loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 62 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

-آماده است . سینی صبحانه را از انتهای آشپزخانه به دستم داد . وارد اتاق روبیک شدم سر جاش نشسته بود . با دیدنم لبخند زد . ریش و سیبیلش کمی سبز شده بود . امروز همه برنامه ها به هم ریخته بود . با سینی کنارش نشستم و گفتم .
-اون طرفی نمی شینی ؟
-نه اینجا بهتره .
براش لقمه گرفتم و به دهانش گذاشتم .
-بعد از یک شب سخت یک صبحانه عالی می چسبه .
-شب سخت . اره . خندید می دونست منظورم چیه ؟
صبحانه اش که تموم شد ویلچر را آوردم و گفتم :بگم آقای نوروزی بیاد بذارت توش ؟
-نه صبر کن.بعد ویلچر را کشید کنار تخت و خودش انداخت توی صندلی.خیلی خوشحال شدم . این اولین بار بود .فهمید که خوشحالم .
گونه اش را نشان داد و گفت :پاداشش .؟
-الان مامانت رو صدا می کنم . مچ دستم را گرفت و گفت :خیلی بد جنسی .
-قبول دارم . جمله تکراری ممنوع . جمله جدید بگو ؟
-اقا محاسن می گذارید ..
-چه کنم می خوام برای خانم متنوع باشم و به من اشاره کرد مبادا از ما خسته بشه ..
با روبیک از اتاق خارج شدیم پیام از جا پرید ..
-منو صدا می کردید چرا خودتون ؟
-اشتباه نکنید خودشون . اشاره به روبیک کردم .
خندید و گفت :واقعاً تبریک می گم . بعد برای مزاح گفت :فکر کنم اگر یک شب دیگه خانم امین بروند و دیر بیان شما راه بیفتید .
-ان موقع می میرم .لطفا نخواهید تجربه اش کنید .
من چیزی نگفتم . روبیک به پیام سپردم و گفتم :من نمیام اتاق ورزش ..
-چرا ؟
-یاد بگیر خودت بری...
-نخوام . بعد با دستش اشاره کرد یعنی بیا ...
با اکراه به دنبالش راه افتادم . تو اتاق ورزش سعی کردیم روبیک را بلند کنیم . تا با دستگاههای که روش می ایستاد و پاهاش حرکت می کرد .مثل پیاده روی ورزش کنه ولی روبیک میله ها رو نمی گرفت . می گفت :بازو هام توان نداره . نمی دونم چرا فکر می کردم داره دروغ میگه . از روبرو رفتم ایستادم روبروش سرم تا شانه اش می رسید .
-دستت رو بذار روی شونه من با هم راه بریم .
پیام گفت :لطفاً برگردید این طرفی . نمیشه حرکت ماشین به سمت جلو ست . پشتم به روبیک کردم .اول متوجه نشده بود.مقصد م چیه . وقتی فهمید روبیک می خواد منو عصای رفتنش کنه به سمت من دوید و گفت .
-آقای منصوریان خانم امین شونه هاشون طاقت نمیاره . اجازه بدید من کمک کنم .
روبیک چند لحظه چیزی نگفت . ترسیدم . برگشتم نگاهش کردم به سختی خودش را روی پاهاش نگه داشته بود .
-با یه دست منو بگیر . پیام دوباره رفت از پشت روبیک از کمرش گرفت و گفت :منم از اینجا می گیرم روشن کنم ؟
-بله .
دستگاه روشن شد سرعتش کم بود هرسه حرکت می کردیم روبیک با دستش منو عقب کشید و به خودش چسباند و به من تکیه داد . حواسش نبود دستهای پیام دور شه . خودم را به طرف جلو کشیدم . و سرم را برگردوندم و با اخم نگاهش کردم . به معنی ببخشید لبهایش تکان خورد . یک ساعت با هم راه رفتیم .
روبیک گفت :بسه دیگه خیلی خسته شدم . دستگاه خاموش شد . روبیک تا دید دست پیام ازش جدا شد خودش رو روی من انداخت . کمر داشت خم می شد یک دفعه احساس کردم سبک شدم . برگشتم پیام روبیک رو از شانه گرفت برای اینکه دستش به من نخوره اونو عقب کشید . روی ویلچر نشوند . روی دستگاه نشستم و دستم را به میله گرفتم . واقعاً خسته شده بودم . این فشار اخری به من وارد شد. تمام توانم را گرفت .
پیام اومد جلوی روم نشست و گفت :چیزی شد خانم امین ؟ یک لیوان اب بیارم و بعد بدون پاسخ از طرف من رفت .
-چی شد لعیا . ببینمت . به سختی برگشتم . و این بار کاملا خدم را روی دستگاه رها کردم و نشستم .
-چی شد ؟ حالت خوب نیست . بلند شو بریم تو اتاق دراز بکش .
-باشه . بزار یک کم حالم جا بیاد . پیام با پارچ و لیوان برگشت . یک لیوان اب میوه برام ریخت .
-بخورید حالتونو جا میاره . می خواستم برای تشکر لبخندی بزنم ولی زیر نظر روبیک باید تلخ بود. آهسته تشکر کردم . کمی از ان خوردم بعد دستم را به سمت روبیک گرفتم .
-بخور.
-نه خودت بخور
-نه دیگه نمی خورم . بگیر دستم درد گرفت
روبیک گرفت نصف شو خورد . دوباره داد به من . پیام درحال نگاه کردن بود .
-نیم خورده مسلمان شفا ست . اگر مریضید بفرمایید و لیوان را به سمتش گرفتم . بعد گفتم :مطمئن باشید ما مسلمانیم . لبخندی زد
-موضوع این نیست .
-اهان بهداشت . و اینا . سرش را تکان داد . .
بقیه اب میوه را خوردم و گفتم :ولی روبیک کاری کرده که من بهداشت رو فراموش کنم الان دیگه میکرو بمون یکی شده . بعد هر سه خندیدیم . لیوان خالی را که دید گفت :بریزم .
-برای من نه برای روبیک نیمه پرش کرد . دادم به دست روبیک اونم لا جرعه سر کشید . و لیوان خالی را به پیام داد .
-پاشو بریم .
-تو برو من میام ؟
-نه می مونم حالت جا بیاد فهمیده بودم چیه ؟؟
چون نزدیک دوره تناوب ماهانه ام بود این سنگینی باعث جلو افتادن اون شده بود از تیری که وسط ستون فقرا تم کشیده شد فهمیدم میترسیدم از جام بلند شم . لباسم کثیف شده باشد . با احتیاط بلند شدم . زیر لباسم روی دستگاه یک لکه خیس مشخص بود ولی چون سیاه بود . رنگ ان مشخص نبود . به روبیک نگاه کردم . اون فهمید . خجالت کشیدم ..
-من می رم تو برو حمام لباس تو عوض کن . پشتت افتضاحه . انقدر خجالت کشیدم که عرق کردم .
ویلچر را به سمت بیرون برد تا پیام که رفته بود پارچ و لیوان را بگذاره داخل نشه .وقتی مطمئن شدم رفتن . توی اتاق دویدم رفتم توی حمام و لباس مو عوض کردم .دامنم را شستم بعد انداختم توی سبد خداروشکر کردم که هنوز از وسایل بهداشتی ماه قبل چند تایی برایم مانده بود .سرم داشت گیج می رفت یک شلوار لی و یک سارا فون صورتی پوشیدم تا روی شلوارم بیفته . و یک پیرهن سرخابی جلو باز را روی ان تنم کردم ولی دکمه هاش را نبستم . تا روبیک اعتراض نکنه . یک شال صورتی هم سرم کردم .از همون در خارج شدم و رفتم به خدمتکاری که کارش تمیز کردنه.
گفتم :دستگاه را تمیز کنه .البته بعد از کلی معذرت خواهی .
اون هم دائم می گفت این وظیفه اش ....
رفتم آشپزخانه گفتم :ناهارمون را به اتاق روبیک بیارند چون آماده برای بردن نبود من نمی تونستم بایستم . پیام از اتاق بیرون امد فکر کنم اونم فهمید اینقدر تابلو حالم بد شد .
-یک قرص مسکن باید بخورید . دارید یا براتون تهیه کنم .
-ندارم و نمی خورم .
-باید بخورید با این حالتون و احوال روبیک بهتره بخورید .
اونم دیگه روبیک را شناخته بود بدون اینکه من چیزی بگم گفت :براتون تهیه می کنم با قدردانی نگاهش کردم .
وارد اتاق شدم . روبیک سر جاش خوابیده بود .
-چقدر زرد شدی . بیا اینجا دراز بکش . بغل دستش روی تخت اشاره کرد .
-نه مرسی می شینم . الان ناهار می ارند . ناهارمون را آوردند . در اتاق بار بود سینی را گرفتم .بیرون را نگاه کردم پیام نبود .
غذا خور شت قرمه سبزی بود و سالاد و دوغ و ماهی و سبزی غذا را گرفتم و دراتاق رو بستم .
-روبیک بلند میشی خودت بخوری.؟
-اره . بعد بلند شد و نشست . نشستم روبروش و مشغول خوردن شدیم . مدتی بود غذامون رو در یک ظرف می آوردند . ماهی رو تمیز می کردم و دهن روبیک می گذاشتم .
-خود تم بخور.
-میل ندارم . با دستش ماهی را از دستم گرفت و دهانم گذاشتم .
-نمی خورم . اصرار کرد ..
-نمی تونم . روبیک اصرار نکن . درحالی که ماهی رو تو بشقاب پرتاب می کرد .
-اونی که بیرونه اصرار می کرد می خوردی نه ؟ منظورش اب میوه بود که به اصرار پیام خوردم
-روبیک آزارم نده . دیدی که اول از دست تو هم خوردم ولی دیگه نمیتونم . تو منو درک کن . پیام یک غریبه است نمی تونستم دستش رو رد کنم .
-حالا بخور.
-نمی خوام سینی را بردار.
-بخور . هنوز چیزی نخوردی .
-یا بردار یا دوباره پرتش می کنم ؟
بلند شدم گذاشتمش روی میز کار کنار تخت .
-هر وقت خواستی بخور . در اتاق رو زدند . رفتم در را باز کردم . پیام دست شو دراز کرد یک بسته قرص بود تشکر کردم قرص رو گرفتم و دراتاق رو بستم .
-چی بود ؟ بردم نشونش دادم
-چیه ؟
-مسکن . دل و کمرم خیلی درد می کرد . میدونی که دانشجوی پزشکییه برام تجویز کرد.
-تو بهش گفتی . چته ؟
-نه اون پزشکه . خودش فهمید . تازه تو که پزشک نیستی فهمیدی .
-اون طور که تو تابلو شدی هر کی دیگه هم بود می فهمید .
-نکنه فکر می کنی عمدی بود .
-نمی دونم از خودت بپرس .
-توچی فکر می کنی ؟
-برای جلب توجه ؟
-تو یا آقای نوروزی ؟
-اگر می دونستم مشکلی نداشتم .
بلند شدم حوصله حرف زدند های این طور را نداشتم شالم را سرم کردم و از در بیرون رفتم .اون هم صدام نکرد پیام داشت غذا می خورد .. رفتم آشپزخانه نشستم . غذاش که تمام شد سینی را اورد .
-اگه میشه شما پیش روبیک باشید من جای شما استراحت می کنم .
-قرص را خوردید ؟
دستم را باز کردم و قرص را نشانش دادم یک لیوان اب اورد گذاشت جلوی روم . تشکر کردم . ایستاد قرص را خوردم بعد رفت . تو اتاق روبیک صداشون رو نمی شنیدم ولی می دونستم دارن حرف می زنن . بلند شدم رفتم سر جای پیام خوابیدم . نمی دونم کی خوابم برد . وقتی بیدار شدم یک رو انداز روم بود . بلند شدم رو انداز رو تا کردم و گذاشتم کنار وارد اتاق روبیک شدم اونم خواب بود . ساعت نزدیک هفت شب بود . دو سه ساعتی خوابیده بودم . رفتم دستشویی تا برگشتم روبیک شده بود بهش لبخند زدم . ولی اخم کرد . و روش رو برگردوند . شالم را مرتب کردم .
خواستم بروم بیرون گفت :
-دوباره کجا ؟
-یک چیزی بگیرم برای خوردن ..
-نمی خوام . محلش نگذاشتم رفتم بیرون سینی چای را گرفتم و آوردم برای خودم چای ریختم و مشغول نوشیدن شدم . وقتی تمام شد . مشغول مطالعه شدم . روبیک از جاش بلند شد و گفت :
-بلند شو برام شیشه بیار . تعجب کردم یعنی چی ؟
-آقای نوروزی را صدا کنم ؟
-اون رفته . وسط اتاق مانده بودم
-برو دیگه رفتم از حمّام ظرفی که مخصوص ادرار روبیک بود آوردم و به دستش دادم بعد روم را برگردوندم . کارش که تمام شد شیشه را به دستم داد بردم توی پا شویه خالی کردم و شلینگ گرفتم . گریه ام گرفته بود خودم را مقصر می دونستم فکر کردم من باعث شدم روبیک پیام رو بیرون کنه . اون به این پول احتیاج داشت . برگشتم توی اتاق روبیک نشسته بود
-برام چای بریز . سنی را بردم کنارش . لبه تخت نشستم به صورتش نگاه نمی کردم دلم نمی خواست از کسی بدم بیاد به نظرم می اومد این گناه است ولی روبیک داشت کاری می کرد ازش متنفر بشم با دستش شالم را باز کرد و روی تخت پرت کرد
-موها تو باز کن . داشت دستور می داد . موها مو باز کردم . سرم را تکان دادم . روبیک فقط نگاهم می کرد . یک لحظه سینی چای را که روی پام بود با دست کناری پرت کرد و موهای منو توی مشتش گرفت . سرم را نزدیک خودش گرفت
-دیگه منو تنها نزار و یک لند هور برام بفرست . فقط خودت اگر خواستی قهر کنی بکن ولی باید پیشم بمونی .
از دردی که توی سرم می پیچید اشکم در اومد . روبیک داشت می دید ولی دلش به رحم نمی امد .انگار به جای دل سنگ گذاشته بودند . هیچی نگفتم .موها مو رها کرد . بلند شدم شالم را سرم کردم رفتم دم در و صدا کردم تا سینی و شکسته ها رو جمع کنند و خودم در این مدت کناری ایستاده بودم . تا کارشون تموم شد . فرش نمازم را پهن کردم و روی ان نشستم و مشغول مطالعه شدم . چند ساعت شد نمی دونم در اتاق رو زدند . وقتی در را باز کردم از چیزی که دیدم خوشحال شدم . و هم جا خوردم . پیام بود سینی شام دستش بود . تشکر کردم . و سینی را گرفتم و رفتم کنار روبیک .
-شام .
-نمی خورم . خودت بخور اضافه شم بریز دور
-نمی خورم . داشتم برمی گشتم .
-خودت بخور
-نمی خورم
-باید بخوری تا تقویت بشی
-یا با هم یا هیچ کس
-باشه بیار . رفتم لبه تخت نشستم به چشماش نگاه نمی کردم . خودش مشغول خوردن شد منم خوردم . اول سوپ خوردیم بعد تصمیم گرفتیم تکه های گوشتی که کباب کرده بودند نمی دونستم اسمش چیه را بخوریم . روبیک اول چنگال زد . تکه ای گوشت جلوی دهانم گرفت . سرم را برگردوندم . با دستش گردنم را برگردوند و گفت
-بخور . تو هم به من بده
با اکراه خوردم .منم تکه بزرگی را برداشتم و نزدیک دهانش گرفتم . خورد
-منو ببین . محلش نگذاشتم
-منو ببین . نگاهش کردم .
-یا خودت اشتی کن یا برای اشتی راههای دیگه رو امتحان می کنم . لبها شو غنچه کرد
سرم را پایین انداختم
-من قهر نیستم .
-ناراحت که هستی ؟
-تو بودی نمی شدی ؟
-قبول کن مقصری . ناخودآگاه اشکم جاری شد
-من چه کار کردم ؟
-تو می دونی من به تو نیاز دارم از این ضعف من استفاده می کنی و منو زجر می دی
-اینطور نیست
-پس معنیش چیه ؟
-معنیش اینکه من حالم خوب نبود . تو توقع ات بالاست .گناه کردم یک ساعت استراحت کردم .اگر تو اتاق می موندم نمی تونستم بگم آقای نوروزی هم بیاد تو اتاق مجبور بودم خودم برم بیرون تا اون بیاد برای منم خیلی سخت بود که جلوی دید این همه خدمتکار و خانواده ات بخوابم ولی کجا می رفتم ؟ چه کار می کردم ؟
سینی را برداشت گذاشت روی میز کنار دستش می دونستم می خواد بغلم کنه
-روبیک به خدا معذرت و قبول می کنم کمرم خیلی درد می کنه . دستش افتاد
-مواظبم دستاشو باز کرد . دست شو گرفتم
-نه حال ندارم . حتی به اندازه سر سوزنی
-ولی من چکار کنم ؟ بغلت نکنم می میرم
-نترس نمی میری . هیچ کس از بغل نکردن یک دختر نمرده
خندید و به نرمی خودش را به سمت من و منو به سمت خودش کشید و نرمتر در آغوشم کشید . سعی می کرد به کمرم فشار نیاره
-غذا سرد شد
-غذای من تویی؟
-ولی غذای من جنابعالی نیستی با این هم پشم و پیله نیستید از خنده ریسه رفت .
-عالی گفتی بیا غذا بخوریم . غذا مونو خوردیم . سینی ها را بردم بگذارم دم در پیام از روی مبلش پرید و اومد جلو
-سینی را بدید به من می تونم روبیک رو ببینم . درحالی که سینی را به دستش می دادم
-می پرسم ازش ؟ سینی را برد
-شنیدی ؟
-اره بگو بیاد . خودت برو بیرون
پس من اشتباه کرده بودم پیام و روبیک با هم قرار و مدار داشتند . رفتم بیرون . با اکرم خانم صحبت می کردم که پیام اومد گفت :روبیک تنهاست .
از اکرم خانم خداحافظی کردم یک پارچ اب و لیوان گرفتم و به اتاق رفتم . تختم کنار روبیک آماده بود . اول جا خوردم . پس روبیک جریان صیغه رو به پیام گفته بود . اصلا برام مهم نبود . رفتم حمام دید یک سری لوازم بهداشتی مخصوص ان دوران داخل کمدی است که مخصوص این وسایل بود حالا فهمیدم پیام کجا رفته بود . بغضی هاشونو اصلا نمی شناختم . شروع به خواندن کاغذهای معرفی و بروشورها شون کردم .یکی از انها رو استفاده کردم . مسواک زدم و خارج شدم . چقدر از روبیک راضی بودم نمی دونستم این قدر با فکر و فهمیده است .از عقیده خودم خنده ام گرفت . بعدازظهر قدمی تا تنفر و اخر شب رسیده به مرز عشق
بلوزم رو در آوردم با شلوار لی و سارا فون رفتم روی تخت و شروع به بافتن مو هام کردم . روبیک فقط نگاهم می کرد . 
-چرا می بافی شون من عاشق اینم که موهات روی بالشت پخش بشه
-بعد صبح نصف بشه
-چرا چه ربطی داره ؟
-چون گره می خوره . و موقع برس کشیدن می ریزه
-خوب بریز بالا ی بالشت تو که موقع خواب زیاد تکان نمی خوری منم مواظبم
-مگه تو تا صبح بیداری ؟
-تقریبا . موها مو باز کردم . همان طور که گفته بود ریختم بالا ی بالشت و خوابیدم
-کاری نداری ؟
-پیام انجام داده . مسواک هم زدم . خیالت راحت
خندیدم
-اگه تو بغل من بخوابی ناراحت می شی ؟
-اره
-پس تو راحت باش . بعد مثل بدبخت ها نگاهم کرد . هر چه خواستم بی خیال بشم نمیشد . خودم رابه سمتش کشیدم دستش را باز کردم و روی بازوش خوابیدم
-متشکرم اگر این کارو نمی کردی اروم نمیشدم . بابت بعدازظهر متاسفم منو ببخش
-باشه حالا سعی کن بخوابی . و خودم خوابم برد . فکر کنم اثر قرص ها بود
روزها می گذشت . روبیک خیلی کم و به سختی می تونست راه بره ولی از نظر اجتماعی بهتر شده بود . با پیام تقریبا دوست شده بود گاهی هر دو منو دست می انداختند . و می خندیدند . البته نه با بی ادبی مثلا راجع به شعری که بد می خوندم یا یک نثر ادبی که نمی دونستم کجا تمامش کنم . دکتر راد از پیشرفت روبیک راضی بود .پدرم را نمی دیدم ولی می دانستم حالش خوبه و به سر کارش برگشته . جواب کنکور امده بود من در رشته فیزیک هسته ای قبول شده بودم اولین نفر پیام بود که بهم خبر داد .انقدر ذوق کردم که نهایت نداشت . روبیک اصلا خوشحال نشد . نزدیک دوماه از صیغه مان می گذشت و دو ماه دیگر باقی بود . خواستههای عاطفی روبیک بیشتر نشده بود در همان اندازه محبت کردم و درآغوش گرفتن و نوازش مو هام بود . نه بیشتر کنارش می خوابیدم ولی حتی یک بار ازم یک خواسته نامشروع نداشت . در حالی که می دانستم حق است و شرعاً ایرادی بهش نیست ولی او حرمت را نگه می داشت . برای ثبت نام در دانشگاه با روبیک درگیر شدم او میگفت که نمی خواد من برم دانشگاه از عصبانیت داشتم می مردم من این همه زحمت کشیده بودم وقتی بهش گفتم که فردا برای ثبت نام می رم خیلی راحت گفت بهم اجازه نمیده و اگر اصرار کنم می گه درها را قفل کنند و اصلا شوخی نمی کرد .اول باورم نشد ولی وقتی دیدم جدیه . فهمیدم شوخی در کار نیست .
-نمی تونه این کار را بکنه
-می تونم من نمی خوام تو بری دانشگاه و از دسترسم دور بشی .هر چی گفتم .قانع نیم شد از پیام کمک خواستم او هم موفق نشد . الهه خانم هم مثل همیشه گفت مشکل رو خودتون حل کنید . یاد دکتر راد افتادم از اتاق روبیک و جلوی روی اون تماس گرفتم و جریان رو به دکتر گفتم .
گفت بعد از ظهر میاد تا باهاش حرف بزنه . بعد از ظهر منتظر دکتر بودم روبیک روی ویلچر نشست و با هم به تراس رفتیم . مشغول خوردن میوه بودیم که دکتر امد . من خوشحال شدم و لبخند زدم . و این از دید روبیک دور نماند .
-حامی ات امد
جوابش رو ندادم . بلند شدم با دکتر احوالپرسی کردم با لبخند جوابم را داد . یک جعبه شیرینی و یک کادو دستش بود . جعبه را روی میز گذاشت و جعبه کادویی را تقدیم من کرد .
-بابت چی ؟ باید مدیون محبت شما باشم ؟
-بابت قبولی در بهترین رشته مهندسی دانشگاه شما بسیار با استعداد ید خانم من به شما افتخار می کنم توچی روبیک ؟
بسته رو قبول کردم . روبیک جوابش رو نداد و به یک سلام اکتفا کرد . ولی چشمش به کادو میان دستم بود . پیام هم از سالن خارج شد و به ما پیوست . وقتی بسته را دست من دید
-به به خانم امین کا دو گرفتید ؟ حالا چی هست ؟
دکتر گفت -بازش کن ببین خوشت میاد
چشمان روبیک تنگ شده بود . می دونستم این اول عصبانیت بود . کادو را آهسته باز کردم یک جعبه زیبا درون اون بود . جعبه را باز کردم شروع به زدن یک ملودی ملایم کرد . چشم ها رو بستم
-عالیه . من همیشه دلم می خواست همچین جعبه ای داشته باشم . دکتر لبخند زد
پیام گفت -جعبه خالیه ؟ تازه متوجه شدم و داخلش را نگاه کردم یک پلاک زیبا و زنجیر داخل ان بود . درش آوردم یک طرف ل و طرف دیگر حرف ر . اول اسم لعیا و روبیک . حک شده بود . پلاک توی دستم می چرخید . به هوش دکتر آفرین گفتم . روبیک نیش خند می زد .
دکتر گفت :حالا هر جا بری اسم این روبیک ما با شماست تا فراموش نشه البته هیچ وقت فراموش نمیشه .
به روبیک نگاه کردم یعنی چکار کنم ؟ سرش را پایین انداخت . دوباره توی جعبه گذاشتم و درش را بستم
دکتر گفت :خوشت نمیاد
-چرا واقعاً عالیه . ولی بعدا گردنم می اندازم .
دکتر گفت :فردا برای ثبت نام می ری ؟
روبیک گفت :برای چی ؟
-از خانم امین پرسیدم فردا برای ثبت نام می ره یا نه ؟
روبیک خم شد و درحالی که با انگشت ها ش بازی می کرد گفت :لعیا فردا جایی نمی ره .
با اضطراب نگاهش کردم ولی اون نه به من نه به هیچ کس نگاه نمی کرد
-نمیشه که ثبت نام وقت داره نهایتا پس فردا باید برن
-ثبت نامی در کار نیست . و خودش را از روی میز بلند کرد و به پشتی صندلی تکیه داد .ازش ترسیدم تمام سرنوشت من به این تصمیم بستگی داشت . او داشت همه چی رو خراب می کرد
-شوخی نکن . اینطور که نمیشه ؟
-چرا نمیشه ؟ اون جایی نمیره من نیاز به پرستاری شبانه روز دارم . قرارمون از اول این بود . بعد شم اون الان همسر منه . به نوعی من صاحب اختیار شم و بهش اجازه نمی دم
-روبیک اشتباه نکن . او فقط برای دوماه دیگه اینجاست .
روبیک به سختی خودش رو کنترل کرد و این رفتارش مشهود بود .
-نخواه که برای این دوماه سرنوشتش عوض بشه . اون به تو خیلی کمک کرده تو هم اینجوری بهش کمک کن
-چرا دو ماه دیگه میره ؟؟
-خوب تو که خدا رو شکر حالت خوبه . مدت صیغه هم تموم میشه . موندن من لزومی نداره
-این همه خدمه اینجاست یکی بیشتر موردی نداره . به صورت دکتر و پیام نگاه کردم . هر دو سرشونو زیر انداختن تا منو نبینن .
با عصبانیت گفتم :ولی من خدمه نیستم فقط و فقط برای دو ماه دیگه اینجام اینو تو گوشت فرو کن . بعد بلند شدم .
روبیک هم بلا فاصله بلند شد صندلی از پشتش به زمین افتاد . مچ دستم را گرفت .
-فعلا که هستی ؟ پس حرف گوش می کنی و دور دانشگاه را خط می کشی ؟
حالا دیگه داشتم گریه می کردم گفتم :از دوماه دیگه اسمم را نمی نویسند باز باید درس بخونم ایا سال دیگه قبول بشم یا نه .
روبیک شانه بالا انداخت.دکتر خواست حرفی بزنه ولی روبیک چنان نگاهش کرد که سکوت را برگزید.به سمت حیاط دویدم .نمی خواستم برم توی اون اتاقی که همه سرنوشت منو خراب می کرد . روی یکی از نیمکت ها نشستم.کمی که گذشت صدای دکتر منو متوجه اون کرد .
-گریه نکن . با گریه کار درست نمیشه .
-شما بگو چکار کنم ؟
-فردا من می رم دنبال لیلا خانم می برمش به جای تو با مدارک تو برای ثبت نام بعد که خیالمون از ثبت نام راحت شد یک نامه پزشکی برات درست می کنم و دو ماه مرخصی رد می کنیم . این طوری ثبت نامت محفوظه . خوشحال شدم نه ذوق کردم نزدیک بود دست بندازم گردن دکتر و ببوسمش او منجی من بود ...
-واقعاً میشه ؟
-اره ولی به روبیک نگو . شاید از طریقی می شناسیش که کاری انجام بده برنامه های ما رو بهم بریزه .
-چشم .
بالای تراس رو نگاه کردم . روبیک مشغول نگاه کردن ما بود . دکتر هم دید خداحافظی کرد و رفت .
-راستی می دونی عروسی لیلا خانم هفته دیگه است ؟
-چی ؟ رفتم سمتش ...
-مگه بهت نگفتن ؟
-نه روبیک نمی گذاره جواب تلفن بدم هر کی زنگ می زنه گوشی را بمن نمی ده یک بار با لیلا پشت تلفن دعوا کرده و گفته حق نداره تلفن کنه . زنگ بزنه . سرش را تکان داد و گفت
-به سامان می گم کاری رو که خراب کرده بیاد درست کنه اون این نون رو تو کاسه تو گذاشت .
-اون بنده خدا قصدش خیر بود اون صیغه کار ها رو خراب کرد .
-پس من متاسفم ..
-نه شما مقصر نیستید . من زندگی پدرم را با این کار بدست آوردم .
روبیک دیگه طاقت نیاورد . فریاد زد :لعیا ...
دکتر گفت :مواظب خودت باش . به پیام هم سفارش تورو کردم ولی توی اون اتاق با در بسته با یک دی ... ولش کن خداحافظ .
خداحافظی کردم و برگشتم تا به روبیک رسیدم دستم را گرفت و پشت خودش می کشید .عجیب بود الان می دیدم که روبیک راه می ره .
-روبیک تو داری راه میری .
ایستاد و به خودش نگاه کرد انگار که هیچ وقت روی تخت و ویلچر نیفتاده بود دوباره حرکت کرد دم در اتاق منو هل داد داخل اتاق و خودش وارد شد و در را بست.ازش می ترسیدم الان که جلوی روم با ان هیکل مردانه درشت ایستاده بود بیشتر می ترسیدم .به سمتم امد .کشیده محکمی توی گوشم زد.شالم را از سرم کشید و به گوشه ای پرت کرد.صورتم از داغی کشیده اش می سوخت.او جلو می امد و من عقب می رفتم .
-چه شده ؟ مگه من چه کار کردم ؟
-با اون پیرمرد چی می گفتی ؟ قصه های عاشقانه .
-نه به خدا . ...
کشیده دوم رو زد . برق از چشمم پرید . مو هام توی صورتم پخش شده . با دستش منو به عقب هل داد به دیوار خوردم . روبیک نفس نفس می زد . خواستم براش توضیح بدم
-دکتر گفت هفته دیگه عروسی لیلا ست ؟
-چرا به تلفن هایش جواب نمیدم . می گفت پدر و مادرم نگرانند . گفت :می خوان بیان اینجا منو با خودشون ببرند ...
روبیک جلوتر امد . با دست هام دیوار را گرفتم . شاید منو حفظ کنه . ولی خیالی باطل .
موها مو تو چنگش گرفت صورتم را به صورتش نزدیک کرد و گفت :دروغ می گی ؟
-باور کن . دروغ نمی گم . همین ها رو گفت .
سرم با کشیدن دستش خم شده بود . از درد ناله کردم . موها مو رها کرد . چنگی از مو هام توی دستش مانده بود . کف اتاق نشستم . و شروع به گریه کردم .کمی توی اتاق قدم زد . واقعاً این روبیک بود . به پاهاش نگاه کردم . از پشت پرده اشک انگار روی اب راه می رفت .
با دستاش بلندم کرد .
-اگر قرار و مداری باهاش گذاشته باشی . می کشمت . جواب شو ندادم . ..
صدام قفل شده بود یاد حرف دکتر افتادم یک روز قبل اومدن شما به مادر روبیک پیشنهاد دادم اعضا روبیک رو اهدا کنه . چون امیدی به زنده بودن روبیک نداشتن و امروز روبیک ...
-دکتر تا حالا بهت گفته چند تا زن و دختر صیغه ای داشته ؟ حتما بهت گفته پاکه پاکه . هنوز دستش به هیچ زنی نرسیده . اره می خوای ببرمت پیش دختر هایی که دکتر با وعده و وعید صیغه شون کردم بعد ترمیم کرده و دوباره پسشون داده ؟
بدنم شروع به لرزش کرد پس به کی میشه اطمینان کرد ؟ در حالیکه تو چشمهام نگه می کرد .
فریاد زد :اره . تو اون خلوت های که باهاش یواشکی درد دل می کردی بهت گفته ؟
صدای در اتاق بلند شد . کسی سعی میکرد با مشت و لگد در را باز کنه . صدای فریادهایی از پشت در می امد . ولی از خیلی دور صدا ها را محو و درهم شنیدم . در باز شد .
پیام فریاد زد :کشتیش . و روبیک ساکت بود .چون دیگه صدایی نشنیدم . و چیزی یادم نیست . وقتی بهوش امدم . سوزش دستم وادارم کرد دستم را بکشم .
صدای پیام بلند شد :نکشید الان سرم در میاد . بعد دستم را نگه داشت .
روی تخت روبیک خوابیده بودم . پس او کجاست . ؟ سرم درد می کرد . ناله کردم .
پیام گفت :چیه . کجاتون درد می کنه ؟
-سرم ...
-سرتون به جایی خورده ؟
سرم را تکان دادم . می دونستم به خاطر مو هام که روبیک کشیده بود درد می کرد . نخواستم بگم . دوباره چشمم رو باز کردم .
-من رو تخت روبیکم ؟
-بله خودش شما را گذاشت اینجا ..
-خودش کجاس ؟ حالش خوبه ؟
پیام سرش را به تاسف تکان داد نفهمیدم معینی اش چی بود . ترسیدم مبادا بلایی سرش اومده باشه ؟
-الان کجاست ؟
نگاهش را دنبال کردم . روبیک بالای سرم ایستاده بود . دوید و کنارم روی زمین زانو زد . شروع کرد اول دستم را بوسید بعد بازوم رو بوسید . پیام بلند شد و از اتاق بیرون رفت . بعد صورتش را به صورتم چسباند . صورتش خیس بود . بعد نگاهم کرد .
چشمانش ورم کرده بود شاید برای گریه بود . ازش پرسیدم .
لبخند تلخی زد و گفت :برای نادونیم . و خود خواهیم گریه کردم
-دیوونه ؟....
-اره . دیوونه توام .
بعد یک شعر که خیلی دوست داشت و برای حرص در آوردن من گاه گاهی می خواند و می خندید را خواند :


گل من باش یارا خار من باش
رخ از تو دولت دیدار با من
تو مهری من زمین بی قرارم
به درون گردش بسیار با من
شمار بوسه را از کام من خواه
لب شیرین ز تو مقدار با من
تو در خواب گران آسوده تا صبح
به شب ها دیده بیدار با من
لبم در بوسه بازی با لبت گفت
خموشی از تو گفتار با من
تو ماه اسمانم باش هر شب
سرشک ثابت و سیار با من
امیدم . ناز صدها بار با تو
نیاز صد هزاران بار با من
لبت را با لب من اشنا کن
چه ترسی ؟ پاسخ اغیار بامن
به مستی چشم بیمارت به من بخش
پرستاری از ان بیمار با من
شبی پرهیز خود بشکن به یک بار
لبم را بوسه زن ... تکرار با من
تو در نازک و من گرم نیازم
مرا انکار کن – اصرار با من
تو مهره خویش را خویش را هر روزه کم کن
همه شب گریه بسیار با من

دوباره خندیدم در این شیدایی بوسه ای ازم ربود ...
-روبیک دوباره شروع شد ..
-دوباره بخونم ؟
-نه خواهش می کنم خودتو هوایی نکن .
سرش را روی دستم گذاشت چشمامو بستم . یکی دو بار در اتاق باز شد پیام سرکی کشید و در را بست . سرم که تمام شد روبیک بلند شد پیام رو صدا کرد . اومد سرم را باز کرد سوزنش را از دستم در اورد دستم خیلی سوخت .
-ببخشید دست من نبود .
-عیب نداره . .
روبیک کنار ایستاده بود و دست به کمر ما رو نگاه می کرد . بهش نگاه کردم لبخند کوچکی زدم می خواستم بلند شم
پیام گفت :-یک چیزی بدین بخورن .
روبیک به قصد پرسش نگاهم کرد . چیزی نگفتم . هر دو از اتاق بیرون رفتند . یک ربع بعد روبیک با یک ظرف برگشت کمکم کرد بنشینم .
شام اورده بود . دو تا چنگال بود یکی را برداشتم .
-نه . با یکی . ..
بعد یکی خودش می خورد یکی به من می داد . شام جوجه بود . شبها برنج نمی خوردند . با چنگال ریز کرد و به دهانم می گذاشت .
و خودش هم می خورد . دو سه تا تکه که داد..
-سیرم دیگه نمی خورم ..
-بخور جون بگیری . بعد در حالی که سرش پایین بود
گفت :حموم نمیری ؟
-نه حالا نمی رم ..
-چرا مگه نمی خوای نماز بخونی ؟
فهمیدم منظورش چیه . ...
-نه .
سرش را تکان داد شام تموم شد یک لیوان دوغ ریخت و به زور به من داد و خودشم خورد ...
-دو تا لیوان بخور ؟
با تعجب گفت -چرا ؟ ؟
-برای اینکه راحت بخوابی .
-ما دیگه خواب نداریم .
فکر کنم از ترس چشمام درشت شد وقتی نگاهش کردم زد زیر خنده . سرش را عقب انداخته بود و می خندید
-خوشم میاد که می ترسی . حالا از چی می ترسی بی خوابی ؟
چیزی نگفتم . می دونستم از بد جنسی می پرسه ؟ سینی رو برد و برگشت .
از ترس لرز به جانم نشسته بود تا حالا روبیک پای رفتن نداشت و من خود را تقریبا در امان می دیدم ولی الان با اون قدرت و با وجود پاهای سالم دیگه احساس امنیت نمی کردم .
ترس از اینکه باید شب کنارش بخوابم . یاد اولین شبها که با او می خواستم توی یک اتاق بخوابم . افتادم اون موقع ترسیدنم مسخره بود . ترس مال الان بود . در اتاق رو بست . و قفل کرد . ولی کلید را روی در گذاشت . پتو رو محکم به خودم پیچیدم ...
-چیه یخ کردی ؟ سرد ته ؟
-نه نمی دونم چرا می لرزم ؟
-ولی من می دونم ؟
-بس که بدی خود تم میدونی .
-راحت باش کاری باهات ندارم . امشب هم مثل هر شب فقط کنار همیم ..
-روبیک نمیشه تو اون طرف بخوابی ؟
-نه نمیشه ..
-اگر خواهش کنم .
-فایده نداره . تازه می خواستم روی تخت تو بخوابم . چون فکر می کنم جامون میشه . ولی فکر کردم شاید از تخت بیفتی پایین ..
توی دلم گفتم :چه از خود راضی .
تخت را منظم کرد کنار تختم بعد دراز کشید . به صورتم نگاه کرد .
-حرف مو باور نمیکنی ؟
-در مورد چی ؟
-در مورد اینکه کاری بهت ندارم ...
-چرا ولی خوب مردی دیگه . باید ترسید .
دوباره خندید دست شو زیر گردنم کرد و منو به سمت خودش کشید .
-اینجا سرم روی سینه اش گذاشت و گفت :جای تو اینجاست .
-نمیشه امشب این طوری نخوابیم .؟
-تو جور بهتری سراغ داری . بخوابیم ؟
بعد به سمت من برگشت . جیغ کوچکی زدم و پریدم اون طرف تخت .
-دیوونه الان به در حمله می کنند فکر می کنن دارم می کشمت چرا رفتی اونور ؟
-روبیک التماس می کنم . مرگ من بزار من همین جا بخوابم .
-می خوای یه چیزی بهت بگم .سرم را تکان دادم .
-این طوری که تو رفتار می کنی داری منو تحریک می کنی کاری که نمیخوام به اجبار انجام بدم . انجام بدم .؟
-نه روبیک خواهش می کنم . بعد زدم زیر گریه . اومد روی تخت من خودش را به من نزدیک کرد.
-من فرقی نکردم هنوز بهت متعهد م راحت باش . خودتو اذیت نکن .
دوباره بغلم کرد . روی سرم را بوسید . داشتم بی تابانه تکان می خوردم .
با پرخاش گفت :اروم بگیر بخواب . به حرفش گوش کردم چون چاره ای نداشتم .
یکی دو روز گذشت . نمی دونستم دکتر چی کار کرد ؟ پیام رفته بود . روبیک گفته بود که نیازی بهش نداره .
با من مهربون بود چون هیچ مردی نزدیکم نبود . تا روبیک بهش حسودی کنه .
یک روز ازش پرسیدم قبلا چی کار می کرده ؟
-دفتر داشته .
-حالا چرا سر کار نمیره ؟
-اونجا کارمند داره . خودش می گرده . فکر دک کردن من نباش .
دیگه حرفی نزدم . یکی دو روز مونده بود به عروسی لیلا . دکتر کارت عروسی رو برام فرستاده بود . البته روبیک اول عصبانی شد ولی بعد انداختش طرفی دیگه بهش اهمیت نداد . ولی من بی تاب رفتن بودم .
بعد از ظهر حمام رفتم یک بلوز نقره ای سفید استین کوتاه پوشیدم چون ساعت حمام طولانی شد صدای روبیک بلند شد .
-لعیا اون تو چی کار می کنی ؟ بیا بیرون دیگه دو ساعته ؟
-کی دو ساعته ؟ من نیم ساعت نیست امدم حمام . الا نم دارم لباس می پوشم . معطلم چی پام کنم دامن یا شلوار ؟
-شلوار جین برمودا رو بپوش .
همون را پوشیدم موها مو خشک کردم برش کشیدم دورم ریختم و دو تا کریپس کوچک کنار مو هام زدم . از در حمام بیرون امدم .
روبیک دست به کمر روبروی در حمام ایستاده بود .
بر اندازم کرد و گفت :از اون وسایل استفاده نکردی ؟
-نه خوشم نمیاد ..
-زود باش برو یک کم...
منظورش لوازم آرایش بود به رویا گفته بود برام یه سری از همه وسیله هایی که خودش داشت بخره . اونم اطاعت کرده بود و حالا من یک کیف از انواع رژ لب و خط چشم . و خط لب و خلاصه همه چیز داشتم .
کیف را برداشتم . رفتم جلوی اینه کمی رژ مالیدم و یک خط چشم کشیدم . پشت سرم توی اینه تصویرش پیدا بود ..
-خوبه ؟
-عالی ...
از پشت خواست به من نزدیک بشه از زیر دستش در رفتم . توی اتاق دوید دنبالم ..
-روبیک کار خطرناک نداشتیم ..
-نترس .
در حالی که پشت تخت جبهه گرفته بودم ..
-متاسفم می ترسم .
-از چی ؟ از من ؟
از صورت بر افروخته و چشم های حدقه در امده ام شروع به خندیدن کرد . رفت روی مبل نشست .
-این طوری بی ازار بشیم و فقط نگاه کنم خوبه ؟؟
-عالیه . اگرم زیادی نگاه نکنی ..
-میشه یک تابلو به این زیبایی جلوی چشمت باشه نگاهش نکنی . یک دست بهش نکشی ؟
-اره تو ثابت کن میشه ...
-نخوام . سینی چای روی میز بود. . دو تا چای ریختم و گذاشتم روی میز ..
-بیار بده دستم چایم رو بخورم ؟
-بیا بردار.. ..
فهمید برای چی می گم . یک دفعه از جا جهید . چنان بغلم کرد که نتونستم کاری انجام بدم بعد تند تند شروع به بوسیدن کرد.
-فکر کردی می تونی از دست من فرار کنی ؟
-نه...
به زور خودم را از دستش خلاص کردم .
-فکر نکن تونستی فرار کنی . بخوام تو چنگمی . بهت رحم کردم .
-می دونم پرستوی اسیری تو چنگال عقابم . یادم نیار . گریه ام می گیره
-تو پرستویی من عقاب اره ؟
-نمی خوای بگم من آهو ام تو کفتار .
کوس را به طرفم پرتاب کرد روی هوا گرفتم دیدم خیلی خوش اخلاقه .
-روبیک پس فردا شب عروسی لیلا ست .
-منظور؟
-خواهش می کنم من فقط یک خواهر دارم اونم فقط یکی ؟
-نه که من ده تا دارم ..
-خوب چند وقته دیگه نامزدی رویا ست . خوبه تو نری .
-فرق داره ..
-چه فرقی ؟
رفتم کنار پاش نشستم روی زمین از پایین پاش نگاهش کردم .
-خواهش می کنم بزار برم ..
--نه اصرار نکن بذار خوش اخلاق بمونم ...
بعد دولا شد . و شروع به بازی با صورتم کرد ..
-روبیک نکن . دارم جدی حرف می زنم ؟
-خوب منم کار جدی می کنم . منافاتی نداره ؟ اصلا دارم راجع بهش فکر می کنم .
سرش رفت سمت گردنم منو گرفت بین دو بازوش . اینقدر بد جنس بود که می دونست کی زیاد مقاومت نمی کنم.
-روبیک قول دادی ؟
-حواسم هست .
یقه لباسم باز بود . داشت می رفت سمت یقه لباسم ..
-روبیک ؟
-داد نزن . همه می ریزند توی اتاق .
یک پاش زیرش بود پای دیگرش رو باز کرد و منو نشوند روی زانوش .
دستش را پشتم گرفت تا نیفتم . از پشت موها مو بهم ریخت .چند لحظه به چند لحظه سرم را دولا می کردم تا دست برداره . دوباره می دام عقب . بعد از چند لحظه مکث دوباره شروع می کرد ..
کمی نگاهم کرد و گفت :ادم باید واقعاً دیوانه باشه که یک لعبتی مثل تو روی پاش تو اتاق در بسته نشسته باشه بعد فقط نگاهش کنه .
-خوب پاشو بریم توی تراس حرف بزنیم .
خواستم بلند شم که سفت نگهم داشت ..
-بشین تا حرف بزنیم . می خواد فرار کنه ..
-من دارم باهات حرف می زنم . نکن دوباره سرم را بردم جلو ...
-خوب دیگه ؟
-عروسی لیلا ...
-اه دوباره شروع نکن .
دوباره خواستم بلند شم . دستش را سفت تر دورم پیچید .
-یک بار دیگه بخوای بلند شی عصبانی می شم . بذار راحت باشیم . دیگه حرف نزن ...
-بهش فکر می کنی ؟
-نه ...
-منم می خوام برم ...
-خوب بذار راحت باشم . بعد فکر می کنم ...
-حالا خواهش می کنم دیر میشه حالا فکر کن ..
از روی یک پاش بلندم کرد گذاشتم روی پای دیگرش و گفت :نمیشه نری؟
-نه باید برم . فقط عروسی . برای هیچی دیگه نمی رم ؟
-مگه چیز دیگری هم هست ؟
-اره جهاز می برند . آرایشگاه می برند . حنا بندان می گیرند . بعد عروسی پا تختی .
-اوه چه خبره ؟ اصلا حرفش رو نزن .
دوباره مشغول شد ..
-روبیک ؟
-دارم فکر می کنم شاید فقط عروسی ...
-باشه گفتی فکر می کنی ها ؟
-خوب تو حرف نزن من راحت باشم فکر کنم.
-فقط زیاد روی نکن ..
-نترس حواسم هست .
خیلی خیلی پرو رویی کرد . ولی از ترسم که نگذاره عروسی برم چیزی بهش نگفتم . خسته که شد بلند شدم . موها مو جمع کردم .
-برم ؟
-لعیا فقط عروسی با هم میریم و می ایم .
-با هم یعنی چی ؟
-یعنی من و تو می ریم سالن با هم برمی گردیم .
-تو اونجا میگی کی هستی ؟
-خوب میگم من روبیکم .
-لوس نشو . من آبرو دارم .
بلند شد روی مبل نشست .
-مگه من وسیله بی ابرویتم ؟
-نمیشه فکر شو بکن تو و من با ماشین بریم اونجا همه نگامون می کنند بعد می پرسند این کیه .با لعیا اومده ؟ پدرم چی بگه ؟
در طی حرف زدن رفتم کنارش نشستم به حالت استقبال دستها مو در هم قلاب کرده بودم .
-خیلی سخت می گیری خوب واقعیت را میگه ؟
-تو بگو واقعیت چیه ؟
-خوب دستم را گرفت و گفت :میگه این همون کسیه که مرده بود لعیا زنده اش کرده .
-شوخی نکن ؟
-جدی می گم . خوب میگه این لعیا ست اینم همسر فعلیش .
-همسر فعلیش یعنی چی ؟
-فعلا که همسر تم ..
-اون جوری که باید فاتحه ازدواج در اینده رو بخونم .
-بخون . دوباره بیا صیغه خودم شو .
دلم گرفت . اصلا براش مهم نبود او منو بی ارزش فرض می کرد .
خیلی ساده می گفت بیا صیغه من شو انگار از اون زن های این چنینی هستم . تقصیر خودم بود . بلند شدم
-کجا ؟
-می رم نماز بخونم . بعد از چند روز نماز نخوندن دلم برای حرف زدن با خدا و درد دل کردن تنگ شده ؟؟
-حالا عروسی کی هست . کجاست ؟ کارت عروسی را از کشو برداشت . او دقیقا می دونست کی و کجاست .
-دیگه نمی رم . نمی خواد خودتو اذیت کنی ..
-چرا پشیمون شدی ؟
-نرم بهتره . بالاخره یک بهانه ای پیدا می کنند ..
-از وجود من خجالت می کشی ؟
ایستادم دم در حمّام نگاهش کردم..
-نه از خودم خجالت می کشم .
وضو گرفتم و مشغول نماز شدم . وقتی وضو می گرفتم روبیک تو اتاق نبود .
نمازم تمام که شد شالم را سرم کردم و مان تویی روی بلوزم پوشیدم . بدون صدا بیرون رفتم . روبیک داشت با مادرش حرف می زد .
مادرش داشت می گفت :تا کی میخوای به این بازی ادامه بدی ؟
-منظور ؟
-تمومش کن بره . سر زندگیش تو هم بچسب به زندگیت .این که نشد از صبح تا شب می چسبی بهش . می ری تو اتاق درو می بندی . صدای بابات در اومده ؟
-بی خود . خودش دائما دنبال زنها ست . هر روز با یکی .کسی چیزی میگه ؟
صدای آهسته مادرش را نفهمیدم ..
-فکر کرده نفهمیدم رفته با ژیلا ازدواج کرده تو خودتو به نفهمی می زنی ما همه چی رو می دونیم . اگر من اعتراض نمی کردم به اون روز نمی امدم . بهش بگو خیلی ارزو داشت من بمیرم ولی کور خونده حالا هم هر کاری دلم بخواد می کنم . من تلفنی شرکت رو زیر نظر دارم و کارهام همه درسته . حرفش چیه ؟ من که سر بارش نیستم . تازه اون هر چی داره از توئه مگه نیست ؟
-خوب من کاری به تو ندارم . بعدم نمی خوای بگی این دختر رو تا کی می خوای نگه داری ؟
-فعلا تا صیغه اش تمام بشه . هست . بعدا یه فکری می کنم شاید نگهش داشتم و یک شغلی بهش دادم همین جا یا توی دفتر بمونه . به پول خیلی نیاز داره
-می دونم . ولی فکر نکنم قبول کنه .؟
-یه کاری می کنم نتونه یک قدم از من دور بشه . التماس کنه دوباره صیغه اش کنم .
ترسیدم . وحشت کردم . باورم نمیشد . هنوز پنج هفته از صیغه ام باقی مانده بود یعنی می خواست چه کار کنه . نمی تونستم باور کنم پدرش با نامزد روبیک ازدواج کرده بود غیرممکنه . ولی خودش گفت . مگه اون زن نداشت . من باید فرار می کردم . روبیک فکر می کرد من یک کالای ناچیزم . الهه خانم راست می گفت زندگی روبیک شده بامن . گاهی مهربون . گاهی تلخ . گاهی محبت . گاهی می زد . واقعاً من چی بودم ؟ جایی نمی تونستم برم . روبیک تمام درها رو قفل می کرد . از کنارم هم تکون نمی خورد . تمام شب دستم توی دستش بود تکان می خوردم بلند میشد . حتی برای نماز صبح پا به پای من بیدار بود تا توی رختخواب برم .
وارد اتاق شدم . دوباره رفتم سر نماز . اشک ریختم از خدا کمک خواستم . نمی دونم چقدر به این حالت بودم که صدای در اتاق بلند شد به خودم امدم . روبیک نباید می فهمید من از مقصودش با خبرم . از سجده بلند شدم . اشکها مو پاک کردم .
-تمام نشد . تلافی یک هفته نماز رو در اوردی همه رو یک جا خوندی .
روبه روم نشست و گفت :گریه کردی ؟ چرا ؟
-دلم برای پدر و مادرم و لیلا تنگ شه .
-من که بهت گفتم با هم می ریم عروسی . خودت می گی نه .اصلا من دلم می خواد لیلا رو تو لباس عروسی ببینم . اگر اون جور که می گی شبیه توئه می تونم حدس بزنم تو توی لباس عروسی چه شکلی خواهی شد .
لبخند زدم .
-نمی خوای از خلوتت با خدا دست بکشی . پاشو دیگه ما هم ادمیم . یک کمی هم با ما خلوت کن .
-نه که نکردم . من که همش تو خلوت شمایم . خندید .
-باید باشید . جاتون اونجا ست .
یک لحظه وقتی داشتم سجاده رو جمع می کردم تنها راه فرار عروسی لیلا ست . می رم عروسی اونجا فرار می کنم تا دستش بهم نرسه به بابا می گم توی مردانه بگه رئیس منه تو شرکت کار می کنم . اخه پدر و مادر گفته بودند که من توی شرکت کار می کنم که حقوق خوبی به هم میدن . خدا رو شکر کردم از جا بلند شدم . چادرم را تا کردم و روی سجاده گذاشتم . خدایا فقط این دو روز و شب بتونم تحمل کنم .
روبیک را خام تا قصد بدی نکنه از پس فردا راحت می شم . خدایا کمکم کن هر طور بخوای .
-شام بخوریم ؟
-بخوریم .
رفت بیرون و شام را اورد توی اتاق روبیک اصلا دلش نمی خواست پیش مادر و خواهرش بنشینیم .
هر چند وقتی که خوب شد مادرش چند بار پیشنهاد کرد اما روبیک توجه نکرد .
میلی به شام نداشتم . دائم نگران بودم .
-چرا نمی خوری ؟
-حالم خوب نیست .
-چرا ؟ 
-نمی دونم دلم پیچ می زنه . حالت تهوع دارم که البته همه را دروغ گفتم به زور روبیک چند لقمه ای خوردم .
خودش خوب غذا خورد و سنی را برد
وقتی اومد دلم را گرفتم و به خودم پیچیدم .
-اینقدر درد می کنه ؟؟
-اره . میدونستم وقتی درد داشته باشم طرفم نمیاد . قبلا نمیامد . امیدوار بودم الا نم همین طور باشه .
-پاشو بگیر بخواب شاید بهتر بشی .
دویدم دست شویی واقعاً حالم خراب شده بود فکر کنم .دعا م گرفته بود . وقتی اومدم بیرون روبیک پشت در ایستاده بود .
-چطوری ؟ بهتری ؟
-اره یک کم . دست مو گرفت و برد طرف تخت خواب گفت .
-بخواب .
-نمی تونم . امشب تو اینجا بخواب من روی کاناپه تا خواستم برم دستشویی راحت تر باشم .
قبول کرد گرفت خوابید . منم چند لحظه می رفتم دستشویی روبیک کمی بیدار ماند و نگاهم کرد حتی یک بار هم نگفت بریم دکتر .
اصلا از بیرون بردن من می ترسید . از این که من رو کسی ببینه وحشت داشت .
کمی که گذشت خوابش برد . خیالم راحت شد . برای نماز صبح بیدار شدم . مشغول نماز بودم که روبیک بیدار شد .
-بهتری ؟
-نه تا صبح نخوابیدم . فقط یکی دوبار از خستگی چرت زدم . چیزی نگفت روی سجاده روی شکمم افتادم .
-بیا سرجات
-بذار یک کم شکمم اروم بشه . بعد میام تو بخواب .اروم شدم میام .
قبول کرد و خوابید . من هم همونجا خوابیدم .
روبیک نمی دونست که من حرفای اون و مادرش رو شنیدم و گرنه گول نمی خورد او فکر می کرد من همان لعیای چند روز قبلم .
تمام روز بعد هم مجبور بودم نقش بازی کنم توی روز که خسته شد رفت توی باغ و گردش کرد و چند ساعتی راحت بودم ولی تا می اومد بیشتر وقتم را در دست شویی می گذراندم . اضطراب شب منو گرفته بود خدایا همین یک شب .
دیگه چیزی نمونده فردا شب اگر خودت بخوای آزادم می کنی ...
بخاطر اینکه سه وعده غذایی کامل نخورده بودم دچار ضعف و رنگ پریدگی شده بودم .
این کاملا روبیک را قانع می کرد که باور کنه من واقعاً مریضم .
شب کنارش خوابیده بودم دستش را گذاشت زیر سرش و به سمت من برگشت .
-اگر حالت این قدر بده عروسی نمی ریم . اه از نهادم برخاست .
-نمی شه هر طور شده باید بریم ؟
-این طور که تو میروی دست شویی چطور می خواهی تو سالن دوام بیاری ؟
-فقط یک لحظه منو ببیند کافیه اگر همه سه ساعت سالن را در دست شویی هم بگذارنم مهم نیست .
-ولی برای من مهمه . من همش باید نگران باشم .
-اگر نگران بودی لااقل این دو روز منو پیش دکتر می بردی . ؟
عصبانی شد و گفت :نکنه دلت برای ان دکتر راد تنگ شده ؟
-چرا حرف بی ربط می زنی ؟ مگه فقط همون یک دکتره . تازه اون دکتر مغز و اعصابه چه ربطی به گوارش داره ؟
-چون فقط لفظ دکتر و وقتی با یک لحن دیگه میگی منظورت دکتر راد .
-اصلا این طور نیست من به اون فکر نمی کنم .
-پس چطوره که روزی سه بار زنگ می زنه و سراغ جناب عالی را می گیره ؟
-بگیره . برام مهم نیست . تازه من نگفتم اون با من کاری نداره . گفتم من با اون کاری ندارم . از وقتی تو راجع به صیغه ای هاش حرف زدی ازش بدم میاد . دیگه نمی خوام ببینمش . اینو دروغ می گفتم . چون اصلا حرف های روبیک را باور نکرده بودم .
بلند شدم و دویدم دستشویی .بعد از چند لحظه روبیک پشت در ایستاده بود ..
-چرا سیفون نزدی ؟ وای خدای یادم رفته بود ..
-الان نکردم . فقط دلم پیچ می خوره . فکر می کنم دست شویی دارم میرم ولی ندارم ..
-چند بار من از سر شب حواسم بوده تو به جز یکی دو بار سیفون را نکشیدی ؟
بعد توی چشمم نگاه کرد و گفت :دروغ که نمی گی . بازی جدیده ؟
-چه بازی ؟ برای چی باید بازی کنم .
بعد از شدت اضطراب و کم خوردن سرم گیج رفت .نزدیک بود بیفتم خیلی به موقع بود چون روبیک را قانع شد .بغلم کرد و روی تخت گذاشت .
-دیگه نمی خواد بری دستشویی . لازم بود برات لگن میارم .
-وای من بدم میاد . دیگه چی ؟
-نکنه می خوای بری بیفتی توی دستشویی ؟
-نه ولی این طور هم نمی خوام . کمی وسط اتاق عقب و جلو رفت . بعد رفت سر جاش خوابید . وقتی که روش را می کشید .
-اگر اضطراب پیدا کردی از اینکه من بخوام کار خاصی باهات داشته باشم راحت باش فعلا چنین قصدی ندارم .
خجالت کشیدم روبیک بسیار باهوش بود ولی نگفت . اصلا گفت :فعلا
چیزی نگفتم پشتش به من کرد و خوابید . یا خودش را به خواب زد چون پشتش بود نمی تونستم بفهمم برای اینکه شک نکنه یک ساعت بعد هم دوباره خواستم بروم دستشویی تا بلند شدم نشست .
-بیام کمکت . وای خدایا می خواد باهام بیاد توی دست شویی .
-نه دیگه چی ؟ خودم می رم .
-نیفتی . بیام دست تو بگیرم . پشتم رو بهت می کنم
-نه نمی خوام. دستم رو به دیوار می گیرم و می رم .
رفتم دستشویی حواسم بود کمی طول دادم و بعد سیفونو کشیدم .
کمی اب خوردم . صورتم را اب زدم و از دستشویی بیرون امدم هنوز روی تخت خواب نشسته بود . لبخندی بهش زدم
-مزاحم خواب تو هم شدم ببخشید ..
-نه من نگران تو هستم خواب مهم نیست .
این بار خوابیدم و خوابم برد . صبح برای نماز بیدار شدم . نماز خواندم و دوباره خوابیدم .
روبیک هم حرفی نزد . صبح سرحال تر بودم می خواستم صبحانه نخورم ولی روبیک اصرار کرد بخورم
-بسکه نمی خوری معده ات ضعیف شده با اکراه قبول کردم و خوردم .
-واقعاً امشب می خوابی بری ؟
-اره تو قول دادی یادت که نرفته .
-خوب حالا چی می پوشی ؟
-مهم نیست . اینقدر که برم مهمه .یک تاپ و شلوار می پوشم فقط توی عروسی بودن مهمه . مرموز نگاهم کرد ..
-مگه میشه . مثلا خواهر عروسی ؟
-حاضر شو بریم خرید .
-چی بخریم ؟
-لباس مناسب برای عروسی .
-نمیخوام به زحمت بیفتی ؟
-تعارف نکن . حاضر شو.
همان طور که گفته بود آماده شدم چادرم را سرم کردم و دنبالش راه افتادم . با کاظم اقا رفتم . نمی دونم کجا بود پاساژ بزرگی بود پر از لباسهای مجلسی و شیک . با سلیقه روبیک یکی را انتخاب کردم .
پیراهنی بدون استین با دامن بلند که قسمت جلو سینه اش کار دست با سنگ بود یک شال هم برای پوشاندن شانه ها .
وقتی توی اتاق پرو لباس را اندازه زدم
روبیک سرا پایم را نظاره کرد و سوتی کشید که لبهایم را به علامت سکوت گاز گرفتم او ریز خندید ...
یک صندل مناسب با لباس هایم هم تهیه کرد بعد یک مانتویی بلند مجلسی برای اینکه روی لباسم بپوشم . وقتی تنم کردم
-با این دیگه لازم نیست چادر سرت کنی ؟
-نه دیگه هر چی بود چادر باید باشه ..
سرش را تکان داد یعنی خودت میدونی . به سلیقه خودش کیف زیبایی هم برایم خرید وقتی خرید می کرد از اینکه من نقشه می کشیدم تا او را ترک کنم و او این طور عاشقانه برای من خرید می کرد خجالت کشیدم . ولی او چاره ای برایم نگذاشته بود
وقتی سوار ماشین شدیم .
-به رویا گفتم بگه آرایش گرش بیاد خونه برای عروسی آماده ات کنه .؟
-نه نمی خواد من نمی تونم آرایش کنم توی خانواده ما رسم نیست دختر تا ازدواج نکرده بره آرایشگاه برای عروسی .
-ولی تو که مجرد نیستی ؟
-خوب اینو که کسی نمی دونه .
-کاری نداره به همه می گیم .
-مال ما که رسمی نیست .
-رسمیش می کنیم .
چند لحظه خیره نگاهش کردم . واقعاً داشت جدی می گفت .نه اون می خواست منو گول بزنه .
به خانه رسیدیم به نوعی خوشحال بودم . به هر چی دست می زنم دلم می گرفت چون اخرین بار بود .
-چرا این طوری می کنی ؟
-خوب از این که خانواده ام را بعد از مدت ها می بینم خوشحالم .
-نگو حسودیم میشه می ترسم منو اندازه اونا نخوای ؟
مطمئنش کردم که اون طور نیست .
یک ساعت مونده بود به شروع سالن من حاضر بودم .
به اصرار روبیک کمی آرایش کردم . روبیک هم بالاخره به اتاق سابقش رفت تا حاضر بشه . وقتی برگشت کت و شلوار شیری به تن داشت که زیر ان یک بلوز نخودی رنگ پوشیده بود بسیار شیک و برازنده شده بود .
من محو تماشای او و او هم محو تماشای من شده بود . فقط پیرهن تنم بود موهایم را به پشت سرم جمع کرده بود و با چند گیره شکل خاصی داده بود .ساده ولی زیبا . جلوی مو هام را هم با یک سیم کوچک به سمت عقب زده بود . یک طره از موهایم را توی صورتم انداخته بود . آرایش بنفش ملایم تا با رنگ لباسم هماهنگی داشته باشه .
روبیک با دیدنم در را پشت سرش بست . کمی ایستاد و سرتا پایم را خوب برانداز کرد .
-عجیب شدی خانم ؟
-شما بیشتر ..
بعد به سمتم امد . ترسیدم یک قدم به عقب رفتم چنگ انداخت و بازوم را گرفت ..
-کجا فرار می کنی ؟
-هیچ جا . کجا رو دارم فرار کنم ولی یک طوری نگاه می کنی که از نگاهت می ترسم .
-هنوز ترسات مونده .
به جای اینکه به من قوت قلب بده جمله ای گفته بود که حالم را بدتر کرده بود .
منو به سمت خودش کشید . بغلم کرد و به خودش فشرد .
-روبیک لباسم خراب میشه ؟
-نترس نمیشه .
سرش را نزدیک صورتم اورد و سعی کرد ببوس دم ..
-روبیک ارایشم پاک میشه .؟
-بشه ؟
-اگر قراره خراب بشه . پس چرا اصرار کردی آرایش کنم . بعد خودم را دلخور نشان دادم
-خوب ناراحت نشو . ولی شب باید جبران کنی ها . و رفت عقب .
-باشه . حالا بزار بریم .
زود مانتو را تنم کردم و شالم را سر کردم و کیفم را برداشتم و چادرم را جلوی در سر کردم . روبیک همچنان وسط اتاق ایستاده بود
-بریم .
رفت خودش رو روی مبل رها کرد و نشست .
-پس چی شد ؟
-پشیمون شدم . نمی ریم .
انگار یک سطل اب سرد ریختند روی سرم .
-شوخی می کنی ؟
-نه جدی جدی . بعد گره کراواتش را شل کرد .
-روبیک خواهش می کنم حالا که این همه زحمت کشیدیم تدارک دیدیم و حاضر شدیم .
-خوب ضرر نکردیم . می شینیم از دیدن هم لذت می بریم .
-روبیک . وقتی برگشتیم . هم می تونیم این کارو بکنیم . تو خودت گفتی بریم
-اره من گفتم ولی نمی دونم چرا فکر می کنم یک اتفاقی قراره بیفته انگار تو یک جوری شدی فکر می کنم یک کلکی توی کارته ؟
-من اخه چکار کردم .
بعد به ظاهر خودم را عصبانی نشون دادم . چادرم را از سرم برداشتم . و گوشه ای پرت کردم . لبه تخت نشستم . ولی از زیر چشم او را زیر نظر داشتم . سرم پایین بود . و نگاه روبیک به من خیره مانده بود . حدس می زنم که روبیک فکری کرده .
بلند شدم با حالت عصبی مان توم رو درآوردم . شالم را به کنار گذاشتم به دستشویی رفتم .
وقتی برگشتم روبیک ایستاده بود و دستهاش توی جیبش بود .
-تنت کن بریم .؟
-واقعاً یا اینم بازیه ؟
-زود باش تا پشیمون نشدم .
سریع تنم کردم و کیفم را به بازو انداختم و به صورتش نگاه کردم لبخند زدم .
-متشکرم .
-بابت ؟
-خوب عروسی لیلا ؟
-نخیر این قدر ساده نیستم . بعدا باید جبران کنی .
می دونستم منظورش چیه . گردنم را خم به سمتی کردم
-روبیک اذیت نکن بذار بهم خوش بگذره .
در حالی که در را باز می کرد تا اول من خارج بشم .
-خوب چی میشه ؟ یه وعده هایی به من بدی بذاری به منم خوش بگذره ؟
جوابش رو ندادم
دلم می خواست برگردم و برای اخرین بار به اتاق نگاه کنم ولی از ترس مشکوک شدن روبیک از این کار صرف نظر کردم .
کسی تو سالن نبود . توی ماشین نشستیم . با اقا کاظم راه افتادیم . روبیک هنوز نمی تونست پشت ماشین بشینه . تا رسیدیم دستم را گرفته بود می ترسیدم از توی اینه پیدا باشه . از اقا کاظم خجالت می کشیدم . چند بار سعی کردم دستم را آزاد کنم ولی روبیک محکم تر می گرفت با اشاره بهش گفتم اقا کاظم می بینه . شانه اش را به علامت بی خیالی بالا انداخت .
به سالن رسیدیم . توی راه به روبیک سپردم که به پدرم بگه اونو به عنوان رئیس شرکت من معرفی کنه دم سالن که باید جدا می شدیم من به سالن خانم ها و او به سالن آقایان می رفت .
پشیمون شد .
-برگردیم ؟
-دیگه چرا ؟
-تو نگفته بودی زن و مرد جدا ست .
-تو خودت باید می فهمیدی ما مقیدیم به این که نا محرم ما رو نبینه .
-من فکر می کردم مثل ما مختلدید . ولش کن لعیا برگردیم .
خیلی جدی دستم را کشید تا برگردیم .
که پدرم از قسمت مردونه بیرون امد و شروع به احوالپرسی کرد از موقعیت استفاده کردم و دستم را از دستش بیرون کشیدم و به سمت سالن زنانه دویدم .
می دونستم از پشت سر نگاهم می کند . دم در نیم نگاهی کردم هنوز ایستاده بود و نگاه می کرد . پدرم او را به قسمت مردانه برد . نفس راحتی کشیدم
رفتم توی اتاق تعویض لباس و لباسم را مرتب کردم . وارد جمعیت شدم . لیلا روی جایگاه عروسی نشسته بود داماد نبود از خوشحالی هر دو به سمت هم دویدیم . لیلا خیلی زیبا شده بود . اینو بهش گفتم .
خندید و گفت :خودت چی ؟ خیلی خوشگل شدی ؟
مادرم خودش را به من رسوند بغلم کرد و گله کرد چرا دیر اومدی ؟ چرا دیروز نبودی ؟
-نمی شد . می دونید که نمی گذاره .
بعد مشغول احوالپرسی شدم با فامیل . همه با حالت خاصی نگاهم می کردند .اخه سابقه نداشت دختر مجرّدی لباس لختی و آرایش کنه . ولی اصلا برام مهم نبود . کمی که فرصت شد کنار لیلا نشستم خیلی تشکر کرد .
-به خاطر من جهیزیه خوبی فراهم کرده .
-کاری نکردم .
-توی کارتی که دکتر راد بهش داده چند میلیون پول بوده یک مبلغی را برای خرید برداشته بود و بقیه رو از داخل کیفش به من داد
هر چه اصرار کردم پیشش باشه قبول نکرد . بعد یک مقدار پول ازش گرفتم .
گفتم بعدا بهش پس می دم . با خجالت ازش گرفتم .
وقتی خواستن شام بیارن تصمیم گرفتم فرار کنم . برای لیلا گفتم ولی نگفتم کجا می رم . هر چی گفت بگم نگفتم .
چون خودمم هم نمی دانستم... رفتم حاضر شدم . از پنجره نگاه کردم ماشین روبیک بود ولی انگار پدر اقا کاظم رو هم برده بود تو سالن . قلبم داشت از دهنم می زد بیرون . از سالن خارج شدم . تا میون راه که خیابان ها خلوت بود می دویدم . می ترسم روبیک بیاد و منو بگیره . ولی به خودم امدم که جلوی یک آژانس اتومبیل بودم . وارد شدم و یک ماشین خواستم و ادرس خونه عموم را دادم .
به نظرم بهترین راه بود . یک ساعتی همون اطراف قدم زدم تا عموم با خانواده اش از عروسی امدن .
جلو رفتم و سلام کردم . عموم خیلی تعجب کرده بود ولی حرفی نزد وارد خانه شدیم .
برای اینکه فکر بدی راجع به من نکند تمام داستان رو تعریف کردم .
عموم اخر داستان منو بغل کردو بسیار گریست . همسر عموم هم با من هم دردی کرد .
عموم گفت :که چرا بهش نگفتم ؟
-همه گرفتاری دارند .
-فامیل باید تو این جور مواقع به درد هم بخورند و گرنه که تو خوشی همه با همند .
چیزی نگفتم . صحبت مان تا نیمه شب طول کشید .
ساعت دو بود که صدای زنگ تلفن بلند شد . عموم گوشی را برداشت و بعد گوشی را به من داد .
سلام کردم بابا بود .
-کجا رفتی دختر . آقای منصوریان مارو کشت . الا نم جلوی در خونه است . از توی سالن که اومد بیرون هر چی ایستاد تو نیومدی بعد سراغت رو گرفت گفتیم که نمی دونیم کجایی .؟ خودش رفت تمام سالن حتی دستشویی ها رو گشت وقتی دید نیستی عصبانی شد و به زمین و زمان بدو بیراه می گفت .
خوبه مهمونا رفته بودند و گرنه ابرویی برامون نمی موند . بنده خدا دکتر راد را که چقدر اذیت کرد اونم همونجا ایستاده بود و منتظر بود ببینه چی میشه ؟
آقای منصوریان هم سرش داد می زد و گفت :این نقشه تو بده حتی یقه شم یک بار چسبید و گفت :چی کارش کردی ؟
دکتر راد هم گفت :بالاخره عقلش رسید و از دستت فرار کرد .
بعد دکتر رفت و آقای منصوریان با ما اومد اینجا فکر می کرد تو خونه ای اومد خونه رو کشت حالا هم توی خیابون کنار ماشین ایستاده .
رو به روی خونه . فکر می کنم داره دیوونه می شه .
-اون دیوونه بود .
یک دفعه صدایی بلند شد پدرم گوشی را بد گذاشت روی گوشی تلفن قطع نشد . صدا از ان طرف می امد . روبیک بود .
-آقای امین چی شد . فهمیدید لعیا کجاست ؟
-نه بابا هر جا زنگ می زنم نیست دلم به شور افتاد این بچه جایی رو نداشت بره نکنه توی خیابان اسیر باشه ؟
توی دلم به پدرم احسنت گفتم . یک دفعه صدای فریاد پدرم بلند شد.
-چی شد آقای منصوریان سرتو میزنی تو دیوار . بعد صدای فریاد دیگری خانم بدو پارچه بیار سرش شکسته و صدای گریه روبیک و ناله هایش دلم داشت از درد به هم می پیچید . طاقتم داشت طاق می شد
عموم وقتی دید حالم خراب شده گوشی را گرفت کمی گوش کرد و گوشی تلفن را گذاشت .
-روبیک انجا بود . سرش را زد به دیوار انگار سرش شکست بابام می گفت خون میاد .
-ولش کن یه خورده حرص می خوره یادش میره . یاد اون سختی هایی که بهت داده بیفت دلت براش نسوزه . شب سختی را گذراندم . خوابم نمی برد . بلند شدم نشستم . بعد از نماز صبح از خستگی زیاد بی هوش شدم . صبح اول وقت یک کارت تلفن خریدم .
به دکتر زنگ زدم . از خوشحالی می خندید .
-کجایی دختر خوب ؟
-همین اطراف ..
-خیلی کار خوبی کردی . کم کم داشتم ازت ناامید می شدم .
-دکتر از دانشگاه چه خبر ؟
-هیچی ثبت نام شدی . الا نم دو هفته از ثبت نامت گذشته .
-دکتر می خوام انتقالی بگیرم . یک دانشگاه دیگه .؟
-چرا اون دانشگاه آرزوی هر کس هست که تواین رشته درس می خونه ؟
-می دونم . ولی اولین جایی که بعد از خونه پدرم روبیک بلده ..
-اشتباه نکن . دومین یا سومین جا ؟
-چطور ؟
-دومی خونه منه که از نصف شب تا صبح روبیک تحت نظر داشته سومی مطبم که از صبح تا حالا اینجاست .
بزار ببینم بعد کمی گذشت انگار از پنجره ای یا جایی دیگه بیرون رو دید
-اره . اقا اینجاست . نمی دونم چرا سرش را بسته ؟
-دیشب خونه پدرم زد به در ورودی سرش را شکوند .
-پس عاشقت سر شکسته است
-دکتر شوخی بسه ؟
-لعیا خانم تلخ شدی . با این که حرف های روبیک را باور نکرده بودم ولی دلم نسبت به دکتر کمی دل چرکین بود .
-آقای دکتر شما هم اگر جای من بودید شوخی نمی کردید .
-درکت می کنم روبیک مار زخمیه . ولی بنظرم بهتره یه زنگ بهش بزنی . اون فکر می کنه یا تو رو دزدیدند یا با یکی فرار کردی . خیالش رو راحت کن
-باشه دکتر کی بفهمم دانشگاه چی میشه ؟؟
-نگران نباش . هر کاری بتونم برات می کنم . بعد از ظهر دوباره به من زنگ بزن . بهت می گفتم . تشکر کردم و خداحافظی .
زنگ زدم خونه پدرم حالشون را پرسیدم
-روبیک شماره موبایل شو گذاشته تا تو بهش زنگ بزنی . شماره را ازش گرفتم و قطع کردم .
با ترس و لرز به روبیک زنگ زدم .
زنگ اول . زنگ دوم . می خواستم قطع کنم صداش توی گوشی پیچید . نمی دونستم اینقدر دلم براش تنگ شده
دوباره گفت :الو .. حرف بزن . الو
-منم .
-لعیا کجایی ؟ کجا رفتی ؟ بگو بیام دنبالت .
-صبر کن . اینقدر پشت هم حرف نزن .
-نمی تونم . نمی دونی دیشب تا حالا بی تو به من چی گذشته ؟ انگار تازه چیزی یادش اومده باشه . باکی هستی ؟ کی پیش ته ؟
-هیچ کس
-دروغ نگو . بعد با فریاد گفت :کی باهاته . راستش رو بگو ؟
-اگر بخوای داد بزنی قطع می کنم .
-باشه قطع نکن بگو کجایی؟
-به اون کاری نداشته باش . الان یک جایی تو خیابونم با تلفن کارتی بهت زنگ می زنم پس فکر نکن می تونی پیدام کنی ؟
-لعیا بامن اینکار رو نکن . دیوونه می شم .
-نه دیوونه نمی شی . نترس.
-کجایی ؟
-توی خیابان دیشب تا حالا توی خیابانا پرسه زدم اگه به دنبالم بگردی مجبورم هر شب توی خیابون بخوابم .بیخود دنبالم نگرد پیدام نمی کنی
-لعیا بیا با هم حرف بزنیم . قول می دم منطقی باشم .
-متاسفم . نمی تونم .
-تو به من تعهد داری . تو هنوز عقد منی .
-می دونم .ولی دیگه نمیتونم با تو یک جا باشم . من به تعهدم پای بندم . مطمئن باش .
با گریه گفت :اون به چه درد من می خوره . من تورو می خوام .
-ولی من نمی خوام . می خوام زندگی کنم . من از اون قفسی که تو برای من و خودت ساختی فرار کردم
-پس من چه کار کنم ؟
-زندگی مثل همه ی ادم ها
با ناله گفت :تو بیا با هم زندگی کنیم
-نه من نمیتونم . من هدف هایی برای زندگیم دارم . نمی تونم کنار تو باشم . اگر اونجا باشم از همه زندگی عقب می مونم تو هم همین طور
-مادرم چیزی بهت گفته ؟
-نه مطمئن باش . تو اجازه نمی دادی کسی چیزی بمن بگه . حدس زدنش کار سختی نبود
-لعیا من می میرم و نالید و گریه کرد . اشکهای من خود به خود جاری بود . ولی این هم یک جور نجات بود یک زمانی باید پیشش می موندم و حالا باید جدا می شدم .
-روبیک می خوام خداحافظی کنم هق و هق می کرد
-لعیا این کارو با من نکن
-به صلاحته تو هم بچسب به کارت . زندگیت .
هر کاری کردم نتونستم بگم زندگی تشکیل بده ولی نمی دونم چرا ؟ شاید در کنج دلم جایی بود که من می خواستم از انجا خبری نگیرم . سکوتم طولانی شد .
صدای روبیک که می گفت :لعیا . لعیا
-صدام نکن . خداحافظی کن .
-نه تو به من کلک زدی ؟
-بهت می گفتم نمی ذاشتی برم
-برگرد
حرف فایده نداشت . برای چندمین بار گفتم :خداحافظ . به امید دیدار . و قطع کردم
کنار باجه نشستم و از ته دل گریه کردم . برام مهم نبود مردم کنجکاو نگاهم می کنند . فقط می خواستم گریه کنم . روزها می گذشت و تبدیل به ماهها و سالها شد .
با کمک دکتر دانشگاهم را عوض کردم دیگه خونه عموم نرفتم منزل پدرم هم نرفتم چون روبیک دائم به انها سر می زد در غیاب من احوال انها و من را می پرسید
پدرم گفت :هر بار می اید کمی می نشیند دور خانه را با چشم می گردد و بلند می شود و می رود . پدرم ازش بسیار تعریف می کرد ولی من فقط در سکوت گوش می دادم .
در خوابگاه زندگی می کردم . وجود دکتر برام خیلی مفید بود . پیام هم گاهگاهی می دیدم . اون در حال گذراندن واحد های عملی بود و در بیمارستان مشغول کار بود . دکتر یک بار سر بسته از علاقه پیام به من گفت ولی من خیلی زود محور را عوض کردم و نمی خواستم اصلا بهش فکر کنم .
از دکتر شنیده بودم که روبیک به کار خودش مشغول شده و همه زندگیش شده کار .
دو سالی از درس خوندم می گذشت که لیلا خبر مادر شدنش را به من داد از ذوق فریاد کشیدم و به هوا پریدم از اینکه خاله میشدم خیلی خوشحال بودم . لیلا گاه گاهی سر به سرم می گذاشت و می گفت که من قصد ندارم او را به مقام خالگی برسانم .
هم دانشگاه یانم چندین نفر برای خواستگاری و حتی دوست شدن پیش قدم شدند که هر کدام را به ترفندی راندم من فقط درس می خواندم .
یک بار که به پدرم زنگ زدم گفت :که روبیک همین الان از اون جا رفته گفته که عروسی رویا و سامانه و اونها را و البته من را دعوت کرده
خوشحال شدم ولی از اینکه روبیک را ناامید می کردم ناراحت شدم او فکر می کرد با این کار منو به تالار عروسی انها خواهد کشاند ولی من نرفتم .
پولی که توی کارت بود داشت تمام میشد باید این که صرفه جویی کرده بودم ولی بازم داشت تمام میشد باید کاری پیدا میکردم . برای کار از دکتر کمک گرفتم و در یک شرکت مشغول کار شدم . درس ها سخت و با کار نیمه وقت خیلی بهم فشار می امد اما هر طور که بود گذراندم . وقتی مدرک مهندسیم را گرفتم خوشحال و خندان بودم از خوشحالی فراموش کردم که بی موقع نباید به خانه پدرم برم ولی رفتم . دور هم نشسته بودیم داشتم براشون تعریف می کردم که در زده شد
مادرم با شتاب و هراسان بهم خبر داد که روبیک امده . به سرعت وسایلم را جمع کردم و داخل حمام رفتم .
به مادرم گفتم :که در وسط را باز بزاره تا بتونم حرف هاشون را بشنوم
بعد از چهار سال خیلی دلم می خواست روبیک را ببینم . از لای در حمام به سختی دیدمش . شلوار طوسی و پیراهن طوسی رنگ تیره ای به تن داشت . کیف سامسونتی هم به دست گرفته بود . لاغر تر از زمانی بود که از هم جدا شدیم . وقتی وارد اتاق شد سر به زیر داشت . ولی یه دفعه سرش را بالا گرفت و این بار هوا را بو کشید .
از پدرم پرسید :کسی اینجا بوده ؟؟
-اره لیلا بوده . رفته .
روبیک سرش را تکان داد و نشست .
درست رو به روی در اتاق دلم در سینه می لرزید . نمی دانستم ناراحتم یا خوشحال .
مادرم برایش چایی اورد روبیک تشکر کنان برداشت . مادرم کنارش نشست پدرم با روبیک صحبت می کرد . بعد هر سه در سکوت نشستند . صدای تلفن بلند شد . مادرم با تلفن شروع به صحبت کرد .
روبیک گفت -کیه ؟
مادرم گفت :لیلا ست سلام میرسونه .
روبیک با تعجب به پدرم نگاه می کرد .و پدرم سر به زیر انداخت . انگار روبیک متوجه چیزی شد چون همش دور اتاق را با چشم می کاوید . وقتی چیزی دست گیرش نشد کمی با پدرم صحبت کرد و بلند شد و رفت .
وقتی او رفت از حمام بیرون امدم .
مادرم نگران در را زد گفتم :امدم . بیرون رفتم .
پدرم وقتی داخل خانه شد و در را بست گفت :او فهمید تو اینجایی ؟
-از کجا ؟
-بیا . رفتم بیرون . کفش های من کنار کفش پدرم جلوی در اتاق بود
-فهمید . ولی چیزی نگفت ..
چند ماهی گذشته بود که یک روز سر کار لیلا به هم زنگ زد که بچه اش تب کرده و انها بردنش بیمارستان و از من خواست برم انجا . دکتر نوروزی را پیدا کنم که بهشان کمک کنه . باعجله مرخصی گرفتم . به سمت بیمارستان دویدم . بخش کودکان به بخش زایمان چسبیده بود . تب پسر لیلا بالا بود . برای همین بستریش کردند . به تلفن خانه رفتم و خواستم دکتر نوروزی را پیج کنند در اطلاعات منتظر ش ایستادم پیام امد . از دیدنم خوشحال شد . و من موضوع را برایش گفتم او در حال گرفتن تخصص کودکان بود . با هم به بخش کودکان رفتیم .
پوریا پسر لیلا را معاینه کرد و گفت :امشب تخت نظر باشد بهتره . فعلا تبش را پایین میاریم . اگر تب قطع نشد کارهای دیگری باید انجام داد و قول داد دوباره به او سر بزند
لیلا به شدت گریه می کرد . وقتی ازش خواستم گریه نکنه گفت :نمی تونه ..
-کاری نداره . گریه نکن .
-چون تو مادر نیستی . نمی فهمی مریضی بچه یعنی چی ؟ اگر بودی به من نمی گفتی گریه نکن .
از این حرفش دلگیر شدم ولی به روش نیاوردم . پوریا را بوسیدم و با دکتر از بخش خارج شدم . از دکتر تشکر کردم او برای سر زدن به بیماران دیگر رفت .
دوباره به اتاق برگشتم وقتی مطمئن شدم لیلا با من کاری نداره . خداحافظی کردم و به قصد خروج از بیمارستان به سمت آسانسور رفتم . آسانسور جلوی بخش زایمان می ایستاد . افرادی که منتظر زایمان بیمار شان بودند .اونجا تجمع می کردند تا آسانسور بیاد .
در آسانسور باز شد حواسم به اطرافم بود نگاه به داخل آسانسور نکردم و خواستم وارد شوم .
یک دفعه با کسی برخورد کردم از نوع پوشش فهمیدم باید یه مرد باشه . خیلی شرمنده شدم در حالی که سرم را بلند کردم .
-ببخشید .
ولی از دیدن کسی که روبه روم بود خشکم زد . دیگران سوار آسانسور شدند و در بسته شد . ولی نه من از جام تکان خوردم نه روبیک .
دست هاش به جست و جوی دست هام به سمتم کشیده شد ولی من انها را پنهان کردم و آهسته سلام کردم
-واقعاً خود تی ؟
به زور لبخند زدم می خواستم عقب برم .
گوشه چادرم را گرفت و گفت :خواهش می کنم بزار باهات حرف بزنم .
همه در اطراف مان به ما نگاه می کردند .
آسانسور دوباره بالا امد گوشه چادر من هم چنان میان دستان روبیک بود با هم وارد آسانسور شدیم .می دونستم که داره منو نگاه می کنه .
وقتی چشمم با چشمش تصادف می کرد . او لبخند می زد . همان چهره . همان لبخند . همان شیرینی .
گوشه چادرم مثل یک ضریح مقدس در میان دستانش بود .
آسانسور نگه داشت از ان خارج شدیم . نمی دونستم کجا باید برویم
-برویم تو ماشین من و منو به سمت در خروجی کشاند .
مثل انسان های سحر شده هم راهش می رفتم . در جلوی ماشین را باز کرد . وقتی نشستم در را بست و سریع پشت فرمونش نشست و حرکت کرد .
تازه به خودم اومدم . من اینجا چکار می کردم ؟ روبیک داشت کجا می رفت . بهش نگاه کردم برگشت نگاهم کرد و لبخند زد
-کجا داری می ری ؟ به سکوتش ادامه داد .
-من همین جا پیاده می شم . دستم به سمت دستگیره رفت ..
-در باز نمیشه . قفل کودکش رو زدم . و به من نگاه کرد و خندید .
-ولی من بزرگ شدم ؟
-مطمئنی خانم قهرو .
خندیدم . نزدیک یک پارک نگه داشت .
-بریم تو پارک ؟
-نه همین جا . می خوام باهات حرف بزنم .
-جلوی بیمار ستانم می شد حرف زد .
-نه دیگه . مادر و سامان اونجا بودند ممکن بود مزاحم بشن .
-راستی شما برای چی اونجا بودید ؟
-رویا خانم مادر یک پسر شدند .
-خوب خوش به حالش .
نمی دونستم چرا این حرف از دهنم پرید ولی وقتی کلامم گفته شد صورت روبیک حالت خاصی به خودش گرفت
-اگر جنابعالی فرار نکرده بودید . الان مادر بودین ؟
صورتم را به سمت پنجره برگرداندم .
-ناراحت شدی ؟
-نه .
-شما چرا اونجا بودید . نکنه لیلا دوباره داره مادر میشه ؟
-نه پسر لیلا مریضه . اونجا بستریه . رفتم سفارش شو به دکتر نوروزی بکنم . نیش خندی زد...
-اشتباه نکن . اون فقط یک آشنای قدیمیه و الان یک دکتر متخصص کودکان و ما هم صاحب کودک مریض و لاغیر .
با چاشنی خنده زهر نگاه روبیک را پادزهر زدم
-مطمئن باشم ؟
-نباشی . چیکار می کنی ؟
سرش را تکان داد . دوباره دستش به سمت دستم کشیده شد .
دست هام رو پنهان کردم و گفتم :آقای منصوریان فراموش کردید که ما نامحرمیم .
دوباره برقی از عصبانیت قدیم صورتش را پوشاند .
-همش تقصیر تو بود با نقشه فرارت ..
-خداییش . حظ کردی چطوری از دستت فرار کردم ..
-خیلی خوشحالی که منو روزها و ماهها مهمون غم و درد و تنهایی کردی ؟؟ فکر نکردی وقتی از مجلس عروسی بیرون بیام و تو رو نبینم چی می کشم ؟
بعد خطی را توی پیشانی اش نشان داد گفت :این شکستگی نشانه اون شبه . نبودی که ببینی وقتی اومدم تو اتاق در حالی که تو نبودی من چی کشیدم . وقتی لباس ها تو می دیدم . جای خالی تو می دیدم . اون سجاده رو .
بعد انگار چیزی یادش بیاد گفت :باورت میشه من نماز می خونم ؟
-از کی ؟ خوشحال شدم ..
-نمیدونم یک روز که خیلی دلم هوا تو کرد رفتم سر سجاده ات و نمی دونم چی خوندم ولی بعدا سعی کردم یاد بگیرم و نماز رو درست بخونم . و حالا باید یک روز برات نمازم رو بخونم ببین درست می خونم یا نه .
-سعی کردم خودم رو غرق کار کنم تا دیگه فکر نکنم .
-مادرت خوبه ؟
-اره یک مدت بهم گیر می داد زن بگیرم منم خونه رو ترک کردم و رفتم برای خودم یک آپاّرتمان خریدم . حالا تنها زندگی می کنم .
بعد رو به من گفت :تو چی ؟
نمی تونستم به صورتش نگاه کنم گفتم :من رفتم دانشگاه و درس مو تمام کردم .
-کدوم دانشگاه من بارها به اونجا سر زدم گفتند چنین دانشجویی ندارند .
-چون از انجا انتقالی گرفتم و در جایی دیگه درس خوندم .
-کجا زندگی می کردی ؟
-به لطف پیگیری های شبانه روز شما که نمی تونستم خونه پدرم برم مجبور شدم خوابگاه بگیرم .
-می دونستم برات یک آپارتمان می گرفتم .
-حتما در جوار منزل مسکونیتون .....
سرش را عقب انداخت و خندید و گفت :جان من یک چیزی می پرسم راستش رو بگو ؟
-سعی می کنم ؟
-دکتر راد می دونست تو کجایی؟
-اره کارهای تعویض دانشگاه و خوابگاه رو دکتر راد برام درست کرد من که بهت گفته بودم اون فقط دوست خوبیه .
-مدتها به دیدن پدرت رفتم باورت میشه یک دفعه که رفتم انگار بوی تو پیچیده بود حس می کردم تو اون جایی و اونا نمی خوان به من بگن
-حدست درست بود . چون من بودم و تو حمام قایم شده بودم .
-چطوری دلت اومد؟
-خوب دیگه برای اینکه از صبح تا شب توی اون خونه و اتاق بگردی . فایده نداشت . اون حیوانی زندگی کردن بود مدتی که می گذشت از اون زندگی از من از همه چی بیزار می شدی و من اینو نمی خواستم .
-اینو به خودم می گفتی ؟
-واقعاً گوش می کردی ؟ تو اون موقع هیچ حرفی رو نمی فهمیدی .
-به جز حرف عشق که تو اونو از من دریغ کردی . خیلی بی رحمی ؟
-نه اون عشق نبود اون عادت و اجبار بود . که زود رنگ می باخت تو به من مثل یک وسیله نگاه می کردی چیزی که همیشه در دسترسه و هر کاری می شه باهاش کرد یک چیز بی ارزش .
-این طور نبود .
-صادقانه بگو . چیزی نگفت . سرش را پایین انداخت .
-الان چه کار می کنی .
می دونستم بای پرسیدن این جمله چقدر به خودش فشار اورده ؟
گفتم .
سوتی کشید و گفت :پس وضع مالی تم خوبه ..؟
-انقدر هست که مجبور نشم دوباره پرستاری کنم .
-شنیدم می خوای برای پدر و مادرت خونه بخری ؟
-اگر بتونم یک وام قراره بهمون بدن . اگر بگیرم خونه رو می فروشم . یک خونه بزرگتر و بهتر براشون می خرم
-خودت چی ؟ نامزدی ؟ قراری ؟
-تو چی فکر می کنی .
با تمام غصه ای که می دونستم داره دل شو چنگ میزنه چون فشردگی اش را از خطوط صورتش می خوندم .
-با اون صورت و حجب و حیا .. می شه تا حالا مجرد مونده باشی ؟
-وقتی تعهد داشته باشی چرا نمیشه ؟
-یعنی هیچ کس تو زندگیت نبوده ؟
-چرا خواستگار زیاد بوده ولی دل چیزی نیست هر روز کلیدش رو بدی یه نفر بره توش مثل خونه های اجاره ای .
-شما چطور ؟
-حالا تو چی فکر می کنی ؟
-حتما الان بچه ت دو سه سال شه .
-نه می ره دانشگاه .
-پس من تو رکود زمان موندم .
دوباره خواست دستم را بگیره .
-آقای منصوریان ؟
با فریاد گفت :اه چند بار گفتی هیچی نگفتم . من روبیکم . و ساکت شد
-چرا می خوای غریبی کنی ؟
-نیستم ؟
-هستی ؟ تو محرم من بودی . ما با هم چه شبهایی رو .. ........
-اون مال موقعی بود که صیغه محرمیت بین ما جاری بود . حالا ما برای هم غریبه و نامحرمیم .
-خوب بازم می ریم صیغه را جاری کنند .
دلم گرفت یعنی اون بازم راجع به من همان طور فکر می کرد . ناخودآگاه اخم کردم
-چی شد ؟ راضی نیستی ؟ زن بشی ؟
-نه دیگه من اون موقع هم که قبول کردم فقط به خاطر پدرم و نیفتادن در گناه بود .
-یعنی پیشنهاد ازدواجم را رد می کنی ؟ بعد بهم نگاه کرد .
دو طرف چادرم را گرفت و گفت :این که دیگه عیبی نداره .؟
منظورش چادرم بود
-همان موقع تصمیم داشتم اگر جنابعالی فرار نمی کردید عقدتون کنم از نوع دائمش ولی نشد یعنی تو تحمل نکردی ..
-پس چرا به مادرت گفتی صیغه که تمام شد همین جا کار کنه ؟
-پس حدسم درست بود تو حرفهای مادرم را شنیده بودی من برای اینکه بهم گیر نده اون حرفها رو زدم ولی خودت می دیدی من عاشقانه دوستت داشتم .
بعد در حالی که مستقیم نگاهم می کرد گفت :مگه نمی دیدی . چقدر صبوری می کردم و تحمل . وقتی کنارت می خوابیدم ...
خجالت کشیدم . اخه هر چی باشه نا محرم بودیم . از یادآوری اون لحظات شرم می کردم .
متوجه شرمم شد و گفت :من عاشق این سرخ شدن اتم وقتی خجالت می کشی .من منتظر بودم تا مدت صیغه تموم شه عقدت کنم بعد به راحتی تصاحبت کنم ولی حیف ... بعد خندید
روی فرمان زد و گفت :می خوای یک اعتراف بهت بکنم ..؟
سرم را تکان دادم .
-بعدا که رفتی خیلی پشیمون بودم و گفتم کاشکی لااقل یک بار ..
مثلا با دادی ساختگی گفتم : روبیک ؟
-اهان الان خودت شدی . حالا خانم عصبانی به این عاشق دلخسته بله می گی یا نه ؟
-باید با بابام صحبت کنم .
بی هوا ماشین را گاز داد و راه افتاد نزدیک بود بخورم به داشبورت که دستش را حائل سینه ام کرد و نگهم داشت
-کمر بندت رو ببند می خوام پرواز کنم . انقدر با سرعت می رفت
که یک دوبار گفتم :
-اقا من هنوز ارزو دارم ؟
-ما بیشتر ..
-پس احتیاط کن . یواش تر ..
-حواسم هست . ولی داشت منو نگاه می کرد .
-به چی ؟
-بپرس به کی ؟
نپرسیدم چون می دونستم چی میگه .
به خونه رسیدیم . پیاده شدم سریع پیاده شد و برای اینکه به قول خودش فرار نکنم گوشه چادرم را گرفت
-ول کن اینجا محل بد مردم می بینن
-ببینند بزار بفهمند می خوای بلند بگم اومدم امروز محلتون دختر دزدی
-روبیک خواهش می کنم
در زدیم مادرم در را باز کرد از دیدن ما با هم اول تعجب کرد ولی بعد خوشحال شد .
وارد خانه شدیم . روبیک به محل کار پدرم تلفن زد و خواست بیاد خونه ..
گفت :کار مهمی است مربوط به لعیا .
یک ساعت بعد پدرم خونه بود توی این یک ساعت من توی اتاق دیگر نشسته بودم روبیک چندین بار اومد پیشم دوباره رفت توی اتاق دیگر نشست .
بیش از صد بار از مادرم پرسید که این اتاق راه به بیرون نداره ؟ مادرم هر بار مطمئنش می کرد و می خندید
پدرم با نگرانی به خانه رسید . وقتی وارد شد . من و روبیک رو دید نفس راحتی کشید
-بچه من که دق کردم تا اینجا رسیدم .؟
-آقای امین اگر از ترس فرار کردن لعیا نبود می امدم می اوردمتون خونه ولی چه کنم که مار زخمی هستم
پدرم خندید . مادرم با چای ازشون پذیرایی کرد و بعد میوه اورد .
-آقای امین ازتون اجازه می خوام دختر فراریتون رو ازتون خواستگاری کنم قول میدم خوش بختش کنم .
-نظر خودش چیه ؟
-نظر خودش ؟
دور اتاق رو نگاه کرد پشت در بودم .
ترسید و بلند شد گفت :کوش ؟
پدرم گفت :لعیا بیا تو بابا .؟
با خجالت از پشت در بیرون امدم .
روبیک به طرفم امد و گفت :منو می تر سونی ؟ لبخند زدم
-بیا اینجا بشین .
مادرم بنده خدا با گوشه ای روسریش اشکها ش رو پاک می کرد . کنار پدرم نشستم . روبیک هنوز ایستاده بود .
پدرم گفت :نظر خودت راجع به پیشنهاد آقای منصوریان چیه ؟ چی میگی؟
-من باید فکر کنم .
روبیک عصبانی شد و نشست روی دو پا رو به روم و گفت :من نمی تونم صبر کنم من جواب می خوام ..؟
-فعلا جوابم منفیه . ولی خوب اگر بعدا دوباره بیان شاید نظرم عوض بشه . خواستم کمی اذیتش کنم ..
صورتش سرخ شد . گفت :خوب تا فکرات رو بکنی من اینجا می مونم هیچ کدوم هم جایی نمی ریم تا فکر هات تمام بشه چون من دوباره پیشنهاد می دم ..
-ولی من باید برم سر کار ؟
-مگه من بی کارم ؟ ولی چاره ای نیست من نمی تونم ریسک کنم و تورو رها کنم .
مادرم گفت :لعیا جان مامان آقای منصوریان گناه داره . اذیتش نکن .؟
روبیک به علامت تایید سر تکان داد ..
مادرم که دید روبیک از حرفش خوشش امده گفت :تازه خودت هر وقت خواستگار برات می اومد می گفتی من دلم را با یکی پیوند دادم نمیشه جداش کنم ..
-مامان . ...
روبیک خندید
پدرم گفت :لعیا جان اگر نظرت مثبته این بنده خدا رو بیشتر از این معطل نکن .
روبیک به من چشم دوخت ..
-هر چی شما بگید .
روبیک خندید . و خودش رو به من نزدیک کرد سرم را به علامت هشدار کمی کج کردم . و لبهایم رو جمع کردم ..
خندید و دستهاش رو به علامت تسلیم تکان داد
-آقای امین اگر یک خواهشی بکنم نه نمی گی ؟
-شما بفرمایید ..
-اگر اجازه بدید الان بریم محضر یک خطبه عقد جاری کنند من خیالم راحت بشه . جشن و مراسم و این حرفا...
-اگر لعیا حرفی نداشته باشه من حرفی ندارم ..
-به شرط اینکه روبیک بعد یک بازی دیگه در نیاری ؟
-باشه بریم . ..
منتظر جواب نشد ..
-پس حاضر شید . شناسنامه هاتون یادتون نرده .
من و پدرم که حاضر بودیم مادرم هم رفت حاضر شد . وقتی بیرون امد دید من دارم با همون لباس های تیره میرم .
-صبر کنید لعیا بیا ببینم منو برد تو اتاق دیگر یک کت و دامن سفید رو که نمی دونم کی خریده بودم را به تنم کرد و شال سفیدی به سرم . بعد چادر مشکی را سرم کرد . یک چادر سفید هم برداشت برای محضر ..
سوار ماشین شدیم .به اولین دفتر خانه که رسیدیم روبیک نگه داشت . و همه وارد انجا شدیم . اول چادرم را عوض کردم و محضر دار شناسنامه ها مون را خواست من و پدرم دادیم روبیک هم داد ..
-تو امروز حاضر بودی ؟
-چه جورم .
خجالت کشیدم . چون لحنش طور دیگری شده بود.
محضر دار ما را به اتاقی که وسایل عقدی خاک گرفته در ان چیده شده بود برد و ما روی دو تا صندلی نشستیم .
محضر دار پرسید:مهریه چقدره ؟
روبیک گفت :یک باب منزل مسکونی ؟
بعد برای خواندن خطبه عقد بار اول از من پرسید :وکیل منه ؟ چیزی نگفتم . روبیک بی تابانه نگاهم می کرد .
مادر گفت :عروس رفته گل بیاره . محضر دار لبخند زد .
روبیک بعد از بار سوم از جیبش چند تراور در اورد و در دامانم گذاشت .
کیفم را از دست مادرم گرفتم و سرویس جواهری را که روبیک زمانی برایم خریده بود در آوردم و جلوی رویش گذاشتم .
-تو که حاضر تر از منی ؟
-نه اون جوری .
خندید و منظورم را فهمید. برای بار سوم پرسید . نگاه روبیک التماس امیز شده بود آهسته طوریکه فقط خودش بشنوه ..
-چون دوستت دارم با اجازه بزرگتر ها بله . این قسمت رو بلند گفتم
پدرو مادرم برام دست زدند. محضر دار خطبه را خواند و صیغه را جاری کرد .
پایان صیغه دست روبیک در جستجوی دست من بود . دستم را بهش دادم.
-بذار تمام بشه ؟
-نمی خوام این طولانیش کرده .
خندیدم سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت :حالا با خنده هات دلم را بلرزون ما هم به وقتش تلافی می کنیم .
منم به همان روش گفتم :می خوای گریه کنم ؟
سرش را به علامت منفی تکان داد
به همین سادگی به عقد دائم روبیک در امدم . امضا کردن ها که تمام شد روبیک دستم را گرفتم و گفت :بریم .
-کجا صبر کن مامان و بابام هم بیان .
بعد روبیک دوباره تازه یادش امد رفت با محضر دار حساب کرد و قرار گذاشت در روز بعد بره شناسنامه ها و سندها بگیره .
دوباره چادرم را سرم کردم سوار ماشین شدیم .
روبیک به سمت خانه راند . پدر و مادرم که پیاده شدند . خواستم پیاده بشم که بازو مو گرفت و نگذاشت .
به پدرم گفت :آقای امین اگر شما اجازه بدید من و لعیا بریم آپارتمان من تا یکی دو هفته دیگه قول میدم یک جشن مفصل براش بگیرم . من دیگه بدون اون نمی تونم زندگی کنم ..
-خودش چی میگه ؟
روبیک درست مثل قبل گفت :دیگه اختیارش دست منه هر چی من بگم میگه نه ؟
وقتی ترس رو تو چشمام دید گفت :نترس گاهی هم هر چی تو بگی . حالا چی بریم ؟
نمیدونستم چی بگم .
سرش را نزدیک گوشم اورد و گفت :نترس قول میدم اذیتت نکنم ؟
-میدونم . نمی خواد قول بدی ..
-پس بریم .
به پدرم و مادرم نگاه کردم . اونها سرشون را تکون دادند .
-پس رفتیم .
بعد با پدرم دست داد و دولا شد دست پدرم را ببوسه که پدرم نگذاشت و پیشانیش را بوسید و به سینه اش فشرد .
بعد روبیک شرمگین با مادرم رو بوسی کرد . بعد با خنده به پدرم گفت :ببخشید به حریمتون تجاوز کردم
پدرم را به خنده ای طولانی وا داشت
سوار ماشین شد و به سمت خانه اش به راه افتادیم . من در سکوت با دست هایم بازی می کردم .
-ساکتی ؟
چیزی نگفتم . با یک دستش فرمان را گرفت و با دست دیگرش چانه ام را بالا گرفت .
-پشیمون شدی خانم مهندس ؟
-نه هیچ وقت پشیمون نمی شم . مطمئن باش .
-یاد ته یک شعری رو با هم می خو ندیم بعد اول اون بعد من خو ندیم .


 حذر از عشق ندانم . سفر از پیش تو هرگز نتوانم ...
                                                                      نتوانم ...


پایان ....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 142
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 177
  • بازدید ماه : 392
  • بازدید سال : 892
  • بازدید کلی : 43,342
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید