loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 97 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

لیلا چای اورد همه دور هم خوردیم . تا پاسی از شب حرف زدیم یکه دفعه یاد پاکت پول افتادم بلند شدم و پاکت را از کیفم در آورده و به پدرم دادم .
گفت :این چیه ؟
-حقوق یک ماه کاره . فکر کنم حقوقم را جلو جلو دادند تا من از کارم پشیمون نشم
لیلا گفت:چقدر هست ؟
پدر پاکت را باز کرد و شمرد . از حقوقی که الهه خانم اول کار گفته بود قدری بیشتر بود مادر از خوشحالی گریه می کرد .
پدرم پاکت را به مادر داد تا خودش برای لیلا خرج کند . مادرم پاکت را گرفت و تشکر کرد . و همش می گفت الهی خیر ببینی . عاقبت بخیر بشی .
به مادر گفتم :مامان خوبم هر کی ندونه فکر میکنه من چه کار می کنم . باورتون نمیشه خیلی به من خوش میگذره من این کار رو خیلی دوست دارم . اما امیدوارم که حال روبیک خوب بشه .
همه با تعجب به من نگاه می کردند . اخ اولین بار بود که اسم یک پسر رو از دهان من می شنیدند .
-بابا مریضه اسمش روبیکه .
یک نفس راحت کشیدند و گفتند .:اهان خوب . انشاالله
بلند شدیم و برای خواب آماده شدیم . ساعت یازده از خواب بیدار شدم خستگی ام در رفته بود حالا میفهمیدم چقدر دلم برای خانه تنگ شده بود . بلند شدم و رختخواب ها رو جمع کردم . بعد از ناهار به حرف زدن مشغول شدیم چشم به هم زدم ساعت 5 شد . حاضر شده بودم که زنگ در را زدند و من بعد از خداحافظی اشک الود سوار ماشین شدم . دوباره به سر کار برگشتم.
وقتی وارد سالن شدم آقای دکتر روی مبل نشسته بود . چهره اش خستگی را فریاد میزد . الهه خانم هم معلوم بود گریه زیادی کرده . نزدیک شدم و سلام کردم . خواستم به اتاقم بروم که آقای دکتر گفت :کمی پیش ما بنشین . یک لحظه ترسیدم . لبه مبل را گرفتم . دلم به قول مادرم به شور افتاد . آقای دکتر گفت :منزل خوش گذشت ؟؟ خانواده محترم خوب بودند .
-خدا رو شکر
-امروز روز سختی را داشتیم علائم حیاتی روبیک امروز بهم ریخته بود
-یعنی چی ؟ نکنه روبیک طوری شده ؟
دلم لرزید نمیدونم چرا بهش علاقه مند شده بودم . با اینکه نه حرف می زد نه نگاه ولی کشش خاصی نسبت بهش داشتم.
الهه گفت :نترس عزیزم . الان خوبه .
کمی خیالم راحت شد .
آقای دکتر گفت :این ها را گفتم برای اینکه امشب باید خیلی مراقب باشی دائما باید علائم حیاتی را چک کنی و اگر اتفاقی افتاد با تلفنی که توی اتاق نصب شده به ما اطلاع بده
-چشم . برم پیشش ؟
الهه خانم گفت :اول چای شیرینی بخور بعد برو
-میل ندارم . وبه سمت حمام رفتم .
طبق معمول دوش گرفتم و لباس عوض کردم و وارد اتاق روبیک شدم . دلم براش تنگ شده بود . لباس سفید تنش بود . بدنش را شروع کردم به ورزش دادن . همه علائم حیاتیش طبیعی بود . از میان کتاب ها کتاب فریدون مشیری برداشتم و شروع به خواندن کرد� . بعد باز روبیک را به پهلوی چپ قرار دادم و بهش گفتم :روبیک جان . این شعر را گوش کن ببین چقدر قشنگ میگه . شاید به زبان حال توست ولی خبر نداری و این شاعر عزیز ما زبان تو را می دانسته .
طّبی بان را زبالینم برانید .
مرا از دست اینان وارهانید
به گوشم جای این ایات افسوس
سرود زندگانی را بخوانید
دل من چون پرستوی بهاری ست
از این صحرا به ان صحرا فراریست
شکیب او همه در بی شکی بی است
قرار او همه در بی قراری است
روبیک جان دیدی چقدر قشنگه ؟ خوب یک ساعت تمام شد حالا مثل یک پسر خوب به پشت بخواب .
در اتاق رو زدند .
-بفرمایید
الهه خانم گفت :چه کار می کردی؟
-به پهلوی چپ خوابانده بودمش حالا یک ساعت تمام شد برش گردون دم
دوباره نبضش را گرفتم طبیعی بود
-طبیعی یه
-بله . از وقتی امدم سه بار گرفتم همه علائم حیاتی را بررسی کردم مشکلی نبود .
د�ت روبیک رو بوسید . فوری دو تا دستمال بهش دادم . فهمید که باید اشکها ش را با انها خشک کرد و به دستم داد .روی چشم های روبیک گذاشتم . بعد ورزش دستها و پاها را شروع کردم دستم را زیر زانو ش انداختم و پایش را کمی به سمت بالا آوردم و نگه داشتم .
الهه خانم در سکوت بهم نگاه می کرد . بعد هم در همان سکوت رفت .
نیم ساعت برای هر کدام وقت گذاشتم و وقتی که ورزش دست و پاهاش تمام شد . شام را آوردند .میلی به غذا نداشتم ولی کمی خوردم و سینی را پشت در گذاشتم . بعد انگشتان روبیک را روغن مالیدم همه اینها مرا به ساعت یازده رساند . ترسیدم نمازم غذا شود دویدم و برای خودم چادر نماز و سجاده و قبله نما اورده بودم به اتاق آوردم و نمازم را خواندم . سر نماز برای روبیک و صبر الهه خانم دعا کردم .
دوباره علائم حیاتی روبیک را کنترل کردم ولی همه طبیعی بود .پس این دکتر چی می گفت .تا صبح هم خبری نبود .
راس ساعت ده دکتر امد من هم بیرون امدم این بار یک چادر دیگر هم اورده بودم که در صورت نیاز سرم کنم . به دکتر سلام کردم . گفتم :که حال روبیک مثل قبل است و هیچ تغییری نکرده . سرش را تکان داد و هیچ نگفت .
انتهای سالن کنار درهایی که همه شیشه بودند و پرده های زیبایی انها را پوشانده بود . رفتم روی مبلی نشستم مشغول مطالعه شدم . صدای همهمه و خوش و بش که بلند شد فهمیدم که اتفاق جدیدی افتاده .سر بلند کردم و دیدم مرد بلند قد چهار شانه ای که خیلی شبیه روبیک بود وارد سالن شد . الهه خانم به سمتش رفت و جلوی همه انها الهه خانم را بوسید . وای خودم را بیشتر قایم کردم . نمی دونستم از انجا معلوم بودم یا نه ؟ نمی دونم کجا رفتند چون سرم را دزدیده بودم تا من را نبینند .
یکی نبود بهم بگه اخرش چی ؟ بالاخره که او صاحب خانه است وتو را می بیند پنهان شدن برای چی ؟
وقتی دیدم پرستار ها از اتاق بیرون امدند با سرعت به سمت در حمام رفتم و دوش گرفتم و لباس عوض کردم و این بار یک لباس سرخابی استین بلند با شلوار مشکی پوشیدم و شال سرخی هم سرم کردم . وارد اتاق شدم هم زمان ورود من از ان طرف هم پدر روبیک وارد شد خجالت کشیدم .سرم را پایین انداختم و سلام کردم . برای اولین بار مردی من رو بی چادر می دید .
لباسم پوشیده بود و همین کمی مرا راضی می کرد.دم در ایستاد ودر حالی که با دستش چانه اش را می مالید سرا پایم را ور انداز می کرد .
الهه خانم وارد شد گفت :معرفی می کنم خانم لعیا امین پرستار روبیک . بعد هم به من گفت :پدرام هستند پدر روبیک .
گفتم :خوشوقتم .
الهه خانم این بار گریه نکرد فقط دو دستی بازوی همسرش را گرفته بود . انگار برای مهار احساسش بازوی همسرش را می فشرد که پدرام گفت :عزیزم ارام تر . بعد الهه خانم بازویش را رها کرد .
پدرام دوباره برگشت و من را دقیقتر نگاه کرد . در زیر نگاهش اب شدم .
پرسید :شما شبانه روز اینجائید ؟
-بله .
-چی کار می کنید ؟
الهه خانم در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت :دست و پای روبیک را ورزش می دهند و نوع خوابیدن روبیک را عوض می کنند و علائم حیاتی را کنترل می کنند
نمی دونم الهه خانم شنید یا نه ولی پدرام آهسته گفت :خوش به حال روبیک .....
سرخ شدم منظورش چی بود ؟ از نگاهش بیزار بودم انگار من لخت انجا ایستاده بودم او داشت مرا بررسی می کرد . ارزو کردم کاش چادر داشتم .
الهه خانم گفت :برویم ؟
-برویم . و انگار به زور از اتاق بیرون رفت . وقتی در اتاق بسته شد . نفس راحتی کشیدم . ترسی ناخواسته سراسر وجودم را پر کرده بود .
کنار تخت روبیک رفتم . برای اولین بار دستش را گرفتم و گفتم :روبیک خواهش می کنم به هوش بیا و من را از این برزخ نجات بده .
تو اون موقع به صورتش نگاه کردم احساس کردم پلک چشم روبیک تکان مختصری خورد . دستش را رها کردم .
روی کاناپه نشستم . نمی دونستم باید به کسی بگم یا نه . دوباره مچ دست روبیک را گرفتم کمی تندتر از حد معمولی می زد . دست را رها کردم و دستکشهایم را دست کردم و نوع خوابیدن روبیک را عوض کردم نیم ساعت گذشت که در اتاق را زدند
-من نمی توانم بلند شوم در باز شد و اکرم خانم گفت:اقا می گویند بیایید سر میز برای ناهار خوردن
-ممنون میلی به غذا ندارم . در حالی که می دانستم دروغ می گویم . ولی دلیل نمی دیدم که سر میز غذا جلوی چشمان ان اقا بنشینم و غذا بخورم در حالی که تا حالا همین جا غذا خوردم
اکرم خانم در را بست و رفت . یک ساعت تمام شد و روبیک را به حالت اولیه برگرداندم . مشغول نماز بودم که در اتاق زده شد . جواب ندادم . در اتاق باز شد و بسته شد . نماز را تمام کردم و سجاده را جمع کردم و چادرم را تا کردم به پشت که نگاه کردم سینی ناهار م را داخل اتاق گذاشته بودند . سینی را روی میز گذاشتم ولی به ان دست نزدم فقط یک تکه نان خوردم اشتهایم را از دست داده بودم . کمی که گذشت سینی را برداشتم و بیرون اتاق گذاشتم .
تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم . لیلا بود . سلام کرد .و گفت خوبی ؟
خیلی خوشحال شدم . گفتم :خوبم تو چطوری ؟ مامان و بابا ؟
-خوبن . سلام می رسونن
-شماره تلفن از کجا اورده ای ؟
-تلفن زدم الهه خانم برداشت و شماره مستقیم را به من داد .
-حالا چی شده که تماس گرفتم ؟؟
-خواستم خوش حالت کنم بعد لیستی از اقلام جهیزیه اش را که خریده بودند برایم گفت ..
از خوشحالی انها خوشحال شدم . و دائما می گفتم خوشبخت بشوید .
بعد از کمی خوش و بش خداحافظی کرد .
ساعت 5 الهه خانم وارد اتاق شد الهه این بار ظاهرش خیلی تغییر کرده بود آرایش کامل . موهای شینیون شده .لباس شیکی هم به تن داشت . این احتمالا به خاطر پدرام بود .
کنار تخت روبیک رفت و حال روبیک رو پرسید . گفتم :همه چیز مثل گذشته است .
موقع رفتن بیرون گفت :که با پدرام دارن می رن بیرون شماره موبایل پدرام را داد که اگر کاری داشتم به ان زنگ بزنم . مطمئنش کردم و رفت .
یک هفته را با زجر و شکنجه گذراندم تا پدرام خان تشریف بردند . البته به یه مسافرت تجاری که معلوم نبود کی برگردند دوباره .

بالاخره به خانه رفتم . و باز باید همه چیز را تعریف می کردم البته این بار از پدر روبیک هم گفتم .فردا صبح از شانسم سینا هم امده بود دنبال لیلا که با خواهش من اون هم رفت . پدر هم اضافه کاری رفته بود . لیلا با دودلی با سینا رفت . داشتم نماز می خواندم که تلفن زنگ زد
مادر گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی گفت :چشم میگم حاضر بشه . باشه چشم . یک ساعت دیگه چشم
یعنی کی بود؟ سلام نمازم را دادم که مادرم جلوم ایستاد و گفت :پاشو حاضر شو . می خوان بیان دنبالت
-ساعت تازه دوازده است ؟
-الهه خانم گفت وا جبه بیای خانه
پیش خودم گفتم نکنه اتفاقی برای روبیک افتاده ؟ سریع حاضر شدم و یک ساعت بعد در خانه را زدند سریع دویدم و به سمت اقا کاظم راننده خانواده منصوریان رفتم . سلام کردم و با مادرم خداحافظی کردم .
سوار ماشین شدم . از اقا کاظم پرسیدم چه اتفاقی افتاده گفت :نمیدونم فقط من را صدا کردند و دستور دادند با سرعت به دنبال شما بیایم . الان هم در خدمت شما هستم.
وارد خانه شدیم . از ماشین پیاده شدم و با سرعت به سمت خانه رفتم . خان شلوغ و پر صدا شده بود . همه در سالن جمع شده بودند یکی دو نفر که نمی شناختم هم بودند حتی پسر عموی روبیک هم بود . به سمت اتاق روبیک رفتم . پرستار ها و دکتر ها مشغول بودند . الهه خانم نمی دونم از کجا خودش را به من رساند و گفت : برو حمام و داخل اتاق شو
به دستور ش عمل کردم . سریع دوش گرفتم و وارد اتاق شدم .
دکتر گفت :مگه نگفته بودی علائم حیاتی بیمار طبیعی بود؟
-چرا در طول هفته کاملا طبیعی بود
-از صبح تا به حال به شدت در حال نوسان است و این اصلا خوب نیست . علائم گاهی قطع هم شد .
کنار روبیک رفتم و دستش را گرفتم و با دست دیگرم نبضش را گرفتم . اول کمی تند می زد و بعد کم کم ارام شد . رنگ صورتش تقریبا طبیعی شد . همه ساکت بودند انگار یک سمفونی بلند را گوش می کردند . همه مبهوت بودند .
دکتر گفت :چه کار کردی؟
-هیچی . فقط نبضش را گرفتم
پرستار ها روی مبل نشستند و دکتر روی صندلی کنار تخت نشست . شروع به ورزش دادن روبیک شدم .
الهه خانم وارد اتاق شد و گفت :چی شد؟
دکتر گفت :معجزه صورت گرفته . در حالی که من لبخند می زد گفت :از صبح تا به حال اقا زاده تان ما را اسیر کرده تا این خانم را به اینجا بکشونه و حالا همه چی مرتب است
-نمی فهمم ؟
سامان گفت :مگه روبیک می فهمه چه کسی کنار شه . تا بتونه علائم حیاتی بدنش را بخاطر ش تغییر بده ؟
دکتر گفت :حتما می فهمه چون خودتون از صبح شاهد بودید دستگاه ها چقدر نوسان داشتند نبض نامنظم می زد و همه انها به یکباره منظم شد
سامان گفت :چطوری؟؟
-ساده است با گرفتن دست روبیک به وسیله ای دست خانم ایمن . صحبت کردن با روبیک با محبت . کاری که دو هفته است خانم امین شبانه روز انجام می دهند
همه به من خیره شده بودند . خودم هم تعجب کرده بودم . یعنی چی ؟
دکتر گفت :درسته خانم امین خودشون هم نمی دونستند که اثر ارام بخش روی روبیک دارند و گرنه دیشب نمی رفتند تا این همه گرفتاری درست کنند .
الهه خانم گفت :یعنی لعیا باید دائما اینجا حضور داشته باشه ؟ اینکه نمی شه اونم خانواده داره می خواد ببیندشون .
دکتر گفت :من نمی دونم چی بگویم اگر خانم امین بار دیگر مریضمون را تنها بگذارد من هیچ قولی نمیدهم بعد برای اینکه نشان بدهد به من گفت :خانم لطفاً یک بار دیگه نبض را کنترل کنید
-نه آقای دکتر شما اینبار انجام بدهید
با لبخند این کار را انجام داد و گفت:کاملا طبیعی است
بعد گفت :خانم پسرتون حق داره اگر منهم یک پرستار به این زیبایی . مهربانی و دلسوزی داشتم فقط اورا برای خودم می خواستم و نمی خواستم یک لحظه هم ازم دور بشه
من را نگاه کرد . کم مانده بود از خجالت اب بشم . ولی خوب نشدم .
همه از اتاق بیرون رفتند . و ما را تنها گذاشتند . رو به روبیک گفتم :دیدی چی کار کردی؟ ابروی منو بردی جلو همه خجالت زده ام کردی . این کارها چیه . یا بهوش بیا یا این کارهای بی خودی را انجام نده . برای چی فشار تو تغییر میدی ؟ طپش قلبش داشت زیاد و کم می شد . حالا که اینطوره امروز برات شعر نمی خونم .
بعد هم با روغن دست و پاهاش را چرب کردم . و ورزش دادم . در حال نماز بودم که یکی وارد اتاق شد . وقتی که سلام دادم برگشتم .
. دختر خانم زیبایی تقریبا همسن خودم کنار تخت روبیک ایستاده بود و بی صدا گریه می کرد . سلام کردم . تازه متوجه من شد . جوابم را داد . چهره اش ترکیبی از الهه خانم و پدرام خان بود . البته موهای نیمه بلندی که بهصورت خرد زده شده بود .چشم ابروی مشکی .دماغ کوچک و سربالا . و لبهای قلوه ای کوچک و با قدی حدود 167 یعنی درست هم قد من . اندامی موزون .
او سر صحبت را باز کرد و گفت :شما باید خانم امین باشید .
-بله .
-منم رویا هستم. با هم دست دادیم و گفتم :لعیا صدام کنید .
-چه زیبا درست مثل خودتون . واقعاً شما امروز مثل اسمتون یک فرشته بودید که رسیدید .
-شرمنده ام نکنید .
-نه واقعاً می گویم ما روز بدی رو گذراندیم . بعد از سه هفته از مسافرت برگشتم دیدم که خونه درهم است منقلب شدم همه گریان بودند . تا شما آمدید و همه جا ارام شد . واقعاً هیچ کس نمی دانست چی کار کند که دکتر گفت به شما خبر بدیم تا شما بیاین . الهه انگار دکتر حدس زده بود که روبیک با امدن شما ارام می شود . که انگار درست هم بود .
در حال ورزش روبیک شدم .

-برای چی این کارو می کنید؟
-برای اینکه پشتش زخم نشه . زیر بدنش هوا بخوره و بدنش خشک نشه .
-بله درسته . چند ساعت اون طور نگهش می دارید ؟
-یک ساعت .
-حوصله تون سر نمی ره ؟
-نه چون در این مدت کتاب می خونم اگر شعر باشه بلند می خونم .
-روبیک که بی هو شه . نمی فهمه .
-اشتباه می کنید . بنظر من روبیک هم می شنوه و هم حس می کنه . فقط نمی بینه . و ارتباط برقرار نمی کنه . خودتون امروز شاهد بودید که او وجود منو به عنوان پرستارش حس کرد . و عکس العمل نشان داد .
-پرستاری می خونید ؟
-کجا ؟
-خب دانشگاه دیگه
-ته تازه کنکور شرکت کردم اگر خدا بخواهد و قبول بشم قصدم ادامه تحصیله .
-چه رشته ای ؟
-فیزیک هسته ای .
-رشته تون ریاضی فیزیک . بعد پرستار شدید . از کجا یاد گرفتید . من فکر نمی کردم کم تجربه باشید .
-چند سال تابستان دوره پرستاری دیدم و در هلال احمر فعالیت کردم
-چه جالب کی شما را به مادر معرفی کرد چون مادرم خیلی حساس بودکه یک پرستار با تجربه برای روبیک بیاره ؟
-فکر کنم پسر عموتون .
-سامان . اون از کجا شما را می شناخت ؟
-نمی شناسم . انها برای شرکتشون دنبال منشی بودند من هم رفتم برای مصاحبه که اقا سامان منو اورد اینجا
-به همین سادگی هم مامان شما را قبول کرد ؟ باورم نمیشه .
-یادتون رفت گفتم اگه بخواد ..
-اهان پس اینه ..
در اتاق رو زدند . و اعلام کردند که شام آماده است . رویا گفت:شما نمی ایید ؟
-من همین جا غذا می خورم
-باشه پس من میروم و رفت .
کمی بعد سینی غذا رو آوردن . شام را خوردم و سینی را بیرون گذاشتم . علائم حیاتی روبیک رو بررسی کردم همه چیز عادی بود . دستم را شستم و روی چشمان روبیک گذاشتم خشک شده بود . گفتم :چشم اتو گرفتم تا منو نبینی . خوشت امد یاد بگیر با دستات چشم اتو بگیر برم قایم بشم قایم باشک بازی کنیم . و بعد خندیدم و دستم را برداشتم . یک لحظه احساس کردم که پلک چشم روبیک لرزش پیدا کرد . ولی گفتم شاید وقتی که دستم را برداشتم این طور شده . دستم را به گلیسیرین آغشته کردم و کمی به صورت روبیک مالیدم تا حالا بدون دستکش لمس نکرده بودم . ولی دکتر گفت که چقدر کارم موثر است تمام دستم را بیشتر کردم البته با رعایت اعتدال تا شاید موثر واقع شود .روی دستانش را هم چرب کردم و انگشتانش را ورزش دادم انگشتان کشیده و موزونی داشت خیلی دستش شبیه دست دختران بود . البته بجز ان انبوه موهایی که پشت دستش بود.


یک هفته گذشت تغییری در حال روبیک اتفاق نیافت . رویا بیشتر مواقع تو اتاق بود و با من صحبت می کرد و حتی کمک می کرد که بدن روبیک رو ورزش بدیم . الهه خانم هم مثل همیشه بود فقط دعا می کرد که روبیک به هوش بیاد .
روبیک رو به سمت چپ خواباندم و کنارش نشستم و شروع به زمزمه شعر کردم

بی تو مهتاب شبی از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم ان عاشق دیوانه که بودم
یادم امد که شبی با هم از ان کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در ان خلوت دل خواسته گشتیم
ساعتی بر لب ان جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
یادم امد که به من گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند براین اب نظر کن
اب آئینه ی عشق گذارن است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا که دلت با دگران است
تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن
باتو گفتم حذر از عشق ندانم سفر از پیش
تو هر گز نتوانم نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چو کبوتر لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی
من نرمیدم نگسستم
باز گفتم که تو صیادی و من اهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از این عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم
اینجا که رسیدم یک تغییری روی عضلات دست روبیک که زیر دستم بود احساس کردم . به پشت خواباندمش گفتم می بینم که احساس هم داری فقط چشماتو بستی تا ما رو گول بزنی ولی بدون که ما گول تو رو نمی خوریم . یعنی که من نمی خورم بهت بگم امشب میخوام برم خونه فردا صبح هم بر می گردم قول بده پسر خوبی باشی و گرنه استعفا میدهم و برای همیشه می روم خونه مون تو هم می مونی
جمله را رویا که وارد اتاق شده بود کامل کرد و گفت :می مونی با افرادی که فکر می کنند تو هیچ احساسی نداری
-نه اینو نمی خواستم بگم اشتباه کردی خانم خانوما . می خواستم بگم می مونی با آنهایی که واقعاً دوستت دارند ولی نمی دونن چطوری بگن
-اینه ما که از این شعر خوبا بلد نیستیم
-خیلی وقت اومدی ؟ خجالت کشیدم و سرخ شدم.
-اره پشت در به خوندنت گوش می دام حالا چرا خجالت می کشی ؟ چیز بدی نبود .


ان شب با راننده به خانه رفتم رویا گفت که جای منو می گیره تا فردا که برگردم. از دیدن خانوادهام خیلی خوشحال شدم . الهه خانم یک بسته به اقا کاظم داده بود که داد به پدرم و رفت . وقتی که بسته را باز کردم از دیدن ماکرووبو زیبا همه مبهوت شدیم . مادرم نمی دانست با ان باید چی کار کرد . من هم بهشان گفتم اگر می خواهند برای لیلا بگذارید ولی اگر دوست ندارید می توانید بفروشید و چیز های دیگر بخرید . مادرم هم گفت این کار بهتره . ما از این ها استفاده نمی کنیم . خانواده ام از این که باید صبح زود انها را ترک می کردم ناراحت بودند ولی من باید برمی گشتم . پدرم غصه می خورد . لیلا هم گریه می کرد .ولی من مطمئن شان کردم که این کارو دوست دارم و هیچ کدام از انها مقصر نیستند .

ساعت 8 صبح کاظم اقا امد دنبال و با هم به خانه رفتیم . انگار همه در خواب بودند . به حمام رفتم . لباس های جدید برایم خریده بودند از انها استفاده کردم .به روبیک سر زدم همه علائم طبیعی بود . مثل پسر خوبی شده بود .شروع به کار همیشه کردم.
بعد از دو روز پدرام خان از سفر برگشت . نزدیک بود با صدای بلند ناله کنم . یادمه الهه خانم گفته بود که وقتی به سفر می رود یکی و دو ماهی طول می کشه تا برگرده ولی این بار فقط یک هفته رفته بود .از روی اجبار سلام کردم ولی اون با لبخند و گرمی پاسخ داد .
-بیایید اینجا کمی بنشینیم .
یکی نبود بگه ما دو نفر چه چیزی داشتیم به هم بگیم که کنار هم بنشینیم . ول خوب من چاره نداشتم البته فاصله رو حفظ کردم و نشستم .دعا کردم که زودتر الهه خانم و رویا بیان
اکرم خانم چای و شیرینی اورد و اقا سلام و احوالپرسی کرد و رفت .
پدرام خان گفت :حال روبیک چطوره ؟
-خدا رو شکر دکتر امیدواری هایی داده . نمی دونم چرا قندی را که می برد به دهانش بگذارد در هوا با دستش ماند .یعنی از ناراحتی بود .
-به هوش امده ؟
-هنوز نه یعنی بعضی از عضلات مثل یک چشم و بازو کمی لرزش داشته و این دکتر را امیدوار کرده
قندش را در دهان گذاشت و به آهستگی چایش را خورد . از بالای فنجان به من خیره شد . نمی دانم چرا از به هوش امدن روبیک نگران شد .
-چایی تون را میل نمی کنید؟
-ممنون . چایم را برداشتم و شروع به خوردن کردم
-این دفعه دلم میخوام شما رو سر میز شام و ناهار ببینم
-متاسفم . از این که نمی توانم دستورتون را اجرا کنم
به سمت من جلو امد و گفت :چرا ؟
-خوب برای اینکه من هر دفعه از اتاق بیرون میام باید حمام کنم و بعد لباس عوض کنم بعد برم توی اتاق و این خیلی سخته هم برای من وهم برای خدمتکارهای دیگر که دوبار باید لباس های منو بشویند و ضد عفونی کنند و اتو بکشند
-خوب بکنند چطور میشه ؟ و اما حمام رفتن . اون که خیلی خوبه یا شاید شما از این که بی خودی حمام برید خوشتون نمیاد ؟ منظورش را از این حرف نفهمیدم چرا که یک لبخند وحشتناک هم زد .
دکتر هم امده بود برای معاینه روبیک که خوشبختانه منو نجات داد و زودتر از اتاق بیرون امد . با لبخند بلند شدم و تشکر کردم که با صدای پدرام خان در جایم میخکوب شدم .
-دکتر که تا الان پیش روبیک بوده حتما حالش خوبه . چیزی هم به ناهار نمانده صبر کنید ناهار بخورید بعد سر خدمتتون بر گردید روبیک می تونه منتظر شما بمونه .
بعد رو به دکتر گفت :آقای دکتر میشه منو معاینه کنید؟
-احساس کسالت در کدام ناحیه بدنتون می کنید ؟
-هر جا که شما صلاح بدونید فقط لطفاً یک پرستار برام تجویز کنید که می گن در بهبود حال مریض مفیده تا حدی که مرده را زنده کنه
بیشتر از انی که دکتر جا خورد من خوردم . بلند شدم و عصبانیت جمع را ترک کردم و به سمت اتاق روبیک رفتم . دلم نمی خواست دیگر او را ببینم . رفتم حمام و یک سارا فون قهوه ای پوشیدم . روبیک منتظر بود .سلام کردم و شروع به گریه کردم . گوشه ملافه روبیک خیس بود .گفتم :معذرت می خوام ولی خیلی دلم گرفته از دست اونی که می دونم دوستش داری . و برات عزیزه . اسمش را نمی برم چون می ترسم از دستش دلت بگیره .روبیک خواهش می کنم به هوش بیا .و منو نجات بده از این مهلکه ای که پدرت برام در نظر گرفته . چه کنم . لحنم نیمه تمام ماند . چون حس کردم عضلات دست روبیک به شدت سفت شده و رنگ صورتش تغییر کرد. باور نمی شد یعنی چی ؟ نمی فهمیدم . دیگر حرف نزدم. وضو گرفتم نمازم را خواندم و بعد از نماز روغن برداشتم و دست های روبیک را چرب کردم و نرمش دادم چون بعد از شستشو پوست بدنش خشک می شد .
در اتاق رو زدند الهه وارد اتاق شد و پرسید :گریه کردی ؟
ناخواسته دوباره شروع به گریه کردم .
-چی شده اتفاق خاصی افتاده ؟ روبیک طوری شده ؟ دکتر که گفت همه چیز مرتبه . تازه بهم گفت انگشت پای روبیک تی اب داغ تکان خورده و این یعنی بهبودی و یا شاید برای خانواده ات افتاده ؟ بگو دیگه .
-نه اتفاق خاصی نیفتاده مثل دفعه قبل هیچ خبری نیست
-چرا هست . تو نمی خواهی بگی . مربوط به آقای کاظم ؟ نه نیست مربوط به .. راستی پدرام کی اومد ؟
-ساعت یازده . بود که امدند .
-خوب تو کجا بودی ؟
-توی سالن بودم به دستور ایشان کمی نشستم بعد که دکتر امد بیرون امدم پیش روبیک
-پس مربوط به پدرامه . دوباره کاری کرده؟ یا حرف بدی زد؟ این حرف را به خونسردی گفت
وقتی دید که سکوت کردم .
-پس حد سم درست بود . متاسفم کار خاصی کرده ؟
-نه خدای من شما به چی فکر می کنید
-پس حرف بی خودی زده ؟طبیعت پدرام همین طوره . من هم نمی توانم کاری بکنم خودت باید به فکری براش بکنی تا از دستش در امان باشی .
با تعجب گفتم :الهه خانم من مجبور نیستم اینجا بمونم تا خدایی نکرده اقا پدرام بخواد کاری بکنه و من مجبور به دفاع باشم .حیثیت من بیشتر از تمام پولها می ارزه . من برای اینکه مدیونتون نباشم تا اخر هفته می مونم و بعد ....
الهه خانم شروع به گریه کرد و گفت :اگر روبیک تا اخر هفته به هوش نیاد چی ؟ تو بری و اون حالش بدتر بشه ؟
دست روبیک تو دستم بود گفتم :نمی دونم واقعاً نمی دونم . خودم دلم نمی خواد .می دونید یک جورهایی منم دلم می گیره یعنی چطور بگم می خوام کارم به نتیجه برسه و خوب شدن روبیک را به چشم ببینم ولی شما بگید چه کار کنم ؟
احساس کردم کف دستم رو قلقلک داد.
-شاید پدرام رفت . نمی خواد از الان غصه بخوریم . من سعی می کنم تو این مدت اونو از این خونه دور کنم . ولی تو هم همه درها رو قفل کن و مواظب باش . ولی نگو من اینو بهت گفتم .
-چشم .
سراغ پاهاش رفتم و انها را روغن مالیدم . گفتم :ببینم کدوم پات رو تو اب تکان دادی روبیک خان .حالا دیگه اول دیگران را با سلامتیت شاد می کنی بعد ما رو یکی طلبت بعد انگشت شستش را کشیدم .
الهه خانم خندید و گفت :اگر تو بری . منم حالم بد میشه یک وقت دید ی کنار روبیک خوابیدم پس بهش فکر کن ..
-این حرف رو نزنید من اگر این هفته نروم وقتی کنکور قبول شدم خواستم برم دانشگاه که باید برم
-تا جواب کنکور را بدهند و ثبت نام کنی و شروع کلاسها چند ماه مونده از الان بدن پسر منو نلرزون
-بلرزه که خوبه
-نه اون لرز ها و لبخند زد .
با خودم گفتم یعنی میشه یک روز خنده از ته دل برخاسته ی الهه خانم را ببینم . الهه خانم کمی بعد رفت و من بعد از شستن دست هام نشستم و شروع به خواند شعر کردم .وقتی که خسته شدم یک ساعتی کتاب خوندم . بلند شدم و علائم روبیک را کنترل کردم و بعد شروع به ورزش دادن روبیک شدم .
خیلی خسته شده بودم سرم درد گرفته بود .رفتم دستم را شستم و برگشتم .نمی دونم چرا چهارچوب را ندیدم و با پیشانی خوردم به اون . یک لحظه هیچ نفهمیدم برای این که زمین نخورم دستم را به لبه روشویی گرفتم . سرم را دولا کردم . چرا روشویی سفید داره قرمز میشه ؟ به اینه نگریستم خطی سرخ از کنار پیشونیم بالای ابروم خون کشیده شده بود .فهمیدم سرم شکسته صورتم را شستم دستمالی برداشتم و روی شکستگی گرفتم خون از ان زد بیرون وسایل کمک های اولیه داخل کمد روبیک بود وارد اتاق شدم و بتا دین و باند برداشتم و پیشانیم را شست و شو دادم و گاز استریل گذاشتم و رویش چسب زدم . ای کاش خونریزی بند بیاد . شکستگی عمیق نبود ولی انگار روی موی رگ خونی بود . نمی خواست بند بیاد . روی تخت خوابیدم و سرم را پایین نگه داشتم شاید خون ریزی قطع شود . شروع کردم صحبت کردن با روبیک تا به آرامش برسم .
-روبیک سرم شکسته و الان داره خون میاد اما زیاد ناراحت نشو. سطحیه . چرا سرم گیج میره ؟ گفتم اصلا نگران نشو. جای نگرانی نیست . چشمامو بستم و به خواب رفتم
با صدای هراسان از خواب بیدار شدم . فراموش کردم که سرم شکسته گفتم : وای سرم و دستم را کشیدم روی باند زخم و تازه یادم افتاد که چه اتفاقی افتاده
صدای رویا که گفت :چی شده لعیا . بلند شو
-داد نزن. هیچ چیز مهمی نیست
-این پانسمانی که کردی پر از خونه
-می دونم الان عوضش می کنم ولی تا خواستم بند شم سرم گیج رفت . اگر رویا دستم را نمی گرفت حتما روی زمین سقوط می کردم
-صبر کن برم دکتر خبر کنم گفتم نه این کار را نکن چیزی نیست . فقط یک اب قند غلیظ برام بیار لطفاً
-باشه . و رفت
آهسته بلند شدم . به حمام رفتم و باند را برداشتم دوباره شستم و این بار روی زخم چیزی نذاشتم .
همزمان با وارد شدن من به اتاق الهه خانم و رویا هم وارد شدند . دست رویا یک لیوان اب قند بود که با قاشق ان را هم می زد .
الهه خانم گفت :چی اتفاقی افتاده ؟
-چیزی نیست
-چطور چیزی نیست . دکتر باید پیشانیت رو معاینه کنه؟
-الهه خانم لطفاً شلوغش نکنید من خوبم کمی خسته بودم سرم گیج رفت خوردم به چهارچوب در
-بسکه از خودت کار می کشی ؟ یک ساعت صبح هم که میتوانی استراحت کنی می ری کمک بقیه . شب ها هم کم می خوابی .
-من عادت ندارم وقتی درس هم می خواندم شبها فقط سه یا چهار ساعت می خوابیدم
-و این درست نیست شما جوون ید باید دست کم هشت ساعت در شبانه روز بخوابید .
لیوان را از رویا گرفتم و کمی نوشیدم . روی کاناپه نشستم .
الهه خانم گفت :اگر تو طوریت بشه من جواب خانواده ات را چی بدم ؟ جواب سامان را چی بدم ؟
با حیرت نگاهش کردم .
-تعجب نداره سامان تورو معرفی کرده حداقل روزی یک بار زنگ می زنه و حالت رو می پرسه و سفارشت را می کنه
احساس کردم رویا در هم رفت .
-ایشون لطف دارند خودشون را به نوعی دخیل در پیدا کردن این کار و معرفی من می دونند .
احساس کردم با این حرف من رویا کمی ارام شد و اخم هایش را باز کرد
شربت را خوردم کمی بهتر شدم خواستم لیوان را درون بشقاب بگذارم که چشمم به دست روبیک افتاد که انگشتان دستش را تکان می داد . زبانم بند امد بود فقط با دست به دست روبیک اشاره کردم . خانم و رویا هم دیدند و از ذوق گریه کردند
الهه خانم خم شد و روی دست روبیک را بوسید و گریست .
فوری با دستمال اشکش را پاک کرد و روی چشمان روبیک گذاشت .
رویا گفت :این کار چی بود ؟
-برای اینکه چشمان روبیک خشک نشه . تا وقتی که به هوش میاد مشکل بینایی نداشته باشه .
-واقعاً جالبه لعیا تو چه کارهایی بلدی
نشستیم و هر سه نفر با هم به خاطر روبیک جشن گرفتیم که در باز شد و پدرام خان وارد اتاق شد . بلند شدم و سلام کردم .
-خوب دور هم جمع می شوید و ما رو تنها می گذارید . بعد تازه چشمش به زخم سرم خورد امد جلو در حالی که می خواست با دستش سرم را لمس کنه گفت :اینجا چی شده خودم را از دسترس دور کردم که گفت :نکنه مادر و دختر ریختن سرت و دق و دلیشون رو سرت خالی کردند .؟
الهه خانم گفت :پدرام جان . ما چه دق و دلی از لعیا خانم داریم؟
-نمی دونم این خانم ها همیشه یکی و مورد برای حسادت و ناراحتی از هم دارند .
-اما ما نداریم
-پس این زخم چیه ؟
رویا گفت :لعیا سرش گیج رفته خورده به چهار چوب در
پدرام خان در حالی که راه می رفت گفت :به نوعی حق شه
رویا گفت :بابا
-چیه ناراحت شدی ؟ چون می گفتم حق شه . راست می گم شما ظهر نبودید من تنها بودم گفتم بمان با هم ناهار بخوریم برای اینکه با من هم سفره نشه ناهار هم نخورد
گفتم :این طور نیست من گرسنه نبودم
پاسخی نداد و فقط سرش را تکان داد . رفت در حمام را باز کرد و توش را نگاه کرد . دوباره بست . انگار تا حالا ان را ندیده بود . الهه خانم در سکوت او را نگاه می کرد .
پدرام خان به کنار امد و با دست سرم را نگه داشت وبا دست دیگرش مثلا زخم سرم را معاینه می کرد .ولی با پدر سوخته گری می خواست منو اذیت کنه .اطراف زخم را فشار داد که صدای ناله ام بلند شد .

الهه خانم لبش را به دندان گزید . می خواستم فریاد بزنم که گفت :نه عمیق نیست نگران نباش
-خودم می دونستم و اینو با حرص گفتم
-اگه می دونستی ..
از کنار دور شدم و خودم را به کنار تخت روبیک رساندم . انگار او فقط می توانست منو از دست پدرش محفوظ نگه داره
پدرام خانم چیزی نگفت و کمی بعد رفت . الهه خانم هم رفت .
رویا گفت :از دست پدرم عصبانی شدی ؟
-اون نامحرمه . من به حرمت بین محرم و نا محرم خیلی اهمیت می دم ولی پدرتان اصلا .. شاید نمی دونه . و دیگر چیزی نگفتم .
به ساعت نگاه کردم وقت نماز بود . نماز رو خواندم و بعد شروع به ورزش روبیک کردم
رویا گفت :می تونم منم بهت کمک کنم .
-بله هر کاری من کردم تو هم انجام بده .
-لعیا می خوام بدون تو زندگیت مردی وجود داره یک نفر که تو دوستش داشته باشی و بخواهی بهش برسی ؟
-اره
-کی . زود باش لعیا . بگو
-روبیک . از دیدن چشمان و دهان بازش خندیدم .
-هیچ مردی و پسری در زندگی من وجود نداره بجز پدرم و اینکه گفتم روبیک دروغ نگفتم چون اون به نوعی مریض منه و هر پرستاری مریضش را دوست داره . خوب این که گفتی بهش برسم .... تا معنی رسیدن چی باشه ؟ مفهوم اون در مورد روبیک بهوش امدن اونه .
وقتی فهمیدم شوخی کردم گفت :نه . جدا
-واقعاً هیچ کس
-مگه میشه هر دختری بالاخره در یک قسمت از زندگیش به جنس مخالف تمایل پیدا می کنه
-مثل تو نیستم به سامان خان . دست روبیک خم شده ثابت در دستانش ماند . سرم را بلند کردم . بهمن خیره شده بود . نگاه کردم و لبخند زدم
-کی بهت گفته مامان یا خدمتکارا؟
-مگه اونا هم میدونند
-چی رو ؟
-این که سامان خان را دوست داری
-نمی دونم پس کی به تو گفته ؟
-هیچ کس . اثار این تمایلات را میشه توی صورت شخص خوند
-پس ابروم رفت
-اما هر کسی نمی تونه هر صورتی رو بخونه خیالت راحت
نفس راحتی کشید و گفت :برای یک لحظه ترسیدم ولی تو از کجا فهمیدی؟؟
-من استاد شناسایی خطوطم . ان هم خطوط رسم شده عشق برروی صورت
-ان که خیلی مهم نیست . سرم را تکان دادم
-خیلی زرنگی برای اینکه از زیر سوال ...
-من که بهت گفتم هیچ کس
-باور نمیشه
-خود دانی من سعی می کنم هیچ وقت دروغ نگم
-پس تو در قلبت رو باز گذاشتی تا هر کسی که زرنگ بود بره توش بشینه
-ان جوری که نه . من خونه ام رو به هر کسی اجاره نمیدم . و نمی فروشم . خونه قفل داره . ان قفل هم کلید داره . اون کلید هم ... نوک انگشتان روبیک کمی حرکت کرد .
-لعیا تو هم متوجه شدی ؟
-چی رو ؟
-حرکت دست روبیک رو
-اره
-می دونی من چی فهمیدم ؟
-اگر خودت بگی می فهمم
-اینو فهمیدم که هر موضوعی که مربوطه به تو میشه باعث عکس العمل روبیک میشه
-خیال می کنی من کیم؟ کسی که هنوز روبیک حتی صورتش را نمی شناسه . فامیل نبودیم که بگی قبلا دیده .حالا در ذهنش مجسم میکنه . روبیک بی هوش هم که هست یعنی درکی از محیط نداره پس بعید می دونم .
-ولی دکتر راد هم همین عقیده را داشت
حالا نوبت من بود که سرخ بشم . گفتم :تو زندگی روبیک چی ؟
-چی ؟
-ایا دختری وجود داشت که اون دوستش داشته باشه ؟
-خودت چی فکر می کنی ؟
-دستهاش بسه .بریم سراغ پاهاش . وقتی مشغول شدیم گفتم :اول که اومدم حدس زدم یک موضوع عاشقانه باعث این وضعیش شده ولی بعد از این یک ماه که اینجا هستم ندیدم هیچ دختری نگران بشه و به دیدنش بیاد
-اتفاقا چرا ؟
-کی ؟؟ چرا من ندیدمش
-اگر تو ایینه نگاه کنی می بینیش
نفس راحتی کشیدم که از دیدش دور نماند . گفتم :ان که درسته . خوب من پرستار شم . واقعیت رامی خواهم بدونم
-راستی یعنی نمی دونم روبیک پیش روبیک بگم یا نه . می دونی احساس می کنم اون حرف هامون رو می شنوه
-خوب بشنوه مگه بده راجبه کسی که دوستش داره حرف بزنیم
-نمی دونم اگر تو می گی باشه . یک دختر بود که روبیک خیلی دوستش داشت اون هم نشون می داد که عاشقانه روبیک را می پرستید .
-نشون میداد .
-اره . چون همه خیال می کردیم اون هم همان طور که روبیک می پرستیدش دوستش داره ولی . ...
-ولی چی ؟
-فقط خیلی پول پرست بود یک عاشق پول بود و اینو خودش دائم میگفت
-مگه وضع مالی پدرش بد بود
-نه خوب بود . ولی نه به خوبی پدر من . ژیلا آروزهای زیادی داشت گاهی من به این شک می افتادم که روبیک را به خاطر پولهای پدر انتخاب کرده .
-فکر نمی کنم حتما اشتباه می کردی چون برادر شما هم از زیبایی و جذابیت کم نداره ؟
-تازه تو الا نشو میبینی
-نه من اون عکس شو می بینم . نگاهی به تابلو روی دیوار کرد و گفت :ان عکس مربوطه به هشت سال پیشه
-هشت سال پس خیلی جوان بوده
-اره اون موقع روبیک فقط بیست سال داشت .
-خوب پس دیدی می گم اشتباه کردی ؟
-تو نمی دونی یک شب بابا بی خودی از ان گیر های الکی که خیلی اوقات به روبیک میداد را جلوی روی ژیلا به روبیک داد و شروع به داد و بیداد کرد و اخرش گفت از ارث محرومت می کنم .
-واقعاً کرد
-نمیدونم شب که این طور نشان داد .از ان شب به بعد ژیلا شروع به زدن ساز مخالف کرد و بعد یک روز روبیک امد و گفت ژیلا دیگه نمی خواد با اون ازدواج کنه و نامزدیش را بهم زده
-همین ؟
-اره
-اینکه خیلی مسخره است به نظر من هم دختری که فقط به قصد پول کسی رو بخواد باهاش ازدواج کنه ارزشی نداره
-مامان اینو صد بار به روبیک گفت ولی او گوش نمی کرد و یک شب ما توی حال بی هوش پیداش کردیم
-ولی دکتر راد می گفت این اثر یک شوک بزرگه ؟
-خوب این شوک بوده دیگه
-نه روبیک باید یک چیزی دیده یا شنیده باشه که درک ان براش غیر قابل باور بوده وبه این روزش انداخته ول به نظر من هیچ دختر و زنی . و نه هیچ بنی بشری ارزش اینو نداره که ادم بخاطر ش بمیره
-فکر می کنی چون تو بقول خودت هنوز عاشق نشدی ؟
-چرا شدم .
-باز داری شوخی می کنی ؟
-نه .
ماهیچه پای روبیک زیر دستم منقبض شد .
رویا اشاره به پای روبیک کرد .و گفت :نگفتم .
-من عاشق خدا هستم .
-خوب اره قبول دارم
-پس اقا سامان چی میشه ؟
-خیلی زرنگی سر بز نگاه ادم رو خجالت زده می کنی
-بسه دیگه پاهای روبیک زیادی نرم شد الان از پرحرفی ما میذاره فرار می کنه . هر دو خندیدیم
در اتاق رو زدند شام آماده بود . رویا گفت :شامت رو نیآوردند پس باید بیای سر میز .
-باشه . انگار چاره ای نیست . رفتم دست هام رو شستم و باهم از اتاق خارج شدیم .
سر میز کنار الهه خانم نشستم .پدرام حرفهایش را شروع کرد .
-با ما حرف نمی زنید .
رویا گفت :لعیا با نا محرم ها صحبت نمی کنه .
گفت :چرا من نامحرمم ولی با روبیک شب تا صبح هستی ؟
گفتم :چون اون مریضه
-پس شاید منم چند روزی جام رو با روبیک عوض کنم اخه منم مریضم
خدایا این مرد چرا این قدر عوضیه . حیف این زن و بچه که نصیب این حیوان مرد نما شده .
گفتم :به شرط اینکه اول محکم بزنند توی سرتون که بی هوش بشید بعد تازه باید کنار روبیک بخوابید
یک باره لحنش عوض شد و گفت :حتما باید پیش روبیک بخوابم .
انگار به روبیک حسادت می کرد . زود شام را خوردم و تشکر کردم و به حمام رفتم و مثل همیشه در حمام رو قفل کردم . بعد از استحمام به اتاق رفتم . به روبیک سلام کردم . در اتاق باز بود . پدرام خان جلوی در ایستاد بود به روبیک نگاه می کرد چشماش سرخ و رنگ چهره اش تیره به نظر می رسید . ازش ترسیدم . اون نسبت به روبیک نامهربونه چرا ؟
تازه متوجه من شد و گفت :خیلی زود از ما جدا شدید
-متاسفم من باید مراقب روبیک باشم . بخاطر همین حقوق میگیرم .
-بله حقوق ... بله انگار تا حالا نمی دانست بهمن حقوق می دهند .
الهه خانم وارد شد و گفت : پدرام بریم عزیزم .
-تازگی ها خیلی با من مهربون شدی . بریم عزیزم
الهه خانم از پشت سر به من نگاه کرد . ولی من خودم را مشغول روبیک کردم .در را بستم و با کلیدی که الهه خانم داده بود در را قفل کردم .
به روبیک گفتم :حالا راحت بخواب تا من هم بخوابم . ولی روبیک مواظب من باش . هرچند درها قفله ولی باز از بابات می ترسم
مسواک زدم و خوابیدم .
یک دفعه ای دیدم انگار بیدار شدم در حمام باز شد و پدرام تو چارچوب در ظاهر شد چشمان رنگ خون بود از کنار دهانش جوی ابی باریک جاری شده بود موهایش در هم ریخته بود ترسیدم می خواستم جیغ بکشم ولی انگار دهانم قفل شده بود اون کنار روبیک رفت و دوتا از شلنگهایی را که از دستگاه به بدنش وصل بود قطع کرد و بعد خندید و به سمت من امد . با فریاد روبیک را صدا کردم . پشت هم فریاد می زدم .روبیک کمکم کن . نجاتم بده . انقدر فریاد زدم که از خواب بیدار شدم . ولی انگار تو بیداری هم فریاد زده بودم.
یکی داشت به در میکوبید و می گفت :لعیا ... لعیا در رو باز کن . چی شده ؟
سراسیمه بلند شدم و در را باز کردم الهه خانم با لباس خواب بود گفت:چی شده چه اتفاقی افتاده ؟
دوید به سمت روبیک فقط من یک لحظه اونو دیدم کنار تخت زانو زد من فقط الهه خام را میدیدم کنارش رفتم .
گفتم :چی شده . ولی او نگاهش مات بود .
نگاهش را تعقیب کردم . چشم های روبیک باز بود
دستم را جلوی چشم روبیک حرکت دادم و گفتم :حرکت می کنه اون زنده است . چشماش حرکت می کنه .
نمی دونم می گریستم یا می خندیدم . به الهه خانم کمک کردم از روی زمین بلند بشه . دست روبیک رو گرفت و بوسید. اسم روبیک رو صدا زد . روبیک هم فقط پلک زد . و بعد فقط به من نگاه می کرد . می خواست ببینه کسی که این مدت کنارش بوده چه کسی هست .
الهه خانم روی مبل نشست . تو حال خودش نبود بهش اب دادم

تازه دست به سرم کشیدم که متوجه شدم روسری سرم نیست . سریع روسری سرم کردم و از خدا خواستم گناهم را ببخشه . عمدی که نبود .
رفتم دستکش دستم کردم . نبض روبیک را کنترل کردم. کمی تند می زد . فشارش را گرفتم اونم کمی بالا بود . نگران شدم .
شماره دکتر را گرفتم .:/
-سلام آقای دکتر . من لعیا هستم .
-سلام اتفاقی افتاده ؟ بی خوابی زده به سرتون . سکوت نکنید .
-نخیر آقای دکتر بی خوابی به سرم نزده . یک خبر خوب دارم
-بستگی داره تعریف شما از خوب چی باشه ؟
-معمولا خوب یعنی بهبودی حال مریض
-در مورد روبیک . بالاخره به هوش امد .
انگار هیجانی برایش نداشت .-بله
-بارم بگید چطور؟
-چشماشو باز کرده و پلک میزنه
-این خیلی خوبه
-اگر شما می آمدید بهتر بود
-مشکی پیش اومده ؟ اتفاق خاصی رخ داده ؟
بخاطر حضور الهه خانم نمی تونستم بگم برای همین گفتم -بله الهه خانم اینجا نشستن
خودش زود متوجه شد -باشه من تا نیم ساعت دیگه اون جام .
تشکر کردم و گوشی را قطع کردم . پیش روبیک رفتم سعی میکرد نوک انگشتش را تکان بده . ولی نمی توانست .
به الهه خانم گفتم که دکتر الان می اد . دکتر اول تلفن کرد و گفت :که الان پشت دره . رفتم و دکمه ایفن را زدم . در سالن را باز کردم . و منتظر ورود ش شدم . وقتی که نزدیکم شد بهش لبخند زدم .
-می بینم که خیلی خوشحال ید ؟
-شما چطور ؟
چیزی نگفت . وارد شد و او جلو رفت . من بعد از بستن در به دنبالش رفتم . البته قبلش چای هم آوردم .وقتی به اتاق رفتم
دکتر داشت روبیک رو معاینه می کرد . الهه خانم هنوز تو شوک بود . سینی رو روی میز گذاشتم .
گفت :اگر وا بستگان بیمارانی مثل روبیک می دانستن که یک معجزه گر اینجا وجود دارد برای دزدیدنش هیچ دزد گیری مانعشون نمی شد .
-شما که بهشون نمی گید من کجام . البته برای حفظ امنیت .
با خنده گفت :من راز دار خو بیم . می تونید مطمئن باشید .
-بیا ببینم چی باعث شد منو نیمه شب به اینجا بکشانی و نگذاری همان صبح مثل همیشه بیایم .
داستان خوابم را تعریف کردم و بعد هم تمام ماجرا رو گفتم . و از علائم روبیک که تند می زد و فشارش بالا بود هم گفتم . و از دکتر معذرت خواستم که صبح به این زودی مزاحمش شدم .
-خیلی امیدوار نباش . چون الان که همه چی مرتبه . اولا بالا رفتن نبض و فشار خون طبیعه . چون تا به حال ان علائم که به نظرت طبیعی بود مربوط به بی هوشی بود . این علائم مربوط به هوشیاری روبیکه
خندیدم گفت :دیدن این خنده ارزش بیدار شدن در نصف شب را داشت بخشید متون .
از این تعریف خجالت کشیدم و گفت :خوب حالا بریم چای بخوریم .
دکتر گفت:کمک کن الهه خانم را روی تخت بخوابان تا یک ارام بخش تزریق کنم.
کمک کردم الهه خانم خودش روی تخت خوابید . پتو را رویش کشیدم و دکتر از توی کیفش یک آمپول و سرنگ در اورد و به الهه خانم تزریق کرد و او خیلی زود خوابید . تا دکتر رفت دستها شو بشوره از تو یخچال شیرینی در آوردم و دوباره برایش چای ریختم . وقتی امد
گفت :همه چی به موقع .خواب وحشتناک به موقع و جیغ زدن به موقع . تلفن زدن به موقع و حالا چای و شیرینی بعد از یک هیجان به موقع
خندیدم .
گفت :و این هم یک خنده به موقع
-و همش به موقع
دکتر بدون خجالت به من نگاه کرد . هر وقت سرم را بلند می کردم بهم نگاه میکرد . نگاهش مثل پدرام نبود شاید در این نگاه علاقه و ارزو بود . چایم را در سکوت نوشیدم.
خستگی از چهره ای دکتر معلوم بود گفتم :بعد ازاین چه کار میکنید .
-میروم خانه وبه خوابم ادامه میدم.
-برای روبیک
-برای اولین بار فکر کردم به جز روبیک به کس دیگه هم فکر می کنی ؟
-فکر می کنم
-اگر فضولی نیست به کی ؟
-نگفتی به کی ؟
-بماند حالا شما بگید
-از فردا همون کارهای قبل تکرار می شه تا هوشیاری روبیک بیشتر بشه اون مثل یک نوزاد که بدنیا میاید الان چشمش کار میکنه ولی درکی از بینایی نداره باید یک مدت بگذره تا تمام حواسش کامل بشه و بجا کار کنه
-خوب
-فردا با پدر و مادرش صحبت می کنم .باید برای بعضی تست ها اونو به بیمارستان ببریم
-پس خدمت من فردا تو این خونه تمام میشه
-اگر والدینش موافقت کنند می بریمش بیمارستان البته با شما
-و من متاسفم چون والدین من دیگه موافقت نمی کنند من به کارم ادامه بدم
-چرا شما که خیلی مو فقید
-نه اونها از نظر دیگر می گویند در ثانی کار من دیگه تمام شده
-تازه اول کاره شما روبیک را به زندگی امیدوار کردید اگر الان خدمتتون را ترک کنید بزرگترین ضربه را به او زدید و چه بسا حالش از اول هم بهتر بشه . چون اون به شما و عواطفتون عادت کرده
ناراحت شدم گفتم :این طوری باشه که من باید تا اخر عمر کنار روبیک بمانم
-مگه شما اینو نمی خواین
-من کی گفته من می خوام تا اخر عمر به کار پرستاری ادامه بدم .
-حالا نه پرستاری یک نوع دیگر
-هر طور دیگر من به زندگی نگاهی دیگر دارم . می خواهم بروم دنبال سر نوشتم

-خوب پس اینطوره . ولی فعلا که باید با ما همکاری کنید . چشمانش ناخودآگاه روی هم افتاد
-آقای دکتر چرا همین جا روی کاناپه نمی خوابید ؟مگه صبح نمی خواهید دوباره به این جا برگردید. خوب چرا اینجا نمی خوابید قول می دم فریاد نزنم تا از خواب مثل روبیک بپرید .
سرش را به عقب انداخت و خندید . چشمان میشی قشنگی داشت . دوتا کوسن مبل به جای بالش برایش مرتب کردم و چادر نمازم را آوردم و گفتم ناراحت نمیشید اینو روتون بیندازم
-چیه ؟
-چادر نماز من
از دستم گرفت و گفت :امیدوارم با این خوابهای خوب ببینم
بعد رو بع روبیک . حسودیت نشه لعیا قول میده یک بار هم اینو روی تو بیندازد و خندید . کفشها شو در اورد و روی کاناپه دراز کشید .
چادر رو نمی توانست باز کند .ازش گرفتم و رویش کشیدم
-خودتون کجا می خوابید ؟
-من اول باید نماز بخوانم . بعد اگر خواستم روی همون قالیچه ای که اون گوشه هست می خوابم .
-روی زمین
-نترسید من مثل شما عادت به تخت خواب ندارم ما توی خونه مون روی زمین می خوابیم
نماز صبح را خواندم و بعد به سراغ روبیک رفتم .
روبیک هنوز چشماش باز بود . توی صورتش نگاه کردم .
-خوب خوابه اتو کردی حالا بیدار باش ما رو نگاه کن راستشو بگو روبیک من همون طوری که توی ذهنت فکر می کردی هستم یا نه ؟ اگر جوابت مثبته یک بار چشمت رو به هم بزن . یکبار پلک زد
-ولی تو وقتی چشماتو باز کردی اونی نبودی که من فکر می کردم . احساس کردم نگران شد
-خیلی بهتری . و خندیدم
-می خواهی تو نگهبانی بده کسی نیاد سر وقت ما من برم بخوابم . چشمانش نگران شد .
-نترس من نمی خوابم همین جا می شینم توهم خوب نگاهم کن . تا حالت بهم بخوره . صبح به دکتر اشاره کنی منو بیرون کنه
صدای دکتر منو از جا پروند . نترس . اگر کسی شما رو یک عمر بگذاره جلوش نگاهتون کنه خسته که هیچی سیر هم نمیشه
از خجالت زبونم بند امد گفتم :فکر می کردم خوابید .
-برای همین رفتی تا حرف های خصوصی بزنی .من مچ تو نو گرفتم
-ببخشید از خواب بیدارتون کردم
-اصلا نخوابیدم که بیدارم کنید . من تمام وقتی که نماز خواندید شما را نگاه می کردم . ولی چرا بی چادر خوندید ؟
-حجابم برای نماز کامل بود .ایرادی نداشت .بعد شم چادرم روی شما بود اگر می دونستم خواب نیستید ازتون می گرفتمش ؟
خندید و دو سر چادر را به دست گرفت و عین بچه های لج باز گفت :اما من نمی دادم /.
روی صندلی نشستم و سرم را روی تخت گذاشتم و گفت:حالتون خوبه ؟ شما خیلی خسته اید ؟
-خوبم فقط کمی سرم درد می کنه .
-چرا ؟ بلند شد وبه سمتم امد . سرم را بلند کرد م انگار تازه شکستگی کنار سرم را دید و گفت :اینجا چه اتفاقی افتاده ؟ 
در حالیکه که دستش را از سرم دور گرفته بود گفت :اجازه میدید ؟
-خواهش می کنم . روی زخم را بررسی کرد و گفت :جای بدیه . خیلی خون ریزی داشتید ؟
خیلی به من نزدیک شده بود خیلی معذب بودم . خودش متوجه شرم من شد و گفت :من پز شکم و به عنوان یک پزشک ازتون سوال می کنم
-متوجه م
-پس چرا خودتون را اذیت می کنید ؟؟
-دست خودم نیست
-از بس محجوب و پاکید و این توی دوره ما کمیابه . بعد انگار تازه یادش امد برای چی اونجا ایستاده گفت :خوب سرتون چطوره درد می کنه ؟
-از سرشب یک دفعه یک دردی از گیجگاهم شروع و یک دفعه میان سرم می پیچه برای همین وقتی رفتم دستم را شستم خواستم وارد اتاق بشم چارچوب رو ندیدم و سرم به چارچوب خورد .
-خیلی شانس آوردید کمی این طرف تر گیجگاه تان بود اگر ضربه به این ناحیه می خورد شما به خطر مرگ نزدیک می شدید .
-خدا رو شکر می کنم که نمردم و گرنه میون این همه گرفتاری خانواده منصوریان . منم قوز بالا قوز می شدم .
-منو باش که فکر کردم به خاطره خودتون خوشحال شدید
-برای من هر چی خدا را راضی بکنه منم راضیم
-خوش به حال خدا که یکی مثل شما را داره که این قدر خالص دوستش داشته باشید .
-شما چی ؟کسی را دارید البته اگر فضولی نباشه .
-نه نیست یک زمانی فقط مادرم و اونم که ...
-خدا رحمتش کنه
-متشکرم
-آقای دکتر مگه شما همسر ندارید
-نه من هیچ وقت فرصت این کارو پیدا نکردم یا شاید اون کسی که همسرم بشه و فرصت این کار رو برام فراهم کنه پیدا نکردم .
-مگه میشه ؟
-چرا نه . فقط به درس فکر می کردم بعد هم وقتی به خودم امدم که یک پزشک متخصص که اطرافیان یا به پولش نگاه می کنند یا به موقعیتش و من از این افراد بیزارم
-خوب شاید تا حالا پیش نیامده از این به بعد
-دیگه دیره
-هیچ وقت دیر نیست . از هر کجا و هر زمانی میشه شروع کرد .
در اتاق باز شد .
پدرام خان گفت :پس الهه اینجاست . آقای دکتر شما هم . چه اتفاقی افتاده ؟
دکتر گفت :سلام صبح بخیر . باید مژده بدید روبیک بهوش اومده .
این فقط من نبودم حتما دکتر هم فهمیده بود که آقای منصوریان اصلا خوشحال نشد که هیچ درهم هم رفت .
دکتر گفت :ما از نیمه شب تا حالا اینجا هستیم . الان هم داشتیم شکستگی سر خانم امین را بررسی می کردم
-مگه سر ایشون شکسته ؟
-یعنی شما نمی دونید
-چرا منظورتون همون خراشه ؟
-امیدوارم چیز مهمی نباشه و گرنه بعدا از اینکه جدی نگرفتید این خراش رو پشیمون می شید .
پدرام خان چیزی نگفت و رفت .
صبح همه با خبر شدند که روبیک به هوش امده . رویا منو بوسید .
-رویا جان روبیک رو باید ببوسی نه منو . من قبلا هم بهوش بودم
-ولی این بخاطر زحمات توئه عزیزم . اینو ما همه می دونیم
-جلوی دکتر نگید . ممکنه بهشون بر بخوره
-نترسید به من بر نمی خوره . من همینو می گم .
آقای منصوریان به ظاهر خوشحالی می کرد ولی اصلا به داخل اتاق روبیک نیامد .

ظهر دو تا دستگاه را دکتر دستور داد از بدن روبیک جدا کنند و این خوشحال کننده بود . چشم روبیک تمام مدت حرکات منو دنبال می کرد . کمی معذب بودم ولی دکتر گفت باید عادت کنم تا او به حال طبیعی برگرده .
دکتر گفت :روبیک در مقابل حرف های شما عکس العملی هم نشان میده ؟
-اوایل نمی داد ولی بعد چرا
-دیشب تا به حالا چی ؟
-یک بار ازش سوال کردم پلک زد
-واقعاً ؟
-بله
-می شه چیزی بپرسید که بتونه جواب بده
-نمیدونم چی بپرسم
-خودتون بگید من نمی دونم شما روزها راجع به چی حرف می زدید . کنار روبیک رفتم
گفتم :روبیک می خواهی دستت را روغن بمالم . و ورزش بدم.اگر موافقی پلک بزن
کمی بعد پلک زد
دکتر اشاره کرد که ادامه بدم
-دوست داری با دستکش ورزش بدم ؟
کمی صبر کردم ولی حرکتی نکرد .
-پس می خواهی بدون دستکش دست هات رو روغن بمالم ورزش بدم؟
فورا پلک زد
-خیلی بد جنسی . برای همین من با دستکش این کار را انجام میدم . روبیک خان
دکتر خندید و گفت :آفرین پس این روبیک این قدر هوشیاره .
دکتر تمام کارهای مراقبتی روبیک رو برام گفت و در اتاق باز شد و الهه خانم وارد شد .
-آقای دکتر ناهار آماده است لعیا جان شما هم بیا سر میز
-نه ممنون . من همین جا می مونم
-بیایید سر میز نمی خواد بخاطر روبیک خودتون را زندانی کنید .
-من همیشه همینجا غذا می خورم
-پس پریدگی رنگتون مال کمبود افتاب باید روزی دست کم یک ساعت به حیاط بروید و قدم بزنید و حمام افتاب بگیرید .
الهه خانم گفت :از این بعد حال روبیک بهتر میشه و لعیا جان وقت آزاد بیشتر ی خواهد داشت .
دکتر گفت : نمی اید ؟
-اگر ندید متون خداحافظ
کمی نگاهم کرد و گفت :شاید من قصد نداشته باشم امروز از این جا برم .
-در این صورت خداحافظی ام را پس می گیرم . با بهتر بگم سلام دکتر .
خندید و با الهه خانم رفت .
دوباره من شدم و روبیک . غذا برایم آوردم ولی اشتهایی نداشتم . دستکش دستم کردم و با روغن دست های روبیک را چرب کردم و شروع به ورزش دادن شدم . سعی کردم به چشم های روبیک نگاه نکنم. بعد از تمام شدن دستکش هامو در آوردم و وضو گرفتم و مشغول نماز شدم .
سلام نماز عصر را دادم که دکتر وارد اتاق شد .
-قبول باشه خانم ما رو هم دعا کنید .
چیزی نگفتم . جا نمازم رو جمع کردم . دکتر با دیدن سینی غذا گفت :چیزی نخوردی ؟
-میل نداشتم
-شما باید غذا بخورید از دیشب تا بحال هیچ غذایی نخوردید . بعد به سمت من امد و بازوم را گرفت و گفت :ناراحت نشو الان تو حکم مریض کم اشتهای . کم خون رو داری . بشین اینجا و با ملایمت منو روی مبل نشاند و گفت :حالا غذا تو بخور
-واقعاً میل ندارم .
-قابل قبول نیست . شما کم خونی دارید و کم خونی بی اشتهایی میاره و باید به زور بخورید . حالا بخورید . قاشق و چنگال برداشتم . کمی با غذا بازی کردم .
-ان جوجه ها و تکه های گوشت را خالی بخورید . بعد ماست رو . اگر نخورید میام و به زور دهانتان می کنم
بهتر بود که غذا رو می خوردم همان طور که دکتر گفت عمل کردم و بعد سینی غذا رو پشت در اتاق گذاشتم و در را بستم . تا دکتر چیزی نگه 
دکتر دوباره روبیک را معاینه کرد و دستگاه ها را بررسی کرد . گفت :از دیشب تا بحال روبیک خیلی تغییر کرده و این تغیرات با سرعت هم بوده دارم فکر می کنم این دستگاه رو هم قطع کنم یا نه ؟
رفتم روی تخت نشستم و گفتم :آقای دکتر ناراحت نمی شید من کمی بخوابم .
گفت :اصلا راحت باشید من مراقبم . بعد رفتم زیر پتو سرم به بالشت نرسیده خوابم برد . وقتی بیدار شدم ساعت شش بود . برق اتاق روشن بود چشم های روبیک بسته بود
گفتم :روبیک . روبیک .
صدای رویا در حالی که از روی کاناپه بلند می شد به گوش رسید . نترس دکتر گفت روبیک خوابه .
نفسی به راحتی کشیدم .
-دکتر انقدر ماند تا ببینه روبیک دوباره چشمش را می بنده یا نه . معاینه اش کرد و گفت :اون الان خوابه نگرانش نباشید و بیدارش نکنید . خودش مثل ادم زنده که می خوابه و بیدار میشه
-خدا رو شکر
کنار رویا نشستم و گفتم : دکتر کی رفت ؟
-فکر کنم نیم ساعتی میشه به من دستور داد اینجا بمونم تا شما بیدار شدید و روبیک را دیدید نترسید .
-دکتر گفت چه بیدار چه خواب شما ورزش های سابق را انجام بدهید .
-چشم . بلند شدم به سمت روبیک رفتم و شروع به ورزش دادن شدم .
-دکتر گفته همین یکی دو روزه ممکنه روبیک حرف بزنه
-واقعاً
-اره . سرم را به نشانه تایید تکان دادم
-سامان امده بود خواست شما را ببینه و بهتون تبریک بگه. گفتم شما خوابید .
-لطف کردید که بیدارم نکردید من خیلی خسته بودم .
رویا کمی نشست و بعد رفت .
بعد از تمام شدن ورزش نمازم را خواندم . شروع کردم به قران خواندن . داشتم قران می خواندم که الهه خانم با زدن در وارد شد .
بلند شدم و سلام کردم .
-چی می خواندی ؟
-قران . نذر کرده بودم حال روبیک خوب بشه هر شب براش یک سوره قران بخونم
-ازت ممنونم تو خیلی به ما کمک کردی
-این حرف رو نزنید من بخاطر خدا این کار رو کردم چون روبیک هم یکی از بندگان خداست و بخاطر شما که یک مادرید
-همین کارها رو می کنی که از دکتر و سامان و خدمه و راننده و همه شیفته تو شدهاند ما که جای خود داریم .
-همه به من لطف دارند خودشون خو بند فکر می کنند منم هستم.
-روبیک کی بیدار شد ؟
-بیدار شده نمی دونم . من نفهمیدم .
روبیک داشت نگاه می کرد نگاه کردن الانش با نگاه کردن دیشبش فرق داشت انگار الان درکش از نگاه کردن بیشتر بود . تا نگاهم کرد سلام کردم .
-انشاالله همین یکی دو روزه می تونه جواب سلامت را هم بده
-خدا کنه من خوشحال تر می شم
-می یای بیرون برای شام
-نه نمیام تازه روبیک بیدار شده ناراحت میشه تنهاش بگذارم .
احساس کردم که روبیک لبخند کوچکی زد
-نمیشه آقای دکتر گفته نگذاریم تو تنهایی غذا بخوری بیاریمت توی جمع
-قو ل می دم غذا مو بخورم
-باشه هر طور راحتی . بعد از اتاق بیرون رفت .
کمی بعد شام را آوردند و کمی خوردم و بعد کنار روبیک رفتم دستکش هامو دست کردم تا دست و پاشو ورزش بدم . برگشتم پیشش دیدم چشمش را بسته با اضطراب صداش کردم
-روبیک جان .
چشمش را باز کرد و نگاهم کرد . بعد به دست کشم نگاه کرد فهمیدم از اینها ناراحته . دوباره چشمش را بست . رفتم نشستم روی صندلی نمی دانستم چکار کنم . آقای دکتر تاکید داشت بدون دستکش ورزش بدهم . . خدایا به خاطر اینکه دکتر گفت و مطمئن بود به نفع مریضه .
دستکش ها را درآوردم و در سطل زباله انداختم و روبیک این بار خندید . و منو خوشحال کرد .
شروع به ورزش دادن و روغن مالیدن روی پوستش شدم . . خیلی خسته شدم . رفتم دستها مو شستم و نشستم روی کاناپه . دلم می خواست بخوابم برای همین رفتم مسواک زدم و برگشتم برق اتاق را خاموش کردم مثل هر شب یک چراغ شب خواب روشن گذاشتم و سر جام خوابیدم . روبیک خیره نگاهم می کرد . داشتم خجالت می کشیدم .
-روبیک جان خواهش می کنم اینقدر بمن نگاه نکن . معذب میشم . خجالت می کشم
لبخند زد .
-بخند تو که دختر نیستی بدونی چه حالی دارم یک مرد اونم یک مرد نا محرم شب اونم تو تاریکی شب ادم رو نگاه کنه . باید دختر باشی تا بفهمی تا بترسی .
به نگاه کردن ادامه داد گفتم :واقعاً که پر رویی خوب آنطرف رو نگاه کن .
فایده نداشت .
-خوب نگاه کن . امیدم به اینه که فعلا نمی تونی تکان بخوری و گرنه زیر این نگاه ها که تو می کنی این احساس به ادم دست میده که دلت می خواد بیای ادم رو بغل کنی . باید فرار می کردم . واقعاً این احساس رو داری ؟
روبیک یک پلک زد .
-خجالت بکش . من نامحرمم . برو مامانت رو بغل کن . برو خواهرت رو بغل کن بی حیّا . باز هم رنگی از یک لبخند روی لبهایش نشست .
-ببین چه خوشش میاد باشه تو خوب شو اگر یک لحظه با تو داخل یک اتاق موندم اسمم را عوض می کنم .
دوباره خیره شد .
-از رو که نمی ری ؟ باشه تو نگاه کن من خوابیدم و چشمامو بستم . یکی دوبار باز کردم همچنان نگاهم می کرد با لبخند نگاهش کردم و چشمامو بستم تا بالاخره خوابم برد .
در طول هفته به باز بودن چشم روبیک هم عادت کردم حالا دیگه گاهی با نگشت هم اشاراتی می کرد و برای بیان کلمه ا ی لبهایش رابه هم می فشرد ولی موفق به حرف زدن نشده بود . دکتر اجازه داده بود به او مایعات رقیق بدهیم از وقتی که روبیک چشم باز کرده بود از دست پدرش هم راحت شده بودم .
پنج شنبه شد ساعت شش حاضر شدم و سعی کردم با روبیک خداحافظی کنم ولی اون با من قهر بود واین را با برگرداندن صورتش از من نشان داد . حدس زدم برای چی قهر کرده ؟ برای همین با ناراحتی گفتم :باشه پس من میرم . جمعه هم نمیام . خداحافظ .
رفتم و در را بستم نخواستم بمانم تا با چشمانش التماس گونه نگاهم کند تا به او اقرار کنم که نمی توانم نیایم چون هنوز جهیزیه لیلا تکمیل نشده بود و بار پدرم سبک . البته اینها بهانه های عقلم بود و بهانه ای دلم خود روبیک بود . توی سالن الهه خانم را دیدم و ازش اجازه گرفتم برای رفتن به خانه . با اکراه قبول کرد و بعد هم گفتم که راننده را به دنبالم نفرستند خودم می ایم . گفت :هر طور مایلید .
به خانه که رسیدم در را زدم لیلا بلند گفت : کیه ؟
-لعیا هستم باز کن . لیلا در را باز کرد و از دیدنم فریاد زد :مامان لعیا امده .
همه خوشحال بودند و من که روز به روز دلم برای خانه بیشتر تنگ می شد اخر هفته که می امدم می فهمیدم هیچ کجا خانه ادم نمیشه .
لیلا هر چیزی که خریده بود را باز می کرد و نشانم می داد و من هم از ذوق او خوشحال می شدم . پدرم وقتی امد از دیدنم خیلی خوشحال شد وقتی براشون تعریف کردم که روبیک تقریبا بهوش امده خیلی خوشحال شدند و دستهای شکرشون را به سمت خدا بلند کردند . مادرم از دیدنم انگار سیر نمیشد . روبرویم می نشست و خیره نگاهم می کرد و لبخند می زد . خودم هم چندین بار به کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم . کتابهای درسی ام را برداشتم و کمی ورق زدم .
لیلا گفت :وای باز می خواهی درس بخوانی ؟
-بهترین لحظاتم میان این ورق هاست
-کاش می تونستی جای من بری شهریور امتحان بدی من که هنوز وقت نکردم لای کتاب هامو باز کنم .
-کاشکی درخت نیست بکاری ثمر بده . بجای وقت هدر دادن بشین درس بخون . روزها که کاری نداری .
-پس سبزی ها رو کی پاک کنه ؟
-مگه هنوزم سبزی پاک می کنی ؟
-پس چی تو که هر چی دادی همان روز خرید کردیم . برای بقیه باید کار کرد . انگار این جهیزیه تمامی هم داره ؟
-اینها همه وسیله است خوشبختی فقط در تفاهمه که امیدوارم داشته باشید لیلا لبخند زد .
جمعه با لیلا رفتیم خرید از دیدن مردم لذت بردم تازه فهمیدم چقدر در انزوا بودم . نزدیک ظهر آهسته آهسته به خانه رفتیم . سر کوچه مان با دیدن ماشین کاظم اقا تعجب کردم اخر قرار نبود امروز زود برم . مادرم تا ما رو دید به سمت ما دوید و گفت :خانم منصوریان هزار بار زنگ زده و این بنده خدا و اشاره به اقا کاظم کرد یک ساعت بیشتر اینجا و ایستاده .
-باشه شما نگران نباشید .
به سمت اقا کاظم رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی گفت : الهه خانم سفارش کردند زودتر بریم خانه
-باشه من الان لباس تن می کنم می یام
-همین طور خوبه . خیلی دیر شده
-نه من زود حاضر می شم .
رفتم داخل خانه و لباس مناسب پوشیدم و از مادر و خواهرم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. توی راه برام توضیح داد که روبیک از دیشب تا به حال چشم باز نکرده و الهه خانم نگرانه . آقای دکتر هم بهشون گفت انها قدر شما را نمی دونند و ان طور باید از شما قدر دانی نمی کنند پس نباید توقع داشته باشند که شما از ساعت استراحتتون کم کنید . تمام دیشب و امروز هیچ کس توی خانه بزرگ نخوابیده
من فقط شنونده بودم به خانه رسیدیم از ماشین که پیاده شدم الهه خانم بی تاب مثل بار اولی که وارد خانه شدم روی تراس ایستاده بود و دستها شو به هم قلاب کرده بود و تا منو دید به طرفم دوید و گفت :لعیا جان . روبیک دوباره حالش خراب شده به دادمون برس .
-نگران نباشید امیدوارم اینطور نباشه .
-ولی دکتر گفت که همین طور یک حمله جدید حالا دیگه منم نگران شدم .
وارد خانه شدم . طبق معمول حمام رفتم و بعد از اینکه بلوز و دامن نقره ای رنگ زیبایی پوشیدم . شال نقره ای هم به سرم انداخته و وارد اتاق روبیک شدم دکتر کنار تخت روبیک بود و مشغول بررسی علائم حیاتی . دکتر برگشت و نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت :سالم چقدر زیبا شدید . این اولین بار بود که یک مرد از من تعریف می کرد .
سرم را پایین انداختم و تشکر کردم .
-نمی دونید وقتی نیستید اینجا چقدر بی روح میشه و کار کردن چقدر مشکل و طاقت فرسا.
سلام کردم کمی گذشت پلک چشمش تکان خورد
-اگر می خواهی چشماتو باز نکن ولی بدون که دلم برات تنگ شده بود وقتی دیدم داره مقاومت می کنه گفتم :اگر ناراحتی و نمی خوای منو ببینی من می رم و به سمت در اتاق رفتم . دکتر فقط ناظر بود .
صدای روبیک سکوت را شکست به شدت سعی می کرد تا کلمه ای را بیان کند اول مفهوم نبود ولی کمی که گذشت کلمه لعیا بر دهان او کاملا شکل گرفت .
دکتر لبخند زد و من به سمت روبیک برگشتم .
چشمانش باز بود .
دکتر در حالی که می خندید گفت :شما اعجاز می کنید .
-اشتباه نکنید آقای دکتر خداوند اعجاز می کند .و من وسیله اعجاز م .
انگشتان روبیک حرکت کرد
-خانم معجزه گر پاداش حرف زدن روبیک را بدید و به دست روبیک اشاره کرد . خجالت کشیدم .
جلو نرفتم دوباره روبیک گفت :ل...ع.. یا ..
دکتر لبخند زد و از اتاق خارج شد . برای اینکه به خانواده روبیک خبر بده و بعد هم برای اینکه من راحت باشم . کنار روبیک رفتم اول خجالت می کشیدم به چشمانش نگاه کنم . روبیک انگشتان دستش را به سختی تکان میداد . رفتم روغن را برداشتم و به بهانه چرب کردن دستش . کنارش ایستادم و دستش را گرفتم و شروع به ورزش دادن انگشتان او کردم . گاهی که نگاهم به روبیک می افتاد لبخند می زدم . نگاهش انگار گرسنه ای بود که هر چه به غذا نگاه می کرد سیر نمی شد . و این منو ازار می داد . نمی دانستم کارم درست هست یا نه .
متوجه نشدم آقای دکتر چه وقت وارد شد .
-اخم هاتون را وا کنید و بخندید . شما که اخم کنید دل ما هم می گیره . تا حالا یک غنچه گل رز را صبح زود وقتی شبنم روش نشسته و داره وا میشه دیدید ؟
-نه
-وقتی می خندید توی اینه به خودتون نگاه کنید می بینید
خجالت کشیدم با لحن گله امیزی گفتم :آقای دکتر
-حقایق را باید گفت مخصوصا اگر مربوطه به زیبا رویان باشه تا قدر خودشون رو بدونند و دیگران را با چشم اشاره به روبیک کرد ولی دیدم ته اشاره اش خودش بود . از ان محروم نکنند
-اگر بعضی ها حقشون بود چی ؟
-نفرمایید مواهب خدا متعلق به بندگان خداست
-نه همه مواهب و نه همه افراد مخصوصا آنهایی که شکر گزار خدا نیستند . سرش را تکانی داد و چیزی نگفت .
دست روبیک را رها کردم و بعد دستم را شستم .الهه خانم وارد اتاق شد و به سمت روبیک رفت و او را بوسید . 
روبیک به لبهایش فشار اورد و در اخر کلمه ناقص ما..ما .. را بیان کرد که باعث شد اشک های الهه خانم روان بشه . بعد اول صورت روبیک و بعد هم منو بوسید گفت :نمی دونی چقدر ارزو داشتم منو صدا بزنه
آقای دکتر گفت :بهتر از این هم میشه . اگر شما حساس نباشید و نخواهید فورا روبیک رو پا بایسته و مثل روزهای اول زندگی کنه
-من نمی خوام به این زودی ولی شما که دیدین دیروز تا حالا حالش خراب بود حق داشتم نگران باشم
-من که گفتم از دوری پرستار شه و مخصوصا روی کلمه پرستار تاکید کرد
-شما نگذاشتید دیشب لعیا رو برگردونیم
-این بنده خدا هم به استراحت نیاز داره اگر توانش را جمع نکنه در طول هفته کم میاره
-اینو که من می دونم روبیک باید بفهمه
خودم گفتم :می فهمه اگر نخواهد بفهمه ضرر می کند حالش زود خوب نمیشه من می روم پی زندگیم و هر کس پس زندگیش می ره و اون تنها روی این تخت می مونه . اما اگه همه را درک کنه زود بهبود پیدا می کنه و میتونه به زندگیش هر طور که دوست داره ادامه بده .
دکتر گفت :حقیقت بیپرده همین بود که شنیدی.
دیگر حرفی به میان نیامد الهه خانم رفت تا دستور چای و میوه بده . دکتر هم رفت روی کاناپه نشست و منو نگاه کرد . نمی دونم می دونید چه حالی به ادم دست میده وقتی زیر نگاه دو تا مرد قرار بگیره حس خوبی نیست . کلافه بودم .
دکتر گفت :لعیا خانم بعد از بهبود روبیک می خواهی چی کار کنی ؟
-می خوام برم دانشگاه ادامه تحصیل بدم
-چه رشته ای ؟
-مهندس هسته ای را خیلی دوست دارم
-آفرین قبول می شی
-خیلی زحمت کشیده ام اگر امسال نشد سال دیگه
-قصد ازدواج نداری ؟
-چرا دارم . انگار جا خورد .
-کی هست ؟
-کسی نیست .قصد ازدواج بعد از اتمام تحصیل . دکتر هیچ کس در زندگی خصوصی من نیست
-یعنی هیچ کس نتونسته دل شما رو ببره
-اخه دلی نیست که کسی پیدا شه و ببره .
-یعنی دلتون را جایی دادید ؟
-نه جای دلم قرص و محکم و یک قفل بزرگ روشه و یک پلاک بزرگم بهش زدم و نوشتم ورود ممنوع ..
به روبیک نگاه کرد و حرف اول را اخر زد
-پس روبیک چی ؟
-فقط بین ما ارتباط پرستار و مریضه . خود روبیک اینو می دونه
-اگر روبیک اشتباه کنه چی ؟
-نمی کنه . روبیک انقدر عاقل و فهمیده است که بدونه من فقط پرستار شم
-روبیک می شنوی لعیا خانم فقط پرستار ته نه بیشتر
روبیک چشمش را بست . به دکتر نگاه کردم سرش به علامت چیزی نیست تکان داد . رفتم دوباره دستها مو شستم وقتی برگشتم چشمان روبیک باز بود توی صورتش لبخند زدم .
-چه طوری پسر خوب ؟
روبیک طرحی از یک لبخند را نشانم داد . و پلک زد . در اتاق را زدند ناهار آماده است .
-افتخار می دید با هم برویم برای صرف غذا .
-روبیک چی ؟
-کمی تنهایی برای اینکه خوب فکر کنه لازمه نگران نباشید .
-بعد چی می خوره ؟
-بریم بهتون می گم
روبیک سعی کرد یه چیزی بگه که مفهوم نبود . دکتر هم نگذاشت منتظر بمونه اشاره کرد برویم و با هم از اتاق بیرون امدیم . سر میز روبروی دکتر نشستم .غذای زیادی نتوانستم بخورم . زود سیر شدم و دست از خوردن کشیدم .
-شما خیلی کم غذا می خوردید باید بیشتر بخورید
الهه خانم گفت:حتما به تناسب اندامشون فکر می کنن .
پاسخی ندادم . بعد ناهار دکتر نگذاشت زود جمعشونو ترک کنم تو سالن روی مبل راحتی نشستیم و با چای و میوه پذیرایی شدیم و فقط یک فنجان کوچک چای نوشیدم دل دل می کردم . بلند شوم و به اتاق برگردم . دکتر عمدا اجازه نمیداد .
-آقای دکتر ناهار به روبیک چی بدم ؟
-دستور پختش را دادم الان رقیق می کنند و میارند بهش بدید انقدر عجله نکنید بگذارید در طور روز به نبود شما برای ساعت ها عادت کنه و نخواد همیشه به شما بچسبد و کنارش باشید . او باید بفهمد شما همیشگی نیستید .
-چشم .
نشستم و با انگشتانم بازی کردم . دکتر با الهه خانم صحبت می کرد .
-آقای دکتر می خوام برم نماز بخونم
-اول غذای روبیک رو بدید بعد نماز بخونید
-چشم حالا بروم
-اینقدر زود ما رو از دیدنتون محروم نکنید . خودم را به نشنیدن زدم و به آشپزخانه رفتم و غذای روبیک را گرفتم و کفش هامو عوض کردم و وارد اتاق شدم .دکتر گفته بود دیگه هر بار میام بیرون لازم نیست به حمام برم . چشم روبیک بسته بود در را که بستم چشمش را باز کرد . سلام کردم چشمش را بست .
-می دونستی سلام کردن مستحب و جواب سلام واجبه .هر کی جواب سلام نده همه گناهان سلام دهنده را برایش می نویسند و چون من نمی تونم تحمل کنم گناهان منو پای تو بنویسند پس دیگه بهت سلام نمی کنم .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 177
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 212
  • بازدید ماه : 427
  • بازدید سال : 927
  • بازدید کلی : 43,377
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید