loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 143 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

- فريبا با اينكه مي ترسم ولي این سفر برام مهمه
فريبا- باشه فقط يادت باشه من بهت گفتم.... از اينجا به بعدش هر چي بشه پاي خودته ...مي توني؟
-اميدوارم كه بتونم..
فريبا- ناصري هم ادم بدي نيست .....سعي كنيد با هم كنار بياد مثل دوتا دوست
ناصري- بيايد نوبت ماست ...
با دستاي لرزون و پاهاي شل به طرف اتاق عقد رفتم...............................................

(ولش كن اهو ..اين سفر اصلا مهم نيست كه به خاطرش انقدر به خانوادت دروغ گفتي
...اما من مي خوام برم ...خيلي زحمت كشيدم بايد برم...قرار نيست كسي بفهمه .....كسي نمي فهمه .)
قبل از وارد شدن به اتاق مكثي كردم ...فريبا كنارم بود و ناصري كنار صندلي داماد و عروس وايستاده بود ...و دوستشم پشت سرمون
فريبا- چي شد نظرت عوض شد...
به ناصري نگاه كردم ..كمي رنگش پريده بود....و سعي مي كرد ارامششو حفظ كنه...
فريبا- مي تونيم برگرديم اهو ..هيچ اجباري در كار نيست
چشمامو بست ...ترسيده بودم ..اما من تصميمو گرفته بودم
- نه تمومش مي كنيم ...
و به طرف ناصري رفتم...
احساس كردم خيالش راحت شد...
بند كيفم تو دستم بودو باهش ور مي رفتم ...
محضر دار- اقا داماد بيايد اينجا رو امضا كنيد ...
ناصري به طرف محضر دار رفت ..
محضر دار- مهريه عروس خانوم چيه؟
سريع به فريبا كه مثلا مدير برنامه هام بود نگاه كردم.... ولي اونم انگار يادش رفته بود ..
ناصري نگاهي به ما كرد...شناسنامه امواز روي ميز برداشت ...
صفحه اولشو نگاه كرد ...
ناصري- مثل همه ي عروس داماد حاج اقا يه جلد كلام الله مجيد يك دست اينه و شمدان... و...
بهم نگاهي كرد و لبخندي زد
محضر دار- و چي اقا داماد؟
و 1365 تا سكه
دست فريبا رو گرفتم
-این داره چيكار مي كنه؟
فريبا- چه مي دونم يه لحظه صبر كن
فريبا زودي خودشو به ناصري رسوند...
قرارمون این نبود..
ناصري- شما با من سر مهريه قراري نبسته بوديد
فريبا- اقاي ناصري مي فهميد داريد چيكار مي كنيد؟...اهو اونجور ادمي نيست ...ولي خدايي نكرده ....ممكنه
ناصري- خانوم طاهري شما به فكر مشكل من نباشيد ..بفرمايد بريم دير شد
فريبا با نگراني به طرفم امد و سرشو به گوشم نزديك كرد ......عزيزم تازه فهميدم راست مي گفتي این يه خله تمام عياره
ناصري امد كنارم نشست
- من چنين چيزي رو نمي خوام و قبول ندارم..
ناصري- ای بابا مي توني این عقد صوري رو هم بهم بريزي ...بزار فكر كنم مثلا دست و دلبازم..تو واقعيت كه نمي تونم از این حماقتا بكنم
-اگه موقعه طلاق مهريمو خواستم..
ناصري با شيطنت لبخندي زد ......منم انوقت همه چيزو به خانوادت مي گم
زير لب غرلند كردم ديونه
با خنده ....خودتي
محضر دار- عروس خانوم شما هم بيايد امضا كنيد ...
منم رفتم و امضا كردم
محضر دار- خوب بفرمايد بشينيد تا شروع كنيم ...
فريبا سريع از توي كيفش يه چادر سفيد در اورد و انداخت رو سرم
-نيازي به این كارا نيست فريبا
ولي اون بدون حرف و با يه لبخند چادرو رو سرم انداخت
قلبم تند تند مي زد ...صورتم گر گرفته بود و لبام خشك شده بود ..... تو اون سرما بدجوري عرق كرده بودم به طوري كه حركت قطره هاي عرقو روي گردن و كمرم حس مي كردم


محضردارد براي اولين بار ازم پرسيد
از خجالت داشتم اب مي شدم..... سريع خواستم بگم بله
ناصري- اه اه نگيا .......تا سه نشه بازي نشه
بهش نگاه كردم...
ناصري- يه بار تو زندگيمون داريم زن مي گيريما ...عزيزم تحمل داشته باش.... مي دونم عجله داري و لي بذار دفعه سوم ..
- با عصبانيت ........ سعي كن از اينجا كه رفتيم بيرون زياد جلوي چشمم افتابي نشي
ناصري- باشه تو حالا براي سومين بار بگو ...
ناصري با خنده...
عروس رفته بشكه باروت بياره
عاقد يه دفعه سرشو اورد بالا ...چي بياره؟
ناصري- هيچي اقا رفته مثلا گل بياره
فريبا و سامان ريز ريز مي خنديدن..و من حرص مي خوردم..
براي بار دوم پرسيد

زودي بهش نگاه كردم كه حرف بي ربط نزنه
كه در اوج ناباوري
ناصري- عروس رفته تخم كفتر بياره تا زبون منو كه از ترس بنده امده باز كنه
سامان ديگه نتونست خودشو كنترل كنه و به سرعت از اتاق رفت بيرون ..
فريبا از خنده سرخ شده بود..
ناصري مي خنديد
- خيلي مسخره ای
ناصري- عزيزم اينا شيرينيه زندگيه يه روزي غبطه ي اين روزا رو مي خوريا...
محضر دار- اقا داماد مثل اينكه زيادي شوخن
نمي دونم این سامان كجا رفته بود ..... عاقد شروع كرد براي بار سوم خوندن ...
كه سامان امد و چشمكي به ناصري زد ...
محضر دار- وكيلم ..
به ناصري نگاه كردم
ناصري- عزيزم سكته ام نديا .... بگو بله و راحتم كن از این منجلاب ...
به لجش مي خواستم بگم نه ولي ناچار بودم بگم بله
با صداي ارومي
بله
سامان و فريبا شروع كرد به دست زدن.... فريبا رو سر دوتامون نقل مي ريخت
-بس كن فريبا
فريبا- اهو خرابش نكن ..تبريك مي گم اقاي ناصري.... اهو جان تبريك مي گم
- براي چي تبريك مي گي این يه عقد صوريه... این كه تبريك گفتن نداره..
فريبا...حالا... این از طرف من برا دوتاتون
يه سكه بود .....
- ولخرجي براي كاري كه مي دوني همش الكيه...
سامان - عماد جان تبريك مي گم .اهو خانوم تبريك...از بابت اقا عماد حسابي شانس اوريد...خوشبخت بشيد
بفرمايد
اونم يه سكه به من و يه سكه به عماد داد.
-این چي مي گه؟..... خوشبختي چيه؟ ..شانس اوردن چيه؟
ناصري- بابا بذار بگن ..خودشون بدبختا كه نمي تون حالا حالاها به این زوديا به اين ارزوها برسن ..حداقل اينطوري خودشونو تخليه مي كنن..شما جدي نگير ...
بلند شدم كه چادرو در بيارم و برم ............كه.ناصري دستمو گرفت و منو وادار كرد بشينم
- ولم كن چيكار مي كني؟
ناصري خطاب به سامان و فريبا ...شما دوتا كجا مي ريد؟
فريبا و سامان برگشتن و بهمون نگاه كردن
سامان -بريم ديگه ديدنيا پنج شنبه ها بود كه ما دوشنبه ديديم..
ناصري- پس هنوز ديدينه اصلي رو نديد..
دوتاشون مشتاق برگشتن طرف ما ...هنوز دستم تو دستش بود...
با دست ازادش دست برد تو جيب كتش و يه جعبه كوچولو در اورد
جعبه رو باز كرد...... يه انگشتر كه به طرز زيبايي روش نگين كاري شده بود ...معلوم بود حسابي گرونه...
فريبا - واي ببين داماد چه كرده ...
سامان با خنده دلا رو ديونه كرده
داشت خون خونمو مي خورد ...
دستمو اورد بالا و حلقه رو تو دستم كرد...
ناصري با حالت بامزه ای .....واي خدا مرگم بده اندازشه
هر سه تاشون مي خنديدن كه من با عصبانيت از جام بلند شدم...


- بسه ديگه شورشو دراورديد ..انگار فراموش كرديد براي چي اينجاييم ...من دلقك شما نيستم كه هي بهم بخنديد
چادرو با شدت پرت كردم رو صندلي و از محضر زدم بيرون...
ديونه ها...مزخرفا.....فريبا تو ديگه چرا..اونا خلن تو كه دوست چندين و چند سالمه تو ديگه چرا ؟

دستي به مقنعه ام كشيدم كه چشمم خورد به حلقه .....سرجام وايستادم و خوب نگاش كردم....
حتي نمي دونم چه احساسي داشتم...قادر به يه لبخند زدن ساده هم نبودم...نمي دونستم چيكار كردم...
تازه پشيمون شدم و اسممو وارد شناسنامه مردي كرده بودم كه نمي دونستم كيه ...چطور تونسته بودم شناسنامه امو سياه كنم...
دلم خواست داد بزنم و يا كاري كنم كه تخليه بشم از دست این همه افكار مزاحم .... سرعت قدمامو زياد كردم..حالا مي دويدم ....مي دونستم اشتباه كردم...
.فريبا.... سامان و ناصري كه حالا اسمش بيشتر به چشمم ميومد ....همش جلوي چشام مي يومدن ......كه داشتن بهم مي خنديدن و با دست نشونم مي دادن....

اشكام در امده بود و به سرعت از روي صورتم سر مي خوردن ....چهره مادر و برادرم جلوم نقش بست ....اگه اونا بفهمن.... ديگه منو تو خونه راه نمي دن ....خسته از دويدن ...سرعتمو كم كردم و به اطراف نگاه كردم يه پارك كوچيك كنار خيابون بود.... بيشتر بهش مي خورد فضاي سبز باشه تا پارك...
درمونده از كارم به طرف يكي از نيمكتا رفتم و روش نشستم....به خاطر بارون ..... ديروز هنوز نمناك بود..احساس سرما كردم ..سرمو بين دستام نگه داشتم....

موبايلم زنگ خورد
به شماره نگاه كردم نادر بود ....
نه این يكي رو نمي تونستم تحمل كنم ...گوشيمو گذاشتم كنارم روي نيمكت و دوباره سرمو گذاشتم بين دستام
هنوز زنگ مي زد.....ولي نگاهي به گوشي نمي نداختم
خانوم فرزانه اتفاقي نيفتاده مي تونيم همه چي رو همون طور كه زود انجام داديم.... همونطور زود بهم بزنيم...نيازي به این همه ناراحتي و تحمل فشار نيست ..
سرمو از بين دستام اوردم بالا ...به ناصري كه حالا كنارم رو نيمكت نشسته بود نگاه كردم..
ناصري - بايد بگم شما موجود ناشناخته ای هستيد ...البته اصلاح مي كنم ... خانوما موجودات عجيبي هستن...
- شما همه چي رو به مسخره گي مي گيريد...
نمي دونم چه لزومي به دادن حلقه و پخش كردن نقل داريد..اين تبريك گفتنا چيه ؟..من نمي تونم این چيزا رو تحمل كنم...
ناصري - مشكل شما این چيزاست..؟.
-به اندازه كافي تحت فشار هستم......خانواده ام از این حماقتم خبري ندارن واگه بفهمن تنها دخترشون چنين كاري كرده.... مي دوني چي ميشه؟
ناصري - خانوم فرزانه قرار نيست كسي بفهمه ...
-مي دونم كه از حالا همش بايد شناسنامه رو قايم كنم كه دست كسي نيفته...
ناصري - اگه ناراحت اونيد.... مي تونم پيش خودم نگهش دارم تا وقتي كه طلاق بگيريم..
-اصلا براي چي شما 1365 سكه مهرم كرديد...؟
ناصري - مگه قراره ازم بگيري؟
-نه
ناصري - پس سوالات مسخره است ...
ناصري نسبت به چند دقيقه پيش كه شاد بود مي خنديد و مثل تازه دامادا شوخي مي كرد ....حالا شده بود برج زهرمار كه با يه من عسلم نمي شدخوردش....
-اون دوتا كجان ...؟
ناصري - ماشين خانوم طاهري پنچر شده بود ...سامان داره غلامي مي كنه و براش پنچر گيري مي كنه...
- پس چرا شما اينجايد
؟
ناصري - ناسلامتي زنمي يا ...نمي تونم ولت كنم ...بين این همه گرگ
با عصبانيت بهش نگاه كردم ..
ناصري - شوخي كردم گفتم يكم بخنديم حالت جا بياد ...كه بدتر حالت در امد...
كيفمو برداشتم و به طرف خيابون رفتم ...
از كنار ماشين ناصري رد شدم...مي خواستم برم خونه.... اصلا حالم خوب نبود..
ناصري - كجا...؟
-خونه
ناصري - مي رسونمت
-اقاي ناصري شما هيچ تعهدي در قبال من نداريد پس نگرانم نباشيد...ما فقط تو محيط كار زن و شوهريم نه جاي ديگه ...
ناصري - خانوم فرزانه حتي نمي زايد به عنوان يه همكار برسونمتون؟
به خيابون نگاه كردم خبري از تاكسي نبود ..به طرف ماشين رفتم و سوار شدم...
ناصري - نميايد شركت...؟


-امروز نه
ناصري - براتون مرخصي رد كنم...؟
-فريبا این كارو مي كنه
****
ناصري اهنگي گذاشت و خودش شروع كرد به همخوني با اهنگ ...
خدا چرا اين فكرو تو سر مردا انداختي..... كه احساس كنن صداي معركه ای دارن...(بدون استثنا همه ي اقايون چنين افكار مبهمي دارن كه صدايي بهتر از صداي خودشون وجود نداره و دنبال يه گوش مفت مي گردن ....با عرض معذرت از اقايون )
گوشه لبمو به دندون گرفتم و با حرص يه بيرون نگاه كردم....
ناصري - عاشق شدن تو این دوره زمونه بی فایده است مي دونيد چرا؟
بهش نگاه كردم...
با لبخندي ...چون یا تو دل اونو بدبختو میشکنی یا اون دل توي بيچاره رو.... یا...........ويا اينكه دنیا دل هردوطرفو به ضرب گلوله عشق مي شكنه در حالي كه مي خنديد
پس ازدواج كردنم بي فايده ميشه ... چون قبل از 30 سالگی مي گي خيلي زوده بعد از 30 سالگی تازه مغزت شروع به فعاليت مي كنه كه هي يارو خيلي دير شده
در اخرم بايد به این نتيجه برسي كه بچه دار شدنم بی فایده است..... چون یا خوب از آب در میاد كه مايه افتخارت ميشه............یا بد از آب در میاد كه باعث خفتت ميشه که در اون صورتم بقیه از دستش به عذابن
مي بيني منو تو داريم بي خودي حرص مي خوريم .....

- يعني شما نه عاشق مي شيد....... نه ازدواج و نه بچه دار....
با خنده مرموزي ...ادم عاقل اره این كاراو كه نمي كنه .....ولي من كه عاقل نيستم...و زد زير خنده
- پس بايد عرض كنم شما مردا از دم بي عقل هستيد
ناصري - شايدم و حتما به خاطر همينه كه ما بي عقلا عاشق پنج نوع از دخترا مي شيم
با تعجب بهش نگاه كردم ...
هنوز مي خنديدو نيشش باز بود...
انگشت اشارشو برد بالا و تكون داد

اول از همه اون دخترايي هستند که پسرا رو بدبخت میکنن!
دوم اونايي که اشک پسرا رو در میارن!
سوم جوون پسرا رو به لبشون میرسونن!
چهارم کاری میکنن پسرا روزی 18 بارآرزوی مرگ کنن!
اخريام که به اشتباه فکر ‏میکنن جزو هیچکدوم از گروههای بالا نیستن
و شما جز دسته پنجم هستيد
-خيلي ادم مضحكي هستيد ..
ناصري - ممنون..
-نگه داريد من پياده مي شم...
ناصري - شما كه انقدر به صراحت به من مي گيد بي عقل ...چطور طاقت دو كلمه حرفو نداريد...
سرمو انداختم پايين و سعي كردم بهش نگاه نكنم ..راست مي گفت....... من زياده روي كرده بود.
به بيرون نگاه كردم ..نمي خواستم در برابرش كم بيارم
ناصري - عين بچه ها رفتار نكن كه تا كم ميارن مي خوان فرارو بر قرار ترجيح بدن ...
بهتره خانوم فرزانه برای اون غرور كذايت يه off بزاري و بهش بگي : بي معرفت بشکن و بشين سر جات كه دنیا دو روز بيشتر نيست ...كه يه روزشم رفته پي كارش
ببينيد من مثل شما حوصله شوخي كردن و استفاده از كلماتو ندارم...پس خواهشا تمومش كنيد
هنوز لبخند رو لبش مونده بود
شما دختر ا فقط از عشق تو پروفايل قلبتون چيزي جز يه قلب تير خورده نداريد كه گاهي ازش خون مي چكه و گاهي هم سيب زميني بي رگ ميشه و يه ذره خونم نداره....

با صداي لرزون- حرفاتون برام ارزشي نداره ....بي خودي خودتونو خسته نكنيد من نه گوش مي كنم و نه اهميت مي دم چي بلغور مي كنيد...
انگشترشو از دستم در اوردم ..و به طرفش گرفتم ...
بدون اينكه نگام كنه
ناصري- ادم كه حلقه روز عقدشو پس نمي ده
-خواهش مي كنم اين بازي مسخره رو تموم كنيد ..من اگه نخوام اينو دستم كنم كي رو بايد ببينم
ناصري- منو
-پس بگيرس
ناصري- خانوم فرزانه من هرچي با ارامش باهاتون حرف مي زنم شما اصلا همكاري نمي كنيد ...و سعي داريد صداي منو هم بالا ببريد
من اين حلقه رو از روي علاقه نگرفتم ...جلوي همكارا لازم بود..فكر مي كنيد بين خانوما اولين چيزي كه گفته ميشه چيه؟..ميگن خانوم فرزانه .......يا اهو جان اين اقا خوشگله كه شوهرت شده.........حلقه اي هم برات گرفته.... بده ببينيم
حالا شما به احتمال زياد اين چيزا رو بي ارزشو مسخره مي دونيد....... و شايدم از اين چيزا سر در نمياريد ...
ولي من نمي تونم خودمو بي ابرو كنم كه فردا پس فردا بهم بگن عرضه خريد يه حلقه رو نداشت
اين حلقه هم پيش شما امانت تا وقتي كه بريم محضر .... كه توي زمان مناسب بدم به كسي كه لياقتشو داره
حرفاش داشت اتيشم مي زد...اون مونو خوارو ذليل كرده بود و بهم ثابت كرده بود لياقت عشق اونو ندارم ....
در حالي كه حتي من اونو ادم حساب نمي كردم ......چه برسه كه اونو به عنوان همسرم كنار خودم داشته باشم....
انچنان اعتماد به نفسي داشت كه فكر مي كردم هر لحظه بهش رو مي دادي خودشو به عنوان نامزد رياست جمهوري هم معرفي مي كرد
طوري وانمود مي كرد كه ازدواج با من يه بازي بچگانه است كه مي خواد از اين طريق به خواسته هاي بزرگترش برسه....
بايداعتراف كنم كه وقتي گفت مهرم 1365 سكه ...خوشحال شدم و از ته دل از اينكه اين كارو مي كنم شاد شدم...و با دادن حلقه مهر تاييد رو هم زد
اما حالا با حرفايي كه زد فهميدم هيچ علاقه اي به دختر وحشي و مغروري چون من نداره..
به قول فريبا هر لحظه اماده چنگ انداختن به طرف مقابلم بودم و با وجود چشاي درشت و جذاب نمي تونستم مردي رو بيشتر از 2 ساعت در كنار خودم داشته باشم ..
كم كم به اين يقين رسيده بودم كه واقعا اوضام خرابه ..
اون با ارامش مي روند و با اهنگ مي خوند....حرف زدن زياد منم باعث مي شد كه بدتر كوچيك بشم
پس سكوت كردم....و به دلم بي صاحبم خون ريختم
سر خيابون نگه داشت ...
ناصري- ببخشيد نمي خوام جلب توجه كنم ....بسلامت
احساس كردم شخصيتم در حال از بين رفتنه و خبري از اون اهوي مغرور نيست كه كسي جرات حرف زدن باهاشو نداشت ....چه برسه كه بخواد بهش توهين كنه
مي خواستم حرفي بزنم دادي بزنم ولي نمي تونستم... چيزي تو ذهنم نمي امد ...هر چي رو هم كه مي گفتم.......پتكش مي كرد و مي كوبيد تو سرم ....دستش رو فرمون بود و به جلو نگاه مي كرد ... ديگه نمي خنديد و از اون چهره شيطون جز يه اخم نبود...
درو باز كردم پياده شدم....
هنوز در باز بود ...ذهنمو متمركز كردم ...
انگشتر توي دستمو نگاه كرد ..... خم شدم و با شدت كوبيدمش رو داشبورد ....
- بده به هموني كه لياقتشو داره و درو به شدت كوبيدم و به طرف كوچه راه افتادم ...
...
حالا احساس مي كردم از غرورم چيزي مونده و حرف براي گفتن دارم كه دستي محكم رو شونه ام گذاشته شد و منو به طرف خودش كشوند....نزديك بود كه بيفتم ولي انقدر زورش زياد بود كه منو با يه دست كنترل كرد و با چهره غضبناكش بهم خيره شد...
شانس اوردم كسي تو كوچه نبود
ناصري- اخرين بارت باشه با من اينطوري حرف مي زني....بهت گفتم امانت بمونه تو دستت تا هر وقتي كه خودم ازت بگيرم ...دست راستم كه اويزون بود و گرفت و انگشترو محكم با دستش كوبيد كف دستم ...
......
ناصري- اهو اگه يه بار ديگه...يه بار ديگه اينو بهم پسش بدي.... قبل از اينكه خودم خواسته باشم ....بد مي بيني خيليم بد مي بيني ..كاري مي كنم كه از كردت پشيمون بشي
دستمو ول كرد و با عصبانيت يقه كتشو درست كرد و ازم جدا شد و به طرف ماشينش رفت...
نه همون يه ذره غرورمم با كار مسخره ام هم از بين رفت
با چشاي گريون به انگشتر نگاه كردم .....
احساس از اينجا موندو از اونجا روند ها رو داشتم ....حتي به پشت سرشم يه نگاه كرد تا ببينه با اهو فرزانه چيكار كرده ... چقدر راحت كوه غرورمو حلاجي كرد
من چطور تونسته بودم خودمو تا این حد خارو خفيف كنم ...

حلقه رو با چشاي گريون گذاشتم تو كيفم و به طرف خونه رفتم ....مامان نبود ...احمد م كه طبق معمول سر كار ...پس وقت كافي براي يه دل سير گريه كردنو داشتم ...(كار همه ي دخترا در صورت كم اوردن ....)

****
وقتي مامان امد سعي كردم مثل هميشه رفتار كنم كه شك نكنه و بد بودن حالمو بهونه كردم و زياد جلوش ظاهر نمي شد م
شب هم با شوخياي احمد تظاهر كردم كه شادم ..چقدر ازشون خجالت مي كشيدم...تازه كه كار از كار گذشته بودم..... فهميده بودم كه نبايد این كارو مي كردم ...چند باري فريبا تماس گرفت ولي جوابشو ندادم..نادرم كه خودشو خفه كرده بود بس كه زنگ زده بود...
مي دونستم قرار بود امروز منو ببينه ....احتمال مي دادم مي خواست چي بگه پس اگه نمي ديدمش بهتر بود...
دست و دلم به كار نمي رفت ...كيفمو كه رو تخت انداخته بودمو برداشتم وحلقه رو دراوردم واقعا قشنگ بود ....و به دستام مي يومد....
با نگاه كردن به حلقه حس ارامش بهم دست داد.....و دلم مي خواست بيشتر نگاش كنم ...لحظه ای كه عماد انگشترو تو دستم مي كرد ....ياد دستاش افتادم كه چقدر گرم بود و سعي مي كرد با خنده و شوخي از لرزش دستاش كم كنه ولي چون دستم توي دستش بود من تنها كسي بودم كه لرزش دستاشو حس كردم ....
انقدر زرنگ بود كه به چشام نگاه نكنه.... كه خودشو لو نده
به ياد اون لحظه و شوخياش خندم گرفت...
واقعا ديونه ای.... خل ديونه...خودمو پرت كردم رو تخت و سعي كردم به چيزي فكر نكنم ...به حلقه تو دستم نگاه كردم و بعد دستمو گذاشتم زير سرم...
ديگه نمي زارم غرورمو له كنه...
هنوز عصبانيت منو نديدي؟
تو افكار خودم غرق بودم كه باز صداي این مزاحم هميشگي در امد...گوشي رو برداشتم ..خودش بود به ساعت نگاه كردم 2 صبح بود...
هنوز به شماره نگاه مي كردم كه قطع شد...گوشي رو گذاشتم رو عسلي و دستمو گذاشتم زير سرم كه دوباره شروع كرد به زنگ خوردن..... گوشي رو برداشتم و بدون نگاه كردن به صفحه نمايش دكمه سبزو فشار دادم
-بله
حرفي نزد
- چرا حرف نمي زني؟
ناصري- ببخش فكر كنم اشتباه تماس گرفتم........ نمي دونم چرا شماره تو رو گرفتم
-تازه فهميدي اشتباه گرفتي .....حالا كه نصف شبي منو بيدا كردي
ناصري- گفتم ببخش ...مي خواستم به سامان زنگ بزنم ...حواسم نبود شماره تو رو گرفتم
-شما ساعت 2 نيمه شب مي خواي زنگ بزني به سامان......بعد به من زنگ مي زني
ناصري- اهو گفتم كه اشتباه شده
-من اهو نيستم این هزار بار ...لطفا از این به بعد حواستونو جمع كنيد..فهميديد......و گوشي رو قطع كردم...
مردك ديوانه
به پهلو شدم كه دوباره گوشيم زنگ زد
- بله چيه؟
ناصري- چرا انقدر تو بد اخلاقي..... ادم مي ترسه با هات حرف بزنه
خندم گرفت
- خوابم مياد.... نكنه بازم اشتباهي تما س گرفتي
ناصري- اگه بگم اره باور مي كني ؟
-نه
ناصري- خوبه كه باور نمي كني ... چون این دفعه با خودت كار داشتم
- تو عادت داري با كسي كه كار داري نصف شب بهش زنگ بزني
ناصري- نه.......ولي بايد يه چيز مهمي رو بهت مي گفتم ..
دست راستمو گذاشتم رو پيشوني
-خوب چيه بگو
ناصري- داري به زور به حرفام گوش مي كني ؟
- انتظار نداري نصف شبي به خاطر تماس تو بالا و پايين بپرم..
ناصري- يعني نپريدي؟
-اقاي ناصري
ناصري- جونم
تو دلم گفتم مرض
-اگه كاري نداري من تماسو قطع كنم
ناصري- اخموي بد اخلاق ..نه كاري ندارم
-اوه خدا.......پس خداحافظ
ناصري- نه نه يادم امد ...
-اقاي ناصري من به شدت خوابم مياد...
ناصري- پس چرا من خوابم نمياد
-اونو ديگه بايد از خودتون پرسيد ...نه من
ناصري- باشه تو اولين فرصت مي پرسم........راستي جدي جدي این دفعه مي خواستم بگم صبح ميام دنبالت
-براي چي؟
ناصري- براي اينكه باهم بريم سركار
-كه چي بشه
ناصري- كه ذوق كنيم
-مهندس
ناصري- جانم
-من تحملم فوق العاده كمه
ناصري- معلومه
-پس چرا رو اعصاب من راه مي ريد ...
ناصري- من كه راه نمي رم
-پس داريد چيكار مي كنيد؟
ناصري- دارم اسكيت سواري مي كنم ...
گوشي رو قطع كردم و پرتش كردم رو بالشتم ...
خندم گرفته بود...
ديونه زنجيري ...
كه دوباره زنگ زد...
خندمو قورت دادمو فقط گوش كردم ..
ناصري- فردا ساعت 7:30 منتظرتم و قطع كرد..

صبح به زور از جام بلند شدم ......دو سه لقمه صبحونه خوردم و اماده شدم ....وقتي به سر كوچه رسيدم يادم افتاد .... اقا خودشون براي خودشون قرار گذاشتن.... به ساعت نگاه كردم 8 بود...
نزديك ماشينش شدم برام از توي ماشين دست تكون داد
اما من در كمال خونسردي به طرف ديگه ای راه افتادم... دو بار برام بوق زد... ولي من همچنان در كوچه علي چپ به سر مي بردم..... و اونو به دست فراموشي سپردم..... البته مثلا ....وگرنه خدا مي دونه فقط حاضر بودم كه ميليون ميليون پول بدم كه چهره ضايع شدنشو ببينم ..بدبختي نمي تونستم برگردمو عقبو نگاه كنم
..انتظار منت كشي رو از طرفش داشتم...
با اين خيال چندتا از ماشيناي سواري رو كه براي سوار كردن مسافر و پياده كردن كنار من وايمستادن رد مي كردم ...
اما خبري از این شازده پسر نبود...
خوب اگه تا 10 شمردم نيومد ....من يه ماشين مي گيرم و ميرم ...
تو دلم شروع كردم ........هنوز به 3 نرسيده بودم كه ماشينش با سرعت از كنارم رد شد و حتي يه نيش ترمز هم نكرد ...
چشام چهارتا شد...
-رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
اون خوب مي تونست اخلاق منو پيش بيني كنه ...در حالي كه من تو این امر كاملا عاجز بودم و نمي تونستم كار بعديشو تشخيص بدم ...
با عصبانيت پامو محكم كوبيدم به سطل زباله كه حسابي زوارش در رفته بود....... و با ضربه دوم از جاش كنده شد و افتاد رو پام
-اخخخخ
پامو اوردم بالا و لنگون لنگون شروع كردم به بالا و پايين پريدن...
لعنت به این شانس ...
حسابي دير شده بود...
يه سواري دربست گرفتم و خودمو رسوندم به شركت در حالي كه مي لنگيدم وارد شدم ......عماد راحت تو جاش لم داده بود به كاراش مي رسيد.... حتي بهم نگاه هم نكرد
خوب نگاه نكن به درك كي محتاج نگاه توه
...در اتاق فريبا هم بسته بود ...به طرف اتاق خودم رفتم ...

عينكمو گذاشتم رو چشام و شروع كردم .....عاشق برنامه نويسي بودم وقتي شروع به كار مي كردم كمتر به محيط اطرفم توجه مي كردم ....هنوز پام درد مي كرد و حين كار رو پام دست مي كشيدم...از وقتي امده بودم وقت نكرده بودم بهش يه نگاه بندازم ...پاچه شلوارو دادم بالا ..بله تا جايي كه مي تونسته كبود شده و ما رو روسياه
-الهي خير نبيني عماد كه هر چي مي كشم از تو مي كشم....
ناصري- با پات چيكار كردي ....؟
همونطور كه خم بودم عماد و بالاي سرم ديدم...
سرخ شدم و سريع پاچه شلوارمو دادم پايين ...
ناصري- راه رفتن ساده اتم بلد نيستي ...بي خود نبود گفتم صبر كن بيام دنبالت ......يه جورايي حقته
كنار پام نشست و خواست به پام دست بزنه
- داري چيكار مي كنه؟
ناصري- مي خوام پاتو ببيينم
-برو بيرون
ناصري- چيزي شده
-اقاي ناصري بين من شما چيزي نيست .....نگرانيتونم مسخره است ....بريد بيرون تا همكارا برامون حرف در نيوردن
ناصري- چرا بايد حرف در بيارن؟
-اقاي ناصري
ناصري- اونا كه همه مي دونن من شما ديروز عقد كرديم
-چي؟
ناصري- نخود چي كشميش ...و خنديد
- اونا مي دون؟
ناصري- صبح گفتم زود بيام دنبالتون ....كه باهم بيام ولي شما انگار به مزاقتون خوش نيومد ..منم تنهايي اظهار وجود كردم ..
- پس چرا كسي به من چيزي نگفت ...؟
ناصري- چهره اتو... تو اينه ديدي؟
-چشه؟
ناصري- نگفتم چيزيشه...گفتم ديدي؟
-نه
ناصري- خوب سعي كن در اصرع وقت ببيني.... چون چيزي كمتر از اژدهاي دو سر نداري
فكم كه بر اثر عصبانيت به لرزش در امد....خواستم چندتا حرف ابدار نثارش كنم
ناصري- ای......... ای........... قبل از حرفي ......خوب فكر كن ببين مي خواي چي بگي ... بعد بگو ...رو پاتم فشار نيار ...من زن عليل نمي خوام...
حلقه اتم كه دستت نكردي ......چقدر تو منو دق مي دي دختر ...
ناصري- براي ناهار ميام دنبالت ....
با لبخند كه دندوناشو رديف مي كرد ....فعلا باباي عزيز دلم ....انقدرم حرص نخور....... جلوي همكارا لازمه...و از اتاق رفت بيرون
...تمام خشممو تو دستم خالي كردم و محكم كوبيدم رو ميز
سرشو يهو اورد تو...
ناصري- ميز ترك بر نداشت....و شروع كرد به خنديدن
ناصري- بخند عزيزم....دنيا ارزش ناراحتي شدنو نداره ...
دستمو اوردم بالا و چند بار بازو بستش كردم ...كه دردش كمتر بشه
من بلاخره از دست این سكته مي زنم....

فريبا بعد از چند دقيقه با سر خوشي وارد اتاق شد..
فريبا- سلام به تازه عروس شركت
-زهرمار ارومتر
فريبا- براي چي ارومتر..الان كه همه مي دونن .........چرا صبح با ناصري نيومدي ..نبودي همه ي شيرنيا تموم شد...
فريبا- كاش بودي و قيافه بعضيا رو مي ديدي... سپيده كه باورش نمي شد... انگار داشته براي این ناصري تور پهن مي كرده ....كه تو زودتر تورتو جمع كردي
-خجالت بكش فريبا ..اون شوهر من نيست...نمي دونم چرا تو هم مثل ناصري باورت شده خبريه
فريبا- اهو چرا داغ مي كني؟ ..... قرارمون بود تو محيط كار همه بدونن ...فردا پس فردا كه مي خوايد براي گذروندن كلاس دوره ای بريد........ اونجا مي خواي چيكار كني؟....... لازم بود همه بدون
- كلاس چي؟
قرار ه اسم اونايي كه رد شده ...به مدت يه هفته براي گذروندن كلاساي تخصصي و حرفه ای ببرن شمال..
-كي؟
فريبا- تا چند روز ديگه .....ناصري بهت نگفت؟
دستمو كشيدم رو پام در حالي كه كمي چشامو از درد تنگ كرده بودم ...نه خبرش بياد چيزي به من نگفت
فريبا- حتما مي خواسته بهت بگه...وقت نشده ....
-الان ديگه اسمامونو رد كردن ؟
فريبا- اره رد كردن فقط مداركتونو بايد زودي بياريد ...ناصري مي گفت تا فردا اماده است اره؟
-نمي دونم
فريبا- نمي دوني ؟
-فريبا بازپرس شدي ؟
فريبا- خيلي خوب من برم كمي كار دارم........ وقت ناهار مي بينمت ..
سرمو براش تكون دادم...
اخه كلاس ديگه براي چي؟
اه بخشكي شانس ..حالا من اینو چطور تحمل كنم ...

**
وقت ناهار شده بود كه عماد به اتاق من امدم
عماد- بيا بريم
- من كار دارم الان وقت ندارم
عماد- اذيت نكن زودي مي خوري مياي
-مي گم نمي تونم بيام
عماد- بيا امديم خودم كمكت مي كنم زودي تمومش كني
-ممنون همون يه بار كافي بود
دستشو با حالت عصبي تو موهاش فرو برد و رفت
كاري نداشتم كه انجام بدم..دلم نمي خواست زير نگاههاي ديگران كنكاش بشم ..
كبيري و محمدي كه قبلا براي خواستگاريم امده بودن..... لابد با این ازدواج يهويي من حسابي جا خورده بودن ....شايد فكر اينكه من با مرد ساده ای كه از نظر قيافه در سطح اونا و شايد كمي كمتر از محمدي بود قابل قبول نبود..
من هنوز چيزي در مورد ناصري نمي دونستم ......
.فقط راحت حرف زدن ، بذلگويي و چهره با نمكش باعث مي شد خيليا جذبش بشن .....حتي سپيده هم عاشقش شده بود ..دختري كه تزش در پذيرش همسر داشتن چهره زيبا بود با وجود ناصري از این حرفش گذشته بود و خواهانش شده بود ......چه برسه به بقيه كه چندان در بند قيافه نبودن ....
الكي با دكمه هاي كيبورد ور مي رفتم و روشون ضربه مي زدم.....
از رفتن ناصري 10 دقيقه ای مي گذشت ......حلقه رو در اوردم و تو دستم كردم....از جام بلند شدم و به طرف سلف راه افتادم

توي راهرو بعضي از همكارارو مي ديدم كه با سر يا با زبون بهم سلام مي كرديم ....ولي هيچ كدومشون بهم تبريك نمي گفتن ...
به شك افتاده بودم كه چرا هيچ كس حرفي نمي زنه.... نكنه عماد دروغ بهم گفته ...
از در سلف كه وارد شدم سر چرخوندم تا فريبا رو ببينم ..پيش يكي از بچه ها نشسته بود ...خواستم برم كه چشمم خورد به عماد ....يه صندلي كنارش خالي بود...
سپيده غذاشو گرفته بود و داشت به طرف عماد مي رفت ... .. عماد منو ديد و با يه لبخند سرشو برام تكون داد كه برم پيشش....... با این حركت سپيده هم منو نگاه كرد ...
ناخوداگاه احساس خطر كردم و ناخواسته به طرف عماد رفتم ..صداشونو شنيدم
عماد- متاسفم خانوم رحمتي اينجا جاي همسر بنده است ...
سپيده با كينه بهم نگاه كرد... با سيني غذا از كنارم رد شد..........يه لحظه كنارم وايستاد
دم گوشم.... ما كه تو این چند ساله چيزي ازت نديدم ...نمي دونم عاشق چيت شده كه اينطوري برات سر و دست مي شكونه ...
-حتما اون چيزي رو ديده كه تو وجود تو عمرا نديده ....
سپيده- ايشششش......

فريبا كه شاهد ماجرا بود همونطور قاشق رو هوا داشت ما رو نگاه مي كرد... بيشتر همكارا وقتي ديدن به طرف عماد مي رم .... به ما نگاه كردن ....يه جورايي خجالت مي كشيدم ...بلاخره نشستم ...سرم پايين بود و دوتا دستامو تو هم گره كردم ..انقدر هول كرده بودم كه يادم رفت ظرف غذامو بگيرم ....
همانطور كه دستامو تو هم قلاب كرده بودم انگشتر خودنمايي مي كرد...
عماد از كنارم بلند شد...بهش نگاه كردم...
با خنده سرشو به گوشم نزديك كرد...
عماد- دختر خوب چرا غذاتو نگرفتي ....و خودش رفت كه برام غذا بگيره ...
سپيده گهگاه موقع خوردن به من و دستم نگاه مي كرد ...دستام عرق كرده بود .... عماد امد و سيني غذا رو جلوم گذاشت ....
صندليشو كمي به من نزديكتر كرد...
نفسمو اروم دادم بيرون و با دستاي لرزون زير نگاه ديگران قاشقو برداشتم .....سرمو اوردم بالا و به عماد نگاه كردم كه داشت با حوصله غذا مي خورد ...
محمدي كه كينه از گذشته داشت همچنان نگام مي كرد ....يه لحظه چشم تو چشم شديم ...
نمي تونستم نگاشو بخونم
شايد مي گفت چرا این؟ ...من چي از این كمتر داشتم...
عماد- چرا نمي خوري .... دوست نداري ؟
- نمي دونم چرا يهو سير شدم...
عماد- شايد دوست نداري ..مي خواي بريم بيرون يه چيز ديگه برات بگيرم...
- نه نه همينو مي خورم ...
عماد-..خواستگارت بوده ؟
-كي ؟
عماد- محمدي
-محمدي؟
عماد- اره هموني كه داره با چشاش قورتت مياده
-اره
عماد- .اي واي پس چه ظلمي تو حق بدبختش كردم
به خنده افتادم و با يه لبخند كمرنگ شايدم تو حق خودت ظلم كردي؟
عماد- چرا جوابش كردي؟
-كسي نبود كه من مي خواستم...زيادي هم مغرور بود
عماد- نه اينكه تو اصلا نمي دوني غرورو چطور مي نويسن
-من مغرورو نيستم...
سرشو به گوشم نزديك كرد
اينو من و تو مي دونيم... ولي اينايي كه اطرافمون نشستن حرفتو قبول ندارن..
عماد- چيكارشون كردي كه يه تبريك خشك و خالي هم نمي گن ...
شونه هامو بالا انداختم
عماد- پات چطوره؟
-خوبه ممنون
عماد- فريبا بهت گفت يه هفته براي بچه هايي كه مي خوان برن كلاس گذاشتن
-بله گفته.......رفتن اجباريه؟
عماد- يعني اگه اجباري نباشه نمياي
-نه
عماد- چرا؟
-حوصله سفرو ندارم....
عماد- حوصله سفرو نداري يا حوصله منو
-هر دوتاش
عماد- خوبه ركي ...فهميدم كه چرا هيچ كدوم از اينا ازت خوششون نمياد
-چرا؟
عماد- چون از دم بايد تو برجك همشون زده باشي
در حال خوردن باز سپيده روديدم كه با حسرت نگامون مي كرد ....درست ميز روبه رومون نشسته بود ....سرمو پايين انداختم و مشغول شدم ...
عماد- چقدر مهربون نگات مي كنه ...
چيزي نگفتم ..
عماد- هنوز داره نگات مي كنه
بازم سكوت كردم
. عماد يه تيكه از مرغشو برداشت و گذاشت تو ظرف من ...
-چيكار مي كني؟ .... من ...
طوري كه سپيده بشنوه .....بخور خوشمزه است عزيزم
به مرغ نگاه كردم ...فكر اينكه غذا از ظرف عماده حالمو بد مي كرد.... نه تنها عماد ...هر كس ديگه ای هم بود نمي تونستم بخورم ...
منظور كار عمادو فهميده بودم..... به سپيده زير چشمي نگاه كردم كه حالا با خيال راحت نگامون مي كرد...
بخاطر نگاه خيره سپيده مجبور شدم ...اما بازم نمي تونستم.... خدا این وحشتناكه ...اگه بخورم و بالا بيارم چي ...
فقط دو سه لقمه دختر ...با چنگالي كمي از مرغ جدا كردم ....چنگالو اروم به طرف دهنم بردم ..
عماد برام نوشابه ريخت ..و كنارم گذاشت ..
عماد- .بخور ديگه جون به سرم كردي ..اگه حالت بد شد پشت بندش نوشابه بخور...
چشمموبستم و چنگالو به همراه تيكه مرغ گذاشتم تو دهنم .....احساس بدي داشتم هنوز تيكه مرغ و چنگال تو دهنم بود ..
چنگالو كشيدم بيرون و اروم شروع كردم به جوييدن...فكر كردم دارم بالا ميارم كه سريع ليوانه نوشابه رو برداشتم و كمي سر كشيدم...سپيده هنوز داشت نگام كرد...
عماد با خنده و كمي بلند در حالي كه سپيده رو مي ديد .....به نظرت این موقعه خواب چشاش بسته ام ميشه ..؟
ديگه به خنده افتادم....و نتونستم خودمو كنترل كنم ...
سپيده قرمز شد ... از پشت ميز بلند شد.....و از سلف خارج شد..
من هنوز مي خنديدم ...و بدون اينكه يادم بياد این مرغ عماده كه تو ظرف منه.... يه تيكه ديگه از مرغشو برداشتم و گذاشتم تو دهنم
عماد- اوففففف راحت شديم ..فكر نمي كردم يه روز غذا خوردنم اناليز بشه ....خوشمزه است؟
..يه دفعه يادم امد ...و دوباره نوشابه خوردم ...
و ديگه چيزي نخوردم ...
-من سير شدم
از جام بلند شدم
عماد- منم سير شدم ........و همراه من از سلف امد بيرون...

عماد- اگه ناراحت نمي شي ...اخر وقت برسونمت ...
- نه ممنون بعد از شركت بايد برم جايي
عماد- خوب مي رسونمت
- نه ممنون .....
به طرف اتاقم رفتم..ولي زودي برگشتم.
- اقاي ناصري اون پايين فقط يه نقش بازي كردن بود..... نه ابراز علاقه ....پس مثل هميشه باشيد
عماد- بله مي دونم ....نمي گفتينم قابل فهم بود....
از صبح نادر چندين بار زنگ زده بود و من بهش جواب نداده بودم ....ساعت اداري كه تموم شد ...از شركت امدم بيرون كه نادرو اونور خيابون ديدم .... به ماشينش تكيه داده بود و انتظار منو مي كشيد ...از خيابون رد شدم و به طرفش رفتم
نادر- انقدر سرت شلوغه... كه ديگه جواب منو نمي دي؟
- ببخش این روزا خيلي كار داشتم ...
نادر- الان چي مي تونم يه دوساعتي وقتتو بگيرم ....
برگشتم و به در شركت نگاه كردم..
عماد سوئيچ دستش بود و به طرف ماشينش مي رفت كه مارو ديد ..... وايستاد و خوب براندازمون كرد...
- بهتره بريم اينجا همكارا مي ببينن خوب نيست
نادر-منو تو پسر خاله و دختر خاله ايم ....مشكلي نيست
- اونا كه نمي دونن
نادر- باشه پس سوار شو ..
.در جلو رو برام باز كرد ..به عماد كه داشت نگامون مي كرد نگاه كردم ....در و بستم و سعي كردم بهش نگاه نكنم ...
نادر- بريم كافي شاپ خيلي توپ .... نظرت چيه؟
- هر جايي مي خواي بري برو فقط زود برو ...
ماشين حركت كرد.. عماد داشت نگاه مي كرد...
(چرا من نگران بودم كه عماد ما رو باهم ببينه ........ بين منو اون كه چيزي نبود ..اونم حق نداشت نسبت به من احساس مالكيت كنه ...پس نگران چي بودم)
- نمي شه حرفتو همينجا بزني من خيلي كار دارم بايد زودي برسم خونه
ماشينو گوشه ای پارك كردو به طرفم برگشت..
نادر- باشه انگار خيلي كار داري..كه حتي حاضر نيستي دو دقيقه با من تنها باشي ..
- نه اينطور نيست این روزا بايد خودمو اماده كنم.... براي يه هفته دارم مي رم يه سفر كاري .....
بايد قبل از رفتن كارامو تحويل بدم ..
نادر- باشه پس بهت مي گم ....
نادر از بچگيش هم مقدمه چين خوبي نبود .....و سريع مي رفت سر اصل مطلب ....
نادر- اهو خاله رو كه ميشناسي... لابد بعد از رفتنم چو انداخته من دكتر و از این چيزا شدم
سرمو به نشونه تاييد تكون دادم
نادر- اما من دكتر نشدم ....يعني اصلا نرفتم كه دكتر بشم ...نمي دونم مامان چرا این حرفو زده...من اونجا به كمك يكي از دوستانم يه مغازه زديم و كارو كاسبيمونم اي بدك نيست ..اهومن براي دو سه ماهي امدم كه دوباره برگردم..
راستش امدن من به ايران فقط يه دليل داشت ....و اون دليل تو بودي اهو
اهو من دوست دارم ..دلم مي خواد زن من بشي و قبل از رفتنم با من ازدواج كني كه باهم برگرديم...
مي دونستم كه نادر مي خواد در این مورد حرف بزنه...... اما فكرشو نمي كردم اينقدر صريح حرفشو بزنه و از من بخواد همه چي رو ول كنم و با كسي ازدواج كنم كه نه درس خونده ونه معلوم بود كه اونجا داره چيكار مي كنه ...همونطور خيره بهش نگاه مي كردم كه دستمو تو دستش گرفت...
نادر- من دوست دارم ....شايد توقع زياديه.... ولي دلم مي خواد جواب تو هم مثبت باشه ...من به جز تو نمي تونم به دختر ديگه ای فكر كنم....
چنان بي مقدمه و يه دفعه درخواستشو مطرح كرده بود كه حتي نمي تونستم حرف بزنم فقط دستمو از دستش كشيدم بيرون و از ماشينش پياده شدم.....اونم پياده شد...
نادر- چيه ....نكنه دلت يه جاي ديگه گيره
- نادر تو خيلي عوض شدي ....دل من پيش كسي نيست ..
نادر- پس چرا جوابمو نمي دي؟ ...يعني درخواستمو رد مي كني ؟
- نادر من كسي نيستم كه بتونم تو روخوشبخت كنم متاسفم..... بهتره ديگه در این مورد حرفي نزنيم ..
دستمو كشيد....
نادر- ولي من تو رو مي خوام ...
در تلاش بودم كه بي سرو صدا ردش كنم ولي اون نمي خواست ..كفري شدم ... و كنترلمو از دست دادم
- نادر من خاله نيستم كه هر دروغ شاخداري رو بهش تحويل بدي و منم چشم بسته قبول كنم....
برو جونم سر كسي رو كلاه بذار كه تو رونشناسه
نادر- منظورت چيه اهو؟
- هيچي فقط دست از سرم بدار
محكم دستمو فشار داد...
نادر- تو به مادرم قول دادي
- من قول دادم؟....كي كه خودم يادم نمياد؟
-معلوم نيست چه گندي اونجا بالا اوردي.كه حالا امدي .....و دنبال مني ....
فكر ميكني وقتي ايران بودي از گند كارايت خبر نداشتم.... تا قبل از اينكه بري حتي مي دونستم با چندتا دختر بودي ...
انقدر مي شناسمت كه مي دونم ...ازدواج با منم يه بهانه است... معلوم نيست تو اون مخت چي مي گذره كه اين دفعه مي خواي منو بازيچه ي كارات كني
نادر چنان كشيده خوابوند دم گوشم ....كه برق از چشام پريد ..... با بهت بهش نگاه كردم
نادر- تو مال مني ....حالا مي بيني
- تو عرضه دماغ كشيدن هم نداري.... چه برسه كه سعي كني كه منو مال خودت كني ...
كه يكي ديگه خوابوند تو گوشم..
- وحشي
دوباره خواست منو بزنه كه دستي دستشو گرفت...
عماد- كيسه بوكس مي خواي بيا رو من امتحان كن ...
نادر- به شما چه ايشون همسر منه
عماد چشاش گشاد شد و به من نگاه كرد...
با حركت سر.... نه
عماد- خانوم فرزانه ؟
- نه اقاي مهندس دروغ مي گه
نادر- اهو؟
- نادر خيلي پستي
نادر به هر دومون نگاه كرد و خودشو از عماد جدا كرد .... سوار ماشينش شد و با سرعت از كنارمون رد شد ...
دستي به گوشه لبم كشيدم ...خوني شده بود
عماد- این كي بود؟ ....
- بايد به توام جواب پس بدم...
دستمالي در اوردم و گوشه لبم گذاشتم
عماد- اره بايد جواب پس بدي
- چرا؟
عماد- چون زن عقديم هستي
- خوب تو بازيت غرق شدي ....نه مهندس من زن شما نيستم.... اون چيزي كه تو شناسنامتونه فقط يه اسمه..... نه چيزي ديگه ...ديگه هم تو كاراي من سرك نكشيد
عماد- حتي فقط يه اسمم باشه.... بايد جواب منو بدي ....اون كي بود كه انقدر راحت روت دست بلند مي كنه ....
با داد...به توچه
بازوهامو از دو طرف گرفت ...
عماد- با من اينطوري حرف نزن ....و منو به سمت ماشينش در حالي كه به بازوم چنگ انداخته بود مي كشوند....در عقب باز كردو منو انداخت تو ماشين...
- همتون عين هميد.... تو چيكارمي ؟...كه به خودت اجازه مي دي با هام اينطوري رفتار كني ..عقده ای ...
يه دفعه برگشت و خواست باپشت دستش بكوبه تو دهنم ...
كه من سريع دستامو گرفتم جلوي صورتم و چشامو بستم
مكث كرد.....و بعد از چند ثانيه پشتش به هم كرد و به روبه رو خيره شد..
عماد- حداقل تا وقتي اسمت تو شناسنامه منه از اينكارا نكن ...
حرفي نزدم..... ماشينو روشن كرد..... به دستمال خوني نگاه كردم اشكم در امد....از دست نادر عصباني بودم كه فكر مي كرد من زنشم و هر جور دوست داشت باهم رفتار مي كرد..... بيشتر از همه هم از دست عماد عصباني بودم....كه فكر مي كرد من يه دختره هرزه هستم...

سرمو تكيه داده بودم به شيشه و به ظاهر به بيرون نگاه مي كردم ......نمي خواستم به چيزي فكر كنم .....حتي نمي خواستم فكر كنم این كيه كه من تو ماشينشم... و داريم كجا مي ريم ....
نم نم باران كه شروع كرد به باريدن شيشه رو كشيدم پايين ..هواي سرد و مطبوعي به صورتم خورد ....دلم براي خودم مي سوخت كه تو اوج جوني براي رسيدن به ارزوهام مجبور بودم تن به هر كاري بدم...
هنوز نمي دونستم كه اشتباه كردم يا نه....عماد هم اصلا حرفي نمي زد ..اونم خفه خون گرفته بود...
شايدم فهميده بود زياده روي كرده ...اخه به اون چه ..من كه زنت نيستم كه ناراحتي با كي مي رم با كي حرف مي زنم...
همين طور در حال فكر كردن بودم و خودمو از دنيا جدا كرده بودم كه ماشينو نگه داشت و پياده شد .....
شدت بارش بارون بيشتر شده بود ....شيشه رو كشيدم بالا.....با دستمال تو دستم بينيمو كشيدم ....
.... به ساعتم نگاه كردم ....هنوز دير نكرده بودم كه كسي نگرانم بشه .....
به خاطر هواي گرم داخل ماشين شيشه ها بخار كرده بودن و بيرون ديده نميشد..حتي به خودم زحمت ندادم كه روشون دست بكشم تا بيرون ديده بشه ....

دستي به چشمام كشيدم كه در كناريم باز شد و عماد با دوتا ليوان كه نمي دونم چي توشون بود و فقط بخار ازشون در مي يومد امد و كنارم نشست ...
و يكي از ليوانو به طرف گرفت
سرمو كردم طرف ديگه و ليوانو از دستش نگرفتم
عماد- بخور گرم ميشي...
حرفي نزدم
عماد- اهو بگير
نمي دونم چرا خواستم براش درمورد نادر توضيح بدم...همونطور كه به شيشه بخار كرده نگاه مي كردم.... بدون اينكه بتونم اونورو ببينم
- اون پسر خاله امه..نادر
تازه از المان برگشته .... فكر مي كنه من زن بر حقشم وبايد باهاش ازدواج كنم .....هنوز نيومده مي خواد برگرده و تمام تلاشش اينكه تو این مدت كم منو با خودش راهي كنه.....

عماد- نامزد بوديد؟
به طرفش برگشتم
- نه
دوباره ليوانو به طرفم گرفت
ليوانو از دستش گرفتم .... ..داغ بود و بوي شير كاكائو هوسم مي نداخت جراعه ای از اونو بخورم...
- فقط يه حرف بين مادر و خاله ام بود......فكر نمي كردم اونم این بازيه مسخره رو باور كرده باشه
عماد- مي خواي چيكار كني ؟
- در چه مورد؟
عماد با صداي گرفته ای ...دوسش داري؟
از گوشه چشم نگاش كردم...
- برات مهم بدوني ؟
پوزخندي زد ...نه.... فقط مي خواستم بدونم خانوم مهندس اهو فرزانه چطور ادمايي رو دوست داره ..يه حس كنجكاويه مسخره
لبه ليوانو به لبام نزديك كردم .......
- شما چي ؟كسي تو زندگيتون هست؟
عماد- مهمه بدوني؟
-نه
عماد- از اينكه این كارو كرديم هنوز ناراحتي؟
- ناراحتم باشم ديگه كاري از دست كسي بر نمي ياد ..مجبورم تا اخر بازي رو برم....
منتظر شدم كه حرفي بزنه ولي در سكوت مشغول خوردن شير كاكائوش شد...ادم عجيبي بود.....هنوز بيشتر از نصف ليوانش مونده بود كه پياده شدو انداختش توي جوي اب ....پشت فرمون نشست .....وحركت كرد...وقتي به سر كوچه رسيديم....
عماد- ببخش نمي تونم ببرمت تو ....
- ممنون ...
يه لبخند تلخ پاسخ تشكرم بود ..
پياده شدم و چند قدمي ازش دور شدم
عماد- خانوم فرزانه
چرخيدم ...و دو قدم رفته رو برگشتم و بهش نگاه كردم...
عماد- فردا مداركو تحويل مي دم ..ديگه نگران چيزي نباشيد ..
سرمو تكون دادم... ممنون ....
به چشاش خيره بودم كه دوباره چشاش به رنگ شيطنت در امد .....
عماد- راستي يه چيز ديگه ...
با حركت سر ازش پرسيدم ...چي؟
از اونجايي كه من و تو فعلا به ظاهر زن و شوهريم براي فردا شب به عروسي دعوت شديم
- عروسي؟پس چرا كسي به من چيزي نگفت ...حتي كارتي هم نگرفتم
.... چرا كارت داشتي ولي امروزكه فهميدن منو تو ازدواج كردم شد يه كارت ..عروسي اقاي محبي... مارو هم دعوت كرده ...
- مباركش باشه ...من نميام
عماد- نمياي ؟
-نه من معمولا مراسم همكارا نمي رم ...
عماد- ولي من مي خوام برم....
- خو ب بريد...
عماد- گفتم من مي خوام برم
- منم گفتيد بريد ..
عماد- خانوم فرزانه مثلا زنمي
-خوب؟
عماد- من كه بدون زنم نمي تونم برم ..شما رو هم دعوت كردن
-اقاي ناصري گفتم من از این مهمونيا خوشم نمياد
عماد- اه چه بد.... ولي من خيلي وقته عروسي نرفتم ..هوس عروسي كردم ....
- متاسفم .....
عماد- چرا متاسفم
- چون من نميام
عماد- چرا عزيزم مياي خودمم ميام دنبالت ...فردا ميام دنبالت كه باهم بريم ...
- مثل اينكه با ارامش با هاتون حرف مي زنم شما پرو تر مي شيد.....گفتم كه من نميييييييام
عماد- چرا عزيزم مياي ...خوبشم مياي
- اگه نيام... مي خواي چيكار كني؟
عماد- خيلي راحت ميام جلوي در خونتون.... اول زنگتون مي زنم...
بعد خودمو معرفي مي كنم ...بعد ازشون مي خوام كه اجازه بدن زنم همرام بيادعروسي
- اقاي ناصري ..من و شما فقط تو محيط..
عماد- اهو اونجا هم عروسي يكي از كارمنداست

- من نميام
عماد- خود داني.... نيومدي اونطوري ميام دنبالت...
حرصمو در اورده بود.....
عماد- انقدر حرص نخور برات خوب نيست ... برو تو حسابي خيس شدي .....مي ترسم سرما بخوري فردا نتوني بياي ...
- من نميامممممممممممممم
عماد- باشه نيا ببينم.... من چطور ميام دنبالت ..
روز خوبي داشته باشي عزيزم و با يه بوق ...گاز ماشينو گرفت و از كنارم رفت
براش دهن كجي كردم
حالا ببين من حرفم دوتا نميشه ..من عروسي بيا نيستم
*****
به فريبا زنگ زدم و قضيه عروسي رو براش گفتم
- تو هم دعوتي؟
فريبا- اره
-مي ري؟
فريبا- به احتمال زياد
- حالا من چيكار كنم كه نمي خوام بيام
فريبا- چرا نمي خواي بياي ؟
- خودت كه مي دوني دوست ندارم زياد جاي شلوغ باشم.... اونم تو عروسي يكي از بچه هاي شركت
فريبا- بيا خوش مي گذره اهو
- ...نه فريبا نمي يام..
فريبا- باشه هر جور راحتي
-فقط يه خواهشي داشتم
فريبا- چي؟
- مي شه به اون ديونه زنگ بزني بگي دست از سر من برداره ..انقدر خله كه مي ترسم راستي راستي بياد جلوي در خونه
فريبا- اونكه منم فكر مي كنم ازش بر بياد ...اهو يه شب كه هزار شب نميشه
-فريبا زنگ بزن
فريبا- باشه زنگ مي زنم... ولي قولي نمي دما
- هر چي شد بهم زنگ بزن و نتيجه رو بهم بگو
فريبا- الان مي زنگم ...به اميد موفقيت

كتابي از توي كتابخونه برداشتم و مشغول خوندن شدم.... 5 دقيقه بعد فريبا زنگ زد
- چي شد؟
فريبا- اهو ....
-چي شد فريبا ....؟
فريبا- بهتره خودت باهاش حرف بزني
-مگه تو باهاش حرف نزدي؟
فريبا- چرا ولي
-ولي چي؟
فريبا- ولي خيلي مودبانه به من گفت به شما این قضيه مربوط نميشه و هر كسي كه مي خواد حرفي بزنه با خودش تماس بگيره ...و ازم با زبون بي زبوني خواست ديگه از این غلطا نكنم
- همينطوري بهت گفت فريبا
فريبا- نه بابا انقدر بي شخصيت نيست.....گفتم خيلي مودبانه كه خودم از تماس گرفتنم پشيمون شدم..اهو خودت تماس بگير
- يعني چي ..اون مگه چيكار ه است كه قلدور بازي در مياره.... الان درستش مي كنم
فريبا- اهو....
با خشم گوشي رو قطع كردم .....شماره عمادو گرفتم ....
بعد از 5 بار بوق كشيدن اقا بلاخره برداشت
عماد- جانم
-منظورت از اينكارا چيه؟
عماد- عليك سلام ...كدوم كارا؟
- چرا با دوست من انقدر بي ادبانه حرف زدي
عماد- من؟
- نه من
عماد- من به ايشون چيزي نگفتم.....فقط گفتم زبون كس ديگه نشن ....و تو كار زن و شوهرا دخالت نكنن
-تو شوهر مني ؟
عماد- مثلا
- كسيم مي دونه؟
عماد- اممممممممم من ... تو ....فريبا و سامان
-و ديگه؟
عماد- و ديگه هيچكي
-اقاي ناصري نه تو شوهرمي ..نه كسمي ..نه كارمي ....هر جايي هم مي خواي بري تنهايي برو ....با منم كاري نداشته باش ....پاتم از گليمت بيشتر دراز نكن....گوشي رو قطع كردم
كه زنگ زد...
- بله
عماد- فردا ساعت 7 ميام دنبالت ....بهتره تا يه تك زنگ زدم بياي بيرون ....و زياد منتظرم نزاري
-تو به من دستور مي دي؟
عماد- خودت اينطوري دوست داري
- من با تو هيچ جا نميام ....
عماد- گفتم كه با يه تك زنگ بيا بيرون .... دوست ندارم بيشتر از 5 دقيقه منتظر كسي بشم ...
-من ....
عماد- اهوي عزيزم مي دونم دوست داري باهام حرف بزني.... ولي كلي كار انجام نشده دارم عزيزم ...فردا تو عروسي در موردش باهام حرف مي زنيم باشه ...و در حالي كه كمي مي خنديد ....حسابي خوشگل كنيا
- تو ..تو ...
شب خوبي داشته باشي و خوب بخوابي ....و گوشي رو گذاشت
-ديونه... ديونه....... ديونه .......ديونه

مخم هنگيده بود و نمي دونستم چيكار كنم كه دم دماي صبح مغزم به راه افتاد...از خوشحالي از جام پريدم.....حالا زور مي گي ..اره .....منم بلدم چيكار كنم جناب مهندس ... با خوشحالي تو جام دراز كشيدم و چشمامو بستم ..
ساعت 8 و نيم بود كه گوشيم زنگ خورد با خواب الودگي گوشيمو برداشتم .....
عماد- تو كجايي...؟
صدامو كمي گرفته كردم......خونه
عماد- خونه؟
چندتا عطسه الكي كردم ..اوهوم
عماد- چرا نمياي بيرون؟
- امروز اصلا حالم خوب نيست.... فكر كنم بارون ديروز كارشو كرد....امروز شركت نميام
عماد- نمي خواي بگي كه تو سرما خوردي
- چرا مي خوام همينو بگم ...سرما خوردم و چندتا عطسه ديگه كردم ....
-تازه اشم مگه بايد به شما جواب پس بدم.....
كمي مكث كرد....
عماد- نه نبايد جواب پس بدي ....الان خيلي حالت بده ديگه ...؟
- اره شديد ....حتي نمي تونم تكون بخورم...
عماد- بميرم برات .. خيلي تب داري؟
-اوهم دارم از تب مي سوزم
عماد- عزيزم حسابي خودتو بپوشن كه حالت بدتر نشده ..اصلا مي خواي بيام دنبالت باهم بريم دكتر
سريع تو جام نيم خيز شدم
-نه..... نه.......با مادرم يا برادرم مي رم...
عماد- اينطوري كه من دلواپس مي شم ....
-نه نگران نباش شما....متاسفم كه نمي تونم امشب همراهيتون كنم
عماد- نه عزيزم اصلا مهم نيست.... سلامتي تو از همه چيز واجب تره
-ممنون كه درك مي كني...
عماد- عزيزم كار من درك كردنه
-ببخش مجبورم قطع كنم ..... درد گلوم خيلي زياده نمي تونم زياد حرف بزنم
عماد- حتما .....حتما
- خدانگهدار اميدوارم امشب حسابي بهت خوش بگذره... خيلي دوست داشتم ميومدم.... ولي نشد
عماد- نه مهم نيست ....باشه براي دفعه بعد ....خدانگهدار ...
گوشي رو انداختم رو بالشتم و از روي خوشحالي دست به سر كردن عماد از روي تخت پريدم پايين و چند بار دور خودم چرخ زدم ....
-كيف كردي ....پرو تو با اجازه ي كي هر روز مي خواي بياي دنبالم ......واز طرف خودم براش زبون دراوردم و زبون درازي كردم ....
خوب اهو جون امروز چيكاره ای ؟خوبببببببببببببب .....امروز و به خودم مرخصي مي دم ...با خنده وارد اشپزخونه شدم مامان داشت ميز صبحونه رو برام مي چيد ...
مامان- امروز نمي ري سركار؟
-نه امروز مي خواي براي خودم خوش بگذرونم
مامان- واقعا؟
-اوهم بهم نمياد؟
مامان- نه راستش..... فكر نمي كردم جز كارت حتي به فكر خودتم باشي
- ای بابا حالا كه ادم شدم.. شما باور نمي كني....براي خودم چايي ريختم و دوتا ماچ ابدار از مامان گرفتم و به حياط نگاه كردم .....به به چه هوايي
مامان- تو امروز حالت خوبه؟
-بهتر از اين نمي شه ماماني جونم ....ليوانو برداشتم و به طرف اتاقم حركت كردم كه صداي زنگ خونه امد...
مامان از اشپزخونه امد بيرون.... تو برو من باز مي كنم ...
خوب امروز يكم مي خوابم ..يكم مي رم گردش... يكم خريد ...ولي خدا امروز مي تونم يه عالمه كار كنم...جناب مهندس حالا برو تنهايي عروسي .....وارد اتاقم شدم...به اتاقم نگاه كردم ...
-هي با يه گرد گري حسابي چطور ؟......براز اول چايمو بخورم ..بعد يه دستي به روت مي كشم ...
روي صندلي مورد علاقم نشستم و براي خودم شروع كردم به عقب و جلو رفتن كه مامان وارد اتاقم شد..
مامان- اهو
-جونم ماماني
مامان- يه نفر از طرف شركتتون امده...
-شركت ما؟
مامان- اره....من كه سر در نيوردم ولي فهميدم مربوط به همون سفري كه قراره بريد .....و براي بررسي يه سري از مسائل كه مربوط به كارمنداست امده ...مي خواست اجازه بگيره بياد تو..چون مي گفت سوالاش زياده و بايد دقيق بررسي بشه
-بررسي؟ ...اونم دم در؟
مامان- اره مي گه براي بقيه كارمنداي ديگه هم رفته و بايد از وضعيت زندگي كارمندا هم اطلاع كسب كنن
با خودم فكر كردم...چه حرف مسخره ای ..رفتن ما چه ربطي به وضعيت خانوادگي داره
-الان دم دره؟
مامان- اره
-خوب برو بگو بياد .......منم الان ميام پايين
بهو يادم امد اگه جلوي مامان بگه متاهلم ..خونه خراب مي شم
-نه نه
مامان- چي نه...... بگم نياد
-نه بياد ........ ولي راهنمايش كن بياد به اتاق من
مامان- اتاق تو؟
-اره اخه فكر مي كنم بايد يه سري از برنامه ها رو هم بهش نشون بدم
مامان- باشه مادر
سريع اتاق جمع و جور كردم و لباس مناسب پوشيدم ......خواستم برم پايين كه تقه ای به در اتاقم خورد ..
به طرف در رفتم و اروم دروباز كردم كه چشمم چهارتا شد

نه.......................... خدا به دادم برس ...عماد كنار مادرم وايستاده بود...
و با لبخندي كه نشون از مچ گيريم بود بهم نگاه مي كرد ....
مامان- اهو مادر چرا تعارف نمي كني ..
با ناباوري كنار رفتم و عماد وارد شد...
مامان به طرف پايين رفت..
انقدر ترسيده بودم كه چند قدمي عقب عقب رفتم..و به عماد نگاه كردم ....عماد نگاهي به در اتاق كرد و كمي اونو بست و اروم به طرفم امد....
منم هي عقب مي رفتم تا اينكه به ميز رسيدم...
عماد- عزيزم خيلي حالت بده؟ ...با این حالت چطور سر پايي ....
زبونم بند امده بود حالا دقيقا رو به روم وايستاده بود ...يه سرو گردن از من بلند تر بود ...به طرفم خم شد...
هنوز لبخند رو لباش بود.....
با ترس به در نگاه كردم كه مامان نياد ....
عمادم همراه با نگاه من به در نگاهي كرد ....
ودوباره خيلي اروم سرشو به طرف من چرخوند...وكمي سرشو خم كرد و به چشام نگاه كرد....
هي به اون و هي به در نگاه مي كردم ....
باز به در نگاه كردم كه دستشو گذاشت رو پيشونيم ....
برق سه فاز كه مي گن تازه فهميدم چيه ... مثل برق گرفته ها تو جام موندم ....دست گرمش رو پيشونيم بود
عماد- چقدر تب داري ..دستم داره از تبت مي سوزه ....
گفتي گلوتم درد مي كنه و اروم دستشو گذاشت رو گلوم...اوه اوه چقدر ورم كرده ....با پشت دستش گونه امو نوازش كرد ....گونه هاتم كه كوره اتيش ....عزيزم راضي نيستم با این حالت ازم پذيرايي كني ....
سرشو نزديك كرد چيزي بگه كه صداي قدماي مامان از پله ها امد ..عماد سريع خودشو كشيد كنار و رو صندلي نشست و برگه هاي تو دستشو رو ميزم گذاشت و مثلا مشغول ياداشت برداري شد...مامان با سينی چايي و شيريني وارد شد...
به طرف مادر رفتم و سيني رو گرفتم
مامان- مادر حالت خوبه؟
-اره
مامان- چرا انقدر رنگت پريده؟
- چيزي نيست كمي هول شدم
مامان داشت همونطور نگام مي كرد ....ممنون مامان شما برو دستت درد نكنه سيني رو به طرف ميز بردم و كنار عماد وايستادم ....
مامان با كمي تعجب و تعلل از اتاق رفت بيرون ...
نفسمو دادم بيرون كه عماد مچ دستمو گرفت ....
عماد- چرا به من دروغ گفتي ؟
نمي دونستم چي بگم كه فشار دستشو رو مچ دستم بيشتر كرد..
و به چشام خيره شد...چرا؟
-تو روخدا ولم كن الان مامانم مياد ...
عماد- فكر مي كني با بچه طرفي
-باشه ..هرچي تو بگي ...هر جا بگي ميام..... ولي توروخدا دستمو ول كن ....
عماد- امشب مياي ؟
-اره....فقط زود از اينجا برو
عماد- يعني ساعت 7 اماده ای ديگه ؟
-اره.. اره ......
عماد- معطلم نمي كني ؟
-نه...... نه.......
عماد- كلك تازه ای كه نمي خواي سر هم كني ؟
-نه.... نه.....
عماد- افرين حالا شدي دختر خوب
با سرخوشي برگه ها از روي ميز برداشت ..بعد دست دراز كردو فنجون چايي رو برداشت....در حالي كه بلند مي شد به اتاقم نگاه كرد...
- برو ديگه
عماد- بذار چايمو بخورم
به طرف قفسه كتابام رفت...
سري تكون داد.....كاملا ماشيني
با استرس ....چي؟
عماد- هيچي ...يه شيريني برداشت ....گازي زد و دوباره در حال بررسي شد ...
-برو ديگه الان مامانم مياد گندش در مياد .....مگه نمي خواي بري سر كار؟
عماد- امروز نه
لبه تخت نشستم و دستامو تو هم مشت كردم و با نگراني بهش نگاه كردم..../
عماد- اتاق قشنگي داريا....
- به چي قسم بخوري كه بري......
فنجون به دست به طرف در رفت....و به پايين نگاه كرد وبعد با خيالت راحت امد كنار من رو تخت نشست...
خودمو كمي جمع كردم..توروخدا..خواهش مي كنم ....
عماد- چرا انقدر مي ترسي ؟
-قرار نيست كسي از این موضوع خبرداربشه...... ولي تو داري كاري مي كني كه همه بفهمن...
عماد- خوب بفهمن
سرمو با نارحتي گرفتم بين دستم ...
عماد- باشه خودتو ناراحت نكن من رفتم .....فقط ساعت 7 اماده باش من ميام ....يادت كه نميره
-نه ....فقط برو....
با خنده مرموزي بهم نگاه كرد ....بهش نگاه كردم .....ديگه بهم دروغ نگو
با لبخندي كه دندوناي رديفشو به نمايش گذاشته بود فنجونو به طرف گرفت ..... دستمو بردم كه فنجونو بگيرم ... تا فنجونو گرفتم..دستشو گذاشت رو دستم و بهم خيره شد....گرم شدم ...نفسم بند امد...احساس مورمور شدن كردم .....
يهو فنجون از دستم ول شد و افتاد رو موكت... سريع خم شدم كه بگيرم ولي فنجون افتاد و چون فاصله كم بود فقط چاي توي فنجون پخش شد ...
با افتادن فنجون .... دستم كاملا ازاد شد وعماد دستمو تو دستش محكم گرفت .... بهم نگاه كرد

خواستم دستمو از تو دستش بكشم بيرون ولي اون محكم گرفته بودش و بهم نگاه مي كرد ....
با وحشت بهش خيره شدم .
عماد- وقتي مي ترسي چشات درشت تر ميشه ...انوقته كه ادم مي خواد......
مامان- اهو مادر بيا این ميوه رو ببر بالا.....
دست عماد شل شد و منم سريع دستمو كشيدم بيرون ....و جلوي در رفت...بيا .برو من 7 امادم.......
عماد هم كه كمي ترسيده بود پا شد....پس 7
جلدي از پله ها رفت پايين
عماد- دستتون درد نكنه حاج خانوم ....
مامان- اه داشتم ميوه مي يوردم
عماد- دستتون درد نكنه ...با اجازه تون...
نفسي از اسودگي كشيدم.......تا دم در باهاش رفتم...درو باز كرد و رفت بيرون....روشو برگردون سمت من .....و من قبل از اينكه بخواد حرفي بزنه و يا چيزي رو ياداوري كنه درو بستم
و بهش تكيه دادم.....
يادم امد فنجون افتاده رو موكت.... به سمت اتاقم دويدم ....قبل از اينكه مامان بره بالا...
وارد اتاق شدم به فنجون افتاده نگاه كردم.... زودي از زمين برداشتمش و بهش نگاه كردم .....با ياداوري اون صحنه يه لحظه سست شدم و رو زمين نشستم و به فنجون خيره شدم
این ديگه چه كله خرابيه

وسايل پذيرايي رو بردم اشپزخونه...
مامان - چه زود رفت ...
- اره فكر مي كردم برنامه هامو نگاه مي كنه ....ولي فقط چندتا سوال ساده پرسيد
مامان - اينا رو نمي تونست تو شركت بپرسه ؟
- چي بگم حتما مي خواست خونه زندگيمونم ببينه...
مامان - به حق چيزاي نشنيده
-مامان من و فريبا امشب عروسي يكي از دوستام دعوتيم....
مامان - مي گم امروز عوض شدي
-چرا؟
مامان - توبري عروسي..... اونم عروسي يكي از دوستات......والا نديدم به جز فريبا با كس ديگه اي دوست باشي
- این فرق مي كنه
مامان - باشه مادر
- با من كاري نداري من برم اتاقم
مامان - نه عزيزم برو به كارات برس
***
در كمد لباسامو باز كردم ........و به لباسا نگاه كردم ....مي دونستم لج كنم نرم حتما باز مياد دم در ...واگه احمد باشه ديگه نميشه سر اونو شيره ماليد...
حالا چي بپوشم ........تمام لباسامو ريختم بيرون ...و دنبال يه چيز مناسب گشتم ...
بعد از كلي زيرو رو كردن و ايراد گرفتن بلاخره لباس شب نقره ای رنگي رو برداشتم كاملا بلند بود و با كفشايي كه مي پوشيده حسابي قد بلندم مي كرد...
خواستم برم ارايشگاه ولي ترجيح دادم ساده باشم....هول و اضطراب زياد باعث شد از ناهار چيزي نفهم............حتي چندباري هم كه فريبا تماس گرفته بود متوجه نشده بودم....
دو ساعت قبل از رفتن دوش گرفتم .....ارايش ملايمي كردم و اماده رو صندلي اتاقم نشستم تا زنگ بزنه.....
جلو و عقب مي رفتم و براي عماد خط و نشون مي كشيدم
بزار این عروسي تموم بشه ............. حالتو مي گيرم .........كه انقدر به من زور نگي نامرد....
10 دقيقه به در و ديوار نگاه كردم كه زنگ زد ...
تا شماره اشو ديدم ديگه جواب ندادم ...... وسايلمو برداشتم و رفتم طبقه پايين
مامان - داري مي ري؟
- بله خداحافظ
مامان -..مي خواي به احمد بگم بياد دنبالت ؟
نه با فريبا بر مي گردم
مامان - باشه عزيزم ..خوش بگذره
چكمه هاي ساق بلندم رو پام كردم ....بارون مي باريد...كنار در راهرو چترو باز كردم .....و به اسمون نگاه كردم
- اخه الان عروسي گرفتنتون چي بود...... ملتو بدبخت كرديد كه تو این بارون بيان عروسي شما .....
پالتومو حسابي به خودم پيچوندم ...تو كوچه صداي شر شر اب بارون كه از ناودون بعضي از خونه ها مي ريخت پايين مي يومود... تك و توك ادمي بود كه تو كوچه باشه ....سعي مي كردم اروم راه برم كه پايين لباس و چكمه هام گلي نشن ....به سر كوچه رسيدم ...... اثري از ماشين عماد نبود ....
كمي سرمو بالاتر اوردم ....پيداش نكردم ....تو این بارون با این چتر و وسايل تو دستم نمي تونستم خوب ببينم ...
رفتم زير درخت و گوشيمو در اوردم....و باهاش تماس گرفتم ..
-كجايي؟
عماد- عليك سلام...... نمي بيني ؟
-نه
عماد- همونجايي كه وايستادي كمي بالاتر نگاه كن ....
.سرمو برگردوندم ديدم ماشينشو كمي بالاتر پارك كرده ...
به طرف ماشينش رفتم ........هنوز نرسيده در جلو رو باز كرد .....
سريع نشستم .... چتر و بستم ....... كمي تكونش دادم و درو بستم ....

لباسامو تكوني دادم و وسايلمو گذاشتم صندلي عقب و شالو رو سرم مرتب كردم ....
و منتظر شدم كه حركت كنه ولي حركت نكرد ..
- چرا نمي ري ؟
عماد- عليك سلام خانوم ....
به چشام بد خيره شده بود و لبخند مي زد..
سرمو انداختم پايين..... سلام...
نمي خواستم بهش نگاه كنم .....حالا كه كنارش نشسته بودم با اون نگاهش معذب شده بودم ....
خودمو مشغول ور رفتن با دستكشاي چرمم كردم و اروم از دستم درشون اوردم ...
وقتي ديد چيزي نمي گم ماشينو روشن كرد و حركت كرد....
تا رسيدن دوتايي با هم حرفي نزديم.....
....بارون و ترافيك باعث شده بود كمي دير برسيم...

وسايلمو برداشتم ....
عماد- حلقه اتو دست نمي كني ؟ ...
به دستاي خاليم نگاه كردم ..در كيفمو باز كردم و حلقه رو در اوردم..... و بدون توجه به اون تو دستم كردم ....خواستم پياده شم...
عماد- اهو صبر كن ...
سر جام نشستم..........داشبورد باز كرد و از توش يه جعبه در اورد ... به طرف خودش گرفت ...درشو بازكرد...
عماد- ببخش به سليقه خودمه ...نمي دونم خوشت مياد يا نه... و لي براي امشب بد نيست .... جعبه رو به طرف من گرفت ...
چشام باز شد ....سرويس طلا...
به عماد نگاه كردم ......نيازي به اين كارا نيست اقاي ناصري ..... ..واجب نبود خودتونو به خرج بندازيد .....درشو بستم و به طرفش گرفتم
عماد- ولي من دوست دارم امشب بندازي
- اخه ...
عماد- مي دونم زن و شوهر واقعي نيستيم ولي يه امشبو رو بنداز .....
با ترديد در جعبه رو دوباره باز كردم و نگا كردم ....دست جلو اورد و گردنبند و برداشت .... مشغول باز كردن قفلش شد...
و با دو دستش گردنبند و به طرف من گرفت ...خجالت كشيدم ....از دستش گرفتم و سعي كردم قفلشو ببندم ...انقدر دستام عرق كرده بود كه هي از دستم سر مي خورد...
عماد- بذار كمكت كنم برگرد ....شالم باعث مي شد نتونه راحت ببنده ...شالو كمي كشيد بالا كه راحت گردنمو ببينه ..داشتم از خجالت مي مردم ....
چون موهامو با گيره بسته بودم حسابي گردنم تو ديد بود...
سرمو خم كرده بودم تا ببنده ولي انگار از بستن خبري نبود..كم كم گردنم داشت خسته مي شد...
- چيكار مي كني.... گردنم درد گرفت......عروسي تموم شد ا.......قصد بستن نداريد
عماد- چرا ......چرا...... این قفلش عجيب غريبه ...
دستاش كه به گردنم مي خورد يه جوري مي شدم و نفس كشيدن برام سخت مي شد ..احساس كردم كه با نوك انگشتاش گردنمو داره لمس مي كنه ...
-تموم نشد.؟
عماد- چرا
زودي دستشو از روي گردنم برداشت ....بهش نگاه كردم رنگش پريده بود ..
- .مجبوري سرويس رو برداري كه قفلشون سخت باز ميشه...
گوشواره رو برداشتم و انداختم تو گوشم .....ولي تو بستن باز مشكل داشتم....كه خودش دست اورد جلو و شروع كرد به بستن ...براي اينكه چشمم تو چشمش نيفته چشمامو بستم...
- ميشه عجله كني ؟
كارش كه تموم شد شالمو رو سرم مرتب كردم ....و دستبندو برداشتم ..
عماد- اونو نمي بندي ..
- خودم مي بندم..... بريم دير شد....
باهم پياده شديم ...
عماد- خداروشكر بارون بند امده.....
- چقدر شلوغه
عماد- از شلوغي بدت مياد ؟
- پس فريبا كجاست؟
عماد- اونم مياد؟
- اره
عماد- چرا دنبال اوني ؟
بهش نگاه كردم....چون مي خوام برم پيشش
عماد- چرا پيش اون...
-پس بايد پيش كي برم...
هنوز حرف نزده بود كه باز داغ كردم
- براي من اقا بالا سر بازي در نيار ...ديگه اينجا نمي توني بهم دستور بدي .....سرمو چرخوندم و فريبا رو ديدم كه تنها يه گوشه نشسته....
به طرفش رفتم....
فريبا- بلاخره امدي ؟
- این مگه مي زاره من يه نفس راحت بكشم....فريبا ديگه دارم به غلط كردن مي يو فتم ....خيلي پروه ...نمي دوني با چه ترفندي امروز امد تو خونه داشتم غبض روح مي شدم..... وقتي جلوي در اتاق ديدمش
فريبا- امد خونتون ؟مادرتم ديد؟
- اره ...
فريبا- حالا چرا تنهاش گذاشتي ؟
-به زور اون امدم...... ولي به زور نمي تونه منو پيش خودش بشونه
فريبا- چه طلاي قشنگي.... كي خريدي؟
- من نخريدم ..كار اقاست
فريبا- چه خوش سليقه
- كجا لباستو عوض كرديي؟
با دست نشونم داد..اونجا
بلند شدم و رفتم تا لباسم عوض كنم ...
وقتي امدم ....اكثرا وسط سالن در حال بزن و برقص بودن.......صداي اهنگ و بزن و بكوب داشت همه جا رو مي لرزوند..
- واي چه خبره... چرا انقدر سرو صدا مي كنن
فريبا- اهو جان عروسي ها ....انتظار نداري كه مثل مجلس عزا همه بشينن سر جاشون
هر چي با چشم دنبال عماد گشتم پيداش نكردم ...
فريبا- دنبال كسي هستي؟
-نه
فريبا- پس چرا انقدر داري مي گردي ..؟
- نه دارم مي بينم كيا امدن ...
فريبا- اره توهم گفتيو منم باور كردم
هنوز با چشم داشتم مي گشتم
فريبا- نگفتي چي شد كه امد خونمون ..
- .قضيه اش مفصله بعدا بهت مي گم
فريبا- اگه دنبال اقاتوني كنار داماده... ببين چه دل و قلوه ای هم مي گيرن...
بدون توجه به متلك فريبا به طرفي كه گفته بود نگاه كردم ....كنار محبي وايستاده بود ....مي گفت و مي خنديد ...
- يعني انقدر باهم صميمين...؟
فريبا- حتما ....از همون موقعه كه امده رفته پيشش
كت و شلوار طوسي رنگ خوش دوختي پوشيده بود و در حال شيطنت كردن بود ....هي دم گوش محبي پچ پچ مي كرد و بلند مي زد زير خند....
گروه اركست اهنگ جديدي رو شروع كردن به زدن و خواننده با شادي شروع كرد به ازاد كردن حنجره اش
عماد با خندو شوخي دست محبي رو كشيد وسط و با صداي بلند ....به افتخار اقا داماد... و وادار به رقصش كرد...
محبي مي خواست فرار كنه ولي عماد كوتاه بيا نبود ...دستشو كشيد و خودشم همزمان شروع به رقص كرد... بقيه هم كه به وجد امده بودن محاصرشون كردن ...
فريبا با خنده ...اقاتون ازون خبره هاست ....
يكي از بچه ها كه تازه امده بود و ما دو نفر و ديد كه تنها نشستيم ..... به طرفمون امد ...
سلام ..
فريبا - سلام نرگس جان ..
نرگس- جاي كسي نيست
فريبا- نه عزيزم راحت باش ...
نرگس- سلام اهو جان
-سلام خوبي شما
نرگس - ممنون خانومي ......
نرگس در حال نشستن.... اوه ببين چه خبره اون وسط.. این اقا ناصري هم براي خودش بلايي ها ....راستي اهو جان تبريك مي گم مارو كه براي عقد دعوت نكرديد لا اقل براي عروسي دعوت كنيد ...
فريبا- نرگس جون اهو اينا مراسم نداشتن فقط يه عقد محضري بود ...
نرگس - اه ...بازم تبريك
- ممنون....
باز به وسط سالن خيره شدم ...عماد با داماد مي رقصيد و سر به سرش مي ذاشت ....
گروه اركست هي پشت سر هم اهنگ مي ذاشتن و رقصندها با شادي و هيجان مي رقصيدن ..بلاخره محبي از دست عماد فرار كرد و به طرف عروس رفت ....
حالا همه دوتايي با هم مي رقصيدن ...با رفتن محبي .....سعي مي كردم ديگه به وسط خيره نشم ....نرگس و فريبا كه مشغول حرف زدن بودن .....
معمولا تو مسائل غيبت و زياد حرف زدن موجود بي عرضه ای بودم و كمتر وارد این بحثا مي شدم.... علاقه ای به حرفايي كه بين خانوما زده مي شد نداشتم...پاي راستمو انداختم روي پاي چپم و مشغول خوردن ميوه شدم .....

با اينكه زوري امده بودم ..ولي بدم نمي گذشت حداقل قرار نبود كاري كنم جز خوردن و تماشا و همينم فعلا خوب بود .....
....
يه لحظه سالن از صداي اهنگ و دست زدنا ساكت شدم...فكر اينكه از دست این همه سرو صدا راحت شدم نفسي از سر اسودگي كشيدم كه....يهو سالن شروع كردن به تركيدن.....
اهنگ تند و شاد شمالي شروع كرده بودن به زدن .....بايد بگم از بين تمام اهنگا از اهنگاي شمالي بيزار بودم .... مخصوصا بعضيا هم كه خودشونو با این اهنگا گم مي كنن و تنشون به هر نحوي تكون مي دن كه اوج شاديشونو نشون بدن ..اوه خدا....
به يكي از رقصندها كه اون وسط داشت هنرنمايي مي كرد نگاه كردم ...بيشتر شبيه بال بال زدن يه مرغ بي سر بود ..هي از این گوشه مي يومد این گوشه هي مي رفت وسط..
نمي دونستم بخندم يا داد بزنم از این همه اشفتگي ...البته از نظر من اشفتگي بودا و گرنه از نظر بقيه همه چيز هم داشت عالي پيش مي رفت....
صداي بلند اهنگ تو گوشم پيچيده بود ...و باعث شد ه بود احساس سردرد كنم ارنجمو گذاشتم رو ميزو با كف دست پيشونيمو گرفتم و چشمامو بستم ...و سعي كرد به چيزاي خوب فكر كنم ...كه این اهنگ مزخرف زود تموم بسه ...سرمو تو يه لحظه بردم بالا كه ديدم عماد با سرخوشي داره مياد طرفم..فريبا و نرگس كه محو عروسي شده بودن و دست مي زدن
عماد حين نزديك شدن كتشو در اورد و بهم چشمك زد .....
هنوز نرسيده به ميز كتشو انداخت روي يكي از صندليا و دستمو تو هوا قاپيد .....و منو به سمت خودش كشيد ....
انقدر شل و وا رفته بودم كه نزديك بود بيفتم ولي با دوتا دستش منو طوري گرفت كه كسي متوجه حالت افتادن نشدم و با خنده منو به سمت وسط كشيد..
- چيكار مي كني....ولم كن
اما عماد تو باغ نبود و با خنده و شادي منو مي كشيد وسط و دور خودش مي چرخوند ...تو اون سروصدا كه صدا به صدا نمي رسيد ...
داد مي زدم كه ولم كنه و اونم بدتر منو با خودش راهي مي كرد....
دستشو گذاشت رو كمر و با دست ديگه اش دستمو گرفت .... با اهنگ تند منو خودشو زود حركت مي داد....
منم كه 45 كيلو مثل پر قو با يه نسيم از روي زمين بلند مي شدم...
-ولم كن
عماد- چي مي گي
-مي گم ولم كن
عماد- نمي شنوم ........بلندتر بگو
-ناصري ولم كن
عماد- اهو نمي شنوم ...نمي شنوم چي مي گي
- عماد ولم كن....
وقتي با اسم صداش كردم ..چشاش برق زد و منو بيشتر چرخوند .....
تو اون چرخيدنا چشمم افتاد به فريا كه با خنده بهمون نگاه مي كرد....
-ناصري همه دارن نگامون مي كنن...توروخدا ولم كن
عماد- بذا نگاه كنن ..چشم ندارم عزيزم ....بذار انقدر نگاه كنن كه چشمشون بتركه...
- من بلد نيستم برقصم بذار برم
عماد- چرا اتفاقا داري عالي مي رقصي و منو يه دور ...دور خودش چرخوند...
-داره سرم گيج مي ره خواهش مي كنم بذار برم
كاملا تو بغلش بودم....
و هربار اغوششو تنگتر مي كرد ....بيشتر همكارا داشتن ما رو مي ديدن...اخه این حركات ازمن يكي بدجور بعيد بود...
- ناصري خواهش مي كنم ...ببين همه دارن چطور نگامون مي كنن...دوست ندارم درباره من بد فكر كنن
عماد- مثلا مي خوان چطور فكر كنن؟....فكر اونا برات خيلي مهمه؟
باز به فريبا نگاه كردم.....متوجه عجز و درموندگيم شده بود.....
با صداي پر خشمي كه از وجودم داشت شعله مي كشيد .....قرارمون فقط امدن به عروسي بود ...نه رقص ..تو داري زير همه چي مي زني .....
عماد- درباره چي حرف مي زني دختر
-ناصري نذار این وسط جيغ بكشم
هنوز منو با خودش همراهي مي كرد .....و منو مي چرخوند كه چشمم خورد به محمدي ...اونم داشت با يكي از خانوما مي رقصيد ولي نگاش به من بود....عماد خط نگامو تعقيب كرد و به محمدي رسيد....سريع رو برگردوند و به من نگاه كرد
يه دفعه چشماش تنگ شد و ابروهاش تو هم رفت ....
و حركاتش خيلي كند شد....
خودم از این كارش تعجب كردم....بهش خيره شدم كه ديدم داره به لباسم نگاه مي كنه...
با ناراحتي چشماشو به چشام دوخت....
سرشو كمي به اطراف چرخوندو به بقيه كه در حال رقص بودن نگاه كرد....
هنوز بهش نگاه مي كردم كه منو انداخت تو بغلش ..به طوري كه قسمت بالاي لباسم كه كمي باز بود تو بغلش گم شد...
سرش رو شونم بود ..لباشو به گوشم نزديك كرد
عماد- لباست شال يا كت نداره؟
- براي چي؟مشكل چيه ؟
نفسشو با ناراحتي داد بيرون
عماد- لباست قشنگه ولي كاش جلوش انقدر باز نبود....
من براي لباس پوشيدنمم بايد از تو اجازه بگيرم ...
عماد- .اهو چرا نميشه با تو دو كلام حرف زد ....با این لباست همه دارن بهت نگاه مي كنن ...
- لباس من پوشيده است ناصري
عماد- ....اره اما تا وقتي كه قسمت بالاي لباست تو بغل منه ...پوشيده است...
حرفش خيلي برام گرون تموم شد...خواستم ازش جدا بشم ...
عماد- صبر كن اينطوري همه فكر مي كنن چي شده ..بذار اهنگ تموم بشه ... بعد برو ....
چيزي نگفتم هنوز تو بغلش بودم....اما قبل از تموم شدن اهنگ ديگه طاقت نيورد و منو كشوند بيرون ....همانطور كه دستم تو دستش بود منو به سمت فريبا برد....

اما قبل از نشستن تمام وسايلمو برداشت و كتشو تو دست گرفت و با لحن شوخ
عماد- ممنون خانوم طاهري ديگه امانت داري بسه ...... هرچي خانوممو از من دور نگه داشتي كافيه ....
هنوز دستم تو دستش بود....كه يه جاي دنج براي نشستن پيدا كرد .....يكي از صندليا رو براي من بيرون كشيد و خودش رو صندلي بغلي نشست

با ناراحتي نشستم.....دلم از دستش حسابي پر بود ......به وسط سالن خيره شدم ...دست به سينه شدم و با اخم شديد....
- چرا اينكاراو مي كني ؟ ....تو حق نداري ....بين من و تو چيزي نيست ...چرا مثل مرداي زن دار برخورد مي كني
قرارمون این نبود....تو داري زياد روي مي كني ....اگه الانم مي بيني اينجام.... فكر نكن ازت حساب مي برم...فقط بخاطر خانواده امه كه از این موضوع چيزي نفهمن..متاسفانه تو زير تمام قولات زدي....
حالا كه فكر مي كنم مي بينم ديگه دوست ندارم به اين سفر برم...از اولم حماقت كردم كه تن به چنين كاري دادم.....ديگه نمي خوام اسمم تو شناسنامه ات باشه ...فردا با هم مي ريم محضر من طلاق مي خوام..بهتره این بازي حال بهم زنو هرچه زودتر تموم كنيم..
تو از ترس من نسبت به خانواده ام داري سوء استفاده مي كني ....من ديگه نمي تونم تحملت كنم...يعني بايد بگم غير قابل تحملي مهندس ناصري....
عماد - فكر نمي كردم يه نفر.... يه روزي بهم بگه غير قابل تحملم...باشه ...من حرفي ندارم فردا هرجا خواستي ميام...كه از دستم خلاص بشي .....

بلند شدم كه برم پيش فريبا ..... دستشو گذاشت رو پام..
. عماد - حداقل قبل از جدايي يه شبو با من شام بخور....از فردا مي توني هر دقيقه بري پيش فريبا
....نمي خواستم به حرفش گوش كنم ولي نگاش طوري بود كه بالاجبار نشستم
....باهام حرف نمي زد..گوشيشو در اورده بود ......و خودشو مشغول ور رفتن باهش كرد..حتي ديگه پيش محبي هم نرفت .....موقعه شام باهم كنار ميز رفتيم....بشقابمو از دستم گرفت
عماد - چي مي خوري؟
بهش گفتم...برام غذا كشيد..
- كافيه....
عماد - چيزي ديگه ای هم مي خوري؟
- نه
بشقابو به دستم داد........و براي خودش غذا كشيد....
فريبا با بشقاب غذاش به سمت ما امد ....
فريبا- چيه اقاتون ديگه نمي گه ..نمي خنده..... باز چيكارش كردي كه ديگه صداش در نمياد...
- هيچي ....
فريبا- هيچي كه اينطوري كرك و پرش ريخته
- بهش گفتم فردا بريم محضر كه طلاقم بده
فريبا- چي؟
- همين كه شنيدي....
فريبا- اهو
- الان مي خوام شام بخورم فريبا ..به اندازه كافي به حرفات گوش كردم ..ديگه چيزي نگو
عماد نشسته بود و با قاشق غذاشو هم مي زد ...رفتم كنارش نشستم....
زير چشمي به عماد نگاه كردم هنوز به غذاش لب نزده بود..
عماد - مي خواي تا اخر عروسي بموني؟
- نه هر وقت رفتي منم مي رم...
عماد - بعد از شام بريم ؟
- باشه خيليم خوبه
..بشقابشو گذاشت رو ميز ...پس غذاتو بخور منم الان ميام ....كه بريم
سرمو تكون دادم و به رفتنش نگاه كردم.....
بعد از يه ربع ساعتي كه من غذامو خورده بودم و اماده بودم كه بياد امد.....كتشو برداشت و پوشيد

عماد - خوردی؟
-اره
عماد - پس بيا اول بريم پيش محبي
..دنبالش راه افتادم ...باهام به محبي و همسرش تبريك گفتيم و براشون ارزوي خوشبختي كرديم ....
فريبا رو هم كه به كل فراموش كردم
وقتي سوار شديم ....چشمم خورد به حلقه تو دستم .....خوب نگاش كردم....با دست ديگه ام تو انگشتم چرخوندمش.......سرم پايين بود
عماد تو سكوت رانندگي مي كرد...
عماد - فردا كي بيام دنبالت...؟
- تو برو منم ميام .......لازم نيست بياي دنيالم ...
چيزي نگفت ....
انگشترو از دستم در اوردم و رو داشبورد گذاشتم ......
- اميدوارم كسي رو پيدا كني كه لياقت تو رو داشته باشه ...دست بردم به گردنم و سعي كردم گردنبندو در بيارم ولي بازم قفل باز كردنش ....كار حضرت فيل بود ...دو باري دست بردم ولي نتونستم بازش كنم..
عماد اروم ماشينو گوشه ای پارك كرد...
و بدون حرفي دست برد طرف گردنم و مشغول باز كردن شد ....بر خلاف اون موقعه كه مي خواست ببنده همش دستش مي خورد به گردنم..حالا حتي يه تماس كوچيك هم نداشت ...
گردنبندو باز كرد ...گوشواره هارو هم فقط قفلشونو باز كرد و دراوردنشون به عهده خودم گذاشت ...قفل دستبندو هم باز كرد ...و از دستم گرفت و گذاشت رو داشبورد...حتي بهم نگاهي هم نكرد....
..... دنده رو جابه جا كرد و ماشينو به حركت در اورد ...

گوشواره و گردنبندو هم گذاشتم پيش بقيه ....
به سر كوچه رسيد...
عماد - ممنون شب خوبي بود
- فردا ساعت 10 اونجا باش
فقط سر تكون داد
وسايلمو برداشتم و از ماشين پياده شدم...
-خداحافظ
عماد - خداحافظ
به طرف خونه راه افتادم....به در خونه كه رسيدم به سر كوچه نگاه كردم ......هنوز تو ماشينش بود و منو نگاه مي كرد...
دروباز كردم .... رفتم تو ...يه لحظه از طرز برخوردم ناراحت شدم ...... سرمو از لايه در اوردم بيرون
....عماد رفته بود...
ناخوداگاه دلم گرفت .... دروبستم ....و به طرف اتاقم رفتم....
تو راهرو مامان جلوم سبز شد..
مامان- خوش گذشت
- بد نبود
مامان- چرا بي حالي
- خسته ام
پالتومو در اوردم ..
مامان- اهو
برگشتم و به مامان نگاه كردم..
مامان- خاله اينا مي خوان فردا شب بيان اينجا
-خوب بيان مگه چيز تازه ايه
مامان- اهو
- بله
مامان- دارن براي خواستگاري ميان
- از كي؟
مامان- چرا خنگ بازي در مياري.................. از تو ديگه
برگشتم و به چشاي مامان نگاه كردم.... برق خوشحالي توشون بود...يهو از دهنم پريد
- من فردا نيستم
مامان- كجايي؟
-سفرم
مامان- سفر ؟
- اره يه سفر 10 روزه كاريه ......هموني كه بهت گفتم
مامان-چه زود .....
-اره خيلي زود بود..
مامان- پس به خاله اينا چي بگم؟
-نمي دونم هرچي دوست داري بهشون بگو
مامان- تو جوابت چيه؟
- نمي دونم فعلا ذهنم كار نمي كنم........الان فقط خوابم مياد ...مي خوام بخوابم..
مامان- اهو
ديگه واينستادم كه مامان چيزي بگه... وارد اتاق شدم ..... نشستم رو صندليم....
خوب اينم يه دروغ ديگه........چه فرقي با نادر داري اهو؟....من يه احمق نفهمم....چشماي عمادو به ياد اوردم...چرا انقدر ناراحت بود؟.....فردا يعني همه چي تموم ميشه؟....

چشمامو بستم و خودمو تكون دادم سكوت اتاق بود و صداي حركت پايه هاي صندلي....اعصابم از دست خودم خرد بود......چرا اينكارو باهاش كردم....
اون داشت زياده روي مي كرد ..........حقش بود...همون بهتر همه چيز زود تموم بشه....
پس سفرت چي ميشه؟
به گوشيم كه رو ويبره بود نگاه كردم ...داشت مي لرزيد ..... صفحه اش روشن و خاموش مي شد...
فكر كردم عماده ......برداشتمش.... اما فريبا بود....
حتما باز مي خواد نصيحتم كنه
جوابشو ندادم....نمي دونم چرا انتظار داشتم عماد بهم زنگ بزنه .....هنوز لباس تنم بود و منتظر تماسش بودم...شايد ديونه شده بودم....
ولي مي خواستم زنگ بزنه و ازم بخواد و التماس كنه كه فردا نريم..... و به همين بازيه مسخره ادامه بديم...
ولي زهي خيال باطل...صبح شد و اون تماس نگرفت....هنوز اميد داشتم ..تمام بدنم خشك شده بود و درد مي كرد .....
ديشب يهويي از دهنم پريد كه مي خوام برم سفر...... در حالي كه اصلا نمي دونستم كي بايد بريم....پا شدم وسايلمو جمع كردم ....... چند دست لباس انداختم تو ساك دستيم ... وسايل ضروريمو هم برداشتم
با فريبا تماس گرفتم .....
فريبا- سلام سر صبحي چي شده كه ياد من افتادي...خوابمو زهر كردي
- خونه ای؟
فريبا- اره..مي خواي كجا باشم
- كي مي ري سر كار؟
فريبا- ....اهو ساعتو نگاه كن 6 ....
- فريبا مي تونم الان بيام خونتون؟
فريبا- چي شده اهو؟
- مي تونم؟
فريبا- اتفاقي افتاده..... مامان و برادرت فهميدن؟
- نه .......بيام؟
فريبا- باشه بيا
- من تا نيم ساعت ديگه جلوي خونتون هستم ....
فريبا- با چي مي خواي بياي؟
---با هيولا ... با اژانس ديگه
فريبا- باشه منتظرتم بيا.... فقط امدي زنگ بزن من خودم بيام درو باز كنم باشه
هنوز بدنم خرد و خاكشير بود...وسايلو برداشتم..اشفتگي تمام وجودمو گرفته بود...هم مي خواستم برم يه سفر دروغي .....هم كارمو با عماد يه سره كنم...همش يه نفر از درونم فرياد مي زد ...اهو داري چيكار مي كني .....
مادر تو اشپزخونه بود ....عادت داشت بعد از نماز ديگه نخوابه ....چند روز بود درست و حسابي احمدو نديده بودم ........مي خواستم قبل از رفتن ببينمش... در اتاقشو اروم باز كردم...طبق معمول يه لنگش از تخت اويزون بود ..... اون يكي هم يه طرف ديگه...بيچاره زنش لابد شبا بايد از تخت بيفته پايين ...سرمو با لبخند تكوني دادم و در اتاقو بستم
- سلام مامان
مامان- سلام عزيزم ....چرا از قبل نگفتي مي خواي بري..
-يهويي شد يه سفر 10 روزه است...
مامان- كجا مي برنتون
- شمال
مامان- حالا جواب خاله اتو چي بدم؟
- مگه بايد براي رفتنم به كسي جواب پس بدم
مامان- نمي شه نري
- نه
مامان- باشه حالا لازم نيست دمغ بشي.... صبحونتو بخور
- سيرم اشتها ندارم
مامان- اينطوري كه نمي شه مادر...
كيفمو از روي زمين برداشتم..... بايد برم ..
مامان- چقدر زود با چي مي ري...........صبر كن احمدو بيدار كنم بياد برسونتت
- نه مادر بذار بخوابه خسته است ..........الان اژانس مي گيرم ....
تا دم در باهام امد وقتي سوار شدم براش دست تكون دادم ..
در حالي كه به چشماي مهربون مامان نگاه مي كردم ...ببخش مامان خيلي بد كردم خيلي .....ادرس خونه فريبا رو به راننده دادم
قبل از رسيدن بهش زنگ زدم جلوي در خونه منتظرم بود...
وقتي پياده شدم پيشم امد
فريبا- چي شده اهو؟
این وقت صبح این ساك چيه تو دستت ؟چي شده ؟....نه به حرفاي ديشبت ....نه به حرفاي الانت
- فريبا مي تونم يه 10 روز اينجا باشم
فريبا- چي 10 روز
-اوهوم
فريبا- عزيزم اخه
-راحت باش اگه نمي توني بگو
فريبا- همين ديشب يكي از فاميلامون از شهرستان امده يه نفرم نيست 4 نفرن ....مي دوني كه
-اره وسايلمو به دست گرفتم و خواستم برم به طرف خيابون
فريبا- حالا كجا فعلا بيا تو باهم مي ريم سركار... تا ببينم چي ميشه...... توهم برام بگو چي شده ....
هنوز همه خوانوادش خواب بودن..باهم صبحونه خورديم .....وسايلمو گذاشت تو اتاقش...ساعت 7 و نيم سوار ماشينش شديم كه باهم بريم سركار
فريبا- خوب بگو ببينم چي شده...
- ديگه نمي خوام برم سفر از دستش خسته شدم ..اون داره زياده روي مي كنه ..تو مسائلي كه بهش مربوط نيست داره دخالت مي كنه ...
فريبا- خوب چه ربطي به خونه داشت كه از خونه زدي بيرون
از این طرفم مامانم مي خواد زودي منو ببنده به بيخ ريش نادر ...همين امشبم دو تا خواهر قراره خواستگاريو گذاشتن
بهانه ای براي در رفتن نداشتم این شد كه گفتم براي ده روز بايد برم سفر
...
فريبا- اهو این فاميلمون براي دوا درمون پسرشون امدن حالا حالا هستن ...
- مجبورم برم هتل يا مسافر خونه
فريبا- با كدوم شناسنامه
تازه يادم افتادم شناسنامه ام دست عماده
- اه اصلا يادم نبود ...امروز ازش مي گيرم
فريبا- چرا حاليت نيست به يه زن تنها اتاق نمي دن
- پس چيكار كنم ...
فريبا- بذار كمي فكر كنم.....حالا تصميمت جديه ...... مي خواي ازش جدا بشي؟
- اره
فريبا- ولي فكر نكنم حالا حالاها بتوني
با ترس چرا
فريبا- ديروز فهميدم مداركتونو تحويل داده
-واي نه .....چرا همش همه ي كاراي من اينطوري مي شه
با بي حالي و تني خسته وارد شركت شدم ....
عماد هنوز نيومده بود.....
خيلي خنده دار بود ولي از نبودش تو شركت ناراحت شدم ...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 136
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 171
  • بازدید ماه : 386
  • بازدید سال : 886
  • بازدید کلی : 43,336
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید