loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 75 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
مثل بچه های پنج ساله ای .
بهنوش با غرغر وسایلشو چید توی کمد : قول دادی فردا درموردش حرف بزنیمها .
بعد رفت توی تخت ، گفتم : با همین لباس میخوای بخوابی ؟
بهم اشاره کرد : خود جنابعالی چطور ؟ ! با همین لباس قراره بخوابی ؟ !
به خودم نگاه کردم ، بلوز دامن مشکیم هنوز تنم بود ، حتی صندلم رو در نیاورده بودم .
آه کشیدم : تو که هوش و هواس واسه آدم نمیذاری ...
پاشدم و لباس عوض کردم ، بهنوش همونطور که با احتیاط بندهای صندل گرانقیمتش رو باز میکرد ، گفت : امشب گلپر بدجوری مهربون بود .
خندیدم : راستش یه فکری از غروبی مثل خوره داره دیوونه ام میکنه ، این قضیه دو حالت داره یکی خوش بینانه ، یکی بد بینانه . البته فردا معلوم میشه .
الان باید بگی ، بیخود میکنی فکر منو مشغول کنی ، اگه قراره فردا معلوم شه پس حرفشم نباید بزنی .
آخه میترسم بدجنسی باشه . حالت خوشبینانه اینه که بخواد از دل من دربیاره و واقعا قصدی نداشته . حالت بدبینانه اشم اینه که این مدت بهش خیلی سخت گذشته و دیده با ودن من یه جورایی آسایش داره ، برای همین از اینکه یه کلفت مفت و مسلم رو از دست داده ناراحته .
شونه بالا انداختم : نمیدونم شایدم هیچ کدوم از اینا نباشه و قضیه چیز دیگه اس . ممکنم هست هر دوش درست باشه ، بالاخره دو سه ماه دیگه بچه به دنیا میاد و هزار تا کار داره . خونه زندائیم که از خونه تارخ دوره ، و گلپر دست تنهاس ، بالاخره هر چی باشه من عمه بچه اشم و جوناً دلاً بهش میرسم .
بهنوش یه پیراهن بلند سفید تریکو پوشید : مگه تو فرصت داری به بچه اون برسی ، اون قدر درس و مشغله داری که نگو ...
شایدم چنین چیزی تو ذهنش نبوده و صرفاً میخواسته کدورتا رو برداره .
نشستم رو تخت : گلپر دختر بد ذاتی نیست ، خدائیشم اولین باری بود که میدیدم اخلاقش اینقدر بده ، شایدم بقول خودش ار حاملگیش بوده ... حالا هر چی ! فکر نمیکردم پیش قدم بشه .
راستش منم همینطور !
حداقلش شب عیدی هیچ کس با کس دیگه سر سنگین نیست ، چراغو خاموش کنم ؟
خودم خاموش میکنم به من نزدیکتره .
پتو رو کشیدم روی خودم : شب بخیر بهی ...
بهنوش همونطور که خمیازه میکشید گفت : شب بخیر .
***
وسایلمو جمع کردم ، سر ساعت پنج بعد از ظهر تارخ اومد دنبالم و با هم رفتیم خونه اش ؛ راستش انتظار داشتم وقتی میرسم خونه ، اون جا رو مثل زمین شخم خورده ببینم . اما با دیدن خونه تمیز و مرتب جا خوردم ، تازه یادم اومد ده عیده و همه خونه تکونی کردن ! نفس راحتی کشیدم و نشستم . هر چند که زحمت چایی دم کردن و آوردن و پذیرایی به عهده خودم بود ! آقا تارخ ما رو شرمنده کرد و شام از بیرون کباب گرفت و بعدشم ظرفا رو شستم .
صبح خیلی زود راه افتادیم ، تمام مدت توی راه گلپر نالید و شکوه و شکایت کرد . یه لحظه سردش میشد ، بعد از شدت گرما خفه میشد ، یه بار دستشویی داشت ، یه بار گرسنه اش بود و چند دقیقه دیگه هوس چیزی میکرد . اگه تارخ یواش میروند بهش تشر میزد که تندتر ! اگه تند رانندگی میکرد جیغ و ویغ راه مینداخت که میخوای ما رو بکشتن بدی و از این حرفا ! و صد البته تارخ به هر سازی که خانوم میزد ، میرقصید ...
من که حسابی کلافه شده بودم و تو دلم صد مرتبه خودمو لعنت کردم که چرا با اتوبوس نرفتم . موقع نهار توی رستوران دلم میخواست بزنم توی سرش . اون قدر ادا درآورد و پیف و پوف کرد تا غذا زهرمارم شد ، چنان قیافه ای برای غذا گرفته بود که بیا و ببین ، دماغشو گرفته و میگفت : حالم داره بهم میخوره .
دیگه آخر سر طاقت نیاوردم : گلپر جون دیگه هفت ماهته ، ویار مال ماهای اول حاملگیه .
دماغشو جمع کرد : کی گفته ؟
یه نفس پر صدا و بلند کشید : من بیچاره که از همون اول حاملگیم روز خوش نداشتم .
دستی به شکم برآمده اش کشید : معلوم نیست به دنیا که بیاد میخواد چه بلایی سرم بیاره .
شکلک درآوردم : قول میده بچه خوبی باشه و خیلی مامان و بابا رو اذیت نکنه ، بویژه مامانشو !
خدا از دهنت بشنوه .
به غذا اشاره کردم : بخور گلپر جون ، از دهن میفته !
چنان قیافه ای به خودش گرفت که منم از غذا خوردن پشیمون شدم : اینم غذاست ؟ اگه بخورم حالم بد میشه و تا خود شیراز وبال گردنتون میشم .
نیمه شوخی و نیمه جدی بشقاب رو از جلوش برداشتم : یه بسته بیسکوییت بخور ، حداقلش مریض نمیشی .
نه من و نه تارخ دیگه اشتهایی واسه خوردن نداشتیم بعد از اینکه با غذا بازی بازی کردیم ، تارخ پول غذا رو حساب کرد و دوباره سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .
خوشبختانه خوابم برد و دیگه از فیض شنیدن نق و نوق گلپر خلاص شدم . چشم که باز کردم دم دروازه قرآن بودیم . اشک توی چشمم پر شد ، با اینکه هوا نسبتا سرد بود شیشه رو پایین آوردم تا هوای پاک و تمیز شهر قشنگم رو استشمام کنم ... درختا تک و توک جوونه زده بودن و تو شهر غوغای عجیبی بود ... موقع سال نو همه چی عوض میشه ، عطر صفا و صمیمیت با بوی پاکیزگی مخلوط میشه و حال آدمو جا میاره ...
داشتم به رفت و آمد سریع مردم که دست اکثرشون پر از نایلون خرید بود نگاه میکردم که صدای گلپر دراومد : ترمه جان ، شیشه رو بده بالا . پهلوهام یخ زد میترسم بچه قولنج کنه .
با حرص شیشه رو دادم بالا . تارخ گفت : هر وقت می آم شیراز ناخواسته دلم پر از شادی میشه .
منکه اصلا دلم نمیخواد برگردم تهران ، اگه درسم تموم شه دیگه یه لحظه معطل نمیکنم و یه راست می آم اینجا .
آه کشیدم : حیف که واسه اردیبهشت اینجا نیستم و نمیتونم قشنگیهاشو ببینم . درختای پر شکوفه و عطر بهارنارنج که آدمو مست میکنه و نمیذاره ...
گلپر حرفمو برید و با طعنه گفت : قراره دندونپزشک بشی ولی ظاهرا داری شاعر میشی .
شایدم دندونپزشک شاعر بشم مگه بده ؟ !
شونه بالا انداخت : بر منکرش لعنت .
تارخ گفت : خوبه سروقت رسیدیم والا مامان و بابا نگران میشدن .
با خنده گفتم : اونا از صبح که ما راه افتادیم نگرانن ، در ثانی مطمئن باش همین الانم که برسیم بابا جلوی در وایستاده و مدام به ساعتش نگاه میکنه و سر کوچه رو میپاد .
تجسم بابا تو اون حالت لبخند رو مهمون لبام کرد ، آخه طاقت انتظار رو نداره همیشه وامیسته جلوی در و یه نگاه به ساعت میکنه و یه نگاه به سر کوچه . ساعت مقرر که رد بشه قدم زدن هم به دوتا کار قبلی اضافه میشه یه کم دلشوره م چاشنیش ! امان از وقتی که دیر بشه . اون وقت دیگه بابا دور از جونش ، دور از جونش مثل مرغ سر کنده این ور و اون ور میره !
وقتی دانش آموز بودم گاهی بابا میومد دنبالم ، همیشه سر ساعت ! امکان نداشت یک ثانیه دیر کنه ، حتی گاهی پنج دقیقه م زودتر می اومد ؛ واسه همین توقع داره همه مثل اون باشن و کاراشونو سر ساعت و به وقت انجام بدن . گاهی فکر میکنم بابا اشتباهی کارخونه دار شده ، ببخشین شده نه بود !!! بهتر بود ارتشی باشه ! هر چند روحیه نظامی گری نداره فقط دقیق و وقت شناسه .
چهره مهربونش جلوی نظرم مجسم شد : « آخی ! قربونت برم باباجون ، دلم واست یه ذره شده . »
از بدشانسی خیابونا شلوغ بود و البته طبیعی بود . همه در حال رفت و آمد و انجام کارای سال نو بودن .
بالاخره رسیدیم خونه و پیش بینی من درست از آب دراومد بابا دم در منتظر و نگران وایستاده بود .
ما رو که دید صورتش روشن شد و با چهره گشاده و یه لبخند پت و پهن اومد به استقبالمون . پیاده که شدم بدنم درد میکرد . بابا اول از همه رفت سراغ گلپر ، خوش آمد گفت و روش رو بوسید . تا خواست با تارخ روبوسی کنه پریدم وسط و آویزون گردنش شدم ، چقدر دلم واسش تنگ شده بود .
همین که وارد حیاط شدیم سودی جون و ترنج اومدن پیشواز ، بعد از کلی اظهار دلتنگی و رد و بدل کردن تعارفات معمول رفتیم تو . از سودی جون سراغ تورنگ رو گرفتم و فهمیدم رفته شیرینی بخره ، و حسابی هم دیر کرده و البته طبق معمول بابا رو نگران .


169-174

دلداریش دادم : خیابونا قیامته . فکر کنم همه مردم که نه ولی حداقل نصف مردم ریختن تو خیابونا و دارن خرید میکنن .
سودی جون ظرف میوه رو روی میز گذاشت : اینطوریه دیگه ، همه شب عید یاد کاراشون می افتن .
بابا انگشت اشاره اشو به نشونه نفی تکون داد : اگه همه کارا با برنامه باشه بازم بیشترش میمونه واسه آخر .
ترنج تایید کرد : واقعا ! من همیشه به خودم میگم دیگه نمیذارم درسام تلنبار بشه واسه شب امتحان ، اما همین که شب امتحان میرسه میبینم هیچ کاری نکردم و اون وقت دلشوره می افته به جونم !
سودی جون از ته دل خندید : بیا اینم نمونه اش .
بابا داشت همه رو متقاعد میکرد اما من با دقت داشتم صورت سودی جونمو نگاه میکردم ، دلم لرزید . در عرض این مدت پیر و شکسته شده بود ، البته شاید به نظر کسی نمیرسید ولی من کاملا حس میکردم . گوشه چشمش چروک شده و صورتش رنگ و روی سابق رو نداشت . معلوم بود تو این مدت خیلی اذیت شده . طفلک پشت ظاهر خندونش غم بزرگی رو پنهون کرده . بغض گلومو گرفت ، پا شدم . بابا فورا پرسید : کجا ؟ !
به زور یه لبخند کج و معوج زدم : میخوام ببینم اتاقم عوض شده یا نه ؟
ترنج با موذی گری گفت : خیالت راحت باشه ، همه چی سر جاشه . دقت کردم هیچ وسیله ای حتی یه سانت هم تکون نخوره ، هر چی که برداشتم ، دقیقا میذاشتم سرجاش .
بیتوجه به خنده هاش رفتم تو اتاقم . حق با ترنج بود ، ظاهرا هیچی دست نخورده بود . نسشتم و سرمو گرفتم بین دستام ، میدونستم بابا و سودی جون دارن فشار زیادی رو تحمل میکنن و با سیلی صورتشونو سرخ نگه میدارن . تا این لحظه م دوتا زمین فروخته بودن . از یه طرف هزینه شهریه من ، از طرف دیگه هزینه وکیل و مهمتر از همه حقوق کارگرای بیکار که بابام دلش نمی اومد بهشون نده !
آخر شب تحویل سال بود و من اصلا حس و حال نداشتم به استقبال سال جدید برم ، سالی که میگذشت بدترین سال زندگیم بود . دو سه ساعت قبل از تحویل سال سودی جون در اتاقو باز کرد و اومد تو : عزیزم چرا اومدی این جا ؟ ! بیا پیشم تا سیر ببینمت ، میدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود ؟ جات خیلی خالی بود .
کنارم روی تخت نشست ، سرمو گذاشتم روی سینه اش و بوی عطر همیشگی اشو به مشام کشیدم : منم خیلی دلم تنگ شده بود ، تازه شما اینجا تورنگ و ترنج رو هم داشتین ، بابام بود و جای خالی من زیاد به چشم نمی اومد .
انگشتاش بین موهام لغزید : هر گلی یه بویی داره عزیزم ، حالا پاشو بریم بیرون و سفره هفت سین رو بچین ... کاری که هر سال از روز قبل انجام میدادی !
آه کشیدم : اون موقع دل و دماغ داشتم ؛ ولی حالا ؟ !
با صدای گرم و مهربونش گفت : همه چی درست میشه ، خدا بخواد داره مشکلمون حل میشه دیگه آخراشه . بعدشم تو فقط باید به درس خودت فکر کنی ، مهم اونه ، حالا پاشو برو یه دوش بگیر و یه دست لباس مرتب بپوش . اون وقت سرحال و قبراق برو سفره هفت سین رو بچین ، همه وسایلشم حاضر کردم .
آخه پارسال خودم همه چی رو درست کرده بودم و خیلی قشنگ بود ...
یه لحظه فکری به ذهنم رسید : سودی جون اون کاسه کوچولوها که از همدان خریده بودی رو داری ؟ !
آره همون آبی ها دیگه !
پس تا من میرم حموم اون بقچه ترمه اتم بیار ، همون سفید قدیمیه ، امسال میخوام سفره امون رنگ و بوی سنتی داشته باشه .
خیلی قشنگ میشه .
راستی تورنگ نیومده ؟ !
چرا ، ولی فرستادمش گل بخره ، حالا توام پاشو که سر فرصت به کارات برسی و هول هولکی انجام ندی ؟
قربونت برم سودی جون .
من قربون تو برم دختر عزیزم ، خانم دکتر !
خندیدم : سر به سرم نذار .
دستشو گرفت و بلند شدیم ، از اتاق بیرون اومدیم و رفتم حموم داغ گرفتم که حسابی چسبید و خستگی راهو از تنم بیرون آورد . حوله رو طبق عادت قدیمی دور سرم بستم و اومدم بیرون ، وارد حال که شدم تورنگ داد کشید : داشتم سراغت رو میگرفتم ، کجا بودی ؟ !
به سرم اشاره کردم : میبینی که .
با هم روبوسی کردیم ، صورتش گل انداخته بود ، آروم گفتم : شادابو دیدی ؟ !
تعجب کرد : از کجا فهمیدی ؟
با ادا گفتم : حالا !
رفتم سراغ میز ناهار خوری ، همه چی اونجا بود ، بغچه ترمه رو که جهاز مامان بود پهن کردم ، آینه و قرآن رو گذاشتم و بعد وسایل هفت سین رو ریختم تو کاسه های سفالی آبی ، سیبها رو چیدم تو یه بشقاب از همون سرویس و گلا رو هم تو پارچ سفالی آبی !
شمع ها رو سر جاشون گذاشتم و تنگ آبی ماهی ها رو هم وسط قرار دادم ، جالب شده بود ، یه سفره ساده و در عین حال جذاب ! ظرفهای سفالی خیلی قشنگ بودن . یادم اومد روزی که سودی جونم داشت اونارو میخرید کلی بهش غر زدم : آخه اینارو میخوای چی کار ؟ ! این همه چیز خوب و جدید و شیک هست ، اومدی چسبیدی به این کاسه های آبی و پارچ و بشقاب و لیوان !
و سودی جون با لبخند کار خودشو کرده و هر چی دلش میخواست خریده بود و اون وقت همونا یه سفره قشنگ واسم درست کرده بودن ، آخرین تغیرات رو دادم و رفتم تو اتاقم . حوله رو باز کردم و اجازه دادم موهام همون شکلی خشک بشه تا فرهاش خوش حالت بشه ! یه بلوز و شلوار سبز برداشتم ، بلوزم آستین کوتاه و خوش دوخت بود ، سبز روشن با راه های سبز تیره ، شلوارم به رنگ راه راه های بلوزم بود . دو سال پیش خریده بودم و خیلی بهم میومد . یه جفت صندل یشمی م داشتم که پا کردم .
رفتم جلوی آینه و خودمو برانداز کردم ، خوب بودم و بی هیچ نقصی ! یه رژ لب صورتی کم رنگ م برداشتم زدم به لب هام . خیلی فوق نکردم ، در کل زیاد اهل آرایش نبودم ، به قول ساغر از خود متشکر و پر رو بودم و فکر میکردم به آرایش احتیاج ندارم .
از اتاق اومدم بیرون ، دیگه چیزی به سال تحویل نمونده و همه دور میز نشسته بودن ، بین گلپر و تورنگ یه جای خالی بود که نشستم ، تلویزیون روشن بود و داشت برنامه های مربوط به شروع سال نو رو پخش میکرد . بابا قرآن خودش رو دست گرفته بود و میخوند . بقیه م مشغول صحبت بودن .
دو سه دقیقه قبل از سال تحویل چشمامو بستم و شروع به دعا خوندن کردم . هیچ صدایی جز صدای تلویزیون نبود .
قبل از تحویل به ماهی های کوچولو نگاه کردم که ثابت و بیحرکت وایساده بودن ، طبق عادت دوران بچگی به تخم مرغها زل زدم ببینم میچرخن یا نه ، صدای شلیک توپ که از تلویزیون پخش شد دیدم بازم مثل همیشه تخم مرغها تکون نخوردن .
دعای تحویل سال نو رو خوندیم و همگی مشغول روبوسی شدیم . بابا اسکناسهای نو و تا نخورده متبرک شده با قرآن رو بین ما پخش کرد . تارخ و سودی جون م به همه عیدی دادن .



همگی رفتیم تو هال و مشغول میوه خوردن و تخمه شکستن شدیم . یه ساعت بعدم خوابیدیم . از صبح اول فروردین دید و بازدید شروع شد و برای من چه لذتی داشت . روز

175-179
چهارم عمو هادی ، زن عمو ، بهنوش و بهنام به اتفاق آقا کیوان داماد جدید به ما ملحق شدن ، البته دو روز بیشتر نموندن و رفتن بندر عباس . تا سیزدهم فروردین دور هم بودیم و گل گفتیم و گل شنفتیم و لذت بردیم .
صبح روز چهاردهم بارو بندیلمون رو گذاشتیم تو ماشین و راه افتادیم به طرف تهران . این مرتبه شاداب همراهمون بود و به لطف حضورش گلپر غر نمیزد چون باهاش رودربایستی داشت .
تو طول راه با شاداب در مورد روزهای خوبی که گذرونده بودیم حرف میزدیم ، شیرین ترین خاطره شاداب مربوط به روز اول فروردین بود که ما براش عیدی برده بودیم . منم که از تموم لحظه هام لذت برده و موقع برگشتن حسابی غمگین و ناراحت بودم ، البته سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی نمیشد که نمیشد !
فصل 12
به قیافه خوشکلت مبالی ؟ ببین فکر نکن همیشه این شکلی میمونی ، میتونم کاری کنم که از هر چی آینه است بیزار شی ، حالیته ؟ ! اونم فقط در عرض چند ثانیه ... حالا خوب فکراتو بکن . وقتی آقا خسرو بیفته رو دنده لج دیگه افتاده ...
خسرو همونطور که دندوناش رو رو هم فشار میداد ، این حرفا رو بهم زد ، نفسم سنگین شده و پاهام نای رفتن نداشت . دستمو گرفتم به دیوار ، پوزخند تهدید آمیزی زد : بایدم بترسی ، بترس ، چون بیربط نمیگم مایه اش یه ظرف اسیده . از الان به بعدم فقط میخوام ازت انتقام بگیرم ، فهمیدی ؟ انتقام !
یه زنجیر باریک طلایی رو دور انگشتش میچرخوند ، سرتا پامو نگاه کرد : خود دانی .
یه دفعه به خودم اومدم و با غیظ گفتم : هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
یه قدم نزدیکم شد : تا الان که پس افتاده بودی ، چیه ؟ ! زبون درآوردی .
صاف ایستادم : یه بار دیگه منو تهدید کنی و بیای سر رام و مزاحم بشی دیگه صبر ...
نذاشت حرفم تموم بشه ، انگشت اشاره اشو به نشونه تهدید جلوی صورتم تکون داد : ببین دختر خانوم ، اونقدر برام قیافه گرفتی و ادا در آوردی که نگو ! اگه چند ماه پیش بهم جواب بله رو داده بودی ، جات رو چشم ما بود ولی حالا ...
چشماشو دروند : فقط میخوام رو تو کم کنم ، از این به بعد خیلی مواظب خودت باش خانوم ترمه مهتاش ! خیلی مواظب خودت باش .
تو چشماش برق عجیبی بود ، ترسناک و غیر قابل تحمل ، کم مونده بود بزنم زیر گریه ، یه قدم دیگه نزدیکم شد که یه مرتبه با صدای بلندی گفتم : چرا دست از سرم بر نمیداری ؟ چرا مزاحم میشی !
همین که گفتم مواظب باش ، بدجوری قاپت پیش من کج افتاده .
سر ظهر بود و خیابان دانشکده خلوت ! خواستم از کنارش رد بشم ، مقابلم ایستاد : بد کاری کردی ، بد کاری کردی دست رد به سینه ام زدی ، پشیمون میشی ، کاری میکنم به دست و پام بیفتی و التماسم کنی .
غرورم سخت جریحه دار شده و بغض گلومو گرفته بود ، با این حال تو چشماش زل زدم و گفتم : تو خواب ببینی ، حالا برو کنار میخوام رد شم .
سبیل هاشو جوید : اگه رد نشم مثلا چیکار میکنی ؟
یه دفعه صدای گرم و مردانه ای شنیدم : هیچی با من طرفی .
من و خسرو به طرف صدا برگشتیم ، فرشته نجات قبلیم بود ، جون تازه ای گرفتم .
خسرو به طرفش رفت : بازم تو ! این قدر موی دماغ من نشو . پاتو از رو دم من بردار .
آخه دم جنابعالی خیلی درازه ، هر جا پا میذارم روی دم توئه .
به به ! حاضر جوابم که هستی . اصلا تو رو سننه .
خسرو یقه ناجی منو گرفت : از آدم فضول خوشم نمیاد .
پسر جوون دستهای خسرو رو گرفت و هلش داد عقب : اتفاقا منم از آدم مزاحم بدم میاد .
شدن ضربه طوری بود که خسرو هول شد ، اصلا توقع نداشت . احساس کرد حریف از او قویتره ، سرشو تکون داد : برو دعا کن دیگه منو نبینی .
جوون با تمسخر گفت : هر شب ، شبی دو ساعت !
خسرو رفت . به آرومی به اون جوون نزدیک شدم : نمیدونم چرا دست از مزاحمت بر نمیداره ؟ !
سری به علامت تایید تکون داد : بهتره ازش شکایت کنین ، این طوری کارش به کمیته انظباتی میکشه و ممکنه دست از مزاحمتاش برداره .
سرم درد میکرد ، ناخودآگاه اخم کردم . پسر جوون با مهربونی پرسید : حالتون خوب نیست ؟ !
خیلی فشار تحمل کردم .
شاهد بودم .
لبخند زدم : از لطفتون ممنونم ، منو نجات دادین .
متفکرانه گفت : بالاخره باید یه فکر اساسی بکنین ، اینطوری نمیشه .
حق با شماست آقای ...
به دهنش چشم دوختم بدونم اسمش چیه ، آدم خوب و مودبی به نظر میرسید ، قد بلند ، چهار شونه و ورزیده بود ، موهای مشکی خوش حالتی داشت که خیلی دقیق و مرتب کوتاه شده بود . یه پیراهن مردونه سرمه ای با شلوار جین پوشیده بود که به کفشهای ورزشی آبی اش میومد . صورت مردونه جذابی داشت و در کل به دل خیلی مینشست .
به آرومی گفت : پارسا انصاری هستم . دانشجوی ترم آخر دندونپزشکی .
آقای انصاری شما واقعا به من کمک بزرگی کردین .
خواهش میکنم خانوم ...
حالا نوبت من بود که در برابر نگاه پرسشگرش خودمو معرفی کنم : ترمه مهرتاش هستم ، دانشجوی سال اول .
با لبخند گفت : از آشنایی با شما خوشوقت شدم .
منم همینطور .
بعد از یک مکث کوتاه گفت : اگه کمکی چیزی از دستم بر میاد بهم بگین .
تشکر کردم : مرسی ، حتما .
دستاشو بهم مالید : در ضمن من مربی کنگ فو ام .
ناخوداگاه نفس بلندی کشیدم ، دیگه خیالم راحت شده بود موتونه در برابر شرارتهای خسرو از خودش دفاع کنه . چون مطمئن بودم از این به بعد راحتش نمیذاره .
وقت خونه رفتن بود ، از پارسا خداحافظی کردم و به طرف ایستگاه اتوبوس رفتم . اتوبوس اولی اصلا جا نداشت ، دومی ام که نگو ... سومی که رسید ناامید شدم و یه کم رفتم جلوتر منتظر تاکسی ایستادم .
بالاخره تاکسی گرفتم و نیم ساعت بعد خونه بودم .
خونه عمو ولوله بود ، همه مشغول بودن ، یه عالمه مهمون قرار بود واسه شام بیان و دسته جمعی بریم فرودگاه . قرار بود بهرود ساعت دو نصفه شب برسه . اونم بعد از شش هفت سال .
عمو و زن عمو خیلی خوشحال بودن ، رفتارشون دستپاچه بود و برق شادی تو نگاهشون ! حق داشتن . سالها بود که پسر بزرگ خونواده رو ندیده بودن ، وقتی که میرفت یه پسر جوون نوزده ساله بود و حالا یه مهندس قابل که هنوز قصد داشت ادامه تحصیل بده .
دایی ها و خاله های بهرود و عمه همدم و خونواده کیوان همه بودن . آخر شب همگی به طرف فرودگاه رفتیم . بر خلاف بقیه من هیچ هیجانی نداشتم . در کمال بدجنسی یه ذره هم ناراحت بودم . چون با اضافه شدن بهرود به جمع خونواده عمو راحتی و آسایشی که داشتم ، سلب میشد . ته دلم خدا رو شکر میکردم که بعد از جشن عقد بهنوش و کیوان برمیگرده !
از خودم بدم می اومد ، به خاطر خودم حاضر بودم عمو و زن عمو پسر بزرگشون رو کمتر ببینن . « چی میشد زودتر مشکل بابا حل شه و من بتونم یه خونه مستقل بگیرم و سربار و مزاحم کسی نباشم ؟ ! »
ساعت یک صبح با دسته گل به طرف فرودگاه رفتیم قشنگترین سبد گل رو کیوان و خوانوادش گرفته بودن به هر حال داماد جدید در عین این که نقاب خونسردی به صورتش زده بود قلبا مایل بود جلوی برادر بزرگ همسرش خودی نشون بده .
زن عمو خیلی هیجانزاده بود و از پشت شیشه تکون نمیخورد بالاخره پس از انتظاری کوتاه بهرود اومد. زن عمو چنان اونو بغل کرد و اشک ریخت که گریه همه در اومد بالاخره بعد از ده دقیقه زن عمو اجازه داد بقیه هم به بهرود خوش آمد بگن و سلام و احوالپرسی کنن.
بهرود همونی بود که تو عکسا دیده بودم ظاهرش نیمچه اروپایی بود تیپش خیلی به آقایون مهندس نمیخورد یه کلمه فارسی حرف می زد یه کلمه انگلیسی و بالاخره صدای عمو در اومد :
-پسر جون این چه مدل حرف زدنه یعنی تو بعد از شش هفت سال زبون مادریت یادت رفته ؟
بهرود خندید : نه یادمه فقط بعضی از لغت ها رو forget (فراموش) کردم.
عمو اخم کرد : خودتو لوس نکن بعضی ها تو خارج به دنیا میان و بزرگ میشن ولی مثل تو وانمود نمیکنن فارسی بلد نیستن .
زن عمو میانه رو گرفته : یکی دوساعت دیگه درست میشه بچه ام چند ساله با هیچ ایرونی هم کلام نشده .
غائله ختم شد ولی زن عمو هم خوب میدونست اینا ادا و اطوار بهرود و دلیل دیگه ای نداره .
یه عده از استقبال کننده ها از همون فرودگاه رفتن خونه هاشون ولی دایی و خونواده با ما اومدن خونه . عمه همدم که تکلیفش روشن بود از یه هفته قبل اومده بود و قرار بود یه هفته دیگه ام بمونه تا یه دل سیر برادرزادشو ببینه و هر وقت فرصت کنه یه نیش و کنایه اسیدی به زن عمو ی بیچاره که آزارش به یه مورچه هم نمیرسید بزنه .
بیچاره زن عمو کوتاه می اومد و فقط لبشو با دندون گاز میگرفت من و بهی تا جا داشت حرص میخوردیم ولی از ترس زن عمو جرات جواب دادن نداشتیم البته منم از نیش و کنایه کم نمی آوردم و به موقع یه حرفی میزدم .
اون شب همه نزدیک صبح خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم نزدیک ظهر بود ولی بهرود بیدار نشد که نشد تا شب خوابید طوری که صدای عمو هادی در اومد : این بچه شورشو دراورده چقدر میخوابه ؟
زن عمو گفت : خسته اس بچه ام خسته راهه .
عمو دستشو تکون داد : شاخ غول که نشکسته ...
-هنوز از راه نرسیده نمیخواد بهش گیر سه پیچ بدی .
عمو بادی به غبغب انداخت و دستی به چونه اش کشید : از وقتی یه الف بچه بود همینارو گفتی که اینطوری بار اومد حرف زدنش پاک آبرمونو برد ...
زن عمو خوب بلد بود چه جوری عمو رو آروم کنه : خون خودتو کثیف نکن یه ذره به حرکاتش توجه نکنی خوب میشه زیاد مته به خشخاشش نذار ولش کن چند روزه مهمونه و چند ساله دعا گو حالا چائیت رو بخور از دهن افتاد اگرم سرد شده عوضش کنم .
عمو دستی به استکان چایی زد : نه خوبه
همیشه وقتی عمو چایی میخورد ازش فاصله میگرفتم بدجوری هورت میکشید اما صدای هورت کشیدن عمو تو صدای بهرود گم شد : سلام بابا جون سلام ماما .
چای پرید به گلو عمو و سرفه کرد بهرود با ادا اطوار نزدیکش شد : وای بابا جون چی شد ؟
رنگ صورت عمو قرمز شده بود بهرود چند ضربه ملایم به پشتش زد : باید احتیاط کنین ...
نمیتونستم جلو خنده مو بگیرم یه نگا به بهنوش کردم اونم دست کمی از من نداشت هر دو تا به اتاق پناه بردیم حالا نخند کی بخند دلمو گرفتم و نشستم زمین : این آقا داداشت چرا این طوری حرف میزنه ؟
بهنوش محکم کوبید رو پاش : چه میدونم برو از خودش بپرس چه قدر لوس شده اگه این طور ادامه بده بابا خودش بلیط برگشتش رو میگیره و راهیش میکنه .
هنوز صدای سرفه عمو میومد
صدای غرغر های عمه همدم ولی بیشتر بود : این همه پول خرج بچه کن ...
بهرود جواب داد : خیلی ام خوبم عمه جون .
-عمه فدات شه کی گفته بدی ؟
عجب تو یه چشم بهم زدن جمله شو عوض کرد. راستی عمه همدن یه دختر 24 ساله داره که بدش نمی اد زن بهرود شه : خوب عمه جون بیا اینجا کنارم بشین و تعریف کن الهی واست بمیرم شدی چار پاره استخون اونجا به خورد و خوراکت خوب نمیرسیدی لابد .
-نه عمه جون اتفاقا همه چی خوب بود اوکی اوکی.
صدای جیغ مانند عمه مارو پروند :چی کی ؟
-یعنی اینکه مشکلی نبود اوکی بود .
آهان پس حسابی خارجکی شدی اما عمه جون ایندفعه دیگه تنها برنگرد جون عزب رو فرشته ها نفرین میکنن تا الانم تنبلی از مامان و بابات بوده آستین واست بالا نزدن ایندفعه خودم دست یه دختر خوب و نجیب و بساز رو میگیرم و می ذارم تو دستت عمه لاقل یکی باشه تو مملکت غریب یه لیوان آب بده دستت و شب که خسته و هلاک برمیگردی چراغ خونتو روشن نگه داشته باشه.
بهنوش سر تکون داد : یعنی بیا دست دختر منو بگیر و با خودت ببر
-بیچاره دختر عمه اگه بفهمعه مامانش چه خوابی براش دیده سینه خیز از شیراز تا اینجا میاد طفلکی اگه بدونه ناراحت میشه این همه زحمت کشیده و درس خونده مادرش با زبون بی زبونی به هر جوونی که میرسه میگه بیا دخترمو بگیر بابا از این کارش حسابی کفریه و چند مرتبه تا حالا بهش گفته کارت درست نیست اما مگه به خرجش میره دختره هم از دست مادرش هر چند وقت یه بار پناه می آره به بابا و گله و شکایت ...
بهنوش آه کشید : دختر به اون خوبی .
چند لحظه فکر کرد و بعد آروم گفت : بهرود برادرمه جونم براش در میره اما من یکی حاضر نیستم برای زن گرفتنش پیش قدم بشم چون میدونم اهل زندگی و این حرفا نیست .
راست میگفت منم تو این مدتی که تو خونه عمو زندگی کرده بودم از نامه ها و عکساش فهمیده بودم مرد زن و زندگی و خانواده نیست بهنوش ادامه داد : فردا تموم عکسایی که بهرود با دخترای رنگ و وارنگ انداخته میارم نشون عمه خانوم میدم تا دیگه از این نسخه ها واسه دخترش نپیچه من یکی حاضر نیستم دختر عمه مو دستی دستی بدبخت کنم بهرود خودش باید زنش رو انتخاب کنه اونم یکی مثل خودش رو .
قیافه عمه موقع دیدن عکسای بهرود دیدنی بود چشاش از تعجب هشت تا شده بود هی لب به دندون میگزید و دست پشت دست می کوبید : از این بچه انتظار نداشتم ... ااا دختره رو ببین حیا رو خورده و آبرو رو سر کشیده ننه بابای اینا کی ان و کجان ؟ نمیگن این چه طرز لباس پوشیدنه ؟
جلوی خنده مو گرفتم : نه عمه خارجیا به این چیزا اهمیت نمیدن ...
-حالا اونا اهمیت نمیدن این پسره چی ؟
بهنوش با بدجنسی گفت : ای عمه چقدر ساده ای این پسره از اونا بدتره ...
عمه چینی به دماغش انداخت : باید به کم نصیحتش کنیم بالاخره ما بزرگترا چار تا پیراهن بیشتر پاره کردیم نباید بزاریم جونا اینطوری خودشونو تباه کنن ... من خودم با بهرود حرف میزنم.
بهنوش آهی کشید و با ناراحتی ساختگی گفت : یه عالمه باهاش حرف زدم هر بار که تلفن میزد کلی در گوشش میخوندم و میگفتم ولی چه فایده : نرود میخ آهنین در سنگ
-به هر حال گناه داره باید بهش فهموند حالا ببینم راستی راستی اونجا درس خونده یا نه ؟
-اونکه آره عمه . . . بچه همه چیش به جا و اصولی بوده به موقع درس خونده به موقع به کارای دیگه اش رسیده حالام که میخواد تا دکترا ادامه بده و ...
-تا اون موقع حتما دیگه عاقل شده و ... آره جونم یه کم که پخته شه زندگی رو جدی تر میگیره و دست از این کاراش برمیداره.
تلفن زنگ خورد بهنوش اشاره کرد جواب بدم گوشی رو برداشتم : بله ؟
یه صدای زنگ دار آشنا پیچید تو گوشی : خودتی ؟
گوشی رو دست به دست کردم : عذر میخوام شما ؟
خندید کریه و زشت ... خودش بود خسرو آب دهانم خشک شد رنگم پرید ... محکم گوشی رو گذاشتم پاهام سخت و کرخت شده بود بهنوش نگام کرد : کی بود ؟
به زور گفتم : مزاحم ..
«یعنی شماره خونه رو چه جوری پیدا کرده ؟»
دلم میخواست میدیدمش و دو تا کشیده حسابی میخوابوندم بیخ گوشش ، پسره هرزه دوباره تلفن زنگ زد برنداشتم بهنوش گفت : بردار دیگه
سرمو تکون دادن : نمی خواد مزاحمه ...
مگه قطع میکرد بهنوش با خنده گفت : مزاحم سمجی هم هست .
بالاخره صدای زنگ خفه شد دیگه دل و دماغ شنیدن حرفای عمه رو نداشتم پا شدم عمه گفت : رنگت پریده عمه حالت خوب نیست ؟
-چرا خوبم .
با مهربونی گفت : برو بخواب منم برات گل گاو زبون دم میکنم می آرم ... آروم میشی
همون طور که داشتم میرفتم اتاقم شنیدم :الهی بمیرم برات عمه ...بچه ام دلش خونه ... حسابی غصه باباشو میخوره ...
عمه همدم مهربون و خوش قلب بود ولی به همون اندازه بد زبون اوایل همه از دستش میرنجیدن اما مدتها فهمیده بودن نیش عقرب نه از ره کین است ولی خوب یه وقتایی میشد که امثال من و بهی از کوره در میرفتیم و یه چیزی میگفتیم ولی عمه بیچاره هیچ به روی خودش نمی آورد.
به تختم پناه بردم بالشو گذاشتم رو سرم تا صدای زنگ تلفن رو که تو خونه میپیچید نشنوم چرا دست بردار نبود ؟چرا ولم نمی کرد ... حالا که قصدش انتقام جویی بود میخواست چه بلایی سرم بیاره ؟
فصل13
صدای عاقد رو برای مرتبه اول شنیدم : عروس خانوم وکیلم ؟
قندها رو کوبیدم به همدیگه : عروس رفته گل بچینه .
عاقد با شوخ طبعی گفت : گلش رو که چیده و حالام کنارش نشسته .
میتونستم قیافه بهنوش رو تصور کنم که داره زیر تور سفید ادا در میاره ؛ عاقد برای مرتبه دوم خطبه رو با مقدار مهریه خوند و پرسید : وکیلم ؟ !
با لبخند نگامو چرخوندم به اطراف ، چشمم به چشم بهرود افتاد که مات من شده ، معلوم بود خیلی وقته بهم زل زده ، روم رو برگردوندم ، چند لحظه بعد زیر چشمی نگاش کردم ، هنوز میخ من بود ... عروس خانم بعله رو داد و همه کل کشیدن و دست زدن ...
سفره عقد رو جمع کردم و خاک قندها رو ریختم رو سر عروس و داماد که زندگیشون مثل قند شیرین بشه .
هر جا که میرفتم نگاه خیره بهرود رو یدک میکشیدم ، بعد از دو هفته انگار اولین بارش بود که منو میدید ، حرصم گرفته بود ، اصلا ملاحظه هیچی رو نمیکرد ، اونقدر با نگاهش تعقیبم کرد که همه فهمیدن . شاداب در گوشم گفت : دل برادر عروس خانوم رو بردیها !
پشت چشم نازک کردم : خدا بدور !
مگه چشه ؟ بچه مهندس و خارج رفته هم که هست !
با حرص گفتم : بخوره تو سرش .
شاداب خندید : بیچاره حق داره ، امروز بدجوری تو دل برو شدی ! چشم خیلی های دیگه م دنبالته .
با حالت وحشتناکی گفتم : بگو چشم کیا تا با این ناخونام درشون بیارم .
خطرناک شدی دختر !
حالا کجا شو دیدی ؟ !
شاداب خیلی جدی گفت : پسر بدی به نظر نمیاد ها ! بدجوریم دهنش واست بازمونده ... گناه داره ! جوونه !!
شونه بالا انداختم : تو به فکر اون نباش ، این بنده خدا عادتشه ، دهنش یه روز درموین واسه یکی باز میمونه . حالام قرعه به نام من بیچاره افتاد ...
با یه آه تلخ گفتم : اگه من شانس داشتم که تو قنداق خفه میشدم و میمردم .
طفلک پسره ، این وصله ها بهش نمیچسبه !
یواش در گوشش گفتم : الان که وقتش نیست ، اما سر فرصت عکسای شازده رو با دو نیم جین دخترای سور و بور و شرقی و غربی ببین !
دهن شاداب وا موند و چشماش قد دو نعلبکی گرد شد : نه !
منم اولش مثل تو داشتم شاخ درمیاوردم .
زن عمو نزدیکم شد ، هیکل گرد و قلنبه اش تو کت و دامن خردلی حسابی با نمک شده بود : زن عمو جان ترمه ! قربونت برم ! زحمت اعلام کردن کادوها رو تو بکش ، مادر داماد خواسته یه نفر از طرف ما کادوها رو بگه ، کی از تو بهتر عزیز دلم ...
چشم زن عمو ...
قربونت برم ، ایشا ا... عروسی خودت !
به منظور گفتم : حالا تا درسم تموم شه شش هفت سالی مونده ...
زن عمو دست گذاشت روی شونه ام و تقریبا داد زد : برو عزیزم ...
بعد رو به شاداب کرد : تو چرا اینجا واستادی مادر ؟ تو هم برو کنار دست ترمه ، هم تنها نباشه ، هم کادو ها رو بریز توی کیف ...
شاداب با تعجب به خودش اشاره کرد : چرا من ؟ !
برای اینکه تازه عروسی ، حضورت شگون داره !
زن عمو با مهربونی شاداب رو بوسید : خوشبخت شی عزیزم .
زیر نگاه سنگین و خیره آقا بهرود کادوها رو اعلام کردم . همچین نگام میکرد که تورنگ و سودی جون ام فهمیدن ، فکر کنم تورنگ بدجوری غیرتی شده بود ، گوشاش قرمز و داغ بنظر میرسید و سگرمه هاش تو هم بود .
بعد از چند دقیقه به جمع خونواده پیوستم ، کارد به تورنگ میزدی خونش در نمی اومد : پسره اینجا رو با اروپا عوضی گرفته ، خجالتم نمیکشه .
بازوشو از دستم بیرون کشید : دلم میخواد همیچی بزنم توی دهنش که دندوناش بریزه تو حلقش .
یه لحظه دلم خواست بهش بگم : این بیچاره رو ولش کن مشکل من یکی دیگه اس ، یه آدم بی سر و پا که بدجوری اعصابمو بهم ریخته .
تو دلم به شیطون لعنت فرستادم ، حوصله درگیری و جر و بحث نداشتم ، « تورنگ خیلی جوشی و عصبیه میترسم از سر جوونی و نادونی یه کاری دست خودش بده و پشیمونی بار بیاره . »
اون شب تا آخرین لحظات نگاه شیفته و خیره بهرود دنبالم بود . هر جا میرفتم به یه بهونه نزدیکم میشد و میخواست سر صحبت رو باز کنه ، تعجبم از این بود که چطور تو این چند روزی که پیش هم بودیم این رفتارا ازش سر نزده بود ، موضوع رو که به شاداب گفتم خندید : بیچاره برو یه نگاه تو آینه به خودت بنداز اون وقت میفهمی ، مثل ماه شب چارده شدی . شوخیم گل کرد : ماه شب چارده با دیدن من خودشو قایم میکنه ، اون کجا و من کجا ؟ ! به گرد پام نمیرسه .
دیگه از این خبرام نیست .
ابرو بالا انداختم : چرا نیست ؟ تو این جمع هیچ کس به من نمیرسه بس که خوشکل و نازم .
اخمشو که دیدم ادامه دادم : البته بجز تو و گلپر و بهنوش ...
هنوز اخماش باز نشده بود ، دستمو گذاشتم زیر چونم : ترنج یادم رفت .
خیلی از خود راضی شدی .
تقصیر خودته که اینقدر ازم تعریف میکنی ، یادت رفته چقدر بی جنبه ام ؟
دستاشو بهم گره زد : یادم اومد .
با پررویی گفتم : تا تو باشی از من تعریف نکنی .
سودی جون تذکر داد : بسه دیگه بچه ها ، بده جلوی بقیه ، الان باورشون میشه ، نمیدونن که شما یه عمره با هم اینطور رفتار میکنین .
خندیدم : درست مثل دوتا خواهر !
موقعی که رفتیم خواستگاری گلپر ، یه روز سودی جون من و ترنج رو صدا زد و بعد از کلی نصیحت گفت : باید با گلپر مهربون باشین ، رفتارتون مثل دوتا خواهر باشه ! مثل خودتون دوتا .
ترنج جیغ کشید : آخه نمیشه !
سودی جون یه ابرو بالا انداخت : چرا نمیشه ؟ !
من که کاملا متوجه منظور ترنج شده بودم در حالیکه سعی میکردم از خنده نترکم گفتم : بچه حق داره ، اگه ما بخوایم با اون مثل خواهر رفتار کنیم ، صبح تا شب باید باهاش بجنگیم .
بعد از این فلاش بک ماجرا رو واسه شاداب گفتم و هر دو خندیدیم . جشن تا بعد از نیمه شب ادامه داشت ، اون قدر به مهمونا خوش گذشته بود که هیچ کدوم دلشون نمیخواست برن خونه اشون .
حسابی خسته بودم . عادت به پوشیدن کفشای پاشنه بلند نداشتم ، در ضمن تو اون ماکسی تنگ و بلند معذب بودم ، از همه بدتر موهام بود که روی سرم سنگینی میکرد ، سنجاقها بدجور به پوست سرم فشار می آوردن ، پوست صورتم خسته شده بود . هیچ وقت عادت نداشتم آرایش کنم ، ولی اون روز نتونستم از پس آرایشگر بر بیام و به زور آرایشم کرد . با این که همه خوششون اومده بود ولی خودم راضی نبودم ، صورت بدون آرایشم برام مانوس تر بود ، یه جورایی با خودم غریبه بودم برای همین دعا دعا میکردم مهمونا برن و منم از شر آرایش و سنجاقهای مو خلاص شم .
پیش سودی جون نشستم و به بهی خیره شدم که صورتش از خوشحالی میدرخشید ، کیوان دست کمی از اون نداشت ، نگاهش پر از پاکی و عشق بود ، ناخواسته لبخند زدم و تو دلم براشون آرزوی سعادت کردم .
کم کم غر غر گلپر بلند شد و البته این مرتبه از ته دل حق رو به اون دادم : بدجوری پاهام ورم کرده ، خسته شدم دیگه پاشو بریم .
تارخ یه لبخند زورکی زد : آخه زشته هنوز هیچ کس پا نشده .
گلپر با حرص گفت : آخه جز من کس دیگه ای حامله نیست ، اومدیمو بقیه خواستن تا صبح بمونن ، من که نمیتونم ؛ همین حالاشم بیشتر از حد توانم نشستم .
سودی جون با مهربونی گفت : تارخ حق با گلپره ، طفلی نمیتونه پا به پای بقیه بیدار بمونه و روی این صندلیا سیخ بشینه ، شما برین کسی ناراحت نمیشه .
تارخ با دودلی پرسید : شما چی ؟
سودی جون لبخند زد : ما همین جا میمونیم .
آخه هنوز خونه ما نیومدین ...
به وضوح قیافه گلپر تو هم رفت ، سودی جون گفت : وقت بسیاره ، الان وقت اومدن خونه شما نیست ، سر فرصت اون جام میایم .
تارخ از جا بلند شد : بلیط دارین ؟
آره ، واسه فردا بعد از ظهر .
پس میام دنبالتون تا ترمینال میبرمتون که هم ...
سودی جون حرفشو قطع کرد:نه مادر،راه که یه ذره دو ذره نیست،تو این شلوغی و ترافیکک کی از تو توقع داره؟خودمون اژانس میگیریم میریم
گلپر مانتوشو پوشید:عمه جون پس ممکنه دیگه شما رو نبینم.بهتره همین جا خداحافظی کنیم،هرچند اگه می اومدین خونمون خیلی خوشحال میشدیم
تو دلم گفتم:خدا از ته دلت بشنوه.
سودی جون صورتشو بوسید:فعلا استراحت کن،مهمون داری رو بذار برای یه فرص بهتر.
بالاخره بعد از پاره کردن تعارف های صدتا یه غاز،تارخ و گلپر خداحافظی کردن،بعد از اونا بقیه هم به صرافت رفتن افتادن و یکی یکی پا شدن،اخرین مهمونا نزدیک ساعت سه بود که از خونه خارج شدن،تو خونه انگار بمب منفجر شده بود؛هرجا پا میذاشتی اشغال بود...از خستگی روی پا بند نبودم ولی خونه رو هم نمیشد اونطوری ولش کردمنو شاداب و بهنوش رفتیم تو اتاق و لباس راحتی پوشیدیمو کله های بیچاره رو از شر سنجاق سر ها خلاص کردیم،بعد هم برگشتیم تو سالن تا یه سرو سامون یبدیم.همه دست به دست هم دادیم و در عرض یه ساعت خونه قابل تحمل شد
تا من می اومدم به چیزی دست بزنم انگار موی بهرود رو اتیش زدن،بدو بدو نزدیکم میشد:ترمه برای چی این میز رو داری جا به جا میکنی؟باید یکی کمکت کنه.خلاصه حسابی دورو بر من میپلکید،طوری که دیگه تورنگ رو با یه من عسل نمیشد خورد.بهنوشم در عرض اون یه ساعت کاملا متوجه شد،خودشو بهم رسوند:
مثل اینکه بهرود بد جوری کنه شده؟
اوف بلند و غلیظی گفتم:صد رحمت به کنه
شونه بالا انداخت:باید دست به سرش کنی
-نگران نباش،این داداش تو کفتر جلد نیست،فردا یادش میره
-اگرم یادش نره از یادش میبریم
با هم خند ای از سر تفاهم رد و بدل کردیم.شب از پا درد و خستگی نمیتونستم بخوابم،عادت به اون همه هیاهو سر و صدا نداشتم وسرم سنگین و گیج بودئ وقتی بیدار شدم اقتاب وسط خونه پهن بود.از بیرون صدای خنده و شوخی میاومد،سریع حاضر شدم و به جمع پیوستمفتازه داشتن صبحونهخ میخوردنصورتمو اب زدم و نشستم سر سفره کنار تورنگ.همون موقع با پچ پچ کلی صحبت کردیم بالاخره خیالش از بابت بهرود راحت شد.بیچاره برادرم تا صبح پلک رو هم نذاشت و فکر میکرد این ادا اطوار همیشگی اونه.اما براش توضیح دادم اینطوری نیست و عملا ما همدیگرو نمیبینیم.میدونم دلش راضی نشد،اما با توجه به رفتارهای اقامنشانه اون نسبت به دیشب یه کم ارومتر شد
ولی ته دل خودم مثل سیرو سرکه میجوشید،از همون روز صبح نگاه زن عمو و عمو طور دیگه ای شده بود،براشون ترمه سابق نبودم،یه جورایی عوض شده بودن،از خدا خواستم برام نقشه نکشیده باشن...سعی کردم فکرمو منحرف کنم و به این چیزا اهمیت ندم.
بعد از صبحونه ای که به وقت نهار خوردیم با بهنوش و شاداب ظرفا رو شستیم،یه کارگر اومده بود که داشت بیرون رو نظافت میکرد.از اشپزخونه اومدم بیرون،بابا صدام کرد:ترمه جون بابا.
-جونم بابا....
با لبخند مهربون و پدرانه اش گفت:می ای بریم تو اتاقت چند کلوم حرف بزنیم؟
دستشو گرفتم:چند کلوم که کمه،دوست دارم یه عمر شما بگی و من بشنوم
پیشونیمو رو بوسید.هر دو رفتیم تو اتاق،در رو بستم،نگاه بابا نمناک بود .من هنوز پشت در وایساده بودم.بابا به تخت اشاره کرد:بشین دخترم.
دلم شور میزد،فکر کنم حرفای بابا بیربط به رفتار عمو و زن عمو نبود،انگار واسم خیالاتی داشتند،بابا که شروع به صحبت کرد فهمیدم حدس درست در اومده و عمو همون روز صبح توی لفافه و بدون اشاره مستقیم منو واسه بهرود خواستگاری کرده...مصیبت از این بزرگتر؟!!
بابا جوابی نداده بود،به قول خودمون"نه،ها گفته بود نه،نه یه جوری خودشو زده بود به اون راه"
من با دهن باز حرفای بابا رو گوش میکردم و تو ذهن خودم مسئله رو حلاجی.
نمیدونستم چی کار کنم؟تو بد مخمصه ای گیر افتاده بودم،بعد از اون همه لطف و محبتی که عمو و خوانوادش در حقم کرده بودن اگه ازم میپرسیدن جواب"نه"دادن خیلی سخت بود،اما زندگی کنار بهرود....این یکی غیر قابل تحمل بود،باید یه راهی پیدا میکردم،باید یه جوری جواب میدادم که نه سیخ بسوزه،ن کباب..بابا متوجه دودلی و ناراحتی من بود دستاشو تو هم کره زد:ترمه جون بابا.معلومه راضی نیستی ولی اگه موضوع مطرح شه سخته که به برادر بزرگم جواب رد بدم،هرچند که خوشبختی تو بزرگترین ارزومه!
خودتم خوب میدونی چرا سخته،شرایط فعلی ما اینطوری ایجاب میکنه،مدتیه اینجا زندگی میکنی،عمو و زن عموت بین تو و بهنوش هیچ فرقی نمیذارن...
بابا چند لحظه سکوت کرد،ادامه داد:هرجور کهه خودت صلاح میدونی،من انتخاب رو میذارم به عهده خودت،چون میدونم عاقلی و تصمیم غلط نمیگیری.فقط یه مسئله اس...
بابا دوباره سکوت کرد،تو صورتش رنج و درد رو میدیدم،ناخواسته گفتم:خدا لعنت کنه اون مرتیکه بیخبر و که اینطوری دستمونو گذاشت تو پوست گردو...
بابا خوب میدونست منظورم کیه و چیه؟!دستی به چونش کشید:خود دانی بابا!
رفتم کنارش نشستم،سرمو گذاشتم روی شونه اش:بابا بهرود ادم زندگی نیست،پسری نیست که بشه بهش تکیه کرد.اینجا خیلی چیزا دستگیرم شده،بهرود خیلی با عمو فرق داره،دوست ندارم زندگیمو رو پوست موزی بسازم که هر دقیقه ممکنه لیز بخوره و تو هوا معلق شم.
-خدا نکنه دخترم،زبونتو گاز بگیر،من اصلا نمیخوام کاری بر خلاف میلت انجام بدی....
اشک تو چشمم حلقه زد:اگه اینجا زندگی نمیکردم خیلی راحت میتونستم جواب رد بدم،نون و نمکشون رو میخورم واسم سخته...
بابا با اه تلخی گفت:همینه که گلومو خشک کرده...ولی مهمتر از این رو دربایستی سعات و خوشبختی توئه و عموت پیشنهاد داده اگه قبول کنی،هزینه تحصیلاتت رو تو هر رشته ای که دلت بخواد اون ور اب پرداخت کنه...البته خودت میدونی اینا همه رو سر بسته گفت،اسمی از کسی نبرد،منتها منظورش کاملا واضح بود که فقط من سکوت کردم و بدون هیچ اضهار و نظری سر تکون دادم.
سرمو از شونه بابا برداشتم:چقدر مونده مشکلات شما حل بشه؟!
بابا نگاهی به بالا کرد:نمیدونم.خدا عالمه سه ماه،یه سال...نمیدونم!من مه دارم میبرم
فورا در صدد دلداریش بر اومدم:این حرفا چیه بابا!تموم چشم امید ما به شماست...
-چشم امیدت به خدا باشه
-البته،البته!بعد از خدا به شماست،این حرفا رو نزنین،هیچ وقت تو زندگی مال کسی رو نبردین که حالا کسی بخواد مال شما رو بخوره،خق به خق دار میرسه نگران نباشین...
چشمای مهربون و نگرانش رو بهم دوسخت:من فقط نگران توام.
یه دفعه از جا بلند شد:تو فکرتو مشغول نکن،من که بالاخره باید پنتایی دیگه زمین بفروشم،دیر و زود دارهه ولی سوخت و سوز نداره،برای کی از تو واجب تر؟!همین که رسیدیم یه زمین میفروشم،واسه تو و شاداب یه خونه رهن میکنیم،من که هنوز نمردم دخترم بخواد غصه بخوره.
-خدا نکنه بابا،ایشا...صد و بیست سال دیگه زنده باشین.
خندید:اینا همش تعارفه.
یه ذره فکر کردم:نه بابا،رفتن من از اینجا صورت خوشی نداره،نباید ناراحت شن .باید یهجوری بهونه بتراشیم،یه بهونه درست و حسابی!یه چیزی بگیم که اونام ناراحت نشن...بهرود تا کی اینجاست؟!
-این جور که عموت میگفت تا اخر هفته.
-پس زیاد نمیمونه
-احتمالا بعد از رفتنه اون با تو حرف میزنن،که از تجواب بگیرن
سرمو بالا انداختم:صد البته که جوابم منفیه ولی این جواب منفی رو باید جوری بگم که به دل نگیرن
یکم فکر کردم:اگه من یه ط.ری پسر برادر شما رو از سرم باز کنم نارحت نمیشین؟!
بابا لبخند زد،یه لبخند پت و پپهن و مهربون:نه ولی به شرط اینکه بی احترامی و توهین در کار نباشه.
صورتشو بوسیدم:خیالتون راحت باشه،یه نقشه میکشم و تو اولین فرصت بهتون میگم،شمام سعی کنید خیلی با عمو حرف نزنید که یه دفعه رک و راست حرفشو بزنه و دستمون بمونه تو حنا
یه چشمک زدم:همه چی رو بسپرین به من و غمتون نباشه
-ببینم چی کار میکنی دهتر،فقط حواست جمع باشه که...
پریدم وسط حرفش:حواسم هست بابا
شونه بالا انداخت و با مهربونی گفت:پس دیگه سفارش نکنم...
-میل خودتونه اگه دوست داشته باشین میتونین تا لحظه رفتن همینطور سفارش
_ای دختر بد!
لب هامو ورچیدم: خیلی م دختر خوبیم.
_ بر منکرش لعنت.حالا دیگه از اتاق بریم بیرون که زشته.
_ شما برو من چند دقیقه دیگه میام، فک کنم اینطوری بهتر باشه.
بابا رفت منم نفسمو با صدا بیرون دادم و خودمو پرت کردم رو تخت: کم بدبختی داشتم آخه!اینم رو بقیش، حالا چیکار کنم؟!
صورت مهربون عمو با اون لبخند گرم و پدرونه اش جلوی نظرم مجسم شد ،هیچ دلم نمیخواست دلشو بشکنم ولی موضوع یه عمر زندگی در بین بود، ممکن بود با جواب رد من چند روزی دمغ و دلخور بشن ولب بعدها دردسرها و ناراحتی ها بیشتر و بدتر خودشو نشون میدن.« من و بهرود اصلا وصله تن هم نیستیم ،من گل قاصدک نیستم که با یه باد بیام و با یه باد برم...نه!
الان به هیچ وجه بهرود نباید ازدواج کنه چون از نظر روحی شرایطشو نداره ئ به بلوغ فکری نرسیده! اون احتیاج به یه تحول اساسی داره. یه تحول خوب و مثبت!»
تو حال و هوای خودم بودم که در باز شدو شاداب اومد تو: خلوت کردی؟!
به دیوار تکیه داده بودمو نشستم: دارم فکر میکنم.
قیافه متعجبی به خودش گرفت : ا با چی؟
به سرم اشاره کردم: با اونی که من دارم تو نداری...
کنارم نشست: بعید میدونم.
با نگرانی پرسید: چیه ترمه؟! نگرانی؟!
یه دفعه واقعا نگران شدم «یعنی چطوری میتونم عمو و زن عمو رو قانع کنم بدون ناراحتی و کدورت از خواستگاری منصرف بشن؟!»
شاداب پرسید: چرا حرف نمیزنی, بگو ببینم چی شده؟
جریانو از سیر تا پیاز واسش تعریفو آخر سر گفتم: حالا مثل خر موندم تو گل!
پشت دستمو نوازش کرد: ناراحت نباش خودت میگی گل ، باتلاق نیست که فرو بری بالاخره یه جویر در میای فکرامونو باهم یکی می کنیم و یه راه حل خوب پیدا میکنیم احتمال داره ساغر یه فکر بکر بکنه.
بی اختیار گفتم : شایدم بهنوش.
از جا پریدو با خوشحالی گفت:آره ، هرچی باشه بهنوش رگ خواب باباش رو بهتر میدونه بذار برم صداش کنم بیاد...
با حرکت دست منعش کردم: نه الان نه! بعد از ظهر بابا و تورنگ و سودی جون میرن شب باهم میشینیم و تصمیم میگیریم.
_ راستی ملکه اخلاق چند روزه نیست میتونیم امشب بریم خونه ما و یه جلسه مشورت درست و حسابی تشکیل بدیم ، اونجوری هرقدرم دوست داشته باشیم میتونیم هیجان به خرج بدیم و هیچ کس هم نفهمه داریم راجع بهچی حرف میزنیم.
_ بد فکریم نیست, چهارتا کله بیشتر از یه کله کار میکنه.
شاداب صداشو آور پایین و با شیطنت گفت: اونم چهارتا کله ناقص و پوک که اندازه یه کله م کار نمیکنه، ولی بین خودمون بمونه ها ، بقیه بفهمن دست از سرمون بر نمیدارن و یه سره بهمون میگن خل و چل.
داشتیم بلند میخندیدیم که بهنوش اومد تو: خنده موقوف. اونم بدون من.
همونطوری که میخندیدم گفتم: توهم بخند خنده خیلی خوبه، برای قلب ،گردش خون ،روحیه،عضلات صورت... برای همه اینا خیلی خوبه.
شاداب با سکسکه گفت: بخند تا دنیا بهت بخنده.
بهنوش لبخند به لب روی صندلی گردون نشست: پس به منم بگید تا بخندم...
بعد بدون اینکه از ماجرا با خبر بشه زد زیر خنده ، حالا نخندو کی بخند.
14
با صروصدا ظرفارو جمع کردیم، نرگس که معذب بود به بهونه درس خوندن عذر خواهی کرد و رفت اتاقش. دختر بدی نبود از مکله اخلاق خیلی بهتر بود ولی تنهایی رو بیشتر دوست داشت و اغلب توی یه اتاق در بسته درس میخوند.
شاداب و بهنوش ظرفا رو شستن من و ساغر چایی دم کردیم و وسایل رو سر جای خودش چیدیم. با ظرف میوه و سینی چایی برگشتیم تو هال ،ساغر گفت: صد بار گقتم ولی اگه هزار بار بگم حالیتون نمیشه که... بین غذا و چایی حداقل باید نیم ساعت فاصله داشته باشه و الا آهن غذا جذب نمیشه.
شاداب بهش توپید: حالا خوبه خودت چایی دم کردی.
_ تقصیر ترمه س, هی گفت الان چایی دم کن بعد از کوکوی سیب زمینی میچسبه.
با بد جنسی گفتم: حالا خیلی کوکوهات خوشمزه بود؟! به زور ماستو سبزی خوردن پایین رفت.
_ چشمتو بگیره گربه خانوم! از بعد از ظهر که خبر دادین میخواین مثل اجل معلق سرم خراب بشین دو دقیقه هم استراحت نداشتم, پدرم درومد تا غذا حاظر کن،خودم میخواستم یه نیمروی بی دردسر بخورم، اینم عوض تشکرته دیگه!
صورتشو بوسیدم: خیلی م عالی بود...
با عشوه گفت: اینو که خودمم میدونم ، کوکو های من حرف نداره علی الخصوص کوکوی سیب زمینی م ،مخصوصا اگه شوید خشکم توش بریزم ،مرتضی همیشه میگه محشره...
شاداب گفت: امشب نوبت تو و مرتضی نیست نوبت این ترمه س، بیچاره تو بد هچلی افتاده.
بهنوش یه گاز گنده و صدا دار به خیار زد: طفلکی.
با حرص گفتم: زهرمار،این چه طرز خیار خوردنه خودت میدونی چقدر از ملچ و ملوچ بدم میاد.
خیلی بی تفاوت گفت: این طوری بهم بیشتر میچسبه.
بعد دو زانو نشست: اگه قرار باشه رو حرف خواهر شوهرت حرف بزنی همچین میزنم تو دهنت که پر خون بشه، فکر نکن من مثه تو بی عرضه ام و میذارم شاداب خانوم و گلپر خانوم هر بلایی دلشون میخواد سرم در بیارن و منم لال مونی بگیرم ،یه پدر ازت درارم که....
پریدم وسط حرفش: کاش از این عرضه هام داشتی.
یه گاز دیگه به خیار زد و همونطور که خرت و خورتشو در میاورد گفت: اینم حرفیه.
ساغر انگشتش رو به نشونه پیروزی گرفت طرف ما: ما که عقلمون به جایی قد نمیده بذار زنگ بزنم ملیحه و یه صلاح و مشورتی بکنیم. هرچی باشه اون با از ما بهترون در تماسه.
با هیجان بیشتری گفت: خودش که از کارش خیلی راضیه بعضی از بچه هام میگن که تو کار احضار روح خیلی وارده، میتونیم بگیم بیاد و تخته «وی یا» ش رو هم بیاره اونوقت یه روح احضار میکنیم و مشکل ترمه رو میگیم تا ببینیم راه حلش چیه.
با حرص گفتم: دلم میخواد بزنم تو سرت ساغر،یعنی ما چهار نفر آدم گنده عرضه نداریم یه فکر درست و حسابی کنیم؟! حالا حتما باید آرامش مرده هارو سلب کنیم؟!
شاداب که ترس تو چشماش موج میزد, گفت: تازه من شنیدم این کار خیلی خطر داره...
جوابشو دادم: خطر بخوره توی سر من! حتی اگه این کار شدنی باشه گناه کبیره ،من که حاضر نیستم!
بهنوش خیلی جدی گفت : دیگه حرفشو نزنیم
چقدر صورتش ناز شده بود ، با اون چشمای روشن و پوست گندمی تیره اش جذاب تر و دلنشین تر از همیشه بود ، یه بلوز آستین حلقه ای شیری با شلوار مشکی پوشیده بود که خیلی بهش می اومد ، خواستم بهش بگم اما اون قدر بی دل و دماغ بودم که گذاشتم برای بعد...
بهنوش نگاهی پر از محبت به من انداخت : برادر من خیلی بچه اس ، هنوز مونده تا بتونه خودشو پابند زن و زندگی کنه ، می دونم از ترمه خیلی خوشش اومده اما دوست ندارم خدای نکرده موجب پشیمونی بشه ، تو این شرایط اصلا صلاح نیست ترمه و بهرود حتی باهم نامزد کنن، ممکنه چار روز دیگه آقا بهرود هوس کنه با دوست های اروپائیش بره سینما ، کافی شاپ...چه می دونم ، کوه، پارک ... حالا دوستاش ممکنه دخترم باشن ، من مطمئنم ترمه طاقت نمی آره ، نه تنها ترمه ، هیچ دختره دیگه ایرانیم طاقت نمی آره، من اصلا" دوست ندارم مشکلی برای ترمه پیش بیاد ... هنوز بابا به من حرفی نزده ولی اگه بگه من به صراحت مخالفتم رو اعلام می کنم ، هیچ دلم نمی خواد ترمه تو آینده دل نگرون و پریشون باشه ، هرچند بهرود قلبا" آدم بدی نیست ولی خوب متاسفانه...
شونه بالا انداخت و با تاسف گفت : همون قدر که خوب داره علم و تکنولوژی یاد می گیره به همون نسبت هم خوب داره اخلاق و فرهنگ اونا رو به خودش می گیره
شاداب با همدردی گفت : ممکنه یکی دو سال دیگه متوجه اشتباهش بشه
ساغر گفت : حالا تا یکی دو سال دیگه؟!شایدم شد خدا رو چه دیدی؟!اما اگه نشه چی؟!نمی شه که آدم دلشو به فردا خوش کنه ، اونم به فردایی که ازش مطمئن نیست .
دستامو تو هم گره زدم و رو به بهنوش گفتم : باور کن من بهرود رو دوست دارم، مثل برادرم می مونه آرزوم اینه خوشبخت شه ، اما خودت می دونی با من خوشبخت نمی شه.
سکوت کردم ،همه چشم به دهن من داشتن، ادامه دادم : من از روی عمو و زن عمو شرمنده ام ، در حق من خیلی لطف کردن ، دلم نمی خواد نا سپاسی کنم تا خدای نکرده از من برنجن . می خوام یه بهونه محکم داشته باشم از دستم ناراحت نشن.
دوباره سکوت کردم ، ساغر با شوخ طبعی گفت : اون قدر حرف زدیم که این چایی ها از دهن افتاد ، پاشو شاداب برو یه سری دیگه چایی بیار.
شاداب پاشد ، پاچه شلوارش زیر پاش گیر کرد و داشت می خورد زمین. بهنوش گفت : دست و پا چلفتی شست پات نره تو چشمت!
ساغر با اخم گفت : صد بار گفتم بده این شلوار رو کوتاه کنن ، آخر کار دستت می ده ها . ولی مگه به خرجش می ره ، می گه تا می زتن درست می شه ولی همیشه م تاش باز می شه.
شاداب گفت : فضول رو...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 44
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 79
  • بازدید ماه : 294
  • بازدید سال : 794
  • بازدید کلی : 43,244
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید