loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 106 سه شنبه 23 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

نازنین: بیا تو.
فرهاد: اجازه هست یا خلوتت به هم می خوره؟
نازنین: اختیار ما دست شماست، بفرمایید.
فرهاد در گوشه ای از تخت نشست و نگاهی به در و دیوار انداخت و سپس یه نازنین خیره ماند. نازنین سکوت اختیار کرده بود. سرانجام فرهاد گفت:
ـ نازنین من خوشحالم که تغییر عقیده دادی، ولی نمی دونم چرا امروز این قدر ناراحتی. اتفاقی افتاده؟
نازنین پوزخندی زد و گفت:
ـ چه کسی گفته که من تغییر عقیده دادم؟
فرهاد با حیرت پرسید:
ـ یعنی تو پیغام نفرستادی؟
نازنین: نه.
فرهاد: چقدر ساده لوح بودم.
و سپس برخاست و در اتاق قدم زد. با عصبانیت گفت:
ـ پس بگو منو مسخره کردی. منو خانواده مو به بازی گرفتی.
نازنین: من نمی دونم این وسط کی می بره و کی می دوزه اما من هیچ کاره ام.
فرهاد: یعنی تو خبر از هیچی چیزی نداری؟ پس عموجون چی می گفت؟
نازنین: ببین فرهاد، رک و راست بهت بگم پدرم اصرار به این ازدواج داره و من هیچ تمایلی ندارم.
فرهاد: حالا تو گوش کن. من دیگه خسته شدم از این که تو فامیل و در و همسایه تو دهن ها افتادم. خجالت می کشم، پس به زورم که شده باهات ازدواج می کنم، چون دوستت دارم و نمی خواهم از دستت بدم. حالا خود دانی.
وقتی صحبت فرهاد تمام شد، از اتاق خارج شد و در را به هم کوبید و نازنین را هاج و واج بر جای گذاشت.
تمام ساعات روز و شب برای نازنین چون کابوسی می ماند. پدر او را رها کرده بود و مادر در خود فرو رفته و خواهرها درد او را حس نمی کردند. چند بار ناخودآگاه به طرف تلفن عمومی کشانده شد و شماره ی شرکت را گرفت، اما چیزی جز بوق ممتد نمی شنید. می خواست با شراره تماس بگیرد، اما از دست او هم کاری برنمی آمد. باور نمی کرد که پدر و عمویش قرار خرید را برای آخر هفته گذاشته باشند. هر روز که می گذشت نازنین بیشتر در خود فرو می رفت. حس می کرد آتشی در تنش شعله ور است و او را می سوزاند. سرانجام عشق پیروز شده بود و او را می سوزاند و می خواست از بین ببرد. وقتی در آینه به خود می نگریست احساس سوزش در صورتش او را به وحشت می انداخت. چشمانش با او غریبه شده بود. جایی را می نگریست که او نمی دید. احساس دلتنگی عجیبی داشت.
هرچه به روز های آخر هفته نزدیک می شد، دردی عمیق در جانش تیر می کشید. مادر متوجه ی بی اشتهایی و رنگ پریدگی او شده بود و مدام او را تشویق به خوردن و اینکه نگران آینده نباشه می کرد، اما نازنین چون مجسمه ی بی روحی به مادر می نگریست. وقتی مادر روز پنجشنبه به او گوشزد کرد که حاضر شود و زن عمو و فرهاد را منتظر نگذارد، از خواب بیدار شد. فکر دیدن فرهاد او را دچار #### می کرد. وقتی ساعت 4 مادر دید نازنین همچنان نشسته و به کتابی که روی زانوانش است خیره مانده، به سراغ کمد او رفت و لباسی را انتخاب نمود و او را در پوشاندن یاری نمود. وقتی زنگ در نواخته شد، مادر چادرش را سر کرده و کیفش را برداشته و غرغر کنان نازنین را به دنبال خود کشید. فرهاد و زن عمو در اتومبیل در انتظار آنها بودند. زن عمو پیاده شد و روی آنان را بوسید و فرهاد نیز پیاده شد و در ماشین را گشود. نازنین بدون این که نگاهی به او بیفکند، داخل اتومبیل شد و در گوشه ای کز کرده و به تعارفات آنان گوش می کرد و گاهی زیر لب چیزی به عنوان جواب می گفت که برای خود مفهومی نداشت. زن عمو به نازنین نگریست و گفت:
ـ مثل اینکه نازنین زیاد حال نداره. نکنه سرما خورده؟
مادر سریع جواب داد:
ـ فکر کنم، چون از دیروز تا حالا عطسه می کنه.
نازنین به حرف مادر تبسمی نمود. چقدر مادر ساده لوحانه می خواست دخترش را به خوشبختی برساند. باز به خود لعنت می فرستاد که نمی تواند سرنوشتش را عوض کند و ناخودآگاه به سمتی پیش می رود که هیچگاه انتظارش را نداشت. فرهاد گاه و بی گاه از توی آینه به نازنین نگاه می کرد. او نیز در خود فرو رفته بود. مادر و زن عمو نیز مدام با هم حرف می زدند. وقتی به مرکز خرید رسیدند، همگی پیاده شدند. فرهاد به نازنین نزدیک شد و به او خیره شد. چند لحظه همان گونه ایستاد و سپس گفت:
ـ نازنین اگه حالت خوب نیست، برگردیم.
نازنین سرش را تکان داد و گفت:
ـ خوبم. به فکر من نباش.
به طرف طلافروشی به راه افتادند و بعد از دیدن چند ویترین داخل یکی از آنها شده و با سلیقه ی مادر و زن عمو سرویس طلا انتخاب شد و حلقه هایی نیز خریده شد. نازنین انگار در خواب بود و او را به هر طرف می کشاندند. زمانی به خود آمد که به خانه رسیده بود و تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود. احساس می کرد که تمام تنش گر گرفته و احتیاج به تنهایی و تفکر را مثل مسکنی برای خود لازم می دانست. وقتی به درون اتاق خزید، گریه آغاز کرد . اشک های سوزان و بی پروا بر روی صورتش غلتید. از شکست بیزار بود، اما حالا طعم تلخ آن را به وضوح می چشید. ناگهان جرقه ای در ذهن خاموشش جهید.
آره درسته. این بهترین راهه. من نمی تونم دستی دستی خودم رو بدبخت کنم. این بهترین راهه پس باید عاقل باشم و خوب فکر کنم. نازنین تا نیمی از شب خیره به سقف فکر کرد و با لبخندی به خواب رفت.
پدر در را بست و به سوی کار روزانه روان شد. مادر در آشپزخانه بود. نازنین به سراغ پس اندازش رفت و ساک دستی خود را از وسایل ضروری پر کرد و نامه را روی میز گذاشت و آهسته به حیاط خزید. دب کوچه را باز کرد. نمی خواست به عقب نگاه کند. می ترسید که اراده اش سست شود. به سرعت پا به کوچه نهاد و بدون اینکه به اطراف توجه کند، به راه خود ادامه داد. وقتی به ترمینال رسید، به کنار باجه رفت و گفت که برای یک نفر به مقصد اصفهان. وقتی بلیط را در دست گرفت، نفس راحتی کشید. به شجاعت خود آفرین می گفت. نمی خواست به عاقبت کار بیندیشد. وقتی در گوشه ی صندلی خزید، چشمانش را بست تا هیچ چیز نبیند، اما تصویر مهندس با لبخند تمسخرآمیزش در قاب چشمانش نمایان شد. نازنین در دل گفت:
ـ بخند، یک روز تلافی شو سرت در می آورم.
نازنین در تمام طول راه خواب بود، فقط یک بار برای آب خوردن پیاده شد و حتی ناهار نیز نخورد. خانم مسنی که در کنارش بود، مقداری میوه تعارف کرد و نازنین کمی از آن را خورد. به یاد مادرش افتاد. حالا چقدر نگران حال اوست. کاش سرنوشتش اینطور نمی شد و نازنین دل پدر و مادر را نمی شکست. او جوان بود و می خواست آن طور که دوست دارد پرواز کند. در آسمان جایی برای او بود، پس خیال و آرزویش را به پرواز در آورد و آنقدر پر کشید که دیگر زمین را پیدا نمی کرد...
*********
صدای بی بی بلند شد:
ـ کیه؟ آمدم.
وقتی در را گشود به چشمان خود اعتماد نمی کرد. گفت:
ـ درست می بینم؟ شما نازنین خانم هستید؟
نازنین او را در آغوش کشید و با مسرت گفت:
ـ آره بی بی منم. به این زودی منو از یاد بردی؟
وقتی به حیاط نگریست، دید که خاله از پله های ایوان به طرف او می آید. نازنین به طرف خاله رفت و در آغوش او گم شد. خاله سر و روی او را بوسید و گفت:
ـ چرا بی خبر؟ چرا تنها؟ حداقل یه تلفن می کردی.
ناگهان نازنین شروع به گریستن کرد. خاله همچنان که او را نوازش می کرد، به سوی اتاق برد و گفت:
ـ خیلی خوب، تو خسته ای. نمی خواد چیزی بگی. برو تو اتاق کمی استراحت کن، بعد با هم حرف می زنیم.
نازنین از آرامشی که در صدای خاله بود،احساس امنیت و راحتی کرد. نازنین لباس راحتی پوشید و به لب حوض رفت و دست و صورتش را شست. خاله با ظرفی پر از میوه به کنار او آمد. هوا معتدل بود و آفتاب کم جانی هنوز خودنمایی می کرد.
نازنین: خاله من شما رو خیلی اذیت می کنم، ولی چاره ای نداشتم فقط می تونستم به شما پناه بیاورم. من، من...
خاله لبخندی زد و گفت:
ـ نمی خواد چیزی بگی، چون تقریبا حدس می زنم چی شده. من بی بی رو فرستادم که به پدر و مادرت تلفن کنه تا از نگرانی در بیایند. نازنین با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
ـ من نمی خواستم این طور بشه، ولی کسی به من توجه نداشت. هر کسی کار خودش رو می کرد و حرف خودش رو می زد، اما این زندگی من بود. سرنوشت من بود که به بازی گرفته بودند.
خاله: نمی دونم، ولی خدا رو شکر می کنم که تو رو صحیح و سلامت می بینم و بهترین کارت همین است که پیش من اومدی و راه دیگه ای انتخاب نکردی، اما می خواهم بدونم تو که دختر شجاعی هستی، چرا مبارزه نکردی؟
نازنین با لبخند محزونی گفت:
ـ شاید حق با شما باشد، ولی دیگه حوصله ی مبارزه رو ندارم.
خاله با لبخندی گفت:
ـ چه زود خسته و بی حوصله شدی. مگه چند سال داری؟ پاشو پاشو بریم تو اتاق. خیلی حرفهاست که باید بزنیم. به امید خدا همه چیز درست می شه. فکرت رو خراب نکن. بلند شو...
نازنین از کاری که کرده بود، احساس ندامت می کرد. خاله راست می گفت که فرار راه درستی نبود. باید با منطق و استدلال حرف خود را می قبولاند. از خاله نپرسید که پدر و مادرش چه گفته اند و خاله نیز حرفی نزد. فردا شهر بود که صدای درب منزل بلند شد. بی بی نماز می خواند. نازنین به طرف حیاط رفت و گفت:
ـ کیه؟
اما جوابی نشنید. وقتی در را گشود، با چشمانی متعجب پدرش را دید. می خواست فرار کند، اما جرات نداشت. خون در تنش یخ بسته بود. قدرت حرکت نداشت. پدر او را به کناری زد و یاالله گویان وارد شد. نازنین در را بست و به آشپزخانه پناه برد. صدای خاله که احوالپرسی می کرد به گوشش می رسید. با خود می اندیشید که پدر چه می گوید؟ آیا آمده تا او را مثل گوسفندی به قربانگاه ببرد؟ بعد از ساعتی خاله آمد و گفت:
ـ نازنین جان پدرت آمده. پاشو برو ببین چی کارت داره؟
نازنین: خاله من خجالت می کشم. تو رو خدا شما هم بیایید.
خاله: نه دخترم. خودت برو، من دخالت نمی کنم. باید خودت شجاعت گفتن حقیقت رو داشته باشی.
نازنین با اکراه برخاست و به طرف اتاق پیش رفت. در را گشود و در گوشه ای از اتاق بدون این که به پدر نگاه کند، نشست و سلام کرد. نازنین متوجه نشد که پدر جواب سلام او را داد یا نه؟ بعد از دقایقی که به اندازه ی ساعتی بر نازنین گذشت، پدر سکوت را شکست و گفت:
ـ نازنین دستت درد نکنه. خوب مزد منو و مادرت رو کف دستمون گذاشتی. باور نمی کنم دختری که حتی خجالت می کشید با بزرگتر از خودش حرف بزنه، این کار رو بکنه. من نمی دونم چه بلایی سر تو اومده. تو این یکی دو ماهه به کل عوض شدی. دیگه اون دختر صمیمی و ساده ی من نیستی و حالا...
و با تاسف سرش را تکان داد و ادامه داد:
ـ حالا هم که منو پیش در و همسایه و فامیل سکه ی یه پول کردی. اینقدر نسبت به خانواده ات بی تفاوت شدی؟ ببین نازنین من با خاله صحبت کردم و بهش قول دادم که عصبانی نشم، ولی این سکوت تو منو عصبی می کنه. من نیومدم اینجا که با مجسمه حرف بزنم. باید دلیل این کارت رو بدونم. جواب منو بده.
نازنین گفت:
ـ پدر تو رو خدا خودتون رو کنترل کنین. اگه بگم منو ببخشید می دونم که نمی بخشید. می دونم کار بدی کردم و مستحق مجازاتم، اما تو رو خدا منو مجبور به ازدواج با فرهاد نکنید، ازتون خواهش می کنم.
پدر: آخه فرهاد چه عیبی داره؟ در ثانی بالاخره باید یه روزی ازدواج کنی. خوب فرهاد دوستت داره و به خاطر تو همه کار می کنه. الان هم خبر ندارند که تو اومدی اینجا. عاقلانه فکر کن.
نازنین در حالی که می گریست، گفت:
ـ نمی تونم، نمی خواهم. چه جوری باید بگم؟
پدر با عصبانیت برخاست و سینی جلوی پایش را پرت کرد. صدای برخورد سینی و شکستن استکان در اتاق پیچید. نازنین مانند جوجه ی لرزان در گوشه ای کز کرده بود. پدر با فریاد گفت:
ـ پس گوش کن، دیگه نه پدر داری و نه مادر. فکر اون کله گنده ها رو از سرت بیرون کن. فکر کردی من احمقم؟ اما بدون که تو احمقی. اون ها همه رو با پول می خرن، مرده رو زنده می کنن، عشق رو خورد می کنن و برای امثال من و تو هم تره خورد نمی کنن. نمی خواستم بهت بگم که از همه چی خبر دارم، ولی وادارم کردی. اینقدر اینجا بمون تا موهات رنگ دندونان سفید بشه.
از اتاق بیرون رفت و در را محکم به هم کوبید. خاله به دنبال پدر رفت و از او می خواست که شب بماند و برای رفتن عجله نکند. شاید با اعصاب آرام بشود کارها را رو به راه کرد، اما پدر قبول نکرد و نازنین صدای در کوچه را شنید و فهمید که پدر رفته است. نازنین متحیر بود. پدر از چه صحبت می کرد؟ چه چیز را می دانست و از کجا فهمیده بود؟ چرا راجع به آنها قضاوت می کرد؟ افکارش پراکنده بود و نمی توانست آنها را به هم ربط بدهد. در دلش غوغایی به پا بود. کم کم داشت به حقایقی پی می برد که بی ربط به اخراجش نبود. برخاست و در اتاقش شروع به راه رفتن کرد. امیدی در دلش پدیدار شده بود. نمی خواست خود را گول بزند. باید واقع بینانه فکر می کرد، اما حالا در اصفهان او دستش به جایی بند نبود. کاش شراره بود. ناگهان خاله وارد اتاق شد و رشته ی افکار او را از هم گسیخت.
ـ نازنین متاسفم از این که نتونستی با پدرت کنار بیایی.
نازنین با لبخند محزونی گفت:
ـ پدر حق دارهو من نانجیب شدم. اون منو نمی بخشه.
خاله دست نازنین را گرفت و گفت:
ـ زمان مرهمی برای تمام زخم هاست ولی سعی کن راه درست رو انتخاب کنی. اگه کاری از دست من هم برمی آید بگو تا انجام بدهم.
نازنین: تا همین جا هم به شما خیلی زحمت دادم و آرامش زندگیتونو به هم زدم. فردا حتما برمی گردم.
خاله: بر می گردی که ازدواج کنی؟
نازنین: حتی فکرش هم دیوونه ام می کنه اما به خاطر پدرم مجبورم.
خاله: نمی خوام دخالت کنم، اما تو این همه راه رو نیومدی که دوباره به سر جای اولت برگردی. اگه موضوع ازدواج فیصله پیدا کرد، برگرد. اما اگه بخواهند تو رو به زور وادار به ازدواج کنند، صلاح نیست که بری. باز خود دانی.
نازنین دستان خاله را بوسید و گفت:
ـ ازتون ممنونم خاله. حالا که سرپناهی دارم، بهتر می تونم تصمیم بگیرم...
نازنین در دو دلی عجیبی دست و پا می زد. حالا می توانست علت اصرار پدر را به ازدواج حدس بزند. یک هفته بدین منوال سپری شد، اما نمی توانست به خود بقبولاند که مهندس به او به طور جدی فکر می کند. پس حرف های پدر چه بود؟ کاش کسی پیدا می شد و حقیقت را می گفت، اما همه او را به بازی گرفته بودند و او مثل مترسکی فراموش شده، در گوشه ی بیابانی خشک به انتظار معجزه ای بود. نازنین دلتنگ پدر و مادر و نسرین و نسترن بود. نمی دانست عمو و فرهاد با شنیدن نبودن او چه کار کرده اند. باز قهر و ناراحتی و فرهاد... نمی خواست راجع به فرهاد فکر کند. می ترسید که احساس ترحم بر او فائق آید. شب جمعه بود که خاله حلوا می پخت و بوی آرد سرخ شده و زعفران خانه را فرا گرفته بود. وقتی حاضر شد، آنها را تزیین کرده و بی بی در سینی گذاشته و میان در و همسایه پخش می کرد. نازنین گفت:
ـ بی بی خسته می شه، چند تاش رو هم بدید من ببرم.
خاله گفت:
ـ چادر سرت کن ببر.
نازنین چادر سفیدی را که خاله برایش دوخته بود را سر کرد و خاله با دیدن او گفت:
ـ هفت الله اکبر مثل تازه عروس ها شدی. خیلی بهت میاد.
نازنین ابرویی بالا انداخت و گفت:
ـ مگو شما تعریف کنید.
خاله گفت:
ـ خودتو لوس نکن. این سینی رو بگیر و ببر خونه باغ ته کوچه خونه حاج مشیر.
نازنین گفت:
ـ همون خونه بزرگه؟
ـ آره، سلام منو به حاج خانم برسون.
نازنین خوب آن خانه را می شناخت. خانه ای اعیان نشین قدیمی بود. نازنین خیلی دوست داشت داخل آن را ببیند، به خصوص باغ بزرگ و زیبای آن را. حالا می توانست کمی حس کنجکاویش را ارضا کند. وقتی به کنار در رسید، سینی را با یک دست نگه داشت و با دست دیگر زنگ را فشرد. هنوز آن را نزده بود که در باز شد و او سینه به سینه ی مردی قرار گرفت. نازنین آرام خود را کنار کشید و نگاهی به بالای سر خود انداخت و مردی 35 ساله، بلند قد و چهارشانه را دید. نازنین سلام کرد و مرد گفت:
ـ سلام. ببخشید با کی کار دارید؟
نازنین: حاج خانم تشریف دارند؟
مرد: بفرمایید تو. خانم جون منزل هستند.
و زنگ را فشرد و گفت:
ـ با اجازه تون مرخص می شیم.
نازنین: خواهش می کنم، بفرمایید.
مرد بدون اینکه به پشت سر خود نگاه کند، به راه افتاد و نازنین
نیاز به خنده را در خود می دید. تیپ جالب و جاهلانه ی آن مرد برایش تازگی داشت. از پشت او را نگریست. او کت و شلوار مشکی به تن داشت، با سبیل های پر پشت و موهای مشکی خوش حالتی که باد به راحتی آن را به بازی می گرفت. صدای زنی او را به خود آورد:
ـ بفرمایید.
نازنین: سلام حاج خانم. بفرمایید نذریه.
ـ خدا قبول کنه. ببخشید به جا نیاوردم؟
نازنین: شما ببخشید. من خواهرزاده ی خانم فتحی هستم.
ـ اوه. به به. حالتون که خوبه؟ تشریف بیارید تو، دم در بده.
نازنین: از لطف شما ممنونم. ان شاءالله یک وقت دیگه.
حاج خانم حلوا را برداشت و نازنین خداحافظی کرد و به راه افتاد. حاج خانم مشیر، زنی 60 ساله و بسیار اصیل می نمود. لهجه ی بانمکی داشت که او را دل نشین تر می کرد. شب هنگام، نازنین کتف خاله را مشت و مال می داد و در همان حالت پرسید:
ـ راستی خاله، حاج مشیر کیه؟
خاله: والله اونها خانواده ی اصیل و اسم و رسم داری هستند. حاج مشیر چند دهنه حجره توی بازار داره. مردمان خوبی هستند.
نازنین: اون آقا که مثل جاهلا می مونه، پسرشونه؟
خاله: سهراب خانه. مگه تو دیدیش؟
نازنین: آره وقتی می خواستم زنگ بزنم اومد بیرون. راستش خیلی بامزه بود و خنده ام گرفت.
خاله: پس اومده. چند ماهی بود که سر و کله اش پیدا نبود.
نازنین: مگه کجا می ره؟
خاله: همه جا. یک جا بند نیست. راستش حاج خانم از دستش خون گریه می کنه. همین یه پسر رو داره و 4 تا دختر.
نازنین: چرا حاج خانم از دست پسرش دلخوره؟
خاله: آخه 10 ساله داره براش دختر می بینه، چه دخترایی ولی مگه زیر بار می ره. هر وقتم که می بینه حاج خانم داره می بره و می دوزه فرار می کنه و چند ماهی پیداش نمی شه. پسر بدی نیست. کمی خودسره و رفیق باز. تو تهرون برو و بیایی داره و اینجا هم توی محله روش قسم می خورند، ولی خوبا باید دل مادرشو به دست بیاره که خدا هم ازش راضی باشه.
نازنین قیافه ی سهراب را در ذهن جستجو کرد. در دل با خود گفت:
ـ حتما دخترای زیادی او رو می خوان. قیافه ی مردانه و جالبی داشت.
خاله: حالا چرا کنجکاو شدی؟
نازنین خندید و گفت:
ـ راستش وقتی سهراب خان رو دیدن، یاد جاهلای سر گذر قدیم افتادم، برای همین می خواستم بدونم چه جور آدمی است.
خاله: خدا می دونه. اما ما که بدی ازشون ندیدیم.
روزها از پس هم می گذشت و نازنین کم کم حوصله اش سر می رفت. بلا تکلیف بود. از خانواده اش بی خبر بود. خاله به او پیشنهاد داده بود که به بازار برود و کتاب و وسایل دوخت و دوز بگیرد تا سرش گرم شود. بعدازظهر با خاله به طرف بازار به راه افتاد و بعد از ساعتی با دستانی پر بازگشتند. تنگ غروب بود و صدای اذان در کوچه پیچیده بود و حال و هوای خاصی داشت. قلب نازنین در این غروب دل انگیز به شدت گرفته بود. می خواست گریه کند. وقتی به کوچه پیچیدند از روبرو سهراب خان را دیدند که با مردی به طرف آنها می آیند. وقتی سهراب خان آنها را دید، چشمانش را به زیر انداخت و وقتی از کنار آنها می گذشت سلامی گفت و رد شد و خاله هم جواب او را داد. نازنین نمی فهمید چرا هر دفعه او را می بیند، احساس خنده در دلش می پیچد. برگشت تا دوباره از پشت سر به او بنگرد. خاله به پهلوی او زد و گفت:
ـ بده دختر. به چی نگاه می کنی؟
نازنین با خنده گفت:
ـ هیچی، فقط کنجکاویه.
خاله: آخر این کنجکاوی کار دستت می ده...
نازنین مجبور بود صبر کند اما نمی دانست تا کی؟ چند بار خاله با تهران تماس گرفته بود، اما حرف خاصی برای گفتن نداشت. نازنین می دانست که پدر و مادرش هنوز نمی توانند گناه او را فراموش کنند. یک ماهی به این منوال گذشت. یک روز صبح نازنین برای تلفن به خیابان رفت. تصمیم داشت به شراره زنگ بزندو وقتی ارتباط برقرار شد، نازنین صدای شراره را شنید:
ـ وای نازنین، کجا هستی؟ خدایا، چقدر دلم می خواست خبری ازت داشته باشم.
نازنین: نمی دونی چه بلاهایی که سرم نیومده. به تلفن دسترسی ندارم. خوب بگو چطوری؟ چه خبر؟ هنوز از اونجا نرفتی؟
شراره: نه بابا. راستی نازنین تا یادم نرفته بگم که مهندس یک هفته می شه که اومده.
احساس لرزش تمام وجودش را فرا گرفته بود. گوشی در دستانش به مانند وزنه ای سنگین می نمود.
شراره: نمازنین. الو، قطع شد؟ چرا جواب نمی دی؟
نازنین: الو. نه، قطع نشده. شراره کاش می شد از نزدیک ببینمت. دلم برات یه ذره شده.
شراره: منم همیطور. اومدی تهران حتما خبرم کن تا ببینمت.
نازنین: فعلا که اومدن من با خداست، ولی امیدوارم زودتر ببینمت.
وقتی نازنین از تلفن خانه بیرون آمد، به دلشوره ای سخت دچار شد. نمی دانست از کدام طرف برود. وقتی از خیابان می گذشت، بوق اتومبیلی او را به خود آورد. به سر کوچه رسید. اتومبیلی نظرش را جلب کرد. نازنین متوجه ی سهراب شد که درون اتومبیل از لحظاتی قبل او را می نگریست. نازنین وانمود کرد که او را نمی بیند و به سرعت به کوچه پیچید. وقتی پا به حیاط نهاد نفس راحتی کشید.
خاله نازنین را صدا کرد. نازنین کتاب را بست و به کنار خاله رفت.
خاله: نازنین، امروز حاج خانم مشیر رو دیدم. خیلی حال و احوال کرد و حال تو رو هم پرسید و اصرار کرد که بعدازظهر برای صرف عصرانه پیش او برویم. اگه حوصله داری، می ریم.
نازنین با وجودی که تمایلی به رفتن نداشت، اما به خاطر خاله قبول کرد. ساعتی بعد به راه افتادند. وقتی باغبان پیر در را گشود، نازنین از زیبایی باغ و عمارت که در میان آن بود، مبهوت شد. هنر و معماری ایرانی را به راستی می شد در آنجا جستجو کرد. داخل ساختمان نیز با فرشهای گرانبها و آینه کاری های زیبا واقعا دل انیگز می نمود. نازنین محو تماشا بود که حاج خانم به پیشواز امده و با انها به روبوسی پرداخت. سپس آنها را به اتاقی که با مبلهای مخمل آبی رنگ و پرده هایی به همان رنگ تزیین شده بود، هدایت کرد. وقتی برای اوردن وسایل پذیرایی بیرون رفت، نازنین فرصتی یافت تا همه جای سالن نشیمن را زیر نظر بگیرد. به لاله های روی تاقچه و لوسترهای اشک آویز و شرفها و گلدانهای دوران صفویه چشم دوخت. سپس روی تاقچه که شومینه زیر آن قرار گرفته بود، چند ردیف عکس به چشم می خورد. برخاست و به عکس ها چشم دوخت.
خاله: مثل اینکه حسابی شیفته ی اینجا شدینازنین: درسته. فکر نمی کردم اینقدر جالب و تماشایی باشد.
دو عکس از دخترها به همراه شوهران و بچه هایشان به چشم می خورد و یک عکس که متعلق به حاج آقا مشیر باید باشد، زیرا شباهت بسیاری به سهراب داشت و یک عکس از سهراب که در خارج از ایران گرفته بود. حاج خانم وارد اتاق شد و به نازنین نگریست و گفت:
ـ عکس دو تا از دخترام رو توی اون اتاق گذاشتم. اونم پسرم سهراب است، همان که آن روز دیدید.
نازنین: بله شناختم. دختران زیبایی دارید. همه ی آنها ازدواج کرده اند؟
حاج خانم: همه شون رفتن و من موندم و حاج آقا با خونه ی به این بزرگی. پسرم هنوز راضی به ازدواج نشده. دیگه چشمم آب نمی خوره.
خاله: چه خبره این قدر عجله می کنی؟ ان شاءالله چشمش که کسی رو بگیره، خودش به زبون میاد.
حاج خانم: خدا از دهنت بشنوه.
حاج خانم پذیرایی مفصلی از آنها کرد و بسایر خوش و سر و زبان و بذله گو بود. بعد از ساعتی به نازنین گفت:
ـ از حرف های ما پیرزن ها خسته می شی. اگه دوست داری برو توی باغ کمی گردش کن.گ
نازنین: نه اصلا، حرف های شما خیلی جالبه.
خاله: تو که باغ رو دوست داری. پاشو برو اشکالی نداره.
نازنین برخاست و به سوی حیاط رفت. ظاهرا کسی نبود و فقط باغبان پیری که در را گشود، در انتهای باغ مشغول جمع کردن شاخه های خشم بود. نازنین به سمت استخر بزرگ وسط باغ رفت. درون آن خالی بود و برگ های خشک درختان سطح آن را پوشانده بود. باغ کمی حزن انگیز بود. نازنین با خود اندیشید، حتما بهار خیلی زیبا و شاداب می شود. در کنار استخر تاب سفید رنگی بود که بیشتر جنبه ی تزیینی و نشستن داشت. نازنین روی آن نشست و آن را به آرامی تکان داد. سرش را به عقب برد و امواج گیسوانش به چشت غلطید. چشمانش را بست. آرامش عجیبی در خودش حس می نمود. بعد از دقایقی چشمانش را گشود و حرکت تاب را بیشتر کرد. مانند کودکی به خنده افتاد. ناگهان سایه ی کسی را روی ایوان دید که به طارمی تکیه داده و به او می نگریست. حرکت تاب را آرام کرد. وقتی خوب نگاه کرد، سهراب خان را دید. نمی دانست از چه زمانی آنجا ایستاده، اما وقتی نازنین متوجه او شد، به درون ساختمان رفت. نازنین برخاست و خود را تکان داد و به سوی عمارت به راه افتاد. وقتی به سالن رسید، صدای سهراب خان را شنید که با خاله اش خوش و بش می کرد. سهراب روی مبلی لم داده و استکان چایی در دستش بود. وقتی متوجه ی حضور نازنین شد بلند شد. نازنین با شرم سلام کرد، او نیز جواب داد و گفت:
ـ من تعجب کردم وقتی شما رو توی باغ دیدم. گفتم شاید پری جنی به خونمون اومده.
نازنین با لبخند گفت:
ـ به یاد دوران کودکی افتادم.
ـ هر وقت دوست داشتی اینجا بیا. معمولا کسی اینجا نیست، سهراب هم مثل رهگذر میاد و میره.
جمله ی آخر را با طعنه گفت.
خاله: خوب ما زحمت رو کم می کنیم.
حاج خانم: کجا به این زودی؟ حالا تشریف داشتید.
خاله: دیر وقته و بی بی هم تنهاست. شما هم حتما تشریف بیارید، خوشحال می شویم.
نازنین زیر چشمی نگاهی به سهراب انداخت که در جای خود لمیده بود و به مراوده ی آنها گوش می داد. حاج خانم روی نازنین را بوسید و از او دعوت کرد بیشتر به آنها سر بزند. نازنین به سمت سهراب خان برگشت و گفت:
ـ با اجازه تون.
سهراب: خواهش می کنم، منزل خودتونه.
خداحافظی انجام شد و خاله و نازنین بعد از بدرقه ی حاج خانم از در خارج شدند.
خاله: عجیب بود که سهراب اومد و چند دقیقه نشست. اگه ما پا نمی شدیم، حالا حالاها می نشست.
نازنین: جذبه ی خاصی داره. انگار می خواد فکر آدمو بخونه و عجیبه که لهجه نداره.
خاله: آخه اصلا اینجا هست؟ مدام در مسافرته.
نازنین: خوش به حالش. مثل یه پرنده ی آزاده.
خاله: چی بگم والله. فکر شما جوونا با ما نمی خونه.
نازنین سکوت پیشه کرد و ناخودآگاه فکر سهراب او را مشغول کرده بود. کم کم در ذهنش تهران و چدر و مادر و مهندس زنگ می باخت و به جای آن خاله و بی بی و حاج خانم و سهراب شکل می گرفت. زندگی جدیدی که شروع کرده بود آنقدرها نیز بد نبود، ولی نمی دانست عاقبت به کجا کشیده می شود. خاله راست می گفت که زمان مرهمی بر همه ی زخم هاست. درد عشقی که چنان تیر می کشید، اکنون سکوت اختیار کرده بود و در کنج قلبش بر جای مانده بود.و..
نازنین چند نامه به مادرش نوشت، اما بی جواب ماند. انس زیادی به خاله و بی بی گرفته بود. خاله نیز مانند دخترش از او مواظبت می کرد و آرزوی دیرینه اش را در او جستجو می کرد. آخرین روزهای ماه اسفند بود. از خاله شنیده بود که سهراب چند وقتی می شود که رفته است و هر زمان که بورد، دو سه ماهیی پیدایش نمی شود. نازنین ناخودآگاه دلگیر شد. انگار وجود سهراب خان باعث سرگرمی و دل مشغولش او بود. خاله مشغول خانه تکانی بود و نازنین و بی بی در کارها به او مک می کردند. چند بار برای خرید به بازار رفتند. خاله چند قواره پارچه برای نازنین خرید و آنها را به خیاط داد تا به دلخواه نازنین دوخته شود. نازنین خوشبخت بود اما یاد خانواده اش ابرهای تیره غم را برایش به ارمغان می آورد. چهارشنبه ی آخر سال نزدیک بود و کار خانه تکانی هم تمام شده بود و خانه از تمیزی برق می زد. باغبان پیر حاج مشیر برای آنها پیغام آورد که شب چهارشنبه سوری به آنجا دعوت شده اند. خاله تشکر کرد و گفت:
ـ زحمت نمی دهیم.
باغبان پیر گفت:
ـ حاج خانم فرموده اند که حتما تشریف بیاورید و تنها در خانه نباشید.
وقتی خاله موضوع را با نازنین درمیان گذاشت، نازنین گفت:
ـ حاج خانم همیشه اینقدر لطف دارند؟
خاله: البته زن خوبی هست، ولی معمولا کسی رو تو مراسم خانوادگی شرکت نمی ده. مثل اینکه خیلی به دلش نشستی. چون من که همیشه تنها هستم، حتما به خاطر تو این دعوت رو انجام داده.
نازنین از این دعوت معذب بود، اما خیالش از طرف سهراب راحت بود. پس بقیه نیز برایش عادی بودند و می توانست شب خوبی را بگذراند. برای آن شب نازنین یکی از کت و دامن هایش را که به تازگی دوخته بود، به تن کرد که او را برازنده و خانم تر می کرد. از دیدن خود در اینه احساس غرور می کرد. هوا تاریک شد که آنها به راه افتادند. در باغ برخلاف همیشه هیاهوی زیادی به راه بود و صدای بچه ها همه جا را پر کرده بود. وقتی باغبان پیر در را گشود یکی از دختران حاج خانم که به نظر کوچکتر از بقیه بود، به استقبال آنها آمد. بعد از روبوسی گفت:
ـ من ملیحه هستم.
نازنین نیز خود را معرفی کرد. ملیحه گفت:
ـ تعریف شما رو از خانم جون زیاد شنیدیم. واقعا که بیراهه نمی گفت.
نازنین تشکر کرد و سپس به سمت ساختمان به راه افتادند. در کنار استخر تخت هایی گذاشته بودند و روی آنها را با قالی پوشانده بودند. روی یکی از آنها مردها دور هم نشسته بودند و پیرمردی در حال کشیدن قلیان بود و بقیه دور از جمع بودند که به نظر داماد ها بودند اما وقتی نازنین دوباره نگاه کرد، سهراب را دید که به پشتی تکیه داده و به او می نگرد. نازنین از دیدن سهراب جا خورد و ناگهان نوک کفشش به تک سنگی گیر کرد و پایش پیچ خورد. از دستپاچگی خود شرمسار شد. ملیحه دست او را گرفت و گفت:
ـ خدا مرگم بده. چی شد؟
نازنین مچ پایش را کمی مالش داد و گفت:
ـ چیزی نشد.
ملیحه: بهتره بریم تو اتاق و کمی با آب گرم ماساژش بدیم.
نازنین: باور کنید چیزی نشد.
خاله گفت:
ـ ملیحه خانم شما خودتون رو ناراحت نکنید، چیزی نشده.
نازنین با چهره ی در هم به سمت عمارت رفت و با خود گفت، اگه می دونستم که برگشته محال بود که بیام. وجود اون باعث می شه نتونم راحت باشم. خاله از دور برای آنها سر تکان داد و آنها نیز با خوش آمدید و بفرمایید جواب دادند. خاله به ملیحه گفت:
ـ درست دیدم؟ سهراب خان برگشته؟
ملیحه: بله دیروز اومد. قرار نبود که بیاد. داداش سهرابه دیگه. می خواست بره ترکیه ولی نمی دونم چرا منصرف شد. نازنین سوزش نگاه او را بر خود حس می کرد. می خواست سریع تر به ساختمان برسند تا از تیررس نگاه او دور شود. در عمارت دخترای حاج مشیر با سر و صدا مشغول آشپزی بودند. وقتی میهمانان را دیدند به استقبال آمدند و همه ی آنها با نگاهی خریدارانه نازنین را می نگریستند. خاله به حاج خانم گفت:
ـ والله راضی به زحمت نبودیم.
حاج خانم: این حرفها چیه نازنین عین دختر خودمه.
خاله: اختیار دارید. کنیزتونه.
حاج خانم: خانمه. اگه بدونی چقدر مهرش به دلم نشسته که حد نداره.
دخترای حاج خانم خونگرم و مثل مادرشان مهمان نواز بودند. همه ی آنها از زیبایی بهره مند بودند و بسیار شیک پوش و متشخص به نظر می ریدند به خصوص دختر دوم حاج خانم که هرچه بیشتر به او نگاه می کرد، بیشتر به زیبایی او پی می برد. بچه ها با سر و صدا آمدند داخل اتاق و از بزرگترها خواستند که برای آتش بازی به حیاط بروند. دخترها برخاستند و از نازنین و خاله نیز دعوت کردند. خاله گفت:
ـ شماها بروید. من همینجا هستم.
حاج خانم هم گفت:
ـ راست می گه. شما برید ما هم بعدا می آییم.
آنها همراه نازنین به حیاط رفتند. نازنین ترجیح می داد نزد خاله بماند، اما در برابر آنها نمی توانست مقاومتی بکند. در باغ شوهران آنها به همراه فرزندانشان مشغول جمع کردن بته و چوب بودند. نازنین در گوشه ای نکیه به درخت داد و به آنها می نگریست. آنها خانواده ی شلوغ و بشاشی بودند. حاج آقا عبایی روی دوش انداخته بود و مشغول قلیان کشیدن بود. سهراب خان نبود و نازنین فکر کرد شاید بیرون رفته. در هر حال خوشحال بود که سهراب حضور ندارد. ملیحه او را صدا کرد و قیافه ی پسر کوچکش را که سیاده شده بود، نشن داد و گفت:
ـ حاجی فیروز رو دیدی؟

به قیافه مضحک پسربچه خندید و گفت:
ـ اسمت چیه؟
پسر کوچک گفت:
ـ سامان.
نازنین: چه اسم قشنگی داری. می خوای صورتت رو بشورم؟
پسر بچه سرش را تکان داد و موافقت خود را اعلام کرد. ملیحه گفت:
ـ خودم می برم.
نازنین: می خوام کمی باهاش بازی کنم.
و دست پسربچه که به نظر 3 ساله می آمد را گرشفت و به لب استخر برد و شیر آبی را که در کنار آن قرار داشت را باز کرد و صورت کودک را شست. نازنین گفت:
ـ می خوای مسابقه بدیم؟ هرکی زودتر رسید به اون درخت برنده است.
و گوشه ای از باغ اشاره نمود. سامان قبول کرد و پس از یک دو سه شروع به دویدن کرد. آهسته می دوید تا سامان جلوتر باشد. وقتی هر دو ایستادند نازنین از ته دل می خندید و گفت:
ـ سامان تو خیلی تند می دوی. حالا که برنده شدی برات یه جایزه می خرم.
سامان به نقطه ای خیره شد و گفت:
ـ دایی جونه.
نازنین به سمتی که می نگریست نگاه کرد و سهراب خان را در کنار خود به فاصله ی چند قدمی دید. نازنین برخاست و سامان به طرف سهراب دوید. سهراب کودک را در آغوش گرفت و بوسید و سپس به طرف نازنین آمد و گفت:
ـ شما بیشتر دوست دارید با بچه ها باشید تا بزرگترها.
نازنین: خوب بچه های ساده تر و صمیمی ترند و راحت تر می شه باهاشون کنار اومد.
سهراب خان گفت:
ـ نمی دونم چرا چند دفعه است شما رو تو عالم خودتون غافلگیر کردم. یه بار تو خیابون، یه بارم تو باغ و الانم اینجا. البته به حساب اتفاق بگذارید نه عمدی.
نازنین گفت:
ـ اینجا منزل شماست و قاعدتا می تونید همه جا حضور داشته باشید.
سامان گفت:
ـ دایی بریم آتیش.
سهراب: بریم دایی جون.
و از گوشه ی چشم نگاهی به نازنین انداخت و گفت:
ـ پاتون در چه حاله؟
نازنین گفت:
ـ چیز مهمی نبود.
نازنین به راه افتاد و سهراب نیز در کنار او در حالی که سامان را در آغوش داشت گام بر می داشت.
ـ ببخشید فضولی می کنم ولی می خواستم بدونم شما برای همیشه اومدید به این شهر؟
نازنین: برای همیشه نه، اما به محض این که بتونم بر می گردم.
سهراب: چرا؟! به نظرتون اینجا شهر خوبی نیست؟
نازنین: من اصفهان را خیلی دوست دارم اما به خاطر پدر و مادرم باید بروم.
سهراب: نمی دونم چرا فکر می کننم شما هم مثل من فراری هستید.
نازنین با تعجب گفت:
ـ فراری! چرا این اسم رو انتخاب کردید؟
سهراب با زیرکی گفت:
ـ نظرم را گفتم.
نازنین: شما خیلی رک هستید.
سهراب: شما هم می تونید باشید.
نازنین: اما من از خودم فرار نکردم. من از دیگران بریدم.
در این هنگام آنها به جمع رسیدند. سهراب گفت:
ـ ولی از دیگران نمی شه فرار کرد.
سامان را به زمین گذاشت و به طرف حاج مشیر روان شد. مرجان به طرف نازنین آمد و گفت:
ـ نازنین الان آتش تمام می شه. بیا و بپر.
و دست او را گرفت و از آتش پریدند. سهراب همچنان خاموش به او می نگریست. نوع نگاه او باعث عذاب نازنین می شد. وقتی دستان خود را در کنار آتش گرم نی مرد، شعله های آتش صورتش را برافروخته بود. ناخودآگاه به سهراب چشم دوخت. چشمان سیاه او را که مانند ببری می نمود در افق نکاه خود دید. نازنین با خود فکر می کرد همه چیز او پر هیبت و گیراست. او به معنای واقعی مردی بود که می توانست تکیه گاه هر زنی باشد. شانه های فراخ او می توانست امنیت را در هر کسی به وجود بیاورد، اما نازنین اسیر عشقی بود که او را سردرگم و مایوس از دنیای واقعیت ها کرده بود و مانند غریقی دست و پا می زد تا شاید به ساحا انتظار برسد.
وقتی نازنین سر بر بالین نهاد، اتفاقات آن شب جلوی چشمانش آمد. خانواده ی خوب و صمیمی حاج مشیر، رفاقت میان باجناق ها که همگی خانواده دوست و نجیب بودند و احترامی که به یکدیگر می کذاشتند برای نازنین لذت بخش بود. نازنین در جمع آنها خود را غریبه نمی دید. انگار سالها بود که آنها را می شناخت، اما سهراب و رفتار او در این جمع برایش مانند معمایی بود. در تمام لحظات هم بود و هم نبود. کم حرف می زد و بیشتر در افکار خود غوطه ور بود. در حالی که در جمع حضور داشت، روحش جای دیگری پرواز می کرد. اما توجه خاصی به نازنین نشان داده بودف انگار نازنین میهمان مخصوص او بود. رفتار همه را با او مد نظر داشت و عکس العمل های نازنین را با دقت می سنجید، اما تمامی این کارها در سکوت انجام می گرفت و فقط نازنین این حس مالکیت را درک می کرد. همان طور که سهراب واقعیت وجود او را می دانست...
سال نو شد، اما چشمان نازنین پر از اشک بود. خاله او را دلداری می داد که به زودی نزد خانواده اش خواهد بود. نازنین با شرمساری گفت:
ـ خاله نه اینکه از این که با شما هستم، ناراحتم. خدا می دونه بهترین دوران زندگی رو با شما تجربه کردم.
خاله: می دونم عزیزم. اما همه به خانواده نیاز دارند. من برای خوشبختیت دعا می کنم.
خاله برای نازنین زنجیر طلا با اسم خدا گرفته بود و نازنین با اخرین پس اندازش برای خاله روسری و برای بی بی چادر نماز گرفته بود. روز اول جند تن از فامیل مرحوم فاتجی به دیدن خاله آمدند و روز بعد چند تن از همسایگان و حاج خانم نیز جزو میهمانانی بود که روز سوم به همراه مرجان به دیدن خاله آمدند. مرجان بسیار جویای حال نازنین شده و از این که گوشه گیر است و دوست ندارد با آنها رفت و آمد نماید گله می کرد. نازنین در جواب گفت:
ـ خدا می دونه که چقدر از اون روز تا به حال به یاد محبت های شما هستم و همیشه به یادتونم. مرجان با اخم گفت:
ـ اگه این طور بود یه سری به ما می زدی.
نازنین: حتما در اولین فرصت.
خاله حال سهراب را پرسید و حاج خانم گفت:
ـ سهراب هم بد نیست به شکر خدا.
خاله: نرفتن مسافرت؟
حاج خانم: فعلا که خیال رفتن نداره. نمی دونم چی شده؟ از اون جنب و جوشی که داشت و مدام فکر رفتن بود، چند صباحی می شه که افتاده.
خاله: خدا رو شکر. تا تنور داغه بچسبود.
حاج خانم گفت:
ـ تا قسمت چی باشه.
و مرجان لبخند معنی داری به نازنین زد.
مرجان آن روز با اصرار خاله و نازنین را برای فردا ناهار دعوت کرد. خاله عذرخواهی کرد و رفتن به بازدید اقوام را بهانه رد دعوت قرار داد، ولی قول داد که نازنین را بفرستد.
نازنین: خاله چرا شما نمی آیید؟
خاله: آخه عزیزم شما دو تا جوان هستید و هم صحبت. حضور من زیاد خوشایند نیست.
نازنین فردا صبح به حمام رفت و با وسواس زیاد لباسی انتخاب کرد. یک ساعت به ظهر مانده بود که باغبان پیر حاج مشیر در را نواخت و پیغام داد که سهراب خان مسیرشان آن طرف است و اگر اشکالی ندارد نازنین خانم را می رساند. خاله انگار دو دل بود. بعد از کمی تامل گفت:
ـ زحمت می کشن.
باغبان پیر گفت:
ـ نیم ساعت دیگه آقا می آیند.
وقتی خاله به نزد نازنین برگشت، گفت:
ـ راضی نبودم اما دیدم دور از ادبه. در ثانی سهراب خان رو همه می شناسند و آدم مطمئنی است. فکر کرده تو شهر رو خوب بلد نیستی و خواسته مهمان نوازی کند. نازنین مطمئن بود که خاله همه چیز را درک می کند، اما خود را به بیراهه می زندک نازنین درب کوچه را بست و به آرامی در گوچه گام برداشت. عطر دل انگیز بهاری از کوچه شنیده می شد. نازنین احساس سبک بالی می کرد. دوست داشت کوچه تمام نشود و او همچنان راه برود. سر کوچه اتومبیل سهراب خان نظرش را جلب کرد. او پشت فرمان نشسته بود و روبرو را می نگریست. نازنین باز نیاز به خنده را در خود می دید. از رفتارهای سهراب و انگیزه ی او که توام با غیرت بود، احساس خوشایندی می کرد. نازنین به سمت پنجره ی اتومبیل خم شد و سلام کرد.
سهراب: سلام. حالتون خوبه؟ سال نو مبارک.
نازنین: سال نو شما هم مبارک.
سهراب خم شد و درب اتومبیل را باز کرد. نازنین نشست و گفت:
ـ راضب به زحمت شما نبودم.
سهراب: چه زحمتی؟ گفتم شما اینجا غریبید. جای غریبه هم که نمی روید. من امروز بی کار بودم.
نازنین: امیدوارم یک روز در تهران بتونم تلافی محبت های شما و حاج خانم رو جبران کنم.
سهراب: البته اگه ما اومدیم تهران و شما ما رو تحولی گرفتید.
نازنین از طرز صحبت کردن سهراب به خنده افتاد و گفت:
ـ البته اگه شما ما رو قابل بدونید.
سهراب سعی داشت تا به نازنین نگاه نکند و هر بار در پشت چراغ قرمز به سمت مخالف می نگریست و نازنین زیر چشمی حالات و رفتار او را زیر نظر داشت. سهراب به ظاهر همیشه لباس یک دست سیاه می پوشید و دو دگمه ی پیراهن را باز می گذاشت و شمایل ظریفی به گردن داشت و با این ها بیشتر خودنمایی می کرد. خانه ی مرجان در سمت شمال شهر قرار داشت. در طول راه سکوت کرده بودند و هر دو ترجیح می دادند که خود را نسبت یه دیگری بی تفاوت نشان دهند. وقتی به مقصد رسیدند سهراب گفت:
ـ من ساعت 6 می آیم دنبالتون، خوبه؟
نازنین: اگر کاری براتون پیش اومد، من خودم می آیم اجباری نیست.
سهراب با اوقات تبخی گفت:
ـ راستی راستی که خیلی تعارفی هستید. فعلا خداحافظ.
و پا را روی گاز گذاشت و رفت. خانه مرجان آپارتمان بزرگ و زیبایی بود و بسیار مدرن تزیین شده بود. ملیحه نیز آنجا بود. مریم و مهسا ایام هید را به مسافرت رفته بودند. مرجان بسیار صمیمی و راحت بود. او یک دختر 6 ساله داشت. در شمن خوردن ناهار بسیار بذله گویی کرد و نازنین از ته دل به صحبت های آن دو خواهر می خندید. سامان نیز مدام در حال خرابکاری بود. بعد از خوردن ناهار صحبت های متفرقه انجام شد و ملیحه از دید و بازدید ایام عید حرف می زد که کجاها رفته اند. مرجان گفت:
ـ راستی نازنین، داداش سهراب تو رو رسوند؟
نازنین: بله راضی به زحمتشون نبودم.
دو خواهر نگاه معنی داری به یکدیگر انداختند و انگار می خواستند زمینه را برای صحبت های بعد آماده سازندو
ـ می دونی نازنین، داداش سهراب اخلاق خاصی داره. شاید اینو تا به حال فهمیده باشی، اما به منزله ی بد بودن اون رفتارها نیست. تنها عیبش به قول خودش رفیق بازیه.
رمجان با خنده گفت:
ـ اونم تو مرامشه.
ـ سهراب خان و همگی شما در این مدت به من انقدر محبت کردید که اندازه ننداره.
مرجان: ببین نازنین تعارف رو بذاریم کنار. ما همگی احساس کردیم که سهراب نسبت به تو بی تفاوت نیست و کششی را که به تو داره تا کنون به دختری نشون نداده.
نازنین با شرم گفت:
ـ شاید چون من تنها هستم و به قول معروف غریب هستم.
ملیحه: نه این ها دلیلش نمی شه. نازنین تو دختر خوبی هستی. مهرت به دل همه ی ما نشستهو ما می خواهیم تو سهراب رو سر عقل بیاری.
نازنین: من؟ چطور؟
مرجان: یعنی تو نسبت به سهراب بی تفاوتی؟
نازنین لحظه ای فکر کرد. با خود اندیشید، بی تفاوت نه، ولی نمی تواند دروغ بگوید. قلب او در گرو بود و تا از بند رها نشود نمی تواند تصمیم درستی بگیرد.
نازنین: به عنوان کسی که با من مهربان بوده، نه.
ملیحه و مرجان که انتظار این حرف را نداشتند هر دو سکوت کردند.
نازنین: متاسفم، من نمی تونم دروغ بگویم. من برای خودم مشکلاتی دارم و نمی خواهم خودمو گول بزنم یا دیگران را.
مرجان: از رک گویی تو خوشحالیم. شاید به مرور زمان همه چیز حل شد.
آن دو خواهر تا ساعت آخر در زمینه های دیگر گفتگو کردند و سعی در فراموش کردن صحبت های ساعت قبل داشتند. ساعت حدود 6 بود که زنگ در نواخته شد. نازنین ضربان قلب خود را که سریع تر شده بود، می شنید. وقتی مرجان در را گشود، گفت:
ـ داداش سهراب است. بیا بالا. عجله ای نیست.
وقتی سهراب وارد شد، سامان و مینا به طرف او دویدند. سهراب شکلات هایی را که خریده بود، به آنان داد. مرجان برای آوردن چای به سمت آشپزخانه رفت. ملیحه از حال مادر و پدر جویا شد و سهراب گفت:
ـ یه سر بزنید. خانم جون بی حوصله شده.
در همان زمان مرجان نیز با سینی چای آمد و گفت:
ـ باز چیزی گفتی؟
سهراب: نه، فقط گفتم کارهایی تو تهرون دارم و باید برم.
ملیحه: تو که می دونی مامان چه قدر حساسیت داره، چرا این سفرها رو کم نمی کنی؟
سهراب: ایندفعه برم زود نیانم. قول می دم.
سپس به نازنین نگریست و گفت:
ـ اگه حاضرید برویم.
نازنین برخاست، اما دیگر حال و حوصله ی دقایق قبل را نداشت. وقتی سوار اتومبیل شد، سهراب پرسید:
ـ خوش گذشت؟
نازنین: مگه می شه با مرجان و ملیحه بد بگذرد؟ آنها بی نهایت مهربان هستند.
سهراب: اما می بینم که بی حوصله اید.
نازنین: نه، فقط کمی خسته هستم.
سهراب: می خواستم یه دور تو اصفهان بچرخم. با این احوال می رویم خانه.
نازنین از حرف خود پشیمان شد. او می خواست لحظات بیشتری با سهراب باشد، .لی به راحتی آن را از دست داد. در طول راه سکوت کرده بودند. نازنین از سکوت بیزار بود. می خواست حرفی بشنود، اما انگار سهراب با او لج کرده بود. نازنین نیز نمی خواست غرور خود را بشکند و تمایل خود را همصحبتی با او نشان دهد. وقتی اتومبیل سر کوچه ایستاد، نازنین گفت:
ـ خیلی ممنونم. زحمت کشیدید. خداحافظ.
سهراب که متوجه ی عصبی بودن نازنین شد گفت:
ـ شما همیشه موقع خداحافظی اینقدر بداخلاق می شوید؟
نازنین: نه، خیلی هم آرام هستم. شما این طور فکر می کنید.
سهراب: هم دروغ بود و هم تعارف.
نازنین: من نه دروغ گفتم و نه تعارف کردم.
سهراب دستانش را به حالت تسلیم جلو آورد و گفت:
ـ خیله خوب، خیله خوب. معذرت می خواهم. فردا می خواهید یک دور توی اصفهان بزنید؟
نازنین خندید و گفت:
ـ شاید. باید از خاله اجازه بگیرم.
سهراب: فردا ساعت 6 خوبه؟
نازنین: اما من هنوز به خاله نگفتم.
سهراب: مطمئن باش که خاله حرفی ندارد.
سپس اتومبیل را به حرکت در آورد و نازنین را متحیر برجای نهاد.
وقتی نازنین درون اتومبیل جا گرفت،گفت:
ـ می خوام بدونم از کجا فهمیدید که خاله اجازه می ده؟
سهراب خندید و گفت:
ـ هنوز به این مسئله فکر می کنی. خوب خاله منو از بچگی می شناسه و منم اونو خوب می شناسم.
نازنین به طرز فکر سهراب راجع به آدمها خنده اش گرفت. به محض اینکه دعوت سهراب را مطرح کرد، خاله گفت می تونی بری ولی سعی کن آخرین بار باشه. مردم حرف درمی آورند. نازنین خاله را بوسید. آن روز صبح به نظرش لحظات به قدری کند می گذشت که می خواست عقربه ها را به جلو هدایت کند. کتاب خواند و به باغچه آب داد. حیاط را شست و وقتی نم نم باران بهاری شروع به باریدن کرد، او حاضر بود.
سهراب او را به کنار سی و سه پل برد و در کنار رود شروع به قدم زدن زیر باران نمودند. سهراب گفت:
ـ اگه سردت شد بگو برگردیم.
نازنین سرش را تکان داد و گفت:
ـ نه، من عاشق بارونم اونم بارونم بهاری.
سهراب: می دونی این رود چند ساله ادامه داره؟ تنها منظره ای که همیشه تو خاطرم زنده است، هین غروب زاینده روده. وقتی که از اینجا دورم، تنها دلتنگیم برای اینجاست.

نازنین: چرا همیشه به سفر می روید؟
سهراب: مثل اینه که بپرسی این رود چرا مدام جریان داره؟
نم باران و غروب زاینده رود و تلالو چراغ ها در سطح آب حالتی شاعرانه به وجود آورده بود. نازنین گفت:
ـ پس برای همینه که شما در حال سفرید. می خواهید مثل رود روان باشید.
سهراب: می دونی من تا به حال به چیزی که می خواستم، نرسیدم. دنبال چیزی می گردم اما نمی دونم اون چیه؟ اما اگه پیدا کنم آروم می گیرم.
نازنین اندیشید که همه ی آدمها در جستجوری چیزی هستند که برای خودشان مجهول است. سهراب به عنوان یک مرد همچون او و شراره به دنبال گمشده اش بود.
نازنین: اگه هیچ وقت پیدا نکردید؟
سهراب به نازنین نگریست. انگار می خواست حرفی بزند اما لب فروبست.
نازنین: من ناامیدتون کردم؟
سهراب: نه، برعکس.
نازنین: پس چرا با تعجب من رو نگاه می کنید؟
سهراب: دوست دارم بدونم توی فکرت چی می گذره؟
نازنین: تو فکر شما چی می گذره؟
سهراب: باز می خوای مچ منو بگیری؟
نازنین با خنده گفت:
ـ اما تا حجالا موفق نشدم.
سهراب: بهتره برگردیم. کمی سرد شده. می ترسم سرما بخوری و اون وقت خاله ات ول کن نیست.
سهراب او را به هتل بزرگ آن شهر برد که بسیار زیبا و به سبک دوران شاه عباس تزیین شده بود. دز آنجا عصرانه ی مفصلی خوردند و سهراب از سفرهایی که رفته بود، سخن می گفت و از دوستانش که چگونه سر یکدیگر را کلاه می گذارند بعد همه به ریش طرف می خندند. نازنین از طرز صحبت سهراب لذت می برد. او راحت و صمیمی حرف می زد. انگار که نازنین یکی از رفقای اوست. وقتی نازنین می خواست پیاده شود، گفت:
ـ خیلی خوش گذشت. واقعا از لطفتون ممنونم.
سهراب گفت:
ـ می خواهی فردا ببرمت اون سر شهر؟
نازنین خندید و کفت:
ـ نه این بار مطمئنم که خاله نمی گذارد.
سهراب: منم می دونم پس اصرار نمی کنم. خداحافظ.
سهراب آنقدر ایستاد تا نازنین به درون خانه رفت. نازنین تا یک هفته سهراب را ندید. گمان می کرد به مسافرت رفته. دلتنگ او شده بود. سهراب مهربان و خوب بود و نازنین احساس می کرد به اندازه ی یک دوست به او احتیاج دارد و سهراب مرهمی بر زخمهایش بود، اما نمی توانست خود را به او وابسته کند. می ترسید که باعث مشکلی در آینده شود. پس ترجیح داد که او نباشد حتی با وجود دلتنگیش.
یک روز به سیزده نوروز مانده بود. نازنین به یاد سالهای قبل افتاد که با عمو و بچه هایش همگی به بیرون شهر می رفتند و چه خاطرات خوبی از آن ایام داشت. نازنین سرش را به پنجره ی اتاق چسبانده بود و به حیاط می نگریست. حوصله اش حسابی سر رفته بود. صدای زنگ در بلند شد. بی بی سلانه سلانه رفت و در را گشود. نازنین با دقت که نگاه کرد، مرجان را دید. او پا به حیاط نهاد و بی بی او را به طرف اتاق نشیمن راهنمایی کردو نازنین با عجله دستی به سر و رویش کشید و به نشیمن رفت. خاله برای خرید بیرون رفته بود. آن دو صورت یکدیگر را با صمیمیت بوسیدند. بی بی وسایل پذیرایی را آورد. مرجان گفت:
ـ زحمت نکش بی بی جون. من می خوام زود برم.
نازنین: چرا به این زودی، عجله داری؟
مرجان: باید با محمد چندجا برویم عید دیدنی. فردا که نمیشه رفت.
نازنین: حاج آقا و حاج خانم خوب هستند؟
مرجان: سلام رسوندن. همگی حالشون خوبه.
مرجان چایی را نوشید و گفت:
ـ خانم جون منو فرستاد تا بگم فردا سیزده بدر جایی نروید و بیایید باغ.
نازنین: راضی به زحمت شما نیستیم. فردا قراره با خاله و اقوام آنها بیرون شهر برویم. ( نمی دانست این دروغ چطور به زبانش آمد.) اما خشنود بود. مرجان با اوقات تلخی گفت:
ـ آخ حیف شد. گفتم دیر شده ها. باید زودتر دعوتتون می کردیم. در هر حال امیدوارم فردا بهتون خوش بگذره. به حاج خانم سلام منو برسونید.
نازنین: شما هم سلام برسونید و از این که به یاد ما بودید ازتون ممنونم.
وقتی مرجان رفت، نازنین نفسی به راحتی کشید. فردا باید با خاله جایی برود تا دروغ او برملا نشود. یک ربع از رفتن مرجان می گذشت که زنگ در نواخته شد. نازنین به هوای خاله دوید تا در را باز کند و در آوردن خواربار او را یاری دهد. وقتی در را گشود با کمال تعجب، سهراب را دید. نازنین سلام کرد و کمی خود را عقب کشید و گفت:
ـ بفرمایید تو.
سهراب: نه ممنونم. می خوام برم.
نازنین از سنگینی نگاه او برآشفت. سهراب بهد از چند ثانیه گفت:
ـ فردا خاله جایی قول نداده، اگه شما قول دادید بهم بزنید. فردا توی باغ می بینمتون.
نازنین دهان گشود تا حرفی بزند اما سهراب رفته بود. نازنین همانجا روی پله نشست. از دروغ خود شرمسار بود و از اینکه سهراب فهمیده بود چرا او نمی خواهد برود، احساس حقارت می کرد.

وقتی خاله برگشت نازنین ماجرا را تعریف کرد. خاله خندید و گفت:
ـ دیگه تو باشی دروغ نگی، اما اگه واقعا دوست نداری بروی من می روم و عذرخواهی می کنم.
در صورت نازنین موشکافانه نگریست تا جواب خود را بخواند.
نازنین: راستش با این اتفاق دیگه نمی خواهم دروغ بگن اگه شما راضی باشید، می رویم.
نازنین آن شب از دلشوره فردا خواب به چشمانش نمی آمد. او فکر می کرد سهراب به سفر رفته ولی هنوز اینجا بود و سایه اش بر روی نازنین سنگینی می کرد. نازنین با هر بار دیدن سهراب احساس تازه ای در خود می دید و هر بار ندیدن سهراب باعث غریبه تر شدن آنها می شد. نوعی غرور و احساس تملک در سهراب بود که نازنین را به وحشت می انداختو نازنین در فکر راهی بود تا این بند اسارت را پاره کند. اسارتی که نازنین نمی خواست به آن تن دهد اما سهراب هر روز آن را تشدید می کرد تا جایی که نازنین رمق نفس کشیدن نداشته باشد.
نزدیکی های ظهر نازنین و خاله و بی بی به راه افتادند. نازنین آن روز بلوز گشاد و راحتی با شلوار جین به پا کرده بود و موهایش را بافته بود. خاله گفت:
ـ مثل دختر کوچولوها شدی.
نازنین از این توصیف خشنود بود. او می خواست متضاد همیشه باشد. وقتی باغبان پیر در را گشود، بوی کباب محوطه ی باغ را پر کرده بوئ. ملیحه به استقبال آمد و به نازنین گفت:
ـ چقدر بامزه شدی. مثل دختربچه ها.
نازنین خندید و گفت:
ـ شما دویمن نفر هستید که این حرف رو زدید.
دور استخر روی تخت ها باز مفروش شده بود و مریم و مهسا بلند شده و با او و خاله روبوسی کردند. نازنین به جمع سلام کرد و با حاج خانم روبوسی کرد و سپس با بقیه ی افراد حاضر احوالپرسی کرد. وقتی چشمش به سهراب افتاد او را دید که با لبخندی معنی دار به نازنین نگریست. نازنین روی برگرداند و حاج خانم، خواهر و خواهرزاده هایش را معرفی کرد. خاله ی سهراب دو دختر و دو پسر داشت. پسرها با همسرانشان بودند و دختر بزرگتر با نامزد خود و دختر کوچکتر که همسن نازنین بود مجرد بود. آنها به دقت نازنین را زیر ذره بین گرفتند و گاهی در گوشی چیزی را نجوا می کردند. مرجان نازنین را صدا کرد و گفت:
ـ بیا کمی قدم بزنیم.
آنها قدم زنان به نزدیکی تاب رسیدند و هر دو نشستند و به آرامی تاب را تکان می دادند.
مرجان گفت:
ـ نازنین باید ببخشی که برنامه ی امروز تو بهم زدم. تقصیر من شد. وقتی گفتم تو چی گفتی، داداش سهراب گفت، باشه این بار خودم می رم. خانم جون گفت که بده شاید دوست ندارند بیایند. سهراب گفت، نه خانم جون رگ خوابشون تو دست منه. دیگه نمی دونم سهراب چی گفت ولی خوشحالم که می بینمت.
نازنین: سهراب خان امر کردند که قرار فردا رو بهم بزنیم.
مرجان با خنده گفت:
ـ راست می گی؟! سهراب واقعا خودخواهه. به دل نگیر.
نازنین: کی جرات این کار رو داره. هر دو به این حرف خندیدند. موقع ناهار سهراب در آوردن کباب به کمک بقیه رفت و خانم هت برنج و وسایل سفره را مهیا کردند. دخترخاله ی سهراب که اسمش نگار بود به کنار سهراب رفت و با یکدیگر شروع به خنده و شوخی کردند. سهراب از سیخی که در دست داشت به نگار تعارف کرد و او با هزار ناز تکه ای از گوشت را در اورد و در دهان گذاشت. نازنین حس حسادتی در وجودش زبانه شید. پس جناب سهراب خان به همه همینطور صمیمی و یکدل هستند. نازنین با خود عهد کرده بود که دیگه به سهراب و رفتار او توجه نکند. پس از ناهار آقایان برای چرت زدن به عمارت رفتند و خاله و خانم جان و خاله ی سهراب نیز به داخل رفتند و سهراب با پسرخاله هایش به صحبت مشغول شدند. نازنین با مهسا راجع به مسافرتش حرف می زد و تقریبا تمام صورتش به طرف مهسا بود و به این وسیله دیگر در تیررس نگاه سهراب نبود. چند دقیقه نگذشته بود که سهراب به طرف نازنین آمد و بدون این که توجهی به دیگران بکند گفت:
ـ نازنین خانم بنده را همراهی می فرمایید. می خواهم کمی قدم بزنم.
نازنین از صراحت گفتار او بهت زده بود و نگار با پوزخندی به او نگریست. نازنین برخاست و گفت:
ـ موافقم.
و به دنبال سهخراب روان شد. وقتی از دید دیگران در امان ماندند سهراب گفت:
ـ توی این یک هفته بهت خوش گذشت؟
نازنین: مثل همیشه. منظور از خوشی چی باشه؟
سهراب: هیچی می خواستم بدونم دلت نمی خواد یک دور دیگه تو اصفهان می زدیم؟
نازنین: گاهی چرا اما بی فایده است. من فکر کردم شما به سفر رفته اید.
سهراب: قرار بود بروم. به خاطر خانم جون و بعضی مسائل منصرف شدم.
نازنین: راستی دخترخاله ی زیبایی دارید.
سهراب: بله زیباست خیلی هم طناز.
نازنین: خوب پس حسابی پسندیدید.
سهراب شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
ـ امروز که از در آمدی تو نشناختمت.
نازنین: به نظرت مضحک بودم؟
سهراب: نه، اما با همیشه فرق داشتی.
نازنین: تنوع تو زندگی لازمه.
سهراب: متلک می اندازی؟ باشه تلافی می کنم.
نازنین خندید و زیر درختی نشست. سهراب به درختی تکیه داده بود و حرکات نازنین را زری نظر داشت.
نازنین: این باغ خیلی دل انگیزه. دلم برای اینجا تنگ می شه.
سهراب: مگه قراره جایی بروی؟
نازنین: بالاخره باید رفت و منم مسافرم. مثل شما. حالا کدوم زودتر به مقصد برسیم معلوم نیست.
سهراب: اما من بر می گردم.
نازنین: و من بر نمی گردم.
سهراب: از روزی می ترسم که برگردم و تو اینجا نباشی.
نازنین سرش را بلند کرد و به سهراب نگریست و گفت:
ـ بهتره برگردیم.
وقتی که به جمع پیوستند، همه آنها را با کنجکاوی می نگریستند. نازنین تا موقع رفتن سهراب را ندید. وقتی از همگی خداحافظی کردند، نازنین انتظار داشت را ببیند اما او نبود. خاله کلید انداخت و در خانه را باز کرد. نازنین به سر کوچه نگاه کرد و سهراب را دید که می آید. نازنین نمی دانست به داخل خانه برود یا نه؟ می خواست با سهراب خداحافظی کند. وقتی سهراب به نزدیکی او رسید گفت:
ـ چرا نموندی؟
نازنین: خاله خسته شد و اومدیم.
سهراب: هر طور شده فردا می خواهم ببینمت. ساعت 6 منتظرت هستم. فعلا خداحافظ.
نازنین حدس می زد که سهراب چه کاری با او دارد، اما نمی خواست بشنود و به او اقرار کند که دلش در گرئ شخص دیگری است و به او به عنوان یک دوست می نگرد. نباید اینقدر با او صمیمی می شد. سهراب مردی نبود که از زن پروا داشته باشد. او روی همه تسلط داشت و همه ی امکانات برای بهترین زندگی و زن ایده آلش فراهم بود. نازنین از اینکه مورد توجه او قرار گرفته بود به خود می بالید. اما حالا احساس ضعف و زبونی می کرد. اگر سهراب حرفی می زد او چه عکس العملی باید نشان می داد؟ افکار او پیچیده و در هم بود، مانند دریای طوفان زده. می خواست فردا نیاید و تا ابد آن شب ادامه یابد. صبح نازنین با سردرد و صورتی پف کرده برخاست.
خاله: نازنین کثل این که سرما خوردی.
نازنین: نمی دونم.
شاید نمی خواست خاله کنجکاو شود. به حمام رفت تا شاید سردردش رفع شود. مسکن خورد و کمی استراخت کرد. کلافه بود. نزدیک ظهر بود که زنگ در نواخته شد. بعد از چند دقیقه بی بی به اتاق آمد و گفت:
ـ نازنین خانم آقایی اومده دم در و با شما کار داره.
نازنین: کیه؟
بی بی: نشناختم.
خاله چادر به سر کرد و نازنین به همراه خاله به طرف حیاط رفت. وقتی در را
شود، با حیرت چشم به شخصی دوخت که او نیز همچنان چشم به نازنین داشت. خاله نازنین را تکان داد و گفت:
ـ نازنین می شناسی؟
نازنین به خود آمد ئ گفت:
ـ ایشون... این آقای مهندس صادقی هستند.
و سپس خود را کنار کشید.
مهندس با خاله حال و احوال کرد و سپس گفت:
ـ اجازه می فرمایید ساعتی با نازنین خانم صحبت کنم.
خاله: والله نازنین خودش می دونه، اما تشریف می اوردید داخل منزل خستگی رفع می کردید.
مهندس: تشکر. وقت بسیار است.
مهندس رو به نازنین گفت:
ـ من سر کوچه منتظرتون هستم.
نازنین به حالت غش روی زمین نشست. خاله گفت:
ـ چی شده نازنین؟ این آقا کی بود؟
نازنین: باورم نمی شه. اون اینجا چه کار می کنه؟ من خواب نیستم؟
خاله: نمی فهمم اینجا چه خبره؟ پاشو پاشو آبی به سر و صورتت بزن.
نازنین به سرعت حاضر شد و با پاهای لرزان در کوچه گام برمی داشت. مهندس در کنار اتومبیل ایستاده بود و اطراف را نظاره می کرد.
نازنین: سلام.
مهندس برگشت و گفت:
ـ بازم سلام.
او در اتومبیل جای گرفت و در سمت نازنین را گشود. سپس اتومبیل را به حرکت درآورد و در سکوت به راه خود ادامه می داد. به خیابان پهن و بلوار مانندی رسیدند که رهگذری در آن به چشم نمی خورد اتومبیل را نگه داشت و پیاده شد. نازنین به پیروی از او پیاده شد و به قدم زدن پرداختند.
مهندس: نمی پرسی اینجا چه کار می کنم؟
نازنین: چرا خیلی دلم می خواهد بدونم.
مهندس: الان دو ماهی می شه که ندیدمت. وقتی بی خبر رفتی، خیلی از دستت دلخور شدم. به پدرم گفتم آدرس کنزلت را بده تا دلیل غیبتت رو بپرسم. پدرم به من من افتاد و فهمیدم از کجا آب می خوره. بعد چند ماهی رفتم خارج ازایران تا شاید خاطرت فراموش بشه ولی نتونستم و حالا برگشتم و از اون زمان به دنبال تو می گردم. چرا اومدی اینجا؟
نازنین: برای فرار از ازدواج ناخواسته.
مهندس: پس در این مدت به تو سخت گذشته.
نازنین: اوایل خیلی سخت بود اما حالا عادت کردم.
مهندس: نازنین احساست راجع به من چیه؟ می خوام بدونم اشتباه نکردم.
نازنین به قلب خود رجوع کرد. آن شعله ی فروزان خاموش بود اما دیدن مهندس احساس پیروزی و به غایت آرزو رسیدن را در او بیدار کرده بود.
نازنین: من زیاد انتظار کشیدم اما بالاخره به اونچه که می خواستم رسیدم.
مهندس: می فهمم چی می گی. من راجع به خودمون با پدر و مادرت صحبت کردم. پدرت منتظره تا تو برگردی. کی می آیی؟
نازنین: فردا.
مهندس: پس منو به انتظار نگذار...
نازنین همه ی ماجرا را برای خاله تعریف کرد و از اینکه چقدر احساس خوشبختی می کند.
خاله: خوشحالم که احساس سعادت می کنی، اما عجله نکن و با وسواس قدم بردار. اونجور که من آقای مهندس رو دیدم زمین تا اسمون با ما فرق داره. تو زندگی دوست داشتن تنها کافی نیست. چشم و گوشت رو خوب باز کن.
نازنین خاله را بوسید و قرار شد وسایلش را جمع کند تا فردا در اولین فرصت به تهران بازگردد. باور نمی کرد که مهندس تمام این مدت به دنبال او بوده. او نازنین را می خواست و این تنها چیزی بود که برایش اهمیت داشت. ناگهان یاد سهراب قلب او را به درد آورد. ساعت 5 بود. باید می رفت و برای آخرین بار او را می دید و خداحافظی می کرد. وقتی سهراب را دید به نظر گرفته می امد. آنها به هتل همیشگی رفتند. آنجا دنج و راحت بود و تک و توک کسانی پشت میز نشسته بودند. سهراب گفت:
ـ چه خبر؟
نازنین فکر کرد حتما سهراب چیزی دیده که این طور سوال می کرد.
نازنین: خبری نیست.
سهراب: مطمئنی؟
نازنین: اگر چیزی می دونی خوب بگو.
سهراب: می خواستم خودت شروع کنی.
نازنین نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ سهراب خان امروز صبح من کسی رو دیدم که در انتظارش بودم. اون از من تقاضای ازدواج کرد.
سهراب: و تو؟
نازنین: منم قبول کردم.
سهراب سکوت کرد و در صورت نازنین به جستجوی حقیقت پرداخت.
نازنین: من برای دوستیمان ارزش زیادی قائلم اما گفتم که منم مثل شما مسافرم.
سهراب: پس نمی خواهی بدونی من چی می خواستم بگم؟
نازنین: نه، بهتره ندونم چون اون وقت جدایی از شما برایم مشکل می شود.
سهراب: یعنی تو اصلا نسبت به من هیچ تعلق خاطری نداشتی و من خودمو گول می زدم؟
نازنین: چرا کثل یک دوست. من در بدترین شرایط زندگیم به کسی اعتماد کردم و شما برایم مثا سایبانی بودید.
سهراب سکوت کرد و بعد از چند دقیقه گفت:
ـ بهتره بریم.
نازنین برخاست. عصبانیت در چهره ی سهراب موج می زد. نازنین می ترسید. فکر نمی کرد سهراب به این سرعت از کوره در برود. سهراب دیگر حرفی نزد و وقتی او را سر کوچه پیاده کرد، بدون این که به نازنین بنگرد، گفت:
ـ برو. من برات آرزوی خوشبختی می کنم. ولی بدون اگه رفتی دیگه هیچ وقت برنگرد.
نازنین سوزش اشک را احساس کرد که بر پهنای صورتش می ریخت. گفت:
ـ خواهش می کنم از من دلخور نباشید.
سهراب: بهتره بری، برای همیشه.
نازنین پیاده شد و سهراب با سرعت از کنار او گذشت. نازنین در کوچه می دوید. وقتی به خانه رسید گریستتن را آغاز نمود. چرا خوشبختی زمانی به سراغ او می آید که بدبختی دیگری آغاز می شود. او قلب سهراب را شکسته بود. سهراب مردی شکست ناپذیر بود اما نازنین او را خورد کرد. محبتهای او را نادیده گرفت و خیلی راحت او را از خود راند. خاله دست نوازش بر سرش کشید. نازنین او را در آغوش گرفت و همچنان گریه می کرد.
ـ خاله من خیلی بدبختم ندانسته و از روی بی عقلی سهراب رو امیدوار کردم. خاله منو نمی بخشه.
خاله: غصه نخور همه چی درست می شه. همانطور که همیشه گفتم. زمان مرهمی برای تمام دردهاست جدایی از خاله سخت بود. خاله گریه می کرد و نازنین و بی بی هم گریه می کردند. نازنین گفت:
ـ خاله من هیچی نمی تونم به شما بگم فقط اینکه با شما خیلی خوشبخت بودم. شما تو این مدت مادر، پدر و همه کس من بودید. خاله او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت:
ـ تو برای من خیلی عزیزی. هر وقت احساس تنهایی کردی، در این خانه به روت بازه.
وقتی نازنین سوار اتوبوس شد گفت:
ـ خاله از حاج خانم و دختراش از طرف من خداحافظی کنید. طاقت دیدن آنها را نداشتم.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 129
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 164
  • بازدید ماه : 379
  • بازدید سال : 879
  • بازدید کلی : 43,329
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید