loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 95 جمعه 26 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

- چرا؟
فريده - تو كارمند جزي كي تو رو ادم حساب مي كنه
اخمام تو هم رفت
- پس براي چي امدي بگي
فريده - هيچي خواستم بدوني...تازه فرض كن دعوت هم باشي با این سر و وضع مي خواي بياي
مثل بچه ها پرسيدم مگه سرو ضعم چطوريه
فريده - بگو چش نيست.......من كه جات بودم اگه دعوتم مي كردن كه عمرا دعوت نمي كنن نمي يومدم .....اونجا فقط ادم حسابيا ميان
تو دلم گفتم حتما يكي از اون ادم حسابيا هم تويي
- تو هم دعوتي؟
فريده - پس چي من هر سال دعوت مي شم
لبخند تلخي زدم
- پس بهت خوش بگذره
فريده - نمي گفتي هم خوش مي گذشت
چيزي نگفتم و اونم بدون حرف ديگه ای رفت
كيفمو برداشتم از اتاق زدم بيرون
كه همزمان فريده و مژي هم امدن بيرون
مژده ديگه مثل سابق سر به سرم نمي زاشت ولي هنوز خنده هاي تمسخره اميزشو مي زد .
فريده- هي دباغ مي خواي بياي مهموني
خوشحال شدم...... اره دوست دارم بيام ولي چطور من كه دعوت نشدم
فريده - خوب يه راه هست كه مي توني بياي
ذوق كردم.... راست مي گي چه راهي
نگاه معني داري به مژي انداخت و در حالي كه مثل هميشه با تمسخر بهم مي خنديدن
فريده - اگه دوست داري بياي راهي نداره جز اينكه به عنوان يكي از كارگر بياي اونجا براي كار كردن و پذيرايي
و بعد بلند زد زير خنده
از نارحتي سر جام وايستادم بازم رو دست خورده بودم
چند قدمي كه جلوتر از من رفته بودن كه فريده برگشت و گفت
بابا خودتو خيلي تحويل مي گيري دباغ .... حرص نزن فكر نكنم براي اون كار هم تو رو قبول كنن..... مردم كه گناه نكردن موقعه پذيرايي از دست يه خدمتكار زشت ليوان شربت بگيرن و باز خنديد.
زبونم لال شد و نتونستم جوابي بهش بدم ....عادت كرده بودم جواب همه رو تو دل خودم بدم
اره ولي گناهم نكردن با يه خرس پاندا همنشين باشن

با ناراحتي و دلخوري از شركت زدم بيرون و به طرف اتوبوساي واحد رفتم مژي و فريده كه جلوتر از من رفته بودن و تو صف وايستاده بودن
دستام تو جيب مانتوم بود و به صف و ايستگاه نزديك مي شدم كه صداي بوق ماشيني نظرمو به خودش جلب كرد
برگشتم ديدم شهابه وقتي ديدمش تازه فهميدم قد يه دنيا دلم براش تنگ شده با دست بهم اشاره كرد كه برم و سوار بشم
منم كه دوتا پا داشتم 10 تا ديگه هم قرض گرفتم كه خدايي نكرده از سرعتم كم نشه
در جلو رو برام باز كرد و منم زودي سوار شدم
- سلام
شهاب - سلام خسته نباشي
- تو كه امروز نمي خواستي بياي
شهاب - حالا بده امدم
شونه هامو بالا انداختم و فقط لبخند زدم انگار نه انگار كه ديشب اون همه اتفاق افتاده باشه
داشت ماشينو دور مي زد كه چشمم به مژي و فريده افتاد كه دهن دوتاشون از تعجب به اندازه يه بولدوزر باز شده بود
الهي دهنتو باز بمونه كه بسته نشه انقدر دل منو مي سوزونيد
شهاب- با دكترت حرف زدم گفت امروز هم اخر وقت .....وقتش ازاده مي تونيم به جاي فردا امروز بريم.
- چرا اينكارو برام مي كني
جوابي نداد
- فقط براي تلافي كارام
شهاب- نه
- پس چي؟
شهاب- به عنوان يه دوست.... اشكالي داره براي دوستم كاري كنم
-با این كارت من بيشتر احساس حقارت مي كنم
شهاب- احساست الگي احساس حقارت مي كنه يه دوست خوب براي يه دوستش هر كاري كه از دستش بر بياد انجام ميده
- ولي
شهاب- انقدر ولي نيار باشه
چيزي نگفتم و به منظره بيرون نگاه كردم
همين طور كه داشتم بيرون نگاه مي كردم يه دفعه برگشتم طرفش
- ببين درد كه نداره
شهاب- تو هنوز این عادت برق گرفتگيتو فراموش نكردي
سرمو با شرم انداخنم پايين
- ببخشيد
شهاب- نه درد نداره
- مگه خودت ليزيك كردي؟
شهاب- نه
- پس داري بچه گول مي زني
شهاب- مگه تو بچه ای..... نترس پرسيدم درد نداره تازه قطره بي حسي مي ريزه تو چشت ديگه اصلا متوجه نمي شي
- هزينه اش خيلي زياده ؟
در حالي كه دنده رو عوض مي كرد.... تو به این چيزاش كار نداشته باش
- خوب شايد خواستم يه روز پولتونو پس بدم
نفسشو بيرون داد و چيزي نگفت
منم فكر كنم با سكوتش بهم فهموند كه تا مطب خفه شم و منم همين كارو كردم

****
هنوز خانوم طاهري به من به چشم قاتل باباش نگا مي كرد و من به اون به عنوان ابدارچي نگاه مي كردم
ما اخرين نفر بوديم بنابراين كسي جز ما تو مطب نمونده بود.
كمي مي ترسيدم رو صندلي راحتي دراز كشيدم
دكتر پرهام چند قطره بی حسی تو چشا ریخت و سر مو زیر دستگاه لیزر قرار داد . با يه چيزي كه نمي دونم چي چي بود پلکاي چشممو باز نگه داشت و شروع به كار كرد
فكر كنم تا روي دوتا چشمم كار كنه نزديك يه ساعتي شد تو این مدت چند باري تلفن همراه شهاب زنگ خورد و اون براي جواب دادن بيرون رفت

دكتر ديگه كارش با چشاي من تموم شده بود.
چند بار چشامو باز و بسته كردم چشام شروع كردن بودن به خارش به مهتابيه اتاق كه نگاه كردم انگار دورش يه هاله بود
دكتر- چيه چشات دارن اذيت مي كنن
نه يكم چشام مي خارن
طبيعيه چندتا قطره ديگه برات مي نويسم بگير و به چشات بزن فردا هم حتما اخر وقت يه سر بزن تا ببينم كه ديگه مشكلي نداره
شايد هنوز كمي تار ببيني ولي تا فردا ديدت بهتر مي شه به مرور بهترم ميشه ولي زياد با دستت چشاتو نمالون و از قطر ها هم استفاده كن
اگر هم ديدي خيلي چشات دارن اذيت مي كنن زودي بيا
دكتر داشت حرف مي زد كه شهاب وارد شد
شهاب - چي شد تموم شد
دكتر پرهام - اره شهاب جان تمومه يعني كار من ديگه تمومه
به من نگاه كرد مشكلي كه نداري
- نه
شهاب - پس برو بيرون تا من بيام
از اتاق دكتر كه امدم بيرون خانوم طاهري رو ديدم كه رو مبلي نشسته و يه پاشو انداخته رو اون يكي پاش و يه مجله مي خونه
به اطرافم نگاه مي كردم باور نمي شد كه بتونم يه روز هم بدون عينك همه چي رو ببينم
(كسايي كه بعد از يه مدت عينكو از چشاشو بر مي دارن مي دونن چي مي گم خيلي حس خوبيه ديگه چيزي رو صورتت نيست و احساس سنگيني نمي كني ... ولي تا يه مدت دنبال يه گمشده مي گردي به اسم عينك و هر بار كه دنبالش مي گردي مي فهمي ديگه بهش نيازي نداري وكلي ذوق مرگ ميشي .... شايدم من خيلي بي جنبه ام كه اون موقعها زياد ذوق مرگ ميشدم .....بچه ها من دباغ نيستماااااااااااااااااااا ااااااااااااااااااااااااا ااااااا من روح سرگردونشم يوهاهاهاهاهاهاهاها)
نگا ههاي كينه توزيانه طاهري برام مهم نبود چون مي دونستم ديگه قرار نيست اونجا زياد بيام
هنوز در حال برانداز كردن مطب بودم
شهاب - بريم
با لبخند گفتم بريم
شهاب - اذيت كه نشدي
نه اصلا ....فكر مي كردم خيلي بايد وحشتناك باشه .....هر چقدر كه مي گذره احساس مي كنم ديدم بهتر ميشه
فقط با لبخند بهم نگاه مي كرد
- راستي كسي كه سروانه خيلي مقامش بالاست
شهاب - نمي دونم
- واقعا نمي دونيد
فقط خنديد
- الان حتما خيليا جلوت خم و راست ميشن
شهاب - براي چي خم و راست
- چون سرواني ديگه
سرشو با خنده تكون داد

-راستي حالا ديگه كارت تو شركت تموم شده
شهاب - نه
- يعني بازم مياي شركت
شهاب - اره چون هنوز سوئيچو پيدا نكردم
-از كجا فهميدي سوئيچ مي خواد
شهاب - فايلايي كه كپي كرده براي بچه ها بردن اونا هم حرفاي تو رو زدن
با ذوق گفتم پس هنوز به كمك من نياز داري مگه نه
شايد
- باز داري كجا مي ري
حرفي نزد و جلوي يه خونه جمع و جور ويلايي وايستاد
پياده شد منم به تبعيت از اون پياده شدم در خونه رو با كليد باز كرد
شهاب - بفرمايد
اروم وارد خونه شدم
- چه حياط نازي دارين
شهاب - خوشت مياد
اره خيلي باحاله مي شه حسابي توش دويد كلي هم لي لي رفت
ديدم به طرف ساختمون رفت
شهاب - بابا بابا...كجايي؟ خوابي؟
شهاب رفت تو خونه
به در ورودي ساختمون خيره شدم
ديدم شهاب با يه مردي كه رو ويلچر بود.... امد بيرون
با تعجب بهشون نگاه كردم
شهاب - ايشون پدر من هستن
بابا این خانوم هم خانوم دباغ از همكاراي منه
- سلام اقاي احمدي
احمدي بزرگ - سلام دخترم خوبي .....شهاب این همون خانوم دباغي كه مي گفتي
شهاب - اره بابا
اه چه جالب درباره منم با باباش حرف زده (تو دلم كلي ذوق كردم بي جهت .............بس كه سر خوشي ديگه هههههه)
شهاب - خانوم دباغ اگه عيبي نداره اينجا باشيد من بايد برم جايي كاري برام پيش امده..... از اون ور هم داروهاتونو بگيرم .....ببخشيد تا مي خواستم برم بگيرم و براتون بيارم تا اون سر شهر خيلي طول مي كشيد
- نه اشكالي نداره
شهاب - پس من تا 2 ساعت ديگه ميام
بابا با من كاري نداري
احمدي بزرگ - نه برو از اول هم با تو كاري نداشتيم
شهاب- بابا
احمدي بزرگ- باباو درد برو ديگه هي خودشو لوس مي كنه
شهاب - ببخشيد خانوم دباغ باز يه تازه وارد ديدن به كل منكر من شد
فقط خنديدم

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 138
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 173
  • بازدید ماه : 388
  • بازدید سال : 888
  • بازدید کلی : 43,338
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید