loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 149 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

حول هوش ساعت 9 امد ....
بي حال و خسته و رنگ و رو پريده .....دور دستش يه پارچه خوني بود ...از جام بلند شدم ....خواستم برم طرفش ولي يه چيز مانع شد ....حسن اقا ابدارچي شركتو ديدم كه با يه ليوان اب قند به طرف اتاق عماد رفت ...
دو سه تا از همكارا هم كه باهاش هم اتاقي بودن دورش وايستاده بودن ....تحملم داشت از بين مي رفت ..فريبا هم رفت تو اتاق پيش بقيه ....سعي مي كردم ببينم چي شده ولي چيزي معلوم نبود ..............................

فريبا سرشو اورد بالا...... منو ديد.... با ناراحتي سرشو با تاسف برام تكون داد .....از جام بلند شدم كه برم اتاقش ....ولي فريبا زودي امد تو اتاق و درو بست
فريبا- ....توي اون دلت چيزي به اسم قلبم هست
-چي شده فريبا؟چه اتفاقي براي ناصري افتاده؟
فريبا- برات مهمه ...؟
-فريبا چي مي گي ؟
فريبا- واقعا برات متاسفم
به طرف در رفتم.... فريبا كنار زدم ...فريبا بازومو گرفت و به چشام خيره شد
فريبا- حداقل براي چند دقيقه هم شده اداي زناي مهربونو در بيار كه نگران همسرشون مي شن...
-چي شده فريبا؟چرا با هم این رفتارو مي كني ؟
نترس چيزي نشده فقط يكي جلوي شركت به عمد مي خواست عمادي رو با ماشين زير بگيره ...خدا بهش رحم كرده كه زود متوجه شد ه....ولي تو اخرين لحظه دستش به ماشين خورده ....
من كه خوب نديدم .... فكر كنم يكم از پوست دستش كنده شده ....بچه ها هرچي مي گن بره بيمارستان زير بار نمي ره...تو هم كه ناصري رو حسابي رو سفيد كردي ..بس كه مردي از نگراني

تو دلم اشوب به پا شد....صبرو جايز ندونستم ..... درو با عجله باز كردم ..... به طرف اتاقش رفتم
چندتا از همكارا كنارش بودن ..داشت دستمالي به دستش مي بست
دست خودم نبود ...عماد چي شده؟
همه به طرف من برگشتن .....عماد سرشو اورد بالا و به من خيره شد...
استين كتش پاره و خوني شده بود....به سمتش رفتم و دستشو گرفتم ....يه لحظه احساس كردم يه تيكه گوشت بي جونو تو دستم گرفته
با نگراني ...كي بود؟
جوابي نداد...
چرا وايستادي از دستت داره خون مي ره ..پاشو بريم بيمارستان ...
عماد- نه چيزي نيست ...دستمال بستم خونش بند مياد...
- عماد پاشو ....سوئيچت كجاست ؟
مهندس ازاد- پاشو عماد حالت خوب نيست ..رنگت حسابي پريده ...و زير بغلشو گرفت
خانوم مهندس شما بريد ماشينو روشن كنيد الان ميارمش پايين ....
به طرف ميزم دويدم ...كيفمو برداشتم
مهندس ازاد خواست با ما بياد ..
-ممنون مهندس خودم مي برم ...
مهندس ازاد- مطمئنيد كمك نمي خوايد
-بله مهندس ..خيلي ممنون
عماد- ...ممنون فرهاد جان ..نگران نباش ...چيزي ي نشده...
مهندس ازاد- باشه پس بعدا باهات تماس مي گيرم....با گفتن این حرف در ماشينو بست ...
و من حركت كردم
- كي بود؟
عماد - نمي دونم...همه چيز يهو اتفاق افتاد .....
به دستش نگاه كردم ..همينطور داشت ازش خون مي رفت
****
باهام وارد قسمت اورژانس بيمارستان شديدم....
پرستار كه متوجه دست عماد شد اونو راهنمايي كرد بشينه روي يكي از تختا...
پرستار- كتتونو در بياريد الان دكتر مياد...
داشت كتشو در ميورد ...به كمكش رفتم..و كمك كردم كتشو در بياره ..
- ديگه به دردت نمي خوره ..بدجوري پاره شده ..با چي تصادف كردي كه این بلا سرت امد...
اوه چقدر از پوست دستت كنده شد ......
دكتر پرده رو كنار زد و همراه همون پرستاري كه مارو راهنمايي كرد وارد شد.....دست عمادو گرفت...


دكتر- چه اتفاقي افتاده ؟
عماد- با ماشين تصادف كردم ....
دكتر به من نگاه كرد..با ماشين خانوم تصادف كردي ..؟
عماد- نخير .
دكتر كه فكر مي كرد من با عماد تصادف كردم ...ادامه داد...بخشش هميشه خوب نيست ...مخصوصا كه بخوايد از كسي هم حمايت كنيد
عمادكه فهميده بود دكتر دچار اشتباه شده .....اقاي دكتر خانومم كه هيچ وقت قصد جونمو نمي كنه
دكتر- خانومتون؟
عماد- بله
دكتر كه متوجه اشتباهش شد ...چيز ديگه ای نپرسيد....
به دست عماد نگاه كرد..دستت به دوتا بخيه احتياج داره بعد از اونم يه پماد
كه تا يه مدت ازش استفاده كني ...غير از اونم دستت دچار كوفتگي و كبودي شده ..پرستار دستتو شستشو مي ده و برات مي بنده ..بعد از اونم از همون پماد استفاده كن....
...براي اولين بار بود كه از ديدن خون حالم بد نمي شد..كارمون نزديك يكساعتي طول كشيد ....به ساعت نگاه كردم 11 شده بود .....
عماد- برنامه هاتو بهم ريختم قرار بود ساعت 10 ...
- ساعت 10 ام مي رفتيم با كدوم مدارك؟
انگار اونم تازه فهميده بود كه مداركي فعلا در كار نيست ...
از اورژانس باهم امديم بيرون ....پشت فرمون نشستم...
-.ادرس خونتون كجاست؟
عماد- .... برو شركت..
- امروز كاري از تو.... توي اون شركت بر نمياد ...ادرس بده ....
ادرس داد....
جلوي در خونشون رسيدم ...
-ماشينو بيرون پارك مي كني يا پاركينگ داري؟
عماد- بعدا خودم مي برم تو پاركينگ ...
...سوئيچو طرفش گرفتم .....من ديگه برم ...
عماد- نمياي بالا....؟
- نه الان بري بالا خانوادت تو رو با این وضع ببينن نگران مي شن....منم كه بيام ديگه كسي حوصله منو ندارن
عماد- اهو من تنها زندگي مي كنم...
بهش نگاه كردم....
- يعني كسي الان منتظرت نيست ...
عماد- تو این خونه نه
- پس كي برات غذا درست مي كنه
با لبخند .....خودم
زياد نخواستم فضولي كنم
-با این دستت كه نمي توني امروز براي خودت چيزي درست كني...
عماد- زنگ مي زنم از بيرون برام غذا بيارن
حس دلسوزي پوچي وجودمو فرا گرفت .........نمي خواد ولخرجي كني بريم بالا ...سريع يه چيز برات درست كنم.....
****
سنگيني نگاشو تو اسانسور حس مي كردم.....حرفاي فريبا شايد تاثير گذار بود كه از تنها شدن با عماد نمي ترسيدم.....
اونم خدا خواسته يه تعارف كه نه نمي خود نزد.....
با دست چپش سعي كرد درو باز كنه...
- اجازه بده .... كليدو ازش گرفتم و درو باز كردم .....برو تو
عماد- اول مهمون مي ره ....دروغ چرا جلوي در كه رسيديم كمي ترسيدم ....
از بيرون به داخل خونه نگاه كردم .....نه عماد از اون ادما نيست با این حرف به خودم قوت قلب دادم و اروم وارد شدم ...
يه خونه دو خوابه جمع و جور .... ..انتظار داشتم در بدو ورود با خونه ای بهم ريخته كه هرجاش چند تيكه لباس افتاده باشه و سينك پر از ظرفاي نشسته رو به رو بشم ....
وسط وايستاده بودم و خونه رو نگاه مي كردم ....
بي علت و همين طوري پرسيدم ..كسي هم با تو اينجا زندگي مي كنه ....؟
عماد زير كتري رو روشن مي كرد...
عماد- نه
- بهت نمياد خونه دار باشي .....
فقط خنديد
روي يكي از راحتيا نشستم .....
- پدر و مادرت كجان ؟
عماد- الان ميام
وارد يكي از اتاقا شد ...فكر كنم اتاق خودش بود با سر سرك كشيدم ...بر خلاف هميشه كه نسبت به زمين و زمان بي تفاوت بودم...حالا داشتم از كنجكاوي مي مردم ...
مردي تنها بدون خانواده داشت اينجا زندگي مي كرد ..دلم مي خواست تو تك تك اتاقا سرك بكشم و همه چي رو از نظر بگذرونم ....


بعد از چند دقيقه ای لباس عوض كرده امد ....
عماد- چايي مي خوري يا قهوه؟
-چايي بهتره
از پذيرايي به عماد كه تو اشپزخونه بود نگاه كردم
بلند شدم ..... به طرف اشپزخونه رفتم .... بذار من درست مي كنم .... ...
عماد- باشه بگير ... منم ميوه بيارم ............حين اب ريختن تو قوري ...به همه چي نگاه كردم .... همه چيز فوق العاده تميز بود..به طوري كه فكر كردم حتي يه بار هم از گازش استفاده نكرده....
-فكر كنم همش از بيرون غذا مي گيري..نه؟
عماد- هفته ای يكي و دوبار
تعجب كردم ...يعني خودش براي خودش غذا درست مي كنه
دوتا چايي ريختم و رفتم تو پذيرايي .... اونم بعد از اينكه پيش دستي از تو كابينت برداشت امد ...
اولين باري بود كه دوتاييمون حرفي براي گفتن نداشتيم ........ و چايي ... ميوه بهانه ای بود براي تكون دادن دهنمون....
به دستش نگاه كردم ...
خيلي اذيتت مي كنه...
عماد- يكم
- با يه لبخند كوچيك ...خيلي بد شانسي كه این بلا سر دست راستت امده....بهم نگاه كرد...
بعد به دستش كه داشت باهاش ميوه پوست مي كرد..
عماد-.بايد عادت كنم تا يه مدت ....
پيش دستيشو ازش گرفتم و با ارامش براش ميوه پوست كردم ...
به طرفش گرفتم...
با خنده ای كه بيشتر شبيه پوزخند بود...مهربون شدي ....خيلي ترحم برانگيزم؟....
.....
سكوت كردم و براي خودم يه پرتقال برداشتم....گوشيم زنگ خورد ...
- سلام فريبا ..
فريبا- سلام كجاييد شما دوتا ؟
-نگران نباش ...چه خبر
فريبا- هيچي مثل هميشه .... كي ميايد ..؟
-امروز فكر نكنم بتونيم بيام شركت..
فريبا- انقدر حالش بده؟
-نه....
فريبا- تو چي تو نمياي؟
به عماد نگاه كردم تا يكي دو ساعت ديگه ميام ...
فريبا- براي امشب مي خواي چيكار كني؟
-هنوز فكر نكردم ...
فريبا- باور كن مي تونستم مي گفتي بياي خونه ي ما
-شايد بتونم پيش يكي از دوستاي قديمي برم ...
فريبا- اينطور كه نميشه ...مي گي شايد... پس لااقل برو خونتون ...اينطوري ادم همش نگرانه ...
-نه فريبا امشب نمي تونم برم خونه ...مي شناسمشون ..براي خودشون مي برن و مي دوزن... ..هرچي دورتر باشم بهترم
فريبا- برادرت چي ؟......اونم كه از اون خوشش نمياد...
- اگه هم بر بياد امشبي رو نمي تونه ....
فريبا- پس يه فكري كن ... حداقل براي امشب يه جايي داشته باشي...نمي دونم تو اون مخ پر از گچت چي مي گذره كه گفتي 10 روز ...
-.باشه يه فكري مي كنم ...كاري نداري ..
فريبا- نه عزيزم منتظرتم ..زودي بيا
عماد- مشكلي پيش امده؟
-نه
عماد- خونوادت فهميدن ..؟
-نه ...شناسنامه ام پيش توه ....؟
عماد- اره
- ميشه بهم بديش
عماد- الان برات ميارمش ...
تا عماد شناسنامه رو بياره ..رفتم اشپزخونه كه يه چيز براش درست كنم ....
يخچالو باز كردم...
- اوه يه نفري .....چه خبره تا خرخره پرش كردي
شماسنامه رو گذاشت رو اپن ....
عماد- اهو اگه مشكلي پيش امده بگو شايد بتونم كمك كنم
- نه مشكلي نيست ...
عماد- رودربايستي داري ...؟
- نه بحث این حرفا نيست ...
عماد- شايدم غير قابل تحملم ..براي همينم باهام راحت نيستي كه حرفي بزني
برگشتم و بهش نگاه كردم ...
مثل اينكه حرف ديشب هنوز رو دلش سنگيني مي كرد ...


- امشب نادر با خاله ميان مثلا براي خواستگاريم ..... بهانه ای براي جيم شدن نداشتم ..براي همينم سفر كاري رو چند روز جلوتر انداختم... فكر كردم مي تونم برم خونه فريبا ولي اونا هم مهمون داشتن ....
عماد- پس حالا كجا مي خواي بري ...؟
- .هتل يا مسافر خونه
عماد- چرا به مادرت نمي گي نمي خوايش ...
- مادره ديگه هرچي بهش مي گم بازم مي گه تو بچه ای نمي فهمي .... دلم نمي خواد باهاش بحث كنم .....
عماد- اينطوري هم نميشه تا كي مي خواي فرار كني ....
- مطمئنم این سفرو برم ديگه مادرمم از سرش مي فته ...
عماد- تو كه مي خواستي قيد سفرو بزني ....
- این ادويه هات كجاست ؟
عماد- تو اون كابينته ....مي دونستي .پس فردا بچه ها رو مي برن براي همون سفر يه هفته اي ...
-جدي ..
سرشو تكون داد
- چه خوب ...فكر كنم فريبا بتونه دو شب به من جا بده
عماد- يه چيز بگم
بهش نگاه كردم
عماد- فكر بدي نكني ..چرا تا اون موقعه اينجا نمي موني
رنگم پريد
به لكنت افتادم ...نه نه مي رم پيش فريبا ...
عماد- اون كه مهمون داره
- اره ...ولي خوب
عماد- اهو از من مي ترسي ؟
- نه ....اما
عماد- اما بهم اعتماد نداري؟
عماد- اينجا يه اتاق ديگه ام هست ..از قضا درشم كليد داره ....این دور روزه كه تا غروب سر كاريم ...فقط شب ميايم خونه ....
چيزي نگفتم
عماد- اصراري نمي كنم .....دلم نمي خواد فكراي ناجور كني ......
- تا نيم ساعت ديگه زير اينو خاموش كن ...من ديگه برم ....
كيفمو برداشتم..
عماد- اهو

برگشتم طرفش
عماد- بخواي من مي رم پيش يكي از دوستام ....تو شب بيا اينجا
....
درو باز كردم....
دستشو رو چارچوب در گذاشت ....باور كن من انقدرام بد نيستم كه بهم اعتماد نداري .....
..كفشامو پوشيدم .... خداحافظ....
با غمي كه تو چشاش بود ....به سلامت ...
نمي خواستم ناراحتش كنم..... ولي با بودن با اون تو اون خونه مي ترسيدم ....به طرف اسانسور رفتم برگشتم بهش نگاه كردم .....دكمه رو زدم .....باز بهش نگاه كردم ...كنار در وايستاده بود و منو نگاه مي كرد ...در اسانسور باز شد...
مي دونستم كه فريبا امشب براي من جايي نداره...خونشون انقدر كوچيك بود كه مطمئن بودم تو اتاقش بايد با يكي يا دوتا از مهمونا بخوابه ....
دستم رو در اسانسور بود....
- شب خونه ای ؟
با حركت سر .اره
- پس بعد از اداره ميام و سريع رفتم تو اسانسور..
خودمم از گفتن این حرفم جا خوردم....چرا قبول كردم .....ولش كن اهو چرا انقدر مي ترسي ...اون كه محرمته..... به شماره طبقه ها نگاه كردم كه هي كم مي شد....فقط دو شبه ...درم كه قفل مي كني ....چندتا نفس عميق كشيدم .....


فريبا- چرا انقدر دير امدي ...ناصري كو.
- .بردمش خونه اشون ....
فريبا- حالش چطوره ..؟
- خوبه ....
فريبا- براي امشب مي خواي چيكار كني ؟ ..
خواستم بهش بگم مي رم پيش عماد
..اما صلاح ديدم فريبا هم چيزي ندونه ...
با يكي از دوستام تماس گرفتم ...امشب تنهاست مي رم پيش اون.....
.تازه از ناصري فهميدم پس فردا مي ريم شمال .....فقط دو شب مهمون دوستمم
فريبا- بازم شرمنده اهو جان ..
-انقدر نگو فريبا ....منم دركت مي كنم ....فقط بعد از شركت بريم من وسايلمو بردارم ...
فريبا-باشه
****
فريبا- اينم از ساكت...
- ممنون...
فريبا- واقعا نمي خواي برسونمت
- نه عزيزم راه دوري نيست... شب تونستم باهات تماس مي گيرم ....
*****
زنگ واحدشو فشار دادم ...در باز شد ....وارد شدم ....ساختموم شيك و تميزي بود ....
خواستم دكمه اسانسور فشار بدم كه درش باز شد....
عماد- سلام
- سلام مي يومدم بالا ....لازم نبود بياي پايين..
ساكو از دستم گرفت ....نگهبان ساختمون بد نگامون كرد...
عماد- سلام اقا ياسر خسته نباشي
اقا ياسر - سلامت باشي جناب مهندس
عماد- اقا ياسر قبلا بهتره بودي ....با همه سلام و عليك مي كردي ...ايشون خانومم هستن
تا فهميد من زن عمادم و حس فضوليش ارضا شد.... روي خوش بهم نشون داد ......ببخشيد به جا نيوردم ..سلام خانوم
با سر بهش سلام كردم ...
- اينجا هم يه وثوقي داري؟
عماد- اره هم اينجا بايد بكشم هم اونجا.....
.فقط يه لبخند زدم....
***
عماد- این اتاقو برات اماده كردم ..كليدشم رو دره ....كمي خجالت كشيدم ..ممنون....
ساكو برد كنار تخت گذاشت و خودش امد بيرون ....
عماد-....من بيرون كمي كار دارم ...منتظرت بودم بياي بعد برم......چيزي نمي خواي از بيرون برات بگيرم ...
- نه
عماد- پس فعلا من برم خدانگهدار
- خدانگهدار
از جلوي در اتاق به رفتنش نگاه كردم ..... وقتي درو بست ....وارد اتاق شدم...
لبه تخت نشستم و مقنعه امو در اوردم ....خيلي خسته بودم ....رو تخت دراز كشيدم ...
يه نيم ساعتي چرت مي زنم.... بعدشم يه دوش اب گرم
همونطور كه دراز كشيده بودم دكمه هاي مانتومو باز كردم ...چون اتاق گرم بود ...چشام سنگين شد ....
***
صداي در امد ...اهميتي ندادم...هنوز خوابم مي يومد به پهلو شدم ....به چند ثانيه نكشيد كه احساس كردم كسي رو تخت نشسته ....بازم خيال كردم خياله ..و اهميتي ندادم...موهام ريخته بود رو صورتم ...يه دفعه موهام كنار رفت و دست داغي شروع كرد به نوازش گونه هامو...
باز اهميت ندارم ..دستش به لبم رسيد و با انگشت دورلبو لمس كرد ....كم كم چشام باز شد......صورتم به طرف ديوار بود ...دستشو گذاشت رو شونه ام و منو يه دفعه به طرف خودش چرخوند ...
از ترس داشتم قالب تهي مي كردم ..
- تو اينجا چيكار مي كني
- پس بايد كجا باشم..؟
- برو بيرون
خواستم پاشم ولي خودشو انداخت روم ..
- ولم كن وحشي كثافت...
من شوهرتم ..هركاري دلم بخواد باهات مي كنم...
- ناصري ولم كن..
شروع كردم به دست و پا زدن ..دوتا دستمو محكم گرفته بود....توي يه لحظه لباشو گذاشت رو لبام ...نفسم داشت بند مي يومد...
اممممممممم چقدر خوشمزه است...
- احمق بي شرف ولم كن ...
چرا ولت كنم عزيزم هنوز باهات كلي كار دارم ...
دست برد به طرف يقه تاپم..... و با يه حركت پارش كرد ....
خواست به طرفم هجوم بياره... جيغ كشيدم و يه كشيده محكم زدم تو صورتم ..از درد كشيده ای كه زده بودم دستم درد گرفت ....اي دستم ......از درد چشممو بستم و يه جيغ ديگه زدم .چشم باز كردم ....


حسابي عرق كرده بودم ....تند تند نفس مي زدم.....اتاق تاريك بود ....از جام بلند شدم ....خوب دور و اطرافمو نگاه كردم كسي نبود... پس عماد كجاست ..
دستم بدجور درد می کرد ......بهش نگاهی انداختم ...يكي از ناخونام شكسته بود ..
يعني خواب ديدم ....
تيكه ای از ناخونم رو تخت افتاده بود...فهميدم تو خواب دستمو محكم كوبيدم به ديوار ...اوه خدايا شكرت همش خواب بوده ....
دستي به صورتم كشيدم به ساعت مچيم نگاه كردم ....... 9 بود ....
از اتاق امدم بيرون ...همه جا تاريك بود......چراغا رو روشن كردم ...يه دست لباس برداشتم ...نياز به يه دوش اب گرم داشتم ....زير كتري رو روشن كردم تا وقتي از حموم امدم بيرون يه چايي دم كنم
.......تا در بيام يه ربع ساعتي گذشت ...شلوار كتون سفيدی به همراه یه تي شرت ليمويي تنم كردم ...موهامو خشك كردم ....و همينطور گذاشتم باز باشن.... موهاي جلومو دادم عقب و به همراه كمي از موهاي عقبم به وسيله گيره كوچيكي بستم با این وجود كمي از موهاي جلوم باز ریختن رو صورتم ...از اتاق امدم بيرون صداي در امدم...
از چشمي بيرونو ديدم عماد بود......چرا در مي زنه؟
به سرو وضعم تو اینه نگاه کردم....وقت عوض کردن نداشتم ....فکر نمی کردم انقدر زود بیاد ...راستی برای چی امده..... مگه قرار نبود بره خونه دوستش ..
درو باز كردم ....چشمش كه بهم خورد ...يه لحظه وايستاد منو نگاه كرد .....خجالت کشیدم .....ولی خودمو گم نکردم .....چرا در مي زني ؟...مگه كليد نداري؟
سريع خودشو جمع و جور كرد...
عماد- چرا دارم .....گفتم شايد دوست نداشته باشي يهويي بيام تو...
كنار وايستادم كه بياد تو ...غذا گرفته بود...غذاها رو از دستش گرفتم ...و .به اشپرخونه بردم ..... مي دونستم داره نگام مي كنه .......
عماد- چند بار به گوشيت زنگ زدم ببينم چي مي خوري بگيرم ..جواب ندادي
- فكر كنم خواب بودم نشنيدم ...
عماد- من دیگه برم ....
- می خوای بری؟تو که می خواستی بری چرا دوتا غذا گرفتی؟
به غذاهای تو دستم نگاه کرد ....
-شما شام خوردی؟
با خنده نه
- پس کجا می رید ... بیاید باهم شام بخوریم
كتشو در اورد و امد كمك من...... باهم غذا ها رو كشيديم تو بشقاب ..
- شما برید لباستونو عوض كنید .... من بقيه چيزا رو اماده مي كنم ....
عماد- نه نیازی نیست غذا بخورم......... می رم....
- بعضی وقتا فکر می کنم شما همون مهندس ناصری تو شرکت نیستید
با تعجب نگام کرد...
- بهتون سر به زیری نمیاد ......اگه به خاطر من می خواید برید....این کارو نکنید ..اینطوری فکر می کنم ...جای کسی رو غصب کردم
عماد- تا شما میزو بچیند منم برم لباسمو عوض کنم........ تا از اتاق در بياد خيلي طول كشيد ...
××××××
با خنده - رفتيد لباس عوض کنید يا بسازيد ....
عماد- ببخش خيلي منتظر شدی ..
- نه براي خودتون مي گم غذاتون سرد شد...
تو سكوت غذا خورديم.....عماد كلافه به نظر مي رسيد....بعد از شام چايي اوردم ...
تلويزيون روشن بود دوتايي به ظاهر به اخبار نگاه مي كرديم...
عماد- فريبا مي دونه امدي اينجا؟
-نه
عماد- فكر مي كردم دوست صميميت باشه...
-هست ولي قرار نيست همه چيزرو بدونه ....
دوباره سکوت بود و صدای گوینده خبر

ديروز بهتون گفتم بريم كارو تموم كنيم..... هنوزم سر حرفم هستم......ولي متاسفانه مداركو فرستادي ...و فعلا نمي تونم کاری كنم....
عماد- خيلي از من بدت مياد؟
- چرا این فكرو كردي؟
عماد- نمي دونم......... پرسيدم
- من از شما بدم نمياد.مهندس .....این یه واقعیته من و شما چه زود چه دير از هم جدا مي شيم .... پس چرا درباره هم بد فکر کنیم .... ....
خواست چیزی بگه..... ولی من پیش دستی کردم
- از اوني كه بهتون زده چيزي دستگيرتون شد
عماد- نه.... نمي دونم كي بود ...شايدم اتفاقي بهم زده ......بعدشم ترسيده و .... در رفته
- نمي خواي شكايت کنی ؟
عماد- از کی ؟...تازه میشناختمش ارزششو نداره
بازم سکوت ...
هر کدوم دنبال حرفی بودیم که بزنیم ....اما بازم سکوت می کردیم .....
بهتر دیدم برم بخوابم از جام بلند شدم
من میرم بخوابم .....شب بخير ...
عماد- شب بخير


در اتاقو بستم و خواستم درو قفل كنم كه ديدم كليد اونور دره ..روم نشد درو باز كنم و کليدو بردارم ..
بزار يه 10 دقيقه ای بگذره بعد برش مي دارم ... ...5 دقيقه ای گذشت صداي تلویزیون مي يومد ...فهميدم هنوز تو هاله ...
مي رم بيرون به بهانه اب خوردن ...........موقعه برگشتن كليدو بر مي دارم ...
دروباز كردم ...اما كسي تو هال نبود..پس این تلويزیون داره براي كي مي خونه؟
از اب سر د کن كمي براي خودم اب ريختم ...به در اتاقش نگاه كردم ...چراغش روشن بود ...و درش نيمه باز ...
به طرف اتاقش رفتم ...از لاي در تو رو ديدم در حال عوض کردن پانسمان دستشو بود ......
عماد- چيزي مي خواي ؟
فکر نمی کردم منو دیده باشه
- نه ...به دستش نگاه کردم......كمك نمي خواي .؟..
عماد- ممنون ميشم كمك کنی
وارد اتاق شدم ..تازه پانسمانشو باز كرده بود ...و مي خواست پماد بماله ...
- اوه ببين دستت چي شده ....
پمادو قسمتايي از دستش ريختم و با دست شروع كردم به پخش كردنش ..با يه دست دستشو گرفته بودم و با اون يكي رو دستش مي كشيدم .... .
- .هميشه انقدر دير وقت مي خوابي ...؟
عماد- بعضي وقتا كه كارام بمونه...داشتم رو يكي از برنامه ها كار مي كردم ...
- تموش كردي؟
عماد- هنوز نه يكم كار داره
- برنامه چي هست ؟
عماد- براي يكي از شركتاست ...يكم حساسه .....بايد زياد روش وقت بذارم ....
حالا داشتم رو دستش باند مي بستم .....
- اگه به چشم يه مبتدي بهم نگاه نمي کنی ...مي تونم كمكت كنم...
عماد- هنوز از دستم عصباني هستي؟
-اوهوم
عماد- انقدر كينه ای هستي؟
-اوهوم
عماد- مي دونستي خيلي رو داري ؟
-اوهوم ..
بلند زد زير خنده
عماد- تو چرا نخوابيدي ؟
-تشنه ام بود امدم اب بخورم ديدم بيداري گفتم يه سري بهت بزنم ....
من برم دستمو بشورم ....بعد اگه كمك خواستي بيام كمك
وقتي برگشتم رو تخت در حالی که کمرشو تکیه داده به دیوار و لپ تاپشم رو پاش بود...نشسته بود
- برنامه ات رو لپ تاپه ؟
عماد- اره چون بيشتر وقتا خونه نیستم ترجیح مي دم رو لپ تاپ کار کنم که همیشه دم دستم باشه ....اينطوري راحترم ...
دستشو گذاشت بغلش...... بيا اينجا بشين ...
سر جام وايستادم..
عماد- نترس نمي خورمت
اروم رفتم پيشش نشستم و مثل خودش به ديوار تكيه دادم ..
لپ تاپو گذاشت رو پام ....ببين نظرت چيه ؟

به برنامه اش نگاه کردم ....کارش عالی بود ....
- مي دونستي جالب برنامه مي نويسي
بر عكس من كه براي يه قسمت 100 تا خط برنامه مي نويسم ... تو با چندتا دستور مفيد سر و ته برنامه رو همش مياري ...
عماد- ممنون...تو هم خوب مي نويسي
- جدي ...پس اون حرفات چي بود درباره حرفه ای شدن....
باخنده و در حالي كه لپ و تاپو از رو پام بر مي داشت ....يه برنامه نويس هيچ وقت از كار يه برنامه نويس ديگه تعريف نمي كنه این يادت باشه ....
- پس چرا الان تعريف كردي ...
عماد- گفتم برنامه نويس نگفتم يه كار درست ...
- داري هندونه مي زاري زير بغلم ..
عماد- تو اينطور فكر كن...
- حالا مي تونم كمكت كنم يا مزاحمم
عماد-....نه خانوم فرزانه این چه حرفیه ..... شما مراحمي .....
با من حرف مي زد و خودش مشغول نوشتن بود....
- حواست پرت نميشه هم حرف مي زني هم برنامه مي نويسي
عماد- فعلا كه مشكلي پيش نيومده ...
حين نوشتن در مورد برنامه توضيحاتي بهم مي داد ....
عماد- حالا اينجاشو مي توني بنويسي.... من دستم درد گرفته ....
- اره بده
يعد از اينكه قسمتي از برنامه رو نوشتم دوباره خودش شروع كرد به نوشتن ...
به ساعت نگاه كردم 2 شده بود....چنان مشغول نوشتن بود كه ديگه حرف نمي زد ....خوابم گرفت ...سرم به طرفش خم شده بود و به صفحه لپ تاپش نگاه مي كردم ...هي چشمامو مي بستمو باز مي كردم
تو اخرين بار چشمامو بستم ..نمي دونم سرمو به كجا تيكه دادم ..فقط مي دونم خوابم برد .....


احساس تشنگي كردم ....چشمام باز شد ..چراغا خاموش بود ... نگاه كردم. ديدم رو تخت عمادم و پتو روم كشيده شده ....
من کی خوابم برد که نفهمیدم ....
از اتاق امدم بيرون ..عماد رو يكي از مبلا خوابيده بود ....يه پتو هم رو خودش كشيده بود...
به ساعت نگاه كردم 5 بود ....ابي خوردم و به اتاق خودم برگشتم ....
ديگه خوابم نمي يومد ..از ديروز تا الان زياد خوابيده بودم

صبحونه رو اماده كردمو لباس پوشيدم.......عماد هنوز خواب بود....
- مهندس ...مهندس
بيدارنشد...
چندبار ديگه صداش كردم ...
دستمو گذاشتم رو دستش و تكون دادم ..مهندس ...مهندس .....
عماد ...عماد
اروم چشماشو باز كرد ....چند ثانيه بهم خيره شد...
- بيداري ؟
عماد- ساعت چنده؟
6 و نيم ..بلند شو تا صبحونه بخوري اماده بشي 7 ميشه ....
ميز صبحونه اماده است پاشو ....
***
ليوان چايي رو جلوش گذاشتم
عماد- كي بيدار شدي؟
- خيلي وقته .....
-ديشب نفهميدم كي خوابم برد.....كارتو تموم كردي ؟
یکمش مونده تو شرکت تمومش می کنم ......
- امروز مياي شركت ..؟
عماد-اره .....بلند شو بريم... فكر كنم دير برسيم ....
خواستم ميزو جمع كنم
عماد- ولش كن بعدا جمعش مي كنم ....
- تا شما بري ماشينو روشن کنی من اینا رو جمع مي كنم و ميام
××××××
ماشينو از پارگينگ در اورده بود..
دیشب که کنارش بودم احساس راحتی می کردم ولی از صبح که بیدار شده بودم.... اون راحتی رو ديگه نداشتم
- شما رانندگی می کنی يا من؟
عماد- نه خودم مي رونم ..
- .با این دست مي تونيد ؟
بدون حرف شروع به حركت كرد....
****
دو ساعتي مشغول بودم و از زمين و زمان غافل ...از پشت میز عمادو دیدم که به شدت درگیر برنامه نویسی بود ......دلم می خواست باهاش حرف بزنم ...اما اینطوری بی مقدمه می رفتم تو اتاقش خودمو کوچیک کرده بودم...... ....
..دست راستشو گذاشته بود رو میز و با دست چپ كار مي كرد ...
دلو به دریا زدم و پا شدم .......تازگیا حال و هوا م یه جور دیگه شده بود .....وقتی که بود دوست داشتم .... نگاش کنم .....وقتی هم نبود دلم برای صداش تنگ می شد....
اسم این حسو نمی دونستم چیه .....ولی هرچی بود دوسش داشتم ....
سعی کردم با یه اخم تصنعی وارد بشم و زیاد بهش محل ندم
متوجه حضورم تو اتاق شد ...
- دستت خيلي درد مي كنه كه با چپ مي نويسي ...
بهم لبخند زد ....يكم كه مي نويسم مچم درد مي گيره ...ديشب باهاش زياد نوشتم ......
-خيلي مونده تموم بشه ....
..بايد قبل از رفتن این كارو تحويل بدم ...
عماد- كاراي شما چي تموم شده ...؟
- من کاری ندارم ....بعد از يه هفته هم بيام مشكلي ندارم.... ..فعلا کاری تو دست ندارم
...راستش امدم که بابت ديشب كه اجازه داديد بيام خونتون تشكر كنم..اگه مجبور نبودم نمي يومدم ...
سرشو انداخت پايين و مشغول كار شد....فهمیديم از حرفم خوشش نيومده...
- فقط يه امشبي منو تحمل كنيد ديگه راحت مي شيد ...
عماد- من امشب نيستم
نیستید ؟
عماد نه
-باشه پس لطف کنید بیاید ......ساک منو بدید... منم رفع زحمت می کنم
عماد - اهو منظورم اينكه بايد برم جايي خونه نيستم شما راحت باش مي توني بري خونه ....كليد اپارتمانو به طرفم گرفت ....
- بعد از ساعت اداري هم نميايد..؟
عماد- نه شما رو مي رسونم و خودم ميرم ...
- خيلي ممنون خودم ميرم ...
عماد- هر جور راحتيد
****
از كارام بدم ميومد ..خودم نمي دونستم چي مي خوام....همش حالشو مي گرفتم ...دکمه طبقه 6 زدم...موبايلم زنگ خورد...
- سلام مامان
سلام كجايي دختر ..نبايد يه تماس بگيري ...
-گفتم مستقر بشم بعد تماس بگيرم
این چه مستقر شدنيه كه يه روز طول كشيد ....
- ببخشید باید زودتر تماس می گرفتم
صدات خوب نمياد...
-مامان بعدا خودم باهات تماس مي گيرم اينجا خوب انتن نمي ده....خداحافظ
مراقب خودت باش مادر خداحافظ...
***
چه حواس پرتیم من.........به کل يادم رفته بود با مامان تماس بگيرم ...

فردا كه راه افتاديم یادم باشه باهاش تماس بگيرم...
از اسانسور خارج شدم ...سرمو اوردم بالا ..يه مرد و يه دختر دم در وايستاده بودن ...
به طرفشون رفتم
خوب نگاشون کردم ولی نشناختمشون.......


-سلام با كسي كار داريد؟
مرد- سلام اينجا منزل مهندس ناصريه ؟
كمي مكث كردم يعني اينا كي بودن...بله؟شما؟
مرد- ببخشيد شما؟
-شما امديد اينجا ...فكر كنم بايد شما جواب بديد؟
مرد- بله البته اخه اولين باريه كه شما رو مي بينم
من محمود رحمتي هستم ايشونم خواهرم هستن ...هنوز نمي دونستم چه رابطي بين اونا و عماده...
مرد- مهندس خودشون نميان ....؟
- كار واجب باهاشون داريد ...؟
مرد- شايد من بد خودمو معرفي كردم من...
در اسانسور باز شد ..... عماد امد بيرون ....
تا چشمش به ما خورد ..یه لحظه خشکش زد .....سعي كرد با لبخند به سمت ما بياد ...
عماد- پسر چه عجب امدي ....راه گم كردي ..سلام فاطمه خانوم ....
من هنوز گيج بودم ....
عماد- كي امديد؟
محمود- يه نيم ساعتي هست امديم .....مي دونستم همين موقعه ها مياي ..شماره اتم هرچي مي گرفتم همش مي گفت خاموش است ...
عماد- شرمنده شارژش تموم شده بود .....چرا اينجا وايستاديد....
محمود با اشاره از عماد ....ايشون ؟
شما هنوز به هم معرفي نشديد؟....
عماد- خانوم هستن ...
دوتاشون تعجب كردن ...دختر كمي رنگش پريد ...ولي مرد خودشو نباخت
محمود- تو كي ازدواج كردي كه ما خبر دار نشديم ...
عماد- خيلي وقت نيست ...
محمود- سلام خانوم ببخشيد... ما هر وقت مي يومديم عماد جان تنها بود ...اين بود كه از حضور شما تعجب كرديم ...
عماد- اقا محمود از دوستان هستن ..گاهي به سرشون مي زنه و به من لطف مي كنه ويه سري به من مي زنه ...
عماد سريع درو باز كرد و و مهمونا رو تعارف كرد كه برن تو
- تو كه نمي خواستي بيا ؟
عماد- يه چيزي لازم داشتم ....امدم بردارم ...
- اينا كين؟
عماد- يكي از دوستامه ....نمي دونم چي شده امده به من سر بزنه ..البته گاهي سر مي زنه ولي تنها...
عماد- خيلي خوش امديد...بفرمايد ...
من زودتر از عماد به اشپزخونه رفتم .......عمادم پشت سرم
- خوبه هميشه يخچالت پره ....ميوه خوريت كجاست ....؟
عماد- هر چي مي خواي تو اون كابينت پايينه ...
محمود با صداي بلند- عماد عروسي كرديد؟
عماد- نه محمود جان تازه نزديك يه هفته است كه عقد كرديم ....
محمود- چرا ما رو دعوت نكرديد؟
عماد- همه چي خيلي سريع اتفاق افتاد... مراسمي نگرفتيم كه بخوايم كسي رو دعوت كنيم ...
- این خواهرش لاله؟
عماد- نه
- پس چرا حرف نمي زنه ...حتي يه سلام هم نكرد...
عماد- شايد از تو مغرورتره ...
- دستتون درد نكنه ..
عماد- شوخي كردم ...
- این ميوه رو ببريد ... منم بقيه وسايلو مي يارم ...
- ناصري
به طرفم برگشت...
عماد- جلوي اينا نگي ناصري ..
- .ببخشيد..... براي شام مي مونن؟ .
عماد- .فكر كنم ...اخه اونا تهران زندگي نمي كنن ....
- يعني شبم اينا مي مونن ...
عماد- اين يكي رو واقعا نمي دونم..
- ما كه مي خوايم فردا بريم...
عماد- نگران نباش ..حتما تهران كار دارن كه امدن ........
عماد ميوه تعارف كرد و نشست
عماد- خيلي خيلي خوش امديد......شما چطوريد فاطمه خانوم ...؟
فاطمه- ممنون ...
محمود- راستش فاطمه براي دو ترم به عنوان مهمان مي خواد به يكي از دانشگاه اينجا بياد...تازه با درخواستش موافقت شده ...


عماد- مگه دانشگاه خودشون مشكلي داشت ....
محمود- مي گه استاداش به درد نمي خوره و از این حرفا ....
عماد- چي بگن والا ....
با سيني چايي وارد شدم .......بفرمايد؟
فاطمه بهم نگاه نكرد .....
فاطمه- ممنون نمي خورم .....
محمود- بردار مگه قبل از امدن نگفتي هوس چايي كردي..
فاطمه- الان ديگه نمي خوام...
به طرف محمود گرفتم ...دستون درد نكنه ...
- خواهش مي كنم ...
بعدم طرف عماد ...
عماد- دستت درد نكنه خانومي.....
سيني رو از دستم گرفت ...بشين اينجا عزيزم ... گذاشتش روي ميز بغل دستش ...
كنارش نشستم مبلش با اينكه دونفره بود ولي زياد بزرگ نبود..براي همين منو عماد كاملا بهم چسيبده بوديم
يه فنجون برداشت و به دستم داد...
- ممنون..
عماد خطاب به محمودي ........خوب ديگه چه خبرا ؟
محمود- اره داشتم مي گفتم براي كاراي دانشگاه فاطمه امديه بوديم ...
عماد- اهو جان من و محمود از دوره دانشجويي با هم بوديم....... يكي از بهترين دوستانمه ....
-بله.....فاطمه خانوم شما چه رشته ای مي خونيد...؟
فاطمه- ببخشيد دست شويي كدوم طرفه؟
از حركتش تعجب كردم ...
بلند شدم كه راهو بهش نشون بدم ..
فاطمه- شما نشون بديد .... نيازي به همراهي نيست ...
با انگشت راهرو رو نشون دادم...در دوم
حتي يه تشكر هم نكرد...اروم سرجام نشستم
محمود- ببخشيدنش يكم خسته است ...
محمود- عماد مي تونم دو دقيقه تنها باهات حرف بزنم ....
عماد- محمود جان راحت حرفتو بزن ...منو اهو نداريم ....
محمود- بله درسته ولي اگه لطف كني تنهايي باهم حرف بزنيم......... ممنون ميشم...
سريع از جام بلند شدم .......من ميرم براي شام يه چيز درست كنم
محمود- نه نيازي نيست اهو خانوم ...به زحمت مي يو فتيد ...
- چه زحمتي........ بعد از مدتها امديد ....
من كه بلند شدم محمود سريع بلند شدو كنار عماد نشست و شروع كرد به ارروم حرف زدن ....
اون از خواهرش ..اينم از خودش....
داشتم برنج خيس مي كردم .كه .صداي عماد بلند شد
عماد- يعني چي محمود..اين حرفا چيه كي مي زني ؟....
محمود- ارومتر
عماد- چرا چنين فكري كرده؟ ....من نمي دونم چه برخوردي كردم كه این فكرو كرده ...
محمود- ارومتر الان خانومت ميشنوه ..اصلا ولش كن ...
به بهانه چايي بردن خواستم وارد پذيرايي بشم ولي وايستادم و از همونجا نگاشون كردم .....عماد رنگش قرمز شده بود ..... و محمود دوباره سرجاش نشسته بود ...سرشو انداخته بود پايين ...
عماد- محمود بهش بگو دست از این بچه بازيا برداره ...
محمود به من نگاه كرد ....عماد خودتت بهش قول دادي ....
عماد خنده ي عصبي كرد ...خودش این حرفو زده ؟
محمود- يعني مي خواي بگي بهم دروغ گفته ....
عماد- محمود من نمي گم دروغ مي گه يا نه.......... ولي مي دونم چنين حرفي رو من بهش نزدم ....
محمود عصبي از جاش بلند شد..من سيني به دست هنوز وايستاده بودم و به حرفاشون گوش مي كردم..
محمود- فاطمه كجايي ؟ بيا بريم ...
فاطمه هنوز تو دستشويي بود ....
محمود- مگه نمي شنويي.......... داري اونجا چيكار مي كني ؟
فاطمه با چشاي گريون امد بيرون ....
اينجا چه خبر بود كه من ازش بي خبر بودم .....عماد دو قدم به طرف فاطمه رفت دهن باز كرد كه چيزي بگه ولي منصرف شد و برگشت ...
محمود- ببخشيد خيلي مزاحم شديم .. خوشبخت بشيد ...
- ممنون ..كجا؟ شما كه چيزي نخوريد ..تازه داشتم شام اماده مي كردم..
محمود- ممنون صرف شد ....
فاطمه همونطور اشك مي ريخت و بدون خداحافظي به طرف در رفت ....محمود هم فقط از من خداحافظي كرد ..و به عماد توجه نكرد...تا دم در بدرقشون كردم


برگشتم عماد نشسته بود ........... با دستاش سرشو گرفته بود و حرص مي خورد...
مي خواستم بپرسم كه چي شده ..........اما ترسيدم بگه چرا فضولي مي كنم ....
مشغول جمع كردن پيش دستيا و فنجونا شدم ....
اصلا متوجه من نبود... گاهي سرشو تكون مي داد...
فنجون جلوشو برداشتم ..متوجه من شد ....
سرشو اورد بالا....
گفتم الان دق و دليشو سرم خالي كنه
عماد- ميشه براي من يه چايي بياري ...
- البته الان ميارم ...
چايي رو جلوش گذاشتم ....
يه قلوپ از چايي رو خورد ...يه دفعه از جاش بلند شد...
به طرف جا لباسي رفت...
- كجا؟
عماد- گفتم كه امشب يه جايي كار دارم ...
- اگه به خاطر من مي ري نرو ....
چيزي نگفت داشت كفش مي پوشيد ...
- عماد من از تنها بودن تو این خونه مي ترسم ....خواهشا اگه براي راحتي من مي ري ......نرو
وايستاد و با ناراحتي نگام كرد
كتشو كه تو دستش بود دوباره اويزون كرد و كلافه به سمت اتاقش رفت ....
تا موقعه شام هم بيرون نيومد....
غذاي ساده ای درست كردم ....براي صدا كردنش رفتم.... چند ضربه به در زدم .... جواب نداد....
درو باز كردم
رو تختش در حالي كه ساق دستشو گذاشته بود رو پيشونيش و چشماشو بسته بود.... دراز كشيده بود
تمام برگه هاي رو ميزشو رو زمين ريخته بود ...
ساكي وسط اتاق بود ...خواسته بود لباساشو جمع كنه ولي ساكو همون وسط ول كرده بود و هر كدوم از لباساش يه طرف پرت كرده بود....
يه كتابم كه لاش باز بود و سر و ته رو زمين افتاده بود...رفتم وسط اتاق وايستادم ...كتابو برداشتم و برش گردوندم ...يه عكس از توش افتاد...
توش عماد، محمود و فاطمه بودن ...انگار عكس قديمي بود چون فاطمه خيلي لاغر بود ..... يه دختر 15 ساله...ولي دختري كه امروز ديده بودم 20 ساله بود...
برگشتم به عماد نگاه كردم ...
هنوز دراز كشيده بود......كتابو گذاشتم رو ميز و برگهاي رو زمين جمع كردم ....
عماد- ولشون كن
- بيداري؟
عماد- نخوابيده بودم ...
- حالت خوبه ؟امدم براي شام صدات كنم ...
عماد- نمي خواي بپرسي چي شده؟ ..اونا كي بودن؟ ..چرا اينجا بهم ريخته است؟
- فكر كنم دوست نداري من بدونم ...اگه اذيتت مي كنه نمي خواد بگي


عماد- وقتي دانشجو بودم با محمود اشنا شدم ....اونم مثل من بچه شهرستون بود ...به مرور زمان باهم صميمي تر شدم به طوري كه از ترماي بعد باهم هم اتاق بوديم ...
تمام مدت باهم بوديم ...فقط وقتايي كه براي تعطيلات مي رفتيم پيش خانواده از هم دور بوديم ....تو يكي از این تعطيلات ازم خواست ..كه من برم شهرستان اونا ....
براي من كه فرقي نداشت گفتم باشه ...
خانواده ي خوبي داشت همشون ساده و خونگرم بودن ...
محمود جز خودش دوتا خواهر داشت ... يكيش فاطمه بود كه ديدش ....يكيم زهرا...
.زهرا از فاطمه بزگتر بود...تا ديپلم بيشتر نخونده بود....از اولم فاطمه بيشتر بامن صميمي بود و زياد شوخي مي كرد ....ولي زهرا زياد بهم رو نمي داد يه دختر معمولي سبزه رو ولي با نمك ...
از طرز برخورد و حرف زدنش خوشم ميومد...مثل فاطمه نبود كه از سر بچگي هرچي از دهنش در بياد بگه .....
.......چيزي نزديك به 10 روز اونجا بودم ....وقتي كه برگشتم ..احساس مي كردم يه چيزي رو گم كردم..نمي دونستم علتش چيه....
ديگه اروم و قرار نداشتم ....دو ترم سپري شد.... كه به بهانه خوش اب و هوا بودن شهرستانشون با محمود دوباره راهي اونجا شدم ...وقتي ديدمش فهميدم ....تنها چيزي كه ارومم مي كنه ديدن زهراست ...اما اون بهم محل نمي داد...نه اينكه بهم بي احترامي كنه ..نه ....ولي بهم رو نمي داد این وسط فاطمه از امدن من خيلي خوشحال بود و بيشتر از گذشته باهام جور شده بود...
پدر و مادرشم باهام خوب بودن ....
وقتي رفتاري سرد زهرا رو ديدم فكر كردم شايد از من بدش مياد و حتي يه ذره هم دوسم نداره ... ....رومم نميشد به محمود چيزي بگم ..تصميم گرفتم اول با خودش حرف بزنم ..اگه دوسم داشت انوقت به محمود مي گم.....
انقدر بهم اعتماد داشتن كه هر وقت محمود نبود ازم مي خواستن بعضي كارارو براشون انجام بدم
زهرا زياد از خونه بيرون نمي رفت ....يه دختر اروم و سر به زير ....
به اينجاي حرفش كه رسيد عماد ساكت شد..انگار تصوير چهره دختر مورد علاقه اشو داشت تو ذهنش نقاشي مي كرد ...
كنارش رو تخت نشستم ....لبخند تلخي زد ...
صبح زود از خواب بيدار شدم...... مي دونستم بعد از نماز صبح ديگه نمي خوابه.... اينو از چراغ روشن اتاقش كه بعد از نماز صبح روشن بود فهميده بودم ....به پشت در اتاقش رسيدم ....يه برگه از لاي در انداختم تو اتاقش ...روش نوشته بودم ...
مي خوام باهات حرف بزنم ...تو حياط زير درخت توت منتظرتم...
بر خلاف خونشون كه كوچيك بود حياطشون خيلي بزرگ بود ..جايي رو كه گفته بودم تو اون تاريكي ديده نمي شد...10 دقيقه نشستم ولي اون هنوز نيومده بود ...
خواستم برگردم كه امد ..


قدرت نگاه كردن تو چشماشو نداشتم ....حرفي نمي زد ...خيلي دست دست كردم كه يه جور شروع كنم ....اما نتونستم .
هنوز نگام مي كرد .... فكر مي كردم دارم به محمود خيانت مي كنم ..يه پسربچه دانشجو كه عاشق شده بود و نمي دونست بايد چيكار كنه
با خودم گفتم ولش كن ..نبايد از اعتماد خانوادشون سوء استفاده كنم از كنارش رد شدم بدون اينكه حرفي بهش بزنم
زهرا- پس براي چي صدام كردي كه بيام اينجا
سر جام وايستادم نفسمو دادم بيرون
تمام قدرمو جمع كردم و برگشتم و دستشو گرفتم.... از كارم جا خورد اونا خانواده متعصبي بودن و رو اينجور مسائل خيلي حساس ...
دستشو فشار دادم ..رنگش پريده بود ....فقط تونستم بهش بگم دوست دارم ........و يه لبخند ..ديگه چيزي براي گفتن نداشتم ...حالا نوبت اون بود كه چيزي بگه ولي هنوز تو شوك بود....
انتظارم بي فايده بود...دستشو رها كردم و به طرف اتاقم رفتم ..اون هنوز تو تاريكي بود ....برگشتم به عقب نگاه كردم ....فقط دوتا چشمو مي ديدم كه داشتن منو نگاه مي كردن
فهميدم دوسم نداره و ديگه جاي من تو اون خونه نيست ...وسايلمو جمع كردم كه بعد از صبحونه برگردم ....
محمود و فاطمه هرچي اصرار كردن كه بمونم فايده اي نداشت ...
محمود كه ديد اصرار فايده ای نداره بهم گفت صبر كنم تا بره جايي و برگرده ....نمي خواستم چشم به چشم زهرا بشم ...ازش به خاطر كار ديشبم خجالت مي كشيدم ...
رفتم تو اتاقي كه منو محمود شبا اونجا مي خوابيديم ....
كسي داشت ميومد بالا با خودم گفتم لابد محموده بلند شدم كه برم بيرون .....كيفمو برداشتم ..
درو يهو باز كردم .....ولي حسابي جا خوردم زهرا بود ......چشمم خورد به دستش.... يه شاخه گل رز تو دستش بود ...
به چشاش نگاه كردم ..
سرش پايين بود ...با صداي لرزون و ارومي .....خيلي زود درو باز كردي كاش مي زاشت گلو مي نداختم تو اتاق ...تو كه منو پاك بي ابرو كردي
يه لحظه نفهميدم چي گفت ... عين خنگا بهش نگاه كردم ....
با لبخند بهم نگاه كرد ...گلو به طرفم گرفت ...اينم جواب ديشبت....طفلكي از خجالت حسابي قرمز كرده بود
تا خواستم گلو بگيرم گلو ول كرد و به طرف پايين دويد ....
از خوشحالي نمي دونستم چيكار كنم ....خم شدم گلو بردارم كه فاطمه رو ديدم ....با خشم بهم نگاه مي كرد...
خوشيم زايل شد ...اما از اينكه مي دونستم زهرا هم دوسم داره ....زود نگاه فاطمه رو فراموش كردم و خودمو انداختم تو اتاق ...
نمي خواستم از اعتماد خانوادشون سواستفاده كنم ...براي همين موضوعو رو با محمود در ميون گذاشتم كه اونم به يه جون كندني بود ....
وقتي فهميد كلي سر به سرم گذاشت و گفت با خانوادش حرف مي زنه ....بعد از اينكه برگشتم ...تحملمو از دست دادم و ازخوانواده ام خواستم كه برن براي خواستگاريش ..انقدر همه چيزي سريع اتفاق افتاد كه باور نمي شد .....
پدر و مادرش فقط مي گفتن يا بايد الان عروسي بگيري يا هيچي
منم كه دانشجو ..كاري هم نداشتم ...اونا زير بار نمي رفتن ....تو فاميلشون رسم نبود دختر عقد كرده كسي بمونه ..اينم از شانس من بود ....
محمود بلاخره راضيشون كرد كه تا درسم تموم بشه لا اقل يه صيغه محرميت بخونن تا بتونم راحت خونشون برم و بيام....تا اون موقعه هم درسمو تموم كنم و يه كار درست و حسابي پيدا كنم ..
براي من همينم غنيمتي بود ...
فاطمه ديگه مثل سابق با هام نبود تازه پرخاشگر تر هم شده بود..سن و سالي نداشت يه دختره 16 ساله ..منم همه ي حرفاشو مي ذاشتم پاي بچگيش ...
ديگه كارم شده بود تعطيلات برم اونجا ....تا جايي كه صداي خانواده ام در امد چرا نمياي خونه...
فقط يه ترم مونده بود ..تو این مدت تونسته بودم يه جا كار نيمه وقت پيدا كنم ....
این اخرين تعطيلاتي بود كه مي رفتم وبعد از اون مراسم عروسي و راحت شدن منو زهرا
انقدر حساس بودن كه حتي نمي ذاشتن با هم بيرون بريم....چند بار هم به كمك محمود قايمكي با زهرا بيرون رفتيم .....اما هر بار فاطمه كاري مي كرد كه رفتنمون زهر مي شد ......محمود يه ترم زودتر از من درسشو تموم كرد .... چون كار مي كردم نمي تونستم زياد واحد بردارم ..براي همين دير تر از اون درسمو تموم كردم .....كه اون اتفاق افتاد.....


با خوشحالي كوچه پس كوچه ها رو رد مي كردم ....وقتي رسيدم جلوي در خونشون نزديك بود قلب از حركت وايسته ....تمام درو ديوارو خونشونو سياه زده بودن ...ترس وجودمو گرفت ....با قدماي شل وارد حياط شدم ....لبام از ترس رنگي نداشتن ...محمود تا منو ديد زد رو سرش و دادش رفت رو هوا ....از توي اتاق صداي داد فاطمه مي يومد ... ...داشتم ديونه مي شدم ......
عماد- محمود چي شده
؟
محمود با چشاي به خون نشستش بهم نگاه كرد ...
و بلند زد زير گريه ....
چيزي به در امدن اشكام نمونده بود ....جرات صدا كردن زهرا رو نداشتم ....
عماد- زهرا كجاست؟
كه باز زد رو سرش ...
محمود- زهرات رفت عماد ديگه زهرا نيست .... بدبخت شدم ..ديگه نه زهرا هست نه بابا و مامانم
عماد- يعني چي ؟زهرا كجا رفته ؟
دوباره صداي شيونه فاطمه از توي اتاق امد ...از پشت پنجره منو ديد با پاهاي برهنه دويد سمت من ...با مشت مي كوبيد رو سينه ام ...
فاطمه - تو كشتيش...... تو نامرد ....
گريه مي كردم و نمي تونستم حرفاشو هضم كنم ...
از همه جا بي خبر بودم ...... تازه داشتم مقصر هم ميشدم ..زنا جلوشو گرفتن ...
فاطمه - راحت شدي مرد ...خيالت راحت شد ..
دنيا رو سرم خراب شد....ديگه چيزي نمي شنيدم .....وقتي خودمو پيدا كردم كه بالا سر قبرش وايستاده بودم .....
مثل اينكه مي خواستن برن براي خريد كمي از جهازش ...سه نفري تو جاده با ماشينشون با يه كاميون كه راننده اش خواب الود بوده تصادف مي كنن...هر سه تاشون در جا تموم كرده بودن ....
بعد از اون ماجرا فاطمه همش مي گفت تقصيره تو....اگه انقدر عجله نداشتي كه زود عروسي بگيري اونا براي خريد اون جهاز نفرين شده نمي رفتن.... الانم هر سه تاشون زنده بودن ....
تا يه مدت تو حال خودم نبودم ......درسم تموم شد...ديگه سراغشون نرفتم ...مي دونستم بازم فاطمه با حرفاش اتيشم مي زنه ...فقط گاهي تلفني با محمود در تماس بودم....
ماهي يه بار هم مي رفتم سر قبرزهرا .......
يه بار كه مثل هميشه رفته بودم ....داشتم با گلاب قبرشو مي شستم كه يكي بالاي سرم وايستاد..سرمو بالا اوردم فاطمه بود....
هر وقت این دخترو مي ديدم ..داغ دلم تازه مي شد..اماده بودم كه باز دهن باز كن و بدو بيراه نثارم كنه
فاطمه- چرا ديگه پيش ما نمياي
جا خوردم ...
فاطمه- اون موقعه داغ بودم ...سه نفرو از دست داده بودم...دنبال مقصر مي گشتم ....فقط زورم به تو رسيد ....تو هم كه چيزي نمي گفتي .... حرفامو به دل گرفتي كه ديگه نيومدي ....؟
فاطمه- مي دونم تو بيشتر از من زهرا رو دوست داشتي ....
من و محمود كه ديگه كسي رو نداريم ....چرا پيش ما نمياي .....؟
عماد- براي چي بيام ...كه داغ دلتونو تازه كنم ....
فاطمه- نه ما دوست داريم ...بازم بيا .... تو منو ياد زهرا مي ندازي....
به چشماش نگاه كردم ....هر چيزي رو از توش مي خوندم به جز حرفايي كه مي زد.... ...
مي خواستم برگردم اما ديدم ناراحت ميشه .....باهاش رفتم خونه اشون ..محمود تو همون شهر خودشون كار پيدا كرده بود و كار مي كرد..وقتي امديم خونه غروب شده بود ......اونم از سر كار برگشته بود ...از ديدنم كنار فاطمه اول تعجب كرد...ولي بعدش از امدنم كلي خوشحال شد....
....
فاطمه مثل سابق دور و برم مي چرخيد و باهام حرف مي زد ....انقدر كه ديگه به محمود هم مجال نمي داد....
.....
همون شب گفت از رشته منو محمود خوشش مياد و مي خواد مثل ما همون رشته رو بخونه ..منم تشويقش كردم كه اگه علاقه داره حتما بره دنبالش ... چشماش برق خاصي مي زد....


چند بار ديگه هم رفتم پيششون ...
بازم شده بوديم مثل سابق ......حتي از بودن تو اونجا لذت مي بردم ...بيشتر جاهاي خونه منو ياد زهرا مي نداخت ...
فاطمه شيطونتر از قبل شده بود و سر به سرم مي زاشت ...منم از روي حس داشتن يه خواهر كوچيكتر هر وقت مي رفتم خونشون براش يه چيزي مي گرفتم ....
يه بار كه رفتم خونشون .....براش يه پالتو گرفتم ...زمستون بود ....انقدر ذوق كرد كه اگه دست خودش بود مي پريد تو بغلمم....
حرفاش و كارش برام بچگانه بود.. جدي نمي گرفتم چي ميگه ..... اصلا شبيه زهرا نبود نه اخلاش نه چهر ه اش ...
يه روز صبح كه از خواب بيدار شدم.... محمود رفته بود سر كار.... منم انقدر خسته بودم كه تا اون موقعه خوابيده بودم ...
رفتم پايين .. صداشون كردم ..فقط صداي فاطمه امد ...
فاطمه- بيا اينجا من تو اتاقمم
در اتاقشو باز كردم ....يه لحظه رنگم پريد ....موهاشو باز كرده.... اخه هيچ وقت جلوي من بدون روسري نمي يومد ...پشت ميز نشسته بود مثلا درس مي خوند.... حسابي به خودش رسيده بود....
سرمو انداختم پايين ...داشتم درو مي بستم
فاطمه- چي شد؟.... كجا مي ري ؟
عماد- مي رم بيرون ..
فاطمه- مگه صبحونه نمي خوري ؟
عماد- نه
فاطمه- ولي من برات صبحونه اماده كردم ...
حالم بد شده بود ....
چيزي نگفتم رفتم تو هال نشستم...
لباسايي پوشيده بود كه براي اولين بار مي ديدم بپوشه ..يه تاپ قرمز چسبون با يه شلوار جين ...موهاشم باز كرده بود...مثل اينكه داره جلوي برادرش راه مي ره كه انقدر راحت بود...
فاطمه- بيا اشپزخونه..
هنوز تو جام مثل ميخ وصل بودم ..
فاطمه- نمياي ...؟
با شرم رفتم پشت ميز نشستم .....
فاطمه- منم نخوردم تا تو بياي...
از تو داغ بودم ..انگار از سر روم بخار پا مي شد ...
حالا كه 18 سالش شده بود نسب به قبل تغيير كرده بود ..اون دختر بچه كوچيك نبود كه سر به سرش مي زاشتم ...وقتي قهر مي كرد از شوخياي من محمود ...لپشو مي كشيدم ...
نه ديگه اون نبود ....
ازش بدم امده بود ....
هي پا مي شد ويه چيزي مي يورد ..چايي رو كه جلوم گذاشت چرخيد بره يه چيز ديگه بياره ...كه موهاي بلندش به صورتم خورد ...
دلم يه جوري شد ...
مي دونستم چند دقيقه ديگه تو اون خونه بمونه....ممكنه هر اتفاقي بيفته ....از جام بلند شدم ...به طرف در حياط رفتم
فاطمه- عماد
جوابشو ندادم... دنبالم مي دويد...
بهش نگاه نمي كردم .....اما هي صدام مي كرد ...به در كه رسيدم دستمو گرفت ...
فاطمه- توروخدا نرو
عماد- فاطمه تو روجون زهرا با من اينكارو نكن ...
فاطمه- عماد من دوست دارم ....از همون روز اولي كه امدي دوست داشتم ....اما تو فقط زهرا رو ديدي....ببين منم مثل زهرا برات قشنگ كردم ....
چشمامو بسته بودم بهش نگاه نمي كردم ...چشماتو باز كن......ببين من چي از اون كم دارم...مگه بهش نمي گفتي از موي بلند خوشت مياد...
من به عشق تو ....توي این دو سال موهامو بلند كردم ...
عماد منو نگاه كن ...من دوست دارم .....
دستمو از دستش در اوردم ....خجالت بكش فاطمه ..از روي پدر و مادرت خجالت بكش ...
فاطمه- چرا منو دوست نداري ....
درو باز كردم ....فاطمه به طرف باغچه رفت و يه تيكه شيشه شكسته رو برداشت و صدام كرد...
فاطمه- عماد..اگه بري بيرون من خودمو مي كشم ...
شيشه رو رگ دستش گذاشت
عماد- فاطمه این بچه بازيا چيه كه داري از خودت در مياري...
فاطمه- بگو....... بگو تو هم منو دوست داري ...
فكر كردم جرات نداره و داره ادا در مياره ...
عماد- - خيلي بچه ای
فاطمه- من بچه نيستم ...شيشه رو رگش كشيد...
باورم نميشد انقدر احمق باشه
هنوز شيشه تو گوشت دستش بود و خون از دستش مي چكيد


باور كردني بود.... این دختر ديونه شده بود و براي رسيدن به خواسته اش دست به هر كاري مي زد....
تا به خودم بيام از حال رفت و افتاد گوشه حياط ..
به طرفش دويدم از روي زمين برداشتمش و بردمش خونه ...اون موقعه ماشين نداشتم ..مانتو تنش كردم و يه شالم انداختم رو سرش ...ديگه جون نداشت راه بره ...
مونده بودم به محمود زنگ بزنم يا نه ....
هر لحظه رنگش زرد تر ميشد دستشو بد بريده بود...بغلش كردم و با حالت دو خودم سر خيابون رسوندم ....اولين ماشيني كه امد جلوش پريدم .......ماشين نگه داشت ...خواستم بذارمش صندلي عقب ولي بهم چسبيد ..با صداي خفيف و كم جوني .
فاطمه- بذار تو بغلت بمونم ....
همونطور كه تو بغلم بود صندلي عقب نشستم ...
راننده با ديدن پيرهن خوني من و وضع فاطمه ترسيده بود...... نمي دونست بايد چيكار كنه
عماد- اقا برو نمي بيني حالش بده ...
در كمترين زمان به بيمارستان رسوندمش ...تو اون لحظه ها هم نمي خواست دستمو ول كنه ....تا اخرين لحظه كه به هوش بود دستمو محكم تو دستش گرفته بود....

وقتي بردنش وقت كردم به محمود زنگ بزنم ...سراسيمه خودشو به بيمارستان رسوند...
از دور ديدمش ...ترسيدم بگم به خاطر من اينكارو كرده ....و به دروغ بهش گفتم مي خواسته شيشه مربا رو باز كنه كه يهو با شيشه ميفته زمين و شيشه دستشو مي بره .....
انقدر هول كرده بود كه حرفمو باور كرد....
به بهانه عوض كردن لباس رفتم خونه ........شيشه مربا برداشتم .. كنار ميز طوري شكستمش كه حرفم راست به نظر برسه.... انقدر خون تو حياط ريخته بود كه از خوناش استفاده كردم و كمي ريختم رو شيشه ..حياطم شستم كه اثري از خون نمونه ...
لباسمو عوض كردم ...به بيمارستان برگشتم ...
اورده بودنش به بخش .....چندتا بخيه به دستش زده بودن هنوز رنگش زرد بود....
سعي كردم محمودو اروم كنم.... بيچاره ترسيده بود این يكي رو هم از دست بده ...
با هزار ترفند راضيش كردم بره خونه.... كمي استراحت كنه تا وقتي كه فاطمه به هوش مياد چيزي نفهمه...
دو ساعت بعد به هوش امد...كنارش بودم ..تا منو ديد لبخند زد ...
باز دستمو گرفت ........حالش بد بود گذاشتم هر كاري مي خواد بكنه ....براي همين دستمو از دستش در نيوردم ....
فاطمه - تو دوسم داري كه منو زود اوردي اينجا مگه نه
با ناراحتي سرمو تكون دادم ...
فاطمه- منم خيلي دوست دارم ...تو هم بگو دوسم داري
این جمله تو دهنم نمي چرخيد ...اره دارم ...
عماد- ...به محمود گفتم كه با شيشه مربا دستت بريده ...تو هم همينو بهش بگو ....
با خنده گفت باشه ....
عماد- من برم بيرون الان ميام ....
دستمو كشيد ...دوسم داري ديگه؟
تو چشماش نتونستم نگاه كنم در حالي كه به در كمد نگاه مي كردم ...
عماد- اره ....دوست دارم
دستمو ول كرد ..... من امدم بيرون ...
رفتم حياط پشتي بيمارستان...... تا مي تونستم به حال بدبختم گريه كردم ..... نمي دونستم با فاطمه بايد چيكار كنم ...
بعد از زهرا به فكر اينكه بخوام با كسي ازدواج كنم نبودم ..يعني حالا حالا ها نبودم ..كسي رو هم نديده بودم كه باعث تغيير نظرم بشه ....
به دختري 18 ساله به دروغ گفتم دوسش دارم ....و افتاده بودم تو مخمصه ....روز بعدش با محمود اورديمش خونه ...به بهانه اينكه كلي كارم عقب افتاده دارم برگشتم ...از این طرفم خانواده ام اصرار داشتن زود ازدواج كنم ...كه غم از دست دادن زهرا رو فراموش كنم
تو شركتي كه كار مي كردم حسابي ترقي كردم ....تونستم اول يه خونه اجاره كنم بعدم به مرور يه ماشين گرفتم ...اين خونه رو هم چند ماهي ميشه اجاره كردم ...
اينطوري خودمو از خانواده دور كردم كه دست از سرم بردارن ...
ديگه فقط تلفني با محمود در تماس بودم ....
چندباري هم فاطمه زنگ زد ...خيلي راحت ابراز علاقه مي كرد ..اما من نمي تونستم ..فقطم گله مي كرد كه چرا نمي رم پيششون ومنم بهانه پشت بهانه ....
كنكور داد ......همون رشته من قبول شد.... البته تو شهر خودشون ...
اخرين تماسش ....همين يه ماه پيش بود...... گفت چرا نمي رم خواستگاريش .....بازم تهديد كرد كه اگه نرم به محمود مي گه من ازش خواستگاري كردم و به محمود چيزي نگفتم ...
ديگه طاقتمو از دست دادم و بهش گفتم ..
عماد- تو مجبورم كردي اون حرفو بزنم ....وگرنه بين من و تو چيزي نبوده.... لااقل از طرف من نبوده .....دست از سرم بردار.....
فاطمه - تو به من قول دادي..
عماد- من به تو قولي ندادم ......چيزي رو گفتم كه اون زما ن ارومت مي كرد همين ....و گوشي رو قطع كردم
بعد از اونم به تماساش ديگه جواب نمي دادم .....
تا اينكه امروز امدن ... اون همه چيزيو به برادرش گفته البته چيزايي كه دوست داشته بگه رو بهش گفته.... وقتيم فهميد من با توازدواج كردم ....اون رفتارو از خودش نشون داد....
قصدم از این سفر فقط دور شدن از همه ي این حرفا و حوادث بود اما ....بهم نگاه كرد ......اما


برگشت طرفم ...لب باز كرد ....كه گوشيش زنگ خورد(اي بتركي گوشي جاي حساس گند زدي به تمام احساسات عماد )....
با بي حوصلگي جواب داد....
عماد- بله
...............
عماد- سلام
.....
عماد- چي شده محمود ؟
از جاش تكون خورد
...تو الان كجايي؟
...................
اره اره مي دونم كجاست
.....................
من الان خودمو مي رسونم
...........................
عماد سريع بلند شد...
از كمد لباساش بارونيشو برداشت ...
عماد- من تا اخر شب بر مي گردم...
- چي شده ...
عماد- امدم بهت مي گم ...
سوئيچو از روي ميز برداشت و از خونه زد بيرون ...
...به عكس رو ميز دوباره نگاه كردم
فكر نمي كردم تو زندگي عماد كسي بوده باشه ..... عماد رفته بود .و من تنها تو مشتي از خاطرات گذشته داشتم دست و پا مي زدم........
محمود چي بهش گفت ...براي چي عماد رفت پيش اونا
چرا انقدر هول كرد ه بود
رو زمين نشستم و با نارحتي بقيه برگه ها رو از روي زمينو جمع كردم...... اتاقشو كمي مرتب كردم ....
تا دير وقت منتظر عماد بودم ..ولي نيومد....
نزديك ساعت 12..... زنگ زد...
سريع جواب ندادم..... بعد از 4بار زنگ زدن برداشتم
- سلام
عماد-خواب بودي ببخش..... فقط زنگ زدم بگم من امشب نمي تونم بيام ...
- نمي خواستم فكر كنه منتظرشم ....از اينكه پيش اونا بود داشتم اتيش مي گرفتم .....با صداي طلب كارانه اي ....پس فردا رو چيكار مي كني ؟
عماد- تو با بچه ها برو من خودم ميام .....من خودمو تا فرداشب مي رسونم
فاطمه - عماد كجايي؟
صداي فاطمه رو از پشت تلفن تشخيص دادم ......
عماد- بايد برم خداحافظ
صداي ممتدد بوق اشغال ....اشفتگي درونم بيشتر كرد
با ناراحتي و عصبانيت گوشي رو پرت كردم يه طرف ....اون داره با اونا خوش مي گذرونه ..اونوقت من احمق اينجا نشستم و منتظرم كه بياد ...
...اون بي همه چيز ......دنبال بهانه بود كه از خونه بره بيرون...
از خودم بدم امد.......حالا كه اهوي مغرور داشت تسليم مي شد و فكر مي كرد كسي هست كه مي تونه دوسش داشته باشه....... رفته.... پي عشق قديميش..
چقدر من بي ارزشم.......چه اسون خودمو خراب كردم.......تو كه گفتي اونو دوست نداري پس براي چي رفتي سراغشون.....حتما برات خيلي عزيز بوده كه رفتي .
.....
خوابم نمي يومد....اينكه الان با فاطمه است و با اونا خوشه حالمو بد مي كرد ....
بدبخت نفهم و ساده لوح .... عماد هيچ وقت نمي تونه از خاطرات گذشته اش جدا بشه......اون خواهر زهراست .......
.از اينكه قبول كرده بودم بيام خونش ...بيزار شدم....اما بايد تا صبح صبر مي كردم
سكوت خونه ديونم مي كرد ......ضبط كنار تختو روشن كردم ....
صداي شجريان بود.....اهنگ شيدا شدم ..(اهنگ قشنگيه توصيه مي كنم يه بارو گوش كنيد ...اخه چقدر اهنگاي شش و هشتي گوش مي كنيد .......نيلا...باز تو نظرتو قالب كردي ...شما ببخشيدش بچه ها زيادي جو گيره......خودت جوگيري )
به وسايل اتاق نگاه كردم .....مي خواستم بهش فكر نكنم ...بايد خودمو سرگرم مي كردم .....به طرف .در كمد ديواري رفتم....درشو باز كردم .... ....به جز يه دست ملافه و حوله چيز ديگه ای نبود ........
كمدو ول كردم ...رفتم اولين كشوي ميز توالت و كشيدم بيرون .......
هجوم افكار منفي و ناراحت كنند ه ....ذهنمو درگير كرده بود .....تا باز كردم جعبه سرويس طلا رو ديدم ...
برداشتمش ...... درشو باز كردم .....به سرويس نگاه كردم.....گردنبندو برداشتم .... روبه روي اينه وايستادم و جلوي گردنم گرفتمش .....
- ازت بدم مياد .....نامرد ..كثافت ....
با نفرت گردنبندو كوبيدم به اينه .... با ضربه شديد من اينه ترك خورد ولي نشكست ....
ياد حلقه افتادم....هرچي گشتم پيداش نكردم ....تمام كشوها رو كشيدم بيرون ولي نبود...
همه ي لباسا رو ريختم بيرون اما اثري از حلقه نبود...

باز به طرف كمد دويدم كشوهاي اونجا رو گشتم....... مثل ديونه ها به اتاقش رفتم..... تمام.وسايلشو بهم ريختم اما اونجا هم نبودم ...صداي اهنگ رو اعصابم بود .....
عكس روي ميز بهم مي خنديد...و مي گفت خاك بر سرت راحت خودتو فروختي ....تو يه مهره سوختيه
حلقه اشك چشماي درشتمو احاطه كرد...........نه تو گريه نمي كني ..... تو براي يه احمق گريه نمي كني ....
تمام كابيناتو رو باز كردم ...نمي دونستم دنبال چي مي گشتم ..فقط مي خواستم يه چيزي پيدا كنم .....كه به خودم ثابت كنم اون دوسم داره ....
.انقدر بهم ريخته بودم.... كه تمام ظرفاي يكي از كابينتارو كف اشپزخونه ريختم ..... از صداي شكستنشون خودم وحشت كردم ....
به نفس زدن افتاده بودم ....كشوي يكي از كابيناتو رو باز كردم ....چندتا چاقو بزگ و كوچيك .... يكيشو برداشتم...
من بميرم بهتره از اينكه تو اين خفت زندگي كنم .....لبه چاقو رو گذاشتم رو دست .. درياي اشكي بود كه تو چشام موج مي زد ...
نه جرات اينم ندارم..فاطمه جراتش از تو بيشتر بود براي همين اونو دوست داره
چاقو رو پرت كردم گوشه اشپزخونه ....ساعت نگاه كردم....
نمي تونستم تو این خونه بمونم.....
اون از من بدش مياد.....اره بدش مياد ..... از يه دختره نق نقو بدش مي ياد ......كه بالاتر از دماغش نمي تونه كسي رو ببينه .......ساك و وسايلمو برداشتم .......
تا از این خونه برم .....درو باز كردم...
اهو كجا مي خواي بري كجا رو داري كه بري .....درو اروم بستم ...... در حالي كه به ديوار تكيه داده بودم سر خوردم به طرف پايين و رو زمين نشستم ..
سرمو گذاشتم رو زانوهام و گريه كردم .....
صداي شجريان تو اون لحظه ها به روحم چنگ مي نداخت ......
به ياد مادرو برادرم افتادم...حالا چطور بايد بهشون مي گفتم من عقد كرده مردي هستم كه دوسم نداره ....
انقدر گريه كردم كه به خواب رفتم ..نزديكاي صبح چشم باز كردم ..گردنم درد گرفته بود...همونجا كنار در تا صبح سر كرده بودم ....چشمام باد كرده بودو مي سوخت ....


به خونه ای كه ديشب بهمش ريخته بودم نگاه كردم .....
اروم زمزمه كردم.....تو دوسم نداشتي ......
اينكه فاطمه بخواد بياد تو این خونه .......تنمو لرزوند...نه ديگه بهش فكر نمي كنم ....
درو باز كردو به طرف اسانسوررفتم ......
به اينه تو اسانسور تكيه دادم ...............بازم مي خواستم گريه كنم
بي شعور براي كي مي خواي گريه كني ..براي كسي كه دنبال يه نفره ديگه است ....
دستامو گذاشتم رو بيني و دهنم .....تاگريه نكنم و نفسمو نگه داشتم ....
اولين باري بود كه با چهره ای اشفته و بهم ريخته به شركت مي رفتم ....قرار بود از جلوي شركت با بچه ها كه چيزي نزديك به 20 نفر مي شدن با اتوبوس حركت كنيم ...
همه از ديدنم تو اون حال تعجب كردن ...
خسته بودم و ناي حرف زدن نداشتم ....
رفتم رو روي اخرين صندلي اتوبوس نشستم.......... سرمو تكيه دادم به شيشه ....... چشماي تب دارمو رو هم گذاشتم تا هم مسافت كم بشه ..... هم بخوابم ....
چيزي از حركت نگذشته بودكه صداي زنگ گوشيم از داخل كيف شنيده شد ...
به شماره نگاه كردم ....
اسم تماس گيرنده رو صفحه نمايش مدام صدام مي كرد........
عماد...عماد...عماد.....
- نه مهندس ديگه خرت نمي شم ..برو به عشق گذشته ات برسه ....
رد تماس زدم و گوشي رو خاموش كردم ...
دوباره سرمو به شيشه تكيه دادم .....و به بيرون نگاه كردم ..........
خانوم مهندس ...خانوم مهندس
...
به مهندس ازاد كه بالاي سرم وايستاده بود نگاه كردم ....
بله ..تا منو ديد تعجب كرد ....با اون قيافه ای كه براي خودم ساخته بودم ..بهترين عكس والعملو از خودش نشون داد ه بود .....
اروم به طوري كه بقيه نشون ..مشكلي پيش امده؟
با حركت سر ....نه
مهندس ازاد - گوشيتون خاموشه ...؟
عماد هرچي بهتون زنگ مي زنه ميگه خاموشه .....نگرانتون شده بود...براي همين با من تماس گرفت ...ديدم خوابيد .....نذاشت بيدارتون كنم .... يه تماس باهاش بگيريد ...انگار نگرانتون بود ....
چيزي نگفتم ....
گفت تا شب خودشو مي رسونه .....
منتظر بود حرفي بزنم ...اما من فقط نگاش مي كردم ...
مهندس ازاد - چيزي نمي خوايد براتون بيارم ....
سرمو به طرف شيشه گرفتم....نه ممنون....
هنوز مي خواست حرف بزنه ....اما من رومو ازش گرفته بودم كه بره ...و اون رفت ....
ساعت 2 3 بود كه رسيديم....
مارو به هتلي بردن كه از هر جهت كامل و عالي بود...وقتي كه كليد اتاقا رو دادن متوجه شدم منو عماد هم اتاقيم ..يادم رفته بودم همه مي دونن من و اون زن و شوهريم ...وسايل من زياد نبود ....همه با اسانسور بالا مي رفتن اما من پله رو ترجيح دادم ....
اروم مثل این بخت برگشته هاي شوهر مرده از پله ها بالا رفتم .....كه احساس كردم دستم سبك شد...بر گشتم ازاد كيفمو از دستم گرفته بود .....
-خودم مي برمش ....
مهندس ازاد - بزاريد كمكتون كنم.....با عماد تماس گرفتيد ...
خانوم مهندس ببخشيد فضولي مي كنم ..اتفاقي افتاده .....تا حالا شمارو اينطوري نديده بودم ....
-نه مهندس مشكلي نيست ......ممنون خبر مهندس ناصري رو اورديد... ديگه نيازي به كمك و مساعدتتون نيست..... كيفمو از دستش گرفتم و به طرف بالا حركت حردم
تمام لباسام چروك شده بود ....موهام نا منظم ريخته بود بيرون ....
لباسامو عوض كردم .............انقدر از ديشب تو محيط بسته بودم كه مي خواستم يه مدت تو فضاي ازاد راحت فقط نفس بكشم ....
رفتم كه از اتاق برم بيرون ولي صورتمو تو اينه ديدم ..در دستشويي رو باز كردم ....شير اب سرد تا اخر باز كردم ....و چند مشت اب به صورتم زدم
از جلوي هتل ......دريا رو ديدم كه تو این زمستوني مثل من بي تابي مي كرد...
مسافراي هتل اكثرا كنار دريا بودن ....دلم مي خواست يه جاي خلوت برم .....از هتل فاصله گرفتم ........ كنار ساحل راه مي رفتم .....و به موجايي كه مثل موهاي من پريشون شده بودن و هركدوم يه سازي مي زدن نگاه مي كردم ....
گوشيمو از جيبم در اوردم اول به مادر يه زنگ زدم كه از نگراني در بياد ...
بعدم به احمد ....
دلم براي دوتاشون تنگ شده بود ....چطور تونسته بودم باهاشون اينكارو كنم..اگه مامان بفهمه دق مي كنه......احمد ديگه نمي تونه سرشو بالا بياره .....
.وقتي كه .برگردم همه چيزو بهتون مي گم ...اميدوارم كه دختر بي ابروتونو ببخشيد .....
ناهار نخورده بودم اما گشنمم نبود ....روي تخت سنگي نشستم ..... به دريا نگاه كردم ....
.سرما و بادي كه از طرف دريا مي يومد باعث شده بود .نوك انگشتام سر بشه ....
به دهنم نزديكشون كردم و ها كردم .....
دلم براش تنگ شده بود.....اهو بي خيال ...دل تنگيت براي چيه ؟
این ادامه همون بازيه ....اون به عشقش مي رسه و تو هم به ارزوت ........
ياد صدا كردنش افتادم ..هر وقت مي گفت اهو به چشمام نگاه مي كرد .....از اهو گفتنش خوشم ميومد ....
دستامو حلقه كردم دو زانوهام ...سرمو گذاشتم رو بازوم .......چشمامو بستم ..به صداي دريا گوش كردم .....دوست داشتم زمان متوقف بشه و هيچ چيز ديگه ای تو دنيا رخ نده .....نمي دونم چقدر تو اون حالت بودم
كه گوشيم صداش در امد..
شماره ناشناس ....
بدون حرفي گذاشتم كنار گوشم
خانوم مهندس
ازاد بود
بله
شما كجائيد همه نگرانتون شديم ؟
نزديك هتلم ...مهندس ....
مي دونيد ساعت چنده؟
....به ساعتم نگاه كردم ....شب شده بود ....
- الان ميام مهندس ....
..از روي تخته سنگ بلند شدم.......به هتل كه رسيدم متوجه شدم انقدر دير امدم كه همه شامشونو خوردن.....


- لطفا كليد اتاق 313 رو بديد (نيلا شماره بهتر از اين نبود...نه چون من با اين شماره خاطره ها دارم .....)
خانوم همسرتون گرفتن ...
-همسرم؟
بله نزديك نيم ساعت پيش بود
پس امده .......چطور دلش امده از فاطمه دل بكنه ....
به پشت در كه رسيدم در نيمه باز بود....
با احتياط رفتم تو اتاق ...
صداي اب ميومد ....
فهميدم رفته دوش بگيره.... وسايلشو رو تخت گذاشته بود .....بوي ادكلنش تمام اتاقو پر كرده بود .....
چشمم به كيفش افتاد.......حسي قلقلكم مي داد تا ببينم حلقه اونجاست يا نه ...
به در حموم نگاه كردم ....هنوز صداي اب ميومد....
به سمت كيف كه گوشه تخت بود خيز برداشتم ...رو شكم بودم ..يكي از زيپاشو باز كردم و شروع كردم به گشتن ...
جيباي ديگه رو هم نگاه كردم ....نبود فقط يه جيب ديگه بود ....
عماد- اونجا رو نگاه نكن.... اونجا چيزاي بد بده...
بذار كمكت كنم ..دست برد طرف كيف ...
عماد- يه خمير دندون و مسواك ....خوب اينجا چي داره..... اوه ....يه بسته قرص سرما خوردگي .... به جان خودم نباشه به جان تو به زور از گمرك ردشون كردم ...
عماد- خوب ديگه اينجا چيه داره ....واي نگاه نكن اينجا لباس زيره .....
دستام خشك شد ....با ترس سرمو به طرف چپ بر گردونم ..با خنده بهم نگاه مي كرد ....
مثل من رو تخت دراز كشيده بود ... و بهم نگاه مي كرد ....
-من ..من
عماد- تو چي ؟....اهو چرا مي ترسي خوب نگاه كن ..تو زنمي ....براي چي قايمكي ....
- كي امدي؟
عماد- يه نيم ساعتي ميشه ....چرا جواب تلفنامو نمي دادي ....
يه دفعه ياد فاطمه افتادم و از جام بلند شدم و پشتمو بهش كردم ...سريع پريد كنارم و چار زانو نشست...
عماد- بي انصاف خونه رو چرا اونطوري كردي ....يه لحظه فكر كردم اشتباه امدم ...
بازم چرخيدم و پشتمو كردم بهش ..اخم كردم ...
اونم بي حيا تر از هر وقت ديگه پريد این طرف ...
عماد- اهو بازيه جديده .....خيلي باحاله ها ..فقط يكم نامردي داره ...تو اصلا تكون نمي خوري ..همش من هي بايد بالا و پايين بپرم .....
خندم گرفت ..دوباره برگشتم يه طرف ديگه ....
عماد- نه داره خيلي بهت خوش مي گذره ...از پشت دستاشو انداخت دورم و محكم نگهم داشت ..حالا باز بچرخ.........ببينم مي توني
-ولم كن
عماد- نچ
با اكراه خودمو ازش جدا كردم و طرف ديگه تخت نشستم ...
عماد- ببين بازيت يه جوريه كه همش خودت خوشت مياد... ولي بازي من از اوناست كه دو طرف خوششون مياد...
هنوز مثلا اخم كرده بودم كه شونه هامو گرفت و به طرف خودش كشيد ..يه دفعه افتادم رو تخت ...
از تو چشاش شرارت و شيطوني مي باريد ...جلدي از جام بلند شدم ....امدم پايين ...
-به من دست زدي نزديا...
عماد- اهو بازيه ...خيلي با حاله ها ....
-من از این بازيا خوشم نمياد
عماد- يه بار بازي كني خوشت مياد ...
-ناصري اذيت نكن
عماد- واي من هنوز ناصريم ...باشه نرو عقب ديگه بازي نمي كنيم ...مي گم نرو عقب الان گلدون پشت سر ت مي فته ..
.برگشتم گلدونو ببينم كه با خنده از روي تخت پريد طرفم...... منم با جيغ به يه طرف ديگه اتاق دويدم ....
عماد- اهو بزار يكم بازي كنيم ...
-عماد به من دست نزن ...
دستاشو مثلا مثل هيولاها برد بالا...
عماد- نميشه ..بايد بازي رو بهت ياد بدم ...باز به طرف دويد منم شروع كردم به دويدن.... حالا كي بدو كي ندو........ از روي يكي از مبلا رفتم بالا و پريدم پايين... ولي اون از روش پريد
عماد- وايستا
-ولم كن عماد......................
عماد- اهو مگه دستم بهت نرسه
خندم گرفته بود سه بار دور اتاق دويدم... به تخت رسيدم خواستم از روش رد بشم ..كه ازپشت هولم داد و افتادم رو تخت ...
عماد- حالا در مي ري ..
- عماد ولم كن ...
عماد- عمرا ولت كنم ...شروع كرد به قلقلك دادنم ...
- واي عماد نكن ..
.بلند مي خنديد ...اذيت مي كرد ...با دست هي پسش مي زدم ولي اون سمجتر بود و هي قلقلك مي داد
حالا روم بود ...
-.توروخدا من قلقلكيم ......
عماد- اي جان پس ديگه ولت نمي كنم ....
- عمادددددددد
هولش دادم افتاد كنار ....خواستم در برم از پشت منو گرفت و رو خودش انداخت ...
-واي ...
زود چرخيد و من افتادم زيرش ...چهار دست و پا امد روم ....... سرش خيلي بهم نزديك بود..چون تازه از حموم امده بود موهاش خيس بود و رو پيشونيش ريخته بود
با دستش موهاي منو كه رو صورتم ريخته بود زد كنار...
عماد- تو كه زورت نمي رسه چرا لج مي كني؟ ...
-توروخدا قلقلكم نده
حرفي نزدو بهم خيره شد...از نگاه كردنش گرم شدم ...سرشو هي نزديكتر مي كرد ....انقدر نزديك كرده بود كه گرماي لباشو با لبام احساس مي كردم ...صداي نفساي خودمو واونو مي شنيدم ....
چشماشو بست و خواست سرشو بياره پايين كه در اتاقو زدن دوتامون دومتر پريدم .هوا .......
عماد با ناراحتي نفسشو داد بيرون و از رو بلند شد....
منم زودي خودمو جمع جور كردم ...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 107
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 142
  • بازدید ماه : 357
  • بازدید سال : 857
  • بازدید کلی : 43,307
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید