loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 104 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

- الو ، سلام خسته نباشيد .

- سلام ، ممنون .

- ببخشيد با خانم زندگاني كار داشتم .

- شما ؟

- مستوفي هستم .

- عذر مي خوام برادرش اومده با همديگه رفتند بيرون . شماره همراه

برادرشون رو دادند بدم به شما .

-لطف ميكنيد خانم .

-اجازه بديد . . . . آهان پيدايش كردم ياداشت كنيد . . . .

-ممنون خانم ، لطف كرديد ، شب تون بخير .

خيلي تعجب كردم اشكان اومده بود تهران ، اون هم بدون اينكه از قبل به الهام اطلاعي بده ، نكنه براي مادرش اتفاقي افتاده باشه . فورا شماره? رو گرفتم ، صداي اشكان پيچيد تو گوشي .

خيلي سريع خاطرات دفعه ي قبل شمال برايم تداعي شد .

مجدد صداي اشكان توي گوشي پيچيد:

-بله بفرماييد ؟

به خودم اومدم و گفتم:-سلام .

-سلام خانم ، بفرماييد .

-ببخشيد آقاي زندگاني ، مستوفي هستم .

-اوه ببخشيد به جا نياوردم يه كمي به من حق بديد خيلي وقته صداتون رو نشنيدم .

-خواهش ميكنم حالتان خوبه ؟

-خوبم ممنون ، شما چطوريد ؟ خانواده همه خوبند ؟ آقا معين ، وحيد خان .

-همه خوبن سلام ميرسانند . خوب آروم و بي خبر ميان حتما فكر كرديد نميتونيم پيداتون كنيم .

-نه خواهش ميكنم ، راستش برنامهاي پيش اومد كه خود من هم غافلگير شدم .

-خداي نكرده كه مشكلي پيش نيومده .

نه بابا چه مشكلي ، نميشه كه همه ي سختيها براي ما باشه . مهشيد خانم ، ما ظرفيت بيشتر از اين رو نداريم . كاري هست كه اگه درست بشه ، حالا حالا تو شهر شما مهمون هستيم .

-ا چه خوب . . . . راستي حال مادر چطوره ؟

به لطف خدا بهتره .

-خوب الحمد الله . بدون تعارف ميگم تشريف بياريد خونه در خدمتون باشيم .

-خدمت ميرسيم . سر فرصت .

-منزل متعلق به خودتونه ، راستش الهام در جريان كار منه فردا ميخوام برم شمال نميدونم الهام چيزي بهتون گفته يا نه ؟ آخه خودشم قراره بياد .

با لحن خاصي گفت:آره يه چيزايي گفته ، با آقاي مهرزاد تشريف ميبريد ؟

-بله .

-خوش بگذره .

-ممنون ، الهام پيش شماست ؟ سر و صداش نمياد .

-آره گوشي حضور تون باشه .

الهام گوشي رو از اشكان گرفت: -سام عليك .

-زهرمار .

-ا از كي تا حالا جواب سلام شده زهرمار ! جالبه .

-از وقتي كه تو به جاي سلام ميگي سام .

-خوب ببخشيد ، سلام خانم مهشيد مستوفي .

-عليك سلام . خيلي بي مزهاي الهام .

-واسه چي ؟

-حداقل زنگ ميزدي ميگفتي اشكان اومده .

-براي تو چه فرقي ميكنه ، حالا كه فهميدي .

-پس برنامه ي شمال چي ميشه ، آقاي مهرزاد گفته فردا ساعت دوازده حاضر باشيد بريم .

من كه با اين شرايط نميتونم بيام . تو برو خوش باش . تو كه از خدا ميخواستي شرّ من از سرت كم بشه . قربون خدا برم كه بعضي اوقات چقدر زود حاجت بندگانش رو ميده .

-لوس نشو الهام ، جدي نمياي ؟

-نه بخدا خيالت راحت باشه .

-خيلي بد شد ، باور كن با تو بيشتر خوش ميگذشت . اين اشكان هم يه چيزيش ميشهها از كجا يهو سبز شد ؟

-ببين مهشيد جون كم فيلم بازي كن ، ما خودمون كارگردانيم . تو الان داري از ته دل اشكان رو دعا ميكني .

-خيلي بي مزه اي ، من كه حالا هر چي بگم ، حرف حرف خودته پس كاري نداري ؟

-نه ممنون از اينكه تماس گرفتي . حالا اگه كار اشكان درست بشه شايد ما هم پس فردا اومديم اگه اومدم زنگ ميزنم خونه ي مهشد .

-باشه كار خوبي ميكني . ولي جدا حيف شد .

-آره جون خودت ، مهشيد جون . . . خودتي .

-كاري نداري ، خداحافظ .

-شوخي كردم خداحافظ . به خانواده سلام برسون .

گوشي رو كه قطع كردم متوجه شدم همه ساكتند و دارند به من نگاه ميكنند .

معين پيش دستي كرد و گفت:-

سيماي تلفن سوخت همش با الهام صحبت ميكنه .

تو يكي اگه ولت كنن بيشتر دلت ميخواد با الهام صحبت كني . مامان فردا الهام نميتونه بياد اشكان اومده تهران .

-چه بد اگه با هم ميرفتيد بهتر بود .

وحيد قيافه ي حق به جانبي گرفت و گفت:

-پس تو هم نميخواد بري ، اگه الهام نمياد .

-ببخشيد الهام محافظ من نيست . فقط به عنوان يه رفيق خودم بهش پيشنهاد دادم كه با ما باشه ، حالا كه نميتونه بياد براي من چيزي عوض نشده .

وحيد ميخواست جواب حرف منو بده كه آقا جون در حال رو باز كرد او هم به ناچار ساكت شد . سفره ي شا م رو كه پهن كرديم وحيد هم پسشد رفت . هر چي هم مادر بهش اصرار كرد گفت:

-نه يلدا خونه تنهاست .

آخر شب زودتر از بقيه به اتاقم رفتم تا وسايلم رو جمع كنم . وقتي به آقا جون گفتم الهام نمياد ، كوچيكترين مخلفتي نكرد . از اين ميديدم پدر و مادر منطقي دارم احساس خوبي داشتم .

فردا ساعت نه مادر بيدارم كرد .

-مهشيد جون پاشو مادر مگه نميخواي حاضر بشي . پاشو صبحونه حاضره .

-سلام مامان .

-سلام عزيزم ، پاشو ديرت نشه .

صبحونه خوردم ، دوش گرفتم و آماده ي رفتن بودم كه ساعت ده دقيقه به دوازده بود كه بابك اومد .

بابك توي ماشين منتظر بود . به نظرم از هميشه زيبا تر مياومد ، ته دلم احساس عجيبي داشتم . وقتي منو ديد پياده شد و بعد از اينكه با مادرم سلام و عليك كرد در جلوي ماشين رو باز كرد و گفت:

- بريم ؟

مادرم با حالت مادرونه خودش گفت:

- آقاي مهرزاد جون شما و جون دخترما .

- چشم مادر ، خيالتون راحت باشه . خداحافظ

- خدا پشت و پناهتون . مهشيد جون رسيدي تماس بگير .

- چشم . حتما .

وفتي راه افتاديم ، بابك گفتك

- پس الهام كو ؟ حتما بايد بريم خانم رو هم از خوابگاه سوار كنيم .

- نه الهام نمي آد . اشكان اومده فعلا برنامه اش منتفي شد تا بعدا چي پيش بياد .

- كه اينطور . چه بي مقدمه .

- ناراحت شدي .

- از چي ؟

- از اسنكه الهان نمياد .

- نه وقتي نتونسته بياد واسه چي ناراحت بشم .

- يعني اينكه اگه من هم نمي اومدم اين قدر بي تفاوت بودي ؟

- واي از دست شما خانم ها ! دوست داريد آدم همه چيز رو به زبون بياره . ببين مهشيد جون اگه من به الهام احترام مي ذارم براي اينكه دوست جنابعاليه . اما اين هم خاطرنشون بكنم كه خودش هم دختر خوبيه و اخلاقي در خور تحسين داره . راجع به جواب سوالاتت هم بايد بگم كه تو نمي اومدي من هم نمي رفتم . سفر ، همسفر مي خواد نازنين ! ديگه هم دوست ندارم خودت رو با كسي مقايسه كني . جايگاه تو پيش من بالاتر از اين حرفهاست .

از سوال خودم شرمنده شدم . تا چه وقت مي خواستم بابك رو امتحان كنم . بابك به معناي واقعي منو دوست داشت .

جدا اگه يه روز از من بپرسند كه دوست داري كدوم قسمت از زندگي گذشته ات تكرار بشه ، بدون شك خواهم گفت: " اون سه چهار روزي كه همراه بابك شمال بودم . " چي بگم كه يادآوري خاطرات اون روزها برام خيلي زجرآوره . لحظاتي كه چون سراب گذشتند و هر لحظه از من دور و دورتر شدند ، روزهاي كه احساس مي كنم افسانه اي بودند كه شايد فقط يه بار تو خواب ديده باشم . خوابي كه هر چند زيبا و دلفريب بود اما تعبيري برعكس و در واقع بد براي من داشت .

جاده چالوس وشمال ، در كنار بابك خيلي زيبا و غير قابل توصيف بود . چقدر در كنارش احساس امنيت مي كردم . آسمون آبي ، زمين يكپارچه سبز و ابر همچون حريري بر پهنه ي آسمون گسترده شده بود . انگار به طبيعت روح تازه اي بخشيده بودند . ساكت بودم ، اما توي دلم فرياد شوق مي كشيدم . روي زمين نبودم مثل اينكه در آسمون ها سفر مي كردم . اين جا دنيا نبود براي من حكم بهشت موعود رو داشت . حتي يادم مي اد به بابك گفتم:

اگه واقع بين باشيم بهشت رو تو اين دنيا هم مي تونيم ببينيم .

بابك هم با شيطنت گفت:

تو هم حتما حوري بهشتي هستي .

درباره آينده با بابك حرف زدم ، نظر اون اين بود كه وقتي برگشتيم تهران با پدرو مادرم جدي صحبت كنه ، اگه حرف هاشو قبول كردند كه چه بهتر اگه غير از اين بود خودش پا پيش بذاره ، البته به شرطي كه من هم بخوام .

تعارفي كه با هم نداريم من هم از خدا مي خوام كه زودتر در كنارت باشم ، اما دوست دارم همه چيز به خوبي تموم بشه دوست ندارم خودم رو به كسي تحميل بكنم .

ببين مهشيد جون نظر تو محترم و معقوله مهم اينه كه تو به من تحميل نمي شي و نخواهي شد . من دوستت دارم و هر جوري كه شده تو رو به دست مي ارم . خواهي ديد . من مطمئنم كه هر پدر و مادري خوشبختي فرزندانشون رو مي خوان و وقتي ببينند من در كنار تو خوشبختم ديگه مسئله اي باقي نمي مونه .

هم زمان با اوج شادي كه در زير پوست تنم رفته بود ، از اين همه اعتماد به نفس بابك خوشحال بودم به ياد فروختن خونه افتادم دلشوره عجيبي سراسر بدنم رو فرا گرفته بود . نمي تونستم موضوع رو به بابك بگم مي ترسيدم اون هم به اندازه ي من ناراحت بشه و سفر خوبي نداشته باشيم . بابك متوجه تغيير حالتم شد ، پرسيد:

مهشيد چي شد ؟ اتفاقي افتاده ؟

هنوز نه !

منظورت چيه ؟

مي گم هنوز اتفاقي نيفتاده ، اما ممكنه بيفته .

تو رو خدا درست حرف بزن من هم بفهمم چي شده ؟ چه اتفاقي قراره بيفته ؟ كسي تو زندگي ات پيدا شده شيطون رفته بود تو جلدم . از اين كه مي ديدم بابك درباره من حساسيت به خرج مي ده احساس غرور داشتم . هنوز چيزي نگفته بودم كه بابك اين دفعه بلند تر پرسيد:

مي گم كسي پيدا شده ؟

بله . . . بله .

در حدود ده دقيقه ساكت بود و خيلي تند رانندگي مي كرد . نگرون حالش بودم . چه شوخي بي مزه اي رو شروع كرده بودم و دلم هم نمي اومد تمومش كنم . بعد از چند دقيقه خيلي آروم طوري كه صداش به زحمت شنيده مي شد گفت :

- دوستش داري ؟

- كي رو دوست دارم ؟

- خودت رو به حماقت نزن گفتم دوستش داري ؟

شيطنتم تمامي نداشت و با م?ن و م?ن گفتم :

- فكر مي كنم .

با سرعت چشم گيري زد روي ترمز ، صداي كشيده شدن لاستيك ماشين تا ده ، بيست متر اون طرف تر هم شنيده مي شد .

از ترس داشتم مي مردم و چيزي نمي تونستم بگم ، ملتمس برگشت طرفم و گفت :

- پس اينجا چي مي خواي ؟

- خب تو از من خواستي و من هم قبول كردم .

فرياد زد :

- من خيلي بي جا كردم ، من به گور بابام خنديدم ، من احمق فكر مي كردم كه تو منو دوس . . . دوست . . . دا . . . ري وگرنه دليل نداره كه هر چيز كه مي گم زود قبول كني .

بفرما عروسكي بودم براي خانم كه هر موقع خسته مي شه هر موقع حوصله اش سر مي ره فقط كمي باهام بازي مي كنه همين .

برات مهم نبود اين عروسك جون داره و اين بازي ممكنه چقدر خطرناك باشه . ممكنه به قيمت جون من تموم بشه اما اينو بدون اين قانون طبيعته عروسك صاحبش رو دوست داره

- بابك جون من كه هنوز چيزي نگفتم ، اجازه مي خوام حقيقت رو بگم .

- لازم نكرده كه اين قدر بي پروا باشيد خانم مستوفي . شنيدني ها رو شنيدم . اين قدر هم كه فكر مي كني كودن نيستم مي دوني اشكال شما زن ها چيه ؟ اينه كه فكر مي كنيد يه مرد هيچ احساس و عاطفه اي نداره و هر چي حس ظريف و خوبه مال خودتونه ، اما بايد به عرضتون برسونم نخير خانم !

كاملا در اشتباهيد اتفاقا يه مرد يا عاشق نميشه و يا اگر شد عشقش واقعيه . و در باره خودمون منو مي بخشيد كه تا حالا مزاحم شما بودم از اين به بعد قول ميدم از سر راه زندگيتون برم كنار تا شما راحت تر تصميم بگيريد . دل صاحب مرده خودم هم ، يه كاريش مي كنم . اما چرا ، چرا درباره موضوعي به اين مهمي تعلل به خرج دادي ؟ و خيلي راحت باهام حرف نزدي . عيبي نداره بعضي تجربه هاي تلخ بايد تو زندگي به وجود بياد . شايد هم دليلش اصرارهاي بي مورد من بود وگرنه تو با زبون بي زبوني به من گفتي از ماست كه بر ماست .

- اصلا فكر نمي كردم يه شوخي احمقانه بتونه اين قدر اثر منفي داشته باشه

برام قابل تصور نبود كه اين چهره خشمگين همون چهره محبوب و خونسرد هميشگي بابكه . همون چهره اي كه هميشه خنده رو لبش بود . همون دكتر مهرزادي كه همه مريضاش با وجود اون آروم مي گرفتند و دعاش مي كردند . اين اولين باري بود كه بابك رو عصباني مي ديديم .

از كار خودم شرمنده بودم و نمي دونستم چي بايد بگم . فقط كمي به خودم جرأت دادم و گفتم :

- بدجايي توقف كردي .

نگاهي به اطرافش انداخت و خيلي سريع حركت كرد . مثل اينكه در اين باره به من حق داده بود . موسيقي غمگين و ملايمي گذاشت و فقط رانندگي كرد . چه فضايي به وجود اومده بود مرگبار و خفقان آور .

اون هم سر هيچ و پوچ . خيلي دلم مي خواست حال و هواي اون جا رو تغيير

بدم . بنابراين با ترديد گفتم:

-آقاي مهرزاد ؟

اما جوابي نشنيدم .

-آقاي دكتر ؟

باز هم سكوت . كلافه شده بودم ، صدا زدم:

-بابك ؟

توصيف اينكه چه جور برگشت و با التماس نگاهم كرد برام ممكن نيست اما همين رو مي تونم بگم كه با نگاهش آتيش به جونم ريخت . چشماش همچون موجي خروشان سركش و پر از تمنا بود . در همون لحظه به خودم لعنت فرستادم كه ديگه اذيتش نكنم چون واقعاً تاب ناراحتي اش رو نداشتم . نمي دونستم چه جوري كلمات رو سر هم كنم ، بهش گفتم:

-بابك جون چرا اين قدر زود از كوره در ميري تا حالا عصباني نشده بودمت . ماشااله به آدم فرصت نميدي حرف بزنه .

باباجون اخمهات رو باز كن كه اصلا بهت نمياد شوخي كردم .

نگاه سرزنش باري به من انداخت و گفت:

-مهشيد جون هيچ وقت طرف مقابلت رو خر حساب نكن . سعي نكن يه جوري هم از دل من در بياري . چون مي خوام مطمئنت كنم كه از دست تو ناراحت نيستم من از دست خودم ناراحتم كه هميشه خوش باور بودم . خير سرم مثلا روانپزشكم و ادعا مي كنم آدم ها رو مي شناسم .

-اين حرفها چيه كه ميزني ؟ ميگم كه شوخي كردم ، به مرگ خودم . به جون تو ، اصلا به جون معين شوخي كردم . اصلا غلط كردم . ببين بابك جون وقتي عشق تو رو قبول كرددم فقط يه نفر توي زندگيم بود؛ (باباك مهرزاد ! )

ميدونست كه محاله من قسم جون معين رو بيخودي بخورم . باز هم ماشين رو نگه داشت برگشت طرفم و گفت:

-ديوونه جدي ميگي ؟

-خب آره فقط يه شوخي بود .

-خيلي شوخي بدي بود . دختر تو نميگي من سنكوب مي كنم .

بعد دستش را جلو آورد و براي اولبن بار دستم رو گرفت توي دستاش حس عجيبي داشتم ، گرماي مطبوعي رو حس مي كردم . گرماي عشق يخ وجودم رو آب كرد . بابك با گريه و بغض گفت:

-مهشيد قول بده كه ديگه از جور شوخي ها با من نكني به خدا قلبم داشا واميستاد .

-چشم !

-قربون اون چشم هاي قشنگت برم .

بعد دستم رو رها كرد و سرش رو گذاشت روي فرمان ماشين و مثل بچه ها زار زار گريه كرد .

از خودم خجالت مي كشيدم . چيزي نگفتم تا تو عالم خودش باشه . از طرفي هم خيلي خودم رو خوشبخت احساس مي كردم .

اين كه آدم احساس كنه كسي با تمام وجود دوستش داره به اون حس امنيت دلپذيري ميده . انسان وقتي مي فهمه كه در صورت نياز كسي هست كه بتونه به اون روي بياره ديگه تنها نمي مونه آرامش خدايي توي دل خودش احساس مي كنه و اون روز اين احساس در من به وجود اومده بود . بابك بعد از اينكه كمي آرومتر شد سرش رو از روي فرمان بلند كرد ، نيم نگاهي به من انداخت و گفت:

-ببخشيد يه كمي دلم گرفته بود .

چقدر چشماش با وجود هاله اشك زيباتر شده بودند با شرمندگي گفتنم:

-اگه قرار باشه كسي ببخشه اين توئي ، من . . . من . . . قصد بدي نداشتم .

-ديگه حرفش رو نزن . نمي خوام اصلا درباره اش فكر كنم . حتي تصورش هم آزارم ميده . زودتر بريم تا شب نشده .

بهتر ديدم موضوع فروش خونه رو زودتر بهش بگم ، تا مبادا فكر كنه هر روز يه بازي در ميارم .

-بابك مي خواستم اين دفعه اگه ناراحت نمي شي يه موضوع جدي رو بهت بگم .

-لزومي داره من بدونم ؟

-خب اگه لزومي نداشت كه نمي گفتم . خودم هم دارم كلافه ميشم ، گفتم بلكه تو باري از روي دوشم برداري .

-موضوع چيه ؟ طوري حرف ميزني انگار دنيا به آخر رسيده !

-حقيقتش اينه كه وحيد چند وقته داره تو گوش آقاجون مي خونه كه خونه رو بفروشه تا ماشين بخره . البته من فكر مي كنم خريد ماشين ظاهر قضيه است و براي اينكه صداي مامان در نياد اين طوري ميگه ، اون طوري كه من استنباط كردم آق قرض بالا آورده و چاره اي جز اين نداره .

-خب آقاجونت چي ميگه ؟

-آقاجون چي ميگه ؟ خونه رو گذاشته بنگاه . جونش اونجاست كه جون بچه هاشه . ميگه كار وحيد كه راه افتاد بعدش يه خونه بهتر مي خريم . اما از كجا معلوم ؟ همين خونه رو با چه مكافاتي خريديم .

بابك بعد از كمي فكر كردن گفت:

-نمي خوام بگم موضوع بي اهميته ، اما بايد بگم اونقدرها هم كه تو ناراحتي مشكلي نيست كاريه كه پيش اومده . شايد صلاح و مصلحتي توي كار باشه .

-اما من بدجوري دلم شور ميزنه .

-به دلت بد نيار ، همه چيز درست ميشه . اينجوري مي خواي وارد نشيب و فرازهاي زندگي بشي ؟

بابك كمي باتهام حرف زد و حرفهاش تا حدودي آرومم كرد .

با خونسردي كه بابك رانندگي مي كرد و به قول خودش مي گفت در كنار تو اصلا دوست ندارم جاده تموم بشه و چند جايي كه بين راه نگه داشتيم . ساعت 7:30 بود كه رسيديم بابلسر . بابك منو رسوند خونه مهشاد اينا خودش رفت ساري كه براي برنامه يكشنبه آماده بشه . موقع خداحافظي گفت اگه فردا عصر كاري نداشتم بهت زنگ ميزنم بريم بيرون موافقي ؟

-اگه خونه بوديم حتماً .

-چطور مگه ؟

-آخه بچه هاي مهشاد وقتي ماها رو مي بينند همه اش اصرار دارند با هم بريم بيرون اما اگه قرار بود جايي بريم باهات تماس مي گيرم .

-ممنون ، اما سعي كن با خودم بري . خب ديگه كاري نداري ؟

-نه ميگم بمون زنگ بزنم كيان بياد شايد اين طوري ناراحت بشه .

-باشه فقط يه كم سريعتر .

دكمه آيفون رو زدم بعد از كمي معطلي ياسين گوشي رو برداشت و با لهجه خاص خودش گفت:

-كيه ؟

-قربون شكل ماهت برم خاله . منم در رو باز كن .

ياسين بدون اينكه گوشي رو بذاره و يا در رو باز كنه شروع كرد به جار و جنجال و خوشحالي كردنن صداي كيان اومد كه مي گفت:

-باباجون در رو باز كن .

و چون نتيجه اي نديد خودش اومد دم در . تو فاصله اي كه منتظر بوديم بابك گفت:

- ميگم خوش به حال بچه هاي خواهرت !

- چطور مگه ؟

- واسه اينكه اينقدر دوسشون داري و خاله ي به اين خوبي دارند .

- مگه تو خاله نداري ؟

- نه .

- جدا اما خوب يه عمه داري كه فقدان همه رو پر ميكنه .

- اره جون خودش اون فقدان خودش رو پر بكنه بقيه اش پيش كش .

در همين موقعه كيان در رو باز كرد ، بابك از ماشين پياده شد و سلام عليك كرد . كيان هم به گرمي از ما استقبال كرد ولي هر چه اصرار كرد بابك قبول نكرد شام بمونه .

وقتي داخل شدم خدا ميدونه هستي و ياسين چه كار نكردند . مهشاد مي گفت مامان ساعت دوازده و نيم زنگ زده كه تو حركت كردي از اون موقع تا حالا بچه ها يه پاشون دم دره ، يه پاشون تو خونه كه خاله مهشيد چرا نمياد .

هم خيلي خوشحال شدم ، هم دلم براي هستي و ياسين ميسوخت . بيچاره ها بدجوري تنها بودند تمام فاميل كيان كه ابادان

بودند ماها هم كه تهران بوديم . طفلك ها كسي رو نداشتند . فقط برادر كيان رامسر بود و گاه گداري بهشون سر ميزد .

اون شب تا دير وقت با بچه ها سر و كله ميزدم . يه زنگ هم زدم به مامان كه نگران نباشه .

بعد از اينكه بچه ها خوابيدند با مهشاد و كيان مشغول صحبت شديم . كيان از وضعيت دانشگاه و محل كارم پرسيد . بهش گفتم كه هر دو رضايت بخشه .

- بايد هم رضايت بخش باشه با وجود اقاي دكتري كه من ديدم راستي مهشيد اگه ابدارچي خواست من حاضرم استعفا بدم و كمكش كنم . به نظر ادم خوبي مياد . در ضمن مثل اينكه غير از رئيس بودن شما قراره فاميل هم بشيم .

كيان چون جوابي از من نشنيد ادامه داد:

- كه ادم خوبيه؛اما مهشيد جان يه كمي به فكر من باش از اين به بعد سركوفت مهشاد رو چكار كنم ؟

- نه اينكه مهشاد هم از اين خانم هاست . در ضمن بايد ياد اوري بكنم كه شما هم مهندس هستيد . پس زياد فرقي نمي كنه .

- من كه حريف زبون تو نمي شم . حالا كو نه به باره نه به داره . من اين هارو ميگم كه تو دل خوش باشي . تو چرا باور

ميكني . اصلا معلوم نيست كه ان وصلت جور بشه يا نه .

مهشاد چون از علاقه من و بابك به همديگه اطلاع داشت و نمي خواست من از شوخي هاي كيان ناراحت بشم به كيان گفت:

- بسه ديگه كيان اين حرفها چيه كه ميزني ؟

از دست كيان ناراحت نشدم ، اما بدجوري دلم گرفت . اگه حرف كيان درست از اب در مي اومد . ادامه زندگي به دور از بابك براي من امكان پذير نبود . مثل تشنه اي كه اب رو ازش دريغ بكنند اصلا دوست نداشتم به اين موضوع فكر كنم ، هميشه خودم رو در كنار بابك مي ديدم .

براي اينكه جو رو عوض بكنم موضوع فروش خونه رو پيش كشيدم . به نظر مي اومد ناراحتي اين غم اسون تر و قابل تحمل تر از از اين بود كه بخوام يه روز خداي نكرده به دور از بابك زندگي بكنم .

مهشاد و كيان هم خيلي ناراحت شدند ، اما مهشاد در جواب كيان كه مي گفت من با اقا بزرگ صحبت ميكنم بلكه متقاعد بشه گفت:

- بيهوده تلاش نكن اقا جون يا تصميمي رو نميگيره و يا اگر گرفت تا اخرش ميمونه .

به هر حال اون شب خيلي بيدار نشستيم و تا دير وقت راجع به موضوع هاي مختلف حرف زديم .

مهشاد بعد از اينكه كيان خوابيد درباه ي خصوصيات بابك ازم پرسيد و از اينكه تصميمش چيه . من هم بهش گفتم بابك گفته بعد از اينكه برگشتيم تهران موضوع را يكسره ميكنم يا با رضايت خانواده يابدون رضايت .

- ميگم مهشيد واقعا شما دوتا همديگه رو دوست داريد ؟

- خب اره چطور مگه ؟

- هيچي ، واسه اينكه خياي تعلل ميكنيد . ميدوني خوب نيست اسم خودتون رو روي زبونها بياندازيد .

- كسي به غير از خودمون و الهام خبر نداره . بابك هم كه تا حالا صبر كرده به خاطر اين بوده كه ميخواد با رضايت پدر و مادرش باشه .

- به نظر تو ادمي با سن و سال بابك و موقعيت اجتماعي كه داره احتياجي به اجازه پدرو مادرش داره ؟

- اجازه كه نه ، اما به قول خودت ادمي در موقعيت بابك طبيعيه كه دلش ميخواد با رضايت كامل خانواده اش ازدواج بكنه .

- خوب مهشيد جون اگه رضايت باشه كه هيچ ، اما اگه نباشه تو فكر نمي كني در اينده دچار مشكل بشيد .

- تمام اين حرف ها و سوالات رو من به كرات از بابك پرسيدم اون هم ميگه پدر و مادرم تحت نفوذ سونيا -دختر عمه بابام - اينطور برخورد مي كنند . با سونيا هم كه چند وقت پيش بابك به طور مفصل صحبت كرد و ظاهرا قانع اش كرد .

- چي بگم ، خدارو شكر خودتون عاقل و بالغ ايد انشاا . . . كه درست تصميم ميگيريد ، حالا پاشو بخواب كه خيلي خسته اي . هر چي خدا بخواد همون ميشه .

فرداي اون شب ساعت يازده بود كه با صداي هستي كه اومد بالاي سرم و گفت:خاله تلفن ، بيدار شدم . اول فكر كردم ممكنه بابك باشه .

- بله بفرماييد ، سلام .

- عليك سلام . از كي نا حالا سلام كردن بلد شدي اين اب و هواي شمال چقدر معجزه اساست ، چه عالماني كه تحويل جامعه نميده . ببين از ديشب تا حالا كه اومدي هيچي نشده يه كمي مودب شدي .

- ا الهام توئي ، چطوري ؟

- پس فكر كردي كيه ؟

- راستش فكر كردم ممكنه بابك باشه .

- واسه همين اين قدر مودب سلام كردي . منو باش فكر كردم با من بودي .

- لوس نشو . كجايي ؟ چه خبر ؟

- صفت خودت رو به ديگران نسبت نده . بابلسر . سلامتي .

- اين چه طرز جواب دادنه . درست حرف بزن ببينم چي ميگي ؟ مگه اومدي .

- اره يشب ساعت يازده رسيدم .

- چطور پس يه هو تصميمت عوض شد ؟ فقط ميخواستي با ما نباشي ؟

- تو يكي كه از خدات بود ، اما خوب ما هم نتونستيم با شما بيايم . بعد از رفتن شما فهميديم كسي كه اشكان قرار بود ببينه تا هفته بعد رفته مرخصي . ما هم دو تا بليط گرفتيم اومديم . يگم دختر تو يكي چقدر شانس داري ، الكي الكي وجود مزاحمي مثل من از سرا كم شد . خوب تعريف كن ببينم چه خبره تو راه خوش گذشت ؟ سالم رسيدي ؟

- ميبيني كه سالمم .

- معلومه كه سالمي ، من چقدر احمقم تازه اگه اتفاقي هم افتاده باشه خود جناب دكتر مهرزاد معاينه تون ميكنه و صداش رو هم در نمياره .

- خيلي بي چشم و رويي الهام !

- خب بگذريم ، برمانه ات چيه ؟

- فعلا كه هيچي تا حالا كه خواب بودم . پاشم ببينم مهشاد چيكار ميكنه . بابك هم گفت عصري طنگ ميزنم بريم بيرون .

- بله ديگه خدا شانس بده . وقت كردي يه كمي تفريح كن براي روحيه ات خوبه .

خنده ام گرفته بود هميشه الهام يه جواب حاضر داشت ، بهش گفتم:

- اگه زنگ زدم تو هم ميايي ؟

- نه بابا كجا ميام . مارو وارد بازي هاي خطرناك نكنيد .

- بي مزه نشو ، كدوم بازي خطرناك . جدا مياي بهت زنگ بزنم .

- حالا ببينم چي ميشه ؟ راستي مامان هم سلام ميرسونه .

- ممنون . حتما ميام ميي بينمش .

- ممنون .

- خواهش ميكنم . فعلا كاري نداري ؟ خداحافظ .

- خداحافظ .

علي رغم ميز صبحانه اي كه مهشاد چيپده بود چيزي به جز يه ليوان شير نخوردم و بهش گفتم:

-ديگه يه باره مي مونم ناهار رو با شما مي خورم . چرا زودتر صدام نكردي ؟

- ديدم خسته اي ، دلم نيومد . كامران اوده بود متوجه شدي ؟

- نه خواب ، خواب بودم . تازه اگه متوجه هم مي شدم به روي خودم نمي اوردم .

- از اولش تو از كامران خوشتن مي اومد . حالا كه ديگه جاي خود داره و اقاي دكتر گل سر سبده .

-حالا تو چرا ناراحتي ؟

- من ناراحت باشم واسه چي ؟ خوشبختي تو رضايت ماهاست حالا با هر كي كه ميخواد باشه .

- قربون اين خونواده فهميده برم . . . ميگم مهشاد قراره عصري بابك تماس بگيره باهم بريم بيرون ، از نظر تو مانعي نداره ؟

- مانع كه نه ، اما اگه ممكنه شام برگردين خونه ، ممكنه كيان ناراحت بشه .

- چشم ، ابجي مهشاد .

- تو دوباره لوس شدي ، فقط مهشاد .

بچه ها چكار مي كنند اين قدر داد و بيداد راه انداختند ؟

- كار هميشه شونه ، حالا كه ديگه خوشحال هم هستند كنترلشون واقعا سخته .

- هستي ، ياسين بيايد ببينم چرا اينقدر سر و صدا مي كنيد ؟

- سلام خاله ، شما يه چيزي به هستي بگو ميگه تو مامان باش من بابا .

- خب مگه اشكالي داره ؟

- اخه هستي نمي تونه بابا بشه .

- چرا نميتونه .

- اخه ، بابا همه اش بايد بره بيرون كار كنه ، شب دير وقت بياد تا بتونه پوا زياد بياره خسته ميشه تازه دختر كه نمي تونه بابا بشه .

- خوب مامان هم تو خونه خسته ميشه ، بايد بشوره ، بپزه و جارو كنه و هزار كار ديگه حالا كي گفته شما دوتا بازي هاي سخت ، سخت بكنيد .

بريد دفتر نقاشيتون رو بياريد تا واسه توني ه نقاشي خوشگل بكشم مثل خودتون .

تا ساعت دو كه كيان اومد خودم رو با بچه ها سر گرم كردم كم و بيش هم با مهشاد حرف زديم .

به از ناهار داشتم به كمك مهشاد ميز رو جمع ميكردم كه تلفن زنگ زد فهميدم كه بايد بابك باشه .

مهشاد گوشي رو برداشت و بعد از كمي تعارف منو صدا زد:

- مهشيد جون تلفن . . . گوشي حضورتون باشه .

- بله بفرماييد !

- سلام خانم با معرفت .

- سلام اقاي مهرزاد چطور مگه ؟

- از اينكه از ديشب تا حالا يه بند زنگ زدي ، حالم رو بپرسي خواستم ازت تشكر كنم . اخه عزيز دلم ، يه زنگ ميزدي ببيني

سالم رسيدم يا نه ؟

خنده ام گرفته بود .

- واسه چي ميخندي ؟

- اخه الهام هم زنگ زد و همين جمله رو از من پرسيد .

- جالبه ! الهام از كجا زنگ زد ؟

- از همين جا ، ديشب رسيده .

- چشمتون روشن ، ببين الهام هم طاقت دوريت رو نداره .

- اره جون خودش .

- جدي چرا زنگ نزدي هر چي من پيش اين اقا دكترمون قيافه گرفتم همه اش رو زدي خراب كردي .

- شرمنده؛اما چون شما گفتي خودم تماس ميگيرم ، صلاح ندونستم .

- اخ كه چقدر نو ملاحظه كاري دختر ، اما ناراحت نشو همه اين حرف ها از دل تنگيه . هگه ميتوني حاضر باش ميام سراغت .

- تونستنش كه ميتونم ، اما شام بايد برگرديم ، اگه مانعي نداره به الهام هم اطلاع بدم باهم بريم .

- الهام كه مانعي نداره اما چرا شام بايد برگرديم ؟

- بعدا برات توضيح ميدم ، براي چه ساعتي حاضر باشم ؟

- من الان راه مي افتم ، فعلا خداحافظ .

- مهشاد ! بابك بود ، من برم حاضر بشم مياد سراغم .

- باشه برو خوش بگذره .

كيان كه به ظاهر خوابيده بود ، از تو اتاق خواب داد زد:

- مهشيد اگه جايي ميخواي بري همراه منو ببر ضرر نداره .

- لزومي نداره ، ممنون شماره اقاي مهرزاد رو ميذارم خونه اگه كاري داشتيد تماس بگيريد .

- هر جور راحتي ، نگي شوهر خواهرم تحويلم نگرفت .

- كي همچين حرفي زده شوهر خواهر من ماهه ! البته اخلاقش به خواهرم رفته .

كيان عادت نداشت چيزي بپرسه ، چكار مي كنيد ، كجا ميريد ، نظرش اين بود كه هر كس صلاح كارش رو بهتر ميدونه . توي خونواده اي با سطح فرهنگي بالا بزرگ شده بود .

- مهشاد جون من يه زنگ بزنم الهام ببينم مياد يا نه ؟

- خب بزن ، چرا ديگه به من ميگي ؟

شماره الهام رو گرفتم اشكان گوشي رو برداشت .

- سلام اشكان خان ، حالتون چطوره ؟

- سلام مهشيد خانم ، خوبم شما چطوريد ؟ خواهر اينا خوبن ؟

- همه خوبن سلام ميرسونند ، مادرتون چطورند ؟

- اون هم خوبه ، خدمت باشيم مهشيد خانم .

- خدمت از ماست ، چشم حتما يه سري به مادر ميزنم .

- با الهام كار داري ؟

- اگه لطف بكنيد .

- خواهش ميكنم . الهام بيا مهشيده .

- به به مهشيد خانم ، ببينم غلط نكنم يا بابك به تو زنگ زده ، يا تو بهش زنگ زدي وگرنه تو اونقدر بي معرفت و تنبل هستي كه فقط به خاطر من به خودت زحمت ندي بياي پاي تلفن . بگو ببينم چي شده ؟

- الهام جون من خوبم تو چطوري ؟

- اخ ببخشيد مهشيد جون حالت خوبه ؟ مطمئنم كه خوبي از صدات معلومه . اصلا اگه تو خوب نباشي پس من خوب باشم . منو ببين كه يه كس پيدا نميشه حالم رو بپرسه ، بگه بابا مگه دختر تو دل نداري ، دوست نداري كسي دوستت داشته باشه؛اما ناشكر نيستم . اينها همه از نجابت خودمه .

- يعني ميخواي بگي من نجابت ندارم ؟

- نه بابا تو كه همه چيز رو به خودت برميگردوني ، اگه اينطوري بود كه اقاي دكتر دست نميذاشت رو دست تو .

- حالا شدي يه دختر خوب .

- اما ميگم معمولا روانپزشكان از ديوونه ها خوششون مياد .

- خيلي بي مزه اي الهام ، تا اخرش زهر خودت رو نريزي ول كن نيستي .

- چه كنيم مرده يرفيقيم .

- اره جون خودت . بگذريم ميگم بابك زنگ زده ميخوايم بريم بيرون گفتم اگه دوست داري بيام دنبالت .

- به به چه خوب اين همه برنامه تفريحي امروز ، راستي شام هم افتاديم .

ميگم من با اشكان ميام .

- اشكان ديگه واسه چي ؟ ننه بزرگت ، كسي رو نميخواي بياري ؟

- اخه ميدوني ، مامان گفته با غريبه ها تنها نباشم .

- ببين الهام ، تو يكي ادم نمي شي اصلا تقصير منه كه به تو زنگ ميزنم كار نداري ؟

- حالا چرا ناراحت شدي ؟ شوخي كردم .

- نه ناراحت نشدم ، فقط يه كمي عجله دارم .

- اوه ، خانمو باش هنوز هيچي نشده ببين چقدر قيافه ميگيره .

- الهام جون خداحافظ .

- خداحافظ .

گوشي رو گذاشتم خيلي كلافه بودم . بعضي اوقات الهام شوخي رو ز حد ميگذروند . مهشاد يه ليوان چاي برام اورد و گذاشت كنار ميز تلفن و گفت:

- چرا شما دوتا اينقدر با هم بحث ميكنيد ؟

- هيچي بابا به اصطلاح خودش شوخي ميكنه .

- حتما شوخي ميكنه ، تو نبايد به دل بگيري . حالا چيي ات رو بخور پاشو حاضر شو ديرت شد .

- يه خودكار بده مهشاد . شماره بابك رو بنويسم اين گوشه ي دفتر .

هستي بعد از كمي جستجو يهمداد رنگي اورد و گفت بيا خاله خودكار ندارم . بابا جونم هم خوابه ميخواي برات بگيرم .

- همين خوبه عزيز دلم .

وقتي بابك اومد دم در ، مهشاد هم به بهونه بدرقه اومد كه ببيندش مي خواستيم راه بيفتيم كه ديدم يه نفر از ته كوچه با عجله خودش رو به ما رسوند الهام بود هيچ وقت نشد سر از كار اين دختره در بيارم .

- سلام مهشاد خانم ، مشتاق ديدار . سلام آقاي مهرزاد ببخشيد كه دير كردم .

- ما هم ديگه كه هيچي . سلام الهام خانم .

بابا ، با تو كه نيم ساعت پيش سلام و تعارف كردم . خفه ام كردي از بس كه اصرار كردي تو هم بيا حالا اومدم مي خواي چه كار كني ؟

بابك غش غش مي خنديد . الهام با مهشاد خداحافظي كرد و گفت:

- طبق قاعده و آداب و رسوم من بايد برم عقب بشينم .

- خب الهام جون تو بيا جلو ، من مي رم عقب .

- اختيار داري عزيزم ، تكيه بر جاي بزرگان . . .

- اصلاً مي خواي من هم ميام عقب ، دوتايي با هم باشيم .

- اون قدر عقب و جلو نكن هر كه رد بشه فكرهاي ناجور مي كنه . تازه اگه تو بياي عقب مي خواي هر كس كه آقاي دكتر رو ديد تو شجرنامه اش بنويسه بنده خدا براي چرخوندن چرخ زندگي ، گاهاً مسافركشي هم مي كرد نه بابا بشين تا بريم .

بعد از اين كه مسافتي از راه رو رفتيم؛ بابك با خنده برگشت طرف الهام و گفت:

- خب خانم ها كجا دستور مي دن بريم ؟

- وا . . . منم كه مي گم بريم لوس آنجلس ، هلند ، لندن پاريس جايي . اصلاً چطوره مهشيد رو ببريم آفريقا پناهنده بشه .

- مگه مهشيد سياهپوسته ؟

- نه بابا همين طوري گفتم ، آخه جايي ديگه كه قبولش نمي كنند ، اما آفريقا از خداشونه .

- خيلي بامزه اي الهام . قدر خودت رو بدون .

- ببينم مهشيد اين الهام تو دانشگاه هم همين طوريه ؟

- راستش ، روز به روز داره وضعش بدتر مي شه . كاري هم نمي شه كرد ، تا ببينم آينده چي مي شه .

- غصه نخور مهشيد جون . همين روزهاست كه من هم كم كم مي رم سر زندگيم . اون موقع است كه دلت واسه ام لك مي زنه و خبري از الهام جونت نيست .

- به به ، به سلامتي ، خير باشه ، بگو ببينم اين داماد بدبخت كيه ؟

- چقدر سريع باور مي كني مهشيد ديوونه ! من يه چيزي گفتم ببينم خدا رحمش مي آد يه كاري برام بكنه .

- خب ديگه ، خانم ها دعوا باشه واسه بعد اين هم دريا رسيديم .

- كي رسيديم كه من متوجه نشدم .

- از بس كه حرف مي زني الهام خانم . . .

سه تايي پياده شديم و رفتيم روي ماسه هاي كنار ساحل . نزديك غروب بود و دريا چه منظره دل انگيري داشت ! موج هاي بازيگوش از عمق سينه دريا مي خروشيدند و به ما نزديك مي شدند .

همزمان با موج هاي زيباي دريا ، غم هاي ناپيداي گنگ و مجهول هم درون من خروشيدن گرفت . اضطراب هاي نامفهومي كه در درونم بر پا شد . طوفان روحي كه در من وزيدن گرفت و افق زندگي و جهان رو جلوي چشمام تيره كرد . آدم وقتي چيزي و يا كسي رو دوست داره ، خيلي دلش مي خواد با هر جون كندني كه شده اونو به دست بياره و اگه به دستش بياره همه اش دغدغه داره كه مبادا اونو از دست بده . نياز هميشه آدم رو بي تاب ميكنه و من چقدر نيازمند بابك بودم . چقدر بي قرار اين بودم كه بابك رو به دست بيارم . هميشه و در بهترين مكان و عالي ترين حال و هوا همه اش اين فكر لعنتي به ذهنم هجوم مي آورد كه نكنه من و بابك نتونيم به هم برسيم . و چه قدر سخت و غم انگيزه كه به بدترين شكل ممكن از آينده خود بيمناك باشي .

به هر حال او روز غروب بدجوري دلم گرفته بود و بابك هم متوجه اين موضوع شد و وقتي موضوع رو ازم پرسيد به جاي من الهام جواب داد يادتونه روز اول كه با هم ديدمتون مهشيد حرف نميزد گفتم نگرون نباشيد بيماريش مسري نيست حالا هم به نظر من نگرون نباشيد خودش كم كم خوب ميشه .

بعدش هم براي اين كه روحيه من عوض بشه منو كشوند برد طرف دريا . وقتي به خودم اومدم تمام لباسهامون خيس شده و بابك هم فرياد زد:

ديوونه ها سرما ميخوريد .

وقتي برگشتيم پيش بابك الهام بهش گفت:

حالا هر كه ما رو ببينه فكر ميكنه ما ديوونه ايم شما آورديد امتحانمون كنيد ببينيد خوب شديم يا نه . مهشيد هم كه مادرزادي ديوونه بوده و هست .

خب ديوونه خانم ها چه جوري بريم شام بخوريم ؟

از ديوونه كسي انتظار نداره آقاي دكتر بزن بريم .

اما نه جداي مسئله خيس بودنمون من به مهشاد گفتم شام برميگرديم كيان ناراحت ميشه .

خب ميخوايد شماها بنشينيد تو ماشين من ميرم شام ميگيرم واسه خونه هم ببريد .

آهان اين خوبه عاليه !

چي رو عاليه ؟ ! الهام خجالت بكش .

واسه چي خجالت بكشم . بابا اين قدر دلت واسه اين آقا دكتر نسوزه . اين ها وضعشون خوبه من بهت قول ميدم خللي در آينده تو يكي وارد نميشه . خب آقاي مهرزاد من با پيتزا موافق ام بريم .

بابك نزديك يه رستوران شيك نگه داشت و پياده شد من هم شوخي شوخي به الهام غر ميزدم .

الهام هم ميگفت:

بنده خدا بذار خرج بكنه تا ديگه هوس عاشقي نكنه .

اون شب بابك براي خودمون و براي خانواده مهشاد و الهام هم شام گرفت برديم خونه . تو راه برگشت هم بهمون گفت:

فردا صبح هم خيلي كار داريم . خودتون قبول زحمت ميكنيد بيايد ساري ؟ « ياشار آدرين « من شب ميرم پيش دكتر باشه مسئله اي نداره خودمون ميايم . شما اونجا وجودتون لازم تره .

آره به اشكان ميگم مارو برسونه .

به هرحال من منتظرتونم . امري نداريد ؟

خيلي خوش گذشت ممنون .

خواهش ميكنم .

مواظب خودتون باشيد . خداحافظ .

خداحافظ .

شام رو با مهشاد و بچه ها در فضايي كاملا صميمانه خورديم و بهشون گفتم كه فردا بايد برم ساري . كيان هم گفت كه خودم ميرسونمتون .

فرداي اون شب با روحيه خيلي خوب ساعت نه از خونه حركت كرديم . الهام رو هم دم در خونشون سوار كرديم و راه افتاديم . ساعت يه ربع به ده بود كه رسيديم مكان مورد نظرمون . كيان خودش برگشت و گفت:

اگه خواستيد زنگ بزنيد ميام سراغتون .

جمعيت زيادي جمع شده بود . بابك هم در عين حالي كه با همه اشون سلام و عليك ميكرد چشم به راه ما بود و وقتي ماها رو ديد خوشحالي بدون ريا رو تو چشمانش خوندم . بابك من و الهام رو معرفي كرد .

 . . . خانم ها الهام زندگاني و مهشيد مستوفي . ايشون هم دكتر ياشار آدرين مسئول بيمارستان و يكي از صميمي ترين دوستان من هستند .

دكتر ياشار مردي با شخصيت و پرنفوذ و زيبا بود و اخلاقي درخور تحسين داشت . بعد از اتمام مراسم هم ما رو به رستوران سنتي دعوت كرد .

الهام اونجا هم دست از شوخي برنميداشت . در فاصله اي كه دوست بابك رفته بود غذا سفارش بده الهام به بابك گفت:

واقعا دكتر مهرزاد دوست خوبي داريد . مجرده ؟ راستي آقاي مهرزاد اين دوستتون براي مطب منشي نميخواد ؟

خب قاعدتا چرا چطور مگه ؟

هيچي گفتم چرا غريبه ما كه ديگه با هم آشنا شده ايم .

خب راست ميگي اما مگه شما تهران درس نميخونيد ؟ مطب ايشون ساري يه .

اين كه مسئله اي نداره روزا رو ميرم و برميگردم . به قول بعضي ها كمك هزينه دانشگاه هم ميشه .

موضوع داره جدي ميشه . مثل اين كه به كار منشي گري علاقه داريد .

علاقه كه وا . . . چه عرض كنم . . . پدر عشق بسوزه .

پس بگو .

بابا مگه اين مهشيد نيست كه مثلا منشي شماست اما خدا ميدونه جايگاه اون كجاست .

ميخواي بدوني ؟

اي بدم نمياد .

آخه اگه جلوي خودش بگم لوس ميشه .

اون لوس خدايي هست شما بگيد .

راستش مهشيد همه زندگي منه و فاصله از اون يعني فاصله از زندگي .

من متوجه اومدن دكتر آدرين شده بودم اما به درخواست ايشون چيزي نگفتم تا ببينم الهام و بابك تا كجا پيش ميرن كه در اين موقع الهام نگاهي به من انداخت و گفت:

دختر تو چرا بعضي وقتا لال ميشي ؟ مادرزاديه ؟

من لال نيستم اما گه تو هم جاي من بودي يه كم زبون به دهن ميگرفتي !

و بعد اشاره كردم به دكتر آدرين . الهام خيلي جا خورده بود . از عكس العملي كه نشون داد همگي زديم زير خنده .

خلاصه دكتر هم مثل خيلي از كساني كه با الهام برخورد ميكردند از اخلاق الهام خوشش اومده بود و از آشنايي با ما ابراز خرسندي كرد . اون روز عصر هم بابك ما رو رسوند بابلسر و به اصرار كيان اومد داخل . البته دعوت كيان هم شايد براي اين بود كه با همديگه آشنا بشن . كيان آدم مشكل پسندي بود و روي روابط اجتماعي بسيار حساس .

الهام بعد از اين كه با مادرش تماس گرفت اون شب رو موند خونه مهشاد .

يه هفته پر از شادي و نشاط گذشت . كمابيش با الهان بابك و بعضي اوقات با اشكان مي رفتيم تفريح . موقع برگشت هم با الهام و اشكان و بابك بر مي گشتيم .

همون يه هفته كه شمال بوديم ، خيلي خوش گذشت . چه خنده هايي كه نكرديم چه روياهايي رو كه به حقيقت تبديل نكرديم .

چه اميدهايي ، چه نوازش هاي عاشقانه اي . اون روزها زيباترين و به ياد ماندني ترين روزهاي زندگيم بود . مثل اين كه سرنوشت مي خواست در اون روزها تمامي لذت هاي دنيا رو به كاممون فرو بكنه كه پس از اون هرگز اون خاطره شيرين و رويايي از ذهنم محو نشه .

چقدر تو راه برگشت الهام ما رو خندوند حتي چشم غره هاي اشكان هم فايده نداشت . بين راه وقتي بابك و اشكان براي زدن بنزين پياده شدند الهام گفت:

- راستي مهشيد يه قضيه جالب .

- چه قضيه اي ؟

- بعداً مي گم .

- لوس نشو ، بگو ببينم .

- منو ببوس .

- الهام خيلي بي مزه اي .

- هيچي بابا نزن ، چيز مهمي نيست فقط داداش اشكان ما فيلش ياد هندوستان كرده مي خواد زن بگيره .

- چه جالب به سلامتي ! حالا اين عروس خوشبخت كيه ؟

- عروس خوشبخت بود اما حالا ديگه نيست .

- الهام جون تو رو خدا درست حرف بزن ببينم .

- هيچي بابا زودتر بگم تا سروكله شون پيدا نشده ، اشكان ديروز از من پرسيد مهشيد قصد ازدواج نداره ؟

- گفتم بدش نمي آد . اما حالا كو شوهر .

بعد از كمي تعلل گفت:

- الهام اگه يه چيزي بهت بگم مسخره بازي در نمي آري ؟

- نه بگو ، سعي مي كنم .

- مي خوام اگه مهشيد قصد ازدواج داره درباره من باهاش حرف بزني .

گفتم:

- شوخي مي كني اشكان .

ولي جواب داد:

- نه به خدا جدي مي گم .

منم بهش گفتم مهشيد به درد تو نمي خوره ، يعني چه جوري بگم شايد گفتنش درست نباشه اما ديگه از تو كه برام مهم تر نيست . مهشيد زن زندگي نيست .

در حالي كه عصباني شده بودم گفتم:

-تو خيلي بي جا كردي ؟

الهام با تعجب گفت:

-مهشيد تو چقدر نامردي ! يعني اشكان هم دوست داري حالا بذار قضيه آقا بابك تموم بشه بعد اشكان بدبخت .

-اينو نمي گم .

-پس چي مي گي .

-ديوونه مي گم بيخود كردي گفتي مهشيد زن زندگي نيست .

خب باشه الان اومد مي گم مي گم مهشيد زن زندگي يه خوبه .

-يلي خنگي الهام يه جوري ديگه بهش مي گفتي مثلا مي گفتي فعلا قصد ازدواج نداره .

-خب من هم همين رو بهش گفتم اشكان هم گفت:

- با وجود آقاي دكتر بايد هم به من بگه قصد ازدواج ندارم . . خ . شبخت بشن .

-يعني به همين راحتي كنار اومد .

-مگه خيلي تحفه اي ! ؟

-تحفه نه اما خيلي منطقي با قضيه برخورد كرده .

-ببين مهشيد جون يه چيزي رو جدي مي گمتو مرام ما نيست كه عشق كس ديگه رو بگيريم اشكان مي گه عشق هم مثل ناموس آدمه با همون حرمت .

هنوز گيج حرف هاي الهام بودم كه بابك و اشكان سوار شدند و الهام هم طبق معمول شروع كرد . قرار بر اين شد كه بعد از برگشتن بابك حتما كاري براي ازدواج و نامزدي رسمي انجام بده . اما خوب چشم حسود طبيعت خنده هاي ما رو ديد و بهمون ياد آوري كرد كه خنده كاهي ست از اين بع بعد بايد گريست .

وقتي برات نخواد خدا برات مياد دردو بلا

پيش قدرتش چون و چرا فايده نداره

اگه بري به آسمون اگه بسازي رنگين كمون

وقتي شد بختت نامهربون حال تو زاره

وچه قدر بي رحم و نامهربون شده بود بخت من !

مهشيد ساكت شده بود نگاهي بهش انداختم خواب خواب بود اما اين دفعه آروم به خواب رفته بود و مشكلي نداشت نگاهي به ساعت انداختم در كمال ناباوري ديدم سساعت جهار ونيم صبحه آروم و بي صدا روي تخت كناري دراز كشيدم و افكارم درگير مهشيد بود كه نمي دونم چه وقت از خستگي خوابم برد .

ساعت شش صبح بود كه پرستار شيفت شب گذشته با ضربه اي به در وارد شد سراسيمه روي تخت نشستم پرستار با خوشرويي گفت:

-خانم ها ببخشيد بيدارتون كردم مي دونم ديشب تا دير وقت بيدار بوديد اما من هم بايد ببينم حال مريضمون چطوره تا براي دكترش توضيح بدم .

پرستار فشارخون و درجه تب مهشيد رو كنترل كرد و گفت:

-خدا رو شكر همه چيز خوبه فعات سرم هم احتياج نداره .

از پرستار تشكر كردم و خنده اي به مهشيد تحويل دادم . بعد از رفتن پرستار صبحونه آوردند به مهشيد كمك كردم تا از تخت بياد پايين و دست و صورتش رو بشوره . حالش خيلي بهتر شده بود . ساعت هشت بود كه دكتر اومد ومهشيد رو ويزيت كرد . بعد ار وعاينه لبخند رضايت آميزي زو د گفت:

-خب خانم مستوفي شما مرخصيد اما به شرط اين كه قول بديد ديگه حرص دينا رو نخوري . آ[ه حيف جووني شما نيست كه بيهودده تلف بشه .

مهشيد آي كشيد كه حالا ديگه براي من هم كمابيش معني داشت .

بعد از رفتن دكتر با استفاده از گوشي رامين زنگ زدم به خونه آقاي مستوفي بعد از چند بوق معين گوشي رو برداشت و گفت:

-آقا سعيد خوابه .

سعيد به خاطر ما اون روزدانشگاه نرفته بود و بالا پيش معين بود وقتي بهش گفتم كه مهشيد مرخص شده گفت:

-بمونيد خودم ميم دنبالتون رامين ماشين رو نبرده .

-چه عجب رامين اين يه كارش به درد خورد !

-اختيار داري خانم رامين پسر خوبيه .

-شوخي كردم .

حدود ساعت يازدهبود كه كارهاي مربوط به ترخيص انجام شد و با سغيد برگشتيم خونه . مهشيد باز شروع كرد به تشكر كردن هر چه اصرار كرد قبول نكرد كه خودش هزينه بيمارستان رو حساب بكنه مي گفت خودم بعدا با آقاي مستوفي حساب ميكنم .

وقتي رسيديم خونه معين پروانه وار دور مهشيد مي گشت . سعيد پرسيد:

-مهشيد پرهيز غذايي نداره ؟

- نه چطور مگه .

- هيچي گفتم خسته ايد برم بيرون غذا بگيرم .

-دستت درد نكنه .

بعد از خوردن غذا معين با اين كه ديرش شده بود با عجله خودش رو به مدرسه رسوند . ساعت حدود چهار بود كه سعيد گفت:

-من برم گوشي و ماشين رامين رو بدم .

-از قول من هم ازشون تشكر كنيد آقا سعيد .

- خواهش مي كنم مهشيد خانم وظيفه اش بوده .

بعد از رفتن سعيد به درخواست من اول مهشيد دوش گرفت و بعد من . براي روحيه مون خيلي خوب بود . مهشيد هم زنگ زد خونه عمه اش خوشبختانه مادرش اون جا بود و از مهشيد پرسيد:

-مادر چرا تلفن قطع بود ؟

مهشيد هم يه جوزي قانع اش كرد .

-خب مادر جال عمه چطوره ؟ خوب واسه خودتون لنگر انداخته ايد .

-نه مادر اين حرف چيه ؟ مي گم حال عمه ات خيلي بده . خدا به خير بگذرونه .

- انشالله كه چيزي نيست مي گم شما نمياي ؟

-آقا جونت مي گه تو مي خواي برو من مي مونم اما مي گم يه وقت بچه هاي عمه ات ناراحت شن .

-باشه مادر بمونيد حالا كه ما هر چه زحمت داريم گردن آقا سعيد و رويا جونه .

-من هم خيالم راحته مادر عوضشون بده از قول من هم تشكر بكن .

-چشم حتما خب مامان كاري نداري ؟

-نه مادر مراقب خودتون باشيد . جون تو و جون معين .

-باشه خداحاقظ .

- خداحافظ .

بعد از پايان مكالمه مهشيد بهش گفتم:

-مي گم مهشيد خودمونيم اين معين هم خوب حرف نگه داره ها .

-اره رويا جون درسته شيطونه اما اگه جلوش سر ببري به كسي چيزي نمي گه .

سر شب بود كه مي خواستم برم پايين شام درست كنم مهشيد نذاشت گفت:

-همين جا با هم چيزي مي خوريم .

-خب مي رم پايين شام درست مي كنم شما هم بيايد .

نه روياجون اين سه چهار روزه كم زحمتت داديم اگه بري پايين ما هم نمي آييم .

به ناچار قبول كردم و با كمك هم شام درست كرديم معين هم اومده بود و از اين كه مي ديد هشيد حالش خوبه خيلي خوشحال بود . ساعت ده بود كه سر و كله سعيد هم پيدا شد . و وقتي به من گفت چرا گذاشتي مهشيد شام درست بكنه . اشك تو چشاي مهشيد حلقه زد و گفت:

-آقا سعيد درسته من اصولا ساكتم اما به جون معين شما رو به اندازه وحيدمون كه الان راه دوره دوست دارم پس خواهش مي كنم از اين به بعد اين حرف ها رو بذاريد كنار .

سعيد هم تحت تاثير گرفت و ديگه چيزي نگفت . شام در جوي صميمانه همراه با مزه پروني هاي معين صرف شد . ساعت حدود دوازده و نيم بود كه از مهشيد خواستم استراحت بكنه و بهش سفارش كردم بدون فكر راحت بخوابه خودم و سعيد هم رفتيم پايين .

سعيد هم از من درباره مهشيد و اين چرا يه دفعه حالش بد شد پرسيد من هم خيلي خلاصه تا جايي كه مهشيد برام تعريف كرده بود به سعيد گفتم اون هم گفت:

-پس بنده خدا مهشيد حق داره .

-البته تا حالا خوشي بوده از اين به بعد ببينم چي ميشه مي دوني سعيد خيلي دوست دارم كمكش كنم .

-رويا جون اذيتش نكن بذار هر وقت خودش مايل بود حرف بزنه .

- باشه حتما .

فرداي اون روز سعيد كلاس نداشت نزديكي هاي ظهر بود كه سر وكله رامين پيداش شد سعيد بهش گفت:

-پسر مگه تو خونه بهش زندگي نداري ؟

- چرا دارم اما كدوم خونه به خدا جهنم از زندگي من بهتره .

-خب براي چي راست مي ري چپ مي آي از اين جا سر در مي آري .

- آخه دوستت دارم دلم برات تنگ مي شه .

-بشين بابا ننه من غريبم بازي در بيار .

سعيد و رامين داشتند با هم سر و كله كي زدند كه بهشون

گفتم:

- تا شما دو تا دعوا مي كنيد من برم يه سر بزنم ببينم حال مهشيد چطوره .

وقتي رفتم بالا معين مشغول انجام تكاليفش بود . مهشيد هم مشغول نظافت بود دوتاشون از ديدنم خوشحال شدند . حال مهشيد رو پرسيدم اون هم گفت:

- به لطف خدا بهترم .

هنوز درست و حسابي ننشسته بودم كه تلفن زنگ خوزد مهشيد رفت گوشي رو برداشت .

-بله بفرماييد ؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 16
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 51
  • بازدید ماه : 266
  • بازدید سال : 766
  • بازدید کلی : 43,216
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید