loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 96 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

قبل از اينكه درو ببنده رفتم تو دستشويي .....و به بهانه شستن صورت خودمو از ديدش پنهون كردم ....
- كي بود ..؟
عماد- يكي از بچه ها بود گفت كنار دريان ......امده بود به ما هم بگه بريم پيششون...مياي ؟
- نه حوصلشو ندارم....
از لايه در نگاش كردم.... رو تخت نشسته بود و موهاي سرشو با حوله خشك مي كرد...
عماد- بيا بريم زودي بر مي گرديم ............................

-گفتم كه حوصله ندارم...تو برو
عماد- تو نياي من كجا برم؟
- برو من مي خوام يكم بخوابم ...خسته ام ....تو باشي راحت نيستم ....
عماد- داري بيرونم مي كني ؟
جوابشو ندادم...هنوز تو دستشويي بودم ....
عماد- من رفتم پيش بچه ها ..خواستي بيا .....
صداي بستن در امد از دستشويي امدم بيرون ....
رو تخت دراز كشيدم ....خوابم نمي يومد.....بلند شدم به طرف پنجره رفتم .....بچه ها دورهم نشسته بودن ..صداي خنده هاشون مي يومد..........
با خودم- چرا دلشو مي شكني
مگه اون نمي شكنه ...مي ره فاطمه رو مي بينه شارژ مي شه .......بعد مياد با من شوخي مي كنه....
پشت به پنجره كردم ....حلقه هم كه نيست ....لابد براي فاطمه برده كه به اون بده ......صداي ساز سنتوريو شنيدم برگشتم و بيرونو نگاه كردم ...يكي از بچه ها داشت با سنتور اهنگ غمگيني رو مي زد ....تو اتاق كمي راه رفتم ...
پالتومو تنم كردم ......هنوز صداي سنتور مي امد .......
چرا خودتو مي خوري ......ببين اون چه خوشه ..تو هم برو به خودت برس .....برو خوش باش
پايين رفتم ....هوا خيلي سرد شده بود
به طرفشون نزديك مي شدم
عماد- این چيه تو مي زني؟ ... مگه تو زندگي چقدر مصيبت داري كه اينطوري داري دلمونو كباب مي كني
حميد - مهندس شما مي توني بيا بزن....؟
عماد- نه تو بزن ....منم همراهيت مي كنم ...فقط شاد بزن ...
از دور نگاش كردم.... به طرف يكي از بچه ها رفت و به سطلي كه گذاشته بود زيرش اشاره كرد...
عماد- اون سطل بدبخت چه گناهي كرده كه بايد هيكل تو رو تحمل كنه...... پاشو .....پاشو
جمشيد- لباسم كثيف مي شه..... عماد توروخدا گير نده
عماد-....جمشيد جون رژيم بگيري بد نيستا..... انقدر پشت ميز نشستي كه داري مي تركي.... به خودت رحمت نمي كني به این سطل بدبخت رحم كن ...
جمشيد- ای بابا خدا نكنه این عماد به چيزي گير بده... بيا بگير ببينم مي خواي باهاش چيكار كني ...
...سطلو كه برداشت ..... نگاش به من خورد ...
بهم خنديد ...و رفت سر جاش نشست
عماد- فقط هرجا كه گفتم تكرار مي كنيد ....حميد جون تو هم تمام استعداد نداشتتو خرج كن كه يه شاهكار خلق كنيم ...
عماد- هر كيم كه تكرار نكنه...... مجبورش مي كنم بندري برقصه ......همه خنديدن
شروع كرد به ضربه زدن به سطل ...
عماد- حالا يك دو سه..
خودشو تكون مي دادو رو سطل ضرب مي يومد
عماد- كي ميگه تو زشتي ،مگه دل نداري
عماد- تريپ مهمه كه اونم نداري
عماد- برو و خيال كن كه دلم مي خوادت
عماد- عاشق شدي مهم نيست بزن به بي خيال
بچه ها- بزن به بي خيالي
عماد- فكرمو امشب از سرت ، تو وا كن
بچه ها تو وا كن
عماد- عكسمو با خودت ببر نگا كن

بچه ها- نگاه كن
عماد- به همه بگو به من نظر نداري
عماد- عاشق شدي مهم نيست، بزن به بي خيالي
بچه ها بزن به بي خيال...
همه دست مي زند و عماد با خنده رو سطل ضرب ميومد..حميدم همراهيش مي كرد...
عماد با لبخند بهم نگاه مي كرد و مي زد و مي خوند

عماد- اروم اروم اروم بگو كه عاشق هستي
عماد- به همه ي دنيا بگو كه دل به دل كي بستي
عماد- اروم اروم اروم فكر كن دلمو بردي
عماد- تو ببين كه عاشقم شديو يه دستي خوردي
بچه ها - تو ببين كه عاشقم شديو يه دستي خوردي

عماد- كي ميگه تو زشتي ،مگه دل نداري
عماد- تريپ مهمه كه اونم نداري
عماد- برو و خيال كن كه دلم مي خوادت
عماد- عاشق شدي مهم نيست بزن بي خيال
بچه ها- بزن به بي خيالي

بچه ها تو خوشي غرق بودن و از كاراي عماد مي خنديدن...كه يهو عماد سطلو ول كرد و پاچه ها شلوارشو داد بالا و با خنده و باحالت دو به طرفم امد ..دستمو گرفت و كشيد طرف خودش....
عماد- بقيه اشو خودتون بخونيد ....
و شروع كرد به دويدن ..منو هم دنبال خودش كشوند
بچه ها شروع كردن به هو كردن ما ...و مي خنديدن
هوووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووو
انقدر تند مي دويد كه نزديك بود چند بار بخورم زمين ...
- عماد ابرومونو بردي ...
مي خنديد و منو با خودش مي كشوند ....انقدر دويدم كه ديگه بچه ها ديده نمي شدند ..به طرف دريا رفت

پاهامون به اب دريا خورد ....دستمو ول كرد..... خودش بيشتر رفت تو اب ....
مي خواستم ببينم مي خواد چيكار كنه ....
عين منگلا بهش نگاه مي كردم ...
عماد- كفشاتو در بيار....به كفشام نگاه كردم .....كه يه عالمه اب ريخته شد رو صورتم ...
چشمام باز شد ...عماد خم شده بودو با اب دريا خيسم مي كرد ...هي مشت مشت اب به طرفم پرت مي كرد...
فكر نمي كردم این كارو كنه...بلند مي خنديد......و منو مسخره مي كرد...
- منو خيس مي كني با پا كفشامو در اوردم و هولشون دادم به طرف خشكي ...
- بيا نوش جونت ...
هي مي رفت تو اب..... تا كمر تو اب بود ...جرات نمي كردم زياد برم تو اب ...چون شنا بلد نبودم ....هنوز به طرف هم اب مي ريختيم و مي خنديدم ....
داشتم روش اب مي ريختم كه به طرفم امد ..... دستمو گرفت تو دستش تا منو بيشتر ببره تو اب...
-نه من مي ترسم...
عماد- نترس من پيشتم
-عماد من شنا بلد نيستم ....هوا هم سرده.......... بيا برگرديم ...
عماد- نترس يكم جلو مي ريم ...دستتو بده به من ...نترس ...هميشه دريا اروم نيست ....امشب ارومه بيا ...
با ترس همراش كمي جلو رفتم ....دوتايي تا كمر تو اب بوديم داشتم يخ مي كردم ...دوتا دستمو گرفته بود ..يه موج بزرگ امد ازترس خودمو انداختم تو بغلش
-توروخدا بيا برگرديم من شنا بلد نيستم...
عماد- اهو نترس يه موج بود ...
-خواهش مي كنم بيا برگرديم ...
باز يه موج ديگه...... حسابي بهش چسبيده بودم ..و چشمامو بسته بودم يه دفعه دست انداخت زير زانوهامو و منو بغل كرد..خودش تو اب بود منم تو بغلش (عجب قدرتي..جلل الخالق )چشممو باز كردم تو بغلش بودم ..... از ترس و سرما مي لرزيدم ....
با لبخند نگام مي كرد...
- عماد منو ببر ساحل من مي ترسم....خواهش مي كنم
عماد- باشه فقط به يه شرط ....
بهش نگاه كردم يه موج ديگه امد دستمو انداختم دور گردنش و سرمو از ترس گذاشتم رو سينه اش......هنوز مي لرزيدم ..
عماد- اهو
سرمو اروم از رو سينه اش برداشتم ....هر شرطي داري قبول فقط منو ببر از اينجا ...
لبام از سرما مي لرزيد ...كمي منو كشيد بالا ....به خاطر اينكه دستام دور گردنش بود صورتم حسابي به صورتش نزديك بود...
بازم از ترس چشمامو بستم ....
با صداي ارومي .....اهو
چشمامو باز كردم ....منو محكم به خودش فشار داد
سرشو بهم نزديك كرد و لبشو گذاشت رو لبم .....ته دلم خالي شد .....چشماشو بسته بود و لباشو از روي لبام بر نمي داشت ...
چشماي منم بي اراده بسته شده بود و نا خواسته غرق لذت بودم .....
اروم لباشو از روي لبام برداشت و بهم خيره شد ....
همونطور كه توبغلش بودم به طرف ساحل راه افتاد.........گيج و منگ بودم ....بهم نگاه نمي كرد ....سرما رو فراموش كرده بودم ....از اب كه در امديم هنوز تو بغلش بودم ...بهش نگاه كردم .....
....قفسه سينه اش مدام بالا و پايين مي رفت.....اب از سرو صورت دوتامون مي چكيد ....
خواست دوباره منو ببوسه كه خودم از بغلش در اوردم ...


به طرف كفشام دويدم از روي زمين برشون داشتم و به طرف هتل دويدم ...تا به خودش بيا از ش حسابي دور شدم ....برگشتم پشت سرمو ديدم..... داشت مي دويد طرفم...
عماد- صبر كن اهو ...
من مي دويدم ....يهو پام گير كرد و افتادم رو زمين ..خودشو به من رسوند ..اهو
- ولم كن ....
عماد- چت شد يهو
- تو چطور مي توني انقدر پست باشي
عماد- منظور ت چيه ؟
- اونجا با فاطمه ای حالا هم امدي اينجا تا با من خوشي كني ..حالم ازت بهم مي خوره
عماد- اهو
- گمشو
از زمين بلند شدم و به طرف هتل دويدم ....
سريع خودمو به اتاق رسوندم و زود درو از داخل قفل كردم ...
عمادم كه پشت سرم ميومد نتونست وارد اتاق بشه ..... به در ضربه مي زد
عماد- باز كن درو اهو
وسط اتاق وايستاده بودم سوئيچش رو ميز بود برداشتمش ..تمام لباسام خيس بود ....پالتو رو در اوردم .....
عماد- اهو مي گم باز كن داري اشتباه مي كني ...
سريع كفشامو پام كردم .....و درو به شدت باز كردم ....با باز كردن در... پريد عقب
عماد- بزار برات توضيح بدم ..تو داي اشتباه مي كني ...
اما من بدون توجه به اون از پله ها دويدم به طرف پايين ....عمادم دنبالم ..
همه داشتن نگامون مي كردن مخصوصا با اون سر وضع قيافه هامون ديدني بود ...
به سمت پاركينگ هتل رفتم دزدگيرو زدم چراغاي ماشين روشن و خاموش شد ....پريدم پشت فرمون و درارو از داخل قفل كردم ...عماد بهم رسيده بود....... به شيشه ضربه مي زد
عماد- اهو چرا گوش نمي كني ...
ماشينو روشن كردم .....دنده عقب گرفتم عماد هنوز در تلاش بود منو متوقف كنه ولي من كله شق تر از اون بودم ...
از پاركينگ خارج شدم ....
چون محوطه شلوغ بود زياد نمي تونستم تند برم ...
عماد مدام به شيشه ضربه مي زد ....
عماد- اهو خواهش مي كنم ....


خواستم از محوطه خارج بشم ولي چندتا ماشين در حال وارد شدن بودند مجبور شدم چند لحظه وايستم ....تا خواستم پامو بذارم رو گاز ....شيشه ي در عقب شكست ...عماد بود ...معلوم نبود با چي شيشه رو شكست ..
دست برد تا قفلو از تو باز كنه كه من گاز دادم ...دست عماد رو در بود و با حركت من سعي كرد درو نگه داره...ولي من واينستادم........ درو در حال حركت باز كرد..توي يه ييچ خودشو پرت كرد داخل ماشين...
عماد- ديونه حداقل ارومتر برو ..
.از صندلي عقب خودشو انداخت جلو... مي خواست فرمونو از دستم بگيره اما من نمي زاشتم..
عماد- ارومتر برون الان تصادف مي كني...
خودشو از عقب اورد صندلي جلو ..اهو تورو جون مادرت ارومتر برو ....
ولي من گوش نمي كردم سعي كرد پامو از روي گاز برداره ...يه دستش به فرمون بود يه دستش رو پام ...
اما نمي تونست كاري كنه خيلي از هتل دور شده بوديم ..مسير نامعلوم بود ...روي يه جاده كه انگار رو تپه بود ويه طرفش جنگ بود در حال حركت بوديم ...برگشتم بهش نگاه كردم ..
- دستتو از روي پام بردار....
همزمان دوتايي سرمونو اورديم بالا و به مقابل نگاه كرديم .....يه كاميون داشت به سمت ما مي يومد چراغاش خورد تو چشممون ......دستمو از روي فرمون برداشتم و جلوي چشمام گرفتم ..عماد سريع فرمون پيچوند سمت جنگل
ماشين به سرعت منحرف شد و از تپه به سمت پايين با سرعت حركت كرد ..به درختايي كه رو تپه بودن بر خورد مي كرديم ..من داد مي زدم .....فكر نمي كردم انقدر رو ارتفاع باشم همچنان با سرعت به سمت پايين حركت مي كرد........اخرين بار فقط عماد و ديديم كي سعي داشت كاري كنه ....تو اخرين لحظه ماشين با سرعت به تنه درختي كه رو زمين افتاده بود برخورد كرد .....ماشين به سمت بالا پرت شد و افتاد تو اب...
سرم به فرمون خوردو چشمام بسته شد....


....با احساس سوزش رو پيشونيم چشمامو باز كردم ....يه لحظه نفهميدم چه اتفاقي افتاده ...به صندلي بغليم نگاه كردم ...عماد نبود ......دست كشيدم به پيشونيم ......خيس بود....سر انگشتامو كه نگاه كردم روشون خون بود ...... ...
يه دفعه دستاي عماد رو بازوم احساس كردم كه روشون چنگ انداخته بود و منو داشت مي كشيد بيرون ...
در باز نمي شد و مي خواست منو از طريق پنجره ماشين بيرون بكشه ...
عماد- اهو صدامو مي شنوي ؟.......حالت خوبه ؟
- با صداي كم جوني عماد
عماد- خودتو بكش بالا تا بتونم بكشمت بيرون .....
سعي كردم تكون بخورم ولي نمي تونستم
... وقتي ديد نمي تونم تكون بخورم تا كمر خودشو كشيد تو ماشين ...پاهام كه زير فرمون گير كرده بود و حركت داد..... و سعي كرد با دستاش كه دور كمرم قلاب كرده بود منو بكشه بيرون ......
چندبار منو به سمت خودش كشيد ولي نتونست تكونم بده ..... بار اخر با قدرت منو كشيد به سمت خودش و از ماشين خارج كرد .....دوتامون خيس شده بوديم ..هواي سرد هم باعث مي شد كه قدرت انجام كاري رو نداشته باشيم .....تا منو كشيد بيرون دوتامون افتاديم تو اب ....عماد زود بلند شد و به زور منو از اب خارج كرد ....از من كه مطمئن شد ....خودش كنار من به صورت درازكش افتاد رو زمين و شروع كرد به نفس تازه كردن ....
بعد از اينكه كمي نفسش جا امد بلند شد و به دستش نگاه كرد .... جاي بخيهاش باز شده بود و ازشون خون ميومد ....
عماد- خوبي ؟
دستمو گذاشتم رو پيشونيم و فقط سرمو تكون دادم ...
عماد- .مي توني پا شي؟ ..الانه كه بارون بگيره ....
-كجاييم؟
عماد- نمي دونم ....
به ماشين نگاه كردم كه تا نصفه رفته بود تو اب
سردم بود لباسام خيس شده بود و سنگين ..نمي تونستم خودمو حركت بدم ...
صداي غرش اسمون گوشمو كر كرد ....
عماد- پاشو الان بارون ميگيره ....پاشو حداقل بتونيم خودمونو تا يه جايي برسونيم ..
تو جام نيم خيز شدم ......با اينكه من از اون سالم تر بودم .....اون امد كمكم.... تا بلند شم ....
دستش خوني شده بود..
بعد از چند دقيقه بارون قطره قطره شروع كرد به باريدن ....به اسمون نگاه كردم ....پاشو خيس هستيم بدتر خيس مي شيم ....
بهش تكيه دادم و از روي زمين بلند شدم.... جلوتر از من شروع كرد به حركت.... منم اروم دنبالش راه افتادم ... از بين درختا رد مي شديم ...
-مي دوني بايد كجا بريم ..؟
عماد- نه
- پس داري كجا مي ريم ...
عماد- اهو بيا ......انقدر م حرف نزن....تا ببينم داريم كجا مي ريم ....
ساكت شدم ...چون مي دونستم همش تقصير من بود كه اين اتفاق افتاد
اطرافمون پر از درخت بود و تاريكي وحشتناكي دورمونو احاطه كرده بود
-جاده كجاست...؟
عماد- خيلي بالاتر از اينجاست..... نديدي از كجا افتاديم ....
-حالا چيكار كنيم ...؟
عماد- فعلا بيا يه سر پناه پيدا كنيم با این بارون كه داره مي باره .... الان هيچ كاري نميشه كرد...
از شدت سرما دستامو بردم زير بغلم ..خيلي سردم بود.....دستامو از زير بغل در اوردم بردم تو جيبم .....كه گوشيمو لمس كردم
خوشحال داد زدم.. گوشيم..عماد سريع به طرفم امد و گوشي رو از دستم گرفت ...
دو دستي گوشي رو گرفته بود و با دكمه ها ش ور مي رفت ... ...كه دستاش شل شد...
عماد- كار نمي كنه
- يعني چي كه كار نمي كنه ...گوشي رو از دستش كشيدم بيرون ......و سعي كردم روشنش كنم ...
عماد دوباره افتاد جلو كه جايي رو پيدا كنه
- لعنتي روشن نمي شه
عماد- بي خيالش شو ...سوخته روشن نمي شه
- يعني منو تو اينجا مي مونيم ..
عماد با خستگي به طرفم برگشت ... بيا اول يه جايي رو پيدا كنيم با اين بارون تا فردا صبح دوم نميارم
- چي؟ تا فردا ...
عماد- نمي دونم ..الان هيچي نمي دونم ...
- يعني چي كه نمي دوني پس داري منو كجا مي بري ؟...... من تا فردا صبح نمي تونم اينجا بمونم
عماد با عصبانيت به طرفم امد و با خشم يكي از بازوهامو گرفت ....
عماد- همچين مي گي من نمي تونم انگار من اوردمت اينجا ....فكر مي كني من خيلي خوشحالم كه اينجام.......منم سردمه......ولي مثل تو غر غر نمي كنم .......دوست داري برگرد برو هر جايي كه دلت مي خواد .... كه تا صبح اينجا نباشي ....
به چشام خيره شد ...و بازومو ول كرد ....سرمو انداختم پايين
- من متاسفم.....نمي
عماد- اهو بس كن ...بيا بگرديم ببينم يه خراب شده اي رو پيدا مي كنيم كه امشبو اونجا سر كنيم ...
..داشتم مي لرزيدم ...نزديك 20 دقيقه ای بود كه داشتيم راه مي رفتيم ...خيلي سردم بود ....سر جام نشستم
- من ديگه نمي تونم دارم يخ مي زنم ...
عماد- اهو پاشو اينجا بمونيم تا صبح يخ مي زنيم ..
- ديگه نمي تونم .....نمي كشم ...
عماد امد و بالاي سرم وايستاد ....... اطرافو نگاه كرد ...
عماد- يه لحظه اينجا باش من الان بر مي گردم ....
داشتم بي حس مي شدم ...بارون بي رحمانه مي باريد ....
عماد- اهو پاشو اينحا يه غاره كوچيكه ...
- توش جك جونور نباشه ..
عماد- .بيا هر چي باشه بهتر از زير بارون موندنه ....
عماد زير بغلمو گرفت و باهم رفتيم تو غار ....
پاهامو نمي تونستم بكشم ..به محض ورود .... يه گوشه ای كز كردم ..
- كاش اتيش داشتيم ...
عماد يه گوشه تو خودش مچاله شده بود....
به دستش نگاه كردم خوني بود.....بي حالي از سر و روش مي باريد ....
-عماد من سردمه ...
عماد- نخواب ....الان حتما پيدامون مي كنن...
-اونا كه نمي دونن چه بلايي سرمون امده ...
...
چيزي نگفت ....شروع كردم به لرزيدن ....
-عماد سردمه نمي تونم ...
عماد بلند شد ...اطرفو كمي گشت ..تا چيزي پيدا كنه
اما چيزي جز چند تيكه چوب خشك به درد نخور نبود... دوباره سرجاش نشست ...

رو زمين دراز كشيدم و پاهامو تو خودم جمع كردم ...چشمام داشت سنگين مي شد...
عماد- هي
چشمامو باز كردم.. عماد بالاي سرم بود...
عماد- بيا اينجا ..
.منظورش گوشه ای از غاربود كه كمي فرو رفتگي داشت و يه نفر مي تونست توش جا بشه ....بهش نگاه كردم
عماد- مگه نمي خواي گرم بشي


دستمو گرفت و منو به اون طرف كشيد ...... كمك كرد تا تو فرو رفتگي برم
بي حال و بي جون شروع كرد به باز كردن دكمه پيرهنش درش اورد ..بعدم ركابيشو ....... دوباره پيرهنشو تن كرد ولي دكمه هاشو نبست دست برد به سمت مانتوم ..
-چيكار مي كني؟
عماد- مي خوام گرمت كنم ...
از زير فقط يه تاپ داشتم . ..........دكمه هاي مانتومو باز كرد
كنارم دراز كشيد ... بهم نزديك شد و منو كشيد توبغلش ...برام شده بود يه پتو ...خودم كه تو فرو رفتگي بودم ...اونم جلوم ....بدنش داغ بود و كمي گرمم مي كرد دستشو انداخت دورم و خودشو بيشتر بهم چسبوند...
عماد- نخوابيا ....باهام حرف بزن ...
-همش تقصير من بود ....
گونشو به گونم چسبوند.
عماد-.نه عزيزم تقصير تو نبود .....گرم شدي ...؟
اره دارم گرم مي شم ...دستت چطوره؟
عماد- خوبه ..
- سردت نيست ...؟
عماد- نه ..تو گرم باش منم گرمم
-عماد رنگت پريده
عماد- نه من خوبم ...
.چشماش نيمه باز بود ...
عماد- اهو برام حرف بزن
-چي بگم
عماد- نمي دونم فقط حرف بزن
-نگفته بودي بلدي رو سطل ضرب بياي
عماد- بس كه بي ذوقي تو دختر ...وگرنه كنسرتامو با سطل زباله تا حالا ديده بودي
چشماشو بسته بود و باهام حرف مي زد
-تو این مدت خيلي اذيت كردم ...
عماد- اره يادم باشه تلافي همه اذيت كردنتاتو در بيارم
دوتامون اروم وبه زور خنديدم ....
- پدرت و مادرت كدوم شهرستان زندگي مي كنن...؟
عماد- چيه مي خواي بيايي خواستگاري......اهواز
-پس چرا تو سياه نيستي ...؟
عماد- به زور خنديد دوست داشتي سياه باشم ...
- اره اونطوري با این كارات با نمك تر بودي
عماد- باشه مي رم جراحي مي كنم ...تا سياه بشم كه خانوم راضي بشن...
-زهرا رو خيلي دوست داشتي ؟
عماد- فقط يه برادر داري؟
-اره احمد ..از تو بدتره
عماد- مگه من چمه ؟
-چت نيست ...يه شهرو بهم مي ريزي
عماد- شهرو بهم بريزم بهتر از این كه يه دختر شهر اشوب باشم ...
-من شهر اشوبم .....
فقط خنديد...بارون هنوز مي باريد ....
-يه چيز بپرسم بهم نمي خندي؟
عماد- قول نمي دم ..
-پس نمي پرسم ...
عماد- باشه قول زير خاكي مي دم ...
-چند سالته ؟
عماد- يعني نمي دوني ؟
-نه......... خيلي بده؟
عماد- بد چيه ؟...............افتضاحه كه زن ندونه شوهرش چندسالشه
عماد- بايد بگم بد كلاهي سرت رفته ...با يه پير پسر ازدواج كردي
-حالا این پير پسر مگه چند سالشه ؟
عماد- اگه كل تابستوتا رو جز ترم درسي حساب نكنيم 156 سالمه
-اذيت نكن چند سالته ...
عماد- تو كه 25 سالته ...به سنت 7 سال اضافه كن
32- سالته
عماد- خيلي پيرم
- نه بابا تازه اول جونيته
عماد- پس تو هم بايد اول خردساليت باشه
-عماد خوابم مياد ....
عماد- اهو بخوابي مي زنمت
- بلدي بزني؟
عماد- اره...........هم بلدم ساز جنوبي بزنم....... هم ساز مخالف
عماد- اهو به جز ارقام 0و1 چيز ديگه ای هم بلدي ؟
-مثلا
عماد- چه مي دونم داستاني...... شعري ...حرفي ..نصيحتي ...كه من ادم بودم بشم فرشته
-فرشته ها هم از شعر ای فروغ خوششون مياد..
عماد- اره تا دلت بخواد.......پس لطفي كنو براي این فرشته يه شعر از اون فروغ بي فروغ بخون ...
-هي پشت سر شاعر مورد علاقه ام حرف نزن
عماد- باشه ..تو بخون ....
چشماشو بسته بود و منم خوندم .....وسطاش چشمام بسته تر شد ....با چشاي نيمه باز عماد و ديدم ....اونم چشماش بسته بود ....لباش بي رنگ شده بود ...سعي كردم بيدار باشم ....حسابي منو تو بغل خودش گرفته بود كه گرمم كنه ...
چشام ديگه باز نمي شد...


چشمام به ارومي باز كردم ...گلوم درد مي كرد ....هنوز تو بغل عماد بودم ....عماد رنگو روش شده بود گچ
گوشمو نزديك دهنش بردم ....احساس كردم نفس نمي كشه ....كمي ازش فاصله گرفتم و
تكونش دادم ......
- عماد پاشو صبح شده...........عماد
جواب نداد...سرمو گذاشتم رو قلبش .. نمي زد ...
خون دور دستش خشك شده بود ..
- عماد بيدارشو.... بيدار شو...
فقط سينه اش كه تو بغل من بود گرم بود.... دست وپاش.... وكمر ش يخ بود ...از جام بلند شدم ....به اطراف نگاه كردم ...كمي پيشونيم درد مي كرد .....با نگراني از غار امدم بيرون صبح شده بود ......باز برگشتم تو ..عماد مثل يه تيكه چوب افتاده بودرو زمين .....
دكمه هاي پيرهنشو بستم ...همچنان تكونش مي دادم و صداش مي كردم ......
- مي گم پاشو ..عماد .....
.چندتا سيلي محكم به صورتش زدم ..تكون نخورد ...عماد جون مادرت بيدار شو
گريه ام گرفت ..حالا چه خاكي بريزم تو سرم ...
بازم سرمو گذاشتم رو سينه اش كه شايد صداي قلبشو بشنوم ...اما چيزي نميشنيدم ...
دستاش گرفتم تو دستام و شروع كردم به گرم كردنش ...... مدام مي بردم جلوي دهنم و ها مي كردم ......بي فايده بود ....همه ي جاي بدنش سرد بود درست مثل يخ
بايد برم كمك بيارم ....
- عماد طاقت بيار الان كمك ميارم
خودم سردم بود و بدنم درد مي كرد....از دهنه غار به بيرون نگاه كردم..فقط درخت بود و درخت .....
با گريه شروع كردم به يه طرف دويدن ...داد مي زدم و كمك مي خواستم ....نمي دونم كجا مي رفتم ....همه جا تكراري بود.......هر جايي كه فكر مي كردم از اونجا مي تونم برم ......برام اشنا ميومد ..ا نقدر دور خودم چرخيدم و از بين درختا رد شدم ....كه يادم رفت مسير غار كجاست ....
- .اي خدا كمكم كن ....
15 دقيقه ای بود دور خودم مي چرخيدم ....يه لحظه سرجام وايستادم ..خوب گوش كردم فكر كردم......... صدايي شنيدم ....... ..خوشحال از پيدا كردن كسي .... با هيجان به طرف صدا دويدم ....
تا به پشت يكي از درختا رسيدم يه سگ سياه ديدم كه اب كفي از دهنش اويزون بود.....فهميدم يه سگ هاره .......حالت ايستادنش طوري بود كه اماده حمله است ......قلبم به شدت مي زد ..... از ترس چند قدم عقب رفتم .....هنوز سر جاش وايستاده بود و با صداي كه شبيه سوزه بود بهم خيره شده بود........ يهو شروع كردم به دويدن.... اونم انگاري منتظر اين كارم بود تا دويدم شروع كرد به دنبال كردنم
با تمام قدرت جيغ مي زدم و سگ پا به پام مي دويد .......چيزي نمونده بود كه بهم برسه .....پام به يه كنده درخت گير كرد..افتادم رو برگاي خشك وزرد كه از بارون ديشب خيس شده بودن .. سگ خيز برداشت كه به طرفم بپره ..............ولي رو هوا با صداي شليك تفنگي از پا در امد....و افتاد روم
صداي قدمايي كه روي برگا حركت مي كرد به طرفم نزديك شد.... با حالت چندش اوري لاشه سگو كنار زدم ..صورتم كمي از خون سگ خوني شده بود...
.برگشتم به طرف صداي قدما ....مرد چارشونه و قوي هيكلي با سر تفنگش بالاي سرم وايستاد...
بهم خيره بود ...از هيبتش ترسيدم ....حرفي نمي زد ....
ياد عماد افتادم
اقا توروخدا كمكم كنيد...... ..شوهرم .........شوهرم داره مي ميره ...
به لهجه شمالي ..شوهرت كجاست...؟
- نمي دونم ما توي يه غار بوديم ..يادم نمياد از كدوم طرف امدم ...
مرد- همون غار كه كنارش دوتا درخت كوچيه ..
- فكر كنم ..اره........ اره همون
راه افتاد ....منم دنبالش ...انقدر بزرگ بود كه جرات نمي كردم زياد نزديكش راه برم ...
راهم كه بلد نبودم خودم جلوتر راه بيفتم ...
بعد از كمي راه رفتن دهانه غارو ديدم ....
- .اره اونجاست ......تورخدا عجله كنيد ..
با سرعت خودم به طرف غار دويدم ...
عماد همونطور افتاده بود..
مرد وارد شد كنار عماد زانو زد .....تفنگشو گذاشت رو زمين
خم شد و سرشو گذاشت رو سينه عماد ...
گريه مي كردم ...
با دلهره .............مرده ؟
پالتوي پوستيشو كه معلوم بود خودش درست كرده از تنش در اورد و عمادو گذاشت لاي پالتو و
عمادوبا يه حركت از روي زمين برداشت و انداخت رو دوشش...
-زنده است ؟
راه افتاد منم دنبالش ...پاهاي عمادواز جلو گرفته بود واز پشت عماد با دستاي اويزون از قامت این مرد اويزون شده بود..دستاش با حركت مرد به این طرف و اون طرف حركت مي كرد ..
خودمو بهشون رسوندم........... دست عماد و گرفتم يخ بود
مرد اصلا حرفي نمي زد ....
نمي دونم چقدر گذشت كه از بين درختا به يه كلبه رسيديم ..... از دود كشش دود در مي يود .
كلبه كوچيكي بودكه روي چندتا تخته سنگ بزرگ ساخته شده ....
به لهجه خودش كسي رو صدا كرد ..
مرد- صنوبر ..
زني هم سن و ساله من با لباس محلي شمالي امد بيرون ...
مرد- سريع اب گرم اماده كن
صنوبر- قاسم اقا چي شده ؟
قاسم - زود ابو گرم كن ....
مرد از پله ها بالا رفت و عمادو به طرف يكي از دراي كلبه برد .....خواستم پشت سرش وارد بشم اما سريع درو بست و منو پشت در رها كرد...
صنوبر از پشت اروم شونه هامو گرفت
نگران نباش خانوم جان .... خدا بزرگه ......بيا بريم تو اتاق ......حسابي يخ كردي
- شوهرم
صنوبر - بيا خانوم جان..... اقام كارشو بلده
دستمو گرفت و درحالي كه چشمم به در اتاق بود.....منو به يه اتاق كوچيك ديگه برد...
صنوبر- چطور امديد اينجا ...؟
-ديشب با ماشين از تپه افتاديم پايين ...بعد از اونم راهو گم كرديم ...
يه ليوان شير داغ به دستم داد .... يه پتو هم اورد و انداخت روم
صنوبر- بشين من الان ميام ...
رفت پايين
با يه ظرف بزرگ اب گرم امد بالا ...به سمت اتاق رفت ...سريع از جام بلند شدم...
صنوبر- خانوم جان امان بده......... بشين ....
- فقط به من بگو زنده مي مونه؟
....حرفي نزد ....


به اتاق برگشتم ..........و با نگراني منتظر شدم...
صنوبر برگشت پيشم
صنوبر- بخور گرم مي شي ..نگران نباش خوب ميشه ... مرده ......طاقتش زياده
به شكمش نگاه كردم ..
خنديد...بعد از 5 سال خدا بلاخره يه بچه بهم داد...
صنوبر- شما هم بچه داريد..؟
فقط سرمو به نشونه نه تكون دادم ...
صنوبر- قاسم اقا به موقعه پيداتون كرده ..
به لباسام نگاه كرد ..هنوز نمناك بودن ...
صنوبر- بيا خانوم جان ....بيا لباساتو عوض كن..... ..همه ي لباسات خيسه ...
يه دست از همون لباساي محلي مثل خودش بهم داد....
كاري فعلا از دستم بر نمي يومد....لباسامو عوض كردم ....
صنوبر- واي خانوم جان چقدر بهتون مياد .....
- چي شد ....؟
صنوبر- قاسم اقا داروهاي گياهي رو خوب مي شناسه ...حالشو خوب مي كنه ......
تا شب قاسم از اتاق بيرون نيومد....صنوبر مدام اب گرم مي برد.... و هي جوشنده هايي كه قاسم ازش مي خواست در ست مي كرد و به اتاق مي برد ....
منو صنوبر باهم تو اتاق نشسته بوديم ...... با نگراني به در اتاق نگاه مي كردم ...
صنوبر- تا دوماه ديگه به دنيا مياد
-چي ؟كي ؟
صنوبر- بچه رو مي گم
-پسره يا دختر؟
صنوبر- نمي دونم.... ولي قاسم اقا ميگه خوشگلتر شدي ...پس حتما پسره ....
نفسي كشيدم و به در نگاه كردم ..بلاخره از اتاق در امد ...
خواستم برم تو ...
صنوبر- صبر كن ......مي ري...... بذار كمي استراحت كنه
به طرف قاسم دويدم
- چطوره ؟خوبه ؟ زنده مي مونه؟
بازم جوابمو نداد و از كنارم رد شد ...زودي به صنوبر نگاه كردم
صنوبر- اره حالش خوبه .... بيا شام بخور.... بعد مي توني بري ببينيش
چيزي از گلوم پايين نمي رفت ....از صبح عمادو نديده بودم .....هنوز لقمه ي اولي كه به دستم داده بود تو دستم بود و به در اتاق نگاه مي كردم
وقتي بي تابي منو ديد...
صنوبر- مي خواي بري برو
با تمام سرعت با اون دامن گشاد قرمز رنگ به طرف اتاق پرواز كردم .........
عمادو روي يه تخت چوبي خوابونده بودتش ..دستشو با يه پارچه تميز بسته بود......لباساي عمادو هم عوض كرده بود
رنگ و روش از صبح بهتره بود ....اتاق با نور فانوس نفتي روشن شده بود ....رفتم كنارش
- عماد بيداري؟
عماد بلند شو ...چرا انقدر منو اذيت مي كني ....مگه نگفتي نخوابم .....اگه بخوابم منو مي زني پس چرا خودت خوابيدي ...
صداتو نمي شنوم الان خوابه
صنوبر بود ...
براتون تشك اوردم ...
- كي بيدار مي شه ؟
صنوبر- تا فردا ديگه بيدار مي شه ....كاري نداري خانوم جان ...
- نه ممنون ..
صنوبر- راستي اسمتونو هنوز نمي دونم ...
با يه لبخند كم جون ..اهو
صنوبر- خيلي قشنگه بهتون مياد ..... ابم براتون گذاشتم ..كاري داشتيد صدام كنيد
- ممنون
صنوبر رفت و درو پشت سرش بست ...دست عمادو گرفتم ...حالا دستاش گرم بود ...از اينكه دستش ديگه يخ نبود خيالم راحت شد...
موهاي پيشونيشو زدم كنار ته ريشش در امده بود ...
خوب كه نگاش مي كرد برام دوست داشتني ترين چهره دنيا بود ...و نمي خواستم از دستش بدم ...
....همونطور كه دستم تو دستش بود خوابيدم
****
با لرزش دستام كه تو دستش بود بيدار شدم ....
عرق كرده بود و مي لرزيد ....
- عماد ....عماد ...
از اتاق امدم بيرون ....... به طرف اتاق صنوبر و شو هرش رفتم ....به درشون كوبيدم ..صنوبر درو باز كرد...... چي شده خانوم جان
- عماد داره مي لرزه .........خيلي عرق كرده ....
صنوبر- الان ميگم قاسم اقا بياد ......
قاسم با يه ظرف كه دستش بود به طرف اتاق رفت از جلوي در تو تر نرفتم ....
كنار عماد نشست.... سرشو تو بغلش گرفت و كمي از محتواي ظرفو به خورد عماد داد ...
عماد هنوز مي لرزيد ...بازم به خوردش داد .....ناخون دستامو مي جويدم ...
عماد چشماشو باز كرد..... هنوز مي لرزيد .......سرش تو بغل قاسم بود براي همين فقط اون لحظه اونو مي ديد
عماد- اهو ..اهو ...اهوم كجاست ؟
مرد به من نگاه كرد ....به طرفشون رفتم دست عماد و گرفتم ....
- عماد من اينجام ...
چشماشو به طرفم چرخوند ...بهم خيره شد....انگار خيالش راحت شد ...كه با ديدنم دوباره چشماشو بست و اروم گرفت و تو بغل قاسم به خواب رفت ....
قاسم- تا فردا بهتر مي شه ....
تا صبح كنارش نشستم و نخوابيدم ......


صبح زود از اتاق امدم بيرون ..عماد هنوز خواب بودم ....صنوبر داشت نون مي پخت ....خبري از بارون نبود ....
بهش لبخند زد
صنوبر - ها چيه خانوم جان ....اقات حالش خوبه مي خندي ...
- كمك نمي خواي ....؟
صنوبر - نه خانوم جان .....بلند شدو يه سيني دستم داد ....برو حالا راحت يه صبحونه بخور از ديروز چيزي نخوردي ....اقاتون هنوز بيدار نشده ..؟
- امدم بيرون هنوز خواب بود...
..به طرف اتاق رفتم ..دروبازكردم ....عماد بيدار شده بود و رو تخت نشسته بود ...
تا منو ديد ....
عماد- اهو اينجا كجاست ....؟
-اون دنيا ..نه اينكه تو دنياي قبلي ديپورت شديم..... گفتم باهم بيايم این دنيا ....
عماد- شوخي نكن ..
.با سيني صبحونه طرفش رفتم
عماد- چه با نمك شدي با این لباس
- اره شدم عين اين زناي روستايي شوهر ذليل
براش يه لقمه گرفتم ..
از دستم گرفت
عماد- نگفتي اينجا چيكار مي كنيم ....؟
-دوتامون قرار بود نخوابيدم ولي خوابيدم ....من كه جام گرم بود ....چيزي نفهميدم.... ولي تو نزديك بري اون دنيا ..پا شدم ديدم يخ زدي ...خدا كمك كرد كه قاسم پيدامون كردم ...اون نجاتت داد....
حالا حالت چطوره ؟
عماد- خوبم فقط بدنم خيلي كوفته است ..
-چشماتم كه حسابي باد كرده ...
به خنده افتادم.....قيافت خنده دار شده ....
عماد- نه اينكه براي تو خنده دار نشده و بينمو كشيد....
- فكر مي كني تا الا ن فهميدن گم شديم
عماد- حتما
- حالا چطور بريم
عماد- ديگه مشكلي نيست به كمك همين قاسم اقاتون بر مي گرديم ....
در اتاق زده شد...دوتاييمون به در نگاه كرديم
قاسم- يالله
عماد و من - سلام
قاسم- سلام اقا ....حالتون خوبه؟
عماد- ممنون خيلي زحمت كشيديد...
قاسم يه ليوان طرف عماد گرفت ..
عماد- این چيه ؟
قاسم - براتون خوبه ......هنوز حالتون خوب نشده ..
- بگير اگه همين دارو ها نبود تو الان پيشم نبودي
عماد نگاهي به من كرد و ليوانو از قاسم گرفت ......ممنون
عماد- چطور مي تونيم از اينجا بريم ....
قاسم- بارون ديروز باعث شده سيل راه بيفته ....پلي كه راه ارتباطي بوده خراب شده ....ما هم هنوز نتونستيم بريم..
- پس بايد چيكار كنيم؟
مشكلي نيست .....زودي پلو درست مي كنن ....ولي فكر نكنم تا فردا بتونيد بريد .....
عماد- شما تلفن نداريد.....
قاسم- نه ....اگه خبري نشد بايد برم خبر بدم ..تا كه بيان پلو درست كنن
عماد- با این تفاسير يعني ما هنوز چند روز اينجا هستيم
قاسم- چي بگم اقا ...
قاسم خارج شد..
عماد- اينا اينجا تنها زندگي مي كنن؟
- نمي دونم از ديروز فقط همينا رو ديدم ...ديگه نمي خوري ؟
عماد- نه
- من برم ببينم صنوبر چيكار مي كنه؟
عماد- صنوبر؟
- زن همين قاسم بد عنق است
عماد- باشه
تا برگردم اتاق عماد باز خوابيده بود....
دلم نيومد بيدارش كنم ...
باز پيش صنوبر رفتم ....
- صنوبر براي چي باز خوابيد.... تازه بيدار شده بود كه
صنوبر- بدنش كوفته است ..هر كسم جاي اون بود بيشتر از اين مي خوابيد ....هنوز سرما خوردگيش خوب نشده ....
شوهرم مي خواد امروز بعد از ظهر بره خبر بده پل خراب شده .....اگر مي خوايد شماره بديد خبر بده كه شما اينجاييد


- حركت كنه كي مي رسه؟
با پايه پياده اگه بعداز ظهر بره..... فردا صبح زود مي رسه
- خوبه باشه
-ما شماره ي دوستامونو مي ديم كه بهشون اطلاع بده
......عماد براي ناهار هم بيدار نشد ...
قاسم بعد از ناهار اماده شد كه حركت كنه
شماره تماس ازادو بهش دادم كه وقتي رسيد باهاش تماس بگيره و خبر سلامتمونو بهش بده
غروب شده بود كه به اتاق برگشتم ....چه عجب بيدار شدي ...
عماد- يه ليوان اب بهم مي دي ...
- بگير ....
-قاسم رفت....شماره ازاد و بهش دادم تا بهش بگه
عماد- خوبه ....
- تو چطوري؟
عماد- خيلي بهترم ....چند شب بود درست و حسابي نخوابيده بودم ....
با خنده .....پس حسابي تلافي كردي
تا يه ساعت ديگه شام اماده است ..تو نمي خواي بياي بيرون ...
عماد- چرا ....بيام بيرون خوبه
كمكش كردم تا بلند شه ...
عماد- چه جاي قشنگيه ...
- .ديگه پايين نرو هوا سرده ممكنه.... حالت بدتر بشه ...
عماد هنوز سرفه هاي خش داري مي كرد
پتو رو دور خودش پيچوندو به ستون چوبي تكيه داد ....
عماد- اون صنوبره ؟
- اره 7 ماه بارداره ....
صنوبر برگشت به ما نگاه كرد ....عماد با سر بهش سلام كرد...
صنوبر- اقا بريد تو سرما مي خوريد ....هنوز حالتون خوب نشده ....
عماد برگشت تو اتاق .....منم دنبالش وارد شدم....
عماد- تو هنوز از دست من عصباني هستي ؟
- ديگه برام مهم نيست ....
عماد- تو كه چيزي رو نمي دوني كه براي خودت مي بري و مي دوزي ....
- عماد ادامه نده
عماد- ولي من بايد بهت بگم ....
صنوبر- اهو خانوم
- من برم ببينم صنوبر چي مي گه ...الان ميام
ياد اوري حوادث دو شب پيش ناراحتم مي كرد....به بهانه كمك به صنوبر تا شام پيش عماد نرفتم ......
وقتي سفره شامو پهن كرديم..سراغ عماد رفتم كه بياد تا سه نفري شام بخوريم
- بيا ..شام اماده است...
عماد- فكر كردم فراموش كردي من اينجام
- متلك مي ندازي
جوابي نداد
- خوب گفتم خسته اي و زياد حال نداري.... مي خواي بخوابي رفتم كه راحت باشي ..
عماد- هي خودتو توجيه كن
- باشه حالا تو بيا بريم شام بخوريم ..منم به صنوبر كمك كردم ...غذاش خيلي خوشمزه شده
عماد- مگه اينكه خودت از دست پختت تعريف كني
-عماد
خنديد ....شوخي كردم ... بلند شد.... به طرفم امد دستشو گذاشت رو شونه انم
بريم ببينم خانوم چي پخته كه انقدر تعريف مي كنه
- تو از سر به سر گذاشتن من چي نصيبت ميشه؟
عماد خنديد.....خنده
و جلوتر از من از اتاق رفت بيرون
موقعه شام عماد كلي ام سر به سر صنوبر گذاشت ....
صنوبر- خانوم خدا بهت صبر بده
- چرا؟
به عماد نگاه كرد و شروع كرد به خنديدن.... ظرفا رو برداشت ...
- بذار كمكت كنم
صنوبر- نه خانوم جان شما بريد اين اقاتون اگه ببينه شما با من امديد پايين باز مياد اون پايين .. .شام كه نذاشت بخوريم ...مي ترسم نذاره ظرفا رم بشورم ...
با ارنج زدم به پهلوي عماد
عماد- اخ چته
-اون زبونتو نگه دار
عماد- من كه چيزي نگفتم
بلند شدم رفتم كمك صنوبر .....
بعد از شستن ظرفا صنوبر كه خسته بود زود رفت بخوابه
منو عمادم برگشتم اتاق ...
جاشو رو تخت درست كردم ....
- بيا بخواب ...
خودمم تشك انداختم كف زمين ...و جامو مرتب كردم ....
رو تخت نشست ....
عماد- اهو


- بله
عماد- به من نگاه كن
برگشتم و بهش نگاه كردم
عماد- چرا زود قضاوت مي كني
- عماد گفتم مهم نيست ...تو حق انتخاب داري .... هر چي باشه اون قبل از من بوده ..نبايد انتظار زيادي داشته باشم ...
تو جام نشستم..... رو سريمو از سرم در اوردم و گذاشتم بالاي سرم و خودم دراز كشيدم .....
وپشتمو بهش كردم ...
عماد تشكو از روي تخت برداشت..... اورد كنار تشك من انداخت...
با دست چند ضربه به بالشتش زد و تو دستاش كمي تكونش داد ....پرتش كرد رو تشك...دراز كشيد و سرشو گذاشت رو بالش در حالي كه دست چپشو گذاشت بود رو سينه اش ....

عماد- قبلا بهت گفتم من مجبور شدم بهش بگم دوسش دارم......اون بچه بود و نمي فهميد يا نمي خواست بفهمه ...اون شبم برادرش زنگ زد.... بعد از رفتن از خونه محمود حسابي دعواش كرده ....وقتي مي رن هتل ..فاطمه باز با خوردن چندتا قرص دست به خودكشي مي زنه ...
نمي دونم این دختر چشه ...چي مي خواد...وقتي فهميده من ازدواج كردم و ديگه راه برگشتي نيست ...دست به این كار مي زنه ....
محمود بيچاره هم نمي خواسته زنگ بزنه ...ولي انقدر تو بيمارستان سرو صدا راه مي ندازه و منو صدا مي كنه كه ناچار شده ....
وقتي رسيدم فكر مي كنه چند ساله پيشه كه با همون كلك سر منو شيره بماله .... اما من همونجا جلوي برادرش گفتم ....دوسش ندارم ...و زنمو انتخاب كردم ....
خنده داره .......فقط به خاطر اينكه به من نزديك باشه مي خواسته انتقالي بگيره...
از دهنم پريد ......يعني دوسش نداري؟
عماد- يه زماني فقط به عنوان يه خواهر دوسش داشتم نه بيشتر ...هيچ وقت بهش به يه چشم ديگه نگاش نكردم ....
اگرم ديدي تا صبح اونجا بودم چون محمود دست تنها بود ...فاطمه هم براش اعصاب نذاشته بود..همون صبح به زور با خودش برگردوند ...بهم گفت فكر نمي كرده فاطمه بخواد اينكارارو كنه .....خيليم ازم معذرت خواست و ازم خواست از طرفش ازت معذرت بخوام...
اون دختر با خودشم مشكل داره .....
-زهرارو چي؟..... هنوزم دوسش داري ؟



عماد- اهو هر ادمي تو زندگيش با ادماي زيادي برخورد مي كنه.... بعضيا زود ميانو زود مي رن وبعضيام يه مدت طولاني پيشتن .......هر كسي تو زندگيت جاي خودشو داره ..اون زمان زهرا اولين دختري بود كه من ديده بودمش و دوسش داشتم ....ولي هيچ وقت مزه باهم بودنو نچشيدم... ..بخاطر يه سري تعصبات خانوادگي و فاميلي ....نمي گم فراموشش كردم .....ولي ديگه از اون زمان چند سال گذشته ......حالا همه چي تغيير كرده .... منم اون پسر بچه كم و سن و سال نيستم كه بخوام عزا نشين يه خاطره باشم...
...بازم عجله كرده بودم و خودمو ضايع ......هميشه همين طور بود ....با قضاوتاي سريعم همه چي رو خراب مي كردم
نمي خواستم بهش نگاه كنم يه جور به خاطر سبك سريام ازش خجالت مي كشيدم .... به پهلو شدم و بهش پشت كردم .....
دستشو گذاشت رو شونه ام..... برگشتم طرفش .....سرشو گذاشته بود رو بالشت من ....
عماد- يادت مياد بهت گفتم بعد از زهرا نمي خواستم به ازدواج فكر كنم .....يا اينكه به دختري برخورد نكرده بودم كه نظرمو عوض كنه ....
اولين باري كه ديدمت ....نمي دونم چرا مي خواستم فقط اذيتت كنم ...و سر به سرت بذارم ....
خيلي دختر سركشي بودي ...به هيچ كس پا نمي دادي ....يه جوري مي خواستم سركوبت كنم و نشونت بدم نمي توني هميشه اينطوري باشي ...
اما چشات كار خودشونو كرد .....وقتي فريبا امد و چنين پيشنهادي داد فهميدم بهترين راه براي اذيتت كردنته..... البته خودمم مي تونستم برم این سفر ....
هم اذيتت مي كردم هم مي رفتم ...مي دونم از نظرت خيلي بي رحم امدم .... ولي همش مي خواستم شوخي كنم ....
يه روز قبل از روز عقد از كنار يه طلا فروشي رد شدم ....قصد خريد حلقه نداشتم .......نمي دونم چرا دلم مي گفت برات بگيرم ...دوست داشتم برات بگيرم ...خودم كه به زبون نمي ياردم ولي ته دلم مي خواست خوشحالت كنم .....و گرفتم .......وقتي بله رو گفتي و به چشمام نگاه كردي ..دلم لرزيد ......تازه فهميدم چقدر دوست دارم ..اما رفتاراي سردت مانع مي شد كه واقعيتو بهت بگم ...نمي خواستم دل ببندمو از دستت بدم .......از اينكه وادارت مي كردم پيشم باشيو باهام برقصي كلي ذوق مي كردم .....
براي خريد اون سرويس طلا پدر صاحب مغازه رو در اوردم ...بيچاره تمام ويترينشو بهم ريخت ...اونشب كه تو اتاقم بودي.... كمك كردي برنامه رو بنويسم .....اخرشم كه خوابت برد و سرتو گذاشتي رو شونه ام ...دلم مي خواست همونجا كنارت تا صبح مي خوابيدم ....اما بازم حس ترس و طرد شدن مانع شد ....
عماد دستشو گذاشت رو بازوم و منو به سمت خودش كشيد ....
پاي راستشو انداخت روپاهام و منو كشيد تو بغلش ..
عماد- اهو من دوست دارم ..............از وقتي امدم شمال هر كاري كردم كه بفهمي دوست دارم ........طاقت دوري از تو رو ندارم ......دستشو كرد تو جيب شلوارش و حلقه رو در اورد .
عماد- .از وقتي كه پسش دادي از خودم دورش نكردم .....اورده بودم كه بهت بدم اما هر بار نشد ....
دستمو گرفت تو دستش و حلقه اروم تو انگشتم كرد ...دستاشو انداخت دورم..... پيشوني و گونه اشو به صورتم چسبوند...
چشاش پر از اشك بود ...
عماد- بگو.....بگو تو هم منو مي خواي ....بگو تو ديگه تنهام نمي زاري ..بگو تو با مني ....بگو همه ي وجود مني ...اهو من برات ميمرم .....ديونتم ....دوست دارم ...
لباي لرزونشو گذاشت رو لبام .....
...حتي اجازه نداد حرفي بزنم ....
عماد- اهو دوسم داري؟
هنوز بهش نگاه مي كردم
عماد- قربون اون چشاي درشتت كه هر بار مي بينم ديونه تر مي شم ...دوسم داري ؟
سرشو كمي عقب كشيد تا من حرف برنم....
زبونم لال شده بود....چشاش گريون بود ....منتظرم بود.....
اما من جواب نمي دادم ...
به دفعه اروم از بغل من در امد و خودشو كنار كشيد ....
خواستم حرف بزنم ....باز دهنم قفل بود ...
اروم تو جاش خزيد و پتو رو كشيد رو سرش .....


احمق بي شعور نمي توني تو هم يه زري بزني كه بفهمه تو هم احساس داري ......همين كارارو مي كني كه همه فكر مي كنن از سنگي ....
به عماد نگاه كردم ......نه حقش نبود.... اينطور اذيتش كنم ....با اينكه ناخواسته باعث رنجشش شده بودم ...از خودم بيزار شدم ....دوتا نفس عميق كشيدم كه افكارمو متمركز كنم كه باز گند بالا نيارم .....
از جام بلندشدم ..خودمو به طرفش كشيدم ....پتورو كنار زدم ....
برگشت نگام كرد ....
- چرا به ادم وقت نمي دي ....
اب دهنمو قورت دادم
عماد خيلي وقته دلمو به يكي باختم ....رنگش پريد....صداش هميشه تو گوشمه ....خندهاش باعث لذتمه .....بازم بگم .....
عماد- منظورت كيه ؟
- اوه خدا .....تو گيجي تقصير خودته....... نمي تونم اسمشو بگم... در حالي كه خندم گرفته بود تو جام پريدم و پتو رو كشيدم رو سرم ....شروع كردم به خنديدن
تكونم داد...
مي خواست پتورو از سرم بكشه ولي من محكم گرفته بودمش ....
عماد- اسمشو بگو ..
با خنده..... نمي گم تا چشات دراد....
عماد- اهوووووووو
- هاننننننننننن
عماد- اون كيه ؟
- نمي دونم
بلاخره پتورو كنار زد ..
مي خنديد
عماد- كيه ؟
- مگه زوره نمي گم
افتاد به جونم وقلقلك داد....
- واي باشه باشه مي گم
عماد- كيه؟
-بابا طرف مهندسه
عماد- اسمش چيه ؟
- خيلي گيجي عماد
عماد- باشه حسابي قلقلكت مي دم ....تا اسمشو بگي
- وايييييييييييي خدا.... اسمش عماده
تا گفتم عماد منو كشيد تو بغلش و شروع كرد به بوس كردن ...
عماد- اهو خيلي دوست دارم .....
فقط تونستم لبخند بزنم
همونطور كه تو بغلش بودم دراز كشيد
عماد- هيچ وقت تنهام نذار ......
متاسفانه مثل عماد نبودم كه راحت بتونم حرفمو بزنم ........زير نگاهاش داشتم ذوب مي شدم ...
وقتي سكوت طولاني منو ديد
عماد- نمي خواتي چيزي بگي
- من....
عماد- تو چي ؟
- من......
خانوم جان به دادم برس ...فرياد صنوبر بود
منو عماد زود از جامون بلند شديم
عماد- چي شده /؟
- نمي دونم
سريع خودمو به اتاقي كه صنوبر توش خوابيده بود رسوندم ...
مثل مار زخمي دور خودش مي پيچيد .....
عماد تا دم در امد
-چي شده صنوبر....
صنوبر- فكر كنم وقتشه
- وقتي چي؟
صنوبر- اي.... اي خدا دارم مي ميرم ...
برگشتم به عماد كه دم در وايستاده بودم نگاه كردم ..اونم هول كرده بود...
صنوبر همونطور كه روز زمين افتاده بود به بازومو چنگ انداخت ....خانوم جان كمكم كن
تازه فهميدم منظورش بچه است
- عماد فكر كنم بچه داره به دنيا مياد
عماد- اهو مگه نگفتي 7 ماه است
- چرا
صنوبر فقط داد مي زد و من درمونده و مضطرب بهش نگاه مي كردم ....
عماد با صداي بلند .....اهو چرا نشستي يه كاري كن...
- من چيكار مي تونم بكنم


عماد- چه مي دونم ....تو زني نه من
- با فرياد ببخشيد من چندبار بچه به دنيا اوردم كه بدونم
عماد-يه كاري كن داره از درد مي ميره ...
- ميشه انقدر داد نزني ....تا ببينم بايد چيكار كنم
عماد- چرا خودت داد مي زني ...
.بر گشتم به صنوبر كه به شدت عرق كرده بود نگاه كردم
تا حالا به چنين موردي بر نخورده بودم تا بدونم اصلا بايد چيكار كنم ...
- صنوبر تو روخدا بگو من بايد چيكار كنم ....
صنوبر صدامو نمشنيد و درد مي كشيد ....و مدام كمك مي خواست ....
- .اخه بچه الان وقت امدن بود....
هنوز دستش رو بازوم بود و جيغ مي كشيد..
حالا چه خاكي بريزم تو سرم ...دستشو از خودم جدا كردم و از اتاق امدم بيرون ...عمادو كنار زدم و رفتم تواتاق خودمون
عماد- چرا امدي اينجا نشستي؟
-خوب چيكار كنم من اصلا نمي دونم بايد چيكار كنم ...
عماد- براي همين امدي اينجا نشستي
- عماد كاري از من بر نمياد..
عماد- جز اينكه بزاري راحت بميره
- چرا نمي فهمي من هيچي بلد نيستم مي ترسم ....
عماد- بلند شو يه كاري كن اهو....
بلند شدم رفتم طرف عماد...تو بگو الان بايد چيكار كنم ...؟
عماد- باور كن موقع به دنيا امدن خودم يادم نيست چي شد وگرنه بهت كمك مي كردم
محكم زدم به سينه اش
- الان وقته شوخيه
در حالي كه خندشو كنترل مي كرد ....خوب تو ازم كمك مي خواي؟.... از يه مرد.... من كه چيزي نمي دونم...
تنها چيزي كه به فكر م رسيد اين بود كه تو فيلما وقتي كسي مي خواست بچه به دنيا بياره يكي از اتاق داد مي زد اب گرم و بعد....و بعد بدبختي من كه چيزي حاليم نبود...
-برو يه ظرف اب گرم اماده كن
عماد- الان فهميدي بايد چيكار كني
- عماد مسخره بازي بسه ...بدو برو ....
عماد-.باشه چرا داد مي زني الان اماده مي كنم .....
پريدم تو اتاق..... صنوبر هنوز درد مي كشيد و به زمين چنگ مي نداخت ......
- صنوبر تو روخدا بهم بگو چيكار كنم ...با دستمال عرقا رو از روي صورتش پاك مي كردم ....
به گريه كردن افتاده بودم ....
بلند شدم و تو اتاق شروع كردم به گشتن ..خودمم نمي دونستم دنبال چيم ....صداي داد و فرياد صنوبر هر لحظه بالا تر مي رفت ....

از اتاق امدم بيرون دستامو اوردم جلو دوتاشون مي لرزيدن ....عماد از پله ها بالا امد ...ظرف دستش بود...
عماد- چي شد؟
فقط ظرفو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق و درو بستم ....
خدا مي دونه چي بهم گذشت.... بدتر از صنوبر زجر كشيدم ....بيچاره صنوبر انقدر جيغ كشيد كه ديگه صداش در نميومد ....
دم دماي صبح بلاخره بچه به دنيا امد ...با دستاي خوني بچه رو تو بغلم گرفتم ..باور كردنش سخت بود.... يه بچه كوچولو كه تازه به دنيا امده بود و با قدرت گريه مي كرد ...
بعد از اون همه گريه ..شروع كرده بودم به خنديدن ....
عماد انقدر اب گرم از ديشب اورده بود كه فكر كنم حسابي از كمر افتاد اين پله ها هي رفت بالا و پايين ..
يه پسر تپل وبا نمك ..
- بچه بتركي كه انقدر منو و مادرتو زجر دادي ...صنوبر كه از حال رفته بود ...بچه رو شستم و گذاشتم لايه يه پارچه تميز .........با بچه از اتاق امدم بيرون ...
عماد رو پله ها نشسته بود ...تا منو ديد امدم طرف من ...
چشمش خورد به بچه تو دستم ....
عماد- واي چه با نمكه ..بچه رو از دستم گرفت ...
-مراقب باش نندازيش..
عماد- چقدر كوچولوه....صنوبر چطوره؟
خوبه
عماد- شيطون حالا هفت ماه به دنيا مياي ..تو بزرگ بشي چي ميشي ...
با خنده اميدوارم هر چي بشه به تو يكي نره
عماد خنديد...مدام بچه رو بوس مي كرد..
-بسه ديگه لپشو كندي بده ببرم تو .....پيش مادرش.... الان بيدار ميشه ....
عماد بچه رو به دستم داد ....بيا چقدر ارومه ....
-اره فقط همون موقعه كه به دنيا امد گريه كرد ....
عماد- ديدي بلدي ...
- خدا مي دونه چندبار مردمو زنده شدم ...
بچه رو گذاشتم كنار صنوبر ....صنوبر هنوز چشماش بسته بود .....
دستامو شستم..... وسايلو جمع كردم ......و صنوبر و بچه رو تنها گذاشتم ....
پيش عماد رفتم و كنارش رو پله نشستم ....
عماد- خسته نباشي
- ممنون...
عماد- بريم بخوابيم اين نيم وجبي كه از ديشب نذاشت بخوابيم ...
همراهش بلند شدم كه بريم بخوابيم ....
سرم به بالش نرسيد به خواب رفتم .......
صبح با صداي كوبيده شدن به در از خواب بيدار شدم ..
عماد خواب بود.....
درو باز كردم ..
قاسم بود
با لبخند سلام ....
قاسم- سلام خانوم
تا خواستم خبر به دنيا امدن بچه رو بهش..... بدم چشمم خورد به پايين پله ها ....باورم نمي شد
احمد ...قلبم از ترس داشت وايميستاد .......
قاسم كنار رفت ...
عماد- اهو چي شده كيه ؟
- عماد بدبخت شدم
عماد- چرا ؟
-احمد
عماد- احمد چي
-احمد اينجاست
عماد بلند شد و امد طرف در .....
-حالا چيكار كنم عماد ..اون منو مي كشه ....
احمد به دوتامون نگاه مي كرد ....خشم وجودشو گرفته بود ...عماد دستمو گرفت ....
عماد- من اينجام نترس ....
-عماد من نمي تونم .....
دستمو از دست عماد در اوردم و رفتم داخل ..ترسيده بودم


مي دونستم داره خودشو مي خوره ......دنبال يه راه فرار بودم ........احمد اروم از پله ها امد بالا ......
جلوي در روبه روي عماد وايستاد...
دوتا خيره بهم نگاه كردن .....كه احمد يه كشيده محكم خوابوند دم گوش عماد ....با ضربه احمد صورت عماد به طرف من برگشت
عماد به گوشه لبش دست كشيد و به خون سر انگشتش نگاه كرد....
مي دونستم الان در گيري مي شه .......قادر به حرف زدن هم نبودم ...چون با كوچكترين حركت و حرفي از جانب من همه چي بدتر بهم مي ريخت .....سكوت سه نفريمون .....نفسمو بند ميورد .....
احمد خواست يه سيلي ديگه بزنه ولي دستشو نگه داشت ...... با عصبانيت و با فرياد
وسايلتو جمع كن..... پاشو بيا
سرجام وايستاده بودم
احمد- كري.... پاشو ...
بلند شدم كه وسايلمو بردارم
عماد- زن من جايي نمي ره
احمد كه انتظار نداشت
احمد- سر دختر مردم كلاه گذاشتي......... به زور عقدش كردي....... حالا هم هي زنم زنم مي كني
عماد- اهو زن منه هر جا كه من برم .....اونم با من مياد ...
احمد يقه عماد و گرفت و هولش داد به طرف چارچوب در ....همونطور كه يقه ي عمادو گرفته بود
به حرمت این خانواده فكتو نميارم پايين ....
عماد با دستاش دستاي احمدو گرفت ...... منم به حرمت زنم كه تو برادرشي چيزي بهت نمي گم ...
احمد- اهووووووووووووو با توام پاشو بيا ...
عماد- اهو.... تو جايي نمي ري
احمد با پشت دست چندتا ضربه به سينه احمد كوبيد ....
احمد- پا رو دم من نذار ....به اندازه كافي عصباني هستم ....
عماد- اينكه مي گم .....زنم حق نداره بدون من جايي بره .....پا رو دم گذاشتنه ....
احمد- اهو من پايين منتظرم زودي بيا .....
يقه عمادو نفرت رها كرد و رفت پايين
عماد برگشت طرف من ...خيلي ترسيدي؟............... مي خواي بري؟ .....
دوست داشتنت همين بود ....
باشه مي خواي الان برو ....ولي تو زن مني ....به برادرتم بگو به هيچ وجه نه طلاقت مي دم نه مي زارم ازم جدا بشي ....
مستاصل شده بودم ....مي دونستم احمد داره ديونه مي شه ....چطور خودشو تا اينجا رسونده بود فقط خدا مي دونه ....
از كله شق بازياي عمادم خبر داشتم
وسايلمو پرت كردم گوشه اتاق ...... از كنار عماد گذشتم
احمد پايين رژه مي رفت .......از پله ها پايين رفتم
احمد- وسايلت كو ؟
- من.....من....
با ترس و صداي كه از ته ته چاه در مي يومد..... مي مونم ......
احمد داغ كرد ....يه كشيده خوبوند دم گوشم ...
احمد- بي اجازه هر غلطي كردي ....به فكر ابروي ما هم كه نبودي .....همه ادم و عالم بايد بدونن ....انوقت ما كه خانواده ا تيم بي خبر از هركجا بايد باشيم ..... تازه بايد واقعيتو از فريبا بشنوم ....اونم دور روز بعد از گم شدنت ...
همون شبي كه از خواستگاري فرار كردي .....بايد مي دونستم يه كاسه اي زير نيم كاسه ات هست ...
احمد- چرا حرف نمي زني ..تو كه هر كاري كه خواستي كردي ...چرا خفه خون گرفتي ...
برو وسايلتو جمع كن .... بر مي گرديم خونه..... هر چه زودتر هم طلاقتو از این ياور مي گيري
- این ياور اسم داره اسمشم عماده ...
احمد يه كشيده ديگه خوابوند .... طرف ديگه صورتم ....
احمد- چشمم روشن زبونتم كه دراز شده ...مي دوني مامان داره دق مي كنه ....
چندبار نادر گفت با این مرده مي پري..من احمق حرفشو باور نكردم ....تا اينكه متوجه شدم به خاطر زير كردن این يارو دستگير شده ......بازم همين به حساب اقا عمادت رضايت داده كه ازاد شده
- چي ؟
نادر فهميده بود كه تو با این سر و سري داري ...خواسته همه چي رو به روش خودش تموم كنه ....
حالا تا بيشتر از این اعصابمو بهم نرختي برو وسايلتو بردار بيا كه بريم ....

برگشتم ..عماد به چار چوب در تكيه داده بود و نگام مي كرد ....
احمد- چرا وايستادي .....
- سرمو انداختم پايين ...مي دونم نبايد بدون اجازه شما اينكارو مي كردم .....اما....
احمد- اما چي؟
رنگ گردنش متورم شد...
احمد- نكنه ...حرفشو قورت داد...نكنه اون با تو...
با ترس پريدم وسط حرفش
- نه..باور كن
احمد- دروغ نگو اهو..... خواست بره طرف عماد ..
به بازوش چنگ انداختم
- به روح اقا جون........ به قران قسم نه ....


با فرياد .....پس چرا نمياي بريم ....
- من.. من....
احمد- انقدر دوسش داري كه به خاطرش با ابروي ما بازي كردي ...
رفتي مثل این دختراي بي كس و كار دنبال شوهر گشتي....
نمي تونست عين ادم بياد خواستگاري ...
سرمو پايين انداخته بودم و گريه مي كردم ....
احمد با شونه هاي افتاده از من دور شد و پاي يكي از درختاي رو به رو نشست .....
احمد- حالا چطور.... تو درو همسا يه سرمو بيارم بالا ....
با متلكا و سرزنشاي مردم چي كنم....
بد كردي ...اهو به خدا بد كردي ....
با چشاي گريون رفتم پيشش..... كنارش زانو زدم
- احمد من نمي خواستم ........هنوزم كسي نمي دونه ....من و اون زن و شوهريم ... اسمم تو شناسنامه اشه ....
احمد- مردم كه این چيزا حاليشون نيست ......سرشو انداخت پايين و شروع كرد به گريه كردن .....شونه هاش مي لرزيد
- تو روخدا گريه نكن........... باشه هر چي تو بگي........... ..هر كاري كه تو بگي همونو مي كنم
احمد- .ديگه مي خواي چيكار كني .......اين سفر چرا بايد خواهر منو اينطوري كنه كه به خاطرش دست به هر كاري بزنه ......
احمد- من برادرت نبودم ....چرا نيومديي به خودم بگي ....نامرد بودم اگه برات كاري نمي كردم....
احمد- اهو ......به دلم داغ زدي ....
به در اتاق نگاه كردم عماد رفته بود ....
- تو رو جون مامان گريه نكن ......الان اماده مي شم باهام برمي گرديم ....
برادرم با اون هيبت مردونش سرشو گذاشته بود رو زانوهاش و گريه مي كرد ....
وارد اتاق شدم .....
عماد وسايلمو جمع كرده بود....امد طرفم ..كيفو دستم داد...
عماد - .برو ......براي برادرت خيلي سخته ...منم جاي اون بودم ...ديونه مي شدم ..برو ....
-پس تو چي؟
عماد- برو ...........فعلا برو ........
به طرف در رفتم.... لبه تخت نشست .....
- عماد
صورتشو به طرفم چرخوندو با نارحتي بهم لبخند زد .....
...
عماد- برو ....
.با پشت دست بينيمو پاك كردم ...
به حلقه تو دستم نگاه كردم
- هيچ وقت از خودم جداش نمي كنم ....
فقط لبخند زد
نمي تونستم ازش دل بكنم......... ..همش فكر مي كردم اخرين باريه كه مي بينمش ......
به طرف احمد رفتم ...
منو ديد از روي زمين بلند شد......كيفمو از دستم گرفت ....
از قاسم تشكر و خداحافظي كرد ....
-يه لحظه صبر كن برم پيش صنوبر
صنوبر بچه رو بغل كرده بود و تو جاش نشسته بود ...
- بابت همه چي ممنون ..... محكم بغلش كردم ...سرمو از روي شونه اش برداشتم ...بچه رو تو بغلم گذاشت ....همراه گريه لبخندي زدم ...گونه ي بچه رو بوسيدم و دوباره به بغلش دادم ....
صنوبر- تو مال اقاتي ....گريه نكن خانوم جان ....باز با اقات بيا اينجا ..
از اتاق امدم بيرون ..قاسمم ازم تشكر كرد......احمد بي تاب بود ...زود خودمو بهش رسوندم ..... احمد راه افتاد ...منم دنبالش .....
سرمو چرخوندم عماد از پشت پنجره داشت نگام مي كرد ....
تو دلم- دوست دارم ...
.......عماد بهم لبخند زد ...انگشت اشارشو به طرفم گرفت و بعد دستشو گذاشت رو قلبش ...چشمشو بست و باز كرد
با اين كارش بيشتر گريه ام گرفت ...
احمد به عقب نگاه نمي كرد .....چند باري برگشتم و به عقب نگاه كردم ..عما د هنوز پشت پنجره بود ....تا اينكه كلبه از ديدم محو شد ...


بيشتر از يك ماه كه خونه ام ...از عماد خبري ندارم ....مادرم باهام قهره...اصلا با هام حرف نمي زنه..احمدم سر سنگينه .......

وقتي جوياي اين ميشم كه احمد از كجا فهميده من گم شدم.... متوجه مي شم كه وقتي قاسم ميره براي خبر دادن خراب شدن پل ...با شماره ای كه داده بودم تماس مي گيره ....
ازاد به وسيله قاسم از جا و مكان ما مطلع ميشه و به احمد كه اونم به واسطه بچه ها از گم شدنمو مطلع شده بود خبر مي ده......احمد كه ديده من به همراه مردي گم شدم .....ديونه ميشه ...فريبا پنهاني به طوري كه بقيه بچه ها نفهمن تمام ماجرا بهش مي گه .......احمدم طاقت نمياره و به همراه قاسم مياد .....
بيشتر وقتمو تو اتاق مي گذرونم ..يا راه مي رم يا اينكه رو صندليم مي شينم و تكون مي خورم و به عماد فكر مي كنم .....
دلم براش تنگ شده .....حتي يه تماس تلفني هم باهاش نداشتم ....احمد فريبا رو هم قدغن كرده كه به ديدنم بياد .....چند روز پيش با اصرار زياد از پشت تلفن احمد و راضي كرد كه باهام حرف بزنه ......هرچي از عماد دربارش پرسيدم جوابي نداد.....امرزوم قراره كه به ديدنم بياد ....
دستمو بالا ميارم و به انگشتر ي كه عماد برام گرفته نگاه مي كنم
صداي در اتاق منو از افكارم بيرون مياره ....
در باز شد .....فريبا ست ....
از اينكه بعد از مدتي.... كسي رو مي بينم كه بهم لبخند مي زدنه شاد مي شم ....به طرفش مي رم و تو اغوشش مي كشم ...تا بغلش مي كنم اشكم در مياد ..
- فريبا ديدي شد ....
فريبا بغلم كرده و سرمو نوازش مي كنه......
فريبا- هي چته دختر ..اين كارا از اهو فرزانه بعيد ه....
همونطور كه تو بغلش ام با هم به طرف تختم مي ريم ...
فريبا- ببين با خودت چيكار كردي ..تو چند كيلويي.... كه انقدر خودتوم لاغر كردي ....
سرمو رو شونه اش مي زارم ...
فريبا- پا شو پاشو.... انقدر گريه نكن ...پاشو اماده شو بريم بيرون ...مي خوام ببرمت جشن تولد
سرمو از روي شونه اش بر مي دارم
- تولد؟...تو حالت خوبه ....
فريبا- اره خوب خوبم ....نمي دوني چقدر دم گوش این داداش جونت روضه خوندم كه برات خوبه....بلاخره قبول كرد ببرمت و سر ساعت برتگردونم
-فربيا
فريبا- چيه؟
-از عماد خبر داري؟
فريبا- عماد ؟عماد كيه؟
با ناله فربيا؟
فريبا- بهتره ديگه بهش فكر نكني .....
داداشت بفهمه در باره اون حرف مي زنيم این تولدم نمي زاره بريم....اون روزم پشت تلفن نمي تونستم حرف بزنم ...ممكن بود برادرت به حرفامون گوش كنه .
- فقط بگو خوبه ....
فريبا- ای ای بسوزه پدر عاشقي
- فريبا تو رو جون عزيزت.... منو اذيت نكن
فريبا- اره فقط مي دونم خوبه....... سر حالو قبراق مثل هميشه .......
- درباره منم ازت مي پرسه ....؟
فريبا- نه
-نه
فريبا- نه ....چون رفته پي زندگي خودش
- چي ؟
فريبا- اهو پاشو پاشو بريم بيرون يه هوايي بهت بخوره
- كجا رفته ؟
فريبا- نشنيدي..... گفتم رفته دنبال زندگي و بخت خودش .....
حلقه اشك تو چشمم جمع شد ....براي همينه كه حتي يه بارم به ديدنم نيومده .....
فريبا- چي بگم ...پاشو پاشو ...
اشكم در امد ....پس چرا منو بدبخت كرد ....كه حالا بره دنبال زندگيش ...
فريبا- تو پاشو بريم بيرون برات توضيح مي دم ...
- چي رو توضيح بدي .....
فريبا-اهو پاشو بريم بيرون ....يه چيزايي هست كه بايد بهت بگم
- هرچي هست همين جا بگو
فريبا- اهو يه بارم تو زندگيت شده به حرف ادما گوش كن پاشو
رومو ازش گرفتم .........من حوصله ندارم خودت برو ...
پاشد در كمدو لباسامو باز كرد يه مانتوي كرم رنگ در اورد با يه شال سفيد ...
فريبا- .اينا رو بپوش خوشگلتر مي شي ...اون شلوار سفيد خوشگلتم بپوش ...
- فريبا من نمي تونم بيام...... برو ...
به طرفم امد به زور مجبورم كرد كه مانتو رو تنم كنم ....
با هزار مكافت لباسام تنم كرد....
از عماد متنفر شده بودم ...فقط براي حرفايي كه قرار بود فريبا بگه باهاش راهي شدم


.شل و وارفته از پله ها رفتم پايين.. مامان تا ما رو ديد رفت تو اشپزخونه ....احمدم كه از وقتي كه برگشته ام بيشتر وقتا خونه است ....
فريبا- با اجازتون احمد اقا
احمد- خانوم طاهري زودي برگرديد
فريبا- چشم ....
احمد حتي يه نگاه هم بهم نكرد ....
در جلو رو باز كردم .
- .اين وسايلتو بذار عقب ...
فريبا- بي خيال اينا شو ..حوصله جابه جايي ندارم .....برو صندلي عقب بشين ......
در عقبو باز كردم و نشستم ...
پشت فرمون نشست....... از اينه بهم نگاه كرد...
فريبا- چيكار با این صورتت كردي ..ادم روش نميشه باهات بره تولد .....
- حالا تولد كدوم خري هست
فريبا- نگو اهو زشته دلت مياد........ بهش مي گي خر ...
دستم چپمو گذاشت رو صورتم ..
فريبا- هنوز دستت مي كني ...
دستمو از روي صورتم بر داشتم و به انگشتر نگاه كردم ...انقدر لاغر شده بودم كه تو دستم مي لغزيد و راحت مي چرخيد
چيزي نگفتم و دستامو زير بغلم گذاشتم ....
كيف لوازم ارايششو طرفم گرفت ...
فريبا- يكم به خودت برس
كيفو از دستش گرفتم و پرت كردم رو صندلي
فريبا- بابا هنوز كه هاري .....بي خيال نخواستيم خوشگل كني
ماشين رو روشن كرد و حركت كرد ....
نزديك 20 دقيقه بود كه تو حركت بود ....تا اينكه بلاخره ....كمي جلوتر از يه مغازه بزرگ شيريني فروشي نگه داشت ...جايي زير يه درخت .....كه زياد تو ديد نبود
- فريبا این خونه كدوم عوضي هست كه داري مي ري ...خسته ام كردي ...نمي خواي بگي چي مي خواستي بگي
برگشت و بهم خنديد ....
فريبا- من بتونم این اخلاق گندتو درست كنم ..بزرگترين كار دنيا رو كردم ....
خواستم چيزي بگم كه در بغليم باز شد ......و يكي پريد تو .....
باورم نمي شد ...عماد بود ....
سريع به فريبا نگاه كردم ....
فريبا- خوب اینم از ماموريت من ..جان من شورشو در نياريد ....كاراي بد بدم نكنيد
تا من مي رم يه نيم كيلو شيريني بخورم.... شما هم دل و قلوه هاتون باهام عوض بدل كنيد ...دهنم از تعجب باز بود ...
فريبا از ماشين پياده شد و رفت تو مغاز

برگشتم طرفم عماد ...با لبخند بهم نگاه مي كرد ..دستمو گرفت تو دستش ..
عماد- باز تو تعجب كردي چشات درشتر شد.... ....
نمي خواي چيزي بگي ....
بي معرفت يه سلام كه حداقل كن .....ببين چي به روز خودت اوردي ....قيافه رو ....نه این اهويي كه من مي شناختم نيست
با صدايي كه از ته چاه در ميومد عماد...
عماد- این عماد گفتنت منو كشته ....
- فريبا كه گفت تو رفتي
عماد- يادم باشه... بعدا حسابمو با این فريبا جونت تسويه كنم .....كه اهوم انقدر اذيت نكنه ...
- يعني تو نرفتي
عماد- تا تورو دارم كجا برم ...مگه ديونم كه بدون تو برم ...
دلم مي خواست بخندم ولي خندم نمي يومد ..بدجور شوكه شده بودم ...
ياد بي وفايش افتادم كه تو اين مدت حتي يه پيغامم از طرف خودش بهم نداده بود..
- .چرا تو این مدت نيومدي ...حتي نيومدي ببيني من زنده ام يا مرده
عماد- اهو تو این مدت خبرتو از فريبا مي گرفتم ....با اون عصبانيتي كه داداشت داشت نمي تونستم بيام ..مي ترسيدم همه چي بدتر بشه ....دستو محكمتر فشار داد
- احمد مي خواد طلاقمو ازت بگيره..وكيل گرفته
عماد- عزيزم صداتا وكيلم بگيره ...وقتي من طلاقت نمي دم ....هزار نفرم بيان نمي تونه تو رواز من بگيرن ......
- تو خونه همش زندونيم ..امروزم نمي دونم فريبا چطور راضيش كرد كه بيام تولد ....
عماد- خدا این دوستتو برامون نگه داره ها ..يادم باشه سامانو بندازم به تورش ...


خندم گرفت .......عمادخودشو بيشتر بهم نزديك كرد ....دستشو گذاشت پشت سرم ..و سرمو تكيه داد به شونه اش
- حالا بايد چيكار كنيم...
همونطور كه تو بغلش بودم ..سرشو تكيه داد به سرم و دستمو تو دستش گرفت و شروع كرد به بازي كردن با انگشتام ....
عماد- بايد بيام با برادرت حرف بزنم ...به نظرت ارومتر شده
- نمي دونم ..تا حالا اينطوري نديده بودمش ..مادرم كه ديگه باهام حرف نمي زنه ....
عماد- از فاميلاتون كسي چيزي فهميده؟
- نه نادرم فقط من و تو رو ديده بود..خبري نداشت كه منو تو عقد كرديم ...
عماد- يه چيز بگم داغ نمي كني ؟
- با خنده چي ؟
عماد- فعلا تا يه سال .....سفر ي كه قرار بود بريم عقب افتاد
سرمو از رو شونه اش برداشتم ...و بهش نگاه كردم ....
عماد- نارحت شدي؟
عماد مثل این بد بخت بيچاره هاي سرچهار راه شروع كرد به ادا در اوردن ...تو روخدا خانوم مهندس ناراحت نشو به این شوهر بيچاره رحم كن..... شده باشه گدايي مي كنم كه بري
خندم گرفت و سرمو گذاشتم رو سينه اش
و باهم شروع كرديم به خنديد ن.... سرمو اورد بالا ...دستشو گذاشت زير چونم ....به چشمام خيره شد...دوست دارم.....
با صداي سرفه فريبا سريع از هم جدا شديم ...
فريبا در حالي كه مي خنديد .....تمام قناديو رو خوردم ...اما خبري از شما دوتا نشد ...داشت يه نون خامه ای بزرگ مي خورد ...
نيشش باز بود ..عماد سرخ كرده بود و مي خنديد
براي ما هم دوتا نون خامه ای بزرگ گرفته بود
فريبا - بگير يد بخوريد بازم بگيد فريبا اله فريبا بله.....مهندس لطفا بيرون...... وقت ملاقات تمومه ....
هنوز دستم تو دست عماد بود ..دلش نمي يومد دستمو ول كنه ...
عماد- خانوم طاهري شما دو دقيقه مي ريد اونورتر
فريبا- نمي خوايد بگيد كه حرفاتون هنوز تموم نشده؟
عماد- خانوم طاهري ...
فريبا- باشه ولي سهم شيرينيتونو خودم مي خورما ....
عماد- باش بخوريد ....
فريبا از ماشين فاصله گرفت
عماد- این هفته با خانواده ام ميام خواستگاري
- اما احمد
عماد- اهو من ميام .....ديگه برم ...ماشينو بد جايي پارك كردم ...
-ماشينت؟........ مگه درش اوردي
عماد- اهو اونو كه تو فرستادي سينه ي قبرستون ماشينا
سرمو انداختم پايين ..ببخش همش بهت ضرر مي رسونم ...
سرمو اورد بالا...
عماد- فداي يه تار موت عزيزم ...منتظرم باش این هفته ميام ....نمي زارم از دستم درارنت ....مراقب خودت باش
- تو هم مراقب خودت باش ....
عماد- دوست دارم و سريع قبل از اينكه فريبا ببينه گونمو بوسيد و پياده شد ...
فريبا كه ديد عماد پياده شده به طرف ماشين امد...عماد نون خامه اي رو از دستش قاپيد....
فريبا- اه وا
عماد مي خنديد وسط خيابون رسيد برگشت به طرف من در حال خوردن برام دست تكون داد....
فريبا با فرياد .....مهندس مراقب باش ....
يه ماشين با سرعت به طرف عماد مياد فاصله اش با عماد كمه ...جيغ كشيدم عماد
و چشمامو بستم


صداي بوق كشيده ماشين تو گوشم مي پيچيد .....چشمامو اروم باز كردم ....تمام كتش خامه اي شده بود ..... با تعجب داشت به كت از دست رفته اش نگاه مي كرد ........دستشو گذاشت پشت سرش و شروع كرد به خاروندن .....در حالي كه مي خنده به من نگاه مي كنه ...
- اي نميري عماد كه جونمو اوردي تو دهنم .....
فريبا هم كه از ترس نون خامه ايشو انداخته بود رو زمين ...با ناراحتي به طرف من مياد
فريبا- اهو از صميم قلب برات متاسفم داري با يه خل ازدواج مي كني .....
اميدوارم بچه اتون به باباش نره ...انوقت مجبوري تا اخر عمر دلت براي دو نفر هي ويبره بره
عماد سوار ماشينش شد و با زدن بوقاي مداوم از كنارمون رد شد ....
فريبا- بريم كه تا داداش جونت سيماش قاطي نكرده برسونمت
دم در خونه....از خوشحالو محكم گونه اشو بوسيدم
فريبا- ای خاك بر سرم... چقدر تو چشم سفيد شدي اهو ....
خنديدم ..
فريبا- اينطور شنگول نري تو ..اون داداش اخموت شك مي كنها ..
- ممنون فريبا ..اميدوارم بتونم جبران كنم
فريبا- شما غش و ضعف نكن ...جبران پيشكش ..
دوباره گوشنو بوسيد ...بازم ممنون...
فريبا- نگاه نگاه عين این دختر 18ساله ها از ديدن عشقش مي خواد ادم و عالمو رسوا كنه
با خنده پياده شدم
****
وارد خونه شدم احمد جلوي تلويزيون نشسته بود....
- .سلام
فقط سرشو تكون داد ....مامانم كه هيچ
به طرف پله ها رفتم..
احمد- دوشنبه نوبت دادگاه داري ....اقاي مسعودي (وكيلم)مي گفت ...اگه درست و حسابي حرف برني ظرف يه هفته طلاقتو ازش مي گيره...
برگشتم بهش نگاش كردم ..هنوز داشت به تلويزيون نگاه مي كرد ....
احمد- فردا زنگ مي زنه با هات هماهنگ كنه كه چيا بگي .......ديگه هم لازم نكرده اون شركت بري ....اشكم در امد و قبل از حرفي به سرعت به طرف اتاقم رفتم.....
****
مسعودي يه سري حرفايي كه بتونم با اون قاضي رو قانع كنم بهم ياد داد ه كه بگم ...
روز موعد فرا رسيد دلم مثل سير و سركه مي جوشه ...با احمد و مسعوي رفتيم دادگاه .....
عمادو از ته سالن ديدم كه داشت مي يومد.....
به احمد اجازه وارد شدنو ندادن ....منو عماد و مسعودي رفتيم تو ...
قاضي پرونده رو باز كرد ....عينك به چشمش زد و چند برگه از پرونده رو خوند...
قاضي- علت اينكه مي خوايد جدا بشيد چيه ....؟
عماد- ما نمي خوايم جدا بشيم مي خوان جدامون كنن
به عماد نگاه كردم ....برگشت بهم لبخند زد....
مسعودي- اقاي قاضي این اقا بدون اجازه خانواده خانوم فرزانه....... با ايشون عقد كردند....
قاضي- چطور بدون اجازه..... كه ثبت دفتري شده؟
مسعودي - با گواهي فوتي كه از پدرشون داشتن این كارو كردن
عماد- اقاي قاضي گواهي فوت كه جعلي نبوده كه مي گن من داشتم..محضر دار هم صحت گواهي رو تاييد كرده
مسعودي- اقاي قاضي ايشون خانوم فرزانه رو اغفال كردن و مجبور كردن كه با ايشون عقد كنن
.............اگرم گواهي فوت داشته باشن.... نياز به اجازه سرپرست خانوم فرزانه بوده
قاضي- خانوم فرزانه شما حرفاي وكيلتونو تاييد مي كنيد؟
به عماد نگاه كردم ..منتظر جواب من بود...از هر چي بيشتر تو دنيا دوسش داشتم
قاضي - با شما هستم تاييد مي كنيد...
- با صداي لرزون ....نخير اقاي قاضي من با خواست و ميل خودم با ايشون عقد كردم ....
مسعودي- خانوم فرزانه حرفامون يادتون رفت ....
- اونا حرفاي شما و برادرم بود نه من
قاضي- اقاي مسعودي شما اظهاراتتونو بنويسيد و تحويل منشي بديد ...تا جلسه بعد حكمو اعلام كنم
عماد- اقاي قاضي ايشون همسر رسمي و قانوني من هستن و من به هيچ وجه طلاقشون نمي دم ....
......
مسعودي در تلاش بود كه بتونه روي قاضي تاثير بذاره ولي چندان موفق نبود از اتاق كه امديم بيرون ....
احمد به طرف ما امد...
مسعودي- خواهرتون اصلا همكاري نكرد ...متاسفانه با حرفايي كه زده شد..... فكر نمي كنم بتونيم كاري از پيش ببريم .....يا لااقل حالا حالا ها نتونيم .......همه چيزي رسمي و قانوني بوده و این كارو سخت مي كنه ...
احمد با عصبانيت بهم نگاه كرد ...
*****
وقتي وارد خونه شديم خواستم برم بالا
احمد- وايستا.........مگر قرار نبود اون حرفايي رو گفته بوديم بزني... چه مرگت شده كه خفه خون گرفتي
مامان امد بيرون...... چي شده احمد؟
احمد- هيچي خانوم فيلش ياد هندوستان كرده
احمد- مگه با تو نيستم .....چرا گفتي با ميل خودت باهاش عقد كردي ....
مامان با ناراحتي بهم نگاه كرد ...
چندتا پله رو امدم پايين
- چرا بايد مي گفتم ...
احمد به چشمم نگاه كرد...
- درسته نبايد بي اجازه اينكارو مي كردم ... سرمو انداختم پايين ...اون ...اون منو.... ....
احمد با عصبانيت و فرياد.... اون چي داره كه ازش دست نمي كشي ....
- اون ..اون ..
نتونستم حرفمو بزنم و با دو خودمو به اتاقم رسوندم........
صداي زنگ تلفن از پايين مي يومد.....نفهميدم كيه ولي احمد چيزي نزديك نيم ساعت مشغول حرف زدن بود ..
شب از نيمه گذشته بود كه احمد وارد اتاقم شد...


دستش تو جيب شلوارش بود ..كمي تو اتاق راه رفت ..درمونده به نظر مي رسيد ...با صداي گرفته و خسته و ناراحت
احمد- شايد عاشق نشدم تا بدونم اين پسره چي از جون تو و ما مي خواد......وقتي مسعودي گفت به قاضي گفتي به ميل خودت اينكارو كردي ..فهميدم هر كاري هم كنم نمي تونم طلاقتو بگيرم وقتي خودت نمي خواي .....
الان داشتم باهاش حرف مي زدم ..زنگ زده بودو .....ازم مي خواست اجازه بدم كه اخر هفته با خانواده اش بيان .....
سرم اوردم بالا و بهش نگاه كردم ...
به طرف در اتاق رفت قبل از اينكه بره ....برگشت طرفم..دوسش داري؟
سرمو انداختم پايين ....خجالت كشيدم .
احمد- .نميخواد جواب بدي خودم جوابمو گرفتم ...
و اروم از در رفت بيرون ....
.صبح زود از خواب بيدار شدم ....رفتم پايين احمد به همراه مامان تو اشپزخونه داشت صبحونه مي خورد ....سر به زير رفتم كنارشون نشستم و سلام كردم
احمد- ديشب بهت گفتم قبل از اينكه بيام اتاقت ..با من تماس گرفت و اجازه گرفت اخر هفته با خانواده بيان ....خوشبختانه كسي از این شاهكارت خبر نداره ........نمي دونم چطور ادميه ...... بازم تا اون روز وقت داري ..
.مامان از اشپرخونه خارج شد ...چشماي احمد مهربون شد.....
دل مامانو شكستي حداقل برو از دلش در بيار ..... اون كه جز من و تو كس ديگه ای نداره ....اگه مي بيني باهات حرف نمي زنه .....چون بدجوري از دستت ناراحته.... ولي خودت خوب مي شناسيش ..مي دوني كه چقدر دوست داره...
این پسره هم حتما خوبه كه اينطوري پات وايستاده ....از زير ميز دستمو گرفت .... دلم مي خواد از این به بعد هر چي ميشه بهم بگي ... این ماجرا مي تونست خيلي بهتر از اين تموم بشه .....اشكم در امد....
حالا هي ابغوره نگير ....برو پيش مامان
مامان تو هال نشسته بود و با غم به عكس بابام نگاه مي كرد ...
-مامان ...مامان ...
جواب نمي داد رفتم رو به روش وايستادم ....كنار پاهاش نشستم ...سرمو گذاشتم رو پاهاش ....
- ديگه دوسم نداري ..... مامان باهام حرف بزن لااقل يه فحشي... چيزي .... كه بفهمم منم تو این خونه هستم ..تور و خدا ....دستشو گذاشت رو سرم ...
مامان - مگه ميشه دوست نداشته باشم ...فقط از این ناراحتم چرا محرم رازت نبودم كه بهم بگي ...چرا باهام غريبي كردي ....چرا فكر كردي مي توني تنهايي همه كار كني
با صداي بلند شروع كردم به گريه كردن...مامان منو ببخش ....
احمد- بابا بسه ديگه مادر و دختر .......خدا روشكر من زن ندارم لابد مي خواستيد سه نفري ابغوره بگيريد ...
مامان به خنده افتاد...
مامان - تا تو زن بگيري.... من مامان بزرگم شدم .....
قرمز شدم...
احمد- بگو نوه دلت مي خواد مگه خودم مردم ......زودتر از اهو عروسي مي گيرم ..يه دونه نوه تپل و مپل برات ميارم ...
مامان- خدا كنه...... از این حرفا زياد شنيدم....... ولي چيزي نديدم
با دست پشت سرشو خاروند .....اه راست مي گي ....
من و مامان با هم زديم زير خنده ....
مي دونستم دل دوتاشونو شكسته ام ......هر كاري هم كنم نمي تونم دلشونو به دست بيارم..هرچند به روي خودشون نيارن ..... تا اخر عمر هميشه مديونشون هستم كه با بزرگواريشون منو بخشيدن و منو به حال خودم رها نكردن .....

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 113
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 148
  • بازدید ماه : 363
  • بازدید سال : 863
  • بازدید کلی : 43,313
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید