رفت سركار من هم در رو مي بستم و مي رفتم خونه مادر يا خواهرم ، دو سه تايي هم دوست داشتم كه با هم سرگرم بوديم . مامانم با اين كه از غربت من ناراحت بود ، اما دلداريم مي داد و مي گفت ناراحت نباش مادر ، اونجا سعيده هست نمي ذاره تنهايي بهت بد بگذره .

وقتي اومديم تهرون ، خيلي سعي كردم ، به سعيده نزديك بشم اما اون خيلي خونسرد برخورد كرد . با اين كه سعيد به من گفته بود كه توقع زيادي از سعيده نداشته باشم ، با اين حال خدا گواهه خيلي به سعيد سفارش مي كنم بيشتر بهش سر بزنه ، سعيد حرف قشنگي مي زنه ، مي گه سعيده مثل سايه مي مونه ، هر چي كه بهش نزديك مي شي ، بيشتر ازت فاصله مي گيره ، نمي دونم اگه شماها نبوديد من تنهايي چه كار مي كردم .

-اين حرفا چيه دخترم ؟ من كه كاري نكردم ، تو هم مثل مهشاد خودم مي موني كه غريبه ، مطمئن باش هيچ فرقي بين تو و بچه هاي خودم نمي دونم .

-قربونتون برم ، راستي از مهشيد چه خبر ، حالش خوبه ؟

-مثل هميشه .

-راستش ديشب دربارة مهشيد خيلي فكر كردم ، سعيد هم بدش نمي آد من دوستي ، رفيقي داشته باشم ، اما مي دونه من با هركسي رفيق نمي شم . . . همين ! از شما چه پنهون سعيد هم بعيد مي دونه مهشيد از پيله اي كه دور خودش تنيده بيرون بياد .

-روياجون من به تو اطمينان دارم كه چنين پيشنهادي بهت دادم .

اون قدر با خانم مستوفي حرف زديم كه نفهميدم چطور رسيديم . تو راهرو از خانم مستوفي خداحافظي كردم فكرم مشغول بود و اصلا متوجه كفش هاي سعيد و لامپ هاي روشن ساختمان نشدم . در رو كه باز كردم سعيد و رامين دوستش نشسته بودند روي كاناپه رو به روي در ، دستپاچه شدم و گفتم:

-سلام .

رامين خنديد و از جايش بلند شد .

-سلام رويا خانم ! حالتون چطوره ؟

-خوبم . شما چطوريد ؟ چه عجب يادي از ما كرديد . خيلي وقته ملاقاتتون نكردم . . . چرا تنها اومديد ؟ چرا پري خانم رو نياورديد .

بدون اين كه منتظر جواب سوال هايي كه از رامين كرده بودم باشم ، خيلي دستپاچه معذرت خواهي كردم و سريع رفتم بالا ، اصلا فكر نمي كردم ، در اون موقع آقاي مستوفي خونه باشه ، بدون اين كه در بزنم رفتم تو ، در همون لحظه ورود چشمم افتاد به آقاي مستوفي ، خجالت كشيدم و سلام كردم:

-سلام .

-سلام رويا خانم ! بفرماييد .

-مينا خانم هست ؟

- -آره تو آشپزخونه مشغوله ؟

-ممنون .

با عجله به اشپزخونه رفتم . بنده خدا ، خانم مستوفي ترسيد ، گفت:

-چيه دختر جن ديدي ؟

-نه مينا خانم ، سعيد و دوستش رامين ، اومدند ، برعكس هميشه من هم شام چيزي درست نكردم . دوست ندارم جلوي دوستهاي سعيد كم بيارم . آخه سعيد از من سمبلي ساخته كه بيا و ببين ، حالا اين موقع چي درست كنم ؟

خانم مستوفي كه خنده اش گرفته بود گفت:

-خوبه فكر كردم چي شده ؟ نگرون نباش ، عصري كه مي رفتيم بيرون من خورش قورمه سبزي درست كردم ، فقط تو سريع بپر و يكمي برنج دم كن تا نيم ساعت ديگه درست ميشه ، من هم طوري كه متوجه نشن ، خورش رو واسه ات ميارم . مثل اين كه قسمت شماها بوده ، برو تا دير نشده .

با خوشحالي و شرمندگي صورت خانم مستوفي رو بوسيدم و گفتم:

-قربونتون برم ، من رفتم .

مي خواستم در رو ببندم كه معين آهسته صدا كرد:

رويا خانم .

-چيه معين ؟

دو تا هويج دستش بود ، گفت:

-بي زحمت اينارو بده به خرگوش ها ، مي خواستم خودم بيام كه مهمون داريد . هويج ها رو از دستش گرفتم ، اما دوباره بهش پس دادم و گفتم:

-نه معين جان خودت بيا ، گذاشتمشون داخل حموم ، ببر بده بهشون من خيلي كار دارم .

طق معمول گردنش رو كج كرد ، لپش رو گرفتم و گفتم:

-معين جان الان وقت ناز كردن نيست ، بيا بريم .

چشمم افتاد به آقاي مستوفي كه نظاره گر من و معين بود ، تبسم دلنشيني كرد . پله ها رو دوتا يكي طي كردم معين هم پشت سرم وارد و سلام كرد:

-سلام آقا معين چه عجب !

-اختيار داري ، آقا سعيد ما كه هميشه مزاحم هستيم .

معين راه حموم رو در پيش گرفت و سعيد با تعجب از من پرسيد:

-معين تو حموم چه كار مي كنه ؟

-خودت برو ببين .

سعيد طوري كه متوجه نشه رفت داخل حموم ، پنج دقيقه اي موند ، ديدم آهسته رامين رو صدا مي كنه .

-رامين . . . رامين بيا اين جا !

-چيه اومدم .

سعيد و رامين ، محو تماشاي معين و خرگوش ها بودند . رامين عاشق بچه ها بود و طوري از دنياي بچه ها صحبت مي كرد كه انگار يه عمر روانشناس كودك بوده . خودش بچة آبادان بود و در خونوادة نسبتا مرفهي زندگي مي كرد . حدود ، دوسه سالي هم بود كه با دختر خاله اش ازدواج كرده بود و بچه دار نشده بود . زياد از ازدواجش خوشحال نبود و به قول خودش ، ازدواجش فقط يه تحميل از طرف بزرگتر ها بود . در كل پسر خون گرم و اجتماعي بود . سعيد هميشه ازش تعريف مي كرد و همه جوره قبولش داشت . تا برنج آماده بشه نيم ساعت طول كشيد . به جاي خانم مستوفي مهشيد آروم در زد . در رو كه باز كردم ، برعكس هميشه مهشيد تقريبا خوشحال به نظر مي رسيد . يه قابلمه بزرگ دستش بود . با زيركي گفت:

-رويا خانم سلام . بفرماييد قابلمتون بالا بود ، مامان گفت يه دفعه لازمتون مي شه .

فهميدم قضيه از چه قراره . ظرف رو از دست مهشيد گرفتم و تشكر كردم . بعد از خداحافظي با مهشيد قابلمه رو بردم آشپزخونه . خانم مستوفي علاوه بر خورش ظرف سالادي هم كه به طرز قشنگي تزئين شده بود ، گذاشته بود . يه آن احساس كردم مادرم طبقه بالا زندگي مي كنه و بغض راه گلومو بست و اشك تو چشام حلقه زد .

نيم ساعتي بعد از صرف شام ، مي خواستم بشينم كه معين صدام زد و گفت:

-مامان گفته اگه مي توني يه سر بيا بالا .

-معين جان مشكلي پيش اومده ؟

-نه . . . فكر نمي كنم .

-مهمون واسه اتون اومده ؟

نه . . . چطور مگه ؟

-هيچي صداي بهم خوردن در حياط رو شنيدم . گفتم شايد مهمون داريد .

-نه آقا جون رفته شمال .

-شمال واسه چي معين ؟ اتفاقي افتاده .

-رويا جون چقدر مي پرسي ! خودتون بريد بالا متوجه مي شيد .

-تو برو من الان ميام .

-اتفاقي افتاده رويا ؟

-من هم نمي دونم . ديدي كه معين چيزي نگفت ، برم بالا ببينم چه خبره .

رفتم بالا و با دستپاچگي گفتم:

-چي شده مينا خانم ؟

خانم مستوفي با تعجب نگاهم كرد و گفت:

-چيزي نشده دختر چرا اين قدر هول شدي ؟ مي خواستم ببينم دوست آقا سعيد شب مي مونه ؟

-آره چطور مگه ؟

-هيچي ؟ آقا كمال هم نيست ، گفتم اگه دوست داشته باشي بيا بالا پيش ما .

-آقا كمال كه سرشبي خونه بود ؟

- -آره ، از بابلسر براش زنگ زدند ، رفت شمال .

-چطور اين قدر باعجله ؟ زبونم لال ، اتفاقي كه براي مهشاد نيفتاده ؟

-نه عزيزم خواهر آقا كمال ناراحتي قلبي داره ، انگار حالش بد شده ، آقا كمال هم گفت برم خدايي نكرده بعدا پشيمان نشم .

اگه براي مهشاد اتفاقي افتاده بود كه من اين طوري خونسرد نبودم مادر .

-خب اون طوري كه معين اومد پايين . وا . . . ترسيدم . گفتم ببينم چي شده . پس فعلا بااجازتون . . . اصلا فرصت نكردم ، پيش رامين بشينم . زودرنجه ، مي ترسم فكر كنه كم احترامي بهش مي كنم . خب فعلا . . . اگه دير كردم شما بخوابيد . خداحافظ .

-وقتي رفتم پايين نگروني از چهره رامين و سعيد مي باريد . جريان رو بهش گفتم و بدون تعارف روي مبل وا رفتم . رامين گفت:

-خسته نباشي رويا خانم . از سرشب مدام داري راه مي ري .

-از سرشب كه چه عرض كنم رامين خان ، از بعدازظهر بكوب راه رفتم . عصري هم با خانم مستوفي رفتيم بيرون كلي پياده روي .

-پس بذاريد من يه ليوان چاي براتون بريزم كمي رفع خستگي كنيد . سعيد تو هم مي خوري .

-نه ، مرسي .

-پررو ! اگرم مي خوردي برات نمي ريختم نا سلامتي مهموني گفتن ، ميزباني گفتن . خجالت هم خوب چيزيه .

-راستي آقا رامين چرا پري خانم رو نياورديد ؟ حتما افتخار ندادند ؟

-اين حرفا چيه رويا خانم ؟ خيلي هم دلش بخواد كه با شما حرف بزنه . شما كه تا حدودي از اخلاق پري خبر داريد . خانم طبق معمول خونه مامانش تشريف داشت . اصلا فكر نمي كنه ازدواج كرده ، هروقت كه دلش بخواد مي ره ، هروقت دلش بخواد بر ميگرده ما رو هم كه آدم حساب نمي كنه . چي بگم رويا خانم .

-درست مي شه آقا رامين . شما هم زياد سخت مي گيريد .

رامين بدجوري رفته بود تو خودش . در همين موقع سعيد پوست پرتقالي رو به طرف رامين پرت كرد . پوست پرتقال مستقيم خورد به چشم رامين . رامين هم براي مقابله به مثل خود پرتقال رو برداشت و زد تو سر سعيد . بازي بچگونه شون شروع شده بود منم تماشاگر بودم و مي خنديدم و اعلام آتش بس مي كردم .

در همين هنگام معين ضربه اي به در زد و گفت:

-روياخانم ؟

-چيه معين ؟

-پس چرا نمي آيي ؟ مامان اينا مي خواستند بخوابند من يواشكي اومدم .

رامين باخنده گفت:

-چيه معين دلت براي خرگوش هات تنگ شده ؟

معين دستپاچه گفت:

-نه اومدم دنبال روياخانم .

-مي بيني معين جان كه مهمون داريم .

رامين كه مي رفت مسواك بزنه ، گفت:

-پاي منو وسط نكشيد خودتون مي دونيد .

نگاهي به چشمان منتظر و ملتمس اون انداختم و گفتم:

-خيلي خب معين جان برو من هم ميام .

معين طوري دستهاشو به هم ماليد كه همگي زديم زير خنده .

رختخواب رامين رو انداختم . رامين روي تخت نمي خوابيد ، چون بدخواب بود . شب بخير گفتم و رفتم بالا . وارد كه شدم مهشيد هم بيدار بود . معين هم وقتي منو ديد انگار فرشته اي از آسمون براش نازل شده با صدايي بلند و شاد گفت:

-سلام عليكم .

-سلام ، شيطون . آخرش كار خودت رو كردي .

نشستم كنار مهشيد ، طبق معمول به لبخند كمرنگي اكتفا كرد .

-مهشيد جون چرا نخوابيدي ، مگه فردا سركار نمي ري ؟

-چرا مي خوابم ، معين گفت شما ميايد بالا منتظر موندم ببينمتون .

خانم مستوفي لبخندي از روي رضايت زد . ساكت بوديم كه يه دفعه معين گفت:

-راستي روياجون كاشكي خرگوش ها رو هم مي آ . . . وردي .

نگاهي به مهشيد انداخت و حرفش رو خورد . مهشيد هم خوشبختانه يا نشنيد يا به روي خودش نياورد .

درهمين موقع خانم مستوفي كه از اتاق خارج شده بود ، با يه ظرف انار دون كرده برگشت . دور هم نشسته بوديم و از هر دري صحبت مي كرديم . خانم مستوفي از مهشيد خواست كه يه فيلم تو دستگاه بذاره كه سرگرم بشيم . معين هم كه هر موقع هيجان زده مي شد . عقل از كله اش مي پريد و نسنجيده حرف مي زد گفت:

-راستي مهشيد فيلم عروسي خودت رو بذار . . .

هم خانم مستوفي ، هم مهشيد طوري نگاهش كردند كه نزديك بود از ترس زهره ترك بشه . براي ايم كه بحث عوض بشه گفتم:

-راستي معين مدرسه چطور بود ؟

جواب داد:

-خوب . همه تمرين ها رو درست حل كرده بودم .

-مينا خانم ، معين قول داده از فردا روزي يه ساعت شاگرد من بشه .

-مگه تو سر عقل بياريش ، مادر !

مهشيد كه نصف بيشتر انارش رو بيشتر نخورده بود با حالت گرفته اي گفت:

-رويا خانم ببخشيد من فردا صبح زود بايد برم سركار . با اجازه مي رم بخوابم .

-برو بخواب ، مهشيدجون ، فقط بيدار شدي منم بيدار كن . مي خوام صبحونه سعيداينارو حاضر كنم .

-چشم ، شب بخير .

-شب بخير .

مي دونستم با حرفي كه معين زده ، مهشيد به اين زودي خوابش نمي بره . خانم مستوفي هم دست كمي از مهشيد نداشت . رو كرد به معين و گفت:

-خدا بگم چه كارت بكنه بچه . امشب تا صبح خوابش نمي بره ، اگه خودش هم بخواد فراموش كنه ، تو يادش بيار .

موقع خواب به پيشنهاد خودم ، خواستم كه پيش مهشيد بخوابم مي دونستم مهشيد خواب نيست ، اما براي احتياط در اتاقش

رو آروم باز كردم . چراغ خوابي رو كه بالاي سرش بود ، روشن كرد و گفت:

-شماييد ؟

-آره مهمون نمي خواي ؟

مهشيد با خوشحالي كه باور نكردني بود رختخواب خودش رو هم روي زمين كنار من انداخت و گفت:

-بفرماييد رويا خانم راحت استراحت كنيد .

خيلي دوست داشتم ، مهر سكوت اين دختر بشكنه و خودش رو راحت كنه ، اما نمي خواستم مجبورش كنم .

عاقبت بعد از چند لحظه مهشيد گفت:

-خوابيديد ؟

-نه ، نمي دونم با اين كه خيلي خسته ام اما خوابم نمي بره .

-راستي ساعت چند بيدارت كنم ؟ من خيلي زود بيدار مي شم .

-ساعت پنج ، پنج و نيم خوبه .

دوباره سكوت حكم فرما شد . سكوتي زجرآور و خفه كننده ! احساس مي كردم كه مهشيد طالب حرف زدنه ، اما هنوز مطمئن نبود به نوعي هم حق داشت آخه ارزش بعضي حرف ها در نگفتن اوناست .

من هر لحظه بي تاب تر مي شدم . بي تاب گوش كردن ، طالب شنيدن . به دوستي خودم و مهشيد اميدوار بودم ، اما مي ترسيدم قدم اول رو من بردارم و چيزي از مهشيد بپرسم . مي ترسيدم از طرف اون حمل بر فضولي و يا به نوعي ترحم بشه . بايد منتظر مي موندم ، تا خودش حرف بزنه . آرزويي به ظاهر دست نيافتني ، در دوردستي مجهول ، اما نه اين آرزو محال نبود .

نسيم اميد چهره ام را نوازش مي كرد اميدوار بودم سكوت اون شب آغازي براي شروع صحبت باشه ، صحبتي طولاني و بي پايان . مي دونستم اگه اين مهر سكوت شكسته بشه . حرف هاي زيادي به دنبال خود داره . حالت عاشقي رو داشتم كه زجر انتظار رو تحمل مي كنه به اميد رسيدن به معشوق .

زياد طول نكشيد كه مهشيد گفت:

-مي خواستم چيزي ازتون بپرسم ؟

-بپرس !

-مي خواستم بپرسم خيلي آقا سعيد رو دوست داريد ؟

تعجب كردم و گفتم:

-آره ، خيلي زياد .

-اون چطور ؟

-وا . . . اينو بايد از خودش بپرسي مطمئنم كه اون هم منو دوست داره . مگخ نشنيدي كه مي گن دل به دل راه داره ؟

-من كه اعتقادي به اين موضوع ندارم . يعني حالا ديگه ندارم .

-چرا ؟

-چراش خيلي بحث داره من اين موضوع رو دروغ مي دونم مگه نه اين كه من هم اون رو دوست داشتم و براش مي مردم ، اما آخرش چي شد ؟ اين دوست داشتن فقط منو تباه كرد و جوانيمو از بين برد . تو رو خدا ديگه پيش من حرفي از دوست داشتن نزنيد كه حالم به هم مي خوره . چون من مطمئنم كه اصلا واژه اي به نام دوست داشتن وجود نداره . واژه اي كه منو با تمام حرف ها بيگانه كرد . طعم تلخ جدايي ، هراس تنهايي و مصيبت رو به من چشوند .

از من آدمي ساخت كه فكر مي كنم مجرمي هستم در تبعيدگاه زندگي . تنهايي بي پناه در غربتي جان فرسا كه هر لحظه ياد عزيزانش مي افته غربتش جان فرساتر مي شه . من خودم رو توي وطن خودم تو شهر و كاشانه خودم پيش عزيزانم غريب حس مي كنم . مهتاب سرد و خاموش وآفتاب برام تاريكه . شب و روزم با هم فرقي نمي كنه . اين كه مي بيني زنده ام براي اينه كه مجبورم زندگي بكنم اين هم از بخت منه كه زندان با اعمال شاقه براي من شده زندگي . اين ها همه نتيجه همون كلمه به ظاهر مقدس دوست داشتنه .

اين دوست داشتن بغضيه كه توي گلوم تا ابد موند و سكوتي خفقان آور براي هميشه راه نفسم رو بست . به طرفش برگشتم چشمان خيس اشك بود ، نمي دونستم چي بهش بگم ، اما طبيعتا سكوت در اون لحظه خوب نبود . گفتم:

-مهشيد جون من نمي دونم به تو چي گذشته كه اين قدر بدبينانه قضايت مي كني ، اما اينو خوب مي دونم كه حتما حق داري .

من اينو مي گم كه تو يه مراحلي از زندگي ، آدم حس مي كنه علاوه بر پدر و مادر ، خواهر و برادر و يا حتي همسر احتياج به يه هم صحبت داره . به يه دوست خوب . درسته كه شايد من نتونم كار مفيدي براي تو انجام بدم اما آدم با گفتن درد و دلهاش سبك مي شه . . . تو آئينه نگاه كن ببين چي به روز خودت آوردي . مگه تو چند سال داري ، دختر كه اين قدر خودت رو پژمرده كردي ؟

به هر حال زمستان تموم مي شه و بهاراز راه مي رسه شب درازه اما بالاخره تموم مي شه و سپيده صبح طلوع مي كنه . به شرط اين كه چشمي باشه كه ببينه و حقيقت وجود روشنايي رو لمس كنه .

تو حرفات فهميدم كه از يه شكست سخت حرف مي زني اما شكست پل پيروزيه . اگه آدم بخواد با هر شكستي كه مي خوره خودشو ببازه و زندگي رو واگذار كنه ، پس واسه چي اصلا زندگي مي كنه ؟ ما به دنيا اومديم تا در سخت ترين مراحل امتحان بشيم حالا هر كدوم به نحوي اگه در سختيها دوام آوردي خوبه وگرنه در خوشي كه همه كار مي شه كرد .

هيچ فكر مادرت رو كردي . روز به روز ضعيف تر مي شه ، خودش به من گفته كه غصه تو پيرش كرده . يه كمي به خودت بيا ، از پيله اي كه دور خودت تنيدي بيا بيرون و يه كمي به اطرافت توجه كن . اين طوري هم خودت رو از بين مي بري هم بقيه رو . اگه از حرف معين ناراحت شدي ، بايد بهت بگم معين بچه اي نيست كه آدم از دستش ناراحت بشه .

آه سردي كشيد و گفت:

-اي بابا ، كار من ديگه از اين حرف ها گذشته . شما وضعيت منو درك نمي كني و نمي دوني من چي مي گم و با تمام وجود هم اميدوارم تو اين وضعيت قرار نگيري . بعد از اون جريانات عجيب و غريب كه سر من اومد با هيچ كس كوچكترين حرفي نزدم حتي با مادرم يا با مهشاد . البته نه اين كه نخوام ، بلكه نتونستم . دوست داشتم دردم رو تو سكوت خودم تحمل كنم .

چون كاري از دست كسي ساخته نيست . غير از اين حس ترحمشون گل كنه ، چيزي كه من ازش متنفرم .

روياجون ، تلاش تو ، مادرم و اطرافيان رو مي بينم كه دوست داريد به نوعي به من كمك كنيد تا بلكه عقده دلم رو باز بكنم و راحت بشم ، اما حقيقتا ، درد من دردي نيست كه به زبون بياد و يا اگه گفته بشه از شدت اون كم بشه . بلكه هر لحظه ياد آوري اون روزا برام به مراتب سخت تر و كشنده تر از اونه كه در دلم سكوت بمونه قبل از اين ها من دختري فوق العاده شاد بودم ، شيطون و بازيگوش ، چه مي دونستم غصه چيه ، غم چه شكليه ، اما خب به هر حال هميشه زندگي بر وفق مراد ما نمي چرخه . عقده حرفهام اگه باز بشه و حرف بزنم مثل غده سرطانيه كه با اصابت چاقوي جراحي سراسر بدن رو مي گيره .

پس من ترجيح مي دم با اين غده كنار بيام تا روزي منو از پاي دربياره . نمي خوام اونو به ديگرون سرايت بدم .

اصلا از ناله كردن بدم مي آد . چون اعتقاد دارم ، ناليدن ارزش و منزلت درد كم مي كنه . آخه بعضي از زجرها و درد ها ممكنه كشنده و مهلك باشند ، اما شيرين هستند و آدم هر لحظه با زجر اونا زندگي مي كنه . از روزي كه خودمو شناختم بزرگترين ستم ها منو به سكوت وادار مي كرد . بزرگترين سلاح من سكوته و همين حالا هم درد بزرگ اضطراب بدون اون موندن رو تحمل مي كنم ترجيح مي دم تو سكوت خودم باقي بمونم . منو ببخشيد ، نمي خوام شما رو ناراحت بكنم . نه اين كه شما رو امين خودم ندونم برعكس شما رو دوست دارم ، اما از من فعلا چيزي نخوايد . اين درد رو به تنهايي تحمل مي كنم و اين غصه است كه تا دم مرگ همراهيم مي كنه وتنهام نمي ذاره .

چي مي تونستم بگم ؟ مهشيد با زبون بي زبوني منو دعوت به سكوت مي كرد بعد از مكث كوتاهي نيم نگاهي به مهشيد انداختم . چشماش رو بسته بود و ظاهرا خوابيده بود . شايد به قول خودش به دردش عادت كرده بود .

ساعت پنج صبح بود كه با صداي مهشيد بيدار شدم .

-روياجون ! پاشو آقا سعيد ديرش نشه .

-ممنونم كه بيدارم كردي ، ديشب دير خوابم برد ، اگه صدام نكرده بودي حتما خواب مي موندم .

با روحيه اي نه چندان مناسب رفتم پايين صبحونه سعيد و رامين رو حاضر كردم ، برعكس من سعيد و رامين خيلي سرحال بودند و مدام سربه سر هم مي ذاشتند .

ساعت نه صبح صبحونه مختصري خوردم و به قصد خونه سعيده از خونه خارج شدم بعد از ترافيك سنگين اون موقع روز حدود ساعت يازده و نيم بود كه رسيدم . سعيده طبق معمول گرفتار بچه هاش بود ، ظاهرا از ديدنم خوشحال شد ، اما شروع كرد به گله و شكايت .

- . . . چه عجب يادي از ما كرديد ، آفتاب از كدوم طرف سرزده دلمو خوش كردم كه مثلا تو ولايت غربت برادر دارم . . .

خب گوش كردم تا سعيده كل عقده هاش رو خالي كرد بعد با خونسردي گفتم:

-ببين سعيده جون ، من كاري به تو و سعيد ندارم . نمي خوام از سعيد هم حمايت كنم ، اما اگه يه ذره انصاف داشته باشي ، مي بيني يه جوري هم حق با سعيده . يادته آخرين باري كه اومديم خونه تون ، شوهرت چقدر بي اعتنايي كرد . سعيد هم بي احترامي رو نمي تونه تحمل كنه ، حالا از طرف هر كس كه باشه ، مي خواد من باشم ، خواهر من باشه و يا هر كس ديگه . خدا مي دونه من چقدر بهش مي گم سعيدجون به خاطر خواهرت تحمل كن اگه راستش رو بخواي سعيد مي گه ، سعيده خودش هم بدش نمي آد با كسي رفت و آمد نداشته باشه براي همين اخلاق ايرج رو بهونه مي كنه . . . حالا ولش كن سعيده جون من امروز اومدم بهت سر بزنم كاري هم به اين حرف ها ندارم .

سعيده بدش نمي اومد بحث رو ادامه بده و طبق معمول كارهاي خودش رو توجيه كنه . در اين هنگام سر و كله سياوش پسر بزرگ سعيده پيدا شد . خيلي از ديدنش خوشحال شدم . سياوش پسري فهميده ، زيبا ، با شخصيت و با وقار بود . متانت و رفتاري درخور تحسين داشت ، درسش رو تازه به پايان رسونده بودو مهندس عمران بود . وضع نسبتا خوبي هم داشت ، اما علي رغم تلاش سعيده زير بار ازدواج نرفته بود . با اين كه سعيده با كسي رفت و آمد نمي كرد و غير از خودش و بچه هاش كسي رو نمي ديد ، اما سياوش فردي كاملا اجتماعي بود . از همون كودكي روي پاي خودش وايستاده بود و بدون كوچكترين كمكي حتي از جانب ايرج مدركش رو گرفته بود ، هم سركار مي رفت و هم درس مي خوند . با كمك پدر يكي از دوستانش در يه شركت رو خريده و به خواست خدا خيلي پيشرفت كرده بود . اما حيف كه سعيده هيچ وقت قدرش رو نمي دونست و هميشه ازش بهونه گيري مي كرد .

بودن سياوش باعث شد فضاي سرد خونه سعيده قابل تحمل تر بشه . تا ميز ناهار چيده شد ، بهنوش و فرنوش دختر هاي دوقلوي سعيده كه سال اول دبيرستان بودند پيداشون شد . اون ها هم از ديدن من خيلي خوشحال شدند . برعكس سعيده بچه هاش خيلي خونگرم بودند .

يه ساعتي بعد از ناهار علي رغم پافشاري فراوون سعيده و بچه هاش خداحافظي كردم و آماده رفتن شدم كه سياوش گفت:

-بمون خانم دايي خودم مي رسونمت .

-نه سياوش جون خودم مي رم ، مگه نمي خواي بري شركت ؟

-چرا ، سرراه شما رو هم مي رسونم ، من مي رم پايين تا شما بياين .

ايرج مثل هميشه تو اتاق خودش بود ، از سعيده و بچه ها خداحافظي كردم و گفتم:

-اگه يه سر به ما بزنيد ، جاي دوري نمي ره ، خوشحال مي شيم .

-چشم روياجون فرصت كنم حتما .

-كار خونه هيچ وقت تمومي نداره سعيده جون كمي هم به خودت استراحت بده .

وقتي رسيدم پايين ، سياوش منتظرم بود ، تكيه داده بود به كاپوت و با نوك كفشش خطوطي به هم ريخته روي زمين مي كشيد ، غرق افكار خودش بود و اصلا متوجه من نشد .

-سياوش جان خيلي معطل شدي ، ببخشيد .

يه هو جا خورد و گفت:

-نه خواهش مي كنم ، سوار شيد .

خودش زودتر سوار شد و در جلو رو باز كرد . تا جايي كه سياوش رو مي شناختم نوار گوش نمي داد يا اين كه موسيقي ملايم گوش مي داد اون روز هم طبق معمول يه كاست آروم و غمگين گذاشت تو پخش . براي اين كه حرفي زده باشم گفتم:

-سياوش چرا هميشه نوار غمگين گوش مي كني ، خيلي تو روحيه ات اثر مي كنه .

سياوش كمي مكث كرد بعد آهي كشيد و گفت:

-آخ چي بگم كه به قول همين نوار همه حرفها كه گفتني نيست . . . . ولش كن بابا . راستش رو بگو چي شده امروز يادي از ما كرديد ؟

-ما هميشه به ياد شما هستيم سياوش جان ، اما خب اگه كم لطفي مي شه من يكي اين وسط بي تقصيرم ، هرچي هست زير سر ، دايي جون و مامانته .

سياوش خنده دلنشيني تحويلم داد و گفت:

وا . . . شما كه غريبه نيستيد ، من به جرات قسم مي خورم كه همش اش تقصير مامانه . راستش نه اين كه از بابا دل خوشي داشته باشم ، نه ، اما مامان هر چيزي هم كه خودش دلش نباشه مي اندازه گردن بابام . شما ها كه تازه ، پنج ، شش ماهي بيشتر نيست اومديد اين جا با بقيه فاميل چرا نمي سازند . من مي دونم كه شما و دايي مقصر نيستيد . خب سرتون رو درد نيارم . از دايي سعيد دلم واسه اش تنگ شده ، خيلي وقته نديدمش .

-سياوش جان تو كه پسر خواهرشي ، من كه زنش هستم درست و حسابي نمي بينمش ، چه برسه به تو . ثبح ، افتاب تزده مي ره ، آخر شب خسته و كوفته بر مي گرده .

-شما چه كار مي كنيد ، تنهايي و بيكاري واقعا سخته ، خدا به فريادتون برسه .

-راستش سياوش ، خدا كه همه درها رو به روي آدم نمي بنده ، همسايمون خونوادة مستوفي رو مي گم ، خيلي آدم هاي خوبي اند ، با وجود اونا احساس غربت نمي كنم . هر چند دوري خونواده خيلي سخته ، اما خب ! بودن اين خوانواده هم خودش نعمتيه .

براي سياوش از شيطنت هاي معين گفتم . از مهربوني هاي خانم مستوفي و كم و بيش از مهشيد حرف زدم ، وقتي از كار هاي معين مي گفتم ، سياوش اون قدر خنديد كه اشكش در اومد ، بعدش با لحن خاصي گفت:

-بايد حتما اين معين رو ببينم ، طوري ازش تعريف مي كنيد كه كم كم داره حسوديم مي شه .

-سياوش جون لازم نكرده حسودي كني ، خودت خوب مي دوني جايگاهي كه تو درخونوادة ما داري چقدر بزرگ و عزيزه . نه اين كه بخوام جلوي روت بگم ، نه هميشه گفتم سياوش با بقيه فرق داره . خدا كنه زودتر سروسامون بگيري و خوشبخت بشي .

-چي بگم ، به خدا دلم از دست مامان و بابام خونه . خودشون رو عادت دادند كه كسي رو نشناسند هيچ چيز رو نشنوند و هيچ كس رو نفهمند . چشمشون رو به روي همه خوبي ها بسته اند تو اين نشنيدن ها و نفهميدن ها چقدر خودشون رو خوشبخت احساس مي كنند ، اما من بيچاره چي ، هميشه تنها . درسته كه بيست و هفت سال بيشتر ندارم اما احساس مي كنم يه اأم پنجاه ساله ام . اهل رفيق بازي و رفت و آمدهاي كاذب هم كه نيستم . بابا كه هميشه سرش تو لاك خودشه و فكر مي كنه اگه خونواده اش از نظر مادي تامين باشند ، ديگه غم و غصه اي نداره هميشه حرفش اينه كه از تمام هم سن و سالاتون نه تنها كمتر نداريد كه بيشتر هم داريد . مامان هم كه انگاري ماقبل تاريخ متولد شده با اون افكار و عقايدش . مي مونه سروش ، كه اون هم تو عالم خودش غرقه . صبح كه مي شه با دوستاش از خونه مي زنه بيرون ، شب كه همه خواب اند بر مي گرده . كسي هم جرات نداره به آقا بگه بالاي چشمت ابروه . زمين و زمان رو به هم مي ريزه . بازم صد رحمت به بهنوش و فرنوش گاه گداري احوالي از آدم مي پرسند . خدا مي دونه بعضي اوقات اون قدر احساس دلتنگي مي كنم كه نگو و نپرس . احساس مي كنم اون قدر حرف دارم و اون گفتني ها چنان روي هم انباشته و در هم فشرده شدند كه احساس مرگ مي كنم . خيلي سعي

كردم حداقل با يكي از افراد خونواده ام هم صحبت بشم ، اما حيف كه اين آرزوي ديرين ، تبديل به رويايي دست نيافتني شد و كم كم رنگ باخت .

خواستم چيزي بگم كه سياوش خنديد و گفت:

-اين قدر حرف زدم كه نفهميدم چطور رسيديم .

با تعجب فهميدم كه در خونه هستيم . از ماشين پياده شدم داشتم با سياوش حرف مي زدم كه مهشيد با دستپاچگي در حياط رو باز كرد و مثل اين كه اصلا سياوش رو نديد چون با من سلام و عليك كرد و گفت:

-رويا جون خوب شد اومدي ، مياي بريم بيرون ؟

قبل از اين كه من چيزي بگم سياوش از ماشين پياده شد و به مهشيد سلام كرد .

-مهشيد جان ! سياوش پسر خواهر آقا سعيد ، ايشون هم مهشيد دختر آقاي مستوفي هستند .

-از ديدنتون خوشحالم ، اگه جايي مي خوايد بريد من برسونمتون .

-نه ممنون مزاحم شما نمي شيم .

-مهشيد ! سياوش از خودمونه كجا مي خواي بري .

-وا . . . مامان شب مي خواد بره بابلسر ، مي خواستم برم كمي خرت و پرت بخرم تا ببره براي بچه هاي مهشاد .

-چرا با اين عجله ؟ اتفاقي كه نيفتاده ؟

-مثل اين كه حال عمه زياد خوب نيست مامان مي گه برم خدايي نكرده شرمنده نشم .

-تنهايي مي ره ؟

-نه با وحيد مي رن .

سياوش گفت:

-سوار بشيد تو راه حرف مي زنيد .

مهشيد نگاهي از سر بلاتكليفي به من انداخت . من هم با لبخندي مطمئنش كردم كه خيالي نيست .

بين راه سياوش گفت:

-خب زندايي جون ! خانم مستوفي رو بيشتر معرفي نمي كنيد ؟

-چي بگم سياوش جان ، خدا رو شكر مهشيد خودش زبون داره .

-خب پس بفرماييد مهشيد خانم .

-چي بگم ؟ . . . رويا جان مي دونه من اأم ساكت و كم حرفي ام . شما بپرسيد من جواب مي دم .

سياوش خنديد و گفت:

-مسابقه كه نيست .

-سياوش جون ! مهشيد راست مي گه . خيلي كم حرفه . همه كه مثل من پرچونه نيستند .

سياوش كمي تامل كرد و آهي از ته دل كشيد و گفت:

-به هر حال شما كم حرف هستيد . من دوست ندارم خداي نكرده مزاحم افكارتون بشم . حرف يا سوالي بپرسم كه مجبور به پاسخگويي باشيد . تا همين الان هم زيادي خودموني شدم . منو ببخشيد . قصد جسارت نداشتم .

قبل از اين كه مهشيد پاسخي بده ، سياوش ضبط ماشين رو روشن كرد و ديگه تا پايان راه حتي كلمه اي به زبون نياورد .

تا حدودي روحيات سياوش رو مي شناختم . احساس كردم كه بايد به مهشيد علاقه مند شده باشه ، اما در دلم آرزو كردم كه كاش اين طوري نباشه . چون مهشيدي كه من مي ديدم نه تنها قصد ازدواج نداشت ، بلكه حتي از پيشنهادش هم ناراحت مي شد .

صداي ترمز ماشين افكارم رو پاره كرد . با سرعتي كه سياوش داشت زودتر از حد معمول رسيديم . سياوش رو كرد به من و گفت:

-بفرماييد اين هم بازارچه . بنده رو مرخص مي كنيد ، يا اين كه منتظر بمونم ؟

-نه سياوش جان راننده كه نگرفتيم تا همين جا هم لطف كردي ، اگه كار داري برو انجام بده شب بيا خونه ما .

-ممنون مزاحم نمي شم .

-خودت مي دوني كه من اهل تعارف نيستم ، دايي ات هم خوشحال مي شه .

-آخه . . .

-آخه نداره ما خريد مي كنيم بر مي گرديم . منتظرتيم .

-باشه ، ظاهزا چاره اي نيست . فعلا خداحافظ . . . از آشنايي با شما هم خوشحال شدم خانم مستوفي ! راستش من فكر مي كردم ، فقط خودم اأم كم حرف و ساكتي هستم ، اما از اين كه يه نفر ديگه مقل خودم پيدا كردم نمي دونم خوشحال باشم يا ناراحت ، اما به هر حال آرزوي شادكامي شما رو دارم خدا نگهدار .

سياوش خداحافظي كرد و با سرعت سرسام اوري از ما دور شد . فهميدم كه حال خوبي نداشت . احساسي در درونش شروع به شكل گرفتن مي كرد ، كه با تمام وجود آرزو مي كردم به خير بگذره .

به ميانه بازارچه رسيده بوديم ، بي هدف قدم مي زديم كه مهشيد به حرف اومد و گفت:

-روياجون ! ساكتي ، چيزي ناراحتت كرده ؟

-نه واسه چي ؟

-همين طوري آخه بدجوري رفتي تو فكر . مي گم اين سياوش به نظر آأم عجيبي مي آد . فكر كنم از دستم ناراجت شد ، هر كه من رو نشناسه ، شما كه مي شناسيد . قصد رنجوندن كسي رو ندارم نمي دونم چرا حال و حوصله حرف زدن نداشتم .

براي اين كه توضيح بدم ، سياوش چه اخلاقي داره گفتم:

-نه مهشيد جون تو كه كاري نكردي خودت رو ناراحت نكن . سياوش هم آدم منطقيه . شايد حال و حوصله نداشت .

مهشيد خريدش رو كرد و سريع برگشتيم . خانم مستوفي وقتي من رو با مهشيد ديد خيلي خوشحال شد و گفت:

-خوب شد اومدي رويا جون دلشوره مهشيد و معين رو داشتم . حتما مهشيد بهت گفته من مي خوام چند روزي برم بابلسر بچه ها تنهان . اگه شما ها باشيد خيالم راحت تره .

-خيالتون راحت راحت ، مثل بچه هاي خودم ازشون مراقبت مي كنم .

-خدا انشالله به خودتون هم بچه بده دخترم .

نيم ساعت بعد وحيد اومد دنبال خانم مستوفي و با همديگه رفتند . برخلاف هميشه سعيد هم زودتر اومد خونه و پيشنهاد داد كه شام بريم بيرون ، بهش گفتم هم سياوش قراره بياد اين جا و هم اين كه مهشيد و معين تنها هستند . قضيه رفتن به خونه سعيده اينا و اومدن سياوش و جريان رفتن خانم مستوفي به شمال رو گفتم . مشغول صحبت بوديم كه سروكله سياوش هم پيدا شد . سعيد و سياوش كلي از ديدن هم خوشحال شدند . سياوش خنديد و گفت:

زن دايي برا چي با دايي بحث مي كرديد ؟

-بحث نمي كرديم آقاي سياوش خان دايي تون نمي دونم چه طور به سرش زده شام بره بيرون ، گفتم سياوش قراره بياد اين جا .

-كه اين طور ، حالا دايي سعيد ولخرج شده ما اين سعادت رو از دست نمي ديم . پاشيد حاضر شيد بريم .

-روكردم به سعيد و گفتم پس مهشيد و معين چي ؟

-خب بگو اونا هم بيان .

بعيد مي دونم مهشيد قبول كنه ، اما باشه بهش مي گم .

كلي طول كشيد تا مهشيد رو راضي كردم . وقتي خيالش رو راحت كردم كه بدون اون نمي ريم ، به ناچار پذيرفت . برخلاف مهشيد معين براي رفتن بي قراري مي كرد . سعيد ماشين رامين رو گرفته بود ، وقتي علتش رو پرسيدم گفت واسه اين كه رامين به بهونه نداشتن ماشين مي خواد به مهموني دوست خانمش كه از لندن اومده نره . از كارهاي رامين خنده ام گرفته بود تجسم چهره برافروخته پريچهر و قيافه به ظاهر نگرون رامين كار سختي نبود . به سعيد گفتم:

-چرا رامين اين قدر خون به دل پريچهر مي كنه ؟

-كجاي كاري خانم كه ببيني پري چه به روزگار رامين بدبخت مي آره . زندگيشون عينهو ميدون جنگه . يا صددرصد حمله و يا اين كه آتش بس موقت . اون آتش بس هم زمانيه كه پري خانم تشريف ندارند . خدا به داد رامين برسه .

-بيچاره رامين .

مهشيد و رامين غش غش مي خنديدند . سياوش رو كرد به سعيد و گفت:

-همه كه مثل شما خانم خوب گيرشون نمي آد آقا ، بعدش هم مگه خونه رامين چسبيده به دانشگاه كه تو از جزئييات اطلاع داري .

-دربارة خانم خوب بايد به عرضتون برسونم كه خانم من خوب نيست بلكه ماهه دربارة منزل رامين هم كاهگداري كه استاد نيومده باشه سري مي زنيم وقتي هم ما سر نمي زنيم رامين خان تمام جزئيات رو تعريف مي كنه… خب رسيديم اين هم رستوران مورد نظر بذاريد ماشين رو پارك كنم پياده شيد .

سعيد سفره خانه سنتي رو انتخاب كرده بود كه بي نشير بود . سفره خانه اي در دل كوهي مصنوعي ، اما واقعا آدم حس مي كرد كه طبيعيه .

معين خيلي خوشحال و سرمست بود و مثل بچه هاي چهار ، پنج ساله مشغول بازي شد . سعيد و سياوش به بهونه پيدا كردن محل مناسب من و مهشيد رو تنها گذاشتند .

بعد از رفتن اونا نگاهي به اطراف انداختم واقعا حال و هواي اونجا آدم رو به وجد مي آورد با مهشيد نشستيم كنار حوضچه كوچكي كه آب آن به صورت پله پله سرازير بود . مهشيد دستش رو كرد تو حوض ، مشتي آب برداشت و ريخت بيرون .

آهي كشيد و گفت:

-روياجون مي خواستم از صميم قلب بهت بگم قدر زندگيت و آقا سعيد رو بدون . چون اگه آدم قدر لحظه هاي خوب رو بدونه و از لحظه هاي بد زندگي تجربه مفيد بگيره كمتر اشتباه مي كنه و زندگي به كامش شيرين تر مي شه و به نظر من همه لحظات زندگي شما شيرين و لذت بخشه و من به نوبه خودم اميدوارم روز به روز خوشبخت تر و خوش تر بشيد…ما كه روي خوش زندگي رو نديديم انشالله بقيه ببينند .

فرصتي پيش اومده بود تا به مهشيد نزديك تر بشم پس به هر قيمتي نبايد اين فرصت رو از دست مي دادم . رو كردم به مهشيد و گفتم:

-طوري حرف مي زني مهشيد جون انگار چند سالته ! الان تازه اول زندگي و تجربه توست . غصه گذشته رو خوردن فايده اي نداره . آدم عاقل به گفته خودت كسي يه كه از تجربه هاي تلخ نتيجه پثبت بگيره . يه كمي به خودت بيا . پاك داري از بين مي ري . پدر و مادرت هم داري زجركش مي كني . اگه به فكر خودت نيستي لااقل به فكر اونا باش . يه وقت به خودت مياي كه خداي نكرده دير شده و تمام پل هاي پشت سرت شكسته .

-مي دوني پيري و جووني به سن و سال نيست رويا خانم ! به قولي جواني به حادثه اي پير مي شود . گاهي خيلي دلم مي خواد ، اما به خدا نمي تونم درباره خيلي چيز ها بي تفاوت باشم .

من نمي گم بي تفاوت باش ، چون به قول خودت نمي شه درباره خيلي چيزها خونسرد باشي و از كنارشون راحت رد بشي .

مرور خاطرات گذشته خوبه ، اما به شرط اين كه مانع از ادامه زندگي و آينده نشه ، به نظر خودت اين طرز زندگي كردن درسته كه صبح زود بري سركار ، شب خسته و كوفته برگردي و همين طوري بي هدف ادامه بدي . هيچ يادت مي آد آخرين باري كه با مادرت درست و حسابي نشستي و صحبت كردي كي بوده ؟ يادته چه موقع معين رو نوازش كردي ، احوال مهشاد رو چه وقت پرسيدي و يا سراغي از وحيد و آقا جونت گرفتي . من نمي دونم چي بر سر تو اومده اما اينو مي دونم كه بايد تلاش كني تا به ارزش هايي كه دوست داري و ارزوشون رو داري برسي اگه خداي نكرده هم نرسيدي پيش وجدان خودت راضي هستي چون سعي و تلاش خودت رو كردي . نشستن و به گذشته فكر كردن و افسوس خوردن فايده اي نداره .

شادي و غصه هر دو زود گذرند مهم اينه كه هركس از لحظه هايي كه در اختيارشه به نحو احسن استفاده ببره .

-رويا جون ! تمام حرف هاي شما متين و منطقي؛ اما به قول خودت نمي دوني كه چي بر سر من اومده كه اين طوري منو از پا انداخته . شايد اگه بفهمي كمي به من حق بدي .

-من همين الان هم به تو حق مي دم اما مي گم افسوس خوردن چيزي رو درست نمي كنه بايد به فكر فرداهاي بهتر باشي .

من هم قول مي دم تا اون جايي كه بتونم در كنارت باشم و بهت كمك كنم .

مهشيدي كه به قول سعيد زورش مي اومد به آدم سلام كنه در كمال ناباوري ديدم سرش رو گذاشت روي شونه هام و آروم اروم شروع كرد به گريه كردن . گذاشتم كمي سبك بشه بعد از چند لحظه گفت:

-رويا جون من خيلي تنهام !

-اگه خودت بخواي تنها نيستي ، من لحظه به لحظه كنارت هستم ، حالا اشكهات رو پاك كن و بخند حيف اون چشم هاي قشنگ نيست كه باروني بشه .

مهشيد لبخند زد كه زيبايي چهره اش رو دو چندان كرد ، در اون لحظه احساس كردم كه خيلي دوستش دارم و ناراحتيش غصه دارم مي كنه و شاديش خوشحالم .

در همون موقع سروكله سياوش و سعيد هم پيدا شد . معين همين كه به ما نزديك شد با اعتراض گفت:

-شما زن ها چي به هم ميگيد كه هيچ وقت حرف هاتون تمومي نداره . . . ا مهشيد گريه كردي ؟

قبل از اين كه مهشيد جوابي بده گفتم:

-معين جون حسودي مي كني ؟ خب تو هم كمتر بازي كن بشين حرف بزن .

معين كه خيلي گرسنه اش بود و تقريبا با هيچ كس رودربايستي نداشت با شيطنت گفت:

-حسودي نمي كنم فقط دارم از گرسنگي مي ميرم .

همگي زديم زير خنده و به طرف سالن غذاخوري راه افتاديم ، انصافا سعيد هم سنگ تموم گذاشت .

تقريبا نيمه شب بود كه برگشتيم علي رغم اصرار من و سعيد سياوش حاضر نشد شب بخوابه بدجوري تو فكر بود مثل اين كه قسمت بر اين بود كه من فقط بشم سنگ صبور اطرافيان .

موقع خداحافظي از مهشيد بهش گفتم:

-مهشيدجون صبح بيدار شدي بري سركار زحمت بكش مارو هم بيدار كن يه وقت سعيد ديرش نشه .

-باشه شما رو هم بيدار مي كنم اما خودم نمي رم سركار ، يه هفته اي مرخصي گرفته ام .

به جاي من ، سعيد گفت:

-من هم زود بيدار نمي شم ، قراره فردا بريم بازديد ، كمي ديرتر مي رم .

-بازديد از كجا ؟

-كارخونه نوشابه سازي .

معين گل از گلش شكفت و با خواهش گفت:

-آخ جون نوشابه ، اقا سعيد من باهاتون بيام .

-مگه تو مدرسه نداري ؟

-فردا معلم نداريم . قبلا به مهشيد گفته بودم ، حالا بيام ؟

-وا . . . معين جون من حرفي ندارم اگه مهشيد خانم اجازه بده .

-نه آقا سعيد مي ترسم اذيتتون كنه . اسباب زحمت مي شه .

معين با حالتي دلخور قيافه حق به جانبي گرفت و گفت:

-انگار با بچه طرفي !

مهشيد خنده اش گرفت و گفت:

-خيلي خب آقاي شصت ساله اگه قول مي دي پير مرد خوبي باشي من حرفي ندارم .

-خب معين جون اين هم رضايت نامه . حالا برو بخواب . فردا خواب نموني .

معين با خوشحالي چشم بلندي گفت و رفت .

* * *

فردا صبح ساعت هشت و نيم بود كه سعيد رو بيدار كردم و بهش گفتم:

-من برم معين رو صدا بزنم كه بيدار بشه .

در راهرو رو كه باز كردم در كمال تعجب ديدم كه معين خيلي سرحال و قبراق روي پله ها نشسته خنده ام گرفت و گفتم:

-معين جون چرا اينجا نشستي ؟

-سلام رويا خانم ! ترسيدم آقا سعيد يادش بره من رو صدا كنه اين جا نشستم ببينمش .

لپش رو كشيدم و گفتم:

-چيه هول كردي ؟

نترس اگه به كارخونه نرسيديد من خودم قول مي دم ، برات يه نوشابه خونواده بخرم .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 49
  • بازدید ماه : 264
  • بازدید سال : 764
  • بازدید کلی : 43,214
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید