loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 58 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

خاله مهشيد قربون تو بره كه انقدر ماهي . . .

گذاشتم خوب الهام مزه هاشو بريزه بعد حرف زدم . وقتي صداي منو شنيد خيلي جدي سلام و عليك كرد و گفت كه مادرم اصرار داره شام بيايد اينجا .

- الهام جون ! خودت كه ميدوني من نميتونم مهشاد رو تنها بذارم .

- نه بابا خواهر فداكار ! كي گفته مهشاد رو تنها بذاري ؟ مامان ميگه با مهشاد تشريف بياريد تا با همديگه آشنا بشن .

- من حرفي ندارم اما بعيد ميدونم مهشاد قبول كنه .

داشتيم صحبت ميكرديم كه مادر الهام گوشي رو گرفت و با گله مندي گفت:

- مهشيدجون حتما افتخار نميدي عزيزم ؟

- نه خانم ! اين حرفا چيه ؟ باشه چشم . من با مهشاد صحبت ميكنم به شما جواب ميدم .

گوشي رو كه گذاشتم به مهشاد گفتم:

- چي ميگي ؟

- من حرفي ندارم اما بايد با كيان صحبت كنم .

بعد بلافاصله شماره همراه كيان رو گرفت و بعد از كلي قربون صدقه هم رفتن موضوع رو بهش گفت . كيان كه بنده خدا حرفي نداشت ، اما به قول مهشاد ميگفت كه بايد بهش احترام گذاشت .

از اين كه ميديدم كيان و مهشاد اين قدر با هم خوب اند لذت ميبردم . كيان پسر دايي آقاجون بود . توي خانواده متدين و كاملا سرشناسي بزرگ شده بود و بعد از پايان تحصيلاتش توي پتروشيمي استخدام شده بود . بعدش هم توي يه مهموني فاميلي عاشق و شيداي مهشاد شده بود و با هم ازدواج كرده بودند . مهشاد اون موقع سال اول دانشگاه بود كه سر و كله هستي خانم پيدا ميشه . بعدش هم آقا ياسين به دنيا اومد و مهشاد درسش رو ادامه نداد .

به هر حال اون شب دعوت مادر الهام رو قبول كرديم . مادر الهام خدايي سنگ تموم گذاشته بود . هستي و ياسين از سر و كله اشكان بالا ميرفتند و اونو عمو صدا ميكردند . آخر شب به اصرار من و مهشاد ، الهام رو هم همراه خودمون آورديم . بودن در كنار الهام جز خنده و شادي چيزي همراه نداشت . الهام از مهشاد درباره ازدواجش با كيان پرسيد و مهشاد هم بعد از كلي تعريف كردن از كيان اضافه كرد كه حسن خانواده ما در اينه كه درباره ازدواج خودمون اختيار كامل داريم . نمونه اش من و وحيد . آقاجون با اين كه زياد از يلدا خوشش نمي اومد اما وقتي ديد كه خود وحيد راضيه ديگه حرفي نزد .

توي فرصتي كه مهشاد رفت چايي بريزه الهام آروم از من پرسيد:

- چي شد گفتي به مهشاد ؟

- نه بابا نتونستم .

- جونت بالا بياد ، خودم بهش ميگم .

- تروخدا الهام بذار به موقع اش خودم بهش ميگم .

- موقع اش كي ميرسه ؟ وقتي كه با آقاي دكتر ازدواج كرديد ؟

- اي بابا دلت خوشه . ازدواج !

- مهشيد جون آه و فغان رو شروع نكن عزيزم !

مهشاد برگشته بود كه الهام كور شده گفت:

- راستي مهشيد زنگ زدي به بابك ؟

رنگ از چهره ام پريد . نفسم تو سينه حبس شده بود . تو دلم گفتم:

- خدا ذليلت بكنه الهام خيلي بي مقدمه شروع كردي .

الهام لبخندي از روي پيروزي به من زد . مهشاد با قيافه اي حق به جانب گفت:

- نفهميدم بابك ديگه كيه ؟

الهام هم خيلي خونسرد گفت:

- فكر بد نكنيد ، خود مهشيد ميخواست براتون توضيح بده؛ اما ظاهرا نه اين كه يكمي خجالتيه طفلكي نتونسته . بنابراين از من كمك گرفت . ما تا اينجا كمكت كرديم مهشيد خانم حالا بقيه اش رو خودت بگو .

- خدا خفه ات كنه با اين كمك كردنت .

ميخواستم طفره برم كه مهشاد اصرار كرد . منم قضيه رو از سير تا پياز براش گفتم . الهام هم هي مزه ميپروند .

- . . . كاش مهشاد خانم بودي و ميديدي خانم چطور عاشق شده بود .

مهشاد تا آخر حرفام رو گوش كرد و در پايان با كمي فكر گفت:

- مهشيد جون تو با يه دفعه ديدن اينطور دل باخته اي ؟

حرف مهشاد منطقي بود البته براي خودش نه براي من كه عقل و منطق رو گم كرده بودم . در جوابش گفتم:

- ميدونم مهشاد هيچ توجيح قانع كننده اي ندارم و فقط اين رو ميتونم بگم كه دوست داشتن و عشق مقدمه چيني نميخواد .

مهشاد باز هم به موضوعي اشاره كرد كه من اصلا فكرش رو نكرده بودم . مهشاد گفت:

- حالا ميدوني كه ازدواج نكرده ؟

با من من گفتم:

- خب آره اگه غير از اين بود كه خودش حتما ميگفت . ميدوني چيه ؟ من ميگم حالا يه مدت ميرم پيشش به عنوان منشي . تو

اين مدت اخلاقش دستم مياد اگه ديدم كه آدم خوبي يه كه ضرر نكرده ام .

الهام با خنده گفت:

- آره جون خودت ضرر نكردي . با يه دفعه ديدنش اينطوري از خواب و خوراك افتادي واي به حال وقتي كه هر روز ببينيش .

ديگه با كلنگ هم نميشه تو رو از اونجا كند .

مهشاد هم ادامه داد:

- مهشيد جون تو دختر فهميده اي هستي؛ اما مواظب خودت باش . باطن بيشتر آدمها رو نميشه از روي چهره شون شناخت .

با چشم باز جلو برو . چون اگه واقعا دل بسپاري كور هم ميشي و شايد ناخواسته چشمت رو به روي خيلي از حقايق ببندي .

اولين چيزي كه شايد به ذهن تو نرسيده باشه ، فاصله طبقاتيه كه بين خانواده هاست . خودت ميگي كه گفته دكتراي روانشناسي داره و اين نه تنها بد نيست بلكه عاليه . اما به شرط اين كه تفاهم خانوادگي هم داشته باشيد . فقط شما دوتا كه نيستيد . خانواده ها هم مهم اند . باز هم ميگم خدا رو شكر دختر عاقلي هستي و از اين بابت همگي مخصوصا مامان و آقاجون مطمئن اند . پس زياد جاي نگراني نيست . پس تو هم عاقلانه تصميم بگير تا مشكل پيدا نكني .

اي كاش اون شب مهشاد به جاي اين كه به من ميگفت خودت عاقلي ، خاطرنشون ميكرد كه تو ديوونه اي دختر . آخه كدوم عاشقيه كه عقل و منطق سرش بشه ؟

فرداي اون روز دوشنبه حدود ساعت نه بود كه با صداي مردي كه با مهشاد صحبت ميكرد بيدار شديم . اول فكر كردم كيان برگشته اما بعد متوجه شدم « كامران » برادر كيانه .

كامران سه سال از كيان كوچكتر بود . مثل كيان جووني شايسته و لايق ، خوش صحبت و خوش لباس و كارمند بانك بود . يكي دوسالي بود كه نديده بودمش . كامران از ديدن من اظهار خوشحالي كرد و حال تك تك افراد خانواده و حتي مرغ و خروسهاي معين رو هم پرسيد . با الهام هم آشنا شد . كامران به مهشاد گفت:

- كيان باهام تماس گرفته و گفته كه به شما سر بزنم ، ببينم چيزي لازم نداشته باشيد .

البته زماني كه من اونجا بودم به اين بهونه هر روز و هر شب به ما سر ميزد . يكي دو ماه بعدش مهشاد با مادرم تماس گرفت و موضوع خواستگاري كامران رو عنوان كرد كه طبق معمول با جواب منفي من روبه رو شد .

اون روز بعد از _ به اصطلاح كلي _ فكر كردن به مهشاد و الهام گفتم:

- من ميخوام برگردم تا ببينم چي ميشه .

الهام ميخواست بيشتر بمونه اما وقتي ديد كه مجبوره تنهايي برگرده ناچار قبول كرد و روز چهارشنبه علي رغم خواسته مهشاد و گريه هاي هستي و ياسين با بدرقه ي اشكان و مهشاد برگشتيم تهران .

شب پنج شنبه حدود ساعت نه رسيديم خونه . الهام هم رفت خوابگاه . وقتي كه در زدم معين در رو باز كرد و چون منتظرم نبودند تقريبا شوكه شدند .

مادرم از ديدنم هم خوشحال بود و هم مضطرب . مرتب ميپرسيد:

- مهشيد جون اتفاقي كه نيفتاده ؟

- نه بابا چه اتفاقي ؟ اگه خدا بخواد يه كار برام پيدا شده بايد فردا بعد از ظهر اون جا باشم .

موضوع رو به آقاجون گفتم و به ناچار طبق قراري كه با مهشاد گذاشتم گفتم يكي از آشناهاي كيان دكتره و فردا مطبش باز ميشه . كيان باهاش حرف زده ، قراره من هم به عنوان منشي مشغول به كار بشم .

آقاجون مثل هميشه با متانت به حرفام گوش كرد و گفت:

- حالا كه خودت ميگي آدم خوبيه حتما خوبه . از همه مهمتر كيان اونو معرفي كرده .

بيچاره كيان روحش هم از اين موضوع خبر نداشت . اما مطمئن بودم مهشاد خودش يه جوري موضوع رو به كيان ميگه .

به خاطر حرف الهام كه ميگفت زنگ بزن چون ممكنه يكدفعه برنامه شون عوض بشه ، فردا صبح با شماره اي كه روي كارت بود تماس گرفتم . بعد از چند بوق ممتد ، صداي گرمش توي گوشم پيچيد ، چه حالي شدم و چجوري حرف زدم بماند ، بابك هم طبق گفته ي خودش اصلا فكر نميكرد من باشم . خيلي خوشحال شد و گفت:

- ساعت سه بعد از ظهر منتظرم . آدرس هم روي كارت نوشته شده .

خوشحال تر از اوني بودم كه به زبون بياد . ميدوني چرا ميگن انتظار تلخ و گشنده است ؟ به نظر من اونهايي كه اين حرف رو زده اند به پايان انتظارشون نرسيده اند . اي كاش من هم نميرسيدم و اون روز از راه نميرسيد . اون روز برخلاف هميشه براي من شيرين بود . چون ميدونستم تا يكي دوساعت ديگه به محبوبم ميرسم . براي ديدن اون چهره ي زيبا و دوست داشتني ، دلم پر ميزد . ديگه خودم نبودم ، روح و قلبم خيلي دورتر از اينها رفته بود و اين جسمم بود كه به ناچار منتظر گذشت زمان بود . ساعت يك و نيم از خونه زدم بيرون . كارت رو دادم به آژانس و راننده بعد از گذشتن مسيري نسبتا طولاني توي يكي از خيابونهاي بالا شهر ايستاد . از گل فروشي سر كوچه دسته گل زيبايي گرفتم و راه افتادم .

سبك بودم و بيخيال . اون قدر خوشحال بودم كه نگو و نپرس مثل اين كه زمين زير پايم نبود . قلبم از هيجان داشت از سينه در مي اومد . هر كس دو سه قدر باهام فاصله داشت حتما صداي قلبم رو كه اونطوري وحشيانه و جنون آميز به در و ديوار سينه ام ميكوبيد ، ميشنيد . وقتي رفتم داخل ، نسبتا شلوغ بود . آدمهاي جور و واجور اومده بودند . البته من كه كسي رو نميديدم . در ميون همه چهره ها مثل آفتاب گردوني كه به دنبال آفتاب ميگرده ، دنبال چهره عزيزم ميگشتم . بعد از كمي جستجو از دور ديدمش ، خداي من چقدر زيبا شده بود ! شلوار سرمه اي با پيراهني به رنگ آبي آسموني با آستين هاي كوتاه ، چقدر بهش مي اومد . چقدر متين و دوست داشتني شده بود . چقدر درخور تحسين و ستايش بود . دورادور لحظاتي ايستادم و به چشمهاي زيبا ، لبخند عميق و چهره ي پر از وقارش چشم دوختم و لبخندي پر از ستايش تحويلش دادم .

با گام هايي آروم و موزون نزديكم اومد و خوش آمد گفت . بعد هم طوري كه كسي متوجه نشه گفت:

- شما خودتون گل هستيد ، احتياجي به زحمت نبود . . . . خيلي منتظرتون بودم .

از من خواست كه نزديك تر بروم و بعد هم من رو اينطور معرفي كرد !

- خانم مهشيد مستوفي ، خواهر يكي از دوستان بسيار خوب من كه فعلا در اتريش به سر ميبره و به گردن من خيلي حق داره . از اين به بعد به عنوان منشي ، بنده در خدمتشون هستم .

بدنم مثل بيد ميلرزيد . ديگه چيزي از خدا نميخواستم . به تمام آرزوهام رسيده بودم . خواي من ! چيزي كه ميديدم آيا واقعيت داشت ؟ دستهايم يخ كرده بود .

اون روز عصر بعد از پايان مراسم و پذيرايي برگشتم . خوشحال و مغرور بودم . زندگي برام جور ديگه اي رقم خورده بود .

دوست داشتني و قابل درك بود . درسم رو با جديت تمام ميخوندم و بعد از ظهرها هم با شوق وصف نشدني ميرفتم مطب .

بابك پسري فهميده ، اجتماعي ، دوست داشتني و مغرور بود و هر كدوم از اينها به تنهايي براي من اهميت داشت . حقوق خوبي هم دريافت ميكردم .

الهام شوخي ميكرد و ميگفت:

- مهشيد خانم ترو خدا ما رو هم تحويل بگير .

روزها ميگذشت و من سرمست از اين كه اوضاع بر وفق مرادم ميچرخيد .

بابك با من مثل يك همكار رفتار ميكرد تا جايي كه مطمئن شده بودم دوستي ما يه طرفه بود و من براي بابك فقط يه منشي خوب بودم . براي من فقط اين مهم بود كه در كنارش باشم . حالا به چشم هر چيز .

دو سه هفته اي بيشتر از شروع كارم نگذشته بود . يك روز داشتم از دانشگاه ميرفتم مطب ، كه جوون بي ادب و گستاخي مزاحمم شد . نميخواستم بهش اعتنا كنم اما دست بردار نبود . خيلي اعصابم خرد شده بود . محترمانه ازش خواستم مزاحم نشه . اما مگه از رو ميرفت ؟ ! مثل اين كه كار خدا بود . بابك از دور پيداش شد . اومد جلو و علت رو از من پرسيد ، اول خواست تا با راهنمايي و حرف اونو به راه بياره . اما اون نفهم تر از اين حرفا بود . با بابك درگير شد و از خدا بيخبر چاقويي از جيبش در آورد و به بازوي بابك زد . بعدش هم يك موتوري كه ظاهرا از دوستاش بود و تا اون موقع شاهد جريان بود ، به سرعت اومد سوارش كرد و فرار كردند .

بد جوري از دست بابك خون ميرفت . من هم مثل ابر بهار اشك ميريختم . مثل اين كه تكه اي از جونم كنده شده بود . طاقت زجر كشيدن كسي رو نداشتم . اون هم زجر كشيدن چه كسي ! كسي كه نفس كشيدنش حيات من بود و حالا به خاطر من زخمي شده بود . به كمك مردم رسونديمش مطب . چون من تزريقات بلد نبودم دكتر مطب مجاور رو صدا كردم كه دست بابك رو بخيه زد و پانسمان كرد .

قدرت نگاه كردن تو چشماش رو نداشتم . سرم رو انداخته بودم پايين و با دستبندم بازي ميكردم . با شرم گفتم:

- واقعا متاسفم . شرمنده !

- خواهش ميكنم خوانم مستوفي ! احتياجي به تشكر نيست . من وظيفه ام رو انجام دادم . انتظار داشتيد بمونم و شما رو نگاه كنم ؟ شما هم بهتره از اين به بعد بيشتر مواظب خودتون باشيد .

ازش خواستم بره خونه و استراحت بكنه ، اما قبول نكرد . با غرور خاصي گفت:

- اولا كه من حالم خوبه ، در ثاني اصلا دلم نميخواد مادرم با اين وضعيت منو ببينه . براي اين چهارتا بخيه ، زمين و زمان رو به هم ميريزه و تا علتش رو نفهمه ، دست بردار نيست .

ساعت سه و نيم بود كه صدام زد:

- خانم مستوفي !

- بله ؟

- مگه شما امروز ساعت چهار كلاس نداريد ؟

- زياد مهم نيست ، اگه شما اجازه بديد امروز كلاس نميرم ، ميمونم مطب به شما كمك ميكنم .

- گفتم كه چيزيم نيست . يعني چيز مهمي نيست . هيچ مسئله اي رو نبايد بي اهميت تلقي كنيد . مخصوصا درس و اهداف آينده رو ، بهتره تا ديرت نشده به كلاست برسي .

بغض راه گلوم رو بسته بود . اگه شرمم نمي اومد خيلي راحت به اشكهام كه بيصبرانه منتظر ريزش بودند اجازه ميدادم كه صورتم رو خيس بكنند . ميون بغض و ترديد بودم كه تلفن زنگ زد . چون حالم اصلا خوب نبود بابك وظيفه منو انجام داد و گوشي رو برداشت .

با تعجب ميديدم كه هر لحظه تن صداش بالاتر ميرفت و تقريبا فرياد ميزد:

- من كه بچه نيستم مادر جون . نهار نخوردم كه نخوردم . اگه گرسنه ام شد يه چيزي تو مطب ميخورم . راستي عمه اينا شب ميمونن ؟

 . . . -

- پس من بعيد ميدونم بيام خونه ، ميرم يه سر به دكتر كيوان بزنم . اگه رفتن زنگ بزن . خداحافظ !

بابك با عصبانت گوشي تلفن رو محكم روي دستگاه گذاشت و نگاهي به من كرد و گفت:

- شما كه هنوز نرفتيد ! ديرتون ميشه .

با شك و دودلي گفتم:

- اتفاقي افتاده آقاي مهرزاد ؟

- نه چيزي نشده . اصلا دلم نميخواد خونواده عمه ام رو ببينم . يعني دختر عمه ام رو . دختره ي لوس از خودراضي هر چي من ميخوام كمتر ببينمش ، مادرم اينا نميذارن . هفته اي كه هفت روزه اونها شش روزش رو خونه ما هستند .

چيزي نگفتم ، بيشتر از اين جايز نبود كنجكاوي كنم . با عجله گفتم:

- با اجازتون من رفتم . خداحافظ !

- خداحافظ !

هنوز كاملا از در بيرون نرفته بودم كه با لحن دلنشيني صدا زد:

- مهشيد . . . مهشيد !

خدايا درست ميشنيدم ؟ هيچ وقت تو اين مدت سابقه نداشت منو با اسم كوچيك صدا بزنه . لطف خاصي توي صداش بود .

گرم بود و پر از شور و عشق . يه لحظه حس كردم هر آن ممكنه تعادلم به هم بخوره . سعي كردم خونسردي ام رو حفظ كنم و بريده بريده گفتم:

- ب . . له . . . بله ؟

- مواظب خودتون باشيد .

نفهميدم چجوري جواب دادم و گفتم:

- ممنون . شما هم همينطور .

از در كه بيرون اومدم بغض راه گلومو بسته بود ، ديوانه وار حرفش رو تكرار ميكردم . خداي من اين بابك مهرزاد بود كه اينچنين گرم منو صدا ميكرد ؟ چقدر لحنش شيرين و دوست داشتني بود ! فقط يك بار ازم خواسته بود مواظب خودم باشم كه تا آخر عمر برام بس بود . مگه ممكن بود تمام هستي من از من درخواستي داشته باشه و من انجام ندم ؟ اجازه دادم اشكهام راهي به بيرون پيدا كنند و صورتم رو خيس كردند تا بتونم راحتتر نفس بكشم . اشك شوق بود و ناخواسته نبسم رو روي لبهام نشوند .

با عجله خودم رو به اتوبوس رسوندم و با كمي تاخير سر كلاس حاضر شدم .

الهام با اشاره ازم پرسيد : چرا دير كردي ؟

بعد از كلاس تمام قضيه رو براي الهام گفتم . الهام مثل هميشه شوخ و سرزنده گفت:

- بنده خدا خونش هم به خاطر تو ريخت . راست ميگه بچه جون بيشتر مواظب خودت باش تا به اون بيچاره هم صدمه نزني .

اگه همين طور پيشرفت كني ، تا چند وقت ديگه چيزي از بابك جونت نميمونه ها !

- تو هيچ وقت آدم نميشي . من رفتم خداحافظ .

- بابا قديما يه تعارفي ميكردي ! خيلي بيمعرفت شدي ؟ !

با روحيه خوبي از الهام خداحافظي كردم و به طرف مطب راه افتادم .

شب شده بود و دعا ميكردم بابك مطب باشه . از دور چراغهاي روشن مطب ، اميدي به قلبم پاشيد . با عجله رفتم ، چند ضربه به در زدم و وارد شدم .

- سلام آقاي مهرزاد خسته نباشيد !

با ديدن من تعجب كرد . يكه اي خورد و گفت:

- سلام دختر تو اينجا چكار ميكني ؟ بدموقع است . خانواده ات نگرون ميشن .

- نگران شما بودم .

- واي از دست شما خانمها ! خواهش ميكنم شما ديگه اداي مادرم رو درنياريد . به خدا قسم خسته شدم . يه امروز نهار نخوردم . صد و بيست بار زنگ زده . مثل يه بچه چهارده ساله با آدم رفتار ميكنه . تا وقتي خونه ام اين شده كارش . بابك جون چيزي احتياج نداري ؟ چايي ميخوري ؟ ميخواي يه ليوان نوشيدني برات بيارم ؟ ميوا برات پوست بكنم ؟ گرمت نيست ؟ سردت نيست ؟ سرما نخوري ؟ ! زيپ كاپشنت رو بكش بالا . من تعجب ميكنم چطور با اين حساسيت به من اصرار ميكنه برم كانادا ؟

اگه يه روز منو نبينه ديوونه ميشه .

جمله آخرش تو دهنم ميچرخيد و جاي مناسبي پيدا نميكرد . " برم كانادا " غرق افكار خودم بودم . بابك با تعجب نگاهي دلسوزانه به من كه هنوز در آستانه در ايستاده بودم كرد و گفت:

- واقعا ببخشيد . دست خودم نبود . اعصابم حسابي به هم ريخته .

- خواهش ميكنم . من بايد معذرت بخوام . نميخواستم شما رو ناراحت كنم . فكر ميكردم از ديدنم خوشحال ميشيد . خداحافظ .

بعد هم از در زدم بيرون .

بابك با صداي بلندي فرياد زد:

- بدموقع است . بمون خودم ميرسونمت .

- ممنون از لطفتون . خودم ميرم . هنوز سرشبه وسيله زياده .

- ميدونم وسيله زياده ، نميخوام اين موقع شب تنها بري . بيا يه زنگ بزن خونه نگران نشن ، تا نيم ساعت ديگه ميريم .

نميدوني چه لذتي ميبردم از اين كه ميديدم بابك درمورد من حساسيت به خرج ميده . مطمئن ميشدم كه براش مهم هستم .

عصبانيتش هم قشنگ بود . دعوا كردنش زيبا بود . شيرين و دوست داشتني . فرقي برام نميكرد كه با من بلند صحبت كنه يا آروم . مهم اين بود كه طرف صحبتش من باشم . براي من به اثبات رسيده بود كه اينطوري حرف زدن بابك فقط نشانه دوست داشتن بود . اگه غير از اين بود ، براش مهم نبود كه چطوري برميگردم خونه . حالتي بين بغض و لبخند داشتم كه بابك شماره خونمون رو گرفت و گوشي رو داد دستم .

وحيد گوشي رو برداشت .

- وحيد جون من مطبم . نگران نباشيد .

- ميخواي بيام دنبالت ؟

- نه عزيزم ! خودم برميگردم . فعلا خداحافظ .

- خدانگهدار .

تا بابك كاراشو جمع و جور كرد ، سه ربعي طول كشيد . چقدر با آرامش و خونسردي كار ميكرد . در سكوت مطلق . اون قدر غرق خودش بود كه يك لحظه احساس كردم فراموش كرده من اونجا هستم .

بعد از پايان كارهاش تبسمي شيرين كرد ، تبسمي كه تمام مويرگ هاي بدنم اونو حس كردند و گفت:

- پاشو بريم دير شد .

ميخواستم عقب بنشينم كه بابك گفت:

- بشين جلو . راننده آژانس كه نيستم .

خنده ام گذفته بود . رفتم و جلو نشستم . مگه ميشد بابك از من چيزي بخواد و من قبول نكنم ؟ اصولا درمقابل بابك مني وجود

نداشت . تمام وجودم رو از خودش پر كرده بود . در مقابل اون اختياري نداشتم . مطمئن بودم اگر يه روز از من جون ميخواست بدون چون و چرا فداش ميكردم .

بابك سكوت رو شكست و گفت:

- خداكنه رفته باشند . من كه حال و حوصله شون رو ندارم .

- كي رفته باشه آقاي مهرزاد ؟ !

نگاهي پر از سرزنش به من كرد و بعد از مكث كوتاهي گفت:

- ميشه ازت خواهش كنم اينقدر به من نگي آقاي مهرزاد ؟ ! اينطوري خيلي خودم رو غريبه احساس ميكنم .

قند توب دلم آب شد . چقدر امروز به باك نزديك شده بودم . با شرم پرسيدم:

- چي بگم ؟ بگم آقاي دكتر خوبه ؟

- بابك ، فقط بابك . . .

با اين كه قبول خواسته ام كمي برام سخت بود گفتم:

- چشم !

بابك ادامه داد:

- وا . . . چي بگم ، عمه اينا رو ميگم . اصلا وجودشون برام قابل هضم نيست . ناسلامتي عمه امه . اما قربون هر چي دشمنه . به ظاهر خيلي دوستم داره . اما خدا ميدونه كه ميخواد دخترش رو قالب من بكنه . حقيقتش دختر بدي هم نيست . از حق نگذريم بسيار زيبا و خوش مشربه ، سال آخر دكترا رو هم پشت سر ميذاره؛ خيلي تلاش كردم كه مهرش به دلم بنشينه اما نشد كه نشد .

اصلا ميدوني اونا چشمشون به ثروت ماست . من دوست دارم با كسي ازدواج كنم كه خودم رو بخواد نه مقام و ثروتم رو .

كسي كه با تمام وجود بخوامش و زندگي رو شروع كنم كه با عشق و علاقه شروع بشه .

مثل اين كه منتظر جواب از طرف من بود . نگاهي پر از معنا به من كرد . به خودم اومدم و گفتم:

- دعا ميكنم به آرزوتون برسيد و با كسي كه دوست داريد ازدواج كنيد و به معناي واقعي خوشبخت بشيد .

واقعا هم توي اون لحظه روي صحبتم خودم نبودم ! مطمئنم اون قدر بابك رو دوست داشتم كه از ته دل راضي بودم خوشبخت باشه . حالا با من يا هر كس ديگه . براي من خوشبختي اون از هر چيز ديگه اي مهم تر بود و اين يعني عظمت عشق و دوست داشتن .

وقتي رسيديم خونه ، با اين كه كليد داشتم زنگ زدم . وحيد اومد در رو باز كرد و خيلي گرم سلام و عليك كرد .

بابك هم باهاش دست داد و گفت:

- ببخشيد آقاي مستوفي ! امروز يكمي مطب شلوغ بود اين بود كه دير شد . واقعا معذرت ميخوام .

وحيد هم با خوشرويي ازش تشكر كرد و به داخل دعوتش كرد اما بابك قبول نكرد و خداحافظي كرد و رفت .

داخل كه شديم ، برخلاف تصورم وحيد شروع كرد به داد و فرياد كه اين چه موقع خونه اومدنه پس بگو خانم با شازده قرار بود تشريف بيارند كه قبول نكرده من برم دنبالش .

- بس كن ديگه وحيد . چرا درباره همه آدم ها بد قضاوت ميكني ؟ بابك اون آدمي نيست كه تو فكر ميكني .

- به به بابك ، اولا بابك نه و آقاي مهرزاد ، ثانيا بفرماييد اين آقاي مهرزاد چه جور آدميه كه تو انقدر سنگشو به سينه ميزني و ازش طرفداري ميكني ؟ هيچي نشده خودموني هم شده ، بابك !

كلمه ي بابك رو وحيد چنان با لج ميگفت كه هم خنده ام گرفته بود و هم عصباني شده بودم . با عصبانيت فرياد زدم:

- من نه سنگشو به سينه ميزنم و نه طرفداريشو ميكنم . فقط ميگم اون زمين تا آسمون با مردهايي كه تو با اونا مقايسشون ميكني فرق داره ، همين و بس ! داداش من ! خواهش ميكنم اينقدر سر به سر من نذار و بيهوده اعصاب خودت و منو خراب نكن .

يلدا كه هميشه دنبال بهونه ميگشت تا خون وحيد رو بكنه تو شيشه ، با لوس بازي گفت:

- بس كن وحيد ، بيا بريم . من خسته ام ، ميخوام بخوابم . هر چي ميگم كاري به مهشيد نداشته باش ، بذار راه خودش رو بره گوش نميكني .

كلافه شده بودم . داشتم ديوونه ميشدم . با صدايي كه خودم شك داشتم از گلوي من اومده داد زدم:

- يلدا خانم ميدوني كه تمام فكر و ذكرم خوشبختانه يا بدبختانه اينه كه با هر فلاكتي هم كه شده درسم رو بخونم و بتونم به هدفم برسم . فكر ميكنم تا حالا هم راه رو درست رفته باشم و لازم نيست كسي برام تعيين تكليف كنه . اگر هم جايي اشتباه داشته باشم خدارو شكر آقاجون بالاسرم هست كه راهنماييم كنه .

مادر كه تا اون موقع ساكت و نظاره گر بود ، ميدونست يلدا به اين راحتي كنار نمي آد گفت:

- مهشيد بسه ديگه آقاجونت خسته است . مثلا داره استراحت ميكنه .

- من بس كنم مادر ! به شازده پسرت بگو كه سر هيچ و پوچ جار و جنجال راه مي اندازه . يلدا جون هم كه همش دنبال فرصت ميگرده .

يلدا با عصبانيت از جاش بلند شد و گفت:

- وحيد خان من ديگه حوصله ندارم . اگر مياي پاشو ، نمي آي من رفتم .

مادر كه هيچ وقت دوست نداشت كدورتي بين هيچ كدوم از ما پيش بياد و كوچكترين ناراحتي هي كدوم از ما اونو غصه دار ميكرد ، رو كرد به يلدا و گفت:

- يلدا جون اين حركات چيه ؟ سر هر مسئله اي كه آدم قهر نميكنه ، اينا خودشون خواهر و برادرند با هم كنار مي آن ، انقدر تو سر و كله هم زدند تا بزرگ شدند !

- نه مادر جون ! اينا تقصيره بي عرضه گي آقا . . . وحيده كه بايد مهشيد رودر روي من وايسه و جواب بده .

يلدا رفت و وحيد با چشم غره اي به من پشت سرش راه افتاد . اصلا از وضعيت موجود ناراحت نبودم . وحيد و يلدا زور ميگفتند جوابشون رو هم گرفتند .

آقاجون كه تو اتاق بغل خوابيده بود صدا زد:

- معين ، يه ليوان آب بياد بابا !

اين يعني اوج عصبانيت آقا جون ! آقا جون عادت نداشت به كسي دستور بده و تا حد امكان خودش كارهاي شخصي اش رو انجام ميداد و اين واكنش يعني اين كه به شدت ناراحته و چون ميدانست حق با منه چيزي نگفت .

معين يه ليوان آب برد براي آقا جون و سريع برگشت . نشسته بودم بغل تلفن . معين اومد طرف من و به آرومي گفت:

- آفرين به آبجي مهشيد خودم ، خودمونيم خوب روي يلدا رو كم كردي ، حداقل تا دو سه هفته ديگه اين ورا پيداش نميشه .

حتي به اين بچه هم روي خوش نشون نداده بود . لپش رو گرفتم و گفتم:

- برو خودت رو لوس نكن .

معين با خنده شيطنت آميزي رفت تو آشپزخانه و با ناخنك زدن به ظرف غذا صداي مادرم رو درآورد . غرق افكار خودم بودم . يكمي توي ذهنم دنبال جايگاه وحيد گشتم ببينم چقدر دوستش دارم . من وحيد رو خيلي دوست داشتم؛ فقط زير بار حرف زور نميرفتم . اين كه وحيد بود . بزرگ تر از وحيد هم حرف زور ميزد قبول نميكردم .

خدا ميدونه تا قبل از ازدواج وحيد ، من و اون چقدر با هم صميمي بوديم . تا زماني كه من كلاس ميرفتم وحيد هم شركت بود .

وقتي هم كه تعطيل ميشد شايد باور نكني ما يه لحظه خونه نميمونديم . مادرم كلافه ميشد:

- چرا من نبايد بچه هامو سير ببينم . آقا جونت نه نيستو تو و وحيد هم كه همش پي تفريح خودتونيد . ميمونم من و معين كه همش بايد باهاش سر و كله بزنم . اين كار رو بكن اين كار رو نكن .

سر هر چيزي اونقدر بحث و گفت و گو ميكرديم تا به نقطه نظر مشترك ميرسيديم . بيشتر وقت ها شركت كه تعطيل ميشد ، مي اومد دنبالم . هميشه دوستام ميگفتند:

- مهشيد خوش به حالت با اين داداشت .

سينما ، پارك ، تفريح با هم ميرفتيم . اگر وحيد تب ميكرد من ميمردم . با اين كه اون زمان وحيد ماشين نداشت ، يكي دو روز كه بهمون تعطيلي ميخورد با اتوبوس ميرفتيم بابلسر پيش مهشاد .

يادم مياد يه روز داشتيم ميرفتيم شمال ، از بس كه تو اتوبوس تو سرو كله هم زديم و شوخي كرديم و خنديديم بين راه كه پياده شديم ، تو قهوه خونه آقاي مسني كه يه صندلي از ما جلوتر بود ، اومد جلو و خيلي گرم سلام و عليك كرد و گفت:

- جوون الهي پير شي و تا آخر عمرت همينطور كنار خانمت خوش و خندون باشي . اما از من به شما نصيحت هيچ وقت حرمت خودتون رو از بين نبريد . و نذاريد كه اين شوخي ها اونقدر ادامه پيدا بكنه كه خنده ها به نيش خند تبديل بشه .

بعد از پايان صحبت هاش ، وحيد با لودگي خاص خودش جواب داد:

- چشم حاج آقا حتما اين توصيه شما رو جدي ميگيريم و عمل ميكنيم اما بايد به عذضتون برسونم ما خواهر و برادريم نه زن و شوهر .

چشماش از تعجب گرد شده بود ، خنديد و گفت:

- خدا حفظ تون كنه .

وقتي رسيديم شمال وحيد براي مهشاد و كيان اتفاقي كه افتاده بود رو تعريف كرد . نميدوني مهشاد چطوري ميخنديد و قربون صدقه وحيد ميرفت و ميگفت:

- قربون تو داداش خوبم برم كه انقدر خوش اخلاقي .

كيان هم از فرصت استفاده كرد و گفت:

- خب وحيد جون ! ازدواج كن ، ببينم باز خوش اخلاقي !

- چه عرض كنم ؟ آقا كيان بدم نمياد اما راستش اين خواهر هاي من يه كمي كه نه ، خيلي بيخيال اند . وگرنه ميدونم كه دير هم شده .

مهشاد به اصطلاح عصباني شد و گفت:

- بفرماييد چكار ميتونستيم بكنيم و انجام نداديم ؟ دو تا دختر خوب كه من سراغ داشتم و بهت معرفي كردم قبول نكردي .

مهشيد هم كه ميگه الهام دختر خوبيه . آقاجون هم حرفي نداره . خودت ميدوني آقاجون اگر يه چيزي رو تاييد كنه ديگه ضمانت نامه لازم نيست . پس معطل چي هستي ؟

وحيد چيزي نگفت و سكوتش نشانه رضايت بود . وقتي برگشتيم تهران چون وحيد ديگه دنبال قضيه رو نگرفت من هم چيزي نگفتم تا خودش به حرف بياد . بعد هم يهو سر و كله يلدا خانم پيدا شد و تمام برنامه ها رو به هم ريخت . وحيد رو از اين رو به اون رو كرد . وحيدي كه اونقدر شاد بود و زندگي اش به خانواده اش بند بود ، شد آقا وحيدي كه اجازه نداشت بدون اجازه يلدا خانم آب بخوره . ميدوني رويا ، خيلي سخت بود . من و مهشاد كه داشتيم دق ميكرديم . اما چاره چي بود ؟ وحيد قبل از ازدواجش هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشد اول يه زنگ به مهشاد ميزد و بعد صبحونه ميخورد . اگه يه روز حالا به هر علتي نميتونست تماس بگيره ، مهشاد عصري تماس ميگرفت . طوري گريه ميكرد كه بيا و ببين . اما بعد از ازدواج اما شش ماه يكدفعه هم يواشكي زنگ ميزد .

به قول آقا جون خودشون با هم خوب باشند نميخواد ما رو تحويل بگيرند .

اما مهشاد ميگفت دلم از اين ميسوزه كه ميدونم با خود وحيد هم خوب نيست . چي بگم رويا جون كه نگفتنش بهتره !

اون شب غرق خاطرات گذشته خودم و وحيد بودم كه تلفن زنگ زد

در همون موقع همزمان زنگ تلفن به صدا دراومد . مهشيد صحبتش رو قطع كرد و تلفن رو جواب داد . خانم مستوفي بود و اظهار كرد حال عمه مهشيد نه تنها بهتر نشده بلكه بدتر هم شده . وقتي مهشيد بهش گفت رويا خانم هم بالاست خيلي خوشحال شد .

بعد از پايان مكالمه مهشيد ، نگاهي به ساعت انداخت و در كمال تعجب متوجه شدم كه ساعت چهار بعد از ظهره . اون موقع بود كه گرسنگي رو به ياد آوردم . مهشيد گفت:

- خدا مرگم بده ، اصلا نفهميدم چطوري گذشت . شما هم گرسنه ايد .

- اين حرفا چيه مهشيد جون ؟ من هم اصلا متوجه گذشت زمان نشدم . پايين غذا هست . بريم گرم كنيم بخوريم .

- همين جا يه چيزي ميخوريم .

با حركت سر و لبخند قبول كردم . مهشيد هم خيلي خودموني ، نون و پنير و سبزي آورد و خورديم و حسابي بهمون مزه داد .

مهشيد به نقطه نامعلوم خيره مونده بود و بدون اينكه روي صحبتش من باشم با صداي محزون و نا اميد ادامه داد:

- و من به كدامين گناه قربوني عشق شدم ؟ فدايي كشمكش هاي بيحاصل . متنفر از دوست داشتن هاي پوچ و توخالي . درست زماني كه زيباترين و عاشقانه ترين سرودهاي زندگي رو زمزمه ميكردم عشق براي من جز سنگ دلي و سنگيني چيزي به همراه نداشت .

سراب آرزويي كه آرامش و آسايش منو با خود به يغما برد و مردابي خاموش برام به ارمغان آورد . و مني كه هيچ گاه طاقت انتظار نداشتم و هر وقت كه منتظر ميموندم دلم چنان به قفس سينه ام ميكوبيد كه هر لحظه فكر ميكردم حصار سينه ام رو ميشكافه و بيرون مياد ، براي هميشه چشم به در موندم و بر سر راهي نشستم كه هرگز عابري سراغم نيومد .

مهشيد باز هم سكوت كرد و قيافه ي هميشگي اش رو به خودش گرفت .

احساس كردم همون طور كه خودش گفته بود نه تنها از بار غمش كاسته نشد بلكه يادآوري اون روزها حالش رو به مراتب بدتر كرده بود .

ميون بغض و ترديد بودم . چرا اصرار داشتم مهشيد قفل سكوت خودش رو بشكنه ؟ حس مرموزي به من ميگفت نشنيده ها را بايد شنيد .

حال مهشيد يكباره بدتر از اوني شد كه فكر ميكردم . ميترسيدم خدايي نكرده اتفاق بدي براش بيفته و من دست تنها چكار ميتونستم بكنم ؟ تنها فكري كه توي اون زمان به ذهنم رسيد قرص آرامبخش و يه ليوان آب پرتقال بود كه به اصرار بهش خوروندم و منتظر موندم تا خوابش ببره . اما چه خوابي ؟ همه اش توي خواب هزيان ميگفت و عرق ميكرد . دست گذاشتم روي پيشونيش . چقدر داغ بود ! به كلي دست و پام رو گم كرده بودم .

با درماندگي شماره همراه رامين رو گرفتم . در دسترس نبود . لعنت به اين موبايل ها ! بعد از كمي جست و جو شربت تب بر پيدا كردم و يه قاشق دادم بهش خورد . با حوله تميزي پيشونيش رو مرطوب كردم اما اصلا فايده نداشت . تبش هر لحظه بيشتر ميشد . خيلي ترسيده بودم . با دستهاي لرزون دوباره شماره رامين رو گرفتم . خدا رو شكر بعد از زدن چند بوق رامين جواب داد .

- بله بفرماييد ؟

- سلام آقا رامين !

- سلام رويا خانم حالتون خوبه ؟

- خوبم . آقا رامين سعيد رو نديديد ؟

- بذار بگردم . تو جيبهام كه نيست !

- آقا رامين تروخدا شوخي نكنيد . كار مهمي باهاش دارم .

- چيه رويا خانم ؟ اتفاقي افتاده ؟

- مهشيد حالش بده !

- مهشيد كيه ديگه ؟

- آقا رامين محض رضاي خدا گوشي رو بديد سعيد .

- اما سعيد الان اينجا نيست . رفته جايي كه همه تنهايي ميرن .

هم خنده ام گرفته بود و هم عصباني بودم . به رامين گفتم پس خواهش ميكنم بهش بگيد هر چه زودتر با من تماس بگيره .

- چشم حتما .

گوشي دستم بود و خشكم شده بود . چهره مهشيد به سرخي ميزد .

گوشي رو با نااميدي گذاشتم سر جاش و كنار مهشيد نشستم دستش مثل دست مرده يخ بود ، اما صورتش از فرط تب قرمز شده بود . بغض كرده بودم و كاري از دستم بر نمي اومد . خيلي زود اشكهام بيصدا از گوشه چشمم شروع به باريدن گرفت .

مستاصل و درمونده بودم كه تلفن زنگ خورد . به حالت دو خودم رو به تلفن رسوندم ، سعيد بود . بدون سلام و عليك گفت:

- رويا چي شده ؟

- سعيد جون به دادم برس !

- گفتم چي شده رويا حرف بزن .

- مهشيد ، مهشيد .

- مهشيد چي ؟

- مهشيد خيلي حالش بده . ميترسم !

- چرا ؟ چي شده ؟

- نميدونم فقط خودت رو برسون .

- باشه اومدم مواظبش باش .

اگر چه سعيد خيلي زودتر از حد معمول خودش رو رسوند اما براي من به اندازه يه قرن گذشت . روسري مهشيد رو انداختم رو سرش تا سعيد اومد تو . رامين هم دم در منتظر مونده بود . سعيد وقتي حال مهشيد رو ديد از معين كه مثل ابر بهار گريه ميكرد پرسيد:

- معين جون تا حالا مهشيد اينطوري شده بود ؟

- خيلي وقت پيش هر موقع كه عصباني ميشد .

- رويا ! مگه مهشيد عصباني شده ؟

با صداي تقريبا بلندي گفتم:

- بيست سوالي ميپرسي سعيد ؟ حالا به هر علت ، زودباش ببريمش دكتر .

- خيلي خب ، حاضر شو بريم .

نفهميدم چطور حاضر شدم و به كمك رامين و سعيد ، مهشيد رو به نزديكترين بيمارستان رسونديم . دكتر بعد از معاينه گفت:

- نگران نباشيد ، حمله عصبي يه ، امشب بايد تحت مراقبت باشه .

با كمك تب بر و تزريق آرام بخش كمي حالش بهتر شد ، اما چشمهاشو باز نكرد . از سعيد خواستم برگردند خونه ، معين با چشماش كه از فرط گريه متورم شده بود ميخواست كنار مهشيد بمونه اما وقتي بهش گفتم ممكنه مادرت زنگ بزنه و نگران بشه ، قبول كرد . در ضمن ازش قول گرفتم به هر ترفندي كه شده نذاره مادرش متوجه بشه .

موقع رفتن رامين گفت:

- رويا خانم ! من هم پيش آقا سعيد ميمونم . اگر كاري پيش اومد زنگ بزن .

سعيد با خنده بهش گفت:

- آخرش ما نفهميديم تو زن ذليل هستي يا نه ؟ !

- زن ذليل كه هستم اما خراب رفيقم .

وقتي از مهشيد خيالشون راحت شد ، با خنده و شوخي بيمارستان را ترك كردند .

مهشيد رو به يكي از اتاقهاي طبقه بالاي بيمارستان كه از بخش اورژانس جدا ميشد منتقل كردند . اتاق دو تختي كه خوشبختانه بجز مهشيد مريض ديگه اي در اونجا نبود . چشم انداز زيبايي به حياط داشت .

توي سرم هزار و يه جور فكر و خيال مختلف ميچرخيد و همه هم به مهشيد منتهي ميشد . واقعا كه روزگار عجب بازيگر ماهري است . روي صندلي كنار دست مهشيد نشستم . دستم رو روي پيشونيش گذاشتم ، تبش كاملا قطع شده بود و قفسه سينه اش با نظم خاصي بالا و پايين ميرفت . احساس كردم خيلي دوستش دارم . شايد به اندازه خواهرم . توي اون لحظه باز هم بغض لعنتي به سراغم اومد . نميدونستم براي غربت خودم گريه ميكنم يا براي جووني از دست رفته مهشيد . قطره اشكم بي اختيار روي پيشوني مهشيد چكيد . براي مدتي كوتاه چشمانش رو باز كرد و خنده ي دلنشيني تحويلم داد و دوباره به خواب رفت .

نيم ساعت نگذشته بود كه پرستاري بالاي سرش حاضر شد و تب فشار خونش رو كنترل كرد و رو به من گفت:

- شام مريض ها رو سرو كردن تموم شده؛ اما خواهرتون تا يكي دو ساعت ديگه حالش بهتر ميشه و احتياج به سوپ داره .

بعد برگه اي به دستم داد و ادامه داد:

- بريد آشپزخانه براش غذا بگيريد .

كاغذ رو از دستش گرفتم و گفتم:

- آخه تنهاست !

خنديد و گفت:

- آشپزخانه نزديكه اما با اين حال اگر دير كرديد من بهش سر ميزنم . بريد تا غذا تموم نشده .

ازش تشكر كردم و راه افتادم . همونطور كه گفته بود خيلي سريع رسيدم . كاغذ رو دادم به مسئول آشپزخانه و خسته نباشيدي گفتم . ازم پرسيد:

- خودتون هم غذا ميخوريد ؟

- نه ، ممنون . ميل ندارم .

- تا صبح گرسنه تون ميشه .

- توي اين محيط اصلا نميتونم غذا بخورم .

- باشه پس براي مريضتون فقط بايد سوپ ببريد . بفرماييد .

- متشكرم .

سوپ رو گرفتم و با عجله خودم رو به اتاق مهشيد رسوندم . مثل مادري كه خودش رو به بچه اش ميرسونه . خوشبختانه مهشيد هنوز هم خواب بود . اما طولي نكشيد كه بيدار شد و چشمان پر از سوالش رو به من دوخت .

دستش رو گرفتم و گفتم:

- مهشيد جون بهتري ؟

- من كجا هستم ؟

- بيمارستان .

- بيمارستان براي چي ؟

- خانومم نصف عمرمون كردي . حالا ميپرسي بيمارستان براي چي ؟

اتفاقي رو كه براش افتاده بود توضيح دادم و بهش گفتم كه با كمك رامين و سعيد رسونديمت اينجا . مهشيد با تعجب و با صدايي كه انگار از ته چاه در مي اومد ميخواست تشكر بكنه كه ازش خواستم خودش رو اذيت نكنه . كمكش كردم بنشينه و به درخواست پرستار ، سوپ رو كه هنوز گرم بود بهش خوروندم .

حالش خيلي بهتر بود و با نگاهش ازم تشكر كرد . مثل اين كه سوپ جون تازه اي بهش داده بود و حالش بهتر شده بود .

چقدر خدا رو شكر كردم . طولي نكشيد كه مهشيد باز هم بر اثر تزريق مسكن و آرام بخش به خواب طولاني فرو رفت . با اين كه تخت كنارش خالي بود و پرستار شيفت شب هم از من خواست استراحت كنم اما خواب از چشمانم گريزون بود . كناره پنجره ايستاده بودم و نظاره گر بيمارستان بودم .

آدم هايي توي حياط بيمارستان رفت و آمد داشتند و صداشون رو نميشنيدم . انسان هايي كه براي زنده ماندن عزيزشون تلاش ميكردند . جدا كه هيچ چيز به اندازه سلامتي ارزش نداره . . .

غرق افكار خودم بودم كه مهشيد با ناله ضعيفي آب خواست . به طرفش برگشتم ، چشمانش بسته بود . ليوان آبي از داخل يخچال پر كردم و نزديكش رفتم . متوجه شدم باز هم تبش بالا رفته . با درماندگي از پرستار كمك خواستم . پرستار در كمال خونسردي كار خودش رو انجام داد و من رو هم به آرامش دعوت كرد و به من اطمينان داد كه چيز مهمي نيست . با اين كه حرفاش بي تاثير نبود ، اما خيلي نگران بودم . مهشيد دست من امانت بود و به حق امانت دار خوبي نبودم .

حدو ساعت دو و سه نيمه شب بود كه تبش قطع شد و به خواب آرومي فرو رفت . من هم از شدت خستگي روي تخت كنارش ولو شدم و نفهميدم كي به خواب رفتم .

صبح زود بود كه با سر و صداي سيني چرخدار حاوي دارو بيدار شدم . مهشيد هنوز خواب بود و قطرات سرم آروم آروم توي رگش ميرفت .

دستم رو گذاشتم روي پيشونيش . خيلي بهتر بود . پرستار ديشب هنوز تغيير شيفت نداده بود . نگاهي پر از خنده به صورتم انداخت و گفت:

- آروم بيدارش كن تا آمپولش رو تزريق كنم . عضلانيه .

موهاي مهشيد رو نوازش كردم و صدا زدم:

- مهشيد ، مهشد جون پاشو .

طولي نكشيد كه چشمانش رو باز كرد و نگاهم كرد . پرستار كه منتظر مونده بود با خنده گفت:

- پاشو دختر جون . تو كه خواهرت رو نصف عمر كردي !

دوتايي نگاهي به هم انداختيم كه گوياتر از هر كلامي بود . پرستار آمپول رو تزريق كرد و شرح حال مهشيد رو روي پرونده اش نوشت . با بالا اومدن خورشيد حال مهشيد هم خيلي بهتر شد و بابت بيخوابي ديشب كلي ازم معذرت خواهي كرد .

صميمانه بهش گفتم:

- بهترين تشكر اينه كه خدارو شكر حالت بهتر شد .

با آوردن صبحانه به ياد گرسنگي خودم افتادم و اين كه از ديروز تا حالا چيزي نخورده بودم . صبحانه مهشيد رو بهش دادم و خودم هم به زور يكي دو لقمه خوردم كه ضعف نكنم .

ساعت حدود نه بود كه دكتر براي ويزيت اومد . ميخواستم مرخصش بكنه اما دكتر گفت:

- چون ديشب هم تب كرده بايد باز هم تحت مراقبت باشه .

از وضعيت به وجود آمده هر دومون ناراضي بوديم . اما چاره اي هم نبود . مهشيد ميخواست رضايت بده كه بريم خونه اما من مخالفت كردم .

داشتيم حرف ميزديم كه سر و كله سعيد ، رامين و معين پيدا شد . مهشيد از رامين و سعيد كلي تشكر كرد . معين هم خودش رو انداخت تو بغل مهشيد و حالا گريه نكن و كي گريه بكن . ساكتش كردم و ازش پرسيدم:

- معين جون مامان زنگ نزد ؟

- چرا ، ديشب سر شب زنگ زد . من هم گفتم مهشيد با رويا خانم رفته بيرون .

- كار خوبي كردي . فعلا چيزي نگو ببينم چي پيش مياد .

- چشم . اما آخرش چي ؟ ميفهمند .

معين راست ميگفت . بايد فكري ميكرديم . خانم مستوفي در اون شرايط نبايد چيزي ميفهميد . رامين با اين كه بيشتر اوقات مسائل رو جدي نميگرفت حرف به درد بخوري زد و گفت:

- خود مهشيد با مادرش تماس بگيره و بگه تلفن قطع شده .

- خب اگر كار مهمي پيش اومد ؟

رامين كمي اين پا و اون پا كرد و گفت:

- من امروز زياد به گوشي احتياج ندارم . ميذارمش پيش شما .

ترفند خوبي بود . مهشيد هم تسليم شد و شماره خونه عمه شو گرفت . بعد از چند بوق پشت سر هم كسي گوشي رو برداشت و بعد از سلام و هليك جوياي حال مادرش شد . طولي نكشيد كه خانم مستوفي پاي تلفن حاضر شد . مهشيد بغض كرده بود .

به زور جلوي خودش رو گرفت و به مادرش گفت:

- تلفن قطع شده . اگر كار مهمي پيش اومد با اين شماره تماس بگير . با دوست آقا سعيد .

همه چيز به خوبي تموم شد . به سعيد گفتم:

- مواظب معين باش و به مدرسه برسونش . . . در ضمن معين جون گوشي تلفن رو هم بكش تا ببينم خدا چي ميخواد .

بيرون از اتاق سعيد اينا رو بدرقه كردم سعيد به آرومي پرسيد:

- راستي چرا مهشيد اينطوري شد ؟

- شايد باور نكني ، اما مهشيد گذشته ي تلخي داشته . ديروز كمي از زندگي اش رو برام تعريف كرد كه اينطوري شد .

سعيد آه تاسف باري كشيد و گفت:

- مواظبش باش .

شنيدن اين كلمه از دهان سعيدي كه ميگفت مهشيد با خودشم درگيري داره بعيد به نظر ميرسيد؛ اما خب حالا ديگه هردوتامون به نوعي به مهشيد حق ميداديم . من كه شخصا حاضر بودم تا جايي كه ممكنه كمكش كنم .

معين با اين كه دلش نميومد از مهشيد جدا شه به ناچار قبول كرد و به رامين و سعيد پيوست . همونطور كه دور ميشدند سعيد گفت:

- رويا جون ناهار نخور برات از بيرون غذا ميگرم .

رامين ضربه اي به پشت سعيد زد و گفت:

- بيا بريم . تو هيچ به فكر من بدبخت هستي ؟ الان پري تو دادگاه طلاق انتظارم رو ميكشه ، راستي رويا خانم گوشي زنگ خورد جواب ندي ها . فقط اگر سعيد باهات كار داشت از خونه آقاي مستوفي زنگ ميزنه كه اون هم شماره اش معلومه .

اين جملات رو ميگفت و سعيد به زور اونو ميبرد . از حركاتشون خنده ام گرفته بود . وقتي برگشتم مهشيد لبه تخت نشسته بود و ميخواست بياد پايين صورتش رو بشوره . كمكش كردم تا به دستشويي رفت و آبي به صورتش پاشيد .

بهش كه نگاه كردم فهميدم از شدت تب شب گذشته چشماش به گود نشسته و هاله اي قهوه اي رنگ اونها رو پوشونده .

مهشيد باز هم گفت:

- جدا بايد ببخشيد رويا خانم . از ديشب تا حالا همه تون رو توي دردسر انداختم .

- مهشيد جون اين حرفا چيه كه ميزني ؟ من فقط براي خودت نگرانم . اگر ميدونستم تا اين حد بازگشت به گذشته اعصابت رو تحريك ميكنه اجازه نميدادم حرف بزني .

- اي بابا رويا خانم كار من از اين حرفها گذشته . من با هر دقيقه گذشته ام دارم زندگي ميكنم . اين هم كه حالم بد بود از شانس شماها بود .

تا نزديكي هاي ظهر با حرف زدن درباره خانواده ام مهشيد رو سرگرم كردم . ساعت دو بود كه سعيد با ظرف غذا در آستانه در ظاهر شد و گفت:

- ببخشيد دير شد ، معين رو رسوندم مدرسه .

در اون لحظه چقدر به وجود سعيد افتخار كردم .

ناهار رو با مهشيد خورديم ، مهشيد به ظاهر حالش خوب بود؛ اما اين تجويز دكتر بود كه شب رو هم تحت نظر باشه . با اين كه كوچكترين تجربه اي درباره بيمارستان و پرستاري نداشتم اما به قول مهشيد خيلي خوب از عهده اش براومده بودم .

سعيد يك ساعتي موند و بعد به بهانه خستگي ما رو تنها گذاشت . سعيد گفت:

- معين كه تعطيل شد اگر خواست ميارمش بيمارستان .

مهشيد هم ازش تشكر كرد و گفت:

- نه آقا سعيد شما به اندازه كافي خسته شديد ديگه ازومي نداره ، معين هم حتما قبول ميكنه . اگر بيقراري كرد بگيد زنگ بزنه .

سعيد هم قبول كرد و رفت . بعد از رفتن سعيد از مهشيد خواستم كمي استراحت بكنه البته زودتر از مهشيد خودم خوابم برد .

ساعت هفت بود كه مرد جواني كه جاي پرستار ديشب رو گرفته بود سلام كرد و وارد شد . تب و فشار خون مهشيد رو كنترل كرد و آمپولي رو به داخل سرم تزريق كرد و رفت .

پشت به مهشيد و روبه روي پنجره دستهامو روي سينه قلاب كرده بودم كه مهشيد به آرومي گفت:

- رويا جون واقعا شرمنده ام .

برگشتم طرفش و گفتم:

- باز هم شروع كردي ؟

- آخه شبهاي بيمارستان خيلي طاقت فرساست . اصلا دوست نداشتم شماها رو گرفتار كنم .

- مهشيد جون باور كن من فقط نگران حال توام . همين .

- چيز مهمي نيست . سابقه دارم .

كنارش نشسته بودم كه گفت:

- اگر خسته نيستي حالا ديگه خودم مايلم حرف بزنم . ميخوام برات از گذشته تلخم بگم .

با اين كه دلم پر ميزد براي حرف زدن مهشيد ، اما از ترس اين كه دوباره حالش بد نشه گفتم:

- نه مهشيد جون ، بهتره استراحت كني . وقت زياده .

- آخه اينطوري شب بيمارستان مگه صبح ميشه ؟ بدتر فكر ميكنم و حالم بد ميشه . به علاوه اينجا بيمارستانه اگر حالم بد بشه

كسي هست به دادم برسه .

- حالا كه خودت ميخواي باشه . اما قول بده اگه ديدي اعصابت خرد ميشه همون جا تمومش بكني .

- چشم ، راستي تا كجاش گفتم ؟

كمي فكر كردم و گفتم:

- تو فكر بودي كه تلفن زنگ زد . . .

- آهان يادم افتاد؛ گوشي رو برداشتم ، صداي گرم بابك توي گوشي پيچيد . به من من افتادم و سلام كردم .

- سلام خانم مستوفي ! ببخشيد كه بدموقع مزاحمتون شدم . راستش ميخواستم ببينم فردا صبح اگر كلاس نداريد بيايد مطب ، يكي از آشنا ها رو براي صبح خارج از نوبت ميخوام ويزيت كنم .

- چشم دكتر ! حتما اين كار رو ميكنم . اتفاقا فردا صبح كلاس ندارم .

- از لطفتون ممنون . شبتون به خير . سلام به خونواده برسونيد .

- ممنونم شب شما هم به خير .

يكي دو ثانيه گوشي توي دستم بود كه معين شروع كرد به مزه ريختن كه اصلا بهش اعتنا نكردم . گوشي رو گذاشتم و راه افتادم به طرف اتاق خودم و گفتم:

- مامان فردا منو زودتر بيدار كن بايد برم سر كار .

- مگه شام نميخوري مادر ؟

- نه ، اصلا اشتها ندارم . ممنون .

فكر ميكردم خسته ام و خيلي زود خوابم ميبره ، اما دريغ از خواب ، خواب و استراحت براي كساييه كه فكر و خيال آسوده داشته باشند نه براي من كه تمام فكر و ذكرم شده بود دكتر بابك مهرزاد و خيالات رهام نميكرد . فكر اين كه يه روز هم نبينمش ديوونه كننده بود . چقدر با خودم و احساسم كلنجار رفتم ، خداوندا چرا من بايد بابك رو دوست داشته باشم ؟ نكنه عشقمون يك طرفه باشه ؟ واي بر من ، نابود ميشدم . اصلا حالا گيرم كه بابك هم منو دوست داشته باشه ، از كجا معلوم كه خانواده اش با ازدواج ما موافق باشند ؟ !

با اون همه ثروت حتما يكي رو ميخوان كه همپايه خودشون باشه . روز افتتاح مطب كه خيليها براشون دندون تيز كرده بودند .

اصلا اين همه فكر كردن نداشت . مگه نه اين كه خودش گفته بود " مادرم اصرار داره با سونيا ازدواج كنم " حسادت زنانه به اعماق وجودم رخنه كرد . نديده و نشناخته از سونيا نفرت داشتم .

اما نه ، من كه بابك رو به خاطر خودم نميخواستم ، مهم اين بود كه اون خوشبخت باشه . حالا يا با من و يا با هر كس ديگه .

خداوندا اين چه راهي بود كه من رفتم ؟ اي كاش اصلا نديده بودمش . اما خب اتفاقي بود كه افتاد .

به خودم گفتم:

- اگه بفهمم بابك به من علاقه نداره من هم احساسم رو بروز نميدم .

اينطوري به نفع هردوتامون بود . شايد خودم هم كم كم سرد ميشدم . اما چه خيال خام و باطلي . روز به روز بيشتر شيفته اش ميشدم . عاشق كسي شده بودم كه از نظر مادي زمين تا آسمون با ما فرق ميكرد . از طرفي بابك خوبي هايي داشت كه واقعا برام اطمينان بخش بود . اگه عشق آدم رو كور ميكنه ، اما خدا رو شكر من عاشق كسي شده بودم كه اگر چشم هم داشتم جز خوبي چيزي نميديدم .

طرز تفكر بابك فوق العاده با خانواده اش فرق ميكرد . بينهايت بهشون احترام ميگذاشت؛ اما اخلاقش با عقيده شون سازگار نبود . پدر و مادرش اصرار داشتند كه با دختر عمه اش سونيا ازدواج كنه و به كانادا بره ، هم اين كه به تحصيلاتش ادامه بده و هم اين كه خواهرش از تنهايي دربياد .

اما خود بابك با داشتن اون همه ثروت پدري ، غرق ظواهر دنيوي نبود . ميگفت ميخوام تو مملكت خودم بمونم و به هموطنان خودم خدمت بكنم . مثل خيلي از آدمهاي تازه به دوران رسيده نبود و چشم داشتي هم به ثروت پدري نداشت ، چيزي كه داشت حاصل دست رن خودش بود . به همه احترام ميگذاشت و عقيده اش بر اين بود كه همه آدمها يكسان اند و اين فقط شعور و معرفتشونه كه اونها رو از هم ديگه جدا ميكنه نه ثروت و مكنت شون و به قول معروف آدمي را آدميت لازم است .

خوبه كه ما آدم ها ياد بگيريم چگونه انسان باشيم .

خلاصه اون شب اونقدر فكر كردم كه نفهميدم كي خوابم برد . فرداش هم با كمك سر و صداي معين به موقع بيدار شدم . با وجود اين كه شام نخورده بودم اما باز هم اشتها نداشتم . به اصرار مادر صبحانه مختصري خوردم و راه افتادم .

كليد مطب پيش من بود ، بابك هميشه صبح ها بيمارستان بود اما اون روز طبق گفته ي خودش ساعت يك ربع به دوازده بود

كه خسته تر از هميشه اومد و چون سه چهار نفري مريض تو نوبت نشسته بودند سريع به اتاق رفت و گفت:

- خانم مستوفي مريض رو بفرستيد داخل .

من هم اولين نفري رو كه دختري بود ، هفده هجده ساله كه با مشايعت مادر و خواهرش منتظر نشسته بود فرستادم داخل .

تقريبا ساعت نزديكاي دو بود كه تمام مريضها ويزيت شدند .

در اتاق رو زدم و گفتم:

- ببخشيد آقاي دكتر مريضي نمونده ، شما نميريد خونه استراحت كنيد ؟

سرش رو بلند كرد و گفت:

- شما چطور ؟

- نميدونم تا برم و برگردم خستگيش بيشتره ، اگه اجازه بديد ميمونم ، شما بريد استراحت كنيد ، خيلي خسته به نظر ميايد .

- نه خسته نيستم ، من عاشق كارم فقط يه كمي اعصابم به هم ريخته . راستش ديشب حال يكي از مريضهاي آسايشگاه بد شد با من تماس گرفتند ، تا نزديكيهاي صبح بالا سرش بودم بنده خدا حالش خيلي بده . براش نگرانم ، طفلكي خيلي جوونه . روزي كه اين شغل رو انتخاب كردم ميدونستم چه مشكلاتي داره و اين شغل چه روحيه عظيمي ميخواد . ميدوني گوش كردن به درد و دل هاي مردم خيلي لذت بخشه ، به شرطي كه بتوني مشكلاتشون رو حل كني ، نه اين كه فقط شنونده باشي . از روزي كه خودم رو شناختم هميشه درد و رنج اطرافيان برام مهمتر از خودم بوده و اين موضوع باعث شد اين كار خطير رو انتخاب كنم .

نگاهي به من كرد و گفت:

- آخ ببخشيد چرا سر پا ايستاديد خانم مستوفي ؟ بفرماييد داخل . . . يا نه اگه موافق باشي بريم بيرون غذا بخوريم . حوصله خونه رفتن رو ندارم .

كمي من من كردم و گفتم:

- راستش . . .

نذاشت حرفم تموم بشه و گفت:

- راستش چي ؟ اگه مسئله ي خانواده است خوب زنگ بزن بگو .

- نه بهشون گفتم ممكنه نهار برنگردم .

- خب پس بريم .

با دودلي قبول كردم . اين اولين باري بود كه با يه مرد غريبه بيرون ميرفتم . براي خانواده ما جا نيفتاده بود ، اما خب بابك تاييد شده بود .

اوايل اسفند ماه بود ، برفي كه از شب قبل باريده بود به خيابون جلوه خاصي بخشيده بود . به پيشنهاد بابك ماشين نبرديم و از پياده روي در منظره درختان پر از برف كه با وجود تابش نور خورشيد ، برفشان كم كم آب ميشد لذت ميبرديم . سكوتي ميونمون حكمفرما بود كه هيچكدام قدرت شكستن اونو نداشتيم و يا شايد هم توي سكوت بهتر با هم حرف ميزديم .

خداوندا اين موجود با من چه كار كرده بود ؟ توي دلم فكر ميكردم ، يعني ميشه يه روز من بي دغدغه در كنارش قدم بزنم ؟

به خاطر اون زندگي كنم و مالك تمام وجودش بشم ؟ بعضي اوقات اين آرزو رو سرابي بيشتر نميديدم تصور اين كه يه روز مادر بابك ار علاقه من مطلع بشه و چه واكنشي نشون ميده ترس به جونم مي انداخت .

اونقدر راه رفتيم كه احساس كردم پاهام درد گرفته ، با اعتراض گفتم:

- آقاي مهرزاد من خسته شدم . كاش يه جا ميمونديم و استراحت ميكرديم .

بابك عينك آفتابي اش رو برداشت و لبخند زيبا و مليحش رو سخاوتمندانه به صورتم پاشيد و گفت:

- جدا ؟ اما من اصلا خسته نشده ام .

آخه شما مرديد . توانتون بيشتره .

- نه عزيزم اشتباه نكن . من به خاطر اين كه در كنار تو قدم برميدارم خسته نشدم . نه تنها خسته نشدم بلكه لذت هم ميبرم .

همه بدنم داغ شده بود ، توان راه رفتن نداشتم . يه دستم رو به اولين درختي كه در نزديكيمون بود تكيه دادم و دست ديگرم رو هم گرفتم به سرم . هر آن احساس ميكردم دارم مي افتم . نفسي تازه كردم ، چشمم به چهره مضطرب و نگران بابك افتاد .

- مهشيد ، چي شده ؟ پس چرا رنگت انقدر پريده ؟ ميخواي بريم تو پارك روي نيمكت بشين تا من برم آبميوه اي چيزي بگيرم . حتما ضعف كردي .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 141
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 176
  • بازدید ماه : 391
  • بازدید سال : 891
  • بازدید کلی : 43,341
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید