loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 146 یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
و به سمت یه پسر جوون دوید.قد بلند بود با موهای مشکی وپوست برنزه..بهار رو توی آغوشش گرفت وغرق بوسه اش کرد.
بهار-دلم برات تنگ شده بود
بهرام-وای...اصلا باورم نمیشه....بهار تو سالم سالمی؟اتفاقی برات نیفتاده؟
بهار-نه دادشی...خوب خوبم...
بهرام-چطوری برگشتی؟
بهار نگاهی به من انداخت وگفت:
-ماهان منو آورد...
بهرام بلند شد وبا یه اخم به سمت من اومد...
-سلام
بهرام-سلام...شما؟
-من ماهان هستم..ماهان امین...
بهرام با بی اعتمادی پرسید:
-اینجا رو چطور پیدا کردید؟
به بهار اشاره ای کردم وگفتم:
-بهار خیلی باهوشه..آدرس خونه تون رو بلد بود
دوباره بهار رو توی آغوشش گرفت وگفت:
-فکر میکردم دیگه نمیبینمت...
بهار-مامان چی شده داداش؟
بهرام-توکه گم شدی،حالش بد شد
بهار-اما منکه خوبم...میشه مامانو ببینم؟
بهرام-آره...امااز پشت شیشه...
و دست بهار رو گرفت وبه سمت پله ها رفت....خواستم باهاشون برم که با صدای زنگ گوشیم وایسادم...هلیا بود...
-سلام
هلیا-سلام بی معرفت...چطوری؟
-مرسی...خوبم
هلیا-بی خبر میری مسافرت نامرد؟
دلم براش تنگ شده بود،اما یه جورایی ازش دلخور بودم...با ناراحتی گفتم:
-یدفعه پیش اومد...نشد بهت بگم
هلیا-آره جون عمت..منم که پشت گوشام مخملیه...
حوصله حرف زدن باهاشو نداشتم...چشمم به بهرام افتاد که از پله ها پایین می اومد.سریع گفتم:
-من باید برم هلیا...خدافظ
وبدون اینکه منتظر جواب باشم،قطع کردم.بهرام دیگه بهم رسیده بود.با شک گفت:
-میشه باهاتون صحبت کنم؟
به چشمهای آبی تیره اش نگاه کردم وگفتم:
-باشه...قبوله...
به در اشاره رد وگفت:
-بریم یه چیزی بخوریم؟
-پس بهار چی؟
بهرام-پیش مامانمه...نیومد...به پرستارا سپردم مراقبش باشن...
سرم رو تکون دادم وشونه به شونه اش راه افتادم..بوی عطر تلخش مستم کرده بود...
بهرام-بهار رو چطور پیدا کردی؟
-توی خیابون(!!!!).اومد پیشم وبهم گفت گم شده...منم بردمش خونه...حتی به پلیس هم خبر دادم که پیداش کردم...ولی هیچ خبری از شما نشد..چرا؟
بهرام-از ترس آبرو...ما نمیدونستیم چه بلایی سرش اومده...اونم تو تهران نا امن...
-شما میدونید تو این مدت بهار چقدر عذاب کشید؟فکر میکرد از قصد ترکش کردین...فکر میکرد فراموشش کردین...
بهرام-فراموشی؟هه...مادرم از نگرانی وغم دوریش سکته کرد،بابام هم خودشو توی اتاق حبس کرده...با هیچکس حرف نمیزنه...این وسط منم داشتم از پا در می اومدم....
-آخه چرا؟
بهرام-مثل اینکه توی تهران مامانم وبابام دعواشون میشه...برای همین کاملا از بهار غافل میشن...بیشتر این اتفاقا هم به خاطر عذاب وجدان اوناست...

-خدارو شکر حالا که بهار صحیح وسالمه...

با همدیگه وارد کافی شاپ شدیم.صندلی رو برام عقب کشید وخودش رو به روم نشست...دستام رو زیر چونه ام گذاشتم وبهش خیره شدم.معلوم بود از نگاه خیره من عصبی شده..با اومدن گارسون نگاهمو ازش گرفتم
گارسون-چی میل دارین؟
-من آب هویج بستنی می خوام...
لبخندی زد وگفت:
-دوتا آب هویج بستنی لطفا...
دوباره بهش خیره شدم.اونم متقابلا تو چشمهام نگاه کرد
بهرام-تو این هوای سرد،سردت نمیشه؟
-پس چرا خودتم سفارش دادی؟
بهرام-رسم ادب رو به جا آوردم...
ابرومو بالا انداختم وگفتم:
-نه...سردم نمیشه...من عاشق بستنی ام...
بعد از چند لحظه سکوت،گفت:
-تنها آومدی؟
دلم میخواست بگم:
-پ ن پ؛با خانم بچه ها برای امر خیر خدمت رسیدیم...!
اما گفتم:
-آره
بهرام-چطور خانوادت اجازه دادن؟
-اونا به من اعتماد دارن...
بهرام-ولی منکر ترسش که نمیشه شد...
-خدایی قبول کنین این کار شما هم ببخشیدا ولی بی عقلی بود...
بهرام-خودمم به این نتیجه رسیدم...بهار که اذیتتون نکرد؟
-نه...دختر شیرینیه....
بهرام-بازم ازت ممنونم....
.
.
.
نگاهم به بهار افتاد که دستاشو تو هم حلقه کرده بود وچشمهاشو بسته بود...سرم رو چرخوندم وبه آقای ارجمند نگاه کردم.اشک توی چشمهاش جمع شده بود...دعا کردم زودتر مامان بهار برگرده...همشون ناراحت بودن،منم این اولین سال تحویلی بود که پیش خونواده ام نبودم...
بهرام هم داشت زیر لب دعا زمزمه میکرد.توی چشمهای آبیش پر از غم بود...چهره مردونه جذابی داشت...همینطور بهش خیره شده بودم که سرشو بالا آورد وبا نگاش غافلگیرم کرد.نتونستم نگاهمو ازش بگیرم...
لبخندی زد وبا حرکت لب پرسید:
-چی شده؟
سرمو به علامت هیچی تکون دادمو رو مو برگردوندم...
ایندفعه اون نگاهشو نگرفت.زیر نگاه خیره اش معذب بودم...نگاش کردم.داشتم تو دریای چشمهاش غرق میشدم که صدای توپ از تلویزیون بلند شد.
آقای ارجمند-سال نو همگی مبارک
-سال نو شما هم مبارک
بهرام چشمکی به بهار زد وگفت:
-ما یه تصمیمی گرفتیم....
با استفهام نگاهش کردم...
بهرام-امشب میریم شهر بازی...
لبخندی زدم وگفتم:
-ایول...عالیه....
آقای ارجمند-شما برید...من نمیام
هرسه تامون با هم گفتیم:
-نهههههههههههه
و بعدش زدیم زیر خنده...
بهار-نمیشه بابایی،توهم باید بیای
آقای ارجمند نگاهی به ما انداخت وگفت:

-چه کارتون کنم؟میام....!

لبخندی زدم وخواستم چیزی بگم که گوشیم زنگ خورد.معذرت خواهی کردم وبلند شدم وبه سمت حیاط رفتم.از خونه بود...
-سلام...عیدتون مبارک
بابا-سلام دخترم...عید تو هم مبارک...چه خبر؟
-فعلا که هیچی...هنوز حال مامان بهار فرقی نکرده...
آهی کشید وگفت:
-خدا شفاش بده...
بابا-قصد داری بمونی؟
-آخه وضع بهار یه جوریه که نمیتونم تنهاش بذارم...
بابا-خودمم میخواستم همینو بهت بگم...تنهاش نذار...
-چشم بابایی مهربون خودم...
بابا-گوشی با مامانت...مواظب خودت باش...
-خدافظ بابایی
مامان-سلام دخترم...
-سلام مانی جونم..عیدت مبارک...دلم برات تنگ شده...
مامان-از توهم همینطور...چه کار میکنی دختر؟
-هیچی...شب میخوایم بریم شهربازی
مامان-خوش بگذره عزیزم.زود بیای ها!
-باشه...قندهار که نرفتم...همین بغلم.نگران نباشید
مامان-سعیم رو میکنم دخترم....خدافظ
-خدافظ مانی
گوشی رو قطع کردم و به سمت خونه دویدم...
با دلهره گفتم:
-نه...من سوار نمیشم
بهار به سمت ترن هلم داد وگفت:
-به جای منم جیغ بزن...
بازوی بهرام رو بین پنجه هام گرفتم وگفتم:
--بی خیال شو بهرام...من میترسم...
دستم رو گرفت ومنو به سمت اولین کابین هل داد...
داد زدم:
-خیلی نامردی...
خنده نمکینی کرد وگفت:
-میدونم....
کمربندم رو برای بار هزارم چک کردم وخودم رو به خدا سپردم...توی سرپایینی ها خیلی وحشت کردم؛طوری که بی هوا،دستم رو،روی دست بهرام گذاشتم ومحکم فشردم...
بهرام با نگرانی گفت:
-چه سردی تو...
چشمهام بسته بود...آروم گفتم:
-دارم سکته میکنم بهرام...
متوجه شدم دست راستش رو دور بازوم حلقه کرد وگفت:
-نگران نباش...اینا امنه...حالا چشماتو باز کن ولذت ببر....
با آرامش چشمهام رو باز کردم...خیلی بالا بودیم...ترن یه لحظه از حرکت وایسادوبعد....
باسرعت به سمت پایین حرکت کرد...بهرام فشار کوچیکی به بازوم آورد...لذت ناشناخته ای همه وجودمو گرفت...نمی دونم به خاطر چی بود اما با دست آزادم شروع به سوت زدن کردم...
دیگه از اونهمه سرعت،اونهمه ارتفاع نمی ترسیدم هیچ،برام جالبم بود...!
***
تقریبا همه عیدو اصفهان بودم...حال مامان بهار بهتر شده بود،اما هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود...منم نمیتونستم بهار رو تنها بذارم...خیلی بهم عادت کرده بود...آقای ارجمندم خیلی شوخی میکرد ومیخندید.به قول بهرام،انگار به زندگی برگشته بود!
اونا از ترس آبروشون،گم شدن بهار رو به کسی اطلاع نداده بودن...همسایه ها هم فکر میکردن پیش یکی از فامیلاشون توی تهرانه...
با صدای بهار،از فکر بیرون اومدم:
-
-ماهااااااااا ااااااان...گوشیت خودشو کشت....
گوشی رو ازش گرفتم...هلیا بود...طبق معمول میخواست غرغربکنه که چرا برنمیگردم...
-الو...سلام
هلیا-سلام ومرگ...سلام وکوفت...سلام ودرد..کدوم گوری گور به گور شدی تو؟؟؟؟!!!!
خندیدم وگفتم:
-اینا از دلتنگیه دیگه؟
هلیا-واسه چی نمیای تهران؟
اومدم جوابشو بدم که متوجه شدم بهار با کنجکاوی بهم خیره شده...
-یه لحظه گوشی
با لبخند از جام بلند شدم و وارد حیاط شدم وگفتم:
-خب..میگفتی...
هلیا-کی بر میگردی؟مگه تو کار و زندگی نداری؟چهار روز دیگه تعطیلیا تموم شد،میخوای چه گهی بخوری؟...موندی اونجا چه کار؟
-نمی تونم بیام هلی..بهار واقعا به من عادت کرده..الانم مامانش وضعیت خوبی نداره...نمیتونم تنهاش بذارم...
هلیا-خب با بهار برگرد...
-کوفت...فکراتو واسه خودت نگه دار..ازت میدزدنشون...اونا دخترشونو چطور به یه غریبه بسپارن؟
هلیا-همونطور که فعلا خونواده تو،تورو به اونا سپردن...
-نمیدونم هلی...پاک گیج شدم
هلیا-منم نمیفهمم..14 فروردین تهرانیا...
آه عمیقی کشیدم و به عقب برگشتم و با دیدن بهرام که دست به سینه بهم خیره شده بود،جا خوردم..اونم همینطور...هول هولی خدافظی کردم وبااستفهام بهش گفتم:
-عادت داری به حرف بقیه گوش بدی؟
بهرام-تو چی؟عادت داری جای بقیه تصمیم بگیری؟
-منظورت چیه؟
بهرام-شما دیگه غریبه به حساب نمیاین .ماهان خانم...
با خوشحالی گفتم:
-یعنی میذاری بهار هم بامن برگرده؟
بهرام-آره...اگه مزاحمت نباشه...
-مزاحم چیه پسر؟ناراحت شدم...
بهرام-خیلی خب...معذرت میخوام....!
***

 
***
با صدای بهار،از فکر بیرون اومدم:
-ماهان...گوشیت خودشو کشت....
گوشی رو ازش گرفتم...هلیا بود...طبق معمول میخواست غرغربکنه که چرا برنمیگردم...
-الو...سلام
هلیا-سلام ومرگ...سلام وکوفت...سلام ودرد..کدوم گوری گور به گور شدی تو؟؟؟؟!!!!
خندیدم وگفتم:
-اینا از دلتنگیه دیگه؟
هلیا-واسه چی نمیای تهران؟
اومدم جوابشو بدم که متوجه شدم بهار با کنجکاوی بهم خیره شده...
-یه لحظه گوشی
با لبخند از جام بلند شدم و وارد حیاط شدم وگفتم:
-خب..میگفتی...
هلیا-کی بر میگردی؟مگه تو کار و زندگی نداری؟چهار روز دیگه تعطیلیا تموم شد،میخوای چه گهی بخوری؟...موندی اونجا چه کار؟
-نمی تونم بیام هلی..بهار واقعا به من عادت کرده..الانم مامانش وضعیت خوبی نداره...نمیتونم تنهاش بذارم...
هلیا-خب با بهار برگرد...
-کوفت...فکراتو واسه خودت نگه دار..ازت میدزدنشون...اونا دخترشونو چطور به یه غریبه بسپارن؟
هلیا-همونطور که فعلا خونواده تو،تورو به اونا سپردن...
-نمیدونم هلی...پاک گیج شدم
هلیا-منم نمیفهمم..14 فروردین تهرانیا...
آه عمیقی کشیدم و به عقب برگشتم و با دیدن بهرام که دست به سینه بهم خیره شده بود،جا خوردم..اونم همینطور...هول هولی خدافظی کردم وبااستفهام بهش گفتم:
-عادت داری به حرف بقیه گوش بدی؟
بهرام-تو چی؟عادت داری جای بقیه تصمیم بگیری؟
-منظورت چیه؟
بهرام-شما دیگه غریبه به حساب نمیاین .ماهان خانم...
با خوشحالی گفتم:
-یعنی میذاری بهار هم بامن برگرده؟
بهرام-آره...اگه مزاحمت نباشه...
-مزاحم چیه پسر؟ناراحت شدم...
بهرام-خیلی خب...معذرت میخوام....!
***

راستی راستی...منظورم از زیر آبی،در رفتن از درس خوندن بودااا،فکر بد نکنین...!
=========================
به زور خودمو از ترانه جداکردم و با شقایق دست دادم وگفتم:
-عیدت مبارک
شقایق-دلم برات تنگ شده بود
-منم همینطور..تعطیلی رو چه کار کردی؟
شقایق-عین خر درس خوندم
-خرا که درس نمیخونن....توهم استثنایی
یکی محکم زد پس گردنم و گفت:
-ناخوشی...بهت رو دادم پررو شدی...!
دست هلیا رو گرفتم ودر حالی که به سمت صندلیم میرفتم گفتم:
-تو خفه...
هلیا با ناز گفت:
-بسه دیگه...الان خانم میاد...
روی صندلیم ولو شدم...یه احساس بدی داشتم...خیلی وقت بود عادت نشده بودم...
هلیا با نگرانی نگام کرد وگفت:
-چته؟
-فکر کنم پریود شدم...
هلیا-نوار بهداشتی داری؟
سرم رو تکون دادم وبا عجله از کلاس بیرون اومدم و وارد دستشویی مدرسه شدم...اما...
ایندفعه هم مثل دفعات قبل،اشتباه حدس زده بودم...یه مدت بود،ترشحاتم زیاد شده بود،به قدری که حس میکردم عادت شدم...
با یاد آوری خانم سِیری،به سمت کلاس دویدم.درس رو شروع کرده بود وبادیدن من مثل همیشه یه لبخند زد وگفت:
-بیا تو...
تو دلم گفتم:
-ای قربون اون قلب مهربونت برم من...!
کنار هلیا نشستم.زیر لب گفت:
-پریود شدی؟
نچی کردم وبه تخته خیره شدم.هلیا با عجله نوشته های روی تخته رو توی دفترش مینوشت...حوصله نوشتن نداشتم...معمولا سر کلاس یاد میگرفتم و دیگه نمیخوندم...بالاخره خانم دل کند و روی صندلیش نشست وگفت:
-پاکپور،بلند شو....
لبخند شیطنت آمیزی زدم و رو به فائزه گفتم:
-التماس دعا...خوش بگذره...
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم...احتمالا فحشم داده بود..!
هلیا صندلیشو بهم نزدیکتر کردو سرشو روی شونه ام گذاشت وزمزمه کرد:
-بیچاره هر زنگ پای تخته است....
دستم رو روی دسته میز گذاشتم که هلیا انگشتاش رو با انگشتام قفل کرد...کار همیشه ما بود...ولی اونموقع،حس کردم تو دلم فروریخت...دلم زیر و رو میشد..به شدت دست هلیا رو فشار دادم واخمهام تو هم رفت...
هلیا-کره خر...دستم شکست....
فشار دستم رو کم کردم اما دستش رو بر نداشت،به جاش دستم رو فشرد...ناخود آگاه دستم رو دور شونه اش حلقه کردم و به خودم فشردمش...حال خودمو نمی فهمیدم...صورتم رو به صورتش چسبوندم وگفتم:
-خیلی دوستت دارم....
اومد حرفی بزنه که با صدای مینا،ساکت شد:
-خاک تو سرتون،خجالت بکشید...خانم داره نگاه میکنه...

کمی ازش فاصله گرفتم وگفتم:
-مگه ما داریم چه کار میکنیم؟
مینا-هیچی عزیزای دلم...راحت باشید وبه عشقبازیتون برسید...
هلیا چنان نگاش کرد که احتمالا زرد کرد...بادیدن قیافه مینا،زد زیر خنده...محکم با آرنجم به بازوش کوبیدم وگفتم:
-یواش عنتر..سر کلاسیم ها...
خنده ریزی کرد وگفت:
-توکه بلندتر فحش میدی انینه...
از دستش عاصی شده بودم..درسته خانم سیری هیچی بهمون نمیگفت،اما یه ذره خجالت بد چیزی نبود...تا آخر زنگ،نگاه عصبی هلیا رو با خنده های ریز بچه ها تحمل کردم،اما حرفی نزدم...زنگ که خورد،خانم،در حالی که داشت وسایلش رو جمع میکرد،گفت:
--جلسه دیگه صبونه نخورین..ناشتا باشین...میریم آزمایشگاه...رضایت نامه فراموش نشه...خدافظ...
با لبخند سرمو براش تکون دادم و به هلیا نگاه کردم.پوف حرص داری کرد وگفت:
-اجازه هست حرف بزنم؟
-اجازه ما هم دست شماست بانو..!!
با صدای شبنم،سرم رو بلند کردم:
-چرا خانم شما رو دعوا نمیکنه اینهمه سر کلاسش حرف میزنین؟
هلیا-تا فوضولا رو بشماره...
شبنم-یه بار که از کلاس پرتت کنه بیرون،یاد میگیری مخ این ماهان بدبخت رو سر کلاس نخوری...
هلیا با حرص لبشو گاز گرفت.خوات چیزی بگه که گفتم:
-میشه بگید شماها چطونه؟به خدا خسته ام کردید...اعصاب برام نمونده...
ترانه به تبعیت از من داد زد:
-راست میگه...عین خروس جنگیا شدید...
و به سمت من اومد وگفت:
-بریم یه آبی به صورتت بزن...
خودمو کنار کشیدم وگفتم:
-تنها راحت ترم...
صدای خنده بچه ها رو شنیدم وبی تفاوت،با دو از کلاس خارج شدم....دلم میخواست گریه کنم....نمدونستم چم شده بود....خسته بودم از اونهمه اتفاقای عجیب وغریب....حتی نزدیکی به هلیا هم،حالمو دگرگون میکرد...یه مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم...یه دختر چشم ابرو مشکی،با پوست سفید با یه دماغ عملی ولبای برجسته صورتی از توی آینه نگام میکرد...احساس کردم یه چیزی سر جاش نیست...کمی دقت کردم...موهای صورتم تیره تر شده بودن...آب دستام رو به آینه پاشیدم وگفتم:
-بخشکی شانس....!

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 59
  • بازدید ماه : 274
  • بازدید سال : 774
  • بازدید کلی : 43,224
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید