loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 82 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

به طرف در رفتم و دستگیره رو چرخوندم. صدای شهاب بلند شد: حالا قهر نکن. هیچی بابا قرار شد بریم خواستگاری ، ولی احتمالاً مراسم نامزدی و بله برون می افته برای وقتی که عزیز و آقا جون و خاله شعله از شیراز بیان، اونهم که معلوم نیست کی میشه.
با خنده گفتم: نترس به همین زودی ها میان. قراره مامان اینا برن شیراز و هفته دوم عید با عزیز و خاله برگردن.
صورت شهاب پر از خنده شد: راست میگی؟
دررا باز کردم: دیگه خوابم میاد.
صدای خنده شهاب را شنیدم. چقدر برایش خوشحال بودم.آن شب تا ساعتها پشت پنجره ایستادم و به حیاط که در تاریکی فرو رفته بود خیره شدم و به آزاده و شروین فکر می کردم که تا چند وقت دیگه پدر و مادر می شدند، به شهاب که تا مدتی بعد به سراغ بخت و زندگیش می رفت و برای همیشه از ما جدا میشد. بعد فکر رعنا تمام فکر و ذهنم را پر کرد. رعنای لبریز از خشم و کینه ، رعنای تنها، فکر رعنا بدون آنکه بخواهم در تمام ذهنم رخنه کرده بود، یعنی الآن چی کار میکنه؟ تصمیم گرفتم فردا صبخ به خانه شان زنگ بزنم و حال رعنا رو بپرسم. برایم اهمیت نداشت که پایم بریده و دستم مجروح شده بودو می دانستم رعنا ومریض است و نیاز به کمک دارد.
اولین روز از سال جدید همه ناهار خانه مادر جان دعوت داشتند. وقتی ما رسیدیم ، عمه زهره و عمه زیبا آمده بودند، مادر جان با شادی و صمیمیت صورت من و آزاده رو بوسید ، اما با مادرم کمی سرسنگین روبوسی کرد. وقتی همه همدیگر رو بوسیدیم و عید را تبریک گفتیم ، مادر جان قرآن بزرگش را آوردو با بغض گفت:
-جلالا ، مادر صبر کردم دشت اول به تو عیدی بدم.
بعد اسکناس درشتی از لای قرآن در آورد و پدر دست مادر جان را بوسید و اسکناس را گرفت و لای تقویمش گذاشت . بعد مادر جان طبق معمول هر سال شروع به دادن اسکناسهای نو به بچه ها و نوه ها و دامادهایش کرد. خانه قدیمی مادر جان به سبک عمارت های دوران مظفری ساخته شده بود، البته به بزرگی آن خانه ها نبود ، اما در زیبایی شاید بهتر از آنها بود. عروسی عمه هایم در ایی خانه برگزار شده بود و پدر جان در همین خانه چشم از جهان فرو بسته بود. برای همین مادر جان به هیچ قیمتی حاضر نبود ار آن خانه قدیمی دست بکشد و به قول خودش به یکی از آن لانه مرغها برود. بچه هایش هم اصراری برای فروش خانه نداشتند ، تنها کسی که گاهی غری می زدو تقلا می کرد ، اکبر آقا شوهر عمه زهره بود که دلش می خواست سهم زنش را زودتر بگیرد و به قول خودش تو داد وستد بیندازد.
ظهر ، من و مرجان و مژگان سفره بزرگی انداختیم ، همانطور که بین آشپزخانه و مهمان خانه در رفت و آمد بودیم از مرجان پرسیدم: راستی چند وقت پیش آدرس کلینیک رو گرفته بودی ، برایت مشکلی پیش آمده بود؟
گفت: هم آره ، هم نه.
-پس چرا نیامدی ؟ مشکلت حل شد؟
-نه ، ولی آنقدر گرفتاری دارم که نتونستم بیام.
وقتی دید من حرفی نمی زنم گفت: راستش در مورد محمد می خواستم باهات حرف بزنم.
در همان لحظه عمه زهره وارد آشپزخانه شد و با دیدن ما گفت: زود باشیدبقیه وسایل سفره رو ببرید...
مرجان گفت: حالا بعداً بهت میگم.
ولی تا آخرین لحظه دیگر فرصتی پیدا نکردیم تا در تنهایی صحبت کنیم.البته حدس می زدم چه می خواهد بگوید. محمد پسر لوس و بی ادبی شده بود که با هیچکس سازش نداشت و از همه کس انتظار داشت اوامرش را اطاعت کنند، البته مقصر عمه و اکبر آقا بودند که زیادی به محمد میدان داده بودند و حالا خودشان هم از پسش بر نمی آمدند. بعد از ناهار مادرم از جا برخاست و از همه خداحافظی کردیم. قرار بود مادرم و پدرم به همراه شروین و آزاده به شیراز بروند تا هم گردشی بکنند و هم برای مراسم بله برون و نامزدی شهاب آنها را همراه بیاورند. من و شهاب باید از روز پنجم فروردین سر کارمان بر می گشتیم و نمی توانستیم همراهشان برویم. بعد از اینکه از خانه مادر جان برگشتیم شروین و آزاده رفتند تا از پدر و مادر آزاده خداحافظی کنند. لباسهایم را عوض کردم و پشت میزم نشستم تا کمی به پرونده های قاطی و شلوغم سر و سامان بدم که مادر وارد اتاق شد و گفت:
-دیدی مادر جان چه قیافه ای برای من گرفته بود؟
صندلی ام را برگرداندم و گفتم: بله متوجه شدم. ولی شما اصلاً به روی خودتون نیارید. مخصوصاً به بابا حرفی نزنید.
چشمان مادرم گرد شد: چرا؟
-مطمئن باشید بابا خودش فهمیده ، اگه شما بهش بگید مجبور میشه طرف مادرشو بگیره و بهتون ثابت کنه اینطوری نبوده، برای همین شما هیچی نگید تا دعوای بیخودی راه نیفته، در ضمن بابا از حرکت مادرش شرمنده بشه، وقتی هم به روی خودتون نیارید، مادر جان هم متوجه میشه که با این کارها هم نمی تونه به هدفش برسه. الآن مادر جان از این ناراحته که بابا کمتر دنبال کاراش میره و برای خونه تکونیش کارگر گرفته، می خواد شما از دستش ناراحت بشید و به بابا اعتراض کنید تا دوباره بتونه به وضع سابق برگرده ، شما هم هیچی نگید تا بهانه دست کسی نیفته.
صورت مادرم شکفته شد، با خنده گفت: چقدر خجالت آوره که دختر آدم از خود آدم عاقل تر باشه؟ نه؟
بلند شدم صورتش را بوسیدم و گفتم: خوب شما احساساتی هستید ، من بی احساس.
-قربونت برم، کاش تو هم فردا می آمدی ، عزیز خیلی دلش برات تنگ شده.
-اگه قرار نبود عزیز و آقا جون بیان حتماً می آمدم، ولی حالا که می دونم چند روز دیگه میان دلم نمی خواد بیخودی مرخصی بگیرم و اون همه راه تا شیراز بیام و برگردم. در ضمن شهاب هم تنهاست. میدونید که تخم مرغ هم بلد نیست درست کنه، بیچاره میشه.
مادر از روی ناچاری سری تکون داد وگفت: هر جور راحتی.
صبح زودبا کاسه ای پر از آب جلوی در ایستادم. مادر هنوز داشت آخرین کارهایش را انجام میداد. به آزاده که به ماشین تکیه داده بود گفتم:
-الآن بهترین وقته که با شروین صحبت کنی ، شیراز الآن مثل بهشت می مونه، تا رسیدین برین باغ ارم و موضوع بچه رو بهش بگو.
آزاده آهسته گفت: باشه...
جلوتر رفتم و کنارش ایستادم: تموم اون حرفهایی که برای من زدی رو بهش بگو، اینکه چقدر احساس تنهایی و افسردگی می کنی وحوصله ات سر رفته؛ بهش بگو تا ببینم چه تصمیمی می گیره.
صدای شروین ساکتم کرد: چی در گوش زن من پچ پچ می کنی؟
-هیچی دارم یادش میدم چطور ازت سواری بگیره...
شروین خندید: خودش بلده ، خیلی ممنون.
مادرم با ساک کوچکی در دست و فلاسک چای در دست دیگر بیرون اومد : خوب بریم ، من دیگه کاری ندارم.
شهاب هم خواب آلود بیرون اومد: حالا نمی شد صبح به این زودی نمی رفتید؟
شروین ضربه ای به بازویش زد و گفت :مگه تو می خوای رانندگی کنی؟تو برو بخواب که خسته نشی آقا داماد!
شهاب اب خجالت گفت: اِ... باز گفت!
مادر جلو آمد و صورت من و شهاب رو بوسید و گفت: مواظب خواهرت باشی ها، نری از صبح تا شب تنهاش بذاری.
شهاب دستی روی چشمش گذاشت وگفت: چشم! اصلاً یه طناب می بندم گردنش هر جا رفتم با خودم می برمش ، خوبه؟
صدای پدر بلند شد: بیا دیگه شهره، دیر شد.
وقتی ماشین از کوچه خارج شد به داخل خانه برگشتم، بی جهت دلم گرفته بود. شهاب دوباره به رختخوابش برگشته بود و من در تنهایی اتاقم فکر می کردم که دو روز باقیمانده تعطیلاتم را چه کنم. کتابی که آزاده به عنوان عیدی برایم خریده بود برداشتم و روی تخت دراز کشیدم . حداقل چند ساعتی سرگرم می شدم. نزدیک به بیست صفحه از داستان را خوانده بودم که صدای زنگ در بلند شد، می دانستم که شهاب از جایش بلند نمی شود، کتاب را بستم و به طرف آیفون دویدم. شاید چیزی جا گذاشته بودند، اما صدای رضا بر جا خشکم کرد. رضا این موقع صبح اینجا چه می کرد؟ آهسته گفتم: بفرمایید.
بعد با سرعت وسایلی را که در هال ریخته بود جمع کردم و در همان حال داد زدم :
-شهاب بلند شو، دوستت اومده...
ولی وقتی دید در تکاپوی مرتب کردن اتاقم پرسید: کیه؟
-رضا...
چند لحظه بعدصدای چند ضربه به در ورودی بلند شد. جلو رفتم و در را باز کردم. در میان بهت و حیرت من ، رعنا هم همراه برادرش آمده بود. مانتو بلند و مشکی اش بیشتر مناسب مادر بزرگها بود تا دختری به سن و سال او، با خوشحالی جلو رفتم و صورتش را بوسیدم و گفتم:
-عیدت مبارک رعنا جون.چه خوب کاری کردی اومدی، بفرمایید تو.
رضا خندید: ببخشید که صبح اول وقت مزاحمتون شدیم.عیدتون مبارک.
شهاب هم که تازه دست و صورتش را شسته بود جلو آمد و با رعنا و رشا سلام و احوالپرسی کرد. رعنا لبه مبل نشست و به پاهایش که در جوراب بلندی پنهان شده بود خیره ماند. به آشپزخانه رفتم و با سینی چای و شیرینی برگشتم. رضا زیر لب گفت: زحمت نکشید.
سینی را روی میز گذاشتم: زحمتی نیست، مامان چطورن؟
رضا به عقب تکیه داد و گفت: سلام رسوند. چند روزه دوباره سر درد امانشو بریده، دایم تو تاریکی دراز کشیده...
شهاب دستهایش را در هوا کشید و گفت: خوب، چه خبر؟
رضا سری تکان داد و گفت: هیچی ، ولی این نقشه ها رو آوردم تا تو یه نگاهی بندازی، وقت داری؟
شهاب خندید : چیزی که زیاده وقته ، چایتو بردار بریم تو اتاق من ، نقشه ها رو هم نگاه کنیم.
وقتی آنها رفتند رو به رعنا گفتم: شیرینی هاش خوشمزه است...
رعنا سر بلند کرد و نگاهم کرد. لبانش می لرزید. به زحمت گفت:
-من اومدم ازتون معذرت خواهی کنم.
متعجب نگاهش کردم: برای چی؟
صدایش مثل زمزمه بود: رضا گفت اون روز شیشه پاتون رو بریده،گفت مجسمه خورده به بازوتون و حسابی داغون شده.
با مهربانی دستش را گرفتم و گفتم : عیبی نداره، می دونم که وقتی عصبانی میشی دست خودت نیست. دستم هم دیگه خوب شده، حالا خدا رو شکر به مامانت نخورد...
با بغض گفت: کاش می خورد...
ساکت منتظر ماندم تا حرف بزند. سرش پایین بود و با انگشتانش بازی می کرد.
-بعضی وقتها دلم می خواد بکشمش ، یه جوری وانمود می کنه انگار من دیوونم و اون با دلسوزی داره فداکاری می کنه و ازم مراقبت می کنه، اما اینطور نیست. واقعیت اینه که وقتی باید مواظبم می بود ولم کرد به امان خدا، رضا رو به من ترجیح داد. همیشه همینطوره، رضا رو خیلی دوست داره ولی منو نه، می دونم اگه نباشم خیلی راحت تره، رضا باعث افتخارشه و من باعث خجالتش.
گفتم: ولی مامانت تو رو خیلی دوست داره، اون چند روزی که بی خبر رفته بودی خونه مادربزرگت داشت از نگرانی دیوونه می شد.
رعنا دوباره سر بلند کرد و محکم گفت: نه ، مادر من فقط نگران حرف مردمه، می ترسه کسی بهش بگه دخترت فلان و بهمانه و آبروش بره...
می دانستم که به آن سادگی ها نمی توانم متقاعدش کنم، بنابراین موضوع صحبت را عوض کردم.
-پس تو فکر می کنی پدرت بیشتر تو رو دوست داشت؟
برقی از نفرت چشمانش را پوشاند. صدایش به سختی می لرزید. من از اون مرتیکه متنفرم. می فهمی؟ اگه دلم می خواد مادرم بمیره ، دلم می خواد بابامو با دستای خودم تیکه تیکه کنم.
از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. تا آن روز فکر می کردم رعنا پدرش رو دوست داره و از جدایی پدر و مادرش گله مند است و به خاطر این جدایی از مادرش کینه به دل گرفته...گفتم:
-آخه چرا؟
در سکوت سرش را تکان داد و گفت: همه چیز تقصیر خودمه ، می دونم هر چی سرم اومده به خاطر اینه که خدا از من بدش میاد و داره تنبیه ام می کنه، از بس که من آشغال و به درد نخورم...
دستش را نوازش کردم و گفتم:
-ولی خدا همه بنده هاشو دوست داره، حتی بدترین گناهاشون رو می بخشه و می آمرزه.
رعنا حرفم را قطع کرد: من فقط یه آدم تنبل و بی عرضه ام. یه تنه لش بی مصرف. برای همین هم مامانم از وجودم خجالت می کشه، رضا فوق لیسانس داره، اما من تا راهنمایی هم نتونستم درس بخونم، گاهی فکر می کنم نکنه من بچه واقعی اش نیستم.
آهسته گفتم: ولی تو خیلی خوشگلی، موها و چشمات درست شبیه مادرته. خیلی هم باهوشی ، من حاضرم هر چی دارم بدم، اما شبیه تو باشم.
رعنا پوزخندی زد. ادامه دادم: می خوای با هم بریم بیرون؟ مامان و بابای من رفتن شیراز و من تنها موندم.
-برادرت که هست... نمی ترسی با برادرت تو خونه تنهایی؟
متعجب نگاهش کردم: نه... مگه تو از رضا می ترسی؟
زیر لب گفت: نه، اما...
فوری گفتم: میریم سینما و ناهار هم بیرون می خوریم. هان؟
دودلی و تردیدش را از نگاهش خواندم. آهسته گفت: برادرت هم میاد؟
-نه ، اگه تو دوست نداشته باشی نمیاد. فقط من و تو میریم و یه کمی می گردیم.
رعنا آهسته گفت: به شرطی که تا قبل از تاریک شدن هوا برگردیم.
باشادی گفتم: باشه بر می گردیم.
با سرعت به اتاق شهاب رفتم و گفتم: من و رعنا می خواهیم بریم بیرون...
صورت رضا چنان حیرتی را نشان میداد که بی اختیار خندیدم. رضا از جا بلند شد و گفت:
-خودش گفت؟
-آره.
رضا گردنش را خم کرد و گفت: جل الخالق؛ شهاب این خواهر تو شاهکاره!
شهاب گفت:
-با چی می خوای بری؟
رضا با هیجان گفت: شهاب راست میگه ، ماشین من رو ببرید.
مردد نگاهی به شهاب انداختم ، با خنده گفت: معطل نکن دیگه ، ممکنه دیگه هیچوقت پا نده پشت همچین ماشینی بشینی.
رضا با خجالت گفت: این چه حرفیه؟ ماشین که چیزی نیست، من جونمو برای سایه خانم میدم.
ابروهای شهاب از تعجب بالا پرید و نگاهی مشکوک به من و رضا انداخت، موذیانه گفت:
-اِ؟نکنه خبرایی شده و به من نمیگید، تو که جون به عزراییل نمیدی حالا برای سایه جون میدی؟
رضا از خجالت سرخ شده بود و شهاب هم اذیتش می کرد. سوییچ رو از دست رضا قاپیدم و گفتم: شما چرت و پرت بگید تا ما برگردیم.
وقتی سوار ماشین شدیم لبخند خجولانه ای گوشه لبهای رعنا به چشم می خورد، آهسته پرسید:
-شما رانندگی بلدید؟
سرم را تکان دادم.پرسید: خیلی سخته، نه؟
-نه زیاد، مثل دوچرخه سواری می مونه، وقتی یاد بگیری دیگه از حفظ رانندگی می کنی، به طور غریزی!
جلوی سینما رعنا خودش را پشت من مخفی کرد تا بلیط بگیرم. در طول نمایش فیلم هم ساکت به پرده سینما خیره مانده بود. وقتی از سینما بیرون آمدیم با کمرویی گفت: خیلی وقت بود که سینما نرفته بودم.
-به نظرت فیلمش چطور بود؟
-اِی بد نبود، بیشتر دوست داشتم خنده دار باشه.
-دفعه دیگه میریم یه فیلم خنده دار؛حالا بریم ناهار بخوریم.
در تمام مدتی که با رعنا بودم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که از مردان ترسی عجیب دارد. بیشتر سرش را پایین می انداخت و به زمین خیره می شد. زیاد حرف نمی زد و در برخورد با مردانی که در سینما و رستوران کار می کردند خودش را پشت سر من مخفی می کرد. در عین حال مثل بچه کوچکی از دیدن هر چیزی ذوق می کرد و خوشحال می شد. وقتی به خانه رسیدیم رضا و شهاب نبودند. رعنا نگران پرسید: حالا چی کار کنیم؟
دستش را گرفتم: هیچی، اگه دلت می خواد بیا خونه ما ، اگه هم دوست نداری من می برمت خونه خودتون.
لبخند کوچکی زد و گفت: امروز خیلی خسته شدم، دلم می خواد برم خونه بخوابم.
دوباره هر دو سوار شدیم و به طرف خانه شان حرکت کردیم. در راه به شهاب فکر می کردم ، واقعاً حق داشت. ماشین رضا انقدر نرم و سریع بود که از رانندگی لذت می بردم. همه چیز دقیق و درست سرجایش بود. انقدر راحت دنده عوض می شد و بدون صدا سرعت می گرفت که دلم می خواست تا ابد رانندگی کنم؛ اما عاقبت به خانه شان رسیدیم. به محض ایستادن پشت در مردی که دفعه قبل دیده بود در را باز کرد و از دیدن من جا خورد ، ولی وقتی چشمش به رعنا افتاد که کنار دستم نشسته از جلوی در کنار رفت تا داخل شویم.ماشین را پارک کردم و پیاده شدم. رضا از بالای ایوان داد کشید:
-سلام.
سرم را بالا گرفتم و جوابش را دادم. رعنا به سرعت از پله ها بالا رفت ، جلوی در برگشت و نگاهم کرد: خیلی ممنون ، خوش گذشت.
لبخند زدم: به منم خیلی خوش گذشت.
رعنا نگاهی به رعنا انداخت و گفت: بفرمایید تو.
-نه خیلی ممنون، تو هم خسته شدی، برو استراحت کن، من هم باید برم خونه.
وقتی رعنا پشت در پنهان شد رضا از پله ها پایین آمد و با لحن سپاسگزاری گفت:
-نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم... خیلی لطف کردید.
خندیدم: به قول شهاب دیگه از این فرصت ها گیرم نمیاد؛شما لطف کردید، بفرمایید این هم سوییچ.
رضا دستش را پشت سرش برد و گفت: به خدا قابل نداره، من بی تعارف گفتم جون هم پیش شما ارزش نداره.
قبل از اینکه جوابی بدهم خانم مظفری را دیدم که با ربدوشامبر گلداری از خانه خارج شد. سلام کردم و عید را تبریک گفتم. از پله ها پایین اومد و با مهربانی صورتم را بوسید:
-عید تو هم مبارک باشه عزیز دلم، دستت چطوره؟ به خدا وقتی رضا بهم گفت از شرمندگی دلم می خواست زمین دهن باز می کرد و منو می بلعید.
-چیز مهمی نبود، الآن خوب شده...
نگاهی به رضا انداخت و گفت: رضا جون برو ببین سوده کجاست ، بگو تدارک شام ببینه.
به محض رفتن رضا دستم را گرفت و به طرف استخر راه افتاد. آهسته گفت: سایه جون رضا برام گفت تورعنا رو بردی سینما و گردش ، نمی دونی وفتی فهمیدم همراهت اومده چه حالی شدم.تو معجزه کردی دخترم، رضا راست میگه ماشین که قابل نداره ، تو جون بخواه.
شرمنده گفتم: این چه حرفیه؟ منکه کاری نکردم. رعنا هم خیلی دوست داشتنی و مهربونه، به خود من هم خیلی خوش گذشت.
خانم مظفری محتاطانه به اطرافش نگاه کرد و گفت: راستش می خواستم ببینم از کی بر می گردی کلینیک؟
-از پس فردا صبح سر کارم.
کنار استخر نشست و گفت: باید ببینمت ، می خوام باهات صحبت کنم.
کنارش نشستم و گفتم: در خدمتم ، در مورد رعنا می خواستید حرف بزنید؟
سرش را تکان داد و با دیدن رضا که از در خارج شد گفت: آره ، ولی پیش خودمون بمونه...
بعد با صدای بلند به رضا گفت: زنگ بزن شهاب جون هم بیاد شام دور هم باشیم.
فوری گفتم : نه دیگه مزاحم نمیشیم، باید برم خونه، ممکنه مادرم زنگ بزنه و نگران بشه.
خانم مظفری لبخند زد: شنیدم مامان و بابا رفتن شیراز، خوب شماهم که تنهایید ، شب پیش ما بمونید.
-خیلی ممنون باشه یه شب دیگه، امشب از شیراز زنگ می زنن، اگه ما خونه نباشیم نگران میشن.
-باشه هر جور مایلید.
بعد رو به رضا کرد و گفت: در حیاط رو باز کن ، سایه جون می خواد بره.
سوییچ را به طرفش دراز کردم: بفرمایید، با اجازه.
رضا اعتراض کرد: اِ! مامان نگیری ها! سایه خانم از ماشین من راضی بودن...
خانم مظفری خندید: خوب پس ببرش سایه جون.
نمیدانستم شوخی می کرد یا جدی حرف می زد. چنان حرف می زد انگار من از اسباب بازی بچه اش خوشم اومده. سوییچ را لبه استخر گذاشتم و گفتم: با اجازه خداحافظ.
از در حیاط که بیرون اومدم ، صدای باز شدن در بزرگ را شنیدم. لحظه ای بعد رضا جلوی پایم ایستاده بود، گفتم: خیلی ممنون خودم میرم.
-خواهش می کنم بفرمایید، چقدر تعارف می کنید.
سوار شدم و رضا حرکت کرد. از پنجره به بیرون نگاه می کردم. دلم می خواست حتی الامکان کمتر با رضا صحبت کنم. از دفعه پیش کمی در مورد رضا گیج بودم و اصلاً دلم نمی خواست درگیری عاطفی با کسی پیدا کنم که خودش آن همه مشکل داشت. سکوت ماشین را رضا شکست:
-از دست من ناراحتی؟
بی آنکه نگاهش کنم جواب داد: نه، چرا بایدناراحت باشم؟
-خوب ... به خاطر اون دفعه... کار احمقانه ای کردم. می خوام بدونی که خیلی متاسفم. ولی بعضی وقتها اصلاً نمی تونم خودمو کنترل کنم، مخصوصاً وقتی توانقدر صبور و مظلومی، انقدر مهربون و عاقلی ، دلم می خواد برای همیشه پیش خودم نگهت دارم. تو همه اون چیزایی هستی که من نیستم. عاقلی ، صبوری، با هوشی، با گذشتی، اعتماد به نفس بالایی داری، به خودت و کاری که می کنی مطمئنی، نه مثل من که انگار روی ژله راه میرم.
آرام گفتم: من اصلاً دلم نمی خواد با کسی درگیری عاطفی پیدا کنم، یعنی وقتشو ندارم، فعلاً مسئله رعنا از همه مهمتره...
رضا امیدوار پرسید: اگه مسئله رعنا حل بشه ، چطور؟
آهسته گفتم: حالا تا اون موقع خدا بزرگه.
خودم هم نمی دانستم منظورم از این حرف چه بود.اما بالاخره باید چیزی می گفتم و این بهترین جمله ای بود که نه امید دهنده بود و نه نا امید کننده، در آن لحظه بیشتر به فکر خانم مظفری بودم و اینکه چه می خواست درباره رعنا بگوید. بی صبرانه مشتاق بازگشایی کلینیک بودم تا مادر رعنا حرفهایی که خودش می گفت مهم است را بزند. میدانستم تا آن روز به سختی می توانستم صبر کنم. از وقتی با رعنا و خانواده اش آشنا شده بودم ، تمام مسائل زندگی و کارم در درجه دوم اهمیت قرار داشت. نا خود آگاه و بی اختیار به رعنا فکر می کردم و چیزی مثل خوره ذهنم را می خورد، چیزی که نمی دانستم چیست در مورد رعنا وجود داشت که دلم می خواست هر چه زودتر بفهمم. رضا حرف میزد اما من اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید، فقط سرم را تکان دادم. بی آنکه درست متوجه حرفهایش شوم عاقبت رسیدیم، رضابا خجالت گفت:
-کاش به شهاب هم می گفتید برای شام می موندید.
آهسته گفتم: خیلی ممنون راستی دفترهای خاطراتتون رو هم گذاشتم کنار، هر وقت خواستید می تونید ببرید.
رضا هراسان گفت: شما خوندید؟
-بله...
-خوب؟
در ماشین را باز کردم. خیلی چیزها برام روشن شد، ولی چند مسئله هنوز مبهم است. اگه فرصت کردید یه روز قرار بذارید با هم صحبت کنیم.
رضا فوری گفت: خوب همین الآن چطوره؟
-نه، اگه بیایین کلینیک بهتره، پرونده رعنا هم هست راحت تر میشه به نتیجه رسید.
غمزده گفت: خوب هر جور صلاح می دونید، به محض اینکه سر کار رفتید میام خدمتتون.
-باشه، منتظرتون هستم.
وقتی وارد خانه شدم، شهاب هنوز نیامده بود. خسته و بی رمق روی مبل افتادم و به این فکر افتادم که نکنه مادر و پسر هر دو یه روز به کلینیک بیان؟ آن وقت خانم مظفری فکر می کرد من به رضا گفتم که بیاد. بعد سرم را تکان دادم بلکه افکار مزاحم از سرم بیرون روند.
به هر حال یه جوری میشد و من فقط باید منتظر می موندم.
بر خلاف انتظارم روز اول شروع کارم هیچکس نیامد. نه رضا و نه مادرش، البته ته دلم خوشحال بودم که به خیر گذشته، دلم نمی خواست هر دو با هم بیاییند و به من بد گمان شوند.آن روز با بقیه دکتر هاو مشاورین ، در سالن انتظار نشستیم و صحبت کردیم ، چون هیچکدام مراجعه کننده نداشتیم و به قول دکتر یاوری ، مردم فعلاً خوب و خوش هستند.در پایان ساعت کاری در کمال شگفتی شهاب دنبالم آمد. شاد و سر حال بود و صورت سپیدش از شادی می درخشید. با خنده پرسیدم:
-چی شده امروز مهربون شدی؟
-هیچی ، زودتر از سر کار اومدم گفتم بیام دنبال تو، الآن خیابونا خلوته در ضمن...
ساکت شد و جمله اش را نیمه کاره رها کرد. به این روش شهاب عادت داشتم. می دانستم که وقتی می خواهد چیز مهم یا جالبی بگوید، شنونده را نیمه جان می کند، برای همین ساکت و منتظر ماندم.بعد از چند دقیقه نگاهی به من کرد و گفت: نمی پرسی در ضمن چی؟
-نه، چون می دونم اگه بپرسم جونم رو می گیری تا حرف بزنی ، اگه دلت می خواد حرفتو بزن وگرنه منو دق نده.
شهاب قهقهه زد: دیگه دست منو خوندی ها!
وقتی خنده های طولانیش تموم شد گفت: می خواستم با هم بریم یک انگشتری چیزی برای آوا بخرم.
با تعجب نگاهش کردم: برای چی با خودش نمی ری؟
-آخه من و آوا هنوز هیچ رابطه ای با هم نداریم ، خیلی مسخره است هنوز خواستگاری نرفته با هم بریم طلا بخریم.
-خوب بذار بعدش با هم برین...
-اِ... چقدر ناز می کنی ! می خوام وقتی مامان اینا میان دیگه کار نداشته باشم. تو انگار اصلاً تو باغ نیستی ها!
-آهان تو برای بله برون می خوای کادو بخری! باید پارچه هم بخری.
شهاب سری تکان داد: حالا میای یا نه؟
-آره ، ولی باید قبلش کمک کنی خونه رو تمیز کنیم. الآن دو روزه ظرفها رو نشستیم ، کثافت از در و دیوار بالا میره، مامان بیاد سکته می کنه.
شهاب با اکراه سر تکان داد. با خنده گفتم: تنبلی نکن، فردا پس فردا باید تو خونه کار کنی ، باید یاد بگیری!
شهاب زیر لب غرید: عمراً!
-حالا ببین ! آوا رو من می شناسم.
جلوی در کلید را در آوردم و در را باز کردم. شهاب از پشت سر با صدای بلند گفت: همچین دم حجله می کشمش که نگو!
در را که بست با خنده گفتم: زیادهارت و پورت نکن، جوجه روآخر پاییز می شمرن. حالا هم اگه ناهار می خوای باید کمک کنی...
تا بعد از ظهر هر دو خسته و هلاک شده بودیم اما باز خانه از تمیزی برق می زد. صدای زنگ تلفن که بلند شد ، شهاب بی حال گفت: من بر می دارم ، اگه مامان باشه می خوام ازت شکایت کنم. تو از من قد گاو کار کشیدی، فقط هم یه کف دست برنج بهم دادی!
وقتی گوشی رو برداشت گفتم: اگه چرت و پرت بگی باهات نمیام.
از طرز صحبت کردن و حال و احوال کردنش فهمیدم که رضاست. دستمال گردگیری را سرجایش گذاشتم و از آشپزخانه بیرون اومدم. شهاب دستش را روی دهنی گوشی گذاشت و گفت: سایه اگه رضا هم بیاد عیب نداره؟
-آهسته گفتم: خوب دو تایی برید...
شهاب لبخند زد: دو تا گاو با هم برن طلا بخرن؟ تو باید حتماً با ما بیای.فقط اگه عیب نداره رضا هم بیاد، هان؟
سری تکان دادم و به اتاقم رفتم. صورتم قرمز شده و موهایم خیس از عرق به پیشانی ام چسبیده بود. جلوی آینه ایستادم و موهایم را شانه کردم و با کش بستم. بعد با دقت و کمی وسواس آرایش کردم. آن لحظه دلم می خواست زیبا تر به نظر برسم. با دقت خط پهن و کوتاهی بالای چشمانم کشیدم ، کمی رژ گونه قهوه ای و رژ زرشکی استفاده کردم، با اینکه زیاد نبود ، اما حالت صورتم را کامل عوض کرده بود. پوست صاف و بدون جوش و لکی داشتم. مو چین را برداشتم و با دقت ابروهایم را مرتب کردم.
صدای شهاب بلند شد:
-سایه زود باش الآن رضا می رسه.
بی توجه به فریاد های شهاب از داخل کمد یک مانتو و شلوار اسپرت و روشن بیرون آوردم. کفش راحت و بدون پاشنه قهوه ای رنگم را پوشیدم، ممکن بود ساعتهابرای خرید مجبور به پیاده روی می شدم. دوباره صدای شهاب سکوت خانه را شکست: سایه آمدی؟ بجنب رضا اومد.
آخرین نگاه را در آینه قدی جلوی در به خود انداختم. شیک و ساده! دلم نمی خواست به رضا فکر کنم ، زیر لب گفتم: اصلاً فکر نمی کنم، هر چی میشه بذار بشه، بعداً یه فکری می کنم.
شهاب بغل گوشم گفت: با ماشین رضا بریم ، هان؟
بدون اینکه جوابی بدهم در عقب را باز کردم و همزمان با شهاب سوار شدم. رضا با صدایی لرزان جواب سلامم را داد. از توی آینه نگاه تحسین گرش را می دیدم، سرم را چرخاندم و خودم را با تماشای منظره بیرون سرگرم کردم. قلبم تند تند می زد. در دل به خودم نهیب می زدم:"چته؟ آدم باش. تو الآن فقطباید به فکر کارو مراجعینت باشی. در ضمن یادت باشه که خانواده مشکل دار، استثنا نداره! همه شون مشکل دارن. رضا هم عضوی از همون خانواده است. حواست رو جمع کن و خودت رو تو هچل ننداز."
اما بی اختیار به آینه ماشین نگاه کردم. د. چشم عسلی مشتاقانه به من خیره شده بود. نگاهی ملتمسانه و تب دار!صدای شهاب سکوت ماشین را شکست:
-هوی! حواست کجاست؟ الآن می زدی ها!
رضا نگاهش را از من گرفت و با حواس پرتی گفت: چی ؟
شهاب با طعنه گفت: هیچی ، چراغونی پارسال یادته؟ ... بابا حواستو جمع کن ، من هنوز جوونم ، آرزو دارم، حالا خودت به جهنم!
بعد شروع به صحبت درباره کارو شرکت کرد، اما آن نگاه ملتهب رهایم نمی کرد. دوباره سرم را برگرداندم و متوجه بیرون کردم. دوباره به خودم نهیب زدم:"سایه بچه شدی؟تو وقتی بچه محصل هم بودی از این کارا نمی کردی! حالا با یه نگاه و چهار تا حرف عاشقانه آبکی خام شدی؟ خجالت بکش این همه خواستگار درست و حسابی و خونواده دارو رد کردی برای این؟ پسری که مادرش یه سلطه جو و پدرش یک آدم ضعیف و بی اراده است؟ برای پسری که عادت کرده براش تصمیم بگیرن حرف بزنن؟ برای کسی که خواهرش حسابی قاطی کرده و معلوم نیست چه بلایی سر روح و روانش اومده؟ هان؟ میخوای بیچاره بشی؟... بس کن! نگاش نکن. هر چقدر هم نگاهش طلایی و تب دار باشه برای تو زندگی نمیشه. درست تصمیم بگیر! تا زوده آب پاکی رو بریز رو دستش ، نکنه کرم از خود درخته؟ نکنه خوشت میاد تو زمین و هوا نگهش داری؟ به قول آوا تو آب نمک نگهش داشتی؟ بس کن!"
اخمهایم را در هم کشیدم ، این درست نبود که امیدوارش می کردم. نباید با دست پس می زدم و با پا پیش می کشیدم. ولی وقتی با اخمهای درهم و چشمهایی عصبانی در آسنه نگاه کردم و آن نگاه عاشق و تسلیم را دیدم، نا خود آگاه خون به صورتم دوید و شرمزده سرم را پایین انداختم. تصمیمی گرفتم دیگر نگاهش نکنم. دوباره صدای رنجیده شهاب بلند شد:
-الوو؟...بابا دو ساعته داریم گِل لقد می کنیم؟ حواست کجاست؟
سرانجام رسیدیم ، رضا ماشین را پارک کرد. شهاب پیاده شد و به طرف مغازه اول رفت. من هم کیفم رااز داخل ماشین برداشتم و در را بستم. رضا هم درها را قفل کرد و بهطرف من آمد. ناگهان چهره آشنایی را جلویم دیدم. کیارش بود که با خشم و کینه به من و رضا نگاه می کرد. قبل از آنکه سلام کنم و حال خانواده اش را بپرسم ، انگار به خودش آمد و با شتاب رفت. متعجب به اطراف نگاه کردم تا ببینم شهاب او را دیده یا نه؟ اما شهاب به داخل طلا فروشی رفته بود و احتمالاً او را ندیده بود. رضا با مهربانی پرسید:
-چیزی شده ؟ حالتون خوبه؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم. رضا به طرفم آمد: ببخشید من امروز نیامدم، راستش یه کمی با خودم درگیری دارم، حالم مناسب صحبت درباره رعنا نبود.
-اشکالی نداره، هر وقت تونستید بیایید.
رضا مِن مِن کنان گفت: راستش می خوام با خودتون صحبت کنم، الان چند روزه، ولی می ترسم...
-از چی می ترسی؟
سر بلند کردم و به چشمانم خیره شد. از تو سایه، از تو می ترسم. می ترسم بهم بگی نه! و بیچاره ام کنی... تو خیلی عاقل و خانمی ، از سنت خیلی بزرگتر رفتار میکنی. می ترسم با دلایل منطقی دست رد به سینه ام بزنی. من طاقتشو ندارم.
وقتی حرفی نزدم، نالید: بگو اینطور نیست، بگو من اشتباه فکر می کنم...سایه؟
آمدن شهاب فرصت هر جوابی رو از من گرفت. شهاب با خنده گفت:
-می خواهید شما صحبت کنید من خودم برم یه چیزی بخرم؟هان؟ چطوره؟
شرمزده گفتم: آخه شهاب تو مهلت نمیدی، هنوز یه مغازه رو درست ندیدی میری تو چیکار؟ بیا بریم خوب نگاه کن، بعد بپسند ، عجله نکن.
در طول مدتی که با شهاب مغازه ها رو نگاه می کردیم رضا ساکت بود. سرانجام شهاب یک انگشتر و یه جفت گوشواره زیبا خرید. در راه بازگشت جلوی ویترین یک جواهر فروشی بزرگ ایستادیم. شهاب نگاهی به سرویس های سنگین و بسیار شیک انداخت و گفت:
-حالا خدا کنه آوا از این سرویس ها نپسنده که حسابی بد میشه.
رضا معصومانه پرسید: چرا؟
شهاب نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا کرد و گفت: چون جونت درآد. می دونی هر کدوم از این سرویس ها چند میلیون تومنه؟
با دقت به انگشتر های مملو از برلیان و زمردهای درخشان خیره شدم. در میان تمام مغازه ها ، مدلهای این مغازه زیبا تر و شیک تر بود، انگشتر زیبایی از طلای سفید که ردیفی از برلیان های درشت و درخشان داشت ، بی نهایت نظرم را جلب کرد، به شهاب گفتم:
-نگاه کن این یکی چقدر خوشگل و شیکه، کاش اینو می خریدی.
با دست به انگشتر اشاره کردم. شهاب نگاهی به آن انداخت و گفت:
-نه بابا ، این فقط یه میلیون نگین داره، حلقه که نمی خوام بخرم.
رضا هم جلو آمد و به انگشتر نگاه کرد و گفت: خیلی شیکه، ولی شهاب راست میگه یبشتر برای حلقه ازدواج مناسبه تا هدیه ای برای بله برون.
در راه بازگشت ، به یاد دیدار غیر منتظره کیارش افتادم و آن نگاه پر از کینه اش را به خاطر آوردم. در تعجب بودم که چرا جلو نیامد و سلام نکرد، بعد یادم افتاد که در جواب خواستگاری اش چه گفته بودم و پیش خودم فکر کردم شاید برای همین با من قهر کرده و سر سنگین است. از آن موقع از خانواده محتشم خبری نداشتم، حتی پدرم برای تبریک سال نو به خانه شان زنگ زده بود ، ولی خیلی سرد و رسمی برخورد کرده بودند. در حالی که همه از شخصیت و خانواده شان انتظار بیشتری داشتیم. با خودم گفتم: به جهنم! خیلی دلشون بخوادبا ما رفت و آمد کنند . در ضمن نباید به خاطر یه جواب منفی انقدر عذاب وجدان داشته باشم. ولی کمی احساس گناه می کردم، دکتر محتشم مرا به دکتر شمیرانی معرفی کرده بود، باز به خودم دلداری دادم : حساب کار از زندگی جداست، انقدر خودتو ناراحت نکن ، توبرای عرض ادب و تشکر زنگ زدی ، ولی مجبور نیستی حتماً به پسرش جواب مثبت بدی، صحبت یه عمر زندگی است، نه جبران محبت یک نفر.
وقتی به خانه رسیدیم ، در کمال تعجب رضاهم در ماشین را قفل کرد و به دنبال ما وارد خانه شد.در فرصتی آهسته به شهاب گفتم:چرا اینو دنبال خودت میاری؟
چشمان شهاب از تعجب گشاد شد: گفتم با هم شام بخوریم.
بعد اضافه کرد: من فکر کردم تو از رضا خوشت اومده...
فوری گفتم: دوباره واسه خودت داستان بافتی؟ حالا شام چی درست کنم؟اگه خودمون بودیم یه تخم مرغ می خوردیم... از دست تو!
بعد از صرف شامی ساده ، رضا که متوجه جو سنگین خونه شده بود، بلند شد و گفت:
-خوب من باید برم، خیلی زحمت دادم.
شهاب فوری گفت: نه بابا تو زحمت کشیدی، حالا کجا به این زودی؟
رضا لبخند زد: نه دیگه، شما هم خسته شدید، خیلی خوش گذشت، از غذا هم ممنونم.
بدون آنکه به صورتش نگاه کنم گفتم: خواهش می کنم ، به مامان و رعنا جون هم سلام برسونید.
بعداز آن که رضا رفت به شیراز تلفن کردم ، با مامان صحبت کردم. قرار بود فردا صبح زود همراه عزیز و آقاجون و خاله شعله به طرف تهران حرکت کنند. شهاب هم با مامان صحبت کرد و گزارش خرید طلا را داد. از شور و التهابش خنده ام می گرفت. برایم جالب بود که آوا هم در این مدت کمتر به من زنگ می زد و به خانه مان می آمد ، می دانستم که حتماً دلش نمیخواد خودشو سبک کنه.
بعد از شستن ظرفها به اتاقم رفتم و موزیک ملایمی گذاشتم. در آرامش روی تختم نشستم و به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم، سعی کردم آرام باشم و به ذهنم استراحت بدم، اما فکر موذی کیارش از لابلای افکارم به ذهنم رسوخ می کرد. چرا کیارش از دیدن من انقدر ناراحت شده بود؟ سرم را تکان دادم: برو ، نمی خوام بهت فکر کنم، اصلاً چرا انقدر از دیدن کیارش و سلام کردنش انقدر ناراحت شده بودم؟
صبح به محض بیدار شدن به یاد آوردم که مادر و پدر و بقیه امشب می رسند. با شادی از جا بلند شدم و پنجره اتاقم را باز کردم . هوا هنوز سرد بود ، اما بوی بهار انسان را سر مست می کرد. نفس عمیقی کشیدم. آن روز صبح کاری نداشتم ، تصمیم گرفتم همه جا را تمیز و ملافه تختها رو تعویض کنم تا برای آمدن مهمانها آماده باشه، وقتی شهاب رفت یک موسیقی شاد گذاشتم ، اما تا صدای موسیقی فضای خانه را پر کرد تلفن زنگ زد. گوشی را به سرعت برداشتم، صدای غمگین آوا بلند شد. بر عکس همیشه که صدایش شاد و پر انرژی بود، این بار انگار از چیزی ناراحت بود. صدای ضبط رو کم کردم و روی مبل نشستم: آوا چی شده،چرا ناراحتی؟
-سایه...می ترسم.
-از چی؟ چی شده؟
-هیچی ، یعنی هنوز هیچی نشده...
-پس از چی می ترسی؟
-از ازدواج با شهاب می ترسم. از چند وقت پیش که با شهاب صحبت کردم دائم دلم شور میزنه، چند روزه به سرم زده بهش زنگ بزنم و همه حرفامو پس بگیرم.
نگران پرسیدم: چرا؟ مگه چی شده؟
-سایه فکری مثل خوره به جونم افتاده، اینکه مبادا تو شهاب رو وادار کردی قدم جلو بذاره. من همیشه در مورد ازدواج و آینده پیش تو نک و ناله کردم ، حالا می ترسم تو برای اینکه به من کمک کنی ، این کارو کرده باشی...
آزرده گفتم: دیشب شام زیاد خوردی! این چرت و پرت ها چیه میگی؟ شهاب مگه بچه است ، مگه عقب مونده است؟ خودش تصمیم گرفته، دیوونه شدی؟
-نه دیوونه نیستم ،یادت نیست شهاب چقدر از این که من به خونتون می اومدم ناراحت میشد؟ یادته همیشه جوابهایی بهم میداد که دماغمو بسوزونه؟
-خوب تو هم جوابشو میدادی، یادت رفته؟
آوا ساکت ماند. ادامه دادم: این اضطراب و نگرانی تو طبیعیه، خوب داری تصمیم بزرگی میگیری. اما برای اینکه به شهاب بگی حرفاتو پس گرفتی دیر شده، چون مامان اینا به اتفاق مادر بزرگ و خاله ام در راهن و شب می رسن. شهاب هم دیشب برات طلا خریده ، اون هم با چه ذوق و شوقی! پدر پاهای بنده در اومده، خودم می کشمت اگه چرت و پرت بگی.
-یعنی تو اصلاً با شهاب صحبت نکردی؟
-چرا...خیلی سعی کردم منصرفش کنم ، اما متاسفانه نشد.
صدای آوا رنگی از خنده گرفت: برو گمشو، تو برای همه مادری به من که می رسی زن بابا! اینجوری با مراجعینت مشاوره میکنی؟
-نه چون اونا به اندازه تو دیوونه و خل و چل نیستن.

وقتی گوشی را می گذاشتم به این فکر کردم که تا چه حد تونستم روحیه آوا رو به شکل سابقش برگردونم. آن روز ،بعد از ظهر به کلینیک نرفتم و تمام توانم را جمع کردم تا بلکه غذایی برای خوردن بپزم.
عاقبت انتظار من و شهاب به پایان رسید و مسافران خندان وخسته از راه رسیدند. با خوشحالی عزیز و آقا جون رو در آغوش گرفتم و بارها بوسیدم. بعد خاله رو که بر عکس مادرم اندام باریک و بلندی داشت در آغوش گرفتم و بوسیدم، بچه ها و شوهرش نیامده بودند. آن شب همه زود به خواب رفتند، به جز مادرم که با نگرانی به اتاقم اومد و بی مقدمه پرسید:
-سایه جون چه خبر؟ شهاب چه کارا کرد؟ آوا زنگ نزده؟ از مادر جان و عمه هات چه خبر؟
خندیدم: مامان یکی یکی بپرس تا جواب بدم.
آهسته و شمرده برایش هر چه در غیابش اتفاق افتاده بود تعریف کردم. وقتی حرفام تموم شدغمگین گفت: حالا یه قالی به پا میشه.
-چرا؟
-مادر جان اگه بفهمه من اول به مادر پدر خودم جریانو گفتم حتماً بهش بر می خوره و یه دعوایی راه می اندازه.
-نه مامان، خوب تا حالا که خبری نبوده، شما هم بگو وقتی ما شیراز بودیم شهاب بهمون جواب مثبت خانواده عروس رو داد و برنامه ما بهم خورد.بگو قرار بود تا سیزده بمونیم ولی شهاب زنگ زد برنامه بهم خورد و به اتفاق بقیه اومدیم.
-نمیدونم والله.
برای اینکه حواسش را پرت کنم پرسیدم: شیراز چطور بود؟ خوش گذشت؟
مادر از جا بلند شد و گفت: هوا مثل بهشت بود. شیراز همیشه برای من بهشته. بد هم نگذشت. مگه میشه خونه پدری به آدم بد بگذره...
وقتی از در بیرون رفت، با نگرانی به حرفهایش فکر کردم.نکنه مادر جان قهر کنه و مراسم شهاب عقب بیفته؟ نکنه آوا ناراحت شه و به طور کلی پشیمون بشه؟ بعد سرم را روی بالش گذاشتم و سعی کردم بخوابم، انگار همه نگرانی ها به سراغ من یکی می آمدند.
در اتاق کارم نشسته بودم وسعی می کردم به هیچ چیز فکر نکنم، با خودکار روی یک ورق سفید خط می کشیدم تا بلکه حواسم پرت شود، اما ممکن نبود. غوغایی درونم بر پا بود. به ورقی که خط خطی شده بود ، نگاه کردم. عصبی خودکار را روی میز پرت کردم و کتاب داستانی که همراه آورده بودم گشودم. باید سعی می کردم تا تمرکز کنم. چند صفحه ای خواندم بدون آنکه بفهمم چه میخوانم.چشمانم می سوخت و مغزم آشفته بازاربود. کتاب را بستم و گوشه ای انداختم. از جا برخاستم و دعا کردم کسی بیاید تا فکرم معطوف مشکل کس دیگری به جز خودم شود. از پنجره به حیاط ساختمان زل زدم. چند کلاغ روی لبه دیوار نشسته بودند، در آن لحظه به کلاغ ها حسودی ام شد. چقدر راحت و بی دغدغه زندگی می کردند، چند قار قار و یک لقمه غذا، برگشتم و به تلفن روی میزم زل زدم. دلم می خواست زنگ بزند، اما تلفن ساکت و خاموش انگار به خواب رفته بود. با سماجت نگاهش کردم ، پیش خودم فکر کردم اگر تمرکز کنم و بخواهم که زنگ بزند، حتماً زنگ می زند.اما هر چه خیره خیره به تلفن نگاه کردم و در دلم بهش امر کردم "زنگ بزن!" خبری نشد. روی صندلی نشستم و به این نتیجه رسیدم که از این قدرتها و حس ششم ندارم. با صدای نسبتاً بلندی گفتم: به جهنم که زنگ نمی زنی!
بی حال سرم را روی دستم گذاشتم ، درمیان تعجب من ضربه ای به در خورد. وقتی سرم را بالا گرفتم ، چندین احساس مختلف داشتم؛ تعجب، ترس، نگرانی! اما کیارش محتشم بی توجه به و حال خرابم در را بست و بدون هیچ سلام و علیکی روی مبل نشست. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم. اما بی اختیار پاهایم می لرزید. با اضطراب به کیارش نگاه کردم .آهسته گفتم: مامان و بابا خوب هستند؟
پوزخند زشتی زد : بد نیستن! ولی انگار شما بهتری، نه؟
چیزی نگفتم. می دانستم به چه منظوری اومده و دلم نمی خواست وضع را خراب تر کنم، ساکت منتظر ماندم تا ببینم چه می گوید.بلند شد و چند قدم جلو آمد.
-از وقتی که به مادرم جواب سر بالا دادی، قسم خوردم اسمتو نیارم. تو خیلی باورت شده، تو فکر کردی کی هستی؟ بخت بهت رو کرده که من اومدم خواستگاریت! دیگه از من بهتر مطمئنم که سراغت نمیاد. البته همه که این قدرت تشخیص رو ندارن بفهمن شانس در خونه شون رو زده، من کاری به این حرفها ندارم، وقتی هم جواب رد دادی ، ککم نگزید، این همه دختر تو این شهر ریخته، قحطی که نیومده، به قول مادرم از تو جوون تر و خوشگل تر و با اسم و رسم تر از خداشونه که لب تر کنم تا با سر بدون!
خونسرد پرسیدم: خب پس برای چی اومدی؟
دستهایش را در جیب شلوارش فرو کرد و چند قدم جلو و عقب رفت. صدایش از شدت خشم دو رگه شده بود:
-آهان! آمدی سر اصل مطلب. گفتم که قسم خورده بودم دیگه جایی نرم که باهات روبرو بشم، اما تو پاتو از گلیمت درازتر کردی...تو وقاحت رو به حدی رسوندی که کشیک منو میدی که من کی از کجا رد میشم ، بعد با یه نره خر ژیگولو از جلوم رژه بری؟ فکر کردی این طوری خیلی می سوزم؟
دستهایش را محکم روی میز کوبید: کور خوندی! من که می دونم منظورت از این بچه بازی ها چیه! پشیمون شدی و با این کارا می خوای بازار گرمی کنی که من دوباره خر بشم؟ آره؟
جوابش را ندادم، می دانستم سکت برای این جور آدمها موثرترین راه است. بعد از چند لحظه کیارش دوباره سر جابش نشست ، صدایش آرام تر شده بود.
-ببین سایه، اگه واقعاً منظورت اینه، رک . راست بهم بگو و مطمئن باش یک فکری می کنم. ولی اصلاً حال و حوصله این بچه بازیارو ندارم.

نفس عمیقی کشیدم و دستهایم را در هم قلاب کردم. برای کامل شدن هفته ام فقط همین را کم داشتم. طبق پیش بینی مامان اوایل هفته قیامت را به چشم دیده بودم. بابا بعد از اینکه از شیراز آمدند به مادر جان زنگ زد و جریان خواستگاری شهاب را گفت. مادر جان بر خلاف انتظار ما انقدر خوشحال شد که همان لحظه راه افتاد تا به خانه ما بیاد، اما فقط من و مامان نگران در انتظارش بودیم. وقتی زنگ در به صدا در آمد ، قلبمان به شدت تپید.آهسته گفتم:
-اگه به خیر و خوشی بگذره هزار تا صلوات می فرستم.
مادرم همانطور که به طرف در می رفت گفت: منم دو هزار تا صلوات می فرستم.
مادر جان با شادی وارد شد و پر سر و صدا بر سر شهاب نقل پاشید. اما وقتی چشمش به عزیز و آقا جان و خاله افتاد ناگهان ساکت شد. رنگش پرید و روی اولین مبل افتاد. پدر که اصلاً متوجه جریان نبود جلو دوید و گفت:
-مادرجان...مادر، چی شده؟
بعد رو به مادرم کرد: شهره بدو یه لیوان آب قند بیار.
جلو رفتم و شانه های نحیف مادر جان را ماساژ دادم. آزاده دست مادرجان را در دست گرفت و گفت:
-چی شده مادرجان؟
عزیز با نگرانی به مادر جان خیره شد: حاج خانم، یکهو چی شد؟ شما که شنگول و خرم بودید. نکنه چشمتون به ما افتاد حالتون بد شد؟
پدر فوری گفت: نه عزیز خانم ، این چه حرفیه؟
مادر جان با دست روی سینه اش می زد و ناله می کرد. وقتی مادر لیوان شربت را جلوی دهان مادرجان برد ، ناگهان با دست لیوان را به طرفی پرت کرد و غرید:
-دیگه ما غریبه شدیم شهره خانم، هان؟
چشمهای خاله و عزیز و آزاده از شدت تعجب از حدقه در اومده بود، پدر آهسته گفت:
-این حرفها چیه مادر جان؟ مگه شهره چی کار کرده؟
مادر جان دست پدر را به کناری زد و روی مبل راست نشست و با خشم گفت:
-هیچی ، ما آدم نیستیم! کسی ما رو قابل نمی دونه بهمون خبر بده، آخرِ همه دنیا من می فهمم که قراره نوه ام زن بگیره و داماد بشه، یک بارگی میذاشتید عقد و عروسی برام کارت می فرستادید. بزرگتر ، کوچکتر دیگه مرده، نه؟
عزیز که رنجیده بود گفت: حاج خانم این حرفها کدومه؟ هنوز که هیچ اتفاقی نیفتاده، چرا ناراحت شدید؟
مادر جان پشت چشمی نازک کرد و گفت: از دخترتون بپرسید، که مارو قابل ندونست خبرمون کنه.
مادر در حالی که سعی می کرد آروم باشه گفت: این حرفها چیه مادر جان؟ کدوم خبر؟ همچین میگید انگار ما برای عقد کنون دعوتتون کردیم! شهاب این دختر رو پسند کرده ما هم زنگ زدیم از خانواده اش وقت گرفتیم. از شیراز که بر می گشتیم برای اینکه دوباره کاری نشه، گفتیم عزیز و آقا جون و شعله هم بیان! شما که همین جا هستید ، قرار نبود از شهرستان تشریف بیارید. تا آخر هفته هم چهار روز مونده! کجاش گله داره؟
مادرجان نگاه غضبناکی به مادر انداخت و از جا برخاست:
-خیلی خوب، حالا که این طوره من اصلاً نمیام. خودتون ماشالله همه فن حریفین! خود دانید.
شهاب جلو آمد و عصبی گفت: اِ... مادرجان این حرفها چیه؟ مگه شما بچه شدید؟
مادرجان همانطور که لنگ لنگان به طرف در میرفت گفت: مارو بچه حساب کردن شهاب جون! الهی که خوشبخت بشی، بدون من هم ماشالله هزارتا بزرگتر داری، غصه نخور.
خاله که تا آن لحظه ساکت مانده بود متوجه نگرانی و ناراحتی شهاب شد و جلو آمد و دست مادرجان را گرفت: خانم ماشالله شما سنی ازتون گذشته ، درست نیست تو این موقعیت دل این جوون رو به خاطر مسائل بی اهمیت بشکنید، تورو خدا بفرمایید بنشینید. ما هم دلمون براتون تنگ شده، دور هم باشیم. الآن باید همه شاد باشیم...
مادر جان دستش را کشید و گفت: من که جلوی شادی کسی را نگرفتم.بفرمایید شاد باشید. من اگه گله ای هم دارم از پسرخودم دارم که مادرشو از یاد برده، یادش رفته بزرگتری هم داره. شهره خانم هم حق داره به مادر و پدرش خبر بده، من ازجلال ناراحتم که یه کلمه نگفت به مادر من هم خبر بدیم، نا سلامتی بزرگ خونواده ماست.
پدر که ساکت نظاره گر رفتار کودکانه مادرجان بود، طاقت نیاورد و جلو اومد:
-مادرجان شما چرا انقدر یه مساله کوچک را بزرگ میکنید؟ بی جهت ناراحت میشید و می رنجید. بابا جان آزاده و شروین از راه دور اومدن برن بگردن، شهره هم یکساله مادر و پدرشو ندیده بود ، دیگه فرصت از این بهتر نبود که همه با هم بریم شیراز، شهاب هم که می خواست بره خواستگاری ، گفتیم یکهو با خانم اینا برگردیم که دوباره مراسم به یه روز دیگه نیفته، به شما هم خبر دادیم، هنوز هم هیچ اتفاقی نیفتاده که شما این همه شلوغش می کنی.
ناگهان مادرجان روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد. آقا جون که از دیدن این صحنه ناراحت شده بود به اتق شهاب رفت و دررا بست. خاله هم شانه ای بالا انداخت و به آشپزخانه رفت. مادر جان سوزناک گریه می کرد و می نالید: بیا، بشکنه این دست که نمک نداره. این همه زحمت کشیدم و پسر بزرگ کردم، این هم جای دستت درد نکنه است، تو روم وا میسته! حالا دیگه من شلوغ بازی در میارم؟ هان؟ بگو جلال، خجالت نکش، یکباره بگو کولی بازی و خودت رو راحت کن.تو اصلاً عوض شدی، دیگه اون جلال سابق نیستی.
بعد به اطراف نگاه کرد و گفت: بیا ببین به چه روزی افتادم! وقتی پسر خود آدم کم محلت کنه، دیگرونه هم بهت پشت می کنن، همه رفتن که شلوغ بازی منو نبینن.بعله دیگه! خاک بر سر من با این پسر بزرگ کردنم!
جلو رفتم و کنار مادر جان زانو زدم: مادر جان شما ازچی ناراحتید؟
با تعجب نگاهم کرد و با هق هق گفت: ازاین ناراحتم که انقدر بی عزتم کردن!
-چرا؟ از دست کی ناراحتین؟ بگین تا معلوم شه.
-من باید آخرین نفری باشم که می فهمم شهاب می خواد زن بگیره؟
-کی گفته شما آخرین نفری؟ هیچ کس هنوز نمی دونه. شما از این ناراحت هستید که چرا اول عزیز و آقا جون فهمیدن؟
مادرجان که خودش متوجه بچگانه بودن حرفش شده بود با گریه گفت:
-من به این حرفا کاری ندارم من نمیام. خودتون برید.مبارکش باشه.
بعد بلند شد و لنگ لنگان کفشهایش را پوشید. پدرم خواست همراه مادرجان برود، اشاره کردم نرود، آهسته به طرف مادر جان رفتم و گفتم:
-خیلی بد میشه اگه شما نیایید،ولی اگه انقدر ناراحتید شهاب هم اصرار نمی کنه، متاسفانه قرار خواستگاری رو نمیشه به هم زد، چون به خانواده عروس بر می خوره، کاش می شد شما هم بیایید تا شهاب هم با دل خوش بره...به هر حال شما بزرگتر همه هستید و بخشش از بزرگانه...
مادرجانحرفی نزد و با خداحافظی زیر لب از در بیرون رفت. به شهاب که ناراحت و گرفته گوشه ای ایستاده بود گفتم: بدو برو مادر جان رو برسون. تو راه هم باهاش صحبت کن بلکه نرم بشه.
به محض بیرون رفتن شهاب مادر به گریه افتاد.با هق هق گفت:
-دیدی سایه...دیدی...
قبل از آنکه حرفی بزنم عزیز جلو رفت و سر مادر را در دامان گرفت:
-عیب نداره دخترم، خانم بزرگتر هستند، احترامشون واجبه، نباید ناراحت بشی مادر.
بعد رو به پدرم کرد و دلجویانه گفت: تو هم ناراحت نباش جلال جون، آدم وقتی پیر میشه دل نازک هم میشه. کاش همون روز اول عیدبه مادرت خبر می دادی تا آنقدر ناراحت نمیشد.
پدر ذوی مبل نشست و غمزده گفت: آخه عزیز خانم اون موقع هنوز قطعی نبود. اگه می گفتیم و نمی شد یه جور دیگه ناراحت میشد.
عزیز هملب مبل نشست و با یه دست پای دردناکش را ماساژ داد: عیبی نداره عزیز.فردا برید از دلش در بیارید. شهره تو هم برو، خوب خانم تنها هستن ، پیر شدن، دلشون زود میگیره.
مادرم با چشمهای از تعجب گشاد شده به مادرش نگریست: من برم؟ ندیدید چه چیزهایی بهم...
عزیز فوری تو حرف مادرم رفت: خوب مادرجون خانم جای مادرت هستن، تو که نباید به دل بگیری، به شهاب هم خیلی علاقه داره ناراحت شده دیگه!
این روش عزیز در حل کردن مسائل بود. با چشم پوشی از اشتباهات وسعۀ صدر و مهربانی جلو می رفت، البته روش موفقی هم بود، ولی من خیلی با این روش موافق نبودم. خاله هم کنار من ایستاده بود، پچ پچ کرد: عزیز هم چه حرفهایی می زنه ها! پیر زن بد اخلاق غرغرو، حالا شد دل نازک!
لبخند زدم و آهسته گفتم: ولی خاله شعلخ مادر جان خیلی مهربون و خوش اخلاقه ، فقط در مواردی ناراحت میشه که حس کنه کسی محلش نذاشته.
خاله خندید: خوب تو هم برو تو جبهۀ عزیز.
تا آمدن شهاب دل شوره امانم رو بریده بود. بی جهت راه میرفتم و اشیا را جا به جا می کردم. می دانستم اگرقرار خواستگاری بهم بخورد آوا فکر دیگری می کند و خیلی خیلی ناراحت میشود. سرانجام شهاب با لب و لوچه آویزان وارد شد. با دیدن قیافه درهمش کسی ازش سوالی نکرد،او هم بی هیچ حرفی به اتاقش رفت. دنبالش رفتم و وارد اتاق شدم. روی تخت نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود. بدون اینکه نگاهم کنه گجفت:
-سایه برو بیرون که اصلاً حال و حوصله ندارم...
کنارش نشستم وپرسیدم: چی شد؟ مادر جون راضی نشد؟
-نه خیر، گفت نعش منو ببرید خواستگاری! دهنم کف کردانقدر باهاش حرف زدم، ولی مرغ خانم جان یه پا داره! چقدر بد کینه است.
بازویش را نوازش کردم: حالا چهار روز دیگه مونده...
-تو این چهار روز مادر جان صد تا هم میذاره روش و جرکات سایرین و مساله رو تبدیل به یک جنگ قبیله ای می کنه. فکر کردی میره فکر میکنه و عذاب وجدان می گیره؟ مطمئن باشتا الآن امر به خودش هم مشتبه شده که ما با چاقو بهش خنجر زدیم.
خندیدم: نه بابا دیگه این طوری ام نیست.
-پاشو برو سایه که اصلاً حوصله حرف زدن ندارم. این طوری نیست که نیست. بیا این هم از این! انقدر اصرار می کردین زن بگیر زن بگیر این بود؟ بیچاره آوا، اگه مادر جان نیاد بابا هم راضی نمیشه، این وسط فقط آوا صدمه می بینه و منِ بدبخت!
-انقدر فکرای بد نکن. اتفاقاً مادر جان خیلی زود همه چیزو فراموش می کنه. بذار یکی دو روز دیگه خودم میرم باهاش حرف می زنم.
وقتی از اتاق شهاب بیرون اومدم شروین و آزاده نگران پشت در ایستاده بودند. هر دو پرسیدند: چی شد؟
-هیچی مادر جان راضی نشده، شهاب هم ناراحته، ولی مطمئنم مادر جان میاد، خودم میرم باهاش صحبت می کنم.
آزاه لبخند زیبایی زد: آره اگه تو باهاش صحبت کنی حتماً راضی میشه. تو انگار مهره مار داری.
شروین عاشقانه دستش را دور شانه های آزاده انداخت و گفت: سایه جون به من و آزاده هم یه وقت بده...
خندیدم. با لحن جدی گفت: شوخی نکردم سایه، جدی می خواهیم باهات صحبت کنیم.
-هر وقت بخواین من در خدمت هستم.
بعد به آشپزخانه رفتم تا با خاله غذا را آماده کنم، مادرم انقدرناراحت بود که اگر هم می خواست نمیتوانست حواسش را جمع آشپزی کند. آقا جان و پدر در حیاط نشسته بودند و صحبت می کردند. خاله زیر لب زمزمه می کرد و فرز و چابک از این طرف به آن طرف می رفت. همیشه دلم می خواست منم در کارهای خانه زرنگ باشم، اما خیلی موفق نبودم. درطول آن شب فکر می کردم که چطور مادرجان را راضی کنم. صبح روز بعد با تماس پی در پی عمه هایم فهمیدم که مادر جان مسئله را خیلی بزرگ کرده و برای دختر هایش با آب و تاب تعریف کرده که عروسش چه بلایی سرش آورده. البته عمه زیبا مثل همیشه منطقی تر بود و وقتی اصل جریان را از دهان من شنید قول داد تا با مادر جان صحبت کند. اما عمه زهره فقط ناراحت بود و مهلت حرف زدن به هیچکس را نمی داد. هفته مان داشت کامل میشد و حالا با آمدن کیارش و دادو بیداد بچگانه اش واقعاً تکمیل شده بود. خیلی محکم و جدی گفتم:
-ببینید آقای محتشم من هیچ لزومی نمی بینم که برای شما توضیح بدم اما برایاینکه در توهمات و خیالات خودتون دست وپا نزنید عرض می کنم برخورد آن روز ما کاملاً اتفاقی بوده و بنده قصد پیاده کردن به قول شما نقشه ای نداشتم، حالا که شما برای خودتان فکرایی کردید این کاملاً به خودتون مربوطه، من هنوز هم جوابم منفی است و به هیچ عنوان پشیمان نشدم.
کیارش که اصلاً انتظلار چنین برخوردی نداشت ، دوباره از جا برخاست:
-جدی؟ پس نکنه قصد ازدواج دارید و من سعادت داشتم نامزد محترمتون رو دیدم؟
شانه ای بالا انداختم و بی تفاوت گفتم: هر جور دوست دارید فکر کنید. موردی نمی بینم که مسائل خصوصی زندگی ام رو برای شما توضیح بدم.
صدایش دوباره بالا رفت: پس من اشتباه کردم، نه؟ اما کم پیش میاد من اشتباه کنم. حالا هم اطمینان دارم حدسم درست بوده، به شما هم ثابت می کنم.
بعد همانطور که به طرف در می رفت گفت: این یادم می مونه...
نفهمیدم منظورش از بیان این جمله چی بود ولی در آن لحظه چنان فکرم مشغول بود که اهمیت ندادم، فقط همین که شرش را کم کرده بود خوشحالم می کرد.
فردا قرار بود به خانه آوا بریم. اما هنوز مادر جان کوتاه نیامده بود. تصمیم داشتم بعد از پایان کارم به خانه شان برم بلکه بتونم متقاعدش کنم. عمه زیبا هم قرار بود بیاد بلکه با هم مادر جان را راضی کنیم. نزدیک خانه مادرجان عمه زیبا را دیدم، جلو رفتم و آهسته دستم را پشت شانه هایش گذاشتم ، با ترس برگشت و با دیدن من لبخند زد:
-وای سایه تویی! زهره ترک شدم.
بعد از حال و احوال گفتم: عمه به مادر جان چی بگیم؟ اگه نیاد خیلی بد میشه.
-نمیدونم والله. کاش میشد چند روزی مراسم رو غقب انداخت.
-نمیشه، عزیز و آقا جون می خوان برگردن شیراز. حتماً مادرجان رو راضی کنیم، اگه نیاد حسابی به شهاب بر می خوره. ازاون شب که مادر جان قهر کرد و رفت حسابی تو خودشه. مامان هم ناراحته، یه جورایی همه ناراحتن، ازهمه بیشتر بابا ناراحته،چند باربا حالت عصبی میخواست بیاد پیش مادرجان که ما نذاشتیم.
عمه جلوی در ایستاد و آهی کشید: تا حالا ده بار بهش گفتم مادرمن، احترامت رو می تونی کفش کنی زیر پات بندازی، می تونی کلاه کنی روی سرت بذاری. نذار احترامت از بین بره، اما گوش نمیده. انقدر از جلال توقعات بیجا داره که خودش هم باورش شده بهش بی حرمتی کردن. هر چی من و مجتبی باهاش حرف زدیم و گفتیم مگه حالا چی شده، چه بی احترامی به شما شده! حرف حرفه خودشه، اصلاً گوش نمی ده، دایم تکرار می کنه به من بی احترامی شده، جلال تو روم وایساده!
در زدیم و با نگرانی منتظر ماندیم. وقتی مادرجان در را باز کرد به عمه گفتم: شما هیچی نگو بذار اول من صحبت کنم.
عمه سری تکان داد و در ورودی را گشود. مادر جان جلو اومد و صورتمان را بوسید و رو به من گفت:
-چطوری سایه جون؟ ماشالله انگار چاق شدی، همه خوبن؟
روی زمین نشستم: همه سلام رسوندن ، شما چطورید؟ پاتون بهتر شده؟
-نه مادر این پا دیگه پا نمیشه. درد پا رو میشه تحمل کرد اما درد دل رو نمیشه.
-حق دارین، من هم امروز باید زنگ بزنم به دوستم و قرار خواستگاری رو بهم بزنم.
بی توجه به چشمهای گشاد شده عمه و مادر جان ادامه دادم: البته می دونم با این کار آوا حتماً ناراحت میشه و جلوی مادرو خواهرش سر شکسته میشه، شهاب هم گفته اگه برنامه فردا بهم بخوره دیگه زنبگیر نیست. خوب حق داره، به اصرار من و مامان میخواست زن بگیره. عزیز و آقا جون هم با اون پا درد و کمر درد حالا حالا ها هم دیگه نمی تونن بیان تهران، از همه مهمتر خاله شعله است ، شوهرش با هزار منت راضی شده زنش پاشه بیاد تهران برای بله برون شهاب، اگه مراسم بهم بخوره اون هم حسابی جلوی شوهرش خیط میشه، مطمئنم دفعه دیگه اصلاً اجازه نمیده خاله پاشو از شیراز بیرون بذاره، حتی اگه برای عروسی دعوتش کنیم. خوب حق هم داره، مسخره بازی که نیست. پاشو بیا، حالا برو، دوباره برگرد.ولی عیب نداره، اگه شما نمیای بهتره اصلاً هیچکس نره. زودتر تکلیف شهاب یکسره بشه بهتره.
عمه لب برچید و به اتاق رفت. من هم بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا مادرجان درتنهایی بتواند معنی حرفهایم را درک کند. بعد از خوردن چای و شیرینی از جابرخاستم: خوب دیگه مادر جان ببخشید زحمت دادم.
فوری بلند شد: کجا سایه جون؟ بمون ناهار بخوریم.
-نه دیگه باید زودتر برم به آوا زنگ بزنم. میخوام یه ذره فکر کنم ببینم پی بگم کمتر ناراحت بشه...
به عمه چشمکی زدم و در را بستم. صورت مادر جان طوری در هم و گجرفته بود که اطمینان داشتم دلش طاقت نمی آورد و وقتی به خانه رسیدم کسی به جز خاله نبود. بقیه برای زیارت به امامزاده صالح رفته بودند. جریان را برای خاله تعریف کردم وگفتم:
-حالا ببینیم حقه مون میگیره یا نه!
خاله با مهربانی دستم را نوازش کرد: الهی قربون اون عقل و هوشت برم، مادر جان دیگه شمر که نیست، با این حرفها که تو زدی سنگ بود میترکید.
-ولی به شهاب حرفی نزنید، نمیخوام بی خود امیدوار بشه.
اما کار به آنجا نرسید. قبل از رسیدن شهاب مادر جان خودش تلفن کرد. خودم گوشی را برداشتم. سعی کردم صدایم را ناراحت نشان دهم.مادر جان بعد از احوالپرسی گفت:
-سایه جون، به آوا زنگ زدی؟
-نه اتفاقاً می خواستم گوشی رو بردارم که شما زنگ زدید.
-من هم برای همین زنگ زدم. مادرجون دیگه زنگ نزن. وقتی تو رفتی انگار کوهرو قلبم گذاشتن، همچین دلم گرفت که نگو! سایه جون به شهاب بگو فردا بیاد عقب من!
با شادی گفتم:وای مادر جان ، پس میایید؟
-آره عزیز دلم، با اون حرفهایی که زدی دلم طاقت نیاورد که به خاطر اشتباه یه نفر این همه آدم بسوزن، بیچاره عزیز و آقا جونت چه گناهی دارن این همه راه کوبیدن اومدن، شهاب هم بچه ام دلش می شکست. خوب من میام دیگه، سلام برسون.
وقتی گوشی را گذاشتم خاله که همه حرفهای مادرجان رو با آیفون شنیده بود جیغی از شادی کشید و محکم مرا در آغوش گرفت.
-الهی فدات بشم با اون غقلت، با اون زبونت که مار رو از لونه بیرون میکشی، ماشالله ماشالله به این همه هوش و تدبیرت!
با خنده گفتم :بس کن خاله، سوسکه از دیوار بالا می رفت...
دوباره صورتم را بوسید: وای چه بی سلیقه! تو کوه نمکی، خوشگل و تو دل برو چه دخلی داری به سوسک! اینا هم تعریف نیست، واقعیته خاله جون. این همه آدمای بزرگ و با تجربه از پس مادر جان بر نیومدن، تو با این سن و سال کم همه رو انگشت به دهن گذاشتی. الهی خوشبخت بشی.
تا آخر شب هر کسی از راه می رسید خاله با آب و تاب از سیر تا پیاز ماجرای رفتن من به خانه مادر جان رو تعریف می کرد. وقتی شهاب از ماجرا با خبر شد از شادی بغلم کرد و روی هوا چرخاند. آقا جان و عزیز هم با خوشحالی دست میزدند، با خجالت گفتم:
-نکن شهاب می افتم.بذارم زمین.
شهاب رهایم کرد و گفت: فلفل نبین چه ریزه! نیم وجبی همه فامیل رو ارشاد می کنه.
پدرم با خوشحالی گفت: خوب درس این کارو خونده، معلومه که می تونه، پیر شی الهی سایه جون!
دوباره شادی به خانه مان برگشت. تا آخر شب همه دور هم نشسته بودند و درباره مراسم فردا و خرید گل وشیرینی صحبت می کردند. لحظه ای به یاد کیارش افتادم و حرفهایی که زده بود. ازاینکه فکر کرده بود رضا نامزدم است خنده ام گرفت. معلوم بود حسابی جا خورده بود. رضا از هر نظر از خودش سر تر و بهتر بود و او این انتظار رو نداشت. سرم را تکان دادم تا فکر کیارش ازسرم بیرون برود. الآن وقت شادی بود و دلم نمی خواست خرابش کنم.
عزیز و آقاجون و خاله شعله به شیراز برگشته بودند و حسابی جایشان خالی بود. از این می ترسیدم که بعداز رفتن شروین و آزاده به مادر سخت بگذرد. مراسم بله برون به خوبی و خوشی تمام شده بود. به یاد آن روز لبخند زدم. شهاب از صبح زود دور خودش می چرخید وهمه را به خنده می انداخت. تا بعد از ظهر به سختی می تونست روی پا بند شود. سرانجام کمی زودتر از ما آماده شد و رفت گل و شیرینی بخرد. عمه زیبا و آقا مجتبی قرار بود مادرجان را همراهشان بیاورند. عمه زهره نمی آمد. محمد سرما خورده بود و اکبر آقا که دست و دلش برای محمد می لرزید دلش راضی نمی شد محمد را به خواهرانش بسپارد و معذرت خواهی کرده بود. البته ما هم راضی بودیم که عمه زهره نمی آمد، هرچه تعدادمان کمتر بود بهتر بود. خانه آوا اینا آنچنان بزرگ نبود. در ضمن قرار بود دو دایی آوا هم بیاییند. جلوی در مادر به سوی مادرجان رفت و با هم روبوسی کردند. مادر جان هر اخلاق بدی که داشت کینه ای نبود و زود فراموش می کرد که ازدست کسی رنجیده است. با خوش زبانی با آقا جون و عزیز و خاله احوالپرسی کرد.
همه مرتب و آراسته بودیم وبا سبد بزرگ گلی که شهاب محکم در آغوش داشت هر کسی می توانست بفهمد برای خواستگاری می رویم. به محض زنگ زدن مادر آوا در را باز کرد و خودش جلو آمد و با خوشرویی خوش آمد گفت:
کت و دامن خوش دوختی به رنگ خاکستری پوشیده بود، موهای کوتاهش را شرابی کرده بود.صورتش آرایش ملایمی داشت.با دیدن شهاب لبخند زد و گفت: این حاضر جوابی ها آخر کار دستت داد، نه؟
شهاب خندید و سبد گل را به مادر آوا داد. دایی های آوا هم با لباس رسمی سر پا ایستاده بودند. خانم های محترم و آراسته ای هم داشتند که کنارشان ایستاده بودند. وقتی همه با هم آشنا شدند و چند لحظه بعد همه با هم مشغول صحبت بودند بلند شدم و به دنبال آوا رفتم. ماندانا پشت در اتاق ایستاده بود و گوشش را به در نزدیک کرده بود. با دیدن من از جا پرید و آهسته گفت:
-وای سایه ترسیدم...
آوا هنوز جلوی آینه بود ، با دیدنم نگران بلند شد و گفت: سایه خوی شد اومدی، دارم از اضطراب خفه میشم.
-چرا؟ مگه ما لولو خورخوره ایم؟ سر زبون درازت چه بلایی اومده؟
-سایه بس کن تو رو خد! ببین خوبم؟
نگاهی به سر تا پایش انداختم. بلوز شیری با شلوار قهوه ای رنگ به پا داشت. موهایش را سشوار کشیده و درست کرده بود. صورتش آرایش اندک اما به جایی داشت. صورتش از اضطراب گل انداخته بود و چهره اش زیبا تر شده بود. گفتم:
-عالی شدی، خیلی خوشگل شدی. بیا بریم وگرنه صدای همه در میاد.
آوا آهسته پرسید: کی همراهتون اومده؟
خندیدم: بگو کی همراهمون نیومده؟ همه هستن.
رنگش پرید: وای، راست میگی؟
-آره مادر بزرگم اینا از شیراز اومدن، یکبارگی بله برون راه بندازن و برن تا نامزدی...
ماندانا با شیطنت نگاهی به آوا انداخت و گفت: حالا از کجا انقدر مطمئنید جواب آوا مثبته؟
-از اونجایی که خودم بزرگش کردم بچه جون!
با ورود آوا صورت شهاب سرخ شد. شروین هم شروع به سقلمه زدن به شهاب کرد. بعد از چند دقیقه سکوت مادر جان حرف اصلی را پیش کشید. ساعتی بعد همه چیز تمام شده بود. آوا مهریه بالا نمی خواست و با عقد و عروسی بدون فاصله موافق بود. قرار شد که چند ماه ناکزد باشند تا شهاب کارهایش را راست و ریس کند، بعد از اینکه صحبتها تموم شد، شهاب دست در جیبش کرد و انگشتری را که با هم خریده بودیم در آورد و با صدایی لرزان گفت: بفرمایید، قابل نداره.
مادر و عزیزهم پارچه هایی که خریده بودند روی میز گذاشتند. مادر جان هم خم شد و از کنار پایش نایلون بزرگی را پیش کشید. کله قند بزرگ و سفیدی که به زیبایی با روبان های رنگی آراسته بود روی میز کنار هدایا گذاشت وگفت:
-الهی زندگیتون مثل این قند شیرین و سفید باشه.
همه دست زدند و زن دایی کوچک آوا برخاست و ظرف شیرینی را دور گرداند و وقتی مقابل من رسید با لبخند گفت: انشالله نفر بعدی شماباشید. دست من سبکه.
شیرینی را برداشتم و در دهانم گذاشتم ، در این فکر بودم که روحیه انسانها چقدر با هم فرق دارد. آوا چقدر برای ازدواج نکردنش ناراحت بود و من چقدر بی خیال! افکارذهنم رافقط دو چیز مشغول میکرد، کار و خانواده ام. به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم، البته گاهی وقتی خیلی عمیق و دقیق به آینده فکر می کردم نگران می شدم، اما طولی نمی کشید که موضوع دیگری ذهنم را مشغول میکرد.
صدای ضرباتی کوتاه به در از فکر بیرونم آورد. آهسته گفتم:
-بفرمایید.
شروین و آزاده لبخندبر لب وارد شدند. شروین به شوخی گفت: خانم کارشناس وقت دارن؟
به صندلی اشاره کردم و گفتم: بله بفرمایید.
وقتی نشستند مقابلشان روی تخت نشستم وگفتم: خوب بنده در خدمتم.
شروین رو به آزاده کرد و گفت: خوب بفرمایید خانم.
آزاده نگاهی به شروین انداخت و با صدایی آهسته که به زمزمه می مانست گفت:
-من با سایه حرف زدم. اون اعتقاد داشت این حرفها رو تو هم باید بشنوی و با هم یه تصمیم درست بگیریم.
شروین منتظر ماند. آزاده سر به زیر انداخت و ادامه داد: راستش شروین من از زندگی تو ماهشهر حسابی خسته شدم. یعنی حوصله ام خیلی سر میره، از صبح که تو میری من هیچ کاری ندارم، تا بر می گردی به در و دیوار و ساعت زل می زنم. هیچ دوستی ندارم که باهاش حرف بزنم، هیچ کاری ندارم که انجام بدم. تو هم وقتی میای خونه، انقدر خسته هستی که فقط فرصت می کنی شام بخوری و یکی دو ساعت تلویزیون ببینی، بعد خوابت می بره. بعضی وقتها تو تنهایی احساسمی کنم دارم دیوونه میشم. انگار در و دیوار خونه می خواد بخوردم. در ضمن خجالت می کشیدم این حرفهارو بهت بگم. می دونم که خودم موافقت کردم که بریم ماهشهر، اما حالا خودم توش گیر کردم. دیگه نمی تونم، دلم می خواد جایی زندگی کنم که استخر و باشگاه ورزشی مدرن داشته باشه، سینما و تئاتر و کنسرت داشته باشه، مغازه های پر زرق و برق و پاساژهای بزرگ و خوشگل داشته باشه، دلم می خواد با هم سن و سالامون رفت و آمد کنیم.دوستایی داشته باشیم که باهاشون بریم این طرف اون طرف، چه می دونم، کوه ، مهمونی پارک...دلم زندگی می خواد.
آزاده اشکهایش را که بی اختیار بر روی پوست سفیدش دویده بود پاک کرد و ساکت ماند. شروین هم ساکت به آزاده نگاه می کرد. نگاهش گیج و سر در گم بود. با ملایمت گفت:
-من اصلاً نمی دونستم که انقدر داره بهت سخت می گذره، ولی تو خودت قبول کردی و با من اومدی. من قبل از رفتن با تو مشورت کردم، الآن دیگه نمی تونم کارمو ول کنم، مخصوصاً با این شرایط مهم و پیچیده ای که تو شرکت دارم، ولی هر کاری هم بگی می کنم تا تو احساس بهتری داشته باشی. راست میگی! من سرم خیلی گرم خودم بود، آدم از بیکاری دق می کنه، چکار باید بکنم تا تو احساس افسردگی نکنی؟
به آزاده نگاه کردم که هنوز اشک می ریخت، پرسیدم: آزاده اون موضوعی که به من گفتی به شروین هم گفتی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد. شروین نگران و مضطرب پرسید: چی شده؟ هان؟
با آرامش گفتم: نگران نشو، آزاده نتونسته بهت بگه چون خودش هم گیج شده، یه کمی شرایط پیچیده شده...
شروین میان حرفم پرید: جونم رو بالا آوردی سایه...چی شده؟
آزاده با صدایی گرفته هق هق کرد:
-من حامله ام شروین!
نگاه شروین از حالت تعجب به شادی و خرسندی تغییر کرد. آهسته بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم، مطمئن بودم آنها به تنها ماندن با هم بیشتر احتیاج داشتند. شروین پسر منطقی و مهربانی بود و آزاده را بی نهایت دوست داشت، آنها فقط به فرصتی برای صحبت کردن با هم احتیاج داشتند، اگر باز به نتیجه نمی رسیدند جا داشت که دخالت کنم و چند توصیه کوچک و مفید به هر دو بکنم، اما فعلاً جای صجبت من نبود، آن شب در فرصتی شروین را به حیاط بردم تا با او تنها صحبت کنم. روی پله های ایوان نشستیم، شروین در فکر بود.آهسته گفتم: خوب به چه نتیجه ای رسیدی؟
شانه ای بالا انداخت.غمگین گفت:
-نمی دونم باید چی کار کنم؟ آزاده حق داره، بهش خیلی سخت می گذره. اما منم بی تقصیرم. قبل از رفتن با هم مشورت کردیم و با هم تصمیم گرفتیم. حالا نمی تونم همین طوری ول کنم و بیام.
-حق با توهم هست ، اما الآن آزاده شرایط جدیدی پیدا کرده، حامله است. قبل از اینکه برید شیراز به من گفت، منتها اون موقع دلش نمی خواست تو بدونی، چون تصمیم گرفته بود سقط کنه...
شروین از جا پرید: چی ؟ جدی میگی؟
دستم را روی بازویش گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم: نترس، مطمئن باش این کارو نمی کنه، اون تو رو دوست داره، منتها کمی حالت افسردگی پیدا کرده که باید کمکش کنی.
-من حرفی ندارم، باید چی کار کنم؟
-باید سعی کنی سرگرمش کنی، مثلاً وقتی بر می گردی خونه با هم برید پیاده روی، فیلم نگاه کنید. چه می دونم! برنامه های مشترک داشته باشید. در ضمن گاهی هم بذاری تنهایی بیاد تهران، نباید منتظر مرخصی باشی که هر دو با هم بیایین، اینطوری هم آب و هوا عوض می کنه و روحیه اش عوض میشه ، هم برای تو و زندگی اش دلتنگ میشه. همیشه یه دوری کوتاه مدت معجزه می کنه، برای تو هم خوبه، تو الان به وجود آزاده عادت کردی. وقتی چند روزی از هم دور باشین تو هم قدر زنت رو بیشتر می دونی و وقتی با هم هستین از فرصتهات بهتر استفاده می کنی!
شروین از جایش بلند شد: من حرفی ندارم، سعی می کنم بیشتر بهش برسم، اما سایه مبادا باز به سرش بزنه سر بچه مون یه بلایی بیاره؟
-نه خیالت راحت باشه. اون همین الآن هم عاشق این بچه است. در ضمن بچه که به دنیا بیاد خود به خود سر آزاده هم گرم میشه. فقط تو باید تو این مدت حسابی به خودش و بچه توجه کنی. حتی کمی لوسش کنی.خوب؟
شروین خندید: اطاعت! ولی جون من راستش رو بگو سایه، آزاده چقدر بهت داده که این سفارش هارو به من بکنی؟
همانطور که به طرف در می رفتم گفتم: آزاده دختر خیلی خوبیه، قدرشو بدون.
اطمینان داشتم برادرم به حرفم گوش می کند و همین مشکل آزاده رو حل می کرد. او فقط به توجه بیشتر احتیاج داشت. بعد با خودم گفتم همه ما به نوعی محتاج عشق و توجه بیشتر هستیم. نا خود آگاه به یاد رعنا افتادم، دلم برایش تنگ شده بود، ازآن روز که با هم بیرون رفته بودیم ازش بی خبر بودم، برایم عجیب بود که با آن همه اصراری که مادرش برای دیدن من داشت چراتا به حال کلینیک نیامده بود؟بعد با خودم فکر کردم شاید منظور خانم مظفری از پایان تعطیلات سیزدهم فروردین بوده، به هر حال به زودی مشخص می شد چون فردا سیزده به در بود و از روز بعد همه جا باز می شد و همه به سر کار می رفتند.
صبح روز سیزده فروردین ، چهار ماشین پشت سر هم به طرف جاده چالوس حرکت کردیم. شهاب اخمو و بد اخلاق بود. شب قبل هر چه به آوا اصرار کرده بود که همراه ما بیاد؛ آوا قبول نکرده بود. البته آوا حق داشت. او و شهاب هنوز جشن نامزدی نگرفته بودند و حضور او در میان جمع فامیل ما صورت خوشی برایش نداشت، اما شهاب متوجه احساس آوا نبود و بی دلیل از دستش ناراحت شده بود. عمه هایم با خانواده هایشان پشت سر ما می آمدند، جاده شلوغ بود وماشین ها حرکت کندی داشتند. مردم کنار رودخونه کیپ تو کیپ نشسته بودند، آزاده با دیدن این صحنه خنده اش گرفت:
-انگار وادارشون کردن بیان سیزده به در، نگاه کن! اگه کسی دستش رو بلند کنه می خوره تو سر بغل دستی اش.
پدر و مادر آزاده و خواهر کوچکترش آزیتا هم در ماشین خودشان دنبالمان می آمدند. قرار بود فردا اول وقت شروین و آزاده به ماهشهر برگردند. این بود که خانواده اش ترجیح می دادند ساعتهای باقیمانده را در کنار دخترشان باشند.
سرانجام آقا مجتبی ماشین را نگه داشت.همه پشت سر هم ایستادند. آقا مجتبی دوان دوان به طرف پدرم آمد و گفت:
-آقا جلال اون پایین چطوره؟
پدرم نگاهی به نقطه ای که آقا مجتبی اشاره کرد نگاه کرد:
-مرد حسابی این جا که بی آب و علفه!
شوهر عمه ام با خوش اخلاقی گفت: برای تنبل ها که صبح زود خوابند، همین هم زیاده، جاهای سر سبز و خرم جای سوزن انداختن نداره، همین جا هم دیر بجنبی گیرت نمیاد.
بعد از شور و مشورت با مردهای دیگه همه به این نتیجه رسیدند که حق با آقا مجتبی است. بنابراین ماشین ها را پارک کردند و وسایل را پیاده کردند. به محض مستقر شدن محمد شروع به دویدن کرد. پر از شور و انرژی بود. مادر جان با وسواس تمام زیرش یک پتو انداخت و یک پتوی چهار تا شده هم روی پاش کشید و انگار کسی ازش توضیح خواسته باشه گفت:
-پاهام درد می کنه، باید گرمشون نگه دارم.
آزاده و شروین هم دست در دست هم شروع به قدم زدن کردن و از جمع فاصله گرفتن، به شهاب که با حسرت به آن دو نگاه می کرد نگرسیتم. دلم برایش سوخت.اما این دوری هم عالمی داشت و باعث می شد بیشتر قدر آوا رو بدونه. اطمینان داشتم به آوا هم آن روز خوش نمی گذره. به پشت سرم نگاه کردم ، مرجان طبق معمول با خوش اخلاقی داشت به عمه ام کمک می کرد، اما مژگان گوشه ای کز کرده بود و حالت صورتش نشان می داد که خیلی ناراحت و گرفته است. هوا هنوز سرد بود و آفتاب پشت ابرها پنهان شده بود. روی قالی نشستم و پاهایم را دراز کردم. دلم می خواست به هیچ چیز فکر نکنم تا خستگی ذهنی ام بر طرف شود. چشمهایم را بستم و نفس عمیقی کشیدم، اما با صدای مرجان دوباره چشمانم راباز کردم.
-خوابیدی؟
-نه.
کنارم نشست و زانوانش را در سینه اش جمع کرد.پرسیدم: مژگان چرا ناراحته؟
لبخندی زد: از همون بچه بازی های همیشگی...
-یعنی از دست محمد ناراحته؟
صدایش را پایین آورد و گفت: نه بابا... پیش خودش خیالاتی کرده بود...
بعد به اطراف نگاه کرد و سرش را نزدیک گوشم آورد: پیش خودمون می مونه؟
سرم را به ملایمت تصدیق تکان دادم.
نجوا کرد: از اینکه شهاب نامزد کرده ناراحته؟
پچ پچ کنان گفتم: آخه چرا؟
شانه ای بالا انداخت و گفت: حرف که نمی زنه، ولی من حدس می زدم شهاب رو دوست داره و پیش خودش فکر کرده شاید شهاب بیاد خواستگاری...
آهسته گفتم: ولی شهاب که خیلی از مژگان بزرگتره...
لبخندی زد وگفت: دختر بچه است دیگه، چشمش به اولین پسری که بیفته به خیال خودش عاشق میشه، حالا تا بخواد ازدواج کنه عاشق صد نفر میشه.
از طرز فکر و راحت فکر کردنش خیلی خوشم اومد. با توجه به اخلاق عمه زهره و اکبر آقا ، مرجان دختر عاقل و روشنفکری به حساب می آمد. صدایش دوباره بلند شد: من می خواستم راجع به محمد باهات صحبت کنم، خیلی شر و خرابکار شده، لوس شده، هر چی هم به بابا شکایت می کنیم محل نمی ذاره. می خوام ببینم میشه براش کاری کرد یا نه؟ این طوری که پیش میره دو روز دیگه یا بی سواد می مونه یا پشت میله های زندان میفته...باور نمی کنی چقدر پررو شده، به همه امر و نهی می کنه، اگه مخالف میلش عمل کنیم جیغ وداد راه می اندازه گریه می کنه و خودش رو به در و دیوار می زنه تا به حرفش گوش کنیم. من برای آینده خودش نگرانم. همه که مثل مامان و بابا نیستن ناز آقا رو بخرن...
نگاهی به صورت گیرا و جوانش انداختم، احساس مسولیتش تحسین بر انگیز بود، شمرده گفتم:
-تو تنهایی نمی تونی محمد رو درست کنی، حتماً باید مامان و بابات هم درست باهاش برخورد کنن. محمد باید بفهمه در ازای هر چی که می خواد باید کاری انجام بده، مثلاً ده تا بیست پشت سر هم بگیره تا براش اسباب بازی بخرن، یا نون بخره تا بتونه کارتون تماشا کنه... همین طور بگیر و برو تا آخر.با این جور بچه ها حتماً باید با روش پاداش و تنبیه رفتار کرد. برای هر کار خوب پاداش می گیره و برای هر کار بدش تنبیه میشه. البته نه تنبیه جسمی ،مثلاً اگه داد وبیداد راه بیندازه باید تو اتاقش بمونه ، یا نذارید برنامه کودک تماشا کنه،اگه درساشو نخونه براش اون اسباب بازی که دوست داره نخرین. این روش در اکثر موارد کار سازه، برای بچه هایی که شلوغن، بهترین کار اینه که مشغول به کارایی بشن که از دستاشون استفاده بشه. مثلاً خمیر سازی، ساختمون سازی، یا ورزش هایی بکنن که انرژی شون رو تخلیه کنن. بهترین ورزش هم براشون شناست. هم خسته شون می کنه، هم آب باعث آرامش میشه. عمه زهره حتما باید تو خونه به محمد کار بده،کاری که برای محمد مسوولیت بشه ، یعنی موظف باشه انجامش بده، نه اینکه گاهی بکنه گاهی نکنه، مثلاً نون خریدن وظیفه محمدباشه؛ یا آشغال بیرون گذاشتن. چه می دونم! از این کارای سبک و کوچیک باید شروع کرد و بعد از مدتی بیشترش کرد. ولی اگه عادت کنه که همه کارهاشو بقیه بکنن پسر بی مسولیت و تنبلی از آب در میاد که همیشه انتظار داره کاراشو بقیه انجام بدن.
مرجان با تاسف سری تکان داد وگفت: بدبختی اینه که بابا خیلی بهش میدون میده ، همه اش میگه بچه اس عیب نداره. هر چی بخواد فوری براش می خره. استدلالش هم اینه که خوب تو خونه داشته باشه تا چشم و دلش سیر باشه.
-اگه مامان و بابات باهاش جدی و درست برخورد نکنن همینطوری می مونه، حتی بد تر و لوس تر هم میشه.
مرجان ملتمسانه نگاهی به من کرد و گفت: تو با مامان حرف می زنی؟
سری تکان دادم:باشه، ولی تا بابات نخواد فایده ای نداره. چون محمد به پشت گرمی باباشه انقدر می تازونه...
-حالا تو صحبت کن.
-باشه. شما هم سعی کنید همین روش تشویق و تنبیه رو در موردش به کار بگیرین ، بالاخره بی تاثیر هم نیست.
بعد از خوردن ناهار رگبار باران همه را فراری داد. آزاده و شروین به خانه پدرآزاده رفتند و ما هم به خانه خودمان برگشتیم. در راه بازگشت هر چه سعی کردم سر صحبت را با شهاب بازکنم موفق نشدم. با بد خلقی به منظره بارانی بیرون خیره شده بود و جوابم را نمی داد. وقتی به خانه رسیدیم به مادر کمک کردم تا ظرفهای کثیف را بشوید و وسایل را جابه جا کند. مادرم لبخند زنان گفت:
-امسال نحسی سیزده شهاب رو گرفت.
ظرفها رو شستم و خشک کردم: نه بابا،چه نحسی؟ شهاب خودشو لوس کرد. خوب آوا حق داره، اگه الآن پاشه بیاد از فردا همه پشت سرش می گن دختره هول شده بود.
صبح زود وقتی بیدار شدم دلم برای کلینیک و همکارانم حسابی تنگ شده بود. با انرژی از جا بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم. مادر تازه داشت چای درست میکرد. آزاده و شروین هم برای خداحافظی آمده بودند و با دین من جلو آمدند. آزاده با مهربانی گفت: چقدر زود بیدار شدی سایه جون، امروز فکر می کنم تق و لق باشه.
خندیدم:آره، ولی خیلی دلم برای کارم تنگ شده...
بعد از خداحافطی با آنها از خانه بیرون زدم. باید خودم سر کار می رفتم، شهاب هنوز خواب بود و دلم نمی آمد بیدارش کنم. وقتی به کلینیک رسیدم همه در اتاق دکتر شمیرانی جمع بودند و صحبت می کردند. با ورود من لحظه ای گفتگویشان قطع شدو پس از تبریک گفتن مجدد سال نو به من و تعارفات مرسوم دوباره همه مشغول حرف زدن شدند. من هم با یکی از خانمهای روانشناس که به تازگی به مرکز مشاوره آمده بود گرم گفتگو بودم، که با صدای خانم احمدی صحبتم نیمه تمام ماند.
-خانم کمالی ببخشید...
از هم صحبتم عذر خواستم و از جا برخاستم، جلوی در ایستاده بود:بله؟
آهسته گفت: مراجعه کننده دارید، یه بار دیگه هم اومده بودن.
با تعجب نگاهش کردم: کی؟
-اسمش یادم رفته، یه خانم...
در میان خنده و صحبت همکارانم از پله ها بالا رفتم و در کمال تعجب خانم مظفری را دیدم که ساده و بدون آرایش و قیافه همیشگی روی نیمکت سبز رنگ سالن انتظار نشسته بود. بادیدنم ازجا برخاست:
-سایه جون انگار زود امدم ، ببخشید.
سلام کردم و با مهربانی به اتاقم هدایتش کردم: خیلی خوب کاری کردید، بفرمایید. رعنا جون چطوره؟
لبهایش را جمع کرد :اِی بد نیست مثل همیشه...
وقتی در اتاق را بستم روی مبل افتاد و آهی عمیق کشید. به خانم احمدی سفارش چای داده بودم، اتاق کمی سرد بود. شوفاژ را باز کردم و پشت میز نشستم.
بر عکس دفعه پیش خیلی ساده و تقریباً آشفته بود. صورتش رنگ پریده و بی فروغ بود.ساکت و منتظر ماندم تا شروع به صحبت کند. می دانستم انگیزه قوی او را آن وقت صبح به دفتر کارم کشانده، اطمینان داشتم در مورد رعناست؛ ولی نمی دانستم باید منتظر شنیدن چه باشم. صدای سینه صاف کردن خانم مظفری مرا از فکر بیرون آورد: اگه سیگار بکشم ناراحت نمیشی؟
-راحت باشید.
سیگارش را روشن کرد و پک عمیقی زد. صدایش خسته و نا امید بود.
-سایه جون من تو زندگیم بر خلاف ظاهرم خیلی مصیبت کشیدم. شاید تو دلت بهم بخندی اما غم رعنا کمر منو شکسته ، حالا دیگه تسلیمم ، اعتراف می کنم که شکست خوردم و این برام خیلی تلخه.اون روز یادته رعنا تمام کریستالهای منو شکست؟ یادته چه حرفهایی بهم زد؟
یک عمره که دارم این حرفهارو به خودم می زنم، دارم داغون میشم، وقتی به این موضوع فکر می کنم از شدت سر درد مرگمو از خدا میخوام.روزی هزار بار التماس می کنم منو بکشه، دیگه طاقت ندارم. شبی نیست که فکر رعنا مثل خوره به جونم نیفته. لحظه ای نیست که خودمو سرزنش نکنم ، خودمو متهم نکنم ، دلم می خواست می تونستم خودمو اعدام کنم و راحت بشم.
خانم مظفری با پشت دستانش اشکهایش را پاک کرد. با احتیاط گفتم: خوب درباره اش صحبت کنید، بعضب وقتها صحبت درباره موضوعی که آدم رو رنج میده ، در کاهش این احساس گناه و درد خیلی موثره. در ضمن راحت تر میشه به رعنا کمک کرد.
سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد. صورتش حسی از ترحم را در بیننده بر می انگیخت. از آن زن مقتدر که بار پیش روی همین مبل نشسته بود، چیزی بر جا نمانده بود. صدایش می لرزید و بغض آلود گفت: اتفاقاً برای همین اینجا آمدم. بعد از سالها بالاخره خودمو راضی کردم که همه چیزو تعریف کنم. اما سایه جون باید حوصله داشته باشی، چون می خوام از اول همه چیزو بهت بگم، ممکنه فکر کنی این حرفها به موضوع اصلی ربطی نداره، اما باید حوصله کنی. چون به نظر خودم همه چیز دست به دست هم داده و زندگی منو به باد داده.
بی صبرانه منتظر شروع صحبتش بودم. سیگارش را در فنجان چای له کرد و نفس عمیقی کشید و با صدایی آهسته و زمزمه مانند شروع به صحبت کرد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 71
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 106
  • بازدید ماه : 321
  • بازدید سال : 821
  • بازدید کلی : 43,271
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید