loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 57 پنجشنبه 25 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

-دردش شدیده .
-زنگ بزنم دکتر بیاد ؟
-فقط دنبال بهانه ای تا اونو بکشونی اینجا ؟
-من دنبال بهانه ام چه فایده ای به حال من داره ؟
-من نمی دونم اینو خودت بگو بعد از درد به خودش پیچید .
-من چه کار کنم بذارم درد بکشی ؟
-بیا پشتم رو بمال .
رفتم سرش را روی شانه ام تکیه دادم و اونم دست شو دور کمرم انداخت خیلی معذب بودم احساس می کردم از درون گر می گیرم شروع به مالیدن کردم در ناحیه ای که می گفت درد می کنه کمی که گذشت .
-اروم شدی ؟
-بهترم .
-بزار بخوابونمت . منظورم این بود که دستش را برداره .
-نمی خوام بزار راحت باشم .
-منم که مهم نیستم .
-تورو ناراحت می کنم ؟
-خوب کمرم خسته میشه ؟
-می مالم برات و دستش به آهستگی روی کمرم بالا رفت .
-نمی خوام بزار بلند شم .
-تا فرار کنی . چرا می خوای از دست من فرار کنی ؟ حالا که دیگه مشکلی نباید باشه .
چیزی نگفتم ولی با دست پنجه دستش را از خودم جدا کردم و بلند شدم رفتم وضو گرفتم و امدم مشغول نماز شدم .
الهه خانم بین دو نماز بعد از در زدن وارد شد بلند شدم و سلام کردم .
-راحت باش ....
منظورش این بود که نمازم را بخونم بعد پیش روبیک رفت و با او خوش و بش کرد و حالش را پرسید ؟
-خوبه..... ولی نگفت دست شو تکون میده ..
بعد از نماز مانده بودم چادرم را جلوی الهه خانم در بیارم یا نه خجالت می کشیدم . احساس کردم روبیک با مادرش آهسته حرف میزنه ذکر نماز را طولانی کردم بعد بلند شدم چادرم را برداشتم و تا کردم الهه خانم مسحور مو هام شده بود گفت :چه موهای قشنگی ؟
روبیک گفت :می بینی مامان تا حالا چطور این همه منو از دیدن این زیبایی محروم کرده بعد رو به من گفت :بس که ظالمه .
لبخند زدم و سجاده ام را جمع کردم و ظرف های غذا را برداشتم و بردم بیرون و چای ریختم و وارد اتاق شدم .سینی را روی میز گذاشتم .
الهه خانم گفت:می گفتی براتون میآورند .
چیزی نگفتم . فنجان چای را برداشتم و کنار روبیک رفتم و گفتم . بگیر ؟
الهه خانم با تعجب به کار من نظاره می کرد حرفی نمی زد .
روبیک به آهستگی دستش را بالا اورد و فنجان را به سختی گرفت .
الهه خانم جیغ خفیفی کشید بعد روبیک را بوسید خندید و آهسته از کنار صورت الهه خانم علامت داد یعنی یاد بگیر .
اخم هامو توی هم کردم . مثل بچه های شیطون خندید بعد دوباره صورتش درهم فشرده شد .
-الهه خانم روبیک چند ساعته از درد کلیه به خودش می پیچه ؟
-چرا الان می گی ؟
-از خودش بپرسید .
الهه خانم به روبیک نگاه کرد .
-خوشم نمیاد می یاد اینجا با نگاهش لعیا را قورت بده . الهه خانم سری تکان داد و چیزی نگفت .
-راجع به مردم منفی فکر نکن دکتر همچین ادمی نیست ..
-بیاد بینه چه طرفداری می کنه ؟ حالا به خانم برخورد راجع به طرفدار پرو پا قرص حرف زدم .
-روبیک این حرف رو نزن .
-بگم عاشقت بهتره ؟
-اگر راضیت می کنه این دفعه که دکتر اومد من از قبل اتاق رو ترک می کنم .
-تا بیرون که من نمی بینمت از دیدنش اظهار خوشحالی کنی ؟
می خواستم از دستش فریاد بزنم ولی به خاطر الهه خانم مراعات حالش می کردم دوباره از درد به خودش پیچید .
-ببین فاصله درد ها ت به هم نزدیک شه باید یه کاری کرد؟
الهه خانم گوشی را برداشت و به دکتر تلفن زد و اوضاع رو بهش گفت و بعد هم گفت که منتظریم ممنون و گوشی را گذاشت .
صدای فریاد روبیک بلند شد . دردش شدید شده بود رفتم جلو دستش را گرفتم دست چپش رو که نمی تونست حرکت بده و فشار دادم از درد عرق روی پیشانیش نشسته بود با دست دیگرم پاک کردم .
-یک مسکن بهم بده ..؟
-بدون تجویز دکتر نمی تونم . دوباره درد به سراغش اومد ..
-لعنتی یک کاری بکن به مادرش نگاه کردم اضطراب توی چشماش لونه کرده بود ..
-من کاری از دستم بر نمیاد . نیم ساعت طول کشید که دکتر از راه رسید . الهه خانم برای استقبالش رفت دست روبیک را رها کردم . روبیک فریاد زد :کجا ؟
-موها مو بپوشم .سریع شالم را برداشتم و موها مو از پشت بستم و جمع کردم و شال را سرم کردم و صورتم را بیشتر پوشاندم . دکتر وارد اتاق شد به آهستگی سلام کردم . جواب سلام را داد و حال روبیک را پرسید ؟
-خوبه ..
دکتر در حالی که کیفش را باز می کرد به شوخی گفت :پس چرا مامانت را نگران کردی و منو تا این جا کشوندی؟ فکر نکردی من ممکنه برای خودم زندگی داشته باشم . حالا درست بگو کجات درد می کنه ؟
روبیک با دست ناحیه ای از کمرش را نشان داد دکتر در حال معاینه چند بار صدای فریاد روبیک را بلند کرد چون پشتش به من بود از صورتش نمی توانستم احساسش را بخوانم .بعد شروع به سوال کردن از روبیک شد که ایا سوزشی در ناحیه مجاری اداری داره یا نه ؟
روبیک به من نگاه کرد و گفت :اره .
بعد به من اشاره کرد برم بیرون از اتاق بیرون رفتم و توی سالن نشستم و تلویزیون را روشن کردم و برای تماشا کردن یکی از شبکه ها فیلم سینمایی زیبایی را پخش می کرد مشغول دیدن شدم فیلم تمام شد ولی از دکتر خبری نبود . دلم هوای خانواده ام را کرده بود . از الهه خانم سوال کردم میتونم به خونه زنگ بزنم
-بزن عزیزم . بعد گوشی بی سیم را به دستم داد .شماره را گرفتم بعد از دو بوق لیلا گوشی را برداشت بعد از شنیدن صدام خوشحال شد سراغ بابا و مامان را گرفتم
-خو بند . امروز دکتر راد امد بابا رو چند ساعتی برد جایی و بعدازظهر تلفن کرد و گفت :بابا آماده باشه فردا صبح ببریمش بخوابونیمش بیمارستان برای انژیو
-هزینه اش چی ؟
-نیاز به هزینه نیست خانم منصوریان سفارش را کرده . باورت میشه لعیا بابا قراره رایگان معالجه بشه .
خوشحال شدم . از اینکه لیلا و خانواده ام چیزی از ماجرا نفهمیده بودند بعد از صحبت با مادر و پدرم خداحافظی کردم به سمت اتاق روبیک رفتم دکتر سوند روبیک را در اورده بود و در حال شستن دستهاش بود . هنوز دستکش دستش بود ولی عادت داشت . بعد از اتمام کار دستها شو بشوره .
-می تونم بیام تو
-بفرمایید
-چی شد دکتر ؟
-به خاطر استفاده بیش از حد از سوند احتمال عفونت داره . ازش نمونه آزمایش گرفتم بدم آزمایشگاه امیدوارم مشکل خاصی نباشه . براش مسکن هم تزریق کردم ولی انگار زحمت شما زیاد میشه .
منظورش را فهمیدم .
روبیک گفت :نمی خوام لعیا اینکار رو انجام بده یک پرستار مرد بیارید
-یعنی من برم ؟
-نخیر شما پیش من هستی برای کارهای دیگه .برای این کار بخصوص یک پرستار دیگه می خوام
-سخت پیدا می شه ولی خوب . دکتر کمی فکر کرد و گفت :یکی از دانشجو هام نیاز به یک کار داره شاید از روی استیصال این کارو قبول کنه . می رم به مادرتون صحبت کنم و از اتاق خارج شد
-دردت ساکت شد ؟ سرش را تکان داد
-بع دکتر گفتی راجع به دستت ؟
-نه بعدا
-راجع به غذا ؟
با بی حوصلگی گفت :می خوای بگم بری براش توضیح بدی ؟
از دستش حرصم گرفت رفتم و روی تختم نشستم و یک کتاب برداشتم و مشغول مطالعه شدم و روبیک هم طبق معمول مشغول مطالعه ی صورت من شد
شب به نیمه نزدیک شد از خستگی چشمام روی هم افتاد . صدای دکتر نزدیک در اتاق به گوش رسید بلند شدم و ایستادم . دکتر وارد شد و پشت سرش جوانی با صورتی محجوب داخل اتاق شد . و سلام کرد شاید او فکر می کرد روبیک تنهاست وقتی منو دید یک قدم عقب رفت .
دکتر گفت :این روبیک مریض شماست و این خانم کمی به من نگاه کرد و گفت :پرستارش
بعد به روبیک گفت :این اقا پیام نوروزی هستند دانشجوی سال چهارم پزشکی از شهرستان شیراز تشریف آوردن و فعلا چون شدیدا نیاز به کار دارند قبول کردند برای چند وقتی این کار را انجام بدن . نظرت چیه ؟
روبیک با اوقات تلخی نگاهی کرد و سرش را تکان داد چاره ای نداشت در ان موقعیت و با ان سرعت او بهترین گزینه بود
روبیک گفت :شما بیرون هستید هر وقت نیاز بود صداتون می کنم
پیام به علامت توافق سرش را تکان داد . نمی دونستم دارم با دقت نگاهش می کردم قد بلند و اندام متوسطی داشت .ابروهای پر پشت مشکی مثل چتری بالای چشمان کشیده مشکی اش سایه انداخته بود و مثل اکثر شیرازی ها پوستی تیره داشت صدای روبیک منو به خودم اورد که لحن عصبی صدام کرد شاید اسمم برای پیام غریب بود چون اونو که صدا نکرده بود که سرش را بلند کرد اول روبیک بعد منو نگاه کرد و بعد شرمگین سرش را پایین انداخت .
دکتر گفت :خوب پس حالا که مشکلی نیست آقای نوروزی اینجا می مونه و ما می ریم
-اینجا ؟
-منظورم پشت در اتاقتون رو تخت میزنند بیرون می مونند و روبیک چیزی نگفت . دکتر وسایل شو برداشت می خواستم برم جلو باهاش خداحافظی کنم ولی روبیک با دست راستش که کمی قدرت پیدا کرده بود مچ دستم را گرفت که این از نظر دکتر دور نموند و سرش را کمی تکان داد .
-آقای دکتر متوجه شدید روبیک از دستش استفاده می کنه ؟
-بله خیلی خوب متوجه شدم . خجالت کشیدم . ولی روبیک انگار نه انگار هم چنان مچ دستم را میان دستش نگه داشته بود دکتر خداحافظی کرد و گفت :تا فردا و از اتاق بیرون رفت . چشمم به در خیره بود پیام هم قبل از دکتر اتاق را ترک گفته بود دستم را از دست روبیک خارج کردم و رفتم در اتاق رو بستم و شالم را درآوردم و مسواک زدم و ماده خوابیدن شدم . از روبیک پرسیدم کاری نداره
-نه .
وقتی دید با همون بلوز دامن رفتم توی تخت پرسید لباس خواب نمی پوشی ؟
-نه
-هیچ وقت نمی پوشی یا فقط توی این اتاق و با من نمی پوشی ؟
-اینجا نمی پوشم
-چرا .
-تا حالا که نا محرم بودیم حالا که این پسره اومده شاید شب و نصف شبی نیاز شد بیاد تو اتاق بعد من با لباس خواب ..
روبیک سرش را تکان داد . سر جام خوابیدم سرم به بالشت نرسیده خوابم برد . نیمه شب از صدای روبیک بیدار شدم . لعیا جان . بلند شدم
-چیه ؟
-اگر کنارم می خوابیدی انقدر صدات نمی کردم یک تکونت میدادم چقدر صدات کردم
-چی شده ؟
-پیام را صدا کن .
در حالی که از تخت پایین می امدم گفتم :تو باید پیش پیام بخوابی نه من
با عصبانیت فریاد زد :لعیا ؟
چادرم را سرم کردم و در را باز کردم همون طور که دکتر گفته بود یک تخت سفری پشت اتاق بود که پیام روی اون مچاله شده بود آهسته صداش کردم فوری بلند شد معلوم بود خوابش سبکه .
-روبیک بهتون نیاز داره .
فوری بلند شد سلام کرد من از اتاق بیرون امدم و او تو رفت . یک ربع یا بیست دقیقه طول کشید تا در را باز کرد و بیرون امد . من فوری رفتم تو در را بستم .به روبیک گفتم
-می خواهی یک آبمیوه بدم بخوری؟؟
-بده
دوباره رفتم بیرون .
پیام پرسید :بله ؟
-با شما کاری ندارم . رفتم آشپزخانه و از یخچال یک اب میوه برداشتم و با لیوان بردم تو اتاق کمی به روبیک دادم با ولع خورد خیلی تشنه بود دستم را روی سرش گذاشتم کمی تب داشت . خواهش کردم بیشتر بخوره .
-نمی خوام
کنارش نشستم و با نوازش موهاش ازش خواستم کمی بیشتر بخوره .
-بخاطر تو . بلندش کردم و کمی دیگر خورد و دیگر نخورد . دوباره خواباندمش
-اگر زیاد بخورم دائما باید بری اون پیام را صدا کنی نه تو بخوابی نه اون نه من .
-عیب نداره . تو خوب باش
-قربونت . مقدار محبتت را زیاد کن ما بهتر می شیم
می دونستم چی می گه ؟ خودم را به نادانی زدم . بلند شدم روشو کشیدم رفتم سر جام و خوابیدم یک ساعت دیگه تا خوابم سنگین بشه دوباره صدام کرد داستان مثل قبل تکرار شد اذان صبح بیدار بود وضو گرفتم و نماز خواندم که در اتاق آهسته زده شد سلام را با عجله دادم چون روبیک تازه خوابیده بود در را باز کردم . پیام با خجالت پرسید .مهر می خواستم و قبله را
-بیایید اینجا روی سجاده نماز بخونید
-مزاحم نمی شم
-من خوندم بیایید . بخونید . وارد شد و مشغول نماز . بعد از نماز تشکر کرد خارج شد
صبح طبق معمول دکتر امد ولی بدون پرستار بعد کارهای روبیک رو با پیام انجام داد و گفت :باید روبیک را ببرن فیزیوتراپی
روبیک گفت :منم باهاشون برم ولی دکتر گفت :نمیشه پیام میاد بعضی ورزش ها را یاد می گیره به خانم امین هم یاد میدن باهات کار می کنن اونجا نمیشه چند تا همراه برد و این طوری اونو قانع کرد .
برا نکارد آوردند و روبیک را بردند . بعد از رفتن انها کارگرهایی امدند و اتاق روبیک را تمیز کنند و دکوراسیون انجا را طبق گفته اکرم خانم به نقل از الهه خانم عوض کنن . تخت روبیک و کاناپه را بردند و یک کاناپه دیگر آوردند من فقط آوردن و بردن ها را می دیدم . توی آشپزخانه کنار اکرم خانم نشسته بودم و گاهی به او کمک می کردم . دلم پیش پدرم بود که امروز بستری می شد می دونستم که روبیک اجازه نمی ده تنهاش بگذارم و پیش پدرم برم . ولی تصمیم گرفتم شانسم را امتحان کنم . و ازش خواهش کنم با کاظم اقا بروم و برگردم . کار کارگر ها تمام شد . یک کاناپه سه نفره هم پشت در اتاق برای پیام گذاشتند ماندم پس باید اون کجا بخوابه .؟
وقت نهار میلی به غذا نداشتم گفتم صبر می کنم روبیک بیاد ساعت دو انها امدند . نزدیک سالن فریاد روبیک به گوش می رسید . ناله می کرد و گریه .وارد شدند با اضطراب به سمتش دویدم او زودتر منو صدا کرد لعیا ..
رو برا نکارد خم شدم :چیه ؟ چی شده ؟
-لعنتی . تعجب کردم .
-بیا به دکتر نگاه کردم اشاره کرد حرفی نزنم
پیام سرش پایین بود کنار رفتم برا نکارد وارد اتاق شد فریاد روبیک بلند شد کنار در اتاق رفتم می خواستن روبیک رو به حمام ببرند با اشاره از دکتر پرسیدم :چه کار کنم ؟
شانه بالا انداخت . کسی داخل اتاق به فریادهای روبیک اهمیت نمی داد . چون کاری نمی توانستند انجام بدن .
الهه خانم با انگشتان قفل شده و درهم روی مبل کنار در نشسته بود . وارد اتاق شدم . تخت روبیک داشت وارد حمام می شد . کنار تخت ایستادم .دستش را گرفتم و گفتم :چرا داد می زنی ؟
-برای این که درد دارم
-خوب همه انرژیت را برای فریاد زدن بکار می بری تحمّل دردت کم می شه تو دیروز که کلیه هات درد می کرد اینقدر فریاد نزدی . حالا فکر نمی کنم بیشتر از اون درد کنه
دکتر گفت :درد ماهیچه است . منقبض و منبسط شدنش طولانیه
-فهمیدم پس حتما خیلی درد داره .
اشک های روبیک از کنار چشمش به سمت گوش هاش در جریان بود با دست پاکشون کردم و گفتم الان میری زیر اب گرم بهتر می شی . قرار بود با پیام بره حمام . دستم را گرفت و گفت :که تو هم بیا . به ارامشت نیاز دارم .
یک لحظه از جمع خجالت کشیدم ولی بعد گفتم :باشه من با لباس کنارت می ایستم
پیام گفت :من که با لباسم
دکتر برای مزاح گفت :می خواهید ما هم با لباس بیاییم همه خندیدند . روبیک کمی ارومتر شد
-شما هم که عذرت موجه . به چشمانم نگاه کرد و لبخند زد
وارد حمام شدیم . تمام مدتی که پیام او را زیر اب گرم و داخل وان ماساژ میداد و می شست دست روبیک هم چنان دست من بود . گاهی از درد چهره درهم می کشید .
یکی دو بار بهش گفتم :می خوای داد بزنی بزن . . ولی اول اطلاع بده . دست منو ول کن . گوشامو بگیرم . بعد فریاد بزن .
دستم را محکم تر فشار می داد و می گفت :نه تحمل می کنم .
استحمام زودتر به پایان رسید .
به روبیک گفتم :شما برید بیرون من دوش بگیرم بیام
-بیا بعد برو . منظورش را فهمیدم می خواست وقتی هیچ کس نیست برم حمام و لباس عوض کنم و بیرون بیام تا توی چشم دیگران نباشم . چون خودش معتقد بود که وقتی میرم حمام و می یام بیرون یک تازگی دیگری پیدا می کنم
-پس من اینجا می مونم تا تو لباس بپوشی . قبول کرد دستم را رها کرد . روبیک را بردند بیرون روی لبه وان نشستم خدا رو شکر کردم به خاطر ارامشی که به روبیک عطا کرد تا دردش را تحمل کنه
اوای اسمم را که با صدای روبیک بلند شد شنیدم در را باز کردم دیدن اتاق خالیه . روبیک روی یک تخت یک نفره جای تخت قبل من چسبیده دیواره خوابیده بود . اتاق بزرگتر شده بود .
-حالا حمام کن بیا ولی زود . خواستم در را ببندم که صدام کرد لعیا
-بله
-حالا که محرمیم لباس راحت تر بپوش . منظورش را فهمیدم با اشاره انگشت گفتم :بیرونی ها
-فکر اونم کردم با لبخند در حمام را بستم . ولی بعد گریه کردم . چطور می توانستم به روبیک بفهمونم که من فقط محرم او هستم .همسر او نیستم . از خدا خواستم خودش مثل همیشه کمکم کنه تا اینو به او بفهمونه . بعد از دوش گرفتن از داخل چمدون یک بلوز استین کوتاه زرشکی با نقشی اکلیلی از یک نوشته و یک شلوار جین برمودا را انتخاب کردم و پوشیدم . موهایم را با سشوار خشک کردم دورم ریختم و با یک تل که رویش را با گلهای ریز زرشکی تزئین کرده بودند جلوی موهایم را به عقب زدم .نگاهی به خودم کردم پوست سفیدم با رنگ قرمز چنان به چشم می خورد . مژگان بلندم به خاطر مرطوب بودن بلندتر نشان می داد و سایه ای که روی چشمانم انداخته بود چشمانم را سیاهت نشان می داد و بینی کوچک و سر بالایم را بیشتر به رخ میکشید . به قول لیلا لب های مینیاتوریم سرخ شده بود
می خواستم از در حمام بیرون برم ولی پایم نمی کشید درست بود با این قیافه جلوی روبیک ظاهر بشم و توقع داشته باشم که خوددار باشد . ولی چاره نداشتم. روبیک خودش می خواست و اگر مقاومت می کردم عصبی می شد . انقدر معطل کردم که صدای روبیک بلند شد از حمام بیرون امدم سلام کردم . روبیک محو تماشای من شده بود . بعد زمزمه کرد
-حذر از عشق نتوانم . نتوانم
-چند روزی از این شهر سفر کن
-نتوانم . نتوانم
بعد به پاهاش اشاره کرد . رفتم کنارش و خندیدم و دستم را گرفت و گفت :هر دم از این باغ کسی می رسد
-غلط گفتی
-می دونم . شاعر این شعر خودم بودم . هر دفعه که می ری توی حمام بیرون میای انگار یک حوری دیگه وارد می شه . از شرم سرم را به زیر انداختم
-بنشین . لبه تخت را نشانم داد
-ناهار نخوردی . بگم برات ناهار بیارن ؟
-ناهار می خوام چه کار . تو که هستی سیر می شم
-نه بزار غذا تو بگیرم بازم می شینم . ضعف می کنی ها .
به سختی قبول کرد چادرم را سرم کردم و در را باز کردم . پیام روی مبل پشت در نشسته بود . فوری بلند شد
-بله ؟
-با شما کاری نداشتم ناهار روبیک را می خوام بگیرم
-الان میارم .
تشکر کردم و منتظر ایستادم .رفت و با غذا برگشت .دکتر نوع غذای روبیک را عوض کرده بود . ازش گرفتم و برگشتم در را که بستم سینی را روی میز گذاشتم و چادرم را برداشتم
-ببین اگر لباس پوشیده تنم بود الان راحت بودم
-بعد من ناراحت بودم شما راضی به ناراحتی من هستی ؟
-اصلا و ابدا . ولش کن . شما راضی به ناراحتی من هستی
-از این نوعش را با عرض معذرت بپذیرید .چاره ای نیست
-روبیک برت گردونم به عرض تخت بنشینی پاهات رو آویزان کنی ؟
-درد داره ولش کن
-نمیشه . حالا معذرت منو برای ایجاد درد بپذیرید .
پتوی روبیک را کنار زدم و به سختی برش گردوندم تکیه به دیوار داد و نشست . بعد روی تخت کنارش نشستم و غذا را دهنش کردم . وسط غذا گفتم :روبیک دست راستت که کار می کنه . قاشق بدم خودت بخوری ؟
-نه می خوام تو بدی
-بعد دستت کم کار میشه باید بیشتر ازش کار بکشی تا زودتر به حال طبیعی برگردی
-نخوام
-به من رحم کن
-فقط به خاطر توئه . خیالت جمع
توی دلم گفتم :خودم می دونستم تا منو به جای خودت نخوابونی از جات بلند نمی شی ؟؟ ولی زود این فکر غلط را از خودم دور کردم
غذاش که تموم شد
-سیر شدی ؟
-نه
-برم غذا بگیرم ؟
-غذا اره . از دیدن تو نه
بلند شدم سینی را برداشتم دوباره چادرم را سر کردم
-دوباره کجا ؟ بذار پشت در دیگه
-خوب پرستارتون پشت درند تا در باز شه آماده به خدمت می ایستند . این طوری در را باز کنم منو می بینه
-خدا نکنه کسی تورو این طوری ببینه . منکه قدرت جنگ ندارم بعد چه شود
-چای می خوری ؟ برم برات بیارم ؟ بعد از حمام و غذا می چسبه ؟
-نمی خوام از اتاق بیرون بری . نمی خوام
-قول می دم زود بیام
-نه ولش کن
سینی را گذاشتم و در را بستم در حالی که چادر را بر می داشتم گفتم :اگر یک چای ساز و دو تا استکان اینجا بود دیگه مشکل چای نداشتیم . برای شما هم خوب بود که باید مایعات زیادی بخوری
-به مامان می گم دستور ش رو بده . بعد به کنارش اشاره کرد و گفت :اینجا بدو . دلم داشت می لرزید . این محرم بودن هم مایع مصیبت بود . یک کتاب برداشتم و نشانش دادم
-خوبه ؟ بیارم بخونیم ؟
-فرقی نمی کنه .
کتاب را برداشتم و سمت چپش نشستم .چون سمت راست هنوز کارایی نداشت . تکیه دادم به دیوار و مشغول خواندن شدم . روبیک فقط منو نگاه می کرد چند صفحه که خواندم گفتم :گردنت درد گرفت ؟
-خوب چه کار کنم ؟ تو این طرف نشستی
-مجبوری منو اینقدر خیره نگاه کنی ؟
-اره چقدر با هوشی . از کجا فهمیدی ؟
-حالا نوبت تو بیا بخون کتاب را گرفت و بست و گذاشت کنار و گفت :این بهتره بیا همدیگر رو بخونیم .
بلند شدم گفت :کجا فوری فرار می کنی ؟
-اولا تو رو بخوابونم . بسه نشستن . دوما بگم چای بیارن . دهانم خشک شد
-خوب ؟
-سوما بگم آقای نوروزی بیان خدمتتون . اخماشو درهم کرد و گفت :خیلی جنست خرابه .
-آقای جنس اباد شما باید زود به زود قضای حاجت کنید
خندید چادرم را سرم کردم در را باز کردم و پیام را صدا کردم فورا داخل شد و من بیرون رفتم و از آشپزخانه سینی و وسایل چای خوری و یک قوری پر چای را گرفتم و پشت در به انتظار ایستادم در باز شد پیام در حال خارج شدن بود . گفتم:لطفاً یک مقدار صبر کنید .
کنار رفت با سنی چای وارد شدم سینی را روی میز گذاشتم
-میشه خواهش کنم روبیک رو بخوابونید
-حتما بعد برگشت و به روبیک کمک کرد سر جاش بخوابه وقتی او را به حالت دراز کش درآورد .
-بمونید با هم چایی بخوریم . به روبیک نگاه نکردم . رفتم کنار روبیک و فنجان چای را به دستش دادم
-شیرین کردم
-بار اخرت بود مهمان خواستی .
لبخندی زدم و گفتم :خواهش می کنم . نوش جان
-حالا چه طور بخورم . به حالت خوابیده ؟
فنجان را از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز کنار تخت بعد رفتم چای برای پیام و خودم ریختم . بسیار مودبانه تشکر کرد و چایش را فورا نوشید و تشکر کرد و از اتاق خارج شد . در را بستم و چادرم را برداشتم . رفتم کنار روبیک گفتم .
-بذار بلندت کنم . چایت را بخور .
در حالی که چشماشو بسته بود لبها شو روی هم می فشرد .
-نمی خورم
-قهر کردی ؟
سعی کردم دستم را زیر گردنش ببرم و بلندش کنم . فریاد زد . ولم کن برو کنار .
از کنارش بلند شد م و رفتم روی مبل دراز کشیدم و مشغول خواندن کتاب شدم در اتاق زده شد بلند شدم چادرم را سرم کردم در را باز کردم پیام بود
-بله ؟
-من تو اتاقتون کتاب دیدم می تونم امانت بگیرم و بخونم ؟
-حتما بیایید بردارید .
وارد اتاق شد روبیک همچنان چشمانش را بسته بود کتاب ها را نگاه کرد چند تایی را که خوانده بودم نشانش دادم
-ما اینها را خواندیم . کتاب های خو بیند
-می تونم همه را بردارم ؟
-بله کتابها برای کتابخانه همین خونه است .بخونید بعد می گذاریم توی کتابخانه .
تشکر کرد خواست بره چشمش به کتاب اشعار سهراب سپهری خورد .
-شما هم به شعر علاقمند ید
-بله خیلی زیاد . گاهی با روبیک اشعارش را می خوانیم و حفظ می کنیم
-خیلی خوبه . می شه همون موقع منو هم صدا کنید با لبخند قبول کردم .
صدای لعیا به من یادآوری کرد که دارم زیادی با پیام حرف می زنم . البته پیام فهمید و سریع اتاق را ترک کرد
در که بسته شد روبیک با چشمای قرمز از خشم و حسادت نگاهم کرد
-خوب کسی پیدا شد تا تنهایی جنابعالی را پر کنه . اهل شعر هم که هست
-چرا فکر منفی می کنی ؟ مگه من چه کار کردم ؟
-هیچی از فرصت استفاده می کنی تا بکشونیش توی اتاق تا فرصت پیدا کنید حرف بزنید .
-خوب حرف زدن که اشکالی نداره
-نه خیر هیچ اشکالی نداره ولی نه هر حرف زدنی
-من منظور تو نمی فهمم و نمی خوام تو هم بهم بفهمونی . بعد برای تموم شدن کلام دوباره چادرم را سرم کردم و سنی را از اتاق بیرون بردم کمی معطل کردم تا شاید بفهمه که اگر من بخوام حرف بی خود بزنم یا از موقعیت سوءاستفاده کنم می تونم برم جایی که جلوی چشم او هم نباشه . صدای فریاد بلند روبیک بلند شد . با آرامش و خونسردی وارد اتاق شدم .
با پرخاش گفت :کجا بودی ؟ رفتی صحبت های نیمه کارتونو تموم کنی ؟
جواب شو ندادم
-جواب منو بده
-من حرفی برای گفتن ندارم
-تو حق نداری از اتاق بیرون بری
-تو نمی تونی منو مثل خودت زندانی کنی من هر جا دوست داشته باشم می روم
-نمی تونی من اجازه نمی دم
-مثلا تو چه کاره ای ؟
-من همسرت هستم
-اشتباه نکن . ما فقط محرمیم . اونم برای دو ماه
-چهار ماه . تا ان موقع باید فقط به حرف های من گوش کنی . می فهمی ؟
-داد نزن . من تا حالا هم همین کار رو کردم
-نمی خوام با هیچ مردی به جز من حرف بزنی
-داد نزن پشت در ایستاده . بلندتر فریاد زد
-می خوام بشنوه .
دستم را جلوی دهانش گرفتم فوری ان را بوسید . دستم را کشیدم و نگاهش کردم
-مگه گازت گرفتم که این طوری می کنی ؟ جواب شو ندادم . نه به اون داد زدنش نه به این کارش .
رفتم روغن آوردم کنارش نشستم و دستش را چرب کردم و شروع به مالیدن دست چپش کردم
-واقعاً ناراحت شدی ؟
-از داد زدنت اره
-حقت بود . سرم را به علامت باشه . تکان دادم و دستش را کمی ورزش دادم . احساس کردم با ورزش دادن من دستش با اراده همکاری می کنه
-روبیک دستت را بالا نگه دار و دستش را بالا رها کردم کمی نگه داشت بعد افتاد
-خونه این دستت هم به یاری خدا داره بهبود پیدا می کنه
-از زحمات شما .
-برم برات اب میوه بیارم ؟
با دستش منو گرفت و گفت :نمی خوام بشین . هیچی نمی خوام
-مگه میشه هیچی از صبح تا حالا نوشیدنی نخوردی . می ترسم کلیه ات اسیب ببینه
-عیب نداره . دستم را به سختی از دستش بیرون کشیدم و رفتم چادرم را سر کنم
-بیاری نمی خورم . وسط اتاق بلا تکلیف ماندم می دونستم نخواد نمی خوره
-بزار برم بیارم . روش را به سمت دیوار کرد و گفتم :روبیک فقط در را باز می کنم میگم اب میوه . روبیک خواهش می کنم
-بیرون نمی ری ؟
-نه مگه عسلم که هر کی ببینه . انگشت بزنه و کم شه
-هر چی دوست داری فکر کن برای من هم عسلی هم گلی .هم شهدی خلاصه همه چی هستی . ببین ان طوری می خندی دل میبری این پسره به ظاهرا سرش پایینه خدا می دونه که دو چشم روی سرش هست یا نه ؟
در را باز کردم و گفتم :آقای نوروزی اب میوه روبیک . بعد در را بستم چند دقیقه بعد در را زدند در را باز کردم یک سینی شامل یک پارچ اب میوه و دو تا لیوان به دستم داد تشکر کردم سینی را گرفتم یک لحظه چادرم باز شد پیام فوری خودش را عقب کشید و من اومدم کنار در را بستم . به روبیک نگاه کردم ببینم دید یا نه .
صورتش چیزی نشان نمی داد .کنارش چادرم را برداشتم .
شروع به بافتن مو هام کردم
-نباف بزار دورت باشه
-سخته ببین چقدر درهم شده
-می گم نباف ولش کردم . یک لیوان اب میوه براش ریختم
-بلندت کنم دوباره بشینی
-باشه چادرم را سرم کردم پیام را صدا کنم .
-دوباره چرا؟ منظورش چادر بود
-بگم آقای نوروزی بیاد برت گردونه ماشاءالله خیلی سنگینی
-نمی خوام همین طوری خوبه
-پاهات باید اویزون باشه
-نمی خوام . محلش نذاشتم در را باز کردم پیام را صدا کردم امد روبیک را که اخم و تخم می کرد و عصبانی بود به عرض تخت نشوند
-بی زحمت جلوتر پاهاش اویزون باشه . مثل صبح پشتش بالشت چیدم تا جلوتر بیاد وقتی داشت روبیک را مرتب می کرد یک لیوان اب میوه براش ریختم و تعارفش کردم تشکر کرد ولی بر نداشت .
-میل نداره . بعد رفت بیرون و در را بست . چادرم را برداشتم و اب میوه را به دست روبیک دادم
-بیا پیشم . بشین با هم بخوریم
-باشه
-کاش نی بود
-نی برای چی ؟
-بگو نی بیارن . دوباره چادرم را سرم کردم رفتم بیرون از آشپزخانه نی گرفتم و آوردم . پیش روبیک
-بیا اینجا روی تخت
رفتم کنارش . گفت :نی ها رو بده .دوتا نی گذاشت توی لیوان و گفت :حالا با هم بخوریم
نگاهش کردم مثل نگاه عاقل اندر سفیه .
-چیه . عاقل تر از خودت ندیدی ؟
-چرا تیز هوش و نابغه دیدم
-بخور تا بخورم . مسابقه است هر کی بیشتر خورد .
خندیدم و اب میوه را خوردیم یک پارچ اب میوه را به همین نحو با هم خوردیم
-با شکم خالی این همه اب میوه مریض نشم ؟
-مگه ناهار نخوردی ؟
-نه منتظر شما شدم بعد که دیدی چقدر برنامه برای ما درست کردی ؟ از ناهار خوردن سیر شدم
-دفعه اخرت بود این کارو کردی تو باید سر موقع غذا بخوری یک وقت مریض نشی
-تو هستی خوبه . بزار یه تفاهم برسیم
-تو این قسمت محاله .
در اتاق را زدند
-بفرمایید
می دونستم یا الهه خانم یا رویا ست . چون سبک در زد نشون را می دونستم رویا بود خواستم بلند شم روبیک دستم را گرفت و اونم با دست چپ
-خوب موقعی دستت به کار می افته
-واقعاً
رویا خنده کنان وارد شد و گفت :خوب خوش می گذرونید . هر که روبیک را نشناسه فکر می کنه تازه عروس و داماد هستین که برای استراحت روی تخت نشستین
روبیک به من نگاه کرد از ان نگاههای انچنانیش که بلد بود و لبخند زد . دستم را از دستش که هنوز زیاد قدرت نداشت بیرون کشیدم و خواستم بلند شوم که
رویا گفت :بشین الان منم میام روی تخت پیش روبیک می شینم
بعد امد روی تخت و سمت راست روبیک نشست بعد راجع به پیام پرسید و من هر چی را که دکتر گفته بود براش آهسته گفتم .
رویا خیلی خوشش اومد و گفت :آفرین این در اینده پزشک خوبی میشه نه اون دانشجویان پزشکی که با هزار تا امکانات از زیر درس خوندن در میرن فقط به یک نمره قبولی اکتفا می کنند
-روبیک ما رو ببین
چون روبیک صورتش سمت من بود و اصلا بر نمی گشت .
روبیک خنده کنان گفت :خورشید دیدنی تر از ماه
-اما نگاه کردن ماه نمی سوزونه
-سوخ تنش رو هم دوست داریم
-ای بدبخت و با یک بالشت کوچک که معمولا زیر پای روبیک بود توی سرش زد و روبیک بالشت رو از دستش کشید و بعد دو سه تا زد توی سرش . رویا نمی دونست دست روبیک کار می کنه با دهان باز ضربات را تحمل می کرد و فقط نگاه می کرد .
-مگه دستت حرکت می کنه ؟
-زیاد نه ولی خدا رو شکر بهتره
-زیاد نه یعنی اگر خوب بشه منو با این بالشت خفه میکنه ؟
-شاید البته اول منو . روبیک بی هوا یک دستش را دور گردنم انداخت و منو به سینه اش کشید و گفت :ادم قلب شو خفه نمی کنه . جلوی رویا خجالت کشیدم و گفتم :ولم کن روبیک زشته
-چرا زشته ؟ رویا تو بگو زشته ؟
-نه راحت باش اگر دوست داری ببوسش من ناراحت نمی شم .
فوری خودم را از دست روبیک نجات دادم و از تخت پریدم پایین و گفتم :وای این برادر و خواهر یک طوریشون میشه . رویا و روبیک هر دو سر به خنده گذاشتند
رویا گفت :ببین الان روبیک منو بوس می کنه هیچ اتفاقی هم نمی افته . بعد صورتش را برد نزدیک روبیک .
روبیک هم نامردی نکرد و یک گاز از گونه اش گرفت که داد رویا به هوا رفت
-ای نامرد بیا طرفدار شو کن منو بگو چقدر ساده ام لعیا حق داشت در بره
روبیک خنده کنان دست در گردن رویا انداخت و سرش را گرفت و گفت :بزار ببوسمت
رویا هی گفت :نمی خوام . ولم کن . ولی حریف روبیک نمی شد . منم می خندیدم . اخرش روبیک بوسش کرد رویا هم از تخت اومد پایین . در اتاق رو زدند . رویا در را باز کرد . ظرف میوه را گرفت و روی میز گذاشت
-شب اینجا می خوابی منظورش مبل بود
-تخت منو بردند این مبل و گذاشتند فکر کنم باید همین جا بخوابم
-خوب این مبل تخت خوابم می شه
-واقعاً . از تعجب من خنده اش گرفت .
-پاشو نشونت بدم باید کاناپه را تبدیل به تخت کرد . درست کنار تخت روبیک قرار می گرفت . حالا فهمیدم چرا جای کاناپه را عوض کردند
-حتما مال آقای نوروزی هم از همینه
-فکر کنم
توی دلم گفتم :یادم باشه بهش بگم .
به ساعت نگاه کردم .رویا گفت :جایی می خوای بری ؟
-پدر مو امروز بیمارستان بستری کردند برای انژیو نمی دونم انجام شد یا نه حال پدرم چطوره ؟
-پاشو تلفن کن
-نه دلم می خواد برم ببینمش
-خوب برو
-دیگه چی ؟ تو چه کاره ای بهش اجازه می دی ؟
-همه کاره . یعنی اجازه نمیدی . میگه پدرش مریضه
-انشاالله خوب میشه . مگه لعیا دکتر قلب که بره ببیندش . دکتر مهمه که بالای سرشه
-چقدر نامردی خوب بذار بره دیگه
-نامرد هستم یا نه . به تو مربوط نیست . پاشو برو تو کار من دخالت نکن پاشو برو و بعد پشت هم فریاد می کشید پاشو برو
رویا با ناراحتی گفت :بیچاره لعیا گیر چه دیوونه ای افتاده . بعد دوید و از در رفت بیرون . چون بالش تی که روبیک پرت کرد به زمین خورد . روبیک به نفس نفس افتاده بود لیوان ابی برداشتم و کنارش رفتم گرفت و مستقیم به چشمانم نگاه کرد بعد لیوان اب را به سمتی پرت کرد . هنوز از شوک پرتاب لیوان و خرد شدنش خلاص نشده بودم که دستم را گرفت و به سمت خودش کشید و من فرصت هیچ مقاومتی پیدا نکردم با زانو روی تخت افتادم و روبیک خودش را به سمتم کشید و سرم را بغل گرفت و در حالی که روی سرم را می بوسید و می بوئید گفت
-نمی خوام از پیشم بری نمی تونم تحمل کنم اره دیوونه ام . دیوونه شدم . دیوونه تو . خوبه . راضی می شی ؟
چیزی نگفتم ولی آهسته آهسته از بغلش بیرون امدم صورتش سرخ نه کبود شده بود .
-باشه . نمی رم تو ناراحت نباش لیلا اونجا س کافیه خیالم راحته تو نگران نباش کمی آسوده تر شد و نفس کشیدنش آرامتر .
موهایم را مرتب کردم و گفتم :رویا رو ناراحت کردی رفت
-حق شه . بهش فکر نکن .
شانه ام را بالا انداختم یعنی به من مربوط نیست . میوه پوست گرفتم و در دهانش گذاشتم
-بخور ولی من نخوردم .
-میل ندارم .
-من هم دیگه نمی خورم
-روبیک لوس نشو . تو نیاز داری باید بخوری . من میل ندارم
-یا با هم یا اصلا
-باشه جمع کردم و روی میز گذاشتم . وضو گرفتم و مشغول نماز خواندن شدم . بعد از نماز با چادر در را باز کردم روبیک با تعجب نگاهم می کرد . پیام پشت در نشسته بود با دیدنم بلند شد کتاب دستش را بست .
-نماز نمی خوانید ؟
-خوندم . یک مهر تهیه کردم تا مزاحم شما نباشم
-خواهش می کنم . مزاحم نبودید با اجازه . و بعد وارد اتاق شدم .
روبیک دوباره عصبی بود در را بستم و سجاده ام را جمع کردم و این بار توی کشو میزی که کنار اتاق بود گذاشتم
-چرا با من لج می کنی ؟
-چه لج کردنی ؟
-برای چی رفتی بیرون ؟
-همون طور که شنیدی ازش پرسیدم مهر می خوای یا نه البته برای خواندن نماز
-تو کی فهمیدی او نماز می خونه و کی بهش مهر دادی که می دونستی مهر نداره
-برای نماز صبح خواست قبله را نشونش بدم منم گفتم بیاد روی سجاده نماز بخونه . ظهر یادم رفت شما نبودید نماز خوندم یادم اومد
-بسه دیگه پس بگو وقتی من خوابم خیلی اتفاقات دور و اطرافم می افته
-هیچ اتفاقی نمی افته . فکر غلط نکن خودت را اذیت نکن . برات خوب نیست .
به وضوح می دیدم که دستش می لرزید . خدایا من باید چی کار کنم . رفتم کنارش نشستم ولی نگاهم نکرد هر چی صداش کردم جواب نداد روی تخت خوابیدم و سرم را روی پایش گذاشتم . ناله ای کرد . از جا پریدم
-چی شد ؟
جواب نداد
-روبیک تا کی می خوای به این بازی ادامه بدی ؟ بگو من می رم بیرون تمام که شد میام . بازم جواب مو نداد . بلند شدم دست مو گرفت و نگه م داشت ولی همچنان چشماش بسته بود .
با دستش باز منو روی پاش خواباند . منم دراز کشیدم . ولی سعی کردم روی پاش فشار نیارم و شروع به زمزمه شعر ی از فروغ کردم

سکوت چیست ؟؟ چیست ؟ چیست ؟ ای یگانه ترین یار ؟؟
سکوت چیست ؟ به خبر حرفهای ناگفته
من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت است

بعد یک شعر از سهیلی به ان اضافه کردم


هر وقت که از زمانه دلگیر شدی
پیداست که از قله سرازیر شدی
ای تازه جوان قدر زمان را بشناس
تا چشم ز هم باز کنی پیر شدی

-شعر مردمو خراب نکن
چشمامو باز کردم دیدم داره نگاهم می کنه
-چرا خراب ؟
-خوبه یکی از این یکی از اون .
-درستشون کردم بده ؟
صورتش را به صورتم نزدیک کرد از روی پاش در رفتم و از تخت پایین پریدم
-خیلی خیلی ...
-هر چی دوست داری بگو قبول دارم
خندید و گفت:عین یک پرنده فراری بال می زنی و در می ری
-صیاد نشو .فرار نکنم
-نه که خیلی دست شکار و پای دویدن دارم
-از تو باید ترسید . و چشمانم را گشاد کردم
خندید اول آهسته ولی بعد با صدای بلند . خنده اش که تمام شد . گفت :خیلی شیطونی . مگه دستم بهت نرسه .
-نمی رسه تلاش نکن
-می بینیم
-تهدید می کنی ؟
-ما کی باشیم شما را تهدید کنیم ؟
-شما خیلی کسید . خودتتون خبر ندارید . خندید
-خسته نشدی . نشستی
-نه بهتر از وقتی هستم که دائما خوابیدم
لبخند زدم و چادرم را سرم کردم همزمان در اتاق رو زدند در را باز کردم دو تا سینی غذا دست پیام بود . تشکر کردم نمی تونستم هم چادرم را نگه دارم هم سنی ها رو .
-میارم براتون و داخل اتاق شد
-حالا که امدی بیا کارت دارم فهمیدم چی میگه از اتاق بیرون رفتم . یک ربعی طول کشید . تا بیرون امد
وارد اتاق شدم . بعد از برداشتن چادر غذای روبیک را روی پایش گذاشتم و گفتم :خودت بخور
-نه تو بده
-به حد کافی غذامون سرد شده بعد غذای خودمو آوردم نشستم کنارش منم پاها مو دراز کردم و شروع به خوردن کردیم هر چند دقیقه یک بار روبیک یک ناخنک به غذای من می زد و می خندید . بعد یک دفعه قاشقو پر کرد و گفت :بخور هنوز دستش سفت و سالم عمل نمی کرد
-بخور . می ریزه . نمی تونست خیلی دستش را بالا بیاره . سرم را دولا کردم و نصف قاشق را خوردم بقیه را خودش خورد
-روبیک بدت نمیاد .
-مال تو باشه نه تازه بیشتر لذت می برم .
زیر لفظی گفتم -بعد رویا می گه چرا می گی دیوونه.
انقدر گوشاش تیز بود که گفت :اره هستم . فقط در مورد تو بده .
سرم را تکان دادم خندید . دوباره غذای منو خورد
-فردا به دکتر می گم دیگه برات رژیم ننویسه . همون غذایی ما رو بخور
-نه بذار بنویسه
-خوب چرا ؟
-برای اینکه از توی ظرف تو بخورم
-خوب کاری نداره . می گم تو یک ظرف برامون بریزند
-سینی شما تمام شد ولی مقداری غذا هنوز بود
-تو چی می خوری ؟ ناهار که نخوردی . شام هم که فقط یک ذره می خوری . فردا مریض می شی جواب خانواده تو چی بدم ؟
-نترس کسی جنابعالی را مؤاخذه نمی کنه
-چرا دلشون برام می سوزه ؟
-نه برای اینکه ازت می ترسند . خندید دوباره قاشقش را جلوی دهان من گرفت . خندیدم و خوردم
-حالا تو . قاشقم را پر کردم گرفتم جلوی دهانش چند لحظه خیره نگاهم کرد .
-بخورید دیگه خشک شدم
-اونی که من میخوام تو نمی دی بعد به لبها م اشاره کرد
شاید سرخ شدم یا نه سفید شدم یا نه بنفش شدم روبیک چنان قهقهه می زد که اتاق می لرزید
-بسه دیگه الان می ریزند توی اتاق .
روبیک انقدر خندید که از چشماش اشک می امد خواستم بلند شم دستم را گرفت
-خوب . خوب فرار نکن بعد غذا را خورد دیگه غذا نخوردم هر چی روبیک اصرار کرد
-میل ندارم
-از حرف من ناراحت شدی ؟
چیزی نگفتم . او واقعاً دیوونه بود من از دست او باید چی کار می کردم . غذا تموم شد سینی ها رو بردم بیرون و سنی چای را آوردم داخل اتاق .
کمی صبر کردیم . بعد چای خوردیم . به روبیک گفتم :مسواک نمی زنی ؟
-چرا اول به این پسره بگو بیاد کارای دیگه هم دارم
-باشه .
رفتم بیرون پیام را فرستادم سراغ روبیک نیم ساعتی شد اول روی کاناپه نشستم بعد بلند شدم کاناپه را تخت کردم و رختخواب پیام را آماده کردم از در اتاق که امد بیرون و تخت را دید خندید و آهسته :داشتم فکر می کردم حتما باید روی کاناپه بخوابم ممنون که برام درستش کردی یام بدید از فردا خودم این کارو بکنم
-باشه صبح موقع جمع کردن بهتون می گم بازم تشکر کرد وارد اتاق شدم . روبیک خوابیده بود .
در را بستم و چادرم را در آوردم
-صحبت های اخر شبتون را کردید ؟ قرار گذاشتید ؟ جا خوردم سر جام میخکوب شدم
-منظورت چیه ؟
-چی می گفتید پشت در پچ پچ می کردید ؟
-هیچی . چیز مهمی نبود . من کاناپه را براش تخت کردم نمی دونی بیرون که امد تعجب کرد و تشکر همین
-همین نیم ساعت طول کشید ؟ در را قفل کن . در را قفل کردم
-کلید را بده به من . کلید را بردم دادم به روبیک با حرص از دستم گرفت و زیر بالشش گذاشت
-این یعنی چی ؟
-یعنی خواب راحت . سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم یعنی فایده ای نداشت . کاناپه را از تخت روبیک دور کردم به سمت وسط اتاق بعد تختش را باز کردم
-این یعنی چی ؟
-یک خواب راحت
-لج می کنی ؟
-نه اصلا می خوام هر دومون راحت بخوابیم
-بچه نشو بیارش اینجا
-متاسفم خیلی سنگینه . نمیتونم
-لج نکن بد می بینی
-من عادت دارم . دلت برای من نسوزه
-صدا می کنم بیان تختت را بچسونند
-در قفله کسی هم نمی تونه بازش کنه تو هم که خوابیدی
کمی فکر کرد دید راست می گم
-باشه که این طور
رفتم توی حمام مسواک زدم و یک دامن بلند و راحت پوشیدم و شلوار لی را درآوردم . توی اتاق روبیک قهر کرده بود صورتش را به سمت دیوار برگردونده بود و چشماشو بسته بود . شب بخیری گفتم و خوابیدم . ولی اول خدا را به خاطر راهی که خود روبیک درست کرده بود تا از او دور باشم شکر کردم . تا صبح روبیک همچنان با من قهر بود . صبح قبل از امدن دکتر تخت را جمع کردم و به محل اولش برگردوندم بعد رفتم صبحانه آوردم . ولی روبیک نخورد . دکتر اومد بهش گفتم . صبحانه نخورده .
-چرا ؟
-از خودش بپرسید . فکر کنم الان خجالت می کشه . و هیچی نمی گه ولی زهی خیال باطل چون همه را برای دکتر تعریف کرد . از خجالت نمی تونستم به دکتر نگاه کنم . دکتر هم که می دونست من خجالت می کشم چیزی نگفت . و فقط سرش را تکان داد .
روبیک لج کرد و گفت:فیزیوتراپی نمیره . هر چی مادرش و دکتر اصرار کردند قبول نکرد و بعد هم گفت :دیگه اصلا نمیره
دکتر لیست یک سری وسایل ورزشی را به الهه خانم داد تا تهیه کنه گفت :یک اتاق در نظر بگیرید اینها را بذارید انجا تا همین کار را انجام دهیم . انگار اقا زاده تون نمی تونن از این خونه جایی برن . من از اتاق بیرون امدم هر چی روبیک فریاد زد کجا جوابش را ندادم . برای اینکه صدای فریاد شو نشنوم رفتم حیاط و قدم زدم . نمی دونستم نتیجه انژیوی پدرم چی شده می خواستم از دکتر بپرسم . زیاد طول نکشید دکتر از در سالن بیرون امد . نزدیکش شدم . سرم پایین بود .
لبخند زد لبخندی غم بار .
-نتونستید راضیش کنید ؟
-قبول نمیکنه . مادرش خیلی ناراحت شد
--از دست من ؟؟
-نمی دونم مریضی که طولانی بشه هم کلافه میشند اونم از این نوعش . یعنی با اخلاق های بد روبیک
-روبیک بد بینه . منفی بافه . کمی مکث کردم . توقعات زیادی داره
-می دونم . ولی خودت قبول کردی دیگه نمی شه کاری کرد باید راهش را پیدا کنی تا بتونی به آسونی این چهار ماه رو تحمل کنی
-می دونم خدا بزرگه . از پدرم خبر ندارید
-مگه دیروز نرفتی ؟
-روبیک نگذاشت . نمی ذاره به یک تلفن بزنم . شنیدم به مادرش می گفت نگذارید به خونشون زنگ بزنه . دلتنگیش زیاد میشه منو اذیت میکنه
-روبیک گفت ؟؟؟
-اره
-قبلا جوان معقولی بود این مریضی عوضش کرده ولی خوب انژیو موفقیت امیز بود ولی متاسفانه سه تا از رگها بسته است باید تحت عمل جراحی قرار بگیرید .
پشتم تیر کشید به ستون تکیه دادم . بازو مو گرفت برای اولین بار دستش با بدنم تماس پیدا کرد .
-خوبی ؟ چی شد . نترس تحت مراقبت توی بیمارستان تا درمان نشه . خونه نمیره تو نگران نباش . بعد انگار تازه متوجه شده بود .
بازو مو رها کرد و گفت:معذرت می خوام ترسیدم ضعف کنی . خیلی ضعیف شدی . روبیک میگه غذا نمی خوری ؟
-نمی تونم . دست خودم نیست . از گلوم پایین نمی ره . همون قدرم که می خورم به اصرار روبیک و برای رضایت او و گرنه همو نم نمی تونم بخورم
-اشتباه می کنی . اگر خودتو ضعیف کنی کارها بهتر نمی شه . سخت تر میشه باید بیشتر مراقب خودت باشی
-دکتر هزینه بیمارستان ؟
-مشکلی نیست . الهه خانم همون روز چک مهریه را داد به من منم یک مقدار شو به حساب بیمارستان واریز کردم برای بستری و انژیو و بقیه را هم برای عمل واریز می کنم نترس کم نمیاری ؟ تشکر کردم .
-نگران نباش من میرم به پدرت سر میزنم بهشون میگم که روبیک بیماره و نمی تونی ترکش کنی تا شاید کمی از ناراحیتشون کم بشه
-مگه چیزی گفتن ؟؟
-لیلا خانم بعدازظهری میگفت لعیا به فکر نیست نمی دونه بابا مریضه . یک سر نمیزنه شروع به گریه کردم دکتر نزدیکتر شد .
-اگر اجازه میدادی بهشون بگم که توچه فداکاری بزرگی کردی این حرف رو نمی زدند
-نه نمی خوام خانواده ام احساس عذاب وجدان داشته باشند . بزار منو کم عاطفه بدونند اگر بفهمند . خیلی غصه می خورند راضی نیستم .
در سالن باز شد پیام گفت :ببخشید خانم امین روبیک داره نعره می زنه و حرفهای نا مربوط .خواهش می کنم .
صداش می امد داشت راجع به من و دکتر چیزهایی می گفت لبم را به دندان گزیدم . دکتر مستقیم نگاهم کرد . چیزی نگفتم . به سمت اتاق روبیک راه افتادم . پیام همان جا ایستاده بود و با دکتر صحبت می کرد . رفتم آشپزخانه سینی صبحانه را برداشتم و وارد اتاق روبیک شدم در را بستم و چادرم را در آوردم . موها مو از شب بافته بودم و به سمت بالا دو تا کرده بودم . در سکوت روی مبل نشستم .
روبیک منو دید ساکت شد . بعد گفت :بیا اینجا منظورش جلوی روش بود . نزدیکش شدم با اخرین توانش کشیده محکمی توی صورتم زد . برق از چشمهام پرید . ولی دم نزدم . اشک هام خود به خود روان شد . چادرم را سرم کردم
-کجا ؟
در اتاق را باز کردم و پیام را صدا کردم با چادر اشک هام رو پاک کردم و گفتم :لطفاً روبیک را بنشونید . او متوجه همه چی بود .
پسر بسیار با هوشی بود با سری افتاده وارد اتاق شد و روبیک را بلند کرد و نشاند . پشتش را بالشت گذاشت و کمی جلو آوردش بعد در سکوت بیرون رفت .
سینی صبحانه رو بردم کنار روبیک نشستم با یک دستش دست منو گرفت و دست دیگرش سینی صبحانه را به کنج اتاق پرتاب کرد خواستم بلند شم اما نگذاشت کم کم زور او به من می چربید . بعد منو بغل کرد سرم را روی سینه اش گذاشت و من گریستم . او موهایم را نوازش می کرد و گاه می بوسید . خیسی اشک را روی سرم حس می کردم . روبیک هم خودش را اذیت می کرد هم اطرافیانش را ولی به قول دکتر شاید علتش همون مریضی و بی تابی و بی تحملی بود . خودم را از بغلش بیرون کشیدم و گفتم :ببین با خودت چی می کنی ؟
-تقصیر توئه
-من چه کار کردم . دکتر جای پدر منه . داشتم ازش حال پدرم را می پرسیدم . اون عمل کرده . دوباره هم باید عمل بشه تو که نمی گذاری برم ببینمش . خوب باید حالش رو بپرسم یا نه ؟
-نمی خوام بدونی . وقتی می فهمی با من بد اخلاق می شی
-اصلا ربطی نداره . فوقش بد اخلاق شدم . خوب از بیماری پدرم ناراحتم
-پدرا ارزش شو ندارند
-پدر من داره . این حرفو نزن
-دست خودم نیست . فکر می کنم چون مریضم از من خوشت نمیاد . می خوای فرار کنی . برای همین از مردای اطرافم متنفر می شم . وقتی با تو حرف میزنند جلوی روت می ایستند احساس کمبود می کنم از اینکه اینجا افتادم
-من به هیچ مردی فکر نمی کنم الا پدرم
-من چی ؟
-و تو . خوشحال شد من هم اشکام رو پاک کردم و اشکای روبیک رو هم که سرگردان روی گونه اش مونده بودند و نمی دونستند کجا برند با سر انگشتم گرفتم
-برم صبحانه بیارم ؟
-نمی خورم
-روبیک اذیت نکن . باید بخوری ؟ بیارم ؟
سرش را تکان داد بلند شدم چادرم را سرم کردم و سینی صبحانه را برداشتم
-ولش کن . خدمت کار رو بگو بیاد اینجا رو تمیز کنه
-باشه . رفتم آشپزخانه هم صبحانه آوردم هم تمیز کردن اتاق رو درخواست کردم .کنار روبیک نشستم صبحانه را کم کم دهانش گذاشتم و او هم مثل سحر شده ها نگاهم می کرد و می خورد .
یاد یک شعری افتادم

ما که در کنج قفس با حسرت گل ساختیم
گر خزانی امد امد گر بهاری رفت رفت

-یعنی چی ؟
-هیچی . منظوری نداشتم همین طوری یادم امد خواندم
لیوان اب میوه را دستش دادم تا بخوره . نصفش را خورد و گرفت جلوی دهان من
-تو بخور من بعدا می خورم
-نه باید بخوری . کمی خوردم . گفتم :نمی تونم عادت ندارم صبح آبمیوه بخورم .
بقیه اش را خورد بهش لقمه کره و عسل دادم بار اول همه رو خورد بار دوم لقمه رو از دستم گرفت و به دهانم گذاشت خوردم ولی انگار میانه گلویم باد می کرد تلنبار می شد پایین نمی رفت . یک دفعه به سرفه افتادم انقدر سرفه کردم که داشتم خفه می شدم بلند شدم و خودمو سریع به حمام رسوندم . هر چی خورده بودم را بالا آوردم . صورتم را تمیز کردم و خارج شدم .
روبیک نگران گفت :چی شد ؟
-هیچی . گفتم که عادت به اب میوه ندارم
-نه خیر این قدر چیزی نخوردی که معده ات ضعیف شده . از این به بعد باید بخوری تا جون بگیری بعد بازوها مو گرفت و گفت :ببین گوشت هات شل شده خیلی لاغر شدی چی دوست داری بخوری بگو برات آماده کنند
-همه چی هست می خورم تو نگران نباش
-می خوای نگران نباشم غذا بخور
-باشه
صبحانه را جمع کردم و خدمتکاری امد و اتاق را تمیز کرد منم نشستم و نگاه کردم . وقتی که او رفت
-برو لباست رو عوض کن .
-باشه .
رفتم حمام یک دوش گرفتم تا حالم جا بیاد بعد توی چمدون رو نگاه کردم چند تا تاپ رکابی و بی استین بود می دونستم سفارشات روبیک به مادر شه . خونه خودمون هم جلوی مادر و خواهرم روم نمی شد این طوری لباس بپوشم حالا چطور می پوشیدم ؟ اگر با لباس دیروز می رفتم روبیک غر می زد و عصبانی می شد تازه آرومش کرده بودم . چاره نداشتم یک تاپ ابی نخی انتخاب کردم که یقه اش گر باز بود و رکابش روی شانه می افتاد . یک دامن لی کوتاه هم برداشتم و پوشیدم . از خودم خجالت می کشیدم . مو هام پشت سرم با یک کریپس بزرگ بستم و مثل ابشار از میان کریپس رهاش کردم . جلوی موها مو کج کردم و یک گیره نقره ای پر نگین بهش زدم . که البته اینها همه داخل چمدان جادویی بود . هر کاری کردم نتونستم بدون جوراب خارج شوم . توی چمدون را گشتم یک جوراب شلواری مشکی اما نازک پیدا کردم و پوشیدم بعد از حمام خارج شدم . روبیک با دیدنم سوت بلندی کشید
-چی شده . باور کن امروز راه می افتم با خوشحالی گفتم
-چطور مگه . پاهات حرکت کردند .
-با دیدن تو اره .
فهمیدم قصد شوخی داره . سرتا پا مو نگاه کرد
-اه .اون چیه ؟ منظورش جوراب شلواری بود
-این
-اره درش بیار
-متاسفم . هر چند که خیلی حجاب نیست ولی بهتر از لخت بودنه
-اونو من باید تشخیص بدم
-نخیر . شروع به اصرار کرد
-اگر اصرار کنی با دامن درش میارم
ذوق زده خندید تازه فهمیدم بد حرفی زدم
-منظورم اینکه دامن رو هم در میارم و شلوار می پوشم
-بی خود لازم نکرده . بیا حالا یک طور تحملش می کنم
-کجا بیام
-اینجا . اشاره به روی تخت کرد
-نه این تابلو . دور نماست . نزدیک نما نداره
-برای ما داره بیا
-نه روبیک . بزار امروز دعوا نکنیم
-خوب حالا کجا می شینی . رفتم روی مبل نشستم یک کتاب برداشتم و شروع به خواندن کردم .
-روبیک فهمیدی چی خواندم .
-هان . چی گفتی ؟
کتاب رو بستم و گفتم :اگر همین طور محو حرفهای دکتر شده بودی تا حالا حالت خوب شده بود
-اگر تو دکترم بودی گوش میکردم . بعد التماس امیز گفت :مرگ روبیک بیا اینجا دارم جون میدم
-نه نمی دی . نترس . روبیک بگم یک ویلچر بیارن بشینی توش بریم یک دور بزنیم
-کجا ؟
-حیاط . سالن . هر جا تونستیم
-نه من نمی تونم
-می تونی ببین الان هم تو نشستی
-دکتر موافقت نمی کنه
-اون با من . به صورت روبیک نگاه کردم فهمیدم حرف بدی زدم گفتم :ببخشید اون با تو
-وقتی در دسترس نیستی شیطون میشی
-اینه
-تلفنو بده با ذوق تلفن را برداشتم و رفتم بدم دستش مچ دستم رو به جای تلفن گرفت و گفت :حالا فرار می کنی ؟
-غلط کردم
-اهان این درسته
-نه منظورم این بود که غلط کردم اومدم جلو تلفن رو بدم
خندید با زور مچم رو از دستش بیرون کشیدم
-کی میشه من بتونم راه برم ؟
-هر وقت به حرف دکتر گوش کنی و بری فیزیوتراپی .
چیزی نگفت . سرش را تکان داد و اون روز سعی کردم دیگه موردی برای ناراحتی روبیک پیش نیاد . فردا که دکتر امد فهمیدم پدرم رو ان روز عمل می کنند . دکتر با ویلچر موافقت کرد ولی همزمان با ورزش های دست و پا و فیزیوتراپی
روبیک هم قبول کرد . چند روزی از عمل پدرم گذشته بود ولی هر بار که می خواستم نوعی حرف را به او بکشونم تا به دیدنش برم روبیک حرف رو عوض می کرد و نشان میداد موافق نیست و نباید راجع به ان بحث کنم .پیام روبیک را به اتاق ورزش می برد البته این اسمی بود که من و پیام روش گذاشته بودیم . در انجا ورزش ها و نرمش های مختلف بدن سازی را انجام میدادن یعنی اصلش ما براش انجام میدادیم جرات حرف زدن نداشتم . ولی همکاری بی حرف هم نمی شد . اگر احیانا می خندیدیم یا کمی بیش از معمول در ذهن روبیک حرف میزدم ان روز تا شب دعوا داشتیم و می گفت که دیگه برای ورزش نمیره . وقتی این رو می گفت جواب شو نمی دادم چون میدونستم اگر اصرار کنم میگه برای اینکه من برم اونجا پیام هم باشه اصرار می کنی . سکوت می کردم تا عصبانیتش بخوابه . کم کم رگ خوابش دستم اومده بود و تحملش اسان که نه ولی بهتر شده بود .
همچنان شبها تختم را به دور از او می گذاشتم و یکی از مهمترین دلایل عصبانیت هایش همین بود که به زبان نمی اورد ولی در عمل نشان میداد . یک روز بعدازظهر روبیک روی تخت نشسته بود و من کنارش بودم داشتیم با هم کتاب شعری را می خواندیم در اتاق رو زدند .و رویا داخل اتاق اومد از وقتی روبیک را از اتاق بیرون می بردیم الهه خانم و رویا کمتر به اتاقش می امدند و سعی می کردند اونو تو اتاق ورزش یا راهرو و گاهی سالن ببینند تعجب کردم از دیدن رویا چون تازه از هم جدا شده بودیم . باخنده سلام کردم می خواستم بلند شم .
-بشین منم میام اونجا .
روبیک خندید و گفت:محفل خا کیه . همه دور هم می شینیم .
وقتی رویا نشست یک وسیله دستش دیدم شبیه ریش تراش روبیک .
-این چیه ؟
-اپی لیدی ؟
-بعد یعنی چی ؟
روبیک و رویا خندیدن .
-بیا نشونت بدم . بعد امد طرف صورتم فهمیدم یه جور موکن باید باشه خودم را جمع کردم .
-نه نمیخوام ببینم . فهمیدم.
-نه باید نشونت بده بعد دو تا دستای منو گرفت و رویا در حالی که می خندید اون دستگاه رو می کشید توی صورتم دردم می امد دست و پا می زدم . رویا نشست روی پام تا تکون نخورم بعد تمام صورتم رو از موهای زائد به قول خودش پاک کرد . پشتم لبم رو هم کشید . روبیک بهش کمک می کرد هی می گفت :اینجا . اینجا مو دوباره بکش .
بعد به قول خودشون تمام شد .
رویا گفت :چقدر رنگت روشن شد .
-حتما روح شدم . من که سفید بودم .
-نه خیلی سفید تر شدی . مثل این میمونه که توی صورتت مهتابی روشن کردند .
روبیک نگاهم کرد و گفت :تا حالا مهتابی خاموش بود بعد به رویا گفت :اونایی که گفتم اوردی ؟
-اره . بعد از توی جیب لباسش یک قیچی کوچک و یک مو چین در اورد .
شروع به داد و فریاد کردم .مچ دستانم هم چنان دست روبیک بود و رویا روی پاهام هر دو می خندیدند . شروع به التماس کردم .
-رویا خواهش می کنم اگر بابا و مامانم منو ببینند توی خونه راهم نمیدن .
روبیک گفت :اصلا خونتون نرو چطوره ؟ دیگه فرصت بیرون گردنت رو ندارن .
-مگه میشه . رویا نکن . و سعی کردم صورتم را پایین بیارم . تا رویا نتونه دست به ابرو هام بزنه . همه مون از این تقلا خسته شده بودیم و من بیشتر . فریاد زدم رویا خواهش می کنم .
در اتاق زدند .هر سه سکوت کردیم .
رویا گفت :بله .
صدای پیام بود کمی لای در را باز کرد که صدای روبیک بلند شد . تو نیا ؟
-نمیام . می خواستم ببینم اتفاقی افتاده ؟
روبیک با حالتی عصبی گفت :نه خیر . رویا داره با لعیا شوخی می کنه در حالی که در را می بست گفت :ببخشید ...
بعد روبیک عصبانی توی صورتم نگاه کرد و گفت :ببین چی کار می کنی ؟
-من . تقصیر منه ؟
-اره اگر میومد تو و تورو میدید چی ؟
-خوب ولم کن جیغ نزنم .
رویا گفت :یک بار روبیک خواد ببینه تو چه شکلی می شی ؟
-رویا تو چرا گوش می کنی ؟ .
-چه کار کنم داداشم خواهش کرده دو سه روزه داره اصرار می کنه ..
-تو گوش نکن .
-نمی تونم ؟
-باشه پس من چی ؟ من دوستت نیستم ؟
-هستی .اما چند تا مو که چیزی نمیشه تازه دیدی چقدر عوض شدی دفعه بعد خودت میای سراغم وسایلم رو قرض می کنی ..
-به همین خیال باش ..
-زود باش رویا خسته شدم . رویا امد جلو جیغ زدم . رویا و روبیک یک دستش رو دور بدنم حلقه کرد و دوتا دستام رو گرفت و منو به خودش چسبوند و با دست دیگرش دهانم را گرفت هی اشاره کردم ..
-خفه شد دستت رو بردار .
دستش را برداشت .
-رویا دست به خط ابرو هام نزن تو رو خدا لیلا نامزد هم داره دست به ابروهاش نزده من بزنم چی می گن ؟
-نه فقط قیچی می کنم و این اضافه ها رو برمی دارم .
-باشه قول دادی ها ؟
-قول .
به روبیک گفتم :ولم کن تو هم از موقعیت سو استفاده می کنی .
خندید گفت :قول بده در نمی ری .؟
-قول .
دستم را ول کرد و فقط یک دستم را در دستش گرفت . خودم را سپردم دست رویا در حالی که درون دلم به قول مادرم مثل سیر و سرکه می جوشید و ناراحت بودم .موها مو پشت سرم دم اسبی بسته بودم روبیک از پشت موها مو باز کرد .
-نکن ..
-حرف نزن . ساکت .
بعد از پشت شروع به نوازش مو هام کرد . بعد سرش را می برد وسط مو هام و بو می کشید . مورمورم می شد از یک طرف درد ابروهای کنده شدم توسط رویا از یک طرف هم کارهای روبیک ..
-روبیک خواهش می کنم ..
-مگه چیکار می کنم ؟
خجالت کشیدم . به صورت رویا نگاه کنم . شاید نفهمیده باشه دیدم رویا ریز می خنده ..
-از خواهرت خجالت بکش .
رویا با خنده گفت :فکر کنید من نیستم راحت باشید .
-باشه رویا خانم به هم می رسیم نوبت تو هم میشه .
-باشه اون موقع تلافی کن و خندید.
-پام درد گرفت از روی پاهام بلند شو . بلند شد خودم را از دست روبیک خلاص کردم و به دیوار تکیه دادم .کار رویا که تمام شد .
روبیک گفت :یک کم هم آرایش کن ؟
-روبیک بس کن توی این خونه مرد نامحرمه . یکی همین پشت در روزی چند بار منو می بینه . آرایش معنی نداره .
-نمیخوای بری بیرون که همین جا پیش من .
رویا یک کیف کوچک از جیب دیگرش بیرون اورد .
-مجهز امدی ؟
-چه جورم . واسه دل اقا داداشم .
-بله دیگه گور پدر غریبه ها .
--چرا غریبه تو از منی . دوباره منو بغل کرد .
-روبیک نکن . خیلی لوس شدی .
-خودمون هستیم که مجبوری یک ذره بهت اظهار محبت کنم تا خواستم جواب بدم .
-خداییش محشر شدی دیگه نمیخوام جلو چشم این پیام باشی امروز دو سه بار دیدم داشت یواشکی تو صورتت نگاه می کرد .
-خیالات .
-نه خیر واقعیت ؟
-لعیا پشتت رو بکن به روبیک تا اخر آرایشت ببینت.
-مگه طاقت میاره .
-میارم بیا... پشتت رو بکن به من با انگشت تهدید ش کردم ریسه رفت از خنده .
رویا گفت :چی شد ؟
-هیچی اونی که باید فهمید . بعد رویا اول یک کم ریمل زد پون معتقد بود ریمل لازم ندارم .
روبیک گفت :بزن ..
زد بعد یک خط چشم کشید سایه زد صورتم را کرم پودر زد و در اخر هم یک روژگونه .یعنی یک آرایش کامل .
-خوب تمام شد محشر شدی بری تو خیابون می دزد نت ..
روبیک بی تابانه برم گرداند سمت خودش و محو تماشای من شد و گفت :چی شده . الان من می میرم . رویا تو روت رو بکن اون طرف
من از تخت پریدم پایین چون روبیک دستم را ول کرده بود .
-فرار نکن بیا اینجا ..
-اصلا مگه از جونم سیر شدم .
-کاری ندارم .می خوام نگاهت کنم .
-این تابلو دور نماست از نزدیک بی نماست . لطفاً از دور تماشا کنید .
روبیک ناامیدانه به پشتی تکیه کرد و گفت:جون روبیک بیا اینجا از نزدیک ببینمت .
رویا بلند شد گفت :دیگه باقیش با خودتون .
-شما چیزی باقی گذاشتی ؟
-برو خودتو ببین .
رفتم جلوی ایینه انگار یکی دیگه بود داشت منو از پشت اون پلک های بلند کبود و ابروهای کمونی و لبهای سرخ نگاه می کرد چند لحظه فقط خودمو نگاه کردم .
-کسی دیگر نیست خود تی باور کن .
برگشتم روبیک با گردن کج نگاهم می کرد .رویا رفت به سمت در روبیک گفت :رویا نامرد نباش لعیا را بیار پیش من .
-این دیگه تو برنامه مون نبود . ببخشید .
-اونی که گفتم مامان بخره . خرید ؟
-می رم بپرسم . بعد از در بیرون رفت . روبیک هر چه التماس کرد نزدیکش نرفتم .
-بابا من همون روبیک هر روزم ؟
-ولی من دیگه لعیا نیستم .
به حالت قهر گفت :باشه به هم می رسیم .
سرش را به عقب داد و چشماش رو بست .رویا در را باز کرد اومد تو یک متر از جا پریدم .
-نترس . منم بعد پیش روبیک رفت جعبه ای را به دستش داد گفت :مامان داد .
روبیک تشکر کرد . رویا ایستاده بود .روبیک گفت :خوب خداحافظ .
-ببین چه پرو کارش که تموم شد منو بیرون می کنه ؟
-ببخشید با ادب پرو بیرون . با پرو رویی نرو .
رویا دلخور شد گفتم :دیدی ؟ منو به کی فروختی ؟
-دستم بشکنه .اشتباه کردم دیگه این کارو نمی کنم بعد خندید تا نشان بده که ناراحت نیست و رفت .
روبیک در جعبه رو باز کرد و گفت :این مال توئه . و نشانم داد یک سری جواهری درخشان درون جعبه خودنمایی می کرد .
-مال منه ؟
-اره برای قسمتی از زحماتی که کشیدی . بیا می خوام خودم گردن و گوش ات بندازم .
-نمی خوام .لازم ندارم . دستت درد نکنه .
عصبانی شد و گفت :می گم بیا .
-نه غیر ممکنه .
-اگر نیای از فردا دیگه ورزش و نرمش تعطیله . خود دانی ؟
می دانست چقدر دلم می خواست زودتر سلامتیش رو به دست بیاره . البته او نمی دونست از چه جهت دلم می خواد او زودتر بهبود پیدا کنه او فکر می کرد فقط سلامتی او برام مهمه ..
-میری بی خود نگو ؟
-باشه فردا ببین میرم یا نه .
-تو بد جنسی میکنی .
-قول میدم .
-قول در مورد چی . چون تا اون موقع صد دفعه کلک زده بود .
-هر چی تو بخوای البته معقول ؟
-نزدیک من نمیشی . دستم به من نمی زنی .
-دیوونه . تو محرم منی .
-باشم قول بده ؟
-نمی تونم دست نزنم .
-منم نمیام .
-اخه چطور دست بهت نزنم . بعد گوشواره گوشت کنم .خندیدم .
-قول میدم . همون حریم سابق رو حفظ کنم . قسم میخورم . مهربونی بیشتر نمی کنم .بیا دیگه لعنتی . داشت عصبی می شد .
قول میدم . می دونستم داره دروغ میگه با ترس و لرز نزدیکش شدم تا دستش به من رسید . مچ دستم را گرفت وبه سمت خودش کشید . لبه تخت نشستم دوباره سرویس را نشانم داد واقعاً زیبا بود . گوشواره آویزی بلندی داشت . گردن بندی که شامل چند زنجیر رنگی در هم بود و از انتها مثل آویز بسته شده بود . یک دست بند به همان شکل . گوشم را به سمت روبیک گرفتم .
اون لاله گوشم را لمس کرد و گفت :چه گوشهای کوچکی داری ؟
-خوب به گوشم کن . خندید و گوشواره رو گوشم کرد بعد گوش دیگر را به سمتش گرفتم . گوشواره را به گوشم انداخت . سرم را تکان دادم . گوشواره به رقص درآمدند .
-خود تم اتیش پاره ای . خندیدم گردن بند را به سمتم گرفت تا گردنم را خم کنم .
-روبیک بده به خودم بندازم . دستش را عقب کشید با ترس و لرز بهش نزدیک شدم سرم را روی گودی شانه اش جای کرد بعد موهایم را که خودش افشان کرده بود کنار زد . و قفل گردنبند را بست . و همان طور دستش را دور بدنم گره زد و منو به سمت خودش کشید .
-تو قول دادی .؟
-مواظبم . بیشتر از همیشه نمیشه نترس . ولی می ترسیدم همیشه اظهار محبت روبیک در حد بغل کردن و نوازش مو هام بود ولی الان به نظرم وضعیت خطرناک بود .قبلا تا این حد اعتراض نمی کردم چون چاره ای نداشتم باید تا حدی باهاش راه می اومدم و گرنه لج می کرد و خدا می دونه چه می کرد. اظهار محبت هاش داشت عمیق میشد خودم را از چنگش به سختی بیرون کشیدم کم کم عضلاتش قدرت مردانه اش را به دست میاورد و من هر بار کند تر می تونستم از دستش فرار کنم . سرخ شده بود . بلند شدم موها مو بستم
-اول پیام رو صدا بزن بعد خودت برو تو حمام .
-اون تو حمّام کار داره نمیشه . صورتم را می پوشونم .
--فقط مواظب باش .
چادرم را سرم کردم و صورتم را کیپ گرفتم و در را باز کردم و پیام را صدا کردم کناری ایستادم . روبیک گفت :برون بیرون . رفتم بیرون توی روشویی پذیرایی صورتم را با مایع صابون شستم ولی ابرو هام رو دیگه نمی تونستم کاری کنم . تصمیم داشتم همین یکی دو روزه روبیک رو مجبور کنم اجازه بده برم خونه حالا با این ابرو ها خونه هم نمی تونستم برم . البته زیاد بر نداشته بود فقط وسط ابرو هام بود کمی هم زیر ان رو تمیز کرده بود ولی همین هم توی صورتم داد می زد
نیم ساعت گذشته بود که پیام امد بیرون . سرش پایین بود ولی انگار خشمگین بود . خواستم برم تو اتاق که با خشونت از سر راهم کنار رفت .چرا از دست من عصبانیه ؟ وارد اتاق شدم و در را بستم . روبیک به حالت خوابیده بود نگاهم کرد و خندید .
-دیوونه .
-چه جورم . پتوش عوض شده بود گاهی این طوری می شد . فهمیدم چرا پیام عصبانی بود . تلفن زنگ زد خیلی وقت بود که تلفن هیچ زندگی نمی زد . گوشی را برداشتم دادم به روبیک گفت :بله کارشون داشتید . ... نمی شه به من بگید . باشه گوشی ...
بعد به من اشاره کرد و گفتم :بله . لیلا بود .
-اگر هنوز پدر و مادرت رو فراموش نکردی بیا یک سر بهشون بزن بابا نگرانته . بعد گوشی را قطع کرد . چشمه اشکم خود به خود بنا به جوشیدن گذاشت . دلم برای انها پر می زد اما انها چه فکر می کردند چرا لیلا اینقدر عصبانی بود .
-چی گفت ؟ چرا گریه می کنی ؟
-من می خوام برم خونمون .
-باز شروع نکن .
-من می خوام برم خونه مون قبول کن و گرنه بدون رضایت میرم .
-نمی تونی ؟
-می رم از الهه خانم اجازه می گیرم .
-اختیارت دست منه نه دست اون ؟
بلند شدم چادرم را سرم کردم و بیرون رفتم .
-اون بهت اجازه نمیده . ولی گوش نکردم رفتم بیرون .
الهه خانم تو تراس نشسته بود . سلام کردم با لبخند جوابم را داد .
-جریان تلفن و در خواستم را بهش گفتم .
-روبیک خودش می دونه باید اونو راضی کنی . دیگه دست من نیست .
-اون رضایت نمیده .
-متاسفم اگر راضی شد راننده وماشین هست ولی در غیر این صورت من کاری نمی تونم بکنم می دونم حقته.اما روبیک رو هم درک کن .
سر به زیر به اتاق روبیک برگشتم چادرم را انداختم گوشه تختش .زانو زدم . دستش را به دستم گرفتم و گفتم :روبیک خواهش می کنم اجازه بده .
-اصلا التماس نکن . غیر ممکنه .
-بابام حتما مریضه . و گرنه لیلا زنگ نمی زد .
-لیلا بی خودی بزرگش می کنه اون فقط می خواد تورو از اینجا بیرون بکشه .
-اشتباه می کنی روبیک . دستش را بوسیدم .
-ببین وقتی مربوط به خانواده ات میشه چه مهربون میشی .حالا تو مواقع دیگه هزار بار التماس کنم تا یکه گوشه چشمی نشون ما بدی
-خیلی بی انصافی .
یک دفعه گفت :به یک شرطه ؟
-چی ؟
-اول قبول کن .
-شاید نامعقول باشه .
-نیست من دارم از خودگذشتگی می کنم .
-خوب بگو ؟
-از امشب تختت رو کنار تخت من می ذاری . نمی ری اون سر دنیا .
بلند شدم و دستش را رها کردم و روی مبل نشستم .
-ارزش شو نداشت ؟
-روبیک اینو قبول نمی کنم .
-هر طور راحتی .دیگر اصرار نکن .کمی گذشت حرفای لیلا توی گوشم پیچید .
-باشه قبول . حالا حاضر شم ؟
-قول دادی ها ؟
-باشه .
-پس حاضر شو با کاظم اقا برو یک ساعت بمان با کاظم اقا برگرد .
-یک ساعت کمه من امشب می مونم .
-غیر ممکنه .فقط یک ساعت .
-روبیک کمه . قول میدم صبح زودتر برگردم .
-حرفش رو نزن .
-اصلا نمی رم . از این به بعد هر کاری داشتی به پیام بگو ؟
با شتاب نشست تا حالا خودش ننشسته بود این حسادت چه کارها که نمی کنه .
-یک بار دیگه بگو ؟
-چیزی نگفتم اگر کاری داشتی به آقای نوروزی بگو ؟
-فکر کردی من احمقم .پس اینقدر با هم خودمو نی شدی که پیام صداش می کنی ؟
-نه به جان پدرم . من فقط آقای نوروزی صداش می کنم
-پس چه جوری اینقدر اسمش مهربون تو دهانت می چرخه ؟
-اشتباه نکن . فریاد زد .
-من اشتباه نمی کنم انگار تازه متوجه شدم که خودش نشسته بلند شدم و رفتم کنارش گفتم :روبیک تو خودت نشستی
-حرفو عوض نکن .
-واقعاً می گم خودت رو ببین انگار که با خودش حرف میزنه گفت .
-نمی فهمی نه حتما خوب می فهمی کی با هم خودمو نی شدید .
دستم را گرفت کشید صورتم را مقابل صورتش گرفت .
-خواهش می کنم فریاد نزن کی ؟ چی ؟
-چه وقت هایی می ری باهاش حرف می زنی ؟
-هیچ وقت .من که همش جلوی چشمانم .
-نمی دونی تو مردا رو نمیشناسی . دکتر با همون چشای حریصش چطوری سرتا پات رو نگاه می کنه . اه حسرت می کشه . و این پسره میگم بیرونش کنند من دیگه دستم را روی دهانش گذاشتم .
-خواهش می کنم داد نزن . هر کاری دوست داری بکن ولی فریاد نزن .
-جان خودت .جون پدرم روز اولی که دکتر گفت :اسمش پیام نوروزی هست از آهنگ اسمش یه جور ایی خوشم اومد و یک دفعه از دهنم بیرون پرید . انقدر با التماس و زاری گفتم که دلش سوخت به شدت بغلم کرد .
منم برای این که فریاد نزنه حرفی نمیزنم اون دقیقا می دونست کی این کارها رو بکنه تا من کمتر مقاومت کنم . صورتم را غرق بوسه کرد از وقتی که رویا اومده بود و اون بلا را به سر صورتم اورده بود .روبیک در تب و تاب این کار بود من می دونستم ولی جرات شو نداشت . اما حالا با این کاراش خودشو به ارزو اش رسوند و من ..
-بسه دستم رو روی لبش گذاشتم .
-خوب از موقعیت سوءاستفاده می کنی ؟
چشماشو خمار کرد و گفت :تو حرص منو در میاری؟ میخوای ارومم نکنی .؟
-خوب آقای حرص حالا اروم شدید .
-نه هنوز مونده ؟
سعی کرد دستم را کنار بزنه ولی نگذاشتم .
-روبیک برم ؟
-فقط یک ساعت .
-باشه بزار برم حاضر شم ؟
رفتم تو حمام و سریع حاضر شدم مغموم و گرفته گفت :خیلی زودتر از همیشه حاضر شدی خوشحالی که از پیش من میری ؟
-خوشحالم پیش خانوداه ام می رم .
-قولت که یادت نرفته .
-آزارم نده . بزار برم .
-فقط خواستم یادآوری کنم رفتم طرف در اتاق .
-برای خداحافظی منو نمی بوسی ؟
-فعلا بسته . دست و صورتم را نشانش دادم و اشاره ام به لحظاتی قبل بود .
-خودم رو نگفتم . تورو گفتم . می دونم خوشت نمیاد و دوستم نداری ولی اجباری هم شده یکی برای اطمینان بکن .
منظورش بوسه بود خندیدم .
-نخند ان طوری دیگه نمی تونم اجازه بدم بری .
دهنم رو بستم گفتم :ببخشید برم ؟
-برو . ؟ خداحافظ .
در را باز کردم یادم افتاد روبیک به کسی نگفته به من اجازه داده گفتم :با کی برم ؟
-تو برو من از اینجا تماس می گیرم . و تلفن رو برداشت برای اینکه دلش رو بدست بیارم و برم با دست بوسه ای براش فرستادم با دست روی هوا زد مثلا گرفت و مشت کرد گذاشت روی قلبش می خواستم بخندم . جلوی خودمو گرفتم .
پیام پشت در بود نمی دونم صداهای توی اتاق رو شنیده بود یا نه . گفتم :من میرم خونه پدرم . شما برید پیش روبیک
در حالی که با غیظ دندانها شو به هم سایید گفت :اون احمق از خود راضی و دست های مشت کرده اش را کمی بالا اورد با چشم های از تعجب گرد شده نگاهش کردم . رفت توی اتاق شانه بالا انداختم . و رفتم .
کسی توی تراس نبود رفتم توی حیاط کاظم اقا داشت به ماشین دستمال می کشید سلام کردم جوابم را با مهربانی داد و گفت :بالاخره راضی شدند برید خونه .
فقط سرم را تکان دادم . سوار شدم و راه افتادیم . بعد از حدود یک ساعت و نیم به خانه رسیدیم . تشکر کردم پیاده شدم
اقا کاظم گفت :یک ساعت دیگه بیام دنبالتون
-نه اقا کاظم قراره شب بمانم شما بفرمایید صبح اول وقت بیایید
-مطمئنید
-بله شما بفرمائید
-خانم امین من دنبال دردسر نمی گردم شما هم نگردید به من گفتن یک ساعت شما بمونید برتون گردونم .
-اقا کاظم من نمیام شما یک ساعت دیگه بیا اینجا و ایستا . تا صبح من نمیام . خداحافظ
در را باز کردم و آهسته رفتم توی خانه از پنجره داخل اتاق رو نگاه کردم پدر عزیزم روی تشک زیر اپن خوابیده بود از لیلا خبری نبود . پاک صورتم را فراموش کرده بودم . در اتاق را زدم تا یهو وارد نشم . پدرم هول کنه .
مادرم گفت :کیه که تو حیاط امده یعنی در باز مونده ؟
در را باز کردم با لبخند سلام کردم . مادرم با دهان باز نگاهم می کرد و پدر می خندید و گریه می کرد . رفتم جلو بغلش کردم و بوسیدمش او هم پیشانی منو بوسید . بعد بلند شدم و مادرم را بغل کردم و بوسیدمش . ولی او مثل ادم های گیج منو نگاه می کرد .
-چیه مامان .منو نمی شناسی ؟
-نه والله . این چه صورتیه . واسه خودت درست کردی فکر نکردی ما ابرو داریم رفتی اونجا پاک همه چی رو فراموش کردی ؟
خجالت کشیدم . نمی تونستم چیزی بگم .لیلا انگار حمام بود . سرخ و سفید با موهای خیسی که تازه پوشیده بود از در اتاق بیرون پرید ولی اونم با دیدنم شوکه شد و ایستاد بعد گفت
-معلومه چرا نمیای خونه اونجا انقدر خوش می گذرونی که یادت رفته از کجا هستی به کجا باید برگردی ؟ خوب خودتو گم کردی
یعنی این واقعاً لیلا بود ؟ یادش رفته بود من واسه چی و برای کی رفتم سرکار . اون فقط فریاد می زد
-دکتر راد یک غریبه بود هر روز اونجا بود بعد تو که دخترشی برات متاسفم . بعد رفت توی اتاق و در را بست .به پدرم نگاه کردم آهسته اشک می ریخت . اون منو میفهمید . همین برام کافی بود . منو در بغل گرفت موها مو نوازش کرد چقدر دلم برای آغوش پر محبت تنگ شده بود من این رنگی بودم من هم رنگ جماعت روبیک نبودم ولی چاره ای نداشتم . شاید ساعتی شد که من گریستم بعد از مدت ها یک خواب راحت و نرم کنار بستر پدر را تجربه کردم نمی دونم ساعت چند بود پدرم بیدارم کرد و گفت
-بابا نمازت قضا نشه بلند شو .
بلند شدم چادر و مقنعه ام را درآوردم . وضو گرفتم و مشغول نماز شدم . تلفن زنگ زد کسی با فریاد از پشت سیم چیزی گفت و لیلا با خشونت جواب داد و تلفن را قطع کرد . نفهمیدم چی می گفت چون تلفن در اتاق دیگر بود
دوباره تلفن زنگ زد . لیلا تلفن را برداشت نمازم را سلام دادم با دقت گوش کردم لیلا می گفت به من اصلا مربوط نیست من صداش نمی کنم .کمی سکوت .و بعد لیلا با فریاد گفت :شما به چه حقی سر من داد می زندی .
گوشی را سر جاش گذاشت . فهمیدم که حتما روبیک بود .تلفن دوباره زنگ زد در آرامش بلند شدم .این بار لیلا مادرم را صدا کرد
مادرم گفت :کیه ؟ کی رو کار داره ؟
-نمی دونم نمی خواست اسم منو صدا کنه . مادرم رفت و گوشی را برداشت . لیلا به آهستگی چیزی به مادر گفت صدای مادرم ارام و شمرده بود . بله بفرمایید .نخیر اقا همسر شما اینجا نیستند . تنم لرزید اون داشت همه چیز رو خراب می کرد . صدای مادرم بود شما آقای بله کی ؟ خوب و سکوت پشت تلفن معلوم بود داره با دقت گوش می کنه یک دفعه لیلا فریاد زد :
-لعیا بدو مامان حالش بهم خورد .د
دویدم گوشی از دست مادرم افتاده بود . لیلا توی سرش می زد .
پدر با اضطراب می پرسید :چی شده ؟
گوشی را برداشتم و گفتم :بله ؟
صدای روبیک بود گفتم :اگه سر پدر و مادرم بلایی بیاد روبیک دیگه تا پایان عمرت منو نمی بینی و گوشی را گذاشتم
لیلا با یک لیوان اب قند اومد به زور به خورد مادرم دادیم .شانه هاش را مالیدیم تا کمی به حال امد . گفت :دختر تو چی کار کردی این هم خواستگار های خوب داشتی رد کردی رفتی شدی زن این ادم دیوونه و فلج شروع به گریه کردم پدرم با اخرین توانش گفت :
-به اون بچه هیچی نگید من می دونستم اون مجبور بود
مادرم توی صورتش می زد و گریه می کرد بلند شدم در اتاق رو بستم . لیلا مبهوت به دیوار تکیه داده بود . آهسته طوری که پدر متوجه نشود جریان پول عمل و نیاز بابا و اجبار خودم و پیشنهاد دکتر را گفتم
لیلا می گریست و مادرم زجه می زد ولی ارام و بی صدا و من اخرین قطرات اشکم را می خشکاندم تا باعث غصه بیشتر انها نشوم .
لیلا پرید و منو بغل کرد و گفت :ما فکر می کردیم بالاخره توی دنیا به این بزرگی یکی پیدا شده که بخاطر خدا کاری کنه .نمی دونستم خواهر بدبختم چه خفت و خواری هایی رو باید تحمل کنه تا ما بتو نیم زنده بمونیم و زندگی کنیم
-یواش ابجی جون یواش بابا نفهمه بابا نمی دونه به خاطر پول عملش صیغه روبیک شدم او فکر می کنه به خاطر اینکه توی اون خونه کنار روبیک به گناه نیفتم .
لیلا دوباره سر روی شونه ام گذاشت و غریبانه گریه کرد .
-گریه نکن الان بابا می فهمه
-این پسره بود منظورش تلفن بود . سرم را تکان دادم
-اون که خیلی دیوونه نست یک وقت نکشد ت خفه ات نکنه ؟
-نه این قدر ها هم بد نیست فقط حساسیتش روی منه میگه از پیش چشمش دور نشم . دائم فکر می کنه من با یکی رابطه دارم و دوستم
مادرم گفت -غلط کرده می خواستی بگی وقته خونه بابام بودم به کسی محل نمی ذاشتم حالا که دیگه اسم یه نفر بالا سرمه
-این ها رو می گم ولی نمی فهمه حرف خودش رو می زنه .
لیلا گفت -منو ببخش تو بخاطر ما رفتی و خودت را فدا کردی . و شروع به گریه کرد .
-مگه مردم حالا هم اتفاقی نیفتاده مدت صیغه چهار ماهه تمام که شد من آزادم . و توی دلم گفتم :انشاالله
کمی که گذشت مادرم و لیلا ارام شدند . بلند شدیم و پیش پدرم رفتیم معلوم بود که او هم گریه کرده بود چون چشمانش سرخ بود سعی کردم کمی شوخی و خنده ایجاد کنم تا کمی از ان بار غصه کم بشه . شام را در آرامش خوردیم و رفتیم با لیلا مثل گذشته ها بخوابیم جا انداختیم و کنار هم دراز کشیدیم او می پرسید و من تعریف می کردم گاهی از شدت تعجب دوباره یک جمله را می پرسید و من می خندیدم بعد قصه ابرو برداشتنم رو براش تعریف کردم
-خیلی ظالمند چرا این کارو می کنند ؟
-نمی دونم روبیک مثل یک مال . مثل یک وسیله مخصوص خودش بامن رفتار می کنه و هر کاری دلش بخواد انجام میده این بار هوس کرده بود منو اینطور ببینه . منم که دست و پا بسته و بی توان در مقابل خواسته های اون . تازه من خیلی مقاومت می کنم و گرنه چه ها که نمی کرد .
تلفن زنگ زد فوری برش داشتم تا پدرم اگر خوابه بیدار نشه .
صدای دکتر راد بود گفت :سلام . دختر خوب چکار کردی هر چی تو این مدت ریسیدیم رو پنبه کردی . زحماتت رو به باد دادی
-چی شده ؟
-حال روبیک خراب شده . همه خونه بهم ریخته . اقا کاظم داره میاد دنبالت حاضر باش . مخالفت نکردم . بلند شدم و مشغول حاضر شدن
-چی شده ؟؟
-نشنیدی دکتر گفت حال روبیک خراب شده انقدر به خودش فشار میاره تا غش کنه
-لعیا بیا نرو
-نه نمیشه . من عهد بستم . مهریه گرفتم باید انجام وظیفه کنم اگر روبیک طوریش بشه من خودمو نمی بخشم . همه بیدار شدند و من آماده منتظر اقا کاظم نشستم . بالاخره امد . از همه خداحافظی کردم و در میان گریه انها ترک شان کردم
اقا کاظم برام تعریف کرد که روبیک وقتی دو ساعتی گذشته و تازه فهمیده من نرفتم . آقا کاظم را صدا می کنه و علت را پرسیده و اونم گفته و روبیک سعی می کنه با تلفن منو مجاب کنه به برگشتن بکنه وقتی نمی تونه خونه رومی زاره روی سرش و شروع به فریاد و هوار می کنه و فقط در میان فریاد هاش می گفته . لعیا دیگه بر نمی گرده . انقدر داد می زنه که از هوش میره
-از هوش رفته ؟
-من اینطور شنیدم خودم ندیدم.وقتی دکتر راد را پیدا کردند انگار اونم نبوده و دسترسی بهش نداشتند تا ان موقع این پسره اسمش چیه ؟
-آقای نوروزی
-انگار می گن پزشکه . اونم یک کارایی کرده بعد سرش را تکان داد و گفت :ادم باورش نمیشه دانشجوی پزشکی بیاد و بشه پرستار یک مریض فلج .اونم چه پرستاری
بالاخره به خانه رسیدیم . تمام چراغ ها روشن بود .انگار نه انگار که شب بود . مثل روز روشن بود . وارد سالن شدم در همان موقع پیام از اتاق روبیک خارج شد تا چشمش به افتاد خندید و گفت :اومد .لعیا اومد . بعد انگار تازه فهمید منو به اسم خونده خجالت کشید .
دکتر راد و الهه خانم و رویا از اتاق بیرون امدند
-چی شده ؟
دکتر گفت :برو کار خودته . همه خونه در حال رفت و امد بودند
-باشه فقط غذا و اب میوه براش بدین بیارن
-از وقتی من رفتم چیزی خورده ؟
پیام گفت -نه هیچی .
وارد اتاق شدم و در را بستم و چادرم را درآوردم با صدای بلند گفتم :سلام من امدم .
روبیک در حال خوابیده با چشم های بسته و رنگ صورت زرد یک تکان خفیفی خورد . بعد رفتم توی حمام یک بلوز و دامن نیلی برداشتم و سریع لباسم را عوض کردم یک شال ابی هم سرم کردم . می دونستم روبیک رنگ ابی را خیلی دوست داره و همیشه می گه به تو خیلی میاد . وارد اتاق شدم . آهسته شروع به خواندن شعری کردم می دونستم روبیک خیلی دوستش داره


روز اول پیش خودم گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندان بان خود بودم
ان من دیوانه عامی
در درونم های و هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد .

به روبیک نگاه کردم کمی لای چشمانش را گشود ادامه دادم

در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شب ستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری در بیابانی
می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را

چشم روبیک باز شد و با دستانش در جستجوی چیزی بود . نزدیکش رفتم . کنارش پایین تخت نشستم . دستش را گرفتم و ادامه دادم

شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی ؟
در میان ناله می نالید
دوستش دارم نمی دانی

دستم فشرد . نگاهش را به من دوخت و لبهایش لرزید وقتی بند دیگر را می خواندم با من همراهی می کرد

در سیاهی پیش می امد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه تاریک لذت بود
سرم را روی سینه اش گذاشتم دلم از این همه احساس به درد امد و خواندم

در سیاهی دست های من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش

با دستانش به جستجوی صورتم بود . نگاهش کردم چشم به چشمش دوختم به آهستگی و بی رمقی گفت :اگر توان داشتم نشونت می دادم
-می دونم پس باید خدا رو برای این بی رمقی شکر کنم
خندید ولی کمرنگ . بلند شدم . مضطرب گفت :کجا ؟
-جایی نمی رم .خیالت راحت . می خوام غذا بگیرم . در اتاق رو باز کردم . پیام با سینی پشت در بود . لبخند زد . دکتر و الهه خانم خیره به من بودند . با دستم نشان دادم که اون خوبه فقط کمی صبر کنید . بعد در را بستم . کنار روبیک نشستم .
-بلندشو . یک چیزی بخور . از گرسنگی ضعف کردی .
-نه . و صورتش را قهر الود به سمتی برد . با دستم صورتش را برگردوندم .
-پاشو منم چیزی نخوردم الان ضعف می کنم
-دروغ می گی . تو رفتی خوش بودی . منو فراموش کردی .
-به من می یاد دروغ بگم . پا میشی یا ...
-منو تهدید می کنی ؟
-من کیم شما رو تهدید کنم ؟ غلط بکنم . پاشو . بعد با تلاش بلندش کردم . مانده بودم در عجب چرا با خودش این کارها رو بکنه . . با اخرین توانش بغلم کرد ولی دستهاش ان توان همیشگی را نداشت . سعی کرد منو ببوسه . اما نگذاشتم
-هنوز بد جنسی
-تو هنوز بد خواهی . فکر کردم حالت بد شد یک کم از خواسته هات کم میشه ولی اشتباه کردم
-خوشحال شدی ؟
-ای .. بعد غذا شو کم کم دهنش کردم و خودمم خوردم
یک لیوان اب میوه به زور بهش دادم . برای اینکه حرص منو دربیاره
-خوب شد غذا خوردم انرژی بگیرم امشب پیشم می خوابی یادم رفته بود
برای چند لحظه مبهوت نگاهش کردم گفت :نترس شوخی کردم .ولی ترسیدم پیش خودم گفتم :نکنه لج کنه .من رفتم دیر اومدم این بهترین ..کمی که طول کشید گفت :لعیا شوخی کردم
سرم را تکان دادم . در را باز کردم . از اتاق بیرون امدم .داد زد لعیا کجا ؟؟
-مامانت و دکتر می خوان ببیننت می رم ظرفها رو بگذارم
-من نمی خوام .
دکتر خندید و سرش را تکان داد . و با الهه خانم وارد اتاق شدند . ظرفها را بردم آشپزخانه و شستم . پیام به بهانه خوردن اب اومد توی آشپزخانه و آهسته پرسید :خانواده خوب بودن
-ممنون
-شما چه کار کردین که به این زودی روبیک حالش خوب شد ؟
-هیچی باور کنید هیچی . فقط براش شعر خوندم و حرف زدم .
لبخند مهربانی به من زد که یک دنیا تفاهم و همدردی به من منتقل شد . سرم را پایین انداختم و رفتم پشت در اتاق نشستم .
با صدای بلند گفتم :روبیک من پشت در اتاق نشستم
-بیا تو
-میام ولی نرفتم .
دکتر راد به تنهایی از اتاق بیرون امد . انگار تازه متوجه صورتم و تغییر اتش را دید لبخند زد و برای اولین بار ازم تعریف کرد و گفت
-زیبا بودی . زیباتر هم شدی . روبیک رو هم که دیوونه بود دیوانه تر کردی . حالا می فهمم چرا روبیک حالش خوب شده .
روبیک از تو اتاق گفت :دکتر درویشه ؟؟
-مطمئن باش درویشه .
-نیستم
دکتر زیر لب چیزی گفت که نامفهوم بود . با شال صورتم را بیشتر پوشاندم .از شرم سرم را پایین انداختم . دکتر پرسید پدرتون خوب بودند . تشکر کردم . و مراتب قدردانی خانوادهام را هم گفتم .
-کاری نکرده . بعد کمی از من دور شد و اشاره کرد نزدیکش برم . بعد گفت از اون پول یک مبلغی باقی مانده توی یک حساب سیبا ریختم . کارت عابر بانک با رمزش را
-بدید به لیلا . بگید کدوم پوله . اونها می دونند
-پس خودتون
-من نیاز ندارم . اون جهیزیه می خواد می دونید که من دیگه حقوق ندارم . اول تعجب کرد بعد یادش امد که چهار ماه صیغه ام پس حقوقی نیست . بعد سرش را پایین انداخت
-در مقابل شما باید تعظیم کرد و دستتون را بوسید و کمی خم شد و من از بیم حرکت دوم دستم را پشتم پنهان کردم .
خندید و گفت :جسارت نمی کردم
خندیدم . صدای بلند روبیک گفت:لعیا . لعیا
-احضار شدی . اون می دونه با هر کی حرف بزنی دل شو بردی از همین می ترسه
-دکتر شما هم
-من که اول از همه شما رو کشف کردم
-نه یکی رو فراموش کردید
-اهان سامان . بله یادم نبود
-ما فقط دوستیم .نه ؟
او سرش را تکان داد پیام از کنار در جایی که مبلش قرار داشت دستها شو به کمر زده بود و مارو نگاه می کرد . نمی دونم ایا حرفهای ما رو شنید یا نه . تا نگاهش کردم لبخند زد . از دکتر خداحافظی کردم . با ترس و لرز وارد اتاق روبیک شدم .الهه خانم شب بخیر گفت و خارج شد
-مامان درو ببند و در بسته شد
-یا الله جای خوابت رو درست کن
-روبیک جان رحم کن . بذار شب راحت بخوابم
با پرخاش گفت :تو قول دادی یادت که نرفته
-بخاطر خودت می گم
-اگر من خاطر داشتم نمی رفتی بمونی .
بعد با عصبانیت گفت :زود یعنی . مکث نکن .
شالم را درآوردم
-موها تم باز کن . به حرفش گوش نکردم. سر جایش خوابیده بود .
تختم را کنار تختش آماده کردم و بالشتم را منتهی الیه تخت گذاشتم خوشحال بودم از این که کاناپه بین من و اون مثل یک دیوار عمل می کنه چشماش رو بسته بود .رفتم مسواک زدم و اومدم و
-مسواک نمی زنی ؟ می خواستم ببینم خوابه یا بیدار
-نه بیا بخواب . دنبال بهانه نباش . به ساعت نگاه کردم پنج صبح بود
-بذار نماز رو بخونم با حرص دندون هاشو به هم سائید
-حرص نخور از دست خدا عصبانی باشی خطرناکه ها .
چیزی نگفت . وضو گرفتم و نماز خوندم و به خدا توکل کردم . جا نمازم را جمع کردم دلم کمی اروم شد . رفتم سر جام خوابیدم
-بلند شو مبلو هول بده عقب . می خوام صورت تو ببینم .
-حالش نیست . خسته ام
-پس بخواب پیام رو صدا کنم تخت رو بکشه عقب
از جام پریدم . همینم مونده که پیام منو با این وضع ببینه از تخت پایین اومدم و تخت رو عقب کشیدم . دیوارم خراب شد .دوباره خوابیدم
-میدونی مثل کی شدی و خودش ادامه داد :مثل یک موش که رسیده به یک دیوار و گربه روبه روشه و اون از ترس می لرزه
-بعد تو اون گربه ای که می خوای چنگ بندازی و موش بیچاره رو بخوری ؟
-اشتباه نکن . من گربه نیستم من اون دیوارم که موشه خودشو بهش سپرده و اخرین چیزی که ممکنه موش رو حفظ کنه
-خیالم راحت شد حالا بخوابیم
-چی چی رو بخوابیم . بعد دست شو انداخت دور گردنم( پشیمون شدم بهش غذا دادم ) و منو کشید به سمت خودش و گفت
-حالا بخوابیم . اولش ترسیدم ولی بعد از این جمله اش لبخند زدم .
-تا حالا کسی بهت گفته چقدر عزیزی ؟
-بابام . مامانم . لیلا و تو وتو و تو و....
خندید و منو بیشتر به سینه اش فشرد ان وقت هر دو خوابیدیم تا با صدای در زدن های پشت سر هم از بیرون بیدار شدم . کسی با شتاب به در می زد . ما رو صدا می کرد . می گفت :درو قفل کردند از تخت پایین پریدم
-حالمون خوبه الا نم بیدار شدیم نگران نباشید
روبیک هم چشم هاشو باز کرد خندید و صبح بخیر گفت
-ظهر بخیر . ساعت رو ببین
-باشه مگه قرارمون بهم خورده که نگرانی ؟
-همه نگران شدند
-بشن . مگه بچه ایم ؟
تخت را به سرعت جمع کردم و کاناپه را به جای خودش برگردوندم و شالم را سرم کردم . درد اتاق را باز کردم الهه خانم و دکتر و پیام و خدمه و کاظم اقا و البته رویا و سامان پشت در جمع شده بودند . همه از دیدنم خوشحال شدند . سلام کردم و از جلوی در کنار رفتم . دکتر و الهه خانم و پیام وارد اتاق شدند . رویا هم وارد شد . از وقتی که به عقد موقت روبیک در امده بودم دیگه از رابطه بین من و سامان نمی ترسید .
سامان پرسید :خوبید ؟
-ممنون خوبم .
کمی مکث کرد می خواست جمله ای بگه که نتونست و وارد اتاق شد . منم خارج شدم . رفتم آشپزخانه در حال خوردن چای بودم که از اتاق روبیک یکی یکی خارج شدند .
دکتر در حالیکه به الهه خانم می گفت :جای هیچ گونه نگرانی نیست . روبیک کاملا خوب شده .اصلا مثل قبل نشده . از کنار آشپزخانه رد شد .
رویا و سامان با هم دیگه حرف می زدند . رویا می خندید البته به حرفی که سامان گفت . بالاخره پیام هم خارج شد . به دنبال من همه جا را چشم دواند . بلند شدم و خودم را نشانش دادم به اتاق اشاره کرد
به اکرم خانم گفتم -برای روبیک هم صبحانه آماده کنید ....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 102
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 137
  • بازدید ماه : 352
  • بازدید سال : 852
  • بازدید کلی : 43,302
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید