loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 72 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

- خب مادر تو و معين با هم بيايد ، احسان هم هر موقع بيدار شد خودش مياد .

بعد از قطع تلفن معين سر از پا نمي شناخت يه بند اصرار مي كرد كه مهشيد زودتر بريم يه ساعتي سر معين رو گرم كردم بلكه بيدار بشه ، اما فايده اي نداشت . رفتم تو اتاقش احساس كردم بيداره و خودش رو به خواب زده من هم به روي خودم نياوردم و وانمود كردم كه چيزي نفهميدم رفتم بالاي سرش و گفتم:

- احسان جون ساعته چهاره نمي خواي بيدار بشي ؟ ناهار هم كه نخوردي ضعف مي كني پاشو يك چيزي بخور مامان زنگ زده بريم اون جا غلتي زد و پشتش رو كرد و به من گفت :

- من نمي يام تو مي خواي بري برو ، آخر شب هم زنگ بزن ميام دنبالت .

چون يقين داشتم اصرار فايده اي نداره . آماده شدم و با معين راه افتاديم . تو راه همش به اين فكر مي كردم كه چرا احسان اونقدر آشفته بود . هر چه بيشتر فكر مي كردم كمتر نتيجه مي گرفتم وقتي رسيديم متوجه شدم مهشاد هم اون جاست مهشاد با وجود كيان روز به روز شادتر و جون تر ميشد . وقتي علت نيومدن احسان پرسيدن ، به مامان گفتم احسان كاري براش پيش اومد اما به مهشاد دست و پا شكسته گفتم كه موضوع از چه قراره ، مهشاد هم براي دلداري من گفت :

- ناراحت نباش مهشيد جون اصولا اخلاق مردها اينطوريه بعضي وقتا دوست دارند تنها باشند من قول ميدم احسان هم چيزيش نيست . شايد موضوع كاري باشه كه نتونسته به تو بگه . احساني كه من ميشناسم حاضره تير به چشم خودش بره ، اما خار به پاي تو نره .

عمه هم كه اصولا زن كنجكاوي بود يه بند مي پرسيد :

- مهشيد خانم شوهرت كجاست ؟ حتما ما اينجاييم افتخار ندادند كلافه ام كرده بودند . قبل از كشيدن شام مادرم خواست زنگ بزنم كه اگه احسان مياد منتظرش بمونيم . تماس گرفتم خونه ، اما گوشي رو برنداشت با همراهش تماس گرفتم خاموش بود دلشوره كلافه ام كرده بود ، يعني كجا رفته بود براي اينكه بقيه رو ناراحت نكنم چيزي نگفتم و با جون كندن شام خوردم و بعد از شام هم تماس گرفتم ، اما فايده اي نداشت . هزار بار گفتم كاش نيومده بودم وقتي موضوع رو به آقاجون گفتم گفت :

- با معين آژانس بگير بريد .

با عمه اينا خداحافظي كردم و وقتي از معين خواستم آماده بشه شايان - پسر عمه ام - كه يك سال بود از خانمش جدا شده بود به معين گفت :

- نه معين جون تو بمون من مهشيد مي رسونم دير وقته درست نيست .

شايان مرد فهميده ، منطقي و مذهبي بود ، ولي خب آدم هاي خوب هم هميشه موفق نميشند توسط يكي از همكاراش با خانمي آشنا ميشه با هم ازدواج مي كنند ، اما اخلاقشون اصلا با هم سازگار نبوده ، خانم هواي خارج از كشور داشته و شايان اهل خدمت به مملكت خودش ، بعد از به دنيا اومدن شهرام هم به تفاهم نمي رسند واز هم جدا ميشند . البته خانمش به آرزوش رسيد و با مردي كه 25 سال از خودش بزرگتر بود ازدواج كرد و رفت فرانسه . توراه شايان كمي درباره وضعيت زندگيم پرسيد و البته زبان به نصيحت باز كرد و مسائلي كه زندگي رو محكم مي كنند ياداوري كرد . تا دم در خونه منو رسوند وپياده شد تا من رفتم داخل . وقتي در حياط باز كردم متوجه شدم نور ضعيفي داخل ساختمان روشنه شك داشتم احسان خونه باشه ، اما وقتي ماشينشوديدم مطمئن شدم آروم در راهرو باز كردم و رفتم توي آشپزخونه ، احسان پشت پنجره آشپزخونه كه مشرف بود به خيابان و ايستاده بود . گفتم :

سلام . . . . تو اينجايي من نصف عمر شدم . چرا گوشي رو برنمي داري ؟ چرا موبايل خاموش كردي ؟

در حالي كه خون از چشماش مي باريد . آمد جلو و گفت :

تو با اجازه كي رفتي ؟

با تعجب گفتم :

- مگه خوت نگفتي برم . هر چي زنگ زدم گوشي رو برنداشتي كه بگم بياي دنبالم .

- پس با كي اومدي ؟

- با شايان پسر عمه كتايون .

در يك ثانيه مثل برق گرفتگي اون چنان سيلي زد تو صورتم و گفت :تو خيلي بي خود كردي كه سرم گيج رفت و ديگه چيزي نفهميدم . دنيا جلوي چشمام تيره و تار شد از هوش رفتم تقريبا نيمه شب بود كه چشمامو باز كردم . احسان نگرون بالاي سرم نشسته بود . بهش اعتنا نكردم . نه من چيزي گفتم نه آقا غرورش بهش اجازه داد معذرت خواهي بكنه ، طولي نكشيد دوباره به خواب رفتم . فرداش ساعت 10 بود كه باصداي تلفن بيدار شدم از احسان خبري نبود . وقتي گوشيرو برداشتم مامان پشت خط بود نگرون حال احسان بود . بهش گفتم كه اتفاقي نيوفتاده . فقط خواب بود متوجه صداي تلفن نشده . نمي خواستم مامانو نگرون بكنم . براي خود من هم قابل توجيه نبود . يعني واقعا احسان اين كارو كرده بود احساني كه جونش به نفس كشيدن من بستگي داشت . دست و صورتم رو شستم . رفتم جلوي آينه كه صورتم رو خشك بكنم . از ديدن خودم وحشت كردم . جاي دست احسان بيرحم روي صورتم كبود شده بود . وقتي خودم رو با اون وضعيت ديدم خيلي دلم شكست بغضم تركيد نشستم و يه دل سير گريه كردم . آخه گناه من چي بود كه احسان اين كارو با من كرده بود از خدا خواستم كه كسي منو با اون وضعيت نبينه كه زنگ خونه رو زدند از پنجره آشپزخونه نگاه كردم مادر احسان بود مي خواستم در رو باز نكنم ، گفتم ممكنه زنگ بزنه به احسان اوضاع بدتر بشه . به ناچار در رو باز كردم . مادرش وقتي منو با اون وضعيت ديد دو دستي زد تو سرش و گفت :

- مهشيد چي شده خدا مرگم بده .

- هيچي خانم جون از پله ها افتادم .

- مهشيد گفتم چي شده راستش رو بگو ، جون احسان بگو چي شده ؟

اشك تو چشام حلقه زده بود ، گفتم :

حالا بفرماييد داخل .

مادرش با نگراني وارد شد و گفت :

تا نگي چي شده من نميشينم مهشيد جون !

هر چي گفتم چيز مهمي نيست قبول نكرد كه نكرد و گفت :

- با شناختي كه من از عروس گلم دارم كاري نمي كنه كه مستحق اين عمل باشه .

مجبور شدم همه چيزو خلاصه بهش گفتم . مادرش با تعجب گفت :

- غلط كرده خودم آدمش مي كنم . مظلوم گير آورده .

- فقط خانم جون جلوي من چيزي بهش نگيد .

- باشه خودم ميدونم چكارش كنم .

بر خلاف هر روز كه احسان بيست دفعه تماس مي گرفت و كلمات عاشقانه نثارم مي كرد اون روز هيچ خبري ازش نشد .

عصري هم خانم جون بر خلاف اصرار من خداحافظي كرد وبا كلي سفارش رفت .

زمان به كندي پيش ميرفت . ساعت ده بود كه احسان با دسته گل و جعبه شيريني وارد شد . خيلي آروم سلام كرد . دست گل رو بدستم داد .

غيافه اش داد مي زد كه از كرده خودش پشيمونه . بعد هم گفت :

- مهشيد شام بيار كه از گرسنگي مردم .

- شام نداريم .

- مي خواي تنبيهم بكني ؟

- نه حوصله نداشتم .

- خوب پاشو حاضر شو بريم بيرون شام بخوريم .

با قيافه حق به جانبي گفتم :

- با اين صورت ؟ !

احسان بعد از كمي تامل گفت :

- مهشيد جون حق با توئه اما خواهش مي كنم سرزنشم نكن ، به اندازه كافي شرمنده ام مي دونم براي كار احمقانه اي كه كردم هيچ توجيهي ندارم فقط ميگم خيلي دوستت دارم همين . شايد هم پيش از حد دوستت دارم و همين امر باعث شد خر بشم . تا ميز رو بچيني منم برم شام بگيرم .

وقتي احسان رو پشيمان ديدم ديگه صلاح ندونستم چيزي بگم . اصلا از بچگي تو گوش ما كرده بودند آدمي جايزالخطاست ، لذتي كه در گذشت هست در انتقام نيست و از اين جور حرفا . شام رو در سكوت خورديم .

فردا كه بيدار شدم احسان رفته بود داشتم تخت مرتب مي كردم كه چشمم افتاد به كاغذ زيبايي كه خط احسان توي اون به چشم مي خورد .

«بي تو تنها ترين مسافر ديار عشقم

ديشب ترنم باران چشمان پر صداقتت ، متروكه قلبم را به لرزه در آورد .

لبخند غمگين ات صعومه وجودم را در هم شكست

سكوت سنگين ات رنج قناري هاي در اسارت را به يادم آورد .

آفتاب من غروب نكني كه شاخه آفتاب گرداني ام كه به اميد تو سربرافراشته ام

كاشانه من ويران نگردي كه آواره اي بي پناهم در راه مانده به اميد رسيدن به كوي تو بي تو من هيچ ام»

خوب من بخاطر تمام بدي هام مرا ببخش خاك راه تو احسان

با ديدن نامه اشك توي چشام حلقه زد . تمام كينه اي كه از احسان به دل گرفته بودم ازيادم رفت . گفتم خب شايد هم نفهميده چكار ميكنه . بعد هم خودش پشيمون شده . مدتي تو خودم بودم بعد براي اينكه به احسان ثابت كنم كينه اي ازش به دل ندارم بهش زنگ زدم . خيلي خوشحال شد . بهش گفتم :

شام منتظرم زودتر برگرد .

- مهشيد قول ميدي هميشه منتظرم باشي ؟

- اين چه حرفيه كه ميزني من طبيعتا هميشه چشم براهتم . مگه نه اينكه تو همسر مني . مگه نه اينكه لحظه هامو باهات تقسيم كرده ام .

اصلا وقتي نيستي خونه صفا ناره .

احسان با صداي محزوني گفت :

- مهشيد تو منو بخشيدي ؟

- من كي باشم كه ببخشم ، اصلا ديگه حرفشو نزن . شب زودتر بيا خداحافظ .

دوباره زندگي زيبا شده بود . تمام اون روز با شادي غير قابل وصفي به وضعيت خونه رسيدگي كردم . شام مورد علاقه احسان رو درست كردم . لباسي رو كه دوست داشت پوشيدم و منتظرش شدم . احسان ساعت نه پيداش شد ، بسته كادوي بزرگي هم دستش بود وقتي رسيد دم در سالن گفت :

- تقديم به محبوب خودم مهشيد عزيز !

كادو رو از دستش گرفتم و با اشتياق بازش كردم . يك سرويس قهوه خوري گرون قيمت بود . ميز شام رو چيدم وقتي احسان نشست گفت :

مهشيد ميشه لامپ ها رو خاموش بكني ؟

- مثلا مي خوايم شام بخوريم چيزي نمي بينيم .

- خب شمع روي ميز رو روشن كن . يه نوار هم بذار .

خواسته اش رو به جا آوردم ، وقتي مي خواستم براش غذا بكشم ، گفت :

- نه مهشيد جون صبر كن غذا سرد مي شه ، فعلا مي خوام كمي باهات حرف بزنم .

- درباره چي ؟

- تو از دست من ناراحتي ؟

- بابت ؟

- خودت رو به اون راه نزن .

- نه مهشيد بذار حرف بزنم . دارم مي تركم ، دق مي كنم اگه چيزي نگم . مي دونم شايد باور نكني اگه بگم هزار بار آرزو كردم كه اي كاش دستم مي شكست و اين كار رو نمي كردم .  ، اما ميدوني . . .

- احسان جون موردي بود كه تموم شد .

- مهشيد خواهش مي كنم بذار حرف هام رو بزنم اين طوري راحت ترم ، اما به خدا تموم اين بچه بازي ها واسه اينه كه خيلي دوستت دارم و حاضر نيستم تحت هيچ شرايطي از دست بدمت . تو ديشب راحت خوابيدي اما من تا نزديكاي صبح بيدار بودم . داشتم ديوونه مي شدم .

نميدونم چه كلمه اي به كار ببرم كه عظمت دوست داشتن منو بهت نشون بده . نمي دونم چه كلمه اي به كار ببرم كه عظمت دوست داشتن منو بهت نشون بده . نميدونم كلمات منو ياري مي كنند يا نه ، اما بهت مي گم ، مي گم تو عزيز مني . من با تمام وجود دوستت دارم . غم غروب نگاهت ديوونه ام كرد و به دل پر دردم نشست . روز اول كه ديدمت انگار يه حس لطيف و دوست داشتني توي موج موج چشم هاي خسته ات ديدم .

حس كردم ويرانه قلبم رو به دستت مي دم تا تو آبادش كني و همون طور هم شد . من هرگز از انتخاب خودم پشيمون نيستم و نخوام شد .

جيرت من از اينه كه چرا وجود عزيزت رو آزرده كردم تويي كه مثل سايبان اميدي براي دل خسته ام شدي ، تويي كه اگه نبودي اوج رسيدن به خدا و زيبايي هاي خدايي هم نبود ، بدون وجود پر از مهر تو قلبم مي مرد و توي كوير سينه مي خشكيد . تپش قلبم معنا نداشت . روزهام تكرارهاي بي حاصل زندگي بودند . شادي دنيا ، بدون خنده تو چقد غم انگيز بود .

طلوع و غروب آفتاب چه معنايي داشت وجود تو ستاره آسمون تيره زندگي ام شد . و وجودي كه تمام بودن خودم رو در تو حس مي كنم . اما به عظمت وجودت تنها گناهم اينه كه دوستت دارم بيا و به احترام دل عاشقم منو ببخش .

هاله اي از اشك چشماش رو در بر گرفته بود حرف هاي احسان به حدي احساساتم رو تحريك تحريك كرد كه در يه آن احساس كردم احسان شاعر چيره دستيه . در اون لحظه خيلي خودم رو خوشبخت احساس كردم . دستهاشو محكم گرفتم و بهش گفتم :

- احسان جان من هم دوستت دارم اگه عشق و محبت نباشه هيچ مسئله اي نمي تونه دو تا آدم رو زير يه سقف نگه داره .

مطمئن باش تا روزي كه تو نخواي هيچ مسئله اي نيم تونه ما رو از هم جدا بكنه .

- ممنونم حالا پاشو لامپ ها رو روشن كن و غذا رو بكش . اگه گفتم لامپ رو خاموش كني واسه اينه كه قدرت نداشتم توي چشمات نگاه كنم .

بعد از اون شب تا مدتي مشكل جدي نداشتيم . اصولا ما نه تنها مشكل نداشتيم بلكه خيلي هم خوش بوديم ، اما خيلي زود فهميديم كه اين حالت زماني بود كه مثل آدم هاي غار نشين تنها بوديم . احسان اصلا ثبات شخصيت نداشت . تا زماني با من خوب بود و برام مي مرد كه غير از ما دو تاكسي نبود . حالا چه تلفني و چه ديدار . به طرز وحشتناكي ناراحت مي شد از اين كه مي ديد غير از خودش كسايي هم هستند كه بايد بهشون فكر كرد . اوايل درباره جنس مخالف حساسيت داشت ، اما روز به روز حساسيتش بيشتر شد و حالش وخيم تر . حتي به مادرم و به مادر خودش هم حسادت مي كرد . جرات نمي كردم وقتي خونه است با يكي شون تلفني صحبت بكنم مدام بهونه گيري مي كرد ، اما علت ناراحتي اش رو نمي گفت چون مي دونست كه دلايلش واقعاً احمقانه است .

با معين و مهشاد و كيان كه اصلاً جرات نمي كردم حرف بزنم . اوايل خيلي سعي كردم اطرافيلنم چيزي نفهميد اما مگه مي شد ؟ در هيچ مهموني شركت نمي كرد . اگه سه چهار ماه يه بار هم مادرش يا مادرم قرار بود بهمون سر بزنن خودش رو نشون نمي داد تا اونا برن . وقتي هم تشريف فرما مي شد چه بازي هايي كه درست نمي كرد .

تنها سنگ صبورم شده بود مهشاد وقتي احسان نمايشگاه بود بهش زنگ مي زدم . مهشاد هم برخلاف گذشته همه اش غر مي زد كه:

 خودت لوسش كردي . مي خواي آب بخوري بايد ازش اجازه بگيري . بابا تو هم آدمي درك و شعور داري . اين طوري كه احسان با تو رفتار مي كنه با هيچ كس رفتار نمي كنند . غلط كرده كه دوستت داره با تو رفتار مي كنه با هيچ كس رفتار نمي كنند . غلط كرده كه دوستت داره پس بقيه مردها زنشون رو انداختند دور ، همين كيان حتماً از من نفرت داره كه همه اش خونه مامان هستم . آقاجون بنده خدا بدجوري بي تابي تو رو مي كنه . وحيد هم با وجودي كه تازه خودش يلدا خانم رو طلاق داده مي گه اگه لب تر كنه خودم آدمش مي كنم . حالا بگو درست مي شه . اصلاً از اولش همين طور صبور بودي .

آخ چي بگم رويا جون كاش وحيد با فروش خونه تهرون خوشبخت هم مي شد ، اما نه تنها ما روبدبخت كرد بلكه خودش هم كامي از زندگي نديد . خواسته هاي يلدا خانم روز به روز بيشتر و دور از دسترس تر مي شدند وقتي هم ديد وحيد توان اجابت خواسته هاش رو ندار ساز آخر رو به صدا درآورد و گفت طلاق مي خوام وحيد هم خيلي تلاش كرد كه زندگيش از هم نپاشه ، اما فايده اي نداشت . وحيد هم يوغ اسارت رو از گردن خودش باز كرد و به گفته خودش حالا مزه زندگي رو مي فهميد .

ماشين رو فروخت و با پولش و كمك دوستش فروشگاه برنج و چاي در شمال باز كرد خدا رو شكر وضعش هم بد نشد .

حق با مهشاد بود ، اما مي گفتم بالاخره يه روز احساس پشيمون مي شه . البته بعد از ديونه بازي هاش پشيمون هم مي شد اما چه فايده سعي مي كرد با كادوهاي گرون قيمت يه جوري از دلم دربياره كه به قول مهشاد كادوهاش تو سرش بخوره .

هزاران بار آرزو كردم كه اي كاش وضع مادي ما بد بود ، اما امنيت جاني داشتم قفس اگه از طلا هم باشه ، باز هم قفسه . و مندر قفس پر از زرق و برقي كه احساس برام كرده بود هيچ وقت روي آرامش نديدم . كم كم كار احسان به جايي رسيد كه اول پاي مادر خودش و بعد هم پدر . مادر منو بريد . اگه مي ديد كه من با ديگرون حرف مي زنم و يا لبخندي روي لب دارم « . فقط بايد به من فكر كني «: زمين و زمان رو به هم مي ريخت و مي گفت

تقريباً همه يه جوري با موضوع كنار اومدند به جز معين كه اگه يه روز منو نمي ديد مريض مي شد همون طور هم شد وقتي فهميد سر بحث هاي احمقانه احساس از ديدن من محروم شده مدت يه هفته مريض شد .

معمولاً زماني زنگ مي زد كه احسان خونه نباشه . يه روز برحسب تصادف معين صبح زنگ زد ، احسان خونه بود و مسواك مي زد كه تلفن زنگ خورد با همون حالت براي اين كه من گوشي رو برندارم با عجله اومد و گوشي رو برداشت . اين موضوع تازگي نداشت و من بهش عادت كرده بودم . بعد از سلام خشكي كه كرد گفت:

 گوشي و بدون اين كه حرفي به من بزنه گوشي رو گذاشت و رفت سراغ كارش . گوشي رو برداشتم . صداي معين پيچيد تو گوشي .

مدت زيادي بود كه نديده بودمش . بغض راه گلوم رو بسته بود معين هم بغض كرده بود و با صداي لرزوني گفت:

 مهشيد جون چرا صدات گرفته ؟

 چيزي نيست آبجي سرما خوردم .

 آره جون خودت سرما خورده اي . باز هم احسان اذيتت كرده ؟ اصلاً ولش كن بيا پيش خودمون .

اين حرفا چه معين جون ؟ چه طوري عزيزم ؟ از خودت بگو .

 دلم واسه ات تنگ شده ، پس چرا نمي آيي اين جا ؟ هر موقع هم كه من مي گم برم پيش مهشيد مادر همه اش بهونه مي آره .

معين زد زير گريه و ديگه نتونست حرف بزنه . انگار كارد به جگرم مي زدند . مامان گوشي رو از دست معين گرفت .

 سلام مامان !

 سلام عزيزم ، حالت خوبه . حتي تلفن زدن رو هم از اين بچه دريغ مي كني ، خدا مي دونه چقدر بي قراري مي كنه .

 اي بابا مادر شماها نمي آييد اين جا ؟

 كجا بياييم ؟ چه فايده اي وقتي مي دونيم بعد از رفتن ما احسان اذيتت مي كنه . خودتون خوش باشيد خداي ما هم بزرگه خودخوري نكن مادر درست مي شه شايد اين هم امتحان الهي باشه .

 شكر مادرجون .

 خب كاري نداري عزيزم . شنيدم اول معين با احسان صحبت مي كرد ، ممكنه بازم ديونه بازي دربياره .

 لطف كردي مامان . سلام به آقاجون برسون . برو معين هم يه جوري ساكت كن خداحافظ .

وقتي گوشي رو گذاشتم متوجه شدم كه احسان همون طور مسواك به دهن داشت منو مي پاييد . خيلي حرصم گرفت ، اما چيزي نگفتم . در عوض احسان با پررويي گفت:

 چه عجب مهشاد خانم اونجا تشريف نداشت با اون شوهر بي عرضه اش .

 تو به اين كه منو حبس مي كني مي گي عرضه .

 من تو رو حبس كردم ؟ چه كارت دارم . هر موقع مي خواي برو بهشون سر بزن ، اما توقع نداشته باش من هم مثل كيان شب كه از سر كاربرمي گردم به جاي منزل پدر جنابعالي . من زن گرفته ام شوهر كه نكرده ام .

مي دونستم احساس بدش نمي آد ادامه بده من هم كه اصلاً حوصله بحث كردن رو نداشتم ، گفتم:

 هر چي تو مي گي احسان جان حق با توئه .

 حالا از شوخي گذشته ، من عصري مي خوام برم تهرون . تعدادي ماشين بايد از كارخونه خريداري بكنم تو هم تنها نمون .

دوست داري بري پيش معين جونت برو من حرفي ندارم .

اولش باور نمي كردم ، گفتم شايد مي خواد اذيتم كنه . نقطه ضعف منو گير آورده ، اما وقتي فهميدم راست مي گه از خوشحالي تو پوست خودم نمي گنجيدم . مثل اسيري كه بعد از مدتها آزاد ميشه و به آغوش خونواده اش برمي گرده . اون روز متاسفانه فهميدم كه چقدر دوست داشتم احسان كنارم نباشه . چقدر از تنهايي لذت مي بردم . وجودي كه مي تونست مايه دلگرمي وآرامش من باشه حالاشدهبودباعث نفرت وخشمم . باوركن چقدرآرزوميكردم كه اي كاش كاراحسان طوري بودكه شش ماهي يه بارميومدخونه تامن ميتونستم راحت خونوادم روببينم . ازپيشنهاداحسان خوشحال شدم ، امابه روي خودم نيوردم . اون ندانسته كاري كرده بودكه روزبه روز ازش دورترمي شدم .

عصراون روزاحسان رفت تهران من روهم گذاشت پيش مامان اينا . شب مامان هم بامهشادتماس گرفت اوناهم اومدند . دوسه روزطلايي روگذروندم . دركنارخونوادم خودم رودركنارهستي ميديم من جزء گروهي نبودم كه هم ميتونست همسرش روداشته باشه هم خونوادش روببينه . اگه احسان بودكه آرزوميكردهمه اوناازبين برند . وقتي به مادرخودش حسودي ميكرددرباره بقيه نمي تونستم توقع زيادي داشته باشم .

دوسه روزي كه خونه آقاجون بودم ، مهشادهم اونجابود . معين كه تفلكي نميدونست چيكاربكنه صبح كه مي خواست بره مدرسه ازم قول ميگرفت تاموقع برگشتنش اونجاباشم . هركدوم ازاونادرباره احسان يه چيزي ميگفتندوحيدكه ميگفت"توديوونه اي كه صبركردي"اماآقاجون گفت:

_صبركن شماهاتازه عروسي كرده ايد . شناختي ازاخلاق هم نداريد . احسان هم سرعقل مياد . عجولانه تصميم نگير . كاري كن كه اعتمادش روجلب بكني .

_آقاجون احسان اصلا اهل منطق نيست . مگه من چه گناهي كرده ام ؟ من كه غيرازشماهاكسي روندارم ، امااون مي خواد اينو هم ازم بگيره . به خدامن حاظرم ماهي يه بار هم شماهاروببينم ، ماقضيه كه اين نيست خودت بهترميدوني منصبح تاشب خونه تنهام . نه گذاشت درسم روادامه بدم . نه كلاس خياطي برم . نه تفريحي ، نه رفت وامدي . صبح كه ميشه درروميبنده شب هم كه خودش مياد دروبازميكنه اگه دلش بسوزه چندوقتي يه بارميبرتم به اصطلاح خودش گردش ، امابعدش باهزارتابهونه ازدل ودماغم مياره بيرون . توقع داره هيچكس چشمش به من نيفته ، باباماداريم به اصطلاح تواجتماع زندگي ميكنيم مردم هم كه كورنيستند . جمعه هفته پيش رفتيم پارك چه قدرخداخداكردم اتفاق بدي نيفته موقع برگشت ، آقايي همسن وسال وحيدچشمش افتادبه من احسان چه كاركه نكرد . بياوببين چه حرفايي كه باراون بنده خدانكردباكمك مردم ازهم جداشون كردندامامن ميدونستم تازه اول قضيه است وقتي رسيديم خونه تازه عقدهاش روروي من خالي كرد . تازه مگه به اين چيزاقانع ميشد ، هرروزيه بهونه جديد . تازگي هاهم به تلفن شك كرده . وقتي ميره سركار . صدوبيست بارزنگ ميزنه به هواي احوال پرسي ، امامن كه خرنيستم مي ترسه مباداتلفن اشغال باشه . بخداديگه بريده ام .

_به هرحال دخترم ميگم يه مدت ديگه هم صبركن ببينم خداچي مي خواد ؟

وحيدبه جاي من به آقاجون گفت:

_آخه آقاجون تاكي ؟ اون ديوونست تامهشيد هم مثل خودش نكرده دست بردارنيست .

بابغض به آقاجون گفتم:

_من حرفي ندارم آقاجون ، من ازدواج نكردم كه طلاق بگيرم . اين هاروهم گفتم كه باردلم سبك بشه . مي دونم وقتي برگردم حالاحالاهانمي بينمتون .

_نه دخترم نگرون نباش . حقيقتش ماهم كوتاهي كرديم . نبايدميدون روخالي كنيم . بذاراحسان برگرده يه شب ميام باهاش حرف ميزنم به هرحال اونم آدمه .

خيلي خوشحال شدم . به خودم گفتم بلكه اونم سرعقل بيادامانمي دونستم آدمايي پيداميشن حيوون پست ترند .

احسان روزمقررازتهران برگشت باكلي كادوكه يكي از يكي زيباتربود .

روزپنجشنبه مامان تماس گرفت وگفت بامهشادميام اونجاوقتي موضوع روبه احسان گفتم به ظاهرخونسردباقضيه برخوردكرد . ليستي ازمايحتاج مهموني براش تهيه كردم . احسان هم سنگ تموم گذاشت . خودش هم گفت:

_من ميرم نمايشگاه اگه ديركردم تماس بگيرخودم روميرسونم .

ساعت هفت بودكه سروكله مهموناپيداشد .

طبق قولي كه احسان بهم داده بودمطمئمن بودم كه خودش روميرسونه . ساعت 9شدوخبري ازش نشد . مي خواستم باهاش تماس بگيرم كه آقاجون نذاشت وگفت ديرنكرده دخترم ، خودش مياد . به احترام حرف آقاجون تاساعتده هم منتظرمونديم اماخبري نشد . بچه هاگرسنشون بود . همگي ناراحت بودند . كيان پرسيد:

_مهشيداحسان هرشب ديرمياد ؟

تامن مي خواستم جواب بدم مادرم گفت:

_طفلك دخترمن تك وتنهاصبح تاشب تو اين جهنم دروديواررونگاه ميكنه .

آقاجون براي اينكه جوروعوض كنه ، گفت:اين حرفا چيه خانم ! يكي ندونه فكرميكنه دخترت توزندون

اسيره . خداروشكرزندگيش روكه ميبيني چيزي كم وكسرنداره . من نتونستم تواين سي سال همچين زندگي برات فراهم بكنم خب احسان هم مردكاره . دوست داشتي آدم بيكاري بودوصبح تاشب وردست دخترت مي نشست امانون شب نداشتند .

مي دونستم آقاجون بخاطرروحيه من اينطوري ميگه ، وگرنه درون خودش غوغابود . قبل ازازدواج مادرم به مامي گفت كاروزندگي دركنارهم ، هيچكدوم رونبايدفداي اون يكي كرد .

ديگه طاقت نياوردم زنگ زدم نمايشگاه ، مي دونستم احسان عمدانيومده نمي خواست كسي روببينه . تلفن خيلي زنگ خورد ، اماكسي گوشي روبرنداشت فوراباهمراهش تماس گرفتم خوشبختانه جواب دادبهش گفتم:

_مگه خبرنداري كه مهمون داريم پس چرانمي آيي ؟

كمي من من كردودركمال تعجب من باوقاحت تمام گفت:

_اصلا توخيابون خودمونم دوست ندارم بيام . حالامگه كي اومده ؟ طوري ميگي مهمون داريم هركي ندونه فكرميكنه سران مملكتند . اين باراين طوري خجالتت ميدم تاتوباشي غلط بكني مهمون دعوت بكني .

بغض راه گلوموبسته بود ، خدايانه به اين عصركه اون همه خريدكرده بودونه به حالا . طوري خودم روكنترل كردم كه به ظاهركسي چيزي نفهمه گفتم:براي احسان كاري پيش اومدعذرخواهي كرد .

امامگه ميشه عزيزترين كسان آدم باخبرنباشندكه تودل من چي ميگذره . شام درفضايي سردصرف شد .

بعد از رفتن اونا طولي نكشيد كه سر و كله احسان هم پيدا شد . نه تنها شرمنده نبود بلكه طلبكار هم شد . اخلاق بد احسان نه تنها خوب نشد بلكه روز به روز بدتر هم مي شد . همه اش ثروتش رو مي زد تو سرم و مي گفت آخه چي كم و كسر داري كه بهونه مي گيري . به قول آقا جون نخواستم ميدون رو خالي كنم . اما حريفم قوي تر از اوني بود كه فكر مي كردم .

يه روز خيلي دلم گرفته بود رفتم طرف تلفن كه زنگ بزنم به مادرش بياد پيشم . ديدم تلفن قطع شده . خيلي تعجب كردم .

گفتم شايد به خاطر بدهي قطع اش كرده باشند ، اما يادم اومد كه تمام صورت حساب رو پرداخت كرده بوديم ظهر كه احسان اومد بهش گفتم:

- نمي دونم چرا تلفن قطع شده ؟

احسان در كمال خونسردي گفت:

- چه قدر زود قطعش كردند ؟

- منظورت چيه ؟

- هيچي تلفن رو پريروز فروختم . احتياجي نبود اگه كسي كار داشته باشه كه با من تماس مي گيره .

و اين يه بازي ديگه احسان بود . كلافه شده بودم . گفتم:

- چرا اين كار رو كردي ؟ مگه غير از اين بود كه چند روز يه بار با مادرم و يا مادر خودت صحبت مي كردم ؟

اشك مثل باران بهاري صورتم رو خيس كرده بود . هر چه من بيشتر گريه مي كردم احسان هم بيشتر بي تفاوت مي شد بعد از ناهار با حال نه چندان خوب گفتم:

- من دلم گرفته منو برسون خونه مادرت .

خدا رو شكر مخالفت نكرد منو رسوند و خودش رفت نمايشگاه . وقتي چشمم به چهره معصوم مادرش افتاد جگرم آتيش گرفت . احسان محبت خودش رو از اين مادر رنجور هم دريغ كرده بود . نتونستم طاقت بيارم افتادم تو بغلش و يه دل سير گريه كردم . تمام جرياناتي رو كه احسان سرم آورده بود براش گفتم .

خانم جون با شنيدن حرف هاي من گفت:

- مهشيد جون وقتش رسيده كه قضيه اي رو واسه ات بگم شايد علتش اين باشه . قبل از اين كه ما با شماها آشنا بشيم چند سال پيش احسان با يكي از نمايشگاه داراي ساري دوست بود . اون دو تا مثل يه روح در دو بدن بودند . علي رغم فاصله سني كه با هم داشتند براي هم مي مردند . زد و احسان از دختر آقاي پرهام خوشش اومد و پيشنهاد ازدواج بهش داد . اونا هم از خدا خواسته قبول كردند . احسان براي فرشته مي مرد . چقدر براش خرج كرد بمونه با هم عقد كردند و قرار شد تابستون عروسي بكنند ، اما فرشته خانم به اصطلاح فرنگ رفته بود فرقي بين زن و مرد نمي دونست . هر روز يه ماشين ، هر روز يه لباس ، مهموني دوره اي ، اون هم در حد خونه خراب كن . به قول خودش امروزي فكر مي كرد همه اش پارتي و گردش اروپا .

جالب اين جا بود كه احسان نه تنها حق مخالفت نداشت بلكه مجبور بود سنگ تموم بذاره . خانم تو مهموني هايي كه تشكيل مي داد وقاحت رو به حد نهايت مي رسوند . وقتي به احسان مي گفتم مادر اين چه وضعيه ما اهل اين جور برنامه ها نيستيم مي گفت بذار با هم عروسي كنيم كم كم به وضعيت ما عادت مي كنه . فرشته احسان رو ديوونه كرده بود . مهموني نبود كه اين دو تا مثل سگ و گربه به هم نپرند . خانم مي خواست با دوستاي پسرش راحت باشه . بشينه قمار بكنه و سيگار بكشه و از اين جور برنامه ها . احسان هم اهل اين چيزها نبود ، اما همه اش مي گفت درست مي شه . عاقبت بعد از چهار و پنج ماهي كه از عقدشون گذشته بود خانم بدون اين كه كوچك ترين حرفي به احسان بزنه به اتفاق دوستان از ما بهترش رفتند پاريس . بعد از يه مدت طولاني يه روز پستچي نامه اي آورد در خونه دادم احسان پاكت رو باز كرد . نامه فرشته بود به اضافه طلاق نامه اش ، از همه وقيح تر اين كه فتوكپي سند ازدواج با يكي از همون دوستاش رو هم براي احسان فرستاده بود .

فكر مي كني احسان چه حالي شد ؟ مدت يه هفته خودش رو تو اتاق حبس كرد . غرورش جريحه دار شده بود مادر ! . . . وقتي هم با آقاي پرهام دوستي كه براش مي مرد صحبت كردم گفت خانم دوران اين حرف ها گذشته اين دو تا با هم تفاهم نداشتند طلاق هم گذاشتند براي همچين روزهايي .

احسان بعد ار اون جريان نسبت به همه جنس مخالف بدبين بود . تا اين كه تو رو ديد يادمه وقتي ديدت به من گفت مادر من توي چشماي اين دختر يه نوع همدردي رو ديدم . اون دفعه هم كه سيلي زد تو صورتت ، خدا مي دونه خيلي باهاش حرف زدم ، اما حكايت احسان ، حكايت مار گزيده و ريسمان سياه و سفيده اگه كاري هم مي كنه باور كن نمي فهمه .

جرياني كه خانم جون برام تعريف كرد خيلي تكون دهنده بود . با گله مندي گفتم:

- خانم جون چرا قبل از ازدواج اين حرف ها رو نزديد .

- من شرمنده ام مادر ! خودم هم به احسان گفتم اما گفت مادر حالا كه گذشته من تيره بود آينده هم بايد اين طور باشه ؟ مي ترسيد با فهميدن اين موضوع شماها قبول نكنيد .

حس ديگه اي نسبت به احسان پيدا كرده بودم . حس ترحم و دلسوزي . غرق افكار خودم بودم كه تلفن زنگ خورد خانم جان گوشي رو برداشت . از احوالپرسي فهميدم مهشاده با تعجب گوشي رو گرفتم و گفتم:

- مهشاد اتفاقي افتاده ؟

- نه بابا چه اتفاقي ؟ تماس گرفتم خونه نبودي . زنگ زدم احسان گفت تلفن قطع شده مهشيد هم خونه مامان ايناست .

احساس كردم مهشاد ناراحته ، اما به روي خودش نمي آره و ظاهراً خودش رو خونسرد نشون مي ده . بهش گفتم:

- حالا چي شده كه اين قدر دنبالم گشتي ؟

- وا . . . راستش مهشيد جون چي بگم . . .

- جون به لبم كردي مهشاد بگو چي شده . براي آقا جون اينا اتفاقي افتاده . . . بچه ها خوب اند ؟

- آره بابا چرا همه اش منفي فكر مي كني ؟

- آخه تو كه نمي گي ، جون به لبم كردي !

- مي خواستم بگم كيان يه مأموريت دو ساله بهش خورده طرف هاي آبادان .

- خب اين كه ديگه غصه خوردن نداره ، چيز تازه اي هم براي كيان نيست .

- آخه موضوع فقط اين نيست . موضوع از اين قراره كه مي خواد ما رو هم با خودش ببره ، حدود يه ماه مي شه كه بهش ابلاغ كرده اند ، اما من قبول نمي كردم برم . كيان هم چاره اي نداره يه پروژه جديد مي خوان احداث كنند ، اگه كيان نباشه كسي ديگه اي از دستگاه ها سر در نمي آره . اون هم وقتي ديد حريف من نمي شه ، موضوع رو با آقا جون در ميون گذاشت . آقا جون رو هم كه خودت بهتر مي شناسي به هر حال سرت رو درد نيارم خواهر آقا جون اين قدر با من صحبت كرد كه منم راضي شدم برم . اون جا خونه سازماني هم بهمون مي دن با كلي امكانات ، اما اصرار كيان براي اينها نيست . ، ميگه اگه دور از بچهها باشم دستم به كار نميره منم اگه مخالفت ميكردم سر اين بود كه شماها تازه اومديد بابلسر مامان هنوز به غربت عادت نكرده اما چه كار كنم كه به جون هستي و ياسين چارهاي ندارم . تا حالا هم اگه چيزي به تو نگفتم ميخواستم كاملا مطمئن بشم ، آخه غم و غصه ي خودت كم اين هم اضافه شد . امروز هم زنگ زدم كه بگم قراره دو هفته ديگه بريم خستيم شب جمعه همگي بيايييد اينجا تا دور هم باشيم .

كلمات آخر مهشد رو به خوبي نميفهميدم سرم گيج ميرفت . خدايا چرا من انقدر بدبختم چرا يك يك عزيزانم رو ازم دور ميكني ؟ به تقاص كدوم گناه من بايد اين همه عذاب بكشم ؟ دلم خوش بود چند وقت يكبار با مهشاد درد دل ميكردم و آروم ميشدم .

اين هم كه اينطور شد . خدا رو شكر چه ميشه كرد ؟ يادمون دادند كه نميشه با تقدير جنگيد . بيشتر از خودم نگران حال مادرم بودم خيلي به مهشاد وابسته بود . نه اينكه به من وابسته نيست ، اما جبر برايش حكم كرده بود كه مرا كمتر ببيند به قول خودش بچه آدم رو پير ميكنه . اون از آقا وحيد ، اين از من . از طرف مهشاد خيالش راحت باد كه اون هم اينطور ، بنده خدا وقتي . براي فروش خانه آنطور بي قراري ميكرد شادي اين كه مهشاد هم از غربت بيرون ميايد ، آرومش ميكرد

با اين همه يه دفعه نديدم خنده از روي لباش محو بشه ، هميشه هم ما رو به صبر دعوت ميكرد . صداي فرياد گونه ي مهشاد منو به خودم آورد:

-مهشيد جون ، مهشيد ، چرا حرف نميزني ؟ حالت خوبه ؟

-هان چيزي نيست . كمي تو فكر بودم ، خوب پس به سلامتي ميخواين برين آبادان ، باشه من با احسان صحبت ميكنم ، اگه قرار شد بيام بهت اطلاع ميدم .

-مهشيد چه تلفن قطعه ؟

-هيچي اين هم بازي جديد احسانه ديگه ! اصلا حالم به هم ميخوره درباره ي كاراش حرف بزنم . مهشاد جون يه كم حالم بده ، كاري نداري عزيز ، خداحافظ .

-خداحافظ ، شب جمعه يادت نر .

همون طور گوشي دستم بود كه خانجون از دستم گرفتش . طبق معمول بغض كرده بودم . جريان رو به خاجون گفتم .

بنده خدا ميخواست دلداريم بده ، اما خودش دلش از دست كارهاي احسان خون بود و در آخر گفت:

-ببين مهشيد جون من به دايي احسان ميگم باهاش حرف بزنه بلكه آدم بشه آخه روي حرف محسن حرف نميزانه تو هم غصه نخور مادر ، درست ميشه .

خيلي دلم گرفته بود ، از خانجون خداحافظي كردم و به سوي مقصد نامعلوم به راه افتادم . برام مهم نبود كه چي ميشه و احسان چه بلايي سرم مياره فقط ميخواستم برم . برم تا جايي كه فقط خودم باشم . از بودن خودم متنفر بودم . تا كي مصيبت ؟ چرا وقتي غم و غصه به آدم رو ميياره تموم شدني نيست ؟ گاه گداري به ياد خاطرات بابك ميافتادم .

خاطراتي كه هر كدوم به تنهايي ميتونستند يه زندگي شيرين باشند و حالا مجموعه ي اونا شده بود گذشتهاي تلخ و وحشتناك . اين دست فطرت آدماست كه به ياد گذشته ميافتند ، اما خدا ميدونه كه من دوست نداشتم بابك و خاطراتش كوچكترين سهمي در زندگيم داشته بشمن حالا احسان رو داشتم ، اما خوب اين هم از احسان .

آدم كينهاي نبودم و نيستم ، اما بابك ايفا? اگر نقشي در زندگي من بود كه منو با قصه ي غمانگيز عشق آشنا كرد تمنّايم رو به چشم ديد و تا بي راه هاي بي قراري كشوند ، و در كوير زندگي رها كرد و رفت .

نميدونم بابك انتقام چه كسي رو از من گرفت و احساس چه چيزي رو ميخواست به من ثابت كنه ؟ اگه ميخواست به من ثابت كند دوستم دارد به خدا كه من از هر چي دوست داشتم بود متنفر بودم . (زخمي از دوست داشتن ، آن به ظاهر دوست بر دلم نهاد . كه علاج دردم را رهايي ديدم و بس . من اين دوست داشتن را نخواستم ، ارزاني آنهايي كه بر هر احساس پليدي نام اين واژه ي گران را ميگذرند و چشمهايشان نجابت بال و پر سوز پروانه را .

گرد شمع نميبينند تا معناي دوست داشتن را بفهمد و از اين نام مقدس سو? استفاده نكنند . اي كاش وقتي نيلوفري ميگريد نگوييم كاري از دستمان بر نمياد ، مي توانيم شانههايمان را با سخاوت در اختيار حق هقش بگذريم .

عادت كنيم كه اگر در يك شب تاريك مهتاب شديم ، نوري بر ويرانه ي كلبه? اي ببخشيم . روزي نيش خنجري نشويم قلب نقرهاي ساكتن او را بشكافيم . اگر به عبري خسته از راه گفتيم دوستت داريم . چشمان پر ناز و تمناي او را به اين بهانه شبنمي نكنيم . اما . . . . اما افسوس كه بهره ي من از دوست داشتن چيزي غير از اين حرفها نبود . )تا وقتي كه آزادي و رهايي ، قدر نميدوني اما وقتي زنداني شودي ميفهمي كه آزادي يعني چي . حالا چرا زنداني زندان رو تحمل ميكنه بمونه ؟ اما درباره ي خودم مطمئن بودم كه زندگي و احسان را دوست داشتم فكر فرشته خانم اون ديو صفتي كه اون بازي شوم رو با احسان شروع كرده بود لحظهاي آزادم نميگذاشت . هر كدوم از ما به نوعي زخم خورده ي تقدير بوديم .

من ميخواستم تنهاييم رو با احسان تقسيم كنم و اون دلش ميخواست تنها ي تنها باشه . دلم ميخواست فرشته را پيدا كنم و با قدرت هر چه تمام سيلي كار احمقانه آاش را به او بزنم . شايد هم به نوعي حق با احسان بود ، فكر ميكرد من هم روزي مثل فرشته تنها رهايش ميكنم ، اما نه من هرگز چنين قصدي نداشتم .

دوست نداشتم با كوچيكترين نسيمي زندگي رو واگذار كنم . به خودم اميدواري ميدادم و ميگفتم بلا?خره درست ميشود تا ابد كه اين طوري نميمونه ، اما نه تنها درست نشد بلكه اون به قول خودم نسيم هم به طوفاني تبديل شده بود كه هر چي سر راهش بود ويرون ميكرد و از بين ميبرد .

اونقدر توي فكر بودم كه نفهميدم چه موقع است يه كمي اطرافم رو نگاه كردم ، اما از چيزي سر در نياوردم از خانمي كه از كنارم راد ميشد اسم اونجا رو پرسيدم و وقتي با تعجب جوابم رو داد فهميدم خيلي از محل ي خودمون دور شدم . فورا ماشين دربستي گرفتم و برگشتم خونه . خوشبختانه احسان هنوز برنگشته بود . غذاي مختصري درست كردم كه سر و كلّه ش پيدا شد . مهربان تر از ظهر گفت:

-بهتري مهشيد ؟

-چطور مگه ؟

-عصري كه زنگ زدم خانجون گفت كمي كسل بودي و خوابي .

ميبيني كه خوبم .

چقدر از خانجون راضي بودم ، واقعا زن فهميدهاي بود حدس زدم وقتي احسان باهاش تماس گرفته نگفته كه من برگشتم . دوست داشتم پيشم بود تا دستهاش ره ميبوسيدم .

تا يكي دو روز قبل از مهماني مهشاد هيچ اتفاقي نفتاد . به هر ترفندي بود احسان رو راضي كردم كه در مهموني شركت بكنه البته راضي شدنش هم به دليل رفتن مهشاد اينا بود شايد يه نوع حس ترّحم و

دلسوزي براي من فرقي نداشت كه به چه دليل احسان راضي شد فقط مي خواستم كمي بيشتر با مهشاد باشم .

روز موعود فرا رسيد و احسان بر خلاف تصور من دسته گل بزرگي تهيه كرد و راه افتاديم . چقدر در دلم خدا خدا مي كردم كه اتفاق بد ي نيفته . به جز ما مادر اينا و تعدادي از همكاران كيان هم اونجا بودند . مهموني جنبه رسمي نداشت و همه با هم خودموني بوديم . بدبختانه كامران _ برادر كيان _ هم بود . از همون بدو ورود سنگيني نگاه كامران رو روي خودم احساس كردم . سعي كردم جايي قرار بگيرم كه از ديد اون پنهون باشم . احسان بيچاره ام مي كرد نگاهي به من و به كامران انداخت . از اون نگاههايي كه هر آدم عاقلي معناي اونو مي فهميد . بهونه اي كه نبايد دست احسان بيفته افتاده بود اون به معين هم شك داشت چه برسه به كامران !

براي اينكه از نگاه كامران در امان باشم خودم رو به بهونه كمك به مهشاد به آشپزخونه رسوندم . مهشاد مشغول پر كردن فنجان چاي بود كه كامران سر و كله اش پيدا شد ، با لودگي گفت :

_مهشيد خانم خوش كه ميگذره ؟ . . . . . اما زيادي از بين رفتيد .

مهشاد كه اخلاق احسان رو مي شناخت سيني چاي رو دست كامران داد و بهش گفت :

_كامران بيا اينا رو به پذيرايي ببر تا من غذا رو آماده كنم .

بعد از رفتن كامران نفس راحتي كشيدم و گفتم :

_مهشاد دستم به دامنت يه جوري به كامران بفهمون كار دستمون نده .

مهشاد نگاه پر از غضبي به من انداخت و گفت :

_ بيا بريم .

بعد منو كنار احسان نشوند و آروم گفت :

_تو بغل دست خودش باش تا آقا حسادتش گل نكنه ، من احتياجي به كمك ندارم ، كيان رو صدا ميزنم كمكم كنه .

توي دلم به خوشبختي كيان و مهشاد حسودي مي كردم .

كامران ناخواسته موجبات بدبختي منو فراهم كرده بود . سر ميز شام كامران ديس برنج رو به من تعارف كرد و وقتي من ازش گرفتم احسان نگاهي به من انداخت كه بند دلم پاره شد . تا آخر خط رو خوندم .

شام رو هنوز كامل نخورده بوديم كه از من خواست بريم . مخالفت ديگه فايده اي نداشت . اين طوري بيشتر مشكوك ميشد تا همين جا هم جواب ميدادم خودش هنر بود .

تا رسيدن به خونه و در طول مسير احسان چيزي نگفت و در سكوت رانندگي مي كرد . وقتي هم رسيديم با اين كه هيچ وقت عادت نداشت آخر شب ميوه بخوره رفت سر يخچال و گفت :

_مهشيد ميوه ميخوري ؟

گفتم :

_ نه اشتها ندارم تو بخور !

به مسخره گفت :

_ نبايد هم اشتها داشته باشي خانم !

_منظورت چيه احسان ! ؟

_هيچي آخه اون طوري كه كامران خان ازت پذيرايي ميكرد اگه منم بودم اشتها نداشتم .

_مي فهمي چي ميگي احسان ؟ ! چرا اين قدر بدبيني ؟ چرا همه اش بهونه ميگيري ؟ مثلا بعد از چند ماه از خونه زديم بيرون ، تو رو خدا سر هيچ و پوچ زندگي رو به كام من و خودت تلخ نكن . خدا رو خوش نمي آد .

_نه مثل اينكه يه چيزي هم به خانم بدهكار شديم ، نكنه توقع داري هر خوش و بشي كه با هر كس و ناكس ميكني بنده چشمام رو ببندم و به روي مباركم نيارم تا جنابعالي راحت باشيد ؟ !

د بي پروا ميگي ! آخه مرد خجالت بكش مگه من چيكار كردم

 _احسان خودت رو به نفهمي ميزني و هر چي از دهنت در مي كس و ناكس كيه ؟ خودت شرمت نمياد اين هر رو ميزني ؟ هر چي من چيزي نميگم تو سو استفاده ميكني . اگه من سكوت ميكنم به خاطر اينه كه شايد آدم بشي ، نه آقا احسان من فرشته خانم نيستم كه بذارمت برم از اين نظر خيالت راحت باشه تا آخر عمر بيخ ريش تو بسته ام

چشمهايي كه من در چهره احسان ميديدم اون چشمان شهلايي نبود كه براشون ميمردم بلكه از شدت عصبانيت به دو گلوله آتش تبديل شده بود . با عصبانيت شيشه آبي كه دستش بود به طرفم پرتاب كرد و گفت :

_كي اسم اون كثافت رو به تو ياد داده ؟

تا خواستم به خودم بيام از ترس اينكه شيشه جايي ازبدنم نخوره پام گير كرد به كنار فرش و به زمين خوردم و با ديوار سنگي كه پشت سرم بود برخورد كردم . لبه ديوار تيز بود درد تمام وجودم رو فرا گرفته بود . احساس كردم مغزم داره منفجر ميشه سرم گيج رفت و زمين خوردم . شيشه اي هم كه احسان نثارم كرده بود شكسته بود . مثلا ميخواستم دستم رو به ديوار بگيرم كه زمين نخورم اما از شدت درد نتونستم دستم هم با تكههاي شيشه برخودر كرد و چند لحظه بعد خون از تمام دست و صورتم ميچكيد . تمام اين اتفاقات شايد كمتر از چند ثانيه افتاده بود . وقتي خون رو ديدم ديگه نفهميدم چه بلايي به سرم اومد .

يكي دو ساعت بعد كه چشمام رو باز كردم خودم رو روي تخت بيمارستان ديدم سر و دستم بانپيچي شده بود و هر كدوم چند بخيه خورده بود . يه سرم هم به دست ديگرم وصل بود . احسان هم بالاي سرم ايستاده بود و وقيحانه نظاره گر كار وحشيانه خودش بود . در نگاهش حالتي از ندامت و پشيماني موج ميزد . خيلي سرد نگاهي به من كرد و گفت :

_بهتري ؟ !

ترجيح دادم جوابش رو ندم اما با همين يه كلمه سردش انگار خشمم فرو كش كرد . عجيب اينجا بود كه هنوز دوستش داستم . واي خدايا اگه احسان دست از اين ديوونه بازي هاش بر ميداشت خاك زير پاش مي شدم ، مگه نه اينكه تا همين جا هم فقط به خاطر اين كه دوستش داشتم تحمل ميكردم ؟ !

زندگي اصلا به من مجال نداد كه نازك نارنجي بار بيام . اينكه شكستن سر بود و زخمش زود خوب ميشد . اما دلم چي كه انگار ساخته شده بود براي شكسته شدن ؟ ! بارها و بارها در زندگي شكست و هيچ وقت التيام پيدا نكرد . هميشه متقد بودم كه انسان زنداني جهل و ناداني خودشه اما هيچ وقت نفهميدم كه من اسير كدوم جهالت بودم ؟ وقتي فكر مي كردم سر در صد احسان رو مقصر نميدونستم . احسان رو روزگار اين چنين بار آورده بود . اون به غير از محبت مادرش محبت كس ديگه اي رو لمس نكرده بود و وقتي هم تمام عشق و علاقه خودش رو در طبق اخلاص گذشته و به اصطلاح تقديم فرشته خانمش كرد ، خانم با كمال بي رحمي تنهايش گذاشت و رفت . ولي اگه ميموند به نظرم بهترين زندگي رو احسان براش فراهم مي كرد و من بدبخت هم اسير چنگال بدبيني احسان نمي شدم .

به هر حال يه بار ديگه احسان و شايد هم زندگي منو به سرزمين پر وسعت تنهايي خودم كشييند . خودم رو در چنگ روزگار اسير ميديدم و رهائي رو فقط مرگ ميدونستم . به تنها موضوعي كه فكر نمي كردم جدايي از احسان بود . ازدواج نكرده بودم كه طلاق بگيرم . به اميد اينكه احسان دردهاي گذشته ام رو التيام بده زندگي رو از نو شروع كرده بودم ، اما نه تنها دردم رو بهبود نبخشيد بلكه احمقانه كمك كرد كه اون زخم تبديل به مرضي لاعلاج بشه ! زندگي در نظرم مثل مسافري بود كه شتابان ميرفت و از من فاصله مي گرفت . رفته رفته كوچك و كوچك تر ميشد از زندگي سايه اي مبهم و تار ميديدم . برام بي ارزش تر از اون شده بود كه براي به دست آوردنش تلاش كنم . بار ديگر من مرده متحركي شده بودم كه به دليل نياز زندگي ميكردم و فقط به يه چيز فكر مي كردم مرگ و رهائي از چنگال زندگي ! و زندگي من چه سخت و طولاني ميگذشت و چقدر بي صبرانه انتظار مرگ رو ميكشيدم . انتظاري كه نه يه روز نه دو روز بلكه يك عمر به طول مي انجاميد . مرگ براي من مانند عزيزي بود كه ميدوني از سفر مي آد اما نميدوني كي و كجا ؟ و چون برات عزيزه با افتخار منتظرش ميموني .

خلاصه اون روز با سر باندپيچي شده و دست بسته از بيمارستان مرخص شدم ، البته احسان هم لطف كرد و منو تا جلو در منزل رسوند و سفارش كرد مواظب خودم باشم و چون خودش هم از محالات بود كه يه روز از كارش بزنه به نمايشگاه رفت . در رو باز كردم و رفتم داخل خونه . ورود به زنداني با تسهيلات ويژه . كنار شومينه دراز كشيدم و خيلي زود خوابم برد .

آرزو مي كردم كه اي كاش هرگز بيدار نشم . ساعت دوازده و نيم بود در عالم خواب و بيداري بودم كه صداي زنگ خونه از جا پروندم . فكر ميكردم كه ممكنه احسان غذا فرستاده باشه . آيفون رو كه برداشتم با ناله گفتم :

_ كيه ؟

صداي وحيد از درون گوشي اومد كه ميگفت :

_غريبه نيست آبجي .

خدا ميدونه از شنيدن صداي وحيد چقدر خوشحال شدم . بغض مثل چنگال مرگ گلوم رو فشرد و از ترس اينكه مبادا كسي از زمره بدبختان روي زمين كم بشه با چكيدن قطره اشكي رهايم كرد . خوشحالي ديدن وحيد از يه طرف و غصه اين كه براي توضيح سر و دست باندپيچي شده چي بگم از طرف ديگه عذابم ميداد .

در سالن رو باز كردم و مشغول مرتب كردن پذيرايي شدم . بعد از چند دقيقه احساس كردم سايهاي پشت سرم قرار گرفته برگشتم و ديدن وحيد با تعجب نگاهم ميكنه . مدت كوتاهي در سكوت گذشت . وحيد هم چيزي نمي گفت .

_وحيد جون سلام خوش اومدي .

با ديدن وحيد انگار تمام غمهاي دلم تموم شد . پريدم توي بغلش و تا تونستم غرق بوسه اش كردم . بعد هم حسابي گريه كردم ، گريه مي كردم و مي گفتم :

_آخ وحيد جان اگه ميدونستي خواهر چقدر برادرش رو دوست داره .

وحيد هنوز همون طور منبوت بود و نطقش بريده شده بود .

_وحيد جون بگير بشين چرا چيزي نميگي ؟

_ مهشيد سرت چي شده ، چرا دستت بريده ؟

_ چيزي نيست بگير بشين ، خوردم زمين ، بشين من برم برات يه چيزي بيارم بخوري گلوت تازه بشه .

_ميل ندارم ، گفتم چي شده ؟

_گفتم كه زمين خوردم .

وحيد با صداي تقريباً بلندي گفت :

_مهشيد جون معين راستش رو بگو .

_چرا اينقدر اصرار ميكني وحيد جون حالا بعد از قرن ها اومدي اينجا .

_مهشيد تا نگي چي شده آروم نميشم ، باشه اگه خودت مايلي هيچي نگي ! اما فكر نكن خر گير آوردي . فكر كردي من از ديوونه بازي هاي احسان خبر ندارم ! مهشاد ديشب همه چيز رو بهم گفت . مرتيكه خجالت نميكشه ، چي از جونت ميخواد ؟

مظلوم گير آورده . اصلا ميدوني تقصير خودته همين طور ساكت نشستي تا هر بلايي ميخواد سرت بياره . فكر ميكنه كيه ، برده گرفته يا زن ؟ اون از حسادتش به معين و قطع رابطه كردن با مامان و مهشاد ، از ممنوع الخروج بودنت از خونه و از قطع تلفن ، اين هم از مهموني ديشب . ببين مهشيد مگه تو به خودت شك داري كه اين طوري موندي و مثل حيوون ازش كتك ميخوري . بابا جون صبوري هم حدي داره . . . . مامان بنده خدا فقط اشك ميريزه . آقا جون هم نظرش اينه كه تا خودت نخواي نميشه كاري كرد . اصلا من امروز اومدم تكليفت رو روشن كنم . پاشو جمع كن بريم تا نزده كور و شلت كنه . حالا كدوم گورستوني رفته ؟

_نمايشگاه .

_نمايشگاه سرش رو بخوره . جمعه رفته نمايشگاه ؟ حالا چرا زده ناقصت كرده ؟

وقتي جريان رو باراش تعريف كردم از شدت عصبانيت داشت منفجر مي شد . پا شده بود و همه اش راه مي رفت و مي گفت

_ ببين مهشيد يا همين الان با من مياي يا ديگه نه من نه تو .

_باشه وحيد جون ميام اما نه اون طوري كه تو ميگي ميام و بر ميگردم .

_حالا پاشو بريم بذار از اين جهنم ببرمت بيرون . خودش و ثروتش برن زير خاك .

دوباره زدم زير گريه و گفتم :

_ يعني وحيد تو فكر ميكني من به خاطر ثروت احسان كوتاه ميام . من كه مال دنيا هميشه برام جز بيارزشترين چيزها بوده ، نه وحيد جون اين طوري نيست . اگه ميبيني كه چيزي نميگم اميد دارم كه يه روز احسان پشيمون بشه و به زندگي برگرده .

اصلا زندگي براي من ارزشي نداره كه بخوام براي بدست آوردنش تلاش كنم . همين جا ميمونم يا احسان آدم ميشه يا من هم مثل خودش ديوونه ميشم .

_ فكر ميكني حالا خيلي عاقلي كه موندي تو اين جهنم ، پاشو بريم به آقا جون گفتم ميرم دنبالش .

_باشه موبايلت رو بده باهاش تماس بگيرم ، نميخوام بهونه بياد دستش و آبروريزي كنه .

وحيد با عصبانيت موبيلش رو داد دستم و گفت:

_بيا بگير بيچاره !

شماره احسان رو گرفتم ، حس كردم صداش گرفته با روي خودم نياوردم و بدون سلام گفتم :

_ وحيد اومده دنبالم من ميرم خونه آقا جون .

چقدر اميد داشتم كه از كارش پشيمون شده باشه اما احسان با نهايت بي شرمي گفت :

_ حتما بايد پات بشكنه كه از خونه نري بيرون . . . . لازم نكرده .

سراسر وجودم رو غم و اندوه فرا گرفته بود . با بغض و گريه جمله احسان رو به وحيد گفتم بعد هم اضافه كردم :

_ من نميام تو برو .

وحيد با فرياد گفت :

_ديوونه اي مهشيد . مثلا ادعا ميكني كه خيلي گذشت داري ! نه عزيز من اين گذشت نيست اين حماقت محضه . در همه جاي دنيا گفته اند كه از حق خودت دفاع كن . باشه من ميرم تو هم بمون شايد يه روز به خاطر اين همه قهرمان بازي ها مدال بگيري .

_ به خدا اين طوري نيست وحيد جون . احسان آدم بي شرميه . مي آد آبروريزي مي كنه . آقا جون مرد آبروداريه .

همين طور كه من حرف ميزدم وحيد هم رفت و با شدت تمام در رو بست . بعد از رفتن وحيد احساس مجرمي رو داشتم كه در زندان به سر ميبرد و بعد از پايان ساعت ملاقات به سلون انفرادياش بر ميگشت . فقط نميدونستم جرمم چي بوده و چقدر بايد زنداني باشم ! لحظه اي ايستادم و در زواياي اون قصر پر از زرق و برق به دنبال خوشبختي گم شدهام گشتم . ماند طفلي گمشده در بيابان برهوت كه به دنبال مادر خودش ميگرده? رفتم توي اتاق كه روي تخت دراز بكشم ديدم كمد احسان درش بازه خيلي تعجب كردم چون هيچ وقت سابقه نداشت احسان كمدش رو قفل نكنه . نيروي عجيبي منو به اون طرف كشون چيز چشم گيري به چشم نميخورد . مقداري پول و سند . اما چيزي كه متعجبم كرد شيشه داروهاي آرام بخش بود . سرم گيج رفت و يادم اومد كه يه روز كه مطب بابك بودم از بيمارستان براش زنگ زدند و گفتند كه حال يكي از مريضاش خيلي بد شده . بابك هم اسم اين دارو رو آورد و گفت :

_ قرص . . . . . بهش بدين تا من خودم رو برسونم .

يعني احسان اون قدر حالش بد بود كه از اين دارو استفاده مي كرد . خدايا شكرت اون از روانپزشكي كه سر راهم قرار دادي اين هم كه ديگه بيمار رواني بود . چون خود احسان در اينباره چيزي نگفته بود من تصميم گرفتم اظهار بي اطلاعي كنم تا ببينم خدا چي ميخواد . بعد از كمي فكر كردن به خاطر اثر داروهاي آرام بخش ديشب دوباره به خواب فرو رفتم .

يكي دو ساعت بعد ، با خواب وحشتناكي كه ديدم سراسيمه بيدار شدم ، چقدر تشنه بودم با ضعف رفتم در يخچال رو باز كردم و يه ليوان آب ريختم و خوردم . آب با تمام قدرت به تك تك سلولهاي بدنم نشست . ليوان دوم رو با والا بيشتري خوردم . تازه فهميدم چقدر تشنه ام . چقدر آن رو ميفهميدم چون با تمام وجود عطسه و تشنگي رو حس كرده بودم . جسمم سيراب شده بود اما روحم تشنه و پر تلاطم بود . تشنه محبت احسان ، ديدن خانواده ام . زندگي عادي مثل تمام مردم . غم بزرگ تنهايي رو توي وجودم احساس ميكردم . آخ كه اگه احسان كمي با من مهربان تر بود . همين زندان برام حكم مهد آزادي رو داشت .

رفتم جلوي آينه ، تصويري كه توي اون ميديدم انگار هرگز نديده بودمش . برام غريبه بود و نمي شناختمش چقدر چشماش محزون بود . گرد ععم و بي كسي و تنهايي چهره اش رو پوشانده بود . مورد ظلم قرار گرفته بود .

با شنيدن صداي كليد توي قفل از جلوي آينه اومدم كنار . احسان زندان بان من بود كه داخل اومد . غذا گرفته بود داد دستم . يه شاخه گل شب بو هم كه پشتش قايم كرده بود داد بهم و گفت :

_ بذارش تو آب عطرش خونه رو پر ميكنه . البته خونه اي كه فرشته اي چون تو رو داشته باشه . آرزومندم كه هميشه زندگيم رو گلستان كني .

از دوگانگي احسان كلافه بودم . با ديدن شيشه دارو هم ديگه مطمئن شده بودم كه احسان جنون داره . احسان وقتي هم كه مهربون مي شد با زبان بي زباني از من ميخواست كه به هيچ كس به غير از خودش فكر نكنم .

چه احسان مي گفت و چه نميگفت از زندگي و مردنامش مي ترسيدم . باز برگشته بودم به جايي كه تنهايي و انزوا رو به همه چي ترجيح ميدادم . علي رقم خواسته خانواده ام مبني بر جدا شدن ، جدايي رو علاج واقعه نمي دونستم . مي گفتم اگه از احسان طلاق بگيرم چي ميشه ؟ باز هم صفر .

سعي كردم كه در كنارش بمونم و تا حد امكان به خواسته هاش تن بدم . حالش روز به روز بدتر ميشد . بدون اينكه نظرش رو بخوام به اين نتيجه رسيدم كه شايد وجود يه بچه بتونه مايه دلگرمي بشه .

وحيد بعد از اينكه اون روز با عصبانيت رفت و قسم خورد كه ديگه نمي آد ، دو هفته بعد طاقت نياورد ، يه شب منتظر كسي نبودم ، احسان هم كه كليد داشت با صداي وحيد باز هم بغض لعنتي گلوم رو فشرد . طبق معمول وحيد هم بعد از روبوسي شروع كرد به موعظه كردن و گفت و الله زنداني هم ساعت ملاقات داره ، حالا پاشو بريم كه همگي منتظران . آقا جون بنده خدا مي گفت ، ميري ولي بعيد ميدونم بياد .

_كجا بيام وحيد جون ، احسان درسته پوستم رو ميكنه .

_ خيلي بي جا كرده احسان خودم رفتم نمايشگاه بهش گفتم .

چقدر خوشحال بودم . وقتي رسيديم وحيد براي اينكه بقيه رو غافلگير كنه خودش رفت تو و به من اشاره كرد كه فعلا نيا تو .

صداي وحيد مياومد كه گفت :

_ آقا جون گفتي نرو فايده نداره ، نذاشت مرتيكه . حيف كه مهشيد نميخواد وگرنه به خدا آدمش ميكنم .

مادرم در حالي كه صداش ميلرزيد گفت :

_ حالش خوب بود ؟

بعد هم گريه مجالش نداد ، طاقت اشك هاي مادرم رو نداشتم . دنيا رو سرم خراب شد . رفتم تو و گفتم

_ مامان مگه من مرده ام كه اين طوري اشك ميريزي ؟

همه تعجب كرده بودند ، مامان رو گرفتم تو بغلم و عقده هاي دلم رو خالي كردم با ناباوري اشك ، آقا جون رو هم با چشم خودم ديدم .

وحيد هم ميخنديد و ميگفت :

_ آقا وحيده ديگه كاري رو كه بخواد انجام ميده .

معين مدرسه بود ظهر كه اومد چه كار كه نكرد . چقدر گريه كرد . چقدر از خوشحالي گريه كرد ، چقدر بالا و پايين پريد .

مادرم كه از بغلم جم نميخورد و همهاش نگاهم ميكرد و ميگفت :

_ مهشيد چه بلايي به سر خودت آوردي ؟ ببين اين همون دختريه كه من دادم دست احسان خان ، خدا ازش نگذره يادته همه بهت ميگفتند سيب سرخ .

معين با شيطنت گفت :

_ حالا مگه چي شده ؟ بهش ميگن سيب زرد .

_پاشو مزه نريز ، برو از اكبر آقا يه كم گل گاو زبون بگير دم كنم بچه ام بخوره .

احساس كردم دلم لواشك ميخواد ، در گوش معين گفتم :

_ لواشك هم بگير .

معين رفت و خيلي سريع برگشت هم گل گاو زبون گرفته بود ، هم مقدار زيادي لواشك .

وحيد كه از جايي خبر نداشت گفت :

_ ما كه نشنيدين مامان بگه معين لواشك هم بگير .

_آخه اكبر آقا پول خورد نداشت بقيه اش رو لواشك داد ، بيا مهشيد من لواشك نميخوام .

معين هميشه بيشتر از سنش مي فهميد . شايد براي اولين بار بود كه اون شب احساس كردم اي كاش ازدواج نكرده بودم و هنوز توي اون جمع صميمي بودم . اون شب به اين نتيجه رسيدم كه خودم رو گم كردم و چه نااميد به دنبال خودم ميگشتم .

من كسي بودم كه در خانواده اي زندگي مي كردم كه خوشبخت بودم . پدري داشتم اهل ذوق و هنر و سرشار از محبت .

مادري فداكار ، مهربون و دلسوز .

حال مهشاد رو پرسيدم ، مادر گفت :

_ خوبه هر روز تماس ميگيره ، اما ميبيني قسمت آدم ها رو من مي گفتم بريم بابلسر مهشاد از تنهايي در مي آد اما ما اومديم مهشاد رفت ، غم شما بچه ها پيرم كرد .

چقدر دلم ميخواست مهشاد نرفته بود آبادان . امشب باز هم ميديدمش . آخه من سه چهار ماه يه بار حق داشتم از خوبه بيروم بيام .

عصر احسان زنگ زد و گفت :

_ من ميخوام برم اصفهان ممكنه تا يكي دو روز نيام ، تو هم بمون همون جا .

وقتي موضوع رو گفتم همگي خوشحال شدند ، وحيد هم ميگفت :

_ چه بهتر ميخواستي بگي اگه دو سال هم بموني ايرادي نداره .

اوايل شب سر درد عجيبي گرفتم با داروهاي گياهي كه مادرم به خوردم داد كمي بهتر شدم . سر ميز شام گفتم :

_ مي بيني آقا جون دخترت چه جوري مثل باغ آفت زده شده .

همه سعي ميكردندن بخندندن ، اما همون حكايت خنده تلخ من از گريه غم انگيز تر است شده بود . معين هم كه هميشه جواب در آستين داشت گفت :

_ مهشيد يادت باشه عيد كه آقا جون خواست باغچه رو سمپاشي كنه تو رو هم سمپاشي كنه .

وحيد چنان چشم غره اي بهش رفت كه طفلك ديگه چيزي نگفت .

بعد از شام محيط صميمي به وجود آمده بود . همگي حرف ميزديم و ميخنديديم به استثناي وحيد كه غرق در افكارخودش بود .

فرداي اون شب طبق صحبتي كه با مادر كردم صبح زود ناشتا رفتم آزمايشگاه ، آزمايش گرفتند قرار شد عصر آخر وقت وبان رو بگيريم . بعد از آزمايشگاه با مادرم رفتيم هوا خوري و عقده هاي زمان دوري رو خالي كرديم . بنده خدا مادرم در عين حالي كه خوشحال بود دلواپسي هم داشت . اميدوار بودم شايد با ورود يه بچه اخلاق احسان بهتر بشه و زندگي شيريني رو شروع كنيم .

عصر وحيد براي گرفتن جوان آزمايش رفت و بعد از مدتي نسباتا طولاني برگشت با يه جعبه شيريني اومد توي خونه و قيافه به ظاهر غمگيني به خود گرفته بود ، گفت :

_ متاسفم خواهر ، دكتر گفت همون بهار كه خواهر شما با وجود يه چنين همسر خل و چلي بچه دار نشه . بفرما جواب منفيه .

قبل از هر كسي معين كه هميشه حاضر جواب بود گفت :

_ داداشي اگه جواب منفيه پس چرا شيريني گرفتي ؟

وحيد زد زير خنده و گفت :

_ شوخي كردم ، تبريك عرض مي كنم خانم ، مادر شدي !

همه خوشحال شدند و معين هورا كشيد بعد هم بدون اينكه نظر كسي رو بخواد زنگ زد به مهشاد و بدون اينكه سلام بكنه گفت :

_ به خبر خوب مهشيد بچه دار شده .

گوشي رو از دست معين گرفتم و خودم و مهشاد صحبت كردم .

فردا عصري احساس تماس گرفت و گفت :

_ حاضر باش آخر شب ميام دنبالت .

با شنيدن اين خبر انگار دنيا روي سرم خراب شد . طبق گفته خودش ساعت يازده و نيم شب اومد دنبالم . من هم به ناچار خداحافظي كردم و صورت تك تك اونا رو بوسيدم و راه افتادم .

توي راهرو يه لحظه برگشتم و پشت سرم رو نگاه كردم ، انگار يه نيروي دروني به من الهام مي كرد تا ميتوني نگاه كن . حالا حالاها خبري از اومدن دوباره به اين جا نيست . غم بزرگي وجودم رو آزار ميداد مثل أان كه كسي به من ميگفت :

_ از اين به بعد كسي رو نميبيني كه اگه دلت گرفت عقده دلت رو باز كني .

اين فكر مثل پتك بر سرم ميكوبيد . هراسان بودم و بي قرار . وحيد وقتي منو با اون حال ديد گفت :

_ مهشيد حالت خوبه ؟ !

_آره چيز مهمي نيست .

_پس برو ديگه احسان منتظرته .

دلم نيومن بگم خداحافظ ، با صدائي مرتعش گفتم :

_ به اميد ديدار .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 51
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 86
  • بازدید ماه : 301
  • بازدید سال : 801
  • بازدید کلی : 43,251
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید