loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 90 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

و خيلي سريع سوار ماشين شدم . به اميد اين كه احسان توي اين يكي دو روز كه نبوده دلش برام تنگ شده باشه و با وجود خبر خوشي كه براش داشتم ، سلام گرمي كردم . بر عكس سلام من جوابي به سردي برف داشت ، خداي من دوباره چي شده ؟ چه بهونه جديدي پيدا كرده بود ؟ ميترسيدم ازش سوال كنم ، اما گفتم :

_ احسان مشكلي پيش اومده ؟ چرا ناراحتي ؟ !

چنان نگاهم كرد كه نزديك بود قالب تهي كنم ، بعد هم گفت :

_ يعني تو نميدوني من از چي ناراحتم ؟

_نه به خدا ، بگو چي شده دارم سكته ميكنم .

_سكته ميكني ، حالا زوده بميري ، روزي صد بار بايد آرزوي مرگ بكني .

ترجيح دادم چيزي نگم باز هم يه بهونه ديگه ، اين اداها برام عادي شده بود . احسان هم ساكت رانندگي ميكرد ، اما ميدونستم اين سكوت كذايي مثل آرامش قبل از طوفانه .

وقتي به خونه رسيديم احسان كه سكوت منو ديد گفت :

_ پس چرا نطقت كور شده ؟ اگه كسي بي گناه باشه سكوت نميكنه !

گفتم :

_ وقتي ميدونم كه دوباره بي دليل ديوونه بازيت گل كرده چي بگم ؟ خيلي ذهنم رو مرور كردم كه چي كار كردم كه تو ناراحت شدي ، اما ديوونه كه دليلي براي كاراش نداره .

هنوز جملات من تموم نشده بود كه احسان مثل جنون زده ها حمله كرد به من و تا ميخوردم كتكم زد . براي دفاع از خودم كاري نكردم بلكه زير دستش جون بدم . اما به قول خودش بايد روزي صد بار آرزوي مرگ مي كردم .

بر عكس هميشه كه ناراحت بودم ، سريع خوابم ميبرد ، اون شب تا صبح بيدار بودم من توي بيداري كابوسي ديده بودم كه در خواب هرگز نديدم . واقعيتي هولناك تر از اين حرف ها . روي تخت دراز كشيدم و چشمم رو به سقف دوخته بودم و چه نفرت عجيبي ازش داشتم . سقفي كه ميتونست مأمن امن براي من باشه و در زير اون احساس آرامش كنم . مانند قلعه اي محكم و ظالم به نظرم ميرسيد كه با بي رحمي و خدخواهي منو در بر گرفته بود . همه وجودم چشم شده بود و در زواياي اون خونه به دنبال جواب سوال هاي بي انتهايم ميگشتم . هر چه بيشتر كوشيدم كمتر يافتم . به مجوديتم در اون خونه سرد و بي روح فكر ميكردم هر چه بود تيرگي محض ، سكوت سنگين و غمناك توي خونه حكمفرما بود . از اول هم كه خودم رو شناختم اهل شكوه و گلايه نبودم اما تا كي ؟ به حرمت چه كسي ؟ كسي كه نميفهميد سكوت چه رنجي داره و چقدر با بي احترامي منو شكسته ؟ از كنار پنجره كه بغل تختم بود خورشيد رو دادم كه بدون اين كه نظر منو بخواد مي اومد كه تيرگي شب رو پس بزنه غافل از اينكه من روزم از شب تاريك تره . تاريك و سرد و بي روح ، خاموش و ساكت .  در خلوت خودم رفته رفته ذوب شدم .

فردا نزديك هاي ساعت ده بود كه احسان وارد اتاقم شد . از حماقت خودم هم لجم مي گرفت . خيلي اميدوار بودم كه احسان معذرت خواهي بكنه ، اما اون با مبايلي كه دستش بود شماره اي گرفت و بعد از چند لحظه گفت :

_ جمشيد جون سلام ، چطوري ؟ احسانم ، اون دو تا خانمي كه گفتي بفرست ، قربون دستت مطمئن باش پول خوبي گيرشون مياد !

مو به تنم سيخ شده بود ، يعني درست شنيدم ؟ نه احسان هر چه بود هرزه و كثافت نبود . اون هم جلوي چشم من غرورم اجازه نميداد كه ازش بپرسم موضوع چيه ؟ هزار جور فكر مخرب به ذهنم هجوم آورده بود آخه صحبت هاش رو شنيدم كه ميگفت :

_ وقتي كارم تموم شد زنگ ميزنم تو و بچه هم هم بيايد .

در اون لحظه چه كار ميتونستم بكنم ؟ ! مردي كه اين طوري باشه همون بهتر كه خودت رو در مقابلش به نفهمي بزني ، اما درون خودم غوغائي بود .

يه ساعتي از تماس احسان گذشته بود كه زنگ در به صدا در اومد ، احسان آيفون رو برداشت و گفت :

_بفرمائيد خانوم ها خوش اومديد .

اصلا حال خودم رو نمي فهميدم دهانم خشك شده بود وقتي اومدندن داخل قيافه شون مثل نظافت چيهاي ارگانهاي دولتي بود . خدايا يعني احسان اينها رو به من ترجيح ميداد ؟ !

احسان گفت :

_خانم ها بفرمائيد داخل اين اتاق مطمئن باشيد دستمزدتون محفوظه .

مثل برق گرفتهها خشكم زده بود و نميتونستم هيچ عكس العملي از خودم نشون بدم . بعد از ده دقيقه طاقت نياوردم و رفتم ببينم چه كار ميكنند . تمام اثاثيه اتاق رو جمع كرده بودند توي كارتن ميگذاشتند . ديگه طاقتم طاق شده بود گفتم :

_ احسان محض رضاي خدا بگو داري چه كار ميكني ؟

_اگه عجله نكني به زودي همه چيز رو ميفهمي !

اول فكر كردم كه احسان قصد داره اسباب و اثاثيه منزل رو بفروشه . تقريبا سر شب شده بود كه كارشون تموم شد و بعد از اين كه دستمزد خوبي هم از احسان گرفتند رفتند . هنوز گيج و مبهوت كارهاي احسان بودم كه زنگ زد و به جمشيد گفت :

_ جمشيد جون اگه خسته نيستي همين امشب اسباب ها رو بار بزنيم ، چون اگه بمونه براي فردا كار نمايشگاه هم بيشتر عقب ميمونه .

با التماس گفتم :

_ آخه احسان جون به من هم بگو تا بفهمم اين جا چي ميگذر ه ؟

_خيلي عجولي مهشيد ، ميخواستم نگم تا خودت بفهمي اما ظاهرا ديگه طاقت نداري . راستش از اينجا خسته شدم چند وقتيه يه ويلا تو رامسر خريدم ميريم اونجا .

_حتي بدون اين كه نظر منو بخواهي ؟ !

_مطمئنم خوشت مياد و نظرت مثبته . براي خريد ويلا دو برابر اين جا پول دادم ، حالا مي بيني كه من جاي بد نميبرمت .

مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم ، متاسفانه احسان فكر مي كرد محل زندگي هر چه بزرگ تر و شيك تر باشه آدم خوشبخت تره . اما حيف من ترجيح ميدادم توي چادر زندگي كنم و نون خشك بخورم در عوض احسان به من اعتماد داشته باشه .

هر چي بهش اصرار كردم حداقل بذار زنگ بزنم به مامانم اينا بگم قبول نكرد و گفت :

_ خودم فردا پس فردا ميرم خونه شون و بهشون ميگم .

دردسرت ندم با كمك دوستان آقا كه من حتي اسمشون رو هم نشنيده بودم در ميون بهت و حيرت من به طرف رامسر راه افتاديم . چون شب بود چيز چشمگيري نديدم ، اما فردا صبح كه با صداي امواج دريا از خواب بيدار شدم ويلاي بسيار زيبايي ديدم . به هر طرف كه نگاه مي كردي منظره و زيبايي خاص خودش رو داشت . حياتش كه در حدود دو ، سه هزار متري بود گل و گياهان و درختاني در خود جاي داده بود كه در نوع خود بي نظير بودندن و به طرز جالبي خود نمايي مي كردند . توي يه لحظه خودم رو ملكه اين قصر رويايي احساس كردم . البته اين حس زماني قوت گرفت كه با گروهي خدمه و باغبون بر خورد كردم . به خواسته احسان هيچ كاري نمي كردم و حتي براي خوردن يه ليوان آب هم خدمه داشتم ، اما در اون قصر رويايي هيچ وقت طعم خوشي رو نچشيدم . چند روز اول اقامتمون خيلي بهش اصرار كردم كه بريم خونه آقا جون و آدرس جديد رو بهشون بديم ، اما احسان هر بار بهونه تازه اي پيدا ميكرد و به ظاهر منو قانع مي كرد ، اما وقتي با سماجت من رو به رو شد گفت :

_ مهشيد جون بذار يه چيزي رو رو راست بهت بگم ، من اين همه هزينه كردم و اين جا رو خريدم به خاطر اينه كه فقط مال من باشي و به هيچ كس ديگه اي فكر نكني . اين قدر هم بابا مامان نكن . بگي كدوم يكي از وسايل اسايشت كمه كه مثل بچه شير خوار همه اش دنبال مامانت مي گردي ؟ ! من به مادر خودم گفتم چند وقتي ميروم اروپا ، ضمناً نمايشگاه رو هم فروختم و شماره موبايلم رو هم عوض كردم . امر ديگه اي باشه ؟

زندگي من به صفر رسيده بود با اين كه احسان هر بار فكرش به مراتب از دفعات قبل حيواني تر مينمود اما هيچ گاه سعي نكردم كه تركش كنم . فقط فكر و نگراني خانواده ام عذابم مي داد . اما چون راه حالي نداشتم سعي كردم باهاش كنار بيام تا ببينم خدا چي ميخواد ! هر بار كه دلم مي گرفت فكر بچه اي كه در آينده نه چندان دور به دنيا مي اومد و از تنهايي در مي اومدم تا حدود زيادي دلگرمم مي كرد

يكي دو هفته به همين منوال گذشت و من تصميم گرفتم موضوع بچه رو به احسان بگم . فكر ميكردم اونم مثل تمام پدرهاي دنيا از شنيدن اين موضوع خوشحال بشه . اما فراموش كرده بودم كه احسان جز استثنا هاست .

يه روز ظهر وقتي برگشت خونه سعي كردم خودمو خيلي خوشحال نشون بدم و همين امر باعث شد احسان ازم بپرسه :

_ مهشيد چيه امروز خيلي خوشحالي ؟ !

_خوشحالي من زماني تشديد ميشه كه بفهمم تو هم خوشحالي .

_ خب بگو ببينم چه مسالهاي ميتونه تا اين حد تو روحيه دو تامون تاثير داشته باشه ؟ !

_حقيقتش اگه يه راست بخوام برم سر اصل قضيه بايد بگم ما داريم بچه دار ميشيم .

احسان لبخندي زد ، من ساده هم فكر كردم از خوشحاليه ، اما بعد از چند دقيقه در كمال نااباوري ديدم كه رنگ چهرهاش دگرگون شد و به زمين و زمان بد و بيراه مي گفت . بعد هم رو به من كرد و گفت :

_ نه مهشيد جون الان وقت بچه دار شدن نيست .

وصف اون حالت كه چه قدر ناراحت شدم بمونه ، آخرين تير رو رها كرده بودم ، اما احسان نه تنها خوشحال نشده بود بلكه ناراحت هم شد ، امااي كاش فقط ناراحت شده بود همون لحظه از خونه بيرون رفت و تا دو سه روز پيداش نشد ، وقتي هم اومد سراسيمه به من گفت :

_ مهشيد جون حاضر شو بريم بيمارستان .

_بيمارستان براي چي احسان ؟ ! اتفاقي افتاده ؟ !

_اتفاق چيه ؟ يكي رو پيدا كردم آشناست ، متخصص زنان و زايمانه قبول كرده كه بچه رو سقط كنه .

خونه دور سرم چرخيد ، ديگه نمي فهميدم احسان چي ميگه وقتي به خودم اومدا كه يه ليوان آب روي صورتم پاشيد . احسان همچنان مثل قاضي كه به مجرمش نگاه مي كنه بالاي سرم ايستاده بود اه كه چقدر اون روز گريه كردم ! چقدر به احسان التماس كردم ، چقدر به پاهاش افتادم كه اين كار رو نكنه ، اما كو گوش شنوا ! بزرگترين جنايت احسان داشت شكل ميگرفت كدوم پدريه كه بتونه راحت فرزندش رو به قتل برسونه ؟ اون هم به بهونه اين كه مبادا جاي پدر رو بگيره ! واي كه احسان چقدر نفهم بود . بدترين ظلم اينه كه مادري رو به زور از فرزندش جدا كنن . اون بچه جزئي از من بود ، در اوقات تنهايي چقدر باهاش حرف ميزدم ، چه نقشه ها كه براش نريختم . اما حيف كه من حق مادر شدن رو هم نداشتم .

بالاخره اون روز احسان با هر مكافاتي كه بود موفق شد منو به قتلگاه فرزندم ببره . به گفته خودش انتظار داشتم به بيمارستان بريم . اما بعد از طي كلي مسافت كه به بيرون شهر رفتيم احسان جلوي يه خونه متروك و قديمي نگاه داشت و وقتي چند تا بوق پشت سر هم زد خانم نسبتاً مسني در آستانه? در ظاهر شد قيافه انسانهاي ما قبل تاريخ رو داشت ، اما به زور مي خنديد تا خودش رو مهربون جلوه بده هر موقع صحبت از عزراييل ميشه من ناخواسته ياد چهره اش ميافتم . احسان جلو در موند و من به داخل رهنمايي شدم . خونه اي كه بي شباهت به محل زندگي جادوگرها نبود .

سعي كردم از آخرين حربه خودم استفاده كنم و شروع به گريه و زاري كردم . چقدر التماس كردم ، اما اون از خدا بي خبر فقط مي خنديد بعد از چند لحظه كه وسايل خودش رو آماده كرد با دستمالي كه جلوي بيني ام گرفت ديگه نفهميدم چه بالايي به سرم آورد .

چشمامو كه باز كردم ديدم توي اتاق خودم روي تخت دراز كشيدم و احسان بالاي سرم خوشحال ايستاده بود ، چقدر از ديدنش منتفر بودم . خدا ميدونه كه چقدر پول صرف اين كار كثيف كرده بود . با فرياد ازش خواستم بيرون بره و تنهام بذاره . احسان هم رفت چون ديگه خيالش راحت شده بود . رفت و تا آخر شب هم برنگشت . چقدر در اون اتاق به دنبال خوشبختي از دست رفته ام گشتم اما هر چه بيشتر ميگشتم كمتر مي يافتم .

روزها به دنبال هم ميگذشت و واقعا زندگي برام ارزشي نداشت . اون ويلا با تمام جلالش هيچ وقت نتونست حتي بخش كوچكي از تمام تنهاييم رو پر كنه . مرده متحركي بودم كه فقط كافي بود آب و غذا بهم برسه . به بقيه چيزهاي زندگي احتياج نداشتم . احسان بعد از اين كه بچه رو ازم گرفت متوجه وخامت حالم شد ، اما همون طور كه گفتم هميشه فكر مي كرد پول پيامد خوشبختي . كادوهاي گرون قيمت برام مي گرفت كه هيچ كدوم به دردم نميخورد . حتي يه روز خوشحال اومد خونه و گفت :

_مهشيد يه چيزي برات خريدمك مطمئنم خوشحال ميشي پاشو بريم تو باغ .

و منو به زور به همراه خودش برد . ماشيني برام خريده بود با همون رنگي كه هميشه آرزو داشتم . پرايد سرمهاي رنگ اما ماشين هم خوشحالم نكرد . آخه يكي نبود به اين احسان ديوونه بگه كه من كجا حق داشتم برم كه بتونم از ماشين استفاده كنم ؟ ! اما اصلا احسان آدمي نبود كه بخوام اين مساله رو بهش يادآوري كنم .

با افسردگي من حال احسان هم روز به روز بدتر ميشد . مثل پرنسسي بودم كه در باغ مصفايي اسير شده بود و آرزو مي كرد كه هر لحظه طلسم باغ بشكنه و لحظه آزادي فرا برسه . گفتم كه ديگه چيزي برام مهم نبود كه بخوام براي به دست آوردنش تلاش كنم احسان هم چون بي اعتنايي منو ديد حالش رو به وخامت رفت . تمام خدمه ويلا رو مرخس كرد تا مبادا من در غيابش با اونا حرف بزنم ، جرات نمي كردم به گلدون يا درختي آب بدم . ميزد گلدون رو مي شكست . اوايل وقتي سر كار ميرفت تمام در و پنجرهها رو قفل ميكرد اما اين موضوع هم نتونست اونو ارضا? بكنه ديگه سر كار نمي رفت . فقط گاهي مي رفت مايحتاج اوليه رو فراهم ميكرد و فورا بر مي گشت .

تمام دلخوشي ام شده بود گربه اي كه از پشت پنجره نگاهش مي كردم . در غياب احسان باهاش حرف ميزدم . يه روز بدون اين كه متوجه حضور احسان بشم ظرف شيري جلوي گربه گذاشتم و داشتم نوازشش ميكردم يه هو ديدم احسان با عصبانيت تمام با لگد به ظرف شير زد و از من خواست داخل اتاق برم ، اما قضيه به همين جا خطم نشد فرداي اون روز كه بيدار شدم از گربه خبري نبود . ته دلم شور ميزد چون خود احسان خونه تشريف داشت در سالن باز بود ، آروم و بي صدا به طرف باغ رفتم ، هنوز مسافت زيادي طي نكرده بودم كه با ديدن صحنه دلخراشي نزديك بود از ترس زهره ترك بشم .

احسان با ماشين گربه بيچاره رو له كرده بود .

با جيغ و گريه به داخل ساختمان برگشتم و بعد از مدتها شروع كردم به بد و بيراه گفتن به احسان اون هم در كمال خونسردي ميگفت :

_ سزاي كسي كه تو بيشتر از من دوستش داشته باشي همينه .

البته همون شب احسان حالش خيلي بد شد ، آينهاي رو كه من در اون نگاه مي كردم زد شكست و با تكه شيشه اي كه در دست داشت مي گفت :

_ يا خودم رو ميكشم يا تو رو .

اسباب و اثاثيه رو پرت ميكرد توي حياط ، به هر مكافاتي كه بود با كمك قرص خواب آور براي مدت كوتاهي ساكتش كردم ، اما احسان به مرز جنون رسيده بود . كمي به خودم امدما مطمئن بودم اگه بيدار بشه ممكنه كار خطرناكي انجام بده تلفن كه نداشتم بكمك تلفن همراه احسان به اورژانس زنگ زدم اما آدرس رو بلد نبودم چون از زماني كه به ويلا لعنتي اومده بودم من هرگز بيرون نرفته بودم . هيچ گاه هم در صدد نبودم آدرس رو از احسان بپرسم . وقت تعلل نبود هر چه سريع تر بايد كاري انجام ميدادم . رفتم بيرون ويلا و با دو دلي زنگ يكي از ويلاهاي مجاور رو زدم . آقاي نسباتا مسني در آستانه در ظاهر شد با گريه و ترديد كمي از واقعيت رو باراش گفتم . اونم با مهرباني منو پيش خانمش برد و خودش به اورژانس زنگ زد .

حال احسان هر لحظه بردتر و بدتر ميشد . اورژانس منطقه بعد از چند دقيقه اومد و احسان رو به بيمارستان منتقل كرد .

به اصرار همسايه ها كه مي گفتند به خانواده اش اطلاع بده گشتم و شماره تلفن دائي احسان رو از دفتر پيدا كردم تماس گرفتم و جريان رو مختصرا بهش گفتم . اون هم خودش رو به بيمارستان رسوند . توي محيط بيمارستان از شلوغي ميترسيدام مدت زيادي بود كه اطراف خودم آدم نديده بودم .

تلاش پزشكان معالج براي بهبودي احسان نتيجهاي نداد و بعد از يه هفته كه حالش بدتر شده بود با صلاحديد تيم پزشكي احسان به بيمارستان اعصاب و روان منتقل شد . مادرش كه توسط دائي احسان با خبر شده بود خودش رو به بيمارستان رسوند چقدر به سر و روي خودش ميزد و گريه ميكرد بمونه . به قول خودش ميگفت :

_ من فكر ميكردم شما رفتيد فرنگستون اما حالا تنها دلخوشي زندگي ام بايد بره تيمارستان .

روزي كه احسان رو به بيمارستان اعصاب و روان انتقال دادند توي ساري بار ديگه خاطره بابك توي ذهنم تداعي شد چون با شنيدن اسم رئيس بيمارستان دكتر ياشار آدرين متوجه شدم همون دوست بابكه ، اما هيچ وقت در صدد بر نيومدم كه اونو ببينم . ميديدمش كه چي ؟ بهش يادآوري مي كردم كه دوست عزيزش با تمام احساس و زندگي من بازي كرده ! بازي روزگار رو ميبيني ! روز افتتاح بيمارستان من و بابا چقدر خوشحال بوديم و امروز من دل كنده از تمام خوشي هاي دنيا شريك زندگيم رو در اونجا بستري مي كردم .

آقا جون و مامان هم از موضوع باخبر شده بودندن ، به تيمارستان اومدند و منو به زور با خودشون به خونه بردندن . مامان كه اشك چشمش خشك نمي شد آقاجون همه اش راه مي رفت و به زمين و زمان بد و بيراه مي گفت . معين و وحيد هم سعي ميكردندن يه جوري دلداري ام بدن . من هم كه مثل بتق گرفته ها خشكم زده بود و هيچي نمي گفتم . مامان ميگفت :

_بعد از رفتن شما چقدر دنبالتون گشتيم ! هفته اول مي گفتيم رفتيد مسافرت ، اما بعدها وحيد رفت نمايشگاه و مطلع شد احسان نمايشگاه رو هم فروخته . ديگه دلشوره امانم رو بريده بود با مادر احسان تماس گرفتيم دلداريم داد و گفت : به من هم گفته اند مدتي براي تفريح به فرانسه ميرن . يه كمي خيالم راحت شد اما مگه مي شد مادر يه لحظه هم فكر بچه هاش راحتش بذاره . خدا پيرت كنه كه تو يكي پيرم كردي !

اتفاقاتيك برام افتاده بود رو مختصر و با گريه براشون تعريف كردم . آقا جون براي اولين بار منو سرزنش كرد كه :

_ دختر آخه تو چرا اين همه صبوري ؟ !

روزها به دنبال هم ميگذشت و حال احسان روز به روز بدتر ميشد اوايل به ملاقاتش ميرفتم ، اما يه روز دكترش گفت :

_ خانم مستوفي احسان وقتي شما رو ميبينه بي قراري ميكنه لطفا ديگه به ديدنش نياييد تا ببينيم خدا چه ميخواد !

منم كه اون روزها تمام دغدغه ام بهبودي حال احسان بود به حرفشون گوش كردم و نشستم توي خونه و از راه دور دعاش مي كردم . چقدر اميد داشتم كه حالش خوب بشه و بهتر از گذشته برگرديم سر زندگي ، اما . . . . . . . . افسوس . افسوس كه زندي هميشه روي تلخي و ناكامي اش رو به من نشان ميداد . چه خيال خامي و چه فكر باطلي ! احسان نه تنها خوب نشد بلكه به علت وخامت حالش يه روز ارث در محوطه بيمارستان ، پرستار خانمي رو كه شبيه من بود ميبينه كه مشغول صحبت با دكتر مرده . فكر ميكنه من هستم به طرف دكتر حمله مي كنه و با هم درگير ميشن . دكتر هم ناخواسته احسان رو عقب ميزنه و پشت سر احسان با لبه حوض برخورد ميكنه و ضربه مغزي ميشه .

اينم سرنوشت شوم زندگي من و پايان بازي خطرناكي كه احسان خواسته يا ناخواسته شروع كرده بود . البته دادگاه هم تشكيل شد و پزشك مربوطه نيز دادگاهي شد . قاضي هم به دليل اين كه دكتر ناخواسته و براي دفاع از خود احسان رو هل داده به نفع دكتر راي صادر كرد .

در روزي غمگين تر از روزگار من كه زمين و زمان باران ميباريد احسان رو به خاك سپرديم و اموالش رو كه نيمي به من و نيمه ديگرش به مادرش ميرسيد با موافقت هم براي ايتام و فقرا به اداره اوقاف و امور خيريه سپرديم . بلكه روح احسان در آرامش ابدي به سر ببره . مادر احسان بنده خدا خيلي بي قراري ميكرد . البته اين بي قراري ها مدت زيادي طول نكشيد و قبل از مراسم چهلم احسان بر اثر غم و غصه زياد سكته كرد و اون هم به احسان پيوست .

نااميد از تمام بودنها ، دلخسته از تمام بي حاصليها ، دلسرد از تمام زندگي روزها رو باالجبار مي گذروندم . تمام زندگيم با نياز و حسرت گذشته بود . حسرت خيلي چيزها . نيازهاي اوليه هر انساني كه براي زندي به اونا احتياج داره و من از داشتن اونا سر هيچ و پوچ محروم بودم .

بيشتر از خودم دلم به حال احسان مي سوخت . اون روز عصر كه در ميون گريه و ضجه احسان رو به خاك سپرديم نميدوني چه صورت دلنشيني داشت ! لبخند كمرنگي روي لبانش نقش بسته بود . شايد با لبخندش ميخواست به من بفهمونه كه تنها گناهش دوست داشتن زيادش بود . اون روز من هم به اين قضيه پي بردم كه خودم هم با تمام وجودم احسان رو داشت داشتم وگرنه اين همه كارش رو تحمل نمي كردم . مادرش تمام خاك قبر احسان رو روي سرش ريخت . آسمون هم به حال ما اشك ميريخت . اون كه رفت و راحت شد ، اما با رفتنش روح منو هم با خودش برد . اي كاش من هم باهاش مرده بودم ، اما نه مردن براي من آرزويي محال بود . بايد ميموندم و تا آخر عمر زجر مي كشيدم . نه تنها از احسان كينهاي به دل نداشتم بلكه خيلي هم باراش بي قراري ميكردم ، بعضي وقتها كه خيلي بي قرار ميشدم با معين به سر خاكش مي رفتم و براش چند شاخه گل مريم هم ميبردم . احسان اگه بالايي هم سرم آورد شايد به نوعي هم مقصر نبود . از بيمار رواني انتظاري نميشه داشت . اما بابك چي ؟ اون كه متخصش اعصاب بود و خودش رو مرد كار اجتمايي ميدونست . شايد اگه بابك با من درست رفتار ميكرد من هم سر راه احسان قرار نمي گرفتم و اون هم الان به زندگي خودش مشغول بود .

بله اويا جون اين بود غم نامه من . زندگي پر غصه من . علي رغم تلاش هاي خانواده ام روحيه من هم روز به روز ضعيف تر مي شد ، با تدبير آقا جون و كمك وحيد كه حالا ديگه وضعش خوب شده بود اين خپپنه رو توي تهران خريديم و دوباره برگشتيم تهران . شمال براي من تداعي گر خاطرات خوبي نبود به اصرار اونا دوباره درسم رو ادامه دادم . حالا هم كه ميبيني مشغول كارم . حالا ديدي كه حق دارم به سايه خودم هم بدبين باشم . سر تو درد آوردم اما بذار حالا كه به اينجا رسيده اعترافي بكنم . هر چند تمام آرزوها براي من خيلي وقته مرده اند اما تنها يه آرزوست كه نه تنها از بين نرفته بلكه روز به روز هم بيشتر قوت گرفت و اون اينكه براي يك بار هم شده بابك رو ببينم و علت بدبختي رو كه به سرم آورد ازش بپرسم .

اين دومين باريست كه آدرسي از بابك ندارم ، اما وحيد به من گفت : به طور اتفاقي مطلع شده كه آقاي مهرزاد تمام اموالش رو فروخته و به كانادا رفته . خيلي دوست دارم يه بار ديگه بابك رو ببينم اما اين دفعه با دفعه قبل زمين تا آسمون فرق داره .

دفعه اول از شور عشق و دلدادگي بي قرار ديدن بابك بودم ، اما حالا حس انتقام است كه منو تشويق مي كنه بابك رو ببينم اما از طرفي هم ميگام اين جور آدم ها اصلا ارزش شكوه ندارند ، چرا كه اگه براهس مهم بود از اول اين بلا رو سرم نمي آورد .

مهشيد غم نامه زندگيش رو با قطره اشكي كه از ريختن اون هراسي نداشت به پايان برد و به ظاهر آروم شد اما ميدونستم در درونش چه غوغائي نهفته است . چه سكوت ملتهب و دردناكي . حالا ديگه نه تنها بهش حق ميدام كه سكوت بكنه بلكه خودم هم ساكت شده بودم . اگه قبل از شنيدن گفتنيهاي مهشيد ناخواسته گريه كرده بودم اما حالا دانسته گريه مي كردم !

روزگار اگه براي كسي نخواد چه بالايي بر سرش نمياره ! حدس ميزدم غم و غصهاي بزرگ بايد مهشيد رو از پا انداخته باشه اما حقيقتاً فكر نمي كردم تا اين حد زجر ديده باشه !

فقط يه فكر بود كه كمي راحتم ميكرد . دلم ميخواست به هر بهونه اي شده بابك رو پيدا كنم با آرزوي مهشيد رو تحقّق ببخشم . اما اين كار تقريباً غير ممكن بود چون من كه از اونا آدرسي نداشتم مطمئن نبودم كه بابك ايران باشه .

آخر شب بود كه رسيديم بعد از توقف اتوبوس مهشيد معين رو بيدار

كرد و گفت:

_ معين جون پاشو رسيديم .

همون طور كه مهشيد گفته بود معين چشاشو ماليد و گفت:

wWw . 9 8 i A . C o m 260

_ چه قدر زود رسيديم !

كيان شوهر مهشاد منتظر ما بود . اين قدر توي فكر بودم كه با كيان درست سلام و عليك نكردم . هر طور كه فكرش رو مي كردم ديگه نمي تونستم درباره مهشيد فقط شنونده باشم چون حالا ديگه خودم هم كوهي از غم توي دلم نشسته بود . طولي نكشيد كه به خونه رسيديم . تقريبا همه خواب بودند . مهشيد زنگ زد و بعد از چند دقيقه خانم جووني كه بعدا فهميدم دختر بزرگ عمه مهشيد بود در رو باز كرد . چشماش از شدت گريه قرمز شده بود . با ديدن مهشيد خودش رو انداخت توي بغلش و دو نفري زدند زير گريه . من و معين هم تحت تاثير جو به وجود اومده بي محابا اشك مي ريختيم . دختر عمه مهشيد ما رو راهنمايي كرد به اتاقي كه خانم مستوفي اون جا بود . مهشيد آروم نشست بالاي سر مادرش كه خانم مستوفي چشمهاش رو باز كرد و با تعجب گفت:

_ مهشيد جون تويي ؟ ! كي اومدي مادر ؟

خانم مستوفي وقتي منو هم با مهشيد ديد متعجب شد و هم خوشحال . با صداي ما بقيه هم بيدار شدند . خانم مستوفي منو به بقيه معرفي كرد و با هم آشنا شديم . مهشيد كه خودش آماده گريه كردن بود حالا ديگه در زواياي اون خانه هم چشم به دنبال عمه از دست رفته اش داشت . آقاي مستوفي خودش رو به مهشيد رسوند و مثل بچه ها در فقدان خواهر از دست رفته اش گريه مي كرد .

فردا بعد از صرف صبحونه مهمون ها دسته دسته از دور و نزديك وارد مي شدند . وقتي مهشاد رو ديدم فهميدم شباهت عجيبي به مهشيد داره با اين تفاوت كه رنگ پوست مهشاد از مهشيد سفيد تر بود . هستي و ياسين هم در زيبايي و شيرين زباني حرف نداشتند .

مهشاد با لحن مهرباني به من گفت:

_ روياجون پس مامان و آقاجون حق دارند اين همه از تو و آقا سعيد تعريف مي كنند . خدا حفط تون بكنه . مگه تو به درد مهشيد بخوري .

_ اختيار داريد . من شماها رو مثل خانواده خودم دوست دارم .

نزديكي هاي ظهر بود كه وحيد هم پيداش شد .

تمام فكر و ذكرم پيدا كردن بابك مهرزاد بود ، اما نمي دونستم چه جوري و كجا . فكري مثل برق از ذهنم گذشت ، يادم اومد كه مهشيد گفته بود دوست بابك يكي ، دو سال پيش رييس بيمارستان بوده ، اگه هنوز هم اون جا باشه راه اميدي هست مي شد بابك رو پيدا كرد .

بعد از صرف ناهار چون مراسم مسجد براي فردا بعد از ظهر بود جايز ندانستم وقت رو از دست بدم . آروم به معين گفتم:

_ معين تو اينجاهارو بلدي ؟

معين كه هميشه خودش رو قهرمان نشون مي داد گفت:

_ پس چس ؟ مثل اينكه چند وقت اينجا زندگي مي كرديم ها .

_ پس مياي بريم بيرون ؟

_ بزن بريم رويا جون .

به خانم مستوفي گفتم من تا حالا شمال نيومده ام اگه اجازه بديد مي خواستم با معين بريم يه گشتي بزنيم .

_ باشه مادر بريد ، مي خواي مهشيد هم بياد .

_ نه مهشيد اينجا باشه بهتره .

خوشبختانه مهشيد توي سالن بود و متوجه نشد كه من زدم بيرون . راه افتاديم و دم در حياط با وحيد كه داشت با ياسين بازي مي كرد ، برخورد كرديم و پرسيد:

_ رويا خانم جايي تشريف مي بريد ؟

_ نه با معين مي رم تا همين طرف ها شايد هم ساري .

_ خير باشه ، ساري براي چي ؟

_ هيچي همين طوري ، آخه شنيدم خيلي ديدنيه ، گفتم تا اينجا اومدم بد نيست يه سري هم بريم اونجا .

_ پس اقلا اجازه بديد برسونمتون .

_ نه آقا وحيد مزاحم نمي شم ، وجود شما اينجا لازم مي شه .

وحيد كه فهميده بود مايلم تنها برم گفت:

_ باشه پس ماشين ببريد . اگه با ماشين هاي راه بريد نرفته بايد برگرديد .

_ خودتون لازمش نداريد ؟

_ نه ماشين كيان هست . بفرماييد اين هم سوييچ فقط مواظب باشيد .

_ ممنون آقا وحيد . خيالتون راحت باشه .

وحيد لطف بزرگي به من كرده بود . سوييچ رو گرفتم و با معين راه افتاديم . معين با شيطنت گفت:

_ روياجون رانندگي بلدي ؟

_ من رانندگي بلدم معين جون ، فقط مي خواستم از تو يه قولي بگيرم .

_ چه قولي ؟

_ بايد قول بدي كه هر جا رفتيم و هر چيزي ديدي به كسي چيزي نگي تا خودم به موقعش بهت بگم .

_ خلافي چيزي نباشه رويا جون !

_ چه خلافي بي مزه ؟ تو فعلا چيزي نگو تا بعد .

_ باشه مرد و قولش .

_ آفرين به تو مرد خوش قول !

بدون وقفه راه ساري رو در پيش گرفتم . سي ، چهل دقيقه بعد ساري بوديم . هيجان سراسر وجودم رو در بر گرفته بود . نمي دونستم كاري رو كه انجام مي دم درسته يا نه . هزاران سوال به مغزم هجوم آورده بود . يعني مي شه پيداش كنم ؟ حالا اگه پيداش كردم چي بگم ، از كجا شروع كنم ؟

تو سوالات خودم غوطه ور بودم كه به مركز شهر رسيديم . به معين گفتم:

_ معين جون تو مي دوني بيمارستان اعصاب و روان كجاست ؟

معين كه از همه چيز سر در مي آورد گفت:

_ منظورت تيمارستانه ؟

خنديدم و گفتم:

wWw . 9 8 i A . C o m 263

_ آره !

_ بلا به دور تيمارستان مي خواي چي كار ؟

_ فعلا چيزي نپرس بلدي يا نه ؟

_ نه والا تا حالا سر و كاري با ديوونه ها نداشتم !

سر و كله زدن با معين فايده اي نداشت . جاي مناسبي پارك كردم و با كمك يكي دو تا عابر آدرس بيمارستان رو پيدا كردم .

بعد از طي مسافتي نه چندان طولاني بيمارستان رو در محله زيبايي ديدم . عمارت تازه تاسيس و نسبتا بزرگي بود . از ماشين پياده شدم و از نگهباني آدرس دكتر ياشار آدرين رو پرسيدم . نگهبان گفت:

_ خانم منظورتون رييس بيمارستانه ؟

_ فكر مي كنم آقا .

_ با خودش كار داريد ؟

_ بله ، يه كار خيلي مهم .

_ متاسفانه آقاي دكتر پيش پاي شما رفتند .

آه از نهادم بلند شد و با ياس و نااميدي گفتم:

_ برمي گردند ؟

_ امروز كه ديگه نه اما فردا صبح حتما !

به طرف ماشين برگشتم . تكيه دادم به ماشين ، دست هامو قفل كرده بودم روي سينه ام و با نوك كفشهام خاك جاده رو كنار مي زدم . ماشين مدل بالايي خيلي آروم از كنارم رد شد و جلوي نگهبان توقف كرد . راننده كه مرد كاملا جاافتاده و خوش تيپي به نظر مي اومد شيشه رو كشيد پايين و گفت:

_ مش كاظم مثل اينكه من كيلد اتاق رو جا گذاشتم .

نگهبان بدون اينكه جواب سوالش رو بده گفت:

_ ببخشيد آقاي دكتر ، مثل اينكه اين خانم با شما كار دارند ظاهرا از راه دوري هم اومدند .

دكتر پياده شد و با تعجب به طرف من اومد . شانس با من ياري كرده بود . جا گذاشتن كليد باعث شد كه من دست خالي بر نگردم .

رفتم جلو و گفتم:

_ ببخشيد دكتر آدرين !

_ خودم هستم بفرماييد .

_ خسته نباشيد .

_ ممنون شما ؟

خودم رو معرفي كردم و گفتم:

_ من دنبال دكتر بابك مهرزاد هستم . شما آدرسي چيزي از ايشون داريد ؟

دكتر آدرين خيلي خونسرد حرف مي زد .

_ بله خانم دكتر مهرزاد براي تمام ساكنين ساري فرد شناخته شده اي هستند . ايشون علي رغم مشكلات فراواني كه پشت سر گذاشتند يكي از بهترين روانپزشكان ساري و عضو هيئت علمي دانشگاه هستند . شما با ايشون چه كار داريد ؟

_ والله آقاي دكتر يه كمي قضيه مفصله .

_پس بهتره بريم مطب اون جا راحت تر مي تونيم حرف بزنيم .

دكتر آدرين كليد رو از مش كاظم گرفت و راه افتاد من هم پشت سرش . معين گفت:

_ روياجون قضيه داره جدي مي شه .

طولي نكشيد كه به محل مورد نظر رسيديم .  . صلاح نديدم معين در جزئيات كار باشه بنابراين ازش خواستم توي ماشين بمونه تا برگردم .

دكتر منو به اتاقش برد و با نسكافه ازم پذيرايي كرد .

مثل اينكه دكتر آدرين هم در چهره من نگراني رو ديده بود و وقتي منو به آرامش دعوت كرد سعي كردم خونسردي خودم رو حفظ بكنم و كمابيش قضيه مهشيد رو براش بگم . دكتر در كمال حيرت و ناباوري سرش رو تكان مي داد و مي گفت:

_ عجب ! من احسان پدارم رو مي شناختم . اتفاقا احسان جزء اون دسته از بيماراني بود كه ناخواسته حس عجيبي بهش داشتم آخرش هم كه بنده خدا اون طوري از بين رفت . اما متاسفانه هيچ وقت موفق نشدم خانم مستوفي رو ببينم چون اگه ديده بودمش حتما مي شناختمش . روز افتتاحيه اين بيمارستان همراه بابك اينجا بود . بيچاره دكتر مهرزاد هركس ندونه من يكي مي دونم كه بابك چه قدر آوارگي كشيد اگه زماني هم كه احسان اينجا بستري شده بود دكتر ايران بود شايد خانم مستوفي رو مي ديد ، اما ايشون براي گرفتن فوق تخصص ايران رو ترك كرده بود .

خيلي عجولانه گفتم:

_ اگر دكتر مهرزاد به قول شما آوارگي كشيد اقلا الان به قول شما يكي از بهترين دكترهاي ايران هستند پس لذتش رو خودشون مي برند .

دكتر آدرين خنده اي كرد و گفت:

_ حق داريد خانم رويا سرنوشت دوستتون واقعا تكان دهنده ست ، اما بايد بگم عجولانه قضاوت نكنيد و صحبت هاي دكتر مهرزاد رو هم بشنويد .

_ خب من هم براي همين مزاحم شما شدم كه حرف هاي ايشون رو بشنوم و بگم از مردمان عادي توقعي نيست اما چرا ايشون اين كار رو كرد .

_ من اين تلاش شما رو خانم اجز مي ذارم چون نهايت يه دوستي صادقانه است اما باز هم مي گم بذاريد خودتون همه چيز رو از نزديك ببينيد .

وقتي از ديدن بابك مطمئن شدم براي ديدنش لحظه شماري مي كردم و وقتي از دكتر آدرين آدرس رو خواستم جوابي كه به من داد مثل پارچ آب يخي بود كه روي سرم ريختند .

_ از شما چه پنهون آقاي دكتر مهرزاد سميناري داشتند كه امروز صبح ساري رو ترك كردند به بهونه رسيدن به سمينار .

با نااميدي گفتم:

_ كي بر مي گردند ؟

_ سمينار تا يه ماه ديگه طول مي كشه اما خوبيش اينه كه در تهران برگزار مي شه . آدرس هتل محل اقامت دكتر رو بهتون مي دم تا بلكه اونجا بتونيد پيداش كنيد .

نمي دونستم خوشحال باشم يا ناراحت . چرا دكتر آدرين مي گفت "خانم زود قضاوت نكنيد . " گفته هاي مهشيد ديگه احتياجي به قضاوت نداشت . از دكتر تشكر كردم و رفتم .

از مطب كه بيرون اومدم هوا تقريبا تاريك شده بود . به كلي معين رو فراموش كرده بودم . اون هم طفلك توي ماشين خوابش برده بود . وقتي در ماشين رو باز كردم ، چشماشو باز كرد و گفت:

_ خوب شدي رويا جون ؟

_ منظورت چيه معين ؟

_ هيچي بابا گفتم اگه ديوونه زنجيري هم بوديد تا حالا حتما خوب شده بوديد .

ماشين رو روشن كردم و با سرعت پيش مي رفتم . بار ديگه از معين قول گرفتم به كسي چيزي نگه و وقتي گفت چشم ياد حرف مهشيد افتادم كه گفت جلوي معين سر ببريد به كسي چيزي نمي گه .

زياد طول نكشيد كه رسيديم بابلسر . اما هوا كاملا تاريك شده بود و كيان و وحيد هم منتظر و دلواپس دم در حياط بودند .

چاره اي نداشتم كلي ازشون عذرخواهي كردم و رفتم داخل . خانم مستوفي اومد نزديك و آروم گفت:

_ روياجون ، كجا بودي مادر ؟ نصف عمرمون كردي آخه تو دست ما امانتي دلم هزار راه رفت .

تو دلم گفتم "اگه مي دونستيد كجا بودم . "

اون شب مهشيد اصلا تو حال خودش نبود و همه اش تو فكر بود . هر موقع هم كسي باهاش كار داشت مجبور بود يكي دو بار صداش بزنه تا متوجه بشه . من هم در بين فاميلاشون احساس غريبي مي كردم . چه قدر خودم رو كنترل مي كردم كه به مهشيد نگم كه عصري كجا رفتم . نبايد بي گدار به آب مي زدم . مهشيد ديگه طاقت هيچ نوع شوكي را نداشت .

تا يكي دو روز بعد به ناچار بابلسر بوديم در اين مدت با سعيد تلفني صحبت مي كردم . شمال با اون همه زيباييش جذابيتي برام نداشت و دوست داشتم زودتر برگردم تهران و بابك رو ببينم . خوشبختانه چون قرار بود مراسم هفتمين روز خواهر آقاي مستوفي در تهران برگزار بشه خونواده آقاي مستوفي هم برگشتند تهران . در اين فاصله سرشون شلوغ بود و من مي تونستم به كارهام برسم .

من و مهشيد با ماشين مهشاد برگشتيم . خانم و آقاي مستوفي و معين هم با وحيد بودند . برعكس موقع برگشتن جاده لعنتي تموم نمي شد . يه ساعت بعدازظهر بود كه رسيديم تهران . متوجه شدم كه رامين هم طبق معمول پيش سعيده . آقاي مستوفي بابت اومدن من از سعيد تشكر كرد . همگي خسته بوديم ازشون تشكر كردم و رفتم پايين .

بعد از صرف ناهار و استراحت كوتاهي كه كردم جريان رو به طور مختصر براي سعيد و رامين گفتم . مثل من اونها هم تعجب كرده بودند اما رامين وقتي كارت هتل رو ديد گفت:

_ اين كه مديرش از دوستاي خودمه .

بهتر از اين نمي شد . تعلل جايز نبود . به خواسته من رامين با مدير هتل صحبت كرد و براي فردا قرار گذاشت .

اون شب تا صبح نخوابيدم و همه اش فكر مي كردم و نمي دونستم بايد از كجا شروع كنم . فردا سعيد گفت:

_ من كلاس دارم تو با رامين برو .

اون قدر تو فكر بوديم كه نفهميدم كي رسيديم كه رامين با صداي بلندي گفت:

_ اين هم هتل .

به خودم اومدم و گفتم:

_ بله ؟

_ مي گم رسيديم هتل !

_ بله ممنون .

_ رويا خانم حالتون خوبه ؟

_ چيز مهمي نيست ، توي نمي آي پايين ؟

_ نه من توي ماشين منتظرم .

با پاهاي لرزون راه افتادم . قدرت راه رفتن نداشتم اما نيروي ناشناخته اي من رو به جلو مي كشوند . به هر جون كندني بود خودم رو به مديريت رسوندم و معرفي كردم . به گرمي ازم استقبال كردند و گفت:

_ به موقع اومديد خانم چون معمولا دكتر مهرزاد تا نيم ساعت ديگه بايد مي رفتند .

با تلفن به اتاق دكتر گفتند "خانمي در سالن منتظر شما هستند . " و منو به سالن انتظار هتل راهنمايي كردند .

سرم گيج مي رفت . احساس خفگي مي كردم . روي اولين صندلي دم دستم نشستم . بغض غريبي راه گلوم رو بسته بود .

چشمام رو بستم و تكيه دادم به صندلي . راهي كه در پيش گرفته بودم بايد به مقصد مي رسيد . طولي نكشيد كه صدايي به گوشم خورد كه مي گفت:

_ خانم شما با من كار داشتيد ؟

با نگاه به دكتر مهرزاد بند دلم پاره شد . احساس كردم تمام كينه اي كه ازش داشتم جاي خودش رو به محبت داده بود . به زحمت ايستادم سرپا و گفتم:

_ سلام !

_ سلام خانم !

_ ببخشيد دكتر مهرزاد ؟

_ خودم هستم ، شما ؟

_ عجله نكنيد .

بابك منو به نشستن دعوت كرد و گفت:

مثل اينكه زياد حالتون خوب نيست .

چيز مهمي نيست دكتر !

مهشيد حق داشت اون طور ديوونه نگاه بابك بشه . بابك چشماني به وسعت و زيبايي دريا داشت ، تمام خصوصياتي كه مهشيد از چهره بابك گفته بود تماما درست بود . با اين تفاوت كه كمي شكسته شده بود و موهاش خيلي سفيد شده بود . احساس كردم خيلي وقته مي شناسمش و با هم غريبه نيستيم . غرق افكار خودم بودم كه دكتر گفت:

من در خدمتم خانم !

نمي دونستم چي بگم و از كجا شروع كنم با صدايي مرتعش كلمات رو سر هم كردم و گفتم:

اگه كسي مي گفت مردها وفا ندارند ، مي گفتم همه اش حرفه ، تا اينكه به چشم خودم ديدم سرنوشت دختري كه مورد بي وفايي مرد خودخواهي قرار گرفت و آينده و جووني اش تباه شد .

دكتر خنديد و گفت:

چه كسي به شما بي وفايي كرده خانم ؟

با عصبانيت و با صداي تقريبا بلندي گفتم:

به من نه اقاي دكتر بابك مهرزاد ، يعني شما چيزي نمي دونيد ؟

ببخشيد من چي رو بايد بدونم ؟

بايد بدونيد كه چه كسي آينده و جواني مهشيد مستوفي رو تباه كرد .

به وضوح ديدم كه با بردن اسم مهشيد رنگ چهره دكتر عوض شد و بعد از چند لحظه گفت:

چي گفتيد خانم ؟ مهشيد مستوفي !

عصبانيتم تبديل به گريه شده بود و گفتم:

بله مهشيد . . . مگه براي شما مهمه ؟ اي كاش به ذهنتون مي رسيد كه چه آينده اي از مهشيد تباه كرديد و چه گذشته تلخي براش به وجود آورديد .

بابك با اشاره يكي از پيشخدمت هاي هتل رو خواست و بعد از سفارش نوشيدني گفت:

اگه كسي با من كار داشت فعلا نمي پذيرم . موبايلش رو هم خاموش كرد .

بابك از من خواست با خوردن آبميوه خونسردي خودم رو حفظ بكنم و بعد در حالي كه انگار با خودش حرف مي زد قطعه اي خواند:

 . . . من آن ني خشكم كه برلب هاي نوازشگر ناپيداي تو كه قصه فراق را درمن مي نوازد به غربت خويش پي مي برم .

عجب خانم ، جالبه ! خانم مستوفي كه دست تمام بي وفايان عالم رو از پشت بسته حالا شما چرا اينجا هستيد و قضيه چيه من موندم .

اما دكتر . . . من گيچ شده ام .

بايد هم گيج باشيد چون حتما مهشيد به شما نگفته كه چه بلايي سر من آورده اما من خودم مي گم .

و بعد بدون اينكه نظر منو بخواد شروع كرد به حرف زدن .

مهشيدي كه شما رو اينجا نمي دونم براي چي فرستاده ، حتما بهتون گفته كه من بر سر همين خانم يه شب با خونواده ام حرفم شد و تصميم گرفتم براي مدت كوتاهي جايي دور از خونواده ام باشم . چه قدر اون شب به مهشيد التماس كردم كه تحت هر شرايطي منتظرم باشه . اون روز به كلي اعصابم به هم ريخته بود . هيچ كجا به ذهنم نمي رسيد تا اين كه به ياد دكتر ياشار افتادم و راه شمال لعنتي رو در پيش گرفتم . غرق افكار خودم بودم فكر و قيافه مهشيد لحظه اي آرومم نمي گذاشت . براي من زندگي بدون مهشيد حكم مرگ رو داشت . همين طور كه جاده رو پشت سر مي گذاشتم نواري كه قبلا با مهشيد تو همون جاده گوش كرده بوديم گذاشتم و آروم شروع كردم به گريه كردن . چرا من و مهشيد نمي تونستيم راحت به هم برسيم . تصميم گرفته بودم ، اون قدر برم تا به آخر دنيا برسم . با سرعت سرسام آوري جاده رو طي مي كردم . صداي بوق ماشين ها هر كدوم بلندتر از ديگري به گوش مي رسيد . اما براي من اهميتي نداشت با چه كسي لج كرده بودم نمي دونستم فقط گريه مي كردم و مي رفتم . ناگهان تو يه چشم بر هم زدن ، كاميوني جلوم سبز شد ، تا به خودم اومدم ديگه دير شده بود براي اينكه با كاميون برخورد نكنم خودم رو كشوندم كنار جاده . بعدش هم سقوط به دره و ديگه چيزي نفهميدم . بعد از دو هفته بيهوشي خودم رو توي بيمارستان رامسر ديدم شايد باور نكنيد اما در اون شرايط هم فقط به ياد مهشيد بودم . مي دونستم كه حتما زنگ مي زنه و نگروونم مي شه . با التماس به مادرم گفتم:

به خانم مستوفي هم اطلاع بديد .

تا مدتي همه شون يه جور جواب سر بالا بهم مي دادن اما يه روز وقتي مرخص شده بودمو مي خواستم زنگ بزنم به مهشيد كه مادرم نذاشت . كلافه شده بودم بالاخره سكوت خود رو شكستند و در غروبي تلخ تر از روزگارم سونيا كارت عروسي مهشيد رو نشونم داد و گفت:

بفرما اين هم از مهشيد خانمتون كه همه اش سنگش رو به سينه مي زديد .

سرم به دوران افتاده بود ، مزه ي دهنم تلخ شده بود ، فرياد زدم و گفتم:

نه اين امكان نداره ، مهشيدي كه من تموم زندگي و خونواده ام رو براش گذاشته بودم . . .

اما سونيا و مادرم گفتند وقتي ما بهت مي گفتيم اين دختر به دردت نمي خوره قبول نمي كردي حالا بخور باز هم مادر مهشيده كه عروسي اش دعوتمون كرد .

خيلي حالم بد شده بود و براي دومين بار به حالت اغما دراومدم اما هيچ وقت دوست نداشتم باور كنم . آخه اين امكان نداشت مهشيد و بي وفايي ، اما وقتي شواهد رو ديدم ديگه باور كردم . برام مهم نبود كه چرا مهشيد ازدواج كرده مي گفتم حتما كسي كه به عنوان همسر برگزيده لياقتش از من بيشتر بوده ، اما فقط اين موضوع زجرم مي داد كه چرا اون همه فيلم بازي كرد و خودش با صداقت به من چيزي نگفت . چه مي شه كرد خود من هميشه به بيمارانم مي گفتم اميد داشته باشيد اما حالا يكي نبود به خودم بگه فقط يه انديشه داشتم اون هم اين بود كه از مهشيد بپرسم چرا اين كار رو با من كرد ، آخه من چه گناهي كرده بودم . چه روزهايي كه مدتها چشم انتظار مهشيد نشستم . چقدر اميد داشتم خودش با من تماس بگيره . مادرم همه اش مي گفت بابك جون چرا اينقدر خودخوري مي كني . مهشيد كه الان در كنار همسرش خوشه تو اين جا عذاب مي كشي . اما مگه گوش من بدهكار اين حرف ها بود . به ظاهر چيزي نمي گفتم ام درونم غوغايي بر پا بود . من توي چشم هاي مهشيد صداقتي ديده بودم كه برايم غير ممكن بود باور كنم كه به عشق من خيانت كرده . . . بعد از مدتي كم كم تونستم به تنهايي بيرون بيام با اين كه مهشيد گفته بود مي رن بابلسر ، اما اولين جايي كه رفتم خونه ي آقاي مستوفي بود ، شايد بتونم ازشون خبر بگيرم اما نتيجه بخش نبود . بعد از اون به فكرم رسيد برم دانشگاه مهشيد . رئيس دانشگاه گفت كه خانم مستوفي مرخصي گرفتند و خانم زندگاني رفتند اصفهان خدا مي دونه چطور در به در شده بودم . وقتي به تهران اومدم جستجوي من نتيجه اي نداد ، خيلي فكر كردم و راه هاي ديگه رو مرور كردم . محل كار و يا آدرس منزل وحيد رو كه نداشتم به فكرم رسيد كه مهشاد خواهرش بابلسره و از اين طريق حتما مي تونم پيداش كنم . خوبي كار ما دكترها اينه كه اميد سرلوحه هدفمونه ، اما نمي دونستم همه دست به دست هم دادند تا اميدم به نااميدي تبديل بشه . با دكتر ياشار تماس گرفتم ، اونم قبول كرد و اومد تهران دنبالم با هم برگشتيم بابلسر . خيلي اميدوار بودم ، يعني در واقع مطمئن بودم كه از طريق مهشاد همه چيز رو مي فهمم ، نمي دونستم تا حالا براتون پيش اومده با هزاران اميد و آرزو جايي بريد اون وقت پشت در بسته قرار بگيريد . ورق خوشي هاي من برگشته بود و تمام بدبختي ها با هم گره خورده بود . به محض رسيدن به شمال با اينكه ياشار مي گفت خسته اي ، قبول نكردم . تنها فكري كه نمي كردم اين بود كه اين جا هم نااميد بشم . با دست هاي لرزون زنگ رو فشردم ، يه دفعه ، دو دفعه ، اما فايده اي نداشت . ياشار وقتي حال من رو ديد زنگ خونه همسايه رو زد و پرسيد:

ببخشيد خانم مستوفي نيستند ؟

جوابي كه ياشار بهم داد خون رو در رگ هام منجمد كرد . اون گفت :

همسايه شون مي گه چند وقتي مي شه كه اسباب كشي كردندو رفتند .

انگار همگي دست به دست هم داده بودند و مثل سايه ازم فرار مي كردند . روزهاي بدي رو پشت سر مي گذاشتم . مهشيدي كه هر نگاهش يه دنيا برام ارزش داشت نمي دونم بر سر كدامين غفلت اين طوري ازم دور شده بود . هر چه بيشتر فكر مي كردم ، كمتر نتيجه مي گرفتم . بعد از مدتي عليرغم ميل باطني ام به اصرار خونواده ام تمام ملك و املاك رو فروختيم و براي معالجه و ادامه تحصيل رفتم كانادا . وطن خودم رو با هزاران اميد و آرزو ترك كردم و راهي غربت شدم . معالجه كه ثمري نداشت . سونيا هم وقتي كاخ آمال و آرزوهايش رو ويروون ديد با پسر يكي از دوستان پدرش ازدواج كرد . البته براي من فرقي نداشت چون به مهشيد گفته بودم اگه لازم باشه تا اخر عمر صبر مي كنم و قصدي جز اين نداشتم . غم بي كسي و غربت بدجوري توي روحيه ام اثر گذاشته بود ، اما تمام اينها دنباله غم بي اوئي بود . دست و دلم به هيچ كاري نمي رفت . بعضي روزها خيلي بي قرار مهشيد مي شدم . روز به روز داغون تر شده بودم ، تا جايي كه به تشخيص دكترها براي بهبود حالم برگشتم ايران اما اليته اين يه روي قضيه بود و دلخوشي ديگه من براي بازگشت به ايران اميد واهي پيدا كردن مهشيد بود . خانواده ام كانادا موندند و من بار ديگه راهي ايران شدم . بعد از بازگشت به ايران ياشار خيلي سريع ترتيب افتتاح مطب رو داد . البته به درخواست من در بابلسر مطب زدم ، تقريبا مطمئن بودم مهشيد توي بابلسره . توي اين شهر نفس مي كشه . شما خانم ها كه اين شعار رو براي ما مردها درست كرديد كه مردها احساس ندارند ، عاطفه ندارند ، وفا ندارند بفرماييد اسم اين آوارگيهاي منو چه چيزي مي شه گذاشت ؟ حالا مي بينيد كه مردها هم وفا دارند و من خيلي خوشحالم كه هنوز عهد و پيماني كه با مهشيد بستم ، نشكستم . . . سر شما رو هم درد آوردم نمي دونم چرا براي شما اين چيزها رو بازگو گردم ؟ اما بايد بگم چون هم خيلي دلم پر بودو هم اين كه حقيقتا شما اول جبهه گرفتيد و حق به جانب صحبت كرديد .

چي مي تونستم بگم تكون دهنده تر از حرفهاي مهشيد حرف هاي بابك بود به راستي كه براي رسيدن به عشق واقعي چه قدر بايد زجر كشيد ، پس ليلي و مجنون هم حق داشتند به هم نرسند .

هنوز هم گريه مي كردم ، اما اين بار گاهي بين گريه مي خنديدم و گفتم:

دكتر منو ببخشيد و منتظر باشيد ، چون مهشيد هم حرفهايي براي گفتن داره كه شنيدنشون لازمه .

با لذت تمام از كار مفيدي كه انجام داده بودم از دكتر خداحافظي كردم من رفته بودم كه دكتر مهرزاد رو به تمام مصيبت هايي كه بعد از رفتن به سر مهشيد اومده سرزنش كنم ، اما حالا ديگه فهميده بودم كه هيچ كدام از اونا مقصر نبودند و تنها اين بازي سرنوشت بود كه هيچ كاري ازش بعيد نيست ، البته به كمك سونيا خانم ها .

دكتر تا 2 هفته ديگه در تهران اقامت داشت ؛ علي رغم اصرار فراوانش براي ديدن مهشيد بهش گفتم : " منظر باشه . "

مراسم هفتمين روز عمه مهشيد هم تموم شد ، يكي دو روز بعد هم مهمون ها خداحافظي كردند و رفتند تعلل جايزه نبود از طرفي هم نمي دونستم چه جوري موشوع يافتن بابك رو بهش بگم .

يه روز عصر طبق قراري كه با دكتر مهرزاد گذاشتم به هر ترفندي بود مهشيد رو راضي كردم كه بريم پاركي كه مقابل دانشگاه زمان تحصيل مهشيد بود .

مهشيد قبول نمي كرد و مي گفت اونجا براي من تداعي گر خاطرات تلخ گذشته است اما وقتي اصرار منو ديد به ناچار قبول كرد .

به محل مورد نظر رسيديم نمي دونستم از كجا بايد شروع بكنم از طرفي دكتر مهرزاد هم تا نيم ساعت ديگه مي رسيد زمستان زندگي مهشيد پايان گرفته بود بعد از مدتي كه به سكوت گذشت گفتم :

- مهشيد يادته چه آرزويي داشتي ؟

به ظاهر كمي فكر كرد و گفت :

- رويا جون من كه گفتم خيلي وقته آرزوها براي من رنگ باختند .

- اما مهشيد خودت گفتي كه دوست داري يه بار ديگه بابك رو ببيني .

- چه فايده رويا جون اين يه سرابه ، نه آرزو .

كارت ويزيت بايك رو گرفتم جلوي چشم مهشيد «دكتر بابك مهرزاد فوق تخصص اعصاب و روان عضو هيئت علمي دانشگاه » طفلك رنگ به چهره نداشت هم خوشحال بود و هم نگرون ، بعد از مدتي بهت و ناباوري با صداي خفه اي گفت :

- چه طور پيداش كردي ؟

- كار سختي نبود مهشيد جون خواستن توانستنه ، حالا ديدي سراب نيست . ولي بايد قول بدي صبور باشي و به حرف هاي بابك هم گوش بدي .

- حالا كي خواسته دوباره برگرده شمال كه بخوام به حرف هاش گوش بدم .

بهش گفتم :

- قرار نيست تو بري شمال .

و بعد با اشاره محلي رو كه بابك بود ؛ نشونش دادم و گفتم :

- دكتر تشريف آوردن اين جا .

مهشيد با قدم هايي لرزون و با كمك من كه دست هاي سردتر از برفش رو گرفته بودم از جا پاشد . راهي كه بايد مهشيد مي رفت رو نشونش دادم

مهشيد حالتي بين موندن و رفتن داشت ولي وقتي لبخند منو ديد مصمم به راه خودش ادامه داد طولي نكشيد همون طور كه اشك مي ريختم صداي گريه مهشيد رو هم به گوشم مي خورد كه مي گفت :

- نه بابك بگو دروغ ، بگو تو سالمي . بگو كه هنوز قدرت راه رفتن داري .

آخه من به مهشيد نگفته بودم كه بابك در اون تصادف قطع نخاع شده بود و براي هميشه قدرت راه رفتن رو از دست داده بود و تمام نقشه هاي سونيا و مادر بابك در زمان بيهوشي اون اتفاق افتاده !

از يه چيز مطمئن بودم . مهشيدي كه من شناخته بودم طوري با صداقت از عشق و دوست داشتن بابك حرف مي زد كه مطمئن بودم هيچ گاه به خاطر قيافه ، شهرت و يا وضع جسماني اون عاشقش نشده بود . مهشيد شيفته روح بزرگ بابك مهرزاد بود

پايان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 123
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 158
  • بازدید ماه : 373
  • بازدید سال : 873
  • بازدید کلی : 43,323
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید