loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 129 یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
بی هیچ حرفی در حهت خلافش راه افتادم.سام با دیدنم گفت:
-کجایی تو بابا؟نگرانت شدیم...بیا بریم الان ناهارمونو اون غول بیابونی ها می خورن...
.
.
.
مهیار سر کوچه نگه داشت و گفت:
-تو برو،من بچه ها رو می رسونم...
با همشون دست دادم و گفتم:
-خدافظ بچه ها...خیالی بهم خوش گذشت...مرسی...
سعید-به ما هم همین طور...تا هفته دیگه...
مهیار پاشو روی گاز گذاشت و دور شد....لبخندی زدم و به طرف خونمون راه افتادم.خواستم در رو با کلیدم باز کنم که در باز شد و بهرام رو دیدم...لبخندی زدم و گفتم:
-سلام
بهرام-اوه...سلام...چطوری؟
-مرسی...از این ورا؟چه خبره؟
بهرام-اومدم دنبال بهار...اما قبلش یه کاری باهات داشتم...
-بباشه...بگو...
بهرام...این جا نمی شه...بریم کافه ای جایی...
-باشه...بریم...
با همدیگه به طرف ماشینش رفتیم .آدرس یکی از کافه های نزدیک رو بهش دادم...
.
.
.
بهرام با دستپاچگی گفت:
-اصلا نمی دونم چطوری بگم...
-بگو دیگه...مگه چی می خوای بگی؟
بهرام-راستش اول می خواستم با بابات حرف بزنم..اما دیدم اصلا نمی تونم...تصمیم گرفتم با تو حرف بزنم...تو هم می تونی کمکم کنی...
-وای...انگار می خوای پیشنهاد قتل بهم بدی...خب عین آدم بگو چته دیگه...
بهرام-می دونی مهیار..من....من
تو حرفش پریدم و گفتم:
-چی؟
بهرام-بذار حرفمو بزنم بعد دعوام کن...هنوز که هیچی نگفتم...
بی توجه به اینکه منو با مهیار اشتباه گرفته،گفتم:
-باشه...بگو...
بهرام-من...می خواستم از خواهرت...ماهان...خواستگاری کنم...
با چشم های گرد شده،خیره نگاش می کردم...
بهرام-تو رو خدا اونجوری نگام نکن مهیار...من دوسش دارم...قول میدم خوشبختش کنم...
خنده ام گرفته بود...بهرام هم لبخندی زد و گفت:
-تو مخالفتی نداری مهیار؟
ای بابا...حالا اگه دختر بودما،یه خواستگارم پیدا نمی شد برام..حالا یکی بیاد این کشته مرده های منو جمع کنه...همشونم قول خوشبختی می دن...آه..!
-من مهیار نیستم بهرام..ماهانم...
چند لحظه با تعجب نگام کرد و گفت:
-مسخره ام می کنی؟
-نه...کاملا جدی گفتم...من ماهانم....
بهرام-آخه چطور ممکنه؟می دونستم شیطونی ولی نه در این حد که مثل پسرا لباس بپوشی...ولی خدایی اصلا شک برانگیز نشدیا....!
خنده ام گرفته بوود...
-من واقعا یه پسرم بهرام...
بهرام-ها؟مگه نمی گی ماهانی؟
بلند شدم و گفتم:
-بیا بریم خونه...اون جا می فهمی...
بهرام هم بلند شد و راه افتادیم...
بهرام-نمی خوای حرف بزنی ماهان؟این کارت اصلا درست نیستا....اگه یه نفر بفهمه تو دختری،می دونی چی می شه؟
-صبر داشته باش...من نمی تونم بهت توضیحی بدم...بذار بریم خونه،اونوقت می فمی...
در سکوت ماشینو روشن کردو راه افتادیم...
ماشین مهیار جلوی در خونه بود.با بهرام پیاده شدم و وارد خونه شدیم...
مهیار با دیدنم گفت:
-کجا رفتی تو؟نمی گی ما نگرانت می شیم؟
به بهرام اشاره کردم و گفتم:
-با بهرام بودم..
مهیار-سلام..ببخشید ولی این ماهان یه گوشمالی حسابی لازم داره...
بهرام-اتفاقا منم همین نظ رو دارم...
مهیار-شما دیگه چرا؟حتما دوباره شیطونی کرده؟
بهرام به لباس هام اشاره کرد و گفت:
-این خودش بزرگ ترین شیطونیه...!
مهیار با گیجی گفت:
-منظورت رو نمی فهمم...
بهرام-اینکه خودش رو شبیه پسرا کرده...خیلی معذرت می خوام اما شما نباید این اجازه رو بهش می دادین...میدونین چقد خطرناکه؟
لبخندی زدم و گفتم:
-من می رم لباسامو عوض کنم...
و دوتا یکی پله ها رو بالا اومدم...از فکر اینکه مهیار رو توی هچل انداخته بودم،لبخند موزیانه ای روی لبم اومد...!
لباس هام رو عوض کردم و خواستم از اتاق بیرون بیام که بهار رو جلوی اتاق مهیار دیدم...چشم هاش خیس اشک بود..به طرفش رفتم و توی آغوشم گرفتمش.در حالی که موهاشو نوازش می کردم،گفتم:
-خوبی بهار جونم؟...چرا گریه می کنی؟
سرشو روی شونه ام گذاشت و با هق هق گفت:
-دلم براتون تنگ میشه ماهان...
-ما هم همینطور عزیز دلم..غصه نخور..زیاد میام پیشت..تازه،تو هم میتونی هر وقت دلت خواست،بیای تهران...
با پشت دست اشک هاشو پاک کردو گفت:
-ولی من اینجوری دوست ندارم..اونجوری که داداش بهرامم می گفت بیشتر دوست دارم...
-چه جوری؟
بهار-دیگه نمی شه...
-خب بگو،شاید شد...
بهار در حالی که گریه اش شدت می گرفت ،گفت:
-که تو بشی زن داداش بهرام..اونوقت دیگه هیچوقت از پیش من نمی ری...دیگه هیچوقت ازم جدا نمی شی...
دوباره توی آغوشم فشردمش و گفتم:
-الهی من قربونت برم گریه نکن...
بهار-ماهان...خیلی دوستت دارم...
-منم همینطور...منم دوستت دارم..گریه نکن بهاری دیگه...ببین اونوقت دلم می شکنه ها...
در حالی که بینیشو بالا می کشید،گفت:
-باشه باشه...دیگه گریه نمی کنم...
-آفرین دختر خوب...بریم پایین؟
بهار-بریم...
با همدیگه از پله ها پایین رفتیم...ماهان و مانی نبودن...بهرام هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود...انقدر توی فکر بود که متوجه ورود ما نشد...بهار بی هوا به سمتش دوید و بلند جیغ زد:
-پخخخخخ...

بهرام سه متر پرید بالا...خنده ام گرفته بود...بهرام در حالی که دستش رو روی قلبش گذاشته بود،با خشم نگاهی به بهار انداخت و خواست چیزی بگه که نگاش روی من سر خورد...یه تی شرت آبی روشن تنم بود و آستیناش رو تا آرنجم بالا داده بودم...از قصد یه لباس تنگ انتخاب کرده تا بدنم رو ببینه...

نگاش از روی صورتم روی بدنم سر خورد...توی چشم هاش ناباوری موج می زد...یه جورایی دلم براش سوخت...بعد از اینکه خوب دید هاشو زد(!)،روی مبل ولو شد و به زمین خیره شد...با صدای مهیار به خودم اومدم:
-بچه ها خیلی ازت خوششون اومده بود...قرار هفته بعد رو هم گذاشتیم...
در حالی که روی یکی از مبل ها می نشستم،گفتم:
-شماها هم واسه خودتون شادین ها...
مانی در حالی که سینی چایی رو جلوی بهرام می گرفت،گفت:
-دیگه توهم شدی جزو اینا...بعد هم مگه شادی بده؟
به حالت تسلیم دستام رو بردم بالا و گفتم:
-بی خیاااال...
مهیار-دیگه چه خبر بهرام جان؟
بهرام با خونسردی جرعه ای از چاییش خورد و گفت:
-فعلا که هیچی..یه تصمیمایی داشتم که همش نقش بر آب شد...
و دوباره منو نگاه کرد...عمق نگاهش دلمو می سوزوند...
تو دلم گفتم:
-مگه تقصیر من بود که تو عاشقم شدی؟مگه تقصیر من بود پسر شدم؟بابا یه جوری نگام می کنی انگار خودم خواستم...به قرآن منم به زور راضی شدم...
پوفی کردم و نگاهمو از بهرام گرفتم...مهیار بهم اخمی کرد و ابروهاشو بالا انداخت...یعنی "از این کارا نکن".
روزگارو ببین...این مهیار بی شعورم به ما درس اخلاق می ده...!خدااااا...!
با بی حوصلگی به ساعتم نگاه کردم...2 بعد از ظهر بود...
یعنی هلیا الان داره چه کار می کنه؟
آهی کشیدم و سرم رو بلند کردم...بهار با اون دو تا دریای طوفانیش بهم خیره شده بود...بهش لبخندی زدم و گفتم:
-بیا پشین پیشم...با خوشحالی از کنار بهرام بلند شد و طبق عادت دیرینه اش،روی پاهام نشست...بهرام نگاه بی تفاوتی به ما انداخت و صحبتش رو با مهیار ادامه داد....
.
.
.
من و مهیار،همزمان برای بدرقه بهرام از جامون بلند شدیم .توی چهارچوب در دست بهار رو ول کرد،دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:
-در حقمون برادری کردی....
از لحنش خوشم نیومد...انگار داشت طعنه می زد...آهی کشیدم و گفتم:
-خواهش می کنم...وظیفه ام بود...
فشار محکمی به دستم آورد که از درد چهره ام تو هم کشیدم.بعداز چند لحظه،همراه با آه عمیقی،دستم رو رها کرد.بهار رو توی آغوشم گرفتمش و بوسیدم...چشم های آبی اش پر از اشک بود.لبخندی زدم و گفتم:
-دلم برات تنگ می شه...
بهار-منم همینطور...
-هروقت دلت خواست به داداشت بگو تا بیارت تهران،باشه؟
بهار-باشه....
***
با عصبانیت گفتم:
-ده دقیقه دیگه اونجام...
به سرعت بلند شدم و لباس هام رو پوشیدم .موهام رو مرتب کردم و بعد از برداشتن سوئیچم،با دو از پله ها پایین اومدم.داد زدم:
-مانی من می رم بیرون....معلوم نیست کی بیام....خدافظ...
کتونی های آدیداس مشکیم رو پوشیدم و به طرف در دویدم.خداروشکر ماشینم بیرون بود....سوارش شدم و پام رو روی پدال گاز فشردم.صدای جیغ لاستیک هام رو هم شنیدم...اونقدر عصبی بودم که به نگاه نگران مانی پشت پنجره هم توجهی نکردم...
.
.
.
علی با دیدنم از جاش بلند شد و گفت:
-سلام...چه زود اومدی...
-سلام.گفتم ده دقیقه دیگه...
علی روی نیمکت نشست و گفت:
-بشین...
کنارش نشستم.گفتم:
-جا قحطی بود؟حالا واسه چی این جا؟
علی-آخه هلیا هم می خواد بیاد...اونم باید باشه....
به طرفش چرخیدم و مستقیما به چشم هاش زل زدم و گفتم:
-حرف حسابت چیه علی؟
علی-می خوام تکلیف تو رو روشن کنم....
-می شه بپرسم چرا؟
علی-که دست از سر زندگیم برداری...هلیا رو ولش کنی...
-اما تو باید این کار رو بکنی...
علی-الان هلیا میاد،می فهمی کی باید بره...
پوزخندی زدم و به زمین بازی خیره شدم.
علی-کجایی عزیزم...آره...زود بیا منتظرتم ها....نه،ماهانم هست....زود باش گلم...باشه...
گوشیش رو قطع کرد و گفت:
-الانا دیگه می رسه....
دلم شور می زد...به دوستی بین خودم و هلیا ایمان داشتم،ولی دیگه من اون ماهان سابق نبودم...یعنی هلیا عاشق علی بود؟
صدایی در درونم فریاد می زد:
-تو کجای قصه ای ماهان؟اومدی این جا چی بگی؟تو دوست قدیمیت رو می خوای،دلت نمی خواد هلیا رو از دست بدی...ولی علی عشقشو می خواد....رابطه تو و هلیا هم دیگه مثل قبل نمی شه...اینو بفهم...
یه حس فوق العاده بد داشتم...حس خواستن و خواسته نشدن...از جام بلند شدم که برم اما هلیا رو روبروم دیدم...یه شلوار لی مشکی،با مانتوی قرمز پوشیده بود...اون مانتو رو با هم خریده بودیم...سلیقه من بود....با یاد آوری این موضوع،کمی دلم گرم شد...
هلیا-سلام....
من و علی-سلام
هلیا-دیر که نیومدم؟
علی-نه عزیز...مثل همیشه...سر وقت...
هلیا رو به من گفت:
-تو چطوری؟
-مرسی...خوبم...
هلیا-خب...با من چه کار داشتین؟
علی-می خوام تکلیفمون رو روشن کنی...
هلیا-یعنی چی؟
علی-ببین هلیا،من تو رو دوست دارم و دلم می خواد تا آخر عمرم باهات بمونم....ولی تو با من راه نمیای...
هلیا-من؟واسه چی؟
دوست داشتم هلیا بگه تو باید با من راه بیای...حرفش ناراحتم کرد....
علی-من دوستی قدیمی تو و ماهان رو قبول دارم اما الان وضع فرق کرده....باید انتخاب کنی...یا من...یا ماهان...من نمی تونم دوستی تو رو بایه پسر ببینم و حرفی نزنم....
هلیا با چشم های گرد شده گفت:
-علی..منظورت چیه؟تو نمی تونی منو از ماهان جدا کنی....ماهان دوست منه و پسر بودنش ربطی به رابطه ما نداره...ماهان هنوز واسه من مثل قبله علی...من هنوزم ماهان رو مثل خواهر خودم می دونم...
علی خواست حرفی بزنه که هلیا دستش رو جلوی صورتش گرفت و ادامه داد:
-می دونم الان پسره...ولی واسه من فرقی نداره...حالا بگم مثل داداشم خووبه؟
نمی دونم واسه چی،اما حرفش خوشحالم نکرد...منم خود درگیری مزمن داشتما...
علی با تحکم گفت:
-دلیل نیار...یا من..یا ماهان...
هلیا روی نیمکت نشست و سرشو توی دستاش گرفت و با بغض گفت:
-چرا انقدر منو اذیت می کنی علی؟
علی-تو داری منو اذیت می کنی....بودن تو با ماهان منو داغون می کنه...تو هیچ وقت اینو نفهمیدی....حالا هم می خوام خودمو خلاص کنم...یا من...یا ماهان...
هلیا چند لحظه به علی نگاه کرد و بعد،نگاهش رو روی من اندخت ولی سریع نگاهشو دزدید...آروم گفت:
-تو برام خیلی عزیزی ماهان..اما...اما...من...نمی تونم از علی جدا بشم...امیدوارم درکم کنی...
با ناباوری به هلیا نگاه کردم.چشم هاش خیس بود...لبخند محزونی بهش زدم و زمزمه کردم:
-موفق باشی...
و ازشون دور شدم.احساسم خیلی بدتر شده بود...باورم نمی شد هلیا به خاطر علی،منو پس زده باشه...آروم روی دستم رو نیشگون گرفتم تا از این خواب بد بیدار بشم اما نشدم...با بی حوصلگی خودم رو توی ماشینم انداختم و سرم رو روی فرمون گذاشتم...دلم می خواست گریه کنم اما یه حسی نمی ذاشت....ضبطم رو روشن کردم و آهنگ نارفیق مهدی احمدوند رو گذاشتم....شرح حال من بود(!)...پامو روی گاز گذاشتم و راه افتادم.ایندفعه عجله ای نداشتم.همینطور که با آهنگ زمزمه می کردم،به سمت مقصد نامعلومی روندم....:
-رفاقتو تو حق من امشب تموم کردی رفیق/گرفتی از من دستای عشقمو نامرد نارفیق/دارم می بینم اون روزو،نه اون تو رو بخواد نه تو/نه راه برگشت واسه من ،نه راه جبران واسه تو/چه حالی داشتم حال اون روزامو داری تو الان/تو دست من بود دستای اونکه تو دستته الان/یه روز به حرفم می رسی،امروزو یادت بمونه/رفتنی میره می دونم محاله یارت بمونه/نارفیق بودی برام،آهای رفیق با مرام/زخم کاریتم نذاشته بال پروازی برام/دلتم خنک بشه،پره دستم جای تیغ/ضربه آخرتم به هدف خورده دقیق....
با صدای ویبره گوشیم،کمی آهنگو کمتر کردم و گوشیمو از روی داشبورد برداشتم.شماره ناشناس بود...جواب دادم:
-بله؟
صدای دختری رو شنیدم:
-سلام ماهان خان...وندا هستم...
ماشینو نگه داشتم و وگفتم:
-سلام...حالتون خوبه؟
وندا-مرسی....شما خوبین؟
آهی کشیدم و گفتم:
-نه...
وندا-از صدات معلومه...اتفاقی افتاده؟
-نه...
وندا-ولی لحنت اینو نمی گه....
حرفی نزدم...
وندا-می تونم ببینمت؟
-باشه...
وندا-الان کجایی؟
-خیابون(!!!!).
کمی مکث کرد و گفت:
-پس بیا کافی شاپ(!!!).هم به تو نزدیکه،هم به من....
-مگه خونتون کجاست؟
وندا-شهرک(!!!!!).
-باشه...من الان راه می افتم...
وندا-می بینمت...
نمی دونستم واسه چی باهاش قرار گذاشتم اما به یه نفر احتیاج داشتم تا باهاش حرف بزنم...می گن همیشه یکی هست که درد دلت رو بهش بگی اما امان از اون روزی که همون بشه درد دلت؛منم همین طور شده بودم...
ماشینم رو پارک کردم و به آرومی ازش پیاده شدم.تازه فهمیدم اصلا حوصله حرف زدن رو هم ندارم...دلم می خواست قرارمون رو لغو کنم...اما با دیدن وندا که با خوشحالی به سمتم می دوید،فهمیدم دیگه راه فراری ندارم(!)...
شلوار لی لوله تفنگی روشنی رو بایه مانتوی تنگ مشکی پوشیده بود.شالش رو هم روی سرش انداخته بود به طوری که گردن سفیدش رو به رخ می کشید.آرایش ملایمی که داشت،زیبا ترش کرده بود...
متوجه شدم چند لحظه بی اینکه حرفی بزنم،دارم نگاش می کنم....
-سلام...
وندا لبخند محوی زد و گفت:
-سلام...
با همدیگه به طرف در راه افتادیم.در رو براش باز کردم و شونه به شونه وارد شدیم....موسیقی ملایمی که پخش می شد،کمی حالمو جا آورد...
-تو زیاد میای این جا؟
وندا-زیاد می اومدم...تقریبا 3ماهی می شه که نیومده بودم...
-واسه چی؟
وندا-خاطرات بدی از این جا دارم...
به طرفش چرخیدم و گفتم:
-پس واسه چی این جا رو انتخاب کردی؟
وندا در حالی که می نشست،گفت:
-می خواستم خودم رو محک بزنم....
دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:
-اگه دوست داری،دلم می خواد بهم بیشتر توضیح بدی...
آهی کشید و گفت:
-آره...یه جورایی خودم هم دلم می خواد مرورشون کنم...
با اومدن گارسون،حرفش رو قطع کرد و گفت:
-چی می خوری؟
کمی فکر کردم و گفتم:
-قهوه با کیک...
وندا-دو تا قهوه با کیک؛یکیش تلخ باشه لطفا...
بعد از اینکه گارسون کاملا ازمون دور شد،وندا گفت:
-تو چته؟
-خودم هم نمی دونم...واسه یه اتفاقی ناراحتم که اصلا ربطی به من نداره..یعنی نباید داشته باشه....
لبخندی زدم و ادامه دادم:
-نو نمی گی؟
وندا-همش یه بچگی بود....یه عادت مسخره...عادت از عشق بدتره...اگه عاشق کسی باشی،به خاطر خوشبختی خودش،می تونی ازش بگذری ،اما اگه بهش عادت کرده باشی،نه...دلت می خواد فقط مال تو باشه و بس...طاقت دوریش رو هم نداری....و این وابستگی مسخره رو عشق تلقی می کنی...حس منم این بود....دوسش داشتم،فکر می کردم دوسم داره....اونم همیشه بهم می گفت بهتر از من جایی پیدا نمی کنه....اونم می گفت دوسم داره...می گفت عاشقمه و من خر هم،همه حرفاشو باور می کردم...باهاش موندم و به خاطرش با خیلی ها به هم زدم...دل یه عاشقم شکستم...
آه عمیقی کشید و ادامه داد:
-حتی به خاطرش توی روی خانواده ام وایسادم...آخه پسر عموم ،فرشاد،خیلی دوسم داشت....همه هم اینو می دونستن ولی من انگار کر شده بودم و هشدار های بقیه رو نمی شنیدم...تازه،کور هم بودم که خوبی های فرشاد رو ندیدم...
یه قطره اشک از چشمش پایین اومد...خیلی ناراحت شده بودم...همیشه هر وقت توی مدرسه بچه ها درباره اینجور مسائل باهام حرف می زدن،کلی باهاشون دعوا می کردم و می گفتم مگه نمی دونی پسرا چقدر نامردن و هیچوقت باهات نمی مونن؟اما اون موقع خودم هم یه پسر بودم و نمی تونستم چیزی بهش بگم....
زمزمه کردم:
-وندا...وندا...گریه نکن...وندا..با توام....
سرش رو از روی میز برداشت و نگام کرد...زیر چشم هاش سیاه شده بود...لبخندی زدم و گفتم:
-آرایش پیرایشت مالیده شد...!
چشمکی زد و گفت:
-یه لحظه...
و از جاش بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت...به صندلیم تکیه دادم و نگاهی به اطراف انداختم.جای دنجی بود.گارسون قهوه و کیک رو روی میز گذاشت و گفت:
-تلخ مال شماست؟
ابروهام رو بالا انداختم و به صندلی خالی وندا اشاره کردم.لبخندی زد و میز رو چید و رفت...دلم نمی خواست به هلیا فکر کنم اما نمی تونستم.
یه حسی درونم داد می زد:
-هلیا پست زد بدبخت...به خاطر علی....همون هلیایی که ادعا می کرد واقعا دوستت داره...
چشم هام رو بستم و نفسم رو با صدا بیرون دادم....
وندا-خوبی ماهان؟تو چته امروز؟
نگاش کردم:
-یه اتفاق بد واسم افتاده...
وندا-چی شده؟اگه دوست داری بهم بگو...شاید بتونم کمکت کنم...
دلم می خواست حرف بزنم اما نمی دونستم از کجا باید شروع کنم....وندا با کنجکاوی بهم خیره شده بود....
-دوستم...دوستم به خاطر کسی که هرگز فکرش هم نمی کردم،ولم کرد...
لباشو غنچه کرد و با مکث گفت:
-دختره؟
-اوهوم...
وندا-پس یه درد مشترک داریم...
-نه...مساله من فرق می کنه...آخه...آخه من قبلا دختر بودم..!
براش گفتم و گفتم...از همه چی....و وندا هم کاملا محو حرف هام شده بود....گاهی لبخند می زد و بعضی موقع ها هم اخم هاش رو توی هم می کرد...
-هلیا هم گفت نمی تونه علی رو ول کنه...
وندا با ناباوری گفت:
-نهههه....راست می گی؟
-اوهوم...
وندا-تو چه کار کردی؟
-اومدم پیش تو...!
وندا پوفی کرد و گفت:
-این خانه از پای بست ویران است...
برای عوض کردن بحث گفتم:
-قهوه مون سرد شد....
وندا بی توجه به حرف من،گفت:
-حالا تو چرا ناراحتی؟اینم یه آدم مثل بقیه...یکی ندونه فکر می کنه شکست عشقی خوردی...!
-خب من دوسش دارم....
وندا با زیرکی گفت:
-از چه لحاظ اون وقت؟
زمزمه کردم:
-باورت می شه نمی دونم؟
لبخندی زد و گفت:
-می تونیم از این جدایی استفاده کنیم...حداقلش می تونیم بفهمیم احساست بهش از چه نوعیه...
با گیجی پرسیدم:
-یعنی چی؟
وندا نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
-تو چقدر گیجی...!اگه قیافه خودتو تو آینه ببینی هم می فهمی بابا...
چند بار پلک زدم و نگاش کردم...با خنده گفت:
-نگو هنوزم نفهمیدی...!
با مظلومیت بهش خیره شدم...
وندا-تو چند وقته پسری؟
-7-8 ماهی می شه...
وندا-خب شاید تو این مدت عاشق هلیا شده باشی و خودتم نفهمیدی....
چند لحظه بی هیچ حرفی بهش خیره شدم....شاید راست می گفت....
وندا-چی شد؟هنگیدی؟
-نمی دونم چی بگم....تو هم به چه چیزایی دقت می کنی...!
وندا نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
-ماهان...من دیگه باید برم...ببخشیدا....
با همدیگه بلند شدیم و راه افتادیم.پول قهوه ها رو حساب کردم و با هم بیرون رفتیم...
وندا-خب ...خدافظ...
-می شه من برسونمت؟کار خاصی ندارم...
وندا-پس تعارف نمی کنم...
در ماشینم رو باز کردم و وندا روی صندلی جلو نشست.خودم هم سوار شدم...
وندا-پس فکر هاتو بکن..اگه بخوای،منم می تونم کمکت کنم...اصولا پایه این جور کار هام...!
لبخندی زدم و گفتم:
-باشه...خیلی ازت ممنونم...
وندا-بپیچ دست راست...
.
.
.
جلوی در خونشون وایسادم و گفتم:
-می تونم بازم ببینمت؟
لبخندی زد و گفت:
-باشه...خوشحال می شم بهم اعتماد می کنی...!
و از ماشین پیاده شد و گفت:
-خدافظ...
با لبخند سرمو براش تکون دادم و راه افتادم.
.
.
.
توی یه پارک نزدیک خونمون نشسته بودم و بی حوصله،اطراف رو نگاه می کردم...دلم سیگار می خواست...ولی روم نمی شد برم بخرم...!
موبایلم زنگ خورد...از توی جیبم درش آوردم و نگاش کردم...ترانه بود
-الو؟
ترانه-سلام عزیزم..خوبی ماهان جونم؟
-سلام...مرسی...خوبم..چه خبرا؟
با عصبانیت گفت:
-خبرا که پیش توئه...کار اون هلیای احمق به گوشم رسیده...
نا خود آگاه داد زدم:
-تو حق نداری بهش توهین کنی...
ترانه-بی خود از اون دفاع نکن...اون دختره بی همه چیز غرورتو شکسته و تو هنوز ازش دفاع می کنی؟
داد زدم:
-لطفا خفه شو ترانه.....
ترانه-خفه شم که چی بشه ماهان؟هلیا داره تو رو نابود می کنه....
نفسم رو با حرص بیرون دادم و حرفی نزدم...
ترانه-من نگرانتم ماهان...خودت نمی فهمی اما هلیا داره عذابت می ده...اون اصلا دوستت نداره...شخصیتت رو خرد کرد ...چرا نمی خوای ولش کنی؟
بی حوصله گفتم:
-نمی خوای بس کنی؟
جیغ زد:
-ماااهااان..تو چرا اینقدر لج بازی؟
نالیدم:
-بس کن ترانه....بس کن...
ترانه با بغض گفت:
-ماهان،می خوام ببینمت...
-الان نه وقت دارم نه حوصله...
ترانه-خواهش می کنم...تو رو خدا...
جوابی ندادم...
ترانه-الان کجایی؟
-پارک نزدیک خونمون...
ترانه-وایسا من زود خودمو می رسونم اون جا...
-ترانه!الان نه...
ترانه-اتفاقا الان بهترین موقعیته....باید بیام...می بینمت....
و گوشی رو قطع کرد.
.
.
.
با انگشت هام روی صفحه سیاه و سفید شطرنج ضرب گرفتم.ترانه دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و با دقت نگام می کرد.بی هوا گفت:
-ته ریش بهت میاد...
نگاش کردم...سرد و بی روح....حس می کردم داره مسخره ام میکنه....پوزخندی زدم و گفتم:
-مرسی....
به آرومی گفت:
-ناراحت شدی؟
بی توجه گفتم:
-چی می خواستی بگی بهم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
-چرا اینقدر خودتو از من دور می کنی؟
دستش رو روی دستم گذاشت و ادامه داد:
-من دوستت دارم ماهان...همیشه....از اول هم دوستت داشتم...و تو هیچوقت منو نخواستی....هیچوقت نخواستی حسم رو درک کنی....
با تعجب گفتم:
-یعنی چی ترانه؟تو از اول منو دوست داشتی؟؟؟
ترانه-مگه چیه؟تو یه پسری و من یه دختر....خجالت هم نمی کشم بگم...دوستت دارم ماهان...دوستت دارم...
-مگه من از اول پسر بودم؟
ترانه-خب اولش فکر می کردم عشقم بهت گناهه ولی الان که اشکالی نداره....داره؟!!
نمی تونستم حرفی بزنم..کاملا گیج شده بودم...آروم دستم رو فشرد و گفت:
-دیگه هلیا تو رو نمی خواد....خودتو ازم دریغ نکن ماهان...خواهش می کنم...
توی چشم هاش پر از اشک بود...اصلا باورم نمی شد...آروم دستم رو از بین دست های لرزونش بیرون کشیدم و گفتم:
-اما تو فقط دوست منی ترانه...
ترانه-انقدر عشق دارم که بتونم تو رو هم عاشق کنم....
نگاش کردم:
-من خودم رو بهتر از هر کس دیگه ای می شناسم...تو دوست منی و تا ابد هم دوستم می مونی....
ترانه بدون اینکه جلوی گریه اش رو بگیره از جاش بلند شد و با هق هق گفت:
-یه روز پشیمون می شی....
و با حالت دو ازم دور شد....
سرم رو روی میز گذاشتم و چشم هام رو بستم...از فکرم گذشت:
-خدایا...چرا من اینقدر بدبختم؟
سرم رو بلند کردم و نگاهی به ساعتم انداختم....خیلی وقت بود از خونه بیرون زده بودم....از جام بلند شدم و به سمت ماشینم راه افتادم...بی حوصله سوارش شدم...هنوز بوی ادکلن وندا توی ماشین بود..بی اختیار لبخند زدم....!
.
با بی حوصلگی گفتم:
-نمی شه بی خیال شین؟
مهیار-نخیر....بالاخره تو باید درست رو ادامه بدی یا نه؟
با حرص گفتم:
-من بیام مدرسه پسرونه چی بگم ؟بگم یدفعه از کجا پیدام شد؟
مهیار خنده نمکی کرد و گفت:
-می گیم از تو لپ لپ درت آوردیم....!!!
نالیدم:
-مهیااار...
مهیار دستاش رو بلند کرد و گفت:
-معذرت...معذرت....خب به مدیرمون میگیم چه خبره ولی به بچه ها همون داستانی رو می گیم که به دوستام گفتیم...
پوفی کردم و حرفی نزدم....مهیار رو به بابا گفت:
-تو چی می گی بابا؟
بابا-منم قبول دارم...
و رو به من ادامه داد:
-نمی شه که درست رو ول کنی....بهترین کار هم همینه...
سری تکون دادم و به اتاقم برگشتم.روی تختم دراز کشیدم و گوشیم رو برداشتم.noteهام رو باز کردم و نوشتم:
-سلام..هلیای عزیزم،امروز یه هفته ای هست که ندیدمت...دلم برات تنگه...خیلی زیاد...چندبار بهت زنگ زدم...نه با شماره خودم،با تلفن همگانی....ببخش که اعصابت رو خرد کردم و مزاحمت شدم اما گلم،حداقل صداتو ازم نگیر...می خوامت هلیا...بیشتر از هر وقت دیگه ای...به کمک وندا،فهمیدم دوستت دارم...فهمیدم عاشقتم...چقدر دلم می خواست پیشت بودم...کاش هلیای من می شدی...هلیای ماهان...
دوستت دارم هلیا....کاش یه راهی واسم گذاشته بودی...یه راهی که بتونم برگردم پیشت...دلم برات تنگه هلی جونم....خیلی ....
نگاهی به ساعت انداختم.5 بود....ساعت 5 و نیم توی پاساژ(!!!)با وندا قرار داشتم.بی حوصله،یادداشتم رو مثل بقیه یادداشتهام توی این هفته،پاک کردم و از جام بلند شدم.نگاهی به کمدم انداختم.یه تی شرت آستین کوتاه قرمز تیره با یه شلوار لی آبی پوشیدم.موهام هم طبق معمول توی هوا فشن کردم!نگاهی به ته ریش پروفسوریم انداختم و زهر خندی زدم...هلیا عاشق پروفسوری بود....از ذهنم گذشت:
-عزیزم،کجایی ببینی واست ته ریش گذاشتم؟!!
در اتاقم رو باز کردم و اومدم بیرون.مهیار درحالی که یه لیوان بزرگ شیر و یه بشقاب پر از کیک دستش بود،به طرف اتاقش می رفت که با دیدنم گفت:
-کجا می ری تو؟
-بیرون...
مهیار-الهی کوفت بگیری تو...من هنوز نصف درسم مونده تو می خوای بری یللی تللی؟!
اشاره ای به دستاش کردم و گفتم:
-از بس می خوری...
مهیار نالید:
-خب از بس خوندم،انرژیم تحلیل رفته...
خندیدم و گفتم:
-پس برو سراغ درس هات...
مهیار-جان من چه کار می کنی انقدر زود درس هات تموم می شه؟حالا خوبه باهم یه ساعت رسیدیم خونه و یه درس هم داشتیم..!
با بی خیالی گفتم:
-مشکل فهمه داداش بزرگه!
مهیار-الهی فردا سر امتحان هر چی خوندی یادت بره...
در حالی که از پله ها پایین می رفتم ،گفتم:
-به دعای گربه سیاهه بارون نمیاد...
بی توجه به غرغر های بی سرو ته مهیار،از نرده ها سر خوردم وبا سر خوشی گفتم:
-مانی...مانی کجایی؟من می رم بیرون....
مامان-کجا می ری؟
-با دوستم قرار دارم...
وارد آشپزخونه شدم...مانی داشت ظرف می شست.گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
-چیزی نمی خوای؟
مامان-چرا...یه برگه روی میزه،لیست خریده...
نالیدم:
-یه تعارفی کردم،تو چرا جدی می گیری؟
مانی با خنده گفت:
-عابر بانک بابات هم هست...
با لودگی گفتم:
-الهی..ببینم مهیار خریدی چیزی نداره؟!
مانی در حالی که با دستش به کتفم می زد،گفت:
-برو بچه...برو به کارت برس...!
.
وندا با حالتی شبیه ناله کردن گفت:
-وای...خسته شدم....اگه دیگه من با تو اومدم بیرون....!
-ا..واسه چی؟حالا خوبه خودت کلی خرید داشتی...
وندا-با این لیست مامان جون شما،اگه وقت کنم...!
-بیا اینا رو بذاریم تو ماشین،بعد بریم لباس هاتو بخر....!
وندا-اوووه....حال ندارم
-چقدر تنبل...حالا خوبه واسه خرید های تو می خوام بیام...
وندا اشاره ای به پلاستیک های توی دستم کرد و گفت:
-تا الان که داشتیم واسه خونه شما خرید می کردیم،اینا خسته ام کرد...
صندوق عقب رو باز کردم و پلاستیک های خودمو توش گذاشتم.به طرف وندا رفتم و پاکت ها رو ازش گرفتم.دستم به دستش خورد که حس کردم لرزید....به روی خودم نیاوردم.ماشینو قفل کردم و گفتم:
-بایه نوشیدنی چطوری؟
کمی فکر کرد و گفت:
-بستنی....
سرمو تکون دادم و گفتم:
-قیفی؟؟؟
با لبخند گفت:
-آره....!
با همدیگه به طرف مغازه بستنی فروشی رفتیم...
-دو تا قیفی لطفا....
.
.
.
دستم رو روی مانتو گذاشتم و گفتم:
-این عالیه...
یه مانتوی لی بود که دوختش خیلی جالب بود....
وندا برش داشت و گفت:
-آره...خیلی قشنگه...
و به سمت اتاق پرو رفت.دستم رو توی جیبم کردم و به سمت قفسه شلوار لی ها رفتم...یه شلوار لی سنگ شور برداشتم و برگشتم.به در ضربه زدم و گفتم:
-پوشیدی؟
وندا در رو باز کرد.یه لحظه با دیدنش همینطور موندم.موهاش باز بود و با حالت آشفته ای دورش ریخته بود....مانتو هم واقعا بهش می اومد.لبخندی زد و گفت:
-چطوره؟
شلوار رو به طرفش گرفتم و گفتم:
-اینم بپوش،بعد نظر می دم...!
با همون لبخند،شلوار رو ازم گرفت و دوباره در رو بست.ساعتم رو نگاه کردم.6 و نیم بود...چقدر زود گذشته بود....متوجه وندا شدم که جلوم وایساده بود و با لبخند نگام می کرد.خیلی خوش تیپ بود....
-خیلی بهت میاد...عالی شدی...
لبخندش رو عمیق تر کرد و گفت:
-فکر نمی کردم اینقدر خوش سلیقه باشی....
-مرسی واقعا...
وندا-توکه که اینهمه لطف کردی،بیا یه شال هم برام انتخاب کن....
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-مثل اینکه دیوار کوتاهتر از من پیدا نکردی ها....
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
-باشه؟
-باشه...!
وندا-من برم اینا رو عوض کنم....
و دوباره به اتاق پرو برگشت.به طرف ویترین رفتم و به شال ها زل زدم...با صدای باز شدن در،سرمو بلند کردم و وندا رو نگاه کردم.لباس هاش رو عوض کرده بود و مانتو شلوار لی روی دستش بود.اونا رو روی میز گذاشت و به سمت من اومد وگفت:
-چی انتخاب کردی؟
یه شال زرد که چند تا منگوله(!)از پایینش آویزون بود رو نشونش دادم و گفتم:
-این چطوره؟
وندا-عالی...
و رو به فروشنده گفت:
-می شه اینو برام بیارین؟
چند قدم عقب رفتم که فروشنده بتونه بره توی ویترین که با دیدن هلیا که با تعجب به من و وندا خیره شده بود،خشکم زد...
وندا با لبخند به سمتم اومد که با دیدن حالتم گفت:
-چی شدی یهو؟
جوابی ندادم....آروم گوشه لباسم رو کشید.بی هیچ حرفی کنارش راه افتادم...بدون اینکه در اتاق پرو رو ببنده،شالش رو درآورد و شال زرده رو پوشید...منم داشتم فکر می کردم...بدنم یخ شده بود....
وندا-تو خوبی؟
زمزمه کردم:
-هلیا الان این جاست...
با تعجب گفت:
-چی؟
آهی کشیدم و گفتم:
-پشت سرمون وایساده....تیپ مشکی زده...
وندا از روی شونه ام،پشت سرمو نگاه کرد و گفت:
-خوشگله...
-حالا چکار کنیم؟ما رو با هم ببینه فکر های بد می کنه...!
وندا با شیطنت گفت:
-اتفاقا اینطوری بهتره...حس حسودیشو باید تحریک کنی...
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
-نمی دونم....
در حالی که دستم رو می گرفت،گفت:
-بسپارش به من..!
به سختی ماسک بی تفاوتی رو به صورتم زدم و با لبخند به وندا گفتم:
-دیگه چیزی نمی خوای عزیزم؟
وندا-نه مرسی....تا همینجا هم کلی درد سرت دادم....
-خواهش می کنم...وظیفمه..!
وندا با خنده گفت:
-اووه...شالمو یادم رفت در بیارم....
و به سمت اتاق پرو دوید...سرجام وایسادم و به هلیا نگاه کردم...قلبم وحشیانه می زد و حس می کردم بدنم داره می لرزه...با سرم بهش سلام دادم...با چند تا قدم بلند خودشو بهم رسوند.
-سلام..
هلیا-سلام..خوش می گذره؟
-مرسی....
وندا داشت به سمتمون می اومد.نگاهی به هلیا کرد و دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
-معرفی نمی کنی ماهان جان؟
-ایشون هلیا دوستم هستن...
و رو به هلیا گفتم:
-ایشون هم وندا جان هستش...!
هلیا به سختی گفت:
-موفق باشین..من دیگه باید برم..دیرم شده...
و به آرومی ازمون دور شد...
.
.
.
حالا چی می شه وندا؟من می ترسم بدتر از خودم رنجونده باشمش...
وندا-هیچی بابا...از رفتارش معلوم بود حسابی بهش بر خورده...!
آهی کشیدم و چیزی نگفتم...
وندا-اوه اوه...دوباره تریپ شکست عشقی برداشت....!
لبخندی زدم و به سمتش برگشتم و گفتم:
-مرسی وندا...خیلی ازت ممنونم...
وندا-خواهش می کنم...قابل دوستی مثل تو رو نداره...ببخش که وقتت رو گرفتم...
-ولی خدایی خیلی خوش گذشت....خیلی وقت بود اینطوری خوش نگذرونده بودم...
وندا لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.بوق کوتاهی زدم و راه افتادم
.
.
.
مهیار-الهی بمیری تو...چقدر آخه منو اذیت می کنی؟دیسکم زد بیرون...
-پس تقسیم کار به چه دردی می خوره؟من خریدم،تو آوردی داخل...!
مانی در حالی که پلاستیک میوه ها رو توی سینک می ذاشت،گفت:
-آفرین ماهان خان...حالا خوش گذشت؟
با تعجب گفتم:
-چی؟
مامان-همون قرارت با دوستت دیگه؟
دوتایی ریز ریز می خندیدن...بی حواس گفتم:
-ا..نه بابا...فقط یه دوستی ساده است...
مهیار-پ ن پ ..می خوای بگو یه نامزدی ساده است...
غریدم:
-مهیااار...!
مهیار-اوه اوه...چه زود جوش میاره..
مانی با خنده گفت:
-حالا خودتم چنان پاستوریزه نیستی مهیار جان..!
پقی زدم زیر خنده...
مهیار با دلخوری گفت:
-مامان....
-چیه؟دیگه فقط تو گل پسرش نیستی که طرفتو بگیره...!حالا مانی طرفدار حقه..!
مهیار با لحن عاقل اندرسفیهی گفت:
-نه که تو هم خیلی حقی!
-از تو بهترم...
مهیار-تو از من بهتری؟هه...!
مانی-ا..بس کنین دیگه...عین موش و گربه افتادین به جون هم...!
بلند شدم و گفتم:
-من برم لباس هامو عوض کنم...
و با سرخوشی پله ها رو دوتا یکی بالا اومدم...
لباس هام رو عوض کردم و خودمو روی تخت انداختم...خسته شده بودم،حسابی...
گوشیم رو برداشتم و آهنگ عشق اول مهدی احمدوند رو گذاشتم...عاشقش بودم...
-می گن هیچ عشقی تو دنیا/مث عشق اولین نیست/می گذره یه عمری اما/از خیالت رفتنی نیست/داغ عشق هیچکی مثل/اونکه پس میزنتت نیست/چه بده تنها شی وقتی/هیچ کسی هم قدمت نیست/چقده سخته بدونی اونکه می خوایش نمی مونه/که دلش یه جای دیگه است و همه وجودش مال اونه/چه بده برای اونکه جون می دی غریبه باشی/بگی می خوام با تو باشم/بگه می خوام که نباشی/چه قدره سخته...
با قطع شده آهنگ،گوشیمو برداشتم که با دیدن صفحه اش،برق از سرم پرید...
هلیا بود....!!!!!

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 25
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 36
  • بازدید ماه : 33
  • بازدید سال : 533
  • بازدید کلی : 42,983
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید