loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 74 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

مامان شماييد چه عجب يادي از ما كرديد مثل اين كه خيلي خوش مي گذره ؟

- پس چرا صداتون مي لرزه مامان اتفاقي افتاده تو رو خدا دروغ نگو كي ؟

گوشي تلفن دست مهشيد شل شده بود . خودش هم آروم نشست كنار ميزتلفن و حرف نمي زد حدس زدم بايد اتفاق بدي افتاده باشه گوشي رو از دست مهشيد گرفتم و گفتم:

-الو . . .

صداي خانم مستوفي گريان به گوشم خورد بعد از سلام و عليك گفتم:

- خانم مستوفي اتفاقي افتاده ؟

-چي بگم روياجون . عمه مهشيد فوت كرد .

-كي ؟

-صبح زود حالش خيلي بد شد ساعت نه هم بنده خدا تموم كرد . مادر مهشيد و معين رو بفرست بابلسر خودم فردا تلفني با مدرسه معين صحبت مي كنم توجيه شون مي كنم .

-واقعا متاسفم خانم مستوفي غم آخرتون باشه . چشم حتما نگرون نباشيد .

-پير بشي دخترم .

گوشي رو كه گذاشتم يه ليوان آب براي مهشيد آوردم البته معين هم براي خودش آب قند درست كرده بود .

مهشيد گفت:

-اين هم يه بازي ديگه است تا هست بايد غم و غصه باشه . بنده خدا آقا جون همين يه خواهر رو داشت .

-چه مي شه كرد مهشيد جون تقدير الهي يه . خدا اگه غم مي ده صبر و حوصله هم مي ده پاشو وسايلت رو جمع كن من هم برم به آقا سعيد بگم براتون بليط بگيره .

تو راهرو فكري مثل برق از ذهنم گذشت حال مهشيد خيلي بد بود و از اين كه تنها مي خواست بره نگرون بودم اگه سعيد قبول مي كرد من هم باهاش برم خيلي خوب مي شد هم اينكه خيالم از جانب مهشيد راحت بود هم آقامستوفي خوشحال مي شد . رامين رو ثدا زدم و ازش خواستم كه با سعيد صحبت بكنه رامين گفت سعيد ادم منطقي يه قبول مي كنه .

همون طور هم كه رامين گفت سعيد خيلي منطقي با قضيه برخورد كرد و گفت از جانب من مشكلي نداره وقتي موضوع رو به مهشيد گفتم خيلي خوشحال شدو معين هم بيشتر از اين كه نگرون فوت عمه اش باشه خوشحال بود به شمال مي رفت رامين هم بهش گفت: معين جان اين همه غصه مي خوري يه وقت از پا در نياي ها كارها زودتر از اوني كه فكر مي كرديم انجام شد سعيد هم برامون براي ساعت پنج عصر بليط گرفت با رامين تا پاي اتوبوس بدرقه مون كردند . اتوبوس سر ساعت مقرر حركت كرد معين هم بعد از كمي شيطنت خوابي . مهشيد گفت:

-خيلي ممنون رويا جون كه اومدي .

-خواهش مي كنم مهشيد جون وظيفه بود .

-وظيفه كه نبود از بزرگواريتونه .

-ين حرفا چيه ؟ من كه كاري نكردم بني ادم اعضاي يكديگرند .

- اما خارج از تعارف هيچ وقت فكر نمي كردم يه روز اين قدر با شما راحت باشمو قصهزندگي ام رو براتون بگم .

-خوشحالم كه منو لايق دونستي .

-دوست داريد ادامه اش رو بشنويد اين طوري رنج سر رو هم راحت تر تحمل مي كنيم .

-من دوست دارم اما دوست ندارم حالت بد بشه مي بيني كه اين جا ديگه جاده است و ببيمارستاني در كار نيست .

مهشيد خنده اي كرد و گفت:

به لبهايم مزن قفل خموشي

كه در دل قسه اي ناگفته دارم

زپايم باز كن بند گران را كزين سودا دلي آشفته دارم

نه روياجون من اگه از اوت زير بار حرف زدن نمي رفتم براي اين بود كه نمي خواستم شما رو ناراحت كنم و گرنه از ناراحتي خودم گذشته . . . از شمال كه برگشتيم برعكس روحيه خوب من مادرم اصلا سر دماغ نبود . وقتي علتش رو پرسيدم گفت:

-يه مشتري خوب براي خونه پيدا شده و اقا جونت هم تصميمش رو گرفته . شما هم كه تو راه بوديد باز مهشاد زنگ زد اما فايده نداره كه دردسرت ندم . هيج كدوممون بر نيومد و خونه رو فروختيم و قرار شد تا چهل و پنج روز ديگه اون جا رو تخليه بكنيم .

تو اين فاصله بابك هم بي كار نبود و مرتب موضوع ازدواج رو با خونواده اش مطرح مي كرد اونا هم مي گفتند يا با سونا ازدواج مي كني و مي ري كانادا و يا قيد همه ما رو مي زني . تازه وقتي فهميده بودند بابك با من مي خواد ازدواج بكنه چه الم شنگه اي كه راه نينداخته بودند . تمام اين اتفاقات در عرض يه ماه به وجود اومد . اشكان هم كارش براي تهران درست نشد و توسط يكي از آشنايان در كارخونه نساجي اصفهان استخدام شد . ديگه نمي شد مادرشن بابلسر تنها باشه . الهام هم انتقالي گرفت و رفتند اصفهان . اگه روزي كه منو الهام تو دانشگاه از هم خداحافي مي كرديم مي ديدي حالم رو درك مي كردي . دل آسمون هم به خاطر ما گرفته بود . از زمين و زمان بارون مي باريد . من و الهام هم فقط گريه مي كرديم . هنوز نرفته بود دلم براي شوخي هاش تنگ شده بود . اون قدر تو بغل هم گريه كرديم كه از حال رفتيم . عقده هاي فروش خونه ، بلاتكليفي من وبابك ، جدايي ار الهام . هر كدوم از اين ها رو اگه جدا جدا تو خواب مي ديدم حتما ديوونه مي شدم . ولي حالا با همه شون در عالم بيداري موتجه شدم و به نحوي كنار اومدم . اجبار خيلي كارها مي كنه . الهام آدرس محل سكونتوش رو داد اما چون تلفن نداشتند زياد مثمر ثمر نبود .

همون شبي كه از الهام خداحافظي كردم از دانشگاه تا خونه پياده اومدم و اشك ريختم . وقتي رسيدم خونه جو خونه اون جا ديگه بدتر بود ، مادر مشغول جمع آوري اسباب و اثاثيه بود . نمي دونم چرا اما به آقا جونم گفتم:

-آقا جون ديگه حرفي نمي زنم كه چرا اين كار رو كرديد اما مي گم جالا كه قراره خونه از خودمون نباشه و مستأجر باشيم بريم بابل .

سر . هم اين كه اب و هواش مساعدتره هم مهشاد تنها نيست .

-مي دوني چي مي گي دختر پس دانشگاه تو چي مي شه مدرسه معين چي ؟

-دانشگاه من كه يا انتقالي يا فعلا مرخصي مي گيرم معين هم كه كاري نداره پرونده اش رو مي گيريم مي بريم بابلسر فكر نمي كنم مامان هم مخالف باشه مامان شما موافقي ؟

-اگه به كار شماها صدمه اي واردنشه آره . اين طوري مهشاد هم از تنهايي در مي آد . آقا وحيد هم قدر عافيت رو مي دونه .

-خيلي خب اگه اين طوري شما راحت تريد باشه من كه عاشق هواي شمال ام .

در دلم خوشحال شدم اما نمي فهميدم اين تغيير مكان تا چه حد به ضررم تموم مي شه . همون شب تلفني خبر رو به مهشاد داديم . اون هم طفلك خيلي خوشحال شد و گفت تا شما كارهاي اون جا رو رديف كرديد خودم با ماشين كيان ميام سراغتون بيايد بابلسر دنبال خونه .

اونقدر گرفتار بودم كه ديگه مطب نميرفتم ، شبي كه قرار بود پس فرداش با مهشاد برگرديم بابلسر بابك تلفن زد معين گوشي رو برداشت

-بله ؟

-سلام آقاي دكتر . بله گوشي حضورتون باشه

-سلام

-سلام عزيزم

بابك از رفتن ما به بابلسر به طرز فجيعي ناراحت بود . اون شب هم به حدي صداش گرفته بود كه اول شك كردم خودش

باشه . ازش پرسيدم:

-چرا اينقدر صدات گرفته ؟

-چيز مهمي نيست . ميتوني صحبت كني . خيلي دلم گرفته

-بذار گوشي رو ببرم اتاق خودم . . . . . خوب حالا بگو اتفاقي افتاده ؟

-از ديد تو اتفاق يعني چي ؟ اين اتفاق نيست كه ميخواي از اينجا بري ؟ ميخواي منو تو اين هيچستان تلخ و پر از رمز و راز با حسرتي تلخ تنها بذاري ؟ اينجا كه هميشه طوفان زده است . سايه به سايه رحم نميكنه . آدم و آدميت فراموش شده . پدر و فرزندي از بين رفته به نظر تو اينها بد نيست مگه تو قول ندادي تا آخرش بموني ؟

-چرا اينطوري حرف ميزني بابك جون . من هنوز سر قولم هستم فقط به دلايلي ديگه نميتونيم تهران باشيم . همين . اما اينكه چيز مهمي نيست . تو با خونوادت كنار بيا پيدا كردن من كه كاري نداره . مطمئن باش خونه كه گرفتيم به اولين كسي كه آدرس و شماره تلفن ميدم خود تو هستي .

-خونوادم رو كه ولش كن . اصلا از دست اونا دلم خونه . كانادا رو كردن چوب و همه اش ميزنند تو سرم .

-خب تو كه امكاناتش رو داري برو .

-ببين مهشيد جون تو يكي شروع نكن كه اصلا حال و حوصله ندارم . در كمال ناباوري بابك زد زير گريه و چه فاجعه اي است اون زمان كه مرد گريه ميكنه يعني آغاز درماندگي و بابك چه بي پروا گريست و يكي از شعر هاي فروغ را ميخواند .

امشب از آسمان ديده تو روي شعرم ستاره ميبارد

در سكوت سپيد كاغذها پنجه هايم جرقه ميكارد

شعر ديوانه تب آلودم شرمگين از شيار خواهش ها

پيكرش را دوباره ميسوزد عطش جاودانه آتش ها

آري آغاز دوست داشتن است گرچه پايان راه ناپيداست

من به پايان ديگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست

جيگرم آتيش گرفته بود دوست داشتم پيشش باشم و با دستام اشك رو از چهره زيبايش پاك كنم . حيف اون چشماي قشنگ نبود كه نمناك بشن . بابك هم فهميده بود پايان راه ما ناپيداست . سعي كردم دلداريش بدم اما خودم پر از درد بودم تا اومدم يك كلمه بگم خودم هم زدم زير گريه .

-بابك جون چرا منو زجر ميدوني كه من طاقت ناراحتي تورو ندارم ، چرا همه بلاها بايد سر من بدبخت بياد

-عذر ميخوام كه تورو هم ناراحت كردم

-اين حرفها چيه كه ميزني ؟ . . از زمان تولد به ما ياد دادند مشكلات صبور باشيم و به نوعي باهاشون بسازيم خودت خوب ميدوني كه هر لحظه دوري از تو برام به اندازه يه ساله . اما به جون خودت صلاح ما اينه كه فعلا بريم بابلسر .

-حق با توئه مهشيد جون اما حقيقتش من امشب خيلي ناجور با پدر و مادرم حرفم شده و از خونه زدم بيرون الان هم خونه يكي از دوستانم هستم . شايد يه مدت هم بذارم از اينجا برم البته تا يك مدت كوتاه بلكه سر عقل بيان .

-فكر ميكني راه حلش اينه ؟

-امتحان ميكنيم . فقط تورو خدا مهشيد قول بده كه منتظرم ميموني

-باز شروع كردي مگه من ديوونه ام كه منتظرت نباشم اصلا هر روز از اونجا برات زنگ ميزنم خوبه .

-خوبه اما مهشيد جون اگه احيانا يكي ، دو روز موبايلم در دسترس نبود نگرون نشو اگه خونه باشي خودم باهات تماس ميگيرم

-من و مامان هم پس فردا با مهشاد ميريم بابلسر دنبال خونه ، نگرون هيچي نباش همه چيز درست ميشه

-نفرين به سفر ، نفرين .

-حالا ديگه برو استراحت كن همه چي درست ميشه . به قول قديمي ها اين زجر عشقه هرچقدرم دردناك باشه شيرينه . خداحافظ

-نه مهشيد خدا حافظ نه از اين كلمه نفرت دارم يه حال عجيبي ميشم بگو به اميد ديدار

-خيلي خب به اميد ديدار چقدر بهونه گير شدي بابك

-گوشي رو بذار مهشيد من گوشي دستمه

-اين كارا يعني چي بچه شدي بابك

-تروخدا امشب دركم كن مهشيد من خودم هم نميدونم چه مرگمه

-خب پس من گوشي رو نگه ميدارم تا تو خسته بشي

دوتايي گوشي دستمون بود و اشك ميريختيم گريه بي امان بابك منو هم به گريه انداخت مطمئن بودم كه يه روز دير يا زود كنارش خواهم بود . سكوت كرده بوديم سكوتي مرگبار بعد از چند دقيقه بابك با صدايي كه انگار از ته چاه در ميومد گفت:

-مهشيدم من طاقت اشك هاي تورو ندارم به اميد ديدار

من هم بعد از چند ثانيه گوشي رو گذاشتم . ياد تك تك جملات بابك افتاده بودم . " اگه لازم باشه قيد همه رو ميزنم به تو برسم" دلشوره عجيبي داشتم چرا بابك اون همه آشفته بود كجا ميخواست بره ؟ يه آن احساس كردم اين رفتن بازگشتي نداره . از اين فكر مو بر تنم سيخ شد نه خدا اينقدر بي رحم نيست . كه همه چيز رو از آدم بگيره اون شب با هراسي گنگ تا نزديكي هاي صبح گريه كردم و براي دل پر درد خودم نوشتم

براي رسيدن به تو تمامي خاطرات گذشته خودم را به بايگاني ذهن سپردم اما افسوس ، افسوس كه خط اصلي تقدير من بر روي جاده هاي انتظار امتدادي بي انتها داشت . هنگامي كه كبوتر قلبم بر روي درخت عشق آشيان ساخت به خوشبختي در كنار تو ايمان آوردم من كسي را ميخواستم كه روحي از جنس پران قو و وفاداري شقايق داشته باشد تا بند بند وجودش را به آرامش ابدي برسانم و در اين جست و جو به تو رسيدم

اما صد افسوس كه زندگي بدون توجه به ما واگن هاي سرنوشت را از روي ريلش ميگذراند و هنگامي كه به من رسيد مسافري غريب راپياده كرد و تو را بي آنكه نشاني از من داشته باشي با خود برد . و من چه هراسي داشتم نكند كه برنگردي .

بر سر جاده زندگي نشستم تا شايد پرستويي مهاجر پيغامي از تو بياورد و اكنون كه رفته اي تنها اشك است كه تمامي ندارد .

تو رفته اي و بعد از تو باران انتظار چه بي صدا ميبارد و من در خلوت تنهايي خويش مانند شمع ميسوزم . بعد از تو سرگرداني تنها در دشت زندگي ام سفر تنها سهم من از چشمان تو بود .

ديشب فانوس زندگي ام به اميد روي تو روشنتايي مي بخشيد و امشب بي تو در گذرگاه زمان خفته است .

اكنون زمان كوچ پرستوها و نزديك شدن غروب بر بام شهر است . من باز اخرين قطرات اشكم را روشنايي ستاره هاي يادت مي كنم و نهال عشقرا در گلدان خالي زندگي ام مي كارم تا در نبود تو خزان و تنهايي آن از پا در نياورد چشم در چشم غروب با قلبي پر از درد و سنه اي مملو از تنهايي به ياد شبي مي افتم كه مرا با كوله باري از دلواپسي و دل تنگي تنها گذاشتي و ارام سفر كردي .

تلاش مهشاد هم كه سعي مي كرد آرومم بكنه به نتيجه اي نرسيد . اگه غم هم مثل خوشي زودگدر بود كه ديگه ادما اين همه غصه نمي خوردند ، اما بدبختي از اونجايي شروع مي شه كه سايه ي غم و غصه روي هر زندگي بيفته ديگه دست بردار نيست .

با اين اميد كه فردا صبح اولين كاري كه خواهمك رد زنگ زدن به بابك خواهد بود كمي خوابم برد . فردا اصلا دل و دماغ دانشگاه رفتن نداشتم اما براي اينكه مرخصي بگيرم راه افتادم . به اولين تلفن كارتي كه رسيدم زنگ زدم به همراه بابك اما خاموش بود . زياد نگرون نشدم و خودم رو دلداري دادم كه صبح زوده و لابد هنوز خوابه رفتم دانشگاه و با رئيس دانشگاه صحبت كردم اول قبول نمي كرد مي گفت شما يكي از بهترين دانشجويان اين دانشگاه هستيد ، اما وقتي مشكلاتمون رو گفتم متقاعد شد و گفت:

يه سري مراحل قانوني داره كه بايد انجام بشه .

كارم كه تموم شد نگاهي به محيط اطرافم انداختم بي اختيار ياد الهام افتادم اشك توي چشمانم حلقه زد يكي دو ساعت گذشته بود . دوباره شماره بابك رو گرفتم اين دفعه در دسترس نبود كمي اميدوار شدم ناخوداگاه به طرف مطب رفتم . سوار تاكسي شدم و بعد از مدتي خودم رو پشت در بسته ديدم . روي كاغذي هم نوشته شده بود:

تا اطلاع ثانوي مطب تعطيل است لطفا در صورت لزوم با منزل تماس بگيريد .

چرا به عقل خودم نرسيده بود . شايد الان بابك خونه باشه و هنوز جايي نرفته ، اما نه مگه نه اينكه ديشب از خونه دوستش تماس گرفت خب اشكالي نداره به امتحانش مي ارزه . همون طور كه با خودم حرف مي زدم شماره منزل اقاي مهرزاد رو گرفتم . خانم خدمتكار گوشي رو برداشت . بله بفرماييد ؟

سلام خانم .

سلام بفرماييد .

ببخشيد بابك خان تشريف دارند ؟

شما ؟

مستوفي ام .

قند تو دلم اب شد فكر كردم خود بابك خونه است . بعد از مكث نسبتا طولاني صداي خشك و رسمي مادر بابك پيچيد تو گوشي .

بله ؟

با ترس و من من كنان سلام كردم و گفتم:

ببخشيد خانم مهرزاد ، دكتر منزل تشريف دارند ؟

با صدايي كه بيشتر به فرياد شبيه بود گفت:

نخير خانم . دكتر رفته مسافرت ، تا يكي دو هفته ديگه هم بر نمي گرده .

بابك به اون ها گفته بود تا يكي دو هفته مي رم مسافرت تا بهخ يال خودش اوضاع آروم بشه . خيلي ناراحت برگشتم خونه ، اعصابم به كلي به هم ريخته بود چون مهشاد خيلي اصرار كرد و فكر مي كرد بابت فروش خونه نگرون ام بهش گفتم :

- مهشاد جون موضوع فروش خونه به يه طرف ؛ اما قضيه اي كه خيلي زجرم مي ده اين نيست .

- خب عزيزم به من بگو ، شايد بتونم كمكت كنم .

- نه تو و نه هيچ كس ديگه نمي تونه كمكم بكنه

- حالا بگو ، يعني اينقدر واسه ات غريبه شده ام . از ديشب تا حالا يه لحظه آروم نديدمت

- مي دوني مهشاد بابك رفته ؟

- كجا ؟

- نمي دونم ، موبايلش هم خاموشه . البته خودش گفت ممكنه يه مدت كوتاه نتوني باهام حرف بزني خودم باهات تماس مي گيرم اما نمي دونم چرا دلم شور مي زنه .

- دلت بي خود كرده ! مگه بچه شدي ؟ گفتم ببينم چي شده نمي دونستم خانم تا اين حد مجنونه پاشو خودت رو جمع كن اگه آقا جون بفهمه خوب نيست . اينو شنيدي كه مي گن فكري كه آدم درباره عزيزش مي كنه درباره دشمنش نمي كنه .

پاشو آبجي به دلت بد نيار همه چيز درست مي شه

با صحبت هاي مهشاد كمي آروم شدم . تا شب خودم رو مشغول كردم يكي دو بار هم با بابك تماس گرفتم همچنان در دسترس نبود . خود بابك هم كه اصلا فراموش كرده بود به من قول داده تماس بگيره .

شب ، وحيد و يلدا با جعبه شيريني سر و كله شون پيدا شد . از ديدن اون منظره به حدي عصباني شده بودم كه ديگه نتونستم خودمو كنترل بكنم .

به وحيد گفتم :

- چطور شده آقا يادش افتاده شيرني بياره ، اقلا براي خوشحالي خودت رو از بابت فروش خونه بروز نده . راستي نگفتي مي خواي چه ماشيني بخري ؟

وحيد با صداي بلند گفت :

- حرف مفت نزن من به خاطر مهشاد شيريني تر گرفتم مي دونم خيلي دوست داره

- جدا ؟ مي خواي لطف كني مهشاد رو دعوت كني منزل خودتون اونجا ازش پذيرايي كن .

وحيد مي خواست جوابم رو بده كه آقا جون با فرياد ، دوتامون رو ساكت كرد .

من هم به دنبال بهانه اي مي گشتم تا تنها باشم . رفتم تو اتاقم و بيرون نيومدم . طفلك مهشاد يكي دو بار اومد و ازم خواست سر شام حاضر بشم اما اصلا دلم نمي خواست قيافه وحيد و يلدا رو ببينم .

فرداي اون شب ساعت تقريبا نه بود كه با مهشاد و مامان راه افتاديم به طرف بابلسر . قبلش هم با بابك تماس گرفتم ، اما بي فايده بود . به معين و حتي آقاجون سپردم كه اگه آقاي مهرزاد تماس گرفت شماره خونه مهشاد رو بهش بدن اما چه خيال خام و فكر باطلي !

حدود ساعت سه و چهار بود كه رسيديم بابلسر . به محض رسيدن خاطره دفعه قبل برام زنده شد تمام حركات و كلمات بابك به ذهنم هجوم آوردند . بي اختيار گرماي اشك رو روي گونه ام حس كردك . چه قدر بي قرار بابك بودم . مثل كودكي كه براي مادرش دل تنگي مي كنه . خدايا داشتم ديوونه مي شدم تا حالا سابقه نداشت اين همه مدت از بابك بي اطلاع باشم .

نيم ساعتي بعد از رسيدن و ديدن كيان و بچه ها رفتم كه براش زنگ بزنم . باز هم در دسترس نبود . دفترچه تلفن مهشاد رو از گوشه ي ميز تلفن برداشتم و ورق زدم . گوشه دفترچه تلفن شماره الهام اينا رو ديدم . چه حالي شدم بمونه . بغض دردناكي گلوم رو مي فشرد . چقدر تو خودم ناليدم . چه زجرآور درون خودم مي سوختم . كسي چه مي دونست كه تو چه دردي و تبي مي سوزم .

حال خودم رو نفهميدم بي اختيار بغض ام تركيد و با عجله از خونه زدم بيرون گريه مي كردم و مي رفتم . ناخودآگاه مسير خونه الهام اينا رو در پيش گرفته بودم . بعد از چند لحظه كه با گريه مي رفتم صداي كيان به گوشم خورد كه مي گفت:

- مهشيد كجا مي ري ، چي شده ؟ اقلاً بذار برسونمت .

كيان پياده شد و منو به زور سوار ماشين كرد . چيزي در حدود نيم ساعت فقط گريه كردم . كيان هم زنگ زد و به مامان اينا گفت نگرون نباشيد من و مهشيد با هميم .

بعد از اين كه كمي آروم شدم . كيان با مهرباني ازم پرسيد مهشيد چي شده به من اطمينان كن .

من هم در شرايطي بودم كه احتياج به درددل داشتم رودربايستي رو گذاشتم كنار و با گريه همه چيز رو واسه اش گفتم . از اين كه با حقوق كم پدرم دارم با چه مكافاتي درس مي خونم ، از اولين روز آشنايي با بابك ، از علاقه اي كه به هم داريم ، از مشكلاتي كه سر راهمون قرار گرفته . از سونيا ، از رفتن الهام كه اين اواخر شده بود نيمي از وجود من . از تغيير رفتار وحيد و فروش خونه ، بي خبري از بابك همه رو واسه اش گفتم .

كيان مرد خيلي صبوري بود . خيلي راحت به حرفهام گوش داد و براي هر كدام راه حل منطقي آورد . كمي آروم شده بودم ، ساعت تقريباً نه بود كه برگشتيم . چشمام شده بود كاسه خون . به درخواست كيان ، مهشاد و مامان چيزي از من نپرسيدند .

كيان خودش يكي ، دو بار بدون اين كه كسي متوجه بشه شماره بابك رو گرفت ، اما فايده اي نداشت و براي دلداري من آروم گفت:

- فكر مي كنم گوشي اش خراب باشه ، بذار خودم فردا از سر كار زنگ مي زنم مطب و يا خونه شون انشاءاله كه اتفاق خاصي نيفتاده باشه .

نه تنها فرداي اون شب بلكه تمام مدتي كه در بابلسر بوديم از بابك خبري نشد . در آرزوي شنيدن صداش پر مي زدم . حتي خونه هم زنگ زدم معين هم گفت "اينجا هم تماس نگرفته" مطمئن شده بودم بايد اتفاق بدي افتاده باشه . معين گفت يه خانم زنگ زده باهات كار داشت . فكر كردم ممكنه از دانشگاه باشه يكي ، دو هفته اي بابلسر بوديم تا تونستيم خونه مناسبي در نزديكي هاي خونة مهشاد گير بياريم . من كه اصلاً دل و دماغ بيرون رفتن نداشتم . مثل ديوونه ها نشسته بودم پاي تلفن منتظر . دلشوره گنگي كه ازش مي ترسيدم داشت علت پيدا مي كرد .

مدتي كه بابلسر بوديم اتفاق خاصي نيفتاده بود . گاهي اوقات موقعي كه از خونه مي زديم بيرون جوون خوش تيپي ، يكي دو تا پلاك پايين تر از خونه مهشاد جلب توجه مي كرد . هر روز هم با يه مدل ماشين مي اومد .

يه روز از مهشاد پرسيدم:

- مهشاد تو اين پسره رو مي شناسي ؟

- پسر همسايه مون ، تازه اومدند اين جا ، چطور مگه ؟

- هيچي خيلي ناجور نگاه مي كنه .

- آره من هم متوجه شده ام . چون قبلاً خيلي كم مي ديدمش ، هر موقع هم كه مي ديدم همه اش سرش پايين بود ، اما وقتي تو هستي با نگاهش مي خواد آدم رو بخوره . مي گم نكنه فيلش ياد هندستون كرده ؟

- بي خود كرده ، بذار اين يكي رو كه زاييدام بزرگ كنم .

- شوخي كردم بريم .

بعد از اين كه خونه رو پسنديديم زنگ زديم آقا جون اومد و قرار دادش رو بست . قرار شد برگرديم تا آخر هفته ديگه اسباب بياريم . بچه هاي مهشاد از خوشحالي روي پا بند نبودند .

اما من مثل مرده متحركي بودم . مدت دو هفته بي خبري از بابك توي اين شرايط غير قابل تحمل بود . هر شب كابوس مي ديدم ، خواب مي ديدم ترمز ماشين بريده و از دره سقوط كرده .

با حال خرابي كه وصفش برام راحت نيست برگشتيم تهران ، به خيال اين كه تهران به هر زحمتي شده بابك رو پيدا مي كنم .

جالب هم اين جا بود كه وقت كمي داشتيم . حالا ديگه آقاجون و مامان هم متوجه شده بودند و كما بيش كمكم مي كردند .

عصر اون روز كه رسيديم تهران رفتم مطب؛ اما هنوز هم بسته بود با همون تكه كاغذ كه روي شيشه چسبونده بودند . با نااميدي برگشتم خونه ، هنوز لباسم رو در نياورده بودم كه معين گفت:

- مهشيد ، بابا اين خانم كلافه مون كرده از بس زنگ زده .

- حتماً از دانشگاهه . كي حال و حوصله درس خوندن داره با اين همه مصيبت .

- من نمي دونم يه شماره داده گفته باهاش تماس بگيري ، تو دفترچه تلفن نوشتمش .

چون اصلاً برام مهم نبود ، شماره رو نگاه هم نكردم . به گذشته ها فكر مي كردم اگه معين مي گفت بابك زنگ زده دنيا رو بهش مي دادم . يادم افتاد چطور معين بهم مي گفت مهشيد تلفن سوخت يا داره با الهام صحبت مي كنه و يا آقاي دكتر ، اما حالا در يه آن نه خبري از الهام داشتم و نه از بابك . الهام بي معرفت هم زنگ نزده بود ، اما خودم رو توجيه كردم كه هنوز كاملاً سر از زندگيشون در نياورده وگرنه الهام دختر بي خيالي نبود ، اون هم دربارة من . كنار ميز تلفن در افكار خودم غوطه ور بودم كه صداي زنگ تلفن منو از جا كند . با اولين زنگ به خيال اين كه بابكه گوشي رو برداشتم صداي خانمي كه به نظرم آشنا مي اومد پيچيد تو گوشي .

- الو ، سلام .

- سلام ، خانم . بفرماييد .

- ببخشيد منزل آقاي مستوفي .

- بله بفرماييد .

- ببخشيد با مهشيد خانم كار داشتم .

- خودم هستم ، شما .

- مهشيد جان منم سونيا ، حالت خوبه .

بند دلم پاره شد .

- آه سونيا جان شمائيد چه عجب يادي از فقير بيچاره ها كرديد .

- خواهش مي كنم شما كه سالاريد . خيلي تماس گرفتم اما شما تشريف نداشتيد . ماشاالله اين برادرتون اسمش چي بود ؟

- معين .

- چه قدر بامزه است . تازه با هم آشنا شديم .

- خواهش مي كنم شما لطف داريد . در خدمتيم .

- راستش غرض از مزاحمت مي خواستم اگه مي شه ببينمتون .

- مسئله اي پيش اومده ، براي بابك اتفاقي افتاده .

- نه بابا عزيزم چه اتفاقي ؟

- آخه خيلي وقته ازش بي اطلاعم .

- چيز مهمي نيست .

- تو رو خدا اگه چيزي شده به من هم بگيد .

- شما چرا اين قدر عجوليد . گفتم كه اتفاق بدي نيست . حالا ممكنه آدرس منزل رو بديد تا حضوراً خدمت برسيم .

- قدمتون روي چشم ؛ اما خونه خيلي به هم ريخته است . آخه داريم اسباب كشي مي كنيم مي خوايم بريم بابلسر .

- خب به سلامتي ، كي ؟

- تا آخر هفته مي ريم .

احساس كردم با شنيدن اين خبر قند تو دلش آب شد . با تمام اضطراب آدرس رو بهش دادم و به خاطر اصرار و عجله من گفت يه ساعت ديگه ميام .

تا زماني كه مي خواست بياد مثل مرغ سركنده بودم .

آروم و قرار نداشتم . يعني سونيا با من چه كار داره . اون هم با مني كه چشم ديدنم رو نداشت .

بالاخره اومد . پيك بدبختي زنگ رو به صدا در آورد . سونيا با يه ماشين مدل بالا اومده بود . وقتي اومد داخل خيلي خودم رو كنترل كردم تا ازش چيزي نپرسم . اما جون مي كند كه حرف بزنه . بالاخره طاقت ام تموم شد و بهش گفتم :

- سونيا جون خبري از آقاي مهرزادي نداري ؟ !

با لحن نيشداري گفت :

- جالبه قبلا اگه مي خواستيم بابك رو ببينيم بايد سراغش رو از تو مي گرفتيم اما حالا چي شده ؟ نگران نشو بابك در بهبود كاكل جسم و روح به سر مي بره .

بعد رو كر به مادرم و گفت :

- راستش خانم مستوفي بسيار خوشحالم كه شما رو زيارت كردم اما مزاحمتون شدم كه به عرضتون برسونم . من و بابك . . . به عقد . . . همديگه در اومديم .

نفهميدم سونيا چي مي گه . اتاق دور سرم مي چرخيد . مادرم بهش گفت :

- خب دخترم خوشبخت بشيد . اما اين چه ربطي به ما داره ؟ !

سونيا در كمال بي شرمي گفت :

- مثل اينكه از علاقه ي دخترتون نسبت به بابك بي اطلاعيد . مهم نيست اين هم از نزديك بودن مادر و دختراي ايرونيه !

به هر حال من وظيفه ي خودم مي دونستم كه شما هم در جريان باشيد . البته به اصرار بابك هم بود چون خودش بنده خدا گفت من روم نميشه . . . و تو مهشيد خانم !

خوب اسب خودت رو مي تازوندي اما بايد فكر اين جا رو هم مي كردي كه كبوتر با كبوتر باز با باز . از اين به بعد هم خوش ندارم تو زندگي ما آفتابي بشي . اگه ميبيني موبايل بابك هم خاموشه و يا مطب نمي ره به دليل همين مسئله است .

به جاي من مادرم بهش گفت :

- درست صحبت كنيد خانم تا اون جايي كه من دخترم رو مي شناسم اين قدر سبكسر نبوده و نيست . خيالتون راحت باشه ما قبل از اينكه شما بگيد داريم از تهران مي ريم . بابك خانم هم ارزوني شما .

ديگه حال خودم رو نفهميدم . خودم رو مثل گم گشته اي توي بيابون برهوت ميديدم . تشنه و خسته و نوميد .

ناگهان حس كردم در تيرگي مبهم و مطلق در دل شب ساكت و آروم ، خاموش و بي صدا به خواب رفته ام و ديگه چيزي نفهميدم . خواب نه بيهوشي كامل . درست بيست و هفت ساعت بعد با فرياد خودم كه داد مي زنم :

- نه امكان نداره ، دروغ محضه !

به هوش اومدم و بعد دوباره فهميدم كه بيمارستانم و به گفته پزشك معالج به علت شوك شديد عصبي بي هوش شده بودم .

از تمام اطرافيانم بدم مي اومد . از اقاجون ، مادر و وحيد . . . كساني كه پشت در اتاق براي بهبودي ام دعا مي كردند . از تيم پزشكي و پرستاراني كه بي وقفه مي كوشيدند تا سلامتم رو به دست بيارم . سرشون داد مي زدم :

- چزا نذاشتيد بميرم ؟ چرا منو آورديد اين جا ؟

مشتم رو با سرمي كه به دستم بود كوبيدم روي تخت اين موضوع شد رگم پاره بشه و خون بزنه بيرون . با تلاش پرستاران و كمك آمپول مسكن باز هم آروم شدم و خوابم برد . فرداي اون روز حال جسمي ام بهتر شده بود و ديگه هيچ گونه واكنشي از خودم نشون نمي دادم . نه تلاشي و نه هيچ گونه تقلايي . اون چيزي كه نبايد بشه شده بود به بخش منتقل شدم و يكي دو روز هم توي بيمارستان بستري شدم . آقاجون خيلي خودخوري مي كرد و مرتب مي گفت اين چند وقت خيلي به روحيه ات ضربه وارد شده ، اما دخترم تو نبايد اين طوري خودت رو از پا در بياري .

كسي كه احساسات انسان ها اون قدر براش بي ارزشه همون بهتر كه خيلي زود هويت خودش رو نشون داده وگرنه فرداي زندگي با هم دچار مشكل مي شديد . در تمام اين مدت شنونده بودم و فقط به حرف هاشون گوش مي دادم . مادرم حسابي هول كرده بود يلدا به ظاهر مهربون شده بود . معين هم هر دفعه مي اومد تو اتاق فقط گريه مي كرد .

وحيد هم آروم بهم گفت :

- من زنگ زدم خونه شون و هرچي از دهنم در اومد به مادرش گفتم . اون هم در جواب گفت زن گرفته اقا جنايت كه نكرده . تقصير خواهر خودتون بوده كه از اول دلش رو بي خود خوش كرده بود . مهشيد جون چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش ، گوش نكردي اين هم نتيجه اش . چقدر گفتم مهشيد اونا كجا و ما كجا . اما مثل كبكي كه سرش رو زير برف برده هيچ كس رو نمي ديدي . حالا هم چيزي نشده از تو بعيده به خاطر اون از خدا بي خبر بخواهي خودت رو از پا بندازي . اصلا زشته فاميل بفهمه چي ميگه ؟

مثلا اسم خودش رو هم گذاشته روانپزشك !

اون روز وحيد به حدي توي بيمارستان وراجي كرد كه مجبور شدم با فرياد بيرونش كنم .

بعد از بهبودي نسبي از بيمارستان مرخص شدم . ولي هنوز در درون مي سوختم و ذوب مي شدم . قطره قطره آي مي شدم .

هضم اين مسئله برام امكان پذير نبود ياد تك تك جمله ها و كارهاي بابك مي افتادم تمام اتاقم پر بود از هداياي ريز و درشت كه بابك به بهونه هاي مختلف به من داده بود . ياد روزي مي افتادم كه تو مطب با سونيا حرفش شده بود . بيشتر از اين مي سوختم كه بابك مي گفت به خاطر تو اگه شده جلوي تمام دنيا مي ايستم . پي چي شد ؟

يعني تمامشون شعار بود . يعني بابكي كه من شناخته بودم تا اين حد ضعيف بود و من نمي دونستم . يعني در تمام اين مدت بازيچه بودم . عروسكي بودم در دست بابك . جالب اين جا بود كه نه تنها ازش نفرت نداشتم بلكه بندبند وجودم بابك رو مي خواست . و من به قول خودش اين قانون طبيعته عروسك صاحبش رو دوست داره و من در حسرت گم كردن صاحب خودم مي سوختم .

وقت زيادي نداشتيم ، بايد بار و بنه خودمون رو جمع مي كرديم و از اون شهر نفرين شده مي رفتيم . مي رفتيم تا ببينيم طبيعت افسون گر اين دفعه چه خوابي برامون ديده ؟ كارها زودتر از اوني كه فكر مي كردم انجام شد و هفته بعد روز پنج شنبه قرار بود اسباب كشي كنيم . دل صاحب مرده ام طاقت نياورد و براي آخرين بار با خونه بابك تماس گرفتم . مادرش گوشي رو برداشت و با لحني به مراتب بهتر از دفعات قبل گفت :

- مهشيد جون بابك با سونيا رفته خريد . اگه پيغامي داري بگو من بهش مي گم عزيزم . البته اگه براي كار مطب زنگ زدي بايد بهت بگم قراره بابك جشن عروسي رو در كانادا بگيره ، همون جا هم مستقر بشه . اگه خرده حسابي چيزي هم مونده شماره حساب بده خودم مي ريزم به حسابت .

بغض راه گلوم رو گرفته بود . چرا اين پولدارها فكر مي كردند همه چيز رو مي شه خريد ، حتي احساسات و عواطف رو !

نتونستم ادامه بدم بدون اينكه حرف بزنم گوشي رو گذاشتم .

آخ از روزي كه اسباب مي برديم چي بگم تا حالا هرچي برات گفتم همه اش مصيبت بود ، اما اين تازه شروع بدبختي هاي من بود . چقدر من احمق اون روز آرزو كردم كه تا آخرين لحظه بابك زنگ بزنه . چقدر دوست داشتم خودش مثل يه مرد باهام صحبت مي كرد و واقعيت رو مي گفت اون قدر هم خودم رو مي شناختم كه مي گفتم حتما شرمنده است . يقين داشتم كه مي بخشيدمش ، يادم اومد كه مادرش گفته با سونيا رفته خريد . اون وقتا چقدر قبلا دلم به حال سونيا مي سوخت و امروز كسي نبود كه دلش به حال خودم بسوزه

به بابلسر رفتيم و زندگي جديد رو شروع كرديم . مثل خيلي از آدم هاي ديگه ، از دانشگاه هم مرخضي يه ساله گرفتم .

ديگه جرات نمي كردم سر كار برم . همون دفعه هم كه رفته بودم براي هفت پشتم كافي بود . مهشاد مخالفت بود و مي گفت اين طوري وقتت به بطالت مي گذره . بعد از اصرارهاي شب و روزش و تلاشي كه مي كرد تا منو به زندگي عادي برگردونه تصميم گرفتيم با مهشاد بريم آموزشگاه خياطي . زحمت هستي و ياسين هم افتاده بود گردن مامان . خيلي سخت بود اما سعي مي كردم ديگه به بابك فكر نكنم . چاره اي نداشتم .

يه روز وقتي رفته بودم دنبال مهشاد باز هم چشمم افتاد به پسر جووني كه قبلا ديده بودم . اين دفعه هم بدجوري نگاه مي كرد از مهشاد پرسيدم :

- اينا هنوز نرفته اند ؟

مهشاد هم با تعجب گفت :

- مگه قرار بود جايي برن ؟ اتفاقا با خونواده اش هم تا حدودي اشنا شديم . به نظر آدم هاي بدي نمي آن . پدر نداره . خودش هم يكي يه دونه اسن . اسمش احسانه . مادرش خيلي زن خوبيه .

داشتيم با مهشاد حرف مي زديم و مي رفتيم يه دفعه يه ماشين جلوي پامون نگه داشت و به مهشاد گفت:

- خانم مستوفي ! جايي ميريد سوار بشيد مي رسونمتون

علي رغم مخالفت من مهشاد سوار شد و راه افتاديم احسان تا رسيدن به آموزشگاه همه اش تو آينه نگاه مي كرد و من از اين متعجب بودم كه چه طور تصادف نكرديم ، چقدر از طرز نگاهش بدم مي اومد . وقتي پياده شديم به مهشاد بيچاره چقدر بد و بيراه كه نگفتم .

دو سه هفته اي به همين منوال گذشت و اتفاق خاصي نيفتاد . جز اين كه هر روزي كه از خونه مي زدم بيرون اقا احسان رو ملاقات مي كردم . ديگه كفرم در اومده بود . تا اين كه يه روز مهشاد به شدت سرما خورده بود و من مجبور شدم تنهايي برم آموزشگاه . طبق معمول احسان هم ايستاده بود دم در . من هم خيلي بي اعتنا از كنارش رد شدم ، دو سه قدمي نرفته بودم كه صدا زد :

- ببخشيد خانم مستوفي چند لحظه

- بله امرتون ؟

- حالا چرا اين همه عصباني هستي ؟

- دير شده ، عجله دارم

- راستش مي خواستم اگه اجازه بديد بيشتر با هم آشنا بشيم .

از شدت عصبانيت داشتم منفجر مي شدم فرياد زدم :

- چي فكر كرديد آقاي پدرام ؟

اما خانم مستوفي اشتباه فكر مي كنيد منظور من چيزي ديگه ايه ، مي خواستم اگه ممكنه با خونواده خدمت برسيم .

- آقاي محترم ، بايد بهتون بگم كه من قصد ازدواج دارم و نه اين جا جاي خواستگاري كردنه . از اين به بعد هم خواهش مي كنم مثل بت سر راه من سبز نشيد . چون از همين الان خيالتون رو راحت كنم كه جواب من منفي يه

ظهر كه برگشتيم هنوز تو كوچه بود از شدت عصبانيت نمي دونستم چكار كنم . رفتم پيش مهشاد و همه چيز رو براش گفتم و مثل اينكه مقصر اصلي مهشاد باشه فرياد زدم :

- مهشاد خواهش مي كنم خودت يه جوري شر اين مزاحم رو كم كن به خدا ديگه حال و حوصله ي يه بازي ديگه رو ندارم مهشاد در كمال خونسردي گفت :

- آخرش كه چي با همه مردم كه نميشه جنگيد . همه كه مثل هم نيستند نمي توني كه تا آخر عمر مجرد باقي بموني

- اگه لازم باشه مي مونم

- بايد هم به خاطر اون پسره ي از خدا بي خبر بموني

- خواهش مي كنم مهشاد شروع نكن ، من رفتم

از در حياط كه زدم بيرون رسيدم به كامران - برادر كيان - اون هم با ماشينش برد رسوندم . البته اين صحنه از ديد احسان خان كه كاري جز دم در ايستادن نداشت مخفي نموند . وقتي رسيدم خونه يه راست رفتم تو اتاقم و طبق معمول شروع كرد به اشك ريختن . خب اشك هم اصلحه اي شده بود براي من دردمند .

هنوز دوست داشتم تو خلوت خودم با خاطرات بابك باشم . هميشه يه سوال بي جواب برام مونده بود چرا بابك با من اين طوري رفتار كرد ؟

با مني كه حاضر بودم براش بميرم ، اما هيچ وقت دلم نيومد برچسب هوسران بي خيال ، بي قيد و بند و خيلي چيزهاي ديگه رو بهش بچسبونم

من ذاتا درباره ي آدم ها منفي فكر نمي كنم چه برسه به بابك كه نيمي از وجودم بود و حيات خودم رو مستلزم نفس كشيدن بابك مي دونستم . براي اين كه خودم رو قانع كنم مي گفتم حتماً تحت فشارهاي خونواده اش قرار گرفته بعدش هم روش نشده با من صحبت بكنه .

دلم مي سوخت از اين كه هميشه فكر مي كردم بابك از من شيداتر و عاشق تره مگه نه اين كه خودش به عناوين مختلف اين مسئله رو گوشزد مي كرد . خب قسمت ما هم اين بود و هيچ كس هم نتونسته با سرنوشت بجنگه .

با خودم كلنجار مي رفتم كه چرا گذاشتم عشق عقلم رو از بين ببره . كدوم عقل ، كدوم عشق ، عشقي كه من هرگز بهش نرسيدم ياد حرف الهام مي افتادم كه به من مي گفت:

- ليلي خانم . ليلي و مجنون هم با اون همه عاشقي به هم نرسيدند .

بعد از جريان بابك فكر مي كردم آدمي محكوم به زندگي كردن هستم ، جرمي انجام دادم و دنيا زندان منه و هر چي جرمم بيشتر باشه عمرم بيشتره . مرده متحركي بودم كه به دليل نياز ، زندگي مي كردم اگه جايي صحبت از دوست داشتن و عشق حالا به هر نحوي مي شد كلافه مي شدم . عشق يعني چي ؟ تباهي محض ، انتظار بيهوده . پس چرا مي گفتند عشق مقدسه . من تو دامي اسير شده بودم كه نتيجه اش فقط از بين رفتن خودم بود . من به معناي واقعي بابك رو دوست داشتم شايد همين الان هم كه به قلبم رجوع بكنم جوابي غير از اين نگيرم . عشق من از اون عشق هاي خيابوني و زودگذر نبود كه خيلي زود شكل بگيره ، زود هم از بين بره . از همون روزهاي اول حس غريبي به من نهيب مي زد كه به بابك نمي رسم ، اما وقتي بابك رو از خودم شيداتر مي ديدم اميدوار شدم توي مدتي كه اون همه اتفاقات عجيب و غريب براي من افتاد محال بود يه روز و يا حتي ساعتي به يادش نباشم . به هر كسي نگاه مي كردم ياد اون مي افتادم . هر صداي پايي كه مي اومد آرزو مي كردم كه اي كاش بابك باشه . با اين كه مي دونستم بابك هيچ گونه نشان و يا آدرسي از ما نداره اغلب با هر صداي در يا زنگ تلفني از جا مي پريدم كه شايد بابك باشه .

داشتم خودم رو از بين مي بردم ، مي دونستم تمام اين راه ها به بن بست مي رسه . سعي كردم كه ديگه به صداي هيچ پايي گوش نكنم . منتظر هيچ مهمون ناخونده اي نباشم . به خودم گفتم بذار فكر كنم كه از بين رفته و خيلي زود از قساوت قلبم دلگير شدم گفتم به اين فكر مي كنم كه اصلاً به وجود نيومده كه بخواد از بين رفته باشه .

چهره بابك تمام چهره ها رو در نظرم بيگانه كرده بود . خيلي از شب ها تا پاسي از شب بيدار مي موندم و به خاطر اون روزهاي خوب كه ما با هم بوديم ، روزهايي كه من وجودم رو در كنار بابك حس مي كردم و بابك هم با نگاه عاشقش درون چشمان من به دنبال خودش مي گشت . روزهايي كه ما در كنار هم بوديم ، روزهايي كه عمرشون خيلي كوتاه بود و من در كنار بابك خودم رو در كنار هستي مي ديدم .

بين ما سكوت و انتظار نبود . هراس و دل تنگي نبود . آشتي براي ما سراب نبود . دروغ و فريب نبود . هميشه فكر مي كردم كه گويي ما با هم زاده شده ايم و با هم خواهيم مرد . وقتي با بابك آشنا شدم احساس كردم و خودم رو دريافتم . وقتي كه بابك رفت درسته كه به ظاهر از كنارم رفت اما هيچ گاه از دلم نرفت . خاطراتش رو به يادگار اون ايام نگه داشتم . وقتي كه از بودنش در كنار خودم نااميد شدم گوشم رو به صداي هيچ پايي تيز نكردم . با اين كه يقين داشتم اون هرگز نخواهد اومد انتظار كسي غير از بابك رو نمي كشيدم هيچ پيغامي از جانب هيچ كس منو خوشحال نمي كرد . هيچ وقت به اطرافيانم توجه نداشتم . زندگي و كساني رو كه اطرافم بودند پوچ و بيهوده مي پنداشتم . شمال و بابلسر با اون همه زيبايي و وصف بهشت مانندش به نظر من همه متروك و ويران بود . در خلوت و تنهايي خودم با بابك حرف مي زدم من اين خلوت رو به همه جمع ها ترجيح مي دادم در هيچ گونه مراسمي شركت نمي كردم و نهايت جمله اي كه مي گفتم سلام عليكي خيلي ساده بود .

چه قدر سخت تنهايي و غربت رو تحمل مي كردم و اضطرابم نه غم بي كسي ، كه زاده بي اويي بود .

همه افراد خونواده نگرون حالم بودند . چه قدر سعي مي كردند منو از اين وضعيت دربيارند هر روز به خيال خودشون تفريح مي رفتند . مهشاد كه ديگه زندگي و بچههاش رو بي خيال شده بود و همه اش دنبال كار من بود همه اش پيشنهاد مي داد با هم بريم سينما ، لب دريا و كافي شاپ . البته گاه گداري به ناچار باهاش همراه مي شدم ، اما همون طور كه گفتم در ميون جمع حالم بدتر بود . يادم مي آد مهشاد يه روز وقتي خيلي حالم بد بود با اضطراب و مهربوني به من گفت:

- مهشيد جون يه روانپزشك خيلي خوب توي ساري هست به نظر من بد نيست باهاش مشورت كنيم .

اون روز كنار دريا بوديم چه قدر بد و بيراه به مهشاد بيچاره گفتم . بهش گفتم:

- مهشاد يادن باشه كه يه روانپزشك منو به اين حال انداخته پس خواهش مي كنم ديگه حرفش رو نزن .

البته الان كه فكرش رو مي كنم احتمالاً مهشاد ناخواسته همون دوست و همكار بابك رو مي گفت ياشار آدرين .

اون روز داشتم اين شعر رو مي خوندم و گريه مي كردم .

آرزويي است مرا در دل كه روان سوزد و جان كاهد

هر دم آن مرد هوسران را با غم و اشك و فغان خواهد

به خدا در دل و جانم نيست جز حسرت ديدارش

سوختم از غم و كي باشد غم من مايه آزارش

شب در اعماق سياهي ها مه چو در هاله راز آيد

نگران ديده به ره دارم شايد آن گمشده باز آيد

سايه اي كه تا به در افتد من هراسان بدوم بر در

چون شتابان گذرد سايه خيره گردم به در ديگر

همه شب در دل اين بستر جانم آن گمشده را جويد

زين همه كوشش بي حاصل عقل سرگشته به من گويد

زن بدبخت دل افسرده ببر از ياد دمي او را

اين خطا بود كه ره دادي به دل آن عاشق بدخو را

آن كس كه تو مي جوئي كي خيال تو به سر داره

بس كن اين ناله و زاري را ، بس كن او يار دگر داره

ليكن اين قصه كه مي گويد كسي به نرمي رودم در گوش

نشود هيچ ز افسونش آتش حسرت من خاموش

مي روم تا كه عيان سازم راز اين خواهش سوزان را

نتوانم كه برم از ياد هرگز آن مرد هوسران را

شمع اي شمع چه مي خندي به شب تيره خاموشم

به خدا مردم از اين حسرت كه چرا نيست در آغوشم

گرچه « وقتي شعر به پايان رسيد يادم افتاد كه بابك هم اون شب كه براي آخرين بار تماس گرفت شعري از فروغ برام خوند پايان راه ناپيداست من پايان دگر نينديشم كه همين دوست داشتن زيباست .

شايد هم گريه اون شب بابك بي دليل نبود مي دونست كه قراره چه بلايي سرم بياره حالا چه به ميل خودش و چه علي رغم ميل خودش .

اتوبوس با ترمز كشداري ايستاد و راننده گفت:

- مسافرين محترم نيم ساعت توقف داريم بفرماييد .

دوتايي نگاهي به هم انداختيم كه حاكي از تعجب مون از گذر زمان

بود . به مهشيد گفتم: پياده مي شي ؟ آره بريم پايين هوايي بخوريم . . معين هم كه هنوز خوابه ، بيدارش مي كني ؟ نه بذاريد بخوابه اين طوري راحت تره . خوبي همسفري با معين اينه كه از اول حركت ماشين تا رسيدن به مقصد مي خوابه و وقتي رسيديم با تعجب مي گه ا چه قدر زود رسيديم ! با مهشيد پياده شديم . آبي به دست و صورت زديم دو تا آب پرتقال و مقداري چيپس و تنقلات ديگه گرفتيم و سوار شديم . مهشيد در حالي كه به من چيپس تعارف مي كرد گفت بخور رويا جون كه خيلي خسته ات كردم . نه بابا اين حرف ها چيه من كه جز شنونده بودن كاري نكردم اي كاش مي تونستم باري از روي دوشت بردارم . اي رويا جون كار من از اين حرفها گذشته . اصلا مثل اين كه من آفريده شده ام براي زجر كشيدن . . . مهشاد هم بنده خدا مثل الان شما خيلي به من نزديك شده بود هيچ وقت از برخوردهاي بدم ناراحت نمي شد . خيلي با من صحبت مي كرد و مي گفت: مهشيد جون گذشته ها گذشته . نه اينكه بگم تو حق نداري ناراحت باشي اما ميگم با اين كارهاي تو نه تنها بابك بر نمي گرده بلكه جووني خودت هم از بين مي ره . به هر حال تجربه ي تلخي بود كه برات به وجود اومد ، در حالي كه بعضي اوقات اين تجربه هاي تلخ در زندگي ضروريه . نمي شه همه اش بشيني يه گوشه و به گذشته ات فكر كني . كسي كه تو داري به خاطرش جووني خودت رو حروم مي كني ، معلوم نيست الان كدوم كشور مشغول خوش و بشه و خيلي راحت بهت بگم كه كوچيك ترين فكري هم به تو نمي كنه . چرا كه اگه فكر مي كرد اصلا چنين كاري نمي كرد . بفهم كه با خاطرات گذشته زندگي كردن و افسوس و دريغ اونو خوردن كاري عبث و بيهوده است . به فرداي خودت نگاه كن و زندگيت رو از نو شروع كن . اگه با چشم واقع بين به خدت نگاه كني مي بيني كه خداوند تمام امكانات موفقيت رو براي تو مهيا كرده اين طوري تو فقط زنده مي موني زندگي نمي كني . اگه به فكر خودت نيستي حداقل به فكر مامان و اقاجون باش . يه كمي با دقت به چهره شون نگاه كن ، مي بيني كه در عرض اين مدت كوتاه چقدر شكسته شدند . آخه عزيز من تا اخر عمر كه نمي توني به فكر روياهاي بابك باشي . خالا خود داني . يه روز مهشاد موضوع خواستگاري كامران رو پيش كشيد و گفت: كامران ول كن نيست . با تعجب بهش گفتم: مهشاد من كه پارسال جوابم رو بهش دادم . پارسال فرق مي كرد ، اون موقع هم راضي نشد ، اما من وقتي ديدم تو فقط دكتر جونت رو مي بيني اصرار نكردم . اما حالا مي گم كامران پسر خوبيه به بخت خودت لگد نزن . نه مهشاد من اصلا امادگي ازدواج رو ندارم خواهش مي كنم . من بيشتر از اين اصرار نمي كنم چونشايد فكر كني به خاطر اين كه برادر كيانه من بهت مي گم . در ضمن كامران هم حرف منو قبول نمي كنه خودت باهاش صحبت كن . يه روز عليرغم ميل باطني با هم رفتيم كنار دريا و تا اون جايي كه مي شد از نظر خودم قانعش كردم . البته اون روز احسان خان هم دريا تشريف داشت . كامران با دلي شكسته و بغضي كه توي صداش مشخص بود گفت:

- حالا كه تو اين طوري مي خواي باشه قبول من قول مي دم ديگه حرفي در اين باره نزنم اما به جون خودت قسم مي خورم تا زماني كه ازدواج نكني من هم ازدواج نمي كنم .

- آخه كامران خان من فعلاً روحيه ازدواج ندارم شما جووني خودتون رو حروم مي كنيد ؟

- اون ديگه به خودم مربوطه .

شام رو به اصرار كامران با هم خورديم ، به قول خودش مي گفت من از بودن در كنار تو لذت مي برم ، حداقل با اين شام خوردن مخالفت نكن .

اون روز چيزي كه خيلي اذيتم مي كرد اين بود كه احسان مثل سايه تعقيب مون مي كرد .

كامران منو رسوند خونة مهشاد و هر چي كيان بهش اصرار كرد كه دير وقته جايي نرو قبول نكرد و گفت:

- مي خوام تنها باشم .

و همين امر باعث شد كه كيان بفهمه جواب من چي بوده . به كيان گفتم:

- نه اين كه كامران مرد بدي باشه نه ، ولي من فعلاً قصد ازدواج ندارم .

كيان هم چون مرد منطقي بود خيلي عادي با قضيه برخورد كرد .

زندگي ام در اين كشاكش مي گذشت ، نه شوقي براي زيستن و نه اميدي به فردا داشتم يه شب كه طبق معمول داشتم گريه مي كردم . آقا جون هم اومد داخل و موضوع ازدواج با كامران رو پيش كشيد .

- آقا جون خواهش مي كنم ، من فعلاً روحيه ازدواج ندارم .

- من اصراري به ازدواج ندارم . همون طور كه مي دوني درباره وحيد و مهشاد هم دخالت نكردم تا خودشون سرنوشتشون رو انتخاب بكنند . حرف هايي رو هم كه مي زنم به خاطر اينه كه خودت رو در نظر بگيري و تا دير نشده تصميم عاقلانه بگيري .

حيفم مي آد جووني خودت رو سر هيچ و پوچ هدر بدي . يه روز به خودت مي آي مي بيني كه خيلي دير شده . خودت خوب مي دوني كه زندگي من مال شما بچه هاست ، اما نمي دونم چه حسابيه كه تو يكي رو بيشتر از بقيه دوست دارم . اين رو هم بدون هيچ پدر و مادري بد فرزندش رو نمي خواد .

- مي دونم آقا جون ، اما مي ترسم ، مي ترسم اين دفعه هم شكست بخورم .

- دليل نمي شه دخترم ، هر شكستي تازه اول زمين خوردن ما باشه ، پس اگه اين طوري بود هر كسي با اولين سختي زندگي رو واگذار كرد . زندگي ما آدم ها پر از نشيب و فرازه . تو فكر مي كني ماها سختي نكشيديم ، اما اگر سختي و شكست نباشه ، راحتي و پيروزي معني نداره . براي به دست آوردن هر چيز با ارزشي بايد سختي و رنج كشيد در حالي كه خود زندگي گنج با ارزشي است به شرطي كه به ارزش اون پي ببري .

براي انسان اميد در زندگي مثل بال براي پرنده است و اگه اميدوار باشي حتماً به نتيجه مي رسي .

حرف هاي آقا جون منطقي بود و كم كم داشت اثر خودش رو مي گذاشت . با حسرت خوردن دربارة گذشته و بابك نه تنها بابك برنمي گشت ، بلكه آينده هم از بين مي رفت . بعد از مدت ها كه با خودم كلنجار رفتم به آقا جون گفتم:

- باشه من دنبال زندگي رو مي گيرم و اگه شخص مناسبي پيدا بشه ازدواج مي كنم .

آقاجون گفت:

- اميد داشته باش ، هر شكستي اول زمين خوردن ها نيست .

اما نگفت دخترالبته درهمه موارداستثناءهم هست وشايدلازم باشه توحالا حالاها شكست بخوري تاازبه دنيااومدن خودت پشيمون بشي وحالاميفهمم مورداستثناء بودم .

زندگي روال عادي روميگذروند ومن كم كم از انزواوگوشه گيري دراومده بودم . يكي دوتا خواستگاربرام اومدكه به دلايلي قبول نكردم . يه روزعصربامعين رفتم خونه مهشادطبق معمول اقااحسان هم دم درتشريف داشت وتامنوديد ازدورگفت:

_سلام خانم مستوفي

به جاي من معين جوابش روداد . وقتي رفتيم داخل خيالي عصباني بودم قبل از اينكه سلام كنم باعصبانيت به مهشادگفتم:

_جدا مهشاد اين پسره كاروزندگي نداره همش توكوچست وزاغ سياه مردم وچوب ميزنه .

_كي ؟

_همين پسرهمسايتون روميگم"احسان پدرام"

_كاري به بقيه نداره ولي بدش نميادزاغ شياه توروچوب بزنه .

_بيخودكرده مرتيكه . شيطون ميگه برم دم درآبروش روببرم .

_شيطون غلط ميكنه ما وآبروريزي ، دخترخجالت بكش ! حالابگيربشين كلي واست حرف دارم . ديروزمادرش اومده بوداينجا .

_خب به من چه ؟

_آخه همش به توربط داره . اومده بوداينجاوآه وزاري ميكردكه به خاطرخواهرشما احسان شب وروزنداره . خواب وخوراكش شده اسم خواهرتون . حالامن اومدم اگه لايق بدونيد غلامي شماروبكنه .

_بيخودمن كه چندوقت پيش جوابم وبهش دادم . لازم نكرده همه اولش همينو ميگن اما همين كه خرشون ازپل ميگذره تموم حرفاشون روفراموش ميكنند . مهشادجون من اصلاازش خوشم نمياد . خودت يه جوري جوابشون بده . بگومي خواددرس بخونه . بگوقصدازدواج نداره . من نميدونم خودت ميدوني .

_من اصراري ندارم ، اماتااونجايي كه من وكيان ميدونيم ادماي بدي به نظرنميان

_مگه من گفتم ادماي بدي اند . گفتم ازش خوشم نمياد .

_توچه مرگته مهشيد ؟ توهنوزهم اميدواري اون سفركرده برگرده ؟

_به خدااينطوري نيست . اگه منم بخوام فراموش كنم شماهانميذاريد . حالاكه اينطوريه خودت باآقاجون صحبت كن هرچي آقاجون بگه .

مهشاد كه انگاري گل از گلش شكفت:

_حالاشدي دختر چيزفهم . بقيه كارهاروبذاربه عهده من .

نمي دونم چراوقتي قراره ادم بدبخت بشه نزديكترين كس آدمم ناخواسته به اين قضيه كمك ميكنه>اون قضيه فروش خونه توسط آقاوحيدواين هم از قضيه احسان خان توسط مهشاد

كارهاخيلي سريع انجام شد . مهشادباآقاجون صحبت كردوقرارخواستگاري گذاشته شد . البته اونافكرميكردندمن با ازدواجم كم كم به زندگي برميگردم .

واقعان كه عجب بازيگر ماهريه روزگار . عصريه روزجمعه احسان ومادرش اومدندبادسته گل وشيريني احسان به حدي زيبابودكه چشم هربيننده اي روخيره ميكرد . كت وشلوارسرمه اي رنگ با پيراهن آبي روش كه خط هاي سورمه اي داشت_پوشيده بودكه زيبايش رودوچندان كرده بود . خنده هم يه لحظه از لباش محونميشد . خيلي سعي كردم رواحساسم سرپوش بذارم وحداقل بخاطرحرف خودمم كه شدهراضي به ازدواج نيستم . امانمي دونم چرايه ان هم زمان بااينكه احسان به من نگاه ميكردديگه اون نفرت سابق روازش ندارم . احسان هم انگارداشت از خوشحالي ميمردمادرش گفت:

_احسان 5ساله بودكه پدرش براثرسانحه تصادف درگذشت . پدرش راننده ترانزيت بود . خداروشكروضع خوبيم داشتيم خونه وماشين ازخودمون بود . اما خدا نخواست بعدازدوماه چشم انتظاري خبرتصادف ومرگش روبرامون آوردن . شماكه غريبه نيستيد مهشيدجون من يكي دوسال از تو بزرگتر بودم كه بيوه شدم . خواستگارهم زيادداشتم ودلم نمي خواست احسان زيردست ناپدري بزرگ بشه . خودم شدم قيمش ونشستم باخون جيگربزرگش كردم . ماشين بيمه بود شركت غرامتش رو داد و پولش رو كردم سرمايه الان احسان چند سالي ميشه كه نمايشگاه ماشين داره . خيلي دلم مي خواست احسان درس بخونه ، اما خب از اون زمان كه يادم همش به ماشين ولاستيك واين جور چيزا علاقه داشت . گوش شيطون كرتاحالاهم موفق بوده . انقلاب كه شدبيشترفاميلاي پدريش رفتندخارج البته اگرهم ميموندندبراي مافرقي نميكردچون از اول هم باازدواج من و پدراحسان مخالف بودندو قيد ماها روزدند . حتي بعدازمرگش هم وقتي سومش تمام شداصلانگفتندتوآدمي ، مي خواي با يه بچه مي خواي چيكاركنيتاهمين الان هم كه درخدمت شمائيم هيچ خبري ازشون ندارم . موندم من ومادرم وتنهابرادرم وپدرم كه قبل از به دنياامدن احسان فوت كرد . مادرم هم همين پارسال سكته كردوعمرش رودادبه شمامن موندم وبرادم كه خونشون رامسره ومغازه لوازم خانگي داره . خداهمه عزيزانت روحفظ بكنه . اين برادرم رو هم از من نگيرهشايداگه محبت هاي اون نبودمن تاحالاطاقت نميوردم ، اما خوب اون هم گرفتارزندگي خودشه . . . . سرتون روباشجرنامه خودم دردآوردم ، اما تمام اينهاروگفتم كه به عرضتون برسونم احسان جز محبت من وتاحدودي داييش محبت كسي روازنزديك لمس نكرده ، ازهمون لحظه اول هم كه دخترشماروديديه دل نه صددل عاشقش شد ، مهشادخانم هم تاحدودي ماروميشناسه ، حالا اين گوي واين ميدون .

نمي دونم چرا حرفاي مادش به دلم نشستوتاحدودي متقاعدشدمووقتي آقاجون نظرم وپرسيدگفتم:

_شماازمحل آقااحسان تحقيق بكنيداگه خوب بود تايكي دوماه هم نامزدباشيم . آقاجون بااينكه بانامزدي مخالف بود ، اماچون نمي خواست بي گداربه آب بزنه قبول كرد .

كيان وآقاجون مشغول شدندوبعدازمدتي پرس وجووتحقيق به تنيجه مطلوبي رسيدند . مدتيه ماه هم بااحسان

نامزدبوديمتاازاين طريق بيشترباهم آشنابشيم .

فقدان محبت بابك باعث شدكه فكركنم كه به وجوداحسان احتياج دارم ودركنارش ميتونم احساس خوشبختي بكنم حقيقت اين بودكه اگه يه روزنميديدمش وياصداش رونميشنيدم براش دلتنگي مي كردم . خيلي سريع تغيير روحيه دادم باكارهايي كه احسان براي خوشحالي من انجام مي داد شاد شدم . پدر و مادر هم از اين موضوع توپوست خودشون نميگنجيدند . مهشادروكه ديگه نگو .

به اين اعتقادرسيده بودم كه پايان شب سيه سپيداست . درحالي كه روياجون همون صبح سپيدهم براي من سياه بود .

روزولادت امام حسين (ع ) به عقدهم دراومديم . بيست ودومم بهمن هم تاريخ عروسي گذاشته شد . اگه بگم تومدتي كه عقد بوديم من در كنار احسان خودم رو خوشبخت ترين زن دنيا حس مي كردم دروغ نگفتم . مي گفتم اگه بابك با من اون كار رو كرد در عوض احسان جبران مي كنه .

طبق قرار روز بيست و دوم بهمن مراسم عروسي تو يكي از بهترين ويلاهاي كلاردشت انجام شد . دوستان احسان سنگ تموم گذاشتند . بهترين گروه موزيك ، مرغوب ترين غذاي ممكن ، آرايشگاه و خريد در حد عالي . با اين كه هوا نسبتاً سرد بود اما احسان اون قدر منو از عشق گرم كرده بود كه چيزي از سرما نمي فهميدم .

از اين كه قبلاً نظر خوبي به احسان نداشتم خودم رو سرزنش مي كردم .

احسان ويلايي زيبا نزديك مادرم اينا خريد؛ يه هفته بعد هم براي ماه عسل رفتيم لندن . دو هفته اي اونجا بوديم و خيلي شاد و سر حال برگشتيم سر خونه و زندگيمون .

احسان عاشقانه منو دوست داشت و براي خوشبختي من از هيچ تلاشي مضايقه نمي كرد . من هم سعي مي كردم گذشته رو فراموش كنم و زندگي خوبي تشكيل بدم . احسان اغلب در محل كارش بود و شب ها ديروقت مي اومد . البت زماني هم كه مي اومد جبران ساعاتي رو كه در منزل نبود مي كرد .

كم كم داشتم به حرف هاي مهشاد مي رسيدم . زندگي بدون عشق يعني زنده بودن اجباري و من سعي كردم در كنار احسان عاشقانه زندگي كنم . احسان خوب بود و تمام وجودش رو وقف خوشبختي من مي كرد . هميشه و بدون استثناء با شاخه اي گل مريم مي اومد خونه . محال بود روز تولد و يا سال روز ازدواج و از اين جور چيزها رو فراموش كنه . اما رويا جون احسان زيادي منو دوست داشت و همين شروع بدبختي من بود . . . تعجب نكن دوست داشتن زيادي هم خوب نيست .

يادم مياد روز تولدم كه درست سه ماه بعد از عروسيمون بود ، احسان با يه دسته گل و جعبه شيريني و كادو زودتر از حد معمول به خونه اومد . از اوردن شاخه گل تعجب نكردم چون كار هميشگي اش بود اما از زود اومدنش متعجب شدم . وقتي علتش رو پرسيدم ، گفت:

- آخه كدوم آدم عاقليه كه روز تولد شاهزاده قصه هاش بمونه سركار . كادوش رو كه يه دستبند طلا بود بهم داد و قطعه اي شعر هم برام خوند .

شايد باور نكني احسان چنان مشتعل بود كه كلماتش در راه مي سوخت و خاكستر مي شد . تپش قلبش رو به وضوح مي شنيدم . هيچ فكر نمي كردم بعد از بابك كسي پيدا بشه كه بتونم دوستش داشته باشم . اما خب احسان تو اين راه موفق شد .

قلب و روح منو تصاحب كرده بود اما هميشه نگرون بود كه منو از دست بده اوايل چيزي نمي گفت ، اما من از چشماش مي خوندم . با تمام وجودم سعي مي كردم كه بهش ثابت بكنم كه دوستش دارم . سه چهار ماه از اول زندگيمون مشكل خاصي نداشتيم . زندگي رو با عشق و علاقه شروع كرديم . احسان مردي خوش خلق و فوق العاده خوش تيپ بود . در زمينه ي كار هم روز به روز موفق تر بود ، اما بزرگ ترين ايرادش اين بود كه زيادي دوستم داشت .

احسان بعد از مدتي رنگ عوض كرد و شروع كرد به بهونه گيري . گفتم كه من زاده شده بودم براي بدبختي و توقع غير از اين هم نبايد داشته باشم . تمام وجود احسان از عشق من پر بود . تو فكر و خيالش جايي براي غير از من نداشت انگار اين عشق با جونش در اميخته بود و همين امر باعث بد دلي احسان شد . از هر جنس مخالفي كه به من عشق مي ورزيد ، ولو آقاجون ، وحيد و يا حتي معين نفرت داشت .

بيشتر روزها چون تنها بودم يا مي رفتم پيش مامان اينا و يا معين مي اومد پيش من . يادمه يه روز معين از مدرسه اومده بود اون جا احسان هم اون روز نمايشگاه نرفته بود . وقتي در رو براي معين باز كردم معين با خوشحالي از تو پله فرياد زد:

- مهشيد مژده امتحان بيست گرفتم .

خيلي خوشحال شدم . معين رو بغل گرفتم و بهش گفتم:

- قربون تو داداش خوبم برم .

سرم رو بالا بردم و چشمم افتاد به احسان كه از شدت عصبانيت صورتش سرخ شده بود . چيزي نگفت و رفت تو اتاق روي تختش دراز كشيد . موقع ناهار رفتم كنار تخت و گفتم:

- احسان جان مگه ناهار نمي خوري ، برات فسنجون درست كردم . بر خلاف تصورم فرياد زد:

- نه اشتها ندارم تو برو با داداشت ناهار بخور . منم تنها بذار .

از اون موقعيت هايي بود كه اگه يه كلام بيشتر مي گفتم زمين و زمان رو به هم مي ريخت . من هم با معين ناهار خوردم .

معين طفلك مي گفت:

- مهشيد عمو احسان به خاطر اين كه من اومدم ناراحته ؟

بغض كرده بودم اما خودم رو كنترل كردم و گفتم:

- نه معين جون اين حرفا چيه كه مي زني ؟ تو نمايشگاه با يكي از دوست هاش حرفش شده .

تازه اول خل بازي احسان بود و كسي از اخلاقش آگاه نبود . از همه مهم تر طوري رفتار كرده بود كه تمام خونواده قبولش داشتند .

بعد از ظهر همون روز مامانم زنگ زد كه شب بريم اونجا . عمه اينا هم اون جا بودند . وقتي گفتم:

- احسان خوابه گفت:

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 72
  • بازدید ماه : 287
  • بازدید سال : 787
  • بازدید کلی : 43,237
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید