loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 56 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

فکر می کنم دختران بسیاری هستند که در هاله ای از مه زندگی می کنند :
دخترانی که تنها در قصه ها نیستند ، آنها واقعیت دارند و در میان همان مه روزهای عمر را می گذرانند .
نمِي دانم ... ولی شاید سرنوشت ، او را در سر راه من قرار داده بود ،
تا زندگی اش را ببینم و امروز راوی آن باشم .

                                                *******************

صدای هلهله و کل فضای حیاط بزرگ را پر کرده بود.درختان اطراف محوطه بفهمی نفهمی به سبزی میزدنند و پر از ریسه های چراغ بودند که انتظار تاریک شدن هوا را میکشیدند.زنان و مردان زیادی در حیاط جمع شده بودند و به عروس و داماد جوان که از روی گوسفند تازه قربانی شده پا به داخل خانه می گذاشتند نگاه می کردند.اکثر زن ها آرایش غلیظی بر چهره داشتند و تک و توک هم روسری نازکی بر روی موهای تازه درست شده و پر از تافت و ژلشان انداخته بودند.فضا پر از بوی اسپند بود.زنی کوچک اندام که لباسی آبی رنگ و بددوختی بر تن داشت با صدای نازکی تقریبا جیغ کشید به افتخار عروس و داماد و دوباره همه ی جمعیت استقبال کننده شروع به دست زدن و کل کشیدن کردند.عروس جوان با چشمان درشتش به اطراف نگاه کرد.صورت زیبایش آرایش اندکی داشت و بر عکس سایر عروسان لباسش پیراهن ساده ای به رنگ سپید بود.موهای پر از چین و شکنش به جای اینکه مثل همیشه روی شانه های ظریفش بریزند بالای سر و دور تاج کوچک و زیبایی جمع شده بودند.ابروهای نازک و تازه درست شده اش به حالت شگفتی بالا رفته بودند.چشمان درشت و مشکیش ترسیده و مضطرب در چشم خانه ی گشاد شده و پوست سفید و مهتابی اش گل انداخته و عرق کرده بود.مادر عروس زن بلند قامت و چهار شانه ای بود با موهای تازه رنگ شده که کت دامنی به رنگ سبز روشن بر تن داشت.به محض ورود دخترش جلو رفت و دست او را در دست گرفت و با صدای آهسته ای نجوا کرد:وای چقدر خوشگل شدی عزیزم.بعد نگاهی به جمعیت انداخت و گفت:زود بیا آقا آمده...با گفتن این جمله دست دخترش را محکم گرفت و به دنبال خود کشید.مادر داماد که زن چاق و کوتاه قدی بود با حبرت نگاهی به زن کنار دستش انداخت و گفت:والا بیلمیرم.حیاط بزرگ خانه با راهی سنگفرش شده به ساختمان یک طبقه ای منتهی می شد و با چند پله ی کوتاه به ایوان سرتاسری بزرگی می رسید که ورودی خانه در آن قرار داشت. خانه ویلایی بود و فضایی بزرگ و راحت داشت. سه اتاق خواب بزرگ در طبقه ی بالا و یک حال و پذیرایی وسیع در طبقه ی پایین فضای خانه را تشکیل می داد.سفره ی عقد را در بزرگ ترین اتاق خانه انداخته بودند. همه چیز در سبد های حصیری که با گل های خشک بنفش و زرد تزئین شده بود قرار داشت.نان سنگک به شکل یک گل سرخ زیبا بریده شده بود. آینه و شمعدان بزرگی از نقره بالای سفره قرار داشت. لحظه ای بعد انبوه جمعیت در ان اتاق موج می زد.هوا از شدت عطر های مختلف سنگین شده بود.عروس جوان از زیر تور سپید که صورت زیبایش را پوشانده بود به آینه خیره شد.پسری جوان با صورتی مردانه و چشمانی گیرا کنارش نشسته بود.کت شلوار خوش دوخت و شیکی به رنگ مشکی به تن داشت.موهایش کوتاه و صورتش اصلاح شده بود. برق رضایت و عشق در چشمان فندقی رنگش می درخشید.او هم به آینه نگاه کرد. لحظه ای نگاهشان در هم گره خورد و عروس زیبا از شرم سر به زیر انداخت.دستان سپیدش با ان انگشتان بلند و کشیده می لرزید.به خودش نهیب زد:نترس نترس خواهش می کنم نترس!اما انگار اعضای بدنش به فرمان گوش نمی دادند.قلب او چنان می کوبید که تور های سپید لباسش روی سینه تکان می خورد.دوباره زیر لب گفت:چته؟ چه مرگته؟چرا اینقدر می ترسی؟... احمق دیوانه! صدای مردانه ای کنار گوشش گفت:چیه عزیزم؟چیزی گفتی؟ جوابی نداد فقط سعی کرد از لرزش دستانش جلوگیری کند.دستانش یخ زده بودند انگار که جان نداشت.صدای بلندی همهمه ی جمعیت را خاموش کرد.برای سلامتی عروس و داماد صلوات بفرستید و سکوت کنید تا آقا خطبه را بخواند.همه صلوات فرستادند و بعد سکوت در اتاق سایه انداخت.عروس زیبا احساس می کرد همه صدای کوبش قلبش را می شنوند.شروع به خواندن آیه الکرسی کرد.مگر نه اینکه هر وقت خیلی می ترسید و احساس تنهایی و بدبختی می کرد این آیات را می خواند و آرام می گرفت؟سفره ی سپیدی از تور بالای سرش نگه داشتند و دو زن به اصطلاح خوشبخت از فامیل دو طرف آن را گرفتند و یکی از خانم ها هم شروع به ساییدن دو تکه قند که با گل و روبان تزئین شده بود کرد.خاکه های قند از میان سوراخ های تور بالای سرش می ریخت که مانند باران سپیدی روی سرش می ماننست.اما او اصلا متوجه نبود . صدای پیرمرد عاقد انگار از دوردست ها می آمد.عروس خانم...دوشیزه ی محترمه... او در دنیای دیگری بود انگار که فیلم می دید.فیلمی که خودش در آن شرکت نداشت و فقط تماشاچی بود.به صحنه های فیلم نگاه کرد. زنانی که گوش به زنگ کنارش ایستاده بودند و لبخند های دندان نمایی به هم می زدند سرویس های طلا و النگوهایی که تا آرنج دستشان را پوشانده بود جیرینگ جیرینگ صدا می کرد.فیلم را انگار آهسته نشان می دادند.صداهای اطرافش قاطی شده بود.همهمه ای مبهم می شنید اما چیزی نمی فهمید.سرش را بالا گرفت. مادر شوهر آینده اش با دستانی گره کرده کنار سفره ایستاده بود. لبانش را عصبی روی هم فشار می داد و اخم کوچکی در میان ابروهایش بود.دو خواهر شوهر آینده هم اطراف مادرشان ایستاده بودندو خصمانه به او نگاه می کردند.صورت های مملو از آرایششان عصبی بود.انگار به زور می خندیدند.
کسی کنار گوشش گفت:
فدات شم دفعه ی آخره ها!بله نگی تا مادر شوهر زیر لفظی رو اخ کنه...
به آهستگی برگشت و خاله ی کوچکش را دید که با ان پیراهن بلند و ابریشمیسعی داشت قد کوتاهش را بلندتر نشان بدهد.موهای جمع شده اش چنان به پشت سرکشیده شده بود که صدای فریادشان را حتی او هم می شنید.
سرش را گنگ تکان داد.خاله اش چه گفته بود؟به مادرش نگاه کرد.صورتش را نگرانی و اضطراب پوشانده بود.ابروهای نازکش در هم کشیده و چشمانش نگران به صورت دخترش دوخته شده بود.همه انگار برایش شمشیر کشیده بودند.فشار دستی تکانش داد.سرش را بالا گرفت.همه در سکوت به او نگاه می کردند.مادر داماد جلو امد و مشت بسته اش را درون دست سردش گذاشت.با تعجب به کف دست نگاه کرد.یک گوشواره ی به قول مادرش پرپری!خاله اش دوباره خم شد و گفت:
زود باش دیگه همه منتظرن زشته!
صدای منتظر و عجول عاقد بلند شد:عروس خانم وکیلم؟
از جایش بلند شد و ایستاد.همه هاج و واج نگاهش می کردند.خودش هم نمی دانست برای چه بلند شده است.چه می خواست بگوید؟در دل از حرکتش خنده اش گرفتدرست مثل دیوانه ها!اما انگار این دیوانگی مسری بود چون بعد از چند لحظه داماد هم بلند شد و ایستاد سرش به سفرهه ی قند خورد و کپه ی خاکه های قند روی موهایش رد سفیدی به جا گذاشت.به صورت های نگران و منتظر اطرافیان نگاه کرد.برادرش طوری به جلو خم شده بود انگار قرار است او بیفتد. صورتش از انتظار کج و کوله شده بود.دوباره به مادرش نگاه کرد.صورت نگران مادرش حالا اشکارا درهم و عصبی شده بود.در یک لحظه تمام ان کینه و نفرت سر باز کرد. تمام ان صحنه ها پیش چشمش جان گرفت.تمام ان سال هایی که سعی کرده بود کینه و نفرت را در قلبش مدفون و خشم و عصیان را در خودش سرکوب کند بر باد رفت.تمام ان لحظه ها پیش چشمش زنده شد. به چشمان مادرش خیره شد و تمامی ان نفرت و کینه را بی اختیار به بیرون تف کرد:نه!...نه!...نه!...
ناگهان فیلم تند شد. سفره ی قند به طرفی پرت شد و زن ها شروع به پچ پچ کردند.مادر و برادرش به سرعت جلو امدند و مادر شوهر و دخترهایش با پشت چشم نازک کردن اهانت باری شروع به طعنه زدن کردند.فقط داماد جوان بود که ناراحت و بغض کرده روی صندلی افتاد. عروس زیبا با حرکتی عصبی تور صورتش را کند و گوشه ای پرت کرد.
صدای مردی را می شنید که سعی داشت اوضاع را ارام کند:خواهش می کنم...خانم ها خواهش می کنم از اتاق بیایید بیرون... بذارید یک صحبتی با هم داشته باشند... بفرمایید.بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
در یک لحظه اتاق خلوت شد.او ماند و برادر و مادرش حتی داماد را هم برده بودند. با حالتی عصبی تاج بین موهایش را با شدت بیرون کشید.سنجاق ها و تاج درخشان با دسته ای از موهایش کنده شدند و موها سیخ سیخ روی شانه هایش ریخت.تاج را با شدت پرت کرد.تاج نقره ای بی رحمانه اینه را شکست و درون کاسه اب افتاد.
قبل از انکه از حال برود صدای بغض الود مادرش را شنید:
چرا رعنا؟...چرا اینکارو کردی؟

آخرین نگاه رادر آینه به خودم انداختم سر و وضعم مناسب بود.دوباره وسایل درون کیفم را بررسی کردم و با شنیدن صدای عجول شهاب داد زدم:
آمدم بابا...
از اتاق بیرون آمدم. شهاب با دیدنم عصبی گفت:
به به عروس خانم!...بابا بجنب دیرم شد!
شتابان کفش هایم را پوشیدم و در همان حال جواب دادم:
ا...هولم نکن شهاب!
با صدای مادر سر بلند کردم مادر با قرآنی کوچک جلوی در ایستاده بود و منتظر نگاهم می کرد. دوباره شهاب گفت:
صد نفر آینه به دست سایه کچل سرشو می بست!
مادر چشم غره ای به شهاب رفت و با ملایمت گفت:
بیا سایه جون!از زیر قرآن رد شو .الهی که موفق بشی.
سه بار از زیر قرآن رد شدم و صورت مادر را بوسیدم.دوباره صدای شهاب در آمد.
بسه بابا!بیا برو دیگه انگار می خواد بره کلاس اول!
همیشه همین طور بود. از وقتی یادم می آمد من و شهاب در حال جروبحث وسروکله زدن بودیم.شهاب دو سه سالی از من بزرگتر بود.با اینکه زیاد سر بهسر من میگذاشت پسر خوب و مهربانی بود که طاقت دیدن ناراحتی مرا نداشت واگر از دستش ناراحت می شدم آنقدر می رفت و می آمد تا از دلم درمی آورد. بهجز او یک برادر دیگر هم داشتم که چند سالی از شهاب بزرگتر بود.شروینازدواج کرده بود و به دلیل موقعیت شغلی اش در یکی از شهرستان های جنوبکشور زندگی می کرد.در افکارم غرق بودم که دوباره صدای شهاب بلند شد:
می گم واقعا شانس آوردی ها!اگه بابا هوس نمی کرد تو پارک قدم بزنه شایدهیچ وقت دکتر محتشم رو نمی دید...تو هم که عرضه ی کار پیدا کردن نداشتیحالا حالاها باید جیگر مامان رو می خوردی!
با حرص گفتم:
غلط کردی!کار پیدا کردن عرضه نمی خواد پول و پارتی می خواد.حالا به قول توشانس آوردم و پارتی پیدا کردم. واقعا اگر دکتر محتشم نبود حالا حالاها همکار گیرم نمی آمد.باید تا صد سال دیگه تو این روزنامه های به دردنخور نامهی خیالی جواب می دادم!
شهاب وارد بزرگراه شد و با پوزخند گفت:
خدا کنه تو این مدت خودت مالیخولیایی نشده باشی!
خنده ام گرفت و به فکر فرو رفتم. تقریبا سه چهار سال از فارغ التحصیل شدنممی گذشت.روزی که به عنوان روان شناس فارغ التحصیل شدم فکر می کردم هزاراننفر از من درخواست می کنند تا به عنوان مشاور در کلینیک شان مشغول به کارشوم.در رویاهایم می دیدم که شبکه های مختلف تلویزیون از من دعوت می کنندتا در برنامه هایشان به عنوان کارشناس شرکت کنم مردم برای وقت گرفتن از منسر و دست می شکنند و ناشران با رقم های بالا کتاب های کارشناسانه ی مرا درمورد مسائل مختلف می خرند.اما واقعیت این بود که پس از کلی دوندگی و نازافراد مختلف را کشیدن توانسته بودم در یک مجله ی ماهانه ی خاله زنکی بهعنوان مشاور فعالیت کنم.آن هم چه فعالیتی!نامه های خیالی مشکلات خیالی وجواب های کارشناسانه ی من!
واقعا که چقدر به رویاهایم نزدیک شده بودم.پولی هم که می گرفتم پس ازچندین ماه جمع کردن به قول شهاب می شد پول خرید یک جفت کفش نه چندانآبرومندانه!
تا این که چند ماه پیش پدرم جای رفتن به سرکار هوس پارک رفتن می کند.آن همصبح زود! آن طوری که خودش تعریف می کرد چند نفر پیر و پاتال هم در پارکمشغول ورزش کردن بودند با دیدن او سردسته ی گروه به جمع ورزشکاران دعوتشمی کند.پدرم می گفت همان لحظه صدا برایش بسیار آشنا بوده و با کمی دقتمتوجه می شود مرد میانسالی که همه را ورزش می داده همکلاس سابقش سید امیرمحمد محتشم است!
خلاصه بعد از کلی حال و احوال پرسی و تعریف از اینجا و آنجا نوبت به معرفیمن می رسد و پدرم پیش رفیق قدیمی اش درد دل می کند که بله! این سایه دررشته ی روانشناسی درس خوانده اما تا به حال کاری که به درد بخور باشه پیدانکرده دکتر محتشم هم نیمچه قولی به پدر می دهد و یکی دو هفته بعد دوبارهبا او تماس می گیرد که برای سایه کار جور کرده ام.یکی از دوستانش یککیلنیک مشاوره خانواده را اداره می کند می تواند یک اتاق مشاوره در اختیارسایه بگذارد تا به طور پورسانتی کار کند.پدرم با خوشحالی این خبر را به منداد و من هم روی هوا قبول کردم.برای شروع عالی بود گرچه به قول شهاب تاچند ماه باید قید پول درآوردن را می زدم.چون حقوقی به من نمی دادند و فقطدر ازای ساعات مشاوره پولی پرداخت می کردند که آن هم به دلیل ناآشنا بودنمردم با من منتفی بود.با همه ی این احوال خودم امیدوار بودم که پس از چندهفته سرم شلوغ شود و سرانجام مدرکم به درد بخورد.
صدای شهاب افکارم را بر هم زد.
پس چرا پیاده نمی شی؟والا رسیدیم...
به ساختمان سه طبقه ای که جلویش ایستاده بودیم نگاه کردم.نمای ساختمان سنگمرمر بود با پنجره هایی به رنگ سبز.ضاهرش که چنگی به دل نمی زد.تابلویبزرگ و آبی رنگی سر در درمانگاه آویزان شده بود که رویش با حروف درشت سفیدرنگ نوشته شده بود:
مرکز مشاوره ی خانواده ی شماره ی 3
شهاب با خنده گفت:
به به! عجب آسمان خراشی!
بی توجه به طعنه هایش پیاده شدم و به اطراف نگاه کردم.
کوچه ی خلوت و ساکتی بود با درخت های تناور چنار و خانه های چند طبقه و کهنه ساخت.
نفس عمیقی کشیدم و به طرف ساختمان حرکت کردم. صدای شهاب بلند شد:
ما هم که چوب خشکیم!حداقل یک خداحافظی خشک و خالی بکن.
عجولانه با شهاب خداحافظی کردم و وارد ساختمان شدم.بوی مواد تمیز کنندهفضا را پر کرده بود.در و دیوار پر از شعار های بهداشتی و سلامت روانیبود.از چند پله بالا رفتم و جلوی در اتاق رییس کلینیک ایستادم.چند ضربه بهدر نواختم و وارد شدم.دکتر شمیرانی مرد موقر و مودبی بود با قدی بلند وموهایی سفید.رفتار خشک و جدی اش باعث ترسی بی دلیل می شد.چند بار برایاشنایی و صحبت راجع به کار با او برخورد داشتم.با دیدن من سرش را از رویکتابی که مطالعه می کرد بلند کرد و جواب سلامم را داد.با دست اشاره کردروی یکی از دو صندلی اتاقش بنشینم.بعد با لحنی جدی گفت:خوب خانم کمالیامیدوارم امادگی کامل داشته باشید.روزهای زوج از 8 صبح تا 12 بعدازظهرروزهای فرد از2 تا 6 بعدازظهر منتظرتان هستیم.در مدتی که ساعت کاری محسوبمی شود از اتاقتان مگر برای کارهای ضروری خارج نشوید.هر سوالی برایتان پیشمی آید با خودم در میان بگذارید وجدا توصیه می کنیم از برخورد عاطفی واحساسی با مراجعین بپرهیزید. سوالی هست؟
سری تکان دادم:
فعلا که خیر ولی بعدا اگر سوالی داشتم مزاحمتان می شوم.
دکتر از جا برخاست و گفت:
خوب پس بفرمایید اتاق شما طبقه ی دوم شماره ی 3 است.
همان طور که از پله ها بالا می رفتم در دل به حرف های دکتر شمیرانی می خندیدم.
چنان می گفت ساعت 8 که انگار صدها نفر پشت در اتاق من منتظر بودند.
طبقه ی بالادرست مثل طبقه ی اول بود.یک سری صندلی فایبرگلاس سبز که بهزمین پیچ شده بودند در کنار دیوارها قرار داشت.میز بلندی در گوشه ای ازسالن قرار داشت که بالایش با شیشه پوشانده شده بود و رویش نوشته شده بوداطلاعات.دختر جوانی پشت میز نشسته و سخت مشغول مطالعه بود همان طور که بهطرف اتاق 3 می رفتم نگاهی به اطراف انداختم.یکی دو نفر روی صندلی ها نشستهبودند ولی معلوم بود منتظر ورود من نیستند.چون چشم به در اتاق شماره ی 1داشتند.دخترک با دیدن من که با دستگیره ی اتاق ور می رفتم سربلند کرد وباصدایی یخ و بی روح پرسید:
کاری داشتید؟به طرف میزش رفتم و گفتم:
من کمالی هستم دکتر شمیرانی گفتند در اتاق 3 بنشینم.
دخترک نگاهی به برگه های روی میز انداخت و گفت :
بله...حالتون خوبه؟من نازنین احمدی هستم منشی این طبقه اگر کاری داشتید در خدمتم.
بعد کلیدی از سوراخ بین شیشه ها به طرفم دراز کرد و گفت:
بفرمایید این کلید اتاقتان وقتی کارتان تمام شد تحویل بدهید.
کلید را گرفتم و به اهستگی در اتاق را باز کردم.با دیدن اتاق وا رفتم.یکاتاق ساده و بی روح و کوچک بود.یک میز و صندلی روبروی در قرار داشت.دو مبلراحتی جلوی میز و یک کتابخانه که چند کمد کوچک در قسمت پایین داشت اثاثیهاندک اتاق را تشکیل می داد.یکی دو تابلو ارزان قیمت و زشت هم به درودیواراویزان بود.پشت میز نشستم و کیفم را در یکی از طبقات خالی کتابخانهانداختم.این اتاق بدجوری خشک و بی روح بود.هر ادم سرزنده و بانشاطی را همکسل و افسرده می کرد چه رسد به افرادی که دارای مشکلاتی هم بودند.تا ظهرخبری از مراجعین مشتاق نشدفقط یکی دو بار خانم احمدی برایم چای اورد.از بیحوصلگی در حال انفجار بودم.در دل به خودم لعنت می فرستادم که چرا حداقلکتاب یا روزنامه ای با خودم نیاوردم که سرم گرم شود.
انقدر به در و دیوار زل زدم از پنجره ی کوچک اتاق به حیاط کثیف و دود گرفته ی ساختمان خیره شدم تا سرانجام ساعت کار به پایان رسید.
وقتی از اتاقم بیرون می امدم خانم احمدی گفت:
خسته نباشید.
با لبخندی به سویش رفتم و گفتم:
واقعا از بیکاری و یک جا نشستن خسته شدم.اینجا همیشه انقدر خلوته؟
سری تکان داد و خندید. دختر با نمکی بود با چشم و ابروی مشکی وصورت سبزه موقع خندیدن تمام دندان های مرتبش را نشان می داد و چشمانش را می بست.
-نه خانم کمالی همیشه خلوت نیست بعدازظهر اغلب شلوغ می شه.
همان طور که کلید را به طرفش می گرفتم گفتم:خوب فردا معلوم می شه.
وقتی به خانه رسیدم مادرم فوری جلو دوید و با امیدواری پرسید:
-خوب سایه جون؟چطور بود؟
خنده ام گرفت گفتم:
عالی بود ده تا مشاوره داشتم مشکل هزار نفر رو هم تلفنی حل کردم.
مادرم با ناباوری به من نگاه می کرد:
راست میگی؟ باخنده گفتم:
خوب معلومه که راست نمی گم! از صبح توی اتاق سه در چهار بی ریختی نشسته بودم و موزاییک های کف اتاق رو می شمردم.
مادرم هم خندید:
خوب روز اول بود دیگه مادر جون نباید خیلی توقع داشته باشی.
پشت میز اشپزخانه ولو شدم و گفتم:
ناهار چی داریم؟
-زرشک پلو ولی اول پاشو دستت رو بشور هنوز باید به تو بگم چی کار کنی چی کار نکنی؟
مادرم زن قد کوتاه و تقریبا چاقی بود.صورتش پر از مهربانی و دلسوزی بود. موهای کوتاهش دور صورتش را می پوشاند.ابروهای نازک و چشم های درشت و قهوه ای رنگش با دماغ کمی گوشت الود و لبان کوچکش متناسب بود.پوستش سفید و بی نهایت صاف و لطیف بود.در اینه ی دستشویی به خودم نگاه کردم.من اصلا شبیه مادرم نبودم. بیشتر شبیه یکی از عمه هایم بودم. عمه زیبا که مادربزرگم می گفت در جوانی واقعا زیبا بوده است. قد من برعکس مادرم بلند بود. استخوان بندی ظریفی داشتم. پوستم گندمی بود. با دقت به صورتم زل زدم. ابروهای نازک و بلندی داشتم که خدا را شکر خیلی موهای اضافه نداشت. چشم هایم درشت و مشکی بود با مژه های بلند و برگشته دماغم هم خدا را شکر کوتاه و کوچک بود و با اینکه کمی گوشتی بود ولی انقدر بد نبود که به زیر تیغ جراحان پلاستیک برود.لب های گوشت الود و غنچه ای داشتم که شخصا مورد پسندم بود. گونه هایم خیلی برجسته نبود اما در موقع خندیدن دو چال عمیق در طرفینش می افتاد که باز هم خودم خیلی دوستشان داشتم.موهایم صاف و مشکی و بلند بود به قول شهاب مثل موی گربه صاف و نرم بود.با اینکه نزدیک 26 سال سن داشتم اما قیافه ام کوچکتر از سنم نشان می داد.شروین و شهاب اما شبیه هم بودند.قد بلند و ابروهای پر و پیوسته و موهای مجعد را از پدرم و استخوان بندی درشت و چشم های قهوه ای و پوست سفیدشان را از مادرم به ارث برده بودند.
صورت هایشان پر از خطوط محکم بود و چانه ها و فک مربع شکلشان نمایانگر لجبازی و به قول مادرم نحسی شان بود.هر دو بسیار یکدنده و لجباز و در عین حال مهربان و دل رحم بودندو شکر خدا به دلیل اینکه از از من بزرگتر بودند خیلی مرا لوس می کردند و هوایم را داشتند. البته شروین از وقتی ازدواج کرده بود کمتر فرصت داشت و بعد از اینکه به ماهشهر منتقل شده بود خیلی کم همدیگر را می دیدیم. با صدای مادر به خود امدم.
-سایه رفتی دستتو بشوری یا حموم کنی؟بیا دیگه...
با عجله دست و صورتم را خشک کردم و به اشپزخانه رفتم. با دیدن پدرم سلام کردم. پدرم همیشه ظهر به خانه می امد وبعد از صرف نهار و استراحتی کوتاه دوباره به سرکار برمی گشت. البته از وقتی بازنشسته شده بود با چند نفر از دوستانش یک بنگاه معاملات املاک باز کرده و سزش گرم شده بود.بنگاه به خانه نزدیک بود و ده دقیقه یک ربع پیاده روی با خانه فاصله داشت.پدرم ماشین را به شهاب داده بود تا راحت تر به کار و درسش برسد و البته به این شرط که منو مادر را هم هر کجا که بخواهیم برساند.
پدرم با لبخند جوابم را داد:
علیک سلام خوب امروز چطور بود؟
-هیچ خبری نبود. از صبح تا ظهر پشه پروندم.
مادرم دوباره گفت:
باباجون عجله نکن روزهای اول هر کاری همینطوریه!
پدرم سری تکان داد:
آره باباجون عجله کار شیطونه.
می دانستم که شب شهاب کلی مسخره ام می کند و می خندد اما باید خونسرد باقی می ماندم و امیدم را از دست نمی دادم.
با دقت به همه جا نگاه کردم.مبل ها دور یک میز بیضی چیده شده بود.گلدان پر از گل های مریمعطرشان فضا را آکنده بود.میز ناهارخوری در سمت دیگر سالن خوب گردگیری شده بود و از تمیزی برق می زد.خم شدم و ریشه های فرش را در زیر فرش جمع کردم.خانه ی ما در طبقه ی دوم یک ساختمان سه طبقه واقع بود.سه اتاق خواب تقریبا کوچک با یک حال و پذیرایی که شکل L بود.چند مبل راحتی در حال جلوی تلویزیون قرار داشت و در پذیرایی یک دست مبل و میز ناهارخوری استیل چیده شده بود که من از رنگ پارچه شان بدم می آمد اما مادرم می گفت این رنگ سنگین است و به فرش ها می آید.تقریبا دو هفته از شروع کارم در مرکز مشاوره می گذشتاما هنوز مثل روز اول از بیحوصلگی و بیکاری در رنج بودم.در این مدت فقط یک مراجعه کننده داشتم که او هم بعد از دیدن من و فهمیدن اینکه سنم کم است و تازه کارم معذرت خواهی کرده و در میان بهت و حیرت من اتاق را ترک کرد.با شنیدن صدای مادرم از جا پریدم:
-سایه بیا این ظرف میوه رو بذار سر میز...
برای شام قرار بود دکتر محتشم و خانواده اش به خانه ی ما بیایند.پدرم می خواست از دوست قدیمی اش دعوت کند تا به خاطر کاری که برای من پیدا کرده بود تشکر کند.شهاب هم هربار پدر قصد می کرد تا به خانه ی دکتر زنگ بزند و دعوتشان کند می گفت:
بابا هنوز وقتش نیست سایه فعلا مگس می پرونه اینکه تشکر نداره!
البته شهاب شوخی می کرد و پدرم هم می خندید.تا اینکه سرانجام برنامه ی دکتر محتشم جور شده و قرار بود شب برای صرف شام به منزل ما بیایند.با آنکه تازه از کلینیک آمده بودم به کمک مادر رفتم چون از صبح دست تنها همه ی کارها را رها کرده و برای شب چند جور غذا تهیه دیده بود.چند دقیقه پس از رسیدن شهاب به خانه دکتر محتشم هم به اتفاق خانم و دو پسرش رسید. دکتر قدبلند و هیکل دار و موهای سرش کم پشت و سفید و صورتش پر از جذبه بود. زن دکتر خانم ظریف و متشخصی بود با موهای مش شده و صورت جذاب.با اینکه سن و سالی که داشت زیاد بود اما هنوز زیبا و ملیح مانده بود. پسران دکتر هر دو قدبلند و هیکل دار بودند.مثل دوقلوها کت و شلوار یک رنگ به تن داشتند اما معلوم بود چند سالی با هم تفاوت سنی دارند.
سیاوش پسر بزرگتر خانواده ی محتشم مثل پدرش پزشک شده و تازه نامزد کرده بود.صورت جوانش جذاب و خندان بود.م.های مشکی اش در جلوی سر کم پشت شده و ابروهای پر و دماغ استخوانی اش بیشتر از بقیه ی اجزای صورتشبه چشم می آمد.کیارش پسر کوچکتر مهندس کامپیوتر بود و آن طوری که مادرش با آب و تاب تعریف می کرد به تازگی شرکت طراحی نرم افزار تاسیس کرده بود.کیارش بر عکس برادرش موهای پرپشت خرمایی رنگ و چشم و ابرویی روشن داشت.بینی اش کوچک بود اما همان انحنای ظریف بینی مادرش را داشت.وقتی مراسم معارفه به پایان رسید و همه روی مبل ها جا گرفتند دکتر محتشم رو به من کرد و پرسید:
-خوب سایه خانم با کار چطورید؟دکتر شمیرانی که اذیتتون نمی کنن؟
لبخندی زدم و جواب دادم:
نه اگر ما دکتر را اذیت نکنیم ایشان به جز لطف کاری در حق بنده نکرده اند...کار هم به لطف شما بد نیست...
شهاب زیر لب گفت:
منظور از بد نیست یعنی اصلا نیست!
پسران دکتر خندیدند و خود محتشم پرسید:چطور؟
چشم غره ای به شهاب رفتم که اثری نداشت. شهاب با خنده گفت:
-جناب محتشم تا به امروز که خواهر ما به جز حشرات اتاقش کس دیگری را راهنمایی نکرده...
دوباره همه خندیدند. از حرص به خود می پیچیدم.دلم می خواست گوش شهاب را محکم بکشم تا بلکه خفه شود.مادر که پی به خشم من برده بود گفت:
-بفرمایید تو رو خدا...قابل دار نیست.
وبا این جمله شهاب دهان بزرگش را بست و ظرف میوه را جلوی مهمانان گرفت. بعد از شام صحبت ها گل انداخت و تا حدودی همه با هم اشنا شده بودند.من و شهاب هم همراه دو پسر دکترروی مبل های هال نشسته بودیم و صحبت می کردیم.سیاوش که بسیار خون گرم تر از برادرش بود رو به شهاب کرد و پرسید:
-راستی بابا می گفت شما یک برادر دیگر هم دارید...ایشون کجا هستند؟
شهاب خندید:
ایشان جایی هستند که عرب نی می اندازد.
دوباره هر دو پسر محتشم خندیدند و کیارش گفت:
چقدر شما شوخ هستید.
شهاب با لحنی جدی جواب داد:
شوخی از خودتونه من راستشو گفتم.شروین تو پتروشیمی کار می کنه به خاطر کارش الان تقریبا دو سه سالی هست که منتقل شده به ماهشهر...
این بار سیاوش هم خندید:
پس واقعا همان جایی است که عرب نی انداخت! بعد در حالیکه سعی می کرد دیگر نخندد از شهاب پرسید:
شما کجا مشغول هستید؟
شهاب شانه ای بالا انداخت:
به طور نیمه وقت توی یک شرکت طراحی و تجهیز پست...
کیارش با تعجب گفت:پست؟
-صندوق پست نه خیر! پست برق...
سیاوش با علاقه پرسید:
پس چرا نیمه وقت؟
شهاب دستش را دراز کرد و یک سیب برداشت:
-چون بقیه ی روز کلاس دارم هنوزم درسم تموم نشده.البته دارم فوق لیسانس می گیرم.
از حرف های پسرها حوصله ام سر رفته بوددلم می خواست به اتاقم بروم که این بار سیاوش رو به من گفت:
سایه خانم شما چه کار می کنید؟شنیدم رشته ی روان شناسی خوندید.
بی میل گفتم:
بله ولی هنوز که کاری با این مدرک انجام نداده ام.
کیارش در نهایت تعجب لبخندی زد و گفت:
هیچ نگران نباشید.این به خاطر شما یا تازه کار بودنتان نیست.به دلیل فرهنگ غلط مملکت ماست.تو ایران اگر کسی تمایل به کشتن مادر خودش هم داشته باشد محال است برای درمان یا مشاوره به کسی مراجعه کند.خیلی هم حق به جانب می گویند مگر ما دیوانه ایم؟حالا مرد می خواد بهشون بگه ای یه کمی!همین طور بگیر و برو جلو برای مشکلات کوچک تر که اصلا حاضر نیستند به مشاور رجوع کنند.در حالی که تو خارج همه ی افراد یک روانشناس و یک وکیل خصوصی دارن که بدون انها اب هم نمی خورن!خیلی دلم میخواد به همه ی ادم هایی که تو ایران انقدر سنگ خارجی ها و خارج رفتن رو به سینه می زنن بگم واقعا حاضرید کمی در کارهای خوب از انها تقلید کنید؟
من خودم چند سالی انجا بوده ام...اصلا از ان خبرهایی که مردم اینجا فکر می کنند نیست.کار کردنشان واقعا کار کردن است نه مثل اینجا که از هشت ساعت فقط نیم ساعت کار مفید می کنند و بقیه ی روز را یا به غیبت مشغولند و یا جدول حل کردن!
انجا برای هر مشکل کوچکی چه شخصی چه خانوادگی فوری می پرن پیش مشاور برای گرفتن کوچک ترین حقشان وکیل می گیرند نه مثل ما که برای هر مشکلی خودمون باید بریم دادگاه و چند سال شخصا از این اتاق به اون اتاق و از این کلانتری به اون کلانتری برویم آخرش هم یا از صرافت می افتیم یا شخصا حقمان را می گیریم و وارد یک دعوای بزرگتر می شویم!
کیارش ساکت شد و شهاب با خنده گفت:
عزیزم تو امسال کاندید ریاست جمهوری شو از من به تو نصیحت! بد نمی بینی!
کیارش بدون انکه بخندد گفت:
این یه واقعیته! ما هنوز خیلی کارها رو بلد نیستیم ولی شعار می دیم خارجی ها این طور این طور خارج آن طور! بابا جون ما یک قانون ساده ی کپی رایت رو نمی تونیم رعایت بکنیم...
شهاب با تعجب گفت: چی چی رایت؟
کیارش جدی ادامه داد:
یعنی رعایت حق ناشر یک اثر حالا هر اثری. همین الانش ما با هزار تا بدبختی یک نرم افزار تهیه می کنیم و کلی هزینه و وقت روش می ذاریم تا وارد بازار می شه زرت و زرت از روش کپی می گیرن و دست همه پخش می شه بدون اینکه از خود صاحب نرم افزار اجازه بگیرن و یه پولی بهش بدن!
باز بحث به جایی کشیده شده بود که داشت حوصله ام سر می رفت که دوباره سیاوش به داد رسید:
خوب حالا کیارش جوش نزن تو یک نفری نمی تونی همه چیز رو درست کنی!
بعد رو به من کرد و پرسید:
حالا پیش دکتر شمیرانی هستید؟
با سر تصدیق کردم اذامه داد:
من هر از گاهی مریض هایی دارم که مشکل جسمی شون بیشتر به دلیل مشکلات روحیه از این به بعد برای درمان و مشاوره می فرستمشون پیش شما...
لبخند زدم:خیلی ممنون می شه بپرسم تخصصتون چیه؟
سیاوش روی مبل جا به جا شد:
خواهش می کنم من متخصص ارتوپدی هستم بعضی وقتها شکستگی های بیمارانم به دلیل دعواهایی است که در خانواده دارند یا مشکلات روانی خودشان است که مثلا هوس می کنند از یک بلندی بپرن پایین...
شهاب با تعجب نگاهش کرد: جدا؟
با پوزخند جواب دادم:
نخیر اینها همه قصه و افسانه است. ما توی یک دنیای عالی زندگی می کنیم همه ی ادم ها در کمال صلح و صفا با هم رفتار می کنند و این خبرهای مربوط به جرم و جنایت مال سیاره ی دیگری است ...
شهاب سری تکان داد:
خوب بابا اصلا دنیا پر از پارانوئید و و شیزوفرنیاست!بر منکرش لعنت!فقط مسئله اینه که هنوز انقدر دیوانه نشدن که بیان پیش تو!
سیاوش به میان حرف شهاب رفت:
-اتفاقا اشتباه می کنی شهاب جان! همان طور که در میان پزشکان مطب جوان ها با پشتکارتر و باهوش ترند در علم روان شناسی هم دیگر نوبت جوان هاست.امروزه جوان ها با علم روز اشنا هستند با جدیدترین شیوه ها و مسائل متعدد روبرو می شوند.
البته نمی توان تجربه و علم پیشکسوتان را منکر شد اما این جوان ها هستند که انگیزه ای برای موفقیت دارند و برای هر مریض نهایت تلاششان را می کنند...
شهاب دست هایش را بالا اورد و گفت:
خوب بابا ما تسلیم شدیم اصلا از فردا خودم می رم پیشش یک چند وقتیه احساس می کنم دلم می خواد خواهرم را بکشم!
کیارش با صدای بلند خندید و گفت:
قربون دهنت!انگار این بیماری مسری است چون منم به خون برادرن تشنه شده ام...
همه در حال شوخی و خنده بودند اما من به حقیقتی فکر می کردم که در لا به لای سخنان سیاوش بود.
وقتی دکتر محتشم و خانواده اش می خواستند خانه ی ما را ترک کنند دکتر به زور و قسم پدر و مادر را وادار کرد تا یک شب برای شام به خانه ی انها برویم.انگار در مدتی که ما بچه ها با هم صحبت می کردیم به بزرگترها بیشتر از ما خوش گذشته بود چون وقتی دکتر محتشم و خانواده اش با ماشین مدل بالایشان از جلوی خانه دور شدند مادرم گفت:
جلال!عجب شانسی اوردی که دوباره رفیقت را پیدا کردی!
پدرم با خنده پرسید:چطور مگه؟
-خوب اخه من هم یک دوست خوب پیدا کردم.این بدری خانم زن فوق العاده ای است.نمی دونی چقدر مطلع و داناست!ادم از حرف زدن باهاش سیر نمی شه.بعد رو به من و شهاب کرد و گفت:
شما چی می گید؟بچه های دکتر چطور بودند؟
وقتی من حرفی نزدم شهاب گفت:
پسرهای خوب و خوش صحبتی بودند. در ضمن انگار اینده ی شغلی سایه به دکتر و پسرش بستگی داره...
مادرم مشکوک پرسید:چطور؟
با خنده گفتم:هیچی پدرش برایم کار پیدا کرد و قرار است پسرش برایم مریض بفرستد. حالا شهاب بل گرفته و طبق معمول بهانه ای برای مسخره کردن من پیدا کرده است.
شهاب همان طور که ظرف های پر از اشغال میوه را تمیز می کرد جواب داد:
-بنده غلط می کنم شما رو مسخره کنم عزیزم!قربون اون چال های لپت بشم!من مطمئنم که تو هما طور که بهترین خواهر دنیایی بهترین روان شناس دنیا هم می شی!
مادرم در حالی که ظرف ها را جمع می کرد گفت:
-تواگر این زبون رو نداشتی شهاب!گربه می بردت.
شهاب هم خندید:حالا نمی شه همین طوری گربه ببره؟!...
از ته دل خندیدم.چقدر از داشتن چنین برادر مهربان و شوخی خدا را شکر می کردم.اگر یک روز شهاب خانه نبود خانه به قول پدرم ماتمکده می شد.با به یاد اوردن حرف های سیاوش و قول همکاری او خیالم کمی راحت شده بود و امید در دلم خانه کرد.
سرانجام روزی که انتظارش را می کشیدم رسید.بعدازظهر یک روز پاییزی بود که تلفن روی میزم زنگ زد.در حال مطالعه ی روزنامه بودم گوشی را که برداشتم صدای نازک خانم احمدی در گوشم پیچید:
ببخشید خانم کمالی مراجعه کننده دارید...
آشکارا دست و پایم را گم کردم با عجله گفتم:
خوب بفرستش بیاد تو...
فوری روی میزم را جمع کردم.مقنعه ام را مرتب کردم و به اطراف نگاه کردم.تقریبا یک ماه از شروع کارم می گذشت حالا اتاقم نسبت به روز اول با روح تر و قشنگ تر بود.چند گلدان کوچک در اطراف گذاشته بودم و چند تابلوی آبرنگ زیبا به دیوارها آویزان کرده بودم.صدای چند ضربه به در از جا پراندم.با صدایی که به سختی شنیده می شد گفتم:بفرمایید.
در باز شد و زن تقریبا جوانی وارد اتاق شد.با دقت نگاهش کردم.صورت بانمکی داشت قد کوتاه و هیکل نسبتا چاقی که در چادر مشکی پوشانده شده بود.جواب سلامش را دادم و اشاره کردم روی مبل بنشیند.نشست و سرش را پایین انداخت.با لحنی که دلم می خواست مشتاق جلوه کند گفتم:
بفرمایید در خدمتتان هستم.
زن با صدای ضعیفی گفت:
راستش شما رو دکتر محتشم معرفی کردن...البته چند وقتی می شه امروز دیگه تصمیم گرفتم بیام...دیگه به اینجام رسیده...
با دست به گلویش اشاره کرد.با توجه به دروسی که در دانشگاه خوانده بودم می دانستم که من باید شروع کنم.باید با سوالات کوتاه او را ترغیب به گفتگو می کردم.
نفس عمیقی کشیدم گفتم:
بسیار کار خوبی کردید.حالا میشه اسمتان را بگویید.
یک برگ کاغذ از کشویم در اوردم و منتظر نگاهش کردم.
-اسمم مریم مرادی است.
-چند سالتونه؟
-28 سال
-متاهل هستید؟
-بله یک دختر چهار ساله هم دارم.
نگاهش کردم:خوب مشکلتون چیه؟
نفس عمیقی کشید و با بغض گفت:
تقریبا هفت ساله ازدواج کردم.اوایل ازدواجمون فکر می کردم خوشبخت ترین زن عالمم!
عاشق شوهرم بودم اون هم عاشق من بود...البته می گفت که بود حالا دیگه زیاد مطمئن نیستم.
-چرا دیگه از این عشق مطمئن نیستید؟
سری تکان داد و با دستمالی که در دستش مچاله کرده بود چشمانش را پاک کرد.
-نمی دونم تو این مدت چطور تونسته منو تا این حد پایین بکشونه!قبل از ازدواج کار می کردم چندین دوست صمیمی و خوب داشتم به سر و وضعم اهمیت می دادم...اما حالا هیچی نیستم یه زن بی حوصله و افسرده که حتی حوصله ی سر و کله زدن با بچه اش را هم نداره...
دوباره چشم هایش را با دست پاک کرد.منتظر نگاهش کردم وقتی حرفی نزد گفتم:
شما در حال حاضر از چی بیشتر شاکی هستید؟
سرش را پایین انداخت صدایش به زحمت در می امد:
-از همه چی بیشتر از همه از دست خودم تقصیر خودمه نمی دونم کجای کاراشتباه کردمهمش از خودم می پرسم چه کاری کردم که مردی که انقدر اول ازدواج دوستم داشت و لی لی به لالایم می گذاشت حالا همش منتظر بهانه است دیگه دوستم نداره...
چند لحظه ساکت شد و بعد دوباره شروع به صحبت کرد:
-احساس می کنم همه ی کارام اشتباه است.هر حرفی می زنم سعید می گه چرت و پرته موهامو درست می کنم یا توجه نمی کنه یا می زنه تو ذوقم! از دوستانم خوشش نمی اد. میگه یه مشت خاله زنک و عوضی اند نوارهایی که گوش می دم یا کتاب هایی که می خونم به نظرش قدیمی و به قول خودش املی است!حتی تربیت بچه مون رو هم قبول نداره و دائم ازم ایراد می گیره...
با ملایمت پرسیدم:
خوب شما با شوهرتون در مورد این مسائل صحبت نمی کنید؟شاید از موضوعی ناراحته و اینها فقط بهانه است!
- نمی دونم ولی بارها ازش پرسیدم باهاش صحبت کردم ولی بی نتیجه بوده البته کمی حق داره من خیلی خوش سلیقه و خوش صحبت نیستم الان هم که خیلی چاق شدم...خوب حق داره از من راضی نباشه...(غلت کرده!) یعنی خود من هم بی تقصیر نیستم!
به چشمانش که پر از احساس گناه بود خیره شدم و گفتم:
-ببینید خانم مرادی اولین قدم برای حل این مشکل اینه که شما احساس تقصیر و گناه نکنید. دلیلی نداره که اگر سلیقه تان با شوهرتان فرق دارد احساس گناه کنید هیچ دو نفری در دنیا پیدا نمی شوند که علایق و سلایقشان شبیه هم باشد.در ضمن گاهی استقلال رای و عقیده برای به دست اوردن اعتماد به نفس لازم است.شما با هم درگیری هم دارید؟با خجالت گفت:
بله البته بیشتر مواقع با داد و فریاد سعید تموم میشه ولی گاهی هم کنترلشو از دست میده و ...
با لحنی که سعی کردم عادی باشد پرسیدم:
زد و خورد هم دارید؟سرش را تکان داد:
بعضی وقتها دستم را می پیچاند(الهی دستش قلم بشه!) برای همین رفته بودم پیش دکتر محتشم فکر کردم دستم شکسته اما خدا رو شکر فقط ضرب دیدگی بود.
نفس عمیقی کشیدم سعی کردم احساس تاسف در صورتم نقش نبندد گفتم:
-خوب خانم مرادی مشکل شما با یک جلسه حل نمی شه ولی تا جلسه ی دیگه شما باید چند کار انجام دهید.اول:انقدر احساس گناه در مورد خودتان نداشته باشید.دوم:جدا توصیه می کنم در مواقع بگو و مگو اگر احتمال برخورد فیزیکی می دهید خودتان و دخترتان را از جلوی شوهرتان دور کنید حالا یا از خانه بیرون بروید یا به یک اتاق دیگر بروید و در را قفل کنید.دلم می خواهد دفعه ی بعد که اینجا می ایید درست و دقیق بدانید شوهرتان از چه چیزهایی بیشتر ایراد می گیره و اینکه شما چه احساسی در مورد هر کدام از موارد دارید.
وقتی خانم مرادی اتاق را ترک کرد از جا برخاستم.احساس دلتنگی شدیدی داشتم. دلم به شدت برایش می سوخت چقدر مظلوم بود.
ان شب سر میز شام همه متوجه حال من شده بودند. با اینکه تمام اساتید توصیه می کردند از درگیری عاطفی با مراجعه کننده بپرهیزم اما هنوز در فکر خانم مرادی بودم.خوب به هر حال من هم یک انسان بودم با تمام احساس و عواطف یک انسان!
مادرم که متوجه حالم شده بود پرسید:
سایه؟چی شده؟چرا ناراحتی؟
شهاب به جای من جواب داد:
حتما پشه مگس ها هم پیش کس دیگه ای رفته اند...
مادرم بی توجه به شهاب دوباره پرسید:
چرا غذاتو نمی خوری؟هر شب که مثل گرگ گرسنه بودی...
همان طور که با غذایم بازی می کردم گفتم:
هیچی امروز یک مشاوره داشتم برای ان ناراحتم.
مادرم با دلسوزی گفت:
برای چی ناراحتی؟تو کارت اینه اگه قرار باشه واسه مشکلات مردم زانوی غم به بغل بگیری که از بین می ری حالا مشکلش چی بود؟ زن بود یا مرد؟
خیلی سربسته و خلاصه براش تعریف کردم وقتی حرف هایم تمام شد شهاب گفت:
یه راه حل ساده بهش نشون می دادی یه قوطی مرگ موش تو قرمه سبزی معجزه می کنه شتر می میره و حاجی خلاص!
با خنده گفتم:شهاب بترس از اون موقع که تو هم زن بگیری ممکنه زنت بیاد پیش من و از این دستور معجزه اسا پیروی کنه...اون موقع وای به حالت!
شهاب شانه با انداخت:
اگه منم اینجوری زنم رو اذیت کنم مرگ موش که هیچی مرگ اژدها حقمه!
پدرم قاشقش را در هوا تکان داد:ببینیم و تعریف کنیم!
بعد رو به مادرم کرد و گفت:
راستی شهره زهره امروز زنگ زده بود بنگاه انگار زنگ زده خونه تو نبودی برای 5 شنبه همه رو دعوت کرده خونش...
مادرم با تعجب پرسید:چه خبره؟
شهاب دوباره مزه ریخت:حتما اکبر اقا گنج پیدا کرده...
اکبر اقا شوهر عمه زهره ام بود که به خساست در تمام فامیل مشهور بود.بیچاره عمه زهره با داشتن 3 بچه در تنگنای مالی زندگی می کرد و با اینکه همه می دانستند اکبر ثروتمند است خودش این موضوع را باور نداشت.بابام از پشت میز بلند شد و گفت:
من هم درست نمی دونم ولی انگار تولد محمد است.
مادرم اخم هایش را در هم کرد:
واه واه تخم دو زرده کردن!بیچاره مرجان و مژگان که تا حالا دیگه دم بخت هستند از این تولدها به خودشون ندیدن این محمد لوس فقط تحفه ی نطنزه؟
شهاب حق به جانب گفت:
خوب مادر من!حق دارن پسر چیز دیگه ای است ادم صدتا دختر داشته باشه پسر نداشته باشه انگار اصلا بچه نداره...
مادرم عصبی نگاهش کرد:بیخود خودتو عزیز نکن دختر و پسر هیچ فرقی ندارن هر دو یک جور دردسر و زحمت دارن!
زنگ تلفن فرصت جواب دادن از شهاب را گرفت با یک خیز گوشی را برداشت.بشقاب های کثیف را از روی میز جمع کردم و در ظرف شویی گذاشتم می خواستم بشورمشان که شهاب صدایم کرد:
-استاد بزرگ!با شما کار دارن.
همان طور که به طرف تلفن می رفتم پرسیدم:کیه؟
شهاب دهانش را غنچه کرد و با صدایی جیغ مانند گفت:آوا! دستم را روی بینی ام گذاشتم و گوشی را گرفتم.شهاب همیشه اوا را مسخره می کرد.آوا یکی از دوستان خوب و صمیمی ام بود که در دوران دانشگاه با او اشنا شده بودم.دختر بانمک و زرنگی بود که جواب های تند و تیزش به شهاب حسابی او را عصبانی می کرد.شهاب پشت چشمی نازک کرد و از تلفن دور شد. با خنده گفتم:
-سلام آوا جون...
صدای نازکش در گوشی پیچید:
سلام چطوری؟چه کار می کنی؟چه خبرا؟
-هیچی سلامتی...
خندید:باز هم سلامتی؟خسته شدم از بس این خبرو دادی.
پرسیدم:خوب مثلا چه خبری می خوای؟
-چه می دونم شوهری عروسی نامزدی ...چیزی!همش سلامتی!
باخنده گفتم:خوب خودت چی؟خبری هست؟
-50 درصد قضیه ی من حله...
با خوشحالی گفتم:جدی می گی؟مبارکه...حالا کی هست؟
آوا هم خندید:هنوز خودمم نمی دونم!
-یعنی چی؟
-خوب من گفتم 50 درصد قضیه حله اونم خودم هستم که اماده ی ازدواجم ولی 50 درصد دیگه که داماد باشه هنوز مونده!
با خنده گفتم:مسخره تو هم ما رو می ذاری سر کار حالا واقعا چطوری؟
صدای اوا هم جدی شد:
خوبم هنوز تو همون دبیرستان مشغولم ولی احتمالا برای اخر هفته تو بیمارستان روانی بستری می شم واقعا دارم دیوونه می شم!
-خوب هر کاری یک سختی هایی داره انقدر خودتو اذیت نکن مامان چطوره؟
ماندانا خوبه؟صدای آوا پر از نگرانی شد:
اتفاقا برای همین بهت زنگ زدم.مانی الان چند وقته تو خودشه دایم میره تو اتاقش در رو خودش می بنده هر چی هم باهاش صحبت می کنم و سعی می کنم از این حالت درش بیاورم نمی شه گفتم شاید تو بتونی ازش حرف بکشی می دونی مانی همیشه تو رو دوست داشته...
چند لحظه ساکت ماندم.صدای آوا بلند شد:
سایه؟الو؟...
-بله صداتو میشنوم.دارم فکر می کنم.اگه تو فکر می کنی ماندانا با من حرف می زنه باشه میام ولی بعید می دونم اگه به تو چیزی نگفته به من بگه...
-چرا میگه من خواهرشم بعضی وقتها هم از دستش عصبی میشم و سرش داد می زنم.شاید چیزی هست که می ترسه به من بگه ولی به تو میگه مطمئنم.
سری تکان دادم و گفتم:
باشه صبح روز 3 شنبه میام خونتون ماندانا هست؟
-آره الان چند وقته بیرون نمی ره.
وقتی گوشی تلفن را روی دستگاه می گذاشتم شهاب پرسید:
-چی شده؟چرا رفتی تو هم؟
-هیچی چیز مهمی نیست خواهرش یه کم ناراحته...
شهاب بر خلاف انتظارم گفت:
گفتی خواهر یاد یک چیزی افتادم یکی از همکارای منم تو شرکت دنبال یک روان شناس خوب می گرده انگار خواهرش گوله کرده...
با تعجب نگاهش کردم:چی؟
شهاب خندید:گوله کرده دیگه!یعنی تو خودشه...
بعد انگشتش را کنار شقیقه اش پیچاند:یک کم قاطی کرده...
همان طور که به طرف آشپزخانه می رفتم گفتم:خوب ادرس کلینیک رو بهش بده.
جواب شهاب را نشنیدم همان طور که ظرف ها را می شستم به فکر ماندانا افتادم.
ماندانا خواهر کوچک آوا بود.دختر نسبتا زیبا و بی نهایت کم طاقت و زودرنجی بود.پدر و مادر اوا سال ها پیش وقتی ماندانا هنوز دختر کوچکی بود از هم جدا شده بودند و این موضوع به شدت ماندانا را ازار می داد.گاهی وقت ها در میان حرف هایش گوشه کنایه هایی می زد که اغلب متوجه مادرش بود و من حس می کردم از دست مادرش دلخور است و یا شاید از پدرش به دلیل ترک انها کینه به دل گرفته است.اما با این حال دختری نبود که مستقیم حرفش را بزند و حرف هایش بیشتر در قالب رفتارش نمود پیدا می کرد.
آن شب وقتی می خواستم بخوابم دو مسئله فکرم را مشغول کرده بود یکی خانم مرادی و دیگری ماندانا دلم می خواست بدانم مشکلشان چقدر جدی است؟
صدای بلند موسیقی کم کم داشت باعث سردردم می شد. آهسته و بی سر و صدا بلند شدم و به حیاط رفتم. هوا کم کم سرد می شد و درختان لخت و بی برگ به خواب می رفتند.روی صندلی کوچکی در حیاط نشستم. خانه ی عمه زهره دو طبقه بود. طبقه ی بالا را اجاره داده بودند به یک زن و شوهر تقریبا مسن که همه ی بچه هایشان ازدواج کرده و پی بخت خود رفته بودند. خانه زیاد بزرگ نبود اما حیاطش را من خیلی دوست داشتم.بهار پر از گل و گیاه و سبزی بود.بوی خوش اطلسی و محبوبه شب فضا را عطرآگین می کرد.خانواده ی پدرم زیاد پر جمعیت نبودند عمه زیبا و شوهرش اقا مجتبی که مردی بسیار نازنین بود اصلا بچه دار نمی شدند.می ماند عمه زهره و پدرم که هر کدام سه بچه داشتند. پدربزرگم سالها پیش مادرجان را تنها گذاشته بود و حالا مادرجان در همان خانه ی قدیمی و بزرگش تنها زندگی می کرد البته مادر جان هنوز سرحال بود و به قدری یک دنده و لجباز که زیر بار حرف هیچ کس نمی رفت و خانه را نمی فروخت. هرچه عمه هایم اصرار می کردند مادرشان خانه را بفروشد و نزدیک انها خانه ای بخرد فایده ای نداشت.مادر جان سفت و سخت ایستاده و می گفت:تا نمیرم از این خونه دل نمی کنم اینجا پر از خاطره است. همسایه ها و اهل محل را می شناسم اینجا راحتم.
مادرم هم که همیشه رک و پوست کنده حرف می زد می گفت:
بله تا جلال مثل نوکر در خونه اش وایستاده مگه مرض داره بره تو قفس زندگی کنه.
مادر جان فقط یک پسر داشت ان هم پدر من بود و برای همین از او خیلی توقع داشت و انتظار داشت برای هر کار کوچکی همه ی دنیا را ندیده بگیرد و همان لحظه که مادرجان احضارش می کند بدود"جلال! مادر سقف چکه می کنه...جلال جون می خوام حوضو خالی کنم و بشورم.جلال پیر شی پسرم!این لوسترها رو بیار پایین برق بنداز...
وای جلال دلم گرفته...منو ببر شابدالعظیم!"
خلاصه این خرده فرمایشات تمامی نداشت.البته مادر بود و سالها در حق پسرش زحمت کشیده بود اما خوب برای کوچک ترین کار هم حاضر نبود خودش را به زحمت بیندازد و مادرم همیشه سر این مسئله دلگیر بود چون پدر هر شرایطی کار مادرش را ارجح می دانست و به قول مادرم با سر می دوید اما پدر و مادر مادرم هر دو در شیراز زندگی می کردند.مادرم یک خواهرم داشت که او هم در همان شیراز ازدواج کرده و ماندگار شده بود.خاله شعله یک پسر و یک دختر کوچک داشت که هر دو مدرسه ای و محصل بودند.
ان شب هم بیشتر شلوغی خانه ی عمه زهره مربوط به فامیل پر جمعیت و پر سر و صدای اکبر اقا بود که برای محمد جمع شده بودند.در افکارم غرق بودم که صدای ظریفی از جا پراندم.
-سایه جون تو چرا اینجا نشستی؟
برگشتم و مرجان را نگاه کردم.قدبلند و نازک اندام بود.موهای بلند و مواجی به رنگ مشکی داشت که بی نهایت به صورت بیضی و پوست مهتابی اش می آمد.چشم و ابروی زیبایی هم داشت که تا حد زیادی بینی عقابی اش را موجه جلوه می داد.مرجان دختر بزرگ عمه ام بود و تازه در دانشگاه قبول شده بود و سر و پا شور و انرژی بود.
با لبخند گفتم:
-خیلی سر و صدا میاد.اومدم یه کمی هوا بخورم.
در را بست و امد کنارم ایستاد:بعد از هفت سال تازه یادشون افتاده برای محمد تولد بگیرن.
-خوب اینکه بد نیست محمد هنوز بچه اش و حتما از جشن تولد خوشش میاد تو چطوری؟دانشگاه چطوره؟
صورتش شکفته شد:عالیه خیلی از محیط دانشگاه خوشم میاد.همش دعا می کنم مژگانم سال دیگه قبول بشه.
صمیمانه گفتم:امیدوارم مژگان هم مثل خودت دختر باهوش و زرنگی است.به احتمال زیاد تو یه رشته ی خوب قبول میشه.
صدای مادرجان صحبتمان را قطع کرد:
وا؟به حق چیزای ندیده و نشنیده!شما چرا تو تاریکی نشستید بیاید تو هم سرما می خورید و هم شگون نداره.
می دانستم که مادرجان انقدر انجا می ایستد تا هردویمان داخل خانه برویم.به مرجان اشاره کردم و هر دو با هم وارد خانه شدیم. پذیرایی از جمعیت و سر و صدای بچه ها و موزیک پر بود.شهاب گوشه ای نشسته بود و فقط من می فهمیدم با بی قراری گوش به جوان بغل دستی اش داده است.در گوشه ی دور افتاده ای نشستم.دختران جوان خندان سر در گوش هم پچ پچ می کردند.لحظه ای به یاد صورت غمگین ماندانا افتادم.دو روز پیش با یاداوری مجدد اوا به خانه شان رفتم.اپارتمان کوچک اما فوق العاده راحتی داشتند.رنگهای شاد و وسایل مدرن خانه را پر کرده بود.به محض ورودم فریبا خانم مادر اوا جلو امد و با صمیمیت صورتم را بوسید. مادر اوا صورت زیبایی نداشت اما اعتماد به نفس زیادش جذابیت خاصی به صورتش می بخشید. موهایش کوتاه و مرتب لباس هایش تمیز و شیک بود.مثل همیشه خانه از تمیزی برق می زد. مانتو و روسری ام را جلوی در اویزان کردم.فریبا خانم با یک لیوان چای از اشپز خانه بیرون امد و غمگین گفت:
-سایه جون خوب شد امدی چندوقته مانی عوض شده اصلا تو خودشه تو که یادته مانی چقدر پرانرژی بود.کلاس بدن سازی می رفت با دوستانش می رفت کوه سینما استخر...الان چند هفته است به زور از اتاقش در امده...
-چرا؟تو این مدت اتفاقی افتاده که ماندانا این طوری عکس العمل نشون میده؟
سری تکان داد:
والا من که عقلم قد نمیده انقدر اوا باهاش صحبت کرد داد زد و دعوا کرد ولی بی نتیجه لب از لب باز نمی کنه بگه دردش چیه...
آهسته پرسیدم:حالا خونه است؟
فریبا خانم اه کشید:آره...تو اتاقشه.
بلند شدم و به طرف اتاق مشترک ماندانا و اوا رفتم.لحظه ای پشت در تامل کردم و چند ضربه ی کوچک به در زدم اما هر چه منتظر شدم صدای ماندانا نیامد.به فریبا خانم نگاه کردم با دست اشاره کرد:"برو تو!" نفس عمیقی کشیدم و در اتاق را باز کردم. ماندانا گوشه ای روی زمین کز کرده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.اتاق شلوغ و نامرتب بود.روی تخت نامرتبش نشستم و گفتم:
سلام ماندانا!
سرش را از روی زانوهایش برداشت و متعجب نگاهم کرد.
چشمان کشیده و ریزش حالا پف کرده بود.چشم و ابروی ماندانا همیشه مرا به یاد ژاپنی ها می انداخت.موهای سرش هم مشکی و صاف بود و بیشتر او را شبیه ژاپنی ها می کرد.با دیدنم اشکارا جا خورد.با صمیمیت گفتم:
-امده بودم اوا را ببینم که طبق معمول نیست.تو چرا خونه ای؟مگه کلاس نداری؟
با صدای خش داری جواب داد:نه حوصله ندارم.
-چرا؟چی شده؟
سر بلند کرد و نگاهش را به من دوخت:
ببین سایه تو اصلا دروغ گوی خوبی نیستی. من می دونم اوا و مامان از تو خواستند بیای اینجا.برای من فیلم بازی نکن.بدون انکه دست و پایم را گم کنم گفتم:
خوب برای اینکه نگرانت هستند دوستت دارند.
صدایش از خشم می لرزید:
دوستم دارند؟...چطور اون موقع که زندگی رو بهم می زدن نگرانم نبودن؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
تو تا حالا نشستی با مادرت صحبت کنی؟تا حالا پرسیدی چرا طلاق گرفته و دست تنها شما دو تا را بزرگ کرده؟هان؟...
جوابی نداد ادامه دادم:حالا تو به خاطر این موضوع ناراحتی؟
سرش را تکان داد.پرسیدم:پس چی شده؟مادرت به اندازه ی کافی رنج و عذاب کشیده
دیگه بیشترش نکن.خیلی منطقی مشکلتو بگو شاید راه حلی براش پیدا بشه.
پس از چند دقیقه سکوت صدای بغض الودش بلند شد:
دلم می خواد خودمو بکشم خسته شدم!
-از چی خسته شدی؟
بلند شد و ایستاد:از همه چی!...تازه داشتم به زندگی امیدوار می شدم. دیگه همه چیز تموم شد من هم دیگه خسته شدم.
ساکت ماندم تا خودش ادامه دهد. می دانستم حرف هایش سر ریز کرده و خودش بیرون می ریزد.همین طور هم شد بعد از چند بار طی کردن طول اتاقش ایستاد و با هق هق گفت:
-فکر می کردم مرد رویاهایم را پیدا کرده ام احساس می کردم خوشبخت ترین دختر عالمم اما یکهو همه چیز تموم شد.
آهسته گفتم:از اول برام تعریف کن من هیچ چیز نمیدونم.
روی زمین مقابل پنجره ی قدی که رو به حیاط باز می شد نشست. صدایش انقدر ضعیف بود که به زحمت می شنیدم چه می گوید.
-دو سال پیش تو کوه باهاش اشنا شدم. خوش تیپ ترین پسری بود که تا حالا دیده بودم.قد بلند و هیکل ورزشکاری داشت موهایش مجعد و تا سر شانه بلند بود. با چشم های مشکی و مژه های مجعد دماغ و دهن متناسب و گونه های برجسته خلاصه به نظر من جذاب ترین پسر دنیا بود.کیف پولم تو رستوران ایستگاه اول جا مونده بود.خودم اصلا نفهمیده بودم وقتی با تله کابین بالا رسیدم صدام زد. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم اصلا نمی شناختمش امد جلو و کیفم رو بهم داد وقتی دید من گیج نگاهش می کنم گفت:
ببخشید مجبور شدم کارتتون رو از توش بردارم هرچی پایین صداتون کردم متوجه نشدید این بود که با تله کابین امدم بالا.بعد با خنده گفت:
اسم من هم بهنامه....
وقتی از کوه برگشتم هنوز بهش فکر می کردم اما تصمیم گرفتم ادامه ندهم چون فایده ای نداشت من اصلا نمی شناختمش و امکان دیدار مجددش هم کم بود.ولی صبح وقتی می خواستم پول تاکسی را حساب کنم تکه کاغذ کوچکی از کیفم بیرون افتاد که روش اسم و شماره تلفن بهنام نوشته شده بود.راستش رو بخوای وسوسه شدم بهش زنگ بزنم اما نزدم تا اینکه هفته ی بعد باز تو کوه دیدمش اون هم انگار منتظر من بود چون تا منو دید جلو امد سلام و احوال پرسی کرد.اون روز با هم تا ایستگاه سه بالا رفتیم.هفته های بعد هم تو کوه می دیدمش و در حین کوه نوردی با هم صحبت می کردیم دیگه دوستامون می دونستن ما با هم راحت تریم این بود که مزاحم ما نمی شدن.به تدریج با بهنام بیشتر اشنا شدمو دیگر علاوه بر دیدارهای کوه با هم تلفنی هم حرف می زدیم.اون دانشجوی سال سوم رشته ی نقاشی بود و خواهرش انگلیس زندگی می کرد و تو این مدت متوجه شده بودم که همه خانواده شان بی نهایت از مادرش حساب می برن.
با احتیاط پرسیدم: از کجا فهمیدی؟
ماندانا شانه هایش را بالا انداخت.هربار با تلفن حرف می زدیم مادر بهنام با فریاد صداش می زد و اون هم فوری سر و ته حرف رو هم می اورد.چند بار هم وقتی من زنگ زدم خونه شون مادرش گوشی رو برداشت و با بداخلاقی جوابم رو داد.
گفتم: خوب بعدش چی شد؟
-هیچی تواین مدت من به هیچ کس حرفی نزدم دلم می خواست وقتی بهنام با پدر و مادرش میان خواستگاری بفهمن این اواخر بارها و بارها از بهنام خواستم تا تکلیف منو روشن کنه موضوع رو با خانواده اش در میون بذاره اما بهنام هی طفره می رفت. گاهی هم عصبانی می شد و قهر می کرد اما هر بار زنگ می زد و معذرت خواهی می کرد.کلی حرف های عاشقانه بهم می زد و از اینده برام می گفت.چه می دونم وقتی ازدواج می کنیم کجا زندگی می کنیم چند تا بچه داشته باشیم کجا مسافرت بریم از این دری وریها! من احمق هم باورم شده بود تا اینکه چند هفته پیش دیگه طاقتم تموم شد و جدا ازش خواستم یا موضوع رو به پدر و مادرش بگه یا قید منو بزنه.یک هفته ای ازش خبری نشد تا اینکه حدود ده روز پیش مادرش زنگ زد.اتفاقا اون روز نه اوا خونه بود نه مامان منهم داشتم نوار گوش می دادم.وقتی تلفن رو برداشتم از ته دل منتظر شنیدن صدای بهنام بودم خیلی دلم براش تنگ شده بود.اما در عوض تا گفتم الو مادرش گفت :
-ببین کولی خانم من حوصله ی این ادا و اصول های پسرم رو ندارم.پسر من هنوز از باباش پول تو جیبی می گیره یک قرون تو حساب پس اندازش نداره و اگه فکر کردی یک پیکاسوی ثانی پیدا کردی که با فروش نقاشی هاش می تونی تا اخر عمر راحت باشی اشتباه کردی بهنام هنوز یه نقاشی نکشیده که لایق مستراح خونه ی من باشه شیرفهم شد؟ اون سر و هیکل و ماشین و موبایل هم همه اش با پول من و پدرشه من الان حوصله ی این لیلی مجنون بازی ها رو ندارم چون خوب پسرم رو می شناسم مطمئنم سال بعد باید دنبال طلاق و مهریه دادن و این کوفت و زهرمارا باشم.تو هم نشین مثل هند جگرخور تو مغزش نوک بزن ازدواج و از این دری وری ها خیلی هم ناراحتی برو گمشو همون جایی که بودی...
ماندانا به هق هق افتاد:
بعد هم گفت از کجا معلوم تو هم مثل مادرت نباشی و زندگی بچه ی منو خراب نکنی شماها عرضه داشتید باباتون رو نگه می داشتید.
تمام حرف هایی که من از روی سادگی و صمیمیت برای بهنام تعریف کرده بودم به طعنه و مسخره تحویلم داد.البته چند دقیقه بعد از این که تماس قطع شد بهنام زنگ زد و به جای مادرش کلی معذرت خواهی کرد.اما حرف های مادرش مثل ناخن که روی تخته سیاه می کشن رو اعصابم خط انداخته بود.از خودم حالم به هم می خوره...
ماندانا به شدت اشک می ریخت و ناراحت بود.جلو رفتم و بی حرف در اغوشم نگهش داشتم وقتی کمی ارام گرفت گفتم:
خوب حالا می خوای چه کار کنی؟
با بغض و حرص جواب داد:خودکشی!
با انکه می دانستم بلوف می زند خیلی جدی گفتم:
خوب اره اینم یه راهه ولی مال ترسوهاست.ببین ماندانا هر کدوم از ما یک بار حق بازی داریم ممکنه ببریم ممکن هست ببازیم اما نباید از ترس باخت اصلا بازی نکنیم.تو برای چی ناراحتی؟برای اینکه مادر بهنام اون حرف ها رو بهت زد؟یا از اینکه بهنام نیامد خواستگاری؟
سرش را تکان داد.
با ملایمت گفتم:اشتباه نکن تو باید خوشحال باشی.به مادرت نگاه کن!ببینچه تاوان سنگینی برای انتخاب اشتباهش پس داده...تو باید خدا رو شکر کنی که قبل از انتخاب اشتباه متوجه شدی با چه ادم هایی می خواستی زندگی کنی.زنی که با بی شخصیتی به تو و پسرش توهین می کنه پسری که هنوز استقلال فکری نداره!
برای ازدواج استقلال فکری مهم تر از استقلال مالی است که بهنام هر دو رو نداشت.تو تازه 20 سالته اووووه!کلی روزای خوب در پیش رو داری.بهنام هم نماینده ی همه ی مرد های دنیا نیست همون طور که پدرت نبوده...
ماندانا دماغش را با صدا بالا کشید و گفت:
تو از پدر من چی می دونی؟ هان؟
با لبخند گفتم:
-هیچی نمی دونم فقط اینو می دونم که اگر مرد مسئولی بود تو این مدت به یه طریقی سعی می کرد با دختراش ارتباط برقرار کنه.به هر حال شما دخترای اونم هستید مگه نه؟
با گیجی نگاهم کرد.ادامه دادم انقدر خودت و مادرت رو مقصر ندون بشین با مادرت صحبت کن حتی اگه می تونی با پدرت هم صحبت کن و بعد نتیجه گیری کن این احساس خشم و کینه که تو نسبت به مادرت یا شاید پدرت داری صددرصد غلطه چون همون طوری که بهت گفتم هرکس فقط اجازه ی یک دور بازی کردن را داره.این هم بازی پدر و مادر تو بوده تو سعی کن تو بازی خودت برنده باشی خوب
برقی از امید در چشمان بادامی اش می درخشید.می دانستم حرف هایم تاثیر مثبت داشته ادامه دادم:
با هر تلنگر کوچک که حالا بعدا می فهمی خدا چقدر دوستت داشته که چنین ادم بی مسوولیت و بی عرضه ای رو از سر راهت کنار زده نباید از جا در بری و روزهای خوب و قشنگ جوانی ات را هدر بدی حالا دستتو بده به من و پاشو بیا بریم یک چای با هم بخوریم.مادرت انقدر در مورد تو نگران بود که من هم نتوانستم چای بخورم ولی حالا فهمیدم بیخودی بوده تو فقط احتیاج به یک دردودل داشتی و هیچی ات نیست.مگه نه
لبخند کوچکی روی لب های ماندانا شکل گرفت با صدایی گرفته گفت:
-تو همیشه به جای مریض هات تصمیم می گیری؟
خندیدم: مریض هام؟ مگه من دکترم؟
ماندانا دستم را گرفت و گفت:
نمی دونم چی هستی ولی هر چی هستی خیلی با حالی. با اون زبونت مار رو از لونه می کشی بیرون.
خندیدم:پس از لونه ات دربیا بریم چای بخوریم.
بعد از خوردن چای سریع خداحافظی کردم مادر و دختر به فرصتی برای تنها ماندن و حرف زدن احتیاج داشتند.البته فردای ان روز هم اوا هم مادرش به من تلفن زدند و برای کمک به ماندانا کلی تشکر کردند.
آن شب با تمام سر و صدایش سرانجام به پایان رسید. وقتی به خانه رسیدیم مادرم با خستگی گفت:
بیچاره زهره!دلم واقعا می سوزه لشکر سلم و تورن.
صدای پدرم بلند شد:
خوب برای همین اکبر سر کیسه رو شل کرده...
مادرم همان طور که مانتویش را در می اورد گفت: چقدر هم این بچه رو لوس کرده!اه!هر کاری می کنه هرهر می خندن انگار دیوونه شدن.اخه بچه 7 ساله با دست می زنه توی خامه ی کیک و می خوره؟همچین اکبر ازش عکس می گرفت انگار جایزه ی نوبل رو به محمد دادن.
صدای پدرم از اتاق بلند شد:
حالا چند سال دیگه خودشون هم در می مونن که چه کار کنن با این بچه ی لوس و ننر!
شهاب که حسابی عصبی و ناراحت بود غرید:
-دفعه دیگه لطف کنید بنده رو همراهتون نکشونید این طرف ان طرف هزار تا می تونستم انجام بدم امدم نشستم بین یک عده که فقط حرف چک سفته و پوند و دلار از دهنشون در میاد.
دلم برای عمه زهره با ان روحیه ی حساس و لطیف سوخت اگر ما طاقت چند ساعت را نداشتیم او چطور عمرش را می گذراند؟
صدای جیغ بلندی سکوت شب را شکست.دخترک هراسان و نفس بریده در رختخواب خیس از عرقش نشست.چشم های گشادشده اش در تاریکی برق می زد.اتاق از صدای نفس های سریعش پر شده بود.لحظه ای بعد صدای پاهایی در خانه ی بزرگ پیچید.دخترک وحشت زده از جا برخاست.سرش گیج می رفت.در تاریکی به طرف کمد لباسش دوید در کمد را باز کرد و خودش را به سختی میان لباس هایش جا داد.هیکل مچاله شده اش هنوز از ترس و وحشت می لرزید.با دست در کمد را نگه داشت.صدای ضربه هایی بر در اتاق فضا را شکافت.دخترک اما ساکت و هراسان در جایش باقی ماند.عاقبت در باز شد و صدای وحشت زده ی مادرش بلند شد: رعنا ؟...رعنا کجایی؟ چی شده؟
دخترک نفسش را در سینه حبس کرد.از شکاف در کمد به مادرش که روی تخت دست می کشید و کورمال جلو می امد نگاه کرد.صدای مادرش بغض الود شده بود: رعنا جون... کجایی مادر؟ چی شده؟...
چند لحظه بعد مادرش نا امید اتاق را ترک کرد.رعنا مطمئن بود مادرش رفته تا دست شویی و حمام را بگردد تا پیدایش کند.از کمد بیرون امد و در تاریکی جلوی میز توالت کوچکش ایستاد.سعی می کرد در اینه نگاه نکند.دستش را دراز کرد و قیچی را از داخل لیوانی که پر از مداد و خطکش بود از روی میز برداشت.بدون انکه در اینه نگاهی بیندازد دسته ای از موهای بلند و مجعدش را در دست گرفت و بدون لحظه ای تامل با قیچی از ته بریدشان موها با صدای خفیفی روی میز و کف اتاق پخش شدند.دوباره دسته ای دیگر را در دستش نگه داشت و با قیچی بریدشان قیچی صدای بدی می داد و به کندی موها را می برید.موهای او همیشه پرپشت و انبوه بودند و قیچی که برای کاغذ بریدن استفاده می شد گناهی نداشت.موهای پشت سرش را بالا گرفت و قیچی را به سرش چسباند و به سختی کارش را تمام کرد.حالا همه جا پر از مو شده بود.با اینکه اتاق تاریک بود اما چشمانش به تاریکی عادت کرده بود و سیاهی موهایش را روی میز و موکت روشن اتاقش تشخیص می داد.با همان قیچی به طرف کمد لباسش رفت و تازه ترین لباسش را بیرون کشید.پیراهن زیبا و هوس انگیزی به رنگ شیری که خاله اش از فرانسه برایش سوغات اورده بود.یقه ی لباس باز بود و چاک های بلند در طرفین دامن تنگ و بلند ان بر زیبای پیراهن می افزود.پارچه ی لطیف و نرمش را در میان دستش گرفت لحظه ای وسوسه شد که لباس را نوازش کند ولی زود پشیمان شد و مصمم با همان قیچی کوچک شروع به بریدن پارچه کرد.قیچی دستش را درد اورده بود اما او بی توجه به سوزش دستش سعی در ریز ریز کردن پیراهن داشت.
دوباره صدای پا نزدیک اتاقش رسید رعنا با شدت دو طرف پارچه را گرفت و کشید. صدای جر خوردن پارچه سکوت خانه را در هم شکست.همزمان با پاره شدن پارچه در اتاق باز شد و مادر و برادرش هراسان داخل شدند.برادرش به سرعت کلید برق را زد و اتاق ناگهان روشن شد. رعنا به سرعت دستش را جلوی چشمانش گذاشت.صدای وحشت زده ی مادرش بلند شد.
-وای!وای!چه کار کردی؟...سر موهات چه بلایی اوردی؟
رعنا حدس می زد برادرش انقدر شوکه شده که حرفی نمی زند دستش را اهسته از روی چشمانش برداشت و به کف اتاق خیره شد.دوباره صدای مادرش بلند شد:اخه دختر چته؟چرا این کارا رو می کنی؟
لحظه ای ساکت شد و بعد وقتی چشمش به لباس پاره پاره که کف اتق ولو شده بود افتاد فریاد هایش فضا را پر کرد:
-وای نگاه کن ببین چه به روز لباس جدیدش اورده!...تو واقعا دیوونه ای یا خودت رو می زنی به دیوونگی؟اخه دختره ی کم عقل بی شعور به لباس نازنین چه کار داشتی؟واقعا که بی لیاقتی رعنا...دیگه داری منو هم دیوونه می کنی!خسته شدم از دستت!ای خدا...از دست این دختره ی دیوونه ی بیشعور مردم!
جملات اخر را با فریاد و هق هق بیان می کرد و هم زمان دستش را محکم به سرش می کوبید.رعنا گیج و حیران وسط اتاق ایستاده بود.موهایش تکه تکه و کوتاه بلند دور صورتش را گرفته و جای قیچی روی شصت دست و انگشت اشاره اش قرمز شده بود.به برادرش نگاه کرد که با عجله به طرف مادرشان رفت و دستانش را محکم نگه داشت.صدای زمزمه ی دلداریش را کنار گوش مادرشان می شنید.بغض گلویش را فشرد.چقدر دلش می خواست کسی هم با محبت او را دلداری دهد.مطمئنش کند که دیگر خواب های بد و کابوس نمی بیند.دستش را بگیرد و در اغوش امنش تکان تکانش دهد.با خشم و کینه به مادرش که با سوز گریه می کرد نگاه کرد.برادرش که متوجه نگاه های پر از خشم رعنا به مادرش شده بود جلو امد و با لحنی دلسوز و ملایم گفت:
-رعناجون اخه چرا موهاتو اینطوری کردی؟خوب اگه دلت می خواست کوتاهشان کنی فردا می رفتی ارایشگاه...
بعد نگاهی به ساعت دستش انداخت و گفت:
می دونی ساعت چنده؟نزدیک سه نصف شبه!این ساعت تو باید خواب باشی نه اینکه به جون موها و لباسات بیفتی...چرا از خواب بلند شدی؟باز خواب بد دیدی؟
اما رعنا بی توجه به حرف های برادرش به تصویر دختری که در اینه نگاهش می کرد خیره شد.چشمان درشت و روشنش هنوز هم هراسان بود.مثل حیوانی که در تله افتاده باشد نفس نفس می زد.م.های مشکی اش به طرز بدی سیخ سیخ روی سرش دیده می شد شانه های ظریفش پر از مو بود.بینی قلمی و دهان گوشت الودش جمع شده بود و چانه اش عصبی می لرزید.ابروهایش در هم گره خورد ناگهان فریادش بلند شد:
-برید بیرون از اتاق بیرون...تنهام بذارید. برید بیرون...
همان طور که داد می زد اشیا دم دستش را به طرف مادر و برادرش پرت می کرد.کتاب هایی که روی میز بود یکی یکی به طرفشان نشانه می رفت.یکی از کتاب ها محکم به صورت برادرش خورد و رد قرمزی بر جا گذاشت.مادرش از ترس و تعجب یادش رفته بود گریه کند.همان طور گیج و مات به دخترش که مثل حیوانی زخم خورده فریاد می کشید و دستانش را در هوا پرتاب می کرد زل زده بود.
پس از اینکه چند کتاب و یک جعبه ی چوبی به سر و صورت برادر و مادرش خورد عاقبت هر دو به خود امدند و با عجله از اتاق بیرون دویدند.
رعنا اما هنوز ارام نگرفته بود حرف های بی معنی را فریاد می کشید و هر چه دم دستش می دید به طرف در پرت می کرد.در این میان دمپایی پلاستیکی اش به لامپ خورد و با شکستن لامپ اتاق دوباره در تاریکی فرو رفت.رعنا با دهان کف کرده و بدنی لرزان روی زمین تا خورد.انقدر روی زمین بین دیوار و تخت مچاله ماند تا کم کم هوا روشن شد.
خانه ی بزرگ در سکوت وهم اوری فرو رفته بود تنها صدایی که سکوت را بر هم می زد زوزه ی هراسان و درد الود رعنا بود.

به ساعتم نگاه کردم.هنوز نیم ساعت فرصت داشتم.ساعت 10 صبح خانم مرادی وقت داشت.این سومین جلسه ی مشاوره اش بود و احساس می کردم نتیجه ی مثبتی برایش داشته است.شب قبل در زمینه ی اختلال روانی کمی کتاب های کاپلان را مطالعه کرده بودم.مشکل خانم مرادی برمی گشت به عدم اعتماد به نفس و اینکه احتمالا در خانه ای مردسالار بزرگ شده بود و به نظرش زندگی زیر سلطه ی یک مرد زورگو کاملا طبیعی و عادی می رسید.از پنجره به حیاط خیره شدم حیاط خیلی دلگیر کننده ای بود.به یاد اوا افتادم ناخوداگاه لبخند زدم.دیروز برای تشکر و دیدن من به خانه امده بود.اوا هم اخلاقی مثل شهاب داشت.دختر شوخ و بانمکی بود که هر جا می رفت صدای خنده اش فضا را پر می کرد.به محض ورود با مادرم روبوسی کرد و حق به جانب گفت:
-خانم کمالی دیگه وقت ترشی شده ها!
مادر ساده ی من هم با خنده گفت:
ساعت خواب اوا جون!من ترشی انداختنم تموم شد...
اوا با تعجب به من خیره شد:
راست می گید؟پس چرا سایه هنوز اینجا وایستاده؟...
مادرم هاج و واج نگاه می کرد با حرص گفتم:
مامان جوابشو نده یکی نیست بگه چرا مادر خودت تو رو ترشی نمی اندازه؟!
مادرم که تازه متوجه منظور اوا شده بود به قهقهه خندید و گفت:
-والله اوا جون این و شهاب دیگه به درد ترشی هم نمی خورن!
با عصبانیت گفتم:
به مادر مارو باش!
بعد از احوال پرسی اوا با مادرم به اتاقم رفتیم تا راحت صحبت کنیم.اوا طبق معمول مانتو و روسری اش را روی تخت پرت کرد و بی مقدمه گفت:
-خدا خیرت بده!مانی دوباره ادم شده...
بعد همان طور که به کتاب های روی میزم نگاه می کرد گفت:
-من روحیه ی تو رو ندارم اصلا به درد این شغل نمی خورم حوصله ی سر و کله زدن با بچه ها رو ندارم.ولی تو با حوصله و مهربونی...یک جوری حرف می زنی که طرف قبول می کنه به حرفت گوش کنه.
خندیدم:این طورها هم نیست.تو فقط کمی عجول هستی.
اوا هم خندید:
اره حق با توست.فکر کنم خودمم احتیاج به یک جلسه مشاوره داشته باشم.از بلاتکلیفی خسته شده ام.دیگه دلم می خواد تو خونه ی خودم باشم آشپزی کنم بچه دار بشم.از رفت و امد بیخود از مدرسه به خانه و برعکس خسته شده ام.
روبرویش نشستم و به چشم های کشیده و بادامی اش که غمگین شده بود نگاه کردم.ادامه داد:همه ی دور وبری هام ازدواج کرده ان تمام بچه های دانشگاه چه دختر چه پسر رفتن سر خونه و زندگیشون...
به شوخی گفتم:منو از قلم انداختی!
اوا غمگین لبخند زد:
می دونم که تو هم خواستگارای خوب زیاد داری خودت نمی خوای ازدواج کنی.
جدی پرسیدم:یعنی تو اصلا خواستگار نداری؟یک پسر بود که بهم گفتی از فامیلای دوره...اون چی شد؟
اوا موهایش را پشت گوشش زد.حرکتی که هر وقت عصبی بود انجام می داد.
-ادم درست و حسابی که بشه روش حساب کرد توشون پیدا نمی شه.اون یارو هم توزرد از اب درامد.ریخت و قیافه اش بد نبود کار و بارش هم خوب بود ولی دایی ام تحقیق کرد گفت معتاده!اینم شانس ما مثل این سریال های اب دوغ خیاری تلویزیون شدم.
دستش را گرفتم و گفتم:
غصه نخور اگه قراره گیز همچین ادمهایی بیفتی مون بهتر که ازدواج نکنی.قسمت هر چی باشه همون میشه تو انقدر جوش نخور!
اوا سرش را تکان داد و گفت:
نمی دونم خودمم موندم که این چه قسمتی است که من دارم. شاید قراره 40 سالگی بختم باز بشه.
صدای مادرم صحبتمان را قطع کرد:
بچه ها بیاین شام...زود باشید سرد شد.
اوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
وای!من اصلا قرار نبود شام اینجا بمونم.در اتاق را باز کردم و گفتم:
حالا بیا یک چیزی بخور.
پدر و شهاب پشت میز نشسته بودند.با دیدن ما هر دو بلند شدند و جواب سلام اوا را دادند.مادرم با یک دیس پر از برنج از اشپزخانه امد بیرون و گفت:
-بشین دیگه اوا جون غذا سرد شد.
اوا همان طور ایستاده گفت:
نه دیگه خیلی ممنون مامان و مانی منتظرم هستند.
قبل از اینکه مادرم مهلت جواب دادن پیدا کند شهاب گفت:
-اینم فیلم جدیده اوا خانم؟ما داریم از گشنگی می میریم تمنا میکنم منت سر بنده بگذارید بفرمایید.
چشمان اوا برق زد:
خوب تو بکش بخور تا از گشنگی نمردی.
مادرم دستش را پشت اوا گذاشت و گفت:
بشین تو رو خدا کی تا حالا اینجا نیامدی.حالا هم که امدی می خوای زود بری؟
منم گوشی تلفن را به دستش دادم و گفتم:
بیا یک زنگ بزن خونه بگو شام منتظرت نباشن.شب هم شهاب می رسوندت.
شهاب با خشم جواب داد:
البته اگه یک لقمه غذا کوفت کنم!
پدرم چشم غره ای به شهاب رفت و با محبت گفت:
بشین دخترم اینجا خونه ی خودته!
ان شب شام در فضای بی نهایت دلپذیری صرف شد.شهاب و اوا طبق معمول در حال یک و به دو کردن بودند و من و مادر وپدرم هم می خندیدیم.اخر شب وقتی باشهاب اوا را به خانه شان می رساندیم جر و بحث این دو تمام نشده بود.وقتی سوار شدیم شهاب با طعنه گفت:
راسته که می گن روان شناس ها خودشون یک پا دیوانه اند!
می دانستم این حرف ها را می زند که حرص اوا را دربیاورد بنابراین جوابی ندادم.
اوا تند و تیز گفت:
خوب درسته چون تو هر خونه ای که روان شناس هست یک خواهر یا برادر اسکیزوفرنیا وجود داره که سر و کله زدن باهاش روی اعصاب تاثیر مستقیم می ذاره.
شهاب چند لحظه ساکت ماند.از طرز رانندگی اش می فهمیدم از جوابی که خورده عصبانی است. اما طولی نکشید که به صدا درامد:
خوب البته این هم یک توجیه است اما در مورد شما صدق نمی کند.
دوباره اوا گفت:
چطور؟من به نظرتون دیوونه نمی ام یا اینکه شما دیوونه هستید و دلیل دیوانگی سایه؟
شهاب از حرص باد کرد و من زدم زیر خنده و گفتم:
-شهاب زحمت نکش!تو از پس اوا بر نمی ای بی خودی حرص نخور.
شهاب زیر لب گفت:
خدا به داد شوهرش برسه!
اوا که حرف شهاب را شنیده بود گفت:
حالا تو شوهر پیدا کن شاید خدا هم به دادش برسه.
شهاب با خنده جواب داد:
نه اوا خانم نمی خوام اه مردم یه عمر دامن گیرم بشه.
این بار اوا ساکت ماند و شهاب با قهقهه گفت:یکی به نفع من!
جلوی خانه شان رسیده بودیم اوا پیاده شد و از پنجره سرش را داخل اورد و گفت:
-چون تو دو تا قبلا خورده بودی هنوز یکی عقبی!
بعد رو به من کرد و گفت:
خوب سایه جون ببخش که مزاحمت شدم خداحافظ.
وقتی خداحافظی کردیم و شهاب راه افتاد گفت:
پررو خانم یک تشکر هم نمی کنه انگار من نوکر پدرش هستم.
صدای چند ضربه که به در خورد افکارم را بر هم زد با عجله روپوشم را صاف کردم و گفتم
-بفرمایید.
در باز شد و خانم مرادی داخل شد.بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدم
-خوب اوضاع چطوره خانم مرادی
-زیاد فرقی نکرده...هنوز سعید بهانه گیری می کنه برای هر موضوع کوچکی داد و بیداد راه می اندازه.
سرم را تکان دادم:
ببینید اول باید براتون مشخص بشه که هدف ما تغییر اخلاق شوهرتون نیست شما و من سعی می کنیم کاری کنیم که رفتار شما تغییر پیدا کنه.خانم مرادی متعجب گفت:
یعنی چطوری؟
-خوب اولین کار اینه که شما بعد از هر دعوا یا بحث خودتون رو مقصر ندونید و احساس گناه نکنید.دومین کار این است که برای شوهرتون یک محدوده مشخص کنید هر ادمی یک حد و مرز مشخص داره که اگر بقیه هم بفهمند کارش راحت میشه مشکل شما تا به حال این بوده که مرز نداشتید.هر حرفی هر حرکتی هر چیزی را تحمل کردید.بنابراین شوهرتون نمی دونه تا کجا می تونه پیش بره سومین کار اینه که یک سری خواسته های مهم و اصلی تون رو برای خودتون مشخص کنید و تلاش کنید بهش برسید کار بعدی اینه که به شوهرتون یاد بدید باهاتون چطور رفتار کنه.
خانم مرادی با چشمان گشادشده به دهن من چشم دوخته بود:
-یعنی چه کار کنم؟
با لبخند گفتم:
شما باید اول خودتون رو پیدا کنید .برای خودتون ارزش قایل بشید.یک سری کارهایی که براتون لازمه حتی اگه شوهرتون دوست نداشته باشه برای خودتون انجام بدید.
خانم مرادی با هیجان گفت:
خوب شما بگید...
-نه شما باید بگید.به من بگید چه کارهایی دوست داریدولی شوهرتون نمی ذاره انجام بدید؟
سرش را کمی خم کرد :
خوب من خیلی دلم می خواد با دوستانم رفت و امد داشته باشم اما شوهرم زیاد خوشش نمی اد دلم می خواد موهامو کوتاه کنم ولی اون اجازه نمی ده...
دستم را بالا اوردم وگفتم:
خوب تا همین جا کافیه!شما باید خیلی جدی و قاطع باشبد.اصلا از جمله هایی با کلمات "ممکنه"یا"اشکالی نداره که" یا مثلا "خوشت میاد اگه" استفاده نکنید بیشتر از جمله هایی مثل "به نظرم این طوری بهتره" یا "این چیزی است که من می خوام"استفاده کنید خوب؟
خانم مرادی سرش را تکان داد:
چشم سعی می کنم.
-باید تمرین کنید با خودتون تمرین کنید.در مواقعی که سرتون داد می زنه یا جر و بحث می کنه باید فوری و قاطعانه برخورد کنید مثلا بگید دیگر اجازه نمیدم سرم داد بزنید یا مثلا وقتی ارام شدی با هم صحبت می کنیم...شما باید بر اوضاع مسلط باشید.اصلا سعی نکنید بهانه بیاورید سعی نکنید جواب هایی بدهید که کارتان را توجیه کند به خصوص در مورد بحث هایی که سر مسایل خیلی جزیی است مثل دیر کردن شام مرتب نبودن خانه یا چیزهایی از این دست اصلا جواب هایی که حالت دفاعی دارند ندهید چون فورا در موقعیت بازنده قرار می گیرید.
خانم مرادی در سکوت نگاهم می کرد.با جدیت گفتم:
-برای بهبود روحیه و به دست اوردن اعتماد به نفستان توصیه میکنم هر روز یکی از کارهای مورد علاقه تان را انجام دهید.
خانم مرادی سری تکان داد و گفت:
من مثل یک زندانی هستم.
-خوب کارهای مورد علاقه لزومی نداره خارج از خانه باشند.مثلا شاید از گوش دادن به موسیقی یا یک حمام طولانی یا مثلا مطالعه لذت ببرید.شاید از ارایش کردن یا لباس جدید پوشیدن خوشتان بیاید هر روز سعی کنید یکی از کارهای مورد علاقه تان را انجام دهید این طوری روحیه تان حفظ می شود اگر به خودتون اهمیت بدهید و خودتون رو دوست داشته باشید مطمئن باشید بقیه از جمله همسرتان هم یاد می گیرن بهتون احترام بذارن و اهمیت بدن.
بعد از اینکه کمی دیگر در مورد کارها و عکس العمل هایی که خانم مرادی در مقابل شوهرش باید انجام می داد حرف زدیم و او رفت حسابی احساس خستگی می کردم.
تقریبا یک ربع به پایان ساعت کاری ام مانده بود.کلید را تحویل خانم احمدی دادم.طبق معمول گفت:
-خسته نباشید.
لبخند زدم:
واقعا خسته شدم ولی این خستگی کجا خستگی که از یک جا نشستن وبیکاری پیدا می شه کجا!...
وقتی از در خارج شدم سوز سردی لرزاندم.بر سرعت قدم هایم افزودم هنوز به خیابان اصلی نرسیده بودم که ماشینی کنارم ایستاد و بوق زد. بی توجه به راهم ادامه دادم اما باز صدای بوق از جا پراندم.با عصبانیت برگشتم و در کمال تعجب کیارش پسر دکتر محتشم را دیدم که با ماشین مدل بالایش جلوی پایم ایستاده سرش را از پنجره بیرون اورد و با خنده گفت:
سلام ببخشید انگار ترسوندمتون.
سلامش را پاسخ دادم و گفتم:
خیلی ممنون.خودم می رم.
از ماشین پیاده شد و رنجیده گفت:
خواهش می کنم بفرمایید.هوا سرده...
دودل سوار شدم.کیارش بر عکس همیشه پرحرف و وراج شده بود.حال تک تک اعضا خانواده را پرسید.می دانستم که می خواهد سر صحبت را باز کند اما برای چه نمی دانستم.سرانجام گفت:
خوب از کارتون راضی هستید؟
با خستگی جواب دادم:
بله بد نیست.تقریبا هر روز یک مشاوره دارم.
-خوب. خدا رو شکر.اگه خودتون بتونید سهام دار باشید به نفعتونه!
-بله ولی پول زیادی می خواد که بنده ندارم.
خندید:ای لعنت به پول که همه چیز بهش بستگی داره.انشاالله با یک دکتر پولدار ازدواج می کنید براتون یک کلنیک میخره.
جدی جواب دادم:
بد نیست ولی هدف من از ازدواج کمی بیشتر از خرید سهام یک کلنیک است.
لحن کیارش هم جدی شد:
خوب هدف شما چیست؟
متعجب نگاهش کردم.چشمان روشنش بی نهایت جدی بود.مردد گفتم:
-فکر می کنم منظورتون رو درست متوجه نشدم!
کیارش همان طور که به خیابان خیره شده بود گفت:
-خوب این هم یه سواله مثل بقیه ی سوال ها من نمی دونم چرا خانم ها نسبت به این جور سوال ها انقدر حساس هستن!
مدافعانه گفتم:
نه این طورها هم نیست.خوب هر کسی از ازدواج یک هدفی داره هدف من رسیدن به ارامشه.
-یعنی براتون مهم نیست شریک زندگیتون چه شرایطی داشته باشه؟
-خوب مسلمه که مهمه ولی اینها وسیله ای است برای رسیدن به هدف شما نپرسیدید شرایط شریک زندگی از نظر من چیه درسته؟
کیارش نگاهم کرد و خندید:
درسته یادم رفته بود که شما خیلی باهوش هستید.خوب حالا می پرسم...
خیره به خیابان شلوغ گفتم:
خوب یک سری شرایط لازم است مثل تحصیلات خانواده سن و سال و شرایط فرهنگی موقعیت مالی مناسب...یک سری شرایط هم سلیقه ای است مثل تیپ و قیافه... چه می دونم قد و هیکل...
کیارش دوباره خندید.عصبی پرسیدم:چی انقدر خنده داره؟
دست پاچه جواب داد:
ببخشید قصد جسارت نداشتم.داشتم با خودم فکر می کردم شاید از نظر شما شرایط لازم را داشته باشم ولی این شرایط کافی نباشند...نه؟
از اینکه چقدر ماهرانه به این بحث کشیده شده بودم خودم هم در حیرت ماندم.به کیارش که بی خیال رانندگی می کرد نگاه کردم.چه طور در عرض چند ثانیه و با شنیدن چند کلمه همه چیز انقدر عوض شده و مرا معذب کرده بود.کیارش اهسته پرسید:
-شاید من اصلا در لیست افراد شرایط دار شما نیستم.
نفس عمیقی کشیدم و با تمام جسارتم گفتم:
حالا این حرف ها برای چیه؟
کیارش دوباره جدی شد:
خوب شاید برای یک تصمیم گیری...
به خیابان های اشنا نگاه کردم نزدیک خانه رسیده بودیم.تا ده شمردم می خواستم کمی بر اعصابم مسلط شوم تا به حال با چنین پیشنهاد رک و پوست کنده ای روبرو نشده بودم.ولی شمردن هم فایده ای نداشت.ترجیح دادم سکوت کنم.سرانجام به خانه رسیدیم وقتی کیارش جلوی در ایستاد گفتم:
زحمت کشیدید خیلی ممنون.
کیارش ابرویش را بالا برد و با خنده ای پنهان در صدایش گفت:
-این دک کردن واقعا به طور کارشناسانه و روانشناسانه بود.
سعی کردم نخندم:
اصلا به همه سلام برسانید.
کیارش مودبانه لبخند زد:
حتما معنی این جمله هم "بفرمایید خونه است" دیگه!
-انتظار چه جوابی دارید؟
-یک جوابی که به سوالی که پرسیدم بخوره.
زنگ را فشار دادم و گفتم:
الان نمی دونم چی باید بگم.
کیارش سریع سوار ماشین شد و گفت:
پس چند روز دیگه مزاحم میشم خدانگه دار.
کاملا روشن بود که نمی خواهد با کسی از خانواده ام روبرو شود.ذهنم درگیر و خسته بود.ان شب بدون خوردن شام با افکاری درهم برهم به خواب رفتم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 12
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 47
  • بازدید ماه : 262
  • بازدید سال : 762
  • بازدید کلی : 43,212
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید