loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 102 یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
بی توجه به فریاد های مهیار،مانی و بابا به سمت اتاقم دویدم و در رو قفل کردم...یقه مانتوم رو با حرص کشیدم...طوری که همه دگمه هاش کندن...شالم رو در آوردم و روی تختم ولو شدم...دلم می خواست زار بزنم...اما صدایی توی ذهنم پی چید:
-گریه نکن...مرد که گریه نمی کنه....
بغضم با صدای بدی ترکید...سرم رو زیر بالشم پنهون کردم و اشک ریختم...حرف های دکتر توی گوشم زنگ میزد:
***
-از این اتفاقا می افته...یعنی اون طوری نیست که بگم شما نفر اول هستی یا یه اتفاق عجیب و غیر ممکن افتاده...
به سختی گفتم:
-از کی اینطوری شدم؟
نگاهی به برگه آزمایش انداخت و گفت:
-درصد پروژسترون خونت خیلی کمه...کمتر از 3 درصده...این یعنی 6-7 ماهی میشه...
با شک گفتم:
-یعنی من 6-7 ماهه پسرم؟آخه چطور ممکنه؟نمی تونم باور کنم...
از جاش بلند شد و دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت:
-باید با خودت کنار بیای...جنس غالب تو مذکره...هرچی زودتر برای عمل آماده بشی،بهتره...
مکثی کرد و ادامه داد:
-پسرم...:(
***
نمی دونستم چه طوری خوابم برده بود...گوشیم رو با بی حالی برداشتم و دگمهANSWERرو زدم:
-بله؟
هلیا-ماهان...کجایی تو؟حالت خوبه؟چه کار کردی؟واسه چی خونوادت اینقدر نگرانن؟ماهان...الو....
با بی حوصلگی گفتم:
-اعصاب ندارم هلی...دست از سرم بردار...
هلیا-همه این حالتو از چشم من می بینن...بی معرفت،حداقل بگو چته؟
داد زدم:
-خوب نیستم...دلم می خواد بمیرم...ب...می...رم...
هلیا هم به تقلید از من داد زد:
-خب بگو چه مرگته دختر...
دختر...هه...با عصبانیت گفتم:
-ولم کن...
و گوشیم رو به دیوار کوبوندم...هزار تیکه شد...زمزمه کردم:
-خدایا...آخه واسه چی؟حالا من چه کار کنم؟
دوباره اشک هام از گوشه چشمم راه گرفتن...نمی دونستم چقدر گذشته بود که با صدای کوبیده شدن در،به خودم اومدم...صدای هلیا بود:
-ماهان...در رو باز کن....به خدا اگه در رو باز نکنی...
نذاشتم حرفش تموم بشه و در رو باز کردم.با تعجب نگام کرد و بی هوا خودش رو توی آغوشم انداخت و با گریه گفت:
-چه بلایی سر خودت آوردی دختر؟نمی گی از نگرانی می میرم و زنده می شم؟
از خودم جداش کردم و بی تفاوت،از پله ها پایین اومدم...همه در سکوت توی فکر بودن .اولین کسی که متوجه حضورم شد،بهار بود...با خوشحالی داد زد:
-ماهان...
همه به سرعت نگام کردن..من اما،در سکوت روی اولین مبل نشستم...هلیا هم کنارم نشست و دست سردمو توی دست لرزونش گرفت...لبهامو تر کردم و گفتم:
-یه اتفاق بدی افتاده...نه...یه اتفاق خیلی بد افتاده...
مانی با نگرانی گفت:
-کجا بودی ماهان؟
-پیش دکتر
مامان-یا ابوالفضل...چی شده ماهان؟حالت خوبه؟تو که منو...
بابا توی حرفش پرید و گفت:
-د...بذار حرفشو بزنه یاسمن...
و رو به من گفت:
-بگو "دخترم"...
مانی با بی میلی به مبل تکیه داد و چشم به دهن من دوخت.هلیا با نگرانی دستم رو می فشرد.اشک توی چشم هام جمع شد...به سختی گفتم:
-دکتر گفت من یه پسرم...
و داد زدم:
-من دیگه دختر نیستم...6-7ماهه که نیستم...
دستم رو از دست هلیا بیرون کشیدم و صورتم رو پوشوندم و با هق هق گفتم:
-شما دیگه دختر ندارین...من یه پسرم...پسر...
و از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم که با فریاد مهیار،سر جام خشکم زد:
-این چرت و پرتا چیه تحویل ما می دی؟یعنی چی این حرفا؟
با خشم گفتم:
-خفه شو مهیار که اصلا حوصله ات رو ندارم...
بابا-با هر دو تونم.....بشینین سر جاتون....
برگشتم و دوباره کنار هلیا نشستم.اما هلیا به طرز محسوسی خودش رو عقب کشید....پوزخندی زدم و چیزی نگفتم...
بابا-چه طور متوجه شدی؟
در حالی که سعی می کردم لرزش صدام رو کنترل کنم،گفتم:
-قرار بود از طرف مدرسه،بریم آزمایشگاه...آزمایش هورمون بدیم....جواب من،منو یه پسر معرفی کرد...
مهیار توی حرفم پرید و گفت:
-شاید اشتباه شده باشه...
بی توجه،ادامه دادم:
-خانم سیری بهم گفت دوباره آزمایش بدم...گفت اشتباه شده...دوباره آزمایش دادم...جوابش مثل قبل بود...بردمش پیش دکتر...تائید کرد و گفت که با عمل کردن هم نمی تونم دختر بمونم...جنس غالبم مذکره.....
و چشم هام رو بستم...
 
با صدای گرفته ای گفتم:
-بیا تو...
مهیار در رو باز کرد و وارد اتاقم شد.همونجا وایساد و با تعجب بهم خیره شد...سرمو پایین انداختم و گفتم:
-چی می خوای؟
مهیار-هلیا خیلی ناراحت بود...کار درستی باهاش نکردی...حداقل یه خدافظی می کردی باهاش..
-تو چی می فهمی مهیار؟من دارم می میرم...کاش واقعا می مردم...
مهیار به سمتم اومد و کنارم نشست.اشک هام دوباره راه گرفته بودن.مهیار به آرومی دستش رو روی گونه ام کشید و گفت:
-گریه نکن ماهان...تو رو خدا...
با هق هق گفتم:
-نمی تونم...نمی تونم...آخه واسه چی اینطوری شد؟
مهیار سرم رو توی آغوشش گرفت و نوازش کرد.کمی آرومتر شده بودم ولی هنوز اشک می ریختم...
-حالا چی می شه؟من می ترسم مهیار...
خنده ی محزونی کرد و گفت:
-تا حالا اینطوری ندیده بودمت...شبیه بچه ها شدی...!
سرم رو بلند کردم و نگاش کردم.چشماش خیس بود.لبخندی زدم و گفتم:
-خیلی دوستت دارم داداش بزرگه...
مهیار-منم همینطور...
بلند شدم و گفتم:
-دیگه نمی تونم توی خونه بمونم...می رم یه هوایی بخورم...
مهیار هم بلند شد و گفت:
-باشه..مواظب خودت باش...
.
.
.
ماشینو خاموش کردم و ازش پیاده شدم.گوشیم رو روی حالت پرواز گذاشتم و بی هدف راه افتادم...به خانواده هایی که بی خیال می خندیدن نگاه کردم...منم مثل اونا بودم...حتی شادتر از اونا...ولی الان...
آهی کشیدم و فکر کردم:
-کاش می شد زمانو به عقب برگردونم...
بین درختا،جایی که اصلا توی دید نبود،نشستمو زانو هام رو توی بغلم گرفتم.صدای آب آرومم می کرد ولی دلم می خواست آهنگ گوش بدم...از فکرم گذشت:
-کاش گیتارم رو آورده بودم...
آهنگ" من به جای تو" ی رضا شیری رو گذاشتم و باهاش زمزمه کردم:
-شکسته ام ولی تکیه گاه توام/ببین بی کس اما پناه توام/یه عمره که از غصه و غم پرم/به جای تو بازم شکست می خورم/همون وقت که از زندگی خسته ای/برات باز نشد هر در بسته ای/می خوام توی نقش تو بازی کنم/به هر سختی تقدیر رو راضی کنم...
گریه ام گرفته بود...حتی با اینهمه اشک ریختن هم آروم نمی شدم...سرم درد می کرد و چشم هام می سوخت...دلم یه نفر رو می خواست که با حرف هاش آرومم کنه...کاش هلیا این جا بود...دوباره آهی کشیدم و به نقطه نا معلومی خیره شدم...
.
.
.
با صدای فریاد مانی از جام پریدم:
-ماااهااان....بیا این در لعنتی رو باز کن...
از تخت پایین اومدم و قفل در رو باز کردم.مانی با دیدنم توی صورتش زد و گفت:
-خدا مرگم بده...تو چرا اینطوری شدی؟
-توروخدا مانی...دست از سرم بردار...
مامان-یعنی چی؟جون تو تنت نمونده...بیا...باید یه چیزی بخوری...
-سیرم...نمی تونم بخورم...
مامان-من این حرف ها سرم نمی شه...زود بیا پایین...غذات سرد می شه...
با بغض گفتم:
-چرا راحتم نمی ذاری مانی؟
در حالی که اشک توی چشم هاش جمع شده بود،گفت:
-راحتت بذارم که از گرسنگی بمیری؟کاری از دست ما بر نمیاد...اما نمی تونیم ذره ذره آب شدن تو رو ببینیم...حال همه بده...همه ناراحتن...برای تو سخته برای ما سخت تر...تو فقط خودتو می بینی من و حمید بچه مونو...مهیار... مهیار... خواهرشو... تو قل اونی... میدونی ناراحتی تو چقدر روی اون تاثیر داره؟بس کن ماهان... بس کن...
و زد زیر گریه...طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم...توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-گریه نکن مانی جونم....گریه نکن عزیزم... باشه.. باشه.. هر چی تو بگی.. میام...
مانی در حالی که یه لبخند زورکی رو لبش بود،نگام کرد و گفت:
-خیلی دوستت دارم..هر جور که باشی...
دست مانی رو گرفتم و با همدیگه رفتیم پایین...همه سر میز نشسته بودن و داشتن با غذاشون بازی می کردن.انقدر توی فکر بودن که متوجه ورود ما نشدن.کنار مهیار نشستم و گفتم:
-سلام...
بابا-سلام عزیز دلم...حالت خوبه؟
-بله بابا جونم...خوب خوبم...
ولی اصلا خوب نبودم...سرم درد می کرد و بی حال بودم...اما مانی با حرف هاش روشنم کرده بود...وجدانم اجازه نمی داد اونا رو هم نگران کنم...وای خدا...این چه بلایی بود سرم آوردی؟
با صدای مانی از فکر بیرون اومدم:
-دوست نداری ماهان؟چرا نمی خوری؟
-چرا چرا..خیلی هم دوست دارم...
و قاشق رو به دهنم نزدیک کردم...انگار معده ام بسته شده بود...دلم هیچی نمی خواست.خودم هم باورم نمی شد ...اون ماهانی که من می شناختم،با اینی که بودم،هیچ شباهتی نداشت...
.
.
.
دکتر نگاهی به برگه و نگاهی به ما انداخت.همگی استرس داشتیم...
وای خدا...چی می شه الان بگه این جواب درسته و بقیه اشتباه بوده...چی می شه دوباره به من بگه دخترم...خدا...1000تا صلوات نذر می کنم دختر باشم!خدا جونم ...روی منو ننداز زمین دیگه....
دکتر-آقای امین،نگرانی و ناراحتیتون رو درک می کنم...اما اتفاقیه که افتاده و شما نمی تونید عوضش کنین...هر چقدر هم که وقت رو تلف کنید،خود ماهان اذیت می شه...شاید به روش نیاره،اما زندگی کردن اینطوری سخته و هر چی بگذره بدتر هم می شه...
آهی کشیدم و فکر کردم:
-خدایا...10000تا صلوات نذر می کنم الان از خواب بپرم...جان هلیا دو در نمی کنم و همه شو می فرستم....هر چی هم قبلا نذر کردم و از زیرش در رفتم می فرستم...خدایا...
با صدای لرزون پدرم،به خودم اومدم:
-حالا باید چه کار کنیم؟
دکتر-ما همگی واسه عمل جراحی آماده ایم...هر وقت که ماهان هم آماده بود به امید خدا جراحیش می کنیم...بعد از عمل می فهمه چه کار درستی کرده...
نه...مثل اینکه جدی جدی دارن منو پسر می کنن....خدایا..با همه آره با من بدبختم آره؟!..بابا من بی جنبه ام...
همگی بلند شدیم.دکتر رو به من گفت:
-من منتظر تماست می مونم...ولی یادت باشه هر چی زودتر آماده بشی بهتره...هر وقت هم اراده کنی اتاق عمل آماده است...
-باشه...بعلا باید فکر کنم...
دکتر-فکر کن...ولی سریع تر..
-باشه...مرسی ...با اجازه...
اصلا حوصله خونه رفتنو نداشتم...انگار مهیار هم متوجه شد چون گفت:
-می شه من و ماهان بعدا بیایم؟
بابا نگاه مشکوکی بهمون انداخت و گفت:
-باشه..ولی مواظب همدیگه باشین....
دستم رو توی جیب سویشرتم فرو کردم و کنار مهیار راه افتادم....
مهیار-خوبی ماهان؟
-نه..داغونم مهیار...نمی دونم چکار کنم...
مهیار-خداییش خیلی سخته...
-این روزا کی تموم میشه؟
مهیار دستش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش فشرد و گفت:
-تموم می شه..به شرطی که تو زود تر تصمیمت رو بگیری...
-آخه چطور؟چطوری قبول کنم پسر بشم؟من نمی تونم...نمی تونم مهیار...من اگه عمل کنم،زندگیم زیر و رو می شه و من اینو نمی خوام...
مهیار-ولی این طوری هم عذاب می کشی...یکم فکر کن..نه دختری نه پسر...یه جورایی می مونی بین دو راهی...
آهی کشیدم و گفتم:
-می دونم...اما به این راحتی ها هم نیست که...
مهیار-ولی از عذابی هم که الان می کشی کم تره...
روی نیمکت نشستم و گفتم:
-اعصابم به هم ریخته...
مهیار-دو دقیقه بمون همین جا،زود میام...
-کجا؟
مهیار-اومدم می فهمی...
با بی حوصلگی به نیمکت تکیه دادم و سعی کردم با نفس های عمیقم،کمی از اضطراب درونم رو کم کنم...حسابی به هم ریخته بودم..توی این یه هفته،قد همه سال های عمرم سختی کشیده بودم و گریه کرده بودم...توی فکر هام غرق بودم که با صدای مهیار به خودم اومدم:
-کجایی جاجی؟
-ا..توئی؟...کی اومدی؟
مهیار-یه یه ساعتی می شه...
-درد...اصلا حوصله لوده بازی هاتو ندارما..می زنم لت و پارت می کنم...
مهیار-اتفاقا یه چیزی آوردم سر حالت می کنه...
با تعجب نگاش کردم که از توی جیب کاپشنش یه بسته سیگار در آورد....
-مهیار..توهم؟باورم نمی شه..
مهیار-کوووفت...آروم باش...یکی ندونه فکر می کنه سر بریده دیدی تو جیب من...
-تو...تو سیگار می کشی؟
مهیار-بعضی اوقات آره...
-و الانم همون بعضی اوقاته؟
مهیار-ای گفتی...دقیقا...
و یکی از سیگار ها رو دستم داد...با لودگی گفتم:
-معتاد نشیم حالا...
مهیار پقی زد زیر خنده و گفت:
-دیدی...نکشیده سر حالت آورد...
بی توجه گفتم:
-ولی این یکی از فواید پسر بودنه ها...آزادی...هر کاری دلت بخواد انجام می دی هیچکی هیچی بهت نمی گه...نه؟
مهیار-نمی خوای که الان بحث دفاع از حقوق زنان راه بندازی؟!!
-نه...
و ساکت شدم...فکر کردم:
-دیگه دلیلی واسه این کارا وجود نداره....دیگه آبجی کوچیکه نیست که باهات درباره حقوق پایمال شده زنا بحث کنه...الان داداش کوچیکه کنارت نشسته که هر چی بگی اون هیچی نمی گه...
دوباره چشم هام پر از اشک شد...زمزمه کردم:
-آخه من چقد بدبختم خدا...؟
مهیار در حالی که پکی به سیگارش می زد گفت:
-تو که دوباره دستگاه آبغوره ات راه افتاد...دختر که بودی کمتر اشکاتو می دیدما...
چنان نگاهش کردم که سرشو پایین انداخت و چیزی نگفت...
به سیگار توی دستم خیره شدم...دفعه اولی نبود که سیگار می کشیدم ولی هیچ کششی نسبت بهش نداشتم...فندکی رو که مهیار جلوم دراز کرده بود رو گرفتم و روشنش کردم...پک عمیقی به سیگار زدم و دودش رو توی ریه ام حبس کردم..از عذاب دادن خودم لذت می بردم..من این جسم رو دوست نداشتم...یه حسی بهم می گفت:
-بذار از بین بره...بره به درک..این جسم لعنتی داره تورو از هر چی که دوست داری جدا می کنه...بذار از بین بره...
با ضربه محکمی که به پشتم خورد،به سرفه افتادم
مهیار-تو چته؟هنگ کردی یهو؟
-دلم می خواد بمیرم...ولم کن...
مهیار-با این دفعه می شه صدو هفتاد و چهارمین باری که دارم این جمله رو ازت می شنوم..بس کن ماهان..چقدر می ری رو اعصاب من آخه...بی شعور نفهم،به فکر خودت نیستی به فکر من بدبخت باش که جسمم به جسم تو وصله..بفهم نفهم...
از حرصی که می خورد خنده ام گرفت...
-خیلی دوستت دارم داداش بزرگه...!
 
مانتو و شالم(!)رو پوشیدم و بعد از برداشتن سوئیچم از اتاقم بیرون اومدم....دیگه حوصله سر خوردن روی نرده ها رو هم نداشتم...
مانی و بهار داشتن تلویزیون نگاه می کردن.مانی با دیدنم گفت:
-کجا می ری ماهان؟
-می رم هلیا رو ببینم...
مامان-تصمیمت رو گرفتی؟
-آره...می خوام باهاش حرف بزنم..
مانی لبخندی زد و گفت:
-موفق باشی...
به آرومی از خونه خارج شدم.دلم برای هلیا تنگ شده بود.دیگه مدرسه هم نمی رفتم...می رفتم چی می گفتم؟!!خانم سیری اصلا تعجب نکرد...اون از اول می دونسته جواب آزمایش اولیم هم درسته...ولی بقیه چرا...تنها موضوعی که از مدرسه اذیتم می کنه،اینه که وجود من کنار هلیا،مانع می شد تا بچه ها به خاطر رابطه مون بهش تیکه بندازن...حالا که من پسرم،دیگه بدتر...بیچاره هلی...!
نمی دونستم برای دیدنم میاد یانه،اما دلمو به دریا زدم.کنار پارک،ماشینو نگه داشتم و شمارشو گرفتم...خدا کنه حداقل جوابمو بده...
هلیا-سلام
-سلام هلی...چطوری؟
هلیا-میسی...خوفم...تو چطولی؟
از این طرز حرف زدنش،دلشوره ام کم تر شد...
-منم خوبم...می خوام ببینمت هلی...
مکثی کرد و گفت:
-کی...کجا...
-الان...پشت خونتون...
هلیا-ا...الان اونجایی؟وایسا اومدم....
و قطع کرد...از این کارش،لبخند روی لبام اومد.هلیا همون هلیا بود.منم همون ماهان بودم.پس دوستی ما هنوزم پابرجا بود.از ماشین پیاده شدم و به سمت یکی از نیمکت ها رفتم.چند دقیقه بعد،هلیا رو دیدم.بی هوا از جام بلند شدم.هلیا لبخندی زد و به راه رفتنش سرعت داد.منم لبخند عمیقی زدم و بهش خیره شدم.زیبا براش کم بود.فوق العاده شده بود.یه شلوار لی تنگ،با مانتوی کرم و شال مشکی پوشیده بود.دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت:
-سلام...دیر که نیومدم؟
دستش رو فشردم و گفتم:
-نه...مثل همیشه،به موقع اومدی..بشین...
کنارم نشست.
-از مدرسه چه خبر؟
پوفی کرد و گفت:
-وااای...نمی دونی چه خبره...هیچکس باورش نمی شه...همه فکر میکنن داریم شوخی می کنیم...ولی نمی دونی چقدر جات خالیه...اصلا دیگه بهم خوش نمی گذره....
-دعا کن توی یه دانشگاه با هم قبول بشیم...
آهی کشید و گفت:
-امیدوارم..تو چه کار می کنی؟
-فعلا که هیچی....
اشاره ای به مانتو و شالم کردم و ادامه دادم:
-الان که ظاهرم دختره...دارم واسه عمل حاضر می شم...
هلیا خواست چیزی بگه،اما حرفش رو خورد.
-چی می خواستی بگی؟
هلیا-هیچی..
-ا..اذیتم نکن..بگو چی می خواستی بگی دیگه...
هلیا-اگه...اگه تو عمل کنی...دیگه...دیگه...دوست من....نیستی؟...یعنی دیگه پیشم نمیای؟
به طرفش چرخیدم و گفتم:
-این چه حرفیه که میزنی هلی؟معلومه که نه...
سرش پایین بود...دستم رو زیر چونه اش گذاشتم و مجبورش کردم نگام کنه...داشت گریه می کرد.بی هوا بغلش کردم و گفتم:
-دیووونه..واسه چی گریه می کنی؟مگه می شه من از تو جدا بشم هلی؟...هان...؟یکم فکر کن...من که اینهمه تو رو دوست دارم...هلیا...جان ماهان گریه نکن دیگه...
دماغشو بالا کشید و گفت:
-قول بده ولم نمی کنی...
-قول می دم...
ازم جدا شد و توی چشم هام نگاه کرد.صورتش قرمز شده بود و دماغش باد کرده بود.
با خنده گفتم:
-ببین خله چه بلایی سر خودش آورده..!
هلیا-ماهان...می شه عمل نکنی؟
-یعنی همین شکلی بمونم؟بمونم تو دوراهی؟نه پسر باشم نه دختر؟
هلیا-آره...
-خیلی سخته هلی...دارم دیونه می شم...اصلا نمی دونم واسه چی...بیچاره مهیار رو هم مجبورش کردن بره آزمایش بده...چون دو قلوئیم..
خندیدم و ادام دادم:
-فکر کن...مهیار..با اون ابهتش،دختر بشه....!
هلیا پقی زد زیر خنده و گفت:
-اونوقت اون می شه ماهان...تو میشی مهیار...!
اخمی کردم و گفتم:
-به من می خوره عین اون پسره خل و چل باشم؟
دستی به صورتم کشید و گفت:
-آره...فقط یه ذره ریش و پشم کم داری...راستی،ریشم در میاری؟!!
سرم رو بالا گرفتم و چونه امو نشونش دادم و گفتم:
-آره...نگاه کن...
هلیا-با این وضع ،بهتره زود تر عمل کنی...وگرنه می شی پسر دختر نما!
-درد...بریم یه چیزی بخوریم؟
هلیا-بریم...
دستش رو گرفتم و با هم به طرف ماشینم رفتیم...
هلیا-راستی،از ترانه چه خبر؟
-واسه چی؟
هلیا-هیچی...
-د..بنال دیگه...یا از اول نگو،یا تا تهش بگو...
هلیا-آخه خیلی ابراز دل تنگی می کرد!
-واسه من؟
-پ ن پ من!
خندیدم و در رو براش باز کردم و خودم هم سوار شدم.
-از روزی که نیومدم مدرسه،همش بهم می زنگه...
هلیا-دختر خوبیه،فقط یه کوچولو روی تو غیرتیه!
-ناخوشی...دختر مردمو مسخره نکن...
هلیا-واقعیت رو گفتم
-دیگه باهاش دعوا نکردی؟
هلیا-نه..اصلا بهش محل نمی ذارم...فقط رابطه ام با شقایق خوبه...
-سلام بهش برسون...بگو دلم برا چل بازی هاش تنگ شده!
هلیا-اتفاقا شقایق هم،همینو گفت!
-خوش به حالتون...داره بهتون حسودیم می شه...به گذشته خودم..
هلیا-ولی تو هم می تونی خوش بگذرونی
-ببخشید با کی اون وقت؟حتما با اون دوستی خل و چل مهیار...؟!!
هلیا خنده ای کرد و گفت:
-نمی دونم والله!
***
توی آینه به خودم و اندام دخترونه ام نگاه کردم...اشک توی چشم هام جمع شد...باورم نمی شد تا چند ساعت دیگه ،چیزی از دختر بودن تو وجودم نمی مونه...نگاهی به موهام انداختم.برای اولین بار،دلم می خواست موهام بلند بود و می بافتمشون...آه عمیقی کشیدم و نگاهمو از آینه گرفتم.با بی حوصلگی لباس هامو در آوردم و لباسای گشاد بیمارستان رو پوشیدم.آماده بودم...آماده آماده...واسه پا گذاشتن توی دنیای عجیب و غریب پسرا....!بدون برداشتن شالم،در اتاق رو باز کردم.مانی و مهیار و بابا،پشت در بودن که با دیدن من،از جاشون بلند شدن.تو نگاه همشون حسی شبیه دلسوزی رو می دیدم.مانی با یه لبخند ملایم گفت:
-آماده ای دخ...ماهان؟
بی خیال گفتم:
-بله...پسرتون آماده است....
مهیار منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-بذار واسه آخرین بار ،حداقل ماهان خانمو بغل کنم...
با اومدن دکتر،ازش جدا شدم و گفتم:
-من حاضرم دکتر...بریم؟
لبخندی زد و گفت:
-باشه...همه تو اتاق عمل منتظرن...
لبخندی به بقیه زدم با کلی استرس دنبال دکتر راه افتادم...
***
دستش رو فشردم و گفتم:
-ماهانم...خوشوقتم...
لبخندی زد و گفتت:
-سعیدم...
مهیار-خب دیگه...پیش به سوی کوه
کوله مو روی شونه ام جابجا کردم و کنار مهیار راه افتادم.
مهیار-خوبی ماهان؟
-آره...واسه چی؟
مهیار-تو خودتی...دوست نداشتی با ما بیای؟
-نه...حالا اینا نمی گن این داداش مهیار،از کدم گوری،یهو پیدا شد؟
مهیار-نه بابا...این مغز نخودیا،اصلا بلد نیستن فکر کنن...!
آهی کشیدم و گفتم:
-خدا کنه...
عینک دودیم رو روی صورتم جابجا کردم و به متظره زیبای روبروم چشم دوختم....چقدر دلم می خواست الان با هلیا و دوست های خودم اینجا بودم...ولی حیف که نمی شد...داشتم خاطراتمو مرور می کردم که با صدای"آخ"ظریفی،به خودم اومدم.دختر مو بور سفیدی،کنارم روی زمین افتاده بود...با شرمندگی گفتم:
-من...واقعا متاسفم...
دختر خواست چیزی بگه که دوستش با عصبانیت گفت:
-همینن؟...متاسفم..یه ذره حواستو جمع کن آقا...
اومدم حرفی بزنم که دختر گفت:
-صبا...ساکت...کمکم می کنی بلند شم؟
بی توجه به پسر بودنم(!)دستم رو زیر بازوی دختر انداختم و بلندش کردم و گفتم:
-باز هم ازت معذرت می خوام...من اصلا حواسم نبود و واقعا شرمنده ام...
دختر با عصبانیت خودشو ازم جدا کرد و فریاد زد:
-یعنی چی این کارا؟شما خجالت نمی کشی که...
مهیار در حالی که دست منو می کشید،گفت:
-این داداش من تازه از لندن برگشته...واسه همین این چیزا رو نمی دونه...شما به بزرگی خودت ببخش..
و بدون اینکه منتظر حرفی از طرف دخترا بمونه،راه افتادو منو هم با خودش کشید.رو به من گفت:
-خاک تو سرت...ماهان...چرا اینقد تو گیجی؟بابا اگه به دادت نرسیده بودم که دختره تیکه تیکه ات کرده بود...یه ذره حواستو جمع کن برادر من...
سام با خنده گفت:
-ولی خوب تیکه ای بودا...باریک الله ماهان خان...دستت درست!
خندیدم و گفتم:
-نه به خدا...اتفاقی بود!
سعید ضربه ای به پشتم زد و گفت:
-ما خودمون زغال فروشیم...برو داداشتو رنگ کن...
خندیدم و حرفی نزدم..
.
.
.
نوید نفس نفس زنان گفت:
-من دیگه نمی کشم...همین جا بشینیم؟
-به این هیکلت نمی خوره انقدر زود خسته شی...!
سعید با لودگی گفت:
-اگه یه سوزن بکنی تو بازو های این،عین بادکنک بادش خالی می شه....همش واسه خالی نبودن عریضه است!
با تعجب رو به مهیار گفتم:
-راست می گه؟
سعید-از کی می پرسی داداش؟از خودم بپرس..این مهیار که از نویدم بدتره...!مهیار دیگه سوزن نمی خواد...یه مشت واسه ترکیدنش کافیه...
ضربه ای به بازوی خودش زد و ادامه داد:
-ولی هیکل من...هرچی بگی کم گفتی...همش ماهیچه خالص...
سام-سعید،تا حالا شده تو خفه شی،کسی اعتراض کنه؟
یا این حرف سام،همه زدیم زیر خنده...
نوید-حالا بشینیم یا نه؟من خسته شدم...
سعید در حالی که روی یکی از صخره ها می نشست گفت:
-دفعه دیگه یکی این بچه ریقو رو بیاره،من می دونم با اون...خیر سرمون می خواستیم قله رو فتح کنیما....
نوید بلند شد و در حالی که به سمت سعید می رفت ،گفت:
-جرات داری وایسا تا نشونت بدم بچه ریقو کیه...!
سعید هم سریع بلند شد و پا گذاشت به فرار...!نوید یه سنگ از روی زمین برداشت و به سمت سعید پرت کرد که محکم توی کمرش خورد و با بی خیالی به طرف ما برگشت.سعید در حالی که دستش روی کمرش بود،داد زد:
-الهی ننه ات داغتو ببینه که داغونم کردی...!
داشتم با مهیار،جوجه ها روروی آتیش سرخ می کردم که با صدای آشنایی،به عقب برگشتم:
-به به...سلام...ماهان خان...
علی بود.اخمی کردم و گفتم:
-سلام...
علی-وقتی ترانه گفت،باور نکردم...به جمع پسرا خوش اومدی
با بی زاری گفتم:
-چی می خوای بگی؟
علی-هیچی...فقط می خواستم مطمئن بشم...
-مطمئن شدی؟حالا گورتو گم کن...
علی-دختر بودی،خوش اخلاق تر بودیا...
پوفی کردم و گفتم:
-علی رو اعصابی...
علی-مهم نیست...
مهیار-آقا پسر مزاحم نشو...و گرنه بد می بینیا...
داداش مارو باش...مزاحم کی نشه؟!!
علی-من با تو کار ندارم..طرف صحبت من ماهانه...
-خب حرفتو بزن دیگه...
علی اشاره ای به بچه ها کرد که چهار چشمی بهش خیره شده بودن و گفت:
-تنهایی...
-شمارتو بده،یه روز باهات قرار میذارم ببینمت...
با شیطنت گفت:
-از هلیا بگیر...خدافظ..
عصبی داد زدم:
-اسم اونو نیار کثافت...
علی-اتفاقا من می خواستم همینو بهت بگم...دور هلیا رو خط بکش
به طرفش رفتم و یقه اشو گرفتم و گفتم:
-یه بار دیگه بری طرف هلیا،هرچی دیدی از چشم خودت دیدی....
خنده عصبی ای کرد و گفت:
-توی جوجه داری منو تهدید می کنی؟
سام و سعید منو از علی جدا کردن.
علی-منتظر تماست می مونم ماهان...
نفس هام نا منظم و عصبی شده بودن.روی زمین نشستم و دستم رو توی موهام فرو کردم.با این کارم،عصبانیتم کم تر شد...
مهیار-این کی بود ماهان؟
-مزاحم هلیا می شه...اعصابمو به هم ریخته
مهیار-خب به تو چه ربطی داره؟
چنان نگاهش کردم که روشو ازم برگردوند و مشغول صحبت با نوید شد...!یدفعه سام داد زد:
-خاک تو سرتون...جوجه ها سوختن...
و به طرف آتیش دوید...خوشبختانه فقط دوتا از سیخ ها سوخته بودن...
مهیار-برو اونور سام...خودم درست می کنم...
سام-نه عزیزم...تو بتمرگ سر جات...ما ناهار می خوایم...
از جام بلند شدم و گفتم:
-من می رم یه ذره قدم بزنم...
و راه افتادم...داشتم به هلیا فکر می کردم...اگه واقعا هلی علی رو دوست داشت چی؟اصلا به قول مهیار،این جریان چه ربطی به من داشت؟ولی یه حسی آزارم می داد...دلم نمی خواست هیچ کس رو نزدیک هلیا ببینم...طاقت دوری از هلیا رو نداشتم...واقعا دلم براش تنگ شده بود.گوشیم رو از توی جیبم در آوردم ولی یادم افتاد که گوشیم شارژ نداشت و گوشی مانی رو برداشتم...
شماره هلیا رو گرفتم...بعد از چند تا بوق،صدای قشنگش توی گوشم پیچید:
-بله..بفرمائید...
-سلام هلیا جونم...چطوری؟
هلیا-سلام...ببخشید،شما؟
-وا...هلیا منو نمی شناسی؟
هلیا-لطفا مزاحم نشین آقا...
و قطع کرد.چند لحظه با تعجب به گوشی مانی خیره شدم و بعد،زدم زیر خنده...هلیا منو نشناخت...مگه می شه؟پوزخندی زدم و دوباره شمارشو گرفتم که صدایی باعث شد برگردم:
-سلام آقا..
همون دختره بود که بهش خورده بودم...با تعجب گفتم:
-سلام...
دختر-من واقعا متاسفم از اینکه سرتون داد زدم...واقعا نمی دونستم که این چیزا رو نمیدونید...فکر کردم می خواین اذیتم کنید...
-اوه....خواهش می کنم...اشکالی نداره...تقصیر منم بود...به هر حال،من باعث شدم بخوری زمین...
دوستش -که فکر کنم اسمش صبا بود-گفت:
-شما با برادرتون دوقلوئین؟
-درسته...چطور مگه؟
صبا-آخه خیلی شبیه همدیگه این...ما هم از روی لباس شناختیمتون...!
خندیدم و گفتم:
-اتفاقا همه همنینو می گن...!
دختر گفت:
-من وندا هستم و اینم دوستم صبا ست...
-منم ماهان هستم و از آشنایی باهاتون خوشبختم...
وندا-شما هر جمعه میاین این جا؟
-من نمی دونم..این هفته،اولین هفته ای بود که با برادرم بودم....
وندا-ولی ما هر هفته این جائیم...
آهانی گفتم و سکوت کردم...
وندا-می تونم شمارتونو داشته باشم؟
فکر نمی کردم دخترا اینقد غرورشونو کم کنن...می گم کمبود پسر اومده ولی نه در این حد...خدایا،حالا این جا پیشنهاد ازدواج نده...!
لبخندی زدم و گفتم:
-بله..یادداشت می کنی؟
وندا گوشیش رو در آورد و گفت:
-آره...بگو..
-0912... .. ..ولی الان همراهم نیست...
وندا لبخندی زد و گفت:
-باشه...مشکلی نیست...من دیگه برم...به امید دیدار...
-از آشنائیت خوشحال شدم...خدافظ...
از پشت نگاهشون کردم...دخترای زیبایی بودن؛ولی نه به خوشگلی هلیا...!
دوباره شمارشو گرفتم:
هلیا-تا خودتو معرفی نکنی،حرف نمی زنم...
خندیدم و گفتم:
-الان که حرف زدی...
هلیا-قطع می کنما...
-نه...نه...قطع نکن...آخه من ففکر می کردم تو هیچ وقت صدای منو یادت نمی ره...

هلیا-علی تویی؟


داغ کردم.بی هوا داد زدم:
-آخه کجای صدای من شبیه اون بی شعوره؟ماهانم هلیا..ماهان...
هلیا-ماهان تویی؟اصلا باورم نمی شه...پس...پس چرا صدات اینطوریه؟
خنده عصبی کردم و گفتم:
-چه طوری؟توقع داری هنوز صدام مثل دخترا باشه؟
هلیا-وای ماهان...متاسفم...
-باشه..کاری نداری؟
هلیا-می خوای قطع کنی؟
-آره..
هلیا-دیونه چرا اینطوری می کنی؟تو هم جای من بودی،نمی شناختی...
-باشه..شماره علی رو بهم می دی؟
هلیا-واسه چی؟
-کارت نباشه...فقط شمارشو برام اس کن...
هلیا-آخه چرا؟
-کارش دارم..باید باهاش حرف بزنم...
هلیا-ماهااان....خب بگو چه حرفی...
-هیچی..الان با مهیار و دوستاش اومدم کوه،علی هم این جا بود...گفت می خواد باهام حرف بزنه...شمارشو از تو بگیرم،بهش زنگ بزنم...خودم هم باهاش حرف دارم...همین...
هلیا-باشه..برات می فرستمش
-دیگه کاری نداری؟
هلیا-نه عزیزم...خدافظ
روی یکی از نیمکت ها نشستم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم...اما مگه می شد؟
نگاهی به ساعتم انداختم.بلند شدم و به سمت بچه ها راه افتادم که صدایی توجهم رو جلب کرد:
-نه عزیزم...نه به خدا...باور کن راست می گم...اون می خواست باهام دعوا کنه...چه می دونم...آره دادی بهش؟...خوب کاری کردی...نترس فقط می خوایم حرف بزنیم...آره درباره تو...خوب گوش کن،اون دیگه مثل قبل نیست که دلش بخواد با تو رفت و آمد داشته باشه...معلومه چی می گی؟...آره...ولی من فکر می کردم...ا تو حرفم نپر هلیا...معلومه که آره...حالا جرات داری یه بار دیگه ماهانو ببین...غلط می کنی...هلیا،رو اعصاب من راه نرو یه چیزی بهت می گما...
علی با حرص سرشو بلند کرد که با دیدن من گفت:
-ا...چه حلال زاده...نه عزیزم با تو نیستم...با آقا ماهانم...
فقط با پوزخند نگاهش می کردم...
علی-عشقم بعدا بهت زنگ می زنم....مواظب خودت باش...
و گوشی رو قطع کرد و بلند شد و گفت:
-می خوای همین جا حرف هامونو بزنیم؟
-من دنبال درد سر نیستم علی...
علی-منم همین طور...من فقط دنبال هلیا ام...
-اون تو رو دوست نداره...چرا نمی خوای اینو بفهمی؟
علی-خودش این حرفو بهت زده؟تو مطمئنی هلیا منو دوست نداره؟
حرفی نزدم..یعنی حرفی نداشتم که بزنم...
علی-ببین ماهان،ازت می خوام دست از سر هلیا برداری...دلم نمی خواد دیگه ببینیش....حتی به عنوان یه دوست...
-تونمی تونی منو از دیدن هلیا محروم کنی...
علی-ولی هلیا به خاطر عشق منم که شده،ولت می کنه...می بینی...
-مگه تو خواب بتونی ما رو از هم جدا کنی...ببین کی بهت گفتم...
اومد حرفی بزنه که صدای سام رو شنیدم:
-ماهان...ماهان کجایی؟
علی-بزرگترت اومد سراغت...بپر شیرت دیر نشه..

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 119
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 154
  • بازدید ماه : 369
  • بازدید سال : 869
  • بازدید کلی : 43,319
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید