هميشه تو خودش بود آروم و بي صدا . نجيب و با وقار . در حريم جادويي چشماش تب عشق موج مي زد ، اشكي از جنس غروب آرزو همواره در چشماش مي درخشيد . اضطراب ، اندوه و بي قراري نگاهش رو معصوم تر مي نمود و بيننده رو شيفته اش مي كرد .
چهره اش رو همواره هاله اي از اندوه و غم در بر گرفته بود . بيشتر اوقات در تنهايي خودش به سر مي برد . چه نيرويي اونو از انس گرفتن با اطرافيان و پيوستن به اونا نوميد مي ساخت براي من سوالي بود بي جواب . لبخندهاش غمگين و نگاهش حسرت بار بود .
بقیه در ادامه مطلب . . .