loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 145 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

امروز قراره بيان ......از روز دادگاه به بعد عماد و نديدم ...
صداي در كه امدم....... نمي دونم چرا هول كردم و دويدم به سمت اتاقم
احمد- چرا انقدر هولي دختر ؟...
.-خوب الان بايد چيكار كنم ..؟
احمد-..بيا برو اشپزخونه
دويدم سمت اشپزخونه
احمد- نه برو اتاقت
-چي
احمد- اتاقت
دوباره به طر ف پله ها دويدم .....................

احمد- نه اهو برو اشپزخونه
باز به طرف اشپزخونه ...
احمد- نه نه برو اتاقت
وسط راه وايستادم احمد زده بود زير خنده ...انقدر هول كرده بودم كه هنوز نفهميده بودم داره سر به سرم مي زاره ...مامان امد بيرون چرا اينجايي مادر برو بالا تا صدات كنم ...

- احمد به حسابت بعدا مي رسم ...احمد مي خنديد
از توي اتاقم در حياطو نگاه كردم ....
يه مرد مسن كاملا اتو كشيده و مرتب...... بعد يه خانوم مانتويي اصلا بهشون نمي خورد اهوازي باشن ...يه دختر قد بلند خوش چهره و سفيد رو و اخرشم عماد با يه دست گل بزرگ... يه دست كت شلوار سورمه ای خوش دوخت پوشيده بود ....موهاشو كوتاه كرده بود و به صورتشم كلي صفا داده بود ...
از پنجره كنار رفتم بعد از چند دقيقه احمد امد تو اتاق ...
احمد- اهو
-بله
احمد- این دختره خواهرشه ...
-نمي دونم ...
احمد- اينا چرا سياه نيستن ..
-چي؟
احمد- مگه نمي گي اهوازي هستن
-اره
احمد- با خنده خوب چرا سياه نيستن؟
-احمد هر كي كه اهوازي بود سياه نيست ....
احمد- مامان گفت بياي پايين

-الان
احمد- اره
احمد زودتر از من رفت پايين
كمي رنگم پريده بود .....ديدن خانواده عماد منو مي ترسوند....
احمد و مامان در حال پذيرايي بودن
اروم سلام كردم همه به طرف من برگشتن ....
مادر عماد- سلام به روي ماهت دخترم ....بيا اينجا پيش خودم بشين ....با خجالت رفتم طرف مادر عماد..... در حين رد شدن به پدر شم سلام كردم ....
سرم پايين بود... اروم سرمو اوردم بالا چشم به چشم عماد شدم ...خيلي ريلكس نشسته بود ....و بهم لبخند مي زد
پدر عماد- این شازده پسر ما مثل اينكه خيلي اذييتون كرده ...بايد بابت يه سري از مسائل از شما معذرت خواهي كنيم ..
احمد- نه اقاي ناصري این چه حرفيه كه مي زنيد ......
پدر عماد- اینم پسر ما باطن و ظاهر ....خصوصيات رفتاريشم فقط قبل از اينكه دخترنونو بگيره بگم ...
پدر عماد- جون درار....حرف گوش كن كه اصلا .....
عماد- بابا
پدر عماد زد خنديد ...این يكي تو خانواده ما زياد سر به راه نبود
احمد با تعجب نگاه كرد...
پدر عماد - تو خانواده تنها كسي كه راه خانوادشو ادامه نداد عماد بود....
احمد- چطور؟
عاطفه - بابا منظورش اينه كه عماد پزشكي نخوند ....
عماد- بي انصافي نكنيد..... مامان كه دكتر نيست...حالا خودتو و بابا رو نگاه نكن ..
پدر عماد- ديديد گفتم این زبونش يكمم درازه ..
.احمد با خنده - يكم كه چه عرض كنم
عماد سرشو با خنده انداخت پايين و قرمز شد ...
احمد- ببخشيد شما چي تخصصي داريد ...؟
عاطفه - من پزشك اطفال هستم ولي بابا تخصصش مغزو اعصابه ..
پدر عماد- با اينكه مغزو اعصاب تخصصمه ولي این پسر براي ما اعصاب نذاشته ..خوب .بريم سر اصل مطلب ....
عماد- بابا
پدر عماد- پسر شما چيزي نگو... به اندازه كافي بريدي و دوختي...... الان به بزرگترا اجازه بده لباس دوخته شدتو تنشون كنن...
پدرش بهم نگاه كرد ...هرچند پسرم مثل خودم خوش سليقه است .... از هر چيز بهترينشو انتخاب مي كنه ...
مادر عماد يه جعبه از كيفش در اورد درشو باز كرد و يه گردنبند در اورد ..
مادر عماد- با اجازه تون خانوم فرزانه ...
مامان- خواهش مي كنم ....
مادرش بلند شدو گردنبندو انداخت گردنم و گونمو بوسيد ...
پدر عماد- مبارك باشه
عماد- بابا اونو بگو ديگه
واي پسر چقدر تو عجولي ...صبر كن ديگه
عماد- با خنده چشم
عاطفه مي خنديد ...
پدر عماد- خانوم فرزانه با اينكه بچه ها قبلا عقد شدن...... در حالي كه به عماد چشم غره مي رفت و اقا زاده خودش مهريه مشخص كرده ....ولي بايد بگم ما تو خانواده به مهريه اهميت مي ديم...
احمد- مي خوايد كمش كنيد ..؟
پدر عماد- نه اقاي فرزانه مي خواستم با اجازه تون چند مورد ديگه هم اضافه بشه ...
پدر عماد يه قطعه زمين رو هم به مهريه ام اضافه كرد
پدر عماد- شايد دير شده باشه ولي اگه اجازه بديد براي بچه ها جشن بگيريم ... ...كه همه بدونن اين دو نفر با هم ازدواج كردن


عماد- ببخشيد مي تونم يه چيز بگم ...
همه به عماد نگاه كردند..
عماد- چرا اونطوري نگاه مي كنيد ..بزاريد جيك بزنم بعد منو بخوريد ...
همه زدن زير خنده
پدر عماد- چي مي گي پسر..... بگو كچلم كردي ...
عماد- اشكالي نداره عروسي و عقد و يه جا بگيريم ..
عاطفه در حالي كه مي خنديد ..عماد خيلي عجله داري
احمد ...عاطفه خانوم اقا عماد عجله رو هم رد كردن
عاطفه - اون كه بله... نمي دونم به كي رفته ....باور كنيد 9 ماه هم به دنيا امده
احمد- اگه خود اهو مشكلي نداشته باشه ما هم حرفي نداريم ....
باز سرا به طرف من چرخيد
-خوب من ...
عماد- ببخشيد ببخشيد
باز همه به عماد نگاه كردن ...
عماد- مي دونم مي خوايد خفم كنيد.... مي خواستم با اجازه مادر و برادر عروس خانوم ....من دو دقيقه با عروس خانوم حرف بزنم
احمد انقدر خنديده بود كه قرمز شده بود به مامان نگاه كرد..
مامان- .بفرمايد اجازه ما هم دست شماست ...
عماد- پس با اجازه تون
پدر عماد- ببخشيد این پسر اصلا نميدونه ابرو چي هست ....
من جلوتر راه افتادم و عماد پشت سرم ....چندتا از پله ها رو كه رفتيم بالا و از ديدشون افتاديم عماد زود دستمو گرفت و برد تو اتاق ....
دوتا دستمو گرفت و ازم فاصله گرفت و با ذوق بهم خيره شد
عماد- اهو بهشو ن بگو عقد و عروسي يه جا بگيريم من ديگه طاقت ندارم ....
به اندازه كافي پايين ابرو ريزي كرده بود ...
بايد كمي ادبش مي شد
- نه ما رسم داريم دختر 8 ماه تو عقد بمونه........ بعد عروسي ....
دستاش شل شد ...
- تازه دوره عقد حق نداري بياي خونه عروس
دستاش از دستم ول شد
- بعدشم بعد از عروسي هم تا يه ماه عروس بايد خونه مادرش بمونه
دو قدم رفت عقب
- تازه يه مرحله سخت تر از اونم هست
با رنگ پريدگي چي؟
-باورت نميشه بگم شايد پشيمون بشي
عماد- چي اهو
-حالت خوبه؟
عماد- اره
امادگي شنيدنشو داري
سرشو تكون داد
-بايد با كمال تاسف بگم هر چي كه گفتم چاخان بود ...

يه لحظه بهم خيره شد ....اهو حال مي گيري ..تو هم اره
با خنده سرمو تكون دادم....
عماد- الان حالتو مي گيرم ....
- واي نه توروخدا
افتاد دنبالم از ترس از اتاق امدم بيرون و به طرف پايين دويدم عمادم پشت سرم .... خواستم برم طرف حياط ....
همه از ترس از جاشون بلند شدن ....
منو عماد تازه فهميدم چه ابرو ريزي كرديم من كنار در.... و عمادم پشت سرم
پدر عماد- واي پسر تو كه تمام ابرومو بردي الان مي گن این چيه كه تو بزرگ كردي .....همه بلند زدن زير خنده
- عماد ابرومو بردي و با سرعت ديديم طرف حياط....... همه بلند مي خنديدن

*****

......پرده اشپزخونه رو زدم كنار .....نيلوفر ريسه رفته از خنده معلوم نيست عماد دم گوشش چي مي گه.... كه صداي خندش تا هفت تا خونه اونورتر هم مي ره
باز عماد اتيش سوزند ..نيلوفر با دادو بيداد دنبالش مي كنه .....دوتايي به طرف خونه مي دون .....از در اشپزخونه ميام بيرون ......عماد سريع پشت ستون قايم شد .......
نيلوفر تازه رسيد.....
دنبال عماد مي گرده ....عماد غافلگيرش مي كنه و با يه حركت از روي زمين برش مي داره و مي ندازه رو دوشش ...
باز نيلوفر بلند مي خنده ......
از ترس اينكه نيفته با دست موهاي عماد و مي گيره ....
عماد- اخ دختر موهامو ول كن .... از رو دوشش برش مي داره و تو بغلش مي گيره و شروع مي كنه به قلقلك دادنش .....
همونطور كه مي خنده ...ماماني كمك
- ول كن بچه امو ......چقدر مي خندونيش ....نيلوفرو از دستش مي گيرم .... .....
باز شما دوتا ..يه روز تعطيل گير اورديد .......
عماد امد به طرفم نيلوفر از بغلم در اورد...بيا پيش بابايي ..از لپش يه بوس ابدار گرفت و گرفت تو بغلش
عماد- هزال بال تا با مني نلو پيش ماماني ..وگرنه بلات علوسك نمي گيرم ....
نيلوفر- لاست مي گي بلام مي گيلي
عماد- اله اگه يه بوس گنده بدي
نيلوفر با تمام قدرت لپ عمادو بوس مي كنه
و با خنده دوتايي به طرف حياط مي رن ....
عماد هيچ عوض نشده ...همونطور شوخ و شيطون ....اما من يكم عوض شدم ..ديگه يه دختر غرغرو فيس و افاده ای نيستم ....كه به زمين و زمان فخر مي فروخت ......
احمد بالاخره دختر روياهاشو پيدا كرد و خيال همه رو راحت كرد اين دختر رويايي كسي نيست جز عاطفه ....
و نيلوفر ...تمام زندگيم ..... حاصل عشق منو عماد....

پايان

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 78
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 113
  • بازدید ماه : 328
  • بازدید سال : 828
  • بازدید کلی : 43,278
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید