loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 99 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

دیگر از ان غزال مرده و گرفتار خانه خبری نبود.هر روز از روز قبل بهتر می شدم.روحیه ام به کلی عوض شده بود.به خاطر خوشنودی پدر و مادر امیر با انها همراه شدم و از تمام جاهای دیدنی و جالب دیدن کردم.در این مدت چند روزی را هم با گیتا و نگار گذراندم.نگار هم مثل من گرفتار مشکلات خودش بود.منتها با کمی تفاوت.او در مقابل خواستگاری سروش در مانده بود.میترسید به ازدواج مجدد فکر کند.گاهی می گفت بهتر است به ایران برگردم و زمانی از برگشتن به ایران هراسان بود.از حرف مردم می ترسید.وقتی از من کمک خواست گفتم:
-حالا که تا اینجا امده ای و یک بار با چشمان بسته ازدواج کرده ای نباید برایت سخت باشد که بار دیگر امتحان کنی.لا اقل این بار جلوی پایت را می بینی.اگر به سروش علاقه داری به او اعتماد کن.شاید خدا او را سر راه تو قرار داده تا مرهمی باشد برای زخم های چرکینی که جمشید به روحت وارد کرده.فقط عجله نکن!
3 روز به برگشتن امیر مانده بود که مادر خبر سفرشان را به من داد.می خواستند برای دیدار با شاهین و همسرش پیش انها بروند.تا ان موقع به او نگفته بودند برای چه کاری به امریکا امده اند.حالا که از جریان مطلع شده بود برای دیدنشان بی تابی میکرد.از طرفی می خواستند موقع برگشتن امیر با هم تنها باشیم تا برای ادامه یا گسستن زندگی مشترکمان به توافق برسیم.با دلهره به مادر گفتم:
-نمی شود کمی دیگر هم بمانید؟با رفتنتان خیلی تنها میشوم.
پدر به جای مادر جواب داد:
-خانم گل!قرار نشد از حالا بترسی.خودم مثل شیر پشت سرت هستم.
بعد پاکتی حاوی اسناد و مدارکی را دستم داد.
-اینها را پیش خوت نگه دار .ممکن است به دردت بخورد.
-چیه؟
-تعدادی برگ سهام مربوط به شرکت های معتبری که می تواند سود سالیانه ی قابل توجهی را در اختیارت بگذارد.علاوه بر ان همیشه با بالا رفتن ارزش سهام مبلغ سرمایه ات هم اضافه می شود. این هدیه ای است از طرف من و مادر به تو.
-ولی من نمی توانم قبول کنم.این ها باید به دست فرزندانتان برسد.اخر چرا این ها را به من میدهید؟
مادر دخالت کرد و گفت:
-غزال جان اینجوری بهتر است.ما می خواهیم تو از نظر مالی مستقل باشی و نیازی به امیر نداشته باشی.این حق توست نه چیزی بیشتر از ان.اگر با هم ماندید که هر دو از ان استفاده می کنید وگرنه این حداقل کاری است که کمی وجدانمان را راحت می کند.تو که نمی خواهی این ارامش را از ما دریغ کنی.
مقاومت بی فایده بود.چاره ای جز پذیرفتن هدیه شان نداشتم.قبل از این که بدانم اوراق را به نام من خریده بودند.توی فرودگاه وقتی می خواستم از انها جدا شوم قدرت مهار گریه ام را نداشتم.بی وقفه اشک می ریختم.دلخور از ضعفی که نشان داده بودم گفتم:
-نمی دانم این معالجاتی که دکتر رویم کرده مرا به کجا می رساند.نه به ان چند ماه گذشته که نمی توانستم دو قطره اشک بریزم نه به حالا که سیل راه انداخته ام.
با رفتن انها دوباره تنها شدم.به خانه که رسیدم بیش از ان چه که فکر می کردم جایشان را خالی دیدم.از شدت گریه سرم داشت منفجر می شد.دوش اب گرم کمکم کرد تا کمی از درد ان بکاهم.سر سجاده ی نماز از خدا خواستم لطفش را از من دریغ نکند.بعد دست به کار شدم . اثاثیه ام را جمع کردم.تک تک چمدان ها را به طبقه ی پایین کشاندم و کنار در ورودی گذاشتم.
هنوز تا صبح روز بعد فرصت باقی بود. امیر زودتر از 24 ساعت دیگر به خانه بر نمی گشت.می خواستم قبل از برگشتن او رفته باشم.حلقه ام را از انگشتم در اوردم و در مشت فشردم بعد ان را روی پیش بخاری گذاشتم.کوسنی از روی مبل برداشتم و کنار بخاری دیواری روی زمین لم دادم.نگاهم بی هدف گرد اتاق می چرخید.گوش دادن به موسیقی ملایم برایم شیرین بود.دکمه ی ضبط صوت را فشار دادم.صدای شاعر در فضا پیچید.
سرم روی کوسن بود و در امواج ارام صدای گوینده و گرمای روحبخش بخاری گم شدم.
کم کم چشمانم گرم شد و شاعر همچنان می خواند:
چو کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی من نه رمیدم نه گسستم
صدایی در گوشم زمزمه کرد:
-غزال! غزال!نمی خواهی بیدار شوی؟
خندیدم.برو پی کارت.من خواب نیستم.
-غزال! غزال جان.
چقدر شبیه صدای امیر بود.باز هم خیالاتی شده ام.چه رویای دلفریبی!باید خودم را از این رویاها بیرون بیاورم.ناچار پلک هایم را از هم گشودم.کسی روی دو پا کنارم نشسته بود.چند بار پلک زدم.نه درست میدیدم خودش بود که داشت با دقت براندازم میکرد.نبضم تند شد و مستی خواب از سرم پرید.اثار برفی که روی موهایش نشسته بود نشان می داد تازه از راه رسیده.حیرت زده نگاهش می کردم.وقتی مطمئن شد بیدارم نفس راحتی کشید از جایش بلند شد و گفت:
-مثل اینکه انتظار دیدنم را نداشتی کاملا بهت زده به نظر می رسی.
باید بر خودم مسلط می شدم.به سرعت نشستم.دستی به موهای اشفته ام کشیدم وکمی طول کشید تا به حال عادی برگشتم.مثل همیشه برای کاهش اضطرابم در لاک لودگی فرو رفتم.شوخ و بی خیال گفتم:
انتظارت را که نداشتم اما حیرتم به خاطر امدنت نیست.از این بابت است که بیشتر به ادم برفی می مانی تا خودت.کمی طول کشید تا شناختمت.
تازه یادش افتاد که برف روی سرش را بتکاند.
-خوش امد گویی خوبی بود.مثل اینکه در نبود من روحیه ی بشاشی پیدا کرده ای.خیال سفر هم که داری.
چشمهایش را از چمدانهایم بر نمی داشت.نگاهی به چمدان ها انداختم و بی خیال گفتم:
-سفر که نه.اما دیگر وقتش است که مستقل شوم.
روی زمین نشست و با تمسخر گفت:
-چه عالی!جایی را هم در نظر گرفته ای؟
بلند شدم و گفتم:
-اره یک جایی را دیده ام.می خواهم فردا قطعی اش کنم.چیزی می خوری؟
-ممنون می شوم اگر یک فنجان چای به من بدهی.این قدر چای سبز خورده ام که خودم هم سبز شده ام.
خنده ام گرفت.مشغول دم کردن چای بودم که صدایش را از پشت سرم شنیدم.
-مادر کجاست؟خوابیده؟
-نه انها رفته اند سری به شاهین و خانواده اش بزنند.خیال دارند 3 هفته ای پیش انها بمانند.بعد هم بر گردند ایران.
-خبر دارند می خواهی خانه ی مستقل بگیری؟
-هنوز نه.اما بعد از این که سروسامان گرفتم خبرشان میکنم.دوست دارم اگر بشود هفته ی اخر بیایند پیش خودم.
-چه پشتکار و شجاعتی!ظاهرا بدون اتلاف وقت دنبال به دست اوردن استقلالت هستی.
تمسخر کلامش را نادیده گرفتم و دوستانه گفتم:
-خب دیگر.همین الانش هم دیر شده.البته حالا که زودتر برگشتی بهتر شد.می توانی برای انتخاب اپارتمان کمکم کنی.راستی اصلا چی شد که زود برگشتی؟تقریبا غافل گیر شدم.
نگاه مستقیمش به چهره ام عذابم می داد.
-کاملا پیداست غافل گیر شده ای.خدا کند سرزده امدن من برنامه هایت را به هم نریخته باشد.زودتر امدم چون کارم انجا تمام شده بود و ماندنم دیگر لزومی نداشت.اما در مورد پیدا کردن خانه البته که کمکت می کنم ولی یک شرط دارد.باید به جایش برایم کاری انجام بدهی.
با تردید گفتم:
-چه کاری؟
بی توجه به سوالم فنجان خالی را با انگشت می چرخاند.کمی توی اشپزخانه پرسه زدم تا شاید به حرف بیاید.اما فقط نگاهم می کرد و باز هم نگاه.چشم از من بر نمی داشت.پرسیدم:
-روزه ی سکوت گرفته ای؟
باز هم چیزی نگفت.کلافه شده بودم.وانمود کردم که عصبانی شده ام می خواستم از کنارش رد شوم و از اشپزخانه بیرون بروم که با دست راهم را سد کرد.
-شرطم را قبول میکنی؟
به او اعتماد کامل داشتم.جواب دادم:
-هر چه باشد با این که حتی حدس هم نمی زنم چه کاری از من می خواهی.
چهره اش رنگ پریده و خسته بود.دلم برایش سوخت.جدی تر از قبل پرسیدم:
-مسئله جدی است؟
-کاملا.
-از دست من کمکی بر می اید؟
-فقط از عهده ی تو بر می اید.
-سراپا گوشم.
-این دقیقا همان چیزی است که من لازم دارم.فقط به من فرصت بده تا دوش بگیرم و کمی سرحال بیایم.تو هم برای چند ساعت اینده ات برنامه ریزی نکن.می خواهم یک نفر را جلویت کالبد شکافی کنم.
چشم هایم از حدقه بیرون زده بود.خنده کنان گفت:
-نتر!دیگر می دانم این طور مواقع چه فکر هایی به سرت می زند.منظورم روح و روان ان یک نفر است.
به فکر بچه گانه ام خندیدم.با خوشحالی گفت:
-تنها شرط این است که از اول تا اخر حرف هایم ساکت باشی و فقط اگر سوالی پرسیدم جواب بدهی.نه عصبی شوی نه ناراحت!اگر نمی توانی از همین الان بگو.
-ای بابا!ببین برای یک اپارتمان فسقلی چه ها که نباید بکنم.باشد هرچه تو می گویی قبول.
ساعتی بعد روبه روی هم نشسته بودیم.سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشم هایش را روی هم گذاشت.من هم سراپا گوش بودم و چشم.

می خواهم داستانی برایت بگویم. داستان پسر شیطان و بازیگوشی که فقط از پنج تا دوازده سالگی در ایران زندگی کرد. مادرش تمام عقاید و ایده هایش را ذره ذره در گوشت و پوست او تزریق کرد و از او یک امریکایی ایرانی تبار ساخت. انها مثل یک روح بودند در دو بدن. اوائل وضعیت خوب بود ولی بعد ها وقتی پسرک به مرد جوانی تبدیل شد برای ارضای غرورش دست به مقاومت زد که البته همیشه مادرش برنده بود. رشته ی تحصیلی، شغل، محل سکونت یا حتی نوع اتومبیلی که می خرید طبق سلیقه او بود. بالاخره پسر در اقدامی متهورانه دختری را برای ازدواج به خانواده اش معرفی کرد. اما تیرش به سنگ خورد. چون دیگر حتی پدر هم وارد معرکه شده بود. مرد جوان باز هم بازنده ی میدان بود. انها زیرک و هوشیار بودند. به ایران برگشتند و مدتی او را به حال خودش رها کردند. بعد دست به کار شدند و وقت و بی وقت دختر را به او پیشنهاد می کردند. می خواستند پسر را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند. او مدتی مقابلشان مقاومت کرد و هر بار به بهانه ای انها را از سر خودش باز کرد. تا اینکه یکدفعه همه چیز به هم ریخت. دختری سر راه مادر قرار گرفته بود که به نظرش بی نهایت ایده ال می رسید. این بار نظارت غیر مستقیم را کنار گذاشت و دستور ازدواج صادر کرد. چون و چرایی در کار نبود. انها از علاقه پسر به خودشان اگاه بودند و پا را در یک کفش کردند که یا قبول ازدواج یا عاق والدین.
نفس عمیقی کشید. صدایش گرفته و مغموم در گوشم پیچید.
-ان مرد جوان را می شناسی؟بقیه داستان را تا انجا که به خودت مربوط می شود را می دانی.
-بله هم ان مرد را می شناسم و هم کسی را که در نزده وارد شده. اما گفتن این حرف ها دیگر لزومی ندارد. من که دارم به پای خود از زندگی ات کنار می روم. اخر این قصه هم دارد به خوبی و خوشی تمام می شود و شاهزاده ی قصه به ارزو هایش می رسد.
بلند بلند شروع به خندیدن کرد. خنده ای نا بجایش مرا ترساند. مضطرب لبم را به دندان گزیدم. یک دفعه ارام شد، به چشم هایم زل زد و جدی گفت:
-چه نویسنده ی ماهری می شوی تو! به همین سادگی داستان را به پایان رساندی؟ کاش همینطور بود که می گوئی.اما تو ...تو هنوز نیمی از داستان را نمی دانی.این چیز ها را از قبل هم می دانستی. اما این را نمی دانی که نه تنها بی اجازه وارد شدی،بلکه تمام حسابها و برنامه هایم را به سادگی به هم ریختی. تو زندگی راحت و بی دردسرم را به چنان وضع نابسامانی کشاندی که در خواب هم نمی دیدم.
چشم هایم سیاهی می رفت. دهانم خشک و تلخ شده بود .با خود گفتم:«این مرد چه می گوید؟حتما دیوانه شده. من زندگی اش را به هم ریخته ام. او تمام کارهای خودش را با وقاحت به من نسبت می دهد.»به شدت هیجان زده و خشمگین بودم. از جایم بلند شدم تا از سالن بیرون بروم که به سرعت خودش را به من رساند، دستهایش را روی شانه هایم گذاشت و با قدرت تمام مرا نشاند.
-قرارمان که یادت هست؟
دسته ی مبل را در چنگ فشردم. چاره ای نداشتم. قول داده بودم به حرف هایش گوش کنم.
-حالا می رسیم به قسمت مهیج داستان. خوب می دانستم از راه دور قدرت مبارزه با انها را ندارم. از یک طرف علاقه ای که به انها داشتم و از طرفی بیماری پدر مرا وادار به سکوت می کرد.خودم را به دست سرنوشت سپرده بودم که موضوع تازه ای علم شد. چیزی فرا تر از یک لجبازی کودکانه.
خودت خوب می دانی خیلی از جوان های مقیم خارج از کشور به دلائل شخصی و یا سلیقه ی ایرانی شان برای ازدواج سراغ دختران هم وطن شان می روند. از بخت بد من، درست در همان گیرودار که حرف ازدواج مان پیش امد شاهد سرانجام نا موفق دو نفر از دوستان ایرانی ام بودم. یکی از انها سروش است که داستانش را می دانی و ان یکی حمید دوست و همکلاس دوران کودکی ام که مدتها بود از او بی خبر بودم و ناگهان سر و کله اش پیدا شد. با دیدن من یکدفعه سر درد دلش باز شد. برایم تعریف کرد که با همسرش جنگ و جدال شدیدی دارد و حتی گاهی کارشان به زد و خورد می کشد. علتش را جویا شدم با تاثر گفت: «عدم تفاهم اخلاقی». می گفت که اوائل اصلا این طور نبوده و اگر می دانسته غلط می کرده دست به چنین ازدواجی بزند. او بعد از دوازده سال سفری دو ماهه ای به ایران می کند انجا با دختری اشنا می شود که از هر نظر شایسته بوده. سرانجام هم با عشق و علاقه پیمان ازدواج می بندند.اما بعد ازمدتی که در این کشور لعنتی ماندگار می شوند همه چیز به هم می ریزد و دختر،تازه خود واقعی اش را نشان می دهد. در واقع کس دیگری می شود. زنی که دیگر از نجوا های عاشقانه اش خبری نبوده و اگر بعد از کارها و تفریحات شخصی اش وقتی گیر می اورده و گوشه چشمی هم به حمید نشان می داده برای یاداوری عیب ها و ایرادهایش بوده. هم حمید و هم سروش مرتب به من هشدار می دادند مواظب باشم کلاه سرم نرود و طلاق حمید درست مصادف شد با اغاز زندگی ما. با اینکه ادم خرافاتی نیستم اما کم کم خیالاتی موهوم به سراغم امد. انگار همه چیز دست به دست هم می داد تا مرا از چیزی بر حذر کند. دچار وسواس شده بودم. اگر در شرایطی مشابه شرایط دوستانم قرار می گرفتم چه؟
همیشه رویای یک زندگی گرم و صمیمی را در دل پرورانده بودم. با اینکه هرگز اعتراف نکرده بودم ولی به خاطرغیرت و تعصب ایرانی ام ته دلم ازدواج با یک دختر ایرانی را می پسندیدم. اشکال کار اینجا بود که داشتن خانواده ای به سبک ایرانی در اینجا ارزوئی محال است.
زن ایرانی طبق عادت و سنت های دیرینه اش یاد می گیرد وفادار باشد و مطیع . با گفتن بله مجبور است تا اخر خط بماند و دیگر راه گریزی برایش نیست . اگر هم چنین کند باید درد بیوه گی و مطلقه بودن را به جان بخرد. اما اینجا بیوه گی معنائی ندارد. طلاق از اب خوردن اسانتر است. پس چرا در بند بمانند. برای انها دیگر وفا و ایثار و گذشت مفهومی ندارد. بسیاری از انها که از کشور مردسالارانه شان به این کشور بی دروپیکر پا می گذارند "ما"را دور می ریزند و "من" می شوند و همین مساله علت بسیاری از هم پاشیدگی های کانون گرم خانواده های ایرانی در اینجاست.
دردسرت ندهم. هم چه بیشتر به این مسئله فکر می کردم اهمیت ان را بهتر درک می کردم. احساس می کردم در راهی افتاده ام که گریزی از ان ندارم. برای هر عکس العملی دیر شده بود چون وکالتی به پدرم داده بودم تا کار را تمام کند. دیگر حق طبیعی خودم می دانستم با تو و زندگی مشترکمان سر جنگ داشته باشم.وقتی خبر امدنت را شنیدم پاک به هم ریختم. باید جلوی این اتفاق را می گرفتم. اما همه چیز چنان تند و شتاب زده پیش می رفت که نمی توانستم روند ان را کنترل کنم. ناچار تصمیم گرفتم به شیوه ای غیر معمول با این ازدواج تحمیلی رو به رو شوم. نمی خواستم پدر و مادرم را از دست بدهم و از طرفی با شنیدن این حرف مادر که تو از بچگی علاقمند امدن به خارج بوده ای اطمینان داشتم بعد از مدت کوتاهی از این وضع استقبال هم خواهی کرد. به هر حال پیه جنگ و جدال و ناسزا شنیدن را به تنم مالیدم و منتظرت ماندم. روزی که امدی میان زمین و هوا معلق بودم. عذاب وجدان لحظه ای راحتم نمی گذاشت. برای اینکه چند ساعتی دیرتر با تو رو به رو شوم مایک را به جای خودم به فرودگاه فرستادم و عاقبت نادم و پشیمان از وضعی که برای خودم به وجود اورده بودم راهی خانه شدم. بین راه نقشه می کشیدم که از کجا شروع کنم و هزاران بار تصمیمم را عوض کردم و هزار بار دیگر جملات را در ذهنم مرور کردم. بهترین کار این بود که چند ساعتی تامل کنم و بعد کم کم وضعیت را برایت روشن کنم. اما در خواب خر گوشی بودم و غافل. نمی دانستم چطور در چشم بر هم زدنی همه چیز به هم می ریزد. به محض رسیدن به خانه در جا خشک شدم. تو با وقار و متانت رو به رویم ایستاده بودی.می دانستم به قدر کافی وقت داشته ای تا دستی به سرورویت بکشی اما تو به ساده ترین شکل ممکن جلویم ظاهر شدی،با مانتو و روسری،محجوب و سر به زیر. نگاهت انقدر معصوم بود که توان هر کاری از ادم سلب می شد. من به انتظار دیدن ماده روباهی مکار بودم که به کمین طعمه اش نشسته است اما در عوض روبه رویم بره ای معصوم و بی پناه ایستاده بود. به بهانه ای از پیش چشمت گریختم. نمی دانم چقدر طول کشید تا بر ضعف و دودلی ام غلبه کردم و پیش تو برگشتم تا به خیال خودم هم چه سریع تر ماجرا را تمام کنم و خلاص شوم. موقع حرف زدن از نگاهت می گریختم. جسارت نگاه کردن به تو را نداشتم. همه چیز را صادقانه برایت گفتم و باز هم مغلوب شخصیت تو شدم. همه ی حرفها را شنیدی،صبور و خاموش اما گیج و بهت زده. نه اشکی، نه اهی نه چنگ و دندان نشان دادنی. رنگت چنان پریده بود که فکر می کردم هر لحظه ممکن است غالب تهی کنی. دیگر پشت نگاهت هیچ چیز نبود. حتی صدایم را هم نمی شنیدی. متوحش شدم و به خودم تشر زدم که مرد با این دختر چه کردی؟
وقتی با ان خونسردی با مادرم صحبت کردی باز هم تکانم دادی. یک لحظه از ذهنم گذشت نکند از ماجرا خبر داشته ای. اما از کجا می توانستی بدانی؟
هیچ وقت نفهمیدی وقتی با ان چهره ی خسته و بی نهایت معصوم تقاضای جائی برای استراحت کردی چقدر از خودم متنفر شدم. داشتم زیر نفوذ امواج منفی نگاهت نیست و نابود می شدم که از جلوی چشمم دور شدی و توانستم نفس راحتی بکشم.
تا مدتها از اتاقت صدایی نمی امد. دلشوره امانم را بریده بود. چرا هیچ کاری نمی کردی؟ دست کم گریه ای یا حرکتی تا بدانم زنده ای.
به دفعات پشت در اتاقت امدم. بالاخره با شنیدن صدای ضعیفی ارام گرفتم.
این قایم باشک بازی تا شب سوم ادامه داشت. همان شب ضربه ی مردافکن دیگری نوش جان کردم. تو ..... تو با خروارخروار غرور به دیدنم امدی. موهایت را پوشانده بودی و به قدری مودب و سنگین حرف زدی که به کلی خلع سلاح ام کردی.در دل نالیدم:« خدایا چرا این دختر همه چیزش با بقیه فرق دارد و غیر قابل پیش بینی است؟»در کمال شجاعت در کنارم نشستی و گفتی شرایط تحمیلی ام را می پذیری. صورت حساب مخارجت را می خواستی تا مدیون نمانی. با این رفتارت مرا به جایی کشاندی که گفتم شاید اصلا ازدواجی در کار نبوده و مرا به بازی گرفته ای. باید از ازدواجمان مطمئن می شدم. از رفتار معقول یا بهتر بگویم نا معقولت به شک افتاده بودم و عکسهایت دلیل محکمی بود برای باور ازدواجمان . با چه حالت دلپذیری تور روی سرت را بالا گرفته بودی ومن در جادوی چشمهای عکست اسیر شدم. ان قدر که ..... که اگر صدای پاهایت را نمی شنیدم ساعت ها مبهوت می ماندم. همه چیز و همه کارت برایم دیدنی بود. از طرز حرف زدنت با مادر لذت می بردم.شیفته ی حاظر جوابی ات شده بودم. شاید به همین خاطر بود که دوست نداشتم اقای کیانی صدایم کنی. وقتی دعوتم را برای شام رد کردی یادم افتاد با نگاه خریداری براندازت کنم و همان شب با خودم عهد بستم نگذارم شیطان وسوسه ام کند. نمی خواستم گرفتارت شوم. به سروش فکر می کردم و به حمید. روز بعد وقتی گفتی بی صبرانه منتظرم بوده ای در دل گفتم:بالاخره شروع کرد،دارد بازی در می اورد اما زهی خیال باطل. باز هم مرتکب پیش داوری غلط شده بودم که البته در مورد تو تازگی نداشت.
برای فرار از تو باید زودتر مستقلت می کردم. نمی خواستم فرصتی پیدا کنم تا عاشقت شوم.از تو می ترسیدم. حتی خواستم برای خودت غذا تهیه کنی. ولی دیدی که یک شب هم طاقت نیاوردم. همان وقت بود که فهمیدم دست پختت را هم دوست دارم.
کم کم چنان به حضورت عادت کرده بودم که بعد از پایان ساعت کاری یک راست به خانه می امدم. نمی خواستم زمان با تو بودن را از دست بدهم. میانه راه بودم که دیدم از انچه می ترسیدم به سرم امده. کی یا چطور نمی دانم. از ترس برملا شدن راز درونم هیچ وقت مستقیم به چشم هایت نگاه نمی کردم. رفتار متین تو اجازه ی هر اقدام سبکسرانه را از من می گرفت و گاهی هم عصبانی ام می کرد. دلم می خواست راه را برایم باز کنی تا به علاقه ای که در دلم ریشه دوانده بود اقرار کنم. اما تو بیش از انچه فکر می کردم محتاط بودی. فقط من برایت غریبه و نا محرم بودم. غرورم جریه دار شده بود. تازه یادم افتاد همسر قانونی و شرعی ام هستی. با اولین تماس دستم چنان از جا پریدی که مستی عشق از سرم پرید. بی جهت خودم را گرفتار تو کرده بودم. باید تا می توانستم از تو می گریختم.
ان روز های پرهیز به قدر ماهی بر من گذشت. هیچ می دانی چقدر منتظر بودم؟ منتظر اشاره ای تا با سر به سویت بیایم. تو سراغم امدی اما نه ان طور که می خواستم. امدی تا از جدایی حرف بزنی. همان وقت فهمیدم که دیگر جای درنگ نیست. با احتیاط پرده از احساس واقعی ام برداشتم. می خواستم اول گوشه چشمی از تو ببینم تا بتوانم از عشق و احساسم برایت حرف بزنم و اینکه چقدر به تو محتاجم. اما تو همه رویا هایم را به باد دادی.
ان شب باورم شد که دلت از سنگ است. نباید می گذاشتم از من دور شوی.وقتی از شغل و مستقل شدن گفتی ندانستی چه اتشی به جانم انداختی. تمام غیرت و تعصبم به جوش امده بود. حالی که قبل از ان به هیچ زنی نداشتم. تجربه ای غریب. با شنیدن مبلغ پس اندازت افکار احمقانه ای به مغزم رسوخ کرد. دیوانه شده بودم. حتی می توانستم تو را بکشم. تصور بودن با دیگری برایم غیر قابل تحمل بود، اما باز هم اشتباه روی اشتباه. از حماقت های خودم به تنگ امده بودم و خودت بهتر می دانی بعد از ان قضایا چطور به موضوع اقامتت چنگ انداختم و با چه ترفندی تو را پیش خودم نگاه داشتم. می خواستم کم کم به من عادت کنی و از گناه گذشته ام چشم بپوشی تا بتوانم راهی به دلت پیدا کنم.
من جسمت را نمی خواستم. چون خوب می دانی در این مملکت این طور مسائل سهل الوصول تر از ان است که کسی را مستاصل کند.من روح تو را می خواستم. این رفتار و افکارت بود که مرا به سوی می کشید و بی قرارم می کرد. هیچ وقت از قوه ی جاذبه ات در امان نبودم. جواهراتت را پس گرفتم چون تحمل نداشتم حتی یک بار هم برای از دست دادنشان آه بکشی و تو چنان در خود فرو رفته بودی که حتی نپرسیدی چطور انها را به دست اوردم. از ابگوشت پارتی ایرانی نگویم بهتر است. هرگز نفهمیدی بعد از ان تا چه حد در تصمیمی که از قبل گرفته بودم راسخ تر شدم. این که تو را از دید همه پنهان کنم. به خصوص اینکه می دیدم علاقه ای به من نداری. نمی خواستم بگذارم دیگران نظرت را جلب کنند. نمی دانی در ان لباس سنتی چقدر وسوسه انگیز شده بودی. تمام بچه های شرکت به حالم غبطه می خوردند.شاید خنده دار به نظر بیاید اما تازه ان وقت بود که فهمیدم در ارزوی دیدن چهره ی بی حجابت می سوزم. دایم با خودم کلنجار می رفتم که راهی بیابم تا تو را به دست بیاورم. وقتی دلیل مخالفتت را با رفتن به کمپینگ را شنیدم و دانستم که دوستانت از ماجرای ازدواجت چیزی نمی دانند و مجرد حسابت می کنند،چنان پریشان و اشفته شدم که ان بلا را سر خودم اوردم و چه بلای شیرینی! تا چند روز از محبت و پرستاری مهربانانه ات بهره مند شدم. کاش هر روز بلایی سرم می امد. خبر بیماری پدر و امدنشان را که شنیدم وحشت کردم. ترسیدم از فرصت استفاده کنی و همه چیز را به انها بگویی، ولی تو با قلب مهربانت به کمکم امدی تا خطری متوجه پدر نشود. نمی توانی تصور کنی از این توفیق اجباری چه قندی توی دلم اب می شد. در عرض چند ساعت مزایایی را به دست می اوردم که در خواب هم نمی دیدم. تماشای فیلم عقدمان، دست کردن حلقه ازدواج و از همه مهمتر یکی شدن اتاقمان. باور نمی کنی اگر بگویم هیچ فکر خطائی در سرم نبود. فقط می خواستم در اتاقی بخوابم و هوائی را تنفس کنم که تو در ان نفس می کشی. می بینی چه دیوانه ای از من ساخته بودی؟
صدایش گرفته و خفه به گوش می رسید. تا مدتی جز صدای تیک تاک ساعت صدای دیگری نبود. امیر پشت به من جلوی بخاری دیواری چمباتمه زده بود.چهره اش را نمی دیدم. احساسم را گم کرده بودم. انتظار شنیدن هر چیزی را داشتم جز اعترافاتی که از دهان او می شنیدم. هنوز مردد بودم.شاید می خواست امتحانم کند. اما چنان لحظه لحظه ی حوادث یادش بود که حیرت زده ام می کرد. ارزوئی جز باور حرف هایش نداشتم. می دانستم توان حرف زدن برایش نمانده. نمی توانستم در برابر اشفتگی اش بی تفاوت باشم.
بی صدا بلند شدم.
-از حرف هایم خسته شدی؟
-نه. فقط می خواهم یک لیوان نوشیدنی خنک برایت بیاورم.
لیوان را از دستم گرفت و تشکر کوتاهی کرد.
-با امدن پدر و مادر سه نفر از عزیزترینهایم کنارم بودند. از فرودگاه که برگشتم از دیدن صحنه ی رو به رو یم از خود بی خود شدم. مثل فرشته ای زمینی پشت سر پدر ایستاده بودی وبا محبت نوازشش می کردی. صورتت میان قاب سیاه موهایت مثل مهتاب بود. خشکم زد. از شدت التهاب غوغای در دلم بر پا شد. انگار هزاران رشته ی سیاه و براق روی شانه هایت ریخته بودی.زیبایی وحشی و خیره کننده ات مرا از پا می انداخت. می دانستم از کارهایم دلخوری اما رفتارم غیر ارادی بود. به اتاق مشترکمان که پا گذاشتیم افسار زدن به احساسم کار سخت و دشواری بود. تمام شب خواب به چشمانم راه پیدا نکرد. نزدیک صبح رویای شیرینی به سراغم امد.
تو به صندلی ام نزدیک شدی کنارم زانو زدی و سر کوچکت را روی پاهایم گذاشتی و من تا می توانستم موهایت را نوازش کردم.چشم هایم را که باز کردم هنوز گرمای وجودت را حس می کردم.تمام ان شب خودم را لعنت کردم.حاضر بودم هر چه دارم بدهم تا ان حرف های مسخره روز اول از ذهنت پاک شود.اما صد افسوس که از دولتی سر مادر اوضاع صد بار بدتر شد.وقتی به اصرار او لبهایم را روی گونه ات گذاشتم مثل قطعه یخی سرد و سنگی بود.جای لبهایم را که از صورتت پاک می کردی دلم شکست اما چنان نگرانت بودم که دل شکستگی از یادم رفت.اولین بار بود که اشک هایت را میدیدم.عاقبت توانستم تو را در اغوش بگیرم اما فقط جسم بی جانت را.منتظر شدم تا به هوش بیایی.می خواستم به این بازی خطرناک پایان بدهم.دیگر طاقت نداشتم.من تو را می خواستم.اخر هیچ کس مثل تو نبود.هیچ کس.
اما تو عواطفم را نادیده گرفتی .گفتی ظرف دو ساعت اول همه چیز را از هم پاشیده ام و با دست خودم زندگی ام را تباه کرده ام.ارزو میکردم «کاش هرگز ندیده بودمت.»
این میان فقط نگار را کم داشتیم که او هم از راه رسید و تیشه به ریشه ی زندگی مان زد.با بلایی که سرش امده بود زندگی خودمان را هم لجن مال می دیدی.می خواستی تلافی همه ی ازدواج های غیابی را سر من در بیاوری.تلافی سروش نگار و همه ی انها که میشناختیم و نمی شناختیم.هوس کرده بودی با نگار زندگی کنی.همین یک کارت باقی بود.اول با پیشنهادت در مورد سروش و نگار مخالفت کردم اما بعد که از خیالت برای خانه گرفتن با نگار اگاه شدم عزمم را جزم کردم . ان قدر زیر گوش سروش خواندم که به سرعت دست به کار شد . البته خودش هم امادگی داشت اما با اصرار من در این کار راسخ تر شد . تازه خیالم از این بابت راحت شده بود که مادر دمار از روزگارم در اورد . از وکیل خانوادگی مان گفت و اخبار خوش ایندش. دیگر بهانه ای نداشتم تا تو را پیش خودم نگه دارم.حتما ساز جدایی کوک می کردی.شنیدن تصمیمشان برای برگذاری مهمانی مرا به مرز انفجار رساند.مادر گفت می خواهد تو را به همه نشان دهد.از مهمانی می ترسیدم.نمی خواستم گنجم را در معرض دید عموم قرار دهم.در خیال خودم پی راهی میگشتم تا دلت را نرم کنم.اما سوالت در مورد کارت سبز منصرفم کرد.فهمیدم هنوز به جدایی فکر میکنی.روز بعد هم گرفتار مادر شدم.انقدر پاپی ام شد که مجبور شدم همه چیز را برایش اقرار کنم و دشمنی اش را به جان بخرم.او هم قلبم را نشانه گرفت.لباس را که فرستاد فهمیدم می خواهدنشان بدهد تا ندانم کاری ام را به رخم بکشد از دست دادن چنین جواهری را.از ترس به حال سکته افتاده بودم.نمی توانستم سر کار بروم.تو تعلق خاطری به من نداشتی تا جلوی دلبستگی ات به این و ان را بگیرد.زورم به ماردم نمی رسید دق دلم را سر تو خالی می کردم.ان شب وقتی وارد مجلس شدی قلبم تیر کشید.باید کاری می کردم.نمی خواستم از دستت بدهم.از بخت بد بی نهایت زیبا و خواستنی شده بودی.با ان همه زیبایی و وقار چشمهای زیادی را دنبال خود می کشیدی.تمام احساسم را در نگاهم ریختم و به چشم هایت خیره شدم.برای یک لحظه برقی ناشناخته و غریب را در چشم هایت دیدم .کوتاه و زودگذر مثل عبور تند شهاب.برعکس تخیلات تو من تمام شهر را از ازدواجمان خبردار کرده بودم.همه باید می دانستند مال من هستی.ولی ان شب کنترل اوضاع از دستم خارج شده بود.همه دور تو جمع می شدند یا تقاضای رقص میکردند و یا تمام مدت با چشم دنبالت میکردند.موقع عکس سگرفتن با حلقه کردن دستم دور بدنت فکر کردم دنیا را در اغوش کشیده ام.تو.......تو کنارم بودی و گرمای وجودت را حس می کردم.دلم می خواست قفس سینه ام را بشکافم و میان ان پنهانت کنم.وقتی ان طور ضعیف و رنجور صدایم کردی و خواستی از ان جا دورت کنم چنان قدرتی در بازوهایم احساس کردم که می توانست دنیایی را به هم بریزد.وقتی کنار در ورودی از حال رفتی و بدن داغ و تبدارت در اغوشم بود به نظرم رسید با ارزش ترین جواهر دنیا را به سینه ام چسبانده ام.دوست داشتم همه ببینند تو به من تکیه داده ای.
نمی خواستم افکار شومی به سرت بیفتد.به همین خاطر گفتم که غیر از خستگی چیزی احساس نمی کنم.دروغ نگفته بودم.واقعا خسته و درمانده بودم.اما نه از نگهداری تن رنجور و بیمارت بلکه از دویدن دنبال روح گریزپایت.وقتی بلندت کردم تا تو را به اطاقت ببرم فهمیدم چقدر ضعیف و لاغر شده ای.فقط خدا عالم است 3 روز بعد را چطور گذراندم.نمی توانستم لحظه ای از تو غافل باشم.شبها کنار تختت می نشستم تا از تو بیخبر نباشم.اگر هم خواب به سراغم می امد غیر از کابوس های وحشتناک چیزی به دنبال نداشت.در ان ساعات بیشتر از تمام عمرم دعا کردم و سلامتت را از خدا خواستم.نمی دانستم دیگر سلامتی ات را میبینم یا نه؟تو لحظات بحرانی سختی را پشت سر می گذاشتی و من از انجام هر کاری عاجز بودم.
دیگر صدایش مفهوم نبود . جملات اخرش مقطع و بریده به گوش می رسید . بعد دیگر از ته مانده ی صدای ملتهبش هم اثری نماند و ساکت شد.همان طور که صورتم از اشک خیس شده بود با تردید و صدایی که به گوش خودم هم نااشنا می امد گفتم:
-برای همین به راحتی 3 هفته مرا با جسم و روحی بیمار تنها گذاشتی و به ان سر دنیا گریختی؟
با خشم فرو خورده ای به سویم برگشت.دلم فرو ریخت و نفس در سینه ام حبس شد.کاسه ی چشمهایش به خون نشسته بود و پلک هایش قرمز و متورم بودند.سالها پیرتر به نظر میرسید.نگاهش را از من دزدید بلند شد و به سمت در ورودی رفت .یکی از چمدان هایش را با قدرت بلند کرد وتند درش را باز کرد .پاکت حاوی عکس های عروسیمان را در اورد و نشانم داد.بعد با بغض گفت:
-این 3 هفته را با این ها زندگی کرده ام.یعنی تو نمیدانی من را به انجا تبعید کردند!دکتر معالجت قانعم کرد باید از تو دور شوم.معتقد بود دیدار من و تو از هر سم کشنده ای برایت مهلک تر است.ناچار بودم از دستورش پیروی کنم.باید از این شهر می رفتم.نمی توانستم اینجا بمانم و از دیدنت چشم بپوشم.باید جای دوری می رفتم تا وسوسه ی دیدنت به دلم راه نیابد.انها حتی نگذاشتند به تو تلفن کنم.انگار جذام گرفته باشم.ایا اسم این 3 هفته بیداری و شکنجه دوری و بی خبری را فرار میگذاری؟از چه کسی؟از خودم؟تو با من زندگی میکنی.اینجا.
محکم به سینه اش کوبید و عجولانه وسایل چمدانش را یکی پس از دیگری بیرون ریخت.عطر لباس صندل یک عالم چیزهای دیگر.بعد یک دفعه از این کار دست کشید.تکه پارچه ای را که در دست داشت میان انگشتهایش فشرد و نالید:
-تمام وقت ازادم را توی خیابان ها پرسه میزدم و هر چیزی که به چشمم می خورد برایت میخریدم.با این کار می خواستم خودم را ارام کنم .ایا اسم این کار را فرار می گذاری؟تو که من را دیوانه کرده ای!
پشتش را به من کرد و با مشت به دیوار روبه رویش کوبید و گفت:
-حالا دیگر چیزی نمانده که ندانی .انچه در دل داشتم برایت گفتم و غرورم را لگدمال کردم.البته دیگر احتیاجی به ان ندارم.می خواستم با خیال راحت از این جا بروی.این کار ار کردم تا ارضایت کنم و بتوانی سرت را بالا بگیری و با غرور بگویی ان کسی که باید از جدایی مان شوکه شود من نیستم امیر بیچاره است که به این روز می افتد.فقط یک چیز را بدان.هر وقت هر جا از کوچکترین مساله ای ناراحت شدی به خودم بگو.من همیشه کنارت خواهم بود.بدون هیچ توقعی.
اشکهایم قطره قطره پایین میچکید .نیازی به فشردن پلک هایم نداشتم فکر کردم:هر دو به یک اندازه عذاب کشیده ایم.اما به کدامین گناه؟
با قدمهایی لرزان به او نزدیک شدم.از حس و حالم حیران بودم.باز همان احساس روز اول سراغم امد.انگار 100 سال زن و شوهر بوده ایم.بی قرار بودم که به طرفم برگردد.نزدیک تر رفتم. بی هیچ خجالتی دستم را روی شانه اش گذاشتم و صدایش کردم.
-امیر؟
جوابی نداد.
-امیر خواهش میکنم.نمی خواهم شاهد عذاب کشیدنت باشم.
-غزال من دنبال عشق تو بودم.نه ترحم ات.این دلسوزی برایم عذاب اورتر از رفتار قبلی ات است.مطمئن باش دیگر از تو گذشته ام.اگر غیر از یان بود خودم را مقابلت خرد نمی کردم.اینطوری عشقم به تو ماندنی تر است.من به همین قانعم.اما دلسوزی ات را نمی خواهم.برو خیالت راحت باشد.دعای خیر من همیشه بدرقه ی راهت خواهد بود.
با سماجت گفتم:
-از اینجا میروم اما نه قبل از ان که نگاهم کنی.
تا مدتی هر دو ساکت بودیم.بی هیچ حرکتی .لحظات به کندی می گذشت.طاقتم داشت تمام می شد که ارام به طرفم برگشت.سرش را پایین انداخته بود.با سماجت منتظر ماندم.ناچار سرش را بالا گرفت و نگاهش را به چشمهایم دوخت.با تمام عشق و احساسی که در خود سراع داشتم نگاهش کردم و گفتم:
-اگر چیزی که در چشم هایم میبینی ترحم است از اینجا میروم.اما اگر رد عشق و علاقه را توی ان پیدا کردی بازی را تمام کن.امیر!بی انداره دل تنگت شده بودم.بیشتر از ان که فکرش رابکنی.
همچنان مردد مانده بود.دوباره گفتم:
-امیر من هم دیگر به غرورم احتیاجی ندارم.
دستهایش را میان دستهایم گرفتم و ادامه دادم:
-چرا باور نمی کنی؟من از همان اول تو را می خواستم.نمی توانستم از شوهرم به این راحتی دست بکشم.خدا می داند چقدر برای به دست اوردنت جنگیدم.
گیج و سردرگم لحظه ای به دستهایمان خیره می شد و گاهی به صورتم چشم میدوخت . عاقبت با لکنت گفت:
-باور نمی کنم.تو......تو باز هم می خواهی با کلمات بازی کنی.قبلا........این کارت را دیده ام.
دیگر طاقت نداشتم.نمی توانست عشق و احساسم را باور کند.بی اختیار خودم را در اغوشش انداختم.سرم را به سینه اش چسباندم و گفتم:
-قسم می خورم بازی نیست.دوستت دارم.چرا باور نمی کنی؟
این بار راحت و بی دغدغه گریه می کردم.دلیلی نداشت جلوی اشکم را بگیرم.تنها چیزی که برایم مهم بود اثبات عشقم بود.با تردید دستش را بالا اورد و موهایم را نوازش کرد.بعد همان طور که گونه اش را روی سرم می سایید با صدای لرزانی گفت:
-چطور باور کنم؟اخر از تو میترسم.می ترسم بعد پشیمان شوی و ترکم کنی.حتی اگر بمانی باز هم این ترس لعنتی دست از سرم بر نمی دارد.ترس از دست دادن تو.
-هرگز ترکت نمی کنم.چرا ترکت کنم؟من بهترین شوهر دنیا را دارم تازه اگر تو پشیمان شدی چه؟من از تو بیشتر می ترسم.
دستش را بالا اورد و با نوک انگشتانش اشک های صورتم را پاک کرد.بعد صورتم را میان دستهایش قاب کرد و غمگین گفت:
-مگر دیوانه باشم.من یک بار ندانسته این راه را رفته ام.طاقت امتحان دوباره اش را ندارم.حتی نمی دانم قبل از این بی تو چطور زندگی میکردم.پیش من می مانی؟نه؟
-می مانم اما به یک شرط.
ابروهایش را در هم کشید و با نگرانی پرسید:
-چه شرطی؟
لبخندی زدم.به چمدان هایم اشاره کردم.
-این بار خودت باید انها را بالا ببری.اخر خیلی سنگین هستند.دفعه ی قبل خودم تمامشان را بالا بردم و تا چند روز کمرم درد می کرد.
گونه ام را با پشت دست نوازش کرد.
-ای شیطان.هیچ وقت دست از لودگی بر نمی داری و از زبان نمی افتی.
بعد یک دفعه از زمین بلندم کرد و ادامه داد:
-خودت را هم می برم.چمدان هایت که سهل است.
با خنده ی ریزی دستهایم را دور گردنش حلقه کردم و زیر گوشش گفتم:
-باید دفتر خاطراتم را تمام کنم. می خواهم ان را بخوانی.نباید داستان زندگی مان نیمه تمام رها شود.
مرا روی تخت گذاشت و خودش پایین ان نشست و گفت:
-حتما دفترت را تمام کن.من هم ان را می خوانم.
بعد دستش را توی جیبش کرد و حلقه ام را در اورد.
-این را روی پیش بخاری جا گذاشته بودی.ان را برداشتم تا برای یادگاری پیشم بماند ولی حالا می خواهم خودم ان را دستت کنم.
حلقه را به انگشتم کرد و دستم را بالا اورد و بوسید.
-یادت باشد اخر دفترت بنویسی "آغاز"
و من می نویسم:"آغازی برای غزال و امیر...."
دفتر خاطرات غزال را بستم و به فکر فرو رفتم. حدود شش ماه پیش دوستی این دفتر را به من داده بود تا باز نویسی و چاپش کنم. بارها و بارها دفتر را خواندم. باید دستی به ان می کشیدم تا مناسب چاپ شود و حالا که تصادفا او به ایران برگشته بود می توانستم از نزدیک خودش را ببینم.
در افکارم غرق بودم که تقه ای به در خورد و به زنی جوان و خوش لباس وارد شد. صورتی مهربان وچشمهایی جذاب و هوشیار داشت. رفتار امیخته از وقار و صمیمیت بود.بعد از سلام و احوال پرسی در حالی که به چهره ی جذاب و با نمکش نگاه می کردم با صداقت پرسیدم:
-خیلی دلم می خواهد بدانم چرا دوست داری خاطراتت را چاپ کنی.
لبخند شیرینی زد و در حالی که چال روی گونه اش نظرم را جلب کرده بود گفت:
-ساده است. این روز ها چنین ازدواجهای رواج زیادی پیدا کرده. من با شرایط سخت و طاقت فرسائی رو به رو شدم که اگر از ان جان سالم به در بردم به دلایلی بود که برایتان می گویم.اما شاید همه به اندازه ی من خوش شانس نباشند. کسانی مثل نگار،سروش و خیلی های دیگر. عاقبت داستان زندگی من به خیر و خوشی تمام شد. اما ممکن بود این طور نشود. من به راستی خوش شانس بودم که با خانواده ای اصیل و مهربان وصلت کرده ام ودست تقدیر امیر را سر راهم قرار داد که با اطمینان می گویم در جامعه ای غربی نظیر او یک در هزار هم پیدا نمی شود.
این میان خواست خدا، شخصیت محکم و تثبیت شده ی خودم که ناشی از تربیت خانواد گی ام بود و از همه مهمتر عشقی که میان ما پیدا شد موانع را از جلوی ما به کنار راند. حالا تصورش را بکنید اگر این دلایل دست به دست هم نمی داد ان وقت تکلیف من چه می شد؟ ایا اگر من و خانواده ام کمی بیشتر درباره ی این انتخاب تحقیق کرده بودیم بهتر نبود؟ همیشه اسانترین راه بهترین راه نیست.
-حالا چی ؟ از زندگی ات راضی هستی؟
با لبخند محزونی گفت:
-بله خیلی زیاد. اما شاید باور نکنید هنوز هم اثار ان روزهای بلاتکلیفی روی زندگی ام سایه انداخته است. من و امیر بی نهایت به هم عشق می ورزیم. اما با گذشت سه سال از ان روزها هم گاهی دچار شک و تردید می شویم. من تا سال گذشته به مشاور مراجعه می کردم و دارو مصرف می کردم و امیر هم همچنان در ترسی موهوم دست و پا می زند. وقتی بعد از سه سال از او خواستم تا سفری به ایران داشته باشم بی دلیل بد خلق و غصبی شده بود و به عناوین مختلف بهانه می گرفت. او به هر دری زد تا از این سفر منصرف شوم. روزی که می خواستم از او جدا شوم مثل پسر بچه ای اشک به چشم اورده بود. تا ان روز این طور ندیده بودمش. تازه ان وقت فهمیدم که هنوز به عشق و احساس من اطمینان ندارد و فکر می کند ممکن است هرگز نزدش باز نگردم. من بارها و بارها برایش قسم خورده ام که دوستش دارم و ممکن نیست رهایش کنم. اما هنوز هم مضطرب و نگران است. شاید باورکردنی نباشد اگر بگویم گاهی خودم نیز به این اضطراب دچار می شوم. اخر می دانید؟انجا فرو پاشیدن کانون خانواده کار چندان سختی نیست. ولی در همین مدت کوتاه که به ایران باز گشته ام به این نتیجه رسیده ام که هر کجا زندگی کنی اگر عشق و عاطفه را با گذشت و وفا نیامیزی،طلاق و جدایی اسان به نظر می رسد. حتی اگر در کشور خودمان ایران زندگی کنیم. این را هم فهمیده ام که برای داشتن یک زندگی شیرین و ایده ال باید تلاش کرد و هرگز دلسرد نشد. دیگر خوب می دانم یک زندگی موفق زناشویی به دو هنرمند دلسوز و خلاق نیاز دارد که به نگه داشتن پیوندشان عشق بورزند و به یکدیگر اعتماد کنند.
این سه هفته امیر از من خواسته است زودتر به خانه مان برگردم.من هم بلیتم را جلو انداختم وچند روز دیگر به امریکاه برمیگردم. اما این بار می دانم ازاین سفر چه می خواهم و تنها یک هدف در سرم دارم ان هم حفظ زندگی خانوادگی ام است که اسان به دستش نیاورده ام. بلکه هستی ام را به پایش ریختم تا توانستم بغض غربتم را بشکنم و با عشق اشنا شوم. دیگر از زندگی با او نمی ترسم و در هراس فرو پاشی زندگی مان دست و پا نمی زنم. به او گفته ام که می خواهم به نشانه عشقمان غزالی کوچک برایش بیاورم و این کار را خواهم کرد. اخر او نمی دانست به زودی صاحب بره اهوئی کوچک و معصوم خواهیم شد که دوست دارم کنار پدر مهربانش به دنیا بیاید و بزرگ شود. حالا امیر بی صبرانه به انتظار ما نشسته تا دوباره با هم و برای هم زندگی کنیم.
غزال رفته بود،اما هنوز عطر تنش در هوای اتاقم پرسه می زد. نرفته دلم برایش تنگ شده بود. حرفهای اخرش در گوشم پژواک عجیبی داشت،«به نگه داشتن پیوندشان عشق بورزند»
کنار پنجره رفتم و بیرون را نگاه کردم،به شلوغی و ازدحام مردم، ماشینهایی که می امدند ومی رفتند و زندگی که جاری بود.
دفتر خاطرات غزال را برداشتم تا بروم، بروم داستان مسافر کوچه های عاشقی را برای همه تعریف کنم. پایان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 146
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 181
  • بازدید ماه : 396
  • بازدید سال : 896
  • بازدید کلی : 43,346
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید