loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 83 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
از جا بلند شدم و روبروش وایستادم، قد بلند بود و درشت... احساس کردم مقابلش کم آوردم، اما تموم شهامتم رو جمع کردم: اگه حرفی داری می تونی تو قسمت حراست دانشگاه بزنی.
به طرف در راه افتادم: پس چرا واستادی؟! بیا دیگه.
هاج و واج مونده بود یه قدم دیگه برداشتم: کارت رو تو حضور دو تا آدم مطمئن بگو.
با حرص دستش رو مشت کرد و کوبید به پاش. موقعی که از در کلاس بیرون می رفت نگاه غضب آلودی بهم انداخت: بهم می رسیم.
این حرکت از چشم هم کلاسی ها پنهان نموند، دو تا از پسرها بلند شدن که دنبالش برن، گفتم: ولش کنین، ارزشش رو نداره.
بعد بی حال افتادم روی صندلی، چشمام سیاهی رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. چشم که باز کردم صورتهای نگران ساغر و شاداب رو دیدم، تو دفتر آموزش بودم، آب پرتقالی که ساغر جلوی دهنم گرفته بود رو خوردم. یه ذره حالم جا اومد. چشمامو بستم و شنیدم ساغر و شاداب دارن با آب و تاب از جریان مزاحمتهای خسرو می گن، روی این مسئله م تأکید داشتن که قبلا م از اون شکایت کردم.
رئیس آموزش داشت خیال اونا رو راحت می کرد که پی گیری می کنه و از من خواست دو مرتبه شکایت کنم، این مرتبه تعداد زیادی از بچه ها حاضر بودن و همه زیر برگه رو امضاء کردن. در نتیجه کار برای خسرو سخت شد و شرایط بدی به وجود آمد. چون کمیته انضباطی می شد و اگر یه مرتبه دیگه فقط یه مرتبه دیگه مشکلی ایجاد می کرد از دانشگاه اخراج می شد.
از اون لحظه خسرو سرش رو بلند نکرد تو صورت من نگاه کنه. به نظرم این تنبیه براش کافی بود و دیگه دست از سر من بر می داشت. بدجنسانه تو دلم از خدا می خواستم که این ترم هم مشروط بشه و همین طور ترم بعد، چون از دانشگاه اخراج می شد و از توفیق اجباری دیدنش محروم می شدم.
اون روز رئیس آموزش بهم اجازه داد برم خونه، خودش برام آژانس گرفت و من رفتم خونه عمو! حالم خیلی بد بود، پسره ی آشغال تمام توش و توانم رو گرفته بود تو خونه یه سره خوابیدم تا وقتی که بهی اومد، از دیدن رنگ و روم تعجب کرد و از احوالم پرسید. طاقت نیاوردم و با اشک و آه همه چی رو براش گفتم. پیشنهاد کرد تارخ و کیوان برن سراغش و گوشمالیش بدن. اما خیالش رو راحت کردم که از طرف دانشگاه حمایت شدم.
اولین بار بود با چنین موجود بی منطق و زورگویی روبرو می شدم. آدمی که جز خواسته اش به چیزی اهمیت نمی ده و اگه به اون نرسه هر راهی رو پیش می گیره و به عاقبتش هم فکر نمی کنه. این سوء سابقه ای که براش تو دانشگاه به وجود آمد براش خیلی گرون تموم می شد اما من می ترسیدم، خیلی م می ترسیدم، می ترسیدم یه روز بیرون دانشکده بلایی سرم بیاره و کار دستم بده از همچین آدمی هیچ چیز بعید نیست، از اون تیپ آدماییه که یا باید به چیزی برسه، یا درب و داغونش کنه.
روز بعدش خیلی با احتیاط رفتم دانشگاه، همه ش هراس اینو داشتم که موقع از خیابون رد شدن، موتوری، ماشینی بهم بزنه و فرار کنه ...
موقع برگشتن ساغر و شاداب تا دم ایستگاه اتوبوس اسکورتم کردن، حتی می خواستن صبر کنن تا اتوبوس بیاد و من سوارشم بعدا برن خونه اشون البته من دلم می خواست اونا معطل بشن، هنوز داشتیم با هم جر و بحث می کردیم که پارسا با ماشین جلوی پامون ترمز کرد رو به من گفت: سوار شو ترمه، می رسونمت.
رو به بچه ها گفت: شمام بفرمائین.
ساغر گفت: خونه ما نزدیکه مزاحم نمی شیم.
پارسا مؤدبانه گفت: اختیار دارین، بفرمائین در خدمتتون باشم.
با اشاره چشم ازشون خواستم سوار شن. بین امون چند جمله ساده احوالپرسی رد و بدل شد ساغر و شاداب جلوی خونه پیاده شدن. شاداب دستشو مثل گوشی تلفن گرفت جلوی دهنش یعنی زنگ بزن.
تا خونه عمو پارسا سکوت کرد. منم تو صندلی فرو رفته بودم و چیزی نمی گفتم، همزمان با زن عمو رسیدیم جلوی خونه، پارسا می خواست بره اما وقتی زن عمو از کسی می خواد بیاد خونه اش دیگه هیچ کس حریفش نمی شه. بنده خدا پارسا تو رو دربایستی گیر کرد و بعد از پارک ماشین اومد تو.
زن عمو برامون شربت توت فرنگی آورد که خیلی چسپید. پارسا هنوز ساکت بود و این سکوتش منو متعجب می کرد رو بهش گفتم: مشکلی پیش اومده؟!
جواب داد: نه، چه مشکلی؟!
_ آخه امروز یه جورایی مرموز شدی.
پا رو پا انداخت و دست گذاشت زیر چونه اش: پس متوجه شدی.
ساده لوحانه گفتم: خوب آره!
نیشخند زد: باز خوب شد یادت اومد بپرسی.
لیوان خالی شربت رو برداشتم: یکی دیگه می خوری بیارم؟
_نه مرسی!
تو صورتم زل زد: نمی خوای بگی چی شده؟!
فهمیدم از جریان دیروز خبردار شده، کی و چطوریش رو نمی دونستم!
سرمو انداختم پایین و شروع به هم زدن شربتم کردم، اونقدر که صدای پارسا دراومد: شربته ها! اگه قبر هم توش بود اونقدر که تو هم زدی حل می شد.
خنده ام گرفت و شروع به خوردن کردم. زن عمو به ما ملحق شد: مگه موقع رسوندن ترمه افتخار دیدن شما رو پیدا کنیم.
_ اختیار دارین من که چند روز پیش این جا بودم.
_ خونه خودته پسرم، خونه خودته! هر وقت دلت برای ترمه تنگ شد، بیا این جا، رو دربایستی نکن. اگرم حوصله ت سر رفت بیا این جا، تنها تو خونه نمون هم دلت می گیره هم این که وهم برت می داره.
از مهربونی و سادگی زن عمو خنده م گرفت. سرمو تا جای ممکن پایین آوردم که صورتمو نبینه، پارسا جواب زن عمو رو داد و چند دقیقه با هم اختلاط کردن. بعد پارسا رو به من گفت: خسته نیستی با هم بریم بیرون یه گشتی بزنیم؟!
زن عمو جای من گفت: نه چرا خسته اس؟ این روزا دیگه برنمی گرده باید قدرشون رو بدونین.
رو به من گفت: پاشو عزیزم، پاشو برو حاضر شو و برین بگردین، برای چی کنج خونه می خواین پیش من پیرزن بشینین، دلتون می گیره!
با تعجب گفتم: این حرفا چیه زن عمو؟ خوبه سن و سالی ندارین، تو رو خدا این حرفا رو پیش کسی نزنین ها!
زن عمو گفت: ای مادر، دیگه نه زانو دارم نه دست و پا! برو، برو حاضر شو عزیزم، برو.
رفتم تو اتاق حاضر شدم، مرتب به بخت خودم لعنت فرستادم، حالا باید به پارسا چی می گفتم؟! اصلا دلم نمی خواست همه چی رو بفهمه، دوست نداشتم تو معذورات بمونه و خدای نکرده به خاطر من مشکلی براش پیش بیاد.
یه مانتوی پشمی روشن پوشیدم و شال مناسبی انداختم سرم، با شلوار جین و کیف و کفش کرم خیلی می اومد. پارسا که منو حاضر و آماده دید از جا بلند شد و رو به زن عمو گفت: ببخشین زحمت دادیم.
زن عمو بلند شد: خواهش می کنم چه زحمتی.
رو به من گفت: واسه شام دلمه برگ مو می ذارم حتما بیاین، فصلشه.
پارسا مؤدبانه گفت: زحمت نکشین، بیرون یه چیزی می خوریم.
زن عمو با لبخند گفت: این جور مواقع اصرار جایز نیست، چون اون طوری بیشتر بهتون خوش می گذره، برین مادر خدا پشت و پناهتون باشه.
ما رو تا جلوی در بدرقه کرد و در برابر اصرارهای ما حاضر نشد برگرده، جلوی در روشو بوسیدم: قربونتون برو زن عمو، اگه شما رو نداشتم چی کار می کردم؟!
تو گوشم زمزمه کرد: تو با بهنوشم هیچ فرقی نمی کنی، مثل اون واسم عزیزی.

فصل 23

پارسا در ماشین آخرین مدلش رو برام باز کرد، نشستم، پارسام نشست و راه که افتادیم صدای نافذ خواننده تو گوشم پیچید:

" هنوز می شه تو چشات خیلی چیزا رو پیدا کرد


می شه با گُُر گُر دستای تو خیلی کارا کرد


می شه تو چشمای تو گم شد و مرد


می شه دریا رو به بغض تو سپرد


می شه با چشم تو رنگا رو شناخت


می شه بهترین ترانه ها رو ساخت


می شه تو چشم تو آتیش بازی کرد


می شه با چشم تو تیر اندازی کرد"


تو تن صدا و معنی شعر فریدون فروغی غرق بودم، چشمامو بسته و فقط به شعر گوش می کردم:


" نگو دیره، من از این فاصله ها بد جوری گریه م می گیره


نگو دیره من از این بی خودی ها بد جوری گریه م می گیره


داره گریه م می گیره


داره گریه م می گیره"


صدای پارسا منو از حال و هوای شعر بیرون آورد: هنوزم نمی خوای تعریف کنی؟!
ناخود آگاه و غیر ارادی با دست بهش اشاره کردم، صبر کنه، واقعا دوست داشتم به شعر ...

گوش کنم،نمي دونم چرا؟!حقيقتش من زياد به فروغي علاقه نداشتم،فکر مي کردم فقط داد مي زنه،ولي تو اون لحظه تک تک سلولهاي تنم گوش بودن.
(مي شه هر قصيده رو با چشم تو اندازه کرد
مي شه با چشماي تو قديمي ها رو تازه کرد
همه کاشي کاري ها،ترانه ها
همه ماشين دودي ها،مثنوي ها
مي شه فرياد زد و رفت تا ته دشت
مي شه دريا شد و از خشکي گذشت
نگو ديره،من از فاصله ها بد جوري گريه م مي گيره
نگو ديره،من از اين بيخودي ها بد جوري گريه م مي گيره
داره گريه م مي گيره
اره گريه م مي گيره)
يه مصرع شعرش تو گوشم تکرار مي شد،(مي شه دريا شد و از خشکي گذشت)چقدر قشنگ بود و چقدر به دل مي نشست،ساده و پر معني!
چند دقيقه اي تو حال خودم بودم،بعد رو کردم به پارسا:معذرت مي خوام اصلا اين جا نبودم.
با چراغ به ماشين جلويي علامت داد:متوجه شدم،حالا کجا بودي؟!
_تو دريا!
خنديدم،پارسا ماشين رو مقابل يه رستوران شيک پارک کرد،يه رستوران که جلوش اقايي با لباس رسمي محلي ايستاده بود،با تعجب به پارسا گفتم:الان که وقت شام نيست.
ترمز دستي رو کشيد:وقت چايي که هست،پياده شو.
لحنش امرانه و در عين حال صميمي بود.پياده شديم و داخل رستوران رفتيم،روي يه تخت که با پشتي تزئين شده بود نشستيم.گارسن منو رو اورد،بازش کرديم.با يه نگاه به ليست خوراکيها گفتم:اون چنان که بايد و شايد سنتي نيست.
پارسا تائيد کرد:اره،اما ديزي سنگي هاش حرف نداره.
دستاشو پشت سرش قلاب کرد و به راحتي خميازه کشيد،اون وقت پاهاشو دراز کرد:چي مي خوري؟
_فالوده بستني،لااقل يه ذره سنتي باشه.
پارسا دوتا فالوده بستني سفارش داد،بعد رو به من کرد که شروع کنم.نمي دو نستم از کجا بگم.هر قدر خواستم که از تعريف طفره برم نشد که نشد!پارسا دوست داشت مو به مو همه چي رو براش بگم،هر چند که خودشم کم از مسائل روز قبل خبر نداشت.
يه کم که گفتم،فالوده بستني ها رو اوردن.در حين خوردن بازم گفتم.در حين خوردن سر تکون داد:خيلي نگرانم.
_دليل نداره که من بابت تمام مشکلاتم شما رو اذيت کنم،تا همين الانشم نمي دونم اين همه لطف و محبت شما رو چه جوري تلافي کنم.
سر تکون داد:خوب،ديگه چي؟!باز که من شدم شما!بازم که لحنت غريبه شد.قرار بود راحت باشيم،يادت رفته؟!
سرمو بالا انداختم:نه،يادمه.
_خب،پس چرا بهم نگفتي؟!به نظر خودم من حق دارم دونم،از همون موقعي که منو امين دونستي و يه سري مشکلاتت رو بهم گفتي و قرار شد کمکت کنم،در برابرت احساس مسئوليت کردم.الانم به نظرم موضوع اين پسره خسرو خيلي بغرنج تر و حادتر از موضوع پسر عموته!بنده خدا بهرود لااقل ازارت نميده،اعصابت رو خرد نمي کنه،با ابروت بازي نمي کنه ولي اين مردک ديوانه اس!يکي بايد جلوش دربياد،به همين زوديا قبل از اين که مشکل ساز بشه.
بي تفاوت گفتم:حالا که کارش بيخ دار شده،قراره کميته انضباطي بشه.
_من که چشمم از اين پسره اب نمي خوره.مي ترسم اون جوري م ادم نشه.اون کله شقي که من ديدم هر کاري ازش بر مي اد.به هر روشي متوسل مي شه تا حرفش رو به کرسي بشونه؛براش مهم نيست چه جوري!
راست مي گفت،به تک تک حرفاش ايمان داشتم.خودم ته دلم اضطراب عجيبي داشتم و حرفاي پارسا اون رو چند برابر کرد.يه کاغذ و مداد داد دستم:ساعت و روز کلاسات رو بنويس.
تعجب کردم:چرا؟!
_مي خوام داشته باشم.ببينم با من هماهنگي يا نه!يه مدت مي خوام رفت و امدت با خودم باشه.
تو دلم گفتم:حالا خر بيار و باقالي بار کن!يکي بياد به اين اقا بگه اين قدر تند نرو!
اروم گفتم:اين که راهش نيست.
خيلي جدي گفت:فعلا جز اين چاره اي نيست!
بعد از چند لحظه حرف دلمو به زبون اورد:نکنه مي ترسي بچه ها ما رو با هم ببينن و واست بد بشه؟
جواب ندادم،ادامه داد:جلوي در که سوار و پيادت نمي کنم،فقط مي خوام هواتو داشته باشم.
قلبم شروع کرد به تاپ تاپ زدن!حرفاش دلمو مي لرزوند به خودم گفتم:اين قدر به خودت نگير،رفتي ازش خواهش کردي يه مدت بياد نقش نامزدتو بازي کنه اونم داره تموم و کمال اين کار رو انجام مي ده.نمي خواد تو اين مدت مساله اي واست پيش بياد.پس بي خود به خودت وعده وعيد الکي نده که سرخورده و خيط مي شي،اون وقت حالت گرفته مي شه!هم دلت رفته،هم ابروت!
24
پارسا به حرفش عمل کرد.هر روز منو تا دانشگاه مي برد و مي اورد و از اين بابت مديونش بودم.خودمم حواسمو جمع کرده بودم.ترس افتاده بود تو دلم و مدام اين طرف و اون طرف رو مي پاييدم.خوشبختانه بعد از اون جريان ديگه چشمم به خسرو نيفتاد.همين نديدنش باعث مي شد ارومتر باشم.دو روز قبل از رفتن بهرود،بابا و سودي جون اومدن.براي پيشوازشون رفتم فرودگاه،دلم واسشون يه ذره شده بود.به گردنشون اويزون شده بودم و چپ و راست مي بوسيدمشون،جلوي گريه م رو هم گرفته بودم.
عمو خيلي اصرار داشت که بياد فرودگاه،اما من دوست داشتم با پدر و مادرم تنها باشم،به اين تنهايي احتياج داشتم.رو به بابا گفتم:ولخرج شدي،هواپيما سوار مي شي؟!
سودي جون گفت:نه گلم،بابات اون خونه نقلي ايه رو فروخت.
دهنم واموند:چرا!
بابا خيلي خونسرد گفت:چرا نداره بابا جون،مال سفيد واسه روز سياه خوبه!بعدشم کارگرا خرجي مي خوان.نمي شه که ولشون کنم به امون خدا.بعضي هاشون اونجا استخون نرم کردن و جوونيشونو گذاشتن.روا نيست اين بي کاري بهشون لطمه بزنه،اره بابا جون.
خنديدم و بازومو حلقه کردم تو بازوش:کار خوبي کردي بابا جون... ماشاا... اين قدر ملک و خونه داري که فروش اين يکي به جايي بر نمي خوره.
سودي جون با لحن گرفته گفت:يه کوه پول هم باشه و هي از روش برداري و خرج کني تموم ميشه.
بابا گفت:هنوز اين قدر هست که بتونيم بفروشيم و به جايي بر نخوره!بعدشم ديگه اخراشه،همين ديروز صبح وکيل گفت نهايت دو ماه ديگه کارا تمومه!تموم تموم!
رو به من کرد:شماها به اين کاراي مردونه کار نداشته باشين...
چند لحظه به چشمم زل زد،صورتش کدر شد:عموت بهم تبريک گفت:
تو باغ نبودم:تبريک براي گلشيد؟!
_نه عزيزم واسه نامزدي جنابعالي!
خجالت کشيدم و سرمو انداختم پايين و چيزي نگفتم.بابا گفت:فکر مي کردم عاقلي و راه خوبي پيدا مي کني،با اين کارت به بزرگ شدنت شک کردم.بهنوش که تماس گرفت فهميد تمايلي ندارم اما بازم کار خودتونو کردين.
لحن بابا سرزنش اميز بود.بد جوري خجالت کشيده بودم.جرات نداشتم تو چشماش نگاه کنم.اولين مرتبه بود تو زندگيم که بابا اين جوري باهام حرف ميزد.از دست خودم عصباني بودم.با کارم باعث ناراحتي پدر و مادرم شده بودم.بابا مي گفت و من گوش مي کردم تا اين که سودي جون مداخله کرد:هات جون انقدر خون به دل بچم نکن.بي چاره چي کار کنه تو شهر غربت؟خب ما بهش گفتيم يه فکري براي حل اين ماجرا بکنه.اونم عقلش بيشتر از اين نرسيد.حالا شکر خدا بهرود داره ميره و چند روز ديگه اين بچه بازي بي مزه تموم مي شه.
بابا سر تکون داد:حرف و حديثا چي؟!
صدام به سختي اومد بيرون:هيچ کس نمي دونه،فقط خونواده عمو...
بابا اومد حرفي بزنه که سودي جون گفت:کاريه که شده ديگه فکرشو نکن.
بابا سکوت کرد و من جون تازه گرفتم،اروم گفتم:اين فکر بهي بود!
بابا صداش بلند شد:تو مثل اون،اونم مثل تو؛هر دو کم عقل.
سودي جون شماتت بار نگاهم کرد،براي اروم کردن بابا گفت:بچه ان ديگه!عقلشون قد نميده.
بابا کنار در ايستاد:به موقعش منو ميذارن تو جيبشون!از صد تا سقراط و نيوتون عقلشون بيشتر مي رسه...نقشه مي کشن که عقل جن بهش نمي رسه.
خنده م گرفت،دستم رو از بازوي بابا در اوردم و گذاشتم جلوي دهنم،بابا ادامه داد:برو خدا رو شکر کن که مثل تخم چشمم بهت اطمينان دارم والا مي گفتم از قبل...حرفشو خورد و زير لب استغفراللهي زير لب گفت.
به مقصد خونه عمو ماشين گرفتيم.موقع سوار شدن سودي جون چپ چپ نگام کرد.تحمل اين برخورد و رفتار رو نداشتم،ناراحت شدم:خب چيکار مي کردم؟!اگه اين کار رو نکرده بودم الان با بهرود اومده بودم پيشواز و چار روز ديگه مجبور بودم درسمو ول کنم و دنبال اون برم اون طرف اب و بعد از چند ماه دست از پا دراز تر برگردم،اين طوري خوب بود؟!
بابا شنيد ولي به روي خودش نياورد.ادامه دادم:باور کن سر ده روز دلشو ميزدم،اينو مطمئنم!
محکم تر و بلند تر گفتم:بهنوش که ديگه بد برادرشو نمي خواد،اگه اخر و عاقبت اين کار خوب بود که خودش پيش قدم نميشد يه راهي پيدا کنه...اين جوري لااقل حرمت فاميلي سر جاشه!
ديگه هيچي نگفت.سودي جون من من کنون گفت:حالا اين اقا رو کي ببينيم؟!
بابا با اخم نگاش کرد.سودي جون گره روسري ليمويي رنگش رو محکم کرد:اون وقت اقا داداشت نمي گه اين چه پدر و مادر ان که نامزد بچه اشونو تا الان نديده ان؟
بابا حرف رو عوض کرد:مي خوام واسه تو شاداب موبايل بگيرم،اين طوري خيال همه راحته.
مخالفت کردم:حالا تو اين وضعيت موبايل واجب نيست،من نمي خوام! اما فکر کنم شاداب يکي لازم داشته باشه چون تورنگ 24 ساعته چکش ميکنه که کي ميره و کي مي اد!
بابا گفت:اين طوري هر وقت بخوام ازت خبر مي گيرم.
دستمو انداختم دور شونه سودي جون:سر کلاس درس که گوشي بايد خاموش باشه.غير از اونم جايي نيستم،خونه عمو ام ديگه!هر وقت بخواين بهم زنگ مي زنين.
با تاکيد اضافه کردم:من که بدم نمي اد داشته باشم،خيلي م خوبه!اما الان وقتش نيست.
براي اين که دل بابا نگيره،گفتم:دو ماه ديگه که مشکل حل شد و کارخونه راه افتاد برام يه خط بگير با يه گوشي،نه از اين گوشي الکي ها،يه گوشي توپ!بايد هم عکس بندازه هم فيلمبرداري کنه.
بابا هيچي نگفت.تو طول راه همه به خيابون نگاه مي کرديم.جز سر و صدا و بوق کر کننده ماشين ها هيچ صدايي تو ماشين نمي اومد.نزديک خونه عمو که رسيديم بابا گفت:به اين اقا زنگ بزن و باهاش قرار بذار.مي خوام ببينمش.
سودي جون دنباله حرفش رو گرفت:مي خواي بگو بعد از ظهر بياد،قبل از اينکه بريم خونه تارخ.
_نه خانوم.تو خونه هادي که نميشه.طبق برنامه ما قبلا همديگه رو ديديم.
رنگ صورتش سرخ شد و ررو به من گفت:ببين منو تو چه گرفتاري انداختي!
هيچي نگفتم.ديگه جلوي خونه بوديم.پياده شديم.چمدون ها رو از صندوق عقب برداشتيم و زنگ خونه رو زديم.همه اومدن استقبال و با بگو بخند رفتيم تو.بهي شربت ابليمو اورد و نشست.صحبت ها از گلشيد شروع و به پارسا ختم شد.اون قدر عمو و زن عمو از محسنات و خوبي هاي پارسا گفتن که يخ بابا ذوب شد.اما قيافه بهرود ديدني بود.با يه من عسل نميشد خوردش.به اشتباه فکر کرده بود پارسا حقش را غصب کرده!جالبه!
تو يه فرصت مناسب زنگ زدم به پارسا و ماوقع رو تعريف کردم.حتي از برخورد نه چندان جالب بابا گفتم و در نهايت اينکه خودش را اماده کنه تا به پدر و مادر من روبرو بشه و احيانا از جانب بابا کم محلي ببينه.حسابي ازش عذرخواهي کردم.بد جوري شرمنده بودم.اگه بابا به پارسا بي احترامي ميکرد خيلي بد ميشد.پاک ابروم مي رفت.چون اون بي چاره خودشم به خاطر من تو هجل افتاده بود.بنده خدا!اش نخورده و دهن سوخته!اومد ثواب کنه کباب شد.
پارسا پيشنهاد کرد بياد دنبال ما و تا خونه تارخ برسوندمون.با شک و ترديد قبول کردم.
بعد موضوع رو به سودي جون گفتم تا به بابا بگه...شکر خدا فقط سر تکون داد.
توي دلم دعا دعا مي کردم به خير بگذره!
قراربود شب خونه تارخ بمونيم،کتابمو جمع کردم و لباس هامو حاضر!سودي جون يه ساک کوچيک و جديد داشت پرسيدم:توش چيه؟!
با شعف گفت:مال نوه خوشگلمه،چند دست لباس و عروسک!
_باز کن ببينم.
دست بردم به طرف زيپ ساک،سودي جون زد پشت دستم:خونه تارخ!
دستمو پس کشيدم:چرا همچين مي کني؟!نديد بديد!
سودي جون خنديد:قربونش برم،دارم براي ديدنش له له مي زنم.
با خرسندي گفتم:زندايي که مي گفت شکل منه،پس زياد واسه ديدنش هول نزن.
بهي گفت:خدا به دور پس خيلي زشته!
_بي چاره خوبه صبح تا شب حسرت قيافه منو مي خوري!
بهي گفت:خيلي از خود متشکري!اما فعلا جلوي مامانت بايد احترامت رو حفظ کنم،عيب نداره،هر چي دلت مي خواد بگو.
زن عمو دخالت کرد:زشته دخترا،الان ديگه بچه نيستين بايد بهم حرمت بذارين،مخصوصا جلوي نامزداتون.نبايد اجازه بدين روشون به روتون باز بشه!شوخي خوبه ولي به جا و به اندازه.هيچ وقت يادتون نره.
رو به بهي ادامه داد:پاشو دختر برو يه سيني چايي بيار،دو روز ديگه بايد بتوني يه زندگي رو اداره کني.يه جوري نباشه که خونواده کيوان بگن(خاک تو سر اون مادرت بکنن که هيچي به تو ياد نداده).
بهي لبش رو گاز گرفت:دور از جون مامان!من اونقدرام بي عرضه نيستم و بلدم از پس 5 تا مهمون بربيام.تازه کيوان مثل خودمه به اين چيزا اهميت نمي ده.
صداشو اورد پايين:در ضمن کسي غلط مي کنه در مورد من و خونواده ام اين طوري حرف بزنه.
بعد بلند بلند خنديد.زن عمو صورتش رو چنگ انداخت و رو به سودي جون گفت:ما اون وقتا رومون نمي شد تو صورت پدر و مادرامون نگاه کنيم اون وقت الان...
سر تکون داد،بهي همين طور که مي خنديد رفت چايي بياره.بعد از چايي به ساعتم نگاه کردم.ديگه چيزي به اومدن پارسا نمونده بود.در گوش بهي گفتم:فقط دعا کن مشکلي پيش نياد.
بهم دلدلري داد:نگران نباش،برخورد پارسا اونقدر مودبانه و دلنشينه که اطمينان عمو خيلي زود جلب ميشه و از اين که تو با اون حرف مي زني ناراحت نمي شه.
مي دونستم پارسا بدون يه دقيقه پس و پيش مي رسه.براي همين خودم حاضر شدم و به سودي جونم گفتم که حاضر شه.
درست راس ساعت زنگ در به صدا دراومد.رنگ صورت بابا سفيد شده بود،غرولند کنان بهم گفت:مي بيني ادمو به چه کارايي وادار مي کني؟بايد زمين دهن واکنه و...
حرفشو قطع کردم و با شرمندگي و به نرمي گفتم:خدا نکنه بابا...
دم گوشش گفتم:ببخشين بابا،عقلم به همين کار رسيد.
با غضب گفت:مگه عقلم داري...
با تاني و سنگين قدم بر ميداشت.معلوم بود دل خوشي از اين کار نداره.با سودي جون و بابا از در اومديم بيرون.عمو و زن عمو اومدن جلوي در،بهي م نگران بود و شش دانگ حواسش به ما.
پارسا با ديدن ما از ماشين پياده شد،معلوم بود قبلش رفته کارواش چون ماشين از تميزي برق ميزد.
تو اون وضعيت بغرنج خودمم خنده م گرفت.چون اين فکر از ذهنم گذشت:خودشم رفته هيومن واش.نوک دماغش برق مي زنه.
ياد حرف زدن بهرود افتادم.سرمو انداختم پايين.پارسا با قدماي بلند اومد طرف بابا که سيخ ايستاده و دستاش دو طرف بدنش اويزون بود،معلوم بود هيچ تمايلي نداره.پارسا لبخند به لب اومد جلو:سلام بابا،خيلي خوش اومدين مشتاق ديدار بودم.
دست بابا رو گرفت و دو طرف صورتش رو بوسيد:قابل ندونستن بهم خبر بدين بيام فرودگاه دنبالتون؟!
بعد رفت طرف سودي جون:سلام مامان،حالتون چطوره؟
سرش رو خم کرد و يه تعظيم بلند بالا تحويل داد،طوري که لبهاي سوري جون به خنده باز شد.بعد خيلي با احترام با عمو و زن و عمو و بهي سلام و احوالپرسي کرد.
بلوز کرم و شلوار خاکي رنگ پوشيده بود،شيک و مردونه!ديگه از اون اخم تو صورت بابا خبري نبود،برخورد پارسا به دلش نشسته بود.توي دلم تحسينش کردم.به جاي دندونپزشکي بهتر بود هنر مي خوند،اونم هنر بازيگري،به راستي استاد بود.
در جلو رو براي بابا باز کرد:بفرمائين لطفا.
بعد در عقب رو باز کرد:خواهشي کنم سوار شين.خسته مي شين سر پا بايستين،مسافرين و هنوز استراحت نکردين.
سوار شديم.با يه نگاه به بابا فهميدم از اون عضلات منقبض از عصبانيت خبري نيست.
يه نفس راحت کشيدم،چند لحظه بعدد بابا شروع به صحبت کرد:جووناي اين دوره خيلي زود تصميم مي گيرن و خيلي م زود انجامش ميدن به اخر و عاقبتش هم فکر نمي کنن.
پارسا هيچي نگفت،بابا بعد از چند لحظه سکوت ادامه داد:اما تو يه مورد عقلشون خوب کار کرده و حدال به شما گفتن.داماد برادرم بهم اطمينان داده شما از خونواده متشخض و اصيلي هستين.
پارسا مودبانه گفت:شما لطف دارين،منم قصدم فقط کمک بود.
بعد از اين يخ جمع شکست و همه شروع به صحبت کردن.من فقط شنونده بودم و با احساس سبکي سرمو سبکي سرمو تکيه دادم به پشتي صندلي.
جلوي در خونه تارخ پياده شديم.بابا مي دونست که دعوت پارسا به خونه فقط يه تعارفه،
اونم از نوع الکی ! برای همین ازش تشکر کردیم و پیاده شدیم.
دایی و زن دایی خونه تارخ بودن. به گرمی ازمون استقبال و پذیرایی کردن، زندایی طوری رفتار می کرد انگار نه انگار که اون حرفها رو پشت سر سودی جون گفته، دایم دورش می چرخید و قربون صدقه اش میرفت. عزیزم، جانم که دیگه نقل و نبات!
سودی جون ساک رو گذاشت بالا سر گلشید: این مال نوه عزیزم.
بعد دست تو کیفش کرد و یه جعبه آورد و داد به گلپر: اینم مال عروس خوشگلم که باعث شد من مادربزرک بشم و بفهمم مزه اش چیه.
گلپر تشکر کرد و در جعبه رو باز کرد، توش یه دستبند بود: خیلی قشنگه عمه ، دستتون درد نکنه.
بعد اونو بست به مچ دستش: مرسی عمه جون!
سودی جون صورتش را بوسید : قابل تو رو نداره ، ارزش تو خیلی بیشتر از این هاست ، ببخشید که مقدور نبود واست کادوی بهتری بگیرم ، کادویی که حداقل یه ذره لیاقت تو رو داشته باشه.
گلپر رنگ به رنگ شد: از سرم زیاده.
دستبند به نظر چیز ارزونی نمی رسید. ایتالیایی بودنش که مسلم بود. فکر کنم دویست سیصد تومنی آب خورده بود. البته منظورم دویست سیصد هزار تومنه! خوش به حال گلپر و ا...، از خودم بدم اومد.« اینقدر کینه ای نباش ، حالا که متوجه اشتباهشون شدن و دارن خوب رفتار می کنن تو دست بردار نیستی ؟»
برای اینکه ذهنم رو منحرف کنم گفتم: گلپر اون ساک رو باز کن ، این سودی جون که نذاشت من بهش دست بزنم، اونقدر نوه گلم کرد که حسابی حسودیم درد گرفت.
گلپر ساک رو کشید جلو ، در همین حین گلشید چشم باز کرد، سودی جون با هیجان بغلش کرد: قربون اون چشمای تیله ایت بره مامان بزرگ.
اعتراض کردم: اینقدر خودتو پیر نکن ، مامان بزرگ چیه؟ یه اسم خوب پیدا کن.
سودی جون صورت گلشید رو بوسید: الهی فدات شم عزیزم ، تو کجا بودی؟
بعد اونو محکم به بغلش فشرد، یه دفعه داد کشیدم: مامانا، مامانا صدات کنه.
بچه تکون خورد، سودی جون گفت: چیه دختر ! یواش بچه ترسید.
بی اعتنا گفتم: مامانا قشنگ تر از مامان بزرگه ، وقتی گلشیید بهت بگه مامان بزرگ من غصه می خورم و فکر می کنم پیر شدی.
سودی جون خندید: همه یه روز پیر میشن. این قانون طبیعته.
محبوبانه گفتم: من که اصلاً دلم نمی خواد تو پیر شی، تو مامان خوشگل جوون خودمی !
سودی جون به شوخی گفت: جوونا مادر بزرگ نمی شن.
زندایی دخالت کرد: من یکی که خیلی زود مامان بزرگ شدم ، بچه بزرگم گلپر و خودمم و خیلی زود بچه دار شدم ، سنی نداشتم که!
یعنی که یهنی ! سودی جون از من بزرگتره ، اون ممکنه بتونه مادربزرگ باشه ، ولی من نه ، بی چاره زندایی حکایتش حکایت نیش عقربه!
نمی دونم چرا با سودی جون اینطوری تا می کنه!
چقدر فکر و خیال و درد سر ریخته دورم! هر چند فعلاً باید مشکل خودمو حل کنم، سودی جون خدارو شکر خودش از پس زبون زندایی برمیاد، من اگه بیل زنم برم باغچه خودمو بیل بزنم.


فصل 25
هر کاری کردم نتونستم از پس زن عمو بر بیام ، هر قدر بهونه آوردم قبول نکرد که نکرد، آخر سر مجبور شدم پارسا رو برای مهمونی خداحافظی بهرود دعوت کنم.
بنده خدا بابام نشسته بود و هیچی نمی گفت، از دیوار صدا در اومد از اون نه ، فکر کنم اگه کارد بهش می خورد خونش در نمی اومد. مونده بود چی بگه ، نه می تونست موافقت کنه ، نه مخالفت.
بالاخره از آنچه می ترسیدم به سرم اومد. تنها شانسی که داشتم این بود که عمه همدم نا خوش احوال بود و تلفنی خداحافظی کرد و اشکهاشو برای برادرزاده عزیزش ریخته بود. اما بیشتر دوست و آشناهای عمو و فامیل زن عمو بودن و منو و با پارسا می دیدن و اونوقت به قول بابا دیگه نمی تونستیم سر بلند کنیم.
گرفتار و مستاصل مانده بودم، فقط جای شکر داشت که پارسا با رفتار خوب و سنگین اعتماد بابا رو جلب کرد و از اون طرف حرکات بهرود و بعضی سبک بازی هایش دلش رو چرکین کرده بود. البته به هر صورت نمی تونست با این مسئله کنار بیاد که دخترش پیش یه غریبه جلوی فامیل عرض اندام کنه ، هم به غیرتش بر می خورد و هم این که مردم چی میگن؟
حالا هر چی بگو« مگه ما داریم واسه خاطر مردم زندگی میکنیم؟» یا اینکه « مگه ما به کار مردم کار داریم؟ » بی فایده است، مرغ باباخان یه پا داره و البته با رعایت انصاف حق با اونه!
دوست نداره دخترش انگشت نما بشه ، دوست نداره اون شب هر کی از راه می رسه تبریک بگه و واسه من و نامزدم!!!!! آرزوی خوشبختی کنه و یه ماه دیگه بگه « آخی! طفلک ترمه نامزدیش به هم خورد.» بعد تا مدتها حرف من نقل و نبات مجالس باشه که چرا نامزدی به هم خورد و تقصیر کی بود ، تقصیر کی نبود.
به این مسائل که فکر می کنم سر درد می گیرم ، برای همین خودمو می زنم به بی عاری ، ولی از بابا که نمی تونم توقع داشته باشم به قول خودش مثل سیب زمینی رفتار کنه .
خلاصه مسلمان نشنود ، کافر نبیند! چی می کشیدم؟! دلداری های ساغر و شاداب و بهی هم دیگه اثر نداشت. از ناراحتی بابا غصه می خوردم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا اینکارو کردم؟ هر وفتم چشمم به بهرود می افتاد دوست داشتم کلشو بکنم و زیر لب فحشش می دادم و می گفتم: هر چی می کشم از دست تو یکی می کشم.
روز مهمونی کم مونده بود سکته کنم ، بیچاره بابا زنگ زد و روی زرد منو که دید ترسید. اومد جلو و دلداریم داد: حالا این ریخت و قیافه رو به خودت نگیر. نباید اینطوری میشد که شد. اگرم کسی پارسا رو نبینه مطمئناً در موردش می شنوه، خیالت راحت.
هر چند قبلش توضیح داده بودم که به عمو اینا گفتم :« این مسئله رو کسی ندونه.» اما بابا معتقد بود «شتر سواری که دولا دولا نمیشه.» «الان کسی نمی فهمه فردا میفهمه ، فردا نفهمه دو روز دیگه می فهمه ، بالاخره همه از قضیه خبر دار میشن.» حق داشت خوب!
بابا ادامه داد: فقط دقت کن رفتارت در شان خودت و خانواده ات باشه، سنگین و رنگین و با وقار.
بعد آهی کشید و سرش رو خاروند: خوشبختانه پارسام بچه خوبیه!
بعد از چند ثانیه مکث گفت: باز خوبه عقلت رسید و یه آدم حسابی پیدا کردی، حداقل سرش به تنش می ارزه و دو روز دیگه واست دردسر ایجاد نمی کنه.
و رفت. با شونه های آویزون و افتاده، دلم داشت آتش می گرفت. یاد دوستش افتادم که دو سال پیش می خواست دخترش رو بفرسته خارج و ازهیچ راهی نمی تونست و آخر سر به یه پسره پول داد تا دخترش رو عقد کنه و با هم برن کشور مورد نظر بعدم اون جا دختره رو طلاق بده.
آب یخ ریختن رو سرم : منم با اون فرقی ندارم که!
بازم سعی کردم به خودم دلداری بدم ولی فایده نداشت، اونقدر ناراحت بودم که بیشتر دوست داشتم خودمو سرزنش کنمم.
همونطور که نشسته بودم و یه دسته از موهامو گرفته بودم و باهاش بازی می کردم فکری به ذهنم رسید. بی اراده یه جیغ زدم. دستمو گذاشتم روی دهنم که صدای جیغم در نیاد. یه راه خوب و مطمئن پیدا کردم که بتونه زن عمو رو برای نیومدن پارسا قانع کنه!
وقتی به بابا گفتم، سر جنبوندم : دروغ پشت دروغ!
توضیح دادم: دارم این کارو به خاطر شما می کنم. دوست ندارم از دستم ناراحت باشین. دلم نمی خواد تموم مدت مهمونی پکر و گرفته باشین ، تازه بعد از چند ماه یه آبی زیر پوستتون رفته، نمی خوام به خاطر من اوقاتتون رو تلخ کنید.
سر کج کردم و گفتم: بابا؟!
بابا منتظر بود تا بقیه حرفمو بزنم ولی ساکت موندم. دوباره بعد از چند لحظه گفتم: بابایی؟
جواب داد: جون بابا؟
خودمو لوس کردم ، مثل اونوقتایی که بچه بودم: دوستم داری؟
با نوک انگشت به صورتم ضربه زد : پدر سوخته بابا. مگه میشه دوستت نداشته باشم؟
از گردنش آویزون شدم: قربونت برم بابا جون.
منو بغل کرد: خدا نکنه عزیزم.
- از دستم ناراحتی؟
- ناراحتم باشم چی کار کنم؟ کاری از دستم بر نمیاد.
- منو می بخشی؟
با دست به کتفم ضربه زد: اگه قول بدی دختر خوبی باشی و درست تصمیم بگیری آره.
صورتشو بوسيدم :قول مي دم بابا ،قول مي دم ديگه باعث ناراحتي ات نشم.
ازش فاصله گرفتم،با محبت پدرونه اش نگام كرد: همون ترمه اي،همون ترمه آتيش پاره كه بعد از ظهر توي كوچه بچه هاي محل رو مي زد وقبل از اين كه فرصت كنم دعوايش كنم با شيرين زبوني لوس بازي كاري مي كرد همه چي يادم بره... هموني هستي كه تو مدرسه خراب كاري مي كردي و بعد قسم و آيه كه ببخشمت! از دستت عصباني نباشم.... ولي داد بي داد كه زود يادت مي رفت و دوباره روز از نو روزي ازنو.
خنديدم :ارثيه... مامان جونت از شما تعريف ميكرد كه ...
پريد وسط حرفم :حالا نقطه ضعف منو بر عليه خودم استفاده مي كني؟
با شيطنت گفتم: من كه نبودم با تيركمون كلاه باباي سودي جون رو مي زدم.
انگشت گذاشت روي بيني اش :هيس! يواشتر مي خواي مامانت بشنو و روزگارمو سياه كنه؟
-مي دونه،مامان جون خودش همه چي رو واسش اون موقع ها گفته، به روي شما نمي آره مبادا كه خجالت بكشين.
ياد مامان جون و بابا بزرگم غصه دارم كرد، تو دلم براشون از خدا آمرزش و مغفرت طلبيدم و به خود قول دادم بعد از رفتن بابا واسشون فاتحه بخونم.
بابا جدي پرسيد:راست مي گي؟
شونه بالا انداختم :از خودش بپرس.
با بدجنسي اضافه كردم :البته يه چيزاي ديگه اي هست كه من مي دونم و سودي جون نمي دونه.....
آروم پرسيد: مثلا چي؟
دستامو تو هم قلاب كردم و با لحن خاصي گفتم:بماند!
يه ذره بابا رو نگاه كردم: موهاي بلند و حافظيه و شب شعر و ....
بابا شونه انداخت :اينا روكه مامانت مي دونه، تازه خودشم مي دونه، فكر كردي از كجا پيداش كردم؟ تو همين محافل ادبي بود ديگه !
-البته ماجراي شكستن دندون اون آقا پسري كه مي خواست از سودي جون بخواد كه....بابا بگم يا خوب مي دونم؟
رنگ بابا قرمز شد: نه، از همه چي خبر داري ،اونم بي كم وكاست.
-عيب نداره بابا جون، جوونيه ديگه! جووني و هزار تا مشكل ،تازه چه مشكلاتي ،بعضي هاش تلخ مثل زهره مار ، بغضي هاش شيرين مثل قند!
بابا بيش ازاين صلاح ندونست به پرحرفي هام ادامه بدم: برو دختر ، برو به كارت برس.
دست گذاشتم روي چشمم: اي به چشم ، اطاعت مي شود قربان.
بابا كه از اتاق بيرون رفت، زنگ زدم به پارسا ازش خواهش كردم اون شب موبايلش رو خاموش كنه و به تلفن هايي كه از خونه ما مي شه جواب نده.همه ماجرا رو براش گفتم، اونم قبول كرد و گفت: هر جور صلاح ميدوني.
فكر كردم ناراحت شد ، چون صداش شادي هميشه رو نداشت، طفلك به دلش صابون اين مهموني رو ماليده بود.... واقعيتش حال خودمم حسابي گرفته شد . دوست داشتم اون شب بود دو روز كه نديده بودمش و يه جورايي دلم براش تنگ شده بود،متأسفانه اقرار مي كنم «دوستش دارم»! فقط اميدورام كسي نفهمه... حالا بعد از بهم خوردن اين نامزدي صوري تكليف من چيه؟ تكليفم با اين دل عاشق چيه؟ «عاشق» ا خودم كه تعارف ندارم عاشقش شدم.
اينم از اولين عشق تو زندگي من، يه عشق بي سرانجام!
با بي حوصلگي حاضر شدم، دل و دماغ حضور تو مهموني رو نداشتم، واقعيتش اگه پارسا بود خيلي بهم خوش مي گذشت، اما حالا بدون اون... اگه بقيه بفهمن آبروم مي ره . ولي نه مگه عاشق شدن گناهه؟ حالا شانس من بيچاره اين طوريه كه همه چي زندگيم با ديگران فرق مي كنه،خوب نمي تونم خودمو بكشم كه. اگه روز اول آقاي پارسا انصاري قدم پيش مي ذاشت هيچ مشكلي پيش نمي اومد و همه چي روال عادي و طبيعي خودشو سير مي كرد، اما حالا... اگه به شاداب و بهي و ساغر بگم «طاقت دوري از پارسا رو ندارم»به من يه جور ديگه نگاه مي كنن.به چشمشون يه ماهي مي رسم كه داره برخلاف جهت آب حركت مي كنه.
اي روزگار ! چه بازيهايي داري تو !
همونطور كه داشتم فرهاي موهام رو مرتب مي كردم ، در واشد و شاداب با هيجان اومد تو:سلام، موبايلمو ديدي؟ بابا واسم خريده.
-سلام عزيزم .
بغلش كردم: نه ،نشونم بده ببينم .
ازهم جدا شديم ، از كيف كوچيكش كه من هميشه بهش مي خنديدم و مي گفتم «اشناتيون كيف» يه گوشي ظريف خاكستري درآورد: شماره اشم خيلي رنده...
گوشي رو گرفتم و سبك سنگين كردم . قشنگ وزنونه بود:مبارك باشه.
با ناراحتي گفت: بابا مي خواسته واسه تو هم بگيره،چرا قبول نكردي؟
احساس كردم ازروي من خجالت مي كشه، خنديدم:شرط و شروط من سنگين بود،در ثاني من مثل جنابعالي يه آقاق تورنگ ندارم كه بيست وچهار ساعت بخواد بدونه كجام وچي كار مي كنم. موبايل براي تو لازمه كه در دسترس ترنگ باشي و خيالش راحت باشه تا هر وقت دلش خواست با تو حرف بزنه، من گه موبايل داشته باشم فقط برام آينه دق مي شه،چون كسي روندارم بهم زنگ بزنه.
روسري و مانتوش رو در آورد و با حالت عجيبي گفت:تو هم داري.
حيرت كردم :چي دارم؟
انگشت اشاره اش رو طرفم تكون داد : خر خودتي ! بيخودي خودتو به اون راه نزن، من اگه تو رو نشناسم به درد لي جرز ديوار مي خورم ، تو پارسا رو دوست داري.
وارفتم. ولي صادقانه گفتم:پس تو هم فهميدي.
رفت جلوي آينه و مشغول كرم زدن شد: يه چيز ديگه رو هم فهميدم، اين كه اونم تو رو دوست داره.
هيجان زده پرسيدم:تو از كجا فهميدي؟
شروع به تا كردن روسريش كرد، يه روسري مشكي با گلهاي صورتي و آبي:بالاخره ديگه، اين موها رو كه تو آسياب سفيد نكردم.... البته پنجاه سال ديگه مو دارم مي گم آ.
به خودم اومدم ، سنگين و باوقار گفتم:تا چند روز ديگه همه مشكلات حل مي شه، بهرود مي ره و چند روز بعدش يه بهونه مي آرم و به عمو اينا مي گم نامزدي بهم خورده.
وقتي داشتم كلمه هاي آخرو مي گفتم احساس خفگي بهم دست داده بود، فكر نديدن و صحبت نكردن با پارسا عذابم مي داد، با اين كه تموم تلاشم رو كرده بودم، بهش وابستگي عميقي پيدا كرده بودم. قلبم تير كشيد.
زانوهامو بغل كردم و چونه ام رو گذاشتم رو زانوم، شاداب پرسيد :خيلي دوستش داري؟
پلك هامو گذاشتم روي هم و سرمو تكون دادم . شاداب نشست كنارم، شونه به شونه ام.
دست گذاشت روي دستم و با انگشت هام بازي كرد:دلم روشنه كه آخر وعاقبت اين ماجرا به خوبي و خوشي ختم مي شه،تو هم خيالت راحت باشه.
اشك تو چشمم جمع شد،تا اون روز چنين احساسي رو تجربه نكرده و هيچ وقت باورم نمي شد يه روزي كسي رو دوست داشته باشم،به سختي گفتم: شايد اگه اين ماجرا پيش نمي اومد اميدي بود ولي حالا با اين شرايط بعيد مي دونم.
شاداب گفت:اوه اوه! چه سنگين حرف مي زني، يه جوري حرف بزن منم بفهمم.
مي خواست روحيه منو عوض كنه، گفتم :بالاخره پارسام پدر ومادر داره. نمي تونه بره بهشون بگه....
صدامو عوض كردم و ادامه دادم:ببخش پدر و مادر عزيزم ، من چند هفته اي نقش نامزد يه خانم محترم رو بازي كردم كه از شر پسر عموي هوس بازش خلاص شه، تو اين مدتم فهميدم بهش علاقه مندم،لطفا برين خواستگاري و دستش رو بذارين تو دست من؟!
نفس بلندي كشيدم: اون وقت اونا هزار تا فكر و خيال پيش خودشون نمي كنن؟! نمي گن مگه چنين چيزي امكان داره.... يا اين كه چه جور خونواده اي هستن! هر قدر هم توضيح منطقي و كافي داشته باشه مطمئنم قانع نمي شن.
دست شادابو گرفتم با دلهره تو چشماي درشت و مهربونش نگاه كردم: تازه اين در صورتيه كه خود پارسا بهم علاقمند باشه. ممكنه اونم فقط طبق وظيفه داره اين كارو مي كنه. يه انسان واقعيه كه تا جايي كه براش امكان داره به همنوعش كمك مي كنه.... اون وقت من خر تو اين ماجرا نتونستم احساساتموكنترل كنم و بهش دل بستم.
شاداب با مهربوني لبخند زد:چقدر رنگ سفيد بهت مي آد. تو اين بلوز و دامن خيلي ناز شدي.
بي حوصله گفتم:وقت گير آوردي؟!
-نه عزيزم واقعيت رو مي گم ،دلبر شدي،عسل شدي! من كه دخترم عاشقت شدم.
رومو برگردوندم:حوصله شوخي ندارم.
به ملايمت رومو برگردوند طرف خودش: شوخي نمي كنم ، خيلي م جدي ميگم، هيچ پسري نيست كه از تو خوشش نياد . از نگاه بچه هاي دانشكده و فك و فاميل تا حالا فهميدي؟!
منتظر جواب من نشد : اگه نفهميدي از خنگي خودته.
هر دو سكوت كرديم، شاداب گفت: پارسا دوستت داره من مطمئنم . اگه نداشت اين قدر در موردت حساسيت به خرج نميداد. مي تونست دو سه مرتبه براي رفع تكليف بياد اين جا و خودش رو نشون بده.... لزومي نداشت مثل آژانس در خدمتت باشه و يا در برابر مزاحمتهاي خسرو اين جوري ناراحت بشه و عكس العمل نشونو بده.
اين جمله ها رو پشت سر هم و بدون مكث گفت. نفسش به شماره افتاد بود، آروم ادامه داد:اگه غير از اينه بگو؟!
رو بهش گفتم:چقدر رنگ عنابي بهت مياد.
همديگه رو بغل كرديم. يه آرامش نسبي پيدا كرده بودم. پا شدم رفتم جلوی آینه قصد داشتم ......
داشتم اون شب یه دستی به صورتم ببرم ولی نتونستم، بادلسردی گفتم: آخه برای کی؟! وقتی نمی آد چرا باید به خود برسم؟!
حس خودپسندی ام گل کرئ: همین وطریشم خیلی خوبم، مثل ماه می مونم.
شاداب فکرمو خوند: چیه باز داری از خوشگلی ات واسه خودت تعریف می کنی؟!
با ناز گفتم: دیگه دیگه!
- اما به نظرم خیلی لاغری، یه پرده گوشت بگیری خیلی بهتر می شی.
با دهن کجی گفتم: آره، که بعدا هی دنبال رژیم های مختلف برم. به روز رژیم شیر، یه روز رژیم سبزیجات، یه روز رزیم دکتر اتیکنز! که چی؟ می خوام لاغرشم. نه قربونت همین طوریشم خیلی خوبم مثل مانکن ها!
- خبر داری اون مانکن های بدبخت همیشه از گرسنگی می نالند؟ هیچ می دونستی مقل افریاقیی های اتیوپی سوتغذیه دارن؟! خاک تو سر تو واونی بکنن که دنباله رو اوناس. فردا هزار تا درد و مرض میگیرین.
- بیچاره حسود، من ذاتا باریک ندام و خوش هیکلم؛ خودتمم می دونی که نمی ذارم واسه شکمم بد بگذره، هر چی هوس می کنم می خورم، حتی از اون نون خامه های گنده!
با حسرت گفت: بس که خر شانسی.
پشت چشم نازک کردم: چیه حسودیت میشه؟
انگشت شست و اشاره اش را گذاشت رویهم: فقط اینقدر.
- خوب اگه فقط اونقدره اشکال نداره، من فکر کردم خیلی حسودیت شده.
- نه بابا دیگه اون قدرم حسود نیستم. بعدشم ما عروس، خواهر شوهریم، اصلا نباید با هم خوب باشیم می بایست بهم حسادت نیم، پشت هم بدگویی کنیم... اصلا سایه همدیگه رو با تیر بزنیم.
دندونامو رو هم فشار دادم: اینا که چیزی نیست، می بایست به خون هم تشنه باشیم.
چشماشو گرد کرد: مگه نیستیم؟
یه ذره فکر کردم : اون که که باید و شاید نه.
با لح متفکرانه ای گفت: ما ابروی هر چه خواهر شوهر و عروسه بردیم، به نظرم داریم گند می زنیم تو قانون. این جوری که نمی شه باید یه فکر اساسی کنیم. چار روز دیگه همه لب به ناله نفرین باز می کنن و می گن زندگی قشنگمون رو شما دوتا خراب کردین، حالا ما چی داریم به دوستامون بگیم؟ قدیما می نشستن پشت تلفن و یه ساعت از خواهر شوهر بد می گفتیم ولی حالا چی؟ زندگیمون بی نمک و بی مزه شده.
تایید کردم: آره، پس منتظر باش امشب جلوی همه حالتو بگیرم.
ابرو بالا انداخت: عمراً نتونی!
- می تونم ولی ملاحظه دوستیمون رو می کنم، ملاحظه اون داداش بدبختم که قراره یه عمرش رو با تو بگذرونه، ولی بهت گفته باشم، اگه تورنگ رو اذیت کنی من می دونم و تو.
دستشو زد به کمذش: مثلا چی کار می کنی؟
- هیچی باهات همدست میشم که بیشتر اذیت اش کنیم.
دوتایی زدیم زیر خنده. در باز شد و بهی اومد تو: زهرمار، مهمونا چند تاییشون اومدن، اونوقت شما دوتا به جای اینکه بیایین یه سدتی زیر بال من بگیرین و کمک کنین، پچیدین تو اتاق و هر و کر می کنین.... از سن و سالتون خجالت بکشین.
خنده رو لبمون خشک شد، بهنوش با همون لحن جدی ادامه داد: همینه دیگه، باید با شما دوتا اینطوری رفتار کرد، ادب و احترام که حالیتون نیست.
بعد با تغیر از شاداب پرسید: پس این ساغر کجاست؟
شاداب گفت: من چه می دونم...
- زود باشین بیایین بیرون که دیره، کلی مهمون دعوت کردیم و من دست تنهام.
با حرص نشست رو صندلی کامپیوتر: دلمون خوشه کارگر آوردیم، اگه بدونی چه دستوری بهم میده. یه گوشه واستاده و ارد می ده« قربون دستت خانم جون، اون لیوان ها رو بده.» « دستت درد نکنه خوشگله سبد میوه رو بذار رو میز من بچینم تو بشقاب ها.» « بی زحمت برو لیوان های شربت رو جمع کن بیار من بشورم.»
پشت گردنش رو خاروند: حرکت نمی کنه مبادا برکتش بره.
با لبخند موذیانه ای از من به شاداب و از شاداب به من نگاه کرد: ناراحت شدین؟
مهلت نداد جواب بدیمک اگه ناراحت شده باشیم هم به جهنم. آخه به شمام می شه گفت دوست؟ می شه گفت فامیل؟ یه ذره هوای من بیچاره رو ندارین. منو تنها گذاشتین با اون کلئوپاترا!
- آره دیگه اسم اون خانومه اس، من روش گذاشتم. به خاطر اینکه دماغش مثل دماغ کلئوپاترا خمیدگی داره! هم خودش رو ملکه دو تا جهان تصور می کنه.
شونه بالا انداخت: اینم از شانس ماس دیگه. حالا پاشین بریم.
از جا که پا شد، پرسید: پارسا کی می آد؟
ماجرا را برایش توضیح دادم، دوزاریش افتاد: منم میرم به مامان بگم جلوی مهمونها حرفی از پارسا نزنه. بهش یادآوری می کنم که این قضیه ای نیست که همه بدونن. این طوری هم دست از سر تو برمی داره، هم اینکه بقیه چیزی نمی فهمم! متاسفانه مامان من خیلی ساده اس، پاک یادش رفته که ما روز اول گفتیم مسئله رو کسی نمی دونه و بهترم هست ندونه.
سر و صدای بیرون زیاد شدف بهی دست گذاشت پشت شونه ما: بجنبین که دیر شد، الان صدای خانم کلئوپاترا درمی آد.

فصل 26


زن عمو صدام کرد تو اتاق خوابشون: پس چرا پارسا نمی آد.
این پا و اون پا کردم: نمی دونم.
- برو یه زنگ بزن ببین چرا دیر کرده. می خوام میز شام را بچینم.
دستپاچه گفتم: منتظرش نباشین. بده ادم به خاطر یه نفر این همه مهمون رو معطل کنه.
زن عمو لبش رو گزید: وا زشته عزیزم. برو، برو یه تلفن بزن ببین کجاست! برو که خیلی دیره.
من من کنون گفتم: زنگ زدم زن عمو، خونه که نیست. موبایلشم خاموشه.
فکر کرد من خیلی نگرانم با مهربانی گفت: بد به دلت راه نده شاید تو راه باشه و تا چند دقیقه دیگه زنگ در رو بزنه و بیاد تو، اون وقت نامزد خوشگلش از نگرانی درمیاد.
بهی که همان موقع وارد اتاق شده بود گفت: چیه اینقدر خوشگل خوشگل می کنی! هیمن شماها ازش تعریف کردین که مدام خانم تو ژسته و قیافه می گیره دیگه.
زن عمو پرخاش کرد: اذیتش نکن، نمی بینی پارسا نیومده، اینم دل و دماغ نداره؟
بهنوش خیلی جدی شروع کرد به صحبت کردن: مامان جون مثل اینکه حرف هایی رو که روز اول زدیم یادت رفته؟ خوبه می دونی جز ما چند نفر کسی از این نامزدی خبر نداره، عمو ناراحت می شد اگر پارسا می اومد.... می دونی که چرا، اون پارسا رو اندازه تارخ و تورنگ دوست داره، اما ترسش از اینده است.
زن عمو یه دستمال کاغذی برداشت و عرق صورتش رو گرفتک من باید با مادر پارسا حرف بزنم و ببینم دلیل نارضایتی اش چیه؟! داره با سرنوشت این دوتا جوون بازی می کنه. مگه از ترمه بهتر گیرش می اومد؟کار داشت خراب می شد، زن عمو با حسرت نگام کرد و ادامه داد:خودم رو چشمهام می ذارمش.
بهی با لحن گرم و با محبتی گفت: زمان همه چیز رو درست می کنه، شما نگران نباشین. الان فقط باید به فکر مهمونات باشی که بیرون منتظرن.
آرومتر پرسید: مامان در مورد پارسا به کسی حرف نزدی؟
زن عمو که مشخص بود بند رو آب داده، هول هولکی گفت: نه، فکر نمی کنم، مگه بچه ام؟
خدا رو شکر که برادرها و پدرم و پارسا هیچ کدام اهل سیگار نبودن، تنها چیزی که نداره فایده اس. چشمم به دختری افتاد که با یکی از دوستان دوران دبیرستان بهرود اومده بود، از سر و وضع. رفتار و لباس پوشیدنش که بهتره بگذریم. اما طوری با اشتیاق دود سیگار رو می بلعید که انگار جونش به اون بسته اش و لذت بخش تر از اون طعم تلخ هیچ چی تو دنیا نیستو
تو دلم گفتم: به تو چه! تو به رفتار و کردار خودت برس. هر کی رو می ذارن تو قبر خودش، حالا نیست که خودت خیلی خوبی.
رفتم کنار شاداب و ساغر و نشستم. صدای ضبط داشت گوشمو کر می کرد، حال و حوصله موندن تو جمع رو نداشتم، ظاهراً بدون حضور پارسا احساس غربت می کردم.
بابا اومد و دست شاداب رو گرفت: عزیزم بیا بریم یه تکونی بخوریم.
بعد آرومتر گفت: از وقتی از شیراز برگشتی یه کم چربی اضافه کردی، چهار بار دور اتاق بچرخی همه شون آب می شه.
دستشو به طرف من گرفت: تو هم پاشو.
با خنده گفتم: استخوانام احتیاج به اب شدن نداره، شماها راحت باشین.
یه شیرینی از بشقاب ساغر برداشتم: اجازه هست؟
- نوش حونت، سوال نداره.
شیرینی رو که خوردم احساسم بهتر شد رو به ساغر گفتم:
- یه ذره خاصیت داشته باش. اینجا ور دل من نشستی که چی بشه؟! اگه یه کم عرضه به خرج بدی میتونی از بین دوستای بهرود یه مورد خوب واسه خودت پیدا کنی. مثلا اونی که کت و شلوار پوشیده و پا روی پا انداخته....
نذاشت حرفمو ادامه بدم:
- یه تار موی آقا مرتضی رو با کل اینا عوض نمیکنم.
هنوز نمیدونستم حرفاش راجع به مرتضی جدیه یا شوخی!
گفتم:
- جون ساغر بیا و بگو جریان این آقا مرتضی چیه.
- پسر دائیمه دیگه... نامزدمم هست.
- پس چرا خبری ازش نیست؟
- آخه دوستش ندارم.
چشمام گرد شد:
- راست میگی؟!
بیخیال گفت:
- نه!
با ناراحتی گفتم:
- نداشتیما ساغر خانوم. تو همه چیز زندگی منو میدونی، هر چی بوده و نبوده رو خبر داری ولی خودت از گفتن ساده ترین مسائل زندگیت ابا داری، این رسمش نیست، صداقت و دوستی باید دو نفره باشه.
هاله ای از غم چشماش رو گرفت:
- مرتضی چندساله منو میخواد، فکر کنم از وقتی دست راست و چپش رو از هم تشخیص داد، همه راضین، مامان و عموهام، دایی و زندائیم... اما...
با نگرانی پرسیدم:
- اما چی؟
- من نه.
- چرا؟ چیزی ازش دیدی؟ رفتارش بده؟
لبخند غمگینی روی لب هاش نشست:
- نه، فقط دوستش ندارم.
با خجالت ادامه داد:
- راستش خیلی سادست، امروزی نیست، چه جوری بگم؟!
با چاقو پوست خیاری رو که توی بشقابش بود، ریز ریز کرد:
- خوش تیپ نیست، قشنگ لباس نمیپوشه، بلد نیست قلنبه سلنبه حرف بزنه....
سرشو انداخت پائین، مثل این که میخواست شرم و خجالتی که توی چشماشه از من قایم کنه:
- دیپلم نداره.... مکانیکه، یه مکانیک خوب و قابل، ولی چیکار کنم که دلم نمیخوادش. به خصوص از وقتی اومدم دانشگاه. این یه واقعیته که ما به درد هم نمیخوریم، ولی نمیدونم اینا رو با چه زبونی به مامانم اینا بگم، از نظر اونا همین که مرتضی سر به راهه، دستش تو جیب خودشه، اهل دود و دم و رفیق بازی نیست، کافیه. اما...
چند لحظه سکوت بین ما حاکم شد. صدای کر کننده ی موزیک داشت سرمو منفجر میکرد. ساغر نفس بلندی کشید:
- روزی که دانشگاه قبول شدم، چشمای مرتضی پر اشک شد، نگاهش معصوم و پر از حرف بود، عید که رفته بودم یزد، دیدم بکوب درس میخونه و قصد داره دیپلمش رو بگیره....
از خودم بدم میاد ترمه، از یه طرف دوست ندارم دلش رو بشکونم و از طرف دیگه راضی نمیشم باهاش زندگی مشترک داشته باشم، به عنوان یه همسر قبولش ندارم.
تو چشمام نگاه کرد:
- چند سال دیگه من یه دندونپزشکم و اون هنوز یه مکانیکه، هر روز دستاش سیاهه، هر قدر هم بشوردشون سیاهی زیر ناخناش نمیره، لباسش بوی روغن و گریس میده... خودخواهیه یا نه نمیدونم، ولی نمیتونم با این چیزا کنار بیام.
نمیدونستم چی بگم هم حق داشت و هم نه! چیزی نبود که بتونم نظر بده، این یه مورد کاملا خصوصی بود، صدای لرزان ساغر منو به خود آورد:
- اما میترسم، از آهش میترسم، اگه آهش دامنمو بگیره جی؟
از جا بلند شد و لبخند زد:
- الان وقت این حرفا نیست، بیا بریم آشپزخونه هم دوتا لیوان چای بخوریم، هم یه کمکی به اون خانوم بکنیم، گناه داره بیچاره، خون که نکرده.
باد حرفای بهی افتادم، خندیدم:
- اسمش کلئوپاتراس.
باورش نشد:
- نه!
- اسم واقعیش نیست ها! بهی گذاشته روش، مثل اینکه از اون بیشتر دستور میده.
با هم رفتیم آشپزخونه، داشتم چای میریختم که کلئوپاترا گفت:
- حالا که داری زحمت میکشی، اون استکانا رو هم پر کن و یه لیوان هم واسه من بریز.
بهی بیچاره حق داشت، چای رو که ریختم گفت:
- قربون دستت یکی از اون جوونا رو صدا بزن بیاد این چای رو دور بچرخونه، ممکنه یکی گلوش خشک شده باشه و چای بخواد.
چشمی گفتم و با سینی چای رفتم بیرون. بهنام سینی رو ازم گرفت. منم برگشتم آشپزخونه تا چائیمو بخورم. چند لحظه بعد بهی هم اومد.... همین که پاشو گذاشت تو، کلئوپاترا گفت:
- بهنوش خانوم زحمت بکش قندونا رو پر از قند کن.
بهی با حرص گفت:
- اون سطل پر از قند و اونم قندون!
با دلخوری رفت بیرون، من و ساغر لیوان به دست پشت سرش رفتیم که صدای کلئوپاترا سرجامون میخ کوبمون کرد:
- بی زحمت بشقابا و لیوانا رو جمع کنید بیارین. بعدم بیاین وسایل شام رو حاضر کنیم.
هرسه تایی نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده. سر تکون دادیم و رفتیم یه گوشه نشستیم تا چای رو بخوریم و بریم دنبال دستورای خانم کلئوپاترا.
میز شام رو درکمال سلیقه و در نهایت ظرافت و دقت چیدیم. غذا رو از بیرون سفارش داده بودیم ولی دسر و سالاد کار خودمون بود. چند رنگ ژله و کرم کارامل و چند مدل سالاد حاصل تلاش ما بود که الحق و الانصاف که رنگ و جلای خوبی به میز داده بود.
یه کم سالاد کلم و سالاد میوه ریختم تو بشقابم و نشستم. همین که خواستم شروع به خوردن کنم متوجه جوون خوشلباس و برازنده ای شدم که کنارم نشست:
- اجازه میفرمایید؟
سرمو تکون دادم و مشقول خوردن شدم، چند لحظه بعد جوون گفت:
- اسمم مجیده، دوست دوران مدرسه بهرودم، انگار شما دختر عموشین.
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- بله، از آشنایی با شما خوشوقتم.
گفت:
- چقدر کم غذا میخورین! اونم فقط سالاد! شما که احتیاج به رژیم گرفتن ندارین.
سرد ولی مودبانه گفتم:
- اتفاقا کم غذا نیستم. تو مهمونی ها ترجیح میدم از همه چیز بخورم و از هر کدوم یه کم. الانم تازه شروع غذا خوردنه، غیر از اینه؟
مشغول بریدن تکه های جوجه کباب شد:
- نه.
متوجه بابام شدم که روبه روم نشسته و نگام میکنه. اونم نه با محبت و عشق پدرانه با اخم. از جا بلند شدم و رفتم طرفش:
- وقتی ازم سوال میکنه مجبورم جوابشو بدم.
بابا هیچی نگفت، چند لحظه بعد گفتم:
- بابا دوست ندارم باهام قهر باشی.
- قهر نیستم.
- پس اخم نکن بابا جون. مگه من چیکار کردم؟!
حرفی نزد، سودی جون با بشقاب غذا نزدیکم شد:
- برای تو کشیدم.
با تعجب به بشقاب پر از برنج و کباب و جوجه و بیف استروگانف خیره شدم:
- سودی جون مثل این که منو با هیولا عوضی گرفتی.
- عزیزم یه کم به خودت برس. زیر چشمات یه بند انگشت رفته تو، باید به فکر خودت باشی.
آرومتر و با نگرانی پرسید:
- اینجا بهت سخت میگذره؟
خندیدم:
- اینجا مثل خونه خودمون راحتم.
میدونست راست میگم:
- پس به خودت برس، درسات سنگینه...
بابا دومرتبه حرف همیشگیش رو تکرار کرد:
- چند وقت دیگه برای تو و شاداب خونه میگیریم، انشاءا... ترم جدید تو خونه خودتون هستین، مستقل و راحت!
چهره ساغر و محبت هاش اومد جلو چشمام:
- بابا ما دوست داریم ساغرم با ما باشه.
- نگران پول پیش و کرایه نباش. اگه خدا بخواد کارا داره حل و فصل میشه و دیگه مشکلی نیست، یه خونه تر و تمیز و نوساز براتون اجاره میکنم. هر چی هم دوست داشته باشین، براش میگیرم.
- موضوع اجاره نیست، ساغر دختر بامحبت و خوبیه، بهش عادت کردیم.
بابا یه جرعه نوشابه خورد:
- باشه حرفی ندارم.
خودمو لوس کردم:
- بابا علاوه بر خونه یه ماشینم لازم داریما...!
شوخی میکردم ولی بابا خیلی جدی گفت:
- اونم به چشم، دنبال گرفتن گواهینامت باش. به امید خدا کارخونه که دوباره باز شه، همه چیز به وضع سابق برمیگرده و دیگه مشکلی ندارم.
الانم که میبینی دستم تنگه برای اینه که هر ماه حقوق کارگرا رو میدم. درآمدی هم که ندارم خوب بهم فشار میاد و مجبورم زمین بفروشم.... البته خدا شاهده قد یه سرسوزن هم ناراحت نیستم. همین که چهره راضی کارگرا رو میبینم تمام ناراحتی هام یادم میره.
بابا همیشه تعصب خاصی روی کارخونه و کارگرا و دستگاهاش داشت. همه کارگرها و پرسنل راضی بودن، درست مثل یه خونواده بزرگ برای هم دل میسوزوندن و هوای همدیگه رو داشتن. بابا تا جای ممکن بهشون میرسید. اگه مشکلی داشتن سعی میکرد حل کنه و روا نبود یه نفر بخواد با نامردی و از راه غلط، کارخونه رو از چنگش دربیاره، البته به لطف و مرحمت خدا که هیچی از چشمش پنهان نمیمونه، کارش داشت درست میشد.
صدای سودی جون متوجه ام کرد:
- الهی بمیرم واسه بچه هام، معلوم نیست امشب چی میخورن؟
بابا خندید:
- تو فکر خودت باش. جوونای امروزی نمیذارن بهشون بد بگذره، خیالت راحت.
چنگالش رو فرو کرد تو سالاد و گذاشت دهن سودی جون:
- تو فکر خودت باش خانوم. فکر خودت و فکر من، اینقدر ذهن خودت رو درگیر این بچه ها نکن. دو روز دیگه همشون میرن سرخونه و زندگیشون و میمونیم منو تو!
خندیدم:
- اگر مزاحمم برم.
بابا گفت:
- حالا که نشستی، هر وقت دیدم باید بری بهت میگم.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 133
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 151
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 160
  • بازدید ماه : 157
  • بازدید سال : 657
  • بازدید کلی : 43,107
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید