loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 63 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

بالاخره غائله ختم به خیر شد. سعی می کردم زیاد دم پر خانوم ناظم نرم. یه ماه بعدش زنگ تفریح وسط حیاط جلوي
همه بچه ها آلبوم به دست اومد و با لحن تحقیر آمیزي گفت: بیا این شوي لباس و آرایشو بگیر.
عکسها رو همون وقت دوباره ظاهر کرده بودم لبخند ملیحی تحولیش دادم: مال خودتون.
یه دفعه پرده گوشم لرزید: عکساي لخت مامان و فک و فامیلتو می خوام چی کار کنم؟! همتون مایه فسادین.
خیلی بهم بر خورده بود دندونامو رو هم فشار دادم خواستم ج.ابشو بدم که شاداب آستین مانتومو کشید: بیا بریم
ترمه جون همه دیدن که چیز بدي تو عکسا نبود. بزرگاي دین خودشون سفارش به آرایش و لباس خوب پوشیدن
کردن. تو اون مجلس حتی پدر و برادرتم نیستن چه برسه مردم نامحرم... براي جشن عروسی جدا که تو نباید جواب
پس بدي. تهمت خیلی زشته!
خانوم ناظم آلبومو طوري تو دستش گرفتهبود که انگار میخواست بزندش توي صورتم. منم از رو نرفتم با اجازه اي
گفتم و خودمو تو جمع بچه ها گم کردم.
نمی دونم چرا خانوم ناظم این قدر با بچه ها بد تا می کرد مگه ما چه هیزم تري بهش فروخته بودیم که این معامله رو
باهامون می کرد؟!
هیچ کدوم از بچه ها ازش راضی نبودن تند و بد اخلاق و بد دهن بود. من از این تعجب کی کردم که این مدرسه با این
اسم و رسم چرا یه ناظم دیگه نمی آره.
چند ماه بعدش جواب سوالمو گرفتم.یه بعد از ظهري که دلم گرفته بود شال و کلاه کردم برم زیارت. چادر گذاشتم
توي کیفم که تو آستان مقدس شاه چراغ سرم کنم. مامانم سفارش کرده بود قبل از تاریکی هوا خونه باشم.

مقابل در امامزاده ایستادم دست روي سینه گذاشتم و تعظیم کردم و سلام دادم. چادر سر کردم و رفتم تو. حیاط اول
رو رد کردم به دومی که رسیدم متوجه دختري شدم که روي صندلی چرخدار نشسته چقدر چهره اش واسم آشنا
بود.<< یعنی کجا دیدمش؟<<
هر قدر فکر کردم یادم نیومد. البته تو صورتش حالت خاصی موج میزد نگاهش می چرخید ظاهرا مشکل ذهنی
داشت.دلم خیلی گرفت اشک تو چشمم جمع شد و براش دعا کردم. از طرفی از خدا بابت نعمت سلامتیم شکر کردم
و هزار بار شکر گفتم.
خواستم داخل حرم شم که یه صداي آشنا شنیدم: الان می آم عزیزم.
رومو برگردوندم با دیدن ناظم مدرسه امون وارفتم. پس بگو چرا صورت دخترك این قدر واسم آشنا بود. درست
شکل ملدرش بود. چادر و کشیدم رو صورتم که منو نبینه. غم عالم ریخت توي دلم.<< پس دلیل این همه تلخی اینه !
>>
رو به زن همراهش گفت: روزي صد بار آرزوي مرگ میکنم. این از دختر معصوم و بیچاره ام که مثل یه تیکه گوشت
جلوب چشممه و هیچ کاریم از دستم بر نمیاد و فقط غصه اش میخورم. اونم از اون مرتیکه بی مسئویت عیاش که
بست و چهار ساعت پی رفیق بازي و عرق خوریه. جگرم میسوزه! یه نگاه بهاین طفلک نمیکنه انگار نه انگار که بچه
اشه از پوست و گوشت و استخونشه. تازه سر من غر غر میکنه که چرا نمیبري بذاریش بهزیستی؟ آخه مگه میتونم؟
پاره جپرمه همه چی رو میفهمه نمیدونی چه لبی ور میچینه وقتی باباي بی عاطفه اش این حرفا رو جلوي روش میزنه...
با زبون بی زبونی میخواد یه چیزي حالیم کنه... چشماش خیس اشک میشه و چونه اش میلرزه و از دهنش صدا بیرون
میاد. نمیدونی تو این زندگی چه میکشم اون یکی دختره هم که پونزده سالگی عاشق شد و پا کرد توي یه کفش که الا

ولا باید زن این پسره بشم . آخرش حرفشو به کرسی نشوند. حالا یه روز زیر چشمش کبوده یه روز بازوهاش. غصه و
بدبختی ام کم بودباید درد این یکی روهم به حون بخرم... طفلک الان باید پشت نیمکت هاي مدرسه باشه...
آهی کشید و با گوشه چادر سرمه ایش کهگلاي ریز صورتی و آبی داشت چشمش رو پاك کرد: چی کار کنم؟ لابد
قسمت منم این بوده...راضیم به رضاي خدا!
دیگه طاقت نیاوردم از خودم حلام به هم میخورد... نباید همچین رفتاري باهاش می کردم. خودش به اندازه کافی
استرس و بدبختی داشت.
حقش بود من و بقیه بچه ها یه درد دیگه رو دلش بذاریم.
زیارت اون روزم شور و حال خاصی داشت. از ته دل براي همه دعا کردم مخصوصا براي حل مشکلات خانوم ناظم.
روز بعد قبل از رفتن مدرسه رفتم گلفروشی و بزرگترین و قشنگترین سبد گل آماده اشو خریدم. تصمیم داشتم هر
جور که شده از دل خانوم ناظم در بیارم دوست نداشتم ازم دلگیر باشه. یه پارچه هم تابستون از مشهد واسه خودم
خریده بودم که هنوزندوخته بودمش ساده بود و به درد خانوم ناظم میخورد.
وقت خوبی بود روز اول هفته معلم! پس یه بهونهحسابی داشتم. بچه ها همه تو حیاط بودن صبر نکردم تا با کسی سلام
و احوال پرسی کنم یه راست رفتم دفتر. خانوم ناظم جلوي دفتر با یکی از بچه ها حرف میزد. رفتم جلو و همین که

تنها شد و خواست برگرده تو دفتر صداش کردم: معذرت میخوام خانوم!


چشماش گرد شد با هزار تا علامت سوال توش مات داشت نگام میکرد. یه قدم رفتم جلو سبد گل رو به طرفش دراز

کردم نگرفت. با لبخندي از ته دل گفتم: اومدم ازتون معذرت بخوام.
باورش نمیشد ادامه دادم: امروز هفته معلمه... خیلی وقت بود می خواستم ازتون عذر بخوام ولی روم نمیشد اما حالا


دیدم فرصت مناسبیه و میتونم از بابت زحمتا و اذیتا از شما تشکر و عذر خواهی کنم. 

تا عصر روزقبل این آخرین چیزي بود که تو زندگیم می خواستم. ولی اون حرفا رو از صمیم دل میگفتم.نگاش شفاف
شد پر از مهربونی.
لبخندي روي لبش نشست که تا اون روز ندیده بودم. سبد گل و از دستم گرفت: خیلی خوشگله زحمت کشیدي. اینم
نمی آوردي کارت به قدر کافی قشنگ و دلنشین بود و خوشحالم کرد.
دستپاچه دست کردم تو کیفم و بسته کادو شده رو در آوردم: روزتون مبارك.
رنگ صورتش گلگون شد: منو شرمنده کردي.
-خواهش می کنم. قابل شما رو نداره.
نگاه خجالت زدمو دوختم به زمین: قصد اذیت و آزار شما رو نداشتم... همه اش از روي بچگی و خامی و شیطنت بود.
-می دونم دخترم. میدونم.
ازش دور شدم که صدام کرد: مهرتاش بیا.
بهش نزدیک شدم گونه امو گرفت و کشید: منم به تو یه معذرت خواهی بدهکارم.
بلند خندیدم: ولی من هزار تا... خیلی اذیتتون کردم.
از راهرو اومدم بیرون. نمیدونم چه عاملی باعث شد رفتار خانوم ناظم تغییر کنه.دیگه از اون گره دائمی ابروهاش

خبري نبود بچه هام راحتر و دست از لجاجت باهاش برداشتند.


با یادآوري روزاي خوش مدرسه سبک و بدون فکر وخیال ناجور تا صبح خوابیدم. اون قدر دیر خوابیده بودم که صبح
به زور از خواب پاشدم. وقتی رسیدم دانشکده کلاس شروع شده بود. پامو که گذاشتم داخل کلاس متلک اون پسرك
گستاخ که دیگه می دونستم اسمش خسروست تو گوشم نشست: بعضی ها این جا رو با خونه خاله عوضی گرفتن!
نوچه هاش خندیدن نگاه چپی بهش انداختم و سرمو بالا گرفتم و نشستم سر جام. براي استاد به علامت معذرت سري
تکون دادم اونم با دست اشاره کرد که مهم نیست. این حرکن از چشم خسرو دور نموند صداش روشنیدم: با یه چشم
و ابروي خوشگل استادم خر میشه.
دیگه داشت پاشو از گلیمش درازتر میکرد برگشتم جواب دندون شکنی بدم که ساغر گفت: ولش کن تومه. سگ
محلش کن. از جاي دیگه داره می سوزه...آخه تو نخته و تو تحویلش نمی گیري.
زیر لب گفتم: حالیش می کنم.
یه ماهی از شروع کلاسام گذشته بود ، تقریبا به وضعیت موجود عادت کرده بودم . چهار روز در هفته کلاس داشتم و
سه روز بقیه رو بی کار بودم . بی کار که چه عرض کنم ؟! کاراي خونه رو انجام می دارم و ناز و نوز گلپر خانومو جمع
می کردم . دانشکده هم خوب بود ، همه همدیگه رو خوب می شناختیم . بچه ها گرم و صمیمی بودن ، تنها کسی که
حضورش ارامش منو بهم می زد خسرو بود ، تنها جایی که به دردش نمی خورد دانشکده بود ، نمی دونم چه جوري
تونسته بود بیاد دانشگاه ! نگاهش معذبم می کرد ، گاهی م مثل سایه دنبالم می افتاد . همیشه هم سبیلاشو می جویید
و حال من بهم می خورد . سعی می کردم ندیده اش بگیرم ، هیچ ازش خوشم نمیومد . راستش یه خورده بفهمی
نفهمی ام ازش می ترسیدم . تو صورتش و حالت نگاهش یه چیزي بود که تنمو می لرزوند.
من و ساغر و شاداب حکم مثلث رو پیدا کرده بودیم . کم کم ساغر خودشو به عنوان یه دوست خوب نشون داد و من
و شاداب از وجود شاد و بی الایشش لذت می بردیم . یه دختر خون گرم یزدي که یه لب داشت و هزار خنده.یه روز هر سه خوش و بش کنان از دانشکده اومدیم بیرون . خسرو به درختی تکیه داده و همین طور که گوشه
» .... سبیلشو می جوید با اون نگاه بی پرواش به من زل زده بود ، حتی حرمت هم کلاس بودنمون رو نگه نمی داشت
!»؟ یعنی قراره چند سال این رفتارشو تحمل کنم
یه قدم اومد جلو ، طوري نگام می کرد که به خودم شک کردم ، فکر کردم لابد مانتوم پاره شده یا ریخت و قیافیه ام
عیب و علتی پیدا کرده ؛ صداي کلفت و زنگ دارش گوشمو خراشید : می خواستم چند دقیقه با شماصحبت کنم.
دست گذاشت تو جیبش و با تاکید گفت : تنها.
رنگم پرید : هر امري دارین بفرمائین غریبه بین ما نیست.
_حرفم خصوصیه.
یه دفعه از کوره در رفتم : ولی من هیچ حرف خصوصی اي با شما ندارم.
پوزخند معنی داري زد : پس تا بعد.
وقتی که رفت به نفس نفس افتادم ، حالم هیچ خوب نبود ، رفتار پسره حسابی منو بهم ریخته بود . شاداب نگران
گفت: ترمه جون الهی بمیرم این طوري نکن.
ساغر گفت : زیاد بخواد موي دماغت بشه ، می دیمش دست انتظامات دانشگاه ؛ پسره ي خر فکر کرده شهر هرته.
شاداب خیلی نگران بود ، سعی کردم ارومش کنم : نگران نباش دختر ، طوري نشده که.
یه ذره بعد به خودم مسلط شدم : این رشته سر دراز دارد . پسره ول کن معامله نیست . باشه منم دماغشو به خاك می
مالم.

.» باید سعی کنم زیاد باهاش رو برو نشم ، ترم بعد طوري واحد بردارم که با اون هم کلاس نباش


چند متري که از دانشگاه دور شدیم از ساغر و شاداب خداحافظی کردم و رفتم طرف ایستگاه اتوبوس ، شانس باهام
یار بود . یه اتوبوس اومد که جاي نشستن داشت . اتوبوس بعدیم همین طور . به خاطر همین به نسبت روزاي قبل یه
مقدار زودتر رسیدم خونه . پشت در اپارتمان صداي گلپر رو شنیدم که داشت با کسی حرف می زد : اذیت که نداره
ولی از بودنش هم خوشم نمی اد ، یه جوري دست و پام بسته اس.
فهمیدم راجع به من داره حرف می زنه ، گوشامو تیز کردم . مخاطبش که مامانش بود گفت : بی خود اومده این جا
مونده ، تو که للش نیستی . دختر جوونه و هزار و یک مسئولیت داره . دو روز دیگه اتفاقی بیفته از چشم تو می بینن .
باید زودتر دست به سرش کنی بره.
_کجا بره مامان ؟ این جا خونه برادرشه . تازه این وضعیت موقتیه ... کارشون که درست بشه بهترین خونه رو واسه
ترمه می گیرن ؛ اونوقت منم می تونم به تارخ بگم از باباش پول بگیره و این جا و این جا رو عوض کنیم.
_اوف ! بزك نمیر بهار می اد . تو چه خوش خیالی دختر ! باباش اگه می خواست همون اولش واستون یه خونه بزرگتر
می خرید.
_اون موقع ما دو نفر بودیم ولی از چند ماه دیگه سه نفر می شیم . اولین نفر خانواده که به دنیا بیاد همه کاري می
کنن.
_بی خود صابون به دلت نمال ، مشکل اونا حالا حالاها حل بشو نیست . تا اون وقت هم یه فکري می کنی . اما حالا باید
هر جور شده این دختره رو از سرت وا کنی ؛ دو روز دیگه اون یکی دور دونه اشونو هم می فرصتن سرت بدبخت.
_ترمه با من کاري نداره ... چهار روز که نیست . وقتی هم هست نمی ذاره دست به سیاه و سفید بزنم . از اون روز که
اومده عملا تو استراحت مطلق هستم.

_خبه خبه ! اینا رو جلوش نگی که دم در می اره ؛ وظیفشه ؛ مفت می خوره و می خوابه بایدم کار بکنهزندایی با بی رحمی ادامه داد : اون موقع هایی گه پول داشتن و به زمین و زمان فخر می فروختن و طاقچه بالا می
ذاشتن فکر همچین روزایی رو نمی کردن ، اون سودابه خانوم که همش درحال ناز و غمزه بود...
گلپر حرفشو قطعکرد : کجا این طوري بود مامان ؟ اون بی جاره ها که پی این چیزا نبودن.
_لازم نکرده از عمه ات و بچه هاش طرفداري کنی.
دوست داشتم بیشتر از اینا بشنوم ، دلم واسه خودمون سوخت . یعنی همه منتظر نشسته بودن زمین خوردن بابا رو
ببینن و دلشون خنک شه ؟! یعنی زندایی یادش رفته چقدر بابا و سودي جون دستشونو تو زندگی گرفتن ؟
! » تف به این روزگار «
کلیدو از کیفم در اوردم ؛اول زنگ کوتاهی زدم که ابراز وجود کنم . باکلید درو باز کردم و رفتم تو ... یه لبخند حسابی
زدم : سلام زندایی جون . مشتاق دیدار . چقدر دلم واستون تنگ شده بود.
لبشو چسبوند به صورتم ، مثلا منو بوسید . به سردي جواب داد : از احوالپرسی هاي شما . یه ماهه اومدي سراغی از
دائیت نگرفتی . نمی گی مرده ان یا زنده ان ؟
_این حرفا چیه زندایی جون ؟ ایشاءالله صد و بیست سال زنده باشین و سایه اتون بالا سر همه . چشم حق با شماست .
راست می گین کوتاهی از من بوده ؛ با گلپر جون تو یه فرصت مناسب مزاحم می شیم.
ازجا بلند شد و با همون حالت گفت : مزاحم نیستی خونه خودته.
منظورشاین بودکه قلم پاتو می شکنم اگه بیاي خونه امون . بعد رو به گلپر گفت:
دیگه باید یرم الان بابات میاد و باید یه استکان چایی بذارم جلوش.
دستمو انداختمدور کمرش ، اونقدر چاق بود که نگو : زندایی چشم من شور بود ؟!

چشماي سبزشو واسم خمار کرد : نه دیگه باید برم . بیچاره مرده صبح تا شب دنبال یه لقمه نون حلال واسه زن و بچه
اش . جون می کنه مال کسی رو نخوره که آهش پا سوزمون کنه.
انگار یه پارچ آب یخ خالی کردن رو سرم . منظورش به باباي بیچاره من بود . اومدم بگم : حتما مال و اموال نامرئی
شما رو خورده . ملک و اموال نداشته پدري شما رو از دستتون در اورده که آه شما دامن ما رو گرفته.
سوزش اشک رو حس کردم ، سرمو بالا گرفتم : به دائی جون سلام برسونین . خوش حال شدم از زیارتتون.
بعد رفتم طرف اتاق : باید لباس عوض کنم.
صداي آرومشو شنیدم که با لحن تحقیر آمیزي گفت : با این وضعیتم پر افاده اس ! مثل ننه اش می مونه.
برگشتم و با لبخند گفتم : زندایی جون ازاسب افتادیم از نسل که نیفتادیم.
محکم زد پشت دستش ، ادامه دادم : سودي جون اهل فیس وافاده نیست . خودتون بهتر می دونین.
حقش بود ، خجالتم نمی کسید ، شنیدم داره به گلپر غر غر می کنه : دختره ي بی ادب تو روم وامیسته و جواب می ده
، شرم و حیام چیز خوبیه.
صداي نا راحت گلپر رو شنیدم : مامان بی خودي بهش پیله می کنی . طفلک چیکار به تو داشت ؟! از لحظه اي که اومد
باهاش بد حرف زدي ، گناه داره. دختر خوبیه.
_همین رو جلوش می گی که این طوري زبون درازي می کنه . انگار نه انگار من جاي مادرشم ! تو چشمام زل می زنه
و جواب می ده ، اصل و نسبش رو به رخم می کشه.
_بد حرفی زدي مامان.
صداي پر از کینه از کینه اش دلم رو خراشید : حالا شکر خدا دارن به روز سیاه می شینن.صداي گلپر ناراحت بود : مامان چه هیزم تري به شما فروختن که ارزوي بدبختی اشونو دارین ؟! تازه اگه اونا به روز
سیاه بشینن دودش تو چشم منم می ره.
بعد اهی کشید : اینجوري م نمی مونه . بالاخره حق به حق دار می رسه . دوندگی و برو بیا زیاد داره ولی در نهایت
مشکل حل میشه.
یواشتر ادامه داد : همین طوریش م زندگی بدي ندارن . کلی ملک و زندگی و باغ دارن . هر کدومو بفروشن مدتها
زندگی میکنن . اینا که یه شبه به پول و پله نرسیدن.
زندایی با طعنه گفت : یکی از اون زمین ها و باغاشونو بفروشن واسه دخترشون خونه بگیرن تا سربار دختر حامله من
نباشه.
چه حال بدي پیدا کردم ، گوشه اتاق نشستم و سرمو گذاشتم رو زانوهام و هاي هاي گریه کردم. زندایی چه زود همه
چی رو فراموش کرد ؟! چند سال پیش که دایی بد اورد و یکی سرشو کلاه گذاشت رو یادش رفته ؟! حسابی بهم
ریخته بود و از طرفی هم پسرش می بایست عمل بشه و هیچ پولی در بساط نبود . بی چاره بابا یه ماه کار و زندگیشو
ول کرد و اومد و اومد سر وقت مشکلات دایی .پسرش با هزینه اون عمل شد و بقیه کارا رو هم سر و سامون داد...
اون وقت اینم دستت درد نکنه زندایی خانوم!
کاش یه ذره بهشون بدي و بی احترامی کرده بودن ، اون وقت این همه دلم نمی سوخت . متوجه اومدن زندایی نشدم
اما دست گلپر رو حس کردم که روي موهام کشیده میشد : من ازت معذرت می خوام ترمه جون . اخلاق مامانم یه کم
تنده . هر چی هست تو زبونشه . باور کن هیچی تو دلش نیست . این روزا یه کم عصبیه.
هیچی نگفتم ، با مهربونی گفت : پاشو برو یه آبی به دست و روت بزن . پاشو دختر جون ! چرا خودتو ناراحت می کنی


دست گذاشت رو شونه امو و فشار داد : پاشو دیگه!
بعد رفت . اون قدر گریه کردم تا دلم سبک شد . از غصه و خستگی خوابم برد . چشم که باز کردم ، خونه تو تاریکی
مطلق بود . نمی دونستم چقدر خوابیدم ، بلند شدم و چراغ اتاقو روشن کردم . نه و نیم شب بود . از اتاق رفتم بیرون
هیچ کس خونه نبود ، یه یادداشت به صفحه تلویزیون چسبونده شده بود : ترمه جون من و تارخ رفتیم خونه دوستش
. دیر برمی گردیم نگران نباش.
دلم از گرسنگی ضعف می رفت رفتم تو آشپزخانه ، از غذا مذا که خبري نبود . به جاش ظرفشویی پر از ظرف نشسته
بود زهرخندي زدم ، گلپر خودشم می دونست که تو استراحت مطلقه . رفتم سراغ یخچال لااقل تخم مرغ نیمرو کنم
که دریغ از یه دونه اش.
کتري رو گذاشتم رو گاز. بعد ظرفا رو چیدم تو ماشین ظرفشویی . یه کم که به کارا رسیدم آب چوش اومد چایی دم
کردم و از تو یخچال پنیر برداشتم و شام نون و پنیر و چاي شیرین خوردم.
اونشب به جاي درس خوندن نشستم پاي فیلم سینمایی . حوصله درس نداشتم اتفاقات روزانه حال و حس درس
خوندن واسم نذاشته بود.
ساعت از دو گذشته بود که تارخ و گلپر اومدن .ولی من از اتاق بیرون نیومدم . تا دیر وقت بیدار بودم و به بازي
سرنوشت فکر می کردم اما هرچقدر بیشتر فکر میکردم کمتر نتیجه می گرفتم.
یه ماه دیگه هم گذشت . کم کم حرفا و رفتاراي زندایی روي گلپر اثر گذاشت . برخوردش با من برخوردش سرد و
غیردوستانه شده بود ومن از این وضعیت خیلی عذاب می کشیدم.
چند مرتبه خواستم قید ادامه تحصیل روبزنم و برگردم شیراز وشانسموبراي سال دیگه امتحان کنم ، اما میترسیدم

مرتبه دیگه این رشته رو قبول نشم . پس باید هر جورشده با این وضعیت کنار می اومدم . روزایی که کلاس نداشتممی رفتم دانشگاه و می نشستم تو کتابخونه و درس میخوندم . اینا همه یه طرف خسرو هم یه طرف . از دستش کلافه
بودم . هر قدر من بهش بی محلی می کردم ، بیشتر می خواست نزدیکم بشه . خیلی سر نترسی داشت فکر کنم بیش
از اندازه به پول پدرش متکی بود . هر روز با ماشین اخرین سیستمش می اومد دانشگاه ، لباساي گرون قیمت مارك
دار و رنگارنگ می پوشید ، مدل موها و ریشاشو اجق وجق درست می کرد و واقعا بهش نمی اومد دانشجو باشه ! اونم
رشته دندونپزشکی.
.» ولش کن حتی فکر کردن به این پسره اعصابمو خرد میکنه «
یه روز که از دانشگاه می اومدیم بیرون متوجه چهره اشنایی شدم ، یه دختر خوش تیپ ، عینک آفتابی بزرگی که به
صورتش داشت نمی ذاشت درست ببینمش . یه ذره که رفتم جلوتر شناختمش ، بهنوش بود دختر عموم . منتظر
شاداب و ساغر نشدم . رفتم جلو : بهی جون عزیزم این جا چی کار می کنی ؟
عینکشو برداشت و محکم بغلم کرد ، عطر تندي زده بود ، به بوش حساسیت داشتم ، ولی اون لحظه اون قدر از
دیدنش ذوق زده بودم که به این مسئله اهمیت ندادم . محکم نیشگونم گرفت : خجالت نمی کشی ؟! دو ماهه اومدي و
نکردي یه سري به ما بزنی ، دلم می خواد کله اتو بکنم ، تو که این قدر بی وفا نبودي ! نمی دونی وقتی شنیدم این
جایی چه حالی شدم ، پر در اوردم . الان نیم ساعته جلوي در منتظرتم.
بازوهاشو گرفتم و نگاش کردم : چه خوشگل و شیک شدي.
قري به گردنش داد : چه کنیم دیگه ؟! خوش تیپی هم بد دردیه.
بهنوشو بردم طرف ساغر و شاداب و به همدیگه معرفی اشون کردم ، هر سه ابراز خوشحالی کردن . بعد از چند دقیقه
از هم جدا شدیم . داشتم می بردمش طرف ایستگاه اتوبوس که با حالت خاصی پرسید : کجا ؟
به چشماي خندونش زل زدم : خوب ایستگاه اتوبوس دیگه.

یه سوئیچ گرفت جلوي چشمام و تکونش داد : اتوبوس چیه دختر ؟ با ماشین من می ریم.
خوشحال شدم : مبارکه . حالا کجاس ؟
اون رنوي مدل پائین که اونجا پارکه مال منه. « لباشو جمع کرد
_کجا مدل پائینه ؟ به این خوشگلی.
زد پشت کتفم : همه اش تقصیر عموي خسیس جنابعالیه . کشتیارش شدم تا واسم پراید بخره ، نخرید که نخرید.
_نا شکري نکن دختر جون ، همینم خوبه ! حداقل اینکه حاجت دستته و لازم نیست تو سرما و گرما تو خیابون منتظر
تاکسی و اتوبوس وایسی . برو دختر جون . خیلی ام خوش رنگ و زنونه اس.
خوشحال شد : راست می گی ؟!
_آره دروغم چیه . بریم سوارشیم که می خوام دست فرمونتو ببینم.
_زیاد تعریف نداره.
یه قدم به عقب ورداشتم : قربونت پس من با اتوبوس میام ، هنوز جوونم و هزار تا ارزو دارم.
آستین مانتومو کشید : بیا خودتو لوس نکن.
توماشین که نشستیم ، پخش رو روشن کرد ، یه اهنگ خارجی پر سر و صدا گوشمو ازرد صداشو کم کردم : بهی
خجالت بکش . یه موزیک معنی دار گوش کن . سرت درد نمی گیره ؟!
خندید : عادت دارم اما به خاطر تو عوضش می کنم . هر چی دوست داري از تو داشبورد بردار.
میون نواراش یه نوار درست و حسابی نبود ، آخرین لحظه چشمم به یه کریس در برگ افتاد . برش داشتم و نوار رو
عوض کردم . بهنوش با مهربونی گفت : وسایلتو جمع کن بریم خونه ما ، هم اتاقی خودم شو.

به صورت گرد و با مزه اش نگاه کردم ، سبزه بود . چیز جالبی که تو صورتش جلب نظر می کرد چشماي خاکستریش
بود . اصلا با رنگ پوستش هماهنگ نبود . قد بلند ، کشیده و روي هم رفته دختر جذاب و تو دل برویی بود ، خیلی هم
مهربون بود . از اظهار لطفش خیلی خوشحال شدم : مرسی بهی جون . همین که حرفشو زدي برام یه دنیا ارزش داره
... قربونت برم.
_باهات تعارف ندارم که ! منم تنهام . این طوري حوصله ام سر نمی ره.
_مرسی عزیزم وقت بسیاره ، دنیا رو چه دیدي شاید بیام و پیش تو بمونم . اصلا فعلا خونه تارخ می مونم . خوب
تعریف کن ببینم چه خبرا ؟ عمو هادي چطوره ؟ زن عمو جون ! بهنام و بهرود چطورن ؟ با دانشگاه چی کار می کنی ؟!
دنده عوض کرد و پا گذاشت رو گاز : لامصب راه نمی ره ... تو هم یکی یکی بپرس . همه رو با هم که نمی تونم جواب
بدم.
خیلی حاضر جواب و شوخ بود، از این خصلتش خوشم می اومد، بعد از اینکه جواب سوالامو داد گفت: فردا تعطیلیه از
خونه تارخ هرچی می خواي بردار شب بریم خونه ما.
-مزاحم....
نذاشت حرفمو تموم کنم: آدم شدي ترمه. قبلا مزاحمت سرت نمی شد. بی خودم نمی خواد اداي ادم حسابیارو
دربیاري، هنوز خیلی مونده تا دندونپزشک بشی.
-بهی، بهی خفه شی ایشاا... دویست و پنجاه و نه متر زبون داري.
موهاشو که ریخته بود رو پیشونیش کرد زیر روسري: سیصد و چهل و هفت مترشو حساب نکردي... عموت تهدیدم
کرده اگر بدون تو برم، شب تو خونه رام نمی ده و باید زیر کنتور بخوابم.


مرموزانه ادامه داد: کلی تعریف دارم واست؛ یه عالمه چیز اتفاق افتاده که تو خبر نداري... کمربندتو ببند ه الان جریمه
می شیم. زود باش، زود باش.
چقدر هیاهو و هیجان داشت، کمربند رو بستم وبا خنده گفتم: رفتی تو خط عشق و عاشقی؟
سرخ شد، پرسیدم: هم دانشگاهیته؟
سرشو به علامت تایید تکان داد، گفتم: فقط خدا کنه سرش به تنش بیارزه.
-هنوز زبانت تلخه.
شونه بالا انداختم: به خاطر خودت میگم. حیفی عزیزم باید یکی رو پیدا کنی که قدر تو رو بدونه.
با تاکید ادامه داد: واسه کسی بمیر که واست تب کنه.
لبخند زد : می بینی اش. پسر بدي نیست تا الان که امتحانشو خوب پس داده.
با صداي بلند ادامه داد: می میره برام.
-کی می ره این همه راهو؟
-من عزیزم. من.... چند روز دیگه یه نمایش دانشجویی می بریم روي صحنه. اونجا می تونی ببینی اش. اون
کارگردانه؛ منم که خودت می دونی طراح دکور و صحنه.
-آره عزیزم. خبر موفقیت هات به گوشم رسیده، خیلی خوشحال شدم.
-تو جشنواره دانشجویی مقام آوردم.
-این یعنی پله هاي ترقی رو یکی یکی بالا رفتن. اینده ات روشنه.
-تو به من لطف داري ترمه.

سرمو تکون دادم: لطف نیست واقعیته.


حوالی خونه تارخ بودیم، بهنوش گفت: راهنمایی کن. از این جا به بعدش با تو.
پنج دقیقه بعد توي خونه بودیم. گلپر طبق معمول جلوي تلویزیون بود. یه ظرف ذرت بو داده گذاشته بود جلوش. ما
رو که دید با هزار عشوه بلند شد و از وقتی من لباس برمی داشتم تا وقتی پامو از خونه گذاشتیم بیرون نق زد و ناله
کرد: نمی تونم از جا بلند شم، خیلی بد ویارم، خواب و خوراکم بهم ریخته.
من نمی دونم اون گلپر شاد و سرحال بجوش این قدر بد اخلاق بهونه گیز و نچسب شده بود؟! می دونم حرفا و
بدگویی هاي زن دایی که اساس درست و حسابی هم نداره روش بی تاثیر نبوده.
بهنوش که نشست پشت فرمون، نفسشو با صدا داد بیرون: مغزمو جوید این زنداداش تو، یه سره دهنش می جنبید.
کاش یه کلمه حرف حسابی بزنه. فقط مثل هند جگر خور خون به دل ادم می کنه.
پوزخند زدم و چیزي نگفتم؛ ادامه داد: سرکار می ره؟
-نه فعلا که خونه نشینه... تا چند ماه دیگه هم بچه اش به دنیا می آد و براي همیشه قید کار کردنو می زنه.
-به سلامتی حامله اس؟
-اره. دیگه می خوام عمه بشم. قربونش برم ناز نازي رو....
بهنوش سوت کشید: اوه، چه عمه مهربونی.
-پس چی؟ فداشم می شم. دارم روز شماري می کنم زودتر به دنیا بیاد و بغلش کنمن جیگر طلا رو.
-این گلپري که من دیدم تومنی دو زار با اون گلپري که می شناختی فرق می کنه. بی خود به دلت وعده و وعید الکی
نده بذار براي بچه اش یه عمه تمام و کمال باشی.
آهی کشیدم ، راست می گفت چند روزي می شد درست تحویلم نمی گرفت. هر چند قبلش هم فقط نقش یه خدمتکار

محترم و با ارج و قرب رو داشتم، بهنوش پرسید: روزا چی کار می کنه؟


خیلی از دست گلپر شاکی بودم، دیگه حرمت هیچی رو نگه نداشته بود، زهر خندي زدم: کارش چیه؟ بوق می زنه،
بخیه به آبدوغ می زنه.
بهنوش چنان قهقهه زد که نیم متر هوا پریدم: زهرمار بهی! این چه وضعه خندیدنه. ترسیدم.
اون قدر خندید که اشکش دراومد: راست میگی.... از وضع خونه اش معلوم بود.
با غصه گفتم: باورت نمی شه بهی. از دانگشاه که می آم اول همه جا رو مرتب می کنم. صبح که از خونه می رم بیرون
از تمیزي حظ می کنم ولی وقتی برمی گردم می بینم هیچ اثري از تمیزي نیست... هرچند الان حامله اس و احتمالا حال
و حس نداره. قبلا خیلی تمیز و با سلیقه بود.
-اره یادمه.
-بهی جون سر راه بریم قنادي می خوام شیرینی بگیرم!
-شیرینی براي چی؟ آدم که هم گل نمی بره هم شیرینی!
-منظورت اینه که تو گلی؟
-نخیر جنابعالی گلی که دارم می برمت براي عمو جونت. اخه برادرزاده ام اینقدر بی معرفت می شه؟ دوماهه اومدي
تهران و نکردي یه سر بزنی.
-می دونم ولی تو که وضعیت ما رو می بینی... دل و دماغ درست و حسابی ندارم.
پشت چراغ قرمز گیر افتادیم، بهنوش با چشماي خاسکتري خوش رنگ و خوش حالتش تو چشمهام نگاه کرد: بابا
داره خیلی غصه می خوره... کاراتون به کجا رسید؟
-به هیچ جا! دوندگی زیاده، باید صبر کرد.

بهنوش حرف و عوض کرد. می دونست از حرف زدن در این رابطه دل خوشی ندارم. پرسید: درسها چطوره؟ سخته؟

....


 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 136
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 158
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 167
  • بازدید ماه : 164
  • بازدید سال : 664
  • بازدید کلی : 43,114
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید