loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 57 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)

به مادرم که داشت برنج پاک می کرد خیره شدم.حالت صورتش طوری بود که انگار می خواهد چیزی بگوید.می دانستم دیر یا زود حرف می زند.ان روز صبح خانه بودم و قصد داشتم به اتفاق اوا برای خرید بیرون بروم.هر دو قصد داشتیم بعد از خرید به ارایشگاه برویم و موهایمان را کوتاه کنیم.سرانجام مادرم از پاک کردن برنج فارغ شد و نگاهی به من انداخت:
-سایه امروز می خوای بری خرید؟
-بله کاری دارید؟
همان طور که برنج ها را می شست جواب داد:
نه کاری ندارم.می خواستم باهات کمی صحبت کنم.
کنجکاو پرسیدم:در مورد چی؟
دستانش را پیش بندی که روی لباسش بسته بود خشک کرد و گفت:
-راجع به تو و شهاب.می خوام بدونم شما قصد سر و سامون گرفتن ندارین؟لبخند زدم:
خوب چرا همه دلشون می خواد سر و سامون بگیرن حالا برای من و شهاب ادم به درد بخوری سراغ دارید؟کسی حرفی زده؟
نشست و با تامل گفت:
دفعه ی پیش که رفتیم خونه ی دکتر محتشم حس کردم بدری خانم از تو خیلی خوشش اومده دایم با کیارش ایما و اشاره می کردند.
به مادرم نگاه کردم.صورت مهربانش پر از نگرانی بود.می دانستم از این که سن من بالا برود و همان طور مجرد باقی بمانم وحشت دارد.با خوشرویی گفتم:
اتفاقا چند روز پیش خودش رو دیدم حالا نمی دونم اتفاقی امده بود یا از روی قصد در هر حال کمی با هم حرف زدیم.
مادر مشتاق گفت:خوب خوب؟
شانه ای بالا انداختم:
کیارش رو که می دونی چطور حرف می زنه در لفافه پیشنهادی داد و من هم خیلی مختصر بهش گفتم باید روش فکر کنم.
-به نظرم پسر بدی نیست کار و تحصیلات هم که داره خونواده اش هم که خودت می بینی چقدر ادم های محترمی هستن من که فکر می کنم سرنوشت دکتر رو سر راه جلال قرار داد انگار این خانواده کلید خوشبختی تو شدن دکتر برات کار پیدا کرد پسرش برات مریض می فرسته اینهم از کیارش ماشاالله مقبول هم که هست.نظر خودت چیه؟
همان طور که با دستم دایره های فرضی روی میز اشپزخانه می کشیدم گفتم:
-همه ی این حرف ها درسته خودمم قبول دارم. ولی خوب باید خیلی روش فکر کنم.
مادرم سری تکان داد و گفت:
نمی دونم چی داره به سر جوونها می اد قبلا دخترها خیلی ساده تر و زودتر ازدواج می کردن.انقدر این دست اون دست نمی کردن خیلی هم خوشبخت تر از حالا بودن.
-خوب این طبیعیه مامان جونادم هر چی سنش بالاتر میره تصمیم گیری هاش منطقی تر و عقلانی تر میشه سن پایین یعنی تصمیم گیری از روی احساسات توقع پایین تر انعطاف پذیری بیشتر کنار امدن با مشکلات و سختی ها اما من خودم به شخصه دلم می خواد یک ازدواجی داشته باشم که ریسک پذیر نباشه با یک ادم به نسبت متوسط اما در همه چیز در اخلاق در تحصیلات در ثروت حد واسط باشه.الان دیگه هیچ چیزی برام جذاب نیست و چشم عقلمو کور نمی کنه نه پول زیاد نه تیپ و قیافه و نه حتی اخلاق عالی!می دونم که همه ی این صفات مکمل هم هستند و اگه یکی نباشه بقیه رو تحت شعاع قرار میده.در مورد کیارش هم حس می کنم کمی عصبی و خودرای باشد.مادرم ناراحت گفت:
خوبه والله دیگه مدرک گرفته و همه رو از دم می شناسه.تو که تا حالا سه چهار بار بیشتر باهاش برخورد نداشتی از کجا فهمیدی عصبی و خودرایه؟خندیدم:
خوب تو همین چند باری که باهاش برخورد داشتم هر وقت بحث پیش می اد سریع جوش می اره دو ساعت حرف می زنه تا همه رو موافق نظر خودش بکنه به استدلال های بقیه هم بی توجه است باز هم بگم؟
مادرم دست هایش را بلند کرد:
نه لازم نکرده ولی بهت بگم که گل بی عیب خداست.خود تو هم عیب و ایراد داری.اون دفعه هم که زیبا برای پسر برادر مجتبی امد صحبت کرد گفتیپسره حسود و غیرتی است.بیچاره پسر به اون خوبی خوش تیپی دکتر هم که بود خونه زندگی هم که داشت.نمی دونم تو منتظر کی نشستی؟!
لبخند زدم:
مادر من عجله نکن با قسمت نمی شه جنگید.مگه خود شما همیشه نمی گفتی وقتی قسمت باشه دهنت قفل میشه و دیگه نمی تونی ایراد بگیری؟
مادرم غمگین سر تکان داد.برای اینکه از ان حال در اورمش گفتم:
-در ضمن شهاب بزرگتر از منه دیگه داره پیر میشه چرا واسه اون دستی بالا نمی زنی؟
مادرم اه کشید:
اونهم بدتر از تو هر کی رو بهش پیشنهاد میدی ناز میکنه.
لحظه ای ساکت شد و بعد با دودلی گفت:
راستش چند وقتیه به فکر افتادم اوا رو بهش پیشنهاد بدم دختر خوبیه الان چند ساله داره تو این خونه می اد و میره قیافه اش هم قشنگه از پس زبون شهاب هم خوب برمیاد....
با صدای بلند خندیدم:
می خوای سگ و گربه رو دست به دست بدی؟این دوتا یک روز هم زیر یک سقف دوام نمی ارن.
ولی مادرم بی توجه به خنده ی من گفت:
اشتباه نکن این دوتا همدیگر رو دوست دارن.ولی نمی خوان قبول کنن.
احساس می کردم پوست سرم شکافته شده و دو شاخ خوشگل و کوچولو در حال رشد است.
-چی می گی مامان؟شهاب و اوا همدیگه رو دوست دارن؟اون دوتا به خون هم تشنه ان.
مادرم خیلی جدی گفت:حاضرم باهات شرط ببندم.
دستم را جلو اوردم و انگشتان ظریفش را گرفتم:
خوب قبوله سر یک نهار تو یک رستوران حسابی!بعد کنجکاو پرسیدم:
حالا از کجا می خوای ثابت کنی؟مادرم خندید:
تو به اونش کاری نداشته باش.همین امروز بهت ثابت می کنم.
فقط وقتی اوا امد اینجا حسابی خودتو ناراحت نشون بده و هیچی هم نگو.باشه؟
صدای زنگ فرصت جواب دادن را گرفت مادرم به طرف ایفون دوید و گفت:
-زود باش یک دستمال بگیر جلوی چشمت یعنی داری گریه می کنی.
با تمام احساس حماقتی که می کردم در بازی وارد شدم و دستمال را روی چشمانم فشار دادم.صدای شاد و پرانرژی اوا از راهرو به گوش می رسید.
-سلام سلام!خانم کمالی حالتون چطوره؟آقای کمالی چطورن؟
مادرم با صدایی گرفته جوابش را داد:
ای بد نیستیم.
اوا همان طور که به طرف اشپزخانه می امد گفت:
خدا بد نده سایه مریضه؟
مادرم با بغض گفت:
نه عزیزم سایه تو اشپزخونه نشسته حال نداره.
اوا وارد اشپزخانه شد و دستش را پشت گردنم گذاشت:
-چی شده؟چرا زانوی غم بغل گرفتی؟از کار اخراجت کردن؟
وقتی دید من حرفی نمی زنم از مادر پرسید:
چی شده خانم کمالی؟
مادرم روی صندلی ولو شد:
چی بگم؟صبح زنگ زدن...شهاب انگار تصادف کرده...
این را گفت و دستانش را روی صورتش گذاشت و به گریه افتاد.عجب بازیگر ماهری بود مادرم و من خبر نداشتم.عکس العمل اوا واقعا دیدنی بود.دهانش باز مانده و چشمانش از وحشت گشاد شده بود.جیغ زد:وای!حالا کجا بردنش؟پس چرا شما اینجا نشستید؟
مادرم همان طور هق هق کنان گفت:
نمی دونم بچه ام رو کجا بردن دوستش زنگ زد گفت.بعد تماس قطع شد.
در مقابل چشمان حیرت زده ی ما اوا روی صندلی افتاد.سرش را روی دستش گذاشت هق هق گریه ی سوزناکش دل هردومان را ریش کرد.اهسته گفتم:
-تو چرا گریه می کنی؟من فکر می کردم به خون شهاب تشنه ای!
همان طور که سرش روی میز بود گفت:
تو غلط کردی من همیشه با شهاب شوخی می کردم.
بعد سرش را بالا اورد و به من بعد به مادرم نگاه کرد.با دیدن چشم های خشک و قیافه های خندان ما عصبی پرسید:
منو سرکار گذاشتید؟
من ومادرم زدیم زیر خنده اوا ناراحت گفت:
عجب شوخی لوسی!
مادرم دستش را با مهربانی گرفت:
راست می گی شوخی بدی بودمی خواستیم ببینیم تو چقدر زود باوری!
ای داد وبیداد!این واقعا مادر من بود؟چه ماهرانه داستان می ساخت.با خنده گفتم:
مامان امروز بچه شده!
بعد رو به اوا کردم:
بیا بریم خرید من باید ساعت 2 کلنیک باشم.
می دانستم به احترام مادرم حرفی نمی زند وگرنه کلی فحش می خوردم.در بین راه طاقت نیاورد و گفت:
سایه این مامان تو هم عجب کارایی می کنه نزدیک بود قبض روح بشم.
با خنده گفتم:
انتظار نداشت تو به گریه بیفتی می خواست بدونه چه عکس العملی نشون میدی.
اوا با حرص گفت:
چطور؟داره برای دانشگاه تحقیق می کنه؟
دستش را گرفتم:
واقعا من هم انتظار نداشتم تو گریه کنی!
اوا شکلکی دراورد و گفت:
چرا مگه از قلب من از سنگه؟
-نه اما اخه...تو و شهاب همیشه با هم در حال دعوا هستید.
اوا اخم هایش را در هم کشید و جدی گفت:
خوب چه ربطی داره؟من از سر و کله زدن با شهاب لذت می برم.خیلی هم دوستش دارم!
نصف شرط را مادرم برده بود فقط مانده بود اعتراف شهاب که مطمئن بودم امکانش زیر صفر است. ان شب وقتی بعد از اتمام کارم به خانه برگشتم هنوز در فکر پیشنهاد عجیب مادرم بودم.
هنوز شهاب و پدر به خانه نیامده بودند ، مادرم مانتو و کفشی که خریده بودم را بررسی می کرد ، گفتم:
-مامان نصف شرط رو بردید ، انگار حق با شما بود. ولی اطمینان دارم شهاب چنین احساسی نداره...
مادرم همانطور که کفشها رو زیر و رو می کرد ، گفت : اشتباه می کنی ، اگه شهاب اینقدر که تو مطمئنی از آوا بدش میاد چرا همیشه وقتی آوا اینجاست سرو کله اش پیدا میشه؟ خوب بره تو اتاقش تا آوا رو نبینه ، هان؟
-نمیدونم ، حالا چطوری می خواهید شهاب را امتحان کنید؟
مادرخندید : برای اینکه به تو ثابت بشه همون داستانی که به آوا تحویل دادیم به شهاب هم می گیم ، البته من که مطمئنم.
آن شب وقتی شهاب به خانه آمد ، من طبق قرار قبلی به اتاقم رفتم . سر و صدای شهاب می آمد که با پدرم شوخی می کرد و می خندید. بعد از مادرم پرسید:
-پس سایه کجاست؟
مادرم غمگین جواب داد : خیلی حال نداره ، تو اتاقش خوابیده .
صدای خندان شهاب به گوش می رسید : چرا حال نداره؟حالا چه وقت خوابه؟
مادرم بی حال گفت : دوستش تصادف کرده ، انگار حالش زیاد خوب نیست ، برای همین سایه ناراحته.
صدای خنده شهاب قطع شد ، پدرم پرسید : کدوم دوستش ؟
-آوا...
چند لحظه سکوت شد. بعد صدای لرزان شهاب را شنیدم : جدی می گی مامان؟ حالا کدوم بیمارستانه؟
مادرم حرفی نزد ، چند ثانیه بعد شهاب در اتاقم را باز کرد و با صدایی گرفته گفت: سایه ، آوا تصادف کرده ؟
سرم را تکان دادم. ناراحت پرسید : چه بلایی سرش اومده؟
به کمک مادر چنان در نقشم جا افتاده بودم که بی اختیار گفتم : ضربه مغزی شده.
شهاب لحظه ای ساکت ماند ، بعد روی زمین نشست . صدای نفس هایش بغض در گلویش را لو می داد : آهسته گفتم : تو که از خدا می خواستی...
سرش را بالا آورد و بغض آلود گفت : خیلی بی انصافی سایه ، من کی آرزوی چنین حالی روبرای آوا داشتم؟ حالا کدوم بیمارستانه؟
با صدای خفه گفتم : چه کار داری؟حالا که به هوش نیست باهاش یکی به دو کنی !
شهاب بلند شد و به طرف تلفن رفت : صدایش از بغض و خشم می لرزید : برو گم شو ، تو انگار احساس و عاطفه نداری . الآن خودم زنگ میزنم از مادرش می پرسم، شاید احتیاج به کمک داشته باشن.
صدای خنده مادرم مرا هم به خنده انداخت ، گفتم : مامان شرط رو بردی ، کجا دوست داری ناهار بخوری؟
شهاب هاج و واج نگاهمان می کرد. گوشی تلفن همانطور بلاتکلیف در دستش مانده بود ، بعد از مادر پرسید : خالی بستی؟
بعد به من که همانطور می خندیدم ، نگاه کرد : خیلی مسخره ای سایه ! شوخی خیلی بدی بود.
آن شب شهاب با من و مادر قهر کرد و شام نخورد ، ولی حق با مادرم بود. برق عشق در چشمان شهاب و آوا واقعیت را آشکار می کرد . بعد از شام در حال شستن ظرفها از مادرم پرسیدم :
-حالا چی کار می خوای بکنی؟
-هیچی ، با شهاب صحبت می کنم ، اگه موافق بود یک وقت برای خواستگاری از مادر آوا می گیرم .
-خندیدم: به همین راحتی؟
مادرم سر تکان داد : بله به همین راحتی !
آنشب وقتی همه خوابیدند ، کنار پنجره رفتم و به حیاط نگاه کردم . درخت ها خشک و بی دفاع انگار به نشانه تسلیم ، دستهایشان را بالا برده بودند. باران ریزی می بارید و صدای قشنگی ایجاد کرده بود. به یاد حرفهای مادر افتادم. واقعا از زندگی چه انتظاری داشتم؟ تا ابد می خواستم در کلینیک راهنما و مشاور خانواده باشم؟ خودم دلم خانواده نمی خواست؟ خانه ای که هر جور دلم بخواد تزئینش کنم، بچه هایی که احتیاج به محبت و رسیدگی داشته باشند؟ واز همه مهمتر مردی که بتوانم به او تکیه کنم و دوستش داشته باشم ؟ بی اختیار به کیارش فکر کردم. با اینکه از آن روز خبری ازش نداشتم اما می دانستم که سر و کله اش پیدا میشه.در فکر بودم چه جوابی باید بدهم. شاید مادرم حق داشت و گل بی عیب یافت نمی شد . جلوی آینه ایستادم و به آینه نگاه کردم. از مدلی که کوتاه شده بود راضی بودم ، با اینکه نا مرتب و کوتاه و بلند شده بود اما به صورتم می آمد و به قول آوا شیک بود. انگشتم را روی ابرو های مشکی ام کشیدم و خطی که تا کنار شقیقه ام کشیده شده بود دنبال کردم. ابروهای هشتی و مرتبی بالای چشمهای مشکی ام بود. با انگشت بینی ام را لمس کردم ، بعد به آهستگی سر بینی ام را رو به بالا کشیدم ، نه اصلا به صورتم نمی آمد. مثل دماغ خوک میشد.انگشتم را از بینی کوتاه و کمی تپلم روی لبهایم کشیدم . لبهای کوچک وگوشت آلود که در حالت عادی ، همیشه کمی باز می ماند. دقیق به قیافه ام نگاه می کردم که ضربه ای به در خورد و شهای وارد شد. با شادی گفتم :
-شهاب تو هنوز نخوابیدی؟
روی تخت نشست و حرفی نزد. جلورفتم و پرسیدم : هنوز با من قهری؟
شهاب با بد اخلاقی گفت: برو بابا ، تو و مامان انگار بچه هستید.
روی تخت کنارش نشستم و گفتم : آخه با مامان یک شرط بسته بودم ...
صدای شهاب کنجکاو شد :
-چه شرطی؟
-مامان می گفت تو آوا رو دوست داری من باورم نمیشد. برای همین مامان این نقشه رو کشید.
شهاب عصبی پرسید: خوب؟
-هیچی دیگه مامان شرط رو برد.
شهاب سرش را پایین انداخت: اصلا اینطور نیست.
دستش را گرفتم : ای ناقلا ! پس همه این بحث و جدل ها فیلم بود ، هان؟
شهاب نگاهی به من انداخت و کلافه گفت: برو بابا ، تو و مامان دوباره داستان خوندید؟ من الآن برای یه کار دیگه اومدم.
منتظر نگاهش کردم. شهاب بلند شد و رو به جایی که من چند دقیقه پیش ایستاده بودم رفت. همانطور که از پشت پنجره نگاه می کرد گفت : یکی از دوستانم مشکل پیدا کرده ، از من آدرس کلینیک تو رو خواست ، من هم دادم. میخواست بهت بگم که اگه آمد تحویلش بگیری ، بچه فوق العاده ماهیه. خیلی هم باهوش و با کله است. حالا چه مشکلی پیدا کرده به من حرفی نزد. البته چند وقت قبل یک حرفهایی در مورد خواهرش زده بود ، البته با توجه به اخلاق و شخصیتی که ازش سراغ دارم بعید می دونم که خودش مشکل داشته باشه.
-خوب حالا معلوم میشه ، فردا میاد؟
شهاب شانه بالا انداخت : خودش که گفت میاد ، اما شاید کاری براش پیش بیاد. چون خیلی هم قطعی نگفت.
بعد به طرف در رفت و خمیازه کشید : خوب ، شب بخیر.
-شب به خیر.
بعد از رفتن شهاب ، مدتی از پشت پنجره به منظره درختان خیس در باران خیره شدم و به این فکر فرو رفتم که آیا آوا و شهاب با هم ازدواج می کنند یا نه؟ بعد دوباره فکر کیارش ذهنم را اشغال کرد، دست آخر به مشکل احتمالی دوست شهاب فکر کردم . انقدر افکارم در هم و برهم و درگیر بود که ترجیح دادم به رختخواب بروم و سعی کنم بخوابم . فردا روز پر کاری در پیش رو داشتم.
اواخر هفته بود که سرو کله دوست شهاب پیدا شد .تقریبا داشتم سفارش شهاب در مورد دوستش رو از یاد می بردم که آمد. هوا سرد شده بود و از سر صبح برف ریزی می بارید ، از آن روزهای خاکستری بود که همه را دچار یک نوع حالت افسردگی می کرد.
به بخاری که از لیوان چای به هوا بر می خاست ، خیره مانده بودم که صدای ضربه به در از جا پراندم. می دانستم کسی وقت قبلی نداشته است. متعجب گفتم : بفرمایید.
در به آهستگی باز شد و پسر جوان و قد بلندی وارد شد. طبق عادت همیشگی به صورتش خیره شدم. موهای مشکی و حالت دارش خیلی خیلی کوتاه شده بود. صورتش بیضی ، کشیده و استخوانی بود. ابروهای کشیده و مشکی اش با رنگ روشن چشمانش تضاد جالبی ایجاد کرده بود. بینی کوچک و استخوانی اش بالبهای فشرده و باریکش همخوانی داشت. بعد از سلام و تعارف ، روی صندلی مقابل میز نشست و با دودلی آشکاری گفت: من رضا هوشمند هستم ، یکی از دوستان آقا شهاب ، ایشون شما رو معرفی کردن...
پس دوست شهاب این بود. با تیز بینی بیشتری نگاهش کردم و گفتم : بله ، شهاب گفته بود شما ممکنه تشریف بیارید ، البته چند روز پیش گفته بود شما می آیید...
به میان حرفم دوید و گفت : شرمنده ، راستش رو بخواهید چند وقته تصمیم دارم خدمت برسم ... اما یک جورایی دو دل بودم .امروز دیگه خودمو وادار کرد که بیام. بلکه مشکل حل بشه یا حداقل کمتر بشه.
کاغذی از کشوم بیرون آوردم و گفتم : بفرمایید من در خدمتم.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد.پس از چند لحظه سکوت گفتم : اولش خیلی سخته ، ولی شروع به صحبت که کردید راحت تر جلو میرید.
آقای هوشمند کمی روی صندلی جا به جا شد و نفس عمیقی کشید .
-خانم کمالی راستش رو بخواهید مشکل مربوط به خواهرمه ، چطور بگم؟ خیلی دختر ناراحتیه، تو خودشه ، گاهی بی دلیل جیغ و فریاد می کنه ، به هیچ وجه هم حاضر نیست از کسی کمک بگیره...
نگاهش کردم ، غم و اندوه مثل ابری صورتش را پوشانده بود ، گفتم: چند وقته رفتار خواهرتون عوض شده؟
کمی فکر کرد و گفت : واقعیتش اینه که از وقتی که من یادم میاد، همینطوری بود. قبلا بیشتر گریه می کرد و دوست داشت تو اتاقش تنها باشه. از رفت و آمد و بیرون رفتن تا حد مرگ بیزاره . ولی چند وقته احساس میکنم از چیزی وحشت داره. شبها خوابهای بد می بینه و جیغ می زنه. من و مادرم قصد کمک بهش داریم اما نه تنها قبول نمیکنه بلکه هر چی دم دستش باشه پرت می کنه به طرفمون... راستش دیگه خسته شدیم . ولی نه اون حاضره بیاد پیش یک متخصص ، نه مادرم از این وضع گله ای داره !
باتعجب گفتم : یعنی مادرتون ازاین حرکات خواهرتون ناراحت نمیشه؟
-چرا . ولی کاری به کارش نداره. چطور بگم؟ حاضر نیست از یک متخصص کمک بگیره. هر وقت من اعتراض می کنم ، میگه خودش خوب میشه ، این ها همه مال جوونی است...ولی ما هم جوون بودیم اما نه اینطوری.
-خواهرتون چند ساله است؟
-بیست و دو سالشه.
اطلاعات را یادداشت کردم و پرسیدم : پدرتون چطور؟ ایشون چه نظری دارن؟
هوشمند سر تکان داد: مادر و پدر من خیلی وقته از هم جداشدن.
-چند وقته؟
فکری کرد: دقیقا نه ساله...
-خوب شاید این موضوع تاثیر منفی در خواهرتون داشته؟ هان؟
هوشمند چند لحظه ای به فکر فرورفت وگفت : شاید ، چون وقتی درست فکر میکنم می بینم قبل از اینکه مادرو پدرم طلاق بگیرن، خواهرم یک دختر عادی و دوست داشتنی و از همه مهمتر زرنگ بود. همیشه شاگرد اول میشد ، شاد وپر انرژی بود ، اما بعد از جدایی آنها ، لبخند از روی لبهایش نا پدید شد ، تو مدرسه ضعیف شد و به حدی این ضعف دردروس پیش رفت که درسش رو نصفه کاره ول کرد ...
-میتونید دقیق به من بگید خواهرتون چه حرکاتی می کنه ؟ چند وقت به چند وقت این حالت پرخاشگری بهش دست میده؟
چند لحظه سکوت برقرار شد ، بعدصدای گرم ومردانه هوشمند بلند شد : ببینید ، خواهر من بیشتر دوست داره تنها باشه ، زیاد حرف نمیزنه ، اغلب تو رختخوابش خوابه ، یا از پشت پنجره به حیاط زل می زنه ، گاهی صداش میاد که با خودش حرف میزنه و گریه میکنه ، زیاد به سر و وضعش اهمیت نمیده ، یعنی هر لباس کهنه ای که دم دستش برسه می پوشه ، هیچی دوست نداره ، دایم بی قراره ، وقتی نشسته هی پاهاش روتکون میده ، یا مفاصل دستش رو میشکونه ... توهفته تقریبا دو سه بار خواب بد می بینه و با جیغ و فریاد از جاش می پره. حالا شاید بیشتر هم هست و من صداش رو نمی شنوم. گاهگداری هم کارای عجیب غریب می کنه .
مشتاق پرسیدم : مثلا چه کاری؟
فکری کرد و گفت : خوب چند وقت پیش یکی از بستگان مادرم آمد خواستگاری ، البته هیچوقت این خواستگارها که تعدادشونم کم نیست ازاین مرحله جلوتر نمی آمدند اما این دفعه با پا فشاری مادرم ، قضیه جدی شدو و به عقد و عروسی رسید. اما سر مراسم عقد یکهو خواهرم بلند شد و جیغ و داد راه انداخت . تمام سفره عقدشو از هم پاشوند ، بعد داماد و خانواده اش ، دو پا داشتن دو تا هم قرض کردن و در رفتن ، چند هفته پیش هم خواب بد دید ، حالا چه خوابی ! خدا می دونه ! چون اصلا تعریف نمی کنه ، به هر حال از خواب پرید و جیغ و داد راه انداخت . وقتی پیداش کردیم تمام موهاشو و یکی از لباسهاشو با قیچی تکه تکه کرده بود ، وقتی هم مادرم دلیل کارش رو ازش پرسید ، شروع کرد به پرت کردن کتاب و خرت و پرت به طرف من و مادرم... یکباره از پنجره اتاقش پرید تو حیاط که خدا روشکر ارتفاع کم بود و فقط پاش شکست.ازاین نمونه ها زیاد داره .
تند تند یادداشت بر می داشتم و با خود فکر می کردم دلیل این حرکات چیست. آیا این حملات پنیک نشانه ای از اسکیزوفرینا است یا یک فوبی خاص است؟ شاید هم یک جور افسردگی پیشرفته...
درهر حال سر بلند کردم و به هوشمند که دستش را روی صورتش گذاشته بود نگاه کردم: خواهرتون با شما چه رابطه ای داره؟
دستانش را از روی صورتش برداشت و با صدای گرفته ای گفت : والله گاهی رفتار عادی و نرمال داره باهاش حرف میزنم جواب میده ، بعضی وقتها می بینم گلهای باغچه رو آب میده یا ظرفهارو میشوره ، مهربون و دلسوز میشه. اما گاهی اصلا حرف نمیزنه و میره تو خودش ، حس می کنم از من متنفره یا شاید حسادت می کنه ، از اتاقش بیرون نمیاد . جواب من و مادرم رو نمیده یا با داد و فریاد و بد اخلاقی میده.
-خوب عکس العمل شما چه طوره ؟ چی کار می کنید؟
سرش را تکان داد : چه کار کنم؟ میدونم این کارهاش عمدی نیست. دست خودش نیست. البته قبلا که کوچکتر بودم گاهی جوابش رو میدادم و یا عصبانی می شدم و با هم درگیر میشدیم ولی حالا سعی می کنم درکش کنم ، وقتی عصبی و ناراحته ازجلوی چشمش دور میشم و زیاد برای حرف زدن اصرار نمیکنم. ولی میخوام بدونم چرا ؟ ... چرا باید دختری با این سن و سال نتونه از زندگیش لذت ببره ؟ چرا هیچکس رو دوست نداره ؟ چرا افسرده است؟ شما میتونید به من بگید؟
به برق چشمان روشنش که هوش زیادش را نشان میداد ، خیره شدم . محتاطانه گفتم : ببینید ، آقای هوشمند ! اینکه شما اینقدر به فکر خواهرتون و پیدا کردن راه حلی برای حل مشکلش هستید ، قابل تقدیره. ولی من احتیاج به اطلاعات بیشتری دارم . بایدحتما با خواهرتون صحبت کنم و ازنزدیک رفتار و گفتارشو ببینم. باید با مادرتون در صورت نیاز با پدرتون صحبت کنم تا دلیل واقعی این رفتار خواهرتون معلوم بشه. بعد باید درمورد درمان تصمیم بگیریم.
هوشمند مستاصل سری تکان داد و گفت : فکر نمی کنم بتونید با پدرمصحبت کنید.
-چطور؟
دوباره سرش را میان دستهایش گرفت : خوب تقریبا یک ماه بعد از طلاق ما دیگه پدرمون رو ندیدیم.
متعجب گفتم : جدی؟ خوب شاید دلیل رفتارهای عصبی خواهرتون مربوط به همین مساله باشه. پدرتون هیچوقت نخواست شمارو ببینه یا اقدامی بکنه که شما با اون زندگی بکنید؟
هوشمند سرش را به علامت منفی تکان داد. دوباره گفتم : جدی؟ آخه مگه ممکنه پدری به طور کلی ترک فرزند کنه؟ تو این مدت هیچوقت با شما تماس نگرفته؟ از حالش خبر ندارین؟ یا خودتون نرفتین دیدنش؟
-نه، یکی دو ماه بعد از طلاق می دیدمش ، البته هیچوقت نمی گفت کجا رفته و چه میکنه ، بعدشم یهو غیبش زد.
همه جملات هوشمند را نوشتم و در همان حال پرسیدم : خواهرتون هیچوقت از اینکه پدرتون رو نمیدید گله ای نداشت؟ اظهار دلتنگی نمی کرد؟
-نه ، هیچوقت دراین مورد حرفی نزد. حالا نمی دونم از این موضوع ناراحت بود وحرفی نمی زد یااصلا ناراحت نبود.
خودکار را میان انگشتانم چرخاندم : مادرتون چطوره ؟ اون از جای پدرتون خبر داره؟ بامادرتون هم قطع رابطه کرده یاحال شما رو ازش می پرسه؟
صدای گرفته هوشمند غمگین شد : نه مادرم دلش می خواد سر به تن پدرم نباشه . همیشه میگه که ازدواج ما از اول اشتباه بوده ، مدتهاست که دیگه اسمی هم از پدرم نمی بره.
با شگفتی پرسیدم : آخه مگه ممکنه؟ خوب به هر حال پدرتون یک سری اقوامو خویشاوند داره ، اونا هم ازش خبری ندارن؟ ممکنه ازطریق اونها از حال شما با خبر بشه؟
-نه، مطمئنم اینطوری نیست. چون از اولش هم ما با خانواده پدری رفت و آمد نداشتیم. حالا دقیقا یادم نیست چرا با هم مراوده نداشتیم ولی من اصلا عمه و عمو و مادربزرگ ، پدربزرگ به یاد ندارم. اصلا نمیدونم زنده ان یا نه؟
-آخه چرا؟
سر تکان داد. قصه اش مفصله ، من هم خیلی دقیق نمی دونم.انگار پدر و مادرم خیلی با هم اختلاف طبقاتی داشتن. حالااگر خواستید مادرم رو یک بار میارم با خودش صحبت کنید.
صدای زنگ تلفن رشته کلام را پاره کرد . گوشی را برداشتم . صدای نازک خانم احمدی در گوشی پیچید : خانم کمالی برادرتون هستن ، وصل کنم؟
نگاهی به هوشمند انداختم و گفتم : وصل کن.
آهسته گفتم : ببخشید ، چند لحظه !
هوشمند جابجا شد : خواهش میکنم ، راحت باشید.
صدای پر انرژی شهاب بلند شد : الو.. سایه؟
-سلام شهاب جون چطوری؟
-خوبم ، ببخش وسط کارت مزاحم شدم . منشی گفت کسی تواتاقه.
خواستم بگم دوست خودت اینجاست ، ولی فوری به یاد آوردم شاید آقای هوشمند نخواد شهاب متوجه حضورش بشه. بنابراین مختصر گفتم : آره . کاری داشتی؟
شهاب سریع جواب داد : نه فقط می خواستم بگم امروز کار من زودتموم میشه ، تواز کلینیک بیرون نرو تا من بیام دنبالت ، باشه؟
با خوشحالی گفتم : براین مژده گر جان فشانم رواست ، باشه منتظرم.
بعد از خداحافظی با شهاب ، رو به هوشمند که معذب جابجا میشد گفتم : خیلی ببخشید.
آهسته گفت: شهاب بود؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم . پرسید: چرا نگفتید من اینجا هستم؟
دستم را به دور خودکار فشار دادم : خوب شاید شما دلتون نخواد شهاب بدونه اینجا هستید.
حرفی نزد ، گفتم: شماهمکار شهاب هستید؟
سرش را تکان داد : بله ، دوره فوق لیسانس با هم بودیم ، البته من کارم زودتر از شهاب تموم شد ، شهاب انگار این ترم هم واحد داره.
حرفی نزدم .هوشمند هم لحظه ای ساکت ماند ، سپس باحسرتی آشکار گفت :
-شهاب خیلی از شما تعریف میکنه ، بعضی وقتها بهش حسودی می کنم. منم خیلی دلم میخواست همچین رابطه نزدیک و صمیمی با خواهرم داشتم.
بی اختیار وسائل روی میزرا مرتب کردم ، گفتم : اینطور که پیداست خواهر شما ازیک چیزی رنج می بره ، تا ریشه این رفتارهایش پیدا نشه نمیشه راه حل مناسب رو پیداکرد ، ولی بعد از اینکه فهمیدم علت رفتارش چیه در آینده ای نزدیک بهبودپیدا میکنه و خوب میشه ، و مسلما شما هم ارتباط بهتری باهاش پیدا می کنید.
از ته دل گفت: خدا کنه.
نگاهی به ساعتم انداختم ، نزدیک ظهر بود ، گفتم : شما کی میتونید مادرتون رو به اینجا بیارید؟
چشمانش را باریک کرد و گفت : باید باهاش صحبت کنم ، ولی تو هفته دیگه حتما یک روز میارمش.
یادداشتها رودرون کشو گذاشتم:خوب پس هر وقت که تونستید یک وقت بگیرید. امیدوارم صحبت با مادرتون علل رفتارهای خواهرتون رو معلوم کنه.
هوشمند بلند شده وگفت : امیدوارم ، ولی در هر حال خیلی از شما ممنونم ، با اجازه...
به لباس شیک و مرتبش نگاه کردم . کت و شلوار خوش دوخت و بی نهایت خوشرنگی که اندام پرو متناسبش رادر بر گرفته بود ، بی اختیار گفتم :
-راستی اسم خواهرتون چیه؟
همانطور که در را باز می کرد گفت : رعنا.
وقتی وسائلم را جمع کردم و کلید را تحویل خانم احمدی دادم ، از پله ها پایین رفتم. شهاب و آقای هوشمند جلوی در با هم صحبت می کردند. همان جا میان در ایستادم تا صحبتشان تمام شود ، اما انگار خیال خداحافظی نداشتند ، به اجبار به طرفشان رفتم ، شهاب با دیدن من دستش را بالا آورد و گفت : سلام ، چرا به من نگفتی رضا اینجاست؟
شانه ای بالا انداختم : خوب شاید نمی خواستن تو بدونی ...
شهاب خندید: به! رضا خودش آدرس اینجا رو از من گرفت.
چیزی نگفتم. هوشمند قدمی به عقب برداشت و گفت : من امروز خیلی مزاحم خانم کمالی شدم.
زیر لب من من کردم : خواهش می کنم.
بعد رو به شهاب کرد وبا حالتی صمیمانه گفت : شهاب جون یک روز با سایه خانم بیایید خونه ما، سایه خانم هم با رعنا آشنا میشه ، مادرم خیلی خوشحال میشه.
دست تکان داد و دور شد . وقتی شهاب هم حرکت کرد ، گفتم : به نظر خیلی مؤدب میاد.
شهاب سرش را تکان داد و گفت : تو نمیدونی چقدر مهربون و با محبته ، من تو دانشگاه باهاش آشنا شدم. اولاً خیلی باهوش و زرنگه ، شوخ و صمیمی هم هست. خلاصه بهت بگم یکپارچه آقاست ! مثل خودم!
جمله آخرش را با ناز و ادایی زنانه بیان کرد. خنده ام گرفت : به اندازه تو از خود راضی هم هست؟
شهاب با تظاهر به ناراحت بودن گفت : لوس ! من که اصلاً از خود راضی نیستم.
بعد با لحنی جدی پرسید : حالا چی می گفت؟
-هیچی ، خیلی مهم نبود.
شهاب اخمهایش را در هم کشید : چه قدر لوسی !
خندیدم :شهاب جون ، اولین شرط شغل ما راز داری است ، تو ه م اگه خیلی فضولیت درد گرفته از خود دوستت بپرس ، اگه بخواد برات میگه.
شهاب ناراحت گفت: زحمت کشیدی!
چند لحظه ای ساکت ماندم بعد دودل پرسیدم : راستی شهاب تونمی خوای ازدواج کنی؟
حس کردم ابروهای شهاب در هم رفت. زیر لب غرید : چی شده تو و مامان گیر دادید به من ؟
پرسیدم : مگه مامان هم چیزی گفته؟
زیر لب ناسزایی به ماشین جلویی که بی هوا روی ترمز زد ، داد و گفت : آره بابا ، مخ منو خورده ، هی میگه داری پیر میشی ، چه می دونم آرزو دارم دامادی تورو ببینم و از این حرفها.
-خوب حق داره نگران باشه .مادره. دیگه الآن هم وقتشه ، هم درست تموم شده ، هم کار داری ، همیک مقدار پس انداز برای شروع یک زندگی ساده ...
شهاب پوز خندی زد و گفت : اِ؟ توکه لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟
آهسته گفتم : اگه مورد خوبی پیدا بشه من هم ازدواج می کنم.
شهاب فوری گفت: من هم همینطور.
با خنده گفتم : برای تو که این مورد پیداشده ، نه؟
شهاب دندانهایش را روی هم فشار داد ، با غیظ گفت: درباره کی حرف می زنی؟
-آوا...
-خواب دیدی خیر باشه ، آزاده با اون همه متانت و خجالت و حجب و حیا پدر شروین رو در آورده ، اون وقت من بیام آوا رو بگیرم که زبونش بلندتر از قدشه؟!
-خودت هم می دونی که اینا حرفه ، اولاً آزاده خیلی هم دختر ماهیه ، شروین هم عاشقانه دوستش داره ، ثانیاً آوا برای اینکه با تو شوخی کنه و بگه بخنه اونقدر زبون درازی می کنه وگرنه خیلی دختر خوبیه ، مهربون ، شوخ ، تحصیل کرده ، با گذشت ، صبور ، درک بالا ... دیگه چی می خوای؟
شهاب دوباره پوزخند زد: قربون دست و پای بلوریش !
وقتی به خانه رسیدیم ، برف درشت شده بود و به تندی می بارید . در دل فکر کردم ای کاش بچه مدرسه ای بودم تا از تعطیلی فردا ، شادی می کردم و جشن می گرفتم . انگار آدمها در سنین پایین منتظر بهانه ای برای شادی و خوشحالی هستند ، اما با بالا رفتن سندیگر نه تنها منتظر بهانه نیستند بلکه با دلایل واقعی هم شاد نمی شوند.
به مادرم که عصبی طول اتاق را بالا و پایین می رفت ، نگاه کردم.همانطور که راه می رفت زیر لب غر می زد. با احتیاط گفتم : مامان جون باحرص خوردن که کاری درست نمیشه ...
ناگهان به طرفم چرخید ، انگار که تازه از وجود من درآنجا مطلع شده باشد. صورت سفیدش از عصبانیت قرمز شده بود. چشمهای درشت و قهوه ای رنگش از شدت خشم ، درشت تر ، و ابروهای نازک و مرتبش در هم گره خورده بود. دستی به میان موهای تازه مش کشیده اش کشید و گفت: دارم از حرص خفه میشم ، آخه چرا اینقدر این مرد بی ملاحظه است، هان؟
می دانستم هر حرفی بزنم ، بیشتر ناراحت می شود ،بنابراین ساکت ماندم تا هر چی دلش می خواهد بگوید . همانطور که راه می رفت ، ادامه داد : یعنی فقط بچه است که در مقابل پدر و مادرش وظیفه داره؟هان؟پدر و مادر هیچ وظیفه ای ندارن؟ به خدا سی ساله که دارم از دستشون خون دل می خورم و صدام در نمیاد. ولی دیگه تا کی؟ اون موقع جوون بودم حالیم نبود ، اما حالا خودم احتیاج به دلسوزی و کمک دارم. هی هیچی نمیگم بلکه خودش بفهمه ، دائم گله داره ، شکایت داره ، توقع داره... آخه بگو پیرزن تو خودت چیکار برای ما کردی که اینقدر ادعا داری؟ هان ؟ بابا همه بچه بزرگ میکنن ، همه زحمت می کشن ، خوب وظیفه است. باید این کار را بکنن! بله ، احترام و کمک به پدر و مادر هم لازمه ، من هم خوب میدونم.
روزی صد بار زنگ می زنه چک می کنه جلال کجاست! حالا به بنگاه چقدر زنگ می زنه خدا می دونه. هر وقت زنگ می زنی بهش ، اول به جای سلام و علیک میگه چه عجب ! بابا جون تو توقع داری من هر دقیقه بهت زنگ بزنم؟ هر روز یه کاری داره ، یه روز سبزی و میوه میخواد ، یه روز آبگوشت درست کرده نون می خواد ، یه روز زنگ می زنه میخواد بره دکتر، باید براش وقت بگیره ، هِلک هِلک ببرش و بیارش. جلال هست؟ بگو بیاد پای تلفن ، جلال جون پیر شی الهی ، هوا سردشده میخوام در و پنجره رو ببندم بیا این قالی ها رو بتکون ، بیا شیشه ها رو پاک کن ، آب حوض رو خالی کن ، جلال جون ، نزدیک عیده بیا باغچه رو بیل بزن ، حوضو بشور آب بنداز، بیا لوستر تمیز کن ، یک دست رنگ و نقاشی اگه بزنی دعای خیرم همیشه پشت سرته ! انگار نه انگار دو تا دختر هم داره که ماشاالله همه جور فنی بلدن . موقع عروسی و مهمونی و سفره ابوالفضل که میشه اصلا یادشون میره جلال هست و زن و بچه داره! تازه بعدش یادشون می افته: اِ اِ شهره جون ! چرا تو نیومدی؟جات خالی ! ولی موقع درد و مرض و خونه تکونی و خرید که میشه یاد جلال می افتن که تنها پسرو ارشد بچه هاست.
مادرم یک نفس حرف می زد و با یه دستمال مچاله ، چشمانش را پاک می کرد ، در فاصله بین تمیز کردن چشمهایش گفتم : حالا چی شده ؟ مادر جان امروز زنگ زده؟
مادرم لبخند تلخی زد و گفت : امروز زنگ زده؟ مادر جان روزی ده بار اینجا زنگ می زنه ، نیم ساعت پیش هم زنگ زده ، جلال بیا منو ببر که پرده بخرم، که چی ؟ پرده های قدیمی دلش رو زده ، من بدبخت هم از چند روز پیش به بابات گفته بودم امروز وقت دکتر دارم ، همراهم بیاد . اون بیچاره حرفی نداشت اما مگه مادرش میذاره این یک دقیقه خونه باشه؟ داوم براش برنامه داره . حالا بگو تو این برف وسرما نری پرده بخری نمیشه؟ اصلا چه لزومی داره جلال رو دنبال خودت راه می اندازی؟ خوب فردا صبح با یکی از دخترات بروبخر ، بد میگم؟
حرفی نزدم ، مادرم دوباره گفت : از دست جلال هم ناراحتم ، انگار این مرد زبون نداره ، نمیتونه به مادرش بگه نه ! حالا برای کار ضروری صداش می کرد ، چه می دونم مریض بود یا یک اتفاق مهم افتاده بود خوب یه چیزی ، می رفت. اما برای این کارای پیش پا افتاده نباید کار منو بذاره بره دنبال نخود سیاه ! خوب منم زنشم انتظار دارم ، هر وقت حرف می زنم مادر جون پشت چشم نازک می کنه " من فقط همین یه پسرو دارم ، ازش انتظار دارم ، هر روز هفته که پیش شماست یک ساعت هم بذار مال ما باشه "
یکی نیست بگه آخه زن حسابی جلال از صبخ تا بعد از ظهر که تو بنگاه نشسته ، بعدش هم که میاد نرسیده شما زنگ می زنی و یه دستود تازه بهش میدی ، همچنین میگه ما هم بچه بزرگ کردیم برای این جور موقع ها ! انگار خدمت کار تربیت کرده ، والله ننه بابای ما هم برامون زحمت کشیدن سال تا سال بهشون سر نمی زنیم ، اگه به حال مرگ هم باشن خبر نمی دن نکنه ما ناراحت بشیم یا از کارمون بیفتیم . انگار هوو هستیم که یک ساعت مال من باشه و یک ساعت مال اون.
مادرمخودش رو روی مبل انداخت و چشمش را بست ، می دانستم با زدن این حرف ها تا حدی آرام گرفته ، آهسته گفتم : شما حق دارید ، بابا هم حق داره ، چه کنه؟ مادرشه...
مادرم دوباره غرید : مگه من میگم مادرش نیست؟ خوب منم زنش هستم.
-بله می دونی که بابا چقدر شمارو دوست داره ، ولی خوب مادرش هم پیر شده ، دلش نمیاد بهش بگه نه ! میدونی که بابا چقدر کم رو و خجالتی است.
-وا؟ مگه برای من دو متر زبون در نمیاره؟ چطورنمیتونه به مادرش یه کلمه بگه کار دارم؟
با ملایمت گفتم : خوب با بابا صحبت کنید ، بهش بگید چقدر از این که کارهای مهم رو بذاره و بره دنبال کارای کم اهمیت ناراحت میشید !
مادرم سرتکان داد : این مشکل اوروز و دیروز من نیست ، از اول ازدواج این مشکل ماست ، باهاش حرف زدم ، دعوا کردم ، قهر کردم. هیچ فایده ای نداشت ، الآن هم می دونم بی فایده است. یادمه تو به دنیا نیومده بودی . شروین اوریون گرفته بود ، شهاب هم کوچولو بود و شیطون ، می خواستم شروین رو ببرم دکتر که مادر جون زنگ زد. اون موقع داشتن خونه رو تعمیرمی کردن ، بهش گفتم شروین مریضه ، قشنگ یادمه گفت: انشالله زود خوب میشه ، بعد به جلال گفت : جلال بیا بریم برای حموم و دستشویی کاشی بخریم... اصلا انتظار نداشتم جلال بذاره و بره . اما در میان تعجب من اون گفت و این هم رفت. حالا برای چه کار مهمی ؟ برای انتخاب کاشی مستراح.
نمیدانستم چه بگویم؟ این بود که ساکت ماندم. مادرم سرش را تکان داد و با بغض گفت :
-منم آدمم ، انتظار دارم گاهی شوهرم همراهم این طرف و آن طرف بیاد. یا اصلا خونه بمونه با هم حرف بزنیم ، بریم قدم بزنیم... چه میدونم.
آهسته گفتم :میخوای با هم بریم دکتر؟
مادر خشم آلودجواب داد : موضوع این نیست ، خودم هم میتونم برم ، ولی دلم می خواد پدرت همون قدر که در مقابل مادرش احساس مسئولیت داره درقبال خانواده اش هم این احساس رو داشته باشه.
دوباره ساکت ماندم. آن شب ، شهاب مهمانی دعوت داشت و دیر می آمد. بعد از خورئن شام ، پدرم وارد خانه شد ، از صورتش خستگی زیادش معلوم بود ، اما با دیدن اخمهای در هم مادر و چشمهای سرخش جلو آمد و با مهربانی پرسید:
-چی شده شهره جون ؟ انگار ناراحتی !
آهسته بلند شدم و به اتاقم رفتم ، میدانستم که مادرم احتیاج داره تنها باشه ، صدایشان را اما می شنیدم.
-ناراحتم؟ ساعت خواب ! مگه بهت نگفته بودم وقت دکتر دارم؟ هان؟ رفتی مثل خاله زنک ها دنبال پارچه پرده ای؟ آخه مرد تو کی یادت می افته زن داری؟وقتی من مردم؟
صدای ناراحت پدر بلند شد : بابا جون ما حق نداریم برای مادرمون قدمی برداریم؟ میخوای بذارمش خونه سالمندان تا خیالت راحت بشه !
صدای مادرم بغض آلود شده بود: نهخیر ، میخوای من برم خیال ایشون راحت بشه؟ من کی گفتم قدمی برای مادرت بر ندار، من میگم برای ما هم یک قدم بردار. برای کارای مهم و ضروری باید هم بری ، ولی برای خرید پارچه و چه می دونم کفش و لباس لازم نکرده بری. اونهم وقتی تو خونه بهت احتیاجه.
بگو مگویشان طبق معمول مدتی ادامه داشت ، وقتی هر دو سرانجام بعد از مدتی ساکت شدند به این موضوع فکر کردم که چقدر اختلافات پدر و مادرم بی اهمیت است. با کمی گذشت از جانب مادر و کمی درک از طرف مادر جان و تمرین پدرم برای دادن جواب منفی به بعضی خواسته های کودکانه مادرش همه چیز حل می شد. تصمیم گرفتم به محض به دست آوردن فرصت با عمه زیبا صحبت کنم. عمه زیبا تنها آدم منطقی فامیل پدرم بود که بدون احساساتی شدن و یا تعصب بیجا می توانست تصمیم بگیردو صحبت کند. در فکرهایم غرق بودم که شهاب وارد اتاقم شد. بعد از سلام و احوالپرسی با صدایی آهسته پرسید:
-سایه چی شده؟ چراخونه مثل کره ماه ساکته؟
مختصر برایش تعریف کردم و گفتم : انگار بگومگویشان تمام شده است ، رفتن بخوابن ، شام تو هم روی گازه ، میخوای بیام برات گرم کنم؟
شهاب سری تکان داد و گفت: قربون حواس جمع ، من امشب مهمونی بودم ، شما برام شام نگه داشتید؟
راست می گفت ، اصلا یادم رفته بود خندیدم : حالا خوش گذشت؟
-نه خیلی ، اتفاقا رضا هم آمده بود ، برام تعریف کرد که خواهرش یه کمی قاطی داره .
معترضانه گفتم : اِ شهاب!
شهاب دستانش را به حالت تسلیم بالا آورد : خوب بابا ! غلط کردم . بنده اصطلاح علمی معادل قاطی کردن رو نمی دونم. به هر حال دلمخیلی براش سوخت.
وقتی من حرفی نزدم ، شهاب محتاطانه گفته : راستی سایه ، رضا می گفت خواهرش راضی نمیشه بره پیش روانشناس یا دکتر ، من هم بهش پیشنهادکردم من و تو به عنوان دوستای رضا بریم خونشون تابلکه از اینراه تو بتونی کمکش کنی. هان؟
چند لحظه ای ساکت ماندم و به پیشنهاد شهاب فکر کردم ، بدهم نبود. اگر رعنا متوجه شغل و تخصص من نمی شد ، چه بسا مثل یک دوست عادی به من اعتماد می کرد و دلیل ناراحتی اش را برام می گفت. البته این مستلزم صرف وقت زیاد و ایجاد روابط نزدیک خانوادگی بود. دودل گفتم :
-راه خوبیه ، البته اگه جواب بده. چون حداقل سه ، چهار بار باید بریم و بیاییم تا خواهر دوستت اعتماد کنه و حرف بزنه ، البته اگه خیلی مشکلش حاد نشده باشه و اصولا اجازه نزدیک شدن بده.
شهاب متفکر پرسید : یعنی دلیل این رفتارش چی می تونه باشه؟
-نمیشه پیش بینی کرد . شاید افسردگی باشه ، دوستت می گفت از زمان جدایی پدر و مادرش این حالتهاش شروع شده ، شاید از دوری پدرش رنج می بره ، شاید هم اختلالات ژنتیکی داشته باشه ، هزار و یک دلیل می تونه داشته باشه.
صبح وقتی برای خوردن صبحانه وارد آشپز خانه شدم ، اخم های مادرم هنوز در هم بود. به آهستگی سلام کردم و پشت میز نشستم .مادرم زیر لب جواب داد و لیوان چای را جلویم گذاشت. به فاصله چند دقیقه شهاب و پدرم هم به ما ملحق شدند. شهاب برای اینکه اخمهای مادر را باز کند گفت: مامان امروز جمعه است ها ! نباید عصبانی و ناراحت باشید ، وگرنه تا آخر هفته بعد همینطوری می مانید.
مادرم با بد خلقی گفت : تا وضع اینطوریه منم همینطوریم.
پدر که معلوم بود پشیمان شده گفت: شهره اوقات خودت رو تلخ نکن. من امروز در بست در اختیارتم. اصلا بیا سوار شو بهت کولی بدم.
شهاب قهقهه زد : بابا مگه می خوای خود کشی کنی؟ مامان با اون وزنش اگه سوار کولت بشه که خلاصی .
پدر و شهاب مشغول خنده بودند که مادرم با صدایی گرفته گفت : شهاب صبحونه ات که تموم شد منو ببر ترمینال.
تقریبا هر سه با هم گفتیم: ترمینال؟!
شهاب پرسید : میخوای بری مشهد دخیل ببندی؟
مادرم عصبی غرید : بسه دیگه نمکدون ! نه خیر میخوام برم شیراز ، یک کمی هم نوبت منه به پدرو مادرم خدمت کنم ، حالا که بعضی ها درست نمیشن من هممثل همونا میشم.
پدرم صلح جویانه گفت: بذار چند روز دیگه ، خودم همراهت میام تا در خدمت پدر و مادرت باشم، خوبه؟
مادر سر و گردنش را حرکتی داد و حرفی نزد. شهاب زیر لب گفت :
-فکر کنم این غمزه یعنی باشه.
در این میان صدای زنگ در بلند شد . همه به هم نگاه کردیم ، شهاب دستانش را بالا آورد : خیلی خوب طبق معمول دیوار مناز همه کوتاه تره! رفتم...
چند لحظه بعد برگشت و گفت : کیارشه ، داره میاد تو.
مادرم فوری به هال دوید و خرت و پرتهایی که این طرف ان طرف افتاده بود ، جمع کرد. منهم به اتاقم دویدم تا لباسم را عوض کنم. با عجله بلوز شلوار مرتبی پوشیدم و موهایم را پشت سرم جمع کردم و نگاهی در آینه به خودم انداختم، همیشه اول صبح رنگ پریده بودم ، دستی به سر و صورتم کشیدم و در اتاق و باز کردم . کیارش با دیدنم از جا بلند شد و سلام کرد . جوابش را دادم و روی مبل کنار شهاب نشستم. مادر با خوشرویی رو به کیارش کرد و گفت :
-مامان چطورن؟ بابا و سیاوش خان خوب هستن؟
کیارش لبخند زد: همه سلام رسوندن.
پدرم که از آمدن سیاوش آن هم صبح جمعه تعجب کرده بود پرسید :
-پس چراتنها آمدی؟ چرا جناب دکتر و خانم نیومدن؟
کیارش دست در جیب پالتوی کوتاه و خوش دوختش کرد و پاکت سفید بزرگی بیرون کشید. در حالی که پاکت را به طرف پدرم دراز کرده بود گفت:
-راستش بنده برای دادن کارت مزاحم شدم ، مامان هم سلام رسوند و خواهش کرد حتما تشریف بیارید.
مادرم با تعجب گفت:کجا انشالله؟
پدر کارت را به طرف مادرم گرفت و گفت : عروسی سیاوش جان است.
بعد رو به کیارش کرد : حتما خدمت می رسیم ، خیلی ممنون ، کی نوبتشما میشه؟
کیارش نگاه کوتاهی به من کرد و گفت : تا قسمت چی باشه.
بعد از جابرخاست و در مقابل اصرارهای مادر برای صرف یک فنجان چای گفت:
-انشالله بعدا سر فرصت خدمت می رسیم . من چند جای دیگه هم باید برم. بعد رو به پدر کرد و گفت : با اجازه شما.
وقتی کیارش خداحافظی کرد و رفت ، شهاب که اخمهایش حسابی در هم رفته بود غرید:
-مرتیکه دیوانه ، تا قسمت چی باشه ! قسمت تو با اون همه یکدندگی و بداخلاقی کنیز حاج باقره ! پررو!
پدرمکه از عصبانیت شهاب خنده اش گرفته بود گفت: حالا تو چراحرص می خوری؟ اون یه چیزی گفت و رفت ، تو جوش می زنی؟
شهاب زیر چشم نگاهی به من انداخت و به زور گفت : راست میگید ، به من چه ؟ شاید قسمت خودش راضیه !
دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم و قهقهه سر دادم. شهاب عصبی گفت :
-زهر مار ! چه هِر هِری می کنه ، توالآن باید مثل لبو بشی.
همانطور که می خندیدم گفتم : توچرا اینقدر حسودی؟ هان؟ من هم مثل لبو نمیشم تا جونت در بیاد.
مادرم که همیشه قبل از آنکه کار به جاهای باریک بکشه مداخله می کرد ، گفت:
-بابا بسه دیگه ، خونه عروس بزن بکوبه ، خونه داماد خبری نیست ، حالا چرا به خودتون گرفتید؟ از کجا معلوم اینهم نامزد نکرده باشه؟
بعد رو به پدرم کرد و گفت : جلال عروسی پنجشنبه همین هفته است ، من باید لباس بخرم.
پدرمکه منتظر بهانه ای بود تا دل مادرم را به دست بیاره گفت : بنده نوکر شما هستم ، بیا بریم همین امروز یه چیزی بگیر ، ناهار هم میریم بیرون.
بعد نگاهی به من و شهاب انداخت . شهاب فوری سوئیچ ماشین را آورد و به پدرم دادو گفت :
-خوش بگذره. من اصلا حوصله مغازه دیدن و خرید ندارم. در ضمن بعد از ظهر باید یک سری سی دی به دوستم بدم.
من هم که می دانستم پدر و مادرم ترجیح می دهند با هم تنها باشند گفتم:
-منم خیلی سردمه ، در ضمن همه هفته بیرون هستم ، امروز دلم میخواد استراحت کنم.
مادرم مردد گفت : خوب غذا چی می خورید؟
با خنده گفتم : شما نگران نباشید ، بالاخره یه چیزی می خوریم.
شهاب هم سر تکان داد :آره بابا ، شاید از بیرون پیتزا گرفتیم ، البته مهمون بابا.
پدرم که کفشهایش را می پوشید گفت : چاره چیه؟
وقتی پدر و مادرم رفتند ، به اتاقم رفتم تا کمی نظافت کنم. روی میزم پر از گرد و خاک شده بود . شهاب هم طبق معمول پشت میز کامپیوترش نشست.
داشتم اتاقم رو جارو می کردم که شهاب داخل شد. به جارو اشاره کرد و با صدای بلند گفت:
-یک دقیقه خاموش کن کارت دارم.
با پا دکمه جارورو زدم و منتظر به شهاب نگاه کردم.
-ببین سایه ، من باید چند تا سی دی به رضا بدم ، میخوای تو هم با من بیای تا با خواهرش آشنا بشی؟ ناهار هم بیرون می خوریم.
مردد گفتم: آخه نمیگه چه دختر پررویی؟ بی تعارف پا شد اومد؟
شهاب خندید: نه بابا ، خودش خیلی اصرار کرد. الآن بهش زنگ زدم ببینم اگه خونه است سی دی هارو ببرم ، گفت : حالا که تو هم تنها هستی با من بیای ، هم با خواهرش آشنا بشی ، هم تو خونه تنها نمونی ، یه موقع آل ببردت.
به شهاب که داشت مثل خاله زنک ها بین انگشت شصت و اشاره شو گاز می گرفت نگاه کردم: این کار از تو که تحصیل کرده ای بعیده!مسخره بازی رو بذار کنار.
شهاب ابرویی بالا انداخت و گفت : بالاخره میای یا من برم؟
سیم جارو برقی رو جمع کردم و گفتم : صبرکن تا حاضر بشم.
یه بلوز شلوار ساده به رنگ آبی پوشیدم و موهایم را به سادگی با کش بستم.چون نمیدانستم رعنا با دیدن من چه عکس العملی نشون میده ،سعی کردم حتی الامکان ساده و بی پیرایه باشم ، آرایش اندک و ملایمی هم داشتم که ضروری نبود پاکش کنم.
صدای شهاب از راهرو بلند شد : بجنب دیگه عروسی که نمی خوای بری.
نفس عمیقی کشیدم تا کمی بر اضطرابی که بی دلیل وجودم را گرفته بود غلبه کنم ، آهسته گفتم : من آماده ام.
زیر لب صلواتی فرستادم و از در خارج شدم.
وقتی رسیدیم دوباره برف ریزی شروع بهبارش کرده بود . راننده تاکسی به فرمان شهاب جلوی خانه ویلایی و شیکی ایستاد. پیاده شدم و به اطرافم نگاه کردم. کوچه شیب تندی داشت و یازده خانه بزرگ و ویلایی را در خودش جا داده بود. محله در یمی از شمالی ترین نقاط تهران واقع بود. بنابراین هوایش کمی سردتر از جایی بود که خانه ما قرار داشت. نفس عمیقی کشیدم ، سوز سردی گونه هایم را میسوزاند. خانه بزرگی که مقابلش ایستاده بودیم نمای رومی داشت وسفید رنگ بود. در بزرگ و سرتاسر سیاه رنگش با ابهت به نظر می رسید. شهاب که پول تاکسی را حساب کرده بود جلو آمد و یکی از دو دکمه روی آیفون را فشار داد. بعد آهسته به من گفت : آیفون تصویری دارن.
چند لحظه بعد صدای مردانه ای بلند شد: سلام شهاب جون. بیا تو.
در با صدای کلیک خفه ای باز شد و محوطه بزرگ داخل را به نمایش گذاشت. دو ردیف باغچه در امتداد حیاط بزرگ به ورودی ختم می شد. استخر بزرگ ومستطیل شکلی در وسط حیاط خالی از آب و پر از برگهای خشک بود.کف حیاط پر بود از سنگهای ریز و ماسه بود. پله هایی از سنگ ، بین ماسه ها طراحی شده بود. جلوی در بزرگ چوبی دو ماشین مدل بالا پارک شده بود ، که یکی ماشین دوست شهاب بود . در حال بررسی اطرافم بودم که در باز شد و رضا بیرون آمد. بلوز شلوار ورزشی بسیار شیکی به تن داشت. موهای کوتاهش خیس بود و صورتش کمی قرمز شده بود. با دیدن من لبخندی زد و گفت : به به ، خانم کمالی هم تشریف آوردن.
شهاب خیلی جدی جواب داد: خانم کمالی اسمشون سایه است.وققتی میگی خانم کمالی فکر می کنم با مادر بزرگم کار داری...
رضا دوباره خندید : هر جور راحتی! بفرمایید تو ، خیلی خوش آمدید.
بعد آهسته به من گفت : اتفاقاً رعنا امروز روز خوبشه. از صبح تو هال نشسته ، داره تلویزیون نگاه می کنه.
پشت سر شهاب وارد شدم. داخل خانه کمی بیش از انتظار من شیک و زیبا بود.جلوی در محوطه دایره شکلی وجود داشت ، که با راهرویی عریض به یک سالن بزرگ ختم میشد.کفِ زمین ، جابجا روی سنگهای زیبا و سفید قالیچه های ابریشمی با طرحهای زیبا و چشمگیر انداخته بودند.سالن پذیرایی با چند پله از هال جدا شده بود ، کنار هال پلکان عریض و زیبایی با نردههای چوبی به طبقه بالا ختم میشد که حدس زدم به اتاقهای خواب می رسد. روبروی پلکان هم آشپز خانه قرار داشت که با نگاهی گذرا میشد فهمید بسیار وسیع و مجهز است. با دقتبه اطراف نگاه کردم. مبلهای بزرگ و راحتی به صورت دایره دور یک میز زیبا و چوبی چیده شده بودند. زیر تلویزیونی بزرگی از چوب روس ، تلویزیون بسیار بزرگ و ضبط چند طبقه ای رو در خود جای داده بود. تمام طبقات زیر تلویزیونی که بسیار شیک بود ، مملو از دستگاههای صوتی و تصویری پیشرفته بود که کاربرد بعضی هاشان را اصلا نمی دانستم. در سطحی بالاتر ، پذیرایی قرار داشت که با فرشهای بزرگ و نفیسی مفروش شده بود. دو دست مبل استیل با چوبهای کنده کاری شده و یک میز ناهار خوری بسیار بزرگ و آنتیک با رویه ای معرق کاری شده به چشم می خورد. به دیوارها ، تابلو فرشهای گرانقیمتی آویزان بودکه می دانستم برایشان قیمتی تعیین کرد. بوفه ای عظیم مملو از اشیا آنتیک و کریستالهای سنگین و تراشدار ، زیبایی مکان را کامل می کرد.همه وسایل رنگهای روشن و زیبا داشت و از تمیزی برق میزد. محو گلدانهای بزرگ بودم که رضا گفت:
-این هم خواهر من ، رعنا.
با تعجب به اطرافم نگاه کردم . من که کسی را ندیده بودم ولی با کمی دقت دختر لاغر و ریز نقشی را دیدم که در یکی از مبلهای بزرگ فرو رفته بود و با دیدن ما از جا برخاست و باصدایی که به زحمت شنیده میشد سلام کردو جلو رفتم و دستم را دراز کردم.
رعنا دختر قد بلندی بود با اندامی لاغر و شکننده ، موهای تکه تکه شده و کوتاه و بلندش که در بعضی نقاط انگار تراشیده شده بود ، صورت بسیار زیبایش را تحت الشعاع قرار میداد. چشمان درشت و کشیده ای به رنگ عسل داشت. نکته قابل توجه این بود که ذره ای آرایش در صورتش به چشم نمی خورد ولی با این حال بسیار زیباو جذاب جلوه میکرد. موهای سرش مشکی بودو بابی نظمی کامل قیچی شده بود . لباسهایی هم که پوشیده بود بسیار کهنه و زشت بود . دستم را خیلی آهسته فشرد و زود رها کرد . رضا به گرمی گفت:
-خواهش میکنم بفرمایید. الآن چایی میارم.
شهاب که آشکارا از دیدن رعنا با آن سر و وضع جا خورده بود به سختی گفت:
-نه رضا جون ، زیاد مزاحم نمیشیم ، بیا بشین.
رعناسر به زیر انداخته بود وبا انگشتانش بازی می کرد. معلوم بود که خیلی بی قرار است و از دیدن ما خوشحال نیست. ،آهسته گفتم : آقا رضا چرا به ما نگفته بودید خواهری به این زیبایی دارید؟
با دقت به رعنا خیره شدم ولی او هیچ عکس العملی از خودش نشان نداد ، نه خجالت ، نه رضایت.
رضا خندید و گفت: شما لطف دارید.
با دستم به آرامی اشاره کردم که بروند. شهاب زود متوجه شد و به رضا گفت:
-رضا جون کامپیوترت کجاست؟ پاشو این سی دی هارو چک کن.
بعد دست رضا رو گرفت و بلندش کرد . وقتی آن دو رفتند از رعناپرسیدم:
-تلویزیون نگاه میکردی ، ما مزاحمت شدیم. ببخشید.
همانطور که سرش پایین بود گفت: نه ، خواهش می کنم.
چند لحظه ای سکوت شد ، باید تلاش می کردم به حرف بیارمش ، گفتم :
-شهاب میخواست بیاد اینجا ، منهم تنها بودم گفتم بیام با شما آشنا بشم ، بلکه یه کم از این حالت در بیام ، خیلی حوصله ام سر رفته.
رعناچیزی نگفت.
-هوا که ابری و برفی است آدم بیشتر کسل میشه ، نه؟
سرش را تکان داد ولی باز حرفی نزد. پرسیدم شما چند سالتونه؟
به زحمت گفت: بیست و یک یا دو...
می دانستم که دلش نمیخواد حرفی بزده ، بی توجه به این حالت گفتم :
-خوب الآن مشغول چه کاری هستید؟ درس می خونید؟
دوباره سرش را تکان داد ، پرسیدم: پس چی کار می کنید؟
سرش را بالا آوردو نگاه کوتاهی به من کرد و گفت : هیچی.
به شدت در لاک دفاعی فرو رفته بود و حاضر به صحبت نبود. با صمیمیت گفتم :
-من و شهاب گاهی با هم میریم کوه ، سینما، پارک ، خیلی دلمون میخواد یکی دوتا دوست هم همراهمون باشه ، شاید شما و آقا رضا هم دوست داشته باشید با ما بیایید؟
دوباره نگاهی به من انداخت و گفت: منخیلی از بیرون رفتن خوشم نمیاد.
با تظاهر به تعجب گفتم: اِ؟ آخه چرا؟
سرش را چند بار تکان داد و گفت : خوب خوشم نمیاد دیگه !ً
-پس از چه کاری خوشتون میاد؟
با بد بینی نگاهم کرد و گفت : حالا این سوالها برای چیه؟
می دانستم که بد گمان شده، ولی نباید می گذاشتم شک کند، این بود که گفتم :
-راستش روبخوای من همیشه دلم می خواست خوشگل و پولدار باشم که هیچکدوم نشد ، حالا خیلی از شما خوشم اومده ، آخه شما خیلی خوشگل و خوش سلیقه اید . من هم تنها هستم ، یعنی پدر و برادرم زیاد اجازه تنها بیرون رفتن به من نمیدن ، ولی احتمالاً اجازه میدن با شما رفت و آمد کنم ، چون برادرتون دوست برادر منه.
رعنا به تلخی گفت : اما من اصلا خوشگل نیستم ، خیلی هم بد سلیقه ام ! این دکوراسیونی که می بینید ، همش سلیقه مادرمه ، نه من ! اگه دست من بود تمام این آت و آشغالهارو می ریختم دور و خودمو راحت می کردم.
سرانجام جمله ای طولانی گفته بود ، می دانستم که دارم موفق میشم ، بی توجه به حرفهایش گفتم :
-مادرتون کجاست؟
به صفحه تلویزیون خیره شد و جوابی نداد. دوباره گفتم : منم خیلی احساس تنهایی می کنم . روزهای ابری دلم میخواد گریه کنم ، هیچ کاری ندارم انجام بدم. از صبح تا شب باید زل بزنم به در و دیوار اتاقم ، حوصله حرف زدن با مادر و برادرم رو هم ندارم .
همانطور که به مقابلش زل زده بود ، گفت : منم همینطور.
ادامه دادم : انقدر دلم میخواد با یکی که حرفهای منو بفهمه درد و دل کنم ، که نگو! ولی هیچکس پیدا نمیشه که منو درک کنه. احساس می کنم شما هم مثل من هستید ، روحیه زودرنج و حساسی دارید و کسی درکتون نمیکنه.
با آنکه رعنا جواب نداد اما حس می کردم کمی از انقباض عضلاتش کاسته شده و کم کم از آن حالت دفاعی در میاد. وقتی شهاب و رضا به ما ملحق شدند هنوز رعنا حرفی نزده بود. اما می دانستم آن خصومت اولیه رو هم ندارد. رضا با لحن پوزش خواهانه ای گفت: مادرم خوابه ، از صبح سر درد داشت ، ببخشید اگه پذیرایی نکردم.
شهاب خندید : نه بابا این حرفها چیه ، من و سایه امروز می خواهیم بریم بیرون غذا بخوریم ، شما هم بیایید بریم ، دسته جمعی خوش می گذره.
رضا پرسشگرانه به رعنا نگاه کرد ، اما رعنا همچنان سر به زیر داشت ، بلند شدم و کیفم را برداشتم. رضا فوری گفت : حالا کجا به این زودی؟
گفتم : خیلی ممنون ، مزاحم شدیم.
بعد رو به رعنا گفتم : رعنا جون تو هم خونه ما بیا ، من خیلی خوشحال میشم.رعنا زیر لب چیزی گفت و سر تکان داد. وقتی وارد حیاط شدیم برف بند آمده بود . رضا پرسید : خوب سایه خانم رعنا حرفی زد؟
گفتم : فعلا که نه ، اینطور هم که پیداست حالا حالا ها باید باهاش کار بشه ، در ضمن خواهش می کنم به رعنا نگید من چه کاره ام ، اگر هم پرسید بگید اطلاع دقیقی ندارم.
شهاب خندید : خوب در واقع هم همینطوره.
رضا که فهمیده بود شهاب ماشین نیاورده ، سریع در حیاط را باز کرد و ماشین را بیرون برد. هر چه من و شهاب اصرار کردیم که زحمت نکشد و خودمان می رویم زیر بار نرفت. البته در دل خیلی خوشحال بودم که قبول نکرد ، چون سردم شده بود و می دانستم در آن محله پیدا کردن تاکسی مثل پیدا کرد طلاست. وقتی سوار شدیم و رضا حرکت کرد ، شهاب با خنده گفت: خدا پدر و مادرتو بیامرزه.
رضا هم خندید : پسر خوب ! پس چرا تعارف می کنی؟
بعددر آینه نگاهی به من انداخت و پرسید: خوب سایه خانم ، چیزی دستگیرتون شد؟
سعی کردم جوری حرف بزنم که متوجه منظورم بشه گفتم :
-اینطور که پیداست رعنا افسردگی شدید داره ، یک نوع بد بینی هم داره که نمی دونم علتش چیه ، ولی چیزی که معلومه از خودش متنفره.
با آنکه طوری حرف می زدم که رضا وحشت نکند ، باز محکم روی ترمز زد و به عقب برگشت. نگاهش نگران و هراسان بود: چرا این حرفو می زنید؟
با ملایمت گفتم : خوب با توجه به موقعیت خانه و نوع زندگیتون متوجه شدم که وضع مالی خوبی دارید ، دکوراسیون خانه و وسایل درونش نشان دهنده سلیقه عالی مادرتان است ، لباس پوشیدن شما و انتخاب رنگهایتان هم این را ثابت می کند که شما هم سلیقه خوبی دارید. پس جای تعجب دارد که چرا رعنا در انتخاب لباس و رنگهای انتخابی اش مشکل داره؟ چرا موهایش را آنطور وحشیانه کوتاه کرده ؟ در صورتی که اکثر دخترها عاشق موهایشان هستند و ار آن بالا تر به سر و وضع و لباسشان بیش از مردها اهمیت می دهند و همه اینها نشان دهنده یک چیز است. اینکه رعنا خودش رو دوست نداره و نسبت به
خودش بی اهمیت است ، طرف دیگر قضیه هم این است که نه تنها خودش را دوست نداره و به خودش توجه نداره بلکه تعمداً کاری میکند که این احساس را به دیگران القا کند.
شهاب با دهان باز پرسید : چه احساسی ؟
خونسرد گفتم : اینکه مرا دوست نداشته باشید چون من از خودم هم متنفرم !
رضا دوباره راه افتاد ، سکوت سنگینی در ماشین حکم فرما بود .چند دقیقه بعد رضا سکوت را شکست : حق با شماست. رعنا هر کاری می کنه این پیام رو داره، هر کس ازش تعریف می کنه یا بی تفاوته یا باهاش مخالفت می کنه ، چند وقت پیش در میان حرهایم بهش گفتم سعی کنه درسش رو تموم کنه ، اما گفت نمی تونه ، چون مغز نداره ، اصلا نمیتونه فکر کنه.
شهاب به عقب برگشت . احساس سر در گمی چهره اش را پوشانده بود . پرسید:
-سایه حالا باید چی کار کنن؟
احساس نا امیدی در صدایش موج می زد ، می دانستم که این احساس به رضا هم منتقل شده . گفتم : من به خود آقا رضا هم گفتم ، ایشون که چیز زیادی از قضایا یادشون نیست. من حتما باید با مادرشون صحبت کنم ، بلکه ایشون بدونند علت رفتارهای رعنا چیه . وقتی ریشه رو پیدا کردیم درمان راحت میشه.
رضا غمگین نگاهم کرد . گفتم : آقا رضا شما باید بنشینید و درست فکر کنید ، باید خاطراتتون رو مرور کنید و ببینید از چه موقعی این رفتارها در رعنا شکل گرفت ، دلم میخواد در مورد رفتارپدرتون با رعنا هم فکر کنید و هر چی به خاطر آوردید به من بگید.
رضا سری تکان داد و گفت : چشم من سعی می کنم همین هفته مادر رو بیارم کلینیک .
-بسیار کار خوبی میکنید، فقط یک نکته مهم رو به یاد داشته باشید ، رعنا اصلاً نباید بفهمه شما پیش من آمدید ، نباید بدونه شما در مورد مشکل اون به روانشناس مراجعه می کنید. من تصمیم دارم روابطم رو با رعنا بیشتر کنم ، بنابراین اعتماد خیلی مهمه ، رعنا باید به من اعتماد کنه. بنابراین به مادرتون سفارش کنید ، خودتون هم یادتون باشه اصلاً تو خونه راجع به من و شغل من حرفی نزنید.
رضا دوباره سر تکان داد و گفت : چشم ، خیلی متشکرم . واقعاً شانس آوردیم که روانسناس دلسوزی مثل شما پیدا کردیم ، البته شهاب هم لطف کرد شمارومعرفی کرد.
شهاب دستش را روی دست رضا روی فرمان گذاشت و گفت :
-اختیار داری ، خدا کنه خواهرت خوب بشه ، حالا بریم ناهار بخوریم؟
رضا که از این پیشنهاد هیجان زده شده بود گفت:
-آخه مزاحم نیستم؟
شهاب نگاهی به من کرد و گفت : نه بابا ، من و سایه هستیم دیگه ، تو هم که غریبه نیستی.
چند دقیقه بعد همه دور یک میز در یک رستوران که رضا تعریفش را می کرد نشسته بودیم . وقتی غذایمان را روی میز مقابلمان چیدند ، رضا گفت:
-امروز اگه شما نمی آمدید من از بی حوصله گی دق می کردم. روزای جمعه به جای اینکه آدم خوشحال بشه بد تر عذا می گیره.
در خلال ناهار ، بی توجه به اطراف و حرفهای شهاب و رضا به این فکر می کردم که چه چیزی تا این حد رعنارو آزرده که انقدر از خودش بیزار شده ؟ آیا رفتارهای رعنا فقط یک نوغ پرخاشگری و افسردگی ساده بود ؟ ته دلم می دانستم که جوابی برای سوالهایم هست . جوابی که فقط دو نفر از آن خبر داشتند : رعنا و مادرش.
بعد از ناهار وقتی به خانه رفتیم مادر و پدر آمده بودند. صورت مادرم از شادی می درخشید وپدرم از خستگی وارفته بود. وقتی لباسهایم را عوض کردم مادرم با بسته های متعددی وارد اتاق شد و گفت : سایه بیا ببین چی خریدم ... جلال امروز شاهکار کرد ، حسابی دست از دل برداشت.با خنده گفتم : مامان ! بابا هر اخلاق بدی داشته باشه خسیس نیست.
مادرم کاغذ دور یک بسته را باز کرد و گفت : آره راست میگی.
پارچه های زیبا و خوش نقشی در هر بسته پیچیده شده بود. یک پارچه لطیف و زیبا به طرفم گرفت و گفت : این را هم برای تو خریدم ، خوشت میاد؟
دستی به پارچه کشیدم و گفتم : آره خیلی قشنگه.
-برای عروسی بدوزش ، میخوام خیلی به خودت برسی ، مطمئنم بدری خانم به صد نفر سپرده تورو بپان و نگاه کنن.
با ملایمت گفتم : مامان دیگه عهد ناصرالدین شاه تموم شده ، من هم هر طوری همیشه هستم میام عروسی ، برای دل بقیه که نباید پشتک زد.
مادرم نگاهی سرزنش بار به من انداخت و گفت:
-انقدر لجباز نباش ، تا بوده همین بوده ، کیارش هم خیلی مورد مناسبیه ، بالاخره توهم باید ازدواج کنی یا نه؟
سعی کردم موضوع رو عوض کنم . می دانستم ادامه این بحث حتما به پند و اندرزهای همیشگی ختم می شود که اصلا حوصله شنیدنش را نداشتم. گفتم :
-شما فعلا شهاب رو زن بده ، بعد نوبت من میشه.
مادرم بسته ها را برداشت و همانطور که به طرف در می رفت گفت:
-شهاب هم زن می گیره ، اونوقت ببینم چه بهانه ای میاری!
دوباره بی اختیار به یاد رعنا افتادم و تمام فکر و ذهنم مشغول او شد.
هفته ای که آغاز شد اگر بدترین هفته عمرم محسوب نمی شد ، مطمئناً بهترینش نبود. صبح روز شنبه با سر درد از جا بلند شدم و به قول شهاب شاید به همین دلیل تا آخر هفته پشت سر هم بد بیاری آوردم. تقریباً ساعت ده بود. طبق معمول روزهایی که دیر می رسیدم اول از همه دکتر شمیرانی را دیدم که به محض ورودم به ساعت بزرگ جلوی در نگاه کرد. ناحود آگاه خودم نیز به ساعت نگاهی انداختم و فهمیدم خیلی دیر شده ، زیر لب سلامی به دکتر دادم و پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم . راهرو خلوت بود و کسی منتظرم نبود. داشتم نفس راحتی می کشیدم که متوجه خانم احمدی شدم که با دست به من اشاره می کند. صورتش پر از نگرانی و شاید ترس بود. به محض اینکه جلوی دریچه شیشه ای رسیدم گفت: وای! کجایید خانم کمالی ! دکتر شمیرانی ده دفعه آمد بالا سراغتون رو می گرفت.
سعی کردم با شنیدن جمله اش تسلطم را از دست ندهم ، خونسرد گفتم:
-اتفاقاً پایین دیدمش ولی چیزی نگفت. حالا چی شده؟
مثل تماشاچی که از دیدن یک صحنه مهیج لذت می برد نگاهی به پشت سرم انداخت و گفت : خانم مرادی از صبح زود اینجا هستن.
برگشتم و نگاهی به سالن انداختم کسی آن اطراف نبود. خانم احمدی که متوجه منظورم شده بود با هیجان گفت : رفته دستشویی ، نمیدونی چه ریختی شده.
برای اینکه حرف بیشتری نزند ، کلید را از میان دستانش قاپ زدم و بهسرعت به طرف اتاقم دویدم. همزمان با نشستن روی صندلی ام در باز شد و خانم مرادی وارد شد .عینک آفتابی بزرگی که زده بود هم نتوانسته بود لکه های بنفش و ارغوانی زیر چشمش را پنهان کند. حسابی جا خوردم ، نمیدانم چرا انتظار داشتم با یک سبد بزرگ گل به دیدنم بیاد و بگوید: "خیلی ممنون از راهنمایی شما ، من و شوهرم خیلی خوشبخت و سعادتمند هستیم و همه این آرامش رو مدیون شما هستیم." اما زندگی واقعی با سریالهای تلویزیون و فیلمهای سینمایی خیلی فرق داشت . آب دهانم را به سختی قورت دادم و گفتم :
-خوب خانم مرادی ، چطورید؟
آهسته عینکش را برداشت و غمگین گفت: اگه به این بشه گفت خوب ، خوبم.
لکه بزرگ و بنفشی دور چشم چپش افتاده بود. پلکش به شدت ورم داشت و چشمانش به سختی باز بود.سعی کردم بر خورم مسلط باشم و گفتم :
-چرا اینطوری شدید؟ مگه من چند بار بهتونتوصیه نکرده بودم که در صورت احتمال برخورد فیزیکی ، خانه رو ترک کنید؟
نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت. دستمال تمیزی از کیفش بیرون آورد وچشم مجروحش راکه آبریزی شدیدی داشت پاک کرد.
-ساعت دوازده شب کجا برم؟
-اون توصیه ها و تمرین هایی که با هم انجام دادیم موثر نبود؟
غمگین سری تکان داد و گفت : چرا اولش بود ، ولی این اواخر حسابی عصبانیش می کرد. تا اینکه پریشب اختیارش را از دست داد و با مشت زد توی صورتم.
-دقیقاً بگید چه رفتارهایی داشتید و چطور فکر می کنید موثر بود؟
از آن سوی میز درماندگیش را احساس کردم. به سختی سعی داشت جلوی گریه اش را بگیرد.البته همانطوری هم داشت اشک می ریخت. با زحمت گفت:
-سعی کردم به حرف شما عمل کنم و نذارم عقیده شو بهم تحمیل کنه ، مثلاً دوبار دوستانم را برای ناهار دعوت کردم ، وقتی فهمید شاکی شد. اما من محکم بهش گفتم اگه دوست نداره با کسی معاشرت کنه نمیتونه مامع رفت و آمد من و دوستام بشه ، اون هم مهمونیهای زنونه ، خلاصه حرفی نزد. چند بار هم دوباره بهانه گیری کرد. من هم به قول شما تو بازیش شرکت نکردم.
به میان حرفش پریدم : میشه برام تعریف کنید؟
سری تکان داد و گفت: مثلاً یک باز شام درست نکردم . نه اینکه لجبازی کنم ، به خاطر اینکه سوگل دخترم مزریض بود تب داشت نتونستم درست کنم. سعید وقتی آمد خونه ، شروع کرد به غر زدن که لابد باز مثل همیشه غذا نداریم ، چقدر تو زن شلخته و بی فکری هستی؟ من از صبح میرم جون می کنم پول در میارم ، تو توی خونه پاتو انداختی روی پات؟ می دونستم اگه شروع کنم به دفاع از خودم و دلیل بیارم که چرا نتونستم شام درست کنم ، مثل همیشه دعوا کش پیدا می کنه ، دست آخر هم سعید برنده میشه. برای همین مثل تمرینهایی که با هم انجام داده بودیم به سادگی گفتم آره ، می دونم که گرسنه ای ولی نتونستم شام درست کنم. حالا املت می خوری یا از بیرون غذا میگیری؟
بی صبرانه پرسیدم : خوب عکس العمل شوهرتان چی بود؟
-هیچی ، انقدر جا خورد که یادش رفت ائامه دعوا رو پی بگیره.بعد هم املت درست کردم با اخم و تخم خورد.
-خوب پس چرا باز با هم درگیر شدید؟
-جون منم آدمم ، بعضی وقتها انقدر عصبی میشم که یادم میره شما چی گفتید و باید چه کار کنم.
پریشب هم همینطور شد. سر یه کسئله کوچک انقدر جر و بحث کردیم که آخرش به کتک کاری کشید.
-چه مسئله ای؟
خانم مرادی نفس عمیقی کشید و گفت:سعید هر روز برای من یه مبلغی میذاره به عنوان خرج خونه ، تا قرون آخرش هم باید حساب پس بدم که چی خریدم. چند وقت پیش یه روسری دیدم که خوشم اومد و بی اختیار برای خودم خریدم. وقتی بهش گفتم عصبانی شد که چرا پول خرج خونه رو خرج کردم...
متعجب پرسیدم : یعنی شما لباس نمی خرید؟
-چرا ، ولی باید همراه خودش باشه. اونهم سالی دو ، سه مرتبه ، نه بیشتر.
-یعنی هیچ پولی به عنوان پول تو جیبی ندارید؟ پولی که فقط مختص خودتون باشه و هر کاری که دوست داشتید باهاش بکنید؟
خانم مرادی سرش را به علامت نفی تکان داد . چند لحظه ساکت به فکر فرو رفتم. نگاهی به زن درمانده و آزرده ای که از آن طرف میز چشم به من داشت انداختم. آهسته گفتم:
-شما شوهرتون رو دوست دارید؟
با بغض گفت: بله.
دستهایم را در هم گره کردم و گفتم : فکر میکنید اون هم شمارو دوست داره؟
نگاهی مستاصل به طرفم انداخت : نمی دانم !
-ممکنه بیاد و با من حرف بزنه؟
به شدت سر تکان داد. اصلاً ، مطمئنم که نمیاد. اصلاً خبر نداره که من هم میام اینجا.
حدس می زدم که اینطور باشه ولی باز می خواستم مطمئن بشم. با ملایمت گفتم :
-ببینید شما باید قدم به قدم جلو برید ، یه نکته مهم اینه که عقب نشینی نکنید.هر وقت بیکار هستید به کارهایتان فکر کنید ، تمرین کنید که چه بگویید و چه کار بکنید. باز تاکید می کن اگر احساس می کنید جر و بحث به درگیری فیزیکی ختم میشه خودتون رو از محل دور کنید ، حالا یا خونه رو ترک کنید ، یا به اتاق دیگری برید ، یا حتی اگه جایی نبود داخل دستشویی پناه بگیرید ودر را قفل کنید. نکته بعدی اینه که یاد بگیرید برای هر امتیازی که می خواهید داشته باشید یک فکر خوب داشته باشید. مثلاً برای اینکه پولی برای خودتون داشته باشید در قسمت استخدام روزنامه ها خط بکشید با ماژیک قرمز ، و جایی بذارید که حتما شوهرتون ببینه. مطمئناً خیلی زود متوجه میشه و ازتون دلیل اینکار رو سوال میکنه ، اونوقت خیلی محکم و خونسرد بگید که دلتون یه مبلغ پول میخواد که فقط مال خودتون باشه و وقتی اون بهتون نمیده خودتون به فکر افتادین تا یه کار پیدا کنین و بتونید چیزهایی رو که لازم دارید بدون حساب پس دادن بخرید. البته مواظب باشید دور شغلهایی رو خط بکشید که حساسیت و غیرت شوهرتون رو بر انگیخته نکنه. حالا خودتون بهتر می دونید روی چه شغلهایی حساسیت داره. باز توصیهمی کنم قاطعیت داشته باشید و دلسوز نشید، این عادتها با اینکه خیلی سریع در شخصیت شوهرتون رشد میکنه خیلی دیر درست میشه ، چون ظلم ، قلدری و ریاست کردن خیلی خوشاینده ، نتیجه اش هم لذت آوره، زنی که دوست دارید از ترس شما جرات ابراز عقیده و تصمیم گیری نداشته باشه و بی اجازه شما آب نخوره ، خوب برای یک مرد این خیلی لذت بخشه ، همینطور ترک کردن این عادات و اخلاق و دیدن اینکه زن استقلال فکری و اعتماد به نفس بالا داشته باشه خیلی سخته ، حتی بعضی وقتها قابل قبول نیست .پس استقامت داشته باشید ، هر امتیازی که گرفتید با چنگ و دندون نگه دارید و دوباره پس ندهید. فرهنگ غلط ما طوری است که مردها بدون اینکه خودشون بخوان یا انتخاب کنند ، ظالم و ستمگر میشن . فرهنگ تربیت بچه های ما صد در صد غلطه و این اشتباه باعث ویرانی بسیاری از خانواده ها میشه.
درصد کمی از پسرها در خانواده های نرمال رشد می کنند ویاد میگیرند به حقوق بقیه افراد ، جدااز مسئله جنسیت احترام بگذارند. بسیاری از پسر ها در خانواده هایی بزرگ می شوند که زور گویی و زن یا مرد سالاری در آن حکم فرماست ویکی از طرفین مدام کوبیده میشود ، با همین سیستم بزرگ می شوند. زنانی هم که این مردها را تحمل می کنند و اعتراضی به نحوه زندگیشان ندارند در خانواده هایی بزرگ شده اند که استثمار و مظلوم واقع شدن بسیار طبیعی بوده، ولی دلسرد نشوید . هر مشکلی سر انجام حل میشه. با قاطعیت و پشتکار ! در ضمن اگر کارهایی براتون انجام میده که دوست دارید یا دلتون میخواد براتون انجام بده ، با تشکر و خواهش کردن هم خوشحالش می کنید وهم تو رودر بایستی قرارش میدید ، مثل روش تشویق و تنبیه میمونه.
وقتی خانم مرادی رفت سر دردم بد تر شده بود. کنار شقیقه هایم به شدت نبض می زد و احساس می کردم دندانهایم از بیخ و بن درد می کند. تقریبا به پایان ساعت کاری نزدیک بودم که ضربه ای به در خورد و دکتر شمیرانی وارد شد. به احترامش برخاستم و دوباره سلام کردم . صورت عبوسش در هم بود. لحظه ای فکر کردم الآن تو گوشم می زند، بی اختیار پاهایم لرزید، اما دکتر نشست و به من هم اشاره کرد بنشینم . وقتی نشستم بر خلاف انتظارم گفت: انگار سرتون شلوغ شده و تعداد مراجعینتون بیشتر شده...
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم از میان ستاره هایی که جلوی چشمانم می رقصید به دکتر نگاه کنم: شکر خدا بد نیست.
-خوب الحمدالله ، انگار بیشتر مراجعین از عملکردتون راضی هستن.
نمیدانستم باید چه جوابی بدم بنابر این ساکت ماندم. دکتر ادامه داد:
-فقط اگه یه کمی به سر وقت آمدن اهمیت می دادین دیگه عالی میشد.
با شرمندگی گفتم: حق با شماست. گاهی دیر می کنم ولی اکثراً دست خودم نیست .مثلاً امروز از شدت سر درد نمیتونستم از جایم بلند شوم.
دکتر نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: پس بهتره من مزاحم نشم تازودتر برید استراحت کنید.
وقتی به خانه رسیدم کسی خانه نبود. یادداشت مادرم روی در یخچال حاکی از این بود که پیش خیاطش رفته و زود بر می گرده. به یاد آوردم که آخر هفته عروسی پسر محتشم است. بی اختیار غمگین شدم ، نمیدانم چرا دوست نداشتم به آن جشن عروسی بروم ، در صورتی که قبلاً از رفتن به عروسی و مهمانی خیلی لذت می بردم. از تصویرم در آینه پرسیدم : نکنه دچار افسردگی شدی؟
بعد خودم خنده ام گرفت . به قول شهاب با دیدن هر عملی فوری یه اسم قلنبه سلمبه براش پیدا می کردم. تازه داشت چشمهایم گرم میشد که صدای زنگ تلفن بلند شد. مرجان ، دختر عمه ام بود. خیلی آهسته صحبت می کرد، پیدا بود که دلش نمیخواد کسی صدایش را بشنود. آدرس کلینیک و ساعت کاری ام رو می خواست که گفتم: وقتی دلیل درخواستش را پرسیدم خیلی سر بسته جواب داد که خودش میاد و رو در رو با من صحبت می کند. وقتی گوشی را می گذاشتم در این فکر بودم که چه مشکلی برای مرجان پیش اومده. روزم داشت کامل میشد.
تا آخر هفته ، روزهای عادی و یکنواختی داشتم. تعداد مراجعین هم بد نبود ، یک مادر و دختر وسواسی ، یک بچه بیش فعال و دو مورد افسردگی داشتم. پنجشنبه از صبح احساس سرماخوردگی می کردم.ته دلم می دانستم این علائم بیشتر به این دلیل است که دلم نمی خواست به عروسی بروم. انگار بدنم از ضمیر نا خودآگاهم پیروی می کرد. شهاب هم زیاد مایل به شرکت در عروسی محتشم نبود ، اما پدرم حق داشت. دکتر محتشم در حق من لطف بزرگی کرده بود و اگر نمی رفتیم کمال حق نشناسی و بی ادبی بود. سر میز صبحانه مادرم نگاه نگرانی به من انداخت و گفت : سایه تو چی می خوای بپوشی؟ ازآرایشگاه وقت گرفتی؟
شهاب با خنده گفت: قراره بره پیش خواهر رضا ، خیلی قشنگ مو کوتاه می کنه ، نه؟
پدر و مادرم چیزی از موضوع نمی دانستند و من هم به شوخی نخندیدم. منتظر بهانه ای بودم تا به قول مادرم پاچه کسی را بگیرم. با بد خلقی گفتم : آرایشگاه برای چی؟ عروس یکی دیگه است!
مادرم صبورانه گفت: زشته همینطوری نا مرتب بری ، تو نا سلامتی یک روانشناس و مشاور خانواده هستی. باید به سر و وضعت برسی.
دوباره شهاب مزه ریخت : بلکه نفهمند خودت از اختلالات روانی در رنجی...
عصبی به طرفش برگشتم : بس کن شهاب ، اصلاً حوصله شوخی ندارم.
پدرم هم به پشتیبانی از من به شهاب توپید : راست میگه دیگه ، هی لوس بازی در نیار ، نا سلامتی سی سالته !
دلم می خواست شهاب حرفی می زد تا دق دلم را حسابی خالی کنم ، اما در کمال نا امیدی حرفی نزد. بلند شدم و به اتاقم رفتم. یک نوار در ضبطم گذاشتم و منتظر ماندم تاآرامش پیدا کنم ، اما آرامش پیدا نکردم هیچ ، صدای غمگین خواننده به کلی کسل و غصه دارم کرد. به در و دیوار اتاقم زل زدم. وسایل اندک اتاقم را نگاه کردم.تخت خواب یکنفره با رو تختی بنفش و گلهای ریز لیمویی ، یک کتابخانه پر از کتابهای روانشناسی و شعر ، یک میز تحریر که رویش پر از کاغذو کتاب و مداد بود و گوشه ای ضبط صوت کوچکم قرار داشت. سر تا سر دیوار روبروی تخت کمد دیواری بود ، چند تابلوی خط ساده به در و دیوار آویزان بود که شروین برادرم می گفت به اتاق یک بازنشسته پیر بیشتر شبیه است تا یک دختر بیست و پنج ، شش ساله. سعی کردم با خودم صادق باشم . روی تختم دو زانو نشستم و به آینه کوچکی که میان دستانم می فشردم خیره شدم. آهسته از تصویر دختری که نگاهم می کرد پرسیدم: برای چی انقدر ناراحت و عصبی هستی؟
دقیقاً فکر کردم. شاید به عروس حسودیم میشد ؟ شاید از روبرو شدن با کیارش می ترسیدم . چون می دانستم باید جوابی بهش بدم و اصلاً جوابی نداشتم. چه باید می گفتم؟ شاید هم سن و سالم برای هیجان و لذت بردن از مهمانی و عروسی بالا رفته بود؟
بعد از ظهر مادر به آرایشگاه رفت. قبل از رفتن گفت: من که آمدم دیگه آماده باشید بریم . امروز ترافیک سنگینه ممکنه دیر برسیم.
ناچار بلند شدم و در میان کمد لباسم شروع به جستجو کردم. یک پیراهن مشکی که خیلی دوستش داشتم انتخاب کردم. شاید پوشیدن لباس مورد علاقه ام کمی حالم را بهتر می کرد.بعد با حوصله موهایم را سشوار کشیدم و آرایش کردم. وقتی مادرم برگشت تقریباً آماده بودم .مادرم به محض ورود در اتاقم را باز کرد و با دیدنم گفت: اِ سایه بالاخره رفتی آرایشگاه؟
وقتی رسیدیم از شروع جشن یکی دو ساعتی می گذشت.
عقد در خانه پدر عروس انجام شده بود و عروسی در خانه دکتر محتشم برگزار میشد. در اتاق کوچکی لباسهایمان را مرتب کردیم و وارد سالن شلوغ و پر سر و صدای خانه دکتر محتشم شدیم. چند ردیف صندلی در هال و پذیرایی چیده بودند و گوشه ای از سالن هم ارکستر سه نفره ای جا گرفته بود که با ارگ و تنبک آهنگهای روز مورد علاقه جوانان را مینواخت و نفر سوم با صدای شل و وارفته ای می خواند. مادرم به دنبال بدری خانم و آقای دکتر چشم می گرداند. شهاب و پدرم گوشه ای دور افتاده کنار هم نشستند.به همراه مادرم نزد بدری خانم و بعد دکتر محتشم رفتیم و تبریک گفتیم. بعد هم در گوشه ای از سالن که دور تر از بلندگوهای ارکستر بود نشستیم.
سالن پر از سر و صدا بود ، صدای موزیک شیشه ها را می لرزاند. حس می کردم سر درد مثل ابری درون سرم جا می گیرد. با صدای هر کوبش قلبم می لرزید و گوشهایم پر از صدا میشد. به اطراف نگاه کردم ، اکثر جوانان وسط سالن شلوغ کرده بودند. البته چیز با معنایی نبود چون آنقدر جا کم بود که همه تقریباً وسط ایستاده بودند کنار هم. کسانی که نشسته بودند اکثراً سن و سالی بالا داشتند.زتها با طلاهای سنگین و لباسهای آنچنانی سر در گوش هم پچ پچ می کردند البته با کمی دقت معلوم میشد چه میگویند ، چون مجبور بودند حرفهایشان را فریاد بزنند تا طرف مقابل در میان آن همه سر و صدا بشنود. با دقت متوجه اطرافم بودم که کیارش جلو آمد و با ادب و احترام سلام داد. مادرم لبخند بزرگی به رویش زد و کلی تحویلش گرفت ، من هم جوابش را دادم ، کت و شلوار تیره ای پوشیده بود که موها و چشمهای روشنش را بیشتر نشان میداد. رو به من گفت: سایه خانم چرا نشستید ، بلند شید.
دستش را به طرفم دراز کرد ، بی میل گفتم : من تازه رسیدم ، بذارید یک نفسی بکشم ، بعد...
دستش را با ناراحتی پس کشید و گفت: پس از خودتون پذیرایی کنید و رفت. می دانستم از اینکه دعوتش را قبول نکردم ناراحت شده. روحیه فوق العاده خود ستایی داشت. در میان بهت و تعجب من مادرم با عصبانیت گفت : خوب شد بلند نشدی ، پسرۀ پررو حیا نداره.
با خنده فریاد زدم : مگه شما نمیگید مورد خیلی خوبیه؟
-خوب هست، اما پررو هم هست ، انگار نه انگار من کنارت نشستم ، یک با اجازه ای ، چیزی ، همینطوری بی مقدمه اومد جلوی تو!
صحبتمان با ورود عروس و داماد قطع شد. ارکستر شروع به نواختن مبارکباد کرد. زنان هلهله می کردند و کِل می کشیدند. من و مادر هم بلند شدیم و به احترام ورودشان ایستادیم. عروس دختر ظریف و نازی بود، با چشمهای کشیده و مشکی، گونه های برجسته و سدای بی نهایت لطیف ، با احترام با من ومامان دست داد ، سیاوش هم در کت و شلوار تیره دامادی جذاب شده بود. بعد از شام لحظه ای برای هوا خوری از سالن خارج شدم، حیاط بزرگغرق نور بود ، هوا سرد بود و سوز بدی داشت، چند نفس عمیق کشیدم وریه ام را از هوای تمیز و سرد زمستانی پر کردم. وقتی می خواستم به سالن برگردم سینه به سینه کیارش در آمدم. کیارش نگاهی به سر تا پای من انداخت و بالحن کشداری گفت:
-به به ! ببین کی اینجاست ! خوش می گذره سایه خانم؟
چند قدم عقب رفتم ، گفتم : بله ، متشکرم.
چشمانش خمار بود و انگار حالت طبیعی نداشت.نرده ها رو گرفت و مستانه گفت:
-امشب شب خیلی قشنگیه ، نه؟
جوابی ندادم. همانطور که جلو و عقب می رفت ادامه داد: من هم آرزوی همچین شبی رو با شما دارم.
عصبی و ناراحت گفتم: شما چقدر از خودتون مطمئن هستین...
برگشت. در چشمانش رگه های سرخ دیده می شد . لحظه ای از حضورش ترسیدم ، نگاهی به اطرافم انداختم بلکه کسی را ببینم ، اما کسی نبود. کیارش مستانه خندید و کمی به جلو آمد: خوب معلومه که مطمئنم ، دخترا مگه چه انتظاری دارن؟ پول ، قیافه ، عنوان ، که من همه رو دارم...
بعد به حیاط بزرگ نگاه کرد و گفت : تو واقعاً دلت لک نزده تو همچین خونه ای زندگی کنی؟ اگه بگی نه ، مسلمه که دروغ گفتی.تازه خیلی ها برای همچین خونه و زندگی زن مردایی میشن که جای پدر بزرگشونن ، اما من هم جوون هستم و هم خوش تیپ.
دوباره به طرفم برگشت. صورتش انقدر به صورتم نزدیک بود که بوی تند الکل را از خلال نفسهایش حس می کردم. لحظه ای صورت آشنایی دیدم کهاز در بیرون آمد و اطراف را نگاه کرد. شهاب بود. حتماً از غیبت طولانی ام نگران شده بود، قبل از اینکه به طرف من و کیارش بیاد با انزجار به کیارش گفتم : بله شما ممکنه پول و عنوان و حتی قیافه داشته باشید اما اخلاق ندارید و همین بقیه فاکتورهاتون رو بی اهمیت می کنه.
بعد به طرف شهاب که تقریباً به طرفم می دوید رفتم. صورت شهاب از عصبانیت و نگرانی در هم بود. با صدایی دو رگه گفت: اذیتت کرد؟
سرم را تکان دادم. دستش را گرفتم و تقریباً به زور داخل سالن پر سرو صدا و شلوغ کشاندم. لحظه ای بعد همه با هم در راه بازگشت به خانه بودیم ، اما حتی بعد از رسیدن به خانه هم پاهایم می لرزید و نفسم به سختی بالا می آمد.
به محض رسیدن به خانه شهاب به اتاقم آمد و در را بست. چشمانش سرخ سرخ شده بود. با صدایی مه از بغض و خشم می لرزید گفت: سایه تو رو به جون مامان قسم میدم ، این پسره کاری کرد؟ حرفی زد؟
دستش را گرفتم و با ملایمت گفتم: نه شهاب جون ، فقط از این حرصم میگیره که اینقدر از خود متشکرو از خود راضی است.
برای شهاب جریان را تعریف کردم . می دانستم که به سختی سعی در کنترل اعصابش داره و از شدت غیرت و تعصب درحال انفجار است. وقتی کمی آرام گرفت، گفت:
-سایه به صلاحته محل سگ بهش نذاری . این پسره یک عوضی به تمام معناست. هر چی برادرش سیاوش پسر خوب و نازنینی است این از خود راضی و عوضی هست. این پسره نه تنها به درد زندگی نمیخوره ، بلکه لایق دوستی هم نیست.
آن شب موقع خواب خدا رو شکر کردم که حقیقت رو پیش چشمم روشن کرده بود. قبل از اینکه دست نقره ای خواب پلک هایم را ببندد آرزو کردم هفته ای که در پیش رو داشتم به بدی هفته ای که پشت سر گذاشتم نباشه....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 140
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 175
  • بازدید ماه : 390
  • بازدید سال : 890
  • بازدید کلی : 43,340
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید