loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 68 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

هیچ اثری از تمسخر تو رفتارش نبود و همین خیالمو راحت کرد، مودبانه صندلی رو عقب کشید، زیر لب و با خجالت سلام کردم و نشستم.
نمی دونستم چی بگم، چشم دوخته بودم به گلدون چوبی روی میز که با چهار تا شاخه بنفشه مصنوعی تزئین شده بود، منو رو داد دستم: چی میل دارین؟!
بدون این که سرمو بلند کنم ، گفتم: ممنون، چیزی میل ندارم.
با صدای گرمی گفت: این که نمیشه بالاخره باید یه چیزی بخورین.
منو رو باز کرد ، نگاهیی سرسری بهش انداختم ، می دونستم چیزی نمی تونم بخورم، ملتمسانه گفتم: باور کنین چیزی نمی تونم بخورم.
بدون تکلف گفت: پس خودم براتون یه چیزی انتخاب می کنم ،خوب ببینیم چی داره! تو این هوای گرم که قهوه یا شیر کاکائو نمی چسبه، بستنی بد نیست، شایدم یه نوع گلاسه. . . من بستنی مخلوط می خورم شما چی؟!
چون سکوتم طولانی شد، گارسن را صدا زد و دو تا بستنی مخلوط سفارش داد، لابد تو دلش بهم فحش می داد: دختره احمق منو کشونده آورده این جا سکوت تحویل می ده; اگه نمی اومدم و این جا می کاشتمش حالش جا می اومد.
با انگشت های دستم مشغول بازی بودم ،سرم گیج می رفت و دهنم تلخ شده بود، مثل زهرمار!هر آن احتمال می دادم ولو شم روی زمین و از حال برم، عجب کابوسی بود ها!!!
دو تا ظرف پایه دار پر از بستنی رنگی مقابلمون قرار گرفت، پارسا تعارف کرد: بفرمائین، مشغول شین، بستنی هاش خوبه.
خودش شروع کرد، باورم نمی شد این قدر عادی رفتار کنه ، برخوردش طوری بود که انگار معمولی ترین اتفاق دنیا افتاده و من براش غریبه نیستم و مرتبه اولی ام نیست که با هم قرار گذاشتیم، بعد از چند لحظه گفت: آب میشه ها!
قاشق رو برداشتم و از رنگ کرم که می دونستم طعم نسکافه داره و منم خیلی دوسش دارم شروع کردم، یه کم آروم شدم، با شرم رو به پارسا گفتم: من، من واقعا نمی دونم چی باید بگم؟! خیلی متاسفم که باعث گرفتاری شما شدم.
- ابدا این طور نیست، اتفاقا برام خیلی جالب بود، راستش همچین درخواستی رو هیچ وقت تصور نمی کردم.
موهامو زیر روسری درست کردم: راستشو بخواین منم همین طور! باور کنین صد مرتبه خودم رو لعنت کردم، اصلا دوست ندارم مایه دردسر کسی بشم، ولی متاسفانه شرایطی برام به وجود اومده که ناچارم...
با کنجکاوی بهم چشم دوخته بود: راستش خیلی دلم می خواد قصه اتون رو بشنوم.
بعد از چند لحظه مکث گفت: البته حمل به جسارت و بی ادبی نباشه.
سریع جواب دادم: اختیار دارین، شما حق دارین همه چی رو راجع به من بدونین، می دونم این درخواست نامعقول و نامتعارفه ولی تنها چیزی که به ذهن ما رسید همین بود، فکر کردیم برای حل این مشکل باید از شخص سومی استفاده کنیم و البته نمی دونستیم از کی؟ به هر حال می بایست از کسی کمک بگیریم که همه جوره تائید شده باشه، متاسفانه درست و حسابی کسی رو نمی شناختیم و در نهایت عقلامونو ریختیم روی هم و فکر کردیم اگه شما راضی باشین می تونیم روی کمک شما حساب کنیم.
افتاده بودم روی دور حرف زدن و مهلت بهش نمی دادم: البته همش بستگی به شما داره، من خودمو اماده کردم که حتی با لحن بد ازم بخواین برم و مزاحم شما نباشم...
حرفمو برید: بنده اساعه ادب نمی کنم.
بی توجه ادامه دادم: می دونم دختر عموم و همسرش تا حدودی شما رو در جریان گذاشتن.
- اما شنیدن اصل و فرع ماجرا از خودتون لطف دیگه ای داره...
با تعجب تو چشماش نگاه کردم ، آرامش عمیقی رو به وجود آدم تزریق می کرد، ناخواسته لبخند کمرنگی زدم:همه چی رو براتون می گم، متاسفانه تو این یه ساله اخیر بد بیاری دامن من و خونواده امو گرفته و ول نمی کنه; می دونم واسه شما نقش بازی کردن خیلی سخته و اگه قبول کنین فداکاری بزرگی در حقم انجام دادین، می دونم برای شمام شرایط بدیه و ممکنه دچار مشکل بشین ... تا الانشم چند بار پشیمون شدم...
چند لحظه مکث کردم و یه قاشق بستنی خوردم، این بار از رنگ سبز که طعم پسته می داد: فقط اگه نخواستین یا شرایطش رو نداشتین که بهم کمک کنین، قول بدین از این جریان کسی خبر دار نشه...
رنگ صورتش یه دفعه تیره شد: خانوم مهرتاش، شما منو چه جور آدمی فرض کردین؟! فکر می کنین من برای چی این جام؟! مسلما برای کمک به شما، در ثانی یه طورایی م دوست دارم شر اون پسره مزاحم از سرتون کم شه، یعنی یه تیر و دو نشون; شما مطمئن باشین که رازتون پیش من محفوظ می مونه و هیچ کس ازش خبردار نمی شه...
حرفاش امیدوار کننده بود، لبخند زدم: پس کمکم می کنین؟!
چشماشو هم گذاشت: تا جایی که بتونم حتما!
نفس راحتی کشیدم به پشتی صندلی تکیه دادم، تصمیم داشتم همه چی رو براش بگم، مخصوصا حالا که قرار بود کمک کنه، نگاهش کردم: ممنونم آقای انصاری...
پارسا لبخند زد و گفت: نه دیگه، آقای انصاری نه! من پارسا هستم، بی پیشوند و پسوند، بالاخره باید عادت کنیم دیگه! پس بهتره از یه جایی شروع کنیم و اونم این باشه که اسم همدیگر و راحت صدا بزنیم.
سرخ شده بودم: سخته...
تائید کرد: سخت هست ولی غیر ممکن نیست.
بعد به نرمی اضافه کرد: ترمه!
سرشو تکون داد: اسم خیلی جالب و قشنگی داری.
تشکر کردم : مرسی، اسم شمام خیلی با معنی و خوش آهنگه!
- مثل این که عادت داری هر چیزی رو سریع تلافی کنی ، حتی خوبی رو!
- ولی این خوبی شما رو اصلا نمی تونم جبران کنم...
- نگران جبران نباش، بالاخره هر چیزی جبران می شه، حالا بهش فکر نکن، خوب من منتظرم که بشنوم.
یه قاشق دیگه از بستنی م رو خوردم و به چشمای مشتاق پارسا نگاه کردم، یه مرتبه دلم لرزید، تو دلم استغفرا... گفتم و سعی کردم ذهنمو به اصل قضیه معطوف کنم: مشکل پسر عمومه که چند وقتیه از خارج اومده، البته تو همین چند روزه قراره برگرده ، اما همین چند وقت کافی بود که عمو و زن عمو فکر کنن من و پسرشون به هم می آیم، برای همین عمو منو از پدرم خواستگاری کرده...من به بهرود فقط به عنوان یه پسر عمو نگاه می کنم نه بیشتر نه کمتر، تو مدتیم که تو خونه اشون زندگی کردم فهمیدم که به درد اون نمی خورم ،اون یه پسر خیلی امروزی و متجدده...
شونه بالا انداختم : خوشبختانه یا شایدم بدبختانه من این قدر اروپایی نیستم که بتونم تحمل کنم حتی پسر عموم در آن واحد با چند تا دختر مختلف ارتباط داشته باشه.
بستنی کم کم داشت آب می شد، نمی تونستم از خیر قسمت شکلاتیش بگذرم، برای همین شروع به خوردن کردم. پارسا که بستنی خودشو تموم کرده بود دو دستش رو گذاشته بود زیر چونه اش و منو نگاه می کرد. بعد از این که قسمت شکلاتی بستنی رو تموم کردم ، گفتم: من عمو و زن عموم رو خیلی دوست دارم از اون آدمای کمیاب روزگارن، اون آدمایی که این روزا کمتر می شه دیدشون، برای همین به هیچ وجه دوست ندارم تو روشون بگم « دلم نمی خواد عروستون بشم».
شروع به هم زدن بستنی کردم: در عین حال دلم نمی خواد عروسشون بشم، چون نتیجه اش از الان معلومه . عمو خیلی به گردن من حق داره برای همین تصمیم گرفتیم، بهش بگیم از همون اول که اومدم دانشگاه نامزد کردم فقط به خاطر شرایط خاص خونواده من و اینکه ممکنه این نامزدی چند سال طول بکشه جز پدر و مادرها کسی از این مساله خبر نداره.
پارسا خندید، ادامه دادم: البته این مساله مدت زیادی طول نمی کشه ، چون عمو قصد داره تو همین چند روزه موضوع رو مطرح کنه، اما من و بهی...
خندیدم: منظورم بهنوشه، می خوایم پیشدستی کنیم و ظرف امروز و فردا به عمو بگیم که...
دیگه روم نشد ادامه بدم، سرمو انداختم پائین و زیر نگاه سنگین و خیره پارسا رنگای بستنی رو قاطی هم کردم.
تو خاطرات خودم غرق شدم، چه روزایی بود، شیرین و قشنگ، با این که هنوز یه سال م نشده بود ولی انگار ده سال از روش می گذشت.
زندگی آروم و بی دغدغه و شادی داشتیم، از وقتی که به خاطر دارم تو ناز و نعمت غرق بودم عکسام از همون یه سالگی هست و هر سال به کیک تولدم یه شمع اضافه و قد من یه کم بلندتر شده و صورتم تغییر کرده.
خیلی خوش بودیم، دو سه سالی یه مرتبه می رفتیم مسافرت خارج از کشور و سالی دو مرتبه هم مسافرت داخلی، بابام از هیچی برامون کم نمی ذاشت. خونواده خوشبختی بودیم، سودی جون و بابا بعد از گذشت سی سال از ازدواجشون هنوز همدیگه رو عاشقونه دوست داشتن.
بالاخره یه روز طوفان وزید، یه طوفان سخت و وحشی، شایدم زندگی آروم و راحتمون چشم خورد.
بابام کارخونه داشت، یه کارخونه تولید ظرف یه بار مصرف، وضعمون خوب بود، به قول معروف توپ داغونمون نمی کرد، بابام دست خیرم داشت، به کارگراش خوب می رسید، بهشون وام جهیزیه و بیماری و خرید وسایل ضروری می داد، همه راضی بودن...
تا این که پارسال همین موقع ها سر و کله یه آدم از خدا بی خبر پیدا شد، یه آدم با یه مبایعه نامه جعلی، می گفت بابا کارخونه رو بهش فروخته، اتفاقا تو همون دوران بابا تازه رفته بود مسافرت، می خواست یکی دو تا دستگاه جدید و مدرن بگیره... مردک دادخواست تنظیم سند کرد و خواستار سند ملک شد، ملکی که هیچ وقت بهش فروخته نشده بود.
دادگاه مدارک رو بررسی کرد و بابا رو احضار... بی چاره بابام که نبود و تا برگرده و به خودش بجنبه، با دستور قاضی پرونده کارخونه توقیف و پلمپ شد.مونده بودیم چی کار کنیم که بابا برگشت، یه وکیل گرفت و اعلام کرد هرگز چیزی رو نفروخته و امضا پای مبایعه نامه جعلیه.
مرحله اول بابا یه زمین فروخت و خرج وکیل کرد، بعد یه زمین دیگه فروخت و مقداری پول به کارگرا داد که بنده های خدا بی کار و پول مونده بودن.
منتها این قضیه سر دراز داشت، ما فکر می کردیم مشکل یکی دو ماهه حل می شه.ولی امان از این جور کارا!
روزی که خبر پلمپ شدن کارخونه بابا رو شنیدم حالم بد شد اونم چه روزی، روزی که فرداش آینده سازم بود، روز شرکت تو آزمون دانشگاه سراسری!
به قدری حالم بد بود که نصف سوال ها رو جواب ندادم و از سر جلسه م یه راست رفتم بیمارستان، هیچ مشکلی نداشتم فقط یه شوک عصبی!
بابا کلی باهام حرف زد و دلیل و منطق آورد که مشکل سریع حل میشه و من نباید به خاطر همچین مسئله ای آینده و از همه مهمتر سلامت خودمو به خطر بندازم.فرصت برای جبران بود، چند هفته بعد تو آزمون دانشگاه آزاد شرکت کردم و تو انتخاب اولم که دندونپزشکی تهران بود، قبول شدم...اما حیف که این رشته رو توی دانشگاه سراسری از دست دادم، چرا که سالها براش برنامه ریزی کرده و درس خونده بودم، اون وقت با یه اتفاق هرچی رشته بود، پنبه شد.
می خواستم بخت خودم رو تو دانشگاه سراسری یه مرتبه دیگه امتحان کنم اما بابا مانع شد و گفت: تو به درست برس، این مشکل حل می شه، به فکر شهریه دانشگاهم نباش.
هرچی گفتم شهریه اش یه قرون و دو زار که نیست، گوش نکرد، گفت: تو به این چیزا کاری نداشته باش.
خلاصه اومدم تهران و رفتم خونه برادرم تارخ...البته هنوزم قصد دارم شانس خودمو تو کنکور سراسری یه بار دیگه امتحان کنم ،شاید از چند ماه دیگه رفتم دانشگاه دولتی !
تو این مدت بابا خیلی اذیت شد، مشکلات خودش یه طرف، متلک های این و اون یه طرف دیگه!
از خیلی ها تعجب می کردم، طوری از وضعیت جدید خونواده ما خوشحال بودن که انگار مال اونا به ناحق وارد زندگی ما شده بود، آدم این طور موقع هاست که دوست و دشمن خودشو می شناسه، بگذریم.
با اعلان دعوی متقابل از طرف بابا، دادگاه کارشناس خط تعیین کرد، در مرحله اول معلوم شد امضا جعلیه، اما شخص مدعی اعتراض کرد و دادگاه این بار دو نفر رو به عنوان کارشناس تعیین کرد، بازم مشخص شد که امضا جعلیه، اما مدعی ما دست بردار نیست که نیست و بازم دادگاه داریم و تکلیف نهایی تا چند وقت دیگه معلوم می شه.
بابا تند و تند می خواست ملک بفروشه و خرج کنه که مانعش شدیم، این طوری گنج قارونم تموم می شه، حالا مدتیه کمتر خرج می کنیم و حواسمون به ریخت و پاشمون هست، هر چی باشه بابا در برابر کارمندا و کارگرای کارخونه که همگی م عائله مندن، مسئوله. اگرم چیزی بفروشه به اونا می ده بی خرجی نمونن.
حالا وکیل مژده داده که کار داره تموم می شه و اگه تو دادگاه آخر پنج تا کارشناس خط حکم بدن امضا جعلیه، مبایعه نامه باطل میشه و پلمپ شکسته! اون وقت مام یه نفس راحت می کشیم.
دو سه شب پیش که با بابا حرف زدم بازم می خواست منو از این تصمیم منصرف کنه و می گفت به زودی کارا رو براه می شه و برای من و شاداب خونه مستقل می گیره راحت باشیم، البته بهش یادآوری کردم که ساغر به ما چسبیده و ازمون جدا نمی شه.
با خنده گفت: اونم مثل شما دو تا...
به هر حال من به بابا گفتم: در اون صورتم تو اصل ماجرا فرق نمی کنه من دوست ندارم عمو بهم حرفی بزنه و من تو جوابش نه بیارم. هر چی باشه عمومه، در ثانی لطف و محبت رو در حقم تموم کرده، دوست ندارم ناسپاس و قدر نشناس باشم.
به هر حال بابا در حالی که قلبا مایل نبود گفت: باشه، هر جور صلاح می دونی، فقط...
می دونستم چی می خواد بگه، اون قدر گفته بود که ملکه ذهنم شده بود، دونه به دونه ذهنیاتشو گفتم و بعد خیالش رو راحت کردم که به صلاحم عمل می کنم.
اما نمی دونم؟! عقل ناقص من یکی که اصلا قد نمی ده، یعنی واقعا این کار به صلاحمه؟!
خدا خودش کمکم کنه، فقط اونه که می تونه حلال مشکلات باشه.
همین طور یه ریز حرف زدم، وقتی به خودم اومدم که دهنم کف کرده و داشتم از تشنگی می مردم، پارسا خودش متوجه مطلب شد و دو تا لیوان آب طالبی سفارش داد، به ساعتم نگاه کردم و نیم متر پریدم هوا: دقیقا دو ساعت و نیمه دارم حرف می زنم...
روی صندلی جابجا شدم و با شرمندگی گفتم: معذرت می خوام حسابی پر حرفی کردم و سرتون و درد آوردم، باید بهم تذکر می دادین که روده درازی نکنم.
پارسا دستاشو روی میز گذاشت: منم مثل شما...ببخشین مثل تو متوجه گذشت زمان نشدم.
به حالت استفهام آمیزی گفت: شاید اگه این ماجراها پیش نمی اومد من و تو الان پشت این میز نبودیم، به هر حال امید دارم هر چی زودتر و سریعتر مشکل شما حل بشه.
لبخند زدم: امیدوارم، این طوری زودتر از شر من خلاص می شین...
دستشو به حالت امتناع تکون داد: مسئله این نیست، بالاخره وقتی آدم گرفتاره زندگیشم روال عادی نداره...اگه تا الانم یه دهم درصد شک داشتم که به شما کمک کنم الان هزار درصد اطمینان دارم که می خوام کمکتون کنم.
آب طالبی مقابلم قرار گرفت، تو یه جرعه همشو خوردم: ببخشین خیلی تشنم بود.
- بهت حق می دم.
دوباره به ساعتم نگاه کردم: خیلی دیر شده.
از جا بلند شد کت ظریفش رو که درآورده بود از روی صندلی برداشت: می رسونمت.
- نه، باعث زحمت نمی شم.
- دیگه حداقل برای یه مدت کوتاه هم که شده تعارف و رو دربایستی رو کنار بذار کنار و باهام

راحت باش،بالاخره عموت نباید به رفتار ما شک کنه...
به طرف صندوق رفت و پول میز رو حساب کرد،با هم از کافی شاپ اومدیم بیرون،به ماشین مشکی آخرین مدل گرون قیمتی که درست رو به روی پارک بود اشاره کرد:
-بریم سوار شیم.
فکم افتاد،تو دلم گفتم:
-عجب ماشین شیک و با کلاسی،معلومه خیلی پولداره....
شروع کردم به شماتت خودم:
-بازم گند زدی دختر،دست گذاشتی روی آدم مایه دار،شاید فکر کنه من از قبل امارشو داشتم...ولی نه،من فقط سه چهار مرتبه دیدمش،اونم تو دانشکده با یه تیپ معمولی،یه تیپ دانشجویی ساده،من بیچاره از کجا میدونستم پولش از پارو بالا میره...تازه از کجا معلوم ماشین مال خودش باشه،شاید مال باباشه که در اون صورتم تو اصل قضیه فرقی به وجود نمیآید.شایدم از دوستش گرفته باشه...که بعید میدونم،تو این روز روزگار ماشین به این گرونی رو کسی به برادرشم قرض نمیداه،چه برسه به دوستش...
پارسا برام در ماشین رو باز کرد و من تو همین افکارم بودم که نشستم،کمربند رو که بستم پارسا نشست و استارت زد،بعدم شروع کرد از خودش گفتن:
-حالا نوبت منه از خودم بگم.
دو تا گوش داشتم دو تا دیگم قرض کردم،خیلی مشتاق بودم راجع بهش حسابی بدونم،مخصوصاً اینکه من مثل کفّ دست برایش واضح و روشن بودم و هیچ نکته ی مبهمی ازم وجود نداشت که پارسا ندونه،از مشکلات زندگیمون گرفته تا شجره نامه خانوادگی،هواسمو دادم به حرفاش:
-بیست و پنج سالمه و ترم آخر دندون پزشکی،سربازی م رفتم اونم قبل از دانشگاه،دوست داستم بدون فکر و خیال اضافه درس بخونم...از اول بچگی م همین طور بودم اگه میخواستم بازی کنم فقط فکرم رو بازی متمرکز بود و حتا اگه وقت برنامه کودک بود،نگاه نمیکردم،همیشه هدف داشتم،دوست داشتم دندون پزشک بشم که شدم.
سی دی رو عوض کرد،آهنگ قشنگی از علیرضا افتخاری بود که تو مواقع خاص خیلی صداشو دوست داشتم،ادامه داد:
-تک فرزندم،مامانم دبیر زبان انگلیسیه و پدرم داروساز.
جای بهنوش خالی بود که حسابی سر به سرم بذاره و بگه:-زدی به هدف چه نامزدی م واسه خودت دست و پا کردی،تمام و کمال،تحصیل کرده،خانواده دار،پولدار.
افکار مزاحمو پس زدم:
خجالت بکش دختر،از حدً خودت تجاوز نکن.
پارسا تا در خونه ی عمو راجع به محل زندگی و کارش صحبت کرد و در نهایت شماره ی تلفن خونه آاش رو بهم داد،البته تلفنی که مختص استفاده ی خودش بود.دم در بازم ازش تشکر کردم و پیاده شدم.
پا که تو خونه گذاشتم بچهها کشون کشون منو بردن تو اتاق و مثل آوار از همه طرف ریختن رو سرم.
-چی شد زود تعریف کن ببینم؟
-کی قرار شد بیاد خونه تا به بقیه معرفیش کنی؟
-معلومه حسابی بهت خوش گذشته ها....
-ببینم بلا نکنه راستی راستی نامزد کردین؟چشات داره برق میزانه.
دو دستامو گذاشتم رو گوشام:
-چقدر حرف میزنین؟بابا یکی یکی بپرسین.....اقلا مهلت بدین مانتو روسریمو در بیارم.
شاداب روسری رو از سرم کشید:
حرف بزن دیگه،از سیر تا پیاز ماجرا رو باید تعریف کنی،از همون لحظه ی ورود به کافی شاپ تا لحظه ی خروج،یه(و)رو هم نباید جا بندازی.
با بدجنسی گفتم:
-لحظه ی خروج نخیر،تا دم در خونه.
هر سه باهم گفتن:
-نع.
شروع به باز کردن دکمههای مانتوم کردم:
-بله،چیه؟شاخ در آوردین؟
ساغر گفت:-البته به جز دم.
بهی دستمو کشید:
-بشین تعریف کن والا میرم همه چی رو میزارم کفّ دست عمو جونت تا همه رشتهها پنبه بشه.
بی اختیار تموم حرفایی که رًد و بدل شده رو تعریف کردم،اون سه تا بدتر از خود من پاک تعجب کردن،باورشون نمیشد پارسا از همه جهت ایده آآل باشه.اونام مثل من فکر میکردن اون از یه خانواده ی معمولیه،
شاداب با تعجب گفت:
-خوبه بهش برنخورد؟
ساغر جوابشو داد:
-چرا بهش بر بخوره؟حالا یه مدت یه نامزد خوشگل و ناز مثل ترمه داره،از خدا شم هست،بدون وقتی شنیده یه ساعت تموم برای خودش رقصیده و بشکن زده.
همه خندیدیم،گفتم:
-آفرین به تو دوست خودم که اینقدر فهمیده ی.
ساغر موهامو کشید:
-تو خیلی خنگی که این همه مدت حالیت نشده.حالا پاشو برو چایی بیار که ما دیگه میخایم زحمت رو کم کنیم و بریم خراب شده ی خودمون.
شاداب حرفشو تأیید کرد:
-آره دیگه باید بریم،همین طوریام خیلی دیر شده و تا بریم هوا تاریکه.اون وقت اگه تورنگ زنگ بزنه ببینه من خونه نیستم،حسابی عصبانی میشه....
بهی پقی زد زیر خنده:
-چه غلطا،تورنگ و عصبانیت.
شاداب سر تکون داد:
-خبر نداری،دییوونم کرده.یه سره از راه دور برام تعیین تکلیف میکنه،اینو بپوش،اونو نپوش.اینجا برو اونجا نرو.چرا دیر کردی،چرا زود اومدی؟خلاصه مقزموو خالی کرده.
ابرو بالا انداختم و بهش تپیدم:
-خوبه دیگه،مرد باید همین طوری باشه.اگه ولت میکرد به مون خدا و سال تا سال ازت سراغ نمیگرفت خوب بود؟مثل یه گونی سیب زمینی کاری به کارت نداشت خوب بود؟....اصلا بایدم بهت بگه،تو هم حق نداری ناراحت بشی...
شاداب پرید وسط حرفم:
-پیاده شو با هم بریم،چیه دور برداشتی؟
بعد آروم اضافه کرد:
-شعبون بی مخ.
اومدم بزنمش که جا خالی داد.ساغر گفت:
-ببین عروس و خواهر شوهر برای اینکه نرن چایی بیارن چه نمایشنامه ی اجرا میکنن؟بابا چایی نخواستیم دست از سر کچل همدیگه بردارین.
رو به شاداب گفت:
--تو هم حاضر شو که بریم.
بهی دخالت کرد:
-الان موقع رفتن نیست،شا م هرچی باشه دور هم میخوریم و امشب تا علیه صبح گل میگیم و گل میشنفیم.
ساغر تعارف کرد:
--نه بابا مزاحم نمیشیم،زشته.
-حالا نمی خوادکلاس بذاری،شب همین جا میبمونین.می خام اگه موقعیت دست داد با حضور شماها پیش مامان و بابام از پارسا حرف بزنم،شما دو تام باید شولوغش کنین،طوری که به ذهنشون نرسه سوال بپرسن.
شاداب با دست به پیشونی اش زد:
-چقدر بدجنسی،بنده خدا عمو و زن عمو که انقدر ساده آن....
بهی از جا بلند شد:
-برم یه سر به آشپزخونه بزنم و ببینم تو قابلمهها چه خبره چه خبره؟اصلا میتونم مهمون دعوت کنم یا نه.یه چایی م بیارم که ساغر دیوونه م نکنه.
بعد از رفتن اون نشستم روی تخت و بدنمو کشیدم:
اخش.
ساغر پرسید:
-خسته ی؟
-آره،خسته ی ذهنی،باورت نمیشه اون قدر سرم سنگینه که نگو.
موج نگرانی به دلم هجوم آورد:
-اگه کار خراب شه چی؟اگه....
ساغر بی حوصله گفت:
-کاریه که کردی،دیگه م از دست تو خارجه پس سعی کن خوب پیش بری.
شاداب با نگرانی از ساغر پرسید:
-بمونیم؟
-از من میپرسی؟مثل اینکه فامیل جنابعالی آن ها..
گفتم:
-بمونین،حالا هر چی باشه میخوریم دیگه.تو هم یه زنگ به تورنگ بزن بگو این جایین.
-آخه زشته روم نمیشه.
-کوتاه و مختصر حرف بزن.
شاداب به طرف تلفن رفت،تلفنی که بهی تو اتاقش داشت و اغلب با کیوان صحبت میکرد.
با بی حالی گفتم:
-سلام منم برسون و بگو واسم دعا کنن.
صحبتهای شاداب به سه دقیقه هم نرسید،گوشی رو قطع کرد،خوشحال به نظر میرسید.ساغر گفت:-با تورنگ جونت حرف زادی حالت جا اومد،دوپینگ کردی؟
شاداب محل نذاشت:
-برم کمک بهی.
زانوهایم را گرفتم تو بغلم و سرم رو گذاشتم روی دستام و فکر کردم،به آخر و عاقبت بازی ی که شروع کرده بودم،از ته دل از خدا میخواستم مایه ی رسوایی و ابروزی نشه.هیچ دلم نمیخواست واسه خانوادهام مشکل ساز بشم.
ساغر یه مجله گرفته بود دستش و میخوند،هر از گاهی صدای نوچ نوچ و وای وایش بلند میشد،بعد از چند دقیقه مجله رو بست:
-آدم چه چیزا که نمیخونه،مردم عجب سرنوشتایی دارن.
یه دفعه با خوشحالی گفت:
-ترمه ببین آخر و عاقبت این نمایش تو به کجا میرسه،باور کن میشه ازش یه داستان خوب در آورد.
-برو بابا دلت خوشه ها.
خیلی مشتاق بود:
-باور کن،این یه سوژه ی خوبه.
با حرص گفتم:
-حالا دیگه من سوژه شدم؟
صدای جیغ بهی از حال اومد:
-چایی خوراش بیان.
ساغر مثل فنر پرید:
-بدو ترمه که یخ کرد.
با هم از اتاق رفتیم بیرون،با عمو و زن عمو سلام علیک کردم و نشستم،چند لحظه بعد بهنام با اشکالهای ریاضیش سر رسید:
-دختر عمو میشه چند تا مسایله واسم حل کنی؟
پسر مودب و خوبی بود،با مهربونی گفتم:
-چرا نمیشه،فقط بذار چاییمو بخورم بعد.
نمی دونم سر کله ی بهرود از کجا پیدا شد:
- Hello (سلام)
عمو با حرص روزنامه رو گذاشت رو میز:
-پسر جان اینجا ایرونه و تو باید فارسی حرفی بزنی.
بهرود دست گذاشت رو سینه آاش:- I am sorry (متاسفم).دفعه ی بعد حواسم رو جمع میکنم.
لوس حرف میزد و من حسابی حرص میخوردم.دوباره به تک تک سلام کرد،زیر لب جواب سلامش رو دادم.بی اهمیت به حضورش لیوان چای رو برداشتم و شروع به نوشیدن کردم،بهرود به برادرش گفت:
-ترمه رو اذیت نکن،من برات حل میکنم.
به بهنام نگاه کردم:-اذیت نیست.
بهرودرو به روی من نشست،در حالی که نگاهش به من بود گفت:
-این چند روز چقدر زود گذشت؟
نا خواسته با لحن بدی پرسیدم:-به سلامتی کی بر میگردین؟
بی چاره یه تکان ناگهانی خورد،توقع نداشت اینطوری باهاش حرف بزنم،انگار فهمیده بود منظورم اینه که:کی شرت رو کم میکنی؟
صداش مثل نجوا بود:چند روز دیگه.
اما نگاهش روی صورتم خیره بود،تو دلم گفتم:-،معلومه به قدر کافی تو دهانش نزدم.این دفعه اگه شیرین زبونی کنه بدجوری حالشو میگیرم،همچین که نتونه نطق بکشه.
همون جور که تو دلم این حرفا رو میگفتم مثل ببر پنجه هامو تیز کرده بودم.اما تا شا م بهرود یه کلام با من حرف نزد.هر از گاهی سنگینی نگاشو حس میکردم ولی توجه نه،شایدم همین بی توجهی من نسبت بهش کنجکاوش کرده بود،ممکن بود اگه منم مثل دوستای غربیش باهاش راحت رفتار میکردم سر دو روز ازم سرد میشد.
بأیدم نبود.بهرود بچه ی بدی نبود،فقط خیلی لوس و سبک بود.تو ناز و نعمت بزرگ شده و هر چی خواسته براش تو یه چشم به هم زدن آماده شده بود.در ضمن انقدر زن عمو لی لی به لالاش گذاشته و تی تیش مامانی بارش آورده بود که جای شگفتی داره اوایل که رفته بود اون ور آب چه جوری گیلم خودشو از آب بیرون کشیده.
بعد از اینکه مسئلههای بهنامو حل کردم و توضیح دادم به بهانه ی کمک به بهی رفتم آشپزخانه.
وسایل ماست و خیار روی میز بود،شروع کردم به خیار پوست کندن،بهی نزدیکم شد:
-بد جوری پاچه ی داداش بی چاره ی منو گرفتی ها.
با پشت دست موهایی که رو پیشونیم ریخته بود،زدم کنار و لبخند زدم:
-نمی خواستم ناراحتش کنم مثل اینکه یه کم زیاد روی کردم....البته ممکنه فایده داشته باشه و پیش خودش بگه این دختر آدم نیست و یه پا سگه.شاید از چشمش بیوفتم و عمو جونم از داشتن همچین عروس پررو و حاضر جواب منصرف بشه و دنبال یه دختر خوش اخلاق تر بگرده.
-مثل اینکه عموتو نمیشناسی،اونم از همین زبون درازی تو خوشش میاد.وألا خودش یه دختر ساکت و کم حرف و بی سر زبون تو خونه داره.
با پشت چاقو زدم به بازوش:
-آره،جون خودت تو که اصلا زبون نداری،راستی شا م چیه؟
-شانس آوردیم که امشب آقا بهرود هوس کوکوی کلم کرده بود،و الا دیگه هیچی.
-میشه اینقدر حرف آقا داداشتو نزنی؟
بهنوش لبشو به گوشم نزدیک کرد:
-حالا بیا و زن داداش من شو.طفلک دوستت داره ها،منم قول میدم خواهر شوهر بدی نباشم،اصلا اگرم بخوام بدجنسی کنم نمیتونم،شما که میرین فرسانگها انور تر و دست ما از همه جا کوتاه میشه.
-نه اگه تو بخوای از همین جام میتونی تا کره ی مریخ نیش و زبون بزنی.-خیال برت داشته،نیروهام اون قدارم قوی نیست.
یه کم نعئاع خشک،نمک و فلفل رو ماست و خیار ریختم و مخلوط کردم.زن عمو هم اومد و کوکوها رو تو ظرف چید،با کمک هم میز رو چیدیم.
از شانس بد من بهرود درست رو به روی من نشست،نمی دونم اون شب چش بود که یه سره بهم خیره میشد،چند مرتبه غذا پرید تو گلوم و داشتم خفه میشدم.بهرود فورا یه لیوان آب پر کرد و میداد دستم.
زن عموم با خوش خلقی میگفت:-می خواد بهت سوغاتی برسه.
دفعه آخری که اینو گفت بهرود هیجان زده گفت:
-راستی من سوغاتی ترمه و شاداب خانم رو ندادم ها،گذاشته بودم تو یه فرصت مناسب.
عمو حرفش رو قاپید:خوب برو الان بیار،ممکنه دباره یادت بره.
بهنوش بی حوصله گفت:
-حالا بعد از این همه روز یادت اومده سوغاتی بدی؟
بهرود بلند شد:-انقدر دورو برام شلوغ بود و پشت هم تو این خونه پارتی بود.
عمو اخم هاشو در هم کشید:-صد بار گفتم جلوی من نگو پارتی،مهمونی پسر جون،مهمونی.
بهرود دست هاشو بالا برد: I understand (می فهمم).
به طرف اتاقش رفت،زن عمو دنبالش دوید و یه چیزی آهسته بهش گفت و بر گشت سر میز.چند لحظه بعد بهرود برگشت یه جعبه کادو شده رو گذاشت مقابل من:
این مال توست.
یه جعبه ی کوچک که کاغذ کادوی قشنگی م داشت،گذاشت مقابل شاداب:
-ببخشین دیر شد.یه جعبه بلند و باریک م داد به ساغر:-اینم مال شما.
ساغر سرخ شد:
-دست شما درد نکنه،این کارا یعنی چی؟منو شرمنده کردین.
عمو لبخند زد:
--قابلی نداره دخترم،تو هم مثل شاداب،مثل بهنوش،مثل ترمه،چه فرقی میکنین.
ساغر با مهربونی گفت:
-شما محبت دارین.
اشک توی چشمش حلقه زد،طفلک پدر نداشت،سالها قبل از وجود گرانبهایش محروم شده بود و همیشه از خاطراتش یاد میکرد و به ما میگفت:-قدر پدرتنو بدونین.
صدای بهرود منو متوجه کرد:--بازش کن ترمه.
دستم به طرف کادو نمیرفت،با بی میلی برشدشتم،بهرود دوباره گفت:-امیدوارم خوشت بیاد خیلی وقت صرف کردم تا پیداش کنم.
تو دلم گفتم:-البته تو همین پساژهای تهران.
ولی لال ممونی گرفتم و صدام در نیومد،کادو که پاره شد جعبه ی عطر خودنمایی کرد،یه عطر با مارک مشهور و خیلی م گرون قیمت،تشکر کردم و مشغول خوردن بقیه غذام شدم.بهرود بیچاره پرسید:
-بوشو امتحان نمیکنی؟
-دستت درد نکنه،می دونم بوش چیه قبلا ازش داشتم.
شاداب و ساغر که میخواستن رفتار سرد منو جبران کنن.کاغذای کادو رو پاره کردن،هدیه ی شادابم یه عطر بود و مال ساغر روان نویس.هر دو به گرمی تشکرکردند و اینطوری حال بهرود یه کم جا اومد.
تو دلم به بهی فحش میدادم(مثل اینکه قرار بود از پارسا حرف بندازه ها.حالا مگه حرف میزنه؟می دونم آخرسر یه وقتی حرف میزنه که گند بزنه و دیگه نشه کاریش کرد.)
تو دلم التماس کردم:
-قبل از این که عمو یا زن عمو به زبون بیان و من از خجالت بمیرم خوب حرف بزن دیگه.
اما حرف نزد،اشتهام کور شده بود،یه لیوان آب خوردم و بدون اینکه برای کمک کردن صبر کنم به اتاقم رفتم،دلم نمیخواست بیرون بیام چون میترسیدم چشم بهرود بهم بیفته و عشق داغ و افلاطونیش بجوشه.هر چند از قدیم گفتن(تب تند عرقش زود در میاد)اینم فقط یه موج سرکش و زود گذره،مثل روز برام روشنه از سر بهرود میافته.رو تختم دراز کشیدم و چشمامو بستم،سعی کردم به خودم آرامش بدم،یه ذره حالم بهتر شده بود که در باز شد و صدای ساغر پیچید:خاک عالم تو سرت با این مهمون نوازیت،ظرف شستن رو انداختی گردن من خیالت راحت شد؟می رفتم خونه که بهتر بود یه تخم مرغ نیمرو میکردم و میخوردم و فقط هم ظرف خودمو میشیستم،نه مال چهل نفر آدمو.
روی لبه ی تخت نشست:-حالا چرا قهر کردی؟
جواب ندادم،ادامه داد:-بابا موقعیت درست و حسابی پیش نیومد بهی بتونه حرف بندازه،نمی شه که همینطور بی مقدمه بگه(راستی ترمه نامزد داره ها)اگه میشه خوب حق با توئه،ولی خودت میدونی که حرف باید به جا و سنجیده زده شه.حالا به جای بق کردن پاشو بریم بیرون.
-حوصله ندارم.
-خجالت بکش پاشو که خیلی زشته.
دستمو کشید:
-ای تنبل،پاشو،باور کن همه ی ظرفای شا م رو شستم.

خنده م گرفت:-بدجنسی نکن ساغر،خودت میدونی چمه،چار تا دونه ظرف که کسی رو نکشته.
دستشو زد به کمرش و اخم کرد:
-اگه نکشته خوب میشستی،خیلی رو داری ها.
-اگه بهرود بیرون باشه حوصله ندارم ،هر وقت رفت تو اتاقش صدام بزن.
با جدیت گفت:بهرود که بیرونه ،تو هم لوس نشو و بیا،یه کم عادی باش.
-سخته.
-آره ولی غیر ممکن نیست،تازه یادت نره که تو هنر پیشه خوبی هستی،همین الانم داری نقش بازی می کنی .
بی میل پاشدم ،ساغر غرید:لااقل یه شونه به اون موهات بزن.
راست می گفت،موهامو شونه کردم و دوباره بستم . اون وقت با ساغر که مثل عقاب بالای سرم وایستاده بود رفتیم بیرون.
بهرود آلبوم عکساشو آورده بود و شاداب داشت تماشا می کرد،با دیدن من گفت: ترمه بیا عکسامو ببین .
رو اولین مبل خالی نشستم :من همه اشو دیدم ، مرسی.
با تعجب از بهنوش پرسید:آره ؟!
بهی شونه بالا انداخت : خوب معلومه که دیده هم امیل هاتو ،هم عکسایی که فرستادی رو! همه همه اش رو دیده ،این آلبوم که نصف اونا نیست.
جمله آخرش رو به طعنه و منظور دار گفت، سرمو تا جایی که می تونستم خم کردم تا لبخندموذیانه م معلوم نشه. بی چاره بهرود وارفت، اون شب تموم تیرش به سنگ خورده بود.
زن عمو ظرف میوه رو آورد: باید برای رفتن بهرود مهمونی بگیریم.
بهی دست زد: آخ جون مهمونی !دلم لک زده واسه یه مهمونی .
عمو گفت: دختر جون مثل اینکه این مدت همه اش مهمونی داشتیم ، اونم مهمونی های مربوط به تو.
بهی خیار برداشت :خوب بده دیگه، اون مهمونی ای خوبه که مال خودت نباشه و بتونی راحت خوش بگذرونی و بی خیال فقط بزنی و بخندی و برقصی.
قبل از مهمونی باید یه کارایی بکنم ،ممکنه مهمونی فقط به مناسبت رفتن بهرود نباشه.
دلم هری ریخت پایین، متوجه منظورش شدم ، دستامو چنگ زدم و ناخواسته بیشتر تو مبل فرو رفتم. انگار این طوری عمو منو نمی دید.
بهی به زور خندید: بابا جون بازی درنیار دیگه، هر مهمونی فقط یه مناسبت داره، حالا بذار بهرود بره، مهمونی بعدی رو با مناسبتی که دلتون می خواد بعدا بگیر.
از جا بلند شد: راستی بابا مطلبیه که خیلی وقته می خوام بگم.
کنجکاوی تو صورت عمو موج می زد: چی می خوای بگی بابا؟
بهی به اطراف نگاه کرد : این جا که نمی شه.
ساغرگفت: زشته آدم توی یه جمع بخواد در گوشی یا خصوصی حرف بزنه.
شاداب تأیید کرد: راست می گه.
بهی نفس بلندی کشید : البته این جا که کسی غریبه نیست ...
رو به من کرد: با اجازه ترمه می خوام از شما یه خواهشی کنم .
همه سراپا گوش شدند. داشتم می مردم می دونستم می خواد در مورد من حرف بزنه ،زن عمو با لحن ابهام آمیزی پرسید: طوری شده؟!
بهی جاش رو عوض کرد و نزدیک زن عمو نشست ، خیلی جدی گفت: راستش مدتیه ترمه می خواد یه مطلب رو بگه اما روش نشده، وقتی عمو و خونواده اومدن هم موقعیتی دست نداد تا بتونن بگن.
همه چشم به دهن بهی داشتن و من سنگ شده بودم ، نفسم بالا نمی اومد ، حالم به قدری بد بود که نگو، از خجالت نمی تونستم چشم از پایه میز بردارم.
بهنوش یه دفعه بدون مقدمه گفت: برای مهمونی خداحافظی بهرود باید نامزد ترمه رو هم دعوت کنین.
سکوت مرگباری تو اتاق حاکم شد،سر تا پام خیس عرق شده بود، احساس میکردم همه دارن صدای تپش قلبمو می شنون ، دلم می خواست یکی می زدم تو دهن بهنوش با این حرف زدنش ،دلم نمی خواست پارسا رو همه فامیل ببینن، دوست نداشتم دو روز دیگه انگشت نمای همه بشم، بدجوری کار را خراب کرد، انگار یادش رفته بود قراره بعد از اینکه آبها از آسیاب افتاد نامزدی منم بهم بخوره و مثلا جز خانواده عمو هیچ کس ازش خبر نداشته باشه. اگه من پارسا رو دعوت می کردم تموم فامیل می دیدنش و ...
صدای بهت زده و لرزان زن عمو منو به جو موجود برگردند:نامزد ترمه؟!
حال عمو هم دست کمی از همسرش نداشت ،قیافه بهرودم هم تماشایی بود، سیبی که گذاشته بود تو دهنش همون جا مونده و نمی تونست قورتش بده.
بهنوش لبخند زد و گفت: چه اتون شده؟! حالا خوبه بهتون خبر خوش دادم ، اگه خدای نکرده خبر بدی می دادم چه حالی پیدا می کردین .
از جا بلند شد و شمرده شمرده گفت: یه بار دیگه تکرار می کنم ترمه نامزد داره، نامزد! بیماری نداره.
عمو پا روی پا انداخت، به چونه اش دست کشید و رو به من گفت: تو کی نامزد کردی ما خبردار نشدیم؟!
بهی خودشو قاطی کرد: از دست ترمه بی چاره ناراحت نباشین ، قرار بود به شما بگه ولی هر بار که خواست بگه نشد!
موذیانه خندید: البته من از همون اول در جریان بودم.
زن عمو بهش توپید : پس چرا لال مونی گرفته بودی ؟! لااقل ندا رو به من می رسوندی .
-مادر من حالا که طوری نشده ، فکر می کنین الان کی می دونه ، اگه بگم تارخ وگلپرم نمی دونن باورتون می شه؟
زن عمو به وضوح ناراحت بود: حالا چرا این قدر یواشکی و زیر زیرکی؟!
رو مبل جابجا شد و دستاشو روی سینه گذاشت ،گله مندانه گفت: از سودابه انتظار نداشتم ،مگه ما غریبه بودیم؟
-نه مادر من این حرفا چیه ؟ وقتی برادر و زن برادرش هنوز نمی دونن لابد یه دلایلی داره دیگه .
زن عمو پکر گفت: بگو ،بگو مام بدونیم.
بهی لبخند زد :اگه بدونین هم قانع می شین هم ناراحتی اتون رفع می شه .
بعد شروع کرد به گفتن تموم چیزایی که قرار بود دیگه ، انصافا خیلی م خوب گفت، هر از گاهی م شاداب یا ساغر دنباله حرفشو می گفت و یه سری توضیحات می داد که مثلا به این دلیل و به اون دلیل این مسئله مخفی مونده، یا این که شرایط منو با دلسوزانه ترین و رقت انگیزین کلمات بیان می کردن، مخصوصا رو این مسأله تاکید داشتن که با ادامه شرایط موجود و این که مادر پارسا یه کم مخالفه ، ممکنه این نامزدی سرانجام نداشته باشه .
تموم مدتی که بهی حرف می زد عمو سرشو بلند نکرد و یه کلمه م حرف نزد، خیلی گرفته بود، زن عموم چنان با حسرت منو نگاه می کرد که دلم آتیش گرفت،در ضمن زیر نگاه خیره و نیمچه عاشقانه بهرود داشتم ذوب می شدم.
یه دستمال کاغذی روی پام بودکه تا اون لحظه شاید هزاران تیکه شده بود،فکر کنم حداقل سه چهار مرتبه باید جارو می زدم تا تمیز شه، رو زمین هم پر شده بود.
وقتی بهی به سخنرانی شیوا و غرای خودش خاتمه داد، اه بلندی کشید و نشست : دیدین قانع شدین؟!
زن عمو با غضب رو به عمو گفت: چند وقت دارم می گم دست بجنبون ، اون قدر این دست و اون دست کردی که این دسته گل نصیب یکی دیگه شد.
بعد با حرص رفت آشپزخانه .عمو هموز ساکت بود و بهرود تازه یادش اومد دهنش پره و محتویاتش رو فرو داد و اه جگر سوزی کشید که ناخواسته دلم به حالش سوخت.
بعد از چند دقیقه سکوت عمو با لبخند رو به من گفت: خوب آتیش پاره ،نمی دونستم ای قدر تو داری و صدات در نمی آد ،حالا تو هیچی... اگه دستم به اون هاتف برسه می دونم چی کارش کنم .
صدا به سختی از گلوم در می اومد: من شرمنده عمو.
عمو با لحن دلداری دهنده گفت: دشمنت شرمنده باشه عمو جون ،این حرفا چیه؟
بعد با صدای بلند گفت: خانوم، خانوم جون نقلی ،نباتی ،شیرینی ای چیزی بیار.
بهرود به خودش اومد :مبارک باشه .
زن عمو از آشپزخونه اومد بیرون : دنیا رو آب ببره آقا رو خواب می بره.
رو به بهنام اضافه کرد : برو از سر کوچه شیرینی ای ،شکلاتی بخر بیار.
سریع گفتم : نه زن عمو تو رو خدا خودتونو به زحمت نندازین، منو بیشتر از این خجالت ندین.
زن عمو همون زن عموی همیشگی شد: قربونت برم ، این حرفا چیه! به جون بهنامم تو و بهنوش برام هیچ فرقی ندارین، همونقدر که خوشبختی اونو می خوام مال تورم می خوام ، به هر حال از ما خوش شانس ترم هست...
آهی ناراحت کشید: قسمت هر چی باشه.
بهنام از عمو مقداری پول گرفت: شیرینی چی بگیرم؟
بهی نظر داد: تو این هوا بستنی می چسبه، موافقین؟
همه موافق بودن و بهنام به قصد خرید رفت، بهرود از جا بلند شد و به بهونه تلفن زدن رفت اتاقش.
ساغر دستشو به نشونه پیروزی نشونم داد،البته حواسش بود که عمو و زن عمو متوجه نشن ،خندم گرفت. یه لحظه انگار بار بزرگی از دوشم برداشته شد.
تو دلم گفتم: اینم از این ، بالاخره سر آقا بهرود هم کوبیده شد به طاق.
بی چاره بهرود ، براش از صمیم دل آرزوی پیروزی و خوشبختی کردم ، طفلک بد جوری سر خورده شد............



 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 195
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 230
  • بازدید ماه : 445
  • بازدید سال : 945
  • بازدید کلی : 43,395
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید