loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 169 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

نام رمان : تو با منی

خدايا به اميد تو ..نه به اميد خلق روزگار
************************

-نه این امكان نداره ...امكان نداره
فريبا- حالا چرا انقدر راه مي ري بتمرك سرجات اونا كار خودشونو كردن عزيزم

يه لحظه سر جام وايستادم و به چشماي خمارش نگاه كردم.... يعني كسي عاشق چشاي بي ريختش ميشه .... اوه خدا ي من
دوباره به راه رفتنم تو طول اتاق ادامه ميدم....................

فريبا- چي شد تسليم شدي؟..... مي دونستم عزيزكم.... به قول معروف كار هر كس نيست....
-خفه ... بزار ببينم بايد چيكار كنم
فريبا- باشه تا هر وقت خواستي من خفه مي شم ...ببينم خانوم چه غلطي مي كنه

-فريبا يه لطفي به من مي كني؟
فريبا- صد البته... با جان و دل.... شما امر بفرمايد
-پس لطف كن و گورتو از اتاق گم كن..... براي يه ساعت ....باشه عزيزم

فريبا- اخه من كه مي دونم با گم شدن گور منم تو كاري نمي توني بكني ...این هزار بار
-واي واي واي فريبا مي ري يا با لگد بندازمت بيرون
فريبا- باشه چرا هار مي شي اصلا مي رم پيش بهار.... مرده شور قيافش.... عصبانيم كه ميشه خوشگلتر ميشه لامصب.... بعد با خنده از جاش بلند شد
-برو هر قبرستوني كه مي خواي برو..... فقط برو

ابروهاشو مي ندازه بالا و با عشوه از بغلم رد ميشه... بهش چشم غره مي رم.... خوب مي دونه چطور رو اعصابم راه بره

حالا چيكار كنم..... اينم شانس كه من دارم.... اصلا براي چي تا نوبت به من رسيد.. اسمون تپيد ......تصميمشون عوض شد..... نه نه نه نه اونا نمي تونن اين كارو با من بكنن..... این اخر نامرديه
تلفن رو ميزم به صدا در مياد... با عصبانيت گوشي رو بر مي دارم
و با صداي بلند .......بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
فريبا- ارومتر عزيزم. .......چه خبرته ....
بعد از كمي مكث كه همراه با خنده است ... به نتيجه ای هم رسيدي جيگر ؟
-فريبااااااااااااااااااااا ااااااااا خفه ميشي يا بيام خفت كنم......... نگفتم بري از يه جاي ديگه مزاحمم بشي
فريبا- عزيزم من به خاطر خودت مي گم.....انقدر فكر نكن تا كي مي خواي حرص بخوري كاري كه نبايد ميشد شد
حالا به رويا جون چي مي خواي بگي.............. واي اصلا به اونا فكر كردي ؟
و بعد با صداي نازكش ترانه شكيلا رو مي خونه كه اعصابمو كلا بهم بريزه
....
با تمام قدرت گوشي رو مي كوبم سر جاش صداي خنده بهار و فريبا از اتاق بغلي مياد
ديگه تحملمو از دست مي دم....... درو باز مي كنم و با قدمهاي بلند از اتاق ميام بيرون كه صداي تلفن در مياد بر مي گردم به عقب..... اتاقو نگاه مي كنم كار خود فريباست مي خواد اذيت كنه
نه ديگه بايد ادمش كنم این درست بشو نيست.... دوباره رومو بر گردونم كه برم
كه يهو محكم به يه چيزي خوردم.... چشم باز مي كنم .... ولوي زمينم ...چقدر برگه دور و برم ريخته.... چشممو كه بيشتر باز مي كنم يكي ديگه هم ولو شده
صداي خنده فريبا و بهار كه دارن پشت سرم ريز ريز مي خندنو .... مي شنوم ...مي خوان كمكم كنن تا پاشم ....ولي دستشونو پس مي زنم حالا این كيه كه افتاد ؟
از جاش بلند شد و با معذرت خواهي داره برگهاشو جمع مي كنه
-اقا مگه كور ي چشم نداري
خانوم گفتم كه ببخشيد در ثاني شما حواستون معلوم نبود كجا ست ....كه توي فضاي به این بزرگي به يه ادم مي خوريد
-به جاي معذرت خواهيت داري منو مسخره مي كني ؟
من كه معذرت خواستم....... در حالي كه این كارو شما بايد مي كردي نه من
-يعني چي اقا سرتو انداختي پايين ... هر جا كه مي خواي ميري... بعد طلبم داري ؟
اول به فريبا و بهار كه متعجب بالاي سر من وايستادن نگاه مي كنه..... بعد به من.... با صداي ارومي
حالا چي شده..... يه برخورد بود ديگه
بعد با تمسخر ...... نكنه خسارت مي خوايدو نشستيد تا پليس بياد كروكي بكشه.... بعد پاشيد .
ديگه كارد مي زدن خونم در نمي يومد.... این كي بود كه انقدر پرو بي شرم بود ...سريع از جام بلند شدم و با فرياد كه همه بشنون

- شما ديگه بي نهايت گستاخيد من ازتون شكايت مي كنم تا حاليتون بشه چطور با يه خانوم محترم حرف بزنيد
انوقت موضوع شكاييتون چيه؟.... نكنه برخورد غير عمدي
نه.....نه شايدم عدم پرداخت خسارت
و شروع كرد به خنديدن
برگشتم به فريبا و بهار نگاه كردم ......از نگاه من خندشون بند امد ....معلوم بود ترسيدن چون خوب مي دونستن كه تنها گيرشون بيارم كلكشون كنده است.
فريبا- اقا راست مي گن.... حواستون كجاست ....تازه به جاي اينكه موضو عو رو فيصله بديد تازه داريد شوخي هم مي كنيد .....نوبره والا

اگه منظورتون نوبر بهاره .....كه هنوز به بهار چند ماهي مونده
فريبا- اقا مگه من با شما شوخي دارم؟
نه منم با شما شوخي ندارم .....يعني با شماها شوخي ندارم
مي خواستم جوابشو بدم كه صداي مهندس فلاح از پشت سرم امد
مهندس فلاح - به به جناب مهندس ناصري چه عجب بلاخره شمارو ديدم
با چشاي باز بهش نگاش كردم.....این يارو و مهندسي ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مرده شور قيافه نحسشو ببرن
****
تازه مهندس فلاح متوجه من شد
مهندس فلاح -اتفاقي افتاده خانم فرزانه ؟
در حالي كه مانتومو تكون مي دادم
نگاهي به مهندس ناصري كردم ..هنوز خنده رو لباش بود ... به هم نگاه مي كرد
- نه جناب مهندس اتفاقي نيفتاده و بدون حرف ديگه ای به اتاقم برگشتم ....اصلا يادم رفته بود براي چي عصباني هستم
پشت ميزم نشستم و شروع كردم به ور رفتن با برنامه هام
فريبا هم مي دونست كه حالا حالا ها نبايد افتابي بشه ....چون بدجوري قاطي كرده بودم
انقدر سرگرم كار شدم كه زمانو به كل از ياد بردم
سر بلند كردم ديدم ساعت 5 شده گردنم درد گرفته بود... با دست كمي گردنمو ماساژ دادم ...چشام درد گرفته بود....... بس كه به مونيتور خيره شده بودم
عينكو از روي چشام برداشتم ....... چشمامو براي مدت كوتاهي بستم كه از سوزش چشام كم بشه
سرمو تكيه دادم به صندلي.... اگه دست خودم بود يه چرتي هم همونجا مي زدم
ولي ديگه وقت اداري تموم شده بود ..... كيفمو برداشتم و بعد از مرتب كردن ميزم از اتاق امدم بيرون..... اون روز ماشين با خودم نيورده بودم .
حوصله فريبا رو هم نداشتم.... كه حالا بخوام سوار ماشينش بشم
جلوي در شركت هواي خنك و سردي كه به صورتم خورد .... كمي حالمو جا اورد....به طرف خيابون رفتم .......كم كم گرماي وجودم از بين مي رفت و سرما جايگزين مي شد اخراي اذر بود ....براي تاكسي كه از دور مي يومد دست تكون دادم...كمي جلوتر از من نگه داشت
سريع رفتم و سوار شدم... داخل ماشين گرم بود...و و دوباره گرما رو مهمون تن لاغر و مردنيم كرد


حالا كه جام گرم و نرمه و از حال پياده به هيچ عنوان خبري ندارم ....مي خوام از خودم براتون بگم .... يه دختره متكبر و مغرور ...به احتمال زياد از دماغ فيل افتادم ...اونطوريا هم كه فريبا مي گفت خوشگل نبودم يه جورايي چهره تو دلبرويي دارم ... مخصوصا كه چاله رو لپم این تو دلبرويي رو بيشتر مي كنه....چيزي كه تو صورتم بيشتر به چشم مي خورد ...چشمامه ...چشمايي درشت و مشكي .... به قول دادشي جونم ... چشم گوساله اي ....كه هر وقت این حرفو مي زنه يه جنگ جهاني تو خونه راه مي يو فته...
در واقعه يه دختر كاملا معموليم... فارغ التحصيل رشته مهندسي نرم افزار....
....مثل دختر خانوماي دم بخت يه چندتا خواستگاري داشتم كه اخريش....همين مهندس كبيري بود كه بعد از جواب ردم ..به يه هفته هم نكشيد كه رفت خانوم نجمو گرفت..عشق دروازه ای كه مي گن اينه....
اصلا به من چه.... خوشبخت بشن .....به پاي هم بچه دار بشن...به پاي هم بچه هاشون عروس و داماد كنن...و بلاخره اينكه اگه تونستن به پاي هم پير بشن كه با این اخلاق خانوم نجم كمي شك دارم به مرحله پيري برسن....

خوب داشتم مي گفتم ....اصولا اخلاق گندي دارم...لب به هرچيزي نمي زنم ...اگه بميرم هم امكان نداره لب به ليواني بزنم كه يكي قبلش ازش اب خورده باشه...از زن و شوهرايي هم كه براي اثبات عشقشون توي يه بشقاب غذات مي خورن ....متنفرم....و اگه این صحنه ها رو ببينم سعي مي كنم محل حادثه رو ترك كنم...چون بيشتر موندم منجربه بالا اوردنم مي شه....
روزي بايد حتما يه بار دوش بگيرم ...گاهي هم دوبار ...تو روزاي تابستون و هواي گرم از دوتا هم بيشتر ميشه ....
وسواس ندارم ولي دوست ندارم كسي از وسايل شخصيم استفاده كنه....يه نوع حساسيته نه وسواس
اهل مد گرايي هم نيستم ....اينكه اهل اين باشم كه مثلا امروز رنگ بنفش مد بشه و من همه لباسامو بنفش كنم ..نه اينطور ادمي نيستم ...و هميشه ترجيح مي دم يه دست لباس شيك و درست داشته باشم تا اينكه 10 دست لباس رنگي و جلف...بايد كفشام حتما پاشنه بلند باشه هيچ وقت يادم نمياد كفش اسپورت پوشيده باشم....تنها زماني كه مجبور شدم به این خفت تن بدم دوره دانشجويي بود... اونم براي گذروندن واحد تربيت بدني ...
پدر كه عمرشو داده به شما و مادرمم باز نشسته اموزش و پرورشه ... يه برادر هم دارم كه از نظر اخلاق و رفتار دقيقا روبه روي منه.... يه چيز تو مايه هاي 180 درجه ..
يعني از هر كاري كه من بدم بياد ..اون خوشش مياد...اوه خدا چندين بار شاهد بودم كه ته مونده غذاي منو خورد .....و كلي هم ابراز خرسندي كرد....دو سالي از من بزرگتره ...والكترونيك خونده ...هنوز زن ايده الشو پيدا نكرده ....و با اسب سفيدش ...كه همون پرايد سفيد لكندشه در پي يار مي گرده ....هنوزم كه هنوز شاهزاده روياهاشو پيدا نكرده ...
هر روز مدعي مي شه كه از فلاني خوشم امده ولي تا شب نشده نظرش بر مي گرده و مي گه نه نمي خوامش ...
ما كه بالاخره نفهميدم دنبال چه نوع موجودي مي گرده ....
و اما اسمم .....اسمم اهوه .. اهو فرزانه ....دختر مامانم ...25 ساله .... (ياد بگيريد اينطوري بيو مي دن ...)....دليل مجرد بودنم هم بيشتر بر مي گردده به اخلاق مثال زدنيم ....اكثرا مي گفتن ما با شما مشكلي نداريم....اما اونا نمي دونستن كه من باهاشون مشكل دارم...مامانم كمي نگران ترشيده شدنمه ...من كه هنوز بوي ترشي رو احساسس نكردم...... اما اون معتقده كه تجربه داره و این بوها رو خوب تشخيص مي ده...


-اقا نگهداريد...
كرايه رو حساب مي كنم و پياده مي شم
هنوز تا خونه خيلي مونده ....اما كمي خريد دارم ....
مامان ديشب مي گفت نادر فردا شب بر مي گرده .....3
سال پيش رفت المان ...خاله كه از وقتي رفته دكتر دكتر از دهنش نمي يوفته....ما كه وقتي تو ايران بود ازش تحصيلات دانشگاهي نديدم ...
حالا هم كه سه سالي گذشته نمي دونم چطور نائل به دريافت مدرك پزشكي شده و قراره كه بياد...

خاله جان كه ورد دهنش شده.... اهو عروس خودمه.. اهو عزيز منه....اهو دختر خودمه...اهو زن نادره.....اهو مال منه .....اهو مال نادره ....اهو ..اهو..اهو...الهي اين اهو بميره همه از دستش خلاص بشن ......البته دور از جون هنوز تا دنيا دنياست من ارزو هاي بزرگ و كوچيك دارم.......مامانمم كه خوب بلده همراهيش كنه ....و وقتي دوتا خواهر كنار هم مي شينن كلي از این حرفا ذوق مرگ مي شن....
نادر پسر بدي نيست.....اين حرفمم تا اونجايي كه من مي شناسمش صحت داره ....پس در مورد خوب و بد بودنشم نمي تونم نظري قطعي بدم ....... ادمي هم نيست كه بتونه يه زندگي رو بچرخونه .....و كلا ادم دم دمي مزاجه .....اخرين باري كه مي رفت صورتي پر جوش داشت و چون سفيد رو بود خيلي تو ذوق مي زد ...
خدا این ماجرو ختم به خير كنه....
برادرم مي دونه كه من تمايلي به این وصلت ندارم و در واقعه بنده منكر عقد پسر خاله و دختر خاله حتي در اسمون هفتم هستم ....


بعد از خريد تا خونه پياده رفتم....
-سلام
مامان- سلام مادر امدي.......خسته نباشي
-ممنون
انقدر اعصابم خرد ه كه يه راست به اتاقم مي رم...
وسايلي رو كه خريدمو مي ندازم گوشه اتاق....و خسته و بي رمق رو صندلي گهواره ايم مي شينمو و تا مي تونم
در مورد اتفاقي كه باعث از بين رفتن بزرگترين ارزوي زندگيم مي شه فكر مي كنم ....وهر بار با تلاشي جدي و خستگي ناپذير با بغض رسيده از راه تو گلوم مي جنگيدم ..كه مبادا پيروز بشه و اشكام از مشكشون بزنن بيرون ........كه مادرم براي شام صدام مي كنه ...
مامان و احمد نشستن و منتظر منن ...منم رفتم كنا راحمد (برادرم )نشستم ..
احمد- .نبينم تو لك باشي
-بس كن احمد حوصلتو ندارم
مامان- احمد سر به سر دخترم نذار
احمد- من سر به سرش نذاشتم .....غصه نخور دخترم..... خيلي دلت براش تنگ شده...
و در حالي كه دستشو مشت كرده و به سينه اش مي زنه ..
احمد- الهي جيز جيگر بگيره كه اهوي چشم گوساله ايمو به این حال روز انداخته .
.و قاشقمو از دستم مي گيره و پرش مي كنه .... مي بره جلوي دهنش و فوتش مي كنه .....و .بعد از اينكه مثلا خنكش مي كنه به طرفم مي گيره
احمد- بگو........... اااااااااااا....بخور دختر گلم ...خودم برات يكي بهترشو پيدا مي كنم....نبينم غصه بخوري ها
همين مسعود كفش دوز خوبه..انقدر پسر خوبيهههههههه كه نگو......فقط چشاش لوچه ...كه تو با وجود چشات..... لوچ بودنو اونم از بين مي بري...بخور قربونت بشم
با عصبانيت بهش خيره مي شم و اونم براي خودش چرت و پرت مي گه ...
فهميده اوضاع خطريه ...
احمد- عزيزم بايد ياد بگيري خودت غذاتو بخوري .... چرا اونطوري نگام مي كني .... بيا قاشقتو بگير....باشه مسعود كفش دوز مي زاريم كنار...اصغر قصاب چطوره؟
مامان - احمد
احمد- مادر دارم بهش پيشنهاد مي دم....مطمئن باش خودشم راضيه كه صداش در نمياد...
بيا بابا جون.... قاشقتو بگير...
اونم نه.... نمي خواي ....بذار ببينم...فهميدم گلوت كجا گير كرده چشم گوساله ....خوب چرا زودتر بهم نگفتي ....نعيم خودمونو مي خواي
...نمي دوني چه مرد زحمت كشيه ...
هر بار كه براي عيدي گرفتن مياد دم در خونه ..
.به این باور مي رسم كه مي تونه شوهر خوبي برات بشه...فقط عيبي كه داره اينه يكم بو مي ده ها ....كه اينم به واسطه شغلشه
بدبخت كه گناهي نداره كارش همينه... تو به همه بگو تو شهرداري كار مي كنه...
چشام بيش از حد معمولي از شدت خشم باز ميشه ...
احمد كه مي بينه كه هر لحظه اماده انفجارم
احمد- مامان جون دست و پنجه ات نقره .....من رفتم این شما و اینم دختر دم بختتون...

با اينكه زياد چرت و پرت مي گه خيلي دوسش دارم .... اما وقتي مي ره رو اعصابم مي خوام هر چي كه دم دستم مياد به طرفش پرت كنم...
با وجود عصبانيت زياد .. خودمو كنترل مي كنم ....و سعي مي كنم شبي بدون حادثه رو رقم بزنم ...
بعد از خوردن سه چهار قاشق غذا از سر ميز پا شدم ... هرچي مادرم علت ناراحتيمو مي پرسه چيزي نمي گم ...
قبل از رفتن به اتاقم
مامان - اهو چي شد؟... بلاخره قراره كي ببرنتون...
اهي از حسرت كشيدم...هنوز معلوم نيست مامان....
مامان - تو كه چند روز پيش خيلي مطمئن گفتي تا ماه اينده
- مامان اينا كاراشون كه معلوم نيست...


پشت ميز مي شينمو ....و سيستمو روشن مي كنم...
احمد- اجازه هست
-تو كه سرتو اوردي تو ......چرا اجازه مي گيري...
احمد- تو امشب حالت خوبه؟
-چطور؟
احمد- گفتم الان تمام بشقابارو .... رو سرم خالي مي كني...
- احمد اگه امدي ادامه حرفاتو بزني.... باور كن خيلي خسته ام...
احمد جدي شد...
چي شده اهو ؟
نمي خواستم بفهمه ...چيزي نيست ....يكم كارام زياد شده ... كمي خسته ام..
احمد- همين
-اره
احمد- مطمئن چيز ديگه اي نيست؟
-اره
احمد- رفتنتون چي شد؟....
-هنوز معلوم نيست...
گفتن قبلش يه ماهي رو بايد برامون كلاس بذارن .... بعد از اون افراد واجدو شرايطو مي برن
احمد- مگه قرار نبود ببرنت .....پس واجد الشرايط چه صيغه ايه؟
-نمي دونم احمد...تا چند روز ديگه همه چي معلوم ميشه
احمد- نگران ايني؟
-اره ....
احمد- مي دونم خيلي زحمت كشيدي ...نگران نباش.... كسي بهتر از تو نيست ..بي خود مي كنن نبرنت...
-ممنون بايد دلگرمي جانانت
احمد- خواهش ...خوب اينا رو بي خيال.... ...اهو يه دختري رو ديدم ..ببينيش به انتخابم مي گي ايولا
يكي از ابروهامو انداختم بالا ...برو بيرون
احمد- ای بابا هنوز كه درباره اش برات نگفتم
-احمد جان بيرون....
احمد- نمي خواي درباره زن برادر ايندت بشنوي؟...
-تا الان درباره 99 تا شون شنيدم بسه
احمد- خوب بزار اينم بگم كه بشه 100 تا
-احمد بيرون
احمد- هي بزن تو ذوقم .. دختره چشم گوساله ای ...
با ارامش خم مي شم.... و گلدونو برمي دارم و سرو تهش مي كنم..
احمد- نه...... نه..... همون 99 تا بسه تو اروم باش عزيز دلم ...چرا انقدر خودتو ناراحت مي كني ...اروم باش........ اروم ...
در حالي كه دستاش به نشانه تسليم بالا برده به طرف در مي ره .. و درو باز مي كنه ...
احمد- اسمشو هم نمي خواي بدوني ؟
گلدونو كمي بالاتر مي برم
احمد- باشه.... باشه..........
از اتاق خارج مي شه و درو كمي مي بنده و دوباره سرشو مياره تو ...
احمد- فقط يه چيزي چشاش عين خودت گوساله ای
ديگه گلدونو پرت مي كنم كه سريع سرشو مي قاپه ...
گلدون به چندين تيكه تبديل مي شه و هر تيكه اش ...گوشه ای مي يو فته
مادرم با فرياد
احمد بلاخره نيشتو زدي ... چقدر سر به سر این دختر مي زاري
احمد با خنده سرشو مي ياره تو ....
احمد- هنوز نشونه گيريت خوب نشده ...من 100 تا زن گرفتم تو هنوز نشونه گيريت كوره ....
ليوان رو ميزو برداشتم...
احمد- نه به جانت .....ديگه این يكي رو نيستم و قبل از پرتاب من در و بست و رفت
صداي خندشو از پشت در مي شنوم ..... ليوانو محكم مي كوبم به در....كه از ترس جيغش در مي ياد...

وبعد از كمي مكث دوباره شروع مي كنه به خنديدن


بدون صبحونه از خونه خارج شدم...فريبا تو ماشينش منتظر م بود...
با دلخوري رفتم و سوار شدم...
فريبا- عليك سلام به روي ماه نشستت
فريبا- عليك سلام به روي ماه هارت
فريبا- عليك سلام به روي ماه ...
-خوب سلام ....
فريبا-...صبحت بخير اژدها...من نمي دونم مامانت اينا درباره ات چه فكر كردي كه اسم به این قشنگي روي تو حروم كردن ...حيف اهو كه به تو مي گن.......
-مي ري يا پياده شم...
ماشينو روشن كرد..
فريبا- چرا انقدر ناراحتي.؟..
-تو جاي من بودي ناراحت نمي شدي؟
فريبا- زياد مهم نيست اهو نشد كه نشد...جونت سلامت شايد قسمت يه چيز ديگه ایه...
-اخه چرا حالا..... حالا كه نوبته منه ....
فريبا با خنده - عزيزم اينم از شانس مزخرفته ....
-امروز مي رم پيش مهندس فلاح ...
فريبا- برو مثلا مي خواد برات چيكار كنه؟...هيچي جز اينكه بگه خانوم مهندس فرزانه برو شوهر كن..ديگه مشكل حله
-فريبا از ديروز اعصاب خرده تو هم هي داغمو تازه كن
فريبا- جدي مي گم چرا شوهر نمي كني
-كي مياد به این زودي شوهر من بشه ...بقالي نيست كه بگم من شوهر مي خوام.... اونم بگه چه مدليشو مي خواي اونو بهت بدم
فريبا- عزيزم قانونشون همين شده...و اولويت با متاهلاست ..
فريبا- مهندس كبيري كه خيلي خوش شانس بود ...خيلي نفهمي اهو اگه به اون ايكبيري بله رو گفته بودي الان دوتايي باهم مي رفتيد.
-اهان همونه.... كه با داشتن خانوم نجم.... اونو داره مي زاره...كه خودش بره
فريبا- اره ديگه يادم نبود اونا تو خانوادشون مرد سالاري حرف اولو مي زنه
وارد خيابون اصلي شديدم...
-فريبا به نظرت ميشه نظرشون عوض بشه
فريبا- اهو جان تنها راه حلش اينكه متاهل باشي
يعني چي ؟.... يعني اينكه شوهر كني
اينم يعني اينكه يه اقا بالا سر براي خودت پيدا كني
-من فعلا قصد ازدواج ندارم فريبا
فريبا- پس يه راه مي مونه اهو
-چي ..
فريبا- يه ازدواج صوري
-چييييييييييي؟
فريبا- هوي ارومتر .....گفتم يه ازدواج صوري.... كه بگي متاهلي ....كه بري و بيايي.... وقتيم كه امدي از طرف جدا شي
...
- اره مردمو بيكار نشستن كه من برم بهشون بگم..ببخشد لطفا بيايد براي 3 ماه شوهر من بشيد ....و بعد از 3 ماه هم لطف كنيد بريد پي كارتون
فريبا- من كه چيز ديگه ای به ذهنم نمي رسه
فريبا- ولي خيليا در قبال پرداخت پول اينكارو مي كنن
-حالا كو این خيليا ؟
فريبا- خيليا ديگه
-مثلا؟؟؟؟؟؟
فريبا- مثلاااااااااا.....
- ديدي خودتم از پيدا كردن چنين ادمي عاجزي
فريبا- اگه تو بخواي برات پيدا مي كنم
-بس كن حوصله شوخي رو ندارم
خودت مي دوني كه تو این چند ساله چقدر جون كندم..... اگه منو اونجا جذب كنن مي تونم مدرك دكترامو هم اونجا بگيرم...
***
باهم به جلوي شركت رسيديم ...كه همون يارويي رو كه ديروز باهاش برخورد داشتمو ديدم ....اونم داشت از ماشين پياده ميشد..
-این اينجا چيكار مي كنه؟
فريبا- مگه نمي دوني
-نه چي رو؟
فريبا- از امروز اينجا مشغول به كار شده
-نه.... این شوخي رو ديگه با من نكن
فريبا- جدي مي گم اهو......اسمشم عماد ناصريه .....
-نمي دونم چرا اصلا ازش خوشم نمياد
فريبا- تو از كي خوشت مياد؟.... مرگ من اسم اونايي رو كه دوست داري ليست كن تا باورم بشه انگشتاي دستم 10 تاست.
از ماشين پياده شدم و درو محكم كوبيدم
فريبا- چته ....يواشتر..... حداقل صبر كن ماشينو پارك كنم ... منم بيام...
خودت بيا


چشمم خورد به ناصري كه سر جاش وايستاده بودو داشت چندتا برگه تو دستشو مي خوند.. از كنارش رد شدم
به طرف در ورودي رفتم
اقاي وثوقي (نگهبان شركت )- سلام خانوم فرزانه
-سلام اقاي وثوقي
اقاي وثوقي -سلام اقاي ناصري
ناصري - سلام رضا جون خوبي ...اوضاع احوال
اقاي وثوقي -خوبيم اقا شكر
ناصري - خانوم فرزانه ؟...خانوم مهندس؟
سر جام وايستادم و با بي حوصلگي منتظر شدم ......ناصري كه داشت صدام مي كرد بهم نزديك مي شد....حتي برنگشتم به عقب نگاه كنم...
خودشو به من رسوند...با لباي خندون و چشماي شيطونش
با نگاهم ازش پرسيدم چي مي خواد...
ناصري - سلام من از امروز همكار شما هستم
دست به سينه شدم و بهش خيره شدم...
ناصري - گفتم شايد خوشحال بشيد...
-براي چي بايد خوشحال بشم؟...
ناصري - چون همكارتون ميشم...
بند كيفمو گرفتم و بدون توجه بهش به طرف پله ها رفتم
ناصري - خانوم فرزانه؟
پامو گذاشته بودم رو دومين پله.... با طلبكاري بهش نگاه كردم
ناصري - حالا سلام نمي خوايد بكنيد نكنيد.... مهم نيست... ولي بر حسب همكار بودن مي گم ..قبل از اينكه با غرور جايي بريد بهتره از سرو وضعتون مطمئن باشيد
با صداي بلند....يعني چي اقا
با حالت مسخره ای خودشو اندخت عقب كه مثلا از صدام ترسيده
ناصري - چرا مي زني
و بعد در حالي كه مي خواست خندشو كنترل كنه از چندتا پله بالا رفت
من هنوز سرجام وايستاده بودكه برگشت...
ناصري با خنده - قبل از اينكه تو ماشين كسي بشينيد بهتره صندلي رو خوب نگاه كنيد شايد يه ادم مودب ادماسشو جا گذاشته باشه ....
و بخواد به زيبايي مانتوي شما كمك كنه و زد زير خنده ....
و بدون اينكه كوچكترين فرصتي به من بده رفت بالا
با این حرف چشام گشاد شد ..سريع پشت مانتومو گرفتم تو دستم و به زور سعي كردم پشت مانتومو ببينم ولي چيزي رو نمي ديدم ...
فريبا امد
-فريباااااااااااااا
فريبا- باز چيه اول صبحي ....
-پشت مانتوي من چيزي چسبيده ؟
فريبا- اره
-چييييييييييي؟
فريبا- دستت
-فريبا من با تو شوخي دارم؟
فريبا- نه عزيزم واقعيت همينه... دستت دو ساعته اونجاست...
-كجاي مانتوم ادامس چسبيده ؟
فريبا- ادامس؟
-اره
فريبا- بذار ببينم...واي چه ادامس بزرگي ......چه خوش رنگم هست
-فريبااااااااااااااااااااا ااا
با سرعت از پله ها رفت بالا
فريبا- بدو بيا دير شد...
-كجاش ادماسه؟
لبخند عريضي زد...... خالي بستم
-مي كشمت...... مي كشمت........ هم تو رو هم اونو
بد رو دستي خورده بودم ....

***
با غضب وارد اتاقم شدم ....كه ديدم نشسته پشت ميز من
-شما پشت ميز من چيكار مي كنيد؟
ناصري- اوه این سيستم شماست ....سيستم من كمي مشكل داشت خواستم از سيستم شما استفاده كنم
-به شما ياد ندادن بدون اجازه از وسايل ديگران استفاده نكنيد
ناصري- این وسيله شخصي شماست؟
-نخير اقا ولي من تو این شركت باهاش كار مي كنم
ناصري- خوب ببخشيد چرا داد مي زنيد... بيايد ارزونيه خودتون و با لودگي از روي صندلي پا شد...
قبل از اينكه از كنارم رد بشه
-اخرين بارتون باشه كه با من شوخي مي كنيد... فهميدي
دستاشو تو جيب شلوارش كرد...و سرشو به سرم نزديك كرد...شما هم اخرين بارتون باشه كه منو تهديد مي كنيد..... وبعد در حالي كه لبخند رو لباش بود ..... شروع كرد به سوت زدن و به طرف در رفت

داشتم حرص مي خوردم با عصبانيت پشت ميزم نشستم چشمامو بستم وباز كردم....
- مهندسسسسس ناصرييييييييييييييييييي
با عجله خودشو به اتاق رسوند
ناصري- جانمممممممممممم
تو دلم گفتم زهرمار جانم
-این چيه ؟
ناصري- چي چيه؟
-این چيه تو صفحه مانيتور من ؟
ناصري- ای بابا فكر كردم چي شده
يه گربه است ديگه .............كمي دلش گرفته بود.......... گفتم يكم برقصه تا اروم بشه
و شروع كرد به خنديدن
-ديگه پشت اين سيستم نمي شينيد...
چيه خوب نوبرشو اوردي.... خودم يكي بهتر از مال تو دارم ..چشات دراد و برام چشمك زدي و از اتاق بيرون رفتم
به عكسي كه گذاشته بود خيره شدم....در اوج عصبانيت خندم گرفت
گربه داشت مي رقصيد و مثلا اواز مي خوند....و بالاي سرش هي مي نوشت I love you
عكسو پاك كردم و شروع به كار شدم...بايد نرم افزاري كه شركت شهاب مي خواستو اماده مي كردم ...دو ساعتي مشغول ور رفتن بودم....
كه فريبا امد...


فریبا- سلامممممم خسته نباشي
فقط سرمو تكون دادم
فریبا- خيلي اخلاقت بده اهو
...جوابي براي حرفاش نداشتم عينكمو كمي كشيدم بالا و به كارم ادامه دادم
فریبا- خوب نظرت چيه؟
چشمم به مانيتور بود.....در مورد؟
فریبا- صوری دیگه
-چنين چيزي امكان نداره
فریبا- حالا اگه كسي پيدا بشه چي ؟
-نميشه
فریبا- حالا اگه شد
-نمي دونم بايد ببينم چي ميشه ...ولي مي دونم امكان نداره ...اه چرا این هي error مي ده
فریبا- چي ؟
- بيا ببين چيزي سر در مياري..منو که خسته كرد ...
پاشدم كه فريبا بشينه....كمي با برنامه ور رفت...
به طرف پنجره رفتم .... عينكمو از روي چشام برداشتم و به بيرون نگاه كردم و دوباره برگشتمو به فريبا نگاه كردم ...
-چي شد؟
فریبا- نمي فهمم
- تو كي فهميدي
دوباره عينكو گذاشتم رو چشام ...
- پاشو ببينم مي تونم كاريش بكنم يا نه
فریبا- كي بايد اماده بشه
- تا امروز
دوباره نشستم ....يه ربع ساعتی منو فريبا باهاش ور مي رفتيم ولي جواب درستي نمي تونستيم بگيريم..
فریبا- نخير درست بشو نيست...
خانوما وقت ناهاره..... نمياید ؟
منو فريبا سرمونو اورديم بالا ...
مهندس ناصري بود..
طوري كه فقط فريبا بشنوه
- ادم قحط بود ....که مهندس فلاح اينو برداشت اورد...
فریبا- لابد ....مي خواي از این كمك بگيريم؟
- عمرا همينم مونده از این كمك بگيرم ..
فریبا- ای بابا پرسيدن عيب نبید .... ندانستن عيب گنده بيد... و قبل از اعتراضم ..
فریبا- اقاي مهندس
ناصري كه خدا خواسته بود
ناصری- بله
فریبا- لطف مي كنيد به این برنامه يه نگاه بندازيد ...
بالاجبار از جام بلند شدم و ناصري با افتخار و خنده پشت سيستم نشست.. عينکمو دوباره در اوردم و گذاشتم رو ميز و به طرف پنجره رفتم ...
فريبا و ناصري شروع كردن به ور رفتن با برنامه ...
اروم برگشتم و بهش نگاه كردم ..خیلي جدي داشت رو برنامه كار مي كرد......
فریبا- اهو جان پس تا مهندس كار مي كنن من برم غذامونو بگيرم...كارت تموم شد زودي بيا سلف
سرمو براش تكون دادم
ناصری- خانوم طاهري براي منم بگيريد به زحمت
فریبا- چشم
فريبا رفت و من موندم ناصري...
اروم به طرفش رفتم ...
- به نتيجه ای هم رسيديد..؟
بدون اينكه نگام كنه
ناصری- بله
-چي؟
ناصری- این كه خيلي كم طاقتين
عصبانيم كرد...
-پس شما هر وقت به نتيجه رسيدي بگيد ...من مي رم پايين
رفتم به طرف عينكم كه از روي ميز برشدارم كه دستشو گذاشت روي عينك...
ناصری- اين كار من نبوده ...از روي لطف دارم اينكارو مي كنم ...دور از ادبه كه شما برید و منو اينجا تنها بذاريد ...
-من ازتون نخواستم...
ناصری- چه شما خواسته باشيد ....چه خانوم طاهر ي.... در هر صورت برنامه شماست...
با خشم بهش نگاه كردم
- اصلا من نيازي به كمك ندارم مي تونيد بريد اقا
ناصری- من کاری رو كه شروع كنم نصفه ول نمي كنم
- خودتون گفتيد كار خودتون...این كه كار شما نيست..مي تونيد بريد

ناصری- گفتم كه تا تمومش نكنم پا نمي شم .... شما هم بهتره بمونيد تا كار م تموم بشه
- اگه نمونم چي؟
ناصری- با لبخندي ...تمام برنامه رو پاك مي كنم
- داري تهديد مي کنی ؟
ناصری- نه دارم تهديد التماسي مي كنم و شروع كرد به خنديدن
ودوباره با ارامش شروع کرد به ادامه کار
ناصری- ....برنامه جالبي نوشتيد ...ولي زياد حرفه ای نيست
بعضي جاهاشو مثل مبتديا كار كرديد..در حالي كه مي تونستيد يه كار بهتري رو ارائه بديد
-تا جايي كه يادم مياد ازتون نخواستم در مورد برنامه ای كه نوشتم نظري بديد
شون هاشو بالا انداخت
از رفتن فريبا نيم ساعت گذشته بود و ما هنوز داشتيم رو برنامه كار مي كرديم...
ناصری- حداقل پاشو برو يه چايي بيار
-بله؟
ناصری- گفتم لطف مي كنيد و بريد یه چايي بياريد ...
- ببخشيد این وظيفه من نيست....كسايي هستن كه براي انجام این كار پول دريافت مي كنن
ناصری- ...خيلي تنبليا دختر ...
به این دست نزنيا تا من برم و بيام
بهش چشم غره رفتم ولی اصلا به روی خودش نیورد
نمي دونم چم شده بود كه اينروزا بر خلاف گذشته که زود از كوره در مي رفتم ....زود جوش نیوردم .
كمي خم شدم و به برنامه نگاه كردم....خودش شروع كرده بود و قسمتايي رو اضافه كرده بود...
-خوبه بهش گفتم فقط يه نگاه بهش بنداز..که انقدر بهش اضافه كرده...
خواستم خودم شروع كنم كه امد
ناصری- اه مگه نگفتم دست نزن...
يه جوري بهش نگاه كردم كه گفت...خانوم مهندس گفتم نشينيد ديگه ...يه سیني تودستش بود كه توش دوتا ليوان چايي بود..
به طرف گرفت
ناصری با خنده و شیطنت - واي چايي منو بخوريد يا خجالت
- بله اقا؟
چندتا سرفه كرد...
ناصری- دو خط ديگه بنويسم تمومه
و زير نگاههاي خيره من شروع به كار كرد.....


با اينكه چايي اورده بود هنوز خودش نخورده بود...موقعه كار از مسخره بازياش خبري نبود...
بعد از 10 دقيقه به صندلي لمي دادو شروع كرد به تكون خوردن ...
بهش نگاه كردم...
ناصری- نمي خوايد بگيد خسته نباشم
-من كه چيزي نديدم
ناصری- اهان بايد ببينيد چطور كار مي كنه ..
يه دفعه سيخ تو جاش نشست ...دستاشو تو هم قلاب كرد و انگشتاشو حركت داد كه صداي شكستنشون امد
و بعد دوتا دستاشو برد بالا و انگشتاشو به طرز با نمكي تكون داد وبه سرعت دستاشو به سمت كيبورد برد و انقدر تند برنامه و برام اجرا كرد كه يه لحظه نفهميدم چيكار كرد.... و در لحظه اخر دكمه اينترو با حركتي نمايشي فشار داد و دست به سينه شد و با غرور بهم خيره شد...
عينكمو به چشمم زدم و سرمو بردم جلوي مانيتور ...
ليوان چاييشو برداشت و با ارامش و لبخند شروع كرد به خوردن ...

نمي تونستم بهش رو بدم چون از اون دست ادمايي بودن كه منتظر يه چراغ سبزن ....
-ممنون مي تونيد بريد
ناصری- همين؟
-بايد چيزي ديگه ای بگم ؟
ناصری- فكر كنم
بهش نگاه كردم..
ناصری- حداقل بگيد ممنون جناب مهندس زحمت كشيد... كه از وقت ناهارتون زديد و برنامه ناقص منو درست كرديد...
-برنامه من ناقصه؟
ناصری- من كه نديدم كار كنه
با عصبانيت پا شدم ....
ناصری- انقدر حرص نخوريد خانوم مهندس ....براي افراد ي كه تازه مشغول به كار شدن.... طبيعيه ...شما مي تونيد هر جايي كه به مشكل برخورديد بياید و از من بپرسيد.. مطمئن باشيد به كسي نمي گم كه از من سوال كرديد ...قول مي دم ...خيالت تخت

-متاسفانه مجبورم برنامه رو امروز تحويل بدم و گرنه اجازه دست بردن تو برنامه رو بهتون نمي دادم....و هرگز ازتون كمك نمي خواستم
ناصری- حالا هم مي تونيد زير دين من نباشيد و خودتون از اول شروع كنيد...
با ارامش از جاش بلند شد...
ناصری- شما هنوز براي حرفه ای شدن خيلي زمان داريد....خودتونو ناراحت نكنید.. كمي تلاش كنيد حتما موفق مي شيد....

هر لحظه اماده بودم كه دق و دليمو سر یکی خالي كنم....
فریبا- چي شد تموم شد....ديدم پايين نيومدي غذاتو اوردم ...
پس مهندس ناصري كوش
به طرف فريبا رفتم و ظرف غذاي ناصري رو گرفتم...
فریبا- چيكار مي کنی؟
- مگه براي ناصري نيوردیش
فریبا- چرا
- خوب عزيزم براي تشكراز زحمتاش مي خوام خودم ببرم
فریبا- باشه پس غذاتو مي زارم تو ابدار خونه
با دستام به ظرف غذا فشار مي يوردم .... به طرف اتاقش رفتم...
بدون در زدن وارد شدم...
ناصری- به به ببينديد كي امده ....خانوم مهندس شما چرا .....هستن كسايي كه بابت این كارا پول بگيرن ..نكنه شما هم.....
-مهندس ديدم وقت گذاشتي و رو برنامه كار كرديد... گفتم خودم خدمت برسم و غذاتونو بيارم..
ناصری- واقعا ممنون روده كوچيك داشت روده بزرگه رو درسته قورت مي داد...
با خوشحالي پا شد امد طرف من ...منم به طرف سطل زباله رفتم و غذا رو سر و ته كردم
چشاش باز شد...
-نوش جان گواراي وجودتون ...ممنون بابت زحمتتون
ودیگه منتظر عكس العملش نشدم و به طرف ابدارخونه رفتم...


سيني غذايي رو كه فريبا برام گذاشته بودو ....برداشتم و پشت ميز نشستم .... شروع كردم به خوردن
احساس كردم كسي امد تو ابدار خونه... ولي اهميتي ندادم و مشغول خوردن شدم
كه يهو سيني غذا از جلوم برداشته شد
و به دنبال اون ناصري رو صندلي رو به روم نشست و شروع كرد به خوردن غذاي من ...
يه نگاه به ظرفم و يه نگاه به اون كردم....
- شما داريد چيكار مي كنيد ؟...
ناصري- ناهار تناول مي كنم
- این غذاي منه
ناصري- اونم غذاي من بود....انقدر خسيس نباشيد......
این غذا دو نفرمونو سير مي كنه... قاشقشو كرد تو ظرفم..داشتم بالا مي يوردم....
ناصري- چرا نمي خوريد ..غذاش خوشمزه است....و قاشقشو پر كرد و به طرف من گرفت ...
نمي خوريد ..خيلي خوشمزه است
از جام بلند شدم .....در حال جويدن بود و بهم نگاه كرد... مي خوايد اب بياريد ...من زياد سرد نمي خورم .......همين اب شير هم باشه خوبه
به سمت سينك رفتم .... يه ليوان اب پر كردم و كنارش وايستادم ...دست دراز كرد كه ليوانو بگيره
كه من تمام ابو ريختم تو غذا ...
بدون اينكه اخمي به چهره اش بياره ...
ناصري- مي دوني من درباره شما يه چيز جديد كشف كردم...
شما تو حروم كردن غذا استاديد.... بي خود نيست كه ني قليونيد...نه تنها مي زاريد كه كسي چيزي بخوره ...بلكه به خودتونم ظلم مي كنيد ....سرشو با تاسف تكون دادو از جاش بلند شد
افرين خانوم مهندس اينجا رو جمع و جور كن ....ناسلامتي شما يه خانوم هستيد بده فكر كنن سليقه نداري ....و در كمال ارامش از ابدار خونه خارج شد...
هر كاري مي كردم اون بدجور تو برجكم مي زد....
فريبا در حالي كه نفس مي زد وارد ابدارخونه شد...چي شد اون اينجا چيكار مي كرد؟.....به ظرف غذام نگاه كرد.....چرا تو غذات ابه؟...
با دستم فريبا رو پس زدم و به طرف اتاقم رفتم ....
***
فريبا- چي شد.؟..
- این عوضي كيه ....كه به خودش اجازه مي ده هر كاري كنه....
فريبا- چرا داد مي زني يواشتر الان ميشنوه
- نديدي با غذام چيكار كرد...
فريبا- حتما تو هم يه كاري كردي كه اونم جوابتو داده.... من اگه نشناسمت كه دوستت نيستم...
- اون خيلي بي ادبه..حقش بود كه غذاشو بريزم تو سطل زباله
فريبا- تو چيكار كردي ؟
-كاري كه بفهمه با يه خانوم چطور حرف بزنه
فريبا- حالا برنامه ات درست شد
- اره ..ولي كليم منت گذاشت رو سرم...همش تقصيره توه كه صداش كردي....
فريبا- اهو اروم باش....اون اونطور ادمي نيست ....من كه مي دونم ته دلشو سوزندي كه چنين كاري كرده...
دستمو مشت كردم و بردم طرف دهنم ...اه اه .....مردك بي شعور مي گه چرا ازم تشكر نمي كني ....به خدا اگه بازم بره رو مخم من خودم به حسابش مي رسم...
فريبا نفسي داد بيرونو و امد كنارم نشست....مي خواي برم باهاش صحبت كنم بياد ازت معذرت بخواد
-همينم مونده انوقت فكر مي كنه داريم التماسش مي كنيم...
فريبا با دلخوري پا شد....
منو باش چه فكرا كه مي كردم.....كاري نداري من رفتم اتاق بهاره
-صبر كن ببينم تو داشتي چه فكرايي مي كردي؟
فريبا- هيچي با این اخلاق بي نظيرت نظرم عوض شد..
- كجا ؟....جواب منو بده.... تو چه فكر ي مي كردي؟....
فريبا- قول مي دي اگه بگم عصباني نشي؟
- سعي مي كنم
فريبا- نه بگو نمي شي.... كه من امنيت جاني داشته باشم
مسخره بازي بسه ....بگو
فريبا دوباره امد كنارم نشست و به چشام خيره شد.


فريبا- ديروز وقتي فهميدم اينم امده اينجا كار كنه... رفتم تو نخ طرف تا ببينم چيكارست و چي شده كه يهو امده اينجا ....بعد از كلي چاپلوسي و اين درو اون در زدن فهميدم كه
اونم مي خواسته مثل تو بره به اين سفر كاري ....و به خاطر اشنايي كه با مهندس فلاح داشته امده اينجا استخدام شده ..چون شركت ما نسبت به شركتاي ديگه دو ماه زودتر نيروهاشونو مي فرستن....
اما انگار اونم مجرد بوده و حسابي خورده به پرش....
- خوب اينا چه ربطي به من داره
فريبا- د همين ديگه اونم ميخواد بره..... تو هم مي خواي بري......دوتايتون مي خوايد به هر كلكي هم كه هست بريد..
- خوب جونمو اوردي بالا
...
فريبا- عزيزم چرا نمي گيري
- چي رو؟
فريبا- دستگيره رو
- فريبا
فريبا- احمق جون شما دوتا مي تونيد با هم توافق كنيد و يه ازدواج مصلحتي كنيد و بريد... وقتي هم كه امديد مارو بخيرو شما رو بسلامت
- ..نههههه
فريبا- اونم كارش گيره... پس بدون دردسر حتما قبول مي كنه....
- امكان نداره
انگشت اشاره امو كردم طرف خودم..... من با این ابله ديونه .....نه فريبا اصلا يه لحظه تصورشم ديونم مي كنه
فريبا- خره قر ار نيست كه زن و شوهر واقعي بشيد... فقط اسمتون مي ره تو شناسنامه هم كه موقعه گرفتن ويزا مشكلي پيش نياد
فريبا- يادت باشه تا 10 روز ديگه اسما بايد رد بشه....فقط 10 روز ديگه
با داد..... فريبا من بميرم م تن به چنين خفتي نمي دم
تازشم اگه قبول كنم به خانواده ام چي بگم
فريبا- تو كه پدرت مرده ....مي توني يه گواهي فوت بياري ....لازمم نيست كسي بدونه
فريبا- يه قرار مدار ساده بين تو و اون...... شما قرار ه بريد اگرم قرار شد كه براي يه مدت طولاني اونجا باشي بعد از يه مدت از هم جدا ميشد
- بعدش چي.... مهر طلاق و عقد تو شناسنامه مي خوره.... اونا رو چيكار كنم
فريبا- پس المثني رو براي چي گذاشتن
..
- نه فريبا ....من با این ديونه كاري ندارم ....دو دقيقه هم نمي تونم تحملش كنم ..
فريبا- عزيزم من راه حلمو گفتم.....خودش گيره ..... مطمئن باش از خداشم هست
- فريبا با مرد جماعت نميشه شوخي كرد.... اگه عقد كرديمو بعد زد زير همه چي...اونوقت چي؟
فريبا- خوب باهاش قرار مي زاريم و ازش امضا مي گيريم كه رو قولش بمونه ...
- نمي دونم فريبا ....ولي وقتي مي بينمش ...حالم بد ميشه
فريبا- اهو خفم كردي.... اون كه شوهرت نميشه كه بخواي تحملش كني ....فقط مجوز عبور توه ....همون طور كه تو مجوز عبور اوني ....
فريبا- ببين تو مي خواي از طريق شركت بري ....چون هم خرج و مخارجتو حساب مي كنن و چون از يه شركت معتبر هستيد ...امكان جذبتون بيشتره ....وگرنه دوتاتونم مي تونستيد براي ادامه كارو تحصيل تنهايي بريد...بازم فكر كن فقط 10 روز ديگه...
فريبا اروم به طرف در رفت..
-فريبا
فريبا- بله
-من نمي تونم غرورمو بشكنم ....و بهش چنين چيزي رو بگم
فريبا- يعني تو قبول كردي ؟
- هنوز نه.....ولي نمي خوام فكر كنه بهش نياز دارم
فريبا- تو غصه اونو نخور....... يه كاري مي كنم كه اون به پات بيفته..تو بله رو بگو... بقيه اش با من ...
-حداقل دو روز بهم فرصت بده فكرامو بكنم
باشه پس زودي فكراتو بكن كه تا بريد عقد و كارتونو درست كنيد خودش 4-5روز طول ميكشه..
***
تو اتاقم نشسته بودم و ناخون دستمو مي جويدم .....به حرفاي فريبا فكر مي كردم.....يعني این كار ارزششو داره كه اسم اون بزغاله رو بيارم تو شناسنامه ام....
اگه احمد و مامان بفهمن چي ديگه برام ابرو نمي مونه
ولي با اون كار ...كار من تضمين شده است...
چهره ناصري رو به ياد اوردم....
يه ادم معمولي كه چشاش پر از شيطنته
خدايا اون يه روده راست هم تو شكمش نداره ..........چطور بهش اعتماد كنم...
تا صبح فكر كردم .....هنوز مردد بودم .....

***
موقعه رد شدن از كنار اتاق ناصري بهش نگاه كردم ..پشت سيستمش نشسته بود
نه قيافشم زياد بد نيست...ديونه مگه مي خواي باهاش زندگي كني كه به فكر قيافشي...با خل بازياش چيكار كنم؟...
هنوز داشتم نگاش مي كردم كه سرشو اورد بالا ....
و با لبخند برام سر تكون داد....
سرمو بر گردوندم و بدون جواب به طرف اتاق فريبا رفتم
......تا درو باز كردم فريبا منو ديد ....
- سلام من فكرامو كردم.... خودت يه جور درستش كن كه فكر كنه من همچين بهش محتاج نيستم...فقط ابروريزي نكني ....
فريبا به طرفم امد..خيالت راحت...چنان كاري كنم كه خودتم نفهمي .... تو بشين اينجا تا من بيام..
-الان مي خواي بري بهش بگي؟
فريبا- اهو وقت چنداني نداريم پس اتلاف وقت ممنوع
فريبا رفت و منم رفتم طرف ميزش... كيفمو گذاشتم رو ميز و رو صندلي نشستم و به درو ديوار خيره شدم....


اضطراب داشتم ...قلبم تند تند مي زد....بعد از 15 دقيقه فريبا سرا سيمه وارد اتاق شد...
زود از جام بلند شدم
- چي شد...
دستشو گذاشت رو سينه اش و نفسشو مرتب كرد...
-چي شد...
فريبا- صبر كن
- خوب
فريبا- من باهاش حرف زدم...اول فكر كردم ..مي خواد سرم داد بزنه... ولي در كمال ارامش گفت من موافقم...
-موافقه ؟
اره...قرار شد امروز بعد از ظهر بريم بيرونو باهم حرف بزنيم و قرارامونو بذاريم...
-چي زود!
فريبا- خودشم مي دونه وقت چنداني نداريم
- چيز ديگه ای نگفت؟
فريبا- چرا
- چي؟؟؟؟؟؟؟؟/
فريبا- گفت بهت سلام برسونم ..
- ای مرد شور قيافت...الان وقت سر به سر گذاشتنه
فريبا- نه چيز ديگه ای نگفت ...
-پس داشتيد يه ربع بهم چي مي گفتيد ؟
فريبا- بابا تا برم سر اصل مطلب پدرم در امد .....معلوم نيست چه جور ادميه.... ادم نمي تونه رفتارشو پيش بيني كنه
اخرشم خودش حرفي رو كه مي خواستم بهش بزنم گفت... ناكس خيلي زرنگه... بايد حواسمون جمع كنيم .... كه مشكلي پيش نياد
-حالا ساعت چند قرار گذاشتي ؟
فريبا- ساعت 8
- چقدر دير
فريبا- اخه گفت تا اون موقعه جايي كار داره و بايد بره ...
-فريبا ما امشب مهموني دعوتيم 8 خيلي ديره
فريبا- ای بابا بحث ايندته يه شب مهموني رو بي خيال شو
-باشه پس ساعت 8
به اتاقم برگشتم.....نمي خواستم از اتاقم خارج بشم...و چشم تو چشم ناصري بشم...حتما تا منو مي ديد مي خواست چيزي بهم بپرونه...و خوشبختانه تا غروب نديدمش..حتي براي ناهار هم پايين نرفتم...
***
فريبا منو به خونه رسوند
فريبا- الان ساعت 6 تا...7:30 اماده باش ميام دنبالت
-باشه
بعد از كمي استراحت پا شدم اماده بشم
مامان - كجا اهو؟
-با يكي از دوستام قرار دارم
مامان - امشب؟
-اره
مامان - مگه نمي دوني خاله ات امشب براي برگشتن نادر مهموني گرفته
-بله مي دونم.... شما بريد من خودم از اون طرف ميام
مامان - زشته اهو
- مادر بايد برم مهمه
مامان - كي كارت تموم ميشه؟
- تا 9 تمومه...شايدم زودتر
مامان - پس زود از اون طرف بيا ..مي دونم خاله ات ناراحت ميشه
-مامان ميام ..
مامان - حالا این كدوم دوستت هست كه داري اينطوري تيپ مي زني
- مامان
مامان - شوخي كردم فقط يادت نره كارت تموم شد زودي بيا
-چشم.... چشم
***********************************
ارايش ملايمي كردم و اماده شدم...
7 و نيم از خونه زدم بيرون
فريبا منتظرم بود...
فريبا- اوه كي مي ره این همه راهوووو....نكنه تو مي خواي بري خواستگاريش
- فريبا
فريبا- خانوم مهندس يه لحظه نشناختمت
- نمي خوام فكر كنه من كم كسيم و فقط به خاطر كار مجبورم این كارو كنم...
فريبا- بله صد البته بر منكرش لعنت
- حالا كجا قرار گذاشتي ...؟
فريبا- رستوران هميشگي
با اينكه كمي دير رفته بوديم ولي هنوز ناصري نيومده بود
- عجب ادم خوش قوليم هست...شايد نظرش عوض شده و نمياد
فريبا- البته اگه منم جاي اون بودم نمي يومدم ..كي حاضره اخلاقتو تحمل كنه
- اگه نياد.... ديگه به این موضوع فكر نمي كنم و قيد رفتنو مي زنم...
فريبا- مثل اينكه خدا دوست داره
-چطور
فريبا- چون يه مهندس خوشتيپ تر از تو داره مياد این طرف
فريبا- شما دوتا امشب چتونه.... سنگ تموم گذاشتين
به ناصري كه داشت به طرفمون مي يومد نگاه كردم ....
- خوبه فهميده طرفش ادم حسابيه ...عقلش كشيده بايد چطور در شان من باشه..
فريبا- اهو خيلي دماغت بالاست
...دست به سينه شدم و به اكواريوم خيره شدم
ناصري- سلام عرض شد خانوما
فريبا- سلام مهندس ناصري
ناصري- سلام خانوم فرزانه
بدون اينكه جواب بدم سريع رفتم سر اصل مطلب
- اقاي ناصري ما وقت زيادي نداريم..... بايد تا اخر هفته مداركمونو تحويل بديم ..اميدوارم خوب فكراتونو كرده باشيد
با ارامش سر جاش نشست..
ناصري- اولا عليم سلام
دوما فكرامو كردم كه اينجام
سوما...از حالا بخوايد براي من خط و نشون بكشيد كلامون ميره تو هم
با عصبانيت تو جام نيم خيز شدم و به طرفش خم شد..
- تو چطور جرات مي كني با من اينطوري حرف مي زني
ناصري صورتشو كرد طرف فريبا
ناصري- خانوم طاهري كاش يه نفر ديگه رو معرفي مي كرديد...
با اينكه منم سعيم در اينه كه برم ولي نمي تونم ايشونو تحمل كنم
و از جاش بلند شد
فريبا- اهو اون زبونتو نگاه دار...اقاي ناصري يه لحظه
ناصري- خانوم من هنوز حرف نزدم ايشون مي خوان منو زير مشت و لگد له كنن
فريبا- شما ببخشيد يكم نگرانه خودتون كه مي دونيد..خواهش مي كنم بفرمايد
ناصري با اكراه نشست


ناصري- خوب شرايط شما چيه؟
سرمو اوردم بالا و به ناصري و فريبا نگاه كردم...
- ما عقد مي كنيم ..و هر وقت بر گشتيم ايران از هم جدا مي شيم....حق طلاقم با منه
ناصري- د نشد ديگه.....اينطوري حسابي خوشبحالتون ميشه ..من حق طلاق نمي دم ....
- بله؟
فريبا- اقاي ناصري این يه ازدواج صوريه..... پس چه فرقي مي كنه حق طلاق با شما باشه يا با اهو
ناصري- اگه اينطوريه و فرقي نداره پس نگران چي هستيد
شايد خانوم مهندس زدن زير قولشون و منو بازي دادن
- شما خيلي بد حرف مي زنيد..شايدم شما زديد زير همه چي؟
ناصري- ببينيد ما باهم توافق كرديم كه این ازدواج صوري انجام بشه ...مطمئن باشيد منم عاشق جمال شما نيستم كه نخوام طلاقتون بدم....
تازه از حالا دلم براي اون بدبختي كه قراره شما زنش بشيد مي سوزه.... نمي دونه خودشو وارد چه جهنمي مي كنه
- تو اسمتو مي زاري مهندس
از جام بلند شدم
فريبا- اهو جان اروم باش
شما دوتا امديد اينجا كه با هم توافق كنيد ...پس چرا مثل دوتا خروس جنگي به جون هم افتاديد
ناصري- خانوم فكر مي كنن اسمون سوراخ شده و فقط خودشون افتادن پايين
- اقا هم فكر مي كنن الان دخترا دارن براش بال بال مي زنن
ناصري- يعني نمي زنن.... همين شما چرا منو انتخاب كرديد ...این همه ادم...لابد تو گلوتون گير كردم
- فريبا من ديگه نمي تونم این رواني رو تحمل كنم
ناصري هم بلند شد و با صداي بلند ...
منم نمي تونم توي زبون نفهمو تحمل كنم...
با خشم ايستاده بوديم و بهم نگاه مي كرديم كه فريبا اروم بين دو نفرمون امد
فريبا- خواهش مي كنم اروم باشيد...اصلا بياد بي خيال موضوع بشيم
همونطور كه منو ناصري با نفرت به هم نگاه مي كردينم بدون نگاه كردن به فريبا
داد زديم
نههه
فريبا - خيل خوب چرا داد مي زنيد ....همه فهميدن مي خوايم چه غلطي بكنيم توروخدا بيايد بشينيم ....
يه لحظه به حرفاي من گوش كنيد ...
اقاي ناصري خانواده اهو قرار نيست از این موضوع خبر دار بشه.... همه چي تو سكوت و به صورت پنهاني انجام ميشه
فريبا- حق طلاقم اهو نمي خواد
- ولي فريبا
فريبا- خواهش مي كنم اهو ساكت شو تا من حرفمو بزنم
ولي بايد همكارا بدونن كه شما دوتا مي خوايد ازدواج كنيد تا حرف و حديثي نباشه و این مستلزوم برخود خوب و صميمانه شما دوتا تو محيط كاره ..
تا رفتن به این سفر هنوز دو ماه مونده ولي اسما بايد تا 7-8 روز ديگه داده بشه ...
اقاي ناصري، اهو چيزي از شما نمي خواد.... ولي شما هم نبايد بزنيد زير قول و قرارتون و اهو رو اذيت كنيد...
قرار نيست جز محيط كار باهم باشيد پس به ظاهر هم شده خودتون جلوي ديگران خوب نشون بديد...
بهتره كه شما هم اقاي ناصري كسي از خانوادتون از موضوع خبردار نشه ...چون دردسرش بعدا با اهوه
ناصري- ولي این چيزي كه شما مي گيد امكان نداره
فريبا- چي امكان نداره؟
ناصري- خانوم فرزانه بدون اجازه پدرشون نمي تونن با كسي عقد كنن
فريبا- اقاي ناصري پدر اهو سالهاست كه فوت كردن و عمرشونو دادم به شما
ناصري به من نگاه كرد
اه متاسفم
فريبا- ايشون فقط يه گواهي فوت بيارن بقيه اشو من درست مي كنم...
بهتره كه از فردا كارتونو شروع كنيد .. خودتونو اماده كنيد ....
با هم مياد شركت باهم خارج مي شيد ولي زياد قضيه رو لوث نكنيد و حرف تو دهن كارمندا نندازيد... براي كسي هم توضيح اضافه نديد
همين كه همه بدونن قرار شما ازدواج كنيد كافيه..
منو ناصري به فريبا نگاه مي كرديم كه سعي مي كرد برنامه درست پيش بره
فريبا- اما چيزي كه الان بايد به هم قول مي ديدم اينه به محض برگشت از اين سفر ... يك هفته بعدش از هم جدا ميشيد ...و كسي هم زيرش نمي زنن
این يه قراره بين من شما و اهو
دوتايي سرمونو به نشونه فهميدن تكون داديم ...
فقط مراقب باشيد این حرفا نبايد به گوش خانواده اهو برسه كه بد ميشه
فريبا- اگرم كسي شرطي داره همين حالا بگه
- به ايشون بگو ما فقط عقد مي كنيم و به هيچ عنوان حق دخالت تو مسائل و كاراي منو نداره ...
فريبا- شما چي اقاي ناصري...
ناصري- من از اولم با كسي كاري نداشتم....فقط يه چيزي این وسط مي مونه
منو فريبا ....چي؟
ناصري- اينكه من خيلي گشنمه
تو دلم- ای كارد بخوره به اون شكمت
-فريبا من بايد برم نمي تونم بمونم... امشب خونه خاله دعوتيم خودت كه مي دوني چه خبره
فريبا- اره عزيزم پسر خاله ات داره مياد.
چشماي ناصري كمي تنگ شد و به ما نگاه كرد...
- اميدوارم خاله حرفاي تكراريشو دوباره شروع نكنه....
بدون خداحافظي از سر ميز بلند شدم...
ناصري- خداحافظ خانوم مهندس فرزانه ..شب خوبي داشته باشيد
اينم مثلا مي خواد به من ادب ياد بده


كمي دير شده بود و تا خودمو برسونم همه ي مهمونا امده بودن....
زنگ خونه رو زدم...
صداي يه مرد بود
بله
- ببخشيد درو باز مي كنيد
شما؟
- من اهوم لطفا درو باز كنيد
اهو تويي؟
يه لحظه سكوت كردم
در باز شد و من اروم وارد خونه شدم...
سرو صدا از داخل ساختمون مي يومد
به طرف در رفتم
سلام اهو باورم نميشه تو باشي
و دستشو به طرفم دراز كرد...
- با گيجي ...سلام
نشناختي ؟
- نه متاسفانه
ای بي معرفت ..نادرم
- تويي نادر ...چقدر عوض شدي
هنوز دستش جلوم دراز بود...خيلي شل بهش دست دادم
قيافش مردونه تر شده بود و خبري از اون جوشاي كذايي نبود...
نادر- چرا انقدر دير امدي
-كمي كار داشتم ..
تا خاله ما رو ديد .... به طرفمون امد...
خاله- خاله به فدات مي دوني از كي منتظرتم دختر
- ببخشيد كارم طول كشيد
خاله- بيا برو اون اتاق لباساتو عوض كن
اكثر فاميلا امده بودن ...
از كاري كه مي خواستم انجام بدم مي ترسيدم..مخصوصا كه طرفم چندان ادم مطمئني نبود
خاله سنگ تموم گذاشته بود و چند نوع غذا درست كرده بود..
خوب به چهره نادر نگاه كردم ..عوض شده بود....اما نمي شد فهميد تو این سالا اونجا چيكار مي كرده
در تمام طول مدت مهموني كنارم بود و حرف مي زد .... منم اصلا متوجه حرفاش نمي شد يعني حوصله گوش كردن به حرفاشو نداشتم و ذهنم درگير ناصري و ازدواج صوري بود. ....و فقط سرمو تكون مي دادم....
توي يه موقعيت مناسب كه همه سرگرم حرف زدن بودن و كسي حواسش به من نبود ...از ساختمون امدم بيرون و به طرف باغچه رفتم ...... با گوشيم شماره فريبا رو گرفتم
-سلام
فريبا- سلام مهموني تموم شد
-نه زنگ زدم ببينم چيكار كردي؟
مي خواي چيكار كنيم ..قرار مدارارو گذاشتيم و از هم خداحافظي كرديم
- شامم خورديد ؟
فريبا- نه بابا تو كه رفتي اونم بلند شد كه بره
- پس كي وقت كردي حرفاتو بهش بزني؟
تا برسيم دم ماشين بهش گفتم....
- اون كه مي گفت گشنشه پس چرا رفت؟
فريبا- چه مي دونم.... ولي فردا صبح زود مياد دنبالت كه بريد ازمايشگاه ....
- اون مياد دنبال من؟
فريبا-اره ديگه
- جلوي خونه ما؟
فريبا- نه بابا ادرس خونتونو بهش دادم.... شمارتم بهش دادم ....سر ساعت اماده باش بهت زنگ مي زنه ....
- باشه ممنون كاري نداري
فريبا- نه خداحافظ
- خداحافظ
نادر- مثل اينكه حسابي سرت شلوغه
- واي شما اينجايد
نادر- خيلي رسمي حرف مي زني
- بايد چي بگم
نادر- قبلا نادر بودم........ حالا چرا شدم شما ....نمي دونم
- این نشونه احترام گذاشتنه
نادر- مي دونستي خيلي عوض شدي؟
- همه عوض مي شن
نادر- كارو بار چطوره؟
-خوبه ..ممنون
سرشو كمي تكون داد..خواست چيزي بگه كه ...يهو حرفشو قورت داد


-چيزي مي خواستيد بگي؟
نادر- نه راستش
بهش نگاه كردم ..ولي سكوت كرده بود
-راستش چي؟
نادر-هيچي ....قديماخودموني تر بوديم.... راحتتر باهم حرف مي زديم
-حالا هم مثل قبله... نمي دونم چه اصراري داري كه بگي همه چي تغيير كرده ...تو مي خواي چيزي بگي كه نمي گي .....
كمي هول شد..نه ..نه...
- پس بريم تو
جلوتر از نادر اه افتادم
نادر- من كه اونجا بودم هميشه به فكرت بودم
مي دونستم دردش چيه پس بايد مسير حرفو عوض مي كردم
-مي گم چرا هميشه گوش سمت چپم زنگ مي زنه
نادر- گفتم يادت بودم نه اينكه غيبتت كنم اهو
شوخي كردم بهتر نيست بريم تو... هوا يكم سرده
هنوز نگاش تو نگام بود
نادر- باشه بريم تو...
***
احمد- این چي دم گوشت پچ پچ مي كرد...
- قصه بي بي عنكبوت دوپا رو داشت تعريف مي كرد....
احمد- براي همين خوابت كرده
-احمد منظورت چيه؟
احمد- هيچ خوشم نمياد باهاش حرف بزني
- من باهاش حرف نزدم.... اون امد و شروع كرد به حرف زدن
****
تا برگرديم احمد مراقبم بود كه ديگه نادر نزديكم نشه و هر بار به بهانه هاي واهي منو از اون دور مي كرد...وكلي از این بابت ممنونش شدم.....
وقتي به خونه رسيديم...يادم امد كه فردا ناصري مياد دنبالم ....با ياد اوري چهره مادر و احمد از كارم خجالت كشيدم....
نه نميشه نمي تونم بهشون دروغ بگم.....اما اگه این سفرو از دست بدم ....ديگه معلوم نيست كه دوباره كي بتونم برم .........
صبح زود از خواب بيدار شدم ..اماده شدم ..مي خواستم برم كه
احمد- كجا صبح به این زودي؟
تو این دو روزه خيلي بهشون دروغ گفته بودم و براي همين خيلي ناراحت بودم ..بازم مجبور شدم دروغ بگم...
- بايد يه كارو امروز تحويل بدم ...بايد زودي برم...
احمد- پس بيا يه چيز بخور بعد برو
- نه وقتشو ندارم
احمد- ای بابا بيا
احمد دستمو كشيد و منو برد سمت اشپزخونه.....
- احمد خواهش مي كنم الان نمي تونم بخورم...
احمد- دوتا لقمه كه به جايي بر نمي خوره... نترس هيكلت بهم نمي ريزه
- ا حمد جان نمي تونم
احمد- خيلي خوب پس بيا این يه لقمه رو بخور جون بگيري رنگ به رو نداري
لقمه رو به طرف دهنم برد كه با دست .... لقمه رو گرفتم
- ممنون و از اشپزخونه امدم بيرون
احمد- بخوريش نندازيش دورا
- نه
پام كه به كوچه رسيد ... موبايلم صداش در امد...
شماره ناشناس بود..
حتما خودشه
- بله
ناصري- عليك سلام
-كجائيد؟
ناصري- سر خيابون... بيايد منو مي بينيد
هنوز لقمه دستم بود كه ديدمش... توي يه پژو نشسته بود و منتظرم بود....
رفتم در عقبو باز كردم و بدون سلام نشستم...
از اينه بهم نگاه كرد ...
ناصري- كاش تو اخلاق به دوستتون مي رفتيد .........حداقل سلام و خدافظي بلده...
- بريد امروز خيلي كار دارم ....
ناصري- من راننده شخصي شما نيستم...
- باشه پس ادرسو بديد خودم ميام اونجا...
ناصري- منظورم اينه كه نوكر بابات نيستم كه رفتي اون عقب نشستي
با عصبانيت بهش نگاه كردم......تازه فهميد كه من بابا ندارم
ناصري- ببخشيد قصد بي ادبي نداشتم... ولي خوشم نمياد شما رفتيد اون عقب نشستيد
- شما يكم بريد جلو... از اينجا دور بشيد ...بعد ميام جلو... اينجا لطفا جلب توجه نكنيد
بعد از اينكه دوتا خيابونو رد كرد نگه داشت...
چه يادشم مونده كه بايد برم جلو......... بالاجبار پياده شدم و رفتم جلو نشستم...
با لبخند پيروز منداني ....حالا شد
- بريد تو روخدا ....
نگاهي به لقمه تو دستم كرد...
ناصري- شما صبحونه خورديد؟
- انقدر حاليم كه نبايد چيزي بخورم ....
ناصري- پس این چيه؟
چيزي نگفتمو لقمه رو گذاشتم رو داشبورد


وقتي رسيديم
- حتما بايد مي يومديم اينجا ..اين همه ازمايشگاه...
ناصري- ببين كجا اوردمت ..فكر نكنم شوهر اينده ات از اينكارا برات بكنه ...الان بايد خوشحال باشي كه چنين خوبيايي در حقت مي كنم
-واقعا اخر محبتيد ....ازمايشگاه با ازمايشگاه چه فرقي داره
ناصري- فرقش تو اينكه اينجا معروفتره ...از همه مهمتر اينجا اشنا دارم كارمونو زود راه مي ندازن...
تا بعد از ظهر هم جوابمونو مي دن ....
كنار هم نشستيم و منتظر شديم تا نوبتمون بشه ....
تلفنم زنگ خورد
بازم يه شماره ناشناس ....
-بله
نادر- سلام اهو جان
-با شك سلام
نادر- بازم نشناختي منم نادر
-اوه بله خوبيد اقا نادر
نادر- ممنون
- چيزي شده كه صبح به این زودي تماس گرفتيد؟
نادر- مي خواستم اگه ميشه امروز ببينمت ..
- اقا نادر مشكلي پيش امده؟..... ..خاله حالش خوبه؟
نادر- نه مشكلي پيش نيومده ..خاله هم حالش خوبه .... نگران نشو..با خودت كا دارم..
- با من؟
سرمو برگردوندم ...ناصري سرشو به گوشي تو دستم نزديك كرده بود...
-اقا نادر يه لحظه گوشي دستتون
از جام بلند شدم
ناصري- كجا؟
به ناصري بد نگاه كردم و دوباره گوشي رو بردم دم گوشم ....و به طرف ديگه ای از سالن رفتم...
- بفرماييد
نادر- مي گفتم مي خوام باهات حرف بزنم....
- اما امروز من خيلي كار دارم
نادر- زياد وقتتو نمي گيرم
- بذاريد تا بعد از ظهر ببينم چي ميشه...اگه ديدم كارام سبك شد ....باهاتون تماس مي گيرم..
نادر- مي خواي خودم بيام شركتتون
-نه خودم تماس مي گيرم.....كاري نداريد ...خداحافظ
نادر- خداحافظ اهو
....
نفسمو دادم بيرون و برگشتم كه ديدم ناصري با قيافه حق به جانبي پشت سرم وايستاده
-این مفتش بازيا يعني چي؟
با صداي دلخوري .......من مفتش نيستم ..امدم بگم نوبت ما شده ...و راه افتاد...
منم دنبالش ....
از بچگي از ديدن خون حالم بد مي شد و ترس عجيبي تو خون گرفتن داشتم.....
اول ناصري نشست و استينشو داد بالا ...
چمشامو بستم كه حالم بد نشه
ناصري- نترس عزيزم يه ذره خونه...پر بنيم ..انقدر غصه منو نخور
چشامو باز كردم ...خانومي كه داشت خون مي گرفت ..به خنده افتاد...
پرستار- لطفا دستتونو مشت كنيد ...
ناصري- به به ببين از اب زرشكم خوش رنگتره
سعي كردم ترسو از خودم دور كنم ...حالا نوبت من بود...
نشستم...
پرستار- استينتونو بزنيد بالا..
به ناصري نگاه كرد
-براي چي اينجا وايستاديد؟...
ناصري- كجا وايستام؟
- بريد بيرون
ناصري- جر زني نكن..... تو خون گرفتن منو ديدي.... بايد منم ببينم
- بريد بيرون
ناصري- نمي رم..
- .باشه من مي رم
از جام بلند شدم..
ناصري- باشه بابا رفتم .
.استينمو دادم بلند
- توروخدا اروم ..من يكم مي ترسم...
نگران نباش دستتو مشت كن
چشامو بستم ...سردي پنبه كه به دستم مي ماليد تنمو مور مور كرد...
چشممو باز كردم كه سر سوزنو فرو كرد تو دستم ...
ناصري- تمام نشد ؟
منو پرستار با هم به ناصري نگاه كرديم
به خنده افتاده بود..اي واي فكر كردم كارتون تموم شده
ناصري- خانومم نترس ....دستاشو به سمت سينه اش برد و بادي به گلو انداخت.....من اينجا مثل كوه پش سرتم...آه
خدا بگم چيكارت كنه فريبا ..اين خله ديونه رو انداختي به جونم


وقتي خونو گرفت احساس كردم سرم گيج مي ره....
دستمو گذاشتم رو سرم
پرستار- خوبي؟
-بله
پرستار- زيادي لاغري چيزي نيست... يه ابميوه بخوري خوب ميشي ...
از روي صندلي بلند شدم كمي سرم گيج مي رفت
ناصري- حالت سر جاشه؟
- اره اگه بري كنار
ناصري از جلوي در كنار رفت
سرم گيج رفت و چارچوب درو گرفتم ....ناصري سريع بازومو گرفت
-گفتم كمكم كني؟ .
ناصري- چته ..نگرفته بودمت كه الان با مخ خورده بودي زمين
دستشو پس زدم و به طرف در خروجي رفتم..همين كه از در امدم بيرون .نور خوشيد به چشمم خورد
- .لعنتي.... كمي سر جام وايستادم كه سرم از دوران بيفته
تو همين لحظه ناصري دوباره بازومو گرفت
ناصري- شرمنده ....تو كه نمي توني دو قدم راه بري براي من كلاس الكي نيا ...حوصله نش كشي ندارم...
و منو به سمت ماشين برد درو باز كرد و همونطور كه بازومو گرفته بود منو نشوند رو صندلي ....
و درو بست...
وقتي پشت فرمون نشست
ناصري- وقتي غذا حيف و ميل مي كني و نمي خوري ...عاقبتت ميشه همين..... كه تو اوج جوني به يه عصا احتياج پيدا كني
- اگه اون عصا تو باشي حاضرم بميرم ولي از تو كمك نگيرم...
ناصري- فعلا كه شديم 2 به هيچ
سريع بهش نگاه كردم
ناصري- يادت رفت البته بي چشم و رويي ديگه.... چيزي يادت نمي مونه
برنامه ي ناقصتو كه درست كردم الانم نذاشتم با صورت بري تو جوي اب ....

-ببين من نظرم عوض شد.... اصلا نمي خوام به این سفر برم...درو باز كردم ..
- از نظر من همه چي منتفيه
پاي راستمو گذاشتم رو زمين كه دوباره دستمو گرفت
ناصري- چرا زود از كوره در مي ري.....باشه ديگه هيچي نمي گم... تازه بهت ارفاقم مي كنم 3 به هيچ به نفع تو ...حالا خوبه
ناصري- جون من انقدر اذيت نكن....
- جون تو براي من ارزشي نداره
ناصري- باشه مرگ من انقدر اذيت نكن
- مرده اتم برام مهم نيست
ناصري- يه بلا نسبتي حداقل بگو
شونه هامو انداختم بالا
تو دلم گفتم ....خدا كنه این بازي هر چي زودتر تموم بشه ...

به جلوي شركت رسيديم ...خواستم پياده شم...
ناصري- اهو
-بله؟؟/////
خوب دارم تمرين مي كنم ...ناسلامتي فردا پس فردا عقد مي كنيم ...همكارا مي فهمن جلوي اونا كه نمي تونم بهت بگم خانوم فرزانه
-چه عقد كنيم چه نكنيم.... تو محيط كار بايد به من بگيد خانوم فرزانه
ناصري- اوه بابا كي مي ره این همه راهو
ولي من مثل تو نيستم عزيزم ...بهت اجازه مي دم اسم كوچيكمو صدا كني
عماد ..يه بار بگو ببينم مي توني بگي يا نه
- اقاي ناصري اون روي سگ منو بالا نياريد


در ماشينو محكم بستم.... اونم پياده شد...به طرف خيابون رفتم كه رد بشم و به اونطرف برم...... به وسط خيابون رسيدم ....كه صداي كشيده بوق ماشيني گوشمو كر كرد ..تا خواستم بينم چي شده ناصري منو گرفت تو بغلشو و دوتايمونو كشيد كنار
چشامو باز كردم هنوز تو بغلش بودم
ناصري- حواست كجاست ...
با تنفر بهش نگاه كردمو خودمو از تو بغلش كشيدم بيرون...
- اخرين بارت باشه به من دست مي زني
.....وثوقي كه شاهد ماجرا بود نزديكم امد ..
وثوقي- حالتون خوبه خانوم مهندس
جوابي ندادم
وثوقي- خدا خيلي بهتون رحم كرد... اگه اقا مهندس نبود معلوم نبود چه اتفاقي براتون مي يو فتاد
به حرفاش اهميتي ندادمو خودمو به پله ها رسوندم...مي خواستم خودمو زودتر به اتاق فريبا برسونم..
در و به شدت باز كردم
فريبا- چرا تو اينطوري مياي تو.... باز چيه؟
- فريبا بيا این بازي رو تموم كن من نمي تونم با این كنار بيام ..از صبح تا حالا هي رو اعصابم داره رژه مي ره
فريبا- اهو صبر داشته باش.... اينا همش از حساسيت هاي بي مورد و زياد توه
- نه فريبا نمي تونم ..اون يه ديونه قل زنجيريه
فريبا اروم از جاش بلند شد و به طرف من كه هنوز بين در نيمه باز اتاقش وايستاده بودم امد
فريبا- بيا بشين بگو ببينم چي شده...
دستمو گرفت و منو به طرف يكي از صندليا برد كه بشينم
فريبا- خوب حالا بگو
ناصري- چي رو بگه خانوم...
منم نمي تونم...مگه چقدر تحمل دارم ...مهرم ازاد جونم حلال ...نه ببخشيد جونم ازاد مهرم حلال ..يا نه اهان مهرم حالال جونم ازاد ...
-ديدي ديدي گفتم این ديونه است ..من نمي تونم
فريبا كه سر درگم شده بود...
فريبا- چي شده؟.... درست و حسابي حرف بزنيد ببينم...
خواستم حرف بزنم كه ناصري در حالي كه لقمه منو برداشته بودو مي خورد..
ناصري- خانوم طاهري من موندم شما چطور با ايشون دوستيد....
ليوان چايي فريبا رو كه رو ميز بود بر داشت
ناصري- مال شماست؟
فريبا با لبخند..بله
ناصري- پس با اجازه
فريبا- نوش جان
داشتم مي گفتم منم نمي تونم ...قيد این مسافرت كاريي كذايي رو مي زنم ولي با ايشون عقد نمي كنم...
- فكر كردي من درمونده این سفرم كه به پات بيفتم....
ناصري- اگرم فكر كردي منم حاضرم خودمو به هر خفتي تن بدم در اشتباهي خانوم
فريبا با داد....اهو ....اقاي ناصري بسهههههههههه
دوتايمون به فريبا نگاه كرديم
فريبا- اگه همين الان كنار بيايد و بخوايد ادامه بديد ديگه من نيستم ...دوتاتون خسته ام كرديد؟
با چه جون كندني همه كارارو براي فردا اماده كرده بودم...
ديگه لازم نيست همه اين چيزا رو تحمل كنيد ....مثل اينكه نمي خوايد بريد ..پس عقد صوريه هم در كار نيست ..حالا بيرون...نمي خوام دوتاتونو ببينم
ناصري- يعني فردا همه چي اماده است؟
-فريبا كار فردا تموم ميشه؟
به دوتامون نگاه كرد..
فريبا- شما دوتا خودتونم مي دونيد اصلا چي مي خوايد...
شديد مثل بچه ها ...تو مياي.. بعدش اون يكيتون مياد اصلا به من چه ...چرا مياد به من مي گيد...
خودتون دوتا ادم بزرگ و بالغيد ...درس خونده ايد....
به طرف ميزش رفت
فريبا- اين ادرس محضر داره است ...اگه به توافق رسيديد.. فردا بريد و قال قضيه رو بكنيد ديگه هم با من كاري نداشته باشيد ...
ليوان چايشو كه دست ناصري بود گرفت...از حالا من هيچ كارم ....و پشتشو به ما كرد...
ناصري- خانوم طاهري يكم تند رفتم ..
- .فريبا ببخش اخلاق منو كه مي شناسي...
اما فريبا بر نمي گشت
من و ناصري به هم نگاه كرديم...
يه دفعه دوتايي
ما با هم مشكلي نداريم
كه خودمونم تعجب كرديم
فريبا با خنده بر گشت...
پس فردا ساعت 9 صبح سه تايمون جلوي محضر ميايم...
اقاي ناصري من از طرف شما يه شاهد بيارم يا مياريد....
ناصري- خودم ميارم ...
فريبا- خوبه....حالا بيرون
دوتايي همزمان امديم بيرون..
بهم نگاهي كرديم و هر كدوم طرفي رفتيم


اخراي ساعت كاري تلفنم زنگ زد
نادر بود
نادر- سلام
-اوه نادر ببخش انقدر سرم شلوغ بود كه يادم رفت باهات تماس بگيرم..
نادر- اشكالي نداره متوجه شدم حتما سرت شلوغه....فردا چطور؟.... مي توني ؟
-فردا بعد ظهر خوبه
نادر- يادت كه نميره
-نه این دفعه يادم مي مونه
نادر- پس تا فردا
-باشه تا فردا

***
تا صبح خوابم نبرد ....از كاري كه مي خواستم بكنم مي ترسيدم .....
صبح شده بودو من مضطرب....سعي كردم ساده تر از هميشه باشم ....شلوار جينمو پوشيدم مانتو و مقنعه اي مشكيمو برداشتم ...نمي خواستم كه باور كنم قراره يه اتفاق بيفته...حتي ارايش ملايمي كه هر روز مي كردم از اونم صرف نظر كردم........
****
تا در حياطو بستم ....فريبا برام بوق زد
فريبا- كسي تون مرده؟
- نه
فريبا- لباس مشكي تر از این نداشتي كه بپوشي
- مگه لباسم چشه
فريبا- نا سلامتي داري مي ري عقد كني
- فريبا اینكه عقد واقعي نيست .....پس براي چي بايد به خودم برسم ...
فريبا- الحق دوتاتون كله شقيد....
نزديك 9 بود كه به محضر رسيديم....منو فريبا پياده شديم كه ناصري هم امد و يكي هم كنارش بود..
فريبا- برگه فوت پدرتو اوردي
- اره
فريبا- چطور گواهي گرفتي .
- .به برادرم گفتم براي رفتن نياز به گواهي فوت دارم اونم برام جور كرد...
فريبا از اينكه این همه بهشون دروغ گفتم خودمو نمي بخشم
فريبا- حالا خودتو ناراحت نكن
ناصري به طرف ما امد ...اون بر خلاف من حسابي به خودش رسيده بود...
خيلي خوشتيپ كرده بود.... بوي ادكلنش از 10 متري مي يومد ...
فريبا- این انگار عروسيشه.... ببين چطور ي تيپ زده
فريبا- خاك برسرت ...این عقلش بيشتر از توه گره گوريه
فريبا خطاب به ناصري ...ايشون شاهد شماست؟
ناصري- بله يكي از دوستانه...
فريبا- بهشون گفتيد قضيه چيه ؟
ناصري - بله ..
فريبا- اونوقت ايشون...
ناصري- مطمئن باشيد از حالا فقط ما 4 نفر مي دونيم
دوستش به طرف ما امد
ناصري- سامان از دوستان من و بعد دستشو به طرف ما كرد
خانوم طاهري و خانوم فرزانه

سامان - سلام خانوما
من با سر سلام كردم ولي فريبا جوابشو داد
فريبا- بهتره بريم ...
قبل از اينكه نوبت ما باشه دوتا خانواده ديگه امده بودن ....جمعيتشون زياد بود...جا براي نشستن دو نفر بود...... من و فريبا نشستيم
به عروس و داماد نگاه كرديم كه از خوشحالي رو پاشون بند نبودن...يه لحظه احساس كردم كسي كنارمه به بغلم نگاه كردم ناصري دقيقا كنارم وايستاده بود و اونم مشغول تماشا
تا عروس بله رو گفت همه دست زدنو كل كشيدن ...داماد داشت حلقه دست عروس مي كرد....
نمي دونم چرا دلم مي خواست كه امروز منم تو دستم حلقه مي كردم ....طور خاصي به
بهشون نگاه مي كردم ...
دست داماد مي لرزيد ...دوتايشون حسابي قرمز كرده بودن.....با ديدن اونا تبسم كوچيكي كردم ...شايدم با این تبسم مي خواستم بگم ..........كاش امروز منم بله واقعي رو مي گفتم ...
تا دوتا خانواده به همراه عروس و داماد خارج بشن ساعت 9 و نيم شد .
فريبا- شناسنامه و اون برگه گواهي رو بده
دوتاشو دادم دست فريبا...
كه ناصري دوتاشو از دست فريبا گرفت
و خودش رفت جلو

فريبا- اهو هنوز دير نشده ........مي توني همه چي رو بهم بزنيم..انگار نه انگار

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 72
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 79
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 88
  • بازدید ماه : 85
  • بازدید سال : 585
  • بازدید کلی : 43,035
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید