loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 59 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سودي جون اخم كرد:بچه امو اذيت نكن خانم دكتر!-سودي جون جولوي كسي بم نگو خانم دكتر باور كن همه بهم مي خندن اونايي كه تخصص دارن به روي خودشون نمي يارن اون وقت زشته از همي ن طرم دوم شما به من بگين خانم دكتر.سودي جون با اشوه و نازي كه خواستني ترش مي كرد گفت:خوب چي كار كنم نديد بديدم.بابا با تاسف و شرمندگي تو صورت همسر دوست داشتني اش نگاه كرد:به محض اين كه از گرفتاري خلاص بشيم دو نفري ميريم مسافرت و يه اب و هوايي عوض مي كنيم فقط خودمو خودت نه نيار كه دلخور مي شم دوست دارم با هم تنها بشيم.سودي جون خنده ريز و با نمكي كرد:ديگه از ما گذشته هاتف ما هر جا بريم بايد با بچه ها بريم .بابا اخم كرد:يعني چي؟ يعني من حق ندارم تو رو تنها واسه خودم داشته باشم ؟ بچه ها ديگه بزرگ شدن و از اب و گل درومدن خودشون مي دونن كه ما به يه تمدد اعصاب نياز داريم خوب حالا بگو دوست داري كجا بريم؟پريدم وسط مهلكه :يه سوال مسافرت داخلي يا خارجي؟بابا به صورت همسرش نگاه كرد اونم با عشق عشقي خالص و ناب كه روز به روز اضافه مي شد :هرجا كه خانم خودم مايل باشه...سودي جون گفت:بريم پابوس امام رضا بايد نذرام رو ادا كنم.-به به خيليم عاليه!اخم كردم:اومدين و نسازين اگه قرار به مشهد رفتنه من از شماها زودتر حاظرم.بابا نيشگوني از بازوم گرفت كه دردم اومد:ما ميريم ماه عسل.در حالي كه محل درد رو مي ماليدم گفتم:تازه بعد از سي سال؟-من و مامانت به مرتبه تنهايي مي ريم يه بار ديگه هم با شما سر خرها!تظاهر به دلخوري كردم:دست شما درد نكنه حالا خوبه خوب بلدين سرخرها از سر تون باز كنين دو تا رو كه زن دادين يكي رو فرستادين شهر غربت ... فقط يكي مونده كه اونم تا يه سال ديگه بيشتر مهمونتون نيست مي فرستينش دانشگاه پي درس خلاص!سودي جون بغض كرد:با اين حرفا دلم رو ريش نكن.بابا زد رو پاش:نخواستيم هر جا خواستيم بريم اين لولوهاي سرخرمنم مي بريم.پا شدم و با خنده گفتم:با شما خوش نمي گذره دوست دارم با جونا برم مسافرت خيالتون تخت حداقل من يكي مزاحم شما دوتا نمي شم.-اي پدر سوخته حالا ديگه ما پيريم ؟ولي عيب نداره از شما بچه هاي روغن نباتي كه خيلي بهتريم همين الانشم خودم حاضرم با هر كدوم از اين جوون سوسولها كه مي گي مسابقه اي كه بگي بدم لون وقت حاليت ميكنم چند مرده حلاجم.حالت ااتماس اميزي به خودم گرفتم:قربونت برم بابا ول كن اين بدبختا رو بذار دلشون به قد و بالاشون خوش باشه.-باشه به خاطر تو.-برم با بچه ها ميزرو جمع كنم كه الان صداي كلئوپاترا در مي اد.هردو با هم گفتن:كلئوپاترا؟براشون جريان رو توضيح دادم . وقتي اولين دسته ظرفاي كثيف رو بردم تو اشپزخونه ديدم روي صندلي نشسته و ليوان نوشابه هم داد همين طور به دختر دايي بهنوش كه بي چاره فقط خواسته بود كمكي بكند!زن عمو كه همه چي رو شنيده بود خيلي ناراحت شد رو به ما كرد :جونابرين بيرون خوش باشين اين جشن مال شماست.بعد رو به كلئوپاترا گفت: شما به ظرفا كاري نداشته باش فقط دو سه دور چايي بريزهمين!همگي رفتيم بيرون هنوز روي صندلي هامون درست ننشسته بوديم كه كيوان اومد دست بهي رو گرفت :تا الان خيلي صبوري كردم ولي از اين لحظه به بعد فقط بايد كنار من باشي.تعظيم كوتاهي كرد:با اجازه خانوم هاي محترم تا اخر مهموني ديگه چيزي نمونده فكر كنم يه كم سهم داشته باشم.دست بهي رو كشيد و رفت. مشغول صحبت بوديم كه بهرود اومد جلو:كارت دارم.سعي كردم اين يكي دو روز اخر خوش اخلاق باشم با لبخند گفتم:چه كاري پسر عمو؟-يه كم خصوصيه.له اطرافم نگاه كردم:ولي غريبه تو جمع ما نيست.گلويي صاف كرد و با خشم گفت:اقا پارسا رو نمي بينم.خيلي خونسرد گفتم:قرار نيست ببيني يادته كه روز اول چي گفتم:اين نامزدي بي سر و صداست كسي ازش خبر نداره نمي خواستيم همه متوجه جريان بشن.چشماشو ريز كرد:i don t believe(باور كردم)بي خيال گفتم:مسئله اي نيست پسر عمو.-نتونستي منو گول بزني ممكنه پدر و مادرم ساده باشن ولي من نه.-البته با توجه به سابقه زندگي مجردي شما و دوستاي مدل به مدلتون توقع ديگه ايم ازتون نمي ره.عصباني شد:هر چي باشه از اون اقاي هنر پيشه بهترم بعيد مي دونم دندون پزشك باشه.جلوي داد زدنم رو گرفتم:اون جلوي چشمه و معلومه چي مي خونه چي نمي خونه!ولي بعضي ها دور از دسترسن و معلوم نيست دارن چي كار مي كنن.-به من طعنه نزن ترمه من به وقت خودش درسامو خوب خوندم خيالت راحت كه از لحاظ سود و معلومات در سطح خوبيم.-سواد و معلومات در مرحله دومه مرحله اول اصالت و برخورد خوبه اين كه ادم پشت پا به فرهنگش نزنه به همه چي پشت نكنه و به يه سري از مسائل پاي بند باشه.-تو هر جمعي بايد مثل خودشون شد.-ولي تو هر جمعي هم ادم خوب هست هم ادم بد بايد رفت سراغ ادم خوبا و ازشون چيزاي خوب ياد گرفت... هر چيزي دو جنبه داره نمي شه بذ مطلق يا خوب مطلق باشه.مهم ما هستيم كه بدونيم دنبال كدومميم؟ اين جوري كه واضحه شما هم خوب به درستون رسيدين هم به تفريحات ديگه اتون.پوزخند زد:البته ترمه جان من و تو فقط و فقط cousin(دختر عمو پسر عمو) هستيم.سرتا پاش رو برنداز كردم بلوز يقه خرگوشي قرمزي پوشيده بود با شلوار تنگ سفيد البته يه جفت كفش سفيد كه بندهاي قرمز داشت هم كاملش مي كرد گفتم:خيلي خوشحالم و همين دليل براتون ارزوي پيروزي و سعادت مي كنيم.دست به كمرش زد: من به ميل خودم اينجا نيستم مجيد ازم خواست باهات صحبت كنم.يادم اومد همون پسري رو مي گفت كه موقع شام خودشو بهم معرفي كرده بود دست راستمو بردم طرف دست چپم و حلقه نقره ساده اي رو كه خريده بودم تو انگشتم چرخوندم:مي گوفتي كه من نامزد دارم مي دوني كه.به حالت تمسخر گفت:شك دارم.شاداب پشت من درامد :وقتي كارت عروسي رسيد دستتون مطمئن مي شين.لبخند زدم :شنيدي؟بهرود با دست موهاشو عقب زد و روي پاشنه چرخيد و رفت.شونه بالا انداختم:اينم از پسر عموي ما!ساغر گفت:يه چيزاي فهميده/شاداب گفت:مهم اينه كه ديگه از صرافت ترمه افتاد.با نگراني ناخونامو جويدم:روزي كه بشنوه نامزدي بهم خورده اي بهم بخنده!شاداب اخم كرد:مهم اينه كه با نامزدي اين پسره هزارتا دردسر و مشكل به جون خودت نخريدي بقيه اش زياد مهم نيست.نگاه خيره و ناراحت مجيد از دور بهم بود ساغر گفت:فكر كنم اين مجيد باشه البته اگه نامزد نكرده بودي مي شد واسه اين بنده خدا يه فكري كرد پسر بدي به نظر نمي رسه حداقل از بهرود بهترهىدوباره ياد پارسا افتادم زير لب گفتم:هيچ كدوم مثل پارسا نيستن!ساغر يواشكي بشكن زد:كه اين طور اقا پارسا اگه ببينمش بهش مي گم.هول شدم:نه چيزي نگي ها!خنديد: مگه خلم؟!

فصل 27

یه دفعه خونه خلوت و سوت و کور شد , اول بهرود رفت , بعدش بابا و سودی جون . طفلک زن عمو یه سره گریه می کرد , با این که یه کلاس مهم داشتم دلم نیومد برم و تنهاش بذارم . پیشش موندم و تا جایی که از دستم بر می اومد دلداریش دادم , اون قدر گفتم و گفتم تا اروم شد . براش یه لیوان اب با یه قرص ارام بخش بردم و به اتاق خوابش راهنمائیش کردم . روش رو با ملافه پوشوندم و کنارش نشستم : استراحت کنین زن عمو ! یه ذره خواب حالتون رو بهتر می کنه .
ناله کرد : کاش بهرود همین جا می موند , کاش تونسته بودم نگهش دارم ...
ـ نگران نباش زن عمو , ایشاءا... بر می گرده , هنوز از درسش مونده . اونم طاقت دوری از شما رو نداره . مطمئنم به محض گرفتن مدرک یه لحظه م معطل نکنه و برگرده , شما فقط غصه نخور ! باز خدا رو شکر که سالمه , حالش خوبه !
برای بدست اوردن یه اینده بهتر رفته ! در ثانی شما بهنام رو دارین , بهنوشم هست ! اقا کیوانم که خدا حفظش کنه مثل پسر رفتار می کنه ... پس جای زیادی برای ناراحتی نیست .
دستش رو گرفتم : هر وقت که دلتون بخواد می تونین برین کنارش , با هواپیما فقط چند ساعته راهه .
یه لبخند زدم : تکنولوژی اون قدر عظیم و پیشرفته اس که مشکلات رو مثل اب خوردن حل می کنه , پس غصه چی رو می خورین ؟! این همه اختراعات همه و همه در خدمت بشره , هر وقت اراده کنین می تونین بهش زنگ بزنین , اون طفلک که تند تند نامه هم می ده , ای میلم که می فرسته , تازه از طریق کامپیوتر هم می تونین باهم حرف بزنین , هم همدیگه رو ببینین .
ـ می دونم عزیزم , می دونم . ولی من یه مادرم , دوست دارم بچه م کنارم باشه , صدای تنفسش رو بشنوم , بوی تنش رو حس کنم , لمسش کنم , ببوسمش .
راست می گفت , چطور تکنولوژی تا الان به فکر نیفتاده بود که مشکلات احساسی و عاطفی بشریت رو حل کنه ؟ شاید تا چند سال دیگه یه راه حل واسه این مسائل پیدا شه . یه روشی اختراع بشه که علاوه بر صدا و تصویر احساسات و روایح رو منتقل کنه .
صورت زن عمو رو بوسیدم : زن عمو استراحت کنین , هنوز دوازده ساعت نیست که بهرود رفته , خدای نکرده از پا در می یاین , به فکر خودتون باشین .
ـ قربونت برم عزیزم , تو هم برو استراحت کن , تو هم خسته ای .
از اتاق اومدم بیرون ولی نه به قصد خواب , حتی نمی خواستم درس بخونم , با وجود این که یه عالمه مطلب نخونده داشتم , فقط می خواستم به پارسا زنگ بزنم , تو این دو روزه بهم زنگ نزده بود , معلوم بود خیلی دلخوره ! حتی نیومده بود دنبالم بریم دانشکده ! اخه مدتی بود که حسابی مراقبم بود و تو مسیر خونه دانشکده و برعکس تنهام نمی ذاشت .
رفتم تو اتاق و نشستم پای تلفن , شماره رو گرفتم ولی قبل از این که زنگ بزنه قطع کردم . دلم برای شنیدن صداش پر می کشید اما ترجیح دادم بهش زنگ نزنم . بالاخره باید از جایی شروع می کردم !
با ناراحتی به گوشی تلفن نگاه کردم , انگار می خواستم بهش انرژی بدم و از طریق تله پاتی برم تو ذهن پارسا و اون به خودش بیاد و به من زنگ بزنه ! " هوم , مسخره است ! بچه شدی نرمه ؟! واقعیت یا رویا پردازی فرق می کنه , تو باید حقیقت رو قبول کنی ... بهرود رفت و مشکلت حل شد , پس حالا چه بهونه ای داری که اونو دنبال خودت بکشی ! "

کنج اتاق چمپاتمه زدم : ولی خسرو , خودش گفت خطرناکه , خودش پیشنهاد داد تا موقعی که شر اون از سرم کم بشه کمکم کنه ... " پس کو ؟! چرا ازش خبری نیست ؟! معلومه از دستت ناراحته , همه اش تقصیر خودته , نباید بهش از مهمونی حرفی می زدی , وقتی دعوتش کردی می ذاشتی بیاد , اگه کسی این رفتار رو با خودت می کرد , خوشت می اومد ؟! دیگه توی روش نگاهم نمی کردی , پس حق داره از دستت ناراحت که چه عرض کنم , دلخور و عصبانی باشه . "
به هر حال من وظیفه دارم بابت زحمتایی که برام کشیده ازش تشکر کنم ...
تو ناخوداگاه ذهنم دنبال بهونه ای می گشتم که ببینمش ! " اره تموم این صغری کبری چیدنا واسه همینه , تو دلت , واسه پارسا تنگ شده , شجاع و صادق باش . تو برای تشکر یا دلجویی نمی خوای تلفن کنی . دلت واسش پر می کشه . "
اه کشیدم و گونه ام رو گذاشتم روی زانوم , نگام به تلفن بود منتظر زنگش ثانیه شماری می کردم و تو دلم به بخت بدم لعنت می فرستادم که یه دفعه زنگ زد , به طرف گوشی شیرجه زدم , از ترس این که زن عمو بیدار بشه قبل از این که دومین زنگ بخوره گوشی رو برداشتم , با هیجان گفتم : بله ؟
صدای انکرالاصوات خسرو که بدجوری هم گرفته بود تو گوشم پیچید : بازم بهم رسیدیم خانوم افاده ای ! بدجوری به پر وپای من پیچیدی و حالا باید تاوونش رو پس بدی اونم یه تاوون سخت و سنگین .
دق دلیم رو سرش خالی کردم : هر غلطی دوست داری بکن ! برو به جهنم .
گوشی رو کوبیدم , دوباره زنگ خورد , نمی خواستم برش دارم , اما مجبور بودم چون زن عمو تو اتاقش تلفن داشت و ممکن بود بیدار بشه , گوشی رو برداشتم ولی چیزی نگفتم . خسرو بود : تو از عشق نفرت درست کردی , حالام باید چوبش رو بخوری , فقط صبر کن تا ببینی , صبر کن . بلایی سرت می ارم که روزی هزار مرتبه مرگتو بخوای و بگی ...
گوشی رو گذاشتم , تمام تنم می لرزید , صداش پر از کینه و نفرت بود , اب دهنم از ترس خشک شده بود , یعنی می خواست چی کار کنه ؟!
یه دست مو چسبیده بود روی پیشونیم , زدمشون کنار و بلند شدم , قدمهام سنگین بود , تعادل نداشتم , رفتم از یخچال شیشه اب رو برداشتم و بدون ملاحظه سر کشیدم . احساس بدی داشتم , ترس افتاده بود تو دلم , نگران بودم , این بار حرفاش فقط بوی تهدید نداشت ... مثل این که خیالهایی به سرش بود .
پاهام لمس شد , روی اولین صندلی که دم دستم بود , نشستم . از نگرانی دلم اشوب بود , اگه بلایی سرم می اورد چی ؟
سعی کردم افکار بد و زشت رو عقب برونم , از جا بلند شدم : حالا که طوری نشده , بی خودی عزا نگیر ... شاید بلوف زده ! نه بلوف با تهدید خیلی فرق می کنه .
نمی تونستم یه جا بند شم , رفتم سراغ زن عمو , خوابش برده بود , می خواستم بهش بگم می رم خونه تارخ , شاید با بغل کردن گلشید کوچولو ارامش پیدا می کردم ... وقتی دیدم خوابه , بی سر و صدا اومدم بیرون , یه یادداشت نوشتم و چسبوندم روی شیشه تلویزیون .
حاضر شدم و از خونه بیرون زدم , هوا گرم بود ولی اهمیت ندادم , چون خودم از درون داشتم می سوختم و داغیش گرمای اطرافمو تحت الشعاع قرار می داد . قدم هامو اهسته و شمرده بر می داشتم , نگام به موزائیک فرش های پیاده رو بود و تو حال و هوای خودم غوطه ور بودم که متوجه صدای بوق یه ماشین شدم , توجه نکردم , اما طرف دست بردار نبود , قدمهامو تندتر برداشتم ولی صدای یه اشنا توجهمو جلب کرد : نرمه , نرمه !
صداش اشنا بود ولی اون صدایی نبود که دلم می خواست بشنوم , خسرو بود . برگشتم و با نفرت نگاش کردم , یه ماشین گرون قیمت جدید زیر پاش بود , سرش رو از پنجره اورد بیرون : من ادم صبوری هستم , تو این یه ساعته فهمیدم که رفتارم خیلی خوب نبود , اومدم یه فرصت دیگه به جفتمون بدم , این طوری هم تو سالم می مونی هم من به خواسته م می رسم , هر قدر فکر می کنم , می بینم با هم کنار بیایم بهتره , چون ممکنه دست به کاری بزنم که یه عمر تو از زندگی سیر بشی و یه عمر خودم ...


اصلا ول کن این حرفا رو , یه نگاه به سر و وضع من بکن ... اخه چی کم دارم ؟! تا جایی که دیدم دست و بالت تنگه , اگه روی خوش نشونم بدی کاری می کنم مثل ملکه ها باشی ...
این پسر واقعا مریض و دیوونه بود , گفت : بیا سوار شو ! بیا ... اگه بیشتر باهام اشناشی نظرت در موردم عوض می شه , تو مدام سعی کردی با من لج بازی کنی , چند مرتبه غرور منو خرد کردی , ازم شکایت کردی , کمیته انضباطی شدم ... ولی چی کار کنم که همه اش از عشقه ...
پوزخند زدم و با صدای لرزونی که ازش متنفر بودم , گفتم : عشق ! می دونی یعنی چی !
ترجیح دادم ادامه ندم , چون خیلی حرفا واسه گفتن داشتم , می خواستم داد بزنم : این عشق نیست هوسه . تو الان به خاطر ترمیم غرور زخم خورده ات دنبال منی , تو می خوای ...
اجازه نداد افکارم سر وسامون پیدا کنن , پیاده شد و در ماشین رو باز کرد : هیچ وقت مهلت ندادی خودمو نشون بدم , هیچ وقت رفتارت با من خوب نبود , حالا سوار شو که خیلی حرفای نگفته دارم , سوار شو ...
لبخندی که روی لبش بود , بیشتر به یه پوزخند تمسخر امیز شیطونی شبیه بود , وای که چقدر ازش می ترسیدم ... کاش از خونه بیرون نیومده بودم , به دوروبر نگاه کردم ولی کوچه خلوت بود و ساکت , روز روزش خیلی محل عبور و مرور نبود , حالا این وقت ظهر پرنده هم پر نمی زد ...
ترسیده بودم , پاهام انگار از جنس سرب بود , می خواستم تکونشون بدم ولی چسبیده بودن به زمین . عرق از پیشونیم می ریخت , اروم گفتم : برو , برو دنبال زندگیت من و تو دو جنس مخالفیم , درست ضد هم .
خندید : همینه که شیرینش می کنه دیگه !
تو صورتم زل زد , لبخندش کم کم کریه و کریه تر می شد , وقتی دید از جام تکون نمی خورم , در و محکم کوبید بهم , طوری که از ترس تکون خوردم : اینم برای این بود که خودم مرام و معرفت خودم رو نبرم زیر سؤال , حالا هر بلایی سرت بیاد لااقل من یکی عذاب وجدان ندارم چون خودت خواستی .
یه قدم برداشت طرفم : از این به بعد حتی از سایه من باید بترسی , حالیت شد ؟! حرفای چند وقت پیشم که خوب یادته ؟! هر وقت رفتی جلوی اینه یادت بیاد .
می خواستم برم ولی نمی تونستم , کمرم از عرق خیس بود , مانتوم چسبیده بود به تنم , یه قدم دیگه نزدیکم شد , همون طوری که سبیلاشو می جویید گفت : به خوشگلیت خیلی نناز ... فکر نکن ...
صدای ترمز شدیدی حرفش رو قطع کرد , به طرف صدا برگشت , پارسا از ماشین پیاده شد , برافروخته و عصبانی اومد طرف ما , خسرو با دیدن اون دستاشو کرد تو جیبش و رو به من با تمسخر گفت : بادی گاردتم که اومد ...
پارسا فرشته نجاتم بود , اومد سینه به سینه خسرو ایستاد : با این خانوم چی کار داری ؟
خسرو گفت : فضولو بردن جهنم گفت هیزمش تره .
پارسا از کوره در رفت : گوش کن بچه , یه مرتبه دیگه دوروبر این خانوم افتابی بشی با من طرفی .
ـ مثلا چه غلطی می خوای بکنی ؟
چشماش کاسه خون بود , پارسا خیلی خونسرد جواب داد : می تونی امتحان کنی .
خسرو دست کرد تو جیبش و چاقوی ضامن دارشو اورد بیرون , با دیدن برق تیغه چاقو , پاهام سر شد , عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار , نالیدم : پارسا مواظب باش .
خسرو چپ چپ نگام کرد : به خاطر این بچه سوسول این بازی ها رو در اوردی ؟ به خاطر این بچه قرتی !
پارسا یقه اشو گرفت : حرفت دهنتو بفهم .
خسرو چاقو رو گرفت مقابل صورت پارسا : تنت می خاره ؟!
پارسا هلش داد عقب : می تونی امتحان کنی .
خسرو خنده زشتی کرد و چاقو رو از دست چپش داد به دست راست , یه دفعه دویدم طرف پارسا : بیا بریم , ولش کن ...
خسرو به مسخره گفت : نرمه خانوم ترسید ! ترسید صورت خوشگلت خط خطی بشه .
رنگ صورت پارسا سفید شد , به من گفت : برو تو ماشین نرمه .
نمی تونستم برم , مگه می شد ؟! بی چاره پارسا به خاطر من تو چه دردسری افتاده بود . اروم گفتم : پارسا خطرناکه , نمی خوام صدمه ببینی , این پسره مریضه ! روانیه !
خسرو حالت تهاجمی گرفت : پس تو هم فهمیدی .
ادامه داد : چطوره دو سه تا خط رو صورت خوشگل تو بیفته , اون وقت می بینی بازم خاطر خواه داری یا نه .
پارسا منو به طرف ماشین هدایت کرد : برو نرمه ...
به استین بلوزش چنگ انداختم , عاجزانه نگاش کردم : ولش کن پارسا , این دنبال شر می گرده .
خسرو گفت : راست می گه . دنبال شرم , الان دارم بال بال می زنم واسه یه دعوای حسابی , چند وقتی می شه کسی رو لت و پار نکردم .
التماس کردم : پارسا , خواهش می کنم .
با بدخلقی گفت : برو تو ماشین , همین الان .
بغض گلومو می فشرد , رفتم سوار ماشین شدم , خسرو گفت : چه دختر حرف گوش کنی .
پارسا غرید : داری پاتو از گلیمت زیادی بیرون می ذاری .
خسرو با چاقو به طرف پارسا هجوم اورد , نتونستم تحمل کنم چشمامو بستم , اما بیشتر از پنج ثانیه طاقت نیاوردم , چشم که باز کردم دیدم مچ دست خسرو تو دست پاراست و چاقو داره از دستش می افته ... خسرو دوباره هجوم اورد , پارسا جا خالی داد و یه مشت محکم حواله صورت اون کرد ...
بعد گفت : یادت باشه دیگه این طرفا نبینمت ...
به طرف ماشین اومد , خسرو مثل مار زخم خورده بود , چاقو رو از روی زمین برداشت و دوید به طرف پارسا , بلند داد زدم : مواظب باش .
همین باعث شد پارسا بچرخه و به جای این که چاقو تو کمرش جا بگیره به پهلوش اصابت کنه , بعد از این عمل رذیلانه , خسرو پا گذاشت به فرار , سوار ماشین شد و حرکت کرد , اون قدر با سرعت که صدای جیغ لاستیک های ماشین در اومد .
پارسا دست گذاشته بود رو پهلوش , تی شرت سفید رنگش پر از خون بود , همون طور که اشک می ریختم پیاده شدم و رفتم طرفش , لبخند زد : چیز مهمی نیست فقط یه خراشه .
با هق هق گفتم : لباست پر خونه , چطور چیز مهمی نیست ؟! می دونستم ... می دونستم این پسر کار دستت می ده , چقدر گفتم مواظب باش .
دست بردم طرف بلوزش : بذار ببینم .
با مهربونی گفت : طوری نشده , فقط خراشه ! حالا برای این که خیالت راحت بشه می ریم درمونگاه ...
سرمو به علامت تایید تکون دادم . سوار ماشین شدیم . خوشبختانه یه درمونگاه بزرگ و مجهز سر خیابون بود . کمتر از یه دقیقه بعد رسیدیم . هر دو پیاده شدیم , پارسا سعی می کرد اروم باشه و لبخند بزنه گفت : تو بیشتر از من احتیاج به دکتر داری , رنگت مثل گچ شده .
لبمو گزیدم : همه اش تقصیر منه . خیلی باعث دردسر شدم .
ـ این حرفو نزن , اصلا این طوری نیست .
وارد ساختمون درمونگاه شدیم , یه دکتر از روبرو می اومد , با دیدن ما قدماش تند شد , یه نگاه به پهلوی پارسا انداخت و گفت : برو اتاق جراحی , اخر راهرو سمت چپ .
داشتم قبض روح می شدم , حتما اوضاع خیلی خراب بود که دکتر این طوری گفت , " بدون معاینه یه راست اتاق جراحی " , اگه دستم به خسرو می رسید ! می دونستم چی کارش کنم , به خودم گفتم : چی کارش می کنی ؟! از ترس لال مونی می گیری .
به اتاق جراحی رسیدیم , در رو باز کردم و رفتیم تو , همه چیز سبز بود , با یه نگاه به اطراف خیالم راحت شد , اتاق جراحی مقبول افتاد . دکتر سی ثانیه بعد اومد , تی شرت پارسا رو زد بالا : چاقو خوردی ؟
طاقت نیاوردم و زدم زیر گریه : اره , چاقو خورده ...
دکتر از پشت عینک با محبت نگام کرد : شما بهتره بیرون باشین .
سرمو بالا انداختم یعنی : نه ...
پارسا روی تخت دراز کشید , دکتر با گاز استریل خونها رو از دور زخم پاک کرد ,بعد با لبخند گفت : خدا خیلی رحم کرده , شانس اوردین که فقط پوست و گوشت اسیب دیده , به احشاء داخل شکم ضربه نخورده ... با چند بخیه مشکل حل می شه .
طاقت دیدن این صحنه ها رو نداشتم , خود دکتر دست به کار شد , زخم رو ضد عفونی کرد , بعد امپول حاضر کرد که بزنه ... اونم واسه این که دور تا دور زخم سر بشه ... اولین امپول که وارد پهلوی پارسا شد , دو قدم عقب رفتم , تلو تلو خوران چسبیدم به دیوار ... ده تا دکتر تو اتاق بود که هر کدومشون یه امپول گرفته بودن دستشون , می رفتن جلو و می اومدن عقب ... همه سفید پوش با پیش بند سبز ... دستکش هم داشتن ... بهم نزدیک شدن , زیر لب گفتم : نه !
چشم که باز کردم خودمو توی یه محیط غریبه دیدم , دستم می سوخت , اخی گفتم و بهش نگاه کردم , یه سوزن با چسب به دستم بود , یه شیلنگ هم بهش وصل بود که منتهی می شد به سرم , مایع داخلش قطره قطره وارد شیلنگ می شد , نیم خیز شدم بشینم , همون موقع پارسا وارد اتاق شد : شکر خدا حالت بهتره .
با لبخند ادامه داد : پهلوون پنبه , من چاقو خوردم تو از حال می ری ؟!
دوباره همه چی یادم اومد و موجی از شرمندگی وجودمو گرفت , با خجالت پرسیدم : خوبی ؟
به خودش اشاره کرد : می بینی که ! سر و مرو گنده ! هیچی م نیست . فقط احتیاج به یه تی شرت نو دارم چون این یکی به درد نمی خوره , هم پاره شده هم خونیه .
ـ همه ش تقصیر منه .
پارسا روی صندلی کنارم نشست : طوری نیست , خودم مقصرم , می بایست حواسمو جمع می کردم , اگه زودتر عکس العمل نشون داده بودم نمی تونست کاری بکنه ... ازت ممنونم , اگه یه ذره دیرتر جیغ کشیده بودی اوضاع خیلی وخیم می شد .
ـ چند تا بخیه خورد ؟
خندید : چیز قابل ذکری نیست ... افت داره بگم .
اصرار کردم : چند تا ؟
با همون خنده مهربون گفت : ناقابل , هشت تا !
یه دفعه زدم زیر گریه , حال گریه نکن , کی گریه بکن , بی چاره پارسا نمی دونست چی کار کنه , هی دستش رو می اورد جلو که دستمو بگیره ولی میونه راه پشیمون می شد و دستش رو پس می کشید , چند ثانیه که گذشت , اروم گفت : گریه نکن نرمه , بخیر گذشت . باز خدا رو شکر به همین جا ختم شد ...
سرمو تکون دادم و با پشت دست اشکامو پاک کردم : بدجوری کینه منو به دل گرفته , می دونم تا زهرشو نریزه دست بردار نیست ... حالام که این بلا رو سر تو اورده ... به خدا خجالت می کشم تو روت نگاه کنم ... داشتی زندگیت رو می کردی , باعث سلب ارامشت شدم و این طوری انداختمت تو عذاب ...
ـ چه فکرایی می کنی ؟! تازه یه ذره زندگیم مهیج شده , خیلی یکنواخت و کسالت بار شده بود , نه هیجانی , نه اتفاق جالبی ! بعد از مدتها زندگیم از رکود و سردی در اومده , امروزم تقصیر خودم بود , می بایست زود می جنبیدم و یه فن حسابی بهش می زدم که تا نیم ساعت گیج بمونه .
با دست موهاش رو مرتب کرد و با لحن مظلومانه ای گفت : راستش رو بخوای فکر نمی کردم این قدر نامرد باشه و از پشت بهم ضربه بزنه ...
جدی تر ادامه داد : نشون داد ادم خطرناکیه , باید خیلی مواظب خودت باشی .
چشمامو به علامت تائید بستم , صداش گوشمو نوازش کرد : البته اگه هر سری بخوای غش کنی و ولوشی ابمون تو یه جوب نمی ره , فشارت خیلی پائین اومده بود , داشتم از نگرانی قبض روح می شدم , به دکتر گفتم به تو برسه , پاک درد خودم یادم رفته بود , خلاصه اول جنابعالی منتقل شدین روی تخت و یه دکتر دیگه اومد سر وقت شما و منم رفتم به دوخت و دوز رسیدم .
با تعجب پرسیدم : دوخت و دوز ؟
-اره ديگه پهلوم يكم شكاف برداشته دادم دوختنش.
خنديدم:من ساده رو بگو كه باور كرده بودم .
به سرم نگاه انداختم هنوز خيليش باقي بود ولي طاقت موندن نداشتم رو به پارسا گفتم ميشه بريم؟
با اخم جواب داد:نه كه نميشه بايد سرمت تموم شه دو تا امپول تقويتي توشه حالت خيلي بد بود تازه بعدشم ميبايست معاينه بشي .
با دلخوري گفتم:من كه طوريم نيست
-اره خوب من بودم كه يه دفه نقش زمين شدم!حالا خوبه سرت به جايي نخورد والا مشكل با يه سرم حل نميشد و تو هم كارت به خياطي و وصله پينه مي رسيد.
يه ذره سر حال شدم لبخند نشست روي لبم:باز خوبه حالت خوبه زياد درد نداري؟
-خيالت راحت باشه مشكلي نيست اسيب جدي بهم وارد نشده
چند لحظه به صورتم خيره موند و با ملايمت گفت:جريانو تعريف كن
بي كم و كاست همه چيز رو براش گفتم تازه يادم اومد ازش بپرسم اون تو خيابون خونه عمو چي كار ميكرده؟وقتي ازش پرسيدم دستاشو روي سينه چليپا كرد و پا رو به پا گذاشت :واقعيتش حس مي كردم ديگه به حضورم احتياجي نيست قلبم با شدت تپيد :پس حدسم درست بود اون از من دلگير بود.
ادامه داد :وقتي براي مهموني گفتي نيام اولش بهم برخورد و ناراحت شدم ولي وقتي خوب فكر كردم ديدم حق داري قرار ما اين بود كه بگيم هيچ كس نمي دونه اين طوري واسه تو بد ميشد و فاميل و دوست و اشنا هزار تا سوال ازت مي كردن و دو روز ديگه برات مشكل پيش مي امد با خودم گفتم اگه بخواي زنگ مي زني لابد يه بهونه اي واسه زنگ نزدن و نيومدن من جور كردي و عمو و خانواده اش قانع شدن مي دونستم بهرود ديروز ميره پس ترجيح دادم مزاحمت نشم ...اهي كشيد و سكوت كرد جرات پرسيدن نداشتم ولي خودشم نمي خواست تا ابد ساكت بمونه:هر كس صلاح كار خودش رو بهتر ميدونه تو صداش رگه هاي دلخوري حس ميشد تا امروز دوستات رو تنها ديدم فهميدم نيومدي نگران شدم خواستم از شاداب بپرسم كجايي اما ديدم اونا سر حالن اون وقت بود كه خيالم راحت شد اتفاقي نيفتاده...تا اينكه متوجه خسرو شدم داشت با تلفن حرف مي زد بهش نزديك شدم عصبي و كلافه بود فقط يه كلمه تاوون سنگين رو شنيدم ضمير ناخوداگاهم بيدار شد تلفن رو قطع كرد و دوباره گرفت صداي عصبي و هيجان زده اش رو مي شنيدم داشت يكي رو تهديد مي كرد فهميدم تويي بد جوري نگرانت شدم وقتي كه ديدم از دانشگاه اومد بيرون زنگ خطر برام به صدا در اومد ديگه واسم مهم نبود كه كلاس درس چهار واحدي سخت با اون استاد بد پيله كه نيم نمره ارفاق نمي كنه پنج دقيقه ديگه شروع ميشه.خداخواهي بود كه امروز ماشين اورده بودم هر چند اگرم نمي اوردم تاكسي دربست مي گرفتم حسم مي گفت داره مياد جايي كه تو هستي و صد در صد اونجا خونه عموته بقيه اش هم كه خودت شاهد بودي.به سختي گفتم:به هر حال امروز كاري كردي كه يه عمر مديونت باشم هر چند قبل از اينم كم در حقم لطف و محبت نكرده بودي چيزي كه اين روزا كم پيدا ميشه.با خجالت ادامه دادم:من شانس بزرگي اوردم اگه قبل از اين جريانات تو رو نمي ديدم و درجه خوبيت رو نمي فهميدم معلوم نبود چي ميشد فكر كنم هنوز بهرود اينجا بود و من داشتم حرص مي خوردم .
-حالا كه خطر اقا بهرود رد شده هر چند بعيد مي دونم يك صدم اين پسر خطرناك باشه.
در صدد دفاع از بهرود بر اومدم:نه بيچاره همچين ادمي نيست فقط يكم لوسه يه كم هم خوش گذرون و بي خيال...اما بعيد مي دونم اين كارا رو بكنه حداقل تربيتش اين اجازه رو بهش نمي ده اگه يدونه از -اره ديكه پهلوم يكم شكاف برداشته دادم دوختنش.
خنديدم:من ساده رو بگو كه باور كرده بودم .
به سرم نگاه انداختم هنوز خيليش باقي بود ولي طاقت موندن نداشتم رو به پارسا گفتم ميشه بريم؟
با اخم جواب داد:نه كه نميشه بايد سرمت تموم شه دو تا امپول تقويتي توشه حالت خيلي بد بود تازه بعدشم ميبايست معاينه بشي .
با دلخوري گفتم:من كه طوريم نيست
-اره خوب من بودم كه يه دفه نقش زمين شدم!حالا خوبه سرت به جايي نخورد والا مشكل با يه سرم حل نميشد و تو هم كارت به خياطي و وصله پينه مي رسيد.
يه ذره سر حال شدم لبخند نشست روي لبم:باز خوبه حالت خوبه زياد درد نداري؟
-خيالت راحت باشه مشكلي نيست اسيب جدي بهم وارد نشده
چند لحظه به صورتم خيره موند و با ملايمت گفت:جريانو تعريف كن
بي كم و كاست همه چيز رو براش گفتم تازه يادم اومد ازش بپرسم اون تو خيابون خونه عمو چي كار ميكرده؟وقتي ازش پرسيدم دستاشو روي سينه چليپا كرد و پا رو به پا گذاشت :واقعيتش حس مي كردم ديگه به حضورم احتياجي نيست قلبم با شدت تپيد :پس حدسم درست بود اون از من دلگير بود.
ادامه داد :وقتي براي مهموني گفتي نيام اولش بهم برخورد و ناراحت شدم ولي وقتي خوب فكر كردم ديدم حق داري قرار ما اين بود كه بگيم هيچ كس نمي دونه اين طوري واسه تو بد ميشد و فاميل و دوست و اشنا هزار تا سوال ازت مي كردن و دو روز ديگه برات مشكل پيش مي امد با خودم گفتم اگه بخواي زنگ مي زني لابد يه بهونه اي واسه زنگ نزدن و نيومدن من جور كردي و عمو و خانواده اش قانع شدن مي دونستم بهرود ديروز ميره پس ترجيح دادم مزاحمت نشم ...اهي كشيد و سكوت كرد جرات پرسيدن نداشتم ولي خودشم نمي خواست تا ابد ساكت بمونه:هر كس صلاح كار خودش رو بهتر ميدونه تو صداش رگه هاي دلخوري حس ميشد تا امروز دوستات رو تنها ديدم فهميدم نيومدي نگران شدم خواستم از شاداب بپرسم كجايي اما ديدم اونا سر حالن اون وقت بود كه خيالم راحت شد اتفاقي نيفتاده...تا اينكه متوجه خسرو شدم داشت با تلفن حرف مي زد بهش نزديك شدم عصبي و كلافه بود فقط يه كلمه تاوون سنگين رو شنيدم ضمير ناخوداگاهم بيدار شد تلفن رو قطع كرد و دوباره گرفت صداي عصبي و هيجان زده اش رو مي شنيدم داشت يكي رو تهديد مي كرد فهميدم تويي بد جوري نگرانت شدم وقتي كه ديدم از دانشگاه اومد بيرون زنگ خطر برام به صدا در اومد ديگه واسم مهم نبود كه كلاس درس چهار واحدي سخت با اون استاد بد پيله كه نيم نمره ارفاق نمي كنه پنج دقيقه ديگه شروع ميشه.خداخواهي بود كه امروز ماشين اورده بودم هر چند اگرم نمي اوردم تاكسي دربست مي گرفتم حسم مي گفت داره مياد جايي كه تو هستي و صد در صد اونجا خونه عموته بقيه اش هم كه خودت شاهد بودي.به سختي گفتم:به هر حال امروز كاري كردي كه يه عمر مديونت باشم هر چند قبل از اينم كم در حقم لطف و محبت نكرده بودي چيزي كه اين روزا كم پيدا ميشه.با خجالت ادامه دادم:من شانس بزرگي اوردم اگه قبل از اين جريانات تو رو نمي ديدم و درجه خوبيت رو نمي فهميدم معلوم نبود چي ميشد فكر كنم هنوز بهرود اينجا بود و من داشتم حرص مي خوردم .
-حالا كه خطر اقا بهرود رد شده هر چند بعيد مي دونم يك صدم اين پسر خطرناك باشه.
در صدد دفاع از بهرود بر اومدم:نه بيچاره همچين ادمي نيست فقط يكم لوسه يه كم هم خوش گذرون و بي خيال...اما بعيد مي دونم اين كارا رو بكنه حداقل تربيتش اين اجازه رو بهش نمي ده اگه يدونه از كاراي اون ديوونه رو بكنه باور كن عمو دور از جونش سكته مي كنه
كاراي اون ديوونه رو بكنه باور كن عمو دور از جونش سكته مي كنه
اره خوب خانواده عموت خيلي خوبن .از جا بلند شد يه اخم كوچيك نشست رو صورتش با نگراني پرسيدم:درد گرفت؟تبسم كرد:يه كم مهم نيست انقدر حساس نباش خوب ميشه
يه دفه ياد پدر و مادرش افتادم :بنده هاي خدا اگه پارسا رو اينجورس ببينن خيلي ناراحت مي شن و به عامل اين مسيله كه بنده هستم ناسزا و لعنت ميگن.ناخوداگاه اين فكر رو به زبون اوردم.پارسا خنديداون قدر كه پهلوش درد گرفت و دوباره نشست روي صندلي
-فكر كردي من ان قدر نازك نارنجي ام كه به محض رسيدن تو خونه پهلومو نشون بدم و خودمد لوس كنم؟نه ترمه جان خيالت راحت نمي ذارم متوجه شندر واقع لزومي نداره متوجه شن
جواب دادم اينم ميشه
با شيطنت اضافه كردم:البته تي شرت نو فراموش نشه بعدم وقتي ازت پرسيدن چرا لباستو عوض كردي هزار تا دروغ ديگه هم مي توني سر هم كني و تحويل بدي به دروغ كه مالياتتعلق نمي گيره.
دست به چونه اش گذاشت و متفكرانه گفت:فكر كردي من اين قدر احمقم و همين الان مي رم يه تي شرت قرمز مي خرم كه مامانم متوجه شه نه جانم يه تي شرت سفيد ميگيرم البته زخم رو حسابي بسته بندي ميكنم كه خونابه پس نده بعدشم همين كه برسم خونه يه لباس تيره مي پوشم
-اينم حرفيه.
به سرم نگاه كردم:ميشه از پرستار بخواي بياد سرم رو تنظيم كنه زودتر تموم شه؟ابرو بالا انداخت:نه.دكتر گفت يك ساعت و نيم بايد طول بكشه چيزيش نمونده فقط نيم ساعت چهل دقيقه ديگه مونده تو اين مدت چشم رو هم بذار و يه كم استراحت كن در ضمن اروم و بي خيال باش سعي كن به هيچ چيز فكر نكني حتي اگه تونستي بخواب... برات خيلي خوبه ياد يادداشتي كه براي زن عمونوشتم افتادم :ميشه گوشيتو بدي من يه زنگ بزنم؟
به سرعت گوشي را از جيبش در اورد:اين چه سواليه حتما.
زنگ زدم به زنعمو و توضيح دادم بيرونم با پارسا ارزو كرد خوش بگذره گوشي رو كه بهش برگردوندم نگاهم به نگاهش افتاد و منم رگه هايي از عشق رو تو چشاش ديدم گونه هام گر گرفت سرمو تا جتي ممكن خم كردم تا تغيير رنگ صورتم از پارسا پنهون بمونه نمي دونم موفق شدم يا نه.
چند لحظه بعد پارسا از اتاق رفت بيرون قبلش گفت:ذهنتو و خالي و فقط به استراحت فكر كن .و چه جالب بود كه همين اتفاق افتاد و راحت خوابيدم.

فصل28
از درمونگاه اومديم بيرون پارسا گفت:اول بريم تا من از شر اين تي شرت خلاص شم ماشين را جلوي يك مركز خريد شيك و مدرن پارك كرد پهلوش راه افتادم كه تي شرتش معلوم نشه رفتيم داخل اولين مغازه پارسا از فروشنده خواست چند تا تي شرت سفيد بياره شبيه ترين اونا روانتخاب كرد و پوشيد فروشنده كنجكاو شده بود اما پارسا خيلي عادي و خونسرد رفتار كرد طوري كه او به خودش اجازه پرسيدن نداد.تي شرت خوني توي نايلون بود اون رو انداختيم تو اولين سطل زباله پارسا ازم پرسيد:حال داري يه دوري توي ايت پاساژ بزنيم؟
تعجب كردم:ولي تو زخمي اي تازه پانسمان شدي
-من مشكلي ندارم حالا موافقي؟
بدم نمي اومد تا اون روز اين پاساژ رو نديده بودم يه گشتي زديم بعد به پيشنهاد پارسا رفتيم توي يه كافي شاپ و بستني سفارش داديم رو به پارسا پرسيدم:درد داري؟
-يه كم قابل تحمله
دهنمو باز كردم كه شروع بع اظهار ناراحتي و شرمندگي كنم اما پارسا فهميد و با دست مانع شد:نه ترمه خواهش مي كنم شروع نكن از اينكه خودت رو مسيول بدوني ناراحت ميشم اتفاقه ديگه پيش مي اد
گارسن با ظرفاي بستني مزديك شد پارسا يه ظرف گذاشت جلوي من :به جاي اين حرفها دهنت رو شيرين كن بعدشك برام از مهموني بگو.
از شك بهرود گفتم و اينكه بو برده پارسا متفكرانه گفت:عجب پس اونقدرام كه فكر مي كردم خوب نقش اجرا نكرديم يا اينكه پيش از حد تصور ما باهوشه.
خنديد:البته نقش بازي كردن تو خيلي مصنوعي بود قرمز شدم : چکار کنم؟
با رضایت گفت: مسثله ای نیست ، اینطوری خیلی بهتره.
کنجکاو پرسیدم چطوری؟!
بی خیال مشغول خوردن بستنی اش شد ، آروم گفت: هیچی ، بهش فکر نکن.
ولی من که نمی تونستم بهش فکر نکنم ، از طرفی ام روم نمیشد بپرسم، شروع به خوردن بستنی کردم، طعمش به خوبی رنگش نبود، پارسا که انگار فکر منو خوند :فقط آب و رنگ داره ، زیاد خوشمزه نیست.
به اطراف اشاره کرد: دکورش عالی و قشنگه ، ای کاش به کیفیت کارشم اهمیت میداد که آدم رغبت کنه یه مرتبه دیگه ام بیاد،اینطوری همه بار اول و آخرشونه.
با توجه به قیمت های منو حرفشو تایید کردم: تازه خیلی ام گرونه.
بستنی دو نخورد: پول دکور و تزئین هاشونو میگیرن ، نخور ترمه...
-خیلی ام بد نیست.
بستنی رو از مقابلم برداشت: من که درست نکردم از نخوردنش ناراحت بشم.
پول میز رو حساب کردو اومدیم بیرون ، پارسا دستاشو بهم مالید :چشمم دنبال یه بستنی خوشمزس.
با لبخند ادامه داد: با بستنی دستگاهی میونه ات چطوره؟
دستمو گذاشتم توی جیب مانتوم:خوشمزه اس ، مزه شیر خشکمیده ، آدم یاد بچگی هاش میافته.
پارسا همچین خندید که سرش به عقب متمایل شد، با تعجب گفتم:مگه شیر خشک خنده داره؟!
سعی کرد خنده اشو کنترل کنه:نه، من از شسیر خشک خوشم نمی آد،راستش من از موقعی که به دنیا اومدم با شیر خشک تغذیه شدم ، مادرم آدم مشغولی بود و خیلی فرصت نداشت،پس بهم حق بده از شر خشک خوشم نیاد.
بعد از چند ثاتیه سکوت گفت:البته بیست چند یال از اون زمان گذشته ، بد نیست یه بار مزه اش بیاد زیر دندونم.شاید الان شیرخشک ها خوشمزه شده باشن.
ناخودآگاه گفتم : بعضی مارکاش خوشمزه اس.
حرفی بود که زده بودم و دیگه کاریش نمیشد کرد.پارسا میون خنده مهارنشدنی اش پرسید: مگه هنوزم شیر خشک میخوری؟
خجالت زده و سرافکنده گفتم : گاهی دور هم جمع میشیم یه قوطی می خریم و قاشق قاشق میریزیم رو دستمون و میخوریم.
آروم که شد گفت:عجب دختر عجیبی هستی.
دوباره خندید و گفت: شیر خشک میخوری... چه جالب.
از دست خودم و حرف نسنجیده ای که زده بودم عصبانی بودم:همه آدما بچه ان ، بچه های بزرگ! بد نیست یه وقتایی اون عادتارو زنده کنیم.
-آره خوب ، حق با تو.
جلوی پاساژ پسری پای دستگاه ایستاده بود و بستنی میفروخت.ازش دو تا خریدیم ، بعد از تست کردن طعمش پارسا ابرو با لا انداخت:هوم، خوشمزه اس، خیلی خوشمزه تر از اون بستنی شیک و پیک!
رو به من کرد و گفت:مزه شیر خشک هم بد نیستا!
-من که گفته بودم.
همین موقع یه پسر بچه که دشته هاش گل تو دستش بود اومد و مقابل پارسا ایستاد : یه دسته گل بخر، واسه نامزددت یه دسته گل بخر.
پارسا لبخند بامزه ای تحویلم داد و روبه پسر گفت : چنده؟
پسر دسته های مریم رو گرفت طرفش:2 هزار تومن...
لب ورچیدم :اوه چه گرونه!
پسر بچه همه گلارو گرفت طرفم: همه اشو ببر شش هزار تومن ، چهار تا دسته اس.
پارسا نگاهی به من کرد و گفت: بگیر.
دهن باز کردم : آخه این....
پرید وسط حرفم: هیس ، تو فقط بگیر.
پسر بچه دسته های گل رو گذاشت تو دست من: تا یه هفته تازه می مونه و کیف می کنین.
محسور بوی گلها بودم ، پارسا پول رو داد و رفتیم طرف ماشین ، دررو برام باز کرد، نشستم ، وقتی اونم سوار شد، پرسیدم:مطئنی حالت خوبه؟
استارت زد : عالی ، شک نکن ، تا به حال به این خوبی نبودم.
چشماش میدرخشید .نتونستم طاقت بیارم ، نگامو ازش دزدیدم.تودلم یه چیزی ریخت.پارسا پرسید : حالا کجا بریم؟
به ساعتم اشاره کردم :دیگه موقع خونه رفتنه ، میدونی ساعت چنده ؟
پاشو گذاشت روی گاز : مگه باید کارت ورود و خروج بزنی؟
-ولی پارسا تو ازت خون رفته ، احتیاج به استراحت داری.
-منو دست کم گرفتی ؟! ورزشکارم ها!
-به هر حال باید به فکر خودت باشی، تو مسیر منو پیاده کن و برو خونه استراحت کن، میترسم خدای نکرده برات مشکلی پیش بیاد.
اخمی رو چهره اش نشست:به خاطر تو میرم خونه و استراحت میکنم ولی توقع نداشته باش وسط راه پیادت کنم.تا دم در می رسونمت.
اعترض کردم : راهت دور میشه.
-با اتفاقی که امروز افتاد اصلا صلاح نیست تنها رفت و آمد کنی.از فردا موقع رفتن و برگشتن دانشگاه خودم میام و میبرمت.تا بالاخره فکری واسه این پسر شرور وبدجنس بکنیم.
یاد اتفاقات اونروز تیره پشتمو لرزوند، اما حرفی در موردش نزدم.به خونه که رسیدیم پیاده شدم، پارسا صدا کرد:گلات جا موند.
قلبم تپید و دستم لرزید.گلهارو گرفتم ، دودسته اش رو به طرفش دراز کردم: اینام مال تو، بزار تو اتاقت بوش حرف نداره.
دست گذاشت روی چشمش و گلارو گرفت : حالا برو تا من برم.
-آخه زشته ، تو که بری منم میرم خونه.
با لحن آمرانه ای گفت: اول تو برو که من خیالم راحت بشه.
لبخند زدم و گفتم: باشه ، تو نمی آی تو؟
-نه ، مرسی.
با تردید به طرف در رفتم.دوست داشتم میاومد تو، انگار خدا صدای دلمو شنید، چون همون لحظه ماشین کیوان رسید و بهی با سرخوشی پیاده شد و سلام و علیک گرمی با پارسا کرد و به اصرار ازش خواست .ارد خونه بشه ، کیوان هم کلی ازش خواهش کرد ، کیوان نگاه پرسشگرانه ای بهم کرد ، با بستن چشمام ازش خواستم بیاد.
هر چهار نفر وارد خونه شدیم ، عمو وزن عمو به گرمی ازمون استقبال کردن، پارسا دو تا دسته گل خودش آورده بود ، همه رو با هم بردم تو آشپزخانه و زرورق دورشو باز کردم و شاخه های خوش عطر مرسم چیرم تو گلدون، بعد گلدون رو گذاشتم رو میز نهار خوری.
زن عمو با دیدن پارسا و کیوان یر درد دلش باز شده بود و بااشک و آه از بهرود و رفتنش میگفت و اون دو تا دلداریش میدادن.
وقت داروی پارسابود ، دکتر بهش مسکن داده و برای جلوگیری از عفونت آنتی بیوتیک تجویز کرده بود، براش آب آوردم که داروهاشو بخوره.زن عمو هزار تا سوال کرد که دارو ها واسه چیه و پارسا عذر آورد که دندونش درد میکنه.
عمو با خنده گفت:خیاط تو کوزه افتاد..دندونپزشک ها خودشون از دندون درد میرن دکتر.
یه بالش برای پارسا آوردم تا پشتش بزاره و کمرش در وضعیت خوبی قرار بگیره و زخمش اذیتش نکنه، بهنوش حسابی دستم انداخت، طوری که از خجالت سرخ شدم و چند لحظه بعد رفتم تو اتاقم.
یهی پشت سرم اومد : عروس خجالتی!
رو کردم بهش: کارت قشنگ نبود.
فهمید حسابی دلخورم ، اومد از دلم دربیاره:نمیخواستم ناراحتت کنم.
روی تخت نشستم و سرمو گرفتم بین دستام :من باید حد خودم رو بدونم، این بازی همین امروز تموم شده بود و اگه میبینی پارسا الان این جاس ، فقط عاملش خسروئه!
بهی چند پلک زد : خسرو؟!مگه چکار کرده؟
همه ماجرا رو براش گفتم و آخرش با لحن سزنش باری اضافه کردم: دلیل بالش بردنم همین بود، پهلوش زخمه، میخواستم کمرش صاف باشه و خیلی دردش نگیره؛ والا خودت میدونی من از این کارا نمی کنم.
بهی حسابی ناراحت شد:طفلک چه بلایی سرش اومده!
-از این به بعد باید خیلی محتاط باشم، این پسر تا زهرشو به من نریزه راحت نمشه که نمیشه.میترسم یه بار زنگ بزنه به عمو یا زن عمو حرفایی بزنه و منو پیششون خراب کنه.از این پسر هر کاری بگی برمیاد.امروزم که فهمیدم اینجارو خوب بلده ... خیلی میرسم بهی! خیلی!
انگشتامو در هم گره کردم: هم برای خودم ، هم برای پارسا.امروز نشون داد از صدمه زدن به اون هم ابایی نداره...
بهی کنارم نشست و دلداریم داد: پارسا خودش مواظب خودش هست. هرچی باشه اون یه مرده، از پس خودش برمی آد، ورزشکارم که هست ، اونم از نوع رزمی ، پس غصه اشو نخور! به فکر خودت باش...
به شوخی اضافه کرد: باید نقشه ایی واسه اون بکشیم بفرستیمش جایی که عرب نی انداخت.

 
پوزخند زدم : اگه بذاره آب خوش از گلوم پایین بره چشم.
بازومو گرفت و کشید: حالا پاشو بریم بیرون که زشته...
هر دو رفتیم بیرون عمو داشت تلفن می زد و سفارش چلوکباب می داد. زن عموم با شرمندگی می گفت: امروز دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت!
آه تلخی کشید و با حسرت گفت: می شد این جا نگهش داشت ولی قسمت نبود، دل بچه ام گیر بود اما به نتیجه نرسید وگرنه با جون و دل برمی گشت.
همه می دونستیم منظورش چیه ولی به روی خودمون نیاوردیم، اما زن عمو ول کن نبود، تا این که عمو مداخله کرد: حالا که رفته خانم، شاید ازدواج هم می کرد برنمی گشت! دست زنشو می گرفت و با خودش می برد، اون وقت یه دختر بیچاره ام تو غربت گرفتار می شد و مادر اونم به حال و روز تو می افتاد.
زن عمو بدنش رو به چپ و راست تکون داد: نگو، نگو که یه چشمم اشکه و اون یکی خون.
بعد دستش رو به زانو گرفت و بلند شد : حداقل برم یه سالاد درست کنم.
از جا بلند شدم: شما زحمت نکشین زن عمو من درست می کنم.
عمو با دست به هردومون اشاره کرد:هر دوتاتون بشینید احتیالج به زحمت نیست ، سالادم سفارش دادم، امشب موقع استراحت شما خانماس.
هر دو نشستیم. نگام به نگاه پارسا افتاد. نگاهش اون نگاه روز اول نبود، احساس کردم گرما و حرارت نگاهش منو داره می سوزونه....نکنه اون احساس و علاقه ای که به دست و پای من زنجیر زده اونم اسیر خودش کرده!
"حالام کرده باشه که چی؟! شاید اگه یه طور دیگه ای این ارتباط بینمون به وجود می اومد امیدی بود. اما الان؟! بهتره بهش فکر نکنم والا سرم درد می گیره"
همون موقع یه مسابقه فوتبال شروع شد اونم بین دو تا تیم ایتالیایی. بهنام با خوشحالی اعلام کرد: خوبه تخمه خریدم.
با عجله فت و از اتاقش یه پاکت تخمه آفتابگردون آورد به جز من همه علاقمند بودن و چارچشمی به صفحه تلویزیون نگاه می کردن، حتی زن عمو مشتاقانه راجع به فوتبالیست ها از بهنام سوال می کرد. دیگه جای موندنم نبود رفتم تو اتاقم. حوصله هیچ کاری نداشتم، یکی از جروه هامو برداشتم ویه نگاهی بهش انداختم چند دقیقه که گذشت چند ضربه به در خورد مطمئنا بهی نبود چون احتیاج به اجازه نداشت در هر شرایطی سرشو می انداخت پایین و می اومد تو. جزوه ام رو بستم و گذاشتم کنارم: بفرمایین.
در باز شد و پارسا اومد تو: مزاحم نیستم؟
خودمو جمع و جور کردم : اختیار دارین.
یه نگاه به دور و بر اتاق کرد:قشنگه.
-سلیقه من نیست، اتاق بهیه، اینجا من فقط چند تا کتاب و یه تخت و چند دست لباس دارم.
به صندلی کامپیوتر اشاره کرد: می تونم بشینم؟
به حواس پرتم لعنت فرستادم: معذرت می خوام بفرمایین لطفاً.
با ژست مخصوص نشست و پا روی پا انداخت: پس لازم شد اتاق خودتو ببینم.
- البته هر وقت اومدی شیراز می تونی ببینی.
یه عکس دو نفری از من و بهی روی میز تحریر بود ، مال زمانی که هنوز هیچکدوم مدرسه نمی رفتیم. پارسا برش داشت و با دقت نگاش کرد چند لحظه بعد گفت: از بچگی تا الان عوض شدی، اون موقع حسابی تپل مپل بودی، اما بهنوش خیلی عوض نشده راحت می شه شناختش.
عکس رو برگردوند سرجاش: خیلی دوست دارم بیام شیراز رو از نزدیک ببینم به محض اینکه فرصتش دست بده این کارو می کنم. دوست دارم همه جاهای تاریخی و شاعرانه اش رو ببینم.
رفتم تو خلسه: شیراز شهر رویاهامه. خیلی دوستش دارم. دلم براش تنگ شده.
- چیزی نمونده امتحانا شروع بشه لابد بعدش می ری دیگه.
با خوشحالی گفتم: یه لحظه ام صبر نمی کنم... دلم واسه شاهچراغ یه ذره شده، واسه معنویت حرمش! دوست دارم برم حافظیه!
کف دستاشو چسبوند بهم و گرفت مقابل صورتش: چه شاعرانه و لطیف!
با هیجان گفتم: اونجا زادگاهمه، کلی ازش خاطره دارم،اون جا بزرگ شدم، باورت نمی شه پام که می رسه اون جا روحیه م ده برابر بهتر می شه.
نگاهش گرم و مهربون بود: پس باید اون جا ببینمت، ترمه واقعی خودشو تو شیراز نشون می ده.
صدای زنگ در اومد. گفتم: مثل اینکه غذا رسید.
از جا بلند شدم. پشت سر منم پارسا بلند شد، غذا به موقع رسید چون تحمل نگاههای سوزان و آتشین پارسا رو نداشتم...شایدم پیش خودم اینطوری فکر می کردم، شایدم رفتار اون معمولی بود و من پیش خودم اینطوری مجسم می کردم.

فصل 29

از دانشگاه اومدیم بیرون. پارسا حسابی سفارش کرده بود از جلوی در دانشگاه با شاداب و ساغر تاکسی دربست بگیریم. اون روز از صبح کلاس داشتم و حسابی خسته بودم.
وقتی رسیدیم خونه اول یه چایی خوردیم و بعد شروع کردیم درس خوندن. دیگه مهلتی نبود . سه روز دیگه امتحانا شروع می شد و از لحاظ سختی مطلب با ترم اول قابل مقایسه نبود.
نشستیم پای درس. به قول ساغر می خواستیم کتابامونو بجویم.
ساعت از دوازده که گذشت شاداب خمیازه کشید: من یکی بریدم از الان به بعد تا فردا صبح هم بخونم یه کلمه ام حالیم نمی شه، بابا این مغزه کامپیوتر که نیست.
کتابو جمع کرد گذاشت اون ور: چراغا رو خاموش کنین.
ساغر اعتراض کرد: ولی ما می خوایم درس بخونیم.
شاداب بی ملاحظه گفت: تشریف ببرین بیرون درس بخونین من می خوام بخوابم. بی خوابی پوستمو خراب می کنه.
گفتم: غلطای زیادی!
شاداب خندید: داداشت سفارش کرده مواظب خودم باشم.
- تقصیر مامان منه که پسرای خوب و مودب تربیت کرده و انداخته زیر دست دخترای مردم.
ساغر گفت: تقصیر خود بی عرضه اته. از روز اول هی بهش رو دادی، هی بهت گفتم" دوستی تموم شد، شما دوتا عروس خواهر شوهرین" ولی به خرجت نرفت که نرفت. اینم از نتیجه اش همینو می خواستی؟! حالا پاشو بریم بیرون و بذاریم این نکبت کپه مرگشو بذاره.
بالش رو پرت کردم رو سرش و از اتاق اومدم بیرون. ساغرم اومد. نرگس و ملکه اخلاق داشتن درس می خوندن، نرگس با دیدن ما لبخند زد: خسته نباشین.
رو زمین نشستم: آی گفتی! موقع امتحانا از دانشگاه اومدنم پشیمون می شم.
شونه بالا انداخت: عیب نداره، عادت می کنی...منم ترمای اول و دوم همین طوری بودم ولی بعدا یاد گرفتم چه جوری باید تو دانشگاه درس خوند. تو هم دستت می آد زیاد بهش فکر نکن، راستی چایی دم کردم می خوری؟!
- چه کار خوبی کردی.
از جا بلند شد و از ملکه اخلاق پرسید:واسه تو بریزم؟
ملکه اخلاق جا به جا شد: نه، اگه چایی بخورم نمی تونم بخوابم.
ولی ساغر موافقت خودشو اعلام کرد.
ملکه اخلاق پرسید: شاداب کو؟!
صفحه مورد نظرم رو پیدا کردم: خوابید.
- خوش به حالش.
دلم براش سوخت: خوب تو هم برو بخواب.
- کاش می شد آخه من فردا امتحان دارم و باید درسامو یه مرتبه دیگه مرور کنم والا انگار نه انگار که قبلا خوندمشون. الانم مغزم کشش نداره.
پیشنهاد کردم: خوب صبح زود بیدار شو، چند ساعت بخواب بعدا بخون، اینطوری بهتره.
- راست می گی امتحانم ساعت دوازده است.
- خوب پس فرصت داری اگه خیلی هم خسته باشی خوندنت فایده ای هم نداره.
کتاباشو دسته کرد و گذاشت یه گوشه: راست می گی برم بخوابم.
نرگس با سینی چایی اومد تو : کجا به سلامتی؟
- با اجازه تون لالا!
- برو بخواب منم نهایتا نیم ساعت دیگه طاقت بیارم و بخونم



 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 50
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 65
  • بازدید ماه : 62
  • بازدید سال : 562
  • بازدید کلی : 43,012
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید