loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 77 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

سعيد با سروصداي ما بيرون اومد و قضيه رو فهميد . اون هم مثل من خنده اش گرفته بود و گفت:

-معين خان بريم دير شد .

-صبحونه چي شد ؟

-نمي خواد ديرمون شده .

دست و صورتم رو مي شستم كه مهشيد صدام زد و گفت:

-بيا بالا صبحونه حاضره .

با اين كه چيزي از رفتن معين نگذشته بود اما جاش خيلي خالي به نظر مي رسيد . به مهشيد گفتم:

-به نظر تو جاي معين خالي نيست ؟

-چرا ، خيلي زياد . اتفاقا خودم هم داشتم به اين مسئله فكر مي كردم درسته خيلي زياد به پروپاش مي پيچم اما خدا مي دونه ، چقدر دوستش دارم . شايد باور نكني اما يه زمان جون من به جون ممعين بسته بود ، اگه تب مي كردم مي مردم اما حيف زندگي بي رحم همي حس لطيف رو هم از من دريغ كرد .

حالا پاشو بيا صبحونه ت رو بخور ، چايي ات سرد شد .

با دنيايي از فكر پا شدم و به طرف ميز رفتم . " خداوندا به مهشيد چي گذشته بود كه با گفتن هر جمله گذشته هاي تلخ و سخت براش تداعي مي شد . بعد از صرف صبحونه مهشيد به بابلسر زنگ زد و با مادرش صحبت كرد . مطلع شديم عمه اش در بخش مراقبت هاي ويژه بستري شده . روبه روي تلويزيون نشسته بودم و يكي از كتاب هاي مهشيد رو كه مربوط به حقوق خونواده بود ورق مي زدم كه مهشيد گفت:

-اگه حوصله ات سر رفته فيلم بذارم .

-فيلم براي بعد مهشيد جون ، دوست دارم با هم حرف بزنيم .

-نه مثل اين كه بر خلاف تصورم شما موفق شديد قفل زبان من رو بشكنيد . نمي دونم اين همه اصرار براي چيه . آخه چي

بگم ؟ گفتن غم نامه زندگي من كه نشد هم صحبتي !

-مطمئن باش مهشيد جون اصرار بيش از حد براي من فقط رفع كنجكاوي نيست بهت قول مي دم پشيمون نمي شي .

-چي عرض كنم ، اميدوارم همين طور باشه كه حتما شما مي گيد . راست مي گي مدت هاست كه تو خودم احتياج به گفت و گو با يه دوست رو حس مي كنم ، حالا كه شما خودتون مايليد من حرفي ندارم .

" حدود چهار پنج ساله پيش من واقعا خوشبختي رو در يه قدمي خودم احساس مي كردم . اصلا آدم سرخوشي بودم و سرم به كار خودم مشغول بود و كلمه اي رو به نام غم نمي شناختم . هر چه بود خوبي بود و خوشي ، اما افسوس ، افسوس درست زماني كه مي خواستم خوشبختي رو با سرانگشتانم لمس كنم ، بلكه حتي از دور هم نديدمش .

چهار ، پنج سال پيش ، با چه اميدعايي و با چه سختي كنكور رو گذروندم و دانشگاه قبول شدم خوش به حال اون روزها ، فارغ از همه چيز ، زندگي مي كردم ، شاد ، سرخوش و سرحال . زمين برام بهشت موعود . آسمون برام عرش كبريا بود . مثل خورشيد مغرور بودم و همچون ماه زيبا و پر فروغ بيشتر از هر چيز خوشحال بودم كه در دانشگاه تهران قبول شده ام و مجبور نبودم دور از خانواده ام باشم تمام فكرم ، درس خوندن و مدرك گرفتن بود . قبل از اين كه وارد دانشگاه بشم يكي از اقوام نزديك مادرم كه از هر لحاظ موقعيت خوبي هم داشت به خواستگاري من اومد و خواست به خارج از كشور بره . تمام دخترهاي فاميل آرزوي ازدواج با اون رو داشتند ، اما من تنها فكري كه نمي كردم ازدواج بود . به نظرم هدف خودم بزرگتر از اين جرف ها بود . بنابراين از مادرم خواستم موضوع خواستگاري رو فراموش كنه ، چون دوست نداشتم تحت هيچ شرايطي فكر خودم رو مشغول كنم .

مادرم هم مثل مادرهاي دنيا كه خوشبختي فرزندشون رو مي خوان وقتي ديد من اين طوري راضي تر هستم قبول كرد و ديگه چيزي نگفت .

وقتي وارد محيط دانشگاه شدم ، چيزهايي به چشم خودم ديدم كه واقعا تعجب مي كردم . دلم به حال كساني كه دانشگاه رو با تفريح گاه اشتباه گرفته بودند و محلي مي دونستند براي عشق بازي هاي خودشون روي اين حساب من با كسي دوست نشدم . چون به هيچ قيمتي حاضر نبودم وارد بازي خطرناك اونا بشم .

تنهايي ، اون هم توي اون محيط واقعا زجر دهنده بود ، تا اين كه كم كم وجود دختري منو شيفته خودش كرد_(الهام زندگاني)_ دختري زيبا ، سنگين و بذله گو بود . چشمانش از وقار و متانت خاصي برخوردار بود . خيلي دوست داشتم باهاش آشنا بشم . چون به من ثابت شده بود كه اونم براي درس خوندن اومده بود و تلاش خودش اونو به دانشگاه كشونده نه پول باباش . يه روز از بوفه دانشگاه دوتا نوشابه گرفتم و رفتم طرفش . بهش نزديك شدم و سلام كردم به گرمي جواب سلام منو داد . نوشابه رو دادم به دستش ، بدون تعارف قبول كرد .

خيلي زود در صحبت رو با الهام باز كردم . از اين كه عقيده اونو با عقيده خودم نزديك مي ديدم خوشحال بودم . الهام پدر زندگي مي كرد . پدرش بر اثر يه بيماري لاعلاج از دنيا رفتهبود « اشكان « نداشت و توي خونواده سه نفري با مادر و برادرش و اشكان علي رغم استعداد خوبي كه توي درس خوندن داشت ترك تحصيل كرده بود و خرج الهام و مادرش رو مي داد . به عقيده الهام فقط گرفتن مدرك مي تونست زحمات مادرش و اشكان رو جبران كنه . در كل من و الهام با هم دوست شديم .

اون هم دوستاني كه براي هم جون مي داديم . جالب تر اين كه الهام اهل بابلسر بود و بعدا فهميديم خونة اونا فاصله چنداني با خونه مهشاد نداشت . الهام شب ها مي رفت خوابگاه و گاهي به اصرار من ميومد خونه من . پدر و مادرم هم خيلي زود شيفته اخلاق الهام شدند . حتي آقا جون به وحيد پيشنهاد ازدواج با الهام رو داد ، غافل از اين كه آقا وحيد كبكش خروس مي خونه و آقا عاشق كس ديگه اي شده بود .

حالا ديگه واقعا زندگي برام شيرين شده بود ، اگه يع روز تصادفا الهام سركلاس حاضر نمي شد خيلي احساس دلتنگي مي كردم . هرجا كه مي رفتيم با هم بوديم . تو دانشگاه معروف شده بوديم به زوج هاي هم زاد . فقط يه غصه ديگه داشتم اونم پيدا كردن كاري مناسب بود تا بتوانم كمي از هزينه هاي سنگين مخارج دانشگاه رو بدم . پدر من كار مند بازنشسته بود و دوست داشتم به هر طريقي كه شده كمكش كنم . موضوع رو با الهام در ميون گذاشتم . الهام هم بي ميل نبود مشغول به كاري بشه اما اشكان موافق نبود . همراه الهام خيلي تلاش كرديم اما تقريبا نااميد شده بوديم ، چون كار نيمه وقتي كه مي خواستيم پيدا نشد .

سال دوم دانشگاه بوديم يه روز اوايل بهمن ماه بود ، شب قبل الهام خونه ما بود ، صبح امتحان داشتيم اون روز به شدت بارون مي باريد . منتظر اتوبوس بوديم . از بخت بد ما اتوبوس هم نمي اومد . البته يكي دوتا ماشين رد شدند و خواستند مارو برسونند اما قبول نكرديم بارون هر لحظه شدت مي گرفت و سرما تا مغز استخوان هامون نفوذ كرده بود . تقريبا نااميد شده بوديم كه ماشين مدل بالايي ، چند قدمي دورتر از ما نگه داشت . اول اهميت نداديم . بعد از چند ثانيه الهام گفت:

-مهشيد مثل اين كه براي ما نگه داشته .

خانومي كه روي صندلي جلو نشسته بود شيشه رو پايين كشيد و گفت:

-زود باشيد ، ديگه سرما مي خورديد ها .

با ترديد نگاهي به هم كرديم و تسليم شديم الهام راه افتاد و من هم مثل بره اي رام به دنبالش راه افتادم . وقتي سوار ماشين شديم ، گرماي مطبوع داخل ماشين يخ دست و پامون رو باز كرد . الهام كه دختر سروزبون داري بود ، كلي معذرت خواهي كرد و ببخشيد و تشكر گفت . فهميديم كه راننده پسر اون خانمي كه از ما خواست سوار بشيم .

نمي دونم چرا زبونم لال شده بود و نمي تونستم چيزي بگم . كمي كه از راه رو رفتيم راننده كه پسر جوون و خيلي زيبايي بود

آينه رو تنظيم كرد و رو به من گفت:

-خب خانم ها حالا كجا برسونمتون ؟

تا من خواستم جوابي بدم الهام پيش دستي كرد و گفت:

-ما مي ريم دانشگاه اما شما هر كجا مسير خودتونه پيادمون كنيد بيشتر از اين مزاحم شما نمي شيم .

مادرش برگشت عقب و نگاهي به الهام كرد و گفت:

-تو اين بارون ، چه مزاحمتي دخترم نه مادر برو دانشگاه ، مثل اين كه قسمت بر اين بوده كه ما با شما آشنا بشيم . شماها هم مثل دختر خودم مي مونيد من يه دختر بيشتر ندارم -(بهار)- اون هم تو ولايت غربت زندگي مي كنه دو سه سالي مي شه ازدواج كرده و رفته كانادا .

من كه غرق در خودم بودم اما الهام گفت::

-انشالله زنده باشند .

راننده نگاهي به من كرد كه تا مغز استخوان هام خبر دار شد . عشق مقدمه چيني نمي خواد تير سهمگين نگاش تا عمق جونم نشست . چشماش گيرايي خاصي داشت كه اگه بگم شايد هيچ وقت نگاهي به اون زيبايي نديده بودم باور نمي كني . نگاهي پر از لطافت و ظرافت . نگاهي كنجكاو ، يا شايد ملتمسانه . تير نگاهش همچون تازيانه از كنار قلبم گذشت و خراشي سطحي به قلبم داد . سوزشي خفيف در قلبم حس كردم و تصميم گرفتم سرم رو پايين بندازم و ديگه نگاهش نكنم . پيش خودم گفتم:"تا اين زخم كوچك تبديل به جراحتي عميق نشده بايد جلوي اونو گرفت و مهارش كرد . "

در افكار خودم غرق بودم كه باز هم راننده پرسيد:

- اگه جسارت نباشه ميخوام اسم شريفتون رو بدونم .

و روي صحبتش هم با من بود . متوجه سوالش شدم اما نتونستم به اون جواب بدم . . . ! چه مرگم شده بود خدا ميدونه ! الهام با آرنجش به پهلوم زد و گفت:

- اين دوست من بعضي اوقات لال ميشه . . . شما به دل نگيريد . ناراحت نباشين بيماريش مسري نيست . يكي دو ساعت اين طوريه بعد خودش خوب ميشه .

همگي زديم زير خنده ، الهام ادامه داد:

- با اجازه شما ، من الهام هستم ، ايشونم كه بنده خدا زبون نداره مهشيده .

مادرش گفت:

- چه اسم هاي قشنگي . خدا براي پدر مادرتون حفظتون كنه

اما پسرش يكي دوبار تكرار كرد: مهشيد . . . . مهشيد

بعدش هم گفت:

- من هم بابك مهرزاد هستم .

الهام با تعجب و شيطنت نگاهي به من و راننده كرد . نگاهي پر از حرف و معنا .

بقيه راه به سكوت گذشت . نطق الهام هم بريده شده بود . اونقدر فكر هاي مختلف به سرم هجوم آورده بودكه نفهميدم كي رسيديم . بابك مهرزاد دوباره نگاهي تو آينه انداخت و گفت:

- بفرماييد اين هم دانشگاه .

دلم ميخواست پياده بشم ، اما از صندلي كنده نميشدم . به كمك الهام و به هر جون كندني بود پياده شدم . بيتابي و تلاطم و درد چنان توي جونم پنجه افكنده بود و چنان بيرحمانه درونم رو ميفشرد كه احساس خفگي ميكردم . باور نميكني ، قفسه سينه ام هر لحظه تنگتر و تنگتر ميشد و ضربان قلبم چنان شديد بود كه احساس كردم هر كس در چند قدمي من باشه ، متوجه ميشه . يادآوري گرماي وجود نگاهش قطره قطره ذوبم ميكرد و از بين ميبرد . اي كاش همون روز قلبم از درون سينه ام بيرون زده بود و خلاص ميشدم . اي كاش همون لحظه ذوب ميشدم و ميمردم . اما نه قلبم از حركت ايستاد و نه خودم ذوب شدم . براي من تو اون لحظه مرگ هم زياد بود . همون طور كه سرنوشت برايم رقم خورده بود بايد كم كم ذوب ميشدم و روزي صد بار آرزوي مرگ ميكردم . قدرت ايستادن و تكلم از من گرفته شده بود . الهام گفت:

- هيچ معلومه چه مرگته ؟ خدا كنه دير نشده باشه . بدو بعدا با هم صحبت ميكنيم .

علي رقم حرف الهام استاد سر كلاس حاضر بود ، با شرمندگي اجازه خواستيم و سر جاي خودمون نشستيم . شب گذشته هم خيلي با الهام تمرين كرده بوديم اما برگه امتحان رو سفيد تحويل دادم . بعد از كلاس الهام خيلي نگران بود ، گفت:

- مهشيد تو چرا يه دفعه اين طوري شدي ؟

- الهام جون خودم هم نميدونم . فعلا چيزي ازم نپرس تا حالم بهتر بشه . اطمينان داشته باش كه اگه فهميدم كه چرا اينطوري شدم ، به اولين كسي كه بگم تويي . الان هم خيلي سرم درد ميكنه . ميرم خونه ، تو نگران نباش الهام طفلكي ميدونست كه ديگه نبايد چيزي از من بپرسه ، بنابراين سكوت كرد و ديگه چيزي نگفت . وسايلم رو جمع كردم و رفتم خونه . مادرم از ديدنم تعجب كرد و پرسيد:

- مهشيد اتفاقي افتاده ؟ چرا مادر رنگ و روت پريده ؟

ميدونستم كافي بود بهش بگم سرم درد ميكنه تا زمين و زمان رو به هم بريزه . گفتم:

- چيزي نيست از بيخوابي ديشبه . كلاس نداشتيم برگشتم خونه . من ميرم استراحت كنم . اگر خوابم برد بيدارم نكن . اگه الهام هم زنگ زد بگو خوابيده خودم باهاش تماس ميگيرم .

ميخواستم بخوابم و وقتي بيدار شدم هيچ اتفاقي نيفتاده باشه . اما دريغ از خواب . لباسم رو عوض كردم و افتادم روي تختم .

دست هاي خسته ام رو حلقه كردم زير سرم و چشم دوختم به سقف اتاق . آه كه چقدر دوست داشتم سقفي وجود نداشت و بالاي سرم آسمون بود . شايد اونوقت ميتونستم فرياد بزنم و دردم رو به زبون بيارم . ناگهان در يه لحظه منظره جادويي چشماي بابك در نظرم پديدار شد . چه نگاه جذاب و دوست داشتني بود . چقدر مغرور . دلم براي نگاهش تنگ شده بود .

احساسي داشتم كه در شكل گفتن اون اصلا مقصر نبودم و خود به خود به وجود اومده بود . بي اختيار گرماي اشك رو روي گونه ام حس كردم . حالت پرنده غريب و غمگيني رو داشتم كه قفس طلايي اونو به باغي پر از گل برده باشند ، اما براي پرنده زنداني چه فرقي ميكنه كه قفس تو باع باشه يا تو بيابون . به نظر من نه تنها براي اون منظره باغ زيبا نيست ، بلكه ديدن اون همه گل و درخت از پشت ميله هاي قفس زجر آور هم هست .

ديدن مجدد بابك مهرزاد برايم آرزويي مجال و غيرممكن بود بنابراين سعي كردم اصلا بهش فكر نكنم . چون فكر كردن من نتيجه اي جز نابود كردن خودم نداشت . به هر حال با افكاري پريشون به خواب رفتم . تقريبا سر شب بود كه بيدار شدم .

تمام بدنم داغ شده بود . احساس عطش داشتم . دستم رو روي پيشونيم كشيدم . خيس عرق بودم . يكي دوبار معين رو صدا زدم . به جاي معين مادرم هراسان اومد داخل اتاق ، برق رو روشن كرد ، چشمش كه به من افتاد با صداي گرفته گفت:

- خدا مرگم بده مهشيد ، چيه مادر ؟

- چيزيم نيست فقط تشنه ام .

مادر رفت و يه ليوان آب با يه مسكن برام آورد . بنده خدا خيلي نگران بود ، با التماس ميگفت:

- مهشيد چي شده ؟ چرا چيزي نميگي ؟ تو دانشگاه مشكلي پيش اومده ؟ الهام طفلكي از ظهر تا حالا سه بار زنگ زده .

- ناراحت نباشيد عزيز ، صبحي يكمي تو بارون مونديم منتظر ماشيد فكر كنم سرما خوردم . بذار دست و صورتم رو بشورم ، هم حالم بهتر ميشه ، هم زنگ ميزنم خوابگاه با الهام حرف ميزنم .

با بيرحوصلگي از جام بلند شدم . دست و صورتم رو شستم ، آقاجونم هنوز نيومده بود . نشستم كنار بخاري داشتم به معين ميگفتم گوشي رو بده كه تلفن زنگ زد . از طرز حرف زدن معين فهميدم الهام پشت خطه .

الهام با نگراني بدون سلام و عليك گفت:

- مهشيد چي شده ؟ نصف عمرم كردي . ميدوني چند دفعه بهت زنگ زدم ؟

- چيزي نيست فكر ميكنم كه صبح سرما خورده ام .

- آره تو بميري ، سرمات خوردي ؟

- آره قرص خوردم خوب ميشم . پاشو بيا اينجا .

- نه تو حالت خوب نيست باشه يه وقت ديگه .

- كارت دارم .

- خرج داره .

- خودتو لوس نكن . پاشو بيا ديگه .

- يكمي ديگه التماس كن ، شايد اومدم .

- گمشو حالم خوب نيست .

- باشه قبول كردم ، فعلا خداحافظ

- خدا نگهدار .

تقريبا يه ساعت بعد الهام اومد . سرحال و سرزنده بود و مثل هميشه ميخنديد . طوري جاشو توي خانواده ما باز كرده بود كه حاضرم قسم بخورم كه مامان و آقاجون اگه بيشتر از من دوستش نداشتن ، لاافل كمتر از من هم نميخواستنش سلام و احوال پرسي گرمي با مامان و آقاجون كرد و نگاهي پرسشگرانه به من انداخت و كنار من پيش بخاري نشست . طوري كه بقيه متوجه نشن گفت:

- معلومه چه مرگته ؟

و چون منتظر شنيدن جواب از طرف من نبود ، با آقاجون سر صحبت رو باز كرد .

با وجود الهام شام رو تو مجيطي گرم خورديم . الهام بدون رودربايستي و برعكس من غذاي زيادي خورد . بعد از شام ميخواستم مثلا كمكشون كنم كه مادرم نذاشت و گفت:

- نه مادر تو خسته اي ، برو استراحت كن

الهام هم كه هميشه جواب آماده داشت گفت:

- آره بميرم مهشيد از بس كه كار كرده خسته اس

به پيشنهاد من به مامان و آقاجون ( كه طبق معمول با ديوان حافظ سر و كله ميزد ) شب به خير گفتيم و رفتيم تو اتاق خودم .

من يه راست رفتم روي تختم و ولو شدم . الهام كمي نگاهم كرد و گفت:

- از پذيرايي گرمتون ممنون . مهشيد جون ، تو راحت باش من راحتم . . .

خندم گرفته بود . ميخواستم جواب الهام رو بدم كه معين ضربه اي يه در زد و وارد شد .

دو تا ليوان چاي و يه ظرف ميوه آورده بود . سيني رو گذاشت كنار ميز تحرير و كاملا خم شد و گفت:

-اوامري باشه شازده خانم . خدا رو شكر كه تو كاره اي نيستي و يه دانشجوي ساده اي مهشيد وگرنه روزگار ما رو سياه مي كردي .

الهام هميشه از سر و زبون معين خوشش مي اومد لپش رو كشيد و گفت:

-همين رو بگو .

بدشون نمي اومد يه كمي سر به سروكله هم بزنن ، اما معين مي دونست تا من نخوام امكان نداره .

بعد از رفتن معين ، الهام لباس راحتي پوشيد و اومد لبه تخت نشست و گفت مهشيد از شوخي گذشته معلومه تو امروز چت شده ؟

-خودم هم نمي دونم ، اما فكر مي كنم به خاطر سرماي صبح باشه ، احتمالا سرما خوردم .

-مهشيد . . . خودتي ، سرما خوردي يا دل سپردي . فكر نكن من احمقم از اتفاقي كه صبح افتاد ناراحتي ؟ يا نه شايد هم خوشحال باشي ، اما مهشيد با شناختي كه من از تو دارم نه دختر سبك سري هستي و نه زياد به اين مسائل اهميت مي دي . حالا چرا اين طوري شدي من يكي كه موندم .

-باور كن خودم هم مونده ام .

-ببين مهشيد جون ، از شوخي گذشته مطمئنم اون قدر عاقل هستي كه خودت رو گرفتار اين مسائل نكني . يه اتفاق عادي بود كه افتاد و تموم شد . نبايد اين قدر به اين موضوع اهميت بدي . در ضمن سعي نكن اداي آدم هاي عاشق رو در بياري و خودت رو از خواب و خوراك بندازي چون اصلا بهت نمي آد .

-مي دوني الهام خوبي اخلاق تو در اينه كه خيلي خوب آدم رو درك مي كني ، نمي دونم چي بايد بگم ، احساس مي كنم خيلي دوسش دارم و اين خيلي زجرم مي ده .

-گيرم كه دوستش هم داشته باشي . تو كه از وضعيت اونا خبر نداري ، از همه مهمتر نه آدرسي نه نشوني ، نه چيزي . پس عاقل باش و خودت رو در گير خاطره يه نگاه نكن . كه بيچاره مي شي . گيرم كه تو آدرس اونا رو هم بلد باشي مي خواهي دوره بيافتي و گدايي عشق بكني . نه ، به مهشيدي كه من مي شناسم اين جور كارها نمي آد . در ضمن اگه واقعا احساس تو پاك باشه من مطمئنم بدون اين كه كوچكترين تلاش بكني بار ديگه مي بيني شون . اون موقع اگه هنوز هم عاشق بودي حرف دلت رو مي زني . فعلا جز صبر كاري نمي توني انجام بدي . من كه اين موها رو تو آسياب سفيد نكردم دختر . حالا پاشو مثل يه دختر خوب برق رو خاموش كن بيا بخوابيم فردا زود بايد بريم دانشگاه .

از حرف الهام خنده ام گرفته بود ، بدون اين كه حرفي بزنم به خواسته الهام عمل كردم و كنارش خوابيدم . حرف هاي الهام تو گوشم مي پيچيد ، نيم ساعتي بود كه فكر مي كردم ، يه دفعه برگشتم به سمت الهام و بدون مقدمه گفتم:

-يعني مي شه يه دفعه ديگه ببينمش ؟

الهام خنده دوست داشتني تحويلم داد و گفت:

-نخير واقعا خانم عاشق شده . آره بابا من قول مي دم . به شرطي كه تو هم قول بدي دختر خوبي باشي و از درس و زندگي عقب نموني .

الهام بعد از چند لحظه شب بخير گفت و خوابيد . خوش به حالش چقدر راحت و بي دغدغه خوابش برد . طولي نكشيد كه صداي خروپفش بلند شد .

اون شب برام به اندازه يه عمر گذشت احساس مي كردم همه بدنم مي سوزه ، نمي دونم تب سرما خوردگي بود و يا به قول الهام تب عشق . خيلي به حرف هاي الهام فكر كردم ، تمام حرف هاش منطقي بود اما كو گوشي كه منطق بشنوه . خيلي سعي كردم همه چيز رو فراموش كنم اما چشمان سحرانگيزش نگاه جذابش طرز حرف زدنش ديوونه ام كرده بود . تنها دلخوشي ام حرف الهام بود كه اميدوار بودم دوباره اونو ببينم .

هر لحظه بيتاب تر و بي قرار تر مي شدم . سعي كردم چشمانم رو ببندم و خودم رو به دنياي خواب و فراموشي بسپارم ، اما خواب هم از چشمانم گريزون شده بود . پلكهام رو كه روي هم گذاشتم گرمي اشك چشمانم رو آزرد . براي خودم هم عجيب بود ، يعني من همون مهشيد مستوفي بودم .

غرق افكار خودم بودم كه صداي اذان مسجد محله منو از افكارم نجات داد . بانگ اذان كوبنده سكوت خفقان آور اتاق رو در هم شكست:

- . . . الله اكبر . . . الله اكبر . . .

احساس آرامش خوبي بهم دست داد . به ياد آوردم خدايي هست كه به بندگانش كمك مي كنه در يه آن چنان خوشحال شدم كه اين بار از شوق گريه كردم . با وجود سردي هوا رفتم تو حياط و با آب سرد حوض وضو گرفتم آب به حدي سرد بود كه تمام مويرگ هاي بدنم سرماي اونو حس كرد ، اما روحم آرامشي تازه گرفت . چادر نمازم رو پوشيدم و مشغول نماز شدم واقعا كه احساس خوبي داشتم . توصيف اون حالت برام دلشوره فقط اين رو مي تونم بگم كه همچون كبوتر سبك بالي بودم كه آزادانه و بدون ترس از صياد در گستره آبي آسمون به پرواز در مي آد . در آخر نماز از خداي خودم خواستم كمكم بكنه تا بتونم بر احساسم غلبه بكنم . بعد با افكاري درهم و شيرين از شدت خستگي خوابم برد .

فرداي اون روز ساعت ده و نيم از شدت تب و لرز بيدار شدم ، سرم به شدت درد مي كرد طولي نكشيد كه مادرم رو كنارم حس كردم . الهام صبح زود رفته بود . مادرم بنده خدا به شدت نگرون حالم بود من هم حالم بدتر از اون بود كه بخوام پنهان كنم . يه ليوان شير با اصرار مادرمخوردم و به درخواست اون حاضر شدم . طولي نكشيد كه وحيد اومد دنبالمون و به دكتر رفتيم .

آنفلونزاي شديد؛ اين حرف دكتر بود . همراه با دارو استراحت سه چهار روزه تجويز كرد وحيد هم كه مزه مي ريخت .

-نه اين كه خانم قبلا كوه جا به جا مي كردند . آره مهشيد ، دكتر راست مي گه كمتر به خودت فشار بيار يه كمي به فكر خودت باش آخه واسه چي اين قدر كار مي كني ؟

قبلا از اين كه من چيزي بگم مادر با چشم غره اي وحيد رو ساكت كرد .

موقعي كه برگشتيم خونه معين هم اومده بود . چهره اي به ظاهر نگرون به خودش گرفته بود و گفت:

-شماها كجائيد ؟ از دلشوره مردم . مهشيد حالت خيلي بده ؟

واقعا كه اين بچه چقدر دوست داشتني بود . با حالت ضعف گفتم:

-الهي من پيش مرگت بشم كه ناراحت شدي . چيزي نشده .

بعد وحيداضافه كرد كه دكتر گفته مهشيد از كار زيادي مريض شده و بايد استراحت بكنه . جالب اين جاست كه معين هم حرف وحيد رو مي زد و با لحن خاص خودش گفت:

-مگه مهشيد كوه جا به جا مي كرده ؟ !

خنده ام گرفته بود .

به هر حال بعد از عوض كردن لباسم و آمپولي كه وحيد برام تزريق كرد روي كاناپه دراز كشيدم و خوابم برد .

عصر بود كه با صداي ماردم بيدار شدم:

-مهشيد جون ! . . . مهشيد پاشو مادر يه چيزي بخور از ديشب تا حالا چيزي نخوردي ضعف مي كني .

-آره مهشيد پاشو يه وقت از گرسنگي مي ميري ها . به خدا حيفي اين اجتماع بدون تو چه كار مي كنه ؟

زن وحيد- هم بود و مثلا برام - « يلدا » -حال و حوصله شلوغي و يا به عبارتي مزه پروني هاي وحيد رو نداشتم . مخصوصا كه دل مي سوزاند .

آقا جونم معمولا كم حرف مي زنه ، اما همون قدر هم كه مي گفت براي من يه دنيا ارزش داشت . سلام كردم و به گرمي جواب شنيدم . آقا جون مي گفت چي شده دخترم براي يه سرماخوردگي اين طوري شدي ؟ اين طوري مي خواي زندگي كني لابد توقع داري فردا كه رفتي خونه شوهر براي كوچكترين سردردي اين طوري خون شوهر بدبخت رو بكني تو شيشه . نه بابا جون ، اون جا ديگه خونه بابا نيست . . . هرچي هم به مادرت مي گم خانم اين بچه ها رو اين طور لوس بار نيار فردا تو زندگي دچار مشكل مي شن به خرجش نمي ره كه نمي ره . به هر حال از ما گفتن خود داني .

-آقا جون راست مي گه مهشيد به فكر اون مرد بيچاره باش . راستي كه خدا به داد شوهر تو برسه .

هيچ وقت از حرف هاي آقا جونم ناراحت نمي شم اما خيلي بهم برخورد كه وحيد قيافه حق به جانب گرفته ، بهش گفتم:

-تو نگرون نباش يكي مثل تو پيدا مي شه و نازم رو مي كشه .

روي صحبتم با يلدا بود . يلدا ، دختر يكي يكدونه خونواده اي بود به ظاهر متمدن . نمي دونم به چه وسيله اي چند سالي رفته بودند خارج از كشور و به اصطلاح تازه از فرنگ برگشته بودند . در برخوردي تصادفي با وحيد آشنا مي شه و يه دل نه صد دل عاشق و شيداي وحيد مي شه و به قولي قاپ وحيد رو مي دزده و با هم ازدواج مي كنند واي كه اگه عشق و تمدن اين بود كه يلدا مي گفت من كه آرزو مي كردم هيچ وقت عاشق و متمدن نشم . كافي بود يه دفعه وحيد روي حرفش حرف بزنه زمين و زمان رو به هم مي ريخت . وقتي عروسي ، مهموني يا جشني دعوت شون مي كردند ، خون وحيد رو مي كرد تو شيشه كه من لباسم تكراري شده رنگ موهام به لباسم نمي خوره . طلاهام از مد افتاده و هزار و يه جور اداواطفار ديگه كه بيا و ببين . وحيد هم كه جرات نداشت حرف بزنه . مجبور بود تمام كاركرد خودش رو در طبق اخلاص بذاره و تقديم خانم بكنه تا شايد گوشه اي از خواسته هاي بي پايان دختر احتشام الدوله رو فراهم كنه .

دردسرت ندم ، اون شب با حرف من به خانم بر خورد و بعد از نيم ساعتي طبق معمول ساز رفتن رو زد . وحيد هم چاره اي نداشت جز تسليم شدن .

قبل از ازدواج وحيد و يلدا ما با هم خيلي خوب بوديم . بعضي مواقع پيش ميومد كه تا صبح با هم بيدار بوديم و حرف ميزديم .

هر جا ميرفتيم با هم بوديم . تنها فكري كه نميكردم اين بود كه ازدواج وحيد سدي بشه بين ما ، هميشه ميگفتم حالا كه از مهشاد دور هستيم زن وحيد كه هست اما حيف . . . . . حيف ! با يلدا نه تنها رفيق نشديم ، بلكه خانم وحيد رو هم كرد يكي مثل خودش .

البته به قول آقاجون مهم اينه كه خودشونه با هم خوب اند . اما چه خوبي ؟ خوبي كه وحيد بي چون و چرا اطاعت امر خانم رو ميكرد .

بعد از رفتن اونا مامان شروع كرد به پند و موعظه كه:

- . . . مهشيد جون چرا با هم نميسازيد ؟ حداقل به خاطر برادرت چيزي نگو .

اعصابم داغون تر از اون بود كه بحث بكنم گفتم:

- مامان خواهش ميكنم . . . . خودتون بهتر از هر كس ديگه اي ميدونيد كه مقصر كيه ، در ضمن من چيزي نگفتم كه خانم طبق معمول بدش اومد . يه افسار انداخته دور گردن وحيد هر جور دلش بخواد ميگردوندش . اگه شماها از روز اول اينقدر بهش رو نداده بوديد ، حالا وضع اين طوري نبود .

- تمام اين حرفا درست مادر . . . اما نميشه كه همه ما شمشير از رو ببنديم . پاشو دست و صورتت رو بشور بيا شام بخوريم .

- باشه اجازه بديد يه زنگ بزنم به الهام بعد شام بخوريم .

- نه مادر ! تو و الهام حداقل نيم ساعت با هم حرف ميزنيد . بابات گرسنه است ، بذار بعد از شام .

فكر ميكنم اثر داروها بود ، چون شام رو با اشتها خوردم . بعد از شام و جمع كردن سفره شماره خوابگاه رو گرفتم و الهام رو خواستم ، طولي نكشيد كه صداي گرم الهام پيچيد تو گوشي:

- تو زنده اي دختر ؟ اگه از صبح تا حالا زنگ نزدم گفتم مزاحم مردنت نشم . . . !

- سلام !

- ا . . . ببخشيد ، سلام . حالت خوبه ؟ بهتري ؟

- آره بد نيستم . صبح با وحيد رفتم دكتر . چه خبر دانشگاه ؟

- هيچ ، امن و امان . فردا مياي ؟

- نه فكر نميكنم ، دكتر سه چهار روز استراحت برام تجويز كرده .

- دكتر نفهميده تو چه مرگته ؟ تو بايد مراجعه ميكردي به روان پزشك .

- گم شو !

- خيلي ممنون ، ميگم فردا كه امتحان نداريم سعي كن پس فردا حتما بياي . ميدوني كه امتحان معارف داريم . با استادش هم هيچ طوري نميشه كنار اومد . راستي ديوونه امروز نيومدي بگو چه كسي رو ديدم ؟

- كي رو ديدي ؟

- خودت حدس بزن . . .

- من حدسم از كار افتاده ، خودت بگو .

- بابا خنگه ، آقاي مهرزاد رو ديدم .

- آقاي مهرزاد ؟

- گيج ، بابك مهرزاد . . . بارون ، ديروز ، لال شده بودي . . .

نطقم بريده شده بود ، انگار يه ديگ آب جوش ريختند روي سرم ، تمام بدنم داغ شده بود ، صداي الهام رو ميشنيدم كه ميگفت:

- مهشيد حالت خوبه ؟ چرا جواب نميدي ؟

خوبيش در اين بود كه تلفن بي سيم بود ، به آقا جون شب به خير گفتم و گوشي رو بردم تو اتاقم و به الهام گفتم:

- يه بار ديگه بگو .

- مردي ؟ . . . معلومه چه غلطي ميكني ؟

- آقا جون نزديكم بود نميتونستم حرف بزنم . گفتم كي رو ديدي ؟

- هيچي بابا ظهر يه ساعت آخر استاد نيومد توهم نبودي خيلي دلتنگ بودم . رفتم ژارك رو به روي دانشگاه روي همون نيمكت هميشگي نشستم . طولي نكشيد كه يه دفعه از دور ديدمش . اول شك كردم ، اما وقتي اومد جلو مطمئن شدم . خيلي عادي و صميمانه احوال پرسي كرد مثل اين كه مدتهاست همديگر رو ميشناسيم . ازم پرسيد چرا تنهاييد ؟ مگه دوستتون نيومده ؟ اسمش چي بود ؟ آهان مهشيد ! بهش گفتم كمي مريض بود ، نيومده البته روغن داغش رو هم بيشتر كردم .

اونم با لحن خاصي گفت اميدوارم به زودي رفع كسالت بشه . اتفاقا داشتم از اين جا ميگذشتم گفتم يه كمي توي پارك قدم بزنم ، تو دلم گفتم آره جون خودت گذري رد ميشدي . . . !

- ديگه چيزي نگفت ؟ آدرسي ؟ شماره تلفني ؟ چيزي ازش نگرفتي ؟

- مهشيد مطمئني كه سالمي ؟ من كه به عقلت شك دارم ديوونه .

- ديوونه خودتي . ميگم من اصلا چيزي نخوندم اگه فردا حالم بهتر بود مياي بريم پارك رو به روي دانشگاه درس بخونيم ؟

- وقتي به ميگم ديوونه بهت بر ميخوره . اگه براي درس خوندن باشه من حرفي ندارم . ساعت چند ؟

- ساعت 10 خوبه ؟

- آره خوبه .

- خب فعلا كاري نداري ؟

- قربونت ، خدا نگهدار .

- خدانگهدار .

با احساس خوبي به رختخواب رفتم . روزنه اميدي مي ديدم . با خودم گفتم اگه امروز اومده فردا هم حتما مي آد . مطمئنم بي دليل اون جا نيومده بود ، به يه باره باز فكرم مشغول شد ، خداي من الان چه كار مي كنه . يعني ممكنه بابك هم به من فكر كنه . اي كاش مي دونست كه نگاهش ديوونه ام كرده خدايي الهام هم بي راه نمي گفت . تمام اميدم به فردا بود و واقعا كه اميد و اميدواري چقدر لذت بخشه و چه نيروي عظيمي داره . اون شب لحظه ها رو مهربون و لطيف احساس مي كردم . سقفي بالاي سرم نميديدم هر چه بود آسمون بود به وسعت تمام هستي ، ستاره ها نورشون بيشتر شده بود در اون تاريكي شب همه چيز رو زيبا مي ديدم . دلم توي سينه آروم نمي گرفت . پنجره رو به حياط رو باز كردم سرما با تمام قدرتش به داخل نفوذ كرد . مثل اين كه اون هم دوست داشت سهم كوچكي در شادي من داشته باشه . دلم مي خواست زمان رو با تمام قوا به جلو ببرم اون شب رو به صبح برسونم . انتظاري كه مي دوني پايان خوشي داره هر چند هم طولاني باشه شيرينه . اما به شرط اين كه اين انتظار به سراب تبديل نشه .

يه دفعه غم بزرگي توي دلم نشست ، خداي من اگه فردا نياد اگه موفق نمي شدم دوباره ببينمش ، بي شك از غصه دق مي كردم .

فرداي اون روز برخلاف تصور مادرم خيلي سرحال از خواب بيدار شدم صبحونه خوردم و راه افتادم . تقريبا ساعت 9:35 دقيقه بود كه به پارك رسيدم . از اين كه نيم ساعت زودتر اومده بودم خنده ام گرفته بود . دقيقا سر ساعت ده بود كه سروكله الهام پيدا شد .

-به به ! سلام عليكم .

-سلام چطوري ؟

-من خوبم ، تو چطوري ؟ اين چه قيافه ايه كه واسه خودت درست كردي . به خدا مادربزرگ خدابيامرزم از تو جوون تر به نظر مي رسيد .

-اذيت نكن الهام . حالم زياد خوب نيست ، خودت كه بهتر مي دوني دكتر گفته آنفلونزاي شديد گرفتم .

-دكتر نمي دونسته تو چه مرگته ، اينو گفته كه يه چيزي گفته باشه ، من مي دونم تو چته فقط خدا كنه از نوع لا علاجش نباشه وگرنه حيفي ، جووني به اين زودي بميري .

-تو هم كه هيچ وقت آدم نمي شي الهام . به خدا دارم ديوونه مي شم ، هر كجا مي رم ، ميام همه اش جلوي چشممه . مسخره نيست خواب و خوراكم شده خاطره نگاهش . تو اين دو روزه خيلي سعي كردم بي خيال بشم اما به جون خودت نتونستم . اگه واقعا ديگه نبينمش نمي دونم چه بلايي سرم مي آد .

الهام علي رغم اين كه دختر شوخ طبعي بود اما در زماني كه موقعيت ايجاب مي كرد بسيار جدي و منطقي مي شد . با حالت دلنشيني گفت:

-مهشيد جون ! كمي منطقي فكر كن اولا هيچ تضميني وجود نداره كه تو يه بار ديگه ببينيش در ثاني حالا گيرم كه بازم ديديش مي خواي چه كار كني .

-تو دعا كن من ببينمش بالاخره يه كاري مي كنم ، حداقل مي دونم وضعيتم از ايني كه هست بهتره .

-چي بگم انشالله كه همه چيز به خوبي حل مي شه ، فقط يه قولي به من بده و اون هم اينه كه مي دوني موقع امتحاناته و نبايد درس رو تحت هيچ شرايطي فراموش كني .

-باشه حتما؛ ممنون از اين كه به فكر مني .

طبق قولي كه به الهام داده بودم حدود يه ساعت ، يه ساعت و نيم بعد تونستم امتحان فردا رو حاضر كنم . بعد از اين كه الهام مطمئن شد از عهده امتحان فردا بر مي آم گفت:

-مهشيد موافقي بريم يه چيزي بخوريم .

نگاهي به اطراف انداختم و به ياد آوردم كه در اصل درس خواندن اون روز بهونه اي بود براي ديدن عزيزي كه اميد به ديدارش منو به اون مكان كشونده بود بدون جواب به سوال الهام ازش پرسيدم :

-به نظر تو مي آد ؟

الهام كلافه به نظر مي رسيد با كمي تاخير و تكون دادن سرش گفت:

-قولي داده كه بياد ؟ شايد ديروز هم واقعا گذري و شانسي از اين محل رد شده . اصلا تقصير من بود كه بهت گفتم مهشيد

جان ، خواهش مي كنم تو رو خدا كمي واقع بين باش .

جوابي نداشتم كه به الهام بدم راست مي گفت به چه ضمانتي ممكن بود كه بياد . تسليم الهام شدم و رفتيم . علي رغم سرماي هوا از مغزه هم جوار پارك دو تا بستني گرفتيم و خورديم . به خواهش من يه ساعت ديگه هم توي پارك مونديم ، اما همه كس و همه جور آدم در اون جا رفت و آمد مي كردند به جز كسي كه خواب و خوراك رو از من گرفته بود .

ناراحت تر از اون بودم كه به الهام تعارف كنم . خيلي سرد باهاش خداحافظي كردم و گفتم:

-الهام جون من حالم كاملا خوبه . فردا هم سر جلسه امتحان حاضر مي شم . هر دقيقه به خودت زحمت ندي و زنگ بزني . . . خداحافظ من رفتم .

الهام طفلكي چيزي نگفت و فقط مات نگاهم مي كرد . سرم به شدت گيج مي رفت ، احساس كردم تب دارم و اصلا بهتر نشدم .

شب گذشته فكر مي كردم كه اگه فردا ، اميدم به ياس تبديل بشه حتما دق مي كنم ، اما من نه دق كردم و نه اون اومد .

فاصله پارك تا خونه رو چه طوري طي كردم بمونه . وقتي رسيدم مادرم از رنگ چهره ام حدس زده بود كه بايد حالم خيلي خراب باشه . مي خواست باز هم شروع بكنه به پرستار بازي كه خودم مانع شدم و گفتم:

-فقط كمي خسته ام و احتياج به استراحت دارم .

البته خستگي بهونه اي بيشتر نبود براي پناه بردن به تنهايي خودم . بدون اين كه لباسم رو عوض كنم افتادم روي تختم و مثل دختر بچه ها گريه كردم ، آروم و بي صدا .

سهمي كه از آينده مي ديدم انتظار بود و اشك . چه رويايي تو سرم مي پروروندم غافل از اين كه تازه اول راهم بود و قسمت كوچكي از بلاهايي كه قرار بود نصيبم بشه . نا خواسته گرفتار كسي شده بودم كه نمي دونستم آيا كوچك ترين تعلق خاطري نسبت به من داره يا نه ؟ عشق كه نه . معناي دوست داشتن جنون آميز رو مي فهميدم . چقدر آرزو داشتم زمان دو سه روزي عقب برگرده و من همون مهشيد سابق و بي خيال همه چيز باشم ، اما حيف روزگار چه خواي ها كه برايم نديده بود نمي دوني اون روز و روزهاي ديگه چه كشيدم . سايه سنگين حسرتي تلخ روي سرم حس مي كردم حسرت ديدن اون . اضطراب يافتن و دغدغه گم كردن . از چيزي كه مي ترسيدم به سرم اومده بود . خراش سطحي قلبم به جراحتي عميق تبديل شده بود و هيچ گونه مداوايي نداشت . دوست داشتم فرياد بكشم و با همه قوا نداي قلبم رو به اون برسونم تا شايد مرهمي باشه براي زحم قلبم . اما نه حلقومي داشتم كه بتونه فرياد بكنه و نه فرياد چاره درد من بود .

در خلوت تنهايي مرگبار خود فرياد زدم . دستم را زير پلكهايم بردم . با انگشتان لرزان خودم جوهري از ناب ترين قطره هاي اشك ديده ام را بر روي صفحه سفيد و دست نخورده قلبم كشيدم و آرام گفتم: دوستت دارم و در حسرت ديدارت يك آسمان اشك در سينه ام دارم

اون روز تا اوايل شب توي اتاقم بودم و اشك مي ريختم . موقع شام به اصرار مادرم سر سفره حاضر شدم ، مادرم اون قدر ساده بود كه همه چيز رو پاي سرما خوردگي ام مي ذاشت حتي چشمام رو كه متورم و قرمز بودند . بعد از خوردن شام ، از مادرم خواستم كه فردا صبح زود بيدارم بكنه تا بتونم سر جلسه امتحان حاضر بشم به قول الهام اگه اين طوري پيش مي رفتم حتما ديوونه مي شدم . سعي كردم روال عادي زندگي رو پيش بگيرم و با خودم كنار بيام .

فردا به موقع بيدار شدم ، نماز صبح رو با اشتياق خوندم و از خداي خودم كمك خواستم . با روحيه نسبتا خوبي سر جلسه امتحان حاضر شدم و از الهام بابت كارهاي ديروزم معذرت خواهي كردم ، البته به اين راحتي ها راضي نمي شد و تا جلوش خم و راست نشدم فايده نداشت . الهام زودتر از من رسيده بود و طبق معمول چند تا از بچه ها رو جمع كرده بود دور خودش و مي خنديدند وقتي منو ديد اصلا به روي خودش نياورد . مدتي من هم مثل بقيه به حرف هاش خنديدم اما ديدم دست بردار نيست صداش كردم كناري و گفتم:

-الهام بيا كار مهمي دارم .

فصل امتحانات بود و ما مشغول بوديم . حالم بهتر شده بود امتحاناتم را دادم ولي نه به خوبي هميشه تو هر درسي حداقل ، يكي دو نمره كم داشتم . دو سه روزي بود تعطيلات ميان ترم شروع شده بود . الهام خوشحال بود از اين كه به ديدن خوانواده اش مي ره . خاطر اين كه من هم راضي بكنه كه با هم بريم شمال ، چند روزي سفرش رو عقب انداخت ، اما من اصلا دل و دماغ مسافرت رو نداشتم و علي رغم اين كه مي دونستم بدون الهام روزهاي سختي رو بايد بگذرونم اما قبول نمي كردم .

به هر حال الهام هم به ناچار قبول كردم و شبي كه قرار بود فرداش به تنهايي بره بابلسر به اصرار من اومد خونه ما تا به قول خودمون تلاافي چند روز رو كه از هم دور بوديم دربياريم . الهام هننوز هم دست بردار نبود و مي گفت:

-خانم خل و چل اگه قبول مي كردي با هم بريم خيلي خوب مي شد ، اما حيف از بچه گي لجباز بودي .

-ببخشيد شما بچه گي منو كجا ديديد ؟

-حالا منم يه چيزي گفتم ديگه .

سر سفره بوديم كه تلفن زنگ زد ، معين گوشي رو برداشت ، بعد از سلام و عليك گفت:

-آبجي چقدر بوي ماهي مي آد من گفتم هر موقع ماهي درست مي كني ، اين جا زنگ نزن من از ماهي بدم مي آد .

و غش غش خنديد . مادرم گوشي رو از دست معين گرفت و طبق معمول ، گفت:

-ولله مادر قبل از اين كه تو بگي الهام هم خيلي اصرار كرد كه باهم بيان . من و آقا جونت هم حرفي نداريم ، اما خودش قبول نمي كنه . بازم من باهاش صحبت مي كنم . اگه قرار شه بياد بهتون خبر مي دم .

-قربونتون برم مادر . . . بچه ها رو ببوس .

وقتي گوشي رو گذاشت قبل از همه من پرسيدم:

-مادر اتفاقي كه نيافتاده ؟

مادر خنديد و گفت :

-نه مادر ، مثل اين كه قسمته تو اين سفر رو بري ، مهشاد مي گه كيان قراره پس فردا بره ماموريت تا يه هفته اي ما تنهاييم .

مي دوني تو تعطيلي خواسته كه بري پيشش .

الهام بدون هيچ خجالتي از حضور آقا جون دست زد و گفت:

-بيا ديگه چي مي خواي با هم مي ريم و برمي گرديم .

_آخه اصلا آمادگي شو ندارم . دوست ندارم دست خالي برم . ياسين و هستي رو كه مي شناسيد سلام نكرده از آدم سوغاتي مي خوان .

-مگه مي خواي موشك هوا كني ، مادر ! فردا صبح زودتر بيدار شو با الهام برين خريد . الان هم زنگ بزن تعاوني بليط الهام رو دوتا كن اين كه ديگه غصه نداره . تا ساعت يازده مي شه يه بازار رو خريد . بازم ميل خودته مادر . ولي هم يه تنوعي واسه خودت مي شه ، هم اين كه الهام تنها نيست . از همه مهم تر مهشاد هم خوشحال مي شه . حالا خودداني اگه زياد اصرار كنيم فكر مي كني چه خبره .

دلشوره عجيبي داشتم . برخلاف هميشه كه دلم پر مي زدبراي شمال اين دفعه ترديد داشتم . شايد هم اگه اصرار اطرافيان نبود من اون سفر رو نمي رفتم سرنوشت من طور ديگه اي رقم مي خورد به هر حال همگي به نوعي تسليم تقدير و سرنوشتيم .

الهام خيلي خوشحال بود و با شوق و ذوق كمكم مي كرد . با وجودي كه اون شب با الهام تا اذان صبح بيدار بوديم ، صبح ساعت هفت خيلي سرحال بيدار شديم ، صبحونه خورديم و خيلي فوري براي خريد بيرون رفتيم . چون عجله داشتم سعي كردم زياد وسواس به خرج ندم . براي هستي يه عروسك آواز خوان و براي ياسين هم يه ماشين كنترلي خريدم و براي مهشاد هم يه پوليور گرفتم خيلي سريع برگشتيم خونه .

ساعت ده و ده دقيقه بود كه راه افتاديم . مادرم و معين هم با اشك چشم بدرقه مون كردند . دلم براي معين مي سوخت دوست داشتم با خودم ببرمش ، اما مادر قبول نكرد و گفت: " من تنهام "

مادر سفارشات معمول رو شروع كرد .

-مادر مواظب خودتون باشيد . بين راه چيزي نخوريد . رسيديد زنگ بزنيد ، صدقه يادتون نره زنگ زدم ساعت حركت تون رو به مهشاد گفتم ، كيان مي آد دنبالتون .

الهام مادرم رو متقاعد كرد كه سفارشاتش رو حتما انجام مي ديم .

زمان زيادي تا ساعت يازده نداشتيم ، سر خيابان منتظر تاكسي بوديم ، به الهام گفتم:

-اي كاش آژانس گرفته بوديم ، خدا كنه به موقع برسيم .

الهام با خونسردي داشت مي گفت:

-نگرون نباش به موقع مي رسيم ، بعدش هم بليط داريم ، اتوبوس تا مسافراش نيان حر . . كت . . . نمي . . . كنه .

من تقريبا پشتم به خيابون بود ، الهام كلمه هاي آخر جمله اش رو با لكنت گفت:

-چيه الهام جن ديدي ؟ چه مرگته ؟

الهام بعد از مكثي كوتاه خنديد و گفت:

-جن نديدم اما اون كسي كه من ديدم اگه تو ديده بودي حتما غش مي كردي !

در تلاش فهميدن بودم كه صداي گوش خراش ترمز ماشيني ، ده ، بيست متر اون طرف تر از ما به گوش خورد و ماشين از حركت ايستاد ، الهام با خوشحالي مي رفت و مي گفت:

-نه مثل اين كه شانس با ماستف زود بيا ديگه .

تا مي خواستم به خودم بجنبم و بگم الهام كيه ، مگه آشناست ؟ الهام مشغول سلام و عليك شد ، بعد هم رو به من كرد و گفت:

-چرا خشكت زده بيا ديگه زود باش .

ترديد ، قدرت راه رفتن رو از من گرفته بود چيزي كه مي ديدم برام قابل تصور نبود . تا مي خواستم به خودم بيام ، ديدم دداخل ماشين نشستم .

الهام همه چيز رو قبلا توضيح داده بود و گفته بود براي تعطيلات مي ريم بابلسر .

بابك مهرزاد آينه رو چرخوند طرف من و گفت:

-اين دفعه هم كه شما ساكتيد ، از دوستتون ياد بگيريد واقعا شيرين صحبت مي كنند .

به خودم جرات دادم و با لكنت زبان گفتم:

-خب ، جور منم الهام مي كشه .

الهام با نيشخندي گفت:

- تو روخدا نگاه كن ، اينطوريش رو نبينيد . همه از دست حرف زدنش عاجزند . تو خونه ، تو دانشگاه نميدونم چرا وقتي شما رو ميبينه لال ميشه . فكر ميكنم زيادي هيجان زده ميشه .

با آرنجم زدم به پهلوي الهام و ازش خواستم ساكت بشه .

بابك نگاه معني داري كرد و گفت:

- خب معمولا هيجان يا هرچيزي كه شما اسمش رو ميذاريد دو طرفه است . حقيقتا من هم از ديدن شما خوشحال ميشم . بعد از اون روز هم دوست داشتم شما رو ببينم اما راستش ايران نبودم . كار فوري برام پيش اومده بود رفتم « اتريش » و ديروز برگشتم . امروز هم كه هماي سعادت با ما يار بود و حالا دركنار شما هستم و اگه اجازه بديد يه كمي درباره شما با خودم حرف بزنم .

طوري خودموني حرف ميزد مثل اين كه سالهاست ما رو ميشناسه .

الهام نگاهي به ساعتش كرد و گفت:

- وا . . . ما ساعت يازده بليط داريم . همين الان هم ديرمون شده . حالا خود دانيد .

بابك سكوتي نه از روي رضايت كرد و به راه خودش ادامه داد . بعد از طي مسافتي كوتاه ، يه دفعه مثل اين كه چيزي به ذهنش رسيده باشه خوشحالش كرد و همانطور كه رانندگي ميكرد برگشت به عقب و گفت:

- اگه از نظر شما ايرادي نداشته باشه من با مسول تعاوني آشنام . ميگم ساعت حركتتون رو بندازه سرويس بعدي . دوست دارم با شماها بيشتر آشنا بشم .

صداقت و سادگي در كلامش موج ميزد و اين كه ساعتي بيشتر با اون باشيم براي من حكم عمر دوباره بود .

من و الهام نگاهي به هم كرديم و با حركت سر جواب مثبت داديم .

بلافاصله با استفاده از گشي همراه شماره تعاوني رو گرفت . در حين شماره گيري گفت:

- راستي بليط به اسم كدومتونه ؟

- الهام زندگاني .

بعد از اين كه با مسول تعاوني صحبت كرد ، كلي خنديدن و شوخي كردن گفت:

- باشه چشم حتما .

فهميدم خيلي با هم صميمي هستند . گوشي رو كه قطع كرد گفت:

- خب مسافرهاي عزيز ساعت حركت شما شد دوساعت ديگه . يعني يك ساعت و نيم طلايي من ميتونم در خدمتتون باشم .

بعد هم بدون اين كه نظر ما رو بخواد بعد از يكي ، دو تا خيابون بالا و پايين كردن ، مقابل كافي شاپ بزرگي نگه داشت و گفت:

- بيايد پايين چيزي بخوريم . مهشيد خانم فكر ميكنم از بس كه صحبت كرديد دهانتون خشك شد .

خنديدم و به جاي من الهام گفت:

- طفلي بدجوري مظلوم نمايي ميكنه !

به جاي خنده چشم غره اي به الهام رفتم ، زيادي داشت شورش رو در مي آورد .

به پيشنهاد بابك در بهترين جاي كافه كه چشم انداز زيبايي به طرف بيرون داشت نشستيم . سه تا شير كاكائو سفارش داد ، بعد رو به من كرد و گفت:

- خب نگفتيد چي ميخونيد ؟

قدرت نگاه كردن به چشماشو نداشتم . به هر حال بهشت گمشده من پيدا شده بود و از اين ميترسيدم كه نگاهش كنم و ناگهان همه چيز ناپديد بشه . همونطور كه سرم پايين بود و شيركاكائو رو به هم ميزدم با من من گفتم:

- حقوق .

آب دهانش را فرو داد و گفت:

- خيلي خوبه . پس من افتخار آشنايي با خانمهاي وكيل رو دارم .

الهام به جاي من جواب داد:

- البته غلو نكنيد اين خانم وكيل فعلا دربه در دنبال كار ميگرده .

شايد مثمر ثمر ترين جمله اي كه الهام در عمرش گفته بود همين بود .

- چه جور كاري ؟

براش خيلي مختصر توضيح دادم كه انبال يه كار نيمه وقت هستم كه بتونه كمك خرج و مخارج دانشگاهم باشه . مدت كوتاهي با شير كاكائوش بازي كرد و گفت:

- شايد احتياجي به گفتن نباشه اما خب گفتنش هم ضرر نداره . در حقيقت من با دوستي هاي كاذب و خيابوني به شدت مخالفم . همينطور موقعيت شغلي و اجتماعي من اجازه نميده كه از اينجور روابطي كه بعضي ها به اشتباه يا بالاجبار اسمش رو دوستي ميذارند داشته باشم . از همون روز اول هم كه ديدمتون بايد اعتراف كنم از شما خوشم اومد و فهميدم شماها هم به دنبال اهداف مقدسي هستيد . شايد اين كه اينو فهميدم برگرده به شغلم . چون من دكتراي روانشناسي دارم و تا حدود زيادي از روي چهره افراد و برخوردشون پي به هويت اونها ميبرم و مطمئنم اين بار هم اشتباه نكرده ام . از اين كه شما دوتا هم اينقدر با هم صميمي هستيد بسيار خوشحالم و آرزوي موفقيت براتون دارم . و اما درباره كار .

من مطبم رو روز پنج شنبه افتتاح ميكنم . خوشحال ميشدم اينجا بوديد و در مراسم شركت ميكرديد ، اما خب ظاهرا قسمت نيست . حرفي كه ميزنم اميدوارم سوءتفاهم نشه . حالا كه خودتون انقدر مشتاق كار هستيد بايد بگم من احتياج به يه منشي خوب دارم و كي بهتر از شما . البته اين فقط ظاهر قضيه است و در واقع من افتخار خدمتگذاري شما رو دارم .

بدون وقفه حرف ميزد و تقريبا خودش هم تصميم ميگرفت و بعد از اين كه حرفاش تموم شد از داخل كيفش يه كارت ويزيت در آورد و گفت:

- به هر حال اين آدرس و شماره تلفن منه . خوشحال ميشم خدمتتون برسم . صبح ها هم بيمارستان . . . هستم . اما بعيد ميدونم راحت بتونيد اونجا پيدام كنيد .

نگاهي به ساعتش كرد و ادامه داد:

- زود باشيد بريم ترمينال كه وقت زيادي نداريم .

اين دفعه به جاي من الهام لال شده بود . بابك رو كرد به الهام و با خنده گفت:

- شما كه گفتيد بيماري دوستتون مسري نيست اما ظاهرا شما هم مبتلا شديد !

- اوه نه واقعا ببخشيد يكمي فكرم مشغول بود .

بين راه ديگه صحبت خاصي نشد .

وقتي رسيديم ترمينال ، بابك سلام و عليك گرمي با مسؤل تعاوني كرد و بعد هم ما رو به او معرفي كرد و گفت:

- حسين آقا اين خانم ها از آشنايان ما هستند ، ديگه خودتون ميدونيد ، سفارش نكنم .

بعد هم به ما گفت:

- حسين آقا يكي از دوستان عزيز و در واقع دوست زمان تحصيل من هستند . اما چون از همون ابتدا علاقه چنداني به درس نداشت و فقط عشق اتوبوس رو در سر ميپروروند كلاس و مدرسه رو ول كرد و حالا هم سالار ترمينال و سرور ما هستند .

مرد نسبتا قد بلند بود . اندامي متوسط داشت با چشمهاي درشت مشكي . ابروان پرپشت ، لب و دهاني خوش فرم ، در كل آدمي دوست داشتني جلوه ميكرد .

بابك خداحافظي كرد و گفت:

- ديگه سفارش نكنم ، حسين آقا جون شما و جون اينها .

- چشم دكتر جون خيالتون راحت .

بابك رفت و قلب و روح منو هم با خودش برد . انقدر نگاهش كردم تا از نظرم پنهان شد . غرق افكار شيرين خودم بودم كه الهام تلنگري به پهلوم زد و گفت:

- مهشيد حواست كجاست ؟ بيا بريم سوار بشيم .

حسين آقا يكي از بهترين صندلي ها رو به ما داد و به راننده گفت:

- از خودمون هستند . نذاريد بهشون بد بگذره .

و واقعا هم نذاشتند بهمون بد بگذره . مرتب چاي و تنقلات به ما ميدادند .

بين راه هم بر خلاف اين كه راضي باشيم هر چيزي كه خريديم راننده حساب كرد .

تو راه الهام گفت:

- ببين ديوونه خانم ! همه اش ساز مخالف ميزدي و ميگفتي نمي آم . هيچ فكر ميكردي كه ببينيش ؟ ديگه چي ميخواي ؟ حالا ديگه هم ازش آدرس داري و هم شماره تلفن . كارت هم كه جور شد . اي كاش كه آدم به تمام آرزوهاش انقدر زود ميرسيد .

اما گاهي اوقات رسيدن به آرزو ها به مراتب از نرسيدن به اونها زجر دهنده و كشنده تره . من و الهام اونروز چقدر خوشحال بوديم و چه دنياي قشنگي براي خودمون آفريده بوديم . اما همون طور كه گفتم ، عمر شادي در زندگي من خيلي كوتاه و گذرا بود .

ساعت حدود شش و نيم هفت بود كه رسيديم بابلسر . از راننده و شاگردش تشكر كرديم و پياده شديم . به محض پياده شدن با چهره نگران كيان _ شوهر مهشاد _ برخورد كرديم . يادم اومد كه مادرم به مهشاد گفته بود كه كيان بياد دنبالمون .

كيان هم طبق محاسبه خودش كه ساعت يازده حركت ميكنيم اومده بود ترمينال . از اين كه در اين باره كوتاهي كرده بودم خيلي ناراحت بودم . به هر حال به كيان گفتم كه توي راه ماشين خراب شد اين بود كه تاخير داشتيم . به الهام گفتم:

- خيلي بد شد به كيان دروغ گفتيم .

- خب ميخواستي راستش رو بگي ، بهش ميگفتي امپراطور قلبم رو بعد از مدتها ديدم نتونستم ازش دل بكنم . حالا هم كه چيزي نشده بنده خدا آقا كيان يكي دو ساعت كه بيشتر معطل نشده !

- واي از دست زبون تو الهام .

تو ماشين كه نشستيم كيان گفت:

- مهشيد ، خانم رو معرفي نكردي !

- ايشون همون الهام خانمي هستند كه تعريفشون رو شنيديد . همكلاسي من ، اهل شمال و بابلسر .

- همين؛ مهشيد خانم بنده فقط همكلاسي شما هستم ؟ پس كي بود ميگفت تو نيمي از وجود من هستي ؟ واقعا كه ! ميخواستي اغفالم كني ؟ دست شما درد نكنه !

كيان چنان ميخنديد انگار سالها بود نخنديده .

با وجود اصرار من الهام حاضر نشد شب رو تو خونه مهشاد بمونه . مثل اين كه خيلي دلش براي مادرش و اشكان تنگ شده بود . بنابراين با كيان الهام رو به خونشون رسونديم .

وقتي به خونه رسيدم ، مهشاد منو گرم در آغوشش گرفت . اون هم مثل كيان نگران شده بود .

قبل از اين كه لباسم رو عوض كنم زنگ زدم به مادرم تا از نگراني دربياد . با صداي من هستي و ياسين فورا از اتاقشون بيرون اومدند و پريدند توي بغلم . اون قدر فشارشون دادم كه جيغشون در اومد . موقعي كه كادوهاشونو بهشون دادم انگار كه دنيا رو بهشون دادم اون قدر بالا و پايين پريدند كه نگو و نپرس ! مهشاد هم پليورش رو پوشيد خيلي بهش مي اومد !

شب خوبي بود ، هستي و ياسين يه لحظه ازم جدا نميشدند . تا دير وقت بيدار بوديم و از هر دري حرف ميزديم . كيان به خاطر اين كه قرار بود صبح زود به ماموريت بره زودتر به ما شب به خير گفت و خوابيد .

مهشاد ازم درباره كار پرسيد . گفتم:

- حالا كه معلوم نيست ، اما شايد توي يه مطب دكتر به عنوان منشي مشغول كار بشم .

- مهشيد جون ! خيلي خسته اي برو بخواب . حالا براي حرف زدن وقت زياده !

فرداش نزديكاي ظهر با سر و صداي هستي و ياسين بيدار شدم . از مهشاد پرسيدم:

- الهام زنگ نزده ؟

- نه ، قرار بود بزنه ؟

- قرار كه نه ، اما گفتم شايد تماس بگيره . . . كيان رفت ؟

- آره صبح زود ساعت شش رفت .

- كي برميگرده ؟

- آخر هفته . . . خوب خوابيدي ؟

- آره خيلي خسته بودم اما كاش زودتر بيدارم ميكردي .

- تا دست و صورتت رو بشوري برات صبحونه ميارم .

- نه مهشاد جون الان ديگه موقع ناهاره . فقط يه ليوان چايي ميخورم . بذار يه زنگ بزنم به الهام ببينم چي كار ميكنه ؟

شماره منزل الهام رو گرفتم كه اشغال بود . ديگه تا بعد از خوردن ناهار به كلي فراموش كردم كه تماس بگيرم .

عصري ميخواستيم با مهشاد و بچه هاش بريم بيرون كه يادم اومد به الهام زنگ نزده ام . به مهشاد گفتم:

- موافقي به الهام هم بگيم بياد ؟

- من كه حرفي ندارم . ببين خودش چي ميگه ؟

شماره الهام رو گرفتم . اشكان گوشي رو برداشت ، چقدر جا افتاده و با شخصيت رفتار كرد . بعد از احوال پرسي گوشي رو داد به الهام .

- سلام الهام خانم !

- به به سلام عليكم . نه بابا آدم شدي ! فكر ميكنم يك هفته بموني زير دست مهشاد كلي ادب ميشي .

- ببخشيد !

- خواهش ميكنم اما تو تا حالا به من نگفته بودي خانم ! اين بود كه تعجب كردم .

- خب واسه اين كه خانم نيستي . الان هم همينطوري گفتم خوشحال بشي .

- بيمزه .

- پس چرا زنگ نميزني ؟

- كاري نداشتم زنگ بزنم ، اونقدر با اشكان زديم تو سر و كله هم ديگه وقت نداشتيم .

- مگه خروس جنگي هستيد ؟

- ا . . . ؟ ! ميشه من هر چي ميگم تو جواب ندي ؟ حالا غرض از مزاحمت چيه ؟

- گمشو ! تقصيره منه كه ميخواستم دعوتت كنم بريم بيرون . حيف احترام !

- ناراحت نشو خانم مستوفي شوخي كردم . باشه با اشكان ميايم در خونه مهشاد اينا .

- حالا من يه تعارف كردم . كسي ديگه اي رو نميخواي بياري ؟ بابا بزرگت ؟ مادربزرگت ؟

- خيلي هم دلت بخواد . خداحافظ .

- خداحافظ .

مهشاد كه محو تماشاي من بود بدون مقدمه پرسيد:

- هميشه اين طور با هم حرف ميزنيد ؟

- خودت ميدوني من اينطوري نيستم اما الهام دختر شوخ طبعيه .

تا مهشاد هستي و ياسين رو آماده بكنه سر و كله ي الهام و اشكان هم پيدا شد . كيان ماشين رو نبرده بود ، ما هم با ماشين كيان رفتيم . علي رغم سردي هوا رفتيم كنار دريا .

آروم به الهام گفتم:

- نگفته بودي برادرت انقدر خوش تيپه .

- ميگفتم چي ميشد ؟ فكر ميكردي ميخوام ازش تعريف كنم . اما حالا خودت ميبيني . هر چي باشه برادر منه .

- خودت رو لوس نكن . برادر من . . .

اشكان به ما نزديكتر شد و گفت:

- چيه غيبت ميكنيد ؟

بدون اين كه منتظر جواب بشه ادامه داد:

- واقعا تعريفهايي كه الهام از شما كرده بود درسته و شما واقعا قابل تحسين هستيد .

- يعني باور كنم كه الهام از من تعريف كرده ؟

داشتيم صحبت ميكرديم كه جيغ مهشاد بلند شد ! همگي فكر كرديم يكي از بچه ها غرق شده ، وقتي كنار مهشاد رسيديم با تعجب ديديم كه هستي يكم لباسش رو كثيف كرده !

به مهشاد گفتم:

- مجبوري انقدر بهشون برسي كه اين طفلكي ها نتونند بازي كنند ؟

هوا تاريك شده بود كه برگشتيم . الهام و اشكان خيلي اصرار كردند كه شام بريم خونشون اما مهشاد قبول نكرد . تو راه كه برميگشتيم الهام به آرومي گفت:

- به مهشاد گفتي ؟

- چي رو ؟

- قضيه ي بابك رو ديگه .

- نه بابا نتونستم . حالا ببينم چي پيش مياد ، اما هر طور شده بايد بهش بگم . اين طور خيلي بهتره .

مهشاد كه تا اون موقع ساكت بود و رانندگي ميكرد گفت:

- الهام جون ميدونم قبول نميكنيد شب در خدمتتون باشيم ، لطفا آدرستون رو بديد تا هم برسونمتون و هم خونتون رو ياد بگيرم .

وقتي كه تنها شديم مهشاد گفت:

- به نظر آدم هاي خوبي ميان و ميشه گفت موفق . . . اشكان ادامه تحصيل نداده ؟

- كامپيوتر درس ميخونه اما متاسفانه بعد از اين كه پدرش فوت ميكنه از دانشگاه انصراف ميده و با يكي از دوستاش مغازه خدمات كامپيوتري راه اندازي ميكنه . علي رقم مخالفت الهام ، اونو وادر ميكنه كه ادامه تحصيل بده . الهام خيلي دوستش داره ميگه كه خيلي كم پيش مياد جوون هاي امروزي از حق خودشون بگذرند و حامي ديگرون بشند . مادر اشكان خيلي ازش تعريف ميكنه ، من هنوز مادر الهام رو نديدم اما قطعا مادر خوب و زحمت كشي بايد باشه كه بچه هاي به اين خوبي تربيت كرده .

مهشاد آهي كشيد و گفت:

- خدا حفظشون كنه .

وقتي به خونه برگشتيم هستي و ياسين خوابشون برده بود . شام مختصري خورديم و تا حدود ساعت يك و دو بيدار بوديم .

مهشاد درباره ازدواج وحيد و يلدا حرف زد و گفت:

- وحيد واقعا ديوونه بوده كه قبول نكرده با الهام ازدواج بكنه ميدوني همين كه جوون هاي خودساخته اي هستن خيلي مهمه .

راستي مهشيد الهام كه خودش چيزي نميدونه ؟

- نه وقتي آقاجون پيشنهاد ازدواج الهام با وحيد رو داد ، من تا وقتي از نظر وحيد مطمئن نشدم به الهام چيزي نگفتم ، بعدش هم كه خودت در جرياني ، سر و كله يلدا خانم پيدا شد . . .

فردا ساعت ده و نيم بود كه بيدار شدم . صبحونه آماده بود ، صبحونه خوردم و كمي توي كارها به مهشاد كمك كردم .

نزديكهاي ظهر بود كه تلفن زنگ زد . ياسين گوشي رو برداشت و با همون لهجه ي بچه گانه اش گفت:

- خاله مهشيد با تو كار دارن .

حدس زدم كه بايد الهام باشه . الهام كه فكر ميكرد هنوز گوشي دست ياسينه ميگفت:

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 71
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 78
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 87
  • بازدید ماه : 84
  • بازدید سال : 584
  • بازدید کلی : 43,034
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید