loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 72 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

ملکه اخلاق شب بخیر گفت و رفت اتاقشون! هر قدر می خواستیم به اسم خودش صداش بزنیم نمی شد که نمی شد. چند بار نزدیک بود خودمونو لو بدیم که داشت آبرو ریزی می شد...
این روزا دیگه اسمش با مسما نبود، چون اخلاقش یه کم بهتر شده بود. هر از گاهی تبسمی می کرد و با بچه ها کمی خوش و بش!
سه نفری چای خوردیم، طعم چای عوض شده بود. رو به نرگس پرسیدم: چای جدیده؟!
با غرور گفت: نه خانوم همون قبلیه اس فقط به ترکیبش هل و عطر چایی و دارچین اضافه کردم.
ساغر گفت: با هر کدوم اینا به تنهایی م طعم چای کلی فرق می کنه، اون وقت تو هر سه تا رو به هم استفاده کردی....
سرشو بالا گرفت: ترکیب و مقدار خیلی مهمه، هر کدومشون به جا و به اندازه استفاده شده، اگه باور نمی کنی برو خودت دم کن تا فرقشو بفهمی.
دنباله حرفشو گرفتم: همه می دونن قرمه سبزی، لوبیاست وسبزی و گوشت و لیمو عمانی! ولی بعضی قرمه سبزی ها رو نمی شه خورد، بعضی ها رو حتی نمی شه نگاه کرد، چایی نرگس هم همین طور! مخلوط موادش ماهرانه بوده.
ساغر مسخره م کرد: چطوره اسمشو بذاریم چایی نرگسی.
بدنمو کشیدم و قوس دادم: بد فکری م نیست، اسم قشنگیه.
نرگس پا شد: چایی نرگسی زیاد دم کردم تا شماها در موردش بحث می کنین من می رم بخوابم. از ائن طرف زودتر پاشم اثزش بیشتره
شب بخیر گفتیم و نرگس رفت. بعد از گذشت یه ربع دیگه چشمام باز نمی شد، برای این که با خوای مقابله کنم صورتم رو چند بار آب زدم، بعدم دو تا چایی ریختم و برگشتم پیش ساغر. ساغر یه چایی برداشت: چه به موقع بود، تو هم لازم نیست این جوری خودتو عذاب بدی و درس بخونی... همین فردا صبح که امتحان نداری، خودت رو نکش.
یه کاکائوگذاشتم دهنم، طعم تلخ و شیرینش باعث تمدد اعصابم شد، چاییمو خوردم، جزوه هامو دسته کردم و چیدم یه گوشه، ساغر پرسید: می ری بخوابی؟
ـنه، تازه خواب از سرم پریده.
یه کاغذ سفید و یه خودکار برداشتم و شروع به کشیدن شکلهای درهم و برهم کردم. یه قلب، یه مستطیل، یه تیکه ابر، صفحه شطرنجی، چشم و ایرو، صلیب... خلاصه همه چی! درست مثل مغز خودم بود، یه کودن بهم ریخته... یه سمساری واقعی!
همون طور که سرم رویکاغذ خم بود و داشتم شکل یه حیوونی که معلوم نبود چیه رو می کشیدم، گفتم: ساغر!
گفت: هوم!...
در همون حین صفحه کتاب رو عوض کرد: چیه؟!
مردد گفتم: می خواستم باهات حرف بزنم.
همون طور چشم به صفحه کتاب دوخته بود: گوشم باهاته بگو.
ـ این طوری نمی شه، باید بهم توجه کنی.
داشت صفحه ها رو می شمرد که ببینه چند صفحه دیگه مونده: این قدر فکر و خیال نکن، به کی قسم بخورم باورت شه پارسا دوستت داره، شده محافظ شخصی جنابعالی، از این بیشتر می خوای؟!
آهی کشید و با لحن بامزه ای گفت: همه که مثل من بدشانس نیستن، این شاداب که تکلیفش روشن شد، جنابعالی م که نعلومه... اصلا همین ملکه اخلاق، می بینی! اِاِاِ پسره چنان عاشقش شده که سر از پا نمی شناسه، فقط این نرگس و من بدبخت موندیم
چهار دست و پا اومد طرفم: تو صورتم خوب نگاه کن.
نگاه کردم و شونه بالا انداختم: خوب که چی؟!
دقت کن.
دقت کردم: صورتت مثل همیشه اس تغییر نکرده که من....
پرید وسط حرفم: خنگ خدا، منظورم اینه که ببین رو پیشونی من چیزی ننوشته؟
زدم زیر خنده: تا جایی که من می بینم نه!
ناامید خودشو عقب کشید: چرا نوشته! فقط چشم بصیرت می خواد، چیزی که تو نداری....
به طعنه گفتم: لابد من چشم بصیرت ندارم تو هم شانس.
ـ افرین! درست زدی به هدف، همینه که می گی.
سرمو تکیه دادم به دیوار و چشامو بستم: دلم نمی خواد بگم اگه شانس اینه که من دارم کاش مال کس دیگه ای بود.... ولی نه سرنوشت هر کس یه جوره!
بهم نزدیک شد: چی می خواستس بپرسی؟
لبخند زدم: بس که عجولی مهلت نمی دی! رستش روم نمی شه بپرسم.
به آرومی گفت: هر چی دوست داری بپرس، من از هیچ سوال تو تاراحت نمی شم. با خیال راحت هر چی تو دلته بریز بیرون.
انگشتر نقره ام رو تو دست چپم چرخوندم:: یه مدت قبل راجع به پسر داییت یه کم صحبت کردی، واقعیتش فکرمو مشغول کرده، چند وقت پیش که برام گفتی فقط یکی دو جمله به شوحی بود و من فکر کردم همین طوری الکی یه حرفی زدی! اونم فقط برای این که عریضه خالی نباشه! ولی....
انگشتر رو درآوردم: ازهمون شب مهمونی بهرود حسابی تو فکرم...
خندید: حالام از فضولی خوابت نمی بره و تا ته و توی قضیه رو در یاری آرامش نداری...
منم خندیدم: قربون آدم چیز فهم....
نفس عمیقی کشید: سه سال از من بزرگتره ولی کار و فعالیت سنش رو بیشتر نشون می ده. پسر خوبیه، پاک و سالم و سر به راه! زحمکش و مهربون؛ خیلی روستم داره، خیلی! یه ذره بچه بودیم این موضوع رو فهمیدم. تو بازی های کودکانه مون همیشه نقش زن و شوهر رو بازی میکردیم، عروسکای منو می چیدیم. من کاسه بشقاب می آوردم و الکی غذا درست می کردم، یه دقیقه بعد مثلا عصر می شد و مرتضی خسته از کار روزانه می اومد منم براش چایی می آوردم و خلاصه بساطی داشتیم...
لبخند کجی زد: اون زمان عاشق این بودم که زن مرتضی باشم و حالا...
اشک تو چشماش حلقه زد: یه مرتبه یکی از دخترای همسایه با مرتضی بازی می کرد و زنش بود، قشقرقی به پا کردم اون سرش ناپیدا، با ملاقه مسی اسباب بازیم کتکشون زدم، بعد از اون هیچ کس جز من زن مرتضی نبود... البته زمان این بازیها فقط یکی دو سال بود، یه کم که بزرگتر شدیم مادرامون اجازه ندادن با هم بازی کنیم حالا فکر می کنی چند ساله بودیم؟ نهایتش من شش سالم بود و اون وقت مامانم بهم گفت...
ساغر دست به کمرش زد و لحنش رو عوض کرد: دختر گنده خجالت نمی کشی؟ برو یه نگاه تو آینه به خودت بکن... تو دیگه بزرگ شدی زشته بری گوشه حیاط با پسر نامحرم بازی کنی...
شونه های ساغر افتاد: ولی هر چی به آینه نگاه کردم چیزی ندیدم، جز یه دختر بچه شش ساله کوچولو!
بعد از اون از بازی کردن با مرتضی و بقیه پسرا منع شدم، اما شیرینی او روزای پر خاطره هنوز کامم رو خوش طعم می کنه.... هر قدر بزرگتر می شدیم نگاههای مرتضی بهم عوض می شد، روز به روز عشقش بیشتر می شد. اوایل احساس خوبی داشتم، نمی دونم شاید منم با نگاهم به عشقم جواب می دادم....
از این که مورد توجه قرار گرفته بودم خوشحال بودم، اون موقع ها فقط چهارده پونزده سالم بود. همین که حس می کردم یکی هست دوستم داره واسم کافی بود، شبها که می خواستم بخوابم هزار تا رویا می بافتم، رویاهای بلند و دراز و روشن، شاید به بلندای جاده ابریشم....
ساغر چند لحظه سکوت کرد، نگاهش به سقف ثابت بود: اونم تا دوم دبیرستان بیشتر نخوند و رفت دنبال کار، واسه خودش و خونوادش تحصیلات مهم نبود، می گفتن « مرد باید جوهر داشته باشه باید کار کنه و عرق بریزه و پول در بیاره.، هر چی زودتر بهتر» اما من هر چی بزرگتر می شدم عشق و علاقه م به درس بیشتر می شد، فهمیدم که آینده م فقط به درس خوندن بستگی داره، دیدم تشنه تحصیلم... هدفم معلوم شد، ی خواستم برم دانشگاه و تو یکی از بهترین رشته ها ادامه تحصیل بدم، تمرکزم رو گذاشتم روی درس، فقط درس، دیگه عوض شده بودم، دیگه مرتضی برام فقط یه پسر دایی بود، یه پسر داییپ!
آه کشید: ولی احساس او نسبت به من عوض نشد من براش یه دختر عمه ساده نبودم، هنوز نو دوست داشت، دوست داشتن معمولی نه! عاشقم بود... همه ش کار می کرد و پول هاشو رو هم می ذاشت. وقتی همدیگه رو می دیدیم با افتخار از پیشرفت کسب و کارش می گفت... مامانش بهش افتخار می کرد، ورد زبونش این بود: پسرم کاریه، اهل زندگیه، مثل جوونای دیگه دنبال قرتی بازی و عیاشی نیست، فکرآینده اس... آتیه داره، خوش به حال اون که زن پسر من بشه...
ساغر پوزخندی زد: زن دایی از ارادت پسرش به من خبر داشت، می خواست این طوری بهم بفهمونه خیلی از دخترا منتظرن مرتضی بره خواستگاریشون... اون موقع هنوز دبیرستانی بودم، برام مهم نبود زن دایی چی می گه، راستش الانشم مهم نیست... فقط یه چیز آزارم می ده...
سرشو انداخت پایین: اونم نگاهای مشتاق و پر آرزوی مرتضاست.
دستشو گرفتم توو دستم: دوستش داری؟
نا امید سر تکون داد: نمی دونم، نمی دونم.... به هر حال پسر داییمه و با هم بزرگ شدیم.
چند لحظه مکث کرد: دوست دارم خوشبختی اش رو ببینم ولی اون فقط دنبال زندگی با منه، منم که با اون یه دنیا فاصله دارم.
لبخند تلخی زد: زمانی که تموم هم و غم و فکرم درس بود، می دیدمش با حسرت نگام
میکنه، منتظر یه لبخند بود، از همون موقع سعی کردم طوری رفتار کنم که ازم قطع امید کنه، بفهمه به درد هم نمی خوریم. درخت عشقش رو خشک کنه، ولی متاسفانه مرتضی این کار را نکرد.... حتی از موفقیت هام خوشحال می شد.
باورت میشه ترمه؟ موقعی که تو استان مقام اول درسی رو کسب کردم و امیدم برای ورود به دانشگاه چند برابر شد، گفتم این باعث می شه فاصله بین امون زیاد بشه.... وقتی خبر پخش شد همون شب با دایی اومدن خونه مون، یه دست گل بزرگم به مناسبت این موفقیت با خودشون آورده بودن....
مرتضی خیلی خوشحال بود ولی تو چشماش یه غم بزرگ می دیدم، دو حس متضاد داشت هم از موفقیت من راضی بود و هم راضی نبود، می دید این موفقیت ها منو داره به سرعت ازش دور می کنه و مرتضی اینو نمی خواست! البته همیشه واسه زن حق و حقوق و احترام قائله... اما دوست نداره خیلی ام از زنش پایین تر باشه.
ناخواسته گفتم: مگه تو فکر می کنی شخصیت آدم ها به تحصیلاتشونه.
با حالت استفهام آمیزی گفت: نمی دونم، بالاخره درس آدمو عوض می کنه، باعث می شه یه دید تازه به دنیا پیدا کنه.
سر تکون دادم: اینایی که می گی همه اش درسته، تحصیلات خیلی نکات مثبت داره! ولی یه چیزی رو بدون، شخصیت آدمها با هیچ چی عوض نمی شه. خیلی ها هستن موقعیت ادامه تحصیل ندارن ولی از هر راهی که بتونن خودشون رو بالا می کشن، معلومات کسب می کنن و وقتی حرف می زنن کیف می کنی! اصلا همه اینها به کنار... مگه فقط تو جامعه دکتر و مهندس و خلبان می خوایم؟! فقط پشت میز نشین می خوایم؟ نه جونم، جامه به همه مشاغل احتیاج داره، همون قدر که نیاز به یه جراح و متخصص قلب احساس می شه، به کشاورز هم احساس می شه! همون قدر که مهندس لازمه، نونوا، خیاط قابل هم لازمه!
ما باید تخصص داشته باشیم و این تخصص از هر راهی می تونه بدست بیاد، شاید الان یه فوق لیسانس مکانیک نتونه عیب یه ماشین رو پیدا کنه، اما مرتضی یه نگاه به موتور کنه بفهمه دنیا دست میه!
آه کشیدمک متاسفانه جامعه ما داره مدرک گرا می شه همین! بچه ها جون می کنن و چهارسال وقت می ذارن تا برن دانشگاه، اون وقت تو دانشگاه خستگی اون چهارسال رو در می کنن، هدفشون فقط واحد پاس کردنه، درس که تموم شد یه سال دیگ هده خط از درسا یادشون نیست، مگه این که واقعا خواسته باشن درس بخونن، همین بنده و جنابعالی چقدر درس می خونیم؟ در حالی که می دونیم وظیفه مهمی در اینده رو دوشمونه، ولی کی اهمیت می ده؟! هیمن که خانم دندونپزشک بشیمبا دممون گردو می شکنیم.
سرشو به علامت تایید تکون داد: آره نود درصد فقط می خوان مدرک داشته باشن.
پوزخند زدم: جالبه که اکثرا بعد از درس به شغلایی رو می ارن که هیچ تناسبی با مدرک دانشگاهی شون که کم کم چهارسال عمرشونو براش صرف کردن نداره....
- همین طوره....
تو چشمام نگاه کرد: می خوای بگی من از مرتضی سر نیستم؟!
خیلی جدی جواب دادم:ممکنه تعداد کتابایی که خونده باشی از اون بشتر باشه ولی اگه بخوایم فضایل اخلاقی و انسانی رو معیار قرار بدیم می گم نه. تو از مرتضی سرتر نیستی! با این تعاریفی که می می کنی پسر شریف و خوبیه.
آه لرزانی کشید: خیلی آقاست! موقعی که خبر قبولی ام رو شنید برام هدیه گرفت و از صمیم دل تبریک گفت. از وقتی پسرای خوش تیپ و خوش صحبت داشنگاه رو هم دیدم بیشتر از مرتضی فاصله گرفتم. البته مرتضایی که قلبش از همه اونا بزرگتر و پاکتره.
سرزنشش کردم: حالا باز خوبه خودت می دونی.
- چی کار کنم! تو جامه ما رسم اینه که مرد از لحاظ تحصیلات از زن بهتر باشه.
- نه همیشه هم این طوری نیست.... مثل این که محبت و تفاهم و عشق تو زندگی ات حرفی واسه گفتن ندارن.
چشماش پر از اشک شد، حتی دو قطره هم چکید روی بلوزش؛ نه ترمه این طوری نیست، ظاهر آدما به قول تو عوض می شه ولی درون و باطنشون نه! عوض کردن سر و وضع مرتضی با عشقی که به من داره هیچ سخت نیست، من نمی خوام برای اون مشکل به وجود بیاد.
- پس دوستش داری؟
مظلومانه گفت: نمی دونم، نمی دونم.
- تو دوستش داری ساغر، فقط تو لایه های ذهنت جا سازیش کردی، همین! تو صداقت و عشق و مهربانی اونو دوست داری، به نظرت آدم خوبیه، شریف و پاک! اما شوهر مناسبی نیست! البته واسه تو، خانم دندونپزشک.
- با حرص گفت: چی می شد اونم درسشو می خوند؟
- - یادمه دفعه پیش گفتی داره درس می خونه که دیپلم بگیره.
- اره همین طوره!
- بخاطر تو می خواد دیپلم بگیره.... شاید اگه همین روال رو طی کنه دانشگاه هم بره. ولی یادت باشه دانشگاه فقط معلوماتشو اضافه می کنه، شخصیت اش همونه!
با عصبانیت گفتم: چرا راه دور بریم؟ مگه این پسره عوضی خسرو نیست، مگه قرار نیست چند سال دیگه اسم مقدس پزشک رو یدک بکشه؟! به نظر من به درد پادویی ام نمی خوره، چه برسه به درس خوندن. تو ازش یه برخورد شایسته دیدی>
اون دندونپزشکه و مرتضی مکانیک... کدومشون بهترن؟
نفس اروم و بلندی کشیدم: البته هر کس جای خودشه، هر قدرم تو بگی و من بشنوم نمی تونم احساست رو درک کنم، تو خودت باید تصمیم بگیری، خودت!
- دلم براش می سوزه، دوست ندارم در مقابلم کم بیاره!؟
- چرا؟! فقط به خاطر اینکه چهارتا کتاب خوندی؟ انسانیت رو نمی شه بین این دسترالعمل ها و فرمولها پیدا کرد، پاکی و نجابت رو نمی شه یاد داد.... اینا چیزاییه که آدما تو چند سال اول زندگی کسب می کنن. الان موقعیه که معیارامونو عوض کنیم، صادق باشیم، مهمتر از همه با خودمون....
آروم گفت: مرتضی پسر خیلی خوبیه، هر کی باهاش ازدواج کنه خوشبخت می شه.
با دست بهش اشاره کردم: مشکل تویی، تو از دست های سیاه اون خجالت می کشی، دوست داری شوهرت اتو کشیده و کراوات زده پشت میز بشینه... بابا جون هر شغلی واسه خودش حسن و عیب داره... اصلا همین دندونپزشکی، شاید یه روزی مریضی داشته باشی که از بوی بد دهنش حالت بد بشه ولی مجبوری اون بو رو تحمل کنی و دندون بیمارت رو درست کنی، تو حق نداری به صرف بوی بد دهنش که چه بسا از عفونت دندونش باشه، از مداواش شونه خالی کنی، چون وظیفه اته... هر کاری اینطوریه! تو مرتضی رو دوست داری ولی نمی خوای بین در و همسایه و دوست و اشنا بگی که شوهرم مکانیکه... اگر مکانیک قابلی باشه چه اشکالی داره؟ هر شغلی به خبره و استاد نیاز داره...
آرومتر اضافه کردم: تو عذاب وجدان داری و می ترسی! با تکلیفت رو با خودت و دلت یه سره کنی و بعدشم با اون پسر بیچاره!
هر دو سکوت کردیم، ساغر بعد از چند دقیقه گفت: باید در موردش فکر کنم... می ترسم دلش بشکنه و اهش دامن منو بگیره!
ابروهامو بالا بردم و گفتم: نه دیگه نشد؛ تو نباید به خاطر این مسئله قبول کنی باهاش عروسی کنی... بعد یه مدت همه چی حل می شه، تو فقط باید به دل خودت رجوع کنی باید ببینی چقدر دوستش داری، اگه باهاش ازدواج کنی چی به دست میاری، چی از دست می دی؟ ببینی کسی پیدا می شه عاشقانه تر و صادقانه تر دوستت داشته باشه؟ این طوری از صمیم دل خواستار پیشرفت و موفقت تو باشه؟! اصلا کسی هست که این طوری از زیر و بم وجود و شخصیتش رو بشناسی؟ با ایمان و خدا ترس باشه؟ اینا مهمه.... شخصیت و وجودش باید برات مهم باشه، نه این که از آهش بترسی. تو باید اونو به خاطر خودت دوست باشی. همون طور که اون تو رو به خاطر خودت دوست داره، از روزی که چشم باز کرده تو رو دوست داره... به خاطر این بهت علاقه نداره که دو روز خانم دکتر میشی... اون فقط برای اینکه زودتر به یه جایی برسه بتونه زندگی جمع کنه درسشو ول کرد و رفت چسبید به کار، طفلک حالا هم به خاطر تو می خواد درس بخونه. خدا رو چه دیدی شایدم رفت دانشگاه، این ادمی که تو تعریفش می کنی به خاطرت تا قله قاف می ره.
ساغر روی زمین دراز کشید: حق با توئه! همش واقعیته!
گلومو صاف کردم: معلومه که واقعیته، مگه شکم داری؟
- به نظر تو حرف زدن و برخورد یه ادم تحصیلکرده با یه کارگر ساده فرق نمی کنه؟
- البته که فرق می کنه، خوب هر چی ادم مطالعه کنه و با آدمای فرهنگی تر معاشرت داشته باشه، قشنگ تر حرف می زنه.... منتها تموم این اتفاقات تو دانشگاه نمی افته، دانشگاه فقط یه محیط فرهنگیه که تاثیر مثبت داره ولی کارخونه ادم سازی نیست، هر کسی ادم حساب نمی شه، اینو مطمئن باش.
با دست زدم به شونه اش: خسرو رو ببین. از روز اولی که اومده دانشگاه چقدر فرق کرده؟ یه سر سوزن تاثیر مثبت داشته؟ حرف زدنش که بماند... لباس پوشیدنش رو هم که دیدی، جلف و سبک و گاهی ام زننده...
شونه بالا انداختم: می بینی که اصلا هم درس نمی خونه... پس دانشگاه حاصلی براش نداشته، جای این ادم تو دانشگاه نیست. من نمی دونم چطوری گذرش افتاده؟! حالا در نظر بگیر مرتضی ادامه تحصیل می داد، قطعی بدون که موفقیت هاش چند برابر بود، منتهی قسمت نبود دیگه....
هیچ کس مثل خودت نمی تونه نتیجه گیری کنه.... تو خودت باید با خودت کنار بیای... خودت!
ساغر نشست: کاش مکانیک نبود، کاش!
- یعنی شغل ابرومندی نداشت؟
- منظورم این نیست، کاش درسشو ول می کرد، کاش اون موقع مامان و باباش...............


مانعش می شدن و از فایده های درس می گفتن....
با لبخند گفتمک ولی یه مکانیم خبره از یه دندونپزشک ناشی بیشتر به در جامه می خوره، اینو که قبول داری؟
ساغر از از جا بلند شد: باید باهاش صحبت کنم، اینو مطمئنم که تو دنیا هیچ کس جز مامان منو اندازه مرتضی دوست نداره.
منم بلند شدم: خیلیی حرف زدم، نمی دونم درست یا غلط ولی تصمیم باتوئه. فقط خودت!
- منم غلط و درستی اشو نمی دونم. فقط می دونم سبک شدمف مرسی ترمه! مدتها بود این قدر راحت در مورد مرتضی حرف نزده بودم، همیشه می خواستم وانمود کنم اون نیست.... و لی حالا می بینم که هست... حتی با دستای سیاه و لباس روغنی!
صورتمو بوسید: شبت بخیر ترمه!

فصل 30

حالم خوش نبود، همین طور عرق می ریختم. از شانس بد، درست ده دقیقه قبل از امتحان باید خسرو را ببینم که سرشو برام می جنبونه، تکون سرش هزار تا معنی می تونه داشته باشه. پنج دقیقه ورقه سوالای امتحان روبروم بود و من گیج و منگ فقط نگاهش می کردم، انگار نه انگار که امتحان پایان ترمه! گرمای ها مزید بر علت بود، نمی دانم کولر جون نداشت سالن رو خنک کنه یا من زیادی داغ بودم!
وضعم طوری بود که توجه استادمو جلب کرد، با همون لحن پدرانه و مقتدرش پرسید: مشکلی داری دخترم؟
سرمو تکون دادم که یعنی آره، اما وقتی دهن باز کردم کلمه نه ازش بیرون اومد. استاد متوجه حالم شد: مثل اینکه حالت مساعد نیست.
یکی از مراقب های خانم رو صدا زد: دخترم رو ببرین اتاق اساتید، بعداً ازش امتحان می گیرم.
مراقب پذیرفت و کمکم کرد، اون جا یه لیوان شربت خنک به خوردم دادن، هوای خنک و مطبوع اتاق حالمو بهتر کرد، رو به مراقب گفتم: می تونم امتحان بدم.
با تردید پرسید: مطمئنی؟
- اره بهترم، دوست ندارم این درس رو بیفتم یا نمره کم بیارم.
دوباره برگشتیم سالن و من سرجام نشستم، سوالها راحت بود، مثل اب خوردن، به قول شاداب بس که خر خونی کرده بودم مطالب جزوه و کتاب رو حفظ بودم. فقط وقتم کافی نبود، از خدا یاری خواستم و شروع کردم، نصف سوالها رو که جواب دادم بچه ا شروع کردن به دادن برگه های امتحانی، به خودم اومدم: وای پس دیگه دقت ندارم.
از شدن اضطراب داشتم یه سوال رو جا می انداختم که استادم نزدیکم شد: عجبه نکن دخترم تو وقت داری... همه ام برن تو می تونی با خیال راحت سوالا رو جواب بدی.
نفس آسوده ای کشیدم و مشغول شدم.
وقتی رفتم حیاط دانشکده ساغر و شاداب منتظر و نگرانم بودند، ساغر دور بود و اصلا متوجه نشده بود، ولی شاداب دیده بود که جلسه امتحان را ترک کردم و حسابی هول کرده بود. فکر کرده بود ازم تقلب گرفتن، بعداً طاقت نایورد و جریان رو پرسید. بعد از امتحانم ساغر فهمیده بود و حالا هر دوشون مضطرب بودند.
خیالشون که راحت شد از دانشکده رفتیم بیرون، پارسا چند متر جلوتر توی ماشین منتظرم بود، هرچقدر به بچه ها اصرار کردنم نیومدن و من به تنهایی رفتم طرف ماشین.
پارسا طبق معمول با دیدن من پیاده شد و در رو برام باز کرد، خندیدم: منو لوس می کنی.
- یه ذره اش ایرادی نداره.
راه افتادیم، اینه رو تنظیم کرد: امتحان چطور بود؟ خیلی دیر کردی!
همه چی رو براش گفتم، نگران شد: از این پسره برای خودت هیولا درست کردی.
- مگه نیست؟ بعد از اون بلایی که سر تو آورد فهمیدم هر کاری می کنه.
- اون قدرام کلهخراب و احمق نیست که تو دانشکده و مقابل چشم یه عالم دانشجو به تو آسیب برسونه. اون اتفاق تو یه ظهر خلوت و کوچه کم رفت و آمد افتاد... به هر حال نباید این قدر ازش بترسی، این طوری اذیت می شی.
پرسیدم: امتحان تو چطور بود؟
- خوب بود، بعدش رفتم خونه و یه دوش گرفتم و یه فیلم دیدم و حاضر شدم و اومدم دنبال شما.
با شرمندگی گفتم: حسابی افتادی تو دردسر!
- شروع نکن ترمه، کاری نمی کنم.... قراریه که از اول با هم گذاشتیم.
یه چیزی تو دلم فشرده شد، جمله اش ناراحتم کرد! از نظر اونهمه اینا یه قراره، قراری که مدت داره و بالاخره تموم می شه و من دوست نداشتم این طوری بشه« هر قدر بیشتر طول بکشه علاقه ام بهش بیشتر می شه، اگه دیگه نبینمش مریض می شم.»
صداش منو از افکار خارج کرد: کجا بریم؟
ناخواسته لحن صدام سرد بود: لطفا منو برسون خونه عمو!
تعجب کرد: خیلی عجله داری؟
- پس فردا یه امتحان مهم دارم.
ناراحت شد: باشه.
حق داشت، رفتارم باهاش خوب نبود، درست رفتار یه مسافر با راننده. بنده خدا این همه راه رو کوبیده بود فقط به خاطر این که بیاد دنبالم و اون وقت من این طوری...
سر خود داد کشیدم: خوب چی کار کنم؟ وقتی به اینده این رابطه امیدی نیست چرا باید این وطری ادامه پیدا کنه... خبر مرگت تو هم زودتر یه فکری یکن، اصلا چطوره ازش بخوای دیگه دنبالت نیاد، این وطری بهتره، هر قدر کمتر ببینی اش دلت کمتر بهونه اشو می گیره.
تا دم خونه عمو حرفی بین امون رد و بدل نشد، پیاده که شدم. سرمو بردم داخل ماشین: مرسی پارسا، ولی من اینطوری معذب و ناراحتم. دوست ندارم به خاطر من از درس و کار و زندگی بیفتی، بالاخره خودت هزار جور گرفتاری و مشکل داری و درست نیست درگیر دردسرای من بشی. مشکل بهرود که به خاطرش این بازی شروع شده بود تقریبا حل شده. مشکل خسر هم از قبل بوده و معلوم نیست کی فیصله پیدا کنه، پس درست نیست به خاطر این جریان تو هم اسیر بشی! چه بسا بعد از خسرو، یه مشکل دیگه واسم پیش بیاد و اونوقت ممکنه بازم گرفتار بشی...
لبخند زدم و آب دهنمو قورت دادم: دو تا امتحان دیگه بیشتر نمونده، مسیرامون که خیلی طولانیه، بهتره دیگه دنبالم نیای... بهت قول می دم با آژانس برم و برگردم.
تو چشمام خیره شد، هیچی نگفت! عضلات فکش محکم شده بود و رنگ صورتش سفیدتر از حد معمول! نگامو دوختم به دنده: معذرت می خوام پارسا! من با خودخواهی هام زندگی تو رو هم انداختم تو دست انداز!
خیلی سرد گفت: اینطوری فکر می کنی.
این مرتبه من بودم که جواب ندادم. چند لحظه طولانی سکوت بینمون حاکم شد، تا این که این سکوت سخت و سرد رو پارسا شکست: به هر حال خودت می دونی!
پوزخند زد: صلاح دونستی بیام تو زندگیت و حالام صلاح می دونی برم....
آه سردی کشید: به خواسته ات احترام می ذارم، همون طوری که روز اول این کار رو کردم.
سرم رو از شیشه آوردم بیرون: تو این مدت خیلی لطف کردی، خیلی!
سر تکون داد و بدون اینکه نگام کنه گفت: خواهش می کنم.
این پا و اون پا کردم: اجازه دارم گاهی زنگ بزنم و حالتو بپرسم؟!
به تلخی نگام کرد... این بار سکوت این قدر طولانی شد ه نگو... در نهایت من یه قدم از ماشین فاصله گرفتم و پارسا پا گذاشت رو گاز و رفت.
رفت و دل منو با خودش برد. رفت و عشق منو با خودش برد... نفسم بالا نمی اومد، به تقدیر بدم لعنت فرستادم و بدتر از اون از خودم عصبانی بودم: خیالت راحت شد این وطری رفت؟ ناراحت و دلگیر! عذاب وجدان نمی گیری؟! لااقل مثل آدم یه وقت مناسب تر این حرفا رو می زدی اونم قشنگ، نه این طوری مثل روانی ها! یا اینکه به کیوان می گفتی بهش بگه!
حالم از خودم به هم خورد، یادم اومد که روز اخر امتحانای من روز تولد اونه، می تونستم براش یه هدیه بگیرم و به رسم تشکر بهش بدم و اون وقت خیلی آروم و دوستانه از هم جدا می شدیم، نه این طوری!
نمی دونم چه مدتچه مدت همون جا تو کوچه ایستاده بودم و فکر می کردم... بالاخره با صدای بوق یه ماشین گذری به خودم اومدم و رفتم خونه.

وارد که شدم متوجه ناراحتی زن عمو و عصبانیت عمو شدم.
عمو روی مبل نشسته و پا رو پا انداخته و دستهایش روی دستههای مبل بود...اخمشم باز نمیشد.سلام کردم و رفتم تو اتاق،خوشبختانه بهی بود که ازش بپرسم چی شده،ولی هنوز بهی چیزی نگفته بود که صدای فریاد مانند عمو ما رو کشوند به سالن،خانم این پنبه رو از گوشت بیار بیرون که بهنام رو هم بفرستم اون ور پیش بهرود درس بخونه،درس خوندن همین یه دونه واسه خودم و هفت پشتم بسه...اصلا دوست ندارم اون یکی ادامه تحصیل بده،همین دیپلم رو بگیره بسه،عرضه داشت همین جا میره دانشگاه و اگه هم نداشت هیچی،من یکی پول اضافه ندارم بدم پسرا برای دخترای خارجی خرج کنن.
خم شد و چیزی از روی زمین برداشت،چند تا عکس بود.اونا رو تو دستش تکون داد:
-خجالتم نمیکشه این عکسها رو واسه ما میفرسته.حیام چیزه خوبیه....پسره ی نفهم رفته وأیساده بین پنج تا دختر لخت و عور عکس گرفته که چی بشه؟
زن عمو در صدد دفاع بر اومد:
-خوب اونجا این جوری لباس میپوشن دیگه؟
-پسر بی غیرت منم بلوز آستین حلقه ی با شلوارک پوشیده....نکرده یه تیشرت با شلوار تنش کنه...این عکسها رو نشون کسی بدیم که آبرو برام نمیمونه.
زن عمو از جا بلند شد:
-یادت رفته روزی که تصمیم گرفتی بفرستیش بره چقدر گریه کردم؟ولی
جنابعالیمرغ یه پا داشت،میخواستی جولی رفیق رفقات پز پسر مهندست رو بدی،چقدر گفتم نمیخوام بره،بچه ی بزرگمه،نفسم به نفسش بنده ولی گوش نکردی،حالا اینم نتیجه اش.
زن عمو با دلخوری رفت آشپزخانه،عمو آهی کشید و سر تکون داد،منو که دید گفت:
-خدا دوستت داشت،تو با این چیزا نمیتونستی کنار بیای.
بعدم سکوت بود و سکوت،چند دقیقه که گذشت بهی گفت:
-حالا مچیزی نشده،بازم بهرود پسر بدی نیست،طفلک یه ذره خودشو گم کرده،اونم به اقتضای سنّ و سالشه.
عمو حرفشو بورید:
-این مال شیش ماه اول که آدم پاش میرسه اونور تا یه مدت و مبهوت میمونه و نمیدونه چه غلطی بکنه...نه بعد از چند سال.
-بابا اینا عکسهای هم دانشگاهی هاشه....اونجا مسئله ی نیست که هم شاگردیا با هم برن مهمونی و پارک و مسافرت...عکس هم میندازن دیگه.
بهنوش پیشونی عمو رو بوسید:
-بهرود فرق کرده بابا...روزای اول خیلی بدتر بود،فقط شما عکساشو ندیده بودین.
یه دفعه عمو مثل کوه آتشفشان منفجر شد:
باید به من میگفتین،باید عکسا رو نشونم میدادین که برم گوششو بگیرم و برش گردونم.
زن عمو از آشپزخانه بیرون آمد:
-از یه پسر بیست ساله چه توقع داری؟یه بچه رو فرستادی اونجا اون بدون بزرگ تر والله باز بد از آب در نیومده.
دستش را با پیش بند پاک کرد:
-تو که باباشی همین الان بری اونجا سر از پا نمیشناسی...اون دیگه بچه س.من دوست ندارم پسرم لاابالی باشه ولی میبینی که دستم از همه جا کوتاهه.
دستاشو برد به سمت آسمون:
-خدایا خودت این بچه رو به راه راست هدایت کن هر جور که صلاحه.
برگشت آشپزخونه و عموم دیگه حرفی نزد.
من و بهنوشم برگشتیم اتاق.یه عالمه مجله ریخته بود کفّ اتاق،دو زانو نشستم و شروع کردم به مراتب کردن.بهنوشم لباسای شسته شده رو تا کرد و چید توی کشو:
-بابا حسابی ازکوره در رفته،از وقتی عکسا رو دیده مثل اسفند روی آتیش شده،اونقدر عصبانیه که نگو....ورد زبونشم اینه که(خوب شد بچه ی برادرم بدبخت نشد)از دستت مامانم خیلی عصبانیه که از روش و رفتار بهرود بهش حرفی نزده.
مامان بیچاره م خیلی تقصیری نداره،اوایل با بهرود خیلی حرف میزد،از هر ده دقیقه که با تلفن حرف میزدن،هشت دقیقش نصیحت بود،بعدم مامان فکر کرد بهتر زیاد بهش پیله نکنه مرور زمان خودش اونو سر عقل مییاره،حالم که میبینی،البته نسبت به اوایل خیلی بهتر شده ولی در مجموعه بهرود پسر کم جنبه ایه،همون موقع هاشم همینطور بود،شور همه چی رو در میآورد.
آهی کشید و ادامه داد:
بازم جای شکرش باقیه این مدت درس شو خوب خونده وألا بابا به هیچ صراطی مستقیم نمیشد.
مجلهها رو بسته بندی کردم و گذاشتم زیر تخت:
همینام یه حسنه،بعضیها که بعد از چند سال برمیگردن و مادر و پدر بیچارشون امید دیدن دکتر و پرفسور رو دارن و به جاش میبینن هیچی عایدشون نشده،پسره تو رستوران ظرف میشسته.
بهی چشمک با نمکی زد:
-این مرتبه بدجوری اشتباه شده،چون شانس ما همین دومی است که گفتی،حالا باز جای تحقیق و تفحص داره،باید سر از کارش در بیاریم.ببینیم واقعا درس خونده یا نه.
هر دو خندیدیم،گفتم:
-مبادا این حرف رو پیش عمو بزنی وألا همین الان میره دست داداشت رو میگیره مییاره،لا اقل به فکر من باش.
-اره دیگه این مرتبه قربونی تویی،بخاطر سر به راه شدنش باید زنش بشی،بخصوص که برادر زبل و زرنگم به این نامزدی شک کرده.
یاد پارسا افتادم و بی اختیار مور مورم شد:
-یعنی الان کجاست؟
مثل اینکه حالتم تغییر کرد چون بهی پرسید:
-طوری شده؟
بی خیال گفتم:
-نه چطور مگه؟
تو چشام نگاه کرد:-یه طوری شده،بگو پنهان نکن....
اه کشیدم:-نه چیزی واسه قایم کردن ندارم،خیلی خسته م بخاطر امتحان دیشب خوب نخوابیدم.
بهی سرش رو عقب برد:
-نه،تو برای امتحان اینطوری به هم نمیریزی،به کم خوابی عادت داری تعریف کن ببینم چی شده.
نشستم رو تخت و به دوار تکیه دادم.دستامو حلقه کردم دور زانو هام و با صدای لرزونی که حالم ازش بهم میخورد،شروع به تعریف ماجرا از اول صبح و دیدن خوسرو و بد شدن حالم سر جلسه و حرفایی که به پارسا زده بودم،کردم.همه چی رو گفتم و آخر سر زدم زیر گریه.
دهان بهی باز مونده بود،می دونستم چه حرفایی تو چنته داره که بهم بگه اما داره خودشو کنترل میکنه.
مثل اینکه که دلم از اون چه که فکر میکردم بیشتر گرفته بود،چون اشکم بند نمیاومد.
بهی به جای شماتت و سرزنش از اتاق بیرون رفت و چند دقیقه بعد برگشت،برام یه لیوان شربت به لیمو آورد و به خوردم داد،حتا خنکای بیش از حد شربت نتوانست از داغی و اضطرابم کم کنه.
دستای بهی رو گرفتم و تو چشاش خیره نگاه کردم:
از دستم ناراحت شد.بدون خداحافظی رفت...تا الان پارسا رو اینطوری ندیده بودم،مثل مجسمه شده بود.
خجالت میکشیدم بگم:-من پارسا رو دوست دارم،بدون اون طاقت نمیارم.
بهی مثل آب خوردن فهمید تو دلم چی میگذره،ولی از دستم عصبانی بود:
-الان میپرسی چی کار کنم؟خراب کاری کردی و تازه یادت افتاده از دلش در بیاری؟قبل از اینکه هر چی به اون ذهن نا خلف رسید بگی،می بایست حواستو جمع کنی.
دستاشو از دستم بیرون آورد:
-بیچاره پارسا،طفلک وقتی حرفاتو شنیده چه حالی شده.
با هق هق گفتم:-یه کلمه نسنجیده تموم ذهن منو بهم رخت.
حرصش گرفته بود:-اجازه دارم بپرسم چه کلمه ی؟اگه بتونم اون کلمه رو از دایره لغات فارسی حذف میکنم.فقط تو بگو چه کلمه ی.
اشکامو پاک کردم:
--ازش تشکر کردم و گفتم افتادی تو دردسر.اونم گفت(قراری که با هم گذاشتیم)،وقتی اینو گفت ریختم بهم.
دستاشو از هم باز کرد:همین،فقط برای همین؟
-منظورش این بود که قرار گذاشتیم فعلا نامزد باشیم و بعد از یه مدت...
حرفمو قطع کرد:-ترمه تو رو انقدر خنگ و احمق نمیدونستم.یعنی تو این برداشتو از حرفش کردی؟یعنی انقدر نفهمی؟واقعا که.
سر تکون داد و لبشو گاز گرفت:-منظورش این بوده که قرار بیاد دنبالت و ببره بیاردت،اونم بخاطر اون پسره ی نفهم تر از تو.منظورش این بوده که با رضایت این کار رو انجام میده و خودش خواسته.
دستشو مشت کرد و گذاشت جلوی دهانش:ا ا ا،پسره ی بیچاره رو ببین که دستش هیچ نمکی نداره،چقدر اون بد شانس دیگه.این همه بهت لطف کرده،اینم جای دستت درد نکنه ته.
دوباره گریه م گرفت،بهی راست میگفت.رفتارم خودخواهانه و نسنجیده بود،اون موقع که بهش احتیاج داشتم کمک کرد،طفلک به خاطرم چه کارا که نکرد،بعدم اون بلا سرش اومد،و آخر سرم که....
سرم درد گرفته بود،رو به بهی گفتم:-یه مسکن میاری؟سرم داره میترکه.
شونه بالا انداخت:-سر دردت خوب میشه ولی با عذاب وجدانت میخوای چی کار کنی؟از اتاق بیرون رفت....
هنوز به هفته نرسیده بود که با ساغر حرف زده و انقدر ملامتش کرده بودم و اون وقت خودم؟اگر ساغر ایشنید چه چیزا که بهم نمیگفت.من دلم برای مرتضی که فقط اسمش رو شنیده بودم سوخت،ولی پارسای بینوا رو چزوندم...
بهی اومد تو،قرص رو داد بهم و لیوان ابو طرفم دراز کرد:کوفت کن.
شوخی تو کارش نبود،لحنش جدی بود.قرص رو گرفتم....نگاهم افتاد به تلفن،دوست داشتم گوشی رو بردارم و زنگ بزنم به پارسا ولی با چه رویی.
خوابیدم روی تخت و پتو رو کشیدم


روی سرم.
منی که هر وقت اراده میکردم میخوابیدم،هر کاری کردم پلک رو هم نذاشتم.دوست داشتم یه جوری از دل پارسا در بیارم،ولی چهجوری؟این خودش یه مشکل بزرگ بود.هر قدر فکر میکردم،کمتر نتیجه گرفتم.
پتو رو کنار زدم،حسابی عرق کرده بودم...بعد از مرتب کردن تخت رفتم حموم و بدنم رو به قطرات آرام بخش آب سپردم،حالم بهتر شد.لباس که پوشیدم بهنوش با دو لیوان چاییی اومد تو:
-بخور شاید مغزت کار بیفته.
چایی اثر مثبتی داشت.بعد از بهتر شدن حالم تصمیم گرفتم درس بخونم و خودمو واسه امتحان پس فردا حاضر کنم،(بالاخره غرق شدن تو مسایل درسی حالمو بهتر میکنه،لا اقل اونقدر فکر رو مشغول میکنه که به چیز دیگه ی توجه نکنم)
شروع به درس خوندن کردم،پونزده شونزده صفحه از جزوه رو خونده بودم که تلفن زنگ زد،گوشی رو برداشتم،البته فقط و فقط به امید اینکه پارسا باشه و کدورت هامون رفع بشه:بله؟
صدای خنده تو گوشی اومد،دوباره گفتم:بله؟
صدای شیطانی خسرو را شنیدم:-هنوز زنده ی؟امروز صبح که دیدمت فکر کردم روحته،اون روز بدجوری ترسیده بودی....
دندونامو از شدت عصبانیت رو هم فشار دادم،دوباره گفت:-ناجی افسانه أیت زنده س؟شانس آوردی به موقع جیغ کشیدی وألا معلوم نبود الان چه حالی داشت،شایدم نفس نمیکشید....البته خیال نکن میزارم راحت باشه و قسر در بره،نه.
با عصبانیت گفتم:-هیچ غلطی نمیتونی بکنی نامرد آشغال.
قهقهه زد:خوشم اومد،تو هم بلدی حرف بد بزنی؟
-حتا لیاقت نداری حرف زشت بشنوی،اینو میدونستی؟
مسخرهام کرد:اوه اوه.
-دیگه م اینجا زنگ نزن.
صداش خشن و کلفت شد:
-تو به من نمیگی چی کار بکن،چی کار نکن،هیچ کس هق نداره واسه ی من تعیین تکلیف کنه،می فهمی؟
صدام بلند شد:--تو هم هق نداری صداتو واسه من ببری بالا،حالیت شد؟
با لحن تهدید آمیز ادامه دادم:-اگه یه مرتبه،فقط یه مرتبه دیگه مزاحم زندگی من بشی،می دونم چه بالایی سرت بیارم.دیگه م اینجا زنگ نزن.
گوشی رو گذاشتم.دست و پام میلرزید،می دونستم با این حرفا خسرو جری تر میشه ولی نمیتونستم ساکت بشینم،دوباره تلفن زنگ زد،همین که گوشی رو برداشتم صدای خسرو پیچید تو گوشم:
-دوباره بهت زنگ زدم که بهت بفهمونم هر کاری دوست داشته باشم میکنم،تو که سهلی ،بزرگ تر از تو هم هق نداره به من امرو نهی کنه...از این به بعد هر روز منو میبینی،هر روز.
صدای بوق اشغال توی گوشی پیچید،خواستم گوشی رو بگذارم ولی نتوانستم و از دستم افتاد.حالم بد بود،قلبم به شدت میزد،طوری که نزدیک بود قفسه ی سینهام رو پاره کنه،نفسم بالا نمیاومد،احساس خفگی داشتم،می خواستم دکمه ی بالایی بولیزم را باز کنم ولی شدت لرزش دستم به حدی بود که نتوانستم،می خواستم یه صدائی از دهنم خارج کنم تا به گوش یکی برسه و بیاد کمک،اما هیچ صدائی از گلوم خارج نمیشد....به سختی بلند شدم تا برم بیرون ولی هنوز یه قدم بیشتر برنداشته بودم که افتادم روی زمین،دستم کشیده شد به شیشه ی میز توالت و دیگر نفهمیدم....
چشم که باز کردم نور اذیتم کرد،خواستم بگم(چراغ رو خاموش کنین)ولی فقط ناله کردم و یه دفعه بهی بالای سرم ظاهر شد:هوش اومد...
زن عمو با دستمال اشک چشمش را خشک کرد:-چی شد مادر،الهی بمیرم،چی به سرت اومد؟
شونه هاش تکان میخورد،طفلک از بس هل کرده بود،مانتویی که واسه سبزی و میوه خریدن از وانتی جلوی در تنش میکرد پوشیده بود،یه روسری رنگ و رو رفته م سرش بود.دلم براش سوخت:طوری نشده زن عمو....الان بهترم.
-آخه چی شد یه دفعه؟
لبخند زدم:طوری نیست از فشار درس بود.
دوست نداشتم به نگرانیشون اضافه کنم.زن عمو با دلسوزی گفت:-خوب انقدر درس نخون مادر،تو بیست و چهار ساعته چسبیدی به این کتابا،نیم کیلو گوشت به تنت نیست،یه مشت پوست و استخون،تو پیش ما امانتی....اگه مامانت بفهمه از دست ما ناراحت میشه...
دستم میسوخت،اوردمش بالا و نگاش کردم،باند پیچی شده بود.
بهی فورا گفت:-طوری نیست،بخیه م نخورده،با شیشه ی میز توالت بریده.
عمو اومد تو،وقتی دید چشام بازی،دستاشو برد بالا:
-خدا رو شکر حالت جا اومده،تو که ما رو نصف عمر کردی...
پیشونیم رو بوسید:-حالت خوبه؟
-چشامو بستم:فقط یه کم سرم سرد میکنه.
-استراحت کن حالت خوب میشه...
لبخند زد:-الانم پارسا میآید،بهش زنگ زدم و گفتم اینجایی،طفلک خیلی نگران شد و گفت(خودمو تند میرسونم)منم حرفای دکترا رو واسعش گفتم...اصطلاحات علمی رو که نفهمیدم،فقط فهمیدم از شدت اضطراب و استرس این طوری شدی،نفست در نمیاومد،بهت اکسیژن وصل کردن و ازت نوار قلبی.....
دیگه متوجه بقیه ی حرفای عمو نشدم،از شنیدن اومدن پارسا جون تازه پیدا کرده و خون زیر پوستم دوید،یعنی پارسا میاومد؟

تو دلم ناخواسته از خسرو که باعث این اتفاق شده بود تشکر کردم،اگه اون بهم زنگ نمیزد و فشار خونمو تا سر حدً مرگ بالا یا پائین نمیبرد کارم به بیمارستان کشیده نمیشد و بهونه ی برای دیدن پارسا دست نمیداد...خیلی خوشحال بودم و بی صبرانه چشمم به در بود که بیاد،انتظارم خیلی طولانی نشد،پارسا سراسیمه وارد اتاق شد،یه دسته مو ریخته بود روی پیشونیش،مثل همیشه مرتب و خوش لباس نبود،معلوم بود هر چی دم دستش آمده بوده پوشیده و با عجله خودشو رسونده...
سلام کرد،از خجالت نمیتونستم تو چشاش نگاه کنم،زیر لب جوابشو دادم.....
نزدیکم شد و با نگرانی پرسید:-چطوری؟
به آرومی گفتم:-بد نیستم، بهترم.
-نمی دونی چطوری خودمو رسوندم،چند بار کم مونده بود تصادف کنم.
نجوا کنان گفتم:-ممنون که اومدی،لطف کردی....
انگشت گذاشت رو بینی ش:-وظیفه بود....
همانطور ادامه دادم:-امروز دیونه شده بودم،فکر میکنم اه تو منو گرفت.
لبخند زد و ردیف دندونهای مرتبش مشخص شد:من که آهی نکشیدم.
بلند تر رو به عمو گفت:-معذرت میخوام دست خالی اومدم،انقدر دستپاچه شده بودم که یادم رفت.
-نه عمو جان این چه حرفیه؟همین که به این سرعت اومدیای ول داره....تو این ترافیک و با این راه دور...
زن عمو گفت:-پارسا جون مادر،تو بهش بگو،به حرف ما که گوش نمیکنه،بس که درس میخونه به این روز افتاده،تو بهش بگو شاید افاقه کنه،سلامتی اش از درس واجب تره.
دستشو به زانو گرفت و از روی صندلی بلند شد:
بیا بشین مادر،بیا.
-نه شما راحت باشین،من اینجا پیش ترمه راحتم.
بعد رو به عمو پرسید:-تا کی باید بمونه؟
عمو گفت:-دو سه ساعتی باید بمونه که جواب ازمایشاش بیاد و اگه خطری نبود مرخص میشه.
پارسا با احساس مسئولیت عمیقی گفت:-عمو جان شما تشریف ببرین،من اینجا هستم.
عمو سرش را به نشان نفی بالا انداخت:
-نه باید بمونم و خیال راحت شه،نمی دونی چقدر خودمو سرزنش کردم،پیش خودم فکر میکردم به خاطره داد و بیدادهای من حالش بد شده....خیالش رو راحت کردم:
-نه عمو جان،شما به من چی کار داشتین؟
عمو سر تکون داد:--اون قدر از دست بهرود عصبانی و ناراحت بودم که خونه رو گذاشته بودم رو سرم.
بهی به طرف عمو رفت و بازوش رو گرفت:-تقصیر شما نبود بابا،بی خود خودتو اذیت میکنی...
رو به زن عمو کرد:-حالا که آقا پارسا اینجاست بهتره ما بریم تا ترمه استراحت کنه،دورش خلوت باشه بهتره.
زن عمو لبخند زد:-آره ترمه ما رو میخواد چی کرد؟وقتی نامزدش کنارش باشه اتوماتیک وار حالش خوب میشه،دیگه نه آمپول تقویتی احتیاج پیدا میکنه،نه اضطراب جرات میکنه پا بذاره تو دلش،آره مادر ما بریم بهتره....
عمو مردد بود:-پارسا جان عمو،حتما پیشش میمونی؟
-این چه حرفیه عمو جان؟می مونم وظیفمه....شما بهتره استراحت کنین.
من با دکتر صحبت میکنم و بعد با ترمه میایم خونه.
عمو با اصرار گفت:-کاری،چیزی داشتی حتما تماس بگیر.
-خیالتون راحت باشه.
همه رفتند و من و پارسا تنها موندیم،ملافه ی سفید رو گرفته بودم بین انگشتام و مچاله میکردم،حرفی م نداشتم بزنم،در واقع از نگاه کردن به چشمای پارسا شرم داشتم.
پارسا دست باند پیچی شده امو گرفت گفت:-چی شده؟

صدا به سختی از گلوم در اومد:-بریده.
-با چی؟
-مثل اینکه با شیشه میز توالت.
تعجب کرد:-مثل اینکه دیگه چه صیغه یه؟یعنی نمیدونی...
 
صفحه 389 تا 393
منتظر بود برایش بگم، وبالاخره م باید براش می گفتم: حالم بد شد، نمی تونستم نفس بکشم خواستم از اتاق بیام بیرون که نفهمیدم وافتادم، همین حین دستم با شیشه بریده، آخه شیشه میز توالت لب پرشده بود و دقیقاً به همون جا کشیده شده...
نگاهش تلخ بود: چرا حالت بد شد؟
همین طور که ملافه رو مچاله می کردم گفتم: به خاطر درس!
لحن پارسا خشک شد: بهم دروغ نگو.
هول شدم: دروغ نمی گم.
لبخند کجی زد و روش رو برگردند: این شد دوتا دروغ، دختر جون گفتن حقیقت از هر چیزی بهتره، حالا بگو ببینم چی شد که این بلا به سرت اومد؟!
زیر فشار نگاهش طاقت نیاوردم وماجرای تلفن رو گفتم، صورت پارسا مثل مرمر سخت و بی حالت شده بود، با نگرانی گفتم: من به خاطر خودم نگران نیستم، بیشتر دلشوره و اضطرابم بابت توئه، می ترسم بلایی سرت بیاره واین طوری یه عمر خودمو نمی بخشم.
صورتش نرم تر شد: تو نگران من نباش، می تونم از پس آدم ناجوانمردی مثل اون بربیایم. فقط باید هرچی زودتر شر این پسر رو از سر خودت کم کنی.
یه کم فکر کرد: بهتره انتقالی بگیری وبری یه واحد دیگه، حتی یه شهر دیگه...
فکر بدی نبود ولی از این که رفتارای خسرو داشت باعث دربدری م می شد، از خودم واون متنفر بودم.
فصل سی ویکم
دکتر جواب آزمایش ها را نگاه کرد، یه نوار قلبی دیگه ازم گرفت: خانوم مشکل خاصی نداره، می تونین مرخصش کنین، فقط باید آروم باشه... از استرس و اضطراب دور باشه. یه کم هم تقویت لازم داره...
بعد از رفتن دکتر پارسا گفت: خیالم راحت شد.
به طرف در رفت، صداش کردم: پارسا؟!
با صدای نرمی گفت: جانم!
با لکنت گفتم: بابت امروز معذرت می خوام، رفتارم عادلانه نبود....
سر تکون داد: از دوست هر چه رسد نیکوست.
طلبکارانه گفتم: ولی حقش نبود بدون خداحافظی بری...
چپ چپ نگام کرد: سنگ پای قزوینه...
خندیدم: کجاشو دیدی؟!
زیر چشمی نگاش کردم، تو نگاش پر عشق و محبت بود، تاب نگاهشو نیاوردم. همین موقع صدای زنگ تلفن همرانش بلند شد، گوشی شیک و ظریفش رو درآورد، ابرو بالا انداخت: از خونه اس.
جواب داد: سلام... نه حالم خوبه، مرسی!... آره بهم خبر دادن یک از دوستام به مکل برخورده... بیمارستان... بهتره... بهتره... نگران نباشین، چشم.... خداحافظ
گوشی رو قطع کرد: مامانم بود. از این که سریع و بدون حرف از خونه بیرون زدم نگران بود.... به تو هم سلام رسوند. حالا می رم کارای ترخیصتو انجام می دم.
بعد از رفتنش نفس عمیقی کشیدم و چشمامو بستم و لبخند زدم، زیر لب گفتم: خوشحالم که این جایی.... دوست دارم ببینمت، حتی به قیمت بیمارستان اومدن و بستری شدن.
به آرومی از جا بلند شدم، مانتوم به چوب لباسی بود، پوشیدم و نشستم روی صندلی تا پارسا بیاد، چند دقیقه بعد پیداش شد: حالا می تونیم بریم.
از درمونگاه خارج و سوار ماشین شدیم، متوجه دم پارسا به طرف خونه نمی ره، با تعجب پرسیدم: کجا داریم می ریم؟
خوش اخلاق جواب داد: یه جای خوش آب وهوا!
- ولی من پس فردا امتحان دارم.
اخمی ساختگی روی چهره ش نقش بست: به قول زن عمو سلامتی از درست واجب تره منم می خوام یه کم به سلامتی تو برسم.
نگاهی به خودم کردم، مرتب و روبراه نبودم... خود پارسام با همیشه فرق داشت، با بدجنسی گفتم: با این سرو وضع؟!
شونه بالا انداخت: مگه چشه؟! خیلی م خوبه! اصلاً تو بد عادت شدی اون قدر که منوشیک وآلا مد دیدی. حالا یه بار این جوری م رو ببین شاید پسندیدی.
لبخند مهربونی زد. دیگه چیزی نگفتم، به ترانه قشنگی که از ظبط پخش می شد گوش کردم، نفهمیدم چقدر زمان گذشت که رسیدیم، با تعجب پرسیدم: این جا کجاست؟!
- دربند!
حروف رو کشیدم: د ر بـ نـ د؟!
ترمز دستی رو کشید: تا الان نیومدی این جا؟!
به اطراف نگاه کردم: نه اولین باره.
- پس پیاده شو و خوب نفس بکش، هوای این جا عالیه.
پیاده شدم و نگاهی به دورو بر انداختم، چند تا بساط لواشک فروشی و آلو درختی با رنگای شاد این ور و اون ور دیدم، رنگشون خیلی قرمز بود رو به پارسا گفتم: اینا به آدم چشمک می زنن.
پارسا آستین مانتومو گرفت: یادت نرفته که همین نیم ساعت پیش دکتر چی گفت.
آب دهنمو قرت دادم: آخه دهنم آب می افته.
نگاه سرزنش آمیزی بهم کرد: خب بهشون نگاه نکن.
- آخه نمی شه.
خندید: خجالت بکش... حالت که بهتر شد یه روز می آیم این جا و هرقدر دوست داشتی از این هله هوله ها بخور. هر چند که بیشتر از فایده ضرر دارن، چون رنگاشون طبیعی نیست می بینی چقدر قرمزن!
- همینه که آدمو می کشونه طرفش.
- دفعه بعد... الن آوردمت که تقویت بشی.
رفتیم روی تخت یه رستوران شیک و خوش منظره نشستیم، پارسا سفارش چگر ودل و قلوه داد یه دفعه دلم زیر ورو شد: من دوست ندارم.
نگاه تند وتیزی بهم انداخت: بی خود دوست نداری باید بخوری، چطور چیزای بی خاصیت هوس می کنی اما نوبت به خوراکیهای مقوی می رسه هزار تا بهونه و اطوار می آی؟
مسئول رتوران سیخ های جیگر رو آتیش و زیر لب شروع به خوندن کرد:
« آی دل و قلوه کبابه آی دل و قلوه کبابه
با سلیقه بیا فالی صناره گردو»
صدای گرم ودلنشینی داشت، پارسا گفت: عمو بلندتر بخون.
- باشه جوون، اینم به خاطر شما.
صداشو برد بالاتر: « لبو لبو گرمه لبو صبحانه لبو
حکیم فرموده گوجه حکیم فرموده گوجه
صفرا رو می بره شاتوت صناره گردو لبو لبو گرمه لبو صبحانه
لبو آب زرشک و آلبالو گوجه وشاه توت وآب آلو
زرد آب و صفرا بره گردو لبو لبو گرمه لبو صبحانه لبو»
سیخ های جگر رو گذاشت لای نون و بعد وسط سفر: نوش جون.
تو سفره دوغ و سبزی خوردن و ترشی هم بود، پارسا گفت: دل و قلوه فراموش نشه.
- ای به چشم قربان.
پارسا رو به من گفت: این قیافه رو به خودت نگیر، همه ش رو باید بخوری.
- این قدر ظالم نباش. از قیافه اش بدم می آد.
- الن فقط یه میر غضبم ، یه میر غضب واقعی. اگه نخوری از فلک شروع می کنم.
دست بردم و یه سیخ برداشتم، یه تیکه جگر گذاشتم لای نون و خوردم، بدک نبود، از اون چه که فکر می کردم بهتر بود، قیافه م باز شد. پارسا لبخند رضایت آمیزی زد: خوشت اومد؟
یه تیکه چیگر نمک زدم و بدون نون خوردم: خوبه خوشمزه اس.
- من تو رو جای بد نمی برم.
این جمله رو با غرور گفت و یه پیازچه خورد. این مرتبه سیخ های دل و قلوه پیدا شد. پارسا تشکر کرد وشروع کردیم به خوردن. چند دقیق تو سکوت گذشت، سکوتی که قیافه متفکر پارسا رو در پی داشت، یه مرتبه بشکن زد وخندید: گفتم این شعر چقدر واسم آشناست، خیلی قدیمیه، یه هنرمند تقریباً شصت وهفت هشت سال پیش اجراش کرده اسمش چی بود؟!
با نوک انگشت چند ضربه به پیشونیش و بعد از ثانیه ای گفت: استاد بدیع زاده...
یادم اومد، آهنگشم مین با شیان ساخته.
- هوم! چه اطلاعات جالبی داری، فکر نمی کردم.
- من به تاریخ موسیثی علاقه دارم.
- چه خوب!

دو مرتبه مشغول خوردن شدیم , چه اشتهایی باز کرده بودم , هر قدر می خوردم سیر نمی شدم و پارسا مجبور شد چند سیخ دیگه سفارش بده . با شرمندگی گفتم : من این قدر پرخور نسیتم , آ , این هوا باعث شده زیاد بخورم شایدم ضعف بعد از بیماری !
پارسا با محبت یه لقمه درست کرد و داد دستم : دلیلش مهم نیست , مهم اینه که فعلا خوب به خودت برسی , دکتر می گفت خیلی ضعیفی !
اینو که گفت یه جورایی به رگ غیرتم بر خورد و شروع به تعریف از دوران بچگی م کردم , زمانی که مامانم شمبون بی مخ صدام می زد , بعد نوبت به مدرسه و شیطنت هاش رسید . اون قدر حرف زدم که فکم درد گرفت و جالب این جا بود پارسا با اشتیاق چشم به دهنم داشت و هر چی می گفتم لبخند می زد .
بعد از خوردن یه استکان چایی کمر باریک سوار ماشین شدیم و به طرف خونه عمو رفتیم , پارسا برام مقداری پسته و بادوم خرید : نرمه حتما بخوری ها ! نیام ببینم چیزی نخوردی و الا گوشتو می گیرم .
دلم به هیجان اومد : چه خشن .
ـ تو باید ورزش بکنی , چرا اسمتو یه کلاس نمی نوسی ؟
ـ کو وقت ؟!
ـ امتحانات که تموم شد حتما این کار رو بکن .
ـ باشه , اما تو شیراز .
صداش غمگین شد : بر می گردی شیراز ؟
ـ اره دیگه , بعد از ظهر چهار روز دیگه بلیط دارم ...
پارسا متفکرانه و ناراحت گفت : درست فردای روزی که امتحانات تموم می شه ...
آه کشیدم : رفتنی باید بره دیگه .
سکوت کردیم ... مقابل خونه عمو که رسیدیم تعارفش کردم بیاد تو اما قبول نکرد , ضمن سفارش به این که خیلی مواظب خودم باشم و به تلفن جواب ندم گفت پس فردا می اد دنبالم که منو برسونه دانشکده , موافقت کردم و از هم جدا شدیم .
اون شب خیلی درس نخوندم , بیشتر سعی کردم استراحت کنم , چند مرتبه ای م تلفن زنگ زد و کسی حرف نزد , احتمال دادم خسرو باشه . شام زیاد نخوردم , بعد از اون همه دل و جگری که عصر خورده بودم , نمی تونستم ! با بهی اومدیم تو اتاق تا یه چایی بخوریم . اون که هنوز نمی دونست چی باعث شده کارم به دوا دکتر برسه ازم سوال کرد . وقتی همه چی رو فهمید , گفت : این تلفن دیگه به درد نمی خوره , از تکنولوژی سالها عقبه , می بایست یه گوشی بگیریم شماره انداز داشته باشه . این طوری لااقل می فهمیم کی زنگ زده و اگه اون مزاحم عوضی باشه , جواب نمی دیم تا یه مدت دیگه بره پی کارش !
بهی لیوان خالی چایی رو تو دستش چرخوند و با شیطنت گفت : ولی خودمونیم هر دوتون دنبال بهونه بودین ها ! بابا که به پارسا تلفن زد خودشو با سرعت نور رسوند من تعجب کردم چطور به سلامت رسیده , احتمال دادم پرواز کرده باشه ... عاشقیه دیگه .
حرکت خون رو تو رگهام حس کردم : سه روز دیگه تولدشه .
ـ پس باید یه کادو براش بگیری .
ـ اره این کار رو حتما می کنم , بالاخره باید ازش تشکر کنم هر چند که در برابر کار اون هدیه به چشم نمی اد .
ـ کادو بگیر به خاطر این که دوستش داری .
ـ نمی دونم چی واسش بگیرم .
لبهاشو کج کرد : خیلی چیزا می شه گرفت , پیراهن , اودکلن , کروات ... چه می دونم خودکار , کتاب !
با خوشحالی گفتم : خودشه کتاب .
شونه های بهی اویزون شد : حالا من یه چیزی گفتم , کتاب هدیه هیجان امیزی نیست ...
ـ بعدازظهر بهم گفت به تاریخ موسیقی علاقمنده می تونم یه کتاب در این زمینه بگیرم با یکی دو تا سی دی قدیمی ... از اون اهنگایی که ادم رو صفحه گرامافون بعضی فیلم های قدیمی می شنوه ...
ـ فکر بدی هم نیست ...
یه کم فکر کردم : فقط عیبش اینه نمی تونم غافلگیرش کنم , چون خودش می آد دنبالم .
ـ گفتی امتحانت سه روز دیگه اس ؟! ... خوب من اون روز بی کارم , چاره ای نیست خبر مرگم خودم با اون رنوی فکستنی م می برمت دانشکده , پارسا فقط بیاد دنبالت .
گونه اشو بوسیدم : قربون تو دختر عموی چیز فهم , حالا که این قدر مهربون و با محبتی فردا یه ساعت برام وقت بذار با هم بریم یه کتابفروشی تموم عیار تا من کادوی پارسا رو بگیرم .
ـ اونم باشه , دیگه چی ؟!
بالش کوچیکی که بغلش بود پرت کرد طرفم , بلند گفتم : نکن , این کپسول بی چاره خراب می شه ...
زد زیر خنده : واقعا شکل کپسوله فقط یه کم بزرگتره ... چطور تا الان دقت نکرده بودم ؟! مخصوصا این که دو رنگ م هست ...
خمیازه کشیدم : تو خوابت نمی آد ؟
بهی رفت سراغ صندلی که بشینه : باید درس بخونم فردا اخرین امتحانمه .
بهش حسودیم شد : خوش به حالت من دوتا امتحان دیگه دارم , عیبی نداره من بخوابم ؟!
با مهربونی خاص خودش گفت : نه عزیزم استراحت کن , منم دو سه ساعت دیگه می خوابم ... چراغم خاموش کن نور اذیتت نکنه , من چراغ مطالعه رو روشن می کنم .
اون شب تا صبح از دست خسرو فرار می کردم و تنها جایی که ارامش پیدا می کردم کنار پارسا بود .
صبح که بیدار شدم بهی نبود , بعد از صبحونه بکوب نشستم پای درس و چند باری م که تلفن زنگ زد طرفش نرفتم , دو مرتبه مزاحم بود , یه مرتبه مامانم و یه مرتبه پارسا . تا ظهر درسم تموم شد , بعد از یه استراحت کوتاه شروع به دوره کردم و بعدازظهر با بهی به قصد خرید هدیه از خونه زدیم بیرون .
روبروی خونه روی یه موتور بزرگ پرشی خسرو نشسته بود , با دیدنش پاهام لرزید , بهنوش امتداد نگاهمو دنبال کرد و با دیدن خسرو دست گذاشت پشتم و گفت : برو سوار شو , نگاش نکن .
تو ماشین نشستم , همون طور روی صندلی موتور کج نشسته و دستش به کمرش بود . پوزخند به لب نگام می کرد . بهی ماشین رو روشن کرد و با سرعت دور شد : چرا این قدر خودتو باختی ؟! مگه می خواد چه غلطی کنه ؟ اصلا بهش توجه نکن , ندید بگیرش ! اون وقتی ضعف تو رو می بینه لذت می بره ... تو که این طوری نبودی نرمه , چرا جلوی این پسر این قدر وا می دی ؟!
دستامو چنگ زدم : ازش می ترسم ... ببین دنبالمون می اد یا نه ؟!
از تو اینه پشت سرشو دید : نه خیالت راحت باشه .
ـ ادم این طوری تا الان ندیده بودم , دیدن سرمو بخوره از کسی م نشنیدم .
بهی چراغ قرمز رو رد کرد , اعتراض کردم : بهی این چه کاریه ؟ مثلا تحصیل کرده ای ...
ـ بی خیال بابا , این چراغ قرمز خیلی طولانیه حوصله نداشتم .
ـ پس قبض های جریمه ات دیدنیه .
لبخند زد : اون قدرم بد شانس نیستم ... خب حالا می ریم یه کتاب فروشی محشر که همه چی داره , علی الخصوص کتابای هنری .
ـ خیلی دوره ؟!
ـ نه زیاد , چند دقیقه دیگه می رسیم .
حق با بهی بود , کتاب فروشی بزرگ و خوبی بود , جامع و کامل ... یه کتاب مناسب پیدا کردم و بعد رفتم قسمت موزیک و ازش چند تا سی دی خیلی قدیمی خواستم و خوشبختانه دوتا داشت . همون جا خانمی بود که بسته بندی و کادو کردنش حرف نداشت , خرید هامو بهش دادم , با کاغذ کادوی لیمویی که جنس خاصی از الیاف داشت و روبان ابی و گل ریز اونو بی نهایت چشمگیر تزئین کرد .
از فروشگاه که خارج شدیم توقع داشتم خسرو رو ببینم خوشبختانه نبود , با خیال راحت سوار شدیم و به طرف خونه رفتیم . نزدیک که شدیم متوجه شدم خسرو همون طوری روی موتور نشسته با همون ژست زننده ! این بار نترسیدم , بدون توجه وارد خونه شدیم . صدای روشن شدن موتور اومد و بعدش گاز داد و رفت ...
همون طور که مانتومو به جالباسی اویزون می کردم گفتم : موندم این ادم کار و زندگی نداره ؟
بهی روسریش رو با بی قیدی انداخت یه گوشه : اصلا ادمه ؟ ولش کن , بیا درست رو بخون که فردا امتحان داری .
نشستم سر درسم , روز بعد با پارسا رفتم دانشگاه و برگشتم خونه , بهش گفتم برای اخرین امتحان فقط دم دانشگاه بیاد دنبالم , البته راضی نمی شد ولی بالاخره پذیرفت .
امتحان اخر هم به خوبی برگزار شد . پارسا چند متر جلوتر از دانشگاه تو ماشین منتظرم بود و البته مقابل در دانشگاه خسرو ! سرمو بالا گرفتم و سعی کردم بدون ترس رد شم . قلبم چنان می زد که نگو , تو دلم دعا می کردم هیچی نگه ... ظاهرا اون قدر عاقل بود که بعد از اون همه جنجال جلوی بقیه حرفی نزنه .
سریع رفتم و سوار شدم که البته از چشم خسرو دور نموند , پارسا سلام کرد : امتحان چطور بود ؟!
ـ خیلی سخت بود , بی انصافا نکرده بودن یه روز قبلش برامون تعطیلی بذارن , البته در مجموع بد نبود ...
طوری نشسته بودم که نایلون هدیه از نظرش مخفی بشه , می خواستم تو یه فرصت
399تا 404
مناسب بهش بدم، پرسيد: ناهار كه نخوردي؟
دلم به قارو قور افتاد: نه از كجا فهميدي؟
-از اين جايي كه الان ظهره، حالا با هم ميريم يه رستوران و هر چي دوست داشته باشيم مي خوريم،ميو نه ات با غذاهاي تند و فلفلي چطوره؟
-بد نيست، فقط آلرژي دارم.
-اگه اذيت مي شي مي ريم يه رستوران ديگه،غذاي چيني مي خوريم چطوره؟
دستامو زدم به هم: عاليه.
-یه دونه خوبش همین نزدیکیهاست .
دکور رستوران قابل توجه بود ،همین طور لباس گارسون ها، فضا کاملا چینی بود و احساس کردم تو دل پکن هستم . اسم غذاها عجیب غریب بود، از گارسون کمک گرفتیم و غذا سفارش دادیم.
سالاد و نوشیدنی که روی میز قرار گرفت ، بسته کادو شده رو گذاشتم جلوی پارسا: تولدت مبارک ، صدو بیست سال زنده باشی.
چشماش از حیرت گشاده شده و باز مونده بود ،کم کم لبخند نمکین و جذابی روی لبهاش نشست : تو روز تولد منو از کجا می دونستی؟... هم غافلگیر شدم ،هم خوشحال و هم شرمنده!
دست گذاشتم زیر چونه م ونگاش کردم : این همه احساس متفاوت رو چطوری یه جا جمع کردی؟
بسته رو کشید به سمت خودش: لطف کردی ،دستت درد نکنه... حالا بگو تاریخ تولد منو از کجا می دونستی؟
با لحن مرموزی گفتم:از اسرار، متأسفم نمی تونم فاش کنم.
-مهم نیست .خیلی خوشحال شدم.
چشماش برق زد: مرسی ترمه، ممنون!
صادقانه گفتم: قابل شما رو نداره... فقط محض به یاد بودنه، محض یادگاری ! اگه می خواستم چیزی بگیرم که جبران زحمتا و محبتهای تو رو بکنه ،همه پولهای عالم کم بود....
حرفمو قطع کرد: خرابش نکن ترمه .... اجازه هست بازش کنم؟!
-البته.
با دقت گلها رو از روبان جدا و روبان رو باز و با احتیاط کاغذ رو گشود، چشمش که به کتاب و سی دی ها افتاد فریاد کوتاهی از خوشحالی کشید: همون چیزیه که می خواستم.
با هیجان گفتم: واقعا ؟! می ترسیدم خوشت نیاد.
-این عالیه ، حرف نداره... صدبار تشکر می کنم ترمه.
-دیگه خجالتم نده.
گارسن با ظرفهای غذا اومد و تعارف هامون نصفه کاره موند ، تو طول غذای متفاوتی که خوردیم راجع به رفتن من حرف زدیم . پارسا غصه دار بود: نمی شد تو همین تهران بمونی؟
-نه دلم واسه بابا وسودی جون و تورنگ و ترنج تنگ شده.
با حسرت گفت: کاش توی یه شهر نزدیک تر زندگی می کردی .
با یه لبخند تلخ گفتم: می خواستم اعتراف کنم از این فاصله و دوری خوشحالم .
تعجب کرد :چرا؟
با اندوه سر تکون دادم: متأسفم ... نمی تونم بگم.
خودش متوجه منظورم شد، چیزی نگفت. وقتی منو مقابل خونه پیاده کرد ازش تشکر کردم و در حالی که سعی می کردم مواظب باشم بغضم معلوم نشه خداحافظی!
خیلی سفارش کرد مواظب خودم باشم، با دلی اندوهگین وارد خونه شدم . چشمم هوای باریدن داشت....
من عاشق بودم، عاشق پارسا!
فصل 32
یه ماهی از اومدنم به شیراز گذشته بود، به قول سودی جون آبی زیر پوستم رفته و یه کم رو اومده بودم . به هر حال پیش خونواده بودن مزایای زیادی داره، از طرفی درسم نداشتم و مدام تو خونه می خوردم و می خوابیدم. خبر خوشحال کننده این که بالاخره مشکل بابا بعد از یه سال و خرده ای حل شد و یه لبخند حقیقی روی لبهاش نشست به تبع اون بقیه م شاد و خوشحال شدیم، روزای خوبی بود... خیال همه راحت بود... از وقتی پلمپ کارخونه شکسته بود یه نفس راحت کشیدیم و یه آب خوش از گلوی همه پائین رفت.
کم کم زندگی به روال عادی خودش بر می گشت، تنها یه چیز آزارم می داد و اونم بی خبری از پارسا بود، درست سی و چهار روز بود که هیچ خبری ازش نداشتم ، دلم براش خیلی تنگ شده بود، چند باری رفتم سراغ تلفن که بهش زنگ بزنم ولی وسط کار پشیمون شدم، بنده خدا تو این مدت محبت رو در حقم تمام کرده بود و درست نبود بهش زنگ بزنم و تو عمل انجام شده قرارش بدم .... اون باید فکر می کرد و تصمیم می گرفت، هیچ دلم نمی خواست خودمو بهش تحمیل کنم.
با این که متوجه شده بودم اونم بهم علاقه منده ولی عاقلانه نبود با هم در تماس باشیم. به هر حال تک فرزند بود، پدر و مادرش براش هزار تا نقشه داشتن و ممکن بود خودشون کسی رو برای پارسا در نظر گرفته باشن. به هر حال پسری با شرایط پارسا واسه هر دختری ایده آل .... از دوریش می سوختم و می ساختم ، هر شب با یاد لبخند گیرا و چشمای مهربون و براقش می خوابیدم و صبح با تجسم چهره دلپذیر و نمکینش بیدار می شدم. دلم براش یه ذره شده بود ولی چاره ای نداشتم جز صبر! شاید که خدا گشایشی حاصل می کرد.
بابا یه روز صدام زد: ترمه جان ! دخترم.
خودمو لوس کردم و انداختم تو بغلش : سلام بابایی!
با یه اخم ساختگی گفت: بچه شدی.
گونه اشو بوسیدم : مگه شک دارین؟ من همیشه بچه شمام.
پیشونیم رو بوسیدو نگاهی به سر تا پام کرد: با این ریخت و قیافه دست کمی م از بچه های پنج شش ساله نداری...
بی تفاوت پرسیدم: چایی می خورین؟
کیفش رو کنار مبل گذاشت : اگه از دست تو باشه چرا که نه!
رفتم آشپزخانه ، بابا حق داشت اون روز مثل بچه ها لباس پوشیده بودم ؛ یه دامن شلواری کوتاه قرمز با گلای سبز و زرد و آبی، با یه بلوز آستین حلقه ای زرد رنگ ، موهامو گیس کرده بودم و انداخته بودم دو طرف شونه م.
سینی چای رو گذاشتم روی میز و چسبیدم به بابا: قربون شما بابای خوبم برم.
دستش رو انداخت دور شونه ام : یه ساعت دیگه حاضر شو بریم خرید.
تعجب کردم: خرید؟! چی قراره بخریم؟
بدون اینکه مهلت بدم جواب بده ازش فاصله گرفتم و با لحن پند آمیزی گفتم: قرار نیست ولخرجی بکنیم آ.... تازه چند روزه کار خونه راه افتاد....
بابا پرید وسط حرفم : تو به این کارا کاری نداشته باش، خیالت راحت که به لطف خدا هیچ مشکلی نیست.... حالام می خوام واسه تو گوشی بخرم.
خودمو زدم به اون راه : بابا جون ، چند بار بگم که من قرار دندونپزشک بشم، گوشی به دردم نمی خوره ، حالا تا چند سال دیگه می گم چی لازم دارم برام بخرم .
بابا خندید :گوشی تلفن گیج من!
بعد دست کرد توی جیب و یه سیم کارت باز نشده آورد بیرون : صفر، خط تهرانه ... مبارکت باشه.
دوست داشتم از خوشحالی برقصم : وای بابا جون مرسی ، خیلی زحمت کشیدی .
-نه عزیزم وظیفه امه . این طوری خیال خودمم راحته ، هر وقت که بخوام می تونم باهات تماس بگیرم .
چایی اشو برداشت و یه خرما به دهن گذاشت ، گفتم الانم نوبت یه گوشی شیک و آخرین مدله ،نه!
-الوعده وفا دخترم .
استکان خالی چایی رو در حالی که هنوز بخار از روش بلند می شد گذاشت روی میز و با لحن اندوهباری گفت: این یه ساله خیلی اذیت شدی...
نذاشتم ادامه بده: چه اذیتی بابا؟ شهریه م که به موقع حاضر بود، گرسنه مونده بودم یا بی لباس ؟! خیلی م خوب بود.
لحن بابا غمگین بود: نه عزیزم، نه! ... ولی جبران می کنم واسه ترم جدید یه خونه خوب برای تو و شاداب اجاره می کنم....
تاکید کردم: ساغر با ماست .
-خیلی خوب باباجون ! ساغر خانومم با شما... دیگه چی؟!
انگشت گذاشتم رو پیشونیم و فکر کردم ، بابا ادامه داد : به امید خدا یه ماشین م واست می گیرم که عصای دستت باشه و هر جا می خوای بری راحت باشی .
-قربونت برم بابای خوبم...
بابا اخم کرد : به شرط این که دختر خوبی باشی و حواستو جمع کنی و این مرتبه برای حل مشکلت هر راه حلی به ذهنت رسید به کار نبری....
شرمنده شدم : بابایی خودت گفتی یه جوری حلش کن.
-به هر حال گذشت ، فقط این که عاقل باش ، تو دیگه بزرگ شدی و همه روت یه جور دیگه حساب می کنن .
سرمو پایین انداختم ، دلم از یاد پارسا فشرده شد، بابا مکثی کرد و با آه بلندی ادامه داد...
داد:باز شانس آوردی پارسا پسر خوب و فهمیده ای بود!
کلمه «بود» بغض رو نشوند توی گلوم، این یعنی اینکه ز نظر بابا هم همه چی تموم شده و دیگه پارسایی وجود نداره.دیگه نتونستم بمونم ، عذرخواهی کردم و در میون حیرت بابا رفتم به اتاقم.
دلم گرفته بود، آخه چرا؟چرا من به پارسا علاقمند شده بودم؟ مگهقرارمون این نبود که فقط مدت کوتاهی نقش بازی کنیم پس چرا؟میبایست احساسات خودمو کنترل میکردم...نباید اینطوری بهش وابسته میشدم ..«سی و چها روزه که ندیدمش حتما تو این مدت تو یاد و خاطره پارسا کمرنگ شدم ، وقتی برگردم تهران دیگه کمتر هم دیگه رو میبینیم و به مرور یادش میره...عشق و عاشقی از سرمون میافته.»
گوشه اتاق مچاله شدم: نه بعید میدونم...از سر تو یکی که نمی افته.مگه تو این بی خبری سرسوزنی ازش غافل شدی؟..نه!یه سال دیگه هم بگذره تغییری به وجود نمی آد.
با خودم فکر میکردم و اشک میریختم که صدای بابا از پشت در اومد:حاضری بابا؟
از جا جهیدم، هنوز حاضر نبودم«سعنی یه ساعت شده؟» اشکامو با پشت دست پاک کردم:5 دقیقه دیگه میام.
صدای دور شدن قدم های بابا اومد، سریع موهامو باز کردمو شونه کشیدم ، جین پوشیدم و روش مانتو سفید ريال یه روسری نخی سفید سر کردم که کمتر گرمم بشه، یه نگاه به آینه کردم: وای بااین چشا بابا میفهمه گریه میکردم...حالا چه کار کنم؟!
چند ضربه به در خورد و بعد سودی ون اومد دداخل، حاضر و آماده ، طبق معمول شیک و خوش تیپ، فهمید گریه کردم آ با قدمهای سریع اومد طرفم:مامانت بمیره ترمه جون، چرا ناراحتی دختر گلم !اشکتو نبینم الهی ، چیه عزیزم ؟چی شده؟
نمیخواستم گریه کنم ولی اون لحظه به سینه پر محبت سودی جون احتیاج داشتم سرمو گذاشتم رو سینه پرمحبتش و گریه کردم ، سودی جون سرمو نوازش میکرد و تو گوشم کلمات محبت آمیز و آرام بخش میگفت: چی ترمه نازنین منو این طور ناراحت کرده؟! دردت بخوره به جونم ، چیه عزیزم؟
به من بگو چرا ناراحتی ...قربونت برم عزیزم ... حیف نیست چشمای نازت رو با اشک خراب کنی؟ اونم چشمای قشنگ و خمار که همه آرزوی داشتنشو دارن...
منو از خودش جدا کرد و با یه دستمال اشکامو پاک کرد : نمی خوای به من بگی چی شده؟
زورکی خندیدم :از خوشحالیه ، از اینکه حقانیت بابا ثابت شد و تونستیم دوباره عادی زندگی کنیم.
سودی جون فهمید تو دلم چه خبره ، باشیطنت مادرانه گفت: خودتی!
هول شدم : چیچی خودمم ! باور کن...
لبخند زد: گریه هاتو همون موقع کردی، الان یه طور دیگه اته.عیب نداره ! دوست نداری نگو! حالا برو به صورتت آبی بزن که بابات جلوی در منتظر ، گناه داره زیر پاش علف سبز شده ، برو دخترم.
تو روشویی چند مشت آب سرد به صورتم زدم ، سعی کردم لبخند بزنم ، گوشه های لبم را به طرف بالا بردم ولی قشنگ نشد ، مصنوعی و غیر قابل تحمل ! حرصم گرفت یه مشت آب پاشیدم تو آینه: وای اگه سودی جون بفهمه کلمو میکنه.
این فکر یه تسم حقیقی رو نشوند رو لبم، با خوشحالی به سمت بابا و سودی جون رفتم : خوب حالا کجا بریم.
بابا ازآینه بهم نگاه کرد :بریم اول یه گوشی واسه دخترم بگیرم.
گردنمو کج کردم: بعدش کجا بریم؟
-هرجا تو بگی...
مکث کردم: خب ... بدجوری هوس فالوده کردم، یه فالوده شیرازی اصیل.
بابا از سودی جون پرسید: کلاس ترنج کی تموم میشه؟
سودی جون به ساعیش نگاه کرد :یه ساعت و ربع دیگه.
بابا سرش تکون داد: اول میریم گوشی بخریم بعد میریم دنبال ته تغاری که اگه بشنوه بدون اون رفتیم گردش دلش میشکنه.
موافقت کردم:خوبه.
جلوی راسته گوشی فروشها ایستادیم ، بابا سخاوت رو در حقم تموم کرد:هر گوشی دلت خوایت بگیر...
به شوخی گفتم :خیلی گرون باشه چی؟
شونه بالا انداخت: مهم نیست ،هرروز که نمی خوای گوشی بخری ! درضمن تو دختر خوش سلیقه ای هستی و خیلی خوب از گوشی ات مراقبت میکنی.
در حالی که چشمم یه گوشی رو گرفته بود: هندونه زیر بغلم میذارین؟!
سودی جون به یه گوشی اشاره کرد: اون چطوره ؟ اون سیاهه که گوشه اس...
نپسندیدم: خیلی بزرگه ، مردونه اس!
حسابی روم زیاد شده بود ،آخر سر یه گوشی قلم نوری خردیدم: اگه اینو نمی خریدم میترکیدم.
شب ککه شاداب با تورنگ اومدن خونه امون حسابی سر به سرش گذاشتم: فکر کردی میذاشتم گوشی ات بهتر از مال من باشه؟ نه خانوم همچین اجازه ایی بهت نمیدادم ، بالخره عروسی گفتن ، خواهر شوهرس گفتن ... چزوندنی گفتن.
شاداب بدون اینکه اخم به ابرو بیاره گفت: یه گوشی میگرفتی به هیکلت بیاد، این که از خودت گنده تره.
کم نیاوردم :گربه دستش به گوشت نمیرسه ...
-گربه خودشو گم نکرده...
اخم کردم : داره روت زیاد میشه ها!
در گوشم زمزمه کرد:
به جای سخنرانی برو آبی ، چایی ، قهوه ای چسزی بیار، مثلا من مهمونم.
-تودیگه صاحب اختیاری، من و تو نداریم که خودت برو قهموه دم کن برای منم بیار...
پاشد: به هم میرسیم ترمه خانوم،حالا نمیتونم جوابتو بدم ولی بدون در به یه پاشنه نمی گرده ، از یه ماه دیگه فقط منم و تو ... یادت باشه.
گیلاس قرمز و درشتی که بهم چشمک میزد و برداشتم : معلومه که یادم هست ، حافظه ام خیلی خوبه ، حالا برو قهوه بیار.
یواش طوری که هیچ کس نشنوه گفت:ببینم جرات داری به گلپرم از این دستورا بدی؟
با بی خیالی گفتم:معلومه که نه چون بهش احترام میذارم...
بلندتر ادامه دادم: ولی تورو خیلی بیشتر دوست دارم.
پا شدم : بیا با هم بریم قهوه درست کنیم .
تورنگ اعتراض کرد: آشپز دو تا شد...
شاداب بهش چشم غره رفت: من و ترمه با هم نصفه آشپز هم نمیشیم...
ترنج بلند شد: پس منم میام تا سه تایی یه آشپز بشیم.
گوششو کشیدم: نه خانوم کوچولوی فضول ، بگو میخوام ببینیم شما دوتا در مورد چی حرف میزنید .بگو میخوام سر دربیارم.
ترنج موزیانه خندید: خوب،حالا که خودت میدونی پس چرا میپرسی؟!
همه زدیم زیر خنده، اون سب کلی به مامان شاداب اصرار کردم تا اجازه داد اون جا بمونه ، آخرش کار به التماس کشیده شد و بالاخره قبول کرد، البته ته دلش راضی نبود.
خوشحال بودم، میتونستم با شاداب درد دل کنم تا سبک بشم، تنها کسی بود که راحت راجع به پارسا باهاش حرف میزدم، اون شب هرچی تو دلم بود ریختم بیرون، شاداب با صبر و تحمل به حرفام گوش کرد و در نهایت سعی داشت دلداریم بده.حرفاش مثل مرهم بود اما نوازش دارویی موقت! چیزی که من احتیاج داشتم یه خبر از پارسا بود ...
حتی یک عکس ازش نداشتم که وقتی دلم تنگ شد نگاش کنم.عاشقی ام بد دردیه ها! اونم درد بی درمون... خدا وقتی دردی میده کاش درمونش هم زود بده.

 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 58
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 93
  • بازدید ماه : 308
  • بازدید سال : 808
  • بازدید کلی : 43,258
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید