loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 119 یکشنبه 28 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
رمان من یه پسرم
از این حرفش نتونستم خودمو کنترل کنم وپقی زدم زیر خنده...حالا نخند،کی بخند....اما با دیدن قیافه عصبی عمه،خشکم زد.از جام بلند شدم و سریع گفتم:
-شب به خیر...
و با حالت دو از آشپزخونه خارج شدم...رو به بابا اینا هم بلند گفتم:
-شب بخیر....
منتظر جواب نموندم و سریع از پله ها بالا رفتم.در اتاقم رو باز کردم و خودم رو روی تخت انداختم...بهار هنوز داشت با بهرام حرف میزد.با دیدن من گفت:
-ماهان...خوبی؟
-آره...آره...خوبم...
بهار-داداشی...دیگه قطع کنم؟
بهرام-....
بهار-نه....خوبه..
بهرام-....
بهار-باشه...خدافظ
تلفن رو قطع کرد و به سمت من اومد.دستای کوچیکش رو روی گونه ام گذاشت وگفت:
-چرا اینقد داغی؟
-دویدم...
بهار-عمه دعوات کرد؟
-نه بابا..بهش خندیدم..بعدشم فرار کردم...یه جورایی دعوام هم کرد...بی خیال...
بهار-داداش بهرام سلام رسوند بهت...
لبخندی زدم وگفتم:
-حالش خوب بود؟
بهار-آره...یکی دو هفته دیگه میاد دنبالم...
نگاهی به چشمهای درشت آبیش کردم وگفتم:
-ما رو که فراموش نمیکنی؟
بهار-منم میخواستم همینو ازت بپرسم....
***
با صدای زنگ ساعتم،از خواب بیدار شدم.خمیازه بزرگی کشیدم و از تخت پایین اومدم.نگاهی به کتابام انداختم...خدارو شکر همه رو بلد بودم....لباس هام رو عوض کردم.کیفم رو برداشتم و به آرومی پایین رفتم...صدایی از توی آشپزخونه می اومد...فکر کردم مانیه و داره برام صبونه آماده می کنه....ولی با دیدن ساسان،جا خوردم.به آرومی گفتم:
-تو چرا بیداری؟
لبخند ملایمی زد وگفت:
-صبحت بخیر...
-صبح تو هم بخیر...چرا بیدار شدی؟
ساسان-تا برات صبونه حاضر کنم....
-مگه من چلاقم که تو برام صبونه درست کنی؟
ساسان-چرا عصبانی می شی؟می خوام باهات حرف بزنم...
نگاهی به ساعتم کردم وگفتم:
-الان وقت ندارم...بذار بعدا...
ساسان-میام جلوی مدرسه تون...ساعت چند تعطیل می شی؟
-نمی شه بذاری بعد از ظهر؟
ساسان-نه...بعد از ظهر دیره...
پوفی کردم وگفتم:
-ساعت2:30
و بی توجه به میزی که با سلیقه و دقت تمام چیده شده بود،به سمت در رفتم....
ساسان-پس صبونه؟
دستم رو توی هوا تکون دادم و گفتم:
-نمی خوام...
داشتم کفش هامو می پوشیدم که در رو باز کرد و یه لقمه بزرگ رو به طرفم گرفت..
ساسان-حالت بد می شه دختر...حداقل اینو بخور...
 
وقت مخالفت نداشتم..لقمه رو ازش گرفتم و پله ها رو دوتا یکی پایین اومدم...
ساسان-مواظب خودت باش...
در رو بستم ونفس عمیقی کشیدم..ولی به خاطر آلودگی هوا،به سرفه افتادم...!چشمم به اتوبوس افتاد که داشت نزدیک میشد.تا ایستگاه دویدم...در حالی که نفس نفس میزدم،سوار شدم.هلیا روی صندلی اول نشسته بود و کنارش خالی بود.با لبخند سلام کردم وگفتم:
-اجازه هست؟
ابروشو بالا انداخت وگفت:
-نخیر...جای دوستمه...
روی صندلی ولو شدم وگفتم:
-وااای....چه روز گندیه امروز...
هلیا-واسه چی؟
-همش بد شانسی میارم...خدا به خیر بگذرونه..
هلیا-هنوز عمت اینا این جان؟
-آره بابا...امروزم ساسان میاد دنبالم...اووه...
هلیا-به قول خودت بی خیال...زنگ زیستو بچسب...
اشاره ای به لقمه توی دستم کرد وگفت:
-این دیگه چیه؟!!خنده ای کردم و گفتم:
-ساسان برام لقمه گرفته...
هلیا-اووو...دیگه چی؟
-اه..بدم میاد ازش..نمیدونی قیافه اش چه جوری شده...ابروهاش رو که دیگه نگو...از ابروهای من نازکتره....
هلیا-با اون عمت،چه طور جرات کرده؟
-چه میدونم؟...ولش کن..دوباره اعصابم خورد شد...
.
.
.
سلام بلندی گفتم و به بچه ها نگاه کردم...هلیا با خنده گفت:
-واسه چی همه ناله ان؟
ترانه سرش رواز روی میز بلند کرد و گفت:
-من صبونه می خوااااام....!
-آهان...پس مساله این است...بی خیال بابا...آزمایشگاه رو بچسبین
شقایق-میگن خیلی درد داره....
-به جاش صبونه ای که بعدش میدن،حالتو جا میاره...
ترانه دوباره سرشو روی میز گذاشت و گفت:
-تو سرشون بخوره...
کلاس به طرز فجیعی(!)ساکت شده بود....نمی دونستم صبحونه اینقد تاثیر داره...!شنیده بودم اما،شنیدن کی بود مانند دیدن..!
خانم وارد کلاس شد...بجز من وهلیا وشقایق،کسی بلند نشد...یه دونه از اون لبخندایی که جونم براش در می اومد،زد و گفت:
-شماها خوبین؟
ترانه بدون اینکه سرشو بلند کنه،نالید:
-نه خانم...خرابیم...
خانم-بلند شید...اتوبوس تو حیاط منتظره....
با کلی شوخی وخنده،وارد آزمایشگاه شدیم...هلیا دستش رو دور بازوم حلقه کرد و گفت:
-می گن سه تا گالن خون ازمون میگیرن...من یکیشم ندارم...!
-درد...خیر سرت اومدی آزمایش بدی دیگه...!
هلیا-خب من میترسم...
.
.
.
داشتیم با کمک خانم وپرستارا،خونامون رو آنالیز می کردیم...از بچگی،با دیدن خون،حالم بد می شد...
خانم نگاهی بهم انداخت وگفت:
-حالت خوبه ماهان؟
-بله خانم...
هلیا-دروغ میگه....دوباره خون دیده،فشارش افتاده...
خانم لبخندی زد وگفت:
-پس تو واسه چی اومدی تو رشته تجربی؟
خندیدم و گفتم:
-دوسش دارم...!
***
هلیا-اون ساسانه؟وای...چقدر فرق کرده...
-اه...اه..حوصله اش رو ندارم...تو هم با هام بیا....
هلیا-نه...از اول نیام بهتره،تا اینکه بیام بهم بگه تنهامون بذار...!
باهاش خداحافظی کردم و به طرف ساسان رفتم....لبخندی زد و گفت:
-خسته نباشی...
-مرسی...
ساسان-بریم یه چیزی بخوریم؟
-نه...بریم خونه...تو راه حرف هاتو بزن...
ساسان-تو راه نمیشه
-من حوصله ندارم...درکم کن...
ساسان-به خدا زیاد وقتتو نمیگیرم...
با بی میلی سوار پرشیای ساسان شدم.دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و چشم هام رو بستم..
بعد از چند دقیقه،متوقف شدیم.چشم هام رو باز کردم...
ساسان-پیاده شو...
-نمیشه همین جا بگی؟
ساسان با خشم گفت:
-تو چرا از من دوری می کنی؟چرا دلت می خواد منو از سرت باز کنی؟
-چرا باید بهت نزدیک بشم؟تو فقط پسر عمه منی...اینو بفهم...
ساسان-حالا تو اینو بفهم...تو باید منو بخوای
روی باید تاکید کرد...
-نمی فهمم
ساسان-امشب مامان تو رو خواستگاری می کنه و تو هم باید منو قبول کنی...
-اما تو نمی تونی بدون رضایت من ،باهام باشی...
ساسان-امشب می بینیم...
به صندلی تکیه دادم و زمزمه کردم:
-ازت متنفرم عوضی...متنفرم...
دوباره ماشین رو روشن کرد و توی سکوت راه افتادیم...گرمی دستهاش رو روی دستای سردم حس کردم.با خشم گفتم:
-ولم کن ساسان...
به مهربونی گفت:
-من می خوامت ماهان...یه ذره باهام مهربون تر باش...به خدا قول می دم خوشبختت کنم...
هیچ حسی بهش نداشتم.دستم رو با عصبانیت از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-من الان اصلا به ازدواج فکر نمی کنم...
ساسان-امشب هم فقط یه مراسم نامزدی ساده است...
-مراسم نامزدی؟تو چطوری می تونی ساسان؟
ساسان-همه چی رو مامان درست کرده...به من ربطی نداره...
با حالت عصبی پام رو تکون میدادم...فکر کردم:
-شده تو روی عمه وایسم،باید سر جا بنشونمش...اون حقی توی آینده من نداره...اونکه اینهمه از من بدش میاد،چه طور می خواد بشم عروسش؟
سرم وحشتناک درد می کرد.ساسان اومد حرفی بزنهکه دستم رو بالا گرفتم و گفتم:
-حتی دلم نمی خواد صداتو بشنوم...
ساسان-اما من...
داد زدم:
-خفه شووووووو....
زیر لب یه چیزی زمزمه کرد و با اخم به رو به روش خیره شد...نمی تونستم اینهمه نادیده گرفته شدن رو تحمل کنم...
.
با دیدن ماشین بابا جا خوردم.با تعجب گفتم:
-اون الان باید شرکت باشه...
ساسان زیر لب گفت:
-حتما موضوع مهمی پیش اومده...
پس به گوش بابا هم رسیده بود...ساسان خواست ماشینو پارک کنه که من سریع از ماشینش پیاده شدم.داد زد:
-وایسا منم بیام...
دستم رو توی هوا تکون دادم وگفتم:
-برو بابا...
وبا عجله وارد خونه شدم...عمه داشت حرف می زد.با ورود من،همه سر ها به سمتم چرخید...
عمه-بفرما...خودشم اومد...
یه ببخشید گفتم و به سرعت از پله ها بالا رفتم.بهار توی اتاقم بود.با دیدنم گفت:
-ماهان...اگه بدونی چی شده...
با ناراحتی گفتم:
-می دونم...
بهار-حالا چه کار می کنی؟
-هیچ کار...مگه زوره؟
بهار-نه...
-پس هیچی دیگه...
بهار اومد حرفی بزنه که در باز شد و بعدش قیافه گرفته مهیار رو دیدم...
-خوبی داداشی؟
مهیار-چه کار می کنی ماهان؟
-واسه چی؟
مهیار-همین جریان نامزدی...
پوفی کردم و با عصبانیت گفتم:
-تو هم طرفدار عمتی؟بابا من از این ساسان بدم میاد...یه ذره هم منو درک کنین...
به طرفم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-کی گفته ما تو رو درک نمی کنیم؟هیچ کس بجز عمه و ساسان راضی نیست....
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-پس چرا هیچ کس هیچی نمی گه؟
مهیار-نمی دونم...
-ببین...دارم از الان میگما...سر به سر من بذاره،یا بخواد برام تعیین تکلیف کنه،حرمتهاش رو میذارم کنار و تو روش وایمیستم...
مهیار-منم همین نظر رو دارم...
خودمو از آغوشش بیرون کشیدم و گفتم:
-بی خیال حالا....ولشون کن...دیگه چه خبر؟
مهیار با کمی تردید گفت:
-عمو مجید اینا شب میان خونمون...
-چه بی خبر...واسه چی حالا؟
مهیار-عمه دعوتشون کرده...
بی هوا از جام بلند شدم و داد زدم:
-چی؟ اون به چه حقی واسه ما تصمیم می گیره؟
مهیار-آروم باش...صدات می ره پایین...
بلند تر گفتم:
-بره..اصلا همین قصدو دارم...اون حق نداره...اون نمی تونه...یعنی من بهش اجازه نمی دم...
با باز شدن در حرفم نیمه تموم موند...
سایه عصبی گفت:
-بیا پایین..مامان کارت داره
پوزخندی زدم وگفتم:
-بفرما...احضار شدیم
سایه خنده عصبی ای کرد و رفت...رو به بهار گفتم:
-تو همین جا بمون...
سرشو تکون داد و من دست در دست مهیار(!)رفتم پایین...عمه با دیدنمون یه خنده مصنوعی تحویلمون داد و گفت:
-بفرما..عروس منم اومد
به وضوح اخم کردم و گفتم:
-کی گفته من عروس شمام؟
عمه با خونسردی نگاهی به ساسان انداخت و گفت:
-مگه شما با هم حرف نزدید؟
-من می خواستم این سوالو از شما بپرسم...مگه ساسان حرف های منو بهتون نگفت؟
عمه با خشم گفت:
-حرفتو بزن..
-من ساسان رو نمی خوام...
عمه-ساسان که مشکلی نداره...
روی مبل رو به روش نشستم و گفتم:
-ببین عمه جون،من می خوام با کسی ازدواج کنم که بتونم بهش تکیه کنم...نه کسی که واسه روز تولدش باید براش لوازم آرایش بخرم...!
صدای خنده های ریز مانی و مهیار و بابا رو شنیدم اما با جدیت به عمه خیره شدم.با کمی مکث گفت:
-اما ساسان بعد از ازدواج درست می شه...
-من که این طور فکر نمی کنم...
عمه-اما....
-اما نداره دیگه...خیلی ببخشید ها...اما من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم و به دیگران هم اجازه دخالت تو زندگیم رو نمی دم...
عمه-ولی پدر و مادر و خانواده تو،خوبی و راحتی تو رو می خوان...اونا حق دارن بهت تو تصمیماتت کمک کنن...
-درسته..اما شما پدر یا مادر من نیستی...
عمه-ماهان...خیلی زبون دراز و بی ادب شدی..
-خب دیگه...من خیلی بدم و لیاقت عروس شما بودن رو ندارم...
ساسان از جاش بلند شد وگفت:
-اما من تو رو دوست دارم...
-ما حرف هامون رو زدیم...
ساسان-خواهش میکنم بهم یه فرصت دیگه بده..ماهان..من...من...
عمه با عصبانیت گفت:
-ساسان...
چنان با تحکم این حرف رو زد که ساسان بی هیچ حرفی سر جاش نشست.عمه رو به من گفت:
-ما خیلی بهت لطف کردیم که خواستیم عروس خانواده صادقی بشی...
خواستم حرفی بزنم که بابا گفت:
-این حرفا چیه آبجی خانم؟داری به ماهان توهین می کنی...
عمه-این دختر پررو،لیاقت احترام گذاشتن رو نداره...
بابا-ولی من نمی تونم بهت اجازه بدم توی خونه خودم،به دخترم توهین کنی...
عمه سریع از جاش بلند شد وگفت:
-خب از اول می گفتی..باشه..ما میریم..
و رو به ساسان و سایه گفت:
-پاشید وسایلتون رو جمع کنید...
سایه بلند شد و با عمه به اتاق خواب رفت.ولی ساسان مون.با کمی مکث گفت:
-من واقعا معذرت می خوام..نمی خواستم اینطوری بشه...
بابا-اشکال نداره..درست می شه..ولی فکر ماهان رو از سرت بیرون کن...
نگاهش بهم افتاد...تو نگاش پر از حرف بود...به سختی نگاشو گرفت و گفت:
-خدافظ...
عمه یه خدافظ عصبی گفت و بیرون رفت.من و مانی و مهیار هم رفتیم تو حیاط...هنوز نگاه ساسان غم زده بود....
***
-ولی اگه من حرفی نمیزدم،شما ها قبول می کردین...
بابا-نه دخترم..واسه چی اینطوری فکر می کنی؟
-واسه چی؟شما بگو چرا اینطوری فکر نکنم؟هیچوقت نشد به خاطر بچه هات تو روی خواهرت وایسی...الانم به خاطر حرفای من این طوری جوابشو دادی
و بدون اینکه جلوی اشک هام رو بگیرم ادامه دادم:
-اون به من توهینکرد،ولی شما اونطور که باید،جوابشو ندادین...
بابا به سمتم اومد و منو توی آغوشش گرفت و گفت:
-ببخش دخترم...ببخش عزیزم...معذرت می خوام...
مهیار با صدای مسخره ای گفت:
-آه...گریه ام گرفت....
کوسن روی مبل رو چنان به طرفش پرت کردم که محکم توی صورتش خورد.دستش رو روی دماغش گاشت و گفت:
-بشکنه اون دستت...خدا ساسان رو دوست داشت که عمه قبول کرد بی خیال بشه و گرنه زیر شکنجه های تو شهید می شد....
-تو خفه شو که می گیرم کلتو می کنما....!
***
مبینا برگه مرسده رو هم داد و سر جاش نشست.به هلیا گفتم:
-پس آزمایش من کو؟
هلیا-نمیدونم....از حانم بپرس....
قبل از اینکه خانم رو صدابزنم،خودش گفت:
-ماهان...بیا این جا...
از جام بلند شدم و با کنجکاوی به سمتش رفتم.یه برگه بهم داد و گفت:
-آزمایشت اشتباه شده...
نگاهی به برگه توی دستم انداختم ...هیچی ازش نفهمیدم...رو به خانم گفتم:
-چی شده خانم؟
خانم-طبق این آزمایش،توی خون تو پر از تستسترونه...
اولش شکه شدم؛اما بعدش زدم زیر خنده..بی اختیار،قهقهه می زدم...همه بچه ها ساکت شده بودن و با تعجب به من نگاه می کردن...
کمی خودمو جمع و جور کردم و با لبخند رو به خانم گفتم:
-حالا من چه کار کنم؟!!!
خانم-باید بری یه آزمایش دیگه بدی...
-حالا حتما لازمه؟دیگه دیگه خون تو تنم نمونده!
خانم-آره...خیلی لازمه
ابرهامو بالا انداختم و با نتیجه آزمایشی که منو یه پسر معرفی می کرد،به سمت بچه ها رفتم...رو به شقایق که روی دسته صندلیم نشسته بود،گفتم:
-خانم...میشه بلند شید؟
شقایق چپ چپ نگام کرد و گفت:
-چه چسی میاد واسه من...بگیر بتمرگ ببینم واسه چی می خندیدی؟
روی صندلی نشستم و برگه رو جلوی حنانه-که انگلیسیش عالی بود-گرفتم و گفتم:
-بخش هورمون رو بخون...
حنانه مکثی کرد و بعد جیغ زد:
-اینجا چی نوشته...
و توی صورتم خیره شد و گفت:
-ببینمت..!
شقایق-درد..فارسی حرف بزنین ما هم بفهمیم...
حنانه-طبق این آزمایش،این نره غولی که مشاهده می کنید،یه پسره...تو خونش پر از تستسترونه...!
همه با تعجب بهم خیره شده بودن..با خنده گفتم:
-اون نگاه های هیزتونو جمع کنین...من زن و بچه دارم...اینارو نگا...آب دهنشون راه افتاد..!
جدی تر شدم و ادامه دادم:
-لب و لوچه تونو جمع کنین...جوابش اشتباه شده...باید برم دوباره آزمایش بدم...
ترانه یکی زد پشت گردنمو گفت:
-بمیری...داشتیم امیدوار می شدیم ها..!
چشمم به هلیا افتاد.داشت زیر چشمی نگام می کرد.تو نگاهش یه حس خاصی بود...انگار...انگار داشت باهام حرف می زد...با کمی مکث،نگاهشو ازم گرفت و به زمین دوخت...دلم می خواست توی آغوشم می گرفتمش و بهش می گفتم برای این غمی که تو چشم هاشه ،می تونه رو من حساب کنه...اما از جام تکون نخوردم...یه حسی بهم می گفت،من دلیلشم...
.
.
.
با مهربونی رو به مهیار گفتم:
-داداش گلی....
مهیار-من خودم زغال فروشم...گورتو گم کن...فردا امتحان دارم...
-یعنی نمیای؟
مهیار-نوچ...
آه عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...مردم داداش دارن،ما هم داداش داریم...
با بی خیالی شونه هاشو بالا انداخت و به کتابش خیره شد...
.
.
.
پرستار با دیدنم گفت:
-ا..دوباره شما؟
لبخندی زدم و گفتم:
-جواب آزمایشم اشتباه شده بود...
اخمی کرد و گفت:
-ولی جواب های ما صد در صد درسته...
با شیطنت گفتم:
-پس حتما من یه پسرم؟!!
با تعجب گفت:
-منظورت چیه؟
جواب آزمایشم رو نشونش دادم و گفتم:
-ایناهاش...یا چشم هات اشتباه می یبینن یا جواب این آزمایش اشتباهه...!
نگاهی به برگه انداخت و گفت:
-احتمالا چشم هام اشتباه می بینن...
دیگه حرفی نزدم..اینا دیگه اعتماد به نفس رو رد کردن رسیدن به اعتماد به سقف..!!
دوباره سه تا-به قول هلیا-گالن،خون دادم و قرار شد پس فردا همون موقع برای جوابش برم...
خواستم ماشین رو روشن کنم که با صدای زنگ گوشیم متوقف شدم.هلیا بود..
-سلام
هلیا-سلام..کجایی؟
-جلوی در آزمایشگاه(!!!)
هلیا-می خوای آزمایش بدی؟
-نه...تموم شد..دارم می رم خونه...
هلیا-بیا این جا...
-نه مرسی..هنوز صبونه هم نخوردم..
هلیا-یعنی تو خونه ما یه صبونه هم پیدا نمی شه؟
-نمی شه بی خیال شی؟
هلیا-نه..خونمون می بینمت...بای..
وقطع کرد..نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و زمزمه کردم:
-دختره دیوونه...!
.
.
با خجالت گفتم:
-ببخشید...مزاحمتون شدم...
نرگس خانم لبخند قشنگی زد و گفت:
-خواهش می کنم دخترم...هلیا که همیشه خونه شماست...حالا یه بار هم تو اومدی...خجالت نداره که...!
هلیا-مامان،ماهان صبونه نخورده...
نرگس خانم-ای وای...زود تر می گفتی خب...
هلیا-اشکال نداره...خودم براش آماده کردم...
و دستم رو گرفت و منو به سمت آشپزخونه کشوند.چشمم به میز افتاد.خیلی با سلیقه و کامل چیده شده بود.
-بگو جان ماهان همش رو خودم چیدم...
هلیا در حالی که داشت چایی می ریخت،گفت:
-چرا تو؟جان خودم،همش رو خودم چیدم...
روی صندلی نشستم و گفتم:
-دستت طلا گلم..خوش به حال شوهر تو...داره بهش حسودیم می شه...!
هلیا-قرار نشد بهش حسودی کنیا...
یه لحظه یاد علی افتادم..نمی دونم چرا،ولی حس کردم منظور هلیا علی بود...نا خود آگاه اخم هام تو هم رفت....
هلیا-اوووه...اونو نگا..می دونی ماهان،من فکر می کنم اگه همه زنبور های دنیا هم روی تو تف کننا،نمی شه تو رو خورد...!
از لحن جدیش خنده ام گرفت.اما هلیا بی خیال ادامه داد:
-والله...می گی خوش به حال شوهر من...اما من می گم بد بخت شوهر تو....قیافه داری؟ نداری...چهارتا عشوه بلدی؟ نیستی...خونه داریت خوبه؟ نه...
نمی دونم اون ساسان بدبخت هم چه گناهی به درگاه خدا کرده بود که عاشق توی کله خر شد...ولی آخرش که دیدی؟آمرزیده شد...وگرنه از تو جواب بله رو می گرفت...اگه یه روز قرار باشه..
توی حرفش پریدم و گفتم:
-صبونه نخواستم...ولم کن...
هلیا-اه..همش تقصیر توئه...انقد حرف می زنی حواس واسه آدم نمی ذاری...!
صندلی کنارم رو عقب کشید و نشست.
-مرسی هلی جونم...دستت درد نکنه...
هلیا-خواهش می کنم...
داشتم چاییم رو شیرین می کردم که هلیا شروع به لقمه گرفتن کرد.با خنده گفتم:
-مگه تو صبونه نخوردی؟
هلیا-چرا...خوردم...
-خدارو شکر...با این لقمه هایی که می گیری،می ترسم من رو هم بخوری...!
هلیا لقمه رو به دهنم نزدیک کرد و گفت:
-اینا مال من نیست...مال توئه..همش رو هم باید بخوری...!
.
.
.
هلیا-ماهان....ماهان...بیا...خودشه
-کی؟
هلیا-علی دیگه
دستش رو روی بینیش گذاشت و دکمه موبایلش رو زد.
هلیا-الو...
علی-سلام...کجایی تو؟چرا اینقدر دیر جواب میدی؟
هلیا-سلام..کاری داشتی؟؟
علی-دلم برات تنگ شده هلیا...می خوام ببینمت...
هلیا-ولی من اصلا علاقه ای به دیدنت ندارم...
علی-تو فقط علاقه داری منو حرص بدی..
هلیا-خدافظ...
علی-وایسا..کجا داری می ری؟حداقل بذار صداتو بشنوم...
هلیا-شنیدی..بسه...
علی-کاش یه ذره احساس تو هم مثل من بود...
هلیا-تو رو خدا..دوباره بحث راه ننداز...
دوباره؟یعنی اینا قبلا هم...؟
از احساسم به علی مطمئن شده بودم...من علی رو دوست نداشتم ولی واسه هلیا نگران بودم...می ترسیدم به علی دل ببنده..اما شاید هلیا نگرانی منو،حسادت یا علاقه به علی برداشت می کرد...پس سکوت بهتر بود...
هلیا-تو دوباره رفتی تو عالم تفکر؟
خنده بی جونی کردم و گفتم:
-چی گفت؟
هلیا-تازه می گه لیلی زن بود یا مرد...خیر سرت گذاشتم رو آیفون ازم سوال نپرسی..
-درد...اصلا نمی خواد بگی
و لبامو غنچه کردم و به زمین خیره شدم.از روی صندلی بلند شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
-الهی...حالا تو بغض نکن...
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و به عقب هلش دادم و گفتم:
-اینطوری که حرف می رنی فکر میکنم سه چهار سالمه!
هلیا خندید و چیزی نگفت.با تردید پرسیدم:
-دوسش داری؟
هلیا-کی رو؟
-علی رو دیگه...
کمی فکر کرد و گفت:
-نمی دونم..ازش خوشم میاد...ولی فکر نکنم دوسش داشته باشم...
زیر لب زمزمه کردم:
-خداکنه...
***
با دیدن پرشیای ساسان،با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم.با صدایی که از پشت سرم اومد،به عقب چرخیدم:
-سلام
ساسان بود...بر خلاف دفعه قبل،تمیز و مرتب نبود...ته ریش چند روزه ای هم روی صورتش بود.
-سلام...این جا چه کار می کنی؟
ساسان-باید به حرف هام گوش بدی...تو رو خدا نه نگو
دنبال بهونه ای برای نرفتن می گشتم که دستم رو گرفت و منو به سمت ماشینش برد...
.
.
.
دست به سینه وایسادم و به ساسان که با حالت عصبی دستشو توی موهاش فرو می کرد،نگاه کردم.
نفس عمیقی کشیدم و هوای پاک در بند رو توی ریه هام فرستادم...کم کم داشت حوصله ام سر می رفت که ساسان شروع کرد:
-درسته مامان این تصمیم رو گرفته،ولی از اول هم من عاشقت بودم ماهان...حتی چند بار بی خبر اومدم تهران و مواظبت بودم تا مطمئن بشم با هیچ پسری نیستی...ماهان،دوستت دارم...با همه شیطنت هات،شلوغی هات،اذیتت هات...
به طرفم چرخید و ادامه داد:
-حتی با اینکه می دونم دوسم نداری...می خوامت ماهان...
چشمم به چشم هاش افتاد...داشت گریه می کرد...احساس کردم یه نفر به دلم چنگ زد...لبام رو بادندونم گاز گرفتم...دنبال یه جمله می گشتم...اومدم حرفی بزنم که ساسان گفت:
-بهم یه فرصت بده ماهان...بذار ثابت کنم که به خاطر خودته که می خوامت...نه به خاطر اصرار های مامانم...اصلا میایم این جا و پیش پدر و مادر تو زندگی می کنیم...فقط بهم نه نگو عشقم...
انقدر توی چشم هاش خواستن و التماس بود که لبهام به هم دوخته شدن...آخه پسر،تو رو چه به عاشق شدن؟!!
با گرمای آغوش ساسان به خودم اومدم...منو توی آغوشش گرفته بود و محکم به خودش می فشرد...توی گوشم زمزمه کرد:
-دوستت دارم..دوستت دارم...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 43
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 78
  • بازدید ماه : 293
  • بازدید سال : 793
  • بازدید کلی : 43,243
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید