loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 326 یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
نگاهی بهش انداختم و بادیدنش دلم هری پایین ریخت...خیلی جذاب و خواستنی شده بود.دستش رو جلوی صورتم تکون دادوگفت:
-آدم ندیدی؟
بالبخند گفتم:
-به خوشگلی تو نه...!
هلیا-اگه توی خر هم قبول میکردی بیای،الان مثل من میشدی...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-من همینجوریش هم از همه خوشگل ترم!
هلیا-اوه اوه...یادم نبود کوه غرور جلوم وایساده.
-خداروشکر یادت افتاد
نگاهی به لباسام انداخت و گفت:
-خدایی چیه تو خوشگله با این لباسات؟
-خیلی هم دلت بخواد.
هلیا دوستم بود.از ابتدایی با هم بودیم وحالا،سال آخر دبیرستان،رشته محترم علوم تجربی...
دوتا از درسخون ترین(یا به قول بروبچ خرخون ترین)بچه های مدرسه!
اون روز هم تولد ترانه،یکی از همون برو بچ بود...!هلیا رفته بود آرایشگاه و قرار بود من برم دنبالش..هرچی اصرار کرد من نرفتم.به نظرم همینطوری از همه بهتر بودم(غروره دیگه)فکر میکردم این چیزا مسخره بازیه...حتی لباسامم مثل بقیه نبود؛یعنی دلم نمیخواست توی هر فرصتی که دستم میاد،لباسای باز بپوشم و خودمو آرایش کنم...مدل لباسام پسرونه و موهام همیشه خدا کوتاه...
هلیا_چته؟معتاد شدی؟
-برو بابا
هلیا-ماهان...لباسام خوشگله خدایی؟
-ای بمیری تو که همش بلدی منو حرص بدی.اون از خریدنش که دو هفته توی کل شهر می چرخیدیم،اینم از الان...اصلا نخیر...خیلی هم زشته!
با بغض نگام کرد و روشو ازم برگردوند.فهمیدم زیاده روی کردم...سرشو به طرف خودم چرخوندم و گفتم:
-اینهمه پول آرایشگاه دادی حیف میشه ها...
نگاهش رو ازم گرفت و به زمین دوخت.
-باشه بابا...غلط کرد. معذرت میخوام عزیز دلم...تو لنگم بپوشی بهت میاد.خوشگلی لباست اصلا مهم نیست.با این حال،خوشگلترین لباس جشن،توی تن توئه...
با لبخند گفت:
-راست می گی ماهان؟
سرمو تکون دادم و دستش رو گرفتم و گفتم:
-زودتر بریم،دیر میشه...
وبا خودم فکر کردم:
-خدایا...دروغ مصلحتی که میگن،اینه؟
با ورودمون بچه ها ساکت شدن و به سمتمون اومدن
شبنم-سلام،چه عجب...تشریف فرما شدید
-سلام معذرت...کار آرایشگاه یکم طول کشید
شبنم-تو چرا پاسوز این میشی؟ولش میکردی،خودش می اومد.
هلیا-به تو ربطی نداره
ترانه-باز شمادوتا دعواتون شد؟
هلیا-تقصیر اینه می پره به آدم
با لبخند سری به ترانه تکون دادم و گفتم:
-سلام...تولدت مبارک عزیزم...
ترانه-علیک سلام...بیا لباستو عوض کن
و دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید
هلیا چپ چپ نگاهمون کرد و گفت:
-منم میخوام لباسام رو عوض کنم
ترانه-خب تو هم بیا
با بی میلی باهامون راه افتاد.شبنم چیزی کنار گوشش زمزمه کرد که نشنیدم...
حواسم به ترانه معطوف شد:
-دیگه چطوری تو؟
-خوفم...میسی...چه خبر؟
ترانه-هیچی بابا..سلامتی!
-کیا رو دعوت کردی؟
ترانه-بچه های کلاس و چند تا از فامیلا رو
-پسر هم توی جمعمون هست؟
ترانه_پسر عمو و پسر عمم هستن..دوست نداری؟
-نه بابا...به من چه ربطی داره؟؟!
ترانه-آخه نظر تو خیلی واسم مهمه...
-بی خیال بابا!
هلیا-اگه میشه سریعتر برید...حوصله ام سر رفته
ترانه به اتاق جلومون اشاره کرد و گفت:
-همین جاست...مردم چه کم حوصله شدن...
و به من لبخندی زد وگفت:
-نوی سالن اصلی منتظرتم
و رفت..
وارد اتاق شدم.هلیا داشت با موهاش ور میرفت.بهش گفتم:
-مگه نگفتم با شبنم دعوا نکن؟
هلیا-دلم میخواد..به تو چه؟
-خیلی بدی هلیا
اومدم برم بیرون که به طرفم دوید و دستم رو گرفت و گفت:
-خب چه کار کنم؟اونا به خاطر تو با من حرف میزنن...اگه تو نبودی،حتی منو دعوت هم نمیکردن...با این کار هاشون هم میخوان منو از چشم تو بندازن
توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-ولی با این کارا خودشونو کوچیک میکنن.عزیزم،من تو رو اندازه خودم دوست دارم.مثل خواهر من میمونی...اونا هر کاری کنن،نمی تونن منو از خواهرم جداکنن که...
هلیا-یعنی دوسم داری؟
بوسه ای روی گونه اش کاشتم و نگاهی به چشمهای قهوه ایش کردم وگفتم:
-بیشتر از هر وقت دیگه ای...
***
دست هلیا رو گرفتم وبه سمت سالن اصلی راه افتادیم...
هلیا_حالاتو چرا اینطوری لباس پوشیدی؟
نگاهی به لباسام انداختم؛یه لی تنگ با تی شرت سفید...
-مگه چشونه؟
هلیا-اخه اینا لباس مهمونیه؟
-انگار اومدم فشن شو..یه جشن ساده است ها...!
هلیا-منکه فکرمیکنم تو برا عروسیت هم لباس درست وحسابی نمی پوشی...چشمم آب نمیخوره
-کوفت...تو فکر نکنی سنگین تری!
هلیا-رفتیم داخل منو تنها نذاریا
-واسه چی؟
هلیا-بهم طعنه میزنن
نگاهش کردم و با لخند گفتم:
-چشم...امر دیگه ای نیست؟
هلیا-عرضی نیست
در رو باز کردم و با همدیگه وارد شدیم...خونه ترانه اینا خیلی بزرگ بود..هم بزرگ،هم شیک...بچه ها داشتن می رقصیدن...ترانه با دیدنمون گفت:
-ماهان...بیا بشین پیش من...
نگاهی به مبل کنارش انداختم؛یه نفره بود...به خاطر هلیا گفتم:
-نه...میشینم پیش بچه ها...مرسی..
به زور لبخندی زد وروشو برگردوند.
هلیا-باهات قهر میکنه...برو بشین پیشش
-ماهانه و قولش...بی خیال...!
هلیا-مرسی...
با صدای مرسده،به عقب بر گشتم:
-به به...سلام...خوبی؟
-مرسی...تو چطوری؟
مرسده-داغونم هیچ کس نیست باهاش برقصم...
-هلیا پایه رقصه..باهاش برقص
مرسده اشاره ای به دستم کرد وگفت:
-اگه تو ولش کنی،حتما...
دستم رو از دست هلیا بیرون آوردم و گفتم:
-بفرما...مال شما..
مرسده-ممنونم
هلیا-یکی نظر منو نپرسه!
مرسده-من میدونم تو مثل چی برا رقص جون میدی....
-برو..منم میشینم پیش بچه ها
لبخندی زد و با مرسده رفت
نگاهی به بچه ها انداختم...طبق معمول شقایق داشت چرت و پرت میگفت وبقیه می خندیدن.شقایقو خیلی دوسش داشتم...مثل خودم بی خیال بود وهرچی باداباد...با دیدنم گفت:
-وای ماهان...اومدی؟چه به موقع چرت و پرتام ته کشیدن...
بچه ها زدن زیر خنده
-فکر کردی منم مثل توام؟
شقایق با لحن باادبی که ازش بعید بود گفت:
-نخیر...شما که سرور مایی
دوباره بچه ها خندیدن
-حالا چی می گفتید؟
شقایق-داشتم خط و نشون میکشیدم
-چرا؟
شقایق به اونطرف سالن اشاره کرد وگفت:
-اومدیم تولد،بگیم،بخندیم...حالا اینا هیچی...کادو آوردیم،آرایشگاه رفتیم،کلی هم کالری مصرف میکنیم...آخرش چی؟اگه جای اون دوتا نره غول دو تا پسر دیگه بود،آدمو گونی سیب زمینی حساب نمیکردن...یکی دیگه تولد بگیره،پسرایی رو که از کون فیل افتادنو دعوت کنه،خودم جرش میدم..!
دوباره بچه ها خندیدن...
-اه..بس کنید شماهم...تا چسی به چُمچِه(ملاقه)می خوره تر تر تر!بذارید یه نتیجه ای بگیریم...!
ترانه-دست شما درد نکنه...دیگه چی؟
شقایق-هیچی دیگه...برای سلامتی فسفری ها صلوات...
ترانه داد زد:
--مسعود،علی...پاشید بیاید اینور...
شقایق-بذار راحت باشن...
ترانه-آره که تو هم با راحتی از پشت سرشون بگی؟
همزمان با علی و مسعود،هلیا ومرسده هم اومدن...
مرسده-خوب رقصیدم؟
لبخندی زدم وگفتم:
-عالی..شما باید مسابقه رقص شرکت کنید.
مرسده که انگار کله قند نو دلش آب کردن،لبخند دندون نمایی زد و خواست چیزی بگه که هلیا گفت:
-تو غلط کردی؛یه نیم نگاه به ما ننداختی،دروغم میگی؟
اومدم جوابشو بدم که متوجه شدم همه دارن نگامون میکنن...
ترانه-حتما لیاقت نداشتی عزیزم...
شقایق با ناراحتی گفت:
-ترانه،تو نمیخواد حالا از آب گل آلود ماهی بگیری...
اخمهای هلیا تو هم بود.کنارش وایسادم و سرم رو خم کردم وتو گوشش گفتم:
-معذرت میخوام..جان ماهان اخم نکن...پوستت چروک میشه..هیشکی خر نمیشه بیاد بگیرت ها...!
هلیا لبخندی زدومنو به عقب هل داد وگفت:
-از اینجور خر ها زیاده..
ترانه-بحث عوض شد..میخواستم مسعود و علی رو بهتون معرفی کنم...به پسر قد بلندتر اشاره کرد وگفت:
-این علی...پسر عمومه...
نگاهی بهش انداختم...پوست سبزه،ابروهای کشیده باچشمهای مشکی ویه ته ریش کوچولو..!
علی-از آشنایی باهاتون خوشبختم..
ترانه به پسر کناریش اشاره کرد وگفت:
-اینم مسعود جان..پسر عمم
مسعود-منم خوشبختم
مسعود چشمهای عسلی با موهای قهوه ای داشت...متوجه شدم زوم کرده رو هلیا..هلیا هم داشت با شقایق می حرفید و اصلا حواسش نبود
ترانه-ماهان با رقص تانگو هستی؟
هلیا-منم هستم
ترانه خواست چیزی بگه که گفتم:
-آره..برو آهنگ بذار...
مرسده با آرنجش به پهلوم کوبید وگفت:
-انگار وزیر صلحی..!
-چه کنیم؟بدبختیه دیگه...
مرسده-خدا بده از این بدبختیا...یعنی تو نمیدونی اینا چرا با هم لجن؟
-حرف ها میزنی مرسده جان...بی خیال بابا..پایه ای برقصیم؟
مرسده-تانگو دوست ندارم...باهلیا برقص...طبق معمول...
نگاهی به هلیا انداختم که روشو ازم برگردوند...اومدم برم طرفش که صدای علی متوقفم کرد:
-افتخار میدین ماهان جان؟
جان؟این چه زود پسر خاله شد...
به طرفش چرخیدم و گفتم:
-برای رقص؟
علی-درسته
ابرویی بالاانداختم وبا مکث گفتم:
-قبوله
باهمدیگه به وسط سالن رفتیم..مثل یه جنتلمن خم شد و دستش رو جلوم دراز کرد..با ناز دستم رو توی دستش گذاشتم..علی هم دست دیگه اش رو دور کمرم حلقه کرد.اهل این برنامه ها نبودم اما نمیدونم اون موقع چم شده بود...علی توی گوشم زمزمه کرد:
-هلیا ومسعود هم اومدن...
این حدسو میزدم.هلیا هم مثل من،جلوی رقص تانگو از خود بی خود میشد...
علی-تعریفتو خیلی از ترانه شنیده بودم.فکر میکردم اغراق میکنه ولی با دیدنت،متوجه شدم همش راسته...
-ترانه لطف داره...
علی-چرااینقدر با بقیه متفاوتی؟تفاوت رو دوست داری؟
-نه...ولی اینطوری راحت ترم..
علی-اما اگه مثل بقیه باشی،از همه زیباتری..
حس کردم گونه هام گر گرفتن..توی آغوشش چرخی زدم وگفتم:
-ممنون...ولی عادت به این کارا ندارم..
دیگه چیزی نگفت.با تموم شدن موزیک ازش جدا شدم...
علی-خیلی خوشحال شدم..ممنونم
-منم همینطور...با اجازه
وبه طرف بچه ها رفتم...
شقایق-تو دوباره حماسه آفریدی؟
-واسه چی؟
شقایق-آخه کی با تی شرت تانگو رقصیده؟
-برو بابا
شقایق به هلیا اشاره کرد وگفت:
-به این میگن یهladyباکلاس!
هنوز اخمای هلیا تو هم بود...خیلی حساس بود و زود ناراحت میشد...باید حتما از دلش در می اوردم..
شقایق-اوهوی..با توام...
-مرض..یواشتر..می شنوم..
شقایق-تو دلت...اصلا دیگه باهات حرف نمی زنم..
-باورم نمیشه...راست میگی؟
شقایق-حالامیبینی...
وبه طرف ترانه رفت...نگام هنوز روی هلیا بود..گفتم:
-از دست من ناراحتی هلی؟
هلیا-کاش نمی اومدم
-بی خیال...به حرفای بقیه توجه نکن..اصلا برات مهم نباشن
هلیا لبخندی زد وگفت:
-خوب علی رو تور کردیا...
-کی؟من؟
هلیا-آره دیگه...علی از مسعود خوشگلتره...
-نه بابا مسعودم خوبه...
هلیا-حالا چی تو گوشت میگفت؟
-آمار تو رو میگرفت...
هلیا-من؟
اومدم بگم پ ن پ من؛که علی از پشت سرم گفت:
-اجازه هست؟
هلیا-بفرمائید...
علی رو به من گفت:
-معرفی نمی کنی؟
-هلیا هستن...بهترین دوست من..
علی دستش رو به طرف هلیا دراز کرد وگفت:
-منم که علیم!
هلیا لبخند مکش نمایی زد وگفت:
-به ترانه نمی خوره همچین پسر عمویی داشته باشه..
علی خنده با مزه ای کرد وگفت:
-اینو پای طعنه بذارم یا تعریف؟
هلیا-هر چی دوست داری...
چشمم به دستاشون افتاد که هنوز با هم قفل بود...دروغ نگم،ناراحت شدم...اما نمیدونم چرا...
ازشون فاصله گرفتم وبه سمت ترانه اینا رفتم.شقایق روی میز میزد وسعی میکرد یه ریتم بسازه...بادیدن من گفت:
-عین غول چراغ جادو،هروقت لازمت دارم میای..
-دوباره چه زحمتی داری بی ادب؟
شقایق-من رحمتم نه زحمت.
-آره جون عمت...حالا چه کار داری رحمت جون؟!!
شقایق-بیا میخوام آهنگ نازنین مریمو بخونم...بزن روی میز...
-خب خره..آهنگشو بذار..از صدانخراشیده تو هم بهتره..
شقایق-اونجوری دوس ندارم..
ترانه-تو کی اومدی اینور؟
-الان...چطور؟
ترانه-به هلیا نمیاد BFدزد باشه...
از دخالتهای ترانه توی دوستی منو هلیا عصبی میشدم...خیلی خودمو کنترل می کردم که چیزی بهش نگم...اونم هر بار بی پروا تر میشد.با ملایمت گفتم:
-علیBFمن نبود...
ترانه-آره..اما اگه هلیا نمیپرید وسط،می شد...
-میشه بس کنی؟اصلا جریان این نبود...
ترانه-از رقص وپچ پچ هاتون معلوم بود
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 1
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 3
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 12
  • بازدید ماه : 9
  • بازدید سال : 509
  • بازدید کلی : 42,959
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید