loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 88 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

   اتفاقا مامان جونت روشن ام كرد و به من گفت كه بابك دوستت داره اما مي دوني كه مغروره به من گفته كه بابك دوستت داره اما مي دوني كه كمي مغروره تئ بهش بيشتر نزديك شو بقيه كارهاش با من نمونه اش همين امروز براي همين كه من اينقدر پا پيچ سركار شدم و گرنه مي دوني كه هر آدمي براي خودش شخصيتي داره .

حدسش رو مي زدم كه مامان حرف هاي خودش رو بهت گفته من سر فرصت باهاش صحبت مي كنم . تو مي دوني كه من چقدر براي پدر و مادرم ارزش و احترامم قائلم اما خب اين مسدله واقعا قابل توجيه نيست .

شايد هم مامان فكر كرده اين طوري وضعيت بهتر ميشه حالا كه كار به اينجا رسيد بذار خودم همه چيزو صاف و پوست كنده برات بگم .

تو اين فاصله يكي دو نفر تماس گرفتن ووقت ويزيت خواستن كه بابك قبول نكرد .

بابك در كمال خونسردي و با ملايمت به سونيا گفت:

ببين سونيا جون نه اين كه تو دختر بدي باشي بر عكس من خيلي هم ايده آلي . اما مسئله ازدواج و يه عمر در كنار هم به سر يردن مسئله كوچكي نيست كه خيلي راحت از كنارش رد بشي من و تو شايد از هر نظر خلي هم خوب باشيم اما ارزش و اعتقاداتي توي وجود هر كسي هست كه بايد براي طرف مقابل قابل هضم باشه تا در آينده تا اون جا كه ممكنه دچار مشكل نشن زندگي لباس نيست كه اگه خوشت نيومد عوضش كني تا اون جايي كه اطلاع داري پدر و مادرم اصرار دارند من بعد از ازدواجم برم كانادا تا هم بهار تنها نباشه و هم من ادامه تحصيل بدم اين خواسته اونهاست اما من مخالفم و مي گويم وقتي بهار ازدواج كرد و با شوهرش رفت كانادا فكر تنهاييش رو هم كرد من دوست دارم تو مملكتم بمونم و تا اون جا كه امكان داشته باشه به هموطن هاي خودم خدمت كنم يه عمر زحمت نكشيدم كه خودمو اسير و برده فرنگي ها بكنم اگه ادم بخواد موفق باشه تو مملكت خودش بهتر مي تونه موفق باشه تا در بين ؟ آدم هايي كه اصلا نمي شناسدشون تو هم به ثروت بابام دلخوش نباش چون اگه قرار باشه من روزي ازدواج كنم و روي پاي خودم بايستم و از صفر شروع كنم طبيعتا با دختري ازدواج مي كنم كه وضعيت ممنو قبول كنه و اگر هم به اجبار پدر و مادرم مجبور به رفتن با كانادا بشوم اصلا قصد ازدواج ندارم چون مخارج اون جا و ادمه ي تحصيل بسيار سنگينه و اداره ردن يه زندگي كار سختيه و مننمي تونم مسئوليتي قبول كنم و بعدا از عهده اش بر نيام .

من مي خواهم با كسي ازدواج كنم كه قدر همه چيزو بدونه و از من توقع زيادي نداشته باشه و تا اون جايي كه من فهميده ام تو براي اين منو انتخاب كردي كه بري كانادا يا هر كشور ديگه و توقع داري اون جا بهترين وضغيت رو داشته باشي و به روياهات برسي البته نه اين كه من نتونم برعكس با كمكك پدرم مي تونم هر نقطه از دنيا كه اراده كنم برم و زندگي مرفهي تشكيل بدم اما بهت بگم من مي خوام مستقل باشم اين طوري بهتره حداقل مي دونم چيزي رو كه دارم حاصل دسترنج خودمه و فردا كسي نيست كه تو سرم بكوبه كه اگه پول بابات نبود فلان و بهمان مي شد شايد يه روز رفتم به دورترين مناطق محروم و به مردم اون جا خدمت كردم حالا خود داني اگه با اين شرايط كنار مياي يا علي از همين حالا شروع كنيم منو ببخش كه اين قدر صريح و رك باهات حرف زدم به هر حال لازم بود به قول معروف دعواي اول بهتر از صلح آخر .

سونيا كه بهت زده و با ناباوري به بابك خيره شده بود و بعد از مكث كوتاهي از جا بلد شد و گفت : آقا بابك بابت همه چيز ممنونم اصلا مي دوني چيه لياقت تو همين خانم منشي ته .

درست حرف بزن سونيا خانم مستوفي در آينده نه چنان دور يكي از وكيل هاي خوب مي شن من يكي كه به چشم منشي نگاهش نمي كنم هر چند منشي هم شخصيت قابل احتراميه .

بابك خان چو فردا شود فكر فردا كنيم .

بعدش خيلي سريع از آن جا رفت .

بعد از اينكه سونيا رفت به بابك گفتم:

فكر نمي كني زياده روي كرده باشي ؟

نه مگه دروغ گفتم همه اش عين حقيقته درضمن با اين كه مي دونم دختر فوق العاده خوب و قانعي هستي اما صحبت هاي من با سونيا به تو هم مربوط ميشه راضي مي شي با اين شرايط با من ازدواج كني ؟

ا چه پر اشتها همين حرفو تو به سونيا زدي خالا هم كه سونيا اعلام مخالفت نكرده پس من ديگه چي بگم ؟

من مطمئنم راضي نمي شه تازه اگه خودش هم اضر بشه مگه عمه ام اجازه مي ده اون مي خواد قيافه بگيره كه دخترم رفته خارج حالا گيرم كه راضي شد مگه چه اشكالي داره تو رو هم مي گيرم براي اينجا سونيا رو هم مي فرستم كانادا اين عادلانه است نه سيخ مي سوزه نه كباب .

نه بابا اون موقع فكر نمي كني تو زيادي خوشبخت بشي

سعي مي كنم جنبه اش رو داشته باشم .

اون روز خيلي زودتر از معمول مطب رو تعطيل كرديم بابك منو رسوند سر كوچه تو راه گفتم: زيادي فكر خودت رو مشغول نكن چون از فردا خودت به تنهايي بايد به كارهاي مطب برسي يعني هم منشي هستي هم دكتر .

برق از چشمانش پريد و با تعجب پرسيد:

واسه ي چي ؟

خب ديگه نمي خوام كار كنم اشكالي داره ؟

خودت رو لوس نكن گفتم واسه چي ؟

هيچي بابا هول نكن آخه از فردا تا چهار روز ديگه كلاس فوقالعاده داريم هم صبح هم عصر متاسفانه نمي تونم بيام مطب البته اگه شما مخالفت بكنيد مجبورم قيد كلاس رو بزنم .

خسته نباشيد حيف كه خيلي دوستت دارم و گرنه دو روزه اخراجت مي كردم آخه اين هم شد منشي كدوم دكتري رو ديدي كه خودش هم منشي باشه هم دكتر !

اين ديگه مشكل شماست خداحافظ چهار پنج روز ديگه مي بينمت .

اذيت نكن مهشيد من اگه يه روز نبينمت ديوونه مي شم كلاست كه هروز تموم شد زنگ بزن بيام دنبالت

مطب رو چكار مي كني ؟

تو كارت نباشه يه كارش مي كنم زنگ بزن بيام سراغت .

باشه خداحافظ ! مواظب خودت باش ضمنا حتما سونيا خانم امروز خونه رو برات كرده ميدون جنگ

غمت نباشه اين كه خونه است اگه لازم باشه براي بدست آوردن تو با همه ي دنيا مي جنگم .

خدا حافظ

خداحافظ .

به خونه كه رسيدم متوجه شدم مهمون داريم وحيد و يلدا و مادر يلدا خونمون بودن .

برعكس هميشه يلدا خيلي مهربون به نظر مي رسيد وحيد هم كه بيچاره يلدا كه سرحال بود اجازه داشت شوخي كنه فرصت رو غنيمت شمرد و گفت: به به خانم وكيل نه ببخشيد خانم دكتر !

قبل از اينكه جوابي بدم يلدا گفت شايد هم بهتر بود مي گفتي خانم آقاي دكتر !

نيش كنايه اش حسابي كاري بود حتي وقتي هم كه سر حال بود دست بردار نبود .

داشتيم شام مي خورديم كه تلفن زنگ زد وحيد گوشي رو برداشت و گفت : گوشي حضورتون مهشيد با تو كاردارن .

كيه ؟

دكتر مهرزاد ؟

گوشي رو از دست وحيد گرفتم فميدم كه خيلي ناراحته مثل اينكه با خونواده اش بحثش شده بود .

مهشيد جون مزاحمت شدم كه بگم دو سه روزي مطب و بيمارستان نمي رم مرخصي گرفتم خواستي زنگ بزني با همرام تماس بگير اگر هم تونستي من هر روز راس ساعت 6 عصر دم دردانشكده ات منتظرت مي مونم بدون وجود تو اصلا دل و دماغ كار كردن رو ندارم .

چرا اينقدر ناراحتي مشكلي پيش اومده ؟

چيزي نيست فقط اينو بدون كه اگه لازم باشه به خاطر تو قيد همه رو مي زنم و تا آخر عمر منتظرت مي مونم خيلي دوستت دارم مهشيد .

حالا مگه چي شده ؟ طوري حرف مي زني كه انگار دنيا به آخر رسيده همه چيز درست ميشه .

مي دوني تنها مايه دلگرمي من تويي بقيه كارها خودشون درست ميشه من از جانب تو مطمئن باشم طاقت بقيه رو دارم دوست ندارم خداحافظي كنم اما خب هر خداحافظي به اميد سلام ديگه اس يه خونواده سلام برسون خداحافظ .

خداحافظ

دلشوره عجيبي تموم وجدم رو فرا گرفته بود چرا بابك بايد به خاطر من اون همه عذاب مي كشيد به هر جون كندني بود حفظ ظاهر كردم قبل از هر كسي آقاجانم پرسيد:

چي گفت دخترم ؟

هيچي آقاجان گفت كه دو سه روز مطب نمي ره به شما هم سلام رساند .

سلام رسون سلامت باشه .

بعد از خوردن شام خيلي زود خستگي و خواب رو بهونه كردم و به اتاقم رفتم خيلي دلم پر بود و دلم مي خواست با بابك حرف بزنم گفتم فردا اول صبح باهاش تماس مي گيرم و به اين اميد به خواب رفتم

با اين كه شب بدي را گذرانده بودم صبح زود بيدار شدم و از خونه زدم بيرون به اولين تلفن كارتي كه رسيدم به همراه بابك تماس گرفتم خاموش بود رفتم دانشگاه اما چه دانشگاه رفتني همه حواسم به بابك بود استاد دومين كلاسمون نيومده بود با الهام رفتيم همون پارك نزديك دانشگاه و با بابك تماس گرفتم خوشبختانه جواب داد صداش رو كه شنيدم انگار تمام آرامش دنيا رو بهم دادند با بغض گفتم :

سلام !

سلام مهشيد جون خوبي ؟

ممنون مگه كلاس نداري ؟

نه اين زنگ استاد نداشتيم .

چرا ديشب ناراحت بودي ؟

چيز مهمي نيست فكر كنم سونيا روغن داغش رو زياد كرده كيه كه گوش كنه

بابك اگه يه چيزي بگم ناراحت نمي شي ؟

مي خواستم بگم اين قدر خودت رو به خاطر من عذاب نده .

ببين مهشيد سعي نكن شروع كني من و تو حرفهامون رو زديم و به اين نتيجه رسيديم يلا تو يا هي كس . . . ساعت شش مي آم دنبالت خداحافظ .

بدون اينكه منتظر جواب من باشه ارتباط رو قطع كرد وقتي برگشتم پيش الهام بي خيال نشسته بود روي نيمكت و يه بسته چيپس گرفته بود دستش و مي خورد در يه آن به حال الهام غبطه خوردم گفتم اي كاش فكر من هم اون قدر آزاد بود الهام پرسيد:

چي شد زنگ زدي ؟

تمام ماجرا بحث سونيا و بابك و همچنين تماس ديشب بابك رو به الهام گفتم به اميد اينكه با من همفكري كنه اما الهام بعد از پايان حرفام يكي زد تو سر من و گفت: واقعا كه اين بابك خله سونيا رو ول كرده چسببيده به تو خيلي بيچاره است من مطمئنم كه اون هر چي باشه از تو بهتره . . . با اين آشوبي هم كه بابك راه انداخته فكر نمي كنم به اين سادگيا سونيا كوتاه بياد .

جمله ي آخر الهام بدجوري تكونم داد اما اون روز سعي كردم بهش اعتنا نكنم چون براي روحيه خراب من اين طوري بهتر بود متوجه ساعت شدم و به الهام گفتم : پاشو بريم الان كلاس شروع ميشه پاشيديم و سريع خودمون رو به كلاس رسونيديم بعد از پايان كلاس هاي پيش از ظهر چون ناهار نياورده بودم مهمون الهام شدم به الهام گفتم:

بابك گفته هر روز عصر مياد دنبالم

الهام خنديد و گفت:

نه بابا مثل اينكه اين آقاي دكتر عقلش رو پاك از دست داده فكر كنم مريضاش رو ش اثر گذاشتن خودم بايد عصري بيام و باهاش حرف بزنم .

بلكه قيد تو رو بزنه وخودشو نجات بده .

اگه راست ميگي بيا !

ببين مهشيد خودت خواستي ها اگه به ضررت تموم شد نگيواس چي ؟

باشه اما بابكي كه من مي شناسم نه تنها خودت تو بلكه هيچ كس نمي تونه نظرش رو عوض كنه

خيلي به خودت مغروري پس باش تا عصر ببيني .

از حرف زدن الهام خنده ام گرفته بود فقط زماني كه با اون بودم تقريبا خنده رو لبم بود .

ساعت 6/5 كلاسمون تموم شد الهام گفت:

مهشيد حال مي كني بابك نيومده باشه من يكي كه خيلي لذت مي برم .

همين طور كه الهام داشت حرف مي زد خنديدم و گفتم:

فعلا كه تو ضد حال خوردي اونور خيابون رو نگاه كن ماشينش رو مي بيني ؟

خوش به حالت مهشيد مثل اينكه اين پسره واقعا ديونه توئه خب چهره اش هم كه به شغلش مي خوره .

رفتيم جلو و سلام و عليك كرديم ازش پرسيدم: خيلي ووقته منتظري ؟

نه درست سر ساعت شش اينجا بودم به به الهام خانم چشم ما روشن چه عجب خانم ما شما رو زيارت كرديم .

الهام با شيطنت خاص خودش گفت: سلام آقاي مهرزاد از ديدنتون خوشحالم اما در ج . اب بايد بگم كم سعادتي از ماست من دوست دارم ببينمتون اما خب كيه كه تحويل بگيره .

اختيار دارين ما چه كاره باشيم كه تحويل نگيريم خب از شوخي گذشته حالتون چطوره ؟

شكر خدا بد نيستم نفسي مياد و ميره ولي خب به پاي حال شما عشاق كه نمي رسه !

رو به الهام كردم و گفتم : خواهش مي كنم الهام شروع نكن

چيه مي ترسي ؟

لبخند كمرنگي روي لبان بابك نشست و گفت: سوار شيد اينجا زياد معطل نكنيد بقيه حرف ها بمونه رو تو راه در عقب ماشينو باز كردم مي خواستم عقب بشينم كه الهام گفت:چه كار مي كني دختر برو جلو بشين اين بنده خدا كه راننده آژانس كه نيست هر كه هر دوي ما رو ببينه فكر مي كنه آقاي دكتر استعفاء كرده و مسافر كشي مي كنه .

خنده ي بابك به قهقه تبديل شد من هم كه زياد از حرف الهام بدم نيومده بود رفتم و جلو نشستم تو راه بابك خيلي از روحيه الهام تعريف كرد و گفت :

واقعا روحيه تون تحسين برانگيزه اي كاش همه جوون هاي ما اين طوري بودن اون موقع مشكلات هم كمتر بود مهشيد ديده بيشتر مريض هايي كه به من مراجعه مي كنن هم سن و سال شماهان اين ها كساني هستند كه من ويزيتشون مي كنم كاري به همكاران ديگه ام ندارم متاسفانه مشكلات جوون هاي ما زياد شده وخيلي هم كم پيدا ميشن كه با مشكلاتشون كنار بيان مثلا خود شما چهره اتون حداقل از ديد من ناراحتي خاص خودتون رو داريد اما خب خدا رو شكر باهاش كنار اومدي و به اميد حق در آينده هم موفق خواهي شد من كه از صميم قلب آرزو مي كنم شما جوون ها خوشبخت بشن شما كه جاي خود

دارين .

از لطف شما ممنون و سپاسگذارم اما من مي خواستم توصيه اي به شما بكنم البته شما سرور ماييد و احتياجي به راهنمايي ندارين اما وجدان من اجازه نميده كه درباره اين موضوع ساكت باشم .

مي دونستم كه الهام چي مي خواد بگه برگشتم و گفتم: الهام خانم خوشمزه گي بسه !

بابك كه كنجكاو شده بود گفت: مهشيد جون بگذار راحت باشن بگو الهام خانم من سراپا گوشم .

الهام قيافه حق به جانبي گرفت و گفت:

وا . . . چه عرض كنم اما بدون حاشيه مي گم حيف شما نيست كه معطل مهشيديد گفتم جلوي خودتن بگم يه وقت خداي نكرده غيبت نباشه اين طوري هم كه من از مهشيد شنيدم قصد دارين زمان و زمين رو بهم بريزين تا اين شاهزاده خانم رو به دست بيارين نه بابا همچين تحفه اي هم نيست كه شما فكر مي كنيد .

بابك لبخندي زد و بعد از مكثي نه چندان طولاني نگاهي به من انداخت و شعري رو خوند كه نه تنها الهام ساكت شد بلكه به فكر هم فرو رفت .

اي دست هاي عاطفه بار تو تكيه گاه من

در چشم هاي پاك تو من خيره مانده ام

وز عمق بي كسي با قلب پر نويد

آوازي از اميد در پيشگاه چشم تو اي خوب خوانده ام

شايد مرا از دام مصيبت رها كني

شايد نگاهي از ره لطف و صفا كني شايد وفا كني

شايد به من عنايتي بهر خدا كني

شايد كه در تلاطم اين عمر پر سكوت ما را صدا كني

اين را بدان كه من نام تو رو لحظه به لحظه خود صدا كنم

اين را بدان كه من با يه اشاره از نو جان را فدا كنم (علي طلوع)

بله الهام خانم اينو بدونكه من با يك اشاره از اون جونم رو فدا كنم عادت نكرد بودم كه الهام رو ساكت ببينم برگشتم عقب و پرسيدم چيه الهام غصه نخور يا خودش مياد يا نامه اش .

نه بابا خوشمزگي نكن نامه كي ؟ امير ارسلان نامدار فرهاد كوه كن مجنون بدبخت يا امثال اين بيچاره ها خيالت راحت باشه من مثل تو بي رحم نيستم تو اين فكرم كه چطوري اين آقا دكتر نازنين رو شيداي خودت كردي بيچاره مسافر كشي كم بود شاعر هم شده خدا مي دونه يكي دو روز ديگه كه بگذره چه بلايي سرش مي آري . . اصلا به من چه خودتون مي دونيد تا آقاي دكتر يه ديوان شعر بغلمون نذاشته بهتره من پياده بشم .

الهام تو هيچ وقت آدم نمي شي !

خيلي هم دلت بخواد مي گن كافر همه رو به كيش خود پندارد .

آقاي مهرزاد ! اگه لطف كنيد من پياده مي شم برم سراغ زندگيم شماها هم بريد دنبال ليلي مجنون بازي كردنتون بابك در حالي كه مي خنديد گفت: جدا مي خواي پياده مي شي ؟

آره باور نمي كنيد ؟ خب باورش سخته دوري از من ملال آوره اماا چه كنم كه ناچارم . . . حالا از شوخي گذشته اين جا يكي دو تا كار دارم كه بايد انجام بدم پس رفع زحمت مي كنم .

بابك ماشين رو در جاي مناسبي پارك كرد و گفت:

هر چند كه واقعا دلم نمي آد ازتون جدا بشم اما بفرماييد مزاحم نمي شم از ديدنتون خوشحال شدم خداحافظ و به اميد ديدار .

الهام پياده شد و گفت:

اميدوارم از حرف هاي من دلزده نشده باشيد قصد مزاح بود من يكي كه از خدا مي خوام شما دو تا به هم برسيد حداقل از شر شيطوني هاي مهشيد خانم راحت مي شيم نگاه به اين ناه مظلومش نكنيد خدا مي دونه تو دانشگاه چه آتيشي هراستي چقدر تقديم كنم ا تاكسي متر هم كه نداريد .

بابك با تعجب پرسيد:

چي ؟

كرايه ديگه ! بابت شغل دوم اما بگمونم شغل سوم يعني شاعري فكر نكنم چيزي دستگيرتون بشه

واقعا حرصم گرفته بود گفتم: الهام خيلي بي مزه اي !

الهام در حالي كه دستش رو تكون مي داد گفت: نزن بابا رفتم خداحافظ

وقتي الهام دور شد چشمم افتاد به چهره بابك كه داشت به حركات الهام مي خنديد ، وقتي كه خوشحال بود خيلي قشنگ تر بود .

عجب دختريه مهشيد روحيه ي خيلي خوبي داره .

آره درسشم خيلي خوبه مي گه بايد زحمات داداش و مادرشو جبران كنه .

خب ان شا الله كه روز به روز موفق تر باشه .

راستي پياده مي شوي بريم يه چيزي بخوريم من كه واقعا گرسنمه

نه مي ترسم يه وقت مامان اينا نگران بشن .

خب بيا زنگ بزن

نه باشه يه وقت ديگه راستي نگفتي چه خبر ؟

از كجا ؟

خونه ديگه

آهان هيچي

خب غير از سلامتي خودت رو به اون راه نزن

هيچي مهشيد ولش كن اصلا حوصله ندارم

بهر حال بايد به من بگي چي شده

ببين مهشيدم نميشه كه من و او به واو رو برات توضيح بدم ديروز سونيا از مطب يه راست ميره شركت بابا و بنا مي كنه به گريه و زاري كردن كه بابك اين طوري كرد و اين طوري گفت بابام هم ميره خونه داد و بيداد مي كنه و موضوع رو پيچيده اش مي كنن و به مامانم ميگه دو تاشون هم تصميم مي گيرن براي من شمشير از رو ببندند من هم كه هر چي باشه بچه ي خودشونم و از خودشون لجباز تر فقط تو يه كمي دندون رو جيگر بگذار درست مي شه فقط تو رو خدا اگه مي خواي چيزي بگي از در پند و اندرز وارد نشو كه حوصله اش روندارم فقط بگو منتظرم مي موني هر اتفاقي كه بيافته منتظرم مي موني ؟

اين حرفا چيه كه مي زني من اگه حرفي مي زنم فقط واسه خاطر من دچار دردسر بشي همين !

اين مشكلات براي من شيرينه تو فكر خودت باش راستي هفته ديگه يكي از همكارا يا بهتر بگم دوستان صميمي من مي خواد يه بيمارستان اعصاب و روان كه تو ساري تاسيس كرده افتتاح كنه از من هم رسما دعوت كرده كه برم مياي با هم بريم ؟

چي بگم پيشنهاد غير منتظره اي بود بعيد مي دونم بيام .

توي دانشگاه مشكل داري ؟

نه اتفاقا بعد از پايان اين چهار روز يه هفته نعطيليم

خب پس چه بهتر ديگه چي مي گي ؟ يه سر هم به مهشادتون مي زنيم تا اون موقع شايد پدر و مادر من هم از اعتصاب بيرون اومده باشند .

چي مي تونستم بگم چشمان مشتاق بابك رو مي ديدم به دل خودم رجوع كردم اما چون از طرف خونواده ام مطمئن نبودم جواب قطعي ندادم گفتم: باشه تا آخر هفته خيلي مونده جوابش رو بهت مي گم

باشه من منتظرم و دوست دارم جوابت مثبت باشه چون اگه نياي منم بعيد مي دونم كه برم .

هوا تقريبا تاريك شده بود كه بابك منو دم در پياده كرد و گفت:

اگه تونستي تماس بگير من خونه نمي رم خونه يكي از دوستام هستم

باشه ببينم چي ميشه ؟

در ضمن يادت نره با پدر و مادرت صحبت كني

خيلي خوب چقدر تو هولي ؟

خداحافظ اگه ديگه نتونستم باهات تماس بگيرم فردا عصر جلو دانشگاه مي بينمت

باشه خداحافظ

وقتي رفتم تو فهميدم يلدا اينا هنوز نرفته اند با همه سلام و عليك كردم مادر توي آشپزخونه بود آروم طوري كه كسي متوجه نشه از دير كردنم گله گي كرد من هم در عين صداقت جريان بيرون رفتنو با بابك رو بهش گفتم بندهخدا گفت: مي تونستي يه تماس بگيري كه ماهم دل نگرون نشيم تو كه بچه نيستي بايد اين چيزها رو خودت بدوني دلم هزار راه رفت .

حق با مادر بود صورتش رو بوسيدم و گفتم: معذرت مي خوام قربون تو مادر خوبم بشم چشم از فردا اگر خواستم دير كنم زنگ مي زنم خوبه ؟

وحيد نشسته بود پيش آقاجون و يه بند حرف مي زد يلدا هم كه نمي دونم واسه چي اون قدر مهربون شده بود همه اش به پر و پاي من مي پيچيد

مهشيد جون برو بشين برات چايي بريزم خسته اي .

ممنون يلدا جون لطف كن ليواني بريز

وحيد همون طور كه با آقاجون حرف مي زد گفت: امري باشه .

خوبه تو نمي خواد دلت بسوزه حالا كه محبت يلدا خانم گل كرده بذار ما م فيض ببريم .

همون موقع تلفن زنگ زد معين تلفن رو برداشت و غش غش مي خنديد حدس زدم بايد الهام باشه چون كسي غير از الهام نمي تونست معين رو بخندونه معين در حالي كه مي خنديد گفت : گوشي مهشيد بيا با توكار دارند الهامه

سلام الهام جون

سلام ليلي خانم !

ليلي ديگه كيه ؟

به اين زودي فراموش كردي بازم صد رحمت به ليلي ومجنون از عصري كه ازتون جدا شدم داشتم به اين فكر مي كردم كه اگه مي دونستند كه تو اين قرن مهشيد و بابكي هستند اون هم اين همه عاشق هر گز به خودشون اجازه نمي دادن افسانه ليلي و مجنون رو بسازند بابا شما كه روي اون ها رو كم كرده ايد .

تو چقدر فكر مي كني دختر قدر خودت رو بدون حالا غرض از مزاحمت ؟

خيلي بي معرفتي مهشيد بايد به من بگي مزاحم نكنه منتظر زنگ دكتر جونت بودي پس ديگه واقعا مزاحم نمي شم ممكنه پشت خط باشه .

خودت رو لوس نكن خيلي خوب شد تماس گرفتي خيلي به همفكر احتياج داشتم

نه بابا چي شده مشكلي پيش اومده ؟

مشكل كه نه اما مي دوني بابك مي خواد براي افتتاح بيمارستان اعصاب و روان بره ساري خيلي هم اصرار داره من همراهش برم حالا موندم چيكار كنم روم نميشه به مامان اينا بگم

- به به سلام جناب دكتر ! خواهش مي كنم ، چه مزاحمتي ؟ گوشي حضوراتون . . .

وحيد همان طور كه به من نزديك مي شد آروم گفت :

- بهتره يه منشي استخدام كني .

گوشي رو از دست وحيد گرفتم :

- سلام !

- سلام مهشيد جون حالت چطوره ؟

- خوبم شما چطوريد .

- من خوبم ، فقط خيلي دلم برات تنگ شده .

- باشه من با استادمون صحبت كردم قرار شد ليست كتاب هايي كه به درد شما مي خوره برام تهيه كنه فردا مي اره

- الهي بميرم نمي توني صحبت كني .

- خدا نكنه ؟

- راستي براي شمال صحبت كردي .

- هنوز نه فرصتش پيش نيومده ، شما نگرون نباشيد .

- باشه من اميدوارم ، ديگه بيش از اين مزاحمت نمي شم . راستي من خونه نيستم اگه كاري پيش اومد با خودم تماس بگير .

- اعتصابه آره ؟

- يه چيزي تو اين مايه ها ، فعلا تا نصيحت هاي خانم شروع نشده خداحافظ .

- خداحافظ .

- گوشي رو كه قطع كردم ، وحيد گفت :

- اين آقاي دكتر چه كار داره هر شب مي زنه ؟ چرا اعتصاب كرده ، نكنه مي خواد خودكشي كنه ؟

- مگه به تو ياد ندادند كه استراق سمع ممنوعه اگه خوب گوش كرده باشي بايد فهميده باشي كه براي چي زنگ زده بود

آقاي كنجكاو !

- من گوش نكردم ، فقط ناخواسته شنيدم .

- چرا حرف هايي كه خودت دوست داشتي شنيدي ، اصلا مگه تو خونه و زندگي نداري كه هر شب اين جايي ؟

- خوب مي خوام بيام ببينم فضولش كيه ؟

اوضاع داشت از شوخي به جدي تبديل مي شد كه معين فرياد زد :

- خونه كه نيست ديوونه خونه استو

همگي زديم زير خنده و بحث در همون جا خاتمه داده شد .

فقط چيزي كه اون شب خيلي جاي تعجب داشت اين بود كه يلدا نه تنها چيزي از بحث من و وحيد به دل نگرفت بلكه خيلي هم خنديد .

به هر حال اون شب با وجود اين كه كمابيش سعي كردم موضع شمال رفتن ر مطرح بكنم ، اما جو مناسبي به جود نيومد و من هم چيزي نگفتم .

فردا رفتم دانشگاه ، الهام ساعت اول نيومده بود . ساعت دوم هم كه اومد گفت:

- با بابلسر تماس گرفتم مامان حالش زياد خوب نبود ، شب تا صبح تو فكرش بودم براي همين صبح خواب موندم .

زياد دل و دماغ نداشت گفت:

- آخه مي خواستم بمونم تعطيلات آخر ترم يه دفعه برم . اين طوري كه درست نيست همه اش تو راه باشم . خودش كلي هزينه بر ميداره .

- خب الهام جون اين قضيه يه مسئله ي عادي نيست به قول خودت حال مادرت خوب نيست تازه به نظر من اگه نري ناراحت مي شن .

- راستي تو چه كار كردي گفتي ميخواي بري شمال . اصلاً خوبه من به مادرت بگم ، مي گم كه حال مادرم خوب نيست با هم مي ريم و بر ميگرديم . . . هر چند اون طوري هم درست نيست مزاحم تو و بابك مي شم .

- ببين الهام تو ، تو هيچ موقعيتي دست بردار نيستي چه مزاحمتي ، تازه فكر مي كنم بابك خيلي هم خوشحال مي شه؛ اما صبر كن خودم با مامان صحبت مي كنم . اون طوري فكر مي كنند خودم نخواستم چيزي بگي ، بعداً اگه قبول نكردند تو بهشون بگو .

- باشه ، اما تو با بابك هم حرف بزن ببين اگه ناراحت نمي شه من خودم تنهايي ميرم .

- خيلي خوب؛ اما من مطمئنم نه تنها ناراحت نمي شه بلكه خوشحال هم ميشه . شايد باور نكني بابك خيلي تو رو دوست داره .

- جدي مي گي ، اين آقاي دكتر چقدر دريا دله . پس لطفاً پاتو بكش كنار مهشيد خانم بذار سر از كارمون در بياريم .

- مرده شور تو رو ببره كه هيچ وقت شوخي و جدي ات قابل تشخيص نيست .

كلاس شروع شده بود و تا ظهر كلاس داشتيم ، موقع ناهار هم با هم رفتيم ساندويچ خورديم و برگشتيم دانشگاه . ساعت پنج و نيم بود كه كلاسمون تعطيل شد ، درست سر ساعت شش بود كه سروكله بابك پيدا شد .

بابك بد جوري پياده شد و از ديدنمون ابراز خوشحالي كرد . الهام به ظاهر بدجوري رفته بود تو فكر وقتي بابك علتش رو پرسيد؛ گفت:

-وا . . . تو اين فكر بودم كه گارد سلطنتي هم يه همچين راننده وقت شناسي نداره .

- گارد سلطنتي در مقابل شما خانم ها كيه ؟ ! راننده كه چه عرض كنم من در بست نوكرتونم ميون راه هم كسي رو سوار نمي كنم . بفرماييد سوار بشيد .

- نه ، من ديگه مزاحم نمي شم ، آخه هر روز كه نميشه من تو كار شما دخالت كنم . بريد خوش باشيد من هم ميرم سراغ بدبختي خودم .

- اين حرفا چيه الهام خانم چه مزاحمتي تازه اگه راستش رو بخوايد تا زماني كه شما هستيد ما خيلي خوشحاليم و مي خنديم .

- خب اين كه خوشحاليد من هم خوشحالم . اما درباره خنده مگه من دلقكم كه شما رو بخندونم ؟

بعد رو كرد به من و گفت:

- من اصلاً از آدم هاي خشك و بي روح متنفرم نمونه اش همين مهشيده با يه من عسل هم نميشه خوردش . من مونده ام شما چطوري عاشق اون شديد . اصلاً به من چه تو كار بزرگترها دخالت بكنم خودتون عاقل و بالغيد خود دانيد من رفتم خداحافظ .

الهام كه راه افتاد بره بهش گفتم:

- الهام ديوونه كجا ؟

- اولاً ديوونه خودت ، دوماً مي خوام برم مخابرات يه زنگ بزنم ببينم حال مادرم چطوره .

- خب بيا بريم خونه ي ما زنگ بزن . اين طوري منم راحت تر مي تونم قضيه رو به مامان اينا بگم .

- پس بگو سلامت بي طمع نيست تو به فكر خودتي .

- خيلي بي مزه اي الهام .

الهام طوري كه بابك متوجه نشه من رو آروم كشوند كنار و گفت:

- راستي مهشيد از شوخي گذشته به بابك بگو اگه واقعاً منو دوست داره ، اين نامرديه كه بذاره تو آتيش حسرت اين عشق بسوزم . بيا و از خودت بگذر . به خاطر من تو نيكي كن و در دجله انداز .

در حاليكه مي خنديدم گفتم:

- واسه همينه كه مي گم تو هرگز آدم بشو نيستي .

- چرا مهشيد خانم ، آدم هم مي شيم به موقع اش حالا بيا بريم تا آفاي دكتر از شدت عصبانيت يه كاري دست خودش نداده .

الهام در حالي كه مي رفت طرف ماشين رو كرد و به بابك گفت:

- به خدا من قصد مزاحمت ندارم ، اما چه كار كنم كه كهشيد ول كن نيست . تازه مي گم خودم مي رم بابلسر مهشيد مي گه نه بايد با ما بياي .

- غلط كردي كه من يه همچين حرفي زدم . من كه هنوز رفتن خودم مشخص نيست ، چطور بايد تو رو هم دعوت كنم .

- مؤدب باش تو نمي گفتي بيا و به مامانم بگو بذارن من با آقاي مهرزاد برم بابلسر . من هم گفتم حالا كه التماس مي كني باشه يه فكري برات مي كنم . تو نمي گفتي اگه بياي بهتره ؟ آخه مي دونيد آقاي مهرزاد مادر مهشيد روي حرف من اصلاً حرف نمي زنه ، اما براي مهشيد بيچاره اگه دلش بسوزه شايد يه كمي به خواستش اهميت نشون بدن .

- الهام ديگه داري شورش رو در مي آري ، بسه ديگه .

- مهشيد جان چرا عصباني مي شي خانم ، من كه مي دونم الهام شوخي مي كنه .

- مسئله شما نيست ، اما آخه شوخي هم حدي داره .

الهام گفت:

- باشه تسليم . اصلاً من حرفي نمي زنم خودت بهشون بگو .

- باشه الهام جان اين طوري خيلي بهتره . من فكر نمي كنم مشكلي داشته باشم ديشب هم اگه چيزي نگفتم نمي خواستم

جلوي يلدا حرفي بزنم همين !

الهام رو كرد به بابك و گفت بريم آقاي دكتر كه از گرسنگي مردم .

- ببخشيد رستوران قراره بريد احياناً ؟

- رستوران كه نه ، اما كافه گلاسه اي ، بستني ، آبميوه اي چيزي .

بابك گفت:

- اگه شما مي خواهيد مارو مهمون كنيد كدوم عاقله كه بگه نه . من كه حاضرم تو چي مهشيد ؟

- براي من فرقي نداره .

- آره ديگه براي اين كه فرقي نداره مي خواد فقط بخوره حالا مي خواد مهمون من باشه يا شما ، اما خب ما كه پول نداريم اين

هم روش . سوار بشيد بريم اونش با من .

رفتيم يه كافي شاپ دنج ، با صفا و شيك . با اين كه از الهام ناراحت بودم اما به حركاتش خنده ام مي گرفت اون قدر اون جا چرت و پرت گفت و بابك رو خندوند كه يكي ، دو تا ميز اطراف هم بي نصيب نموندند . تسويه ميز رو هم حساب كرد و گفت:

- بازم مهمون نوازي دانشجوها از شما دكترها كه چيزي به ما نمي رسه .

هر چي ههم بابك اصرار كرد الهام قبول نكرد .

ازشون خواستم زودتر برگرديم خونه ، به بابك گفتم:

- ديشب يه كمي دير شده بود مامان حسابي نگرون بود نمي خوام اين مسئله تكرار بشه .

در همين حين الهام از فرصت استفاده كرد و گفت:

- آره آقاي مهرزاد آدم بايد قدر مادرش روبدونه از شما چه پنهون از ديشب كه زنگ زدم بابلسر و متوجه شدم حال مادرم خوب نيست خيلي ناراحتم اگه بشه چند هفته ديگه كه تعطيل ايم ميرم يه سري بهش مي زنم .

- خب اگه قرار شد من و مهشيد بريم شما هم بيايد .

- وا . . . مهشيد هم همين رو مي گه ، اما من مي گم اولاً كه تكليف تو

معلوم نيست . در ثاني دوست ندارم مزاحم شما بشم

- اين حرفها چيه ، خانم زندگاني . مزاحم كدومه من يكي كه از خدا مي خوام . از وجودتون فيض بريم

- شما بله ؛ اما فكر مي كنم مهشيد زياد راضي نباشه مگه نه مهشيد ؟

- ترجيح ميدم چيزي نگم چون يه چيزي مي گم عصباني مي شم مي زنم تو سرت حالا راه بيفت كه دير شد .

الهام هم قبول كرد و شب اومد خونه ما . وحيد و يلدا هم رفته بودند .

آقا جون و مامان از ديدن الهام واقعا خوشحال شدند . معين رو كه ديگه نگو سر از پا نمي شناخت .

بعد از كمي اختلاط بين ما و مامان ، الهام زنگ شد بابلسر . مادرم هم با مامانش صحبت كرد و جوياي سلامتي اش شد .

بعد از اينكه تلفن قطع شد ، مامان به الهام گفت :

- الهام جون نگران نباش فكر نم يكنم مسئله حادي باشه هر چي باشه من خودم و مادرم فكر مي كنم بيشتر ناراحتي مادرت دلتنگي باشه تا بيماري و كسالت . اين طوري كه از مهشيد شنيدم هفته ديگخ تعطيل ايد خب ، برو بهش يه سر بزن - از شما چه پنهون خانم مستوفي خودم هم تو اين فكر هستم . به مهشيد هم مي گم اگه شما و آقاي مستوفي اجازه بديد با مهشيد بريم و برگرديم .

مادرم بعد از مكث كوتاه ، نگاه به آقاجونم انداخت و ظاهرا رضايت رو تو چهره اش ديد گفت :

- اگه خود مهشيد مايل باشه ما كه حرفي نداريم . بچه ام مهشاد هم خوشحال ميشه

- چي بگم مادر ، راستش خودم هم مايلم اما يه مسئله ديگه هم هست و دوست ندارم از شما پنهون كنم حقيقتش آقاي مهرزاد هم قراره براي انجام مأموريتى بره سارى از من هم خو . . . ا . . . سته .

الهام گفت:

-پس چرا اين قدر جون مى كنى . بذار من مى گم كه اين قدر كمرو نبودى تو دانشگاه همه بچه ها رو درسته قورت مى دى .

حالا خودش رو زده به موش مردگى . هيچى بابا دكتر مهرزاد از مهشيد خانم خواسته كه توى اين سفر همراهى اش بكنه .

مهشيد هم بهش گفته نميتونم بيام . حالا به من مى گه اگه با تو بيام آقاى دكتر ناراحت مى شه همين !

اين بار آقا جون داشت چاى مى خورد گفت:

-نه الهام جون ! اشتباه نكن من مىدونم مهشيد چرا چيزى به ما نگفته ، مسئله ترس نيست احترام گذاشتن به بزرگترهاست همين ! من بچه هامو مى شناسم ، بزرگشون كرده ام . اون قدر هم عاقل هستند كه راه رو از چاه تشخيص بدن من و مادرشون هم فقط باهاشون مشورت مى كنيم و تصميم نهايى رو رو مى ذاريم به عهده خودشون . مهشيد هم براى خودش خانمى يه . در اين باره هم مهشيد جون اگر نظر منو بخواد من يكى كه حرفى ندارم آقاى دكتر رو كه قبول دارم اما از اين مهم تر بيشتر خودش رو قبول دارم . در ثانى اين مسافرت ها خالى از لطف نيست . به قول معروف هر كسى رو در سفر بايد شناخت . ديگه گذشت اون زمان ها كه زن رو توى مطبخ خونه زندانى مى كردند . حالا اين دست خود شخصه كه از موقعيتى كه داره استفاده كنه نه سوءاستفاده . آره بابا جون بريد توى اجتماع و خودى نشون بديد . به هر حال تو اين اجتماع مشكلات شماها كم نيست و اين خود شما هستيد كه بايد موانع رو از سر راهتون برداريد . با خونه نشستن و ميدون رو خالى كردن چيزى درست نمى شه .

اشك توى چشماى الهام حلقه زده بود و مى دونستم كه به ياد پدر خودش افتاده بود .

موقع خوابيدن الهام گفت:

-دارم چهره بابك رو موقع شنيدن اين خبر تجسم مى كنم . نمى دونم بدبخت رو چه كارش كردى كه اگه بهش بگى بمير واست مى ميره .

-الهام روز اولى كه بابك رو ديدم يادته هيچ فكر نمى كردم يه روز برسه كه بتونم حتى دوباره ببينمش؛ اما حالا چى نه تنها ديدمش بلكه از خودم عاشق تر ديدمش . اما نمى دونم چرا هميشه ته دلم از يه حس گنگ و نامفهوم شور مى زنه .

-مهشيد جون تا خيالات برت نداشته ، بگير بخواب عزيزم . آخرش اين وسواس تو كار دستت مى ده . فردا هم مثل يه دختر خوب بدون اين كه آقاى دكتر رو اذيت بكنى جريان موافقت پدرت رو بهش بگو . از شوخى كه بگذريم تو اين زمانه عشق پاك و بى آلايش خيلى كم گير مى آد حالا كه تو لايقش بودى و گبرت اومده خوب قدرش رو بدون و به قول معروف كلاه تو بچسب باد نبره . . . شب بخير من كه خوابيدم اصلاً حوصله ندارم سر كلاس آقاى خبيرى چرت بزنم . ديدى كه چطور متلك بار آدم مى كنه .

-شب بخير ، خوب بخوابى .

اون شب فكرهاى گوناگون توى مغزم چرخيد ئ نفهميدم كى پلك هام سنگين شد و خوابم برد .

فردا با الهام رفتيم دانشگاه . عصرى هم طبق معمول بابك سر ساعت اومد دنبالمون؛ اما الهام ديگه حاضر به همراهى نشد .

وقتى جريان موافقت آقا جونم رو به بابك گفتم اون قدر خوشحال شد كه نگو . اون روز از اول صبح تا عصرى واقعاً روز خوبى داشتم از حركات الهام تو دانشگاه گرفته تا خوشحالى بابك و برنامه ريزى اون براى شمال ، اما از اون جايى كه هميشه عمر شادى و شعف در زندگى من خيلى كوتاه و گذرا

بود اون شب وقتي به خونه برگشتم علي رغم روحيه خوبم فهميدم كه حال مامان چندان خوب نيست به زور جواب سلامم رو داد .

-سلام مادر خسته نباشي .

-چيزي شده آقاجون كجاست ؟ معين ! مامان چشه .

-من چه مي دونم از خودش بپرس .

-مامان اتفاقي افتاده خطايي از من سر زده ؟

-نه مادر چه خطايي ؟

-آقاجون كجاست نكنه اتفاقي افتاده .

-اوه يه بند سوال مي كنه . چقدر عجله داري مادر چند ماهه به دنيا اومده اي ؟ . . . چي بگم وا . . . ؟ گفتم همه چي به خوبي و خوي مي گذره به تو و مهشاد چيزي نگفتم ناراحت نشيد اما مثل اين كه موضوع جدي تر از اين حرف هاست آخرش كه مي فهميد . . . يكي دو ماهي مي شه كه وحيد به آقاجونت پيله كرده كه حونه رو بفروشيم يه كوچكترش رو بخريم تا اون هم ماشين بخره و كم كم پول ما رو پس بده . اخلاق آقا حون ات هم كه ديدي كافيه بچه هاش بگن جون مي خوايم حاضره براشون بميره . اول حرف وحيد رو جدي نگرفت اما وقتي ديد وخيد واقعا ماشين مي خواد مي گه خونه رو مي فروشيم تا كار وحيد راه بيفته . وقتي هم كه پولمون رو داد انشالله بهترش رو مي خريم . يه هفته اي هم مي شه كه يه مشتري پروپا قرص پيدا شده . . .

همين طوري كه سراپا ايستاده بودم نفهميدم چه طور زير زانوهام سست شد و نشستم كنار ميز تلفن . آقاجون اگه تصميمي رو مي گرفت هيچ كس چلودارش نبود . وحيد خان هم نه تنها پولمون رو نميداد تازه اگه ادعاي ديگه اي هم نمي كرد جاي شكرش باقي بود نمي دونستم چي بگم و چي كار كنم .

فقط يادم مي آد صدامو بدون اين كه متوجه بشم چنان بردم بالا كه تو گلوم مي سوخت .

-وحيد غلط كرده ديگه داره شورش رو در مي آره . پس بگو يه هفته اين جا اطراق كرده بودند و يلدا اون همه مهربون شده بود . همه اش تقشه يلداخانم بود به درك كه ماشين ندارند حالا نمي شه پيش فاميلاش كمتر قيافه بگيره . . . يلدا بگم خدا چي كارت بكنه نمي دونم از كجا چيدات شد و اين طوري مغز اين وحيد رو شستشو دادي . اصلا تو نگران نباش مادر ! من يكي نمي ذارم تازه مهشاد هم اگه بفهمه پشت ماست اين تو بميري ديگه از اون تو بميري ها نيست .

مي خواستم تلفن رو بردارم زنگ بزنم به وحيد هر چي از ذهنم در مي آد بهش بگم كه تازه زنگ خورد . گوشي رو برداشتم:

-به به آبجي مهشاد ! جالت چطوره ؟ چه عجب يادي از ما كردي بچه ها خوبند ؟ كيان چطوره ؟

- همه خوب اند شما چطوريد عجب از شما كه سالي يه بارم حال ما رو نمي چرسي خانم ! من هم كه هر وقت زنگ مي زنم تشريف نداريد .

-حق با توئه اما عوضش اگه قول بدي نترسي هفته ديگه مي خوام يه سر يهت بزنم .

-چه خوب كي مي آي ؟

-روزش مشخص نيست اما تنها آقاي مهرزاد والهام هم مي آن به هر حال هر روزي كه قرار شي بيام باهات تماس مي گيرم .

- به به چشمم روشن نكنه به آقاي دكتر بله رو گفتي و ما بي خبريم !

- نه بابا مطمئن باش اگه خبري بشه اولين كسي كه مطلع بشه تويي خب ديگه با من كاري نداري بچه ها رو از طرف من ببوس به كيان هم سلام برسون .

-البته كيان هم قراره هفته ديگه بره ماموريت اما اون روز دوشنبه مي ره .

-خوبه پس مي تونم ببينمش چون ما حتما قبل دوشنبه اون جاييم خداحافظ گوشي رو مي دم به مامان .

گوشي رو دادم به مامان بهش اشاره كردم كه فعلا چيزي به مهشاد نگه طفلكي غصه دار مي شه . غم غربت خودش بس نيست غصه ما رو هم مي خوره .

مامان داشت با مهشاد صحبت مي كرد كه سروكله آقا جون پيدا شد . اولش فكر مي كردم كه وقتي آقا جون اومد چه طور باهاش برخورد كنم و چي بهش بگم تا نظرش رو عوض كنم اما وقتي اون چهره مهربونش رو ديدم از شدت عصبانيتم كاسته شد و دريافتم اگه كاري هم مي كنه فقط براي اينه كه دوست نداره بچه هاش ناراحتي در زندگي داشته باشند و به عقيده خودش فروش خونه نمي تونست خدشه اي در روند زندگي ما وارد بكنه .

مامان تلفنش تمام شده بود و حفظ ظاهر مي كرد . اما من وقتي براي آقاجون چاي بردم نتونستم خودم رو كنترل كنم و ناراحتي ام رو پنهون بكنم . بنابراين آقاجون با لحن مهربون خاص خودش گفت:

-مهشيدجون مشكلي پيش اومده چرا اين قدر گرفته اي ؟

-نه آقاجون چه مشكلي فقط يه كمي خسته ام .

-يعني مي خواي بگي من بچه هام رو نمي شناسم .

-چرا آقاجون ما رو خوب مي شناسيد اما اي كاش يه كمي وحيدخان رو مي شناختيد كه هر روز براي ما مشكل جديدي درست نمي كرد .

-منظورت چيه دخترم ؟

-آقاجون من هميشه به وجودتون افتخار كردم و مي كنم ، مي دونم اگه كاري انجام مي ديد فقط محض رضايت ما بچه هاست آخه آقاجون به خدا شرمم مي آد با شما اين طوري حرف بزنم . اما دلم داره مي سوزه چرا اختيارتون رو داديد دست وحيد ؟ چرا مي خواهيد همه رو به خاطر آقا وحيد بدبخت كنيد . حالا آقا ماشين نداشته باشد مثلا چي مي شه ؟ مگه خود شما نبوديد بعد از يه عمر زندگي تازه صاحب ماشين شديد اون هم چه ماشيني ناراحتي من از اينه كه وحيدي كه من ديدم حالا حالاها دست بردار نيست ، امروز ماشين ، فردا خونه خدا به دادمون برسه . زن گرفته كه بره سراغ زندگي خودش . چطور وقت خوشي هاش ياد ما نيست ، اما همچين كه گرفتار ميشه مي فهمه پدر و مادري هم داره ، اما به خدا آقاجون اين كارها كه شما در حق وحيد مي كنيد نه تنها دوستي نيست ، بلكه دشمني محضه ، اين طوري متكي به شما بار مي آد و هيچ غلطي نمي كنه .

آقاجون در كمال خونسردي به حرف هاي من گوس كرد و بعد خيلي آروم گفت:

-راحت شدي دخترم حرف ديگه اي نيست ؟ همه حرف هاي تو درست و متين اما قبل از اين كه تو اين حرف ها رو بزني من و مادرت با هم بحث كرديم و به نتيجه رسيديم . به نظر من صلاح كار در اينه كه در حال حاضر خونه رو بفروشيم تا كار وحيد راه بيفته ، اين طور كه مي گه ماشين رو براي كارش مي خواد . بعدا انشاءالله يه خونه بهتر مي خريم ، اين طوري هم مشكل وحيد حل شده هم اين كه ما چيزي رو از دست نداديم . البته خود وحيد هيچ اصراري نداره فقط پيشنهاد داده هر چي باشه اون هم پسر منه و برادر شماست غريبه كه نيست .

-نه تو رو خدا چه رويي داره ! بياد اصرار هم بكنه ، اون مي دونه كه بدون اصرار و خواهش شما گوش به فرمان هستيد چيزي نمي گه ، اگه غير از اين بود مي ديديد كه نه تنها اصرار مي كنه بلكه دستور هم مي ده .

تصميم آقا جون جدي تر از اوني بود كه فكر مي كردم چون ادامه بحث كردن رو بي فايده ديدم به ناچار سكوت كردم در فضايي كاملا غمگين شام رو خورديم . تصور اين كه تا چند وقت ديگه سر هيچ و پوچ بي خونه مي شيم خيلي دشوار بود . در حالي كه فكرم نمي گنجيد اين تازه اول بدبختي ها و مشكلات من بود . روزگار خوتبي كه برام ديده بود تعبير مي كرد و چه تعبير بد و ناخوشايندي .

فرداي اون روز پنج شنبه با روحيه اي نه چندان خوب سر كلاس حاضر شدم حتي شوخي هاي الهام هم نتوانست تأثير چنداني توي روحيه ام بذاره . ساعت چهر بود كه كلاسمون تموم شد به خاطر اين كه بابك ساعت شش نياد دنبالمون با همراهش تماس گرفتم و گفتم كلاسمون تموم شده .

-خب بمونيد ميام سراغتون .

-نه ممنون نمي خواد مي ريم شايد هم الهام امشب رفتيم خوابگاه .

-برنامه شمال چي شد ؟

-گفتم كه حرفي ندارم هر موقع شما بگيد من حاضرم .

-تاهام چي ؟ اونم مياد .

-آره البته خودش مي گه اگه مزاحم نيستم .

-نه بابا چه مزاحمتي خودت كه عزيزي دوستانت هم عزيزند . راستي تو مطمئني حالت خوبه آخه احساس مي كنم زياد سر حال نيستي .

-چيز مهمي نيست يه كمي سرم درد مي كنه كه زود برطرف مي شه . خوب ديگه بيشتر از اين مزاحمت نمي شم . براي شمال هم منتظر تماس مي مونم . من از حالا حاضرم .

-فكر مي كنم برنامه براي فردا عصر و يا صبح زود رديف باشه آخه يك شنبه بايد اون جا باشيم .

-باشه ايرادي نداره به الهام هم مي گم حاضر باشه خداحافظ .

-خداحافق عزيزم مواظب خودت باش .

گوشي را گذاشتم و با نگاه به اطرافم دنبال الهام مي گشتم اما اثري از اون چيدا نكردم . پيش خودم گفتم پس الهام اين جا نبود كه تونستم راحت حرف بزنم و گرنه همه اش مزه مي پروند و نمي ذاشت . تو فكر بودم كه الهام صداي قهقهه خنده گروهي از بچه ها به گوشم رسيد . حدس زدم بايد الهام توي جمع شون باشه وقتي به محل رسيديم حدسم به يقين تبديل شد .

الهام وقتي منو ديد قيافه جدي به خودش گرفت و گفت:

-بچه ها منو ببخشيد بايد برم مهشيد رو ببرم دكتر زياد حالش خوب نيست بعدا مي بينمتون . خوش بگذره . . . . خب مهشيد جون بريم امروز هم پنج شنبه است مطب ها هم شلوغه نوبت بد گير مي آد .

-اين خل و چل بازي ها يعني چي ؟ دكتر چيه ؟ مريض كيه ؟

- هيچي بابا پيش بچه ها گفتم تو مريضي تا ولم كنند وگرنه بايد تا آخر وقت مثل دلقك ها اونا رو مي خندوندم .

-خب مي گفتي خودم مريضم . چرا از ديگرون مايه مي ذاري ؟

-آخهمي دوني چيه باورشون كه نمي شه اما وقتي قيافه تو رو مي بينند نه تنها باور مي كنند بلكه دلشون هم مي سوزه .

- من احتياج به دلسوزي ندارم مي فهمي ؟

-حالا چرا اين قدر ناراحت مي شي اصلا خودم مريضم . راستي زنگ زدي به بابك ؟

-اره .

-خب چب گفت ؟

-درباره چي ؟

-درباره شمال ديگه .

-اون كه از خدا مي خواد گفت يا فردا عصر يا شنبه صبح راه مي افتيم . ولي من يكي كه اصلا حال و حوصله اش رو ندارم .

-مهشيد جون نمي خواد بياي تو بمون حالت بهتر بشه من و بابك مي ريم .

-مرده شور تو رو بره من حرفي ندارم اما مطمئنم بابك قبول نمي كنه .

-خيلي هم دلش بخواد . از بس كه با ديوونه ها سر وكله زده خودش هم عقلش رو از دست داده وگرنه من كجه و تو كجه .

-ببين الهام جون از شوخي كه بگذريم من اصلا حالم خوب نيست .

-باز چه مرگته ؟

- تو آدم نيستي برات بگم همه چيز رو به شوخي مي گيري .

الهام خيلي جدي برخورد كرد و گفت:

-ببين مهشيد جون تو از هر كس ديگه تو زندگي به من نزديك تري و خوب مي دوني كه چه مشكلاتي دارم قبل از اين هم خيلي گرفته و كسل بودم نتيجه چي شد ؟ داشتم خودم رو از بين مي بردم تصميم گرفتم روحيه ام رو عوض كنم و با جديت بيشتري درس بخونم . بلكه بتونم گوشه اي هر چند كوچك از زحمات مادر و اشكان رو جبران بكنم تا حدود زيادي هم موفق بودم اما خب اين دليل نمي شه غمي توي دلم نداشته باشم . يا براي ديگران ارزشي قائل نشم تا اون جايي هم كه تو رو مي شناسم مقاوم تر از اين حرف هايي كه مشكلات ريز ودرشت زندگي بخواد ناراحتت بكنه صبح تا حالا هم اگه چيزي نپرسيدم و خودم رو زدم به اون راه دليلش اين بود كه فكر مي كردم شايد نخواي هر اتفاقي كه برات مي افته براي من بگي حالا بگو ببينم چي شده با بابك حرفت شده ؟

-نه بابا كاش قضيه به اين سادگي بود .

- پس چي شده ؟ بگو ديگه جون به لبم كردي .

- من خسته شدم الهام بيا بريم يه چيزي بخوريم تو راه هم برات تعريف مي كنم . راستي من مي خوام برم براي بچه هاي مهشاد كادو بخرم مياي بريم ؟

-آره خوبه منم براي اشكان و مادرم يه چيزي مي خرم .

رفتيم از بوفه دانشگاه دو تا چاي گرفتيم تا خستگي مون در بره . بعد از خوردن چايي پياده راه افتاديم توي راه الهام پرسيد:

-خب مي گي چي شده يا نه ؟

- چي بگم الهام جون انگار خوشي به ما نيومده . وحيد تو گوش آقاجون خونده كه مشكلات مادي داره آقاجون هم مي گه خونه رو مي فروشيم تا مشكلات وحيد حل بشه بعدا يه خونه ديگه مي خريم . هر چي من ومادرم بهش مي گيم كه اين كار رو نكنه گوش نمي ده كه نمي ده به مهشاد اميدوار بودم اون هم طفلك ديشب زنگ زد صلاح ندونستم فعلا چيزي بهش بگم .

-آقا جونت مي خواد به خاطر حرف وحيد خونه رو بغروشه . مگه وحيد چه مشكلي داره ؟

-فكر نمي كنم مشكل جدي داشته باشه . اما حتما يلدا خانم چيزي رو از وحيد خواسته كه در توانش نيست . آقا جون هم كه حاضره دور از جونش بميره اما بچه هاش سختي نكشن .

- يعني هيچ راهي نداره . يا اين كه وحيد حرف زده و آقاجونت رو متقاعد كرده ؟

-وحيد اگه آدم بود خودش راضي نمي شد خونه رو بفروشيم . آقا جون هم قربونش برم وقتي تصميمي رو مي گيره استغفرلله خدا هم بياد نمي تونه جلودارش بشه .

-خب مهشيد جون نه اين كه بخوام بگم مشكلي نيست اما موقعيتي هست كه پيش اومده با غصه خوردن و جار و جنجال كردن چيزي درست نمي شه . انشالله يا آقاجونت منصرف مي شه و يا يكي بهترش رو مي خريد شايد صلاحي در كار باشه 1 -نمي دونم الهام حس عجيبي نسبت به اين قضيه دارم . خيلي دلم شور مي زنه .

-همه چيز درست مي شه غصه نخور . مي دوني كه با غصه خوردن چيزي درست نمي شه .

مي دونستم الهام خيلي ناراحت بود اما همه سعي خودش رو مي كرد كه منو دلداري بده با تمام اصرارري كه داشت اون شب به خوابگاه نرفتم و گفتم:

-بايد برم خونه . هم مامان ناراحته هم خونه باشم بابك زنگ بزنه ساعت حركت مون كه مشخص شد بهت زنگ مي زنم .

وقتي از الهام جدا شدم روحيه چندان خوبي نداشتم . حس مرموزي درونم رو فرا گرفته بود . هر چي با خودم

-بايد برم خونه . هم مامان نارحته هم خونه باشم شايد بابك زنگ بزنه . ساعت حركت مون كه زنگ مي زنم .

وقتي از الهام جدا شدم روحيه چندان خوبي نداشتم . حس مرموزي درونم رو فرا گرفته بود . هر چي با خودم لنجار مي رفتم قانع نمي شدم خونه اي كه آقاجون بعد از سال ها تلاش و زحمت به دست آورده بود راحت از دست بديم به هر حال روزگار مي رفت تا بر خلاف آرزوهاي ما بگذره و چقدر هم موفق بود . اون شب خيلي سريع با تاكسي برگشتم خونه . خيلي از ديدن قيافه وحيد خان هم اون جا تشزيف دارند . البته بدون يلدا . بعد از سلام و عليك سردي كه با هاش كردم رفتم تو اتاقي كه لباسم رو عوض بكنم مادرم اومد تو اتاق و گفت:

-خسته نباشي مهشيد جون !

-سلامت باشي مادر ! شما خسته نباشيد . آقا جون خونه نيست ؟ حالا ديگه ختما شغل جديدي هم پيدا گرده از اين بنگاه معاملات ملكي به اون بنگاه . وحيد ديگه چي مي خواد حتما اومده به ظاهر اعلام همبستگي كنه واي كه از اين چاچلوسي ها چقدر بدم مي آد .

-مادر چقدر سوال مي كني ! اومدم بهت بگم يه وقت چيزي نگي ميونه شما خواهر و برادر به هم بخوره به هر حال كاري يه كه شده با دعوا و اوقات تلخي چيزي درست نمي شه .

-ببين مادر از اول هم شما و آقاجون اين آقا وحيد رو همين طور با دلسوزي هاي بي موردتون بد بار آورديد اما اگه حرف نامربوطي بزنه من يكي جواب شو مي دم پس بهتره به وحيد خان هم يفارش بكنيد سر به سر من نذاره كه اصلا حال و حوصله اش رو ندارم .

-باشه مادر فقط خدا به داد من برسه كه اين ميون گير افتاده ام تن تون سالم باشه غم و غصه نداشته باشيد . بقيه چيزها درست مي شه .

اشك تو چشام حلقه زده بود . واقعا كه چه نيروي خارق العاده اي خداوند توي وجود مادر قرار داده كه مي تونه اين همه از خود گذشتگي و فداكاري كنه . صورتش رو با تمام احساسم بوسيدم و گفتم:

خاطر خودتونه دلم براتون مي سوزه . من كه دير يا زود از اين خونه مي رم .

مادرم يكي زد روي شونه ام و گفت:

- خوب تو دعوا نرخ تعيين مي كني . راستي برنامه شمال چي شد ؟

- تو اين اوضاع اصلا دل و دماغ ندارم كه برم .

-با رفتن و نرفتن تو چيزي درست نمي شه . برو مادر خواهرت مهشاد هم خوشحال مي شه . غم غربتش منو كشته تا مادر نشي نمي فهمي من چي مي گم .

مادرم داشت صحبت مي كرد كه معين با ضربه اي به در وارد شد ، گوشي رو داد به دستم و گفت:

- مهشيد تلفن با تو كار داره .

- كيه معين ؟

- غير از الهام و دكتر مهرزاد چه كسي با تو كار داره ؟

صداي گرم بابك پيچيد توي گوشي ، احساس خوبي بهم دست داد . دلم خيلي براش تنگ شده بود .

- سلام مهشيد خانم !

- سلام آقاي دكتر حالتون خوبه ؟

- خوبم ممنون . شما چطوريد ما رو نبيني خوشحالي ؟

- اختيار داريد .

- بي موقع كه مزاحم نشدم .

- نه بابا چه مزاحمتي ، امر بفرماييد .

- راستش زنگ زدم . . . چه طوري بگم ؟ . . . روم نمي شه چيزي بگم آخه مي دوني . . .

- بابا جون به لبم كردي ، اتفاقي افتاده ؟ كسي طوري شده ؟

- كسي طوري نشده ، مي خواستم بگم برنامه ساري كنسل شده من نمي تونم بيام يعني اين كه برنامه دوستم عقب افتاده .

انگار كه ديگ آب جوش ريختند روي سرم تمام بدنم داغ شده بود ، اصلاً فكر نمي كردم اگه برنامه شمال جور نشه اين قدر ناراحت بشم؛ اما حفظ ظاهر كردم و به روي خودم نياوردم و گفتم همين . اين كه اين همه ناراحتي نداره .

- يعني تو اصلاً ناراحت نشدي ؟

- خب نه آدم بايد منطقي فكر بكنه .

- يعني يه ذره هم ناراحت نشدي ؟

- حالا چه اصراريه ، راستش رو بخواي يه كمي حالم گرفته شد اما خب كاري هم نمي شه كرد . دلواپس الهامم بنده خدا منتظر من مونده وگرنه تا حالا خودش رفته بود . بايد باهاش تماس بگيرم يه جوري بهش بگم خودش بره .

- باشه اگه تماس گرفتي ، سلام منو برسون ، بگو فردا براي ساعت دوازده حاضر باشه بريم .

- چي داري مي گي هيچ معلومه ؟ مگه نگفتي برنامه عقب افتاده ؟

- من تا مطمئن نباشم حرفي رو نمي زنم . اگه برنامه هم عقب مي افتاد من يكي رديفش مي كردم چون به شماها قول داده ام .

- پس شوخي هم بلدي و ما نمي دونستيم؛ بايد بگم شوخي بي مزه اي بود .

- واسه چي ؟ ناراحت شدي ؟

- ناراحت كه نه . . .

- ناراحت شدي اما غرورت اجازه نمي ده اعتراف كني؛ من هم اصراري ندارم .

- غرور صفت مردهاست ، لطفاً به ما نسبت ندهيد .

- ببين تو درست مي گي ، فعلاً وقتش نيست كه درباره اش بحث بكنيم از شوخي گذشته فردا حاضر باشيد ميام دنبالتون .

- كجا مياي ؟

- خونه ديگه ، مگه عيبي داره ؟

- نه خيلي هم خوبه .

- پس اگه امري نيست من قطع بكنم .

- عرضي نيست لطف كردي !

- باشه خداحافظ .

- خداحافظ .

ارتباط رو كه قطع كردم احساس خوبي داشتم ، مادرم رفته بود توي آشپزخونه . معين هم روي تخت كنارم نشسته بود گفت:

- مهشيد يه كمي برنامه تفريحي براي خودت بريز . حيفي اين طوري از بين مي ري . همه اش تو خونه كار ، دانشگاه درس .

آخه خواهر من به فكر خودت باش .

- معين تو يكي ديگه چيزي نگو كه زورم به تو مي رسه .

- مگه اين جا زورخونه است ؟

با صداي بلندي فرياد زدم:

- معين . . .

مامانم گفت:

- باز شماها هم ديگه رو گير آوردين بپرين سر و كله هم .

بدون اين كه با معين بحثم رو ادامه بدم رفتم طرف آشپزخونه به وحيد هم كه در هال نشسته بود كوچك ترين اعتنايي نكردم .

- مامان كاري هست بگو كمكتون كنم .

- نه مادر تو برو وسايلت رو جمع كن . فردا هم كه حتماً مي خواي بري حمام .

قبل از اين كه حرفي بزنم ، وحيد اومد تو آشپزخونه و ناخنكي به غذا زد و گفت:

- خير باشه مهشيد خانم كجا تشريف مي بريد ؟

- با الهام و آقاي دكتر مي خوايم بريم شمال .

- به به ، خوش بگذره ، اطلاعي نداشتم .

- قرار نيست همه چيز با اطلاع و اجازه شما شكل بگيره .

- هر چي باشه من هم برادر بزرگترتم و صلاح تو رو مي خوام؛ تشخيص مي دم چي خوبه و چي بده .

- شما درست مي فرمائين اما تا زماني كه خودم قدرت تشخيصم رو از دست نداده باشم . ضمناً برادر بزرگتر ، نمي خواد تو اين جور چيزها بزرگتري خودت رو ثابت كني . بهتره براي همه چيز بزرگ باشي . تازه خودت اين طور خواستي يه زماني اگه به من مي گفتي بمير واسه ات مي مردم ، اما حالا فاصله اي كه بين خودمون ايجاد كردي نه يه ديوار ، نه يه حصار بلكه يه دنياست آقا وحيد ! خودت هم خوب مي دوني كه مقصر خودتي هر موقع خواستي و اين فاصله رو برداشتي من نوكرتم و همون خواهر كوچكترت ، مطيع و فرمانبر . درباره برنامه شمال هم اگه مامان يا آقا جون كوچك ترين تمايلي نداشته باشند من يه قدم هم بر نمي دارم آقا وحيد .

وحيد بدجوري مسخ حرف هام شده بود ، نتونست چيزي بگه و يا شايد هم من اين فرصت رو بهش ندادم چون اصلاً حال و حوصله بحث رو نداشتم . رفتم با الهام تماس گرفتم كه بهش بگم براي فردا ، آماده باشه مسئول خوابگاه گوشي رو برداشت:

- بله بفرماييد ؟

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 8
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 43
  • بازدید ماه : 258
  • بازدید سال : 758
  • بازدید کلی : 43,208
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید