loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 74 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

قسمت۴ رمان مسافر کوچه های عاشقی از اعتراف به این مطلب بیزار بودم .اما با شنیدن جمله ی اخرش تمام خستگی ان شب از تنم بیرون رفت و خوابی شیرین به سراغم امد.مدتی از ان شب رویایی گذشت.ان روزها همه چیز به ظاهر خوب و عالی بود اما من روز به روز نا ارام تر میشدم.انگار در هپروت سیر میکردم.گاهی انجام کارهای روزانه برایم سنگین بود.تفریحی جز رفتن به کالج و درس خواندن نداشتم.در واقع سرم در لاک خودم بود ودنیای اطرافم را نمیدیدم.احساسی به من می گفت که این طور راحت ترم.نمی خواستم تغییری در زندگی ام بدهم و همه ی این چیزها از همان شب کذایی شروع شده بود.عوض شدن امیر و رفتار مهربان و دوستانه اش زنگ خطری برایم بود.در واقع رفتار جدیدش به جای ارامش و خشنودی تشویش و دلهره ام را بیشتر میکرد.شک نداشتم که دوستش دارم اما توجه او بیشتر به دغدغه ام دامن میزد.حس میکردم مرا به چشم کارمند لایقی میبیند که میتواند کدبانوی شایسته ای برای خانه بزرگ و زیبایش باشد.همچنان به او بی اعتماد بودم.این بدبینی خیالی ام نسبت به او باعث شده بود تا احساسم هر لحظه رنگی به خود بگیرد.اوایل فکر میکردم نوع پوشش و حفظ حجابم او را از محافل عمومی و دوستان قدیمی اش گریزان کرده است اما کم کم فکر دیگری به سرم افتاد.شاید پای زن یا دختر در میان باشد.میدانستم او دوست ندارد با من در اجتماعات ظاهر شود.مطمئن بودم . مهمانی اب گوشت هم یک استثنا بود. با این وصف هرازگاهی در امواج مثبتی که به سویم میفرستاد غرق میشدم.تا می خواستم از غفلتش استفاده کنم و به چشمهایش خیره شوم نگاهش را به سرعت میدزدید.نمیدانستم تعبیر این کارش چیست؟گرفتار دور باطلی شده بودم که گریزی از ان نبود.
یک شب مثل همیشه داشتم درس هایم را مرور میکردم که تلفن زنگ زد. امیر یک سری از کارهای شرکت را به خانه اورده بود و توی کتابخانه پشت کامپیوتر نشسته بود.توجهی به صدای زنگ نکردم.صدای تلفن برای چهارمین بار بلند شد که امیر گوشی را برداشت.بعد هم صدایش را شنیدم که می گفت:
-غزال با تو کار دارند.
-کیه؟
-گیتا.
گوشی را برداشتم.
-الو! گیتا جان سلام.
-سلام چطوری؟
-خوبم.چی شده یادی از ما کردی؟
-من همیشه به یاد تو هستم.الان هم برای همین زنگ زدم.یک پیشنهاد عالی برایت دارم.
-چه پیشنهادی؟
-خوب گوش کن اگر این بار هم مخالفت کنی باید فراموش کنی دوستی به نام گیتا داری.
-به جای تهدید بهتر نیست طوری حرف بزنی که سردربیاورم؟
-صبر کن!حالا میگویم.راستش من با یک گروه از بچه های باشگاه جوانان می خواهیم برای دو روز به کمپینگ برویم.بعضی هاشان را میشناسی از بچه های کالج هستند.بقیه هم بچه های خوبی اند.دوست دارم تو هم بیایی.
-از این که به فکر من بودی ممنونم.ولی خودت که میدانی الان شرایط مناسبی برای این کار ندارم.
-باز شروع کردی.این شرایط مناسب کی پیدا میشود؟ غزال این بار جدی جدی از دستت عصبانی می شوم.گفته باشم.
- گیتا جان اصرار نکن.به خدا اصلا حوصله این برنامه ها را ندارم.باشد برای یک وقت دیگر.
گیتا سکوت کرد و جوابی نداد.دوباره گفتم:
-گیتا ؟گیتا؟ پشت خطی؟
وقتی جوابی نشنیدم با التماس گفتم:
-گیتا!خواهش میکنم.قهر نکن.خب من........من نمی توانم.......تازه باید با امیر هم صحبت کنم.نمی دانم نظر او چیست؟
-خب چه عیبی دارد امیر هم با ما بیاید.
-چی! امیر؟نه بابا این که اصلا شدنی نیست.
هنوز جمله ام تمام نشده بود که صدای امیر از پشت سرم بلند شد.
-چی اصلا شدنی نیست؟
به سرعت چرخیدم. امیر انجا ایستاده بود.میخواست بداند قضیه چیست. گیتا هم یک ریز حرف میزد.دیگر چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم.ناچار گفتم:
-لطفا چند لحظه صبر کن!
دکمه انتظار را فشار دادم تا گیتا نتواند چیزی از حرفهایم بشنود.به امیر گفتم:
-فکر نمی کردم فال گوش بایستید.
دلخور گفت:
-از اینجا رد میشدم شنیدم گفتی باید با من صحبت کنی.بعد هم گفتی شدنی نیست.برای همین کنجکاو شدم.
از سر دلجویی لبخندی زدم.
-چیز مهمی نیست.گیت از من دعوتی کرده که تمایلی به پذیرفتنش ندارم.
-چه دعوتی؟
-برای رفتن به کمپینگ.البته شما را هم دعوت کرده.ولی فکردم........فکر کردم.........
-فکر کردی چی؟
-خوب فکر کردم که...........
نمی دانستم چه بگویم.اصلا فکری نکرده بودم.چون دید نمی توانم جوابش را بدهم به طرفم امد و گوشی را از دستم گرفت و گفت:
-من با گیتا صحبت میکنم.
دکمه وصل ارتباط و ایفون را فشار داد.
-الو!من امیرم.سلام گیتا.
-سلام امیر.چطوری؟
-خوب ممنون.موضوع چیه؟
-هیچی.طبق معمول غزال فقط بلد است بگوید نه.اصلا معلوم نیست چرا با هر کاری مخالف است.پیشنهاد یک گردش دسته جمعی را دادم فکر نکرده جواب رد میدهد.بعد هم بهانه ی تو را می اورد.می گویم با امیر بیایید باز مخالف است.باورکن از دستش دیوانه شده ام.
امیر با خنده گفت:
-حالا چرا عصبانی میشوی؟من با او صحبت میکنم.
-پس منتظرم.
-تا ببینیم.خداحافظ.
امیر گوشی را گذاشت.بعد به طرفم برگشت و مهربان پرسید:
-میشود دلیل مخالفتت را به من بگویی؟
روی مبل نشستم و بی اعتنا شانه ای بالا انداختم و گفتم:
-همینطوری حوصله ندارم.
-چرا حوصله نداری؟
کلافه شده بودم.اصلا به او چه ربطی داشت؟سعی کردم ارام بمانم و پاسخ مناسبی به او بدهم.
-من انها را درست نمی شناسم.نمی دانم کجا باید بروم.حتی نمیدانم ان جا باید چه کار کنم.به اضافه ی خیلی چیزهای دیگر.حالا راضی شدید.
-نه این ها که گفتی دلیل نمیشود.خب بعد از این که با انها بروی هم میشناسی شان هم میفهمی کجا میروند و جه کار میکنند بعد هم یاد میگیری اینطور وقت ها چه کاری باید کرد.
بداخلاق و بی حوصله گفتم:
-اگر خیلی علاقه مندید میتوانید خودتان با انها بروید.
برعکس من با خوش خلقی گفت:
-با تو؟
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
-می شود دلیل این همه اصرارتان را بدانم؟
-بله چون برایت لازم است.دو روز پیش گیتا تلفنی با من صحبت کرد.به خاطر رفتار عجیبی که این اواخر نشان داده ای به شدت نگرانت بود.به من گفت فکر ترتیب دادن برنامه ای است که کمی روحیه ات را عوض کند از من قول همکاری گرفت.من هم قول دادم. ان وقت نمی دانستم چه برنامه ای دارد.حالا فهمیدم چه نقشه ای داشته.خب توضیحاتم کافی بود؟
سرم را پایین انداختم.توی دلم گفتم بیچاره من که گیر دست تو افتاده ام.یعنی اگر خودت را به ان راه بزنی همه چیز درست میشود؟
-حالا چه میگویی؟
-دلم نمی خواهد تنها بروم.یعنی فکر نمیکنم کار درستی باشد.
-اگر تو بخواهی من هم می ایم.
مستاصل گفتم:
-نه نمی شود.یعنی نباید بیایید.یعنی.........
ساکت شدم.با تعجب نگاهم می کرد.نمی خواستم کار به اینجا کشیده شود اما حرفی بود که گفته بودم.ناراحت پرسید:
-چرا؟چرا من نباید با تو بیایم؟
نمی دانستم چه بگویم با لکنت گفتم:
-خب............چون...........
-چون چی؟
برای این که پشیمان نشوم با سرعت گفتم:
-چون انها نمی دانند.یعنی غیر از گیتا که جسته و گریخته چیز هایی میداند کسی چیزی از ماجرایم نمیداند.به کسی نگفته ام چطور وارد امریکا شده ام.لزومی نداشت کسی از ازدواجم و مشکلات بعد از ان چیزی بداند.حالا هم نمی خواهم کسی بویی از ماجرا ببرد.
ساکت روی مبلی کنارم نشست و به من چشم دوخت.به نظرم رسید که زیر پایم خالی شده است و در هوا معلق مانده ام.او هم رنگ به چهره نداشت.کمی بعد ارام دستی به صورتش کشید نگاهش را دزدید و با صدایی بم گفت:
-پس در این صورت انتخاب به عهده ی خودت است.قرار بود این گردش مایه انبساط خاطرت باشد نه این که دل نگرانی هایت را دامن بزند.
نمی خواستم ضعف نشان بدهم.اگر من هم مثل او از جمع می گریختم اتفاقی نمی افتاد.تازه شده بودم مثل خودش.مصمم سرم را بالا گرفتم و گفتم:
-من نه از چیزی می ترسم نه نگرانم.فقط دلم می خواهد توی خلوت خودم باشم و کسی کاری با من نداشته باشد.بعدا خودم از گیتا دلجویی میکنم.
قبل از ان که جمله ام تمام شود از جایش بلند شد و در حالی که به سمت اشپزخانه میرفت گفت:
-هرطور صلاح میدانی.باید کاتالوگهایی را که احتیاج دارم از انباری بیرون بیاورم.یادم نمی اید کجا گذاشتمشان.
می خواست بی اهمیتی موضوع را به من نشان بدهد اما از اخمش پیدا بود اینطور نیست.کاملا گیج و بی حواس بود.فقط داشت قیافه میگرفت.
سرم به شدت گیج میرفت . دنبالش راه افتادم . می خواستم فنجانی چای برای خودم درست کنم . دنبال نبات میگشتم که صدایی وحشتناک همراه فریاد امیر از جا پراندم.بعد از ان دیگر صدایی نیامد.وحشت زده در کابینت را رها کردم و به سرعت خودم را به انباری پشت اشپزخانه رساندم. با دلهره در انبار را باز کردم.دیدن چهره ی امیر که پیشانی اش را در دست میفشرد ارامم کرد.خیالم راحت شد که الم است و هرچه بوده به خیر گذشته.نفس راحتی کشیدم و پرسیدم:
-چی شده؟
قبل از اینکه پاسخی بشنوم توجه ام به قطعه چوبی قطور و خرت و پرت هایی جلب شد که روی زمین افتاده بود.دستپاچه دوباره امیر را برانداز کردم و گفتم:
-چه خبر شده؟تو که اسیب...................
دیدن خونی که ار لای انگشتانش بیرون میزد و روی صورتش میریخت صدایم را برید.با عجله گفتم:
-زخمی شدی؟
-نگران نشو.چیز مهمی نیست.می خواستم کاتالوگ ها را از بالای کمد بردارم اما یادم به چوب روی انها نبود.یک دفعه همه چیز روی سرم برگشت.
از نگاهم فهمید به شدت ترسیده ام.برای ان که ارام شوم با ملایمت گفت:
-فقط یک خراش کوچک است.
دیگر نایستادم.تند به اشپزخانه رفتم و تنظیف تمیزی پیدا کردم.داشتم به انباری برمی گشتم که دیدم خودش وسط اشپزخانه ایستاده است.یکی از صندلی ها را جلو کشیدم تا بنشیند.تنظیف را دستش دادم و گفتم:
-با این جلوی خون ریزی را بگیر تا اورژانس را خبر کنم.
-نه لازم نیست.چیز مهمی نشده.فقط جعبه ی کمک های اولیه را از حمام اتاق خواب برایم بیاور.
جای بحث و جدل نبود.خیلی ترسیده بودم.تمام پیراهنش خونی شده بود.
نمی دانم پله ها را چطور بالا رفتم.ظرف چند ثانیه جعبه ی کمک های اولی را پیدا کردم و دوباره کنارش بودم.جعبه را باز کردم و گفتم:
-اگر رویش را محکم فشار بدهی تا شدت خونریزی کم شود می توانم سریع برسانمت بیمارستان.
-نه گفتم که لازم نیست.
رنگ به صورتش نمانده بود.ناچار گفتم:
-بگذار تنظیف را روی زخم فشار دهم.
دستم را روی تنظیف گذاشتم.بی حال دستش را عقب کشید و بی حرکت نشست.بعد از چند لحظه پرسید:
-میتوانی زخم را ضدعفونی و پانسمان کنی؟
-شاید احتیاج به بخیه داشته باشد.من که بلد نیستم.
-نه نیازی به بخیه ندارد.هر کاری میگویم انجام بده.خودم راهنمایی ات میکنم.
بعد برایم گفت چه کار کنم.وقتی زخمش که نسبتا عمیق بود را بستم دیگر رمقی برایش نمانده بود.از حرف زدنش پیدا بود ضعف شدیدی داردوبا ملایمت گفتم:
-باید سر و رویت را تمیز کنیم.
-فعلا نه.شاید بعدا.
بی توجه به حرفش با عجله به طبقه بالا رفتم پیراهن تمیزی پیدا کردم و دوباره به اشپزخانه برگشتم.پیراهن را روی پایش گذاشتم و گفتم:
-تا این را بپوشی کمی اب قند برایت درست میکنم.
منتظر حل شدن قند بودم که دیدم هنوز پیراهن روی پایش افتاده و پلکهایش را به هم فشار میدهد.تنظیف تمیز دیگری برداشتم.کمی ان را خیس کردم و گفتم:
-باید سروصورتت را تمیز کنم وگرنه خون ها خشک می شود و اذیتت میکند.
حال و روز خوبی نداشت.بی حال چشم هایش را باز کرد و به صورتم خیره شد.تنظیف را روی صورتش کشیدم.به سرعت پلکهایش را روی هم گذاشت.به نظرم امد عضلات صورتش سخت منقبض شده است.معلوم بود از این کار ناراضی است.فکر کردم حوصله اش را ندارد اما چاره ای نداشتم.رگه های خشکیده خون تمام صورت و گردنش را پوشانده بود.خودم هم معذب بودم.از این همه نزدیکی به او خجالت میکشیدم.دستهایم میلرزید. نفسم را در سینه حبس کردم.بعد از تمام شدن کارم گفتم:
-کمی اب قند بخوری بهتر میشوی.
لیوان را از دستم گرفت و جرعه جرعه اب قند را قورت داد.بالای سرش ایستادم و جدی گفتم:
-اول پیراهنت را عوض کن.بعد کمکت میکنم دراز بکشی.با این وضع که نمی شود.بخوابی.
هرکاری از او می خواستم انجام میداد بی ان که اعتراض بکند.وقتی داشت پیراهنش را در میاورد رویم را به سمت دیگری گرداندمو خودم را به جمع و جور کردن وسایل پانسمان مسغول کردم.بعد دوباره به سویش برگشتم و پرسیدم:
-میتوانی راه بروی؟
حرفی نزد اما بلند شد و روی پاهایش ایستاد مردد بودم میتوانم کمکش کنم یا نه؟چون از نظر جثه و اندام خیلی کوچک تر از او بودم اما او برای راه رفتن مجبور بود به جایی تکیه کند.جلو رفتم و گفتم:
-دستت را روی شانه من بگذار و ارام بیا.عجله نکن.
باز هم بی چون وچرا حرفم را گوش کرد و اهسته کنارم قدم برداشت.لرزان و نامتعادل راه میرفت.از صدای تنفس نامنظمش پیدا بود کاملا خسته شده.خون زیادی از بدنش رفه بود و دچار ضعف شده بود.روی مبل که نشست تا نفسی تازه کند دوباره به طبقه بالا رفتم و ظرف ده دقیقه بستر راحتی کنار بخاری برایش درست کردم. ارام روی ان خزید و دراز کشید.کنارش نشستم و با ملاطفت پرسیدم :
-چیزی لازم نداری؟می خواهی دکتر خبر کنم؟
با صدایی که انگار از ته چاه به گوش میرسید اهسته و بریده گفت:
-نه ممنون.خیلی به زحمت افتادی.نگران نباش.فقط باید کمی بخوابم.
دیگر چیزی نگفت.تمام شب کنار بسترش نشستم.گاهی سرم را روی مبل میگذاشتم و چرت کوتاهی میزدم اما با هر تکان کوچک او مثل فنر از جا میپریدم و به صورتش دقیق میشدم.بعد از نماز صبح دیگر خواب به سراغم نیامد.کم کم خیالم راحت شده بود.دوباره کنار بسترش لمیدم و فارغ البال به تماشایش نشستم.تنفسش منظم تر از شب گذشته بود اما دیدن صورت مردانه اش که هنوز بی رنگ و مهتابی بود دلم را به درد می اورد.
عاجزانه نالیدم:"خدایا این چه دردی است که به جانم انداخته ای ؟"چهره ی معصومش قلبم را میلرزاند.روشنایی سپیده دم اتاق را روشن کرده بود.از شدت تاثر سرم را روی زانو گذاشتم و اه کشیدم.
-غزال!تو نخوابیدی؟
صدای ضعیف امیر بود که از من سوال میکرد.سرم را بلند کردم لبخندی زدم و گفتم:
-چرا برای نماز بیدار شدم دیگر خوابم نبرد.چیزی میخواهی؟
همان طور که نگاهم میکرد گفت:
-نه ممنون .دیشب ترساندمت.نه؟
-نه زیاد.بیشتر برای خودت نگران بودم.نفهمیدم اصلا چرا این اتفاق افتاد؟
کمی در جایش تکان خورد. دستش را روی پانسمان پیشانی اش کشید و با قیافه ی گرفته ای گفت:
-خودم هم نفهمیدم.برای اوردن کاتالوگ ها به انبار رفتم.به کلی ان قطعه چوب را از یاد برده بودم.تا امدم به خودم بجنبم همه چیز روی سرم برگشت.خودم هم نمیدانم چه چیزی به پیشانی ام خورد.
-حالا بهتری؟
-اره خوبم.هنوز برف می اید؟
تازه متوجه هوای بیرون شدم.به طرف پنجره رفتم.برف اسمان و زمین را یک دست سفید کرده بود.همه چیز زیر لایه سپید برف پنهان شده بود و دانه های ریزو تند برف همچنان میبارید.دوباره پیش امیر برگشتم و گفتم:
-اره برف همه جا را پوشانده.تو از کجا فهمیدی برف می اید؟
-از دیشب شروع شد.چطور متوجه نشدی؟برای همین نمیخواستم از خانه بیرون برویم . حالا اگر میتوانی برو به گاراژ ببین درش باز میشود یا نه؟اگر قطر برف زیاد باشد نمی توانیم از خانه خارج شویم.
درست گفته بود . پشته برف جلوی باز شدن در گاراژ را گرفته بود.ظاهرا توی خانه زندانی شده بودیم.میترسیدم امیر حالش بو شود و نتوانم کاری برایش انجام دهم.اما کم کم راه افتاد و حال عمومی اش رو به بهبودی گذاشت.پس نگرانی بی مورد بود.
این حادثه باعث شد تا به عمق عشق و علاقه ام پی ببرم.حالا غیر از خودم به او هم فکر میکردم.شاید اگر پای من از زندگی اش کنده میشد میتوانست دوباره ازدواج کند و زندگی شیرینی داشته باشد.
برای سرگرم شدن خودم واین که او هم از بیکاری در بیاید همان طور که استراحت میکرد چند اصطلاح از او پرسیدم.او هم با حوصله برایم توضیح داد و این کار ساعت ها وقتمان را گرفت.دست اخر پرسید:
-خوب متوجه شدی؟اگر نه دوباره بپرس تا برایت بگویم.
-نه توضیحت کافی بود ممنون.
-تا حالا نگفتی دوست داری در چه رشته ای تحصیل کنی؟
-ژنتیک.
-چه جالب.چه طور به فکر این رشته افتادی؟
از سوالش جا خوردم.دلیلش را خوب میدانستم.اما اخر گفتنی نبود.حتما به من میخندید.
-همینطوری.
-همینطوری؟اما تو اینقدر سریع جواب دادی که مطمئنم دلیل قانع کننده ای برای انتخابت داری.شاید دوست نداری به من بگویی؟هان؟
-موضوع دوست داشتن یا نداشتن نیست.میدانم اگر دلیل ان را بگویم باور نمیکنی.شاید هم موضوع جالبی دستت بیافتد تا یک دل سیر به من بخندی.
-حالا دیگر واقعا تهییج شده ام دلیل لن را بدانم.این چه دلیلی است که حکم لطیفه را دارد؟
مردد نگاهش کردم . قیافه اش دیدنی بود . همچنان منتظر به دهانم چشم دوخته بود . میدانستم حرفم را باور نمی کند اما هوس کردم برایش بگویم.
-دوست داری بدانی؟پس گوش کن و هر چقدر دلت می خواهد بخند.فکر کنم برایت بد نباشد. ممکن است از شدت خنده صورتت دوباره رنگ بگیرد.وقتی بچه بودم موضوع چهره و زیبایی صورتم توجه ام را جلب کرده بود . هر کس بار اول مرا میدید می گفت : "بدک نسیت." بعد یواش یواش می گفت: "نه بابا خیلی هم جذاب و شیرین است." بعضی هم از همان اول می گفتند این دختر یک گلوله نمک است که البته نمی دانم نمک چه ربطی به شیرینی دارد.اما از نظر خودم همیشه به زیبایی مقروض بودم و از قیافه ام دلخور.از همان وقت بود که فکر عجیبی در سرم افتاد قبل از ان شنیده بودم که خدا ادم را از گل خلق کرده است و مطمئن بودم خدا مرا از خورده گل های اضافی ادم های دیگر خلق کرده .تقصیر هم نداشتم وقتی صورتم را در اینه می دیدم انگار هر کدام از اجزایش مال یکی بود.بعد ها که بزرگتر شدم فرضیه جدیدی ذهنم را به خود مشغول کرد.به این نتیجه رسیدم که هر کسی از گل خوب و مرغوب ساخته شده باشد خوشگل میشود.کم کم به بدگلی ام عادت کردم اما قضیه همچنان برایم جالب بود.طوری که همه را به دید خریداری نگاه میکردم و خودم را یک پا گل شناس می دانستم.اما حالا کنجکاوم بدانم چه چیزی باعث این همه تفاوت بین ادمها شده.
منتظر بودم تا حسابی به هذیان های کودکی ام بخندد اما وقتی نگاهش کردم به جای تمسخر چشمهایش از حیرت موج میزد.با تعجب پرسید:
-واقعا ان وقت ها این طور فکر میکردی؟
-نگفتم باور نمی کنی.بالاخره بچگی است و هزار پیچ و خم.
-من کاری با افکار کودکانه ات ندارم . فقط در حیرتم چطور فکر کردی بدگل هستی. مطمئن ام در حق خودت بی انصاف بوده ای که البته چندان هم از تو بعید نیست.
متحیر مانده بودم چه بگویم.
48 ساعت طول کشید تا توانستیم از خانه خارج شویم.بعد از دو روز پرستاری از او حالش خوب شده بود و فقط زخم روی پیشانی اش یاداور ان حادثه بود.از ان روز به بعد رفتارم کمی تغییر کرد . خیلی راحت با او صحبت میکردم و اصراری به رسمی بودن نداشتم.حالا دیگر یان کار مضحک به نظر میرسید ولی همچنان از این که به اسم کوچک صدایش بزنم پرهیز میکردم.دوهفته از ان حادثه گذشت.ان روزها چنان با هم زندگی میکردیم گویی دو دوست قدیمی در خانه ای پانسیون شده اند.تا این که یک روز صبح با صدای وحشتناک کوبیده شدن در اتاقم هراسان از خواب پریدم.

امیر مرتب از پشت در صدایم میکرد.به سرعت نیم خیز شدم.هنوز گیج و منگ خواب بودم . چند لحظه ای طول کشید تا مستی خواب از سرم پرید.روسری ام را از روی صندلی کنار دستم برداشتم و جواب دادم:
-در باز است بیا تو.
حرفم تمام نشده امیر وسط اتاق ایستاده بود و با چشمان از حدقه درامده نگاهم میکرد. موهایش اشفته بود و پیژامای خواب به تن داشت.هرگز او را به این شکل و قیافه ندیده بودم.همچنان توی رختخواب نشسته بودم.به سختی دهانم را باز کردم و پرسیدم:
-چی شده؟
-مضطرب دستش را به سرش کشید و با لکنت گفت:
-مادر...............مادر و پدرم........
-خب .خب نصف جانم کردی.اتفاقی برایشان افتاده؟
-نه نه نگران نشو.انها خوبند.فقط.......فقط.
دیگر ادامه نداد و خودش را روی صندلی رها کرد.با عجله گفتم:
-تو را به خدا حرف بزن.من که مردم.منظورت را نمی فهمم.اصلا معلوم نیست چه می گویی.
-چند دقیقه پیش مادر تلفن کرد.از لندن تماس می گرفت.
به ساغتش نگاهی کرد و گفت:
-کمتر از 14 ساعت دیگر باید فرودگاه باشیم.انها دارند به اینجا می ایند.
هیجان زده از روی تخت پایین پریدم و پرسیدم:
-شوخی میکنی؟
-فکر میکنی من دیوانه ام که این وقت صبح تو را از خواب بیدار کنم و لاطائلات به هم ببافم.
بی انکه توجهی به ناراحتی اش بکنم ذوق زده دست هایم را به هم کوفتم و گفتم:
-خب این که عالی است.زود با ش باید برای استقبال از انها اماده شویم.
به سمت رختکن حمام رفتم تا لباسم را عوض کنم که با شنیدن صدای خشنش در جا خشک شدم.
-صبر کن غزال.واقعا نمی دانم چه بگویم!انگار اصلا نمی فهمی چه می گویی.میدانی به محض این که پای مادر به اینجا برسد چه میشود؟او از صد تا کاراگاه ورزیده کارکشته تر است.ظرف یک ساعت پی به اوضاع و احوالمان می برد.میفهمی؟
لاقید گفتم:
-خب بفهمد.بالاخره که میفهمد.حالا کمی دیرتر یا زودتر فرقی نمیکند.یعنی میخواهی تا قیام قیامت انها را گول بزنیم.گیریم که تا یک ماه دیگر نفهمند عاقبت باید از ماجرا مطلع شوند . غیر از این است؟
-غزال غزال خودم میدانم.ولی تو نمی دانی که........اخر تو نمی دانی موضوع چیست؟انها دارند با یک وضعیت غیر عادی اینجا می ایند.
-یعنی چه؟منظورت از وضعیت غیر عادی چیست؟واضح حف بزن.
-یعنی این که متاسفانه پدر دچار حمله ی قلبی شده.انها ما را خبر نکرده اند.نمی خواسته اند بی جهت نگران شویم اما وقتی پزشکان کفتند احتمالا دو تا از رگ های اصلی قلبش گرفته به ناچار سریع برای معالجه راهی این جا شده اند. حالا تو بگو میتوانیم وضع را از این که هست بدتر کنیم؟هیجان ممکن است برایش کشنده باشد.ان هم چیزی که اصلا فکرش را نمیکند. یعنی می خواهی بکشیمش؟نگو که این قدر بی رحمی!
از شنیدن حرف هایش به شدت یکه خوردم.چهره ی مهربان پدر از جلوی چشمم دور نمی شد.با تاثر پرسیدم:
-راست میگویی؟من نمیدانستم.اخر کی این اتفاق افتاد؟چطور ما را خبر نکردند؟حالا باید چه کار کنیم؟
-نمی دانم.هر چه تو بگویی مخالفت نمی کنم.مغزم به کلی از کار افتاده.گفتم که رد بد وضعیتی گیر افتاده ایم.
یک دفعه فکری به سرم زد.با لبخند اطمینان بخشی به صورتش نگاه کردم و گفتم:
-این که چیز مهمی نیست.ما باید فعلا فقط به فکر سلامت پدر باشیم.تنها کاری که میکنیم.نقش بازی کردن است.تا وقتی وضعیت جسمی او اجازه دهد ادامه میدهیم.بعد کم کم انها را در جریان میگذاریم.
سرش را با تاسف تکان داد.
-امکان ندارد.به این سادگی ها هم نیست که تو فکر میکنی.
-چرا دوست داری قضیه را پیچیده کنی؟این کار درست مثل بازی کردن در تئاتر است.لطفا نگو که بچگی هایت بازی نکرده ای؟
به شدت از کوره در رفت.
-خانم هنرپیشه! ممکن است لطفی در حق من بکنی و بگویی وقتی در تئاتر بازی میکردی زن و شوهرها با هم چطور رفتار میکردند.مثل من و تو؟
گل لبخند روی لبهایم پژمرد.ناخوداگاه دستم به طرف روسری ام رفت . گره اش را لمس کردم.انگار چیزی راه گلویم را بسته بود و نمی گذاشت نفس بکشم.به هوای تازه احتیاج داشتم.پنجره را باز کردم.سرم را بیرون بردم و نفس عمیقی کشیدم.اما هنوز ارام نشده بودم. امیر بازویم را گرفت و داخل اتاق کشاندم و پنجره را بست.
-این چه کاری است!مگر نمی بینی هوا چقدر سرد است؟حالا فهمیدی قضیه به این سادگی ها هم نیست.خیلی زود دست مان رو میشود و معلوم نیست بعد از ان چه اتفاقی بیافتد.
باد سردی که به صورتم خورد حالم را عوض کرده بود.حالا واقعیت عریان پیش رویم بود. امیر درست میگفت.مسئله پیچیده تر از ان بود که فکر میکردم.
-وضعیت پدر خطرناک است؟
-مادر این طور میگفت.حتی پشت تلفن گریه افتاد و از من خواست خوددار باشم تا وقتی امدند پدر هیجان زده نشود.
-هر کاری لازم باشد میکنیم تا انها متوجه نشوند.حداقل تا وقتی وضع جسمانی اش اجازه بدهد.حالا برو پایین تا من بیایم.باید مفصل در باره اش صحبت کنیم.
نیم ساعت بعد در اشپز خانه نشسته بودیم.همان طور که فنجان قهوه را پر میکردم پرسیدم:
-طرز رفتار و برخوردمان را در چه مواردی باید عوض کنیم؟
-مطمئنی از عهده اش بر می ایی؟من چنین انتظاری از تو ندارم.یعنی حق این در خواست را به خودم نمی دهم.حداقل به خاطر رفتاری که از اول با تو داشته ام.
-فعلا صحبت سر من یا تو نیست.صحبت سر پیرمرد مریضی است که دشت بر قضا پدر تو هم هست.حالا بدون اتلاف وقت بگو از کجا باید شروع کنیم و چه چیزهایی باید عوض شود.
-خب راستش را بخواهی خودم هم درست نمی دانم . فکر کنم ....اول باید همیشه من را به اسم کوجک صدا بزنی . نه با کلماتی مثل هی ببین و اینها و بعد این که وضعیت اتاق هایمان باید روشن شود . بعد از ان باید حلقه هایمان را دست مان کنیم و................
ان روز نه من به کالج رفتم نه امیر سرکار .او برای چند روز مرخصی گرفت.تا شب فرصت داشتیم همه چیز را مرتب کنیم.تقریبا تمام روز در جنب و جوش و تکاپو بودیم.اول سراغ اتاقهای خواب رفتیم.سرویس های خواب را عوض کردیم.لباس های شخصی امیر را در کمد جا دادیم و کاناپه را به اتاق من اوردیم تا اثری از رفت و امد امیر در اتاق خودش باقی نماند.
یکی دوتا از عکس های جشن عروسی را قاب کردیم و توی اتاق خواب و پذیرایی گذاشتیم . عکس اتاق خواب همان عکسی بود که روز اول دست امیر دیدم.خودش ان را انتخاب کرد و گفت:«این عکس برای اینجا مناسب تر است.»
بعد از جابجایی وسایل امیر جعبه جواهراتی را که به او داده بودم به من برگرداند ولی قبل از ان توی جعبه دنبال چیزی گشت.
-ببنیم ان تو دنبال چی میگردی؟
-ببینم؟!غزال خواهش میکنم.قرار شد تمرین کنی.سوالت اشتباه بود.باید میگفتی امیر جان توی جعبه دنبال چی میگردی؟تو را به هر کسی می پرستی دست از سر هی و ببین و اقای کیانی بردار.این لحن حرف زدنت همه چیز را به باد میدهد.
اب دهانم را قورت دادم و با اکراه گفتم:
-باشد دارم سعی میکنم.هنوز که نیامده اند؟
-خب اینجاست اگر درست فهمیده باشم این باید حلقه ی تو باشد.
حلقه را کف دستم گذاشت.نگاهش کردم و مشتم را به سرعت بستم و با غیظ گفتم:
-باشد دیر نمی شود.
با لبخند شیطنت باری دستش را دراز کرد و گفت:
-امانتی ام را بده.
هاج و واج نگاهش کردم.
-حلقه غزال!لطفا حلقه ام را بده.
برای پیدا کردن حلقه اش نیازی به جستجو نداشتم .حلقه داخل جعبه مخملی اش دست نخورده مانده بود و هرگز بیرون نیامده بود.یادم امد که با چه شوق و ذوقی ان را خریدیم.سلیقه پدرم بود.اما صاحبش تا ان روز حتی ان را ندیده بود.با اکراه جعبه را به طرفش گرفتم و خواستم بروم که گفت:
-تا به حال نشانم نداده بودی!
-لزومی نداشت.فکر نمیکردم علاقه ای به دیدنش داشته باشی.
با ظرف میوه به اتاق نشیمن برگشتم. امیر همچنان به دستش چشم دوخته بود. از دور درخشش حلقه را در انگشتش دیدم.بی توجه برای خوردن میوه دعوتش کردم.سیبی برداشت و گفت:
-باید فیلم عروسی را ببینم.تو اینجا بنشین و هر چه لازم است برایم بگو.
حین دیدن فیلم مدام سوال می پرسید یا اظهار نظری میکرد.
-عجب جمعیتی!خدای من این خاله مهین است؟چقدر پیر شده . اخرین باری که دیدمش خیلی جوان و سرزنده بود . فکر کنم 16 سالی میشود ندیدمش.
از حرفش خنده ام گرفت.توی دلم فکر کردم بعد از 16 سال اگر پیر نمیشد عجیب بود.دوباره پرسید:
-این خانم را نمی شناسم از فامیلهای توست؟
-گمانم زن پسردایی تان است.
-پسر دایی تان نه غزال جان زن پسردایی ات است.کدام پسر دایی ام؟
از تذکراتش کلافه شده بودم.انگار با شاگرد کودنی و خردسالی حرف میزند.از سر لج بازی گفتم:
-نمی دانم.درست انها را نمی شناسم.با شوهرش هم عکس دارد.
برادرت را نشانم بده.
دقایقی طول کشید تا علی را توی فیلم دیدم.نشانش دادم و گفتم:
-این علی برادرم است.الهی قربانش بروم.ان شب چقدر اقا شده بود.
دوربین روی علی مانده بود.کسی از او پرسید:
-علی جان پیغامی برای داماد نداری؟
با لودگی گفت:
-اتفاقا یک پیغام مهم دارم.
بعد صاف ایستاد دستی به کت و شلوارش کشید و گفت:
-با عرض سلام خدمت داماد عزیزمان که تا حالا ندیدمش امیدوارم زندگی خوبی را با غزال شروع کنید.
بعد دستش را کنار دهانش گرفت صدایش را پایین اورد و گفت:
-اما کسی نفهمد . دوستانه گفته باشم ! ما که از شرش خلاص شدیم . خدا به داد تو برسد داماد جان که بد بلایی سرت نازل میشود.
بعد هم شلیک خنده اش بود که به هوا بلند شد.
امیر همانطور که ریز ریز میخندید گفت:
-حیف شد.باید فیلم را همان اول میدیدم و پیغامش را زودتر می شنیدم.چه پسر نازنینی است این علی شما.خیلی بیشتر از یک پسر 15 ساله چیز میفهمد.
می دانستم می خواهد حرصم را در بیاورد.با سرخوشی ادامه داد:
-از خودت دفاع نمی کنی؟
سرد و سرسنگین جواب دادم:
-اتش کم محلی تیزتر از شمشیر است.
این بار شلیک خنده ی امیر اتاق را برداشت.
به صحنه های رقص که رسیدیم از جا پریدم و دستگاه را خاموش کردم.
-هرچه لازم بود بدانی فهمیدی. بقیه اش وقت تلف کردن است.باید به بقیه کارها برسیم.
-نه!میخواهم تا اخر فیلم را ببینم.نباید چیزی از قلم بیافتد.تازه دیگر کاری نمانده است.تقریبا همه چیز مرتب است.بی خود جوش میزنی.
مضطرب و پریشان به صفحه ی تلویزیون چشم دوختم.یاد ان شب افتادم که میان حلقه ی پرمحبت دختر های هر دو خانواده میچرخیدم.دیدن ان صحنه ها ازارم می داد . حالم دگرگون
شده بود . خاطرات ان شب مثل پتکی سنگین بر سرم فرود می امد و به روحم تازیانه میزد . یادم امد ان لحظات چقدر مغرور و خوشبخت بودم و غافل از اینده.با پاهای لرزان از جایم بلند شدم.از دست امیر عصبانی بودم.نمی فهمیدم چه اصراری به دیدن فیلم دارد.نیم نگاهی به سویش انداختم.می خوستم چیزی بگویم اما زبانم در دهانم قفل شده بود. امیر با لبخند و غروری وصف نشدنی پا روی پا انداخته بود و چشم از تلویزیون بر نمیداشت.با خودم گفتم:«خب حق دارد به ریشم بخندد.لابد دارد به خودش میگوید ان وقت ها من توی چه فکری بودم این دختره کم عقل تو چه فکری.»یکباره همه ی علاقه ام را به او از دست دادم.انگار دشمن جانم را پیش رویم میدیدم.
در را رفتن به فرودگاه بی وقفه حرف میزد و از این شاخه به ان شاخه میپرید.رفتارش نشانم می داد چقدر از امدن والدینش شاد است.ای میان گاهی یاد بیماری پدرش می افتاد و اظهار نگرانی میکرد.انگار او را با شخص دیگری عوض کرده بودند.البته من هم خوشحال و هیجان زده بودم.شوق دیدار خانم و اقای کیانی من را هم به وجد اورده بود.پس.....باید به امیر حق میدادم.
برخورد پدر و مادر امیر با من دور از انتظارم بود.اصلا منتظر چنین رفتاری صمیمی و پر محبتی نبودم.وقتی ما را دیدند اول مرا در اغوش گرفتند بعد امیر را.موقع راه رفتن مادرش دستش را دور بازویم پیچاند و با من هم قدم شد طوری که تقریبا به من تکیه داده بود.ان قدر قربان صدقه ام رفت که باورم نمی شد.پدرش راه و بیراه مرا به سمت خود میکشید و پیشانی ام را می بوسید.از من تعریف و تمجید میکرد و یک بند پیغام های خانواده و دوستان را برایم می گفت و از انها صحبت میکرد.
برای لحظه ی کوتاهی نگاهم به چهره ی امیر افتاد.پیدا بود کاملا جا خورده است.از دیدن حالت صورتش خنده ام گرفت.موقع برگشتن پدر به اصرار من بغل دست امیر جا گرفت و ن و مادر روی صندلی عقب نشستیم.فرصت خوبی بود تا مادر حرفهایش را بزند. او ماجرای بیماری پدر را مو به مو برایم باز گفت.تن صدایش را پایین اورده بود تا شوهرش حرف هایش را نشنود.امیر هم نمی توانست چیزی بشنود.بالاخره میان راه طاقتش تمام شد و گفت:
-یادم باشد بار دیگر منتظر امدن پدر و مادر غزال باشم.شاید کمی مرا تحویل بگیرند.
ان قدر جمله اش را مظلومانه و حق به جانب ادا کرد که مادرش دستی به سرش کشید و با خنده گفت:
-الهی قربان تو بروم مادر.خودت میدانی چقدر عزیزی.اما این زن ملوس تو این قدر
خودش را توی دل ما جا کرده که باورت نمی شود.مادر جان!همیشه گفته اند گوش عزیز گوشواره عزیز.حالا برایت زود است این چیزها را بفمی.
نگاه امیر از اینه به من دوخته شد.
-پس خوش به حال گوشی که چنین گوشواره ای دارد.
از برق نگاهش قلبم لرزید.به سرعت سرم را به سمت مادرش چرخاندم و جمله ی بی ربطی بر زبان اوردم که خاطرم نمانده است.بعد از ان چیزی از حرف های مادر نفهمیدم.مسافت باقی مانده تا خانه فرصتی بود تا دوباره دست و پایم را جمع کنم و خیالات اغفال کننده را از سرم بیرون بریزم.
به خانه که رسیدم مستقیم راهی اشپزخانه شدم تا وسایل پذیرایی را اماده کنم.مادر همان طور که از هر دری حرف میزد تا اشپز خانه دنبالم امد. چند دقیقه ای نگذشته بود که یک دفعه حرفش را برید و گفت:
-عزیزم!اول برو لباس هایت را عوض کن.اینطوری راحت نیستی.ما هم که غریبه نیستیم.
چاره ای نداشتم. با اکراه به سمت در ورودی رفتم و پالتو و شالم را در اوردم.چهره ام در اینه ی جالباسی به غایت بی رنگ بود. داشتم به اشپزخانه برمی گشتم که پدر وارد شد.مادر که او را تنها دید پرسید:
-امیر کجاست؟
-الان می اید .ماشین را برد توی گاراژ.می خواست چمدان ها رابیاورد نگذاشت کمکش کنم.
وقتی فنجان چای و ظرف کیک را جلوی پدر گذاشتم به چهره اش دقیق شدم.چقدر در این مدت کوتاه تکیده و پژمرده شده بود.رنگش به کبودی میزد.دلم گرفت.پشت سرش ایستادم و بی اراده شانه اش را لمس کردم.
-پدر بهتر است بعد از چای کمی استراحت کنید. میدانم خسته هستید.
دستش را روی دستم گذاشت و با صدایی که از شوق میلرزید گفت:
-دیدن شما خستگی و بیماری را پس زده است.نمی دانی چقدر دلم می خواست سروسامان گرفتن امیر راببینم.از خدا خواسته ام فقط این قدر مهلتم بدهد تا اولین بچه ی شما را در اغوش بگیرم.
از پشت سرش را بوسیدم و گفتم:
-این چه حرفی است که میزنید.می خواهید ما را بترسانید؟ خدا سایه ی شما را از سر ما کم نکند و همیشه سالم و سر حال کنار ما باشید.تو را به خدا این طور حرف نزنید دلم از این حرف ها میگیرد.
صدای لرزان مادر امیر به گوشم رسید.
-بیا تو مادر جان.چرا ایستاده ای ما را نگاه میکنی؟
سرم را به عقب چرخاندم.امیر درست پشت سرم با چند قدم فاصله ایستاده بود در نگاهش چیزی بود که دلم را به اتش میکشید.حس کردم صورتم گر گرفته.مادر که داشت در کیف دستی اش دنبال چیزی میگشت رو به پدر کرد و گفت:
-خوب شد یادم امد وگرنه از وقت خوردن داروهایت میگذشت.
دوباره به امیر نگاه کردم.حتی قدمی هم به جلو نگذاشته بود و چشم از من بر نمی داشت.لبم را به دندان گرفتم و با سر به پرد و مادرش اشاره کردم.چون دیدم ایما و اشاره کارساز نیست به ناچار صدایش کردم و گفتم:
-امیر!بیا تو تا برایت چای بریزم.توی این هوا چای داغ می چسبد.
به خودش امد.سرش را زیر انداخت و همان طور که می نشست گفت:
-ممنون.درست است.در این شرایط فقط یک فنجان چای داغ میچسبد.
مادر که از دادن دارو به پدر فارغ شده بود با خیال راحت کنارش نشست.گونه اش را بوسید و با خنده پرسید:
-بمیرم الهی !چمدان ها سنگین بود بچه ام خسته شد.خوب اقا پسر!سلیقه ام چطور بود؟پسندیدی؟
-راستش را بگویم؟
-البته چرا نگویی؟
-راستش نمی شود گفت سلیقه ات خوب بوده.
دست پاچه نگاهش کردم.مارد هم با دهانی باز به او خیره شده بود.
-باید اعتراف کنم این بار سلیقه ات بی نظیر بود.
-میشنوی کیانی؟نگفتم من بچه ام را بهتر میشناسم.دیدی درست میگفتم.امیر جان خدا را شکر که از زندگی ات راضی هستی.
بعد بی معطلی از من پرسید:
-تو چی مادر جان تو هم از امیر راضی هستی؟
بهت زده نگاهش کردم . فکرش را نمی کردم از راه نرسیده همین اول کار این طور مرا در مخمصه بیاندازد .نمی خواستم دروغ گفته باشم.ظاهرا همه ی این خانواده با هم قرار گذاشته بودند تمام زور بازویشان را ظرف یک ساعت اول به نمایش بگذارند.مادر و پسر چیزی از هم کم نداشتند.به زور لبخندی زدم و با احتیاط گفتم:
-من معمولا زود راضی میشوم.
شنیدن همین جمله برای انها کافی بود.شاید پای حجب و حیایم گذاشته بودند.اما از پوزخند امیر دانستم پی به حیله همیشگی و پاسخ دو پهلویم برده.برای اماده کردن شام به اشپزخانه رفتم. امیر هم به کمکم امد.احساس می کردم زیر اتش نگاهش اب میشوم.مدتی تحمل کردم و دم برنیاوردم .اما عاقبت کاسه صبرم لبریز شد.
-تا حالا ادم ندیده ای؟
-دست بر قضا دیده ام اما فرشته ی مو مشکی چیز دیگری است.
-واقعا که!
دیگر نمی دانستم چه باید بگویم.از پررویی اش زبانم بند امده بود.تا اخر شب این وضع ادامه داشت.بعد از شام نوبت باز کردن چمدان ها رسید.ان قدر هدیه برایم اورده بودند که برای حمل کردنشان به یک وانت بار احتیاج داشتم.دست اخر هم امیر معترض شد و با شوخی گفت:
-ای بابا چه خبر است؟کم کم دارد حسودی ام میشود.
همه از این حرفش خندیدیم.نیمه شب بود که از انها جدا شدیم. به شدت ترسیده بودم تا ان روز هیچ وقت امیر را این چنین ندیده بودم.بدتر از همه ان بود که سر از کارش در نمی اوردم.از سر شب به این فکر کرده بودم که چطور اعتماد کنم و شب را با او در یک اتاق مشترک بگذرانم.چاره ای نداشتم.باید ترس را کنار می گذاشتم.اما احتیاط را ........نه.
در اتاق که بسته شد با عجله بلوز و شلوار راحتی خوابم را برداشتم و به رخت کن رفتم.بعد به سرعت زیر لحاف پناه بردم و با گفتن شب بخیر ان را تا روی سرم بالا کشیدم.سعی میکردم هیچ حرکتی نکنم.کوتاه و بی صدا نقس میکشیدم تا گوش هایم بهتر بشنود.نمی دانستم مشغول چه کاری است.اخر هیچ صدایی به گوش نمی رسید.نمی خواستم به او فکر
کنم.باید می خوابیدم و از این وضع خلاص می شدم.
نیمه شب بی دلیل از خواب پریدم.یاد امیر افتادم.نگاهی به دور و برم کردم اما نه چیزی دیدم و نه صدایی شنیدم.حتما او هم خوابیده بود.این بار با خیال راحت به خواب رفتم.
صبح که برای گرفتن وضو به دستشویی رفتم کاناپه ی امیر خالی بود.او روی تک صندلی اتاق زیر پنجره به خواب رفته بود.نمی دانستم چرا انجا خوابیده.بعد از نماز به تخت خواب برگشتم.اما خواب از چشمم رفته بود.تمام فکرم روی رفتار دور از انتظار امیر دور میزد.فکر کردم شاید برای رد گم کردن و از ترس فاش نشدن اوضاع زندگی مان نقش بازی میکند.اما این حدسم قانع کننده نبود.اخر او حتی پشت در بسته ی اتاق خواب هم رفتاری غیر معقول داشت.وگرنه چرا باید در جایی چنین ناراحت بخوابد.طاقت ماندن توی اتاق را نداشتم.زودتر از معمول لباس پوشیدم و بی صدا بیرون امدم.پدر و مادر امیر هم بیدار بودند و داشتند صبحانه می خوردند.تا چشمشان به من افتاد سراغ امیر را گرفتند. گفتم:«هنوز خوابیده.اگر لازم است بیدارش کنم.»
-نه مادر کاری نداریم.بگذار تا سیر بخوابد.
بعد از صبحانه پدر برای هواخوری و قدم زدن از خانه خارج شد.اما ما همچنان به صحبت ادامه دادیم.مادر از وقایعی که این مدت در ایران اتفاق افتاده بود تعریف میکرد و من با لذت به همه ی انها گوش میدادم. از علی برایم گفت و بازی گوشی هایش.یاد شیطنت هایش که افتادم لبخندی روی لب هایم نشست و بغضی در گلویم.غرق خاطرات خانه ی پدری ام بودم که صدای امیر در گوشم پیچید.
-سلام صبح به خیر.مثل اینکه امروز همه سحرخیز شده اند.
-سلام مادر.صبح تو هم بخیر.خوب خوابیدی؟
سلام کوتاهم میان حرف های مادرش گم شد.اما امیر با لبخند سری برایم تکان داد.همان طور که می نشست در جواب مادرش گفت:
-خوب که نه.خیلی کم خوابیدم.اخر امدن شما به این صورت غیرمنتظره و در عین حال بیماری پدر به شدت هیجان زده ام کرده بود.
ماردش حین صبحانه خوردن تند و تند از وضعیت پدر برایش گفت.امیر هم هر از گاه چیزی میپرسید یا نظری میداد. ان میان من کاملا ساکت بودم.سرم پایین بود و قطعه نانی را میان
انگشتهایم خرد میکردم.توجه ام به حرف هایشان جلب شده بود.مادر می خواست هر چه زودتر پدر را در بیمارستان بستری کنیم. امیر هم قول داده تمام سعی اش را بکند.
بعد از صبحانه مادرش را در اغوش گرفت و بوسید.رد دل رابطه ی صمیمی شان را تحسین می کردم که نگاهم با نگاه مادر تلاقی کرد.لبخند زدم.صندلی را به عقب هول دادم و بلند شدم که مادرش رو به امیر کرد و با شماتت گفت:
-مادر جان هر روز صبح این طوری با خانمت روبه رو میشوی.مرد هم مردهای قدیم.کمی از پدرت یاد بگیر.ندیده ای هر روز صبح مرا می بوسد.زود صورت خانمت را ببوس و زا این به بعد حواست را بیشتر جمع کن.بچه که نیستی.یادم نیست خجالتی هم بوده باشی.
امیر را به سمت من هول داد.تا امدم به خودم بجنبم تماس لب هایش را روی گونه هایم احساس کردم.با چشمانی از حدقه در امده نگاهش می کردم.درست همان وقت پدر با انگشت به پنجره زد و حواس مادر پرت شد.
از فرصت استفاده کردم و به طرف اتاق خواب فرار کردم.خودم را به دستشویی رساندم و چند مشت اب سرد به صورتم پاشیدم.بی فایده بود.انگار زغال گداخته روی گونه ام گذاشته بودند.به تدریج گونه ام شروع به سوختن کرد.هرچه بیشتر م یشستم کمتر نتیجه میگرفتم.با اب و صابون به جان صورتم افتاده بودم.تحقیر مثل خار گزنده ای به قلبم خلیده بود و اشک به چشمانم هجوم اورده بود.
توی اینه به صورتم نگاه کردم.ان قدر جای بوسه امیر را مالیده بودم که سرخ و ملتهب شده بود.از پس پرده ی مات اشک صورت امیر را پشت سرم دیدم.به سرعت قد راست کردم و به سویش چرخیدم.زبانم بند امده بود.چهره ی امیر هم غمگین و گرفته بود.بعد از چند لحظه با لکنت گفت:
-غزال ............من............من واقعا متاسفم.فکر نمیکردم تا این اندازه ازرده شوی.باور کن مجبور شدم.بهت گفته بودم که صحنه سازی جلوی مادرم کار اسانی نیست.
-.........................
-غزال خواهش میکنم این طور نگاهم نکن.نمی خواستم ناراحتت کنم.سرم گیج میرفت.زانوهایم توان نگه داشتن وزن بدنم را نداشت.سردم شده بود.دندان هایم به هم می خورد.ارام روی زمین نشستم. ریزش اشک امانم را بریده بود.به هق هق افتادم. امیر دست و پایش را گم کرده بود.پشت سر هم چیزهایی میگفت که نمی فهمیدم.چند تا دست از چند تا امیر به طرفم دراز شد.همه چیز میچرخید و ..........
وقتی به خودم امدم که روی تخت اتاق خواب خوابیده بودم و دستی صورتم را نوازش می کرد ولای موهایم گم می شد.به سختی چشمهایم را باز کردم و از لای پلک هایم صورت مادر امیر را دیدم که رویم خم شده است و میگوید:
-عزیزم!عروس قشنگم!بهتری؟یک دفعه چه بلایی سرت امد؟داشتیم سکته میکردیم.نگذاشتم پدر بفهمد. خدا را شکر که به هوش امدی.از جایت تکان نخور تا برگردم.کمی جوشانده برایت درست کرده ام.
می خواستم لبخندی بزنم که نشد.پلک هایم سنگین شد و روی هم افتاد.فقط صدای مادر امیر بود که اهسته می پرسید:
-امیر جان تو مطمئنی خانمت باردار نیست؟شاید به خاطر همین ضعف کرده.
نفس در سینه ام حبس شد.اخر چطور ممکن چنین فکری به سرش زده؟در دل نالیدم«خدایا اگر این یکی را ختم به خیر کنی......»
-این چه حرفی است ماردجان!شما هم وقت گیر اورده اید.صبح تا حالا 10بار این سوال را پرسیده اید؟باید به چی قسم بخورم که حامله نیست.
-شاید تو خبر نداری.
-یعنی می فرمایید زن بنده حامله است و خودم خبر ندارم؟تو را به خدا بس کنید.اگر غزال بفهمد ناراحت می شود.
-چرا باید ناراحت شود؟مگر بچه دار شدن جرم است؟به هر حال من هنوز مشکوکم.
امیر دیگر حرفی نزد.از صدای در فهمیدم مادر رفته است.همچنان چشم هایم را بسته بودم.از شدت شرم عرق سرد به پیشانی ام نشسته بود. امیر چند بار صدایم کرد.وقتی دید جوابش را نمی دهم کنارم نشست و گفت:
-غزال!خواهش میکنم کمی چشم هایت را باز کن.می دانم صدایم را میشنوی.باید قبل از برگشتن مادر با تو حرف بزنم.من به کمکت احتیاج دارم.خواهش میکنم.
میدانستم به خاطر ضعفی که نشان داده ام وضع بدی به وجود امده.اما هنوز هم رنجیده خاطر بودم.ناچار چشم هایم را گشودم و به دیوار رو به رو خیره شدم.
-به خدا قسم نمی دانم چطور عذر خواهی کنم تا راضی شوی.باورکن غزال قصد وغرضی نداشتم. فقط شرایط این طور پیش لمد.فکر نمی کردم کار خلافی باشد.به هر حال ما زن و شوهریم.پس تو را به جان هر که دوست داری حرف بزن.اگر زودتر فکری نکنیم کار بالا میگیرد.خودت که شنیدی مادر در مورد بچه چه گفت.بیچاره نمی داند ما هنوز اندر خم کوچه ی اول مانده ایم.حرف هایش داغ دلم را تازه کرد.عزت نفسم را پایمال شده می دیدم.کاش کسی برایم می گفت به کدام گناه باید این همه عذاب و خفت را تحمل کنم.عذر خواهی اش به جای ان که ارامم کند خشمگین ام میکرد.نگاهم را گستاخانه به چشم هایش دوختم و با صدایی کم جان و لرزان پرسیدم:
-زن و شوهر؟این تو هستی که این را می گویی؟خودت می فهمی چه میگویی؟
بعد نیم خیز شدم و صدایم اوج گرفت:
-از کی به این نتیجه مهم رسیده ای؟نکند امضای چند تکه کاغذ بی ارزش توسط وکیلت تو را شوهر من کرده؟......چطور دو ماه گذشته این مسئله یادت نبود؟یعنی باز هم باید به خاطر اصرار بی جای مادرت و با طناب پوسیده ی تو به چاه بیافتم.این بار چقدر طول میکشد تا بفهمم بازی تمام شده است؟یک ماه؟دو ماه؟چند ماه طول میکشد؟تا انها به ایران برگردند و مهار زندگی ات را به دست خودت بسپارند تا هر کجا دلت خواست مرا بکشی؟...........این که از پیوندی اسمی به شکل رسمی استفاده شود خلاف نیست؟
دستی به صورتم کشیدم تا کمی ارا شوم.بعد ملایمتر گفتم:
-تو از همان اول همه چیز را در مورد زندگی مشترکمان روشن و واضح به من فهماندی.پس انتظار نداشته باش عروسک خیمه شب بازی تو و خانواده ات شوم و هر روز بازی جدیدی اجرا کنم.از شدت عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم.لبهایم می لرزید.تمام مدتی که داد و بیداد میکردم سرش را پایین انداخته بود بی ان که کلامی حرف بزند.دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود.احساس سبکی میکردم. ساکت شدم.
-صبر کردم تا همه ی حرف هایت را بزنی و خودت را خالی کنی.این چیزها که تو گفتی همه مربوط به همان بدو ورودت بود.هیچ فکر کرده ای شاید.........شاید امروز نظرم چیز دیگری باشد و حاضر به گسستن پیمانمان نباشم.ان وقت تکلیف چیست؟باز هم باید شماتت شوم؟
-از ادم تحصیل کرده و با شعوری مثل تو بعید است چنین حرفی بزند.واقعا فکر میکنی هر وقت هر چه تو بخواهی همان باید بشود.دیگران را به حساب نمی اوری؟حالا خوب گوش کن!شوهر من دو ماه پیش برای همیشه مرد.فقط نامی از او در شناسنامه ام باقی مانده که ان هم به زودی پاک میشود.میدانی اگر نظر تو هم عوض شده باشد دیگر برای من فرقی نم کند.حالا این منم که دیگر تمایلی به ادامه ی این زندگی ندارم.اما همچنان سر قولم هستم و تا زمانی که پدر بهبودی کامل پیدا نکرده به این بازی ادامه میدهم.نمی خواهم اسیبی به او برسد.به شرط ان که تو هم رعایت من را بکنی و نخواهی به خاطر پدرت با احساسات من بازی کنی.انتخاب با خودت است.یا همین امروز از اینجا میروم و قید همه چیز را میزنم یا باید قول بدهی همه چیز مثل گذشته باشد.چون من و تو هیچ نسبتی با هو نداریم.می فهمی؟هیچ نسبتی.
بلند شد و به طرف پنجره رفت.دست هایش را در جیب شلوارش فرو برد و به بیرون خیره شد.بعد از چند دقیقه با صدایی که به گوشم نا اشنا میرسید پرسید:
-این حرف اخرت است؟
با قاطعیت گفتم:
-حرف اول و اخر.
-باشد تا زمانی که لازم باشد از تو کمک میگیرم.بعد از ان ازادی تا ان موقع مدارکت هم اماده میشود.
قبل از ان که چهره اش را ببینم از اتاق خارج شد.از خودم بدم امد.دوستش داشتم اما او را از خود رانده بودم شاید برای همیشه.سرم را زیر لحاف کردم و های های گریستم.تنهای تنها بودم.
حرارت بدنم دم به دم بالا می رفت.پشت پلک هایم می سوخت.مادر که به اتاق برگشت ارام تر شده بودم.با این که تمایلی نداشتم اما برای ان که دلش نشکند چند جرعه از جوشانده ای را که درست کرده بود نوشیدم.کنارم نشست و دستش را زیر چانه ام گذاشت سرم را بالا اورد و گفت:
-غزال جان!موضوع چیست؟ وقتی داشتم می امدم امیر را دیدم که توی اتاق پذیرایی نشسته اما چنان در خودش فرورفته بود که حتی من را ندید.چه اتفاقی میان شما دو نفر افتاده؟میبینم تو هم حال و روز خوبی نداری.
خواستم چیزی بگویم حقه ای بزنم تا ذهنش منحرف شود اما تا امدم دهان باز کنم دستی به موهایم کشید و با محبت گفت:
-نمی خواهم جز حقیقت چیزی بشنوم.از صبح تا به حال همه چیز درهم و اشفته است.چیزی هست که من از ان بی خبرم؟همان را برایم بگو.خبرهایی هست درست نمی گویم؟
چشمهایم را به لبه ی تخت دوختم و گفتم:
-همه ی خبر ها خوش ایند نیست.چه اصراری دارید ناراحتتان کنم؟
-نمی توانم نسبت به چیزی که شما را ناراحت کرده بی تفاوت باشم.اگر ندانم موضوع چیست بیشتر نگران میشوم.
باید میگریستم.دیگر قادر نبودم اشک هایم را مهار کنم.همان طور که قطرات اشک بی محابا از لای پلک هایم میچکید سرم را در سینه اش پنهان کردم و نالیدم:
-مادر!می خواهم با شما حرف بزنم اما به شرط این که رازدار خوبی باشید و جز راهنمایی عکس العمل دیگری نشان ندهید.
-قول میدهم.به جان امیر قسم می خورم.حالا بگو چی شده.دلت برای خانواده ات تنگ شده؟هان.
-ای کاش فقط دردم این بود.
کمی سکوت کردم تا تصمیم بگیرم.می دانستم در این شرایط که به شدت نگران بیماری همسرش است دانستن مسئله ی ما برایش گران تمام می شود و از تحملش خارج است.باید فرصتی پیدا میکرد تا حداقل غبار راه از تن بشوید.از انصاف به دور بود که همان معامله ای را با او بکنم که پسرش با من کرده بود.باید این بار سنگین را به تنهایی به دوش میکشیدم.با دیدن چهره ی منتظرش فهمیدم باید چیزی بگویم.او باید میدانست اما ان قدری که برای ارامش زندگی ام لازم بود نه همه چیز را.
با دستمالی که در دستم گذاشت اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-درست فهمیدید.من و امیر کمی از هم دلخوریم.البته مسئله خیلی جدی نیست اما اگر حل نشود همیشه زندگی مان را تحت الشعاع قرار میدهد.میدانم امیر دوست ندارد همه چیز را برایتان بگویم. همین قدر بدانید که به نظر من باید این مسئله برای همیشه بین ما حل شود.نمی خواستم شما به اختلاف و دلخوری ما پی ببرید.ولی شما زرنگ تر از ان هستید که بشود چیزی را ازتان مخفی کرد.
نفس راحتی کشیدم و ساکت شدم.بی معطلی پرسید:
-اخر چه مسئله ای میان شما اختلاف انداخته؟
-راستش را بخواهید بیشتر بر سر مسائل اخلاقی و اعتقادی است.دلم نمی خواهد شما را نگران و ناراحت ببینم.اگر شما بخواهید من دست از لجاجت میکشم و به نفع او ماجرا را خاتمه میدهم.
-ان وقت این مسئله همیشه روی زندگی تان سایه خواهد انداخت.نه!من نمی خواهم در زندگی خصوصی تان دخالت کنم.یعنی حق این کار را ندارم.ضمنا به اعتقادات تو هم احترام میگذارم.حتما مسئله ی مهمی است وگرنه روی ان پافشاری نمی کردی.حالا که این طور است هر جور خودت دوست داری رفتار کن و اصلا به چیز دیگری فکر نکن.مهم این است که شما همدیگر را دوست دارید.
جمله ی اخرش توجه ام را جلب کرد.از روی کنجکاوی پرسیدم:
-از کجا میدانید ما همدیگر را دوست داریم؟
-از ان جایی که امیر به کلی عوض شده است.من او را بزرگ کرده ام.می شناسمش.خیلی ارام و افتاده شده.نگاه های عاشقانه اش از دید من و پدرش پنهان نیست.گاهی چنان براندازت میکند پنداری موجود جدیدی کشف کرده است.همیشه حواسش پیش توست.حتی وقتی حالت به هم خورد نمی دانستم اول به تو برسم یا به او دلداری بدهم.همه ی اینها کافی است تا بدانم چقدر دوستت دارد.تو هم اگر دوستش نداشتی این طور خودت را به زحمت نمی انداختی تا رفتار و عقایدش را اصلاح کنی.به همین خاطر مطمئنم که همدیگر را می خواهید.من در کارتان دخالت نمی کنم اما فقط تنها خواهشم این است که نگذارید پدر بویی از این ماجرا ببرد.
صورتش را بوسیدم و گفتم:
-خیالتان جمع باشد.ما هر دو مواظب پدر هستیم.شما نگران نباشید.همه چیز درست میشود.
-میدانم عزیزم.کمی استراحت کن.وقتی بهتر شدی بیا پایین.
خیالم کمی راحت شد.حالا دیگر روابط غیر عادی ما را پای دلخوری های معمول میان همه ی
زن و شوهر ها می گذاشت و پاپی ام نمیشد.
مدتی استراحت کردم.کمی بهتر شده بودم اما بدنم هنوز داغ بود.وقتی پایین رفتم مادر تنها بود.
مرا که دید گفت:
-پدر و امیر رفته اند بیمارستان تا ببینند تکلیف بستری شدن پدر چه می شود.
تدارک شام را می دیدیم که برگشتند.بر خلاف پدر که با سروصدا وارد شد امیر ساکت و ارام بود.تنها به سلامی کوتاه اکتفا کرد و علاقه ای به گفتگو با ما نشان نداد.مادر به روی خودش نیاورد و تمام شب به جای هر دو نفرمان حرف زد و همه را سرگرم کرد.
قبل از این که وقت خواب برسد امیر خستگی را بهانه کرد و از جمع جدا شد.پدرش حیران با چشم تعقیبش کرد.بعد به او اشاره کرد و از مادر پرسید:
-چی شده؟
-چیز مهمی نیست.کمی فکرش مشغول است.احتمالا بابت بیماری و عمل شما دل نگران است.اگر استراحت کند حالش بهتر می شود.
از روز بعد همه سخت گرفتار پدر و بیماری اش بودیم.او را در بیمارستانی که کمی از منزل دور بود بستری کردیم.دو روز طول کشید تا ازمایش ها ی اولیه انجام شد و روز عمل را تعیین کردند.دیگر جز بیماری پدر همه چیز به بوته ی فراموشی سپرده شده بود.روز که او را به اتاق عمل بردند انتظاری سخت و کشنده را پشت سر گذاشتیم.مادر از ما کم طاقت تر بود.دم به دم به ساعت نگاه میکرد و زیر لب دعا می خواند.به جز دلداری دادن نمی توانستیم برایش کاری بکنیم. حتی لحظه ای تنهایش نمی گذاشتیم.امیر بی قرار و مضطرب در راهرو بیمارستان بالا و پایین می رفت.گاهی هم سراغ مادرش میرفت و دستی به شانه اش می گذاشت یا او را در اغوش میگرفت.
عاقبت ساعتهای انتظار تمام شد و پدر را به بخش مراقبتهای ویژه برگرداندند.پزشک معالج از عمل راضی بود و ما را امیدوار کرد.ان شب مادر را تشویق کردیم تا به خانه برگردد.زیر بار نمی رفت و می خواست پیش همسرش بماند اما حال مساعدی برای ماندن در بیمارستان نداشت . می ترسیدم اگر بماند کار دستمان بدهد . 5 روزی میشد که من و امیر با هم حرف نمی زدیم چیزی شبیه قهر اما برای راضی کردن مادر باید از او کمک می گرفتم.پس غرورم
را زیر پا گذاشتم و روبه رویش ایستادم.از او خواستم تا مادر را راضی کند و با خود به خانه ببرد. امیر با اخم به نوک کفشش زل زده بود.کمی این پا و ان پا کرد و بی ان که نگاهم کند گفت:
-اتفاقا می خواستم این را از تو بخواهم.تو با مادر برو.من اینجا می مانم.شاید به وجودم نیاز باشد.
-نه تو برو.فعلا مادر بیشتر از پدر به تو نیاز دارد.انها به پدر داروی ارام بخش تزریق کرده اند.درد را هم به جز خودش کسی نمی تواند تحمل کند.اما مادر حال و روز خوبی ندارد.او محتاج دلداری و همراهی توست.لطفا با او برو.از بابت پدر خیالت راحت باشد.من اینجا می مانم.اگر لازم شد شما را هم خبر میکنم.
سرش را بالا اورد و نگاهی گذرا به صورتم انداخت و رویش را به طرف دیگری کرد و گفت:
-من نگران تو هستم.از صبح تا به حال سرپا ایستاده ای در حالی که هیچ وظیفه ای برای این کار نداری و .........
وسط حرفش پریدم.
-میشود لطف کنی انتخاب وظایفم را به خودم محول کنی؟
حس کردم کمی تند رفته ام.برای همین با ملاطفت بیشتری گفتم:
-لطفا به من نگاه کن!
کاش نگاهم نکرده بود.غم عالم از چشم هایش میریخت.انگار نگاهش را در غصه خیسانده بودند.در حالی که سعی میکردم متوجه تاثرم نشود به زور لبخندی کنج لب هایم نشاندم و گفتم:
-امیر تو چی فکر میکنی؟من پدرت را درست مثل پدر خودم دوست دارم.این هیچ ربطی به روابط ما ندارد.دلم نمی خواهد اگر کاری میکنم خودت را مدیون من بدانی.اگر دلم نخواهد هیچ کاری نمیکنم.میدانم اعصابت به هم ریخته است.تو را به خدا این قیافه را به خودت نگیر.ادم را می ترساند. من را بگو که می خواستم تو به مادر روحیه بدهی.پاک ناامیدم کردی.فکر کنم زیاد طولش دادیم. مادر مشکوک می شود.
بی فایده بود .همچنان روبه رویم ایستاده بود.انگار حرف هایم را نمی شنید.
سر پنجه ی پا بلند شدم تا سرم به موازات صورتش قرار بگیرد.با التماس گفتم:
-امیر...............لطفا راه بیفت والا فکر میکند اتفاق بدی افتاده و ما از او پنهان میکنیم.
بالاخره با قدم های نااستوار راه افتاد.دو قدمی نرفته بود که دوباره ایستاد.همان طور که پشتش به من بود صدایم کرد و گفت:
-غزال!......ممنون.
بعد به سرعت راه افتاد و به انتهای راهرو رفت.
ان شب را روی صندلی سالن انتظار صبح کردم.هر ساعت یکبار به ایستگاه پرستاران میرفتم و از حال پدر خبر میگرفتم.گاهی هم از پشت شیشه نگاهش می کردم.امیر تا عصر روز بعد چند بار تلفنی از من خبر گرفت.دیدم مادر با من حرف نمی زند.تعجب کردم و از حالش پرسیدم.
-حدست درست بود غزال.وضع مادر دست کمی از پدر نداشت.دیشب فشارش بالا رفت و حالش به هم خورد.مجبور شدم اورژانس خبر کنم.دکتر میگفت از شدت اضطراب و دلشوره به این حال افتاده و داروهای ارام بخش و خواب اور برایش تجویز کرد. هر کاری میکنم راضی نمی شود که در بیمارستان بستری شود.
حالا امیر توی خانه پرستار مادر بود و من توی بیمارستان مراقب پدر.روز سوم بود که مادر توانست همراه امیر به بیمارستان بیاید.چنان ناتوان بود که امیر زیر بازویش را گرفته بود.با دیدن پدر و اطمینان از روند بهبودی اش ذوق زده دست در گردن امیر انداخت و گریه را سرداد .او را از امیر جدا کردم و در حالی که ارامش میکردم روی صندلی نشاندم.امیر سراغ پدرش رفت.دستش را گرفت و گفت:
-همین حالا با دکتر صحبت کردم.خوشبختانه از نتیجه ی عمل راضی خیلی است ولی معتقد است باید همچنان تحت مراقبت باشید و مدتی در بیمارستان بمانید.
می خواستم باز هم پیش پدر بمانم اما خودش مخالف بود.اصرار داشت که مرا برای استراحت به خانه بفرستد.مجبور شدم قبول کنم.مادر می خواست بماند و حتی راضی نشد جایش را به امیر بدهد.با قولی که از پرستارها گرفتیم خیالم راحت شد.انها پذیرفتند که مراقب حال مادر هم باشند.
به قصد خروج از بیمارستان از انها جدا شدیم.در سکوت کنار امیر قدم برمی داشتم که از شنیدن صدایی خشکم زد.دیگر نمی توانستم قدمی به جلو بردارم.
روبه رویم دختری به دیوار تکیه داده بود و بی وقفه اشک میریخت و بلند بلند به زبان فارسی با خودش حرف می زد.گریه ی سوزناک اش دلم را به درد اورد.با عجله به طرفش رفتم شانه اش را لمس کردم و پرسیدم:
-شما ایرانی هستید؟
یک دفعه ارام شد.نگاهم کرد و با لکنت گفت:
--بله ایرانی ام.شما هم ایرانی هستید؟
-درسته .چی شده؟می توانم کاری برایت بکنم؟
فقط نگاهم می کردو اشک میریخت.ارام در اغوشش گرفتم.دستی به موهایش کشیدم و گفتم:
-ارام باش کسی از بستگانت بیمار است؟حرف بزن.شاید بتوانم کمکت کنم.
به هق هق افتاده بود.برای ارام کردنش گفتم:
-بهتر است بروم.تو که حرف نمی زنی.پس ماندنم بی فایده است.
خواستم بروم که تند به گردنم اویزان شد و با التماس گفت:
-خواهش می کنم نرو.برایت می گویم.
بعد اب دهانش را به سختی قورت داد و ادامه داد:
-شوهرم تصادف کرده.حالش وخیم است.دکتر امید زیادی به نجاتش ندارد.
دوباره گریه را از سر گرفت.
-کس دیگری همراهت نیست؟دوستی فامیلی؟
-اینجا نه کسی را دارم و نه کسی را می شناسم.او هم همین طور.
-شوهرت هم ایرانی است؟
-بله.
کمی فکر کردم.چاره ای نبود.نمی توانستم در این شرایط تنهایش بگذارم.به امیر نگاه کردم.پیدا بود از این همه انتظار خسته و کلافه شده.تا امدم حرکت کنم دختر دستم را گرفت و ناله کرد:
-نرو.تو را به خدا تنهایم نگذار.
به او اطمینان دادم که خیال رفتن ندارم.فقط می خواهم همراهم را مطلع کنم تا منتظرم نماند.با شک و دودلی دستم را رها کرد اما همچنان ملتمسانه نگاهم میکرد.لبخندی به او زدم به طرف امیر رفتم و گفتم:
-تو برو .من نمی توانم بیایم.اینجا می مانم شاید بتوانم کمکش کنم.
امیر حیرت زده پرسید:
-منظورت چیست؟اخر از دست تو چه کاری بر می اید؟اصلا او را می شناسی؟نکند یادت رفته سه روز است اینجا بوده ای؟باید قبل از انکه از پا بیفتی کمی استراحت کنی.
نگاه شماتت باری به او انداختم و گفتم:
-یادم نرفته اما او اینجا غریب است.من نمی توانم همینطور رهایش کنم و با خیال راحت به خانه برگردم.حتی اگر از شدت خستگی و بی خوابی غش کنم باز هم چاره ای جز ماندن ندارم.
با تمسخر گفت:
-مگه تو دکتری؟مثلا می خواهی برایش چه کار کنی؟اینجا امریکاست نه ایران.
با پرخاش گفتم:
-اما من ایرانی ام.حالا اینجا هر جا که می خواهد باشد.
پشتم را به او کردم و راه افتادم.دختر که ناباورانه نگاهم میکرد. گفت:
-خیلی ممنون.انگار خدا فرشته ای برایم فرستاده.باور نمی کردم این گوشه ی دنیا کسی به دادم برسد.
دستش را گرفتم و او را روی صندلی نشاندم.
-چطور اینجا کسی را نمی شناسی؟واقعا وضع همسرت خطرناک است؟
دیگر گریه نمی کرد.ارام جواب داد:
-دکتر این طور میگوید.کسی را هم نمی شناسم چون............
کلامش را نیمه تمام رها کرد و به روبه رویش خیره ماند.مسیر نگاهش را دنبال کردم.مردی با لباس اتاق عمل کنار در ایستاده بود و ما را زیر نظر داشت.دختر بلند شد و به طرفش رفت.مرد با تاسف سری تکان داد و خشک و رسمی گفت:
-متاسفم دیگر کاری از دست ما ساخته نبود.برای هر کاری دیر شده بود.
بعد ارام دور شد.با ترس و دلهره به دختر نگاه می کردم که همان طور ساکت و ارام با چشم
مسیر حرکت دکتر را دنبال می کرد.فکر کردم شوکه شده.سرش را به سینه فشردم:
-واقعا متاسفم.
از سکوت طولانی اش حیرت کردم.نگاهش کردم.ماتش برده بود.با نگرانی پرسیدم:
-حالت خوب است؟
سرد اما مطمئن گفت:
-خوبم.یعنی جمشید مرده؟باورم نمی شود!
بلاتکلیف مانده بودم چه بگویم تا امدم حرفی بزنم دستش را به سرش نزدیک کرد و نقش زمین شد.
بلافاصله روی زمین نشستم و سرش را به دامن گرفتم.می خواستم صدایش کنم اما نامش را نمی دانستم. دو پرستار به طرف ما دویدند و هم زمان هم امیر خودش را رساند.خیال کردم رفته اما نرفته بود.دختر را بلند کرد و روی تخت چرخداری که یکی از پرستارها اورد گذاشت.مضطرب نگاهش می کردم.قدرت هر نوع واکنشی را از دست داده بودم.امیر بازویم را گرفت و با محبت گفت:
-متاسفم غزال.کار دیگری از دست ما ساخته نیست.بیا!باید برویم.
منظورش چه بود؟یعنی می خواست دختر بیچاره را اینجا به امید خدا رها کنم و با او بروم.بازویم را با خشم از دستش در اوردم.قدمی به عقب گذاشتم.گنگ و خشمگین براندازش کردم و بدون ادای کلمه ای دنبال پرستارها رفتم.تا وقتی شهر در ظلمت و تاریکی شب گم شد کنار تخت دختری غمگین و تنها نشسته بودم و قصه ی غصه هایش را میشنیدم و برایش دل می سوزاندم.دیگر نامش را می دانستم. نگار.
ساعت 10 شب پرستاری که برای تزریق امپول ارام بخش امده بود پیغامی از امیر اورد که گفته بود در پارکینگ منتظرم است.ناچار نگاهی به نگار انداختم و گفتم:
-من میروم خانه.تو هم استراحت کن.تا فردا فکری برایت می کنم.
دستم را توی دستش محکم نگه داشته بود و رها نمی کرد.پیشانی اش را بوسیدم و گفتم:
-خیالت راحت باشد.فردا صبح می ایم دیدنت.مطمئن باش.
تا وقتی به خانه رسیدیم ابدا با امیر صحبتی نکردم.امیر هم حرفی نمی زد و عبوس و تلخ پشت فرمان نشسته بود.انگار نه انگار کسی کنار دستش است.بی حوصله تر از ان بودم که به رفتارش توجه کنم.باز ان تب لعنتی سراغم امده بود و توی این فکر بودم که چطور توانسته ام این همه وقت به حرف های نگار گوش کنم و غصه اش را بخورم بی انکه قطره ای اشک از چشم هایم پایین بریزد. به خانه رسیدیم خودم را روی اولین مبل سر راهم رها کردم و به امیر گفتم:
-باید با تو صحبت کنم.
-به به چه لطف بزرگی!بنده نوازی می فرمایید.
-می خواهم نگار را با خودم به خانه بیاورم.
عکس العملش دیدنی بود.انگار بمبی زیر پایش منفجر کرده باشند.از جا پرید و عجولانه پرسید:
-می خواهی چه کار کنی؟!
شمرده و ارام گفتم:
-می خواهم نگار را با خود به خانه بیاورم.او به کمک ما نیاز دارد.به عنوان یک هم وطن باید به او کمک کنیم.فعلا او را می اوریم اینجا تا بعد فکری برایش بکنیم.
خونسرد سری تکان داد و گفت:
-باید به تو تبریک بگویم.از کی این شغل شرافتمندانه را انتخاب کرده ای؟اتفاقا مددکاری خیلی به قیافه ات می اید.
بعد صدایش رنگ خشونت گرفت و با حالتی شبیه فریاد گفت:
-می فهمی چه می گویی؟اخر او کیست که می خواهی با خودت به خانه بیاوری؟برای چه باید به او اعتماد کنی؟چه وجه اشتراکی میان تو و او هست که اینطور شیفته اش شده ای؟
سعی ام این بود که ارامشم را حفظ کنم.کار چندان سختی هم نبود.اگر راضی نمی شد راه دومی هم بود و او باید این را میدانست.برای همین اسوده خاطر گفتم:
-وجوه اشتراک زیادی میان ما هست.هر دو زن هستیم و هر دو ایرانی اما از این دو مهم تر این است که هر دوی ما قربانی هستیم قربانی یک انتخاب اشتباه.باید دست او را بگیرم و کمکش کنم تا دلم قرص شود که کسانی مثل ما هم می توانند بمانند و زندگی کنند.حالا اگر تو راضی نیستی او را به خانه ات بیاید اصلا مهم نیست.به جایش من از خانه ات میروم.حداقل این کار دیگر ضرری برای تو ندارد.نه؟
بی دغدغه به چسم هایش خیره شدم و منتظر ماندم.چشم هایش را کمی تنگ کرد و گفت:
-پیشنهاد اخرت را نشنیده میگیرم چون ظاهرا عقل از سرت پریده و من ناچارم داستان اقامتت را از نو برایت بگویم.اما در مورد این که شما قربانی هستید منظورت را نمی فهمم.پس حرفت را واضح و روشن بگو.اخر تازگی ها کودن شده ام و لازم است برای هر چیز کوچکی توجیه شوم.
-ساده است.طفلکی نگار هم درست مثل من گرفتار یکی از این ازدواج های غیابی شده.با این تفاوت که شرایط زندگی اش خیلی بدتر و وحشتناک تر بوده.در واقع یک قربانی به تمام معنی نگون بخت.
دستش را میان موهایش فرو برد.
-باز هم نفهمیدم.واضح تر حرف بزن.
-از حوصله ات خارج است که تمام زندگی اش را برایت بگویم فقط می دانم باید به او کمک کنم. چون تنها کسی که اینجا می شناخته را از دست داده کسی که از انسانیت بویی نبرده و فقط قالبی انسان نما داشته.حالا او هم مرده و نگار را تنها و غریب در این کشور بی در و دروازه به حال خود رها کرده.
مدتی خاموش و بی حرکت ایستاد.بعد همان طور که گره ی کراواتش را شل می کرد با دست دیگر دکمه ی بالای یقه اش را باز کر و شروع کرد به قدم زدن توی سالن.با نگاه تعقیبش می کردم.پیدا بود می خواهد تصمیمی بگیرد اما نمی تواند.چند بار ایستاد و نگاهم کرد.هربار فکر می کردم به حرف می اید اما باز هم راه رفتن را از سر می گرفت.عاقبت ایستاد دستهایش را از طرفین باز کرد و گفت:
-هر طور صلاح میدانی عمل کن.هیچ دوست ندارم اگر اتفاقی برایم بیفتد کس دیگری از راه برسد و چنین قضاوتی در موردم بکند.
قبل از ان که چیزی بگویم رفته بود . ان شب در اتاق خودش خوابید و تا صبح روز بعد ندیدمش

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 159
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 194
  • بازدید ماه : 409
  • بازدید سال : 909
  • بازدید کلی : 43,359
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید