loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 63 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

من تو بد دوره ای به دنیا اومدم.اوج سلطنت پهلویو منزوی شدن شازده های قاجاری شجرنامه پدرم به مظفرالدین شاه قاجار می رسید. البته هنوز هم بعد از این همه سال نمی دونم چند پشت این ورتر یا اون ور تر بابای من بوده ، اما پدرم لقب داشت، که همینطور نسل اندر نسل بهش رسیده. منتها وقتی رضا شاه اومد بعد از مدتی همه شناسنامه دار شدن، دیگه دوره این القاب هم گذشت. رضا شاه بیشتر فامیل و خانواده قاجار رو یا گرفته بود یا تبعید کرده بود، یا انقدر ترسانده بود که منزوی زندگی می کردند. پدر من هم یکی از افرادی بود که بی سرو صدا در انزوا زندگی می کرد. البته فامیل نزدیک و درجه اول قاجار و سلطنت نبود که بخواهد بترسد، اما همیشه جانب احتیاط را داشت که حرفی نزند و چیزی نگوید که برایش خطرناک باشد. حالا از این حرف ها بگذریم. پدر من خیلی ادعای روشنفکری می کرد و طرز زندگی ما خیلی خیلی از همطرازان خودمون بهتر بود. به دلیل اینکه پدرم تنها وارث پدربزرگم بود، ثروت قابل ملاحظه و زیادی داشت که عواید همان املاک و اشجار زندگی ما را به بهترین نحوی می چرخاند. البته من یک عموی بزرگتر هم داشتم ولی به دلایلی او از ارث محروم و از خانواده طرد شده بود. به هر حال پدرم با مادرم ازدواجی عاشقانه داشتند و در همان سالهای اول زندگیشان من به دنیا اومدم.
بنا به تعریف مادرم ، پدرم هفت شبانه روز جشن گرفت و همه خانه و سر درِ خانه را چراغانی کرد. اسم مرا هم با اِهن و تلپ گذاشتند توران دخت، به فاصله چند سال خواهرم به دنیا اومد. ولی پدرم این بار زیاد شادی نکرد، دیگه اونقدر هم روشنفکر نبود که بتواند وجود دو دختر را پشت سر هم قبول کند، ولی باز با دبدبه و کبکبه اسم خواهرم را گذاشتند پوران دخت و بعد از آن مادرم تا سالهای سال باردار نشد. به هر حال وقتی من دست چپ و راستم را شناختم متوجه محیط اطرافم شدم. از وقتی یادم میاد باغبان و خدمتکارو راننده داشتیم. مادرم زن چاق و تپلی بود با موهای مجعد مشکی و زیبا که هیچوقت کوتاهشان نمی کرد و بلندی موهایش تا کمر می رسید. صورت گرد و سفیدی داشت، با چشم و ابروی مشکی و مینیاتوری، دماغش کمی عقابی بود ، اما لبهای گرد و پرش جبران دماغ استخوانی اش را می کرد.
چنان ابهتی داشت که وقتی به ما چشم غره می رفت از ترس خشک می شدیم. زیاد مارو کتک نمی زد ، فقط چشم غره و گاهی نیشگون هایی از بازویمان می گرفت که تا هفته ها جایش درد می کرد. من و خواهرم در آرامش و ناز ونعمت بزرگ شدیم واز همان کودکی مثل مادرم به همه کسانی که در خانه مان کار می کردند امر و نهی می کردیم. پوران البته از من دل رحم تر بود. کم کم بزرگ می شدیم و از نیمکتهای دبستان به دبیرستان منتقل می شدیم. در همان زمان مادرم بار دیگر حامله شد.البته در آن مدت دکتری نبود که مادرم پیشش نرفته باشه و دعا نویس و رمالی نبود که مادرم را نشناسد تا عاقبت نذر و نیازهایش نتیجه داد و پس از پانزده سال حامله شد. دیگه پدرم چه حالی داشت بماند. من وپوران هم انقدر بزرگ شده بودیم که اصلاً حسودیمان نمی شد و حتی خوشحال بودیم که کسی کاری به کار ما ندارد.
خوب دو دختر نوجوان بودیم که دلمان می خواست بی آن که باز خواست شویم شیطنت کنیم. در همان روزها که مادرم باردار بود و به سنگینی حرکت می کرد ، اتفاقی افتاد که شاید همان سرنوشت مرا عوض کرد.یک شب مادرم از جایش بلند می شود تا آب بخورد. پدرم که به سنگینی خوابیده بود متوجه نمی شود و مادرم به آشپزخانه می رود. به گفته خودش چون می بیند هوا لطیف و بهاری است به ایوان میاد تا هوایی بخورد. آقا بابا ، باغبان پیرمان هم که آن شب بی خوابی به سرش زده بود در گوشه ای از ایوان در تاریکی مشغول گلدان ها بوده که مادرم بیرون می آید.آقا بابا هم برای اینکه مامانم نترسد گوشه ای پنهان می شود ، غافل از اینکه سایه اش چند برابر بزرگتر از خودش روی دیوار افتاده است. آن شب مادرم که سایه آقا بابا رو دید جیغ بلندی کشید و غش کرد. من همه چیز رو خوب یادمه، پوران خوابش سنگین بود بیدار نشد. اما من و پدرم با عجله به ایوان پریدیم، آقا بابا گوشه ای کزکرده بود و بر سرش می زد. پدرم وقتی مادرم رو بیهوش روی زمین دید دست و پایش را گم کرد. فریاد میکشید و دور خودش می چرخید. عاقبت داد کشید:
-رحمان...رحمان ماشین رو بیار.
اما هیچ خبری از راننده مان نبود. من با عجله کمی سرکه از آشپزخانه آوردم و زیر بینی مادر گرفتم.
شانه هایش را مالیدم و بی اختیار اشک می ریختم. آقا بابا هم گوشه ای چمباتمه زده بود و زاری می کرد، انقدر صدایش سوزناک بود که اعصابم بهم می ریخت. صدایم را بلند کردم وفریاد کشیدم : برو انقدر ناله نکن. مادرمو تو کشتی، برو از جلو چشام کنار...
وقتی آقا بابا ترسان دوید و در ته باغ نا پدید شد ، پدرم که با فریاد من به خود آمده بود داد کشید:
-رحمان کدوم گوری هستی ؟
به هر حال آن شب با هر مصیبتی بود مادرم را در ماشین انداختیم و پدرم خودش رانندگی کرد.در میانه راه مادرم به هوش اومد و با تعجب به من نگاه کرد: وا...توران، چی شده؟
پدر با مهربانی جواب داد: تو از حال رفتی، دارم می برمت دکتر.
مادرم که یادش افتاد چه بر سرش آمده نیم خیزشد: ناصر، تو ایوون یکی قایم شده بود. انگار جن بود! انقدر بزرگ بود نگو!
پدر با ناراحتی سر تکان داد: این حرفا چیه تابان؟ جن کجا بود؟ این آقا بابای بیشعور داشته به گل ها ور می رفته ، تو رو دیده خواسته قایم بشه که نترسی، احمق کارو بد تر کرده، این رحمان گور به گور هم معلوم نیست کدوم گوری رفته... بذار برگردیم یه پدری از همه در میارم که خودشون حظ کنن.
حرف پدرم با فریاد مادرم قطع شد:وای کمرم...وای دلم...
تا رسیدن به بیمارستان مادرم از شدت درد اشک ریخت و فریاد کشید. وقتی رسیدیم پرستاری خودش را رساند و مادرو پدر را به طرف سالنی راهنمایی کرد. چند ساعتی پشت در ماندم تا پدرم با شانه های افتاده به طرفم اومد. فوری فهمیدم که اتفاق بدی افتاده، حدسم درست بود، مادرم که بر اثر ترس و هول زایمانش جلو افتاده بود، پس از چند ساعت درد کشیدن بچه نارسی به دنیا آورد که فقط چند لحظه زنده ماند و در دستهای مادرم جان سپرد. بد ترین قسمت این فاجعه این بود که بچه پسربود. مادرم تا مدتها ناراحت و افسرده کنج خانه برای پسر از دست رفته اش عزا گرفت.
آن روز به محض بازگشت به خانه پدرم که به شدت عصبانی بود آقا بابا و رحمان را احضار کرد. من هم به سرعت دویدم و رختخواب مادرم را پهن کردم و او را که هنوز به گوشه ای زل زده بود دررختخواب خواباندم. بعد از ظهر وقتی آقا بابا از ما خداحافظی کرد و از مادرم که به دیوار زل زده بود حلالیت خواست و وسایل اندکش را جمع کرد و رفت، تازه فهمیدم که پدرم هم آقا بابا و هم رحمان را که معلوم شده بود هر شب برای قمار بیرون میرفته و تا صبح پای بساط قمار بوده؛ بیرون کرده است. فقط شایسته باقی ماند که کارهای خانه را انجام دهد. تا چند ماهی خانه مان ماتم کده بود. شبها صدای گریه مادرم و دلداری پدرم را می شنیدم و دعا می کردم هر چه زودتر جال مادرم بهتر شود، چون به شدت حوصله مان سر رفته بود. قبلاً هر هفته مهمانی های بزرگ داشتیم.آخر تابستان به ییلاق می رفتیم و یک ماه خوش می گذراندیم و تا باز گشایی مدارس ، خستگی یک سال درس خوندن رو در می کردیم.اما با حال بد مادر و ناراحتی پدرم همه برنامه های تفریحی لغو شده بود. سرانجام اوایل پاییز مادرم ازجا برخاست و دوباره آرایش کرد و موهایش را با مروارید های ریز بافت. لبخندش اگر چه کمرنگ ولی باز صورتش را درخشان می کرد. پدرم هم با خنده مادرم دوباره خندید و کم کم زندگی مان به روال سابق بازگشت. اما با فصل بازگشایی مدارس بی راننده بودن برای پدرم سخت بود ، چون کسر شانش می شد که ما را شخصاً به مدرسه ببرد و برگرداند. حیاط بزرگمان هم احتیاج به رسیدگی داشت. یکی دو هفته بعد وقتی پدرم از مسافرت برگشت دستانش پر بود. کره محلی، عسل ، ماست ، خیک دوغ، گوشت گوسفند و چند مرغ زنده و البته یک خانواده چهار نفره که همراهش آورده بود و قرار بود به عنوان باغبان و راننده انجام وظیفه کنند. این طوری بود که آقا قدرت شد باغبون و پسر ارشدش که تا کلاس هشتم درس خوانده بود رانندگی ما را به عهده گرفت. البته طوبی خانم، زن آقا قدرت هم برای همه ما کار می کرد. ازخیاطی تا پختن مربا و شستن پرده ها و دوختن ملافه ها. آن روزها من تازه به کلاس دهم رفته بودم و خیلی احساس بزرگ شدن می کردم. موهایم رافر می زدم و با هزار بدبختی مثل دم عقرب روی پیشانی ام می چسباندم.
روز اولی که مسعود من و پوران رو به مدرسه رساند هرگز فراموش نمی کنم، من که انتظار داشتم با یه پسر دهاتی لپ گلی رو به رو بشم با دیدن مسعود از تعجب خشکم زد.قد بلند و چهار شانه بود با موهای مجعد مشکی و صورت بیضی و چانه و گونه استخوانی با چشم و ابرویی بسیار زیبا که همیشه پایین را نگاه می کرد. خیلی سر بهزیر و محجوب بود و اصلاً حرف نمی زد. بعد از مدتی همه دوستانم متوجه مسعود شدند و با هیجان و پررویی درباره اش حرف می زدند و می خندیدند. پوران هنوز بچه بود، اما من بی شعور تحت تاثیر حرفهای دوستانم و تعریفهای آنان به مسعود علاقمند شدم. خودش هم که از رفتار صمیمانه من کمی شیر شده بود گاهی در آینه نگاهم می کرد و لبخند می زد. آن روزها خواستگار هم زیاد داشتم که اکثراً از خانواده های اعیان و ثروتمند بودند ، اما پدرم آرزو داشت که ما تحصیل کنیم و به جایی برسیم، این بود که تا من گفتم آخ، خواستگار بخت برگشته رو بدون هیچ دلیلی جواب می کرد و به اعتراض و التماسهای مادرم توجهی نمی کرد. مادرم آرزو داشت که من ازدواج کنم وبه قول خودش چشم همه دختران فامیل را خیره کنم.آن وقت ها واقعاً خوشگل بودم و نازم خیلی خریدار داشت و مادرم با استفاده از قیافه من و اسم ورسم پدرم میخواست بهترین داماد را برای دخترش انتخاب کند و ازاین که پدرم به سادگی تمام خواستگاران خوب و ثروتمند را رد می کرد ناراحت بود. اما خودم خوشحال بودم، دلم نمی خواست از مدرسه و دوستانم دل بکنم و جدا بشم. آن زمان دوستی داشتم به نام فرخنده که خیلی با هم صمیمی بودیم. اوهم از خانواده استخواندار و معروفی بود، ولی بر عکس من اصلاً قیافه نداشت. قد کوتاه و اندام خپلی داشت و صورتش پر از جوش و لک و دماغش خیلی برای صورتش بزرگ بود. تنها زیبایی صورتش چشمان درشت و براقش بود. آن روزها فرخنده در هر فرصتی راجع به مسعود صحبت می کرد واز من درباره اش سوال می کرد. سوالهایی که جوابش رانمی دانستم. چند سالشه؟ قبلاً کجا بودن؟ چه کار می کرده؟ نامزد داره یا نه؟... این حرفها در طول روز باعث می شد ناخود آگاه به مسعود فکر کنم و کم کم در میان راه از او سوال می کردم واو را به حرف می گرفتم.
روزهای اول مسعود جوابم را با دو سه کلمه می داد، آن هم با صدایی که به زحمت می شنیدم چه می گوید. اما کم کم جرات و جسارت پیدا کرد و از خانه تا مدرسه با هم صحبت می کردیم. در این میان پوران از پنجره به بیرون نگاه می کرد و سر خودش گرم می کرد. در خانه هم پدرم از آقا قدرت خیلی رضایت داشت. کلاً خانواده متواضع و افتاده ای بودند که در مقابل ما صدایشان را بلند نمی کردند. طوبی خانم هر وقت برای من چیزی می دوخت قربان صدقه قد و بالایم می رفت و ساعتها اززیبایی و وجاهتم سخن می گفت تا آنجا که حوصله من و مادر رو سر می برد و با هشدار مادر ساکت می شد.
بعد از گذشت چند ماه دیگر خیلی چیزها راجع به مسعود می دانستم و برای دوستانم با آب و تاب و شاخ و برگ بیشتر تعریف می کردم.مسعود و خانواده اش در روستایی که پدرم در آن املاک و زمین های فراوان داشت زندگی می کردند.مسعود تا کلاس هشتم درس خونده بود. خودش با خجالت تعریف می کرد: درسم زیاد خوب نبود و هر سال با کلی تجدیدی به کلاس بالاتر می رفتم. وقتی کلاس هشتم رو تموم کردم دیگه از درس خسته شدم و برای همین دیگه نرفتم.
بعد پدرش پول زیادی فراهم می کند و به یکی از اهالی ده می دهد تا با آن کار کند و هر ماهپولی به عنوان سود به پدر مسعود بدهد. اما طرف کلاه بردار از آب در میاد و با پولها نا پدید می شود. پدر مسعود به خاک سیاه می نشیند، هر چه دارد و ندارد می فروشد تا قرض طلب کارانی را بدهد که از آنها پول گرفته و به آن کلاه بردار داده بود. در همان زمان پدرم به دنبال یک باغبان و راننده خوب می گردد و آقا قدرت به او معرفی می شود و بعد از قبول شرایط پدرم اثاثشان را به خانه گِلی ته حیاط منتقل می کنند و ماندگار می شوند. یکی از روزهایی که مسعود ما را به مدرسه می رساند، طبق معمول میان همکلاسی هایم درباره مسعود بحث در گرفت. من هم ساکت ، شنونده اظهارنظرهای دوستانم بودم . فرخنده با حسرت گفت:
-من که خیلی دلم می خواد شوهر آینده ام قیافه ای شکل مسعود داشته باشه.
فرح که دختر با مزه وشیطانی بود دستی تکان داد و گفت:خوب این که کار نداره، بیا برو زنش بشو.
در میان بهت و تعجب من فرخنده لبخندی زد و گفت: اگه بیاد خواستگاری از خدامه که زنش بشم. اما من از این شانس ها ندارم. نصیب من عاقبت یکی از پیر پسرهای قوامی است.
ژیلا با عشوه همیشگی اش گفت: از خدات باشه عروس خانواده قوامی بشی ، بابا م میگه سرشون حسابی به تنشون می ارزه، اونا پولدارن ، اما مسعود چی؟ راننده است ، باباش باغبون وننه اش کلفت خونه توری ایناست.
انتظار داشتم همه حرفش رو تایید کنند، اما همه با جملاتی نیش دار و کوبنده ژیلا را سر جایش نشاند. خوب آن زمان همه ادعای روشنفکری و انسان دوستی می کردند. البته شکم هایشان پر بود و ادا در می آوردند.چون بعدها بهم ثابت شد که همه حرف مفت می زنند. به هرحال من هم عضوی از همان گروه بودمو عقاید دوستانم خیلی روی ذهنم تاثیر داشت. این بود که در رویای خوش فرو رفتم. چه عیبی داشت اگه مسعود از خانواده فقیر و زحمت کشی بود؟ مگر بابا نمی گفت کار عار نیست؟در عوض به قول افسانه جوان بود و نون بازویش را می خورد، چند سالی که سخت کار میکرد صاحب همه چیز می شد. اصلاً شاید پدرم بهش کمک می کرد و دستش را جایی بند می کرد.
مسعود از وقتی به تهران آمده بود ، دوستانی دور و برش را گرفته بودند و برو بیایی بهم زده بود و کم کم از پیله تنهایی اش بیرون می آمد. شبی در باغ خانه مشغول قدم زدن بودم، که دیدمش روی نیمکتی در انتهای باغ نشسته، داشت کتابی می خواند ، از دور ندیدم چه کتابی می خواند، با دیدن من فوری کتاب را بست و سلام کرد. جوابش را دادم و برای اینکه سر صحبت را باز کنم پرسیدم:
-مطالعه می کردید؟
با این که سوال خیلی خصوصی وهیجان انگیزی نبود دست و پایش را گم کرد و به تته پته افتاد. احساس کردم چیزی می خواند که دلش نمی خواهد من بدانم. ناگهان به این فکر افتادم که شاید نامه ای میان کتاب پنهان باشد و آن را می خوانده، با این فکر از حسادت داغ شدم. آمرانه گفتم:
-کتابتون رو ببینم.
با آن که حدود پنج شش سالی ازمن بزرگتر بود ، اما بی نهایت ازم حساب می بردو جرات مخالفت نداشت. اما این بار آهسته گفت: چیز مهمی نیست.
و کتابش را در جیبش گذاشت. ناگهان یاد حرفهای فرخنده و علاقه اش نسبت به مسعود افتادم و صورتم گر گرفت. نمی دانم چرا آن لحظه اطمینان داشتم که نامه عاشقانه از فرخنده دریافت کرده، بغض گلویم را گرفت. احساس کردم بهم خیانت شده، دوباره گفتم: گفتم کتابتون رو بدید ببینم.
این بار دستش را آهسته در جیبش کرد و کتاب کوچکی را به طرفم دراز کرد. به محض دادن کتاب از جایش برخاست و به سرعت به طرف اتاقش رفت. با دستانی لرزان کتاب را ورق زدم. ناگهان کاغذی تا شده و سفید از درون کتاب بیرون افتاد. پس حدسم درست بود. به سرعت نامه را باز کردم ، اما با خواندن سطور نامه نفسم بند اومد. قلبم به شدت می تپید، با نگرانی به اطراف نگاه کردم. دلم نمی خواست کسی مرا در آن حال و روز ببیند. نامه عاشقانه بود، اما نه از طرف فرخنده، بلکه با خط مسعود نوشته شده بود.
درون نامه با خط بچگانه ای نوشته شده بود:


توران...توران...توران! اگر هزار بار اسمت را بنویسم و بخوانم سیر نمی شوم. توران عزیزم ، همه چیز تو زیبا و به جاست. هم اسمت هم خودت و من چه بدبختم که باید تو را ببینم و هر لحظه کنارت باشم نتوانم داشته باشمت. هرروز که تو را به مدرسه می رسونمت آرزو می کنم روزی برسد که برای همیشه کنارم باشی. بوی عطرت وقتی سوار ماشین می شوی، صدای نرم و لطیفت وقتی با من حرف میزنی، نگاه طلایی چشمانت وقتی درآینه نگاهم می کنی، همه و همه برایم مثل گنجی دست نیافتنی است. وقتی از ته دل می خندی و سرت را به عقب پرتاب می کنی ، دلم می خواهد در آن لحظه احساسم را بفهمی که چقدر دوستت دارم، اما وقتی یادم میاد من کیستم و خانواده ام کیستند، به این نتیجه می رسم که همه اینها آرزویی محال است. تولایق شاهزاده ها هستی ، نه گدای بی سر و پا مثل من! اما بدان که من تا ابد دوستت دارم و در قلبم فقط تو رو راه میدم.

نامه پر از خط خوردگی و غلط بود. اما هر چه بود برای من که تا به حال چنین چیزهایی دریافت نکرده بودم ، عالمی داشت. از آن روز نگاههای مسعود رنگ دیگری گرفت. رنگ عشق، محبت. هر بعد از ظهر برایم روی نیمکت باغ گل می ذاشت و نامه ای هم زیر گل ، انتظار خواندن را می کشید. تا اینکه روزی پوران سرمای سختی خورد و اجباراً خانه ماند و من تنها سوار ماشین شدم. در میان راه مسعود با صورتی بر افروخته و صدایی گرفته به حرف آمد. اول آینه را طوری تنظیم کرد تا بتواند نگاهم کند. بعد با زحمت بسیار پرسید:
-نامه هامو خوندی؟
سرم را تکان دادم.صدایش برایم مثل لالایی بود.
-توران من خیلی دوستت دارم، هر کاری بگی می کنم تا تو ازم راضی باشی، تو چطور؟توهم منو دوست داری؟
آن لحظه فقط به این فکر می کردم که مسعود سرسخت و سر به زیر را به چنگ آورده ام. در فکر دوستانم به خصوص فرخنده بودم که حتماً با شنیدن این خبر از حسادت می ترکید، سر مست از این پیروزی گفتم:آره.
مسعود ماشین را نگه داشت و به عقب برگشت. چشمانش تبدار و صورتش گل انداخته بود. پرسید: حاضری باهام ازدواج کنی؟
نفس بریده جواب دادم:نمی دونم، بابام نمی ذاره...
-اگه تو بخوای هر کاری می کنم تا آقا رو راضی کنم!
از شنیدن کلمه آقا دنیای خوش عاشقانه ام مثل حبابی روی آب ترکید. آهسته گفتم:
-راه بیفت، دیرم شد.
او هم به خود آمد و حرکت کرد. حرکاتش از روی حواس پرتی بودو چند بار نزدیک بود تصادف کنیم. وقتی رسیدم برای زنگ تفریح بی قرار بودم، دلم می خواست همه چیز را برای دوستانم تعریف کنم. در فرصت به دست آمده از سیر تا پیازماجرا را برای بچه ها تعریف کردم، وقتی حرفام تموم شد اولین نفری که به حرف آمد فرخنده بود:
-خوش به حالت! مجسم کن شب عروسی ، مسعود تو لباس دامادی چقدر خوش تیپ میشه، همه جا انگشت نما میشی، همه از حسودی می ترکن، عروس و داماد خوشگل.
نفر بعدی ژیلا بود که از بیزاری صورتش را جمع کرده بود و با ناز و ادا گفت:
-می خواستی بهش بگی بره گم شه بچه دهاتی! بره همون دهاتش زن بگیره!
ولی فریده و زری شروع کردند به طرفداری به قول خودشان از قشر زحمت کش:
-این حرفها چیه؟ هنر رو این آدما می کنن که از زحمت و دست رنج خودشون پول در میارن و خرج زن و بچه شون می کنن، مثلاً بابای شکم گنده تو به جز خوردن و خوابیدن و دستور دادن به رعیت های املاکش چه کار بلده بکنه؟
اگه توری با این پسر ازدواج بکنه و زندگیشو بسازه، هنر کرده! نه امثال شما ها که نسل اندر نسل پروت و ملک و املاک رو به ارث می برید و ازدواج های اقتصادی می کنید. با کسی ازدواج می کنید که اندازه پدر خودتون مال و اموال داشته باشه، مسعود هم یه آدمه درست مثل من و تو! حتی ممکنه خیلی از تو بهتر باشه...
ژیلا که حسابی بهش برخورده بود با صدای نازکش جیغ جیغ کرد:
-چی میگی؟ تو که بابای خودت مجیز گوی درباره، پدر بزرگت نوکر رضا شاه بوده و حالا پسرش نوکر دست به سینه پسر رضا شاهه! باز گلی به گوشه جمال پدران ما که پروت در خانواده شان موروثی است و احتیاج به نوکری و چاپلوسی ندارن!
بچه ها مشغول جر و بحث و دعوا و مرافعه بودن، اما من در رویای دیگری بودم. در رویا می دیدم که زن مسعود شدم و همه محو جمال ما شدند. خانه کوچکی خریدیم و مسعود صبحها سر کار می رود وعصر خسته و عاشق برمیگردد. بچه ها حق داشتند، مسعود هم آدمی بود مثل بقیه، فقط گناهش این بود که پدرش پول دار و اعیان زاده نبود. شاید اگر همه بچه ها مثل ژاله بودند ، داستان این عشق بچگانه همان جا پایان میافت؛ اما اینطور نشد. من و مسعود روز به روز بیشتر به هم علاقمندمی شدیم، تا جایی که اگر روزی به دلیلی همدیگر را نمی دیدیم ، هر دو کلافه وسر در گم به دنبال هم می گشتیم. من سال آخر دبیرستان بودم که سرانجام رازمان از پرده برون شد.
خواستگار خیلی خوب و موجهی برایم اومده بود و حتی پدرم نتوانسته بود به سرعت جواب رد بدهد.
اول از همان بهانه های معمول آوردم، اما این بار مادرم سفت و سخت پی قضیه را گرفته بود. خواستگارهم قیافه خوبی داشت و هم وضع مالی اش از هر کسی که می شناختم بهتر بود. تحصیل کرده و مودب بود و به پدرم قول داده بودبه من اجازه ادامه تحصیل دهد و حتی اگر راضی باشم هر دو برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برویم. مادرم هم با توجه به این همه وعده و وعید حاضر نبود او را از دست بدهد، به قول خودش این خواستگار دهان همه ر ابا عسل بسته بود و من هم نباید بی جهت بهانه می گرفتم. هم سنم مناسب ازدواج بود و هم شرایط از این بهتر نمی شد. وقتی با زبان خوش و لوس بازی نتونستم پدر را راضی کنم، قهر کردم و در اتاقم بست نشستم. چند روزی محلم نذاشتند اما عاقبت پدرم که طاقت نداشت انقدر اصرار کرد تا به عشقم اعتراف کردم. هرگز آن روز را فراموش نمی کنم. پدرم از شنیدن اینکه مسعود را دوست دارم، روی تخت افتاد و رنگش پرید. سرش را میان دستانش گرفت و ساکت ماند. از ترس مثل حیوانی که شکارچی دیده باشه، کنج اتاقم کزکرده بودم. منتظر بودم پدرم داد و بیداد راه بیندازد و تهدیدم کند، حتی با این که هرگز دست روی ما بلند نکرده بود، به طرفم حمله کند و کتکم بزند.اما بعد از دقایقی که مثل قرن بر من گذشت پدرم سر بلند کرد و گفت:توران جدی نگفتی، مگه نه؟
آهسته سر تکان دادم. صدای پدرم می لرزید: توران هیچ می فهمی که داری چی میگی ؟ این پسر و خانواده اش نون خور من هستن ، تو می خوای با این آدم ازدواج کنی؟ با کسی که تو دو اتاق گلی گوشه خونه پدرت زندگی می کنه؟ پس عزت نفست کجارفته؟ اون لیاقت جفت کردن کفش تو رو هم نداره! توران، چشم و عقلت کور شدن؟ هیچ می دونی غیر از آبروریزی که برای من و مادرت و پوران پیش میاد ، به خودت چقدر سخت می گذره؟ فردا پس فردا نمی تونی شوهرتو توی سر و همسر در بیاری. کدوم یک از فامیل ما میاد با پسر یک باغبون هم صحبت بشه؟ باز اگه تحصیل کرده بود وکار و هنری چیزی بلد بود، حرفی نداشتم ، ولی این پسر هیچ کاری بلد نیست. جای هیچ پیشرفتی نداره. همیشه همینه که هست...راننده، باغبون، کارگرً! می فهمی؟
نفس عمیقی کشیدم و نطق مفصلی برایش کردم. همان حرفهایی که آن روزها به شدت میان جوان ها مد شده بود! درباره قشر زحمت کش و طبقه فاسد و پولدار. حسابی که حرف زدم و تمام دلایل و شواهد را برای پدرم توضیح دادم، فقط یه جمله گفت:
-توران تا بوده چنین بوده!
و رفت. مادرم وقتی شنید غوغا به پا کرد. تهدید به خود کشی کرد، مرا کتک زد، حبس کرد. مسعود هم در این میان با نامه های عاشقانه ای که مخفیانه برایم می گذاشت، دلداری ام می داد و قسم می خورد که خوشبختم می کند، در این میان خواستگار ایده آلم از انتظار خسته شد و از خیر وصلت با ما گذشت، که این خودش باعث ناراحتی بیشتر مادرم شد. در این میان دوستانم هم که به وسیله پوران از ماجرا با خبر شده بودند، تشویقم می کردند و شعار می دادند که استقامت کن! چنان روی دنده لج افتاده بودم که بیشتر از آن که مسعود و رسیدن به او برایم مهم باشد، پیش بردن حرفم اهمیت پیدا کرده بود. سرانجام وقتی پدرم چندین و چند بار با من در خلوت صحبت کرد و نتیجه نگرفت، تن به تقدیر داد و به خواست من گردن نهاد. پدرم بسیار دلرحم و خیلی تابع دموکراسی بود، هر چه مادرم سخت گیر و مستبد بود ومرا در تنگنا می گذاشت ، پدرم رشته های مادر را پنبه می کرد. وقتی مرا در خواسته ام مصر دید برایم خانه ای بزرگ و ویلایی خرید و سندش را به نامم کرد. مقدار قابل توجهی پول در حساب پس اندازم گذاشت و در برگه ای ازم امضا گرفت که همه ارثیه خود را دریافت کردم. جهیزیه عالی و چشمگیری هم برایم تهیه کرد. اما در تمام مدت از من دلگیر بود و من این را از رفتار و حرکاتش می فهمیدم ، حالا می فهمم که آن روزها پدر بیچاره ام چه می کشید. از یه طرف من با اعتصاب غذا و قهر و گریه و زاری امانش را بریده بودم و از طرف دیگر مادر و بقیه فامیل که از قضیه مطلع شده بودند تحت فشارش میگذاشتند. بیچاره پدرم!
خانم مظفری با دستمال چشمان خیس از اشکش را پاک کردو در این میان ضربه ای به در خورد و خانم احمدی سرش را از میان در بیرون آورد: ببخشید خانم کمالی، ساعت دوازده شد، من دارم میرم.
یه ساعتم نگاهی کردم، حق با خانم احمدی بود. خانم مظفری با شرمندگی گفت:
-ببخشید سایه جون. می خوای بری؟
فوری گفتم: نهً!
بعد رو به خانم احمدی کردم و گفتم: شما بفرمایید. من کلید رو به دکتر شمیرانی میدم.
وقتی خانم احمدی رفت، مشتاقانه رو به خانم مظفری کردم : بفرمایید خواهش می کنم.
خانم مظفری به دور دستها خیره بود. انگار در دنیای دیگری سیر می کرد.
مادرم ازعصبانیت قدرت و خانواده اش را اخراج و از خانه بیرون انداخت. اما من از خواسته ام برنگشتم، انقدر عرصه را به اظرافیانم تنگ کردم که تاعاقبت پدرم بی سر وصدا محضرداری را به خانه آورد و مرا برای همیشه به دست مسعود داد. اولین شرطش هم این بود که مسعود هرگز پا به خانه اش نگذارد و با هیچکدام از فامیل من رفت وآمد نداشته باشد. با این که از شنیدن این شرط حسابی ناراحت شده بودم، باز در آن شور وغوغای درونم همه چیز را پذیرفتم. مهریه بسیار سنگینی هم برایم تعیین کرده بودند که مسعود بی حرف پذیرفت. مادرم که با من قهر کرده بود حتی برای خداحافظی جلو نیامد و من به اتفاق مسعود برای همیشه خانه را ترک کردم. روزهای اول زندگی با مسعود مثل خواب و رویا بود، با اینکه مسعود بی نهایت خجالتی و دست و پا چلفتی یه نظر می رسید، برای من بهترین شوهر دنیا محسوب میشد. اما کم کم زندگی روی سختش را نشانم داد. روزهای اول اصلاً به فکر خرج خانه و هزینه های زندگی نبودم، اما وقتی ذخیره آذوقه در خانه ته کشید تازه متوجه شدم که شوهر بیکار و بیعار یعنی چی؟ مسعود تا لنگ ظهر می خوابید و بقیه اوقات هم رویا می بافت.سرانجام وقتی ازش خواستم به دنبال کار برود، آب پاکی را روی دستم ریخت و با لحنی حق به جانب گفت:
-آخه توران جون من چی کار کنم؟ کی به من کار میده؟
از پدرم خجالت می کشیدم که بخواهم مسعود ر اسر کاری بگذارد. روی افراد فامیل هم نمی تونستم حساب کنم، چون همه از پدرم حساب می بردندو به داماد مطرودش کار نمی دادند. نکته مهم این بود که مسعود هیچ کاری بلد نبود، نه تحصیلات داشت و نه سرمایه و نه حتی هنری بلد بود. در این گیر ودار اولین نشانه های نفرت از مسعود در قلبم ریشه دواند، یکی دو ماه که از ازدواجمان گذشته بود قدرت و طوبی و منصور از ولایت به تهران اومدند تا به خیال خود برای همیشه در کنار ما و در آن خانه بزرگ و جا دار زندگی کنند. روزهای اول با احترام باهاشون رفتار کردم. اما من که همیشه با زیر دستانم آمرانه صحبت کرده بودم طاقت ناز و ادای قدرت و خرده فرمایشهای طوبی رو حالا که مرا عروس خودمی خواند نداشتم. برای همین یک روز صبح که طوبی پایش را دراز کرده بود و با صدای بلند فرمان آوردن چای را به من داد ، چشمانم را بستم و دهانم را باز کردم. آنقدر سر مسعود و خانواده اش داد زدم و ناسزا بارشان کردم که همان لحظه مسعود که از ترس رنگش پریده بود، از پدر و مادرش خواست بروند. طوبی نفرین میکرد و قدرت برایم شاخ و شانه می کشید. با خونسردی و نفرت جلویشان ایستادم و گفتم:
-دیگه هیچوقت پاتون رو تو این خونه نذارید ، اینجا خونه منه و من هم عادت ندارم با باغبون و دایه یک جا بخوابم.
وقتی آنها رفتند و مسعود به دست و پایم افتاد تا او را ببخشم، احساس بدی نسبت به شوهر حقیر و زبونم پیدا کردم. او حتی آنقدر غیرت نداشت تا از خانواده و عزیزانش طرفداری کند.از آن روز زندگی ما فاجعه شد. من که دلم می خواست به یک مرد با قدرت و جذبه تکیه کنم ، بچه احمقی در کنارم می دیدم که نسبت به من احساس بندگی می کرد و با یک فریادم از جا می پرید. بعد از گذشت یک سال ازدواجمان باردار شدم، آن موقع دیگر مطمئن بودم که مسعود برای همیشه طفیلی و وابسته به من است. چون هر جا برای کار رفته بود نتوانسته بود کاری پیدا کند، این بود که من سرمایه ام را از بانک بیرون کشیدم و با استفاده از شم اقتصادی که همیشه داشتم شروع به خرید و فروش زمین و خانه کردم، البته مسعود مثل یک پیشکار برایم می دوید و فقط امضای نهایی برای من می ماند. کم کم از انزوا و تنهایی خسته شدم ، اما مادرم هنوز انقدراز دست من عصبانی بود که نمی توانستم به خانه مان رفت و آمد کنم، این بود که به دنبال دوستان دبیرستانی ام گشتم و عاقبت همه را پیدا کردم. فرخنده با پسر قوامی ازدواج کرده بود.زری و فریده با پسران دو تن از کله گنده های درباری ازدواج کرده بودند و در این میان فقط ژیلا بود که به دانشگاه می رفت. بچه ها هم از یافتن من خوشحال شده بودند وفرخنده به محض پیدا کردن من برای یک مهمانی دوستانه همراه مسعود دعوتم کرد. سرانجام روز مهمانی فرا رسید. ای کاش هرگز به آن مهمانی نمی رفتم. لباس شیک و بسیار زیبایی رو که به تازگی خریده بودم پوشیدم و موهایم را درست کردم. مسعود هم بهترین کت و شلوارش را که من به عنوان هدیه ازدواج بهش داده بودم پوشید. جلوی در خانه مجلل فرخنده پیش خدمتی با لباس فرم خوش آمد می گفت و ما را به پذیرایی خانه قصر مانند فرخنده دعوت می کرد. مسعود که تحت تاثیر تجملات زندگی فرخنده قرار گرفته بود، مثل موش پشت سر من قایم شده بود. به محض ورود همه سرها به طرف ما چرخید و من با تعجب زنهای بسیار شیک و آراسته ای در لباسهای مجلل شب را شناختم که روزگاری با هم پشت یک نیمکت می نشستیم.فرخنده با روی باز به استقبال ما آمد و مرا در آغوش گرفت و بعد به طرف مسعود رفت و دستش را برای خوش آمد گویی به طرفش دراز کرد. اما مسعود که متوجه نشده بود ، محکم دست ظریف فرخنده را فشار داد. لبخند از روی لبان فرخنده پرواز کرد و جایش را به بهت و حیرت توام با تحقیر داد. فریده و زری هم جلو آمدند و شوهرانشان را به من و مسعود معرفی کردند. پسران جوان و آراسته ای که معلوم بود بزرگ زاده اند و آداب معاشرت را تا ریز ترین نکات از حفظ هستند. آن شب وقتی نشستیم شوهر فرخنده شروع به تحلیل سیاسی اوضاع مملکت کرد و شوهران فریده و زری با حرارت ایده های خودشان را تشریح کردند ، ناگهان یکی از مردها رو به مسعود کرد و گفت:
-نظر شما چیه جناب هوشمند؟
مسعود با خجالت و تته پته جواب داد: به نظر من همه دارن نلت بد بخت رومی چاپن، تا خود پدر سوخته شون به نون ونوایی برسن!
این جمله در آن جمع چنان عامیانه و ابلهانه بود که من از خجالت دلم می خواست ناپدید بشم. در فرصتی فرخنده پنهانی در گوشم زمزمه کرد: تو چطور با این خنگ دهاتی زندگی می کنی؟
تا آخر شب، همه با لبخندهایی که سعی می کردند پنهان بماند و پچ پچ های مودبانه ، مسعود را ریشخند ومرا با دیده ترحم می نگریستند. فریده که در دبیرستان انقدر دم از توده زحمت کش و قشر کارگر و اشراف فاسد و زالو صفت می زد کنارم نشست و با لحنی آکنده از تاسف و تحقیر گفت: وقتی از بچه ها شنیدم زن پسر باغبون بابات شدی اصلاً باورم نشدو فکر می کردم شوخی می کنن، اما امشب متوجه شدم چه به روز خودت آوردی! چطور حاضر شدی با یک همچین آدم چارواداری تو یه رختخواب بخوابی؟
از عصبانیت می لرزیدم و نمی توانستم جوابی بدم. سر انجام نتوانستم جلو خودمو بگیرم و گفتم:
-تو که تو مدرسه خیلی سنگ به قول خودت چاروادارها رو به سینه می زدی! یادت رفته که چقدر در مورد قشرزحمت کش واین چرت و پرت ها داد سخن می دادی و من رو تشویق به مقاومت می کردی؟
زری با دستهای ظریفش که معلوم بود به تازگی مانیکور شده ، موهایش را مرتب کرد و چینی به دماغش انداخت: اون موقع ما خودمون احمق بودیم، همه تو حال و هوای مد روز و حرفها وشعارهای قشنگ و جوان پسند بودیم، اما تو از ما هم احمق تر بودی که تحت تاثیر قرار گرفتی و زندگی و آینده تو خراب کردی.
آن شب به محض تمام شدن شام ، سر درد را بهانه کردم و مسعود را قبل از آنکه بیشتر از آن حرفهای احمقانه و سطحی بزند بیرون بردم. وقتی به خانه رسیدیم آنقدردلم پر بود که نشستم و ساعتها به حال خودم زار زدم. من با آن قیافه و هیکل و خانواده و اسم ورسم ، می توانستم از همه دوستانم بهتر باشم و ازدواج موفق تری بکنم. آن شب همان اندک عشقی که به مسعود داشتم ، به پایان رسید و جهنم زندگیم شروع شد. وقتی رضا به دنیا آمد چنان از مسعود و کوچکترین حرکاتش منزجر و متنفر بودم که اکثر اوقات نگاهش نمی کردم و به حرفش گوش نمی دادم. درست مثل یک نوکر بهش امر و نهی می کردم ، در مقابل کوچکترین اشتباه بیچاره اش می کردم. در سراسر روز تحقیرش می کردم و او هم با موذی گری سعی می کرد کارهایی بکند که مرا بدتر عصبی و بیچاره کند.در این میان پوران با پسر یکی از سفرای مملکتی ازدواج کردو پدرم که طاقت دوری من را بیش از آن نداشت ، مرا هم به جشن عروسی دعوت کرد. البته بدون مسعود! نا گفته نماند حتی اگر هم دعوتش می کردند من حاضر نبودم با همراه بردنش نگاههای پر ترحم و تحقیر آمیز اطرافیانم را تحمل کنم. آن شب مادر هم با دیدن رضای کوچک و خوشگل در آغوش من ، قهرش را فراموش کرد و مرا در آغوش گرم و مهربانش فشرد. همه فامیل زیر چشمی نگاهم می کردند، ولی به محض اینکه سر بر می گرداندم جای دیگری را نگاه می کردند. پوران آن شب از زیبایی می درخشید، با دیدن داماد نا خود آگاه قلبم شکست و بغض گلویم را فشرد. آن شب وقتی به خانه برگشتم از مسعود خواستم در اتاق دیگری بخوابد و از همان موقع رختخوابم را از او جدا کردم.روزها وقتی رضا خواب بود، بی اختیار اشک می ریختم و خودم را سرزنش می کردم. پوران همراه همسرش به فرانسه رفته بودو قرار بود در یکی از بهترین دانشگاههای فرانسه ادامه تحصیل دهد.مثل خوره خودم را می خوردم، چرا که من هم می توانستم مثل پوران خوشبخت شوم، اما خودم نخواسته بودم. یکی دو هفته بود که متوجه شده بودم حسابهای دخل و خرجم با هم نمی خوانند، تا پاسی از شب ارقام را جمع می زدم و دوباره حساب می کردم. مسعود در مقابل کاری که برای من می کرد حقوق می گرفت اما متوجه شدم که باز هم از پولها می دزدد و برای خانواده اش می فرستد. البته این حدس من بود که برای آنها میفرستد،بعد ها فهمیدم که با یکی از دلال های هفت خط پای میز قمار بر باد داده، رضا شش سالش بود که باز اشتباه کردم و برای چند ساعتی به یاد عشق و علاقه قدیمیم به مسعود افتادم ، ولی به محض اینکه فهمیدم رعنا را باردارم، از شدت پشیمانی به حال مرگ افتادم. از بلندی پریدم ، بار سنگین برداشتم،با مشت به شکمم کوبیدم ، اما رعنا محکم به زندگی چسبیده بود. به هر حال رعنا هم به دنیا آمد ، این بار مسعود عاشقانه دور بچه می چرخید و بغلش می کرد. بر عکس رضا که خیلی بهش توجهی نمی کرد. با بزرگتر شدن بچه ها سعی کردم کمتر با مسعود جر و بحث کنم، پدرم برای راحتی ام یک زن و شوهر به خانه ام فرستاد که یکی کارای باغبانی و رانندگی مان را انجام می داد و دیگری در کارهای خانه و نظافت کمک می کرد. مثل پدر شوهر و مادر شوهرم که روزگاری در خدمت پدرم بودند.
بعد از اینکه برای بار دوم باردار شدم با جدیت اتاق خوابهایمان را جدا کردم و دیر هرگز کنار مسعود نخوابیدم، هر ماه یکی دو بار به همراه بچه ها به منزل پدری ام می رفتم و اخبار موفقیت پوران و دیگر دختران فامیل را با حسرت و بغض می شنیدم. مادر و پدرم عاشق رعنا و رضا بودند و برای دلخوشی بچه ها هر کاری می کردند. پدرم در انتهای باغ برایشان تاب و سرسره نصب کرده بود و مادرم از اول ماه برایشان خوراکی های خوشمزه کنارمی گذاشت و برایشان اسباب بازی های گرانقیمت می خرید، در این دیدارها هرگز اسمی از مسعود نمی بردند، انگار که اصلاً کسی به نام مسعود وجود خارجی ندارد و من حرقی نمیزدم. فرخنده بعد از مهمانی آن شب در لفافه بهم پیشنهاد داده بود که از مسعود طلاق گرفته و با منت و ارج و قرب دو چندان ، زن یکی از اقوام قوامی شوهرش بشم، اما من انگار اصلاً صدایش را نمی شنیدم.همان یک بار که با طناب پوسیده دوستان حرف مفت زنم، توی چاه رفته بودم برای هفت پشتم کفایت می کرد.برای اینکه در خانه کمتر فکر و خیال بکنم و غصه بخورم، برنامه هایی برای خودم گذاشته بودم که سرگرم باشم و کمتر در خانه بمانم. استخر می رفتم، هر هفته به آرایشگاه و خیاطی سر می زدم و در همین مکانها با یکی دو نفر آشنا شدم که در دم را می فهمیدند و دلداری ام می دادند.
مسعود هم روش مرا در پیش گرفته بود و برای خودش در خارج از خانه سرگرمی هایی پیدا کرده بود که من هیچ علاقه ای به دانستنش نداشتم. در خانه مثل نوکری دست به سینه اوامر من بود و در مقابل توهین ها و تحقیر هایی که نا خود آگاه و هر دقیقه بهش می کردم حرفی نمی زد. طوری شده بود که از هر حرکتش حالم به هم می خورد و هر حرفی می زد نفرت عجیبی از او پیدا می کردم. به نظرم همه کارهایش احمقانه و عوام پسند بود . راه رفتنش ، طرز لباس پوشیدنش و غذا خوردنش ، سر غذا با دست لقمه می گرفت و ملچ ملوچ می کرد، بعد از خوردن آب با صدای بلند آروغ می زد و در خانه پیژامه های گشاد و زیر پیرهنی تنش می کرد. کارهایی که من از تک تکشان منزجر بودم و حالم به هم می خورد.در مقابل توهین های من حرفی نمی زد ، اما زیر زیرکی کارش را می کرد تا حرصم را در بیارد. پولهایم را می دزدید و جلوی بچه ها مثل دهاتی ها رفتار می کرد. آن اواخر رضا دیگه بزرگ شده بود و کم کم متوجه جوغیر عادی خانه مان شده بود، اما با توجه به روحیه منضبط و دیسیپلینی که من در خانه داشتم جرات سوال کردن نداشت. رضا پسر بی دردسر و آرامی بود. بی زحمت و دعوا مرافعه درس می خواند. در ساعاتی که خانه بود کمتر از اتاقش خارج می شد. با توجه به اوضاع خونه به ندرت دوستانش رابه خانه دعوت می کرد.اما رعنا چیز دیگری بود، پر از انرژی و جنب و جوش ، از مدرسه که می آمد تند تند تکالیفش را انجام می داد و بعد به حیاط می رفت و برای خودش شعر می خواندوبا گربه ها بازی می کرد. تنهایی لی لی بازی می کرد و با دوست خیالی اش حرف می زد.مسعود با تنها کسی که در خانه رابطه عاطفی داشت رعنا بود. وقتی به خانه می آمد رعنا را در آغوش می گرفت و نوازش می کرد.
گاهی پنهانی مسعود را می دیدم که به اتاق رعنا میرفت و رویش را می پوشاند و ساعتها با صدایی آهسته با او صحبت می کرد و برایش قصه می خواند. عاشقانه رعنا رو دوست داشت ، رعنا هم پدرش را دوست داشت و بی اعتنا به داد و بیدادهای ما اورا می بوسید و با شادی در بغلش می پرید.
زندگی نکبت بارم ادامه داشت تا اینکه متوجه شدم مسعود و یکی از دوستانش با حساب سازی ، رقم قابل ملاحظه ای از سرمایه ام را بالا کشیدند. آن موقع دیگر طاقت نیاوردم . بعد از یک دعوای مفصل یا مسعود همراه رضا به خانه پدرم رفتم. البته قبل از آن هم بارها برای قهر به خانه پدرم رفته بودم و هر بار مسعود آقا ابراهیم رو به عنوان واسطه به خانه پدرم می فرستاد و با خواهش و تمنا برم می گرداند. اما این بار با همیشه فرق می کرد، رعنا را خانه گذاشتم و ابراهیم وزنش کلثوم را هم به مرخصی فرستادم تا مسعود را در منگنه بذارم. به هر حال رعنا هنوز بچه بود و احتیاج به مراقبت و غذای مرتب و سرکشی به تکالیفش را داشت، کاری که مسعود هیچوقت انجام نداده بود. برای اینکه بهش بفهمانم خانه چه مسوولیت عظیمی دارد، رضا ر ابا خودم بردم که روی کمک او حساب نکند و رعنا را گذاشتم تا با بهانه گیری و کارهای ریز و درشتش بیچاره اش کند. اما غافل از اینکه خودم رو بیچاره کردم. هر چه رضا اصرار کرده بود که رعنا رو هم با خودمون ببریم قبول نکردم. حس عجیبی از انتقام و کینه سراسر وجودم رو فرا گرفته بود که نمی توانستم حقیقت رو قبول کنم و بچه ام را فدای خواسته های خود خواهانم کردم. خانم مظفری به گریه افتاد.هق هقی عصبی که شانه هایش را میلرزاند . صورتش را غرق اشک کرده بود. از پشت میز بلند شدم و جلو رفتم. دستمال کاغذی را جلویش گرفتم و گفتم:
-توران خانم، دیگه همه چیز تموم شده،اون سالها گذشته، چرا برای چیزی که گذشته و کاری نمیشه کرد انقدر ناراحتید؟
دستمال را برداشت و به چشمانش فشرد و گفت:
-وای که چه کردم من! من مادر بی شعور و خودخواهی بودم، چقدر غافل و احمق بودم.من زندگی زندگی رعنا رو سیاه کردم. از آن سالها درد میگرن با چنان شدتی گریبانم را می گیره که احساس می کنم ازشدت درد چشمانم می خواد از کاسه بیرون بزنه ، اما راضی ام!دلم می خواد انقدر درد بکشم تا بمیرم. گاهی از شدت درد بیهوش می شوم اما هیچوقت قرص نمی خورم، می دونی چرا سایه جون؟
بدون آنکه منتظر جواب باشه گفت:
-چون دلم می خواد با این درد تقاص پس بدم. تقاص خودخواهی و غرورم رو! تاوان نابودی زندگی پاره جگرم رو!
با تعجب به خانم مظفری نگاه کردم. چه کرده بود که انقدر خودش رو می خورد وسرزنش می کرد؟ دوباره پشت میز نشستم تا آرام بگیرد. پس از مدتی گفت:
-تو اون مدت اینقدر از دست مسعود و رفیق نامردش ناراحت بودم که اصلاً به رعنا فکر نمی کردم.رضا هم مریض شده بود که تمام ذهن مرا به خود مشغول می کرد. مس دانستم که مسعود هم مواظب رعنا خواهد بود چرا که عاشقانه دوستش داشت. اما این آدمیزاد دو پا هیچ وقت قابل پیش بینی نیست.الآن درست یادم نیست بعد از چند وقت بود که به رعنا تلفن کردم تا حالش را بپرسم. رعنا می دانست ما خانه پدرم هستیم و شماره آنجا را حفظ بود، ولی اینکه چرا تماس نگرفته بود برایم جای تعجب داشت. عاقبت خودم تماس گرفتم و اطمینان داشتم آن ساعت روز رعنا باید مدرسه باشد، اما در میان تعجب زیاد من رعنا گوشی رو برداشت. وقتی مرا شناخت با سردی پرسید که چه کار دارم!دیگه داشتم شاخ در می آوردم با اینکه رعنا با پدرش صمیمی تر بود اما مرا هم خیلی دوست داشت. گاهی به زور خودش رو توی بغلم می انداخت و ازم می خواست براش قصه بگم. صدایش کسل و گرته بود حدس زدم مریض شده باشه، تا وقتی ازش پرسیدم پاسخ منفی داد. پرسیدم چرا مدرسه نرفته ؟ با بی تفاوتی و سردی گفت: بابا منو نمی بره مدرسه.
از وحشت مردم، یعنی تو این یکی دو ماه رعنا مدرسه نرفته بود؟ سعی می کردم وحشت زیادم را نشان ندهم، با آرامش پرسیدم: الآن بابات کجاست؟
-نمی دونم، شاید خوابه!
دیگر نمی توانستم خودم را کنترل کنم، فریاد کشیدم: رعنا بابات نرفته سر کار؟
صدایش انگار جان نداشت: نه، از وقتی شما رفتین نرفته سر کار، بعضی وقتها میره بیرون ولی زود بر می گرده.
بعد انگار ترسیده باشه زود گوشی رو گذاشت. صدای الو الویم در گوش خود می پیچید.
احساس حماقت می کردم. مسعود در این مدت سر کار نرفته بود و رعنا رو هم مدرسه نبرده بود. زنگی در مغزم به صدا در آمد. اما با گیجی و تردید صدایش را خفه کردم. هر وقت قهر می کردم به یه هفته نمی رسید که به دست وپایم می افتاد و با خواهش و التماس برم می گرداند. اما این بار با همیشه فرق می کرد. مسعود هیچ اقدامی برای برگرداندن من نکرده بود. همان روز وسایلم را جمع کردم و در کمترین زمان ممکن به خانه برگشتم. رضا هم سری به خانه زدو با دیدن آشفته بازار خانه با دوستش بیرون رفت. من ماندم و خانه ای که از شدت به هم ریختگی و آشفتگی بوی تعفن می داد. وای!که هیچوقت تا روز مرگم آن صحنه ها رو فراموش نمی کنم! وقتی به خانه رسیدم کوهی از ظرفهای نشسته و جعبه های پیتزا در آشپزخانه بود. همه جای خانه کثیف و پر از آشغال میوه و تخمه و ته سیگارخاموش بود. بوی ترشیدگی تمام خانه را پر کرده بود. به اتاق خواب مسعود رفتم بلکه با او صحبت کنم ، اما نبود. تخت خوابش به هم ریخته و ملافه ها از شدت کثافت به سیاهی می زد. بوی سیگار مانده و آبجو ، هوای اتاق را سنگین کرده بود. به سراغ رعنا رفتم.
در اتاقش را باز کردم. نمی دانم چرا با خوش خیالی انتظار داشتم به مدرسه رفته باشه و همه آن حرفها را در خواب و خیال شنیده باشم. اما از چیزی که دیدم چنان وحشت زده شدم که برای چند لحظه لال شدم وزبانم بند آمد. رعنا مثل حیوانی که شکارچی دیده باشه گوشه اتاق کز کرده بود. موهایش از شدت کثیفی کدر و مات شده بود و گره گره دور سرش در هوا مانده بود. صورتش چنان کثیف بود که یاد گدایان سر چهار راه افتادم. رد اشک روی گونه هایش به چشم می خورد. انگار در این مدت آب شده بود. لاغر و نزار ، نگاهش را از من می دزدید. به طرفش رفتم و در آغوش کشیدمش ، اما رعنا چنان خودش را جمع کرده بود که انگار سنگ سختی را بغل کرده بودم. فاجعه زندگی ام را به چشم دیدم. وقتی رعنارا بغل کردم به پشت لباس خوابش که در آینه سر تا سری کمدش پیدا بود نگاه کردم ، پشت لباسش خونی بود. با وحشت او را از خودم دور کردم و با لکنت پرسیدم:
-رعنا...رعنا چی شده مامان جون؟ چرا پشتت خونیه؟
رعنا اما ساکت و سر به زیر بود. انقدر پرسیدم که صدایم تبدیل به فریاد شد و از شدت نگرانی و عصبانیت دست انداختم و شانه های نحیف و استخوانی اش را گرفتم و به شدت تکان دادم.چشمان معصومش از ترس گشاد شده بود.جیغ کشیدم: رعنا چرا لباست خونیه؟ بعد مثل دیوانه ها بلند شدم و به طرف رختخواب نا مرتب و چرکش رفتم. ملافه های تخت جا به جا خونی بود. لکه های خونی که با توجه به رنگشان می شد فهمید بعضی هاشان کهنه و بعضی شان جدید است. روی لکه های خون دست کشیدم ، دلم می خواست همان لحظه از خواب بیدار شوم. به طرف در هجوم بردم و آن را بستم و قفل کردم. بعد همان پشت در نشستم و زار زدم. خودم را زدم، انقدر خودم را زدم که رعنا جلو دوید و گریه کنان دستم را گرفت، التماس کرد:
-مامان، مامان تو رو خدا نکن، ببخشید مامان، به خدا تقصیر من نبود.
حرفهایش هنوز هم بعد از گذشت ده، یازده سال در گوشم زنگ می زند و قلبم را می خراشد. وقتی به یاد لحن معصومانه و چشمان پر اشکش می افتم دلم میخواهد با همین دستها قلبم را از سینه ام بیرون بکشم و پاره پاره اش کنم. می خوام انقدر خودمو بزنم تا جون بدم. دست رعنا را گرفتم و جلوی خودم روی زمین نشاندم. سعی می کردم طوری حرف بزنم که بچه وحشت نکنه، اما نمی توانستم. بی اختیار فریاد می کشیدم و صدایم تبدیل به جیغ می شد. با آرام ترین لحن که می توانستم پرسیدم: رعنا، چی شده؟ به مامان بگو دارم می میرم.
انگار می دانستم که چه می خواهد بگوید و التماس می کردم چیز دیگری بگوید. دلم می خواست خیالم راحت باشه در حالی که تا مغز استخوانم می لرزید و اطمینان داشتم که دنیای معصومانه من و دخترم فرو ریخته، اما باز هم می خواستم از زبان خودش بشنوم. رعنا سرش را پایین انداخت و با صدایی که به زحمت می شنیدم گفت: بابا گفته اگه به کسی بگم تورو می کشه...
دیگر نتونستم خودمو کنترل کنم. فریاد کشیدم: بابات غلط کرده، رعنا اون هیچ کاری نمی تونه بکنه. بهم بگو تا من پدرشو در بیارم. چرا مدرسه نمی رفتی؟ چرا بابای خرت تو رو مدرسه نمی برد؟
آهسته گفت: بابا میگه مدرسه اصلاً به درد آدم نمی خوره، باعث میشه دخترا از خود راضی و لوس بشن، می گفت اگه برم مدرسه مثل تو لوس و خودخواه میشم... ولی مامان من مدرسه رو خیلی دوست دارم.
رعنای کوچکم به گریه افتاد و من دوباره به خودم لعنت فرستادم. مسعود حق داشت من خیلی خود خواه بودم که طفل کوچکم را در دستهای بی عاطفه او رها کردم. دوباره با گریه پرسیدم:
-رعنا چرا لباسات خونیه؟ چرا ملافه هات...
نمی توانستم حرفی بزنم ، رعنا بی تفاوت بلند شد و پشت پنجره رفت. بعد به طرفم برگشت و گفت: چون تو نبودی...بابا همش می آمد تو رختخوابم و منو تو بغلش فشار میداد، ازدرد می مردم، خیلی دردم می گرفت، به زور...ساکت شد و بعد از چند لحظه با بغض گفت:
-ازم خون میومد ، وقتی جیغ می زدم و کمک می خواستم بهم می گفت ساکت باش، می گفت تو باید وظیفه مادرت رو انجام بدی.بهم می گفت اگه داد نکشم دختر خوبی هستم. می گفت که دوستم داره، وهرکی هر کی رو دوست داره باهاش از این کارا می کنه، اما من دلم نمی خواد هیچکس دوستم داشته باشه، وقتی هم بزرگ شم نمی ذارم کسی دوستم داشته باشه، خودم هم دیگه هیچوقت کسی رو دوست ندارم. برای بچه هام هم بابا نمی خوام.
با شنیدن حرفهایش احساس می کردم جان از دست و پایم بیرون می رود. بی اختیار سرم را تکان می دادم. رعنا بی توجه به حال و روز من ادامه داد:اما مامان به بابا نگو که من چی بهت گفتم. بهم گفته اگه به کسی بگم، تو و رضا رو با اون چاقو بزرگه می کشه، اون که دسته قهوه ای داره..
دنیا جلوی چشمانم می چرخید. با زحمت از جا بلند شدم وگفتم: بابات غلط کرده...پدری ازش در بیارم که مرغای هوا به حالش گریه کنن.
بیشتر برای خودم حرف می زدم تا رعنا، با زحمت و بدبختی لباسهای بچه ام را عوض کردم، صورتش را شستم، بعد خودم لباس پوشیدم و با آخرین سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم. به هر چیزی چنگ می زدم تا بهم بگویند رعنا دروغ گفته و هر چی گفته بازی کودکانه بوده، هزاران هزار صلوات نذر کردم ، گوسفند نذر کردم تا هر چی که شنیده بودم دروغ از آب در بیاد.جلوی بیمارستان پارک کردم و رعنا رو در آغوش گرفتم، خوابش برده بود و دلم نمی خواست بیدارش کنم.باصدا و دستانی لرزان توضیح کوچکی به دکتر جوانی که در بخش اورژانس می چرخید دادم و بازبه گریه افتادم. مرا به اتاقی سفید و لخت راهنمایی کرد و ازم خواست رعنا رو روی تخت بخوابونم و همان جا منتظر بمونم. خدایا نگذار این کابوس حقیقت داشته باشه! بالاخره پس از مدتی که بر من یک قرن گذشته بود، پزشک میانسالی در را باز کرد و وارد شد.
دوباره به سختی جریان را برایش تعریف کردم و منتظر ماندم. دکتر فکری کرد و گفت:پس بهتره بیدارش کنید. دلم نمی خواد باز بترسه، این بچه به اندازه کافی زجر کشیده...
از اتاق خارج شد و ما رو تنهاگذاشت. روی صورتش دست کشیدم و گونه های لاغرش را بوسیدم. چشمانش را با وحشت گشود و به طور غیر ارادی خودش را جمع کرد. آهسته گفتم:
-نترس مادرجون! منم مامان.آوردمت پیش دکتر که اگه لازمه برات دوا بنویسن...
وقتی دکتر دوباره وارد شد، چشمان رعنا داشت از حدقه در می اومد. به محض اینکه دست دکتر به پایش خورد جیغ کشید. دکتر فوری عقب رفت و با ملایمت گفت: نترس عزیزم، اگردوست نداری بهت دست نمی زنم، بذار خانم دکتر مهربون معاینه ات کنه، خوب؟
رعنا رو در آغوش گرفتم.خدایا چه بلایی سر دخترم اومده بود؟
آهسته تکانش می دادم و شعری که در بچگی خیلی دوست داشت برایش می خواندم. عاقبت زن جوانی با صورت مهربان وارد اتاق شد، ابتدا کلی با رعنا حرف زد. بعد از من خواست بیرون منتظر باشم و با هزار کلک و حیله رعنا را معاینه کرد. در راهروی بیمارستان قدم می زدم و فکر می کردم چطور مسعود را بکشم! تصمیم داشتم همان شب با چاقویی که رعنا را ازش ترسانده بود کارش را تمام کنم.در خیال خودم بودم که در اتاق باز شد و دکتر خارج شد. صورتش را ابری از غم و اندوه پوشانده بود. با صدایی که بی جهت سعی داشت کنترلش کند گفت:
-خانم شما مادر این بچه هستید؟
سرم را چند بار تکان دادم. صدای لرزان دکتر را انگار از زیر آب می شنیدم:
-به این بچه بارها و بارها تجاوز شده، حالش ازشدت خونریزی و عفونت وخیمه، در هر حال باید ازش عکس برداری هم بشه، چون به نظر من یکی دو تا از دنده هاش شکسته...
بقیه حرفهاش رو نشنیدم، آخرین تصویری که یادم می آید سقف سفید بیمارستان بود که چرخید و چرخید و روی سرم افتاد. وقتی دوباره چشم باز کردم روی تخت سفید دراز بودمو سرمی به دستم وصل بود، با هراس از جا بلند شدم و داد زدم: رعنا...
پرستار به طرفم هجوم آورد: خانم خواهش می کنم آروم باشید، سوزن به دستتونه...
با زاری نالیدم: اینو از من جداکن، بچه ام کجاست؟
با مهربانی دستم را گرفت: چیزی از سرمتون نمونده، به شما شوک وارد شده، دخترتون هم برای عکس برداری بردن طبقه بالا، هیچ ناراحت نباشید خانم دکتر باهاشون رفت.
احساس کردم قدمی بیشتر تا مرز دیوانگی فاصله ندارم. احساس خفگی می کردم، دلم می خواست با ناخن هایم چشم مسعود بی شرف را در آورم. عاقبت سرمم تموم شد و با گیجی از جا بلند شدم. همه جا را تار می دیدم. بالاخره دکتری که رعنا رو معاینه کرده بود از راه رسید، لبهایش را چنان رویهم فشرده بود که سفید شده بود. چشمهایش پر از تنفر وخشم بود، حتماً با خودش فکر می کرد که من چه مادر بی مسوولیت و حیوانی هستم. اما هر چه فکر می کرد خوشبختانه به زبان نمی آورد، فقط مختصر ومفید گفت: حدس من درست بود، دو تا از دنده های رعنا شکسته...
دهانم خشک شده بود و صدایم در نمی آمد. با زحمت پرسیدم: دنده هاش برای چی؟ یعنی کتکش زده؟
با تاسف سرش را کج نگه داشت: نه خیر ، احتمالاً در مقابل تجاوز مقاومت نشون می داده و فرد متجاوز با چند برابر وزن خودش روش افتاده تا بچه نتونه حرکت بکنه.
صدایش بی اختیار پر از بغض شد. آه بلندی کشید و گفت: می دونید کدوم بی شرفی این بلا رو سر این طفل معصوم آورده؟
سرم را تکان دادم. با حرص گفت:خوب ازش شکایت کنید. در هر حال ما موظف هستیم گزارش بدیم...
صدایم را می شنیدم. انگار کس دیگری به جایم حرف می زد: نه خودم شخصاً پدرشو در میارم...
اما خانم دکتر دست بردار نبود و اصرار داشت حتماً پلیس را در جریان بگذارد. اما من برای آینده رعنا نگران بودم، می ترسیدم با وارد شدن پلیس در ماجرا، سر و صدای جریان همه جا بپیچد و آبرویمان برود. می خواستند رعنا را در بیمارستان بستری کنند تا با آنتی بیوتیک و سایر داروها عفونت شدیدش را درمان کنند ، برای دنده اش کاری نمی شد کرد به جز صبر، تاخود استخوان جوش بخورد.رعنا اصلاً دلش نمی خواست در بیمارستان بستری شود. عاقبت دست به دامان رئیس بیمارستان شدم. برایش وضعیت بغرنج خانواده ام را توضیح دادم و التماس کردم جریان را به پلیس گزارش ندهد. رئیس بیمارستان که عاقله مردی فهمیده بود شرایط مرا درک کرد و می دانست با باخبر شدن پلیس ، جریان در تمام روزنامه ها درج می شود و بیشترین آسیب این کنجکاوی و تحقیق دامان رعنا رو می گیرد. مقدار قابل توجهی پول در پاکت روی میزش گذاشتم و با زاری و گریه گفتم: اینو برای بیمارستان خرج کنید، انگار که رعنا چند روز این بیمارستان بوده...
انقدر تمنا کردم و اشک ریختم تا قبول کرد رعنا را مرخص کند. لیستی از داروهایی که باید برای رعنا می خریدم را در نسخه نوشت و خانم دکتری که اول رعنا را معاینه کرده بود ، با دقت ساعات مصرف و طرز استفاده ازآنها را برایم توضیح داد. قرار شد بعد از دو هفته باز رعنا را برای معاینه ببرم تا وضعیتش را بررسی کنند.
وقتی می خواستم از بیمارستان خارج شوم ، خواهرانه گفت: بهتون توصیه می کنم با یک روانشناس کودک مشورت کنید و رعنا رو پیشش ببرید. اینجور بچه ها جسمشون کمتراز روح و روانشون آسیب می بینه، دو هفته دیگه رعنا از نظر جسمی سلامت خودشو به دست میاره، اما از نظر روانی ممکنه هر روز از این بد تر بشه...
سرسری گفتم: باشه ، حتماً...
اما پیش هیچ روانشناس و روانپزشکی نرفتم.فکر می کردم هر چه بیشتر در مورد این موضوع با رعنا صحبت شود، بیشتر رنج می کشد. می خواستم با مهر و محبت فراوان درمانش کنم. پیش خودم خیال می کردم رعنا بچه است و وقتی بزرگ شود همه چیز را فراموش می کند. با خودم حساب کردم که مسعود را از خانه بیرون می کنم تارعنا دیگه ریخت نحسشو نبینه، و این طوری دیگه به یاد نمیاره چه به سرش آمده! اما همه اش خیال باطل بود. به محض رسیدن به خانه تمام ملافه هارو درون کیسه نایلون سیاه ریختم و جلوی در گذاشتم. در و پنجره ها رو باز کردم تا بوی کثافت و ترشیدگی برود. به کلثوم خبر دادم تا بیاد خونه رو تمیز کنه، بعد مثل گرگی گرسنه منتظر آمدن مسعود ماندم. یکی دو روزی پیداش نشد، رعنا در رختخوابش استراحت می کرد و فقط برای خوردن داروهاش بلند می شد.رضا نگران حال رعنا بود، انگار چیزهایی متوجه شده بود، اما مطمئن نبود. با اینکه داشتم از شدت حرص و خشم منفجر می شدم ، خودم را جلوی رضا کنترل می کردم تا نفهمد چه شده، دلم نمی خواست خشم او را ببینم. مطمئن بودم اگه رضا بفهمد پدرش را می کشد. سرانجام سر و کله مسعود پیدا شد، مثل دزدها صبح زود آمده بود تا بقیه وسایلش را ببرد. از پله ها پایین دویدم. مسعود که متوجه ورودم شده بود با وحشت نگاهم کرد.
چاقوی آشپزخانه که زیر لباسم پنهان بود بیرون آوردم و جلو رفتم، از شدت خشم نمی تونستم درست حرف بزنم، کلمات را پیدا نمی کردم، با زحمت گفتم:
-بی شرف! پست فطرت. چطور تونستی؟
با چاقو به طرفش حمله کردم، با سرعت جا خالی داد و با تضرع گفت:
-توران، بذار توضیح میدم. تو الآن عصبانی هستی،اما به خدا من..
دنبالش دویدم: خدا؟ تو خدا می شناسی لجن، هرزه؟
هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم. حتی پدرو مادرش رو بی نصیب نذاشتم. چاقو رو محکم به سمتش پرت کردم که به بازویش خورد و زخم عمیقی به جا گذاشت. با دست دیگر روی زخم را گرفته بود و از ترس میلرزید:توران...توران به مرگ خودم من کاری نکردم.
چاقو رو که زمین افتاده بود برداشتم و زیر گلویش گرفتم:
-خفه شو، مرگ تو برای من به اندازه مردن پشه هم ارزش نداره، بی شرف!تا یه هفته فرصت داری تموم اون پولهایی رو که با رفیق عیاشت خوردی پس بدی، بعدش هم مثل آدم میای دفتر خونه و طلاقم رو میدی وگرنه با همین چاقو تیکه تیکه ات می کنم! می دونی که دروغ نمیگم. اگه الآن نکشتمت نمی خوام خون سگت بیفته گردنم. اما اگه کاری رو گفتم نکنی، پدرتو در میارم. اول به پلیس خبر میدم، می دونی که حکم اعدامت قطعیه! می دونستی؟
سرش را تکان داد ونالید: چشم ، چشم هر چی تو بگی...
دلم می خواست برای همیشه از مردی و در واقع نامردی بیندازمش ، چاقو رو پایین آوردم، اما شانس با مسعود بود که رضا خواب آلود دستم را گرفت. مسعود فوری به طرف در رفت و دررا باز کرد و در چند ثانیه نا پدید شد، اما می دانستم به حرفم عمل می کند.خودش می دانست وقتی حرفی بزنم تاپای جان سر حرفم می ایستم.در مدت چند ماه پولهایم را تمام و کمال پرداخت و همانطور که خواسته بودم به محضر اومد. در همان دفتر خانه ازش امضا گرفتم که حضانت بچه ها را برای همیشه به من بسپارد. او هم خواست تا من مهریه ام را ببخشم. زیر لب غریدم:
-چندش آوره که بخوام از توی کثافت که از هر حیوونی پست تری پول بگیرم. پول نمی گیرم فقط به یه شرط! اونم اینه که دیگه هیچوقت چشمم به هیکل نحست نیفته وگرنه اقدام می کنم و می اندازمت تو هلفدونی!
به هر حال طلاق گرفتم و خیالم از این بابت راحت شد. در مدتی که مسعود هنوز گاهی برای بردن اسبابش به خانه می آمد، رعنا درکمدش پنهان می شد. هر چه برایش قسم می خوردم که کاری با او ندارد از آن تو بیرون نمی اومد. اما مسعود قسم می خورد که کاری با رعنا نداشته و سر حرفش پا فشاری می کرد. دلم می خواست با دستهایم خفه اش کنم، اما نمی خواستم کسی با خبر شود. به خیال خودم با این کار رعنا رو از آزار واذیت بیشتر حفظ می کردم. زندگی مان آرام گرفته بود؛ اما رعنا دیگر آن رعنای سابق نبود. یکی دوبار معلمش منو خواست و درباره وضع درسی اش صحبت می کرد. برایش عجیب بود دختری به اون زرنگی چرا حالا از نظر درسی انقدر ضعیف شده.رعنا نسبت به همه چیز بی تفاوتی عجیبی پیدا کرده بود. دیگر با شادی آواز نمی خواند، دیگر با خودش بازی نمی کرد. ساعتها در اتاقش که به تازگی عوضش کرده بودم می نشست و از پنجره به بیرون نگاه می کرد و من ابلهانه فکر می کردم همه چیز درست می شود. وضع درسی اش انقدر بد شده بود که هر سال کلی تجدیدی می آورد و بالاخره نیمه کاره ولش کرد. از همان زمان سر دردهای شدید و بدی به سراغم اومد که ساعتها فلجم می کرد. رعنای من جلویم آب می شد و کاری از دستم بر نمی آمد. کم کم پدر و مادرم هم متوجه اوضاع غیر طبیعی رعنا و من شدند وانقدر پیله کردند تا عاقبت راز سیاه زندگی ام را فهمیدند. هرگز آن روز را فراموش نمی کنم که پدرم فهمید مسعود چه بلایی سر تنها دخترش آورده، انقدر فریاد زد که از حال رفت. دهانش کف کرد و روی زمین افتاد، با ترس و عجله به اورژانس زنگ زدیم و پدرم را نیمه جان به بیمارستان رساندیم. دکتر تشخیص یک حمله قلبی را داد و دستور داد که تحت هیچ شرایطی او را عصبی و هیجان زده نکنیم. اما مگر می شد؟پدرم به محض گشودن چشمانش با فریاد سراغ مسعود را گرفت. به آرامی براش گفتم که از دوست مسعود شنیدم که برای همیشه به خارج رفته است.
به من نگاه کرد و گفت:
-برو توران...ازجلوی چشمم دور شو. تو با اون انتخاب احمقانه ات... تو با اون همه خود خواهیت... تو با بی عقلی و قهرهای بچگانه ات، اون بچه رو بدبخت کردی!
بعد انگشتش را لرزان به طرفم گرفت: تو لیاقت مادری نداری توران! برو گمشو دیگر تا وقتی من زنده هستم جلوی چشمم نیا! تو هم برای من به اندازه اون بی شرف مقصری، شاید هم بیشتر! نفرینت می کنم که هرگز روی آرامشو نبینی...
و نفرینش اثر کرد. من دیگر روی آرامش رو ندیدم.شبها با وحشت ازخواب می پریدم و روزها از شدت سر درد کور می شدم. به درگاه خدا ناله می کردم که مرا ببخشدو پدرم حق داشت من بیشتر از مسعود مقصر بودم. من بچه ام را بی امان خدا ول کرده بودم! من مادر خوبی نبودم. برایم پول بیشتر اهمیت داشت. شبها صدای جیغ رعنا رو می شنیدم و از جایم می پریدم. روزها نگاه یخی چشمانش را که به یه نقطه ثابت می ماند، شاهد بودم و کاری از دستم بر نمی آمد. رعنا هر چه بزرگتر می شد ازمن نفرت بیشتری به دل می گرفت. اجازه نمی داد بهش نزدیک بشم و الآن خیلی وقته که اجازه نداده در آغوش بگیرم و ببوسمش! رضا رو هم زیاد تحویل نمی گیره! درسش رو ول کرد و به هیچ کاری علاقه ای نشان نداد. گاهگاهی با رضا به دیدن پدر و مادرم می رفت ، جرات نداشتم به خانه پدرم برم. می ترسیدم با دیدن من حالش بد بشه و جلوی رضا افشا گری کند. رضا هر چه در مورد رعنا با من صحبت می کرد، یک جوری جوابش را می دادم که مشکوک نشود. رعنا به شدت از همه مردان می ترسید. هرگز اجازه نمی دادرضا بهش دست بزنه و حتی برای عید تا تولدش او را ببوسد.هیچ دوستی نداشت وبه هیچ کاری علاقه نشان نمی داد. هر چه سعی می کردم باهاش حرف بزنم، روییش را با نفرت بر می گرداند و اگر خیلی اصرار میکردم با کینه می گفت: اصلاً دوستت ندارم، تو فقط رضا رو دوست داری و حالا مجبوری منو تحمل کنی. تو مخصوصاً منو تنها گذاشتی...
هرچه سعی می کردم براش توضیح بدم و قانعش کنم نمی شد. با گذشت سالها حالش بد تر می شد. حساسیت عجیبی به لباسهای دخترانه و زیبا و به خصوص یقه باز پیدا کرده بود و هرگز لباس نو نمی پوشید. چند دست لباس کهنه از لباسهای رضا برداشته بود و همان ها رو می پوشید. کم کم برایش خواستگارهایی پیدا میشد ولی من جرات نمی کردم حرفی بزنم، ته دلم می دانستم که باید با یک متخصص صحبت کنم، اما مثل کبکی که سرش را زیربرف کرده باشد ، با این خیال واهی خودم را گول می زدم که با گذشت زمان و سک ازدواج موفق رعنا بهبود پیدا می کند.اما وقتی سر خود قرار عقد کنان با یکی از خواستگارها رو گذاشتم، حالش بد شد و بساط جشن را وحشیانه بهم ریخت. کارهای عجیب و غریبش دیوانه ام می کرد.بی اختیار سرش فریاد می زدم ، اما بعد خودم را سرزنش می کردم. یکی دو سال پیش پدرم فوت کرد و من حتم دارم از غم رعنا دق کرد. از همه بدتر اینکه وصیت کرده بود من در مراسمش شرکت نکنم. مادرم هم هنوز مرا نبخشیده و چشم دیدنم را ندارد، پوران هم گاهی به ایران میاد و هر دفعه بدون آنکه بفهمد علت ناراحتی مادرم چیست ، سعی دارد مارا آشتی دهد. بیچاره نمی داند که من از خدایم است، اما این مامان سر سخت من است که کوتاه نمیاد.
وقتی رضا تصمیم گرفت با شما صحبت کنه می دانستم بی فایده است. رعنا مثل سنگ شده، تصمیم گرفتم بازهم این راز رو در سینه ام مدفون کنم. اما بعد از آن که دیدم رعنا با شما به خرید آمده ، آن روز چینی ها را پرت می کرد، دیدم که گوشه کنایه هایی می زنه، تصمیم گرفتم همه چیزو بگم. کور سوی امیدی به دلم تابیده که شاید رعنا بتونه مثل دخترای طبیعی زندگی کنه، اما به تمام مقدسات قسم تا به حال هم من هر کاری کردم که حالش خوب بشه... من دخترمو دوست دارم، به خدا خیلی دوستش دارم...
خانم مظفری به گریه افتاد و ساکت ماند. با شنیدن آنچه بر سر رعنا آمده بود، شوکه شده بودم. مات و مبهوت به خانم مظفری خیره ماندم. وای! خدای من! حتی لحظه ای این حدس را نزده بودم. وای که رعنا چقدر رنج کشیده بود. دهانم از سنگینی آنچه شنیده بودم خشک شده بود. نمی توانستم حرفی بزنم ، واقعاً نمی دانستم باید چه کنم.
خانم مظفری که متوجه حال خراب من شده بود با زاری گفت:
-حالا باید چه کار کنیم؟ رعنا خوب میشه؟
تکانی به خودم دادم. انگار بار سنگینی روی دوشم گذاشته بودند. آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-واقعاً نمی دونم چی بگم... من باید با یکی دو نفر از اساتیدم مشورت کنم.اما مطمئن باشید رعنا حالش خوب میشه...
برقی از شادمانی چشمان طلایی اش را روشن کرد. از ته دل آرزو کردم حرفم حقیقت پیدا کند.
به محض رسیدن به خانه به سراغ تلفن رفتم و شماره مرکز درمانی که دکتر سماوات بعد از ظهر ها در آن مشاوره داشت گرفتم. منشی مرکز با صدایی آرام جدی جواب داد:
-مرکز مشاوره شماره...بفرمایید.
با عجله گفتم: دکتر سماوات تشریف دارن؟
-بله، شما وقت داشتید؟
-خیر می خواستم باهاشون صحبت کنم.
صدایش مردد شد: شما؟
-من یکی از شاگرداشون هستم، بفرمایید کمالی پشت خطه...
-گوشی...
در مدتی که موزیک ملایمی پخش می شد مانتو ومقنعه ام را در آوردم و دستی میان موهایم کشیدم. مادر در اتاق را باز کرد و با دیدن گوشی تلفن در دستم آهسته گفت:
-چقدر امروز دیر کردی سایه، نگران شدم.
هنوز موسیقی ادامه داشت، گفتم: یکی از مشاوره ها طول کشید.
-ناهار خوردی؟
همان لحظه تلفن وصل شد و صدای جدی و متین دکتر در گوشی پیچید:
-بله؟
-سلام استاد ببخشید مزاحم شدم، کمالی هستم.
به محض شناختن صدایش رنگ مهربانی گرفت، برایش خلاصه ای از شرح حال رعنا رو گفتم و خواستم در اولین فرصت ببینمش ، چندلحظه ساکت ماند و گفت:
-فردا صبح دانشگاه هستم، اتفاقاً کاری هم ندارم، ساعت نُه بیا منتظرتم.
-خیلی ممنون استاد، حتما خدمت می رسم.
وقتی گوشی را گذاشتم احساس بهتری داشتم. می دانستم شخص مناسبی را انتخاب کردم، اگر کسی می توانست مشکل رعنا را حل کند دکتر سماوات بود، درحین ناهار خوردن ، مادرم برایم تعریف کرد که با مادر آوا حرف زده و قرار شده همراه بچه ها آخر هفته به خرید بروند. بعد با امیدواری نگاهم کرد: تو هم میای دیگه، نه؟
با ملایمت گفتم: نه مامان جون!
دلخور نگاهم کرد: اِ! یعنی چه؟ بالاخره آوا دوست صمیمی توست، شهاب هم که برادرته، تو نیای کی بیاد؟
چنگالم را روی میز گذاشتم: بحث این حرفها نیست، اولاً اونا احتیاج ندارن صد نفر دنبالشون بیان، ثانیاً خیلی گرفتارم و اصلاً فرصت خرید رفتن ندارم.
-انقدر خودتو درگیر کار نکن سایه. یه کمی هم به فکر خودت باش.روزای جوونی خیلی زود می گذره.
به رویش خندیدم : پیری هم عالمی داره.
از خستگی داشتم از پا در می اومدم، به حمام رفتم تا شاید با دوش آب گرم کمی راحت شوم. حرفهای خانم مظفری بدجوری آرامشم را به هم زده بود. یکی دو بار بی اختیار برای رعنای کوچک بغض کردم. حالا حرکات و حرفهایش برایم معنی پیدا کرده بود. زیر دوش اجازه دادم اشکهایم جاری شوند. با صدایی آهسته گفتم:
-چرا؟...خدایا چرا می ذاری چنین اتفاق هایی بیفته؟
به کاشی های بخار گرفته خیره شدم، انگار صورت دختری را می دیدم که از ترس فریاد می کشید و در کمد لباس پنهان می شد. کودکی که طرح هیکل کوچکش در مه و بخار شکل می گرفت. انگار در مه پنهان شده بود ، تا کسی نتواند پیدایش کند.
اشک ریختم و اجازه دادم بغض گلویم بشکند. شیر آب را بستم ، اما هنوز قطرات اشک و آب روی صورتم می رقصیدند. احساس خفگی می کردم. درخودم نیروی عجیبی حس می کردم. نیرویی که می توانست گلوی پدر رعنا و شکنجه گران ، هزاران کودکی که بی هیچ گناهی ، بی هیچ پناهی شکنجه می شدند، بگیرد. از حموم بیرون اومدم و در اتاق را قفل کردم تا کسی نتواند وارد شود. انقدر عصبی و خشمگین بودم که می دانستم که هر کی به طرفم بیاد مثل سگ هاری پاچه اش را خواهم گرفت.
تا صبح در جایم غلت زدم و از خشم به خودم پیچیدم. عاقبت صبح شد و با صدای برخورد فلز با فلز ، باز کردن شیر آب نوید آماده شدن چای را می داد.از جا برخاستم و از دیدن صورتم در آینه وحشت کردم. اثر بی خوابی دیشب به صورت لکه های کبود زیر چشمم و پف کردن پلکهایم نمایان شده بود.
در مقابل کنجکاوی شهاب و مادرم سر به زیر انداختم. حوصله حرف زدن نداشتم . وقتی شهاب مشغول خوردن صبحانه شد گفتم: شهاب امروز ماشینو برای من بذار.
لبخند شهاب صاف شد: چه کار داری؟
با بد خلقی گفتم: فکر نمی کنم به تو ارتباطی نداشته باشه، در هر حال اون ماشین یه روز هم به من می رسه و من امروز می خوامش.
شهاب که متوجه پس بودن هوا شده بودگفت: خیلی خوب چرا عصبانی میشی؟ بفرما!
بعد سوییچ را جلویم رو میز کوبید. به سرعت کلید ها را برداشتم واز جا برخاستم، رو به مادر گفتم: مامان من امروز ممکنه تا بعد از ظهر نیام، نگران نشید.
-میری کلینیک؟
-نه ، با یکی از استادام قرار دارم.
لحن مسخره شهاب را نشنیده گرفتم: شما خودتون استادید، با کی قرار دارید؟ خدا؟
با سرعت لباس پوشیدم و با آرایش بی خوابی و حال خرابم را پنهان کردم. ترافیک باعث شد که یک ساعت دیر به مقصد برسم.وقتی در راهروی طولانی دانشگاه راه میرفتم و صدای پاشنه های کفشم منعکس می شد ناخودآگاه به یاد روزایی افتادم که در این مکان درس خونده بودم.از پله ها بالا رفتم و پشت در اتاق دکتر سماوات ایستادم.چندضربه به در نواختم و دررا گشودم. استاد مشغول صحبت با پسر جوانی بود. سلام کردم وروی یک صندلی منتظر نشستم. در حال نگاه کردن به در و دیوار بودم که پسرک از جا بلند شد و رفت. خانم سماوات نگاه مهربانی به طرفم انداخت و گفت:
-چطوری سایه خانم؟ فکر کردم دیگه نمیای...
چیزی راجع به ترافیک و معذرت خواهی زیر لب زمزمه کردم، استاد خندید و دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشت. خوب چی شده که فکرت اینقدر مشغوله؟
نفس عمیقی کشیدم و ازاول جریان آشنایی رضا با رضا و خانواده اش تا ملاقات دیروزم با خانم مظفری رو مو به مو برایش گفتم.
سرانجام وقتی همه چیز را برایش گفتم ساکت شدم ومنتظر ماندم. دکتر چند لحظه ای به کاغذهای روی میزش خیره ماند و بعد سرش را بالا گرفت. آهی کشید و گفت:
-خوب... با این که در طول مدت کاری ام بارها وبارها به چنین موارد مشابهی برخوردم ، هنوز از شنیدنش احساس تاسف میکنم.خودت چی فکر می کنی؟ توواحدهای درسیت در مورد چنین مسئله ای زیاد خوندی...باید چه کار کنی؟
سرم را تکان دادم. از بس حرف زده بودم دهانم خشک شده بود.گفتم:
-راستش من قبل از اینکه موضوع رو بفهمم یک رابظه عاطفی با رعنا پیدا کردم. حالا انقدر عصبی و ناراحتم که بعید می دونم بتونم بهش کمک کنم. در ضمن یه سوال داشتم، به نظر شما چرا اینطوری شد؟ تحلیل شما از این جریان چیه؟
دکتر عینکش را برداشت و گفت:
-سوء استفاده جنسی از محارم ، دلایل خیلی زیادی داره،اما در این مورد این طور که فهمیدم زن دائماً مرد رو تحقیر می کنه، از نظر جنسی طردش می کنه و این احساس به مرد القا میشه که کارایی جنسی کافی نداره. بقیه موارد زندگی شون هم دخیل بوده. مثلاً مرد در دوران کودکی در خانه ای بزرگ شده که زن سالاری بوده، یعنی مادرش مقتدر و مستبد بوده و پسر به این جریان عادت پیدا می کنه و به این نتیجه می رسه که عرضه و قدرت عرض اندام رو نداره، بعد هم با زنی ازدواج می کنه که چندین مرتبه طبقاتی از خودش بالاتره. وقتی زن این وضع رو بارها و بارها عنوان می کنه، مرد هم به این نتیجه می رسه که فوق العاده از زنش پست تره. پس آدم به درد بخوری نیست و از نظر جنسی نمی تونه زنشو راضی نگه داره و بی عرضه و دتسو پا چلفتی است. این آدم کم کم از جنس مخالف با سن بالا و بالغ ترس پیدا می کنه ، ترس از پذیرفته نشدن، ترس از طرد شدن، ترس از اینکه نتونه طرف مقابلش رو راضی نگه داره. بعد در چنین شرایطی دخترکوچکی در خونه اش پیدا می کنه که به ناز و نوازشهایش جواب میده ، می خنده، اونو می بوسه و دوست داره. پس مرد به این نتیجه می رسه که می تونه دخترشو راضی نگه داره، دختر هم که از بچگی با پدرش روابط صمیمانه و عاطفی داره، بدون آگاهی نخستین رفتارهای جنسی پدرشو با رغبت قبول می کنه، مثل بوسیدن ها، لمس کردن ها، که متوجه غیر عادی بودنش مکی شه، با بزرگ شدن جسمی دختر، مثلاً اوایل ده سالگی ، رابطه نزدیک جنسی شروع میشه. مرد که سر خورده و مطروده با خودش فکر می کنه که با دخترش این مشکلات رو نداره، اولاً دختر بچه است و زود راضی میشه، در ضمن اونو تحقیر نمی کنه و مقاومت نشون نمیده، بنابراین خودشو به زور به دخترش تحمیل می کنه و از عکس العمل دختر که احتمالاً جیغ و گریه و ترس است ، حتی لذت می بره. بعد که متوجه عمل زشتش میشه، از این که رازش بر ملا بشه حسابی می ترسه. بنابراین بچه رو تهدید می کنه که در صورت گفتن موضوع عزیزانشو می کشه، یا به نوعی بهشون آسیب می رسونه. در ضمن از دوستی با هم سن و سالانش جلو گیری می کنه، چون امکان افشای رازش می ره. در این مورد هم پدر رعنا اونو مدت زیادی مدرسه نمی بره و تهدیدش کرده که اگه حرفی بزنه با چاقو، مادر و برادرشو می کشه. در بعضی موارد که متجاوز به بچه کوچکی تجاوز می کنه از ترسش بچه رو می کشه. این مواردی که در روزنامه ها می خونیم از این نوعه، از ترس گیر افتادن و از شرم رو به رو شدن با عمل زشتشان بچه را از بین می برند. اما در مورد محارم کمتر قتل اتفاق می افته. اولاً بچه رو دوست دارن، ثانیاً بچه همیشه دم دست هست و می تونه با تهدید وادارش کنه که سکوت کنه و به سوء استفاده ادامه بده.
از شنیدن حرفهای دکتر احساس تهوع می کردم. وای از این آدم دو پا! با نفرت گفتم: دلم می خواهد چنین آدمهایی رو ریز ریز کنم، زجر کش کنم...
خانم دکتر با مهربانی لبخند زد: اشتباه نکن سایه، این آدمها هم به مریضی سایه هستن، پدر رعنا هم به شدت اختلال روانی داشته که این کارو کرده، باید دلت به حالش بسوزه. اون اصلاً نمی فهمیده داره چی کار می کنه، با توجه به روح و روان مریضش مجبور به این کار شده. اون خودش هم احتیاج به درمان داره...
با خشم فرو خورده گفتم : حالا که نیستش، همون اوایل رفته خارج؛ اما استاد رعنا سالم بوده و می تونسته مثل دخترای هم سن و سالش زندگی خوب و طبیعی داشته باشه، به خاطر پدر مریضش تعادل زندگیش به هم خورده، چرا باید برای یه آدم روانی که سلامت روانی یک انسان رو هم از بین می بره، دل سوزوند؟
استاد عینکش را در میان انگشتانش چرخاند و گفت: خوب نکته مهم همین جاست. همه باید به این نتیجه برسند که یه آدم مریض و ناسالم می تونه آدمهای سالم رو هم به طریقی بیمارکنه، هر کسی اگه این موضوع رو بدونه و قبل از اینکه سلامت بقیه رو به خطر بندازه، از متخصصین کمک بخواد این مشکلات سریالی به وجود نمیاد. حالا اگه رعنا ازدواج می کرد، باعث میشد شوهرش و بچه هاش هم از نظر روانی سلامتشون به خطر بیفته، باز خدارو شکر که مادرش موفق نشده.
در جایم کمی تکان خوردم، خانم دکتر متوجه ناراحتی ام شد. با لبخند شماره ای گرفت و گفت: دو تا چایی لطفاً.
آهسته گفتم: پس اگر مادر رعنازود تر مراجعه می کرد بهتر بود، نه؟
سرش را به علامت تایید تکان داد: حتماً همین طوره، مادر رعنا هم بی تقصیر نیست. اون با وجود فاصله طبقاتی و دانستن کاستی های مرد با او ازدواج می کند و پس از مدتی که آن شور و شوق از بین رفت، شروع می کند به تحقیر مرد و سرکوفت و طعنه ، به خاطر همان نقایصی که خودش از اول می دانسته ، این زن به جای این که دنبال راه چاره باشد ، تقصیر خودش را به گردن دیگران که همان شوهرش باشه می اندازه. نکته بعدی بی توجهی به تماسهای شهوت انگیز پدر نسبت به بچه است. هر مادری با کمی توجه متوجه فرق بین تماسهای عاطفی و صرفاً پدرانه و تماسهای شهوت انگیز عاشقانه نسبت به بچه اش می شود. این مادر انقدر سرگرم دعواهای خودش بوده که اگر هم متوجه شه ، اهمیتی نداده. مطمئناً رعنا بعد از اینکه مورد تجاوز پدر قرار می گیرد به این نتیجه می رسه که مادرش فقط پسرشو دوست داره و وجود او برایش مهم نیست. احساس بدی نسبت به خودش پیدا می کنه و به این نتیجه می رسه که این بلایی که سرش اومده هم به خاطر همینه. کم کم عزت نفسشو از دست میده و به جنس مخالف شدیداً ترس و وحشت داره. دچار اما و اگر میشه ، اگر من پسر بودم، اگه دختر خوبی بودم، اگه حرف مادرمو گوش میکردم، اگه بابامو دوست داشتم... این باعث میشه نگرشش به دنیا عوض بشه، نسبت به همه چی بدبین بشه، احساس حقارت پیدا می کنه و هر تلاشی رو برای خودش بی فایده می بینه، ازنظر درسی دچار افت شدیدی میشه، ازخودش انتظار داره بد باشه، بهش بد بگذره و نتیجه بد هم ببینه. به هر حال این حالتها در دراز مدت باعث افسردگی حاد میشه، این جور بچه ها در بزرگی هم نمیتونن ازدواج موفقی داشته باشند، ازرابطه جنسی شون اصلاً لذت نمی برن و حتی گاهی بعضی از این بچه ها وقتی بزرگ می شوند و رو به خود فروشی می آرن، والبته فقط برای اینکه به دنبال محبت و عشق می گردن ، یا به دنبال لذت که به هیچکدوم هم نمی رسن.
وقتی دکتر ساکت شد از فرصت استفاده کردم و پرسیدم:
-دکتر به نظرتون مادررعنا چرا حالا به فکر افتاده؟ چرا به من همه چیزو گفت؟
-من دقیقاً نمی تونم بگم تو ذهن اون چی می گذره، ولی اینو می دونم که در اکثر موارد مشابه مادرها سکوت می کنند. برای همین درصد خیلی خیلی پایینی از این موارد شناخته و درمان می شوند و بقیه پنهون می مونه، به هر حال در کشور ما حتی اگر این موارد تشخیص داده بشه، برای دفاع از حق کودک کاری انجام نمی دن، قوانین ما در این موارد هنوز خیلی سنتی و ابتدایی عمل می کنند.ب صدای در صحبت دکتر نیمه تمام ماند. بعد از این که آبدارچی چای را روی میز گذاشت و بیرون رفت، پرسیدم: حالا به نظرتون بهترین کار چیه؟ می ترسم بی تجربگی من کارو خراب کنه.
خانم سماوات با ظرافت جرعه ای چای نوشید و دوباره فنجان را روی میز گذاشت:
-بهترین و موثرترین درمان برای چنین کسی گروه درمانی است. فرد در گروهی که همچنین مورد مشابهی را تجربه کردند احساس امنیت می کنه، و تا حد زیادی احساس گناهشون کم میشه، و کم کم عزت نفس از دست داده رو به دست می آرن، تو این گروهها به این نتیجه می رسن که اتفاقی که براشون افتاده تقصیر خودشون نبوده و اونا گناهی نداشتن و کم کم می فهمن که هم آدمها بد نیستن و هستن کسانی که باهاشون همدردی می کنن.
نا امیدانه گفتم: ولی این اولین مورده که به من مراجعه کرده، من نمی تونم چنین گروهی ترتیب بدم. در ضمن هنوز نمی دونه من روانشناس هستم و یک مورد دیگه این که برادرش اصلاً از واقعیت خبر نداره وفکر می کنه حال بد خواهرش مربوط به جدایی پدر و مادرش است.
دکتر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-اولین کار اینه که به برادرش واقعیت رو بگی ، همه خانواده باید بهش کمک کنن تا زودتر نتیجه بگیریم ، در ثانی تو نباید بهش دروغ بگی ، باید بدونه که تو روانشناسی و از ماجرا خبر داری. مخصوصاً روی این موضوع تکیه کن که مادرش از تو کمک خواسته، چون دخترشو خیلی دوست داره و خیلی نگرانه، بعد کم کم آماده اش کن تا من ترتیب گروه درمانی رو بدم. من چندین مورد مشابه رعنا دارم، که دو سه جلسه ای است همه با هم کار می کنیم.
از جا بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت، تلفن همراهش را از روی میز برداشت و داخل کیفش گذاشت و گفت: ببخشید سایه جون، ولی من الآن کلاس دارم. تو کارهایی که گفتم انجام بده و منو درجریان بذار. در ضمن به مادرش تاکید کن تا بهبود کامل رعنا براش خواستگار پیدا نکنه و اصراری برای ازدواج نداشته باشه.
به ساعت نگاه کردم ، باور نمی کردم که سه ساعت صحبت کرده باشم . از جا بلند شدم و گفتم: چشم، خیلی ممنون که بهم وقت دادید. من تو این هفته بهتون زنگ می زنم.
سری با مهربانی خم کرد و گفت: خواهش می کنم عزیزم، در ضمن انقدر حرص نخور و عصبانی نشو ، دنیا پر از دیوانه هایی است که به هیچکس رحم نمی کنند، حتی بچه هایشان!
صدای خنده و صحبت از پذیرایی می آمد، انگار موج صدا از دیوار و در چوبی اتاقم رد می شد، تا نتوانم فکر کنم. البته خودمم می دانستم که تمام این حرفها بهونه است، من واقعاً نمی دانستم باید چه کنم. چند روز از دیدارم با دکتر سماوات می گذشت ولی هنوز تصمیم نگرفته بودم چگونه حقایق را به رضا بگویم و ذهن رعنا رو برای دیدار با دکتر سماوات آماده کنم. این مسئله چنان فکرم را به خودمشغول کرده بود که در کلینیک هم به درستی نمی توانستم روی حرفهای مراجعینم تمرکز کنم، بارها شده بود که وقتی حرفشان تمام شده بود متوجه می شدم حتی یک کلمه هم از حرفهایشان نفهمیدم.
سرم را تکان دادم تا بلکه فکرهای حاشیه ای از آن بیرون بریزد. صدای باز شدن در از پراندم. سر آوا از لای در نمایان شد: سایه؟ خجالت نمی کشی؟ مثل اینکه وقتی فقط با هم دوست بودیم همدیگرو بیشترمی دیدم تا حالا که فامیل شدیم.
لبخندی زدم و گفتم: ببخش آوا جون، نمی دونم چرا انقدر ذهنم مشغوله...
آوا خندید: نکنه به من حسودی می کنی؟ هان؟ نترس عزیزم، تو هم به موقعش شوهر پیدا می کنی.
-مگه هم مثل تو هستن که فکر و ذکرشون ازدواج باشه ؟ من اصلاً به تو حسودی نمی کنم. تازهخیلی هم خوشحالم که جای تو نیستم، به اندازه کافی خودم فکر و خیال دارم.
آوا در را باز کرد و داخل شد:حالا انقدر واسه ما کلاس نذار! پاشو بیا ببین با عقیده ما موافقی یا نه؟
می دانستم تا از جا بلند نشم دست بردار نیست. بابی میلی بلند شدم:
-بریم، شما ها هم هر روز یه تصمیم تازه می گیرید، انگار نو برشو آوردید!
به اتفاق هم به پذیرایی رفتیم ، مادر آوا داشت با مادرم صحبت می کرد و شهاب روی مبلی نشسته بود و به گلدان روی میز خیره مانده بود. فریبا خانم با دیدن من گفت:
-تو کجارفتی سایه جون؟ بیا بشین یه نظر کارشناسی بده ببینیم!
آوا کنار شهاب نشست و گفت: ببین سایه، من میگم یه مهمونی ساده بگیریم به عنوان نامزدی ، یکی دو سال بعد وقتی شهاب پولاشو جمع کرد و تونست یه خونه کوچولو رهن که مراسم عقد و عروسی رو برگزار کنیم، هان؟
با خنده گفتم: ببخشید تصمیم قبلی تون چی بود؟ یادم رفته...
شهاب روی مبل جا به جا شد: من گفتم عقد و عروسی رو بگیریم ، بعد آوا منتظر باشه من پولامو جمع کنم.
مادرم با مهربانی گفت:ولی شهاب جون پیشنهاد آوا بهتره. وقتی هنوز زن و شوهر رسمی نشدین تو انگیزه بیشتری برای پول جمع کردن داری، بعدش هم درست نیست دختر مدت طولانی بعد از عقد و عروسی تو خونه خودشون بمونه.
فریبا خانم هم سری برای تایید تکان داد: خوب دیگه دو نظر موافق و یک نظر مخالف! آوا برنده شد.
شهاب فوری گفت: خوب تو هم می تونی نظر بدی، اون وقت دو به دو می شیم و قضیه به دور دوم کشیده میشه...
روی مبل جا به جا شدم: حالا کی گفته من موافق نظر تو هستم؟ می تونی مطمئن باشی که نتیجه سه بر یک میشه و تو حذف میشی.
آوا شادمانه دست زد: مرسی سایه!
وقتی همه مشغول صحبت و خنده شدندت دوباره از جا بلند شدم و بی آنکه کسی بفهمد به اتاقم پناه بردم. بی فکر گوشی را برداشتم و قبل از اینکه دوباره پشیمان شوم تند تند شماره رضا رو گرفتم ، قلبم تند تند می زد و دهانم خشک شده بود. آرزو می کردم صدای و بی روح زنی را بشنوم که می گوید دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نیست. اما در عوض صدای گرم و مهربان رضا را شنیدم: بله؟...
خودم را جمع و جور کردم و قبل از اینکه دستانم تلفن را قطع کن گفتم:
-سلام آقای هوشمند...
چند لحظه سکوت شد ، فکر کردم ارتباط قطع شده، نا امیدانه گفتم: الو...الو؟ صدای رضا رنگی از غم گرفت: شما هستید سایه خانم؟
-بله، حالتون خوبه؟ رعنا جون خوبه؟
-مرسی ، چه عجب یادی از ما کردین. می دونید چند بار بهتون زنگ زدم اماهر بار بهم گفتن شما نیستین ، چندبار اومدم دم کلینیک اما شما نبودید، یکی دو بار هم وقتی تماس گرفتم ريال مشغول مشاوره بودید و منشی تون قول داد بهتون میگه که من زنگ زدم.
با ملایمت گفتم: اما به من نگفت، ببخشید. ولی شما هم قرار بود بیایید کلینیک تا راجع به اون دفتر خاطراتتون با هم صحبت کنیم، یادتونه؟
-فکر کردم دلتون نمی خواد منو ببینید ، چون هر بار قصد داشتم باهاتون تماس بگیرم حس می کردم از من فرار می کنید، گفتم دیگه مزاحم نشم.
-این چه حرفیه؟ راستش این اواخر سرم خیلی شلوغ بوده، اما منتظرتون بودم.ولی خوب...
چندد لحظه سکوت شد. رضا پرسید: شهاب چطوره؟ انگار به سلامتی قصد ازدواج دارهف اون بی معرفت هم سری به من نمی زنه، تو شرکت هم دایم گرفتاره. انگار خواهر و برادر روزهای سختی رو می گذرونن.
در دل گفتم: تو چی می دونی که سختی روزای من مربوط به خواهر توست؟
اما حرفی نزدمش، در عوض گفتم:تا این موبایل خط میده و صدای منو می شنوید، میخواستم ازتون خواهش کنم اگه وقت دارید همدیگرو ببینیم ، من کار مهمی باهاتون دارم.
صدایش ناباورانه و پر از شادی شد: جدی؟خوب هر وقت بگید من در خدمتم...
فکری کردم وگفتم: من الآن بیکارم. فردا هم تو کلینیک اصلاً وقت خالی ندارم. اگه کاری ندارین یه جا قرار می ذاریم تا با هم حرف بزنیم.
-باشه، پس شما بیایید جلو در خونتون، من میام دنبالتون، بعد تصمیم می گیریم کجا بریم.
با دقت و کمی وسواس لباس پوشیدم. انگار دلم می خواست این دیدار را هر چه ممکن است بیشتر به تعویق بیندازم. در آینه به دختری که نگاهم می کرد گفتم: حالا چی می خوای بهش بگی؟ اصلاً چطوری می خوای بگی؟
کمی عطر زدم و به پذیرایی رفتم: شهاب با دیدنم متعجب شد: کجا ایشاا...؟ تشریف داشتید؟
لبخندی زدم و گفتم : من با یه نفر قرار دارم...
ناگهان آوا دست زد و با شادی گفت: مبارکه...مبارکه.
از هیجان خنده ام گرفت و گفتم: قرار کاری! نه اون که تو فکر می کنی.
بعد رو به مادرم کردم وگفتم: نگران نباشید زود بر می گردم.
وقتی از همه خداحافطی می کردم ، مادرم تا دم در اومد و نگران پرسید: آخه سایه انقدر از خودت کار نکش، الآن چند روزه یه جوری شدی، انگار ناراحتی، نگرانی... چی شده؟
شانه هایش را گرفتم: شما نگران نباش. یک مورد بد داشتم. فکرم خیلی مشغول اونه، اما توهمین چند روزه درست میشه. الآن هم با یکی از اعضای خانواده همون آدم قرار دارم تا باهاش صحبت کنم. قراره دکتر سماوات قضیه رو حل کنه، بعدش من دیگه راحت میشم.
مادر با مهربانی صورتم را بوسید: موفق باشی، خیلی خودتو خسته نکن مادر، زود بیا.
بعد از خداحافظی با مادر در را باز کردم، رضا روبروی در خانه منتظر ایستاده بود. با دیدن من سری تکان داد. در را بستم و به سوی ماشین رفتم. وقتی سوار شدم نگاهی پر تحسین به من انداخت و گفت:از دفعه پیش که دیدمتون انگار لاغر تر شدین.
نگاهی به صورت جذاب و مردانه اش که از جوانی می درخشید انداختم، موهایش کمی بلند تر شده بود، پیراهن آستین کوتاهی به رنگ سورمه ای و طبق معمول شلوار جین پوشیده بود. با لبخند گفتم: اما انگار به شما خیلی خوش گذشته، نسبت به دفعه پیش چاق شدین.
رضا با آرامش رانندگی می کرد. ناگهان به حالت آرام و خونسردش غبطه خوردم. خودم را به یاد آوردم که پشت ماشین چقدر عصبانی و ناراحت وول می خوردم. صدای رضا نرم و آهنگین بود: خوب حالا کجا بریم؟
می دانستم که با شنیدن اخبار بد درباره رعنا ممکن است هر عکس العملی نشان دهد. به یک جای خلوت احتیاج داشتم. از این رو گفتم: یک جای خلوت و ساکت...
برقی در نگاه رضا درخشید، می دانستم که با خودش فکر می کند می خواهم با او حرفهای عاشقانه بزنم، با خنده گفت:
-خوب ، کجا این مشخصات رو داره؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم...
نواری در ضبط ماشین گذاشت و گفت: بسپار به من...
در طول راه هر دو ساکت بودیم. صدای ملایم و دلنشین موسیقی باعث آرامشم می شد. گذاشتم رضا هم با فکرهای خوش و غلط خوش باشه. به زودی متوجه اشتباهش می شد.
عاقبت ماشین ایستاد. به اطرافم نگاهم کردم، پارک خلوت و کوچکی بود در نقطه ای دور افتاده در شهر، که درست نمی دانستم کجاست. فقط می دانستم شمال شهر است.هوا خنک بود و بوی بهار در هوا موج می زد. پیر مرد کوچک اندام با عینک ذره بینی، وهزاران چین در پشت گردنش که روی باغچه های پر ازبنفشه و مینا پا کوتاه خم شده بود ، تنها کسی بود که انگار در پارک وجود داشت. روی نیمکت سبز و کهنه نشستیم و رضا منتظر نگاه مشتاقش را به چشمانم دوخت. دوباره نگرانی مثل موج سراسر بدنم را فرا گرفت. چگونه باید می گفتم؟ زیر لب چند صلوات فرستادم و نفس عمیقی کشیدم.با صدای خش دار از هیجان شروع کردم: راستش من الآن چند وقته می خواستم در مورد رعنا باهاتون صحبت کنم.یادتونه؟ شما اولین بار برای مشکل رعنا پیش من اومدید...حالا بعد از این همه مدت فهمیدم که مشکل رعنا چیه! و می خواستم شما رو هم در جریان بذارم و ازتون کمک بخوام.
چشمان رضا پر از نگرانی شد. خوب بفرمایید، رعنا چش شده؟ من باید چی کار کنم؟
از جایم بلند شدم و مقابلش ایستادم . پاهایم می لرزید و سرم از شدت نگرانی درد گرفته بود. اما نباید می گذاشتم رضا متوجه حال خرابم می شد.
-ببین رضا تو باید قول بدی که منطقی باشی و احساساتی نشی، چیزهایی که می خوام بگم مربوط به خیلی وقت پیشه ، الآن فقط باید حس همدردی با رعنا داشته باشی. باید بخشنده باشی، می خوام قول بدی که بعداز تموم شدن حرفام عاقلانه فکر کنی و هیچ حرکت احمقانه ای نداشته باشی ، مخصوصاً در رفتارت تغییری تو خونه نَدی و خیلی عادی برخورد کنی، انگار نه انگار که من حرفی زدم و تو چیزی می دانی، من فقط برای این می خوام همه چیز رو بهت بگم که در جریان باشی و سعی کنی به رعنا و مادرت کمک کنی، کمک آگاهانه! و در ضمن فکر می کنم این حق توست که با خبر باشی...
رضا بی صبرانه حرفم را قطع کرد: سایه دارم دیوونه میشم ، چی شده؟ چرا انقدر حاشیه می بافی؟ زودتر بگو و خلاصم کن...
-باید قول بدی که هیچ حرکت عجولانه و احمقانه ای نکنی، خوب؟
سرش را چند بار تکان داد: باشه، قول میدم. به جون مادرم قسم می خورم، راضی شدی؟
دوباره کنارش نشستم. همه نیرویم را جمع کردم و شمرده و آهسته شروع به تعریف آنچه می دانستم کردم. با پیش رفتن داستان رنگ نا آشنایی در نگاه رضا جای نگرانی و کنجکاوی رو می گرفت. رنگی که تا به حال در چشمان کشیده و خوش رنگش ندیده بودم. با گفتن هر کلمه حس می کردم طلایی چشمانش تبدیل به سیاهی نفرت و تلخی اندوه می شود. کم کم از دیدن آن نگاه می ترسیدم ، اما برای ساکت شدن خیلی دیر بود. نفس بریده و نگران همه چیز را شرح دادم. وقتی به موضوع اصلی رسیدم بی اختیار دستم را دراز کردم و روی دستهای در هم گره شده و سرد رضا گذاشتم. فشار اندکی به پشت دستان مردانه اش دادم و آخرین قسمت ماجرا را گفتم. رنگ صورت رضا مثل گچ سفید شده و لبهایش کبود بود. دستهایش زیر دستانم هیچ عکس العملی نشان نمی داد و همانطور سرد و یخ زده بی حرکت مانده بود، اما چشمانش ، نگاهش مرا یاد مواد مذاب سرازیر از آتشفشان می انداخت. چند لحظه هر دو ساکت ماندیم ، اما می دیدم که لبها و چانه اش می لرزد و من کم کم داشتم از این سکوت طولانی می ترسیدم. ناگهان رضا از جایش برخاست و بی هیچ حرکتی سمت ماشینش رفت. مات و مبهوت روی نیمکت سرد و سنگی پارک نظاره گرش بودم که سوار شده و با سرعت صدای جیغ و کشیده شدن لاستیکها رو در آورد و رفت. بهت زده و ناراحت سر جایم خشکم زد. انگار نه انگار من هم همراهش بودم. پیرمرد عینکی نگاهی غمگین به طرفم انداخت و سری از روی تاسف تکان داد. حالا از این جهنم دره پرت چطور باید به خانه می رفتم؟...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 3
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 20
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 55
  • بازدید ماه : 270
  • بازدید سال : 770
  • بازدید کلی : 43,220
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید