loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 71 یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

    آرزوی وصال قسمت ۴ - چيز مهمي نيست . شما خودتون رو ناراحت نكنيد .

اي كاش ميتونستم بهش بگم ، درد و ضعفم از چيه . چقدر راحت حرف دلش رو به من ميزد . خدايا يعني واقعا حرف دلش بود ؟ از بودن در كنار من لذت ميبرد ؟ يعني عشق من يه طرفه نبود و من براش فقط يه منشي قابل احترام نبودم ؟ بابك هم منو دوست داشت ؟ ! نكنه فقط براي مدت كوتاهي منو دوست داشته باشه ؟ نه ، من اونو براي هوس نميخواستم . ميخواستم دقايق عمرم رو در كنارش باشم و وجود خودم رو وقف هستي و زندگي اون بكنم . در دنياي شيرين خودم غوطه ور بودم كه بابك باز هم مضطربانه پرسيد:

- بهتر شدي ؟

از اين كه انقدر خودموني و بدون تكلف باهام حرف ميزد و نگران حالم بود احساس غرور و سرافرازي ميكردم . خنديدم و گفتم:

- بهتر شدم . بريم .

- تقصير من بود ، ببخشيد راه زيادي پياده آوردمتون . بريم اونطرف خيابون يه رستوران دنج هست ، غذا بخوريم شايد از گشنگي باشه .

با اشاره سر قبول كردم و رفتيم ، واقعا رستوران خوبي بود . فضاي دنج و در نوع خود كم نظيري داشت . من حرفي نزدم و خود بابك سفارش غذا رو داد . اونقدر محو بابك بودم كه خودم رو فراموش كرده بودم . طرز عاداب معاشرتش ، لباس پوشيدنش ، راه رفتنش و حتي غذا خوردنش به نظر من بهترين بود . زماني به خودم اومدم و ديدم بابك هم محو تماشاي منه .

در يك آن نگاهمون با هم گره خورد و توي اون نگاه چه چيزهايي كه به هم نگفتيم . خيلي سرسع نگاهم رو از چشماش سحر انگيزش گرفتم و مشغول بازي با غذام شدم . بابك كه تقريبا نيمي از غذاش رو خورده بود نگاهش به بشقاب غذاش من كرد و با لحن گله آميزي گفت:

- مگه دوست نداري ؟

- ببخشيد با من بوديد ؟

- نخير با اون خانم پشت سرتون بودم . آره ديگه با تو بودم ميگم چرا غذات رو نميخوري ؟ اگه دوست نداري بگم يه چيز ديگه برات بيارن .

- نه . . . نه اصلا اينطور نيست . حواسم نبود . اتقافا خيلي هم خوشمزه است . الان ميخورم .

بابك با صدايي كه بيشتر عصبي به نظر مي اومد گفت:

- آره بابا جون غذات رو بخور تا قد بكشي . . . مهشيد ترو خدا انقدر از من حساب نبر . چرا هميشه اينطوري نشون ميدي كه از من ميترسي ؟ به خدا من هيچ كس نيستم ، نه آقاي دكتر ، نه آقاي مهرزاد و نه هيچ كس ديگه . حداقل در مقابل تو هيچي نيستم . حالا هر جور خودت مايلي . اما بذار خيالت رو راحت كنم . براي من تو فقط مهشيدي ، مهشيدي كه از همون روز اول كه چشمم بهم افتاد خواب و خوراكم رو از من گرفت . منو ديوونه خودش كرد ، احساسي كه هيچوقت تو هيچ شرايطي نداشتم اون روز بر من چيره شد .

شايد باور نكني در زندگي من خيلي ها بودند و هستند كه حاضرند زندگيشونو بدن تا من دوستشون داشته باشم . نميگم خيلي شخصيت مهمي دارم ، اما حقيقتا هيچ وقت فكر نميكردم عاشق كسي بشم و براش دلتنگي كنم ، از همون دقيقه اولي كه از من خداحافظي كرديد دلم برات تنگ شد . صداقت و صميميت چشمات خاطره اي بر ذهنم حك كرد كه مطمئنم هرچ وقت از يادم نميره . نقش موندگاري بر ويرونه دلم حك كردي كه مطمئنم هيچ چيز اون رو خدشه دار نميكنه .

من اصولا آدم خودداري هستم ، اما اون روز انقدر تو خودم بودم كه مادرم متوجه شد و علتش رو پرسيد . چقدر سخته دلبسته كسي باشي و كوچكترين اطلاعي از اون نداشته باشي . به هر حال اون شب خيلي با خودم جنگيدم و با احساسم كلنجار رفتم تا بلكه بتونم فراموشت كنم اما همين كه اين فكر به ذهنم رسيد بغض راه گلومو بست . من و فراموشي تو . . . هرگز .

اون شب تا نزديكي هاي صبح بيدار بودم و با اين انديشه و تصميم كه فردا ميام دانشكده و هر جوري كه شده ميبينمت خوابم برد . فردا هم همونطور كه به دل خودم وعده داده بودم اومدم و همون دوستت اسمش چي بود ؟

- الهام .

- آره ، الهام رو تو پارك ديدم ، شايد هم برات گفته باشه . ازش سراغ تو رو گرفتم . مهشيد اميدوارم بتوني درك كني كه وقتي الهام گفت نرفتي و كسالت داري چه حالي شدم . خودم هم از اون همه دلبستگي تعجب كرده بودم و كاش اون لحظه بودي تا بيتابي و طلاتمي رو كه همچون خوره بر قلبم پنجه افكنده بود _ قلبي كه هر لحظه تو رو ميخواست _ ميديدي .

خيلي با خودم كلنجار رفتم و آخرش به اين نتيجه رسيدم كه تو از عشق من مطلع نشي بهتره . چون از تو مطمئن نبودم و در خودم هم اين تحمل رو نميديدم كه عشقم به بازي گرفته بشه . تصميم گرفتم مدتي از ايران برم تا بتونم راحتتر با خودم كنار بيام . رفتم اتريش پيش دوستم . اما اونجا هم خيالم راحت نشد . بايد برميگشتم تا ببينم قسمت چي پيش روم ميذاره . بعدش هم كه در جريان هستي . روزي كه با الهام ميخواستيد بريد بابلسر ، وقتي ديدمتون فكر كردم سراب ميبينم . مثل تشنه اي توي بيابون ، نه اما اين واقعيت بود . خودت بودي . . . مهشيد عزيزم .

وقتي باهاتون صحبت كردم مطمئن بودم تو برميگردي و حالا برگشتي و در كنارم هستي و هر روز كه ميگذره بيشتر شيفته ات ميشم . توي عشق آدم نبايد غرور داشته باشه و من با افتخار غرورم رو زير پا ميذارم و بهتون ميگم مهشيد جون دوستت دارم و به اميد ديدن تو شب رو به صبح ميرسونم . از تو هم خواهش ميكنم احساسم رو جدي بگيري و كمي به من وقت بدي تا با خانواده ام صحبت بكنم .

حرفي براي گفتن نداشتم ، بغض راه گلومو بسته بود ، بابك حرفي به من زده بود كه حتي تصورش هم براي غير ممكن بود .

به اين يقين رسيده بودم كه عشق و دوست داشتنم يك طرفه نيست . لبخندي مغرورانه بر لبانم نشست . دنيا رو با تمام وسعتش از آن خود ميديدم . خداوندا مگر آرزوي ديگه اي هم داشتم ؟ ابراز علاقه از جانب فرمانرواي قلبم ، فقط يه چيز كمي خاطرم رو مكدر ميكرد و اون اين بود كه ممكن بود خانواده بابك با ازدواج ما مخالف باشند . از طرفي هم مطمئن بودم بابك كسي نبود كه ديگرون براش تصميم بگيرند .

از اون روز به بعد زندگي برام يه جور ديگه بود ، زيبا و باشكوه . آهنگ زندگي آروم بود و پرطنين و من چه بيخيال در فكر فرداهايي بهتر در كنار عزيزي كه حاضر بودم براش بميرم ، زندگي ميكردم . فكر ميكردم هميشه همينطور راحت و بيدغدغه به اون چيزي كه ميخواهي ميرسي ، اما حيف . . .

حيف كه اون دنياي زيبا چه خواب هايي رو كه براي من به كابوس تبديل نكرد . من حالا به چيزي كه ميخواستم رسيده بودم ، اما اضطراب گم كردنش يكي از دغدغه هاي روزانه ام شده بود . مثل چيز گرانبهايي كه هر لحظه آرزوي يافتن اون رو داري ، اما وقتي به دستش مياري همه اش در هراس و اضطراب باشي كه مبادا گمش كني .

اون روز بعد از اين كه غذاي دست نخورده ام رو كنار گذاشتم به اتفاق بابك رستوران رو ترك كرديم . چه روز قشنگ و دلپذيري بود . آفتاب به روي برفهاي كنار خيابون ميتابيد و تلالوي خاصي ايجاد ميكرد . موقع برگشتن بابك گفت:

- مهشيد اگر مايل باشي دوست دارم يه روز بياي خونه ما تا با مادرم بيشتر آشنا بشي .

براي اين كه حرفي زده باشم گفتم:

- آشنا شدن من با خانواده شما اون هم به عنوان يه منشي چه لزومي داره ؟

طوري نگاهم كرد كه بند دلم پاره شد . بعد از مدتي سكوت هم با صداي آرومي گفت:

- آخه من با چه زبوني بگم براي من تو منش نيستي . خودت هم خوب ميدوني چيزي كه راحت ميشه پيدا كرد منشيه . اگر من اين پيشنهاد رو به شما دادم بهونه اي بود براي اين كه بيشتر در كنار هم باشيم . حالا تو هم همه اش اين رو چوب كن و بزن تو سر من خانم وكيل . اگه اين وضعيت رو دوست نداري بگو تا همين الان بيخيال كار و مطب يا هر چيز ديگه اي كه تو ميگي بشيم .

- نه . . . تروخدا منظورم اين نبود . فقط خواستم شوخي كنم .

- خوب پس براي اين كه واقعا خوشحال بشم دعوتم رو قبول ميكني ؟

- بايد با خونه هماهنگ كنم اگر شد حتما .

- خوشحال ميشم .

اون روز با تمام زيبايي هاش به پايان رسيد . فرداش از صبح تا عصر كلاس داشتيم بنابراين مطب نرفتم . تمام اتفاقات روز قبل رو هم براي الهام تعريف كردم . الهام هم طبق معمول مزه ميريخت:

- مهشيد تروخدا منم ببر .

- من هنوز تكليف خودم معلوم نيست ، تو رو كجا ببرم ؟

- خب آدرس بده اگه نيومدي من برم .

- ديوونه تو رو قبول نميكنه .

- اتفاقا ديوونه ها كه بيشتر به درد بابك جونت ميخورن .

- براي چي ؟

- اين كه ديگه پرسيدن نداره . مگه باباك پزشك ديوونه ها نيست ؟

- واقعا كه الهام ! تو آدم نميشي . از شوخي گذشته موندم چكار كنم ؟ ! اگر نرم بابك ناراحت ميشه و اگه بخوام برم موندم چجوري به مامان بگم .

- چه ميدونم . بگو دكتر مهموني داده ، ميخواد ما هم باشيم .

- ببخشيد ما شامل كي ميشه ؟ !

- خب من و تو .

- آهان . . . نه فكر كنم تو يكي چمدونت رو بستي .

اونروز بعد از كلي شوخي از الهام جدا شدم و شب موضوع رو با مادرم درميون گذاشتم . نه تنها مخالفت نكرد بلكه خوشحال هم شد .

درست سه روز بعد طبق آدرسي كه بابك داده بود روز جمعه با الهام به اونجا رفتيم . آدرس نوشته شده رو دادم با راننده آژانس ، بعد از طي مسافتي طولاني ماشين در مقابل خونه اي در شمالي ترين نقطه تهران ايستاد . نماي خانه بيشتر به قصر شبيه بود . الهام كه انگار يه چنين چيزي تو عمرش نديده بود ، چنان به وجد آمده بود كه بيا و ببين . مثل بچه ها با هيجان از اونجا تعريف ميكرد:

- واي مهشيد اينجا ديگه كجاست ؟ چقدر قشنگه . . . چقدر بزرگه ، بيا برگرديم مهشيد من اينجا معذبم .

- الهام جون تروخدا امروز ديگه كمي جدي باش .

- تو بگي يا نگي فضاي اينجا اين قدر آدم رو ميگيره كه نميتونم جدي نباشم .

دكمه زنگ رو فشار دادم . بعد از مكث كوتاهي صداي خانمي به گوش رسيد كه پرسيد:

- كيه ؟

- ببخشيد . . . مستوفي هستم .

- بله ، خوش اومديد بفرماييد داخل .

در حياط كه باز شد يك لحظه فكر كردم يكي از مقربين درگاهم و اونجا هم بهشت موعود خداست . بدون اين كه متوجه بشم چنان محو اونجا شده بودم كه نفهميدم بابك در نزديكي من قرار داره ، با دست پاچگي گفتم:

- سلام .

بابك لبخندي زد و گفت:

- سلام ، خيلي خوش اومدي !

- ممنونم ، الهام زندگاني رو هم كه ميشناسيد . خيلي مايل بود شما رو ببينه .

- به به چه سعادتي از اين بهتر ، خيلي خوش اومديد . جدا سرافرازم كرديد .

خواه ، ناخواه مبهوت مناظر اطراف شده بوديم . نميدونم اونجا خونه بود يا كاخ يكي از بزرگترين سلاطين جهان . در حياط از قسمت شمالي و از جايي كه ما داخل رفتيم به وسيله كنترل باز ميشد . در دوطرف در دوتا شير سنگي بزرگ به حالت نيمه نشسته قرار گرفته بودند كه انگار با تمام ابهتشون به ما خوش آمد ميگفتند . در سمت راست كه هنوز قسمت زيادي تا حياط اصلي باقس مونده بود باغچه باريكي ديده ميشد كه به صورت سراشيب پوشيده شده بود از چمن و به گل بنفشه و نرگس آراسته شده بود . در جلوي باغچه كه به صورت پلكان در اومده بود گلدون هاي بزرگ مرمر كه كه داخل اونها گل شمعدوني بود قرار داشت .

به حياط اصلي كه وارد شديم در دوطرف حياط درختان كاج با ابهت خاص خودشون نظاره گر ما بودند و در لابه لاي اونها درختاي بيد مجنون سر تعظيم فرود آورده بودند . حوض بزرگي وسط حياط قرار داشت كه مزين شده بود به فرشته اي كوچك و سنگي و تاب بزرگي هم درست روبه روي اون زير درختان گردو قرار داشت .

هر چه بيشتر جلو ميرفتيم خونه قشنگتر و رويايي تر ميشد .

قبل از ورود ما به سالن ، در حدود ، هفت و هشت قدمي ما در بطور خودكار به توسط چشم الكتريكي باز شد . وارد سالن كه شديم خانم خوش برخوردي كه خدمتكار اونها بود ما رو راهنمايي كرد . به دعوت بابك روي مبلي توي پذيرايي نشستيم .

روبه روي ما پاسيوي زيبايي كه بيشتر به باغ كوچكي شباهت داشت و گونه هايي از انواع گلهاي رنگارنگ در اون بود قرار داشت .

در فاصله اي كه بابك ما رو تنها گذاشت زير چشمي نگاهي به الهام كردم . چنان مودب و ساكت نشسته بود كه خنده ام گرفت .

در همين هنگام خانم شيك پوشي كه براي من آشنا بود از پله هاي مارپيچ كه نرده هاي گرون قيمتي اونها رو در بر گرفته بود پايين اومد . واقعا كه مادر بابك چقدر به بابك شبيه بود . براي اداي ادب از جا بلند شديم و سلام كرديم .

- سلام خانم مستوفي عزيز ! خيلي خوش اومدي دخترم .

- ممنون . . . الهام زندگاني دوست بنده هستن .

- بله فكر ميكنم قبلا زيارتشون كرده باشم . به هر حال خيلي سرافرازمون كرديد .

در همون موقع هم بابك با سيني چاي وارد شد . مادرش خيلي راحت با ما خودموني شد و در اون جمع احساس رضايت ميكردم . در اون بين به من گفت:

- بابك خيلي از شما تعريف و تمجيد كرده الحق كه شما برازنده تعريف هم هستيد . ماشاالله روز به روز هم زيباتر ميشي . از دفعه قبل كه ديدمت خيلي شادابتر به نظر ميرسي . خب خدا رو شكر . الهي همه جوون ها خوش باشند . . . الهام جون تو چكار ميكني ؟

- اگه مهشيد بذاره درس ميخونم .

- چه ارتباطي به مهشيد داره ؟

- آخه همش به فكر رقابته منم حال و حوصله رقابت رو ندارم اينه كه ازش عقب ميمونم .

- راستي گفتي پدر و مادرت بابلسر زندگي ميكنند ؟

- پدرم كه عمرشو دادند به شما اما اشكان _ برادرم _ و مادرم بابلسر زندگي ميكنند .

در اون موقع بابك گفت:

- چه خوب . پس صرف ميكنه يه سفر بريم شمال .

- شما بفرماييد در خدمتتون هستيم .

داشتيم صحبت ميكرديم كه مستخدمشون گفت:

- خانم ببخشيد تلفن .

- كيه ؟

- بهار خانم از كانادا .

- اومدم . ببخشيد بچه ها .

خانم مهرزاد سالن رو ترك كرد و ما رو با بابك تنها گذاشت . بابك هم شروع به پذيرايي كرد .

نيم ساعت بعد ، خانم مهرزاد به جمع ما پيوست و باز هم عذرخواهي كرد .

- بهار بود مادر ؟ . . . حالش خوب بود ؟

- آره مادر خوب بود . ميخواست باهات صحبت كنه گفتم مهمون داري سلام رسوند .

بعد رو كرد به ما و گفت:

- غم غربت اين دختر آخرش منو ديوونه ميكنه .

- مادر وقتي خودش حرفي نداره شما ميشيد كاسه داغتر از آش . من مطمئنم خود بهار اگر ناراضي بود طاقت نمي آورد .

- درسته مادر چيزي نميگه ، اما خب اگر تو قبول ميكردي و ميرفتي پيشش خيالم راحت تر بود . مهشيد جون شما يه چيزي بگو . ديگه داره پيرمرد ميشه . زودتر فكري به حال خودش بكنه تا موهاش مثل دندوناش سفيد نشده .

- چي بگم خانم مهرزاد ؟ بابك خان خودشون عقل كل هستند؛ اما خب اگر به حرف من باشه چشم . آقاي مهرزاد زودتر خواسته ي مادرتون رو اجابت كنيد .

فرصت ندادم بابك چيزي بگه ، رو كردم به مادرش و گفتم:

- شما شخص خاصي رو در نظر داريد ؟

- واالله خودش كه چيزي نميگه اما باباش اصرار داره با دختر عمه اش سونيا ازدواج كنه . شما كه غزيبه نيستيد حقيقتش تو فاميل خودم دختري كه همسن و سال بابك باشه نداريم ، تو اين دور و زمونه هم كه نميشه از غريبه زن گرفت . ميدوني دخترم ، هر كه بايد با همزاد خودش وصلت كنه و بعدا خدايي نكرده دچار مشكل نشن . من و مجيد نظرمون با سونياست . اون هم خوشگله ، هم اصل و نصب داره ، از همه مهمتر ميميره براي بابك . دكتراش رو هم كه داره ميگيره .

نميدونم واسه چي اين حرفا رو ميزد ، از روي عمد بود يا اين كه منظور خاصي نداشت . حرفاش مثل خنجري قلبم رو مي آزرد .

اون لحظه فاصله بين خودم و بابك رو دريافتم . من كجا و خانواده مهرزاد كجا ! از طرفي هم اصلا حاضر نبودم تحت هيچ شرايطي خودم رو به اونها تحميل كنم . حرفي براي گفتن نداشتم . بابك كه حال منو درك كرده بود رو كرد به مادرش و گفت:

- بسه ديگه مادر ، من كه گفتم فعلا قصد ازدواج ندارم . هر وقت موقع اش شد خودم بهتون ميگم . به سونيا خانم هم بگيد روز ازدواج با من حساب نكنه . براي چندمين بار بگم خواهش ميكنم ديگه راجع به اين موضوع حرفي نزنيد . تا خودم نخوام كاري نميشه كرد .

خانم مهرزاد به ظاهر كوتاه اومد . ديگه حرفي نداشت ، حرفاي گفتني رو گفته بود . هر كه عاقل بود ميشنيد . بابك رو به من و الهام كرد و گفت:

- خانم ها اگز راضي باشيد بريم پايين سالن بازي رو بهتون نشون بدم .

- نه آقاي مهرزاد اگر اجازه بديد تا دير نشده رفع زحمت كنيم .

بابك با لحني تحكم آميز گفت:

- حالا كه تازه اومديد ، نگران نباشيد خودم ميرسونمتون .

به ناچار با الهام و بابك راه افتاديم . بعد از طي مسافتي و كمي پله بالا و پايين كردن به سالن بازي رسيديم .

ديوارهاي سالن كه به طرز زيبايي با سنگ هاي گرون قيمت تزيين شده بود خودنمايي خاصي ميكرد . در قسمت شمالي سالن ميز بليارد بود كه من اصلا از بازيش سر در نمي آوردم و درست روبه روي اون ميز تنيس قرار گرفته بود ، همچنين تور واليبال و بسكتبال هم در جاي خودشون قرار داشتند . جايي كه بيشتر توجه منو جلب ميكرد به گفته خود بابك سونا بود كه در نوع خودش زيبا و كم نظير بود .

الهام با حالت خاصي اطراف رو نگاه ميكرد و هر لحظه چيزي ميگفت كه مجبور ميشدم بخندم .

تو ذهنم خونه مون رو با اونجا مقايسه ميكردم . كل خونه ما به اندازه اون سالن بازي بود . كوچكترين حركت من از ديد بابك پنهون نميموند . وقتي نيشخندم رو ديد گفت:

- ميشه بپرسم به چي ميخندي ؟

- چيز مهمي نيست .

- خوب بگو من هم بخندم .

ميدونستم كه بابك دست بردار نبود . از طرفي هم نميتونستم بهش دروغ بگم . بنابراين گفتم:

- هيچي داشتم خونه خودمون رو با اينجا مقايسه ميكردم . قوطي كبريتي در مقابل قصر .

بابك طوري خشمگين نگاهم كرد كه از ديد الهام هم پنهان نموند . بعد از مدتي سكوت هم با لحن گلايه آميزي گفت:

- از شما توقع نداشتم ، مهم اينه كه قلبتون به اندازه تمام دنيا بزرگ و مهربونه . مهم اينه كه در كنار خانواده ات داري با صفا و صميميت زندگي ميكني . خوب بود در كاخ زندگي ميكردي اما يك ذره حس مردم دوستي نداشتي ؟ اين قلب پاك و بي آلايش رو نداشتي ؟ همون روز اول كه ديدمت پي به وجود پاكت بردم . از چشمات نجابت رو خوندم ، خيلي ها هستن تو جاهايي زندگي ميكنند كه به گفته تو اين قصر براشون قوطي كبريته اما دريغ از يك جو انسانيت ، غرق ثروت خودشون هستند و اگه اختيار با خودشون بود حتي به سايشون هم اجازه نميدادند دنبالشون بياد .

مهشيد من آدم تو دار و كم حرفي ام و اين حرفا رو هم به پاي حرافي من نذار ، در وهله اول اين كه با تمام وجود دوستت دارم . در وهله دوم ميدونم خدا رو شكر فهم و شعورت بالاتر از اين حرفاست و ميفهمي من چي ميگم .

نگاه به زرق و برق زندگي من نكن ، من عاشق همون سادگي و مهربوني هستم . ارزشهايي در اين جور زندگي ها وجود داره كه اگه ميليون ، ميليون ثروت آدمهاي پولدار رو بدي نميشه گوشه اي از اونها رو خريد .

نمونه اش همين شماها ، هر طور شده تلاش ميكنيد كه آينده روشن داشته باشيد و مطمئن باشيد چون تلاشتون صادقانه است خدا هم كمكتون ميكنه .

تا اون موقع ساكت بودم؛ با وجود حرفاي بابك هنوز نيش كلمات مادرش رو فراموش نكرده بودم با صداي تقريبا بلندي گفتم:

- تمام حرف هاي شما متين و منطقي يه ، اما امروز پي به حقيقتي بردم كه با وجود اين كه براي من خيلي سخته اما مجبورم باهاش كنار بيام . به من حق بديد كه بخوام عروس خانواده اي باشم كه دوستم داشته باشند و به ديده احترام بهم نگاه كنند .

من لايق تو نيستم دكتر مهرزاد ! اميدوارم همون طور كه مادرتون ميخواد با كسي ازدواج كني كه لياقت عشق شما رو داشته باشه و در كنار هم خوشبخت باشيد .

- اوه پس خانم از حرفاي مادرم دلگير شدند . بايد به عرضتون برسونم كه مادرم فقط خوشبختي منو ميخواد و شايد هم ندونه كه خوشبختي من با بودن در كنار تو تكميل ميشه . والا نه تنها مخالفت نميكنه بلكه تشويقم هم ميكنه . ميدوني من كسي رو ميخوام كه قدر زندگيم رو بدونه ، خودت خوب ميدوني كه من چقدر به معنويات اهميت ميدم . زرق و برق اين دنيا و اين

زندگي هم كه دارم نتونسته منو از معنويات جدا كنه ، تمام موفقيت هاي خودم رو اول مديون خدا و بعد هم تلاش خودم ميدونم . هميشه از خدا خواستم تا اندازه اي به من ثروت بده كه خودم رو گم نكنم و به زير دستام احترام بذارم .

تا حالا كه شكر خدا موفق بودم ، از اين به بعد هم خدا بزرگه . طبيعتا هم انتظار دارم همسر آينده ام هم همين خصوصيات رو داشته باشه نه اين كه كسي باشه كه ثروت و نام منو بخواد . تمام فكر و ذكرش اين باشه كه ماشين آخرين سيستم سوار بشه و براي ماه عسل حتما بره فرانسه . كادوي تولدش هم يه آپارتمان باشه تا خئايي نكرده پيش دوستاش ضايع نشه . به نظر من اين زندگي ها اصلا دوامي ندارند .

مهشيد جون من انتخاب خودم رو كردم و اگه تو هم اين همه دودل نباشي و به من اعتماد كني همه چيز درست ميشه . تو فقط يه جواب مثبت به من بده تا زندگيم رو زير پات بريزم .

خنديدم و گفتم:

- و اگه بگم نه ؟ !

- بايد جواب قانع كننده اي بهم بدي واگرنه تا آخر عمر صبر ميكنم .

نميدونم چرا . . . اما باورم نميشد . همه اش ميترسيدم عشق بابك رو قبول كنم و اون وقت منو رها بكنه . با بغضي كه در صدام آشكار بود گفتم:

- نه بابك جان ، اين بازي رو با هر كس دوست داري بكن اما با من نه .

بابك به حدي عصباني شده بود كه صورتش به سرخي ميزد . مشت محكمي به ميز بليارد زد كه همه توپ ها روانه مقصد نامعلومي شدند و بعد فرياد زد:

- خيلي ديوونه اي مهشيد ! من چه بازي دارم با تو بكنم ؟ مهشيد جون تموم اين حرفا بهونه است . يه كلام بگو دوستت ندارم ، هم خودت رو راحت كن و هم منو .

- نه بابك بيرحم نباش . من با تمام وجود دوستت دارم فقط يه حس غريبي به من ميگه كه من و تو نميتونيم به هم برسيم .

نميدونم چرا ؟ ! فقط به شما هم توصيه ميكنم زياد به من وابسته نشيد . همين ! براي من شما همون دكتر بابك مهرزاد هستيد .

عقايدتون قابل احترام و تحسين اند و با تمام وجود اميدوارم در زندگي آينده تون موفق و در كنار همسرتون خوشبخت باشيد . من مطمئنم لياقت عشق شما رو ندارم .

بغض راه گلومو بسته بود ، اشك توي چشمام حلقه زده بود ، خيلي سخته كسي رو با تمام وجود بخواي و وقتي بهش رسيدي بفهمي فاصله تو و اون يه دنياست .

حس احمقانه اي به من ميگفت بابك به من ترحم ميكنه . حالا چرا ؟ ! نميدونم . با صداي گرفته اي گفتم:

- از پذيرايي تون ممنون .

و از پله ها اومدم بالا . نميدونم الهام چه وقت رفته بود پشت ساختمون براي ديدن باغ پرنده ها ، صداش زدم و از خانم مهرزاد هم خداحافظي كردم و در دل بهش گفتم:

- از جانب من خيالت راحت باشه . كاري ميكنم كه پسرت با هم شان خودش ازدواج كنه .

شايد هم مهموني امروز براي گوش زد كردن همين موضوع بود . هوا تقريبا تاريك شده بود ، الهام شونه به شونه من قدم ميزد ، اما چيزي نميگفت . هنوز به وسط كوچه نرسيده بوديم كه صداي بوق ماشين بابك سر جا ميخكوبمون كرد . شيشه رو كشيد پايين و گفت:

- سوارشيد . بد موقع است . خودم ميرسونمتون .

- ممنون راضي به زحمت نيستيم .

عصبانيتش بيش از اين حرفا بود . با صداي بلندي فرياد زد:

- ميگم سوار شو .

الهام كه هيچ وقت نياز به تعارف نداشت فورا سوار شد و من هم به ناچار قبول كردم . در بين راه سكوتي مرگبار حاكم بود .

با تعجب براي اولبن بار ديدم كه بابك سيگار ميكشيد .

براي آدم ها چه شب قشنگي بود ، چه بي خيال در رفت و آمد بودند . به نظرم فارغ از همه مشكلات بودند . بيخبر از دل من و غوغاي اون چه خوشبختي و شادكامي رو به خاطر افكار پوچ از خودم ميروندم . چه دلشوره اي داشتم ! خيلي سعي كردم مثل هميشه دردم رو در درون مخفي كنم اما اين كار قدرت زيادي ميطلبيد و من قدت كافي نداشتم .

بي اختيار بغضم تركيد و سيل اشكم راه افتاد . باباك با غيض نگاهي به من كرد و چيزي نگفت شايد پيش الهام حرفي نميزد .

تلاش الهام هم براي ساكت كردنم فايده نداشت .

الهام هميشه دختر فهميده اي بود . زودتر از من خداحافظي كرد و ما رو تنها گذاشت . ميخواستم درب ماشين رو ببيندم كه نگاهم با نگاه بابك گره خورد . چشماي قشنگش خيس بود . دنيا روي سرم خراب شد ، امكان نداشت بتونم ناراحتيش رو تحمل كنم .

با حالت گرفته اي گفت:

- مهشيد تروخدا بچه بازي رو بذار كنار . حالا كه من نمردم اشك ميريزي ، ديگه هيچ وقت هم پيش من گريه نكن چون من يكي طاقتش رو ندارم . يه بار ديگه هم ميگم براي رسيدن به تو تا آخر عمر صبر ميكنم . حالا ميبيني ، من آدم يه دنده اي هستم محاله تصميمي رو بگيرم و اونو تغيير بدم . هيچ وقت نخواه گريه يه مرد رو ببيني اما حالا كه ميخواي اين هم اشكهام تا بلكه از سوز دلم با خبر بشي .

جملات آخر رو با بغض گفت و با سرعت سرسام آوري از اونجا دور شد .

الهام ميدونست حال خوبي ندارم ، خداحافظي كرد و رفت خوابگاه من هم در شرايطي نبودم تا بهش اصرار كنم .

وقتي رسيدم متوجه كفشهاي يلدا و وحيد شدم . اصلا حوصله شون رو نداشتم ، به زور سلام و عليك كردم و بعد از مكثي كوتاه درسم رو بهانه كردم و با معذرت خواهي رفتم اتاقم و به مادرم هم گفتم:

- من شام نميخورم . ميل ندارم . پ

وحيد با خوشمزگي گفت:

- ميل نداري يا اين كه مهمون آقاي دكتر بودي ؟

ترجيح دادم جوابش رو ندم . رفتم تو اتاقم و بدون اين كه لباسم رو عوض كنم نشستم لبه تختم و يه دل سير گريه كردم .

آخه درد من اينجا بود كه خودم هم براي خودم مشكل درست ميكردم . دردي كه خودم رو به اون مبتلا ميكردم درمون نداشت . با صداي ضربه اي به در اتاق از اون حالت در اومدم .

- بله ؟

- اجازه هست ؟

- خواهش ميكنم بيا تو وحيد .

وحيد نشست لبه تخت . من هم به ظاهر خونسرد نشستم كنارش .

- مهشيد اتفاقي افتاده ؟

- نه ! چه اتفاقي ؟

- بچه گير آوردي ؟ هر چي باشه من خواهرم رو خوب ميشناسم . ميدونم اين ادا و اصول ها مال مهشيد ما نيست . حالا بگو چي شده . شايد بتونم كمكت كنم .

- ا . . . چه عجب يادت افتاده خواهري هم داري . خونواده اي هم داري !

- من هميشه به فكر شما هستم اما خودت خوب ميدوني كه گرفتارم .

- گرفتاري رو خودت براي خودت درست كردي . اونقدر به يلدا خانمت ميدون دادي كه ديگه براي ما جايي نيست آقا وحيد !

اصلا يكي از دردهاي من خود تويي . اگه ميتوني كمكم كن ! خدا ميدونه كه چقدر دلم براي اون روزها تنگ شده . هيچ يادت مياد ؟ آخرين باري كه درست و حسابي با هم حرف زديم كي بود ؟ آخرين روزي كه با هم رفتيم بيرون چه وقت بود ؟

خودت خوب ميدوني من و تو چقدر به هم وابسته بوديم . اما با فاصله اي كه تو به وجود آوردي خدا ميدونه چه ضربه اي به من وارد شد . حالا اومدي اداي داداش خوب رو براي من در بياري ، نه وحيد جان ! اگر هم بخواي ديگه نميتوني براي من يا حتي خودت وحيد سابق باشي . نميخواد به من كمك كني چون يقين دارم كمكي از دستت بر نمياد . اگه راست ميگي يه زنگ به مهشاد بزن كه هر موقع تماس ميگيره با حسرت جوياي احوال تو ميشه . نميخوام سرزنشت كنم چون خوب ميدونم كه خودت هم پشيموني ، طنابي بود كه خودت به گردنت آويختي .

حالا هم سعي كن خوشبخت باشي چون با اين فكر ما كمي آروم ميگيريم . وحيد جون نه تنها من بلكه مامان و آقاجون و مهشاد يا حتي معين هم اگر اينها رو تحمل ميكنيم به اميد اينه كه تو خوش باشي .

وحيد آهي از ته دل كشيد كه بيانگر همه چيز بود . اون هم گرفتار بود و چه گرفتاري بالاتر از اين كه همسرت دركت نكنه .

آخ كه آدمي چه موجود عجيب و غريبيه . غزيزترين كسانش در مقابلش قطره قطره آب ميشن و كاري نميتونه انجام بده .

اون شب من و وحيد چه حالي داشتيم بمونه . شايد اگر من اونشب با وحيد حرف ميزدم راه حل منطقي پيش روم ميذاشت . اما اين كار رو نكردم . مثل هميشه سكوت كردم و دم بر نياوردم .

صداي يلدا از تو سالن اومد كه ميگفت:

- وحيد جون كجايي ؟

- پاشو تا وزير جنگ حكم اعدامت رو صادر نكرده .

وحيد خنده ي تلخي كرد و زد رو شونه ام و گفت:

- اما مهشيد من هنوز همون وحيدم و دوست دارم اگه كاري از دستم بر مياد به من بگي . . . عاشقي بد درديه .

خيلي تعجب كردم ، وحيد از كجا فهميده بود ؟ ! يعني اونقدر رفتارم مشهود بود ؟ چقدر دوست داشتم باهاش حرف بزنم .

وحيد رفت و من دوباره تو اتاقم تنها شدم . ياد بابك يه لحظه رهام نميكرد . چقدر دوستش داشتم . پس چطوري بود كه خودم ازش فاصله ميگرفتم ؟ !

نوشتن آرومم ميكرد . فقط در حضور قلم و كاغذ غرور نداشتم . دفترم رو آوردم و براي عظمت دوست داشتن خودم نوشتم:

و من چه عاجزانه افقهاي طلايي نگاهت را با هزار تمنا جستجو ميكنم . قصه تنهايي رو در آسمون آبي نگاهت درميان ميگذارم . نسيم اشكي كه در نگاهت موج ميزد باراني از عشق بود براي باغ روياهايم . دلم چه بيقرار براي نگاه عاشقت ميتپيد .

در دل شبهاي تاريك وجودم به جستجوي روشنايي بي شمع وجودت ميگردد . به آفتا گرداني ميمانم كه هر صبح به اميد آفتاب وجود تو سر از خواب برميدارم . بي تو گلبرگ هاي نازك وجودم را باد سرد خزان در هم فرو ميريزد و جوانه هاي ناشكفته ي اميدم به دور از تو ميخشكند .

قلبم كوچكتر از آني است كه ظرفيت خوبيهاي تو رو داشته باشد اما در سكوت پر از فرياد خودم ميگريم و ميگويم با همين قلب كوچك به وسعت تمام خوبي ها و سادگيهايت دوستت دارم .

مهشيد چنان با بغض و حسرت كلمات رو تلفظ ميكرد كه من هم به گريه افتادم . ازش خواستم اگر ناراحت ميشه ديگه ادامه نده اما اون با انگشت اشك گوشه چشمش رو پاك كرد . آهي كشيد و گفت:

- رويا جون فكر ميكني اگر اينها رو نگم چيزي از ذهنم بيرون ميره ؟ نه عزيزم ! من روزي ده بار غمنامه زندگي خودم رو مرور ميكنم .

خلاصه ، با اين كه حاضر بودم براي بابك بميرم اما احساس كردم نميتونم خوشبختش كنم . خيلي عجولانه تصميم خودم رو گرفتم و گفتم از فردا باهاش رسمي برخورد ميكنم . پيش خودم ميگفتم همين كه در كنارش باشم برام كافيه . ميگفتم اگه منو خونسرد ببينه كم كم براش عادي ميشه و ميره سراغ زندگي خودش . من هم به درد خودم ميسوزم . تقريبا شب از نيمه گذشته بود كه به خواب رفتم .

فردا صبح با روحيه اي نه چندان خوب از خواب بيدار شدم ، كلاس داشتم و اون روز مطب نميرفتم . هر روزي كه مطب نميرفتم حداقل يه تماس ميگرفتم اما اون روز اين كار رو هم نكردم . كتابهاي اون روز رو گذاشتم تو كيفم و رفتم تو آشپزخانه آبي به صورتم زدم . ميخواستم راه بيفتم كه مامان سر رسيد .

- سلام مامان صبح بخير .

- سلام عزيزم

- كاري نداري ؟ مي رم دانشگاه

- صبحونه حاضره ديشب هم كه چيزي نخوردي .

- نه مامان ديرم شده .

- پس ناهارت رو بگير ، بعد از ظهر هم كلاس داري ؟

- تو دانشگاه يه چيزي مي خورم . . . خداحافظ .

نيم ساعتي وقت باقي بود كه به دانشگاه رسيدم . خيلي گرفته بودم .

خودم هم نمي دونستم از زندگي چي مي خوام . غرق افكارم بودم كه دستي از پشت سر چشمانم رو بست . حدس زدم كه بايد الهام باشه و واقعا بودنش برام غنيمت بود . الهام بعد از سلام و عليك شروع كرد به موعظه كردن و گفت :

- تو واقعا ديوونه اي مهشيد ديشپ پيش بابك چيزي بهت نگفتم ولي خودت ميدوني چه مرگته ؟

- ببين الهام جون حق با توئه ، اما به خدا چيزي كه تو فكر مي كني نيست ، خودم هم اونقدر با خودم درگيرم كه حال خودم رو نمي فهمم . سر به سرم نذار كه اصلا حال و حوضله اش رو ندارم .

الهام بنده خدا ديگه چيزي نگفت .

يكي ، دو ساعت كه گذشت احساس كردم خيلي دلم براي بابك تنگ شده ، اما بايد با احساس خودم كنار مي اومدم . كلاس تقريبا ساعت چهار و نيم بود كه تموم شد از الهام خواستم كه شب بريم خونه ما ، اون هم از خدا خواسته قبول كرد .

- مطب نمي ري ؟

- نه خيلي خسته ام .

- آره تو بميري ، خسته ام ، بگو نميخوام برم

- الهام خواهش مي كنم .

- باشه اصلا من خفه مي شم

- آفرين دختر خوب ، بهتره همين كار رو بكني

- دستت درد نكنه

- نوش جان !

به پيشنهاد من كمي پياده روي كرديم تقريبا سر شب بود كه رسيديم خونه . مامان هم خونه نبود .

- رفته دندان پزشكي .

بعد از عوض كردن لباس داشتم براي خودم و الهام چايي مي ريختم كه اقاجون سر رسيد ، الهام مثل اينكه پدر خودش رو ديده باشه چنان سلام و عليك گرمي كرد كه حسودي ام شد . براي آقا جون هم چايي ريختم و بردم تو سالن آقا جون نگاهي به سيني چاي و نگاهي به من كرد و گفت :

- دستت درد نكنه دخترم ، چه عجب ما شما رو ديديم .

- كم سعادتي از منه آقا جون ، اگه روزها نمي تونم باباي مهربونم رو ببينم واسه اينه كه ساعت كار من و شما با هم همزمانه ، شب هم كه من بر مي گردم خونه شما يا خوابيد و يا خيلي خسته .

آقا جون خنده دلنشيني تحويلم داد و طبق عادت ديرينه اش كتاب حافظ رو كه بغل دستش بود برداشت و شروع كرد به خوندن . به قول خودش با حافظ رفقاي قديمي بودند و كتاب حافظ آرومش مي كرد .

نگاهي به الهام - كه با معين مشغول سر و كله زدن بود - انداختم و گفتم :

- آقا جون ميشه يه فال واسه ام بگيري .

- چي شده دخترم ، ياد رفيق ما افتادي !

- اذيت نكنيد آقا جون !

- باشه دخترم ، نيت كن ، صلوات بفرست تا برات بگيرم .

- قبلا نيت كردم

آقا جون كتاب رو باز كرد و شروع كرد به خوندن . جواب فال بيشتر كلافه ام كرد . بابام در حال توصيف بود كه مامان اومد داخل با گلايه گفت :

- پدر و دختر خوب خلوت كرديد هيچ به فكر من نيستيد . مي دونيد ساعت چنده من تنها اومدم .

و بعد تازه متوجه حضور الهام شد . . .

الهام جون تو هم اين جايي ببخشيد دخترم ، به خدا واقعا خسته شدم تمام كارهامو خودم بايد به تنهايي انجام بدم ، خيلي خوش اومدي .

اقا جون با حالتي مسالمت آميز گفت :

- خانم حق با شماست ، اما حالا بيا بشين كه دخترت امشب چاي ريز شده ديگه كم كم بايد به فكر جهيزيه اش باشي .

- من وقت نشستن ندارم ميرم شام درست كنم كه اگه يه ساعت من خونه نباشم شماها از گرسنگي تلف ميشيد .

- نمي خواد خانم شام درست كني امشب مهمون من ، خوبه ؟

قبل از اينكه مامان جواب بده معين حاضر شده بود . اون اواخر بابام يه ماشين قسطي خريده بود و توي آژانس كار مي كرد .

به پيشنهاد آقا جون من پشت فرمان نشستم و به يكي از پارك هاي اطراف رفتيم . تقريبا نيم ساعتي بود كه رسيده بوديم معين از خوشحالي يه جا بند نبود اقا جون داشت مي پرسيد چي مي خوريد ؟ كه يه دفعه چشمش به ماشين پاترول آشنايي افتاد ، چيزي كه ديدم نمي دونم خوشحالم كرد و يا ناراحت .

خونواده آقاي مهرزاد بودند به اضافه سونيا - دخترعمه بابك - معين فورا دويد جلو و سلام كرد بابك دستي به سر معين كشيد و به ما نزديك شد .

از اين كه سونيا كنار بابك راه مي رفت داشتم از حسودي خفه مي شدم ، مخصوصا كه مادرش گفت سونيا دختر خواهر اقا مهرزاد و نامزد بابك جونه . اون قدر لجم گرفته بود كه نمي تونستم خودمو كنترل كنم رو كردم به مادرش و گفتم :

- چه جالب خانم مهرزاد چند روز پيش كه من اونجا بودم از اينكه بابك تن به ازدواج نمي ده ناراحت بوديد ، كارها چقدر سريع پيش مي ره .

من هم مي خواستم مثل خودش رفتار كنم قبل از اينكه خانم مهرزاد چيزي بگه مادرم گفت :

- خب غريبه كه نيستند مادر ، به هر حال الهي خوشبخت باشند .

نمي دونم چرا اين يكي ، دو دفعه كه مادرش منو مي ديد يه جورايي سعي مي كرد به من بفهمونه كه بابك مال تو نيست .

خيلي خوب مي دونستم كه جريان نامزدي سونيا و بابك رو هم از خودش در آورده ، اما خوب به هر حال براي گرفتن حال من همين هم كافي بود .

سونيا دختري فوق العاده زيبا و مثل بيشتر جوون ها رو مد بود .

زمان كه مي گذشت مثل طناب داري بود كه هر لحظه حلقه اش دور گردنم تنگ تر مي شد .

مخصوصا اين كه سونيا همه اش خودش رو به بابك مي چسبوند

نگاهي به بابك انداختم به ظاهر خيلي ناراحت به نظر مي رسيد . جذابين نگاهش جيگرم رو به آتش مي كشوند نمي دونم چرا خدا بعضي از بندگانش رو اين همه زيبا خلق مي كنه شايد هم جذابيت چهره بابك براي ديوونه كردن من بود .

هر كدوم از هر دري صحبت مي كردند . فقط ساكت ترين افراد اون جمع من و بابك بوديم و با زبون خودمون با هم حرف مي زديم .

هر چيزي كه توي وجودم ازش مي پرسيدم به گوش جون مي شنيد و با نگاه جوابم مي داد . خيلي هم راحت در پاسخ سونيا كه بهش مي گفت بابك پاشو با هم قدم بزنيم . گفت نه مي خوام در حضور اقاي مستوفي باشم زود به زود سعادت ياري نمي كنه خدمتشون برسم .

سونيا هم خيلي ناراحت شد و قيافه حق به جانبي گرفت و گفت اين به معني اعلام مخالفت بابك بود . دلم خنك شد . بابك عاشق اخلاق اقاجون بود هميشه مي گفت من كشته اين سادگي ها هستم آقا جون هم بابك رو دوست داشت و مي گفت جوون پاك نيتيه !

آرزو داشتم كاش حداقل يه كسي از بدي بابك مي گفت شايد اون موقع راحت تر مي تونستم تصميم بگيرم اما خب بابك هر جا كه قدم مي ذاشت مي شد شمع محفل و همه پروانه وار گردش جمع مي شدند .

به هر حال اون شب بعد از ساعتي خونواده ي مهرزاد خواستند برند همه از ديدن هم ابراز خرسندي مي كردند من و بابك هم كه توي وجودمون غوغا بود .

بعد از رفتن اونا آقا جون دنبال شام رفت ، الهام نگاهي به من كرد و فهميد حال خوبي ندارم ، براي اينكه مامان اينا شك نكنند شام مختصري خوردم ، اما مگه از گلوم پايين مي رفت ، در حين خوردن شام مامان گفت:

مهشيد دختر عمه اش چقدر خوشگل بود ، راستي گفتي چه كاره است ؟

سال اخر دكترا رو مي خونه .

خوبه از همه نظر به هم ميان .

هيچ كس حال منو درك نمي كرد همه با زبون بي زبوني به من مي فهموندند كه بابك به تو تعلق نداره .

وقتي برگشتيم خونه ، خيلي سريع با الهام رفتيم تو اتاقم و به مامان گفتم فردا كلاس نداريم تا زماني كه بيدار نشدم ، بيدارم نكن .

مگه مطب نمي ري ؟

دكتر مي خواد بره شهرستان ، مطب تعطيله .

از دروغي كه گفتم زياد هم ناراحت نبودم ، حال و حوصله ديدن بابك رو نداشتم .

برق اتاق رو خاموش كردم و به الهام گفتم:

شب بخير .

ناراحتي مهشيد ؟

نه ، ديدي كه حق با من بود ، اگه خود بابك هم حرفي نداشته باشه مادرش از الان جلوي من خوب دراومده . الهام من نمي خوام سر بار كسي بشم دوست دارم تو خونه اي كه مي رم همه جوره احترام داشته باشم . از دست دلم شاكي ام كه نمي تونه خودش رو مهار بكنه يادت مي اد روز اولي

كه بابك رو ديديم ، روزهاي بعدي براي ديدنش چه حالي داشتم . و يا روزي كه حاضر شدم از بابلسر بيام و خودم رو به افتتاح مطبش برسونم اما حالا چي ؟ با وجود اينكه هر لحظه در كنارش هستم اما همه با هم دست به دست داده اند كه به من بفهمونن بابك به تو تعلق نداره . اي كاش هنوز هم ازش آدرسي نداشتم ! اي كاش هنوز هم در حسرت ديدارش بودم . كاش راهي رو نمي رفتم كه پس و پيش نداشت ! تصميم گرفتم ديگه مطب نرم ، اما كو اون اراده آهني ، بهخ دا دارم ديوونه مي شم الهام .

حق با توئه مهشيد جون ، اما باز هم مي گم مهم خود بابك .

خود بابك مهمه ، اما ديدي مادرش چه جوري امشب سونيا رو نامزد بابك معرفي كرد ، فكر مي كني اگه با اين برنامه بابك بياد خواستگاري بايد به مامان اينا چي بگم .

چي بگم مهشيد جون من هم ديگه عقلم به جايي نمي رسه .

راستي الهام يه موضوع جالب مي دوني اسم بابك ابوالفضل هم هست ؟

جدا پس آقا دو اسم داره .

آره خود بابك برام تعريف كرد مي گفت زماني كه چهار ساله بودم مريض مي شم و تقريبا تمام دكترها از معالجه ام قطع اميد مي كنند تا اينكه شب تاسوعا مادرم بغلم مي كنه و مي بره تو حسينيه كه نزديك خونه شون بوده ، همين طور كه بابك تو بغلش بوده گريه مي كنه و ضجه مي زنه تا اين كه خوابش مي بره تو خواب مي بينه آقاي سبز پوشي بچه اي بهش مي ده و مي گه بيا خانم از اين به بعد بيشتر مواظبش باش . همون لحظه بابك كه مدت دو ماه بوده كه نه حرف مي زده و نه چشماشو باز مي كرده چشماشو باز مي كنه و مي گه مامان تشنه ام آب مي خوام ، مادرش از خواب بيدار مي شه و مي فهمه كه شفا گرفته از اون شب بهش ابوالفضل هم مي گن چون به اعتقاد مادرش آقايي كه توي خواب ديده حضرت ابوالفضل بوده دهه محرم هر سال رو هم هر شب تو همون حسينيه شام مي دن .

چه جالب ! پس ادم هاي مرفه هم به دين اعتقاد دارند ؟

اين چه حرفيه كه مي زني ؟ دليل نمي شه كه هر كس پولدار باشه بي دين هم باشه . اتفاقا بعضي از اين ادم ها خيلي هم به اعتقادات مذهبي پاي بند هستند . مسلموني و دين پرستي به ظاهر و قيافه نيست . من خودم شخصا از آدم هاي عوام فريبي كه فقط نقاب خداپرستي به چهره مي زنند و خدا مي دونه زير اون نقاب چه كارها كهنمي كنند شديدا متنفرم . خدا پرست ديندار كسي يه كه فقط براي خودش خدا پرست باشه ، نه براي حفظ ظاهر و در نظر مردم . از حق هم كه نگذريم بابك خيلي به معنويات پايبنده .

حق با توئه مهشيد ، نمي خوام دوباره حرف هاي تكراري بزنم ، اما ميگم عجولانه تصميم نگير . مهم خود بابك به گفته خودت هر كس عقيده اش براي خودش مهمه تو هم اينقدر بهانه گيري نكن .

به هر حال اون شب هم مثل همه ي شب هاي گذشته دير خوابم برد . فردا ساعت ده و نيم بود كه بيدار شدم الهام بدون اينكه بيدارم بكنه رفته بود بعد از خوردن صبحانه اي مختصر براي اينكه سرگرم باشم به مامان توي كارهاي خونه كمك كردم .

ظهر بعد از اومدن اقا جون و ناهار خوردن طبق معمول درس رو بهونه كردم و راهي اتاق خودم شدم . ساعت سه و نيم بود كه معين با ضربه اي به در وارد شد و گفت:

بيا مهشيد دكتر مهرزاد با تو كار داره .

بهش اشاره كردم كه بگو مهشيد خوابه ، اما از اونجايي كه معين هر

كاري كه خودش دوست داشت انجام مي داد گفت:

-گوشي حضورتون دكتر ! الان مهشيد مي آد .

بعد از مكث كوتاهي گوشي رو با عصبانيت از دست معين گرفتم و گفتم:

-سلام !

-سلام ، خانم منضبط مگه نمي آي سركار من دست تنهام .

-چرا اقاي دكتر ببخشيد يه كمي كار داشتم خودم داشتم مي اومدم .

-باشه خداحافظ زود بيا .

-خداحافظ .

گوشي رو دادم به معين و گفتم:

-فعلا كه وقت ندارم به موقعش به حسابت مي رسم .

زود حاضر شدم و راه افتادم وقتي رسيدم بابك منتظر بود گفتم:

-سلام !

-سلام خانم وقت شناس !

-واقعا ببخشيد .

-خواهش مي كنم .

تقريبا ساعت هفت بود و مريضي نمونده بود ، بعد از پايان كار رفتم پيش بابك و گفتم:

-اگه اجازه بديد من برم دكتر مهرزاد ديگه مريضي نمونده .

جمله ام رو كه تموم كردم رفتم و باز هم پشت ميزم و منتظر نشستم ، بابك بعد از مكثي نسبتا طولاني از اتاقش بيرون اومد و دستاش رو گذتشت روي ميز و گفت:

-مهشيد !

با سرسنگيني گفتم:

-بله .

-چرا اين حركات رو مي كني ؟

-كدوم حركات ؟

-خودت رو به نادوني نزدن . "دكتر اگه اجازه بديد من برم ! " هر كي ندونه فكر مي كنه از اول عمرش منشي گري كرده .

-مگه من منشي نيستم ؟

-مهشيد خواهش مي كنم دوباره شروع نكن و نخواه من دوباره تكرار مكررات بكنم به جون خودت من دوستت دارم و براي ذره ذره وجودت احترام قائلم .

مي خواستم بهش بگم نامزدي تون رو تبريك مي گم كه تلفن زنگ زد . گوشي رو برداشتم سونيا پشت خط بود و به قول خودش با بابك جونش كار داشت .

-بفرما با شما كار دارند .

-كيه ؟

-سونيا خانم ؟

بابك با اكراه گوشي رو از دستم گرفت و با لحن خشكي گفت:

-من كه ديشب گفتم نمي تونم بيام تا دير وقت كار دارم . خداحافظ . . . دست بردار هم نيست .

-آقاي مهرزاد دوست داشتن شما به من ثابت شده بهتره به سونيا ثابت كنيد كه دوستش نداريد .

-لزومي نداره كه من مستقيما بهش بگم دوستت ندارم . بچه كه نيست خودش بايد از حركاتم بفهمه ، كه متاسفانه نمي فهمه و يا شايد هم خودش رو به نفهمي مي زنه .

-سونيايي كه من ديشب ديدم نه تنها نفهم نيست بلكه خيلي هم

دختر عاقل و زيبا و خيلي هم دوست داشتنيه تا شما نفهمي رو توي چه چيزي ببينيد ممن نمي گم از نظر جسمي و عقلي كم داره برعكس به قول شما خيلي هم دختر خوشگل و عاقليه اما فقط يه اشكال كارش اينه كه عاشق پول و موقعيته همين .

اشتباه مي كني سونيا خودش سال آخر دكترا رو مي خونه از چيزي هم كه كم و كسري نداره پس از اين نظر به شما احتياجي نداره .

خب درسته اما اين ديگه جزء مجهولات معماست . خودم هم مونده ام اما مهشيد اينو بدون احساس آدم ها هيچ وقت بهشون دروغ نمي گه من هيچ حسي درباره ي سونيا ندارم نمي خوام مثل خيلي از آدم ها ازدواج كنم و بعد زور زوركي عاشق بشم هميشه آرزو داشتم با كسي كه دوستش دارم ازدواج كنم و مطمئنم به اين آرزو مي رسم البته يكي از دلايل اصرار سونيا براي ازدواج با من اينه كه فكر مي كنه من بعد از عروسي مي رم كانادا اما اشتباه مي كنه .

به هر حال خودتون بهتر مي دونيد از نظر من كه سونيا از هر لحاظ براي شما بهتر از هر كس ديگه است .

كسي از تو نظر نخواست مهشيد ديگه داري اون روي منو بالا مياري تا زماني كه بهت احترام مذارند احترام پذير باش تو هم نقطه ضعف منو گير آوردي همه اش كليد مي كني روي اين قضيه اگه از برنامه ديشب ناراحتي به خدا روح من از قضيه خبر نداشت مامانم خودش مي بره و مي دوزه من بد بخت رو هم مي ذاره تو عمل انجام شده ديشب وقتي برگشتيم كلي باهاش دعوا كردم .

من چه كار به ديشب دارم به هر حال شما با هم فاميليد و اين مسايل براتون عاديه هميشه هم سعي كردم تا اون جايي كه ممكنه هم احترام خودم رو داشتم و هم احترام طرف مقابل رو از اين ببعد هم كاري نمي كنم كه شما نسبت به من بي احترامي كنيد .

به نظر شما اين عاديه كه من نامزد نداشته باشم و اون موقع مامانم سونيا رو در جمع نامزد من معرفي كنه ؟

خب ان شاء الله نامزد مي شيد .

مهشيد تو رو بخدا اين قدر سر به سر من نگذار چرا من هر حرفي كه من مي زنم تو برداشت خودت رو داري ؟ تو ذره ذره وجود مني اما خودت نمي خواي قبول كني بيا و بچه بازي رو بگذار كنار من نمي دونم مشكل تو چيه اگه مشكل منم ديگه جاي بحثي نمي مونه اگه كشكل از جانب خونواده ي منه كه كاملا حل شدنيه تمام اينفك ها كه تو مغز تو مي چرخه من يك مرور كردم تو فقط قبول كن كارت نباشه .

بابك آهي كشيد و گفت: نمي خوام منت سرت بگذارم اما توو رو خدا نگاه كن بابكي كه اون همه مغرور بود بابكي كه همه بهش مي گفتند آقاي بي روح و بي احساس آقاي سنگدل چه طور داره بهت التماس مي كنه اي كاش كساني كه اين برچسب ها رو من مي زدند مي اومدند و منو مي ديدند اما خب ناراحت نيستم مي دونم غرورم رو براي كسي زمين گذاشته ام كه ارزشش رو داره مي تونم به جرأت قسم بخورم اگه لازم باشه به پاشم مي افتم .

واقعا ديگه چي مي تونستم بگم به قول خودم داشتم ديگه زيادي بهونه مي گرفتم در يه آن به خودم اومدم اگه من واقعا همون مهشيد سابق بودم و بابك رو اندازه ي جونم دوست داشتم بايد حرف هاش رو قبول مي كردم به خودم گفتم نكنه باعث بشم اونو از دست بدم اون وقت بود كه نمي تونستم خودم رو ببخشم .

با اين افكار تصميم خودم رو گرفتم خنديدم و گفتم : هر چي شما بگيد آقاي دل باخته .

آخ اگه مي دونستي هر لبخندت چقدر برام عزيزه و چقدر به من اميد زندگي مي ده هيچ وقت اونو ازم دريغ نمي كردي تو بخند من زندگيم رو به پات مي ريزم .

من به اميد روزهايي كه كنار هم باشيم هميشه خوشحالم از اين ببعد هم قول مي دم دختر خوبي باشم و ديگه اذيتت نكنم .

تا حالا هم دختر خوبي بودي شايد مي خواستي بدوني ارزشت پيش من چقدره كه اميدوارم فهميده باشي بيش از اين حرف هاست كه فكرش رو بكني من هم به اميد روزي كه در كنار تو باشم تمام تلاشم رو مي كنم اما اجازه بده كم كم با خونواده ام صحبت كنم و متقاعدشون كنم .

موقع برگشت بابك منو رسوند از ماشين پياده شدم مي خواستم كه ازش تشكر كنم كه گفت: مهشيد اگه يه چيزي بگم ناراحت نمي شي .

سعي مي كنم ناراحت نشم بگو .

مي دوني . . . . . خيلي دوستت دارم .

هنوز گيج جمله اش بودم كه بابك با سرعت ازم دور شد . وقتي رفتم داخل به جز معين كه مشغول انجام تكاليفش بود كسي توي خونه نبود معين گفت آقاجون و مامان رفتند خونه همكار سابق آقاجون معين كلي هم غر زد كه چون خانم دير تشريف آوردند منو همراه خودشون نبردند صورتش رو بوسيدم و گفتم:

معذرت مي خوام داداشي .

معين با تعجب نگاهم كرد و گفت: هيچ معلومه تو چه جور آدمي هستي مهشيد نه به ديشبت كه مثل برج زهرمار بودي و نه به امشب كه كبكت خروس مي خونه .

خيلي وقت بود كه با معين بازي نكرده بودم كمي سر به سرش گذاشتم و بعد از خوردن شام و خوابيدن معين به اتاقم رفتم خوابيدم روي تختم و به سقف خيره شده بودم به ياد حرف هاي بابك افتادم لذت غير قابل وصفي درونم رو فرا گرفته بود ديگه مال خودم نبودم جايي كه بابك حضور نداشت من هم نبودم قلبم انگار از بدنم جدا شده بود و بابك رو مي طلبيد . هر كجا كه اون رفت قلبم رو هم همراه خودش مي برد صداي بارون و بوي خوش اون شب رو زيباتر كرد پاشدم پنجره اتاقم رو باز كردم و نظاره گر بارون شدم .

چه با سخاوت شبنمي از عشق به كوير تشنه قلبم رساندي در غروب آرزوهايم طلوع سبز بودي و شمع پرنور وجودت تاريكي هاي وجودم را روشن كرد .

مثل گل خوشبويي چون ياسي زيبا انتهاي شكفتن را به من ياد دادي و من امشب شبي در ميان اشك و ومهتاب حجم روياي دلم را به تو سپردم .

اشك هايم ناخود آگاه سرازير شد ند احساس كردم خيلي دلم براش تنگ شده نا خود آگاه شماره خونه آقاي مهرزاد رو گرفتم كسي جواب نداد بدجوري دلم شور مي زد و يا شايد هم بهونه مي گرفت زنگ زدم به همراهش خوشبختانه خيلي زود جواب داد صداي گرم بابك روحي تازه به قلبم پاشيد .

بله بفرماييد ؟

الو سلام مهشيدم !

سلام مهشيد عزيزم بله شناختم حالت چطوره مشكلي پيش اومده ؟

مشكل كه نه نمي دونم چرا نگرانت شدم زنگ زدم خونه كسي نبود اين شد كه به همراهت زنگ زدم .

اما من مي دونم چرا نگران شدي چرا ؟

اين نگروني نيست عزيز دلم اين دل تنگيه چون خودمم هم دست كمي از تو ندارم مامان و بابا رفته اند خونه عمه ام من هم حوصله اون جا رو نداشتم اومدم خونه يكي از دوستانم .

چه تفاهمي چون آقاجون و مامان من هم نيستند من و معين تو خونه تنهاييم .

چه جالب مي خواي بيام سراغتون با هم بريم بيرون .

خيلي دوست دارم اما چون نگفتم درست نيست در ضمن معين هم خوابش برده باشه تو يه فرصت ديگه .

باشه عزيزم هر طور راحتي به هر حال لطف كردي تماس گرفتي

خواهش مي كنم كاري نداري ؟

نه مواظب خودت باش .

همچنين

بازم ممنون خداحافظ

خداحافظ

گوشي رو كه گذاشتم حال خوبي داشتم واقعا كه خداوند چه احساسات مرموز و دوست داشتني توي وجود انسان ها قرار مي ده تا يكي دو هفته بعد اتفاق خاصي نيفتاد و اوضاع تقريبا بر وفق مراد من بود معمولا صبح ها مي رفتم دانشگاه بعد از ظهر هم مي رفتم مطب به نظرم بابك روز به روز دوست داشتني تر مي شد و منو بيشتر شيفته ي خودش مي كرد .

يه روز بعد از ظهر يه راست از دانشگاه رفتم مطب بابك مريض داشت وقتي كارش تموم شد رفتم تو اتاقش و گفتم:

سلام

سلام خسته نباشي زود بيا غذا رو گرم كن كه از گرسنگي دارم مي ميرم .

مگه غذا نخوردي ؟

نه منتظر تو بودم تنهايي مزه نمي ده .

مگه نمي دونستي من زود مي آم .

اختيار داري يعني بعد از اين همه سال و اين شغل دل خودم رو نمي شناسم .

بابك علاقه ي عجيبي به خورشت باميه داشت غذا رو گرم كردم و دوتايي مشغول خوردن شديم در حين غذا خوردن ازم پرسيد:

راستي مهشيد آشپزي ات چطوره ؟

چطور مگه ؟

براي آينده مي گم من زيلاد به غذاهاي بيرون علاقه ندارم ها !

احساس كردم صورتم از حرارت مي سوزه مكث كردم بابك دوباره پرسيد: جواب ندادي ؟

راستش رو بخواي تا حالا زياد امتحان نكردم اما سعي مي كنم راهي بيمارستان نشي .

خسته نباشي راستي مهشيد قراره امروز ساعت چهار سونيا زنگ بزنه با هم بريم بيرون اگه زنگ زد بگو من نيستم براي كاري رفته ام بيرون از شهر .

خوب با تلفن همراهت تماس مي گيره

خاموشش مي كنم .

اما اگه بفهمه راستش رو نگفته ام از دست من ناراحت مي شه

اولا ممكن نيس بفهمه من ازت خواستم اصلا حال و حوصله اش رو ندارم .

به ناچار قبول كردم درست سر ساعت چهار بود كه سونيا زنگ زد و سراغ بابك رو گرفت .

با تعلل گفتم :آقاي دكتر تشريف ندارند كاري براشون پيش اومد رفتن بيرون از شهر .

اما قرار بود منتظر تماس من باشه .

من خبر ندارم به هر حال اگر تماس گرفتن من پيغام شما رو مي رسونم

ممنون خانم خداحافظ .

خداحافظ

گوشي رو كه گذاشتم به بابك گفتم " كار درستي نكردي چرا درست باهاش حرف مي زني نظر قطعي خودت رو بهش بگو تا اون هم بره سر خونه زندگيش به هر حال بايد به يه نتيجه اي برسيد اين طوري كه نمي شه .

چندين بار از مامان خواستم باهاش حرف بزنه اما مثلل اين كه اين طوري كه بوش مياد مامان حرف هايي رو كه خودش مي خواسته بهش زده به قول تو بايد سر فرصت خودم باهاش حرف بزنم

بابك داشت ادامه مي داد كه موبايلش زنگ خورد .

بله بفرماييد ؟

سلام سونيا خانم حال شما .

جدا معذرت مي خوام كاري پيش اومد برام نتونستم منتظرت بموننم

يكي دو ساعت ديگه بر مي گردم .

همين طور كه داشتند با هم حرف مي زدند چشمانم از تعجب داشت از كاسه بيرون مي اومد راه نفسم بند آمده بود انگار كه يه ديگ آب جوش ريخته بوند روي سرم تمام بدنم داغ شد .

سونيا پشت بابك در آستانه در ايستاده بود و با موبايلش حرف مي زد به من هم اشاره كرد چيزي نگم .

سونيا گفت: حالا نمي شه زودتر برگدي تا شب كلي مونده ؟

بابك كه اصلا متوجه نزديكي صدا نشده بود با قيافه ي حق به جانب گفت: دست من نيست عزيزم گفتم كه مشكلي پيش اومده اما خب باشه اگه كارم زودتر تموم شد بهت زنگ مي زننم فعلا خداحافظ

گوشي رو كه قطع كرد گفت: آخيش راحت شدم اين هم عجب گيريه ها .

بعدش انگاري متوجه رنگ پريده من شده باشه گفت:

مهشيد چيزي شده مثل اينكه حالت زياد خوب نيست .

قبل از اينكه من جواب بدم سونيا گفت: اون حالش خوبه نگرون نباش فقط چيزي رو كه فكر نمي كرد ببينه ديده فقط تعجب كرده همين !

بابك متعجب تر از من به عقب برگشت و گفت: سونيا تو اينجايي ؟

خب آره مگه اشكالي داره تا يكي دو ساعت ديگه كارت تموم شده و از بيون شهر برگشتي مي بينمت .

بعد خيلي خونسرد روي مبل اتاق انتظار نشست و ديگه چيزي نگفت .

بابك هم بعد مكثي كوتاه كنار دستش نشست و گفت: واقعا ببخشيد سونيا جون مي دوني اصلا حال و حوصله نداشتم .

چرا دروغ گفتي با خيال راحت بگو حال و حوصله تو رو ندارم ببينم اگه مهشيد خانم هم قرار بود با هاتون بياد باز هم همين حرف رو مي زديد به هر حال بابك اين دفعه رو چشم پوشي مي كنم اما اگه بخواي عادت كني و هميشه بد قولي بكني فردا تو زندگيمون دچار مشكل مي شيم .

من خواستم برم بيرون كخ بابك با صداي تقريبا بلندي گفت:

كجا ؟

من مي رم يه هوايي بخورم و شما م راحت باشين .

اتفاقا تو هم بايد باشي بگير بشين .

بابك رو كرد به سونيا و خنده اي كرد و گفت:

زندگي آينده ؟ تو از چي داري حرف مي زني ؟ سونيا يه كمي به خودت بيا من و تو با هم كنار بيايم اگه يادت باشه از زمان بچه گي هم همه اش توي بازي هامون با هم مشكل داشتيم دو تا لجباز و يه دنده دوست نداشتم هيچ وقت روي در روي تو وايستم و اين حرف ها رو بهت بزنم من تو رو دوست دارم ولي نه به عنوان همسر آينده بلكه فقط به عنوان دختر عمه ام از مامان خواستم كه روشنت كنه اما ظاهرا تا حالا چيزي بهت نگفته .

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 54
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 89
  • بازدید ماه : 304
  • بازدید سال : 804
  • بازدید کلی : 43,254
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید