loading...
رمانی ها 98
علی غلامی بازدید : 70 چهارشنبه 24 اردیبهشت 1393 نظرات (0)
از صفحه 257 تا آخر صفحه 261
بدجوري سر خورده شد اما مطمئنم زود يادش مي ره...... آره من مثل يه نسيم بودم كه به باغ زندگيش وزيدم و رفتم.
صداي عمو منو از افكارم خارج كرد: خوب عمو جون حالا كه ما دونستيم و ديگه چيزي براي پنهان كردن نيست . فردا شب اين آقا پارساي خوش اقبال رو به همراه پدر و مادرش دعوت كن اين جا.
دهن باز كردم مخالفت كنم كه عمو گفت:بهونه نيار دختر جون، دوست دارم با اين آقا آشنا شم همين طور با خونواده اش.
بهنوش گفت:بابا، فعلا آقا پارسا تنهاس ،مامان و باباش رفتن مسافرت.
عمو بهش اخم كرد:دختر تو ديگه شوهر كردي و بچه نيستي ،مگه من از تو پرسيدم كه جواب مي دي.
رو به من با مهربوني گفت:حالا كه تنهاس واجب شد دعوتش كنيم. پاشو تا دير نشده بهش زنگ بزن.
زن عمو تصديق كرد:آره عزيزم،حالا كه مامان و بابات نيستن ما وظيفه داريم جاي خاليشونو پر كنيم.
از خودم بدم اومد ،چقدر مهربون و با گذشت و دوست داشتني بودن،اشك تو چشمم حلقه زد پاشدم،صورت عمو رو بوسيدم و زن عمو رو بغل كردم. خوشحال بودم از اين كه از دستم نرنجيده بود.
 
ساغر گفت:اين قدر احساساتي بودي و ما نمي دونستيم.
صورت زن عمو رو بوسيدم:همچين زن عمويي كجا پيدا مي شه؟!درست مثل گل.
زن عمو خنديد:زبون نريز برو تلفن كن و آقا پارسا رو دعوت كن،مي خوام خيالم راحت شه كه تو دختر گل نصيب آدم خوبي شدي.
صورتمو بوسيد:خوشبخت شي عزيزم اما.....
بقيه حرفشو با آه پر حسترش فرو داد.
1۹حالا خوبه مي دونستم وقتي زنگ بزنم جز پارسا كسي گوشي رو برنمي داره. مردم و زنده شدم،نزديك ده بار شماره رو گرفتم ،دو ،سه مرتبه شماره ها رو پس و پيش گرفتم و چند مرتبه خودم قطع كردم،نمي دونستم چه جوري و از كجا شروع كنم؟! به عمر نوزده ساله ام تلفني با هيچ پسري حرف نزده بودم و اصلا تجربه اشو نداشتم ،اونوقت حالا مي خواستم در كمال پررويي زنگ بزنم به يه پسر بنده خدايي كه دست تقدير سر راه من قرار داده و از قضا چند مرتبه م كمكم كرده . ازش بخوام بياد خونه عموم كه اونا با نامزد من آشنا شن.
حالا پيش خودش مي گه:هنوز هيچي نشده فاميل شديم .
ممكنه از اين كه اين موقع شب بهش تلفن مي كنم خوشش نياد و فكر كنه بي ملاحظه ام. اما مگه چاره اي داشتم؟!
يه دفعه فكري به ذهنم رسيد ، بدو بدو از اتاق رفتم بيرون و تقريبا داد كشيدم:تلفن خونه جواب نمي ده، موبايلشم در دسترس نيست.
عمو خونسرد گفت:فردا صبح بهش زنگ بزن
شاداب كه متوجه در ماندگيم شده بود،گفت عمو جون بهتر نيست پنج شنبه بگيم بياد،اين طوري دو سه روز فرصت داريم،در ثاني شب تعطيله و فرداش كسي كاري نداره.
عمو سر تكون داد:باشه عمو جون،حالا پاشو برو يه سري چايي داغ خوشرنگ بريز بيار.
رنگ زن عمو قرمز شد و به گونه اش چنگ زد:خدا مرگم بده،هادي اين چه حرفيه؟ اين طفلك مهمونه ،مگه من و بهي نيستم؟!
-چقدر سخت مي گيري خانوم،من امشب مشمول بركت و رحمت خدا شدم،چهار تا دختر دارم،به هر كدومشونم كه بخوام مي گم چايي بيارن.
شاداب خنديد:اين طوري مام راحت تريم.
ساغر پاشد:من چه كار كنم؟مي خواين جارو بكشم.
بعد به اشاره به مبل كرد كه من روش نشسته بودم:نگاه كنين دختر گنده چه خرابكاري اي كرده!
زن عموم ازم دفاع كرد:دخترم خانومه و نجيب و سر به زيره!خجالت كشيده خوب،تو هم بشين كه موقع جارو زدن نيست.
همين موقع بهنام با لب و لوچه آويزون اومد تو خونه،براي اولين بار صداي غرغرش و شنيدم:اول يه نگاه به ساعت بكنين بعد من بيچاره رو بفرستين دنبال نخود سياه،ساعت يازده شب كدوم قنادي بازه كه قنادي سر كوچه ما باز باشه؟!
همه از بي توجهي و بي حواسي خودمون خندبديم.شاداب كه چايي آورد،من خرده هاي دستمال كاغذي رو با دست جمع كردم و بهي و ساغرم بشقاباي ميوه رو.بعد همه رفتيم تو اتاق و در حالي كه صداي خنده هامونو خفه مي كرديم موفقيت خودمون و جشن گرفتيم.
بهنوش رفت سر وقت تلفن:كيوان گفته بي خبرش نذارم.
كف دو دستمو چسبوندم به هم:از طرف من هزار بار ازش تشكر كن.
بهي همون طور كه شماره مي گرفت ،گفت:قابل شما رو نداره.
شاداب كنار ساغر روي تخت نشست و در حالي كه موهاشو دور انگشتش مي پيچوند،گفت:اما دلم براي بهرود خيلي سوخت،هيچ انتظاري نداشت.
ساغر گفت:ولي اگه با ترمه نامزد مي كرد دلت به حالش كباب مي شد اين دختري كه من مي شناسم سر دو روز دخل پسره رو مي آورد.
با ناز و ادا اضافه كرد:بيا رفتار منو با آقا مرتضي بيبن اونوقت مي فهمي فاميل داري يعني چي؟
شاداب يه بالش برداشت و بغل كرد:اخرشم من يكي نفهميدم رابطه تو با اين آقا مرتضي چيه!
ساغر شونه بالا انداخت و آروم گفت:هر وقت خودم فهميدم خبرت مي كنم... حالا يه كم زبون به دهن بگيرين بشنويم اين دختره به نامزدش چي مي گه،اوي پخمه خانوم با توام.
با دست به خودم اشاره كردم:منو مي گي؟
_ آره ديگه ، مگه پخمه تر از توام هست؟! برو حرف زدن ياد بگير.... فقط پروندن ياد نگير،با اين ريخت و قيافه عرضه نداري يه نامزد واقعي واسه خودت دست و پا كني و تو مواقع اضطراري به دست و پاي اين و اون مي افتي كه تو رو خدا بياين چند روزي نامزد من بشين.
حوصله نداشتم:اذيتم نكن ساغر.
دست بردار نبود:لياقت نداري كه،تو اين دوره زمونه مادر شوهر،پدر شوهر مثل عمو و زن عموي تو گير نمياد.اون وقت تو به خاطر لوس بازيات بهونه مي آري كه چنين و چنان!بيچاره پسر رو ول كن،مادر و پدرش رو بچسب.
دهنمو كج كردم:آره !آخه قراره با مادر و پدرش زندگي كنم،دختر حسابي عقلت اندازه يه مرغ كار نمي كنه.من جونم واسه عمو و زن عموم در مي ره ولي حتي فكر زندگي با مردي كه فقط فكر مدل مو و مارك شلوارشه و هنوز از نظر فكري توانايي پذيرش مسئوليت زندگي رو نداره،برام سخته.
_خري ديگه،پدر و مادرش مثل كوه پشت تو واي ميستن.
_چرت و پرت نگو ساغر.
شاداب مداخله كرد!بسه ديگه،اونا كوتاه اومدن و با اين مسئله مشكلي ندارن،اونوقت شما 2 تا به جون هم افتادين؟!
ساغر تغيير موضع داد:ولي خيلي با كمال و منطقي هستن،هر كس ديگه اي بود ،اين طوري بر خوردش خوب نبود،برو قدرشون رو بدون.
_اگه خوب نبودن كه نمي تونستم اينجا دووم بيارم.واقعا خوبن ،خدا رو شكر.

روي زمين دراز كشيدم:همش نگران بودم خيلي ناراحت بشن ولي خدا رو شكر به خير گذشت.
 
ساغر تو دلمو خالي كرد:اولش به خير گذشت،تازه شروع شده.
راست مي گفت،حالا مونده بود تا روي آرامش ببينم:راستي يادم باشه به عمو اينا سفارش كنم به تارخ و گلپر چيزي نگن.
شاداب گفت:نه،اين طوري بده،بايد اين فيلم و جلوي اونام بازي كني.
لبمو به دندون گزيدم:خوب اگه گلپر بفهمه مامانشم مي فهمه،اونوقت تموم فاميل مي فهمن و روزي كه بگم نامزدي بهم خورده واسم آبرو نمي مونه.
_پس چي كار كنيم؟تارخ برادرته.....
ساغر حرفشو قطع كرد:فعلا چيزي نگين،تا ببينيم چي پيش مياد؟!
حرفشو تأييد كردم:ديگه چيزي ام به زايمان گلپر نمونده،حداكثر دو هفته،تو اين مدت جايي نمي ره،بعد از اونم درگير پچه داري و مهمون داري مي شه.....راست مي گه ساغر ،حالا تا اون روز!
ته دلم اميد داشتم تا اون موقع ماجرا ختم به خير بشه.بهي گوشي رو گذاشت و خنديد:كيوان باور نمي كرد اين قدر راحت سر و قضيه رو هم آورديم.
ساغر گفت :فعلا فرض قضيه درست شده،نتيجه اش مونده.
بهي گفت:رب النوع نااميدي ،اين قدر آيه يأس نخون.
خميازه كشيدم:خيلي خسته م.
شاداب به ملايمت گفت:حق داري.
رو تخت دراز كشيدم:اگه بيدار نشدم بذارين بخوابم ،يه بارم من غيبت كنم،چيزي
نمي شه كه!
ساغر جوابمو داد: مهم نيست هر چي مي خوان بگن... خرخون، گاوخون، هرچي!
ملافه رو كشيدم سرم: اگه مي خواين حرف مفت بزنين فقط يواشتر، چون اونقدر خوابم مياد كه نگو.
صداي پچ پچ بچه ها ضعيف و ضعيف تر شد و ديگه نفهميدم. وقتي بيدار شدم اثري از آثار كسي نبود. به ساعت رو ديوار نگاه كردم، يازده و نيم بود ولي حال اين كه از رختخواب جدا شم نداشتم. حوصله رفتن به دانشگاهم همين طور! از اين كه چشمم تو چشم پارسا بيفته خجالت مي كشيدم.
تلفن زنگ زد، دست دراز كردم: الو تشريف نياوردين خانوم خانوما...
صداي خسرو بود كه رخوت خواب رو از تنم برد، گوشي رو محكم گذاشتم سر جاش. ديگه خواب از سرم پريده و جاش درد اومده بود. نشستم و سرمو گرفتم بين دستام. حالا كه اين موقعيت پيش اومده، بايد شر اين مزاحم رو هم از سرم كم كنم.
لااقل اينطوري به تير و دو نشون بود، خود پارسام گفت مي خواد در اين رابطه كمكم كنه. واي كه چه روزگاري دارم؟
نمي دونم چرا همه چي ريخته بهم.
تلفن دو مرتبه زنگ زد، نمي خواستم جواب بدم اما پيش خودم فكر كردم ممكنه دوباره خسرو باشه و اين مرتبه پيش زن عمو حرفي بزنه و بد باشه و اتفاقاً خودش بود: خدمتت مي رسم خانوم افادهاي.
حتي ارزش جواب دادنم نداشت. گوشي رو گذاشتم بلند شدم و از اتاق رفتم بيرون، ظاهراً كسي خونه نبود، دست و روم رو شستم و يه لقمه نون و پنير خوردم. بعد برگشتم اتاق و لباس عوض كردم.
تصميم گرفتم جارو بزنم چون هنوز خرده هاي دستمال كاغذي اين ور و اون ور ديده مي شد. زير لب يه آهنگ زمزمه مي كردم و جارو مي زدم، تلفن بازم زنگ زد ولي تحويل نگرفتم، يه مرتبه احساس كردم كسي پشت سرمه، داشتم از ترس سكته مي كردم، همين كه برگشتم، بهرود رو ديدم... دستمو گذاشتم رو قلبم: چرا اين قدر بي صدا؟!
بيچاره خودشم بدجوري ترسيده بود: بي صدا نيومدم، تو اين قدر تو خودت بودي كه متوجه نشدي.
جارو رو با پا خاموش كردم، داده داد: تلفن زنگ ميزد...
بي تفاوت گفتم: آره مزاحم بود.
نشست روي مبل، تي شرت سبز با شلوار ورزشي زرد تنش بود، پرسيدم: چايي مي خوري؟
سرشو به علامت تأييد تكون داد، رفتم آشپزخونه، طبق معمول سماور به برق بود و چايي به راه، براي بهرود چايي ريختم.
خواستم برم تو اتاق كه گفت: Time (وقت) داري باهات حرف بزنم؟!
لحنش طوري بود كه دلم براش سوخت، بالاخره پسر عموم بود، روبروش نشستم و با لبخند گفتم: آدم براي فاميلش هميشه وقت داره، پسر عمو!
كلمه پسر عمو رو با تأكيد گفتم. بهرود ليوان چايي رو به دهن برد: سوختم، چقدر هاته!
- Hot نه داغ... چرا اين قدر اصرار داري كلمه هاي انگليسي رو وارد حرفات كني؟
- اوكي! اوكي... ببخشيد خوب! باشه! راستش عادت كردم يه وقت مي بيني اونجا سه ماه مي گذره و من يه كلمه فارسي حرف نمي زنم.
لبخند زدم: الان مدتيه كه فقط داري فارسي حرف مي زني. پس بايد به اينطوريشم عادت كرده باشي؛ هر چند نسبت به دو سه روز اول پيشرفت كردي.
- آره خوب.
بعد از چند لحظه مكث گفت: دوست دارم نامزدت رو ببينم.
جا حورد، توقع شنيدن هر حرفي رو داشتم جز اين يكي، به زور لبخند زدم: مي بينيش!
- مي خوام ببينم چه محسناتي نسبت به من داره.
خرصم گرفت، با اين حال به روي خودم نياوردم؛ شما دو تا با هم فرق مي كنين، در ثاني اين چه حرفيه كه مي زني؟ اصلاً ازت توقع نداشتم.
صورتش سرخ شد: راستش، راستش...
با لكنت ادامه داد: راستش مدتيه احساس مي كنم بهت علاقه مندم.
بالاخره اونچه كه مي ترسيدم به سرم اومد، چشمام سياهي رفت، نمي دونم بهش چي بگمف سكوت كردم، بعد از چند لحظه مكث گفت: قرار بود پاپا در مورد من با تو حرف بزنه.
با انگشتاي دستم بازي مي كردم و قدرت تكلم نداشتم، صداش مي لرزيد: خيلي اميدوار بودم.
فقط تونستم بگم: متأسفم!
- ترمه اگه فكر مي كني مي توني به من علاقهمند باشي...
حرفشو قطع كردم: درست نيست بهرود، الان موقع اين حرفا نيست...
پريد وسط حرفم: از نظر من نامزدي چند ماهه ات اصلاً مهم نيست....
پوزخند زدم: خيلي اروپايي شدي.
يه مقدار چايي رو خورد: نه، من فقط فكر مي كنم دوست دارم با تو يه زندگي جديد شروع كنم.
- اما خيلي دير شده، من هيچ وقت زير قول و قرارم نمي زنم، ما به هم قول داديم.
دستاشو به حالت استيصال از هم باز كرد: ديگه نمي دونم چي بگم... اما بيشتر فكر كن. من... من قول مي دم زندگي خوبي واست بسازم.
بدون حرف از جا بلند شدم و رفتم اتاق، تو صداش سوز عجيبي بود، ترسيدم: نكنه آهش منو بگيره و آب خوش از گلوم پايين نره.
به خودم تشر زدم: باز خرافاتي شدي؟! مگه بين شما حرفي بوده كه تو بزني زيرش، تازه الان ديگ احساسات بهرود جوش اومده همون طور كه واسه ده نفز قبل از تو جوشيده و چه بسا بازم بجوشه، خوبه حالا عكساش گواه اين مسئله اس.
ته دلم براش آرزوي خوشبختي كردم، دلم براش سوخت... ولي چي كار مي كردم؟! (( زمان خودش بهترين درمونه، آره بهتره خيلي بهش فكر نكنم.))
صداي زن عمو رو از بيرون شنيدم، رفتم و باهاش صحبت كردم و بعد برگشتم اتاق و رفتم سراغ جزوههام و شروع به درس خوندن كردم، حسابي غرق خوندن بودم كه در باز شد و بهي شاد و خندون اومد تو: سلام خرخون، وقت گير آوردي داري كتابا رو مي خوري ها!
- نه بابا، كلي درس تلنبار شده دارم.
نگاهم به ساعت افتاد: واي پنج شد، چقدر زمان گذشت.
دلم مالش رفت: دارم از گرسنگي هلاك مي شم، هنوز ناهار نخوردم.
- پس همدرديم. تا من لباس عوض مي كنم تو هم برو غذا بكش.
قبول كردم و رفتم، موقعي كه داشتيم ناهار ميخورديم حرفاي بهرود رو براش تعريف كردم. بهنوش خيلي ناراحت شد، دلش براي برادرش سوخته بود، اما مي دونست كه اين لطمه روحي خيلي جزئيه و در عرض مدت كوتاهي رفع مي شه.
ظرفا رو كه مي شستم زن عمو بهم يادآوري كرد: پنج شنبه يادت نره آقا پارسا رو دعوت كني.
رنگم رفت: چشم!
امروز سه شنبه بود و تا پنج شنبه وقت زيادي نداشتم، دوباره اضطراب به دلم هجوم آورد.
ديگه مي بايست بهش زنگ مي زدم، چون زن عمو شروع كرده بود به تدارك ديدن: تو رو خدا زن عمو ساده برگزار كن، اين طوري معذب مي شم.
- چه حرفيه دختر؟ پسره اولين بارشه مي خواد بياد، دوست ندارم چيزي كم و كسر باشه.
- زن عمو خودتونو خيلي به زحمت نندازين.
آهي كشيد: قربونت برم اين چه حرفيه؟! انگار دارم واسه بهنوشم مهموني مي گيرم، تازه خودت و بهنوشم كمك مي كنين ديگه.
- يه نفر آدم مگه چققدر مي خوره؟!
- به هر حال بار اولشه، كيوانم كه هست...
مي خواست از دهنم بپره: ولي اونا قبلاً همديگه رو ديدن.
خوب شد به موققع جلوي زبونمو گرفتم، زن عمو ادامه داد: تارخ و گلپر رو هم مي خوام بگم.
مخالفت كردم: نه زن عمو، اولاً گلپر تو شرايطي نيست كه بتونه مهموني بياد، در ثاني الان خيلي دوست ندارم بدونه... ديشب كه بهي براتون گفت چرا.
جمله آخر رو با خجالت گفتم. زن عمو گفت: باشه مادر جون هر جور راحتي، خوب حالا آقا پارسا چه غذاهايي دوست داره، چه غذاهايي دوست نداره؟ يه دفعه چيزي درست نكنيم باب ميلش نباشه.
فكر اينجا رو نكرده بودم، ناخواسته گفتم: همه چي مي خوره... راستش به اين مسئله توجه نكردم.
چشماي زن عمو گشاد شد: دختر جون دروازه قلب مرد از دهنشه.
مردم از خنده، زن عمو توضيح داد: اگه براش سفره رنگين بندازي و غذاي خوشمزه ببه خوردش بدي تا عمر داره از كنارت جم نمي خوره.

-من یکی حاضر نیستم عمرمو بغل گاز بگذرونم تا دل شوهرمو به دست بیارم.
-این حرفار و نزن دختر،بذار وادر زندگی بشی خودت می فهمی یعنی چی.هنوز برای فهمیدن این جیزا خیلی جوونی...
سرشو تکون داد و مشغول کار شد:دیگه امشب هرطور شده پیداش کن و قرار پنج شنبه رو بذار،دیگه وقتی نمونده.
ظرفارو چیدم و خشک کردذم و گذاشتم سره جاش،بعد رفتم اتاق.چند دقیقه بعد بهیاومد:
-به پارسا زنگ زدی؟
-هنوز نه
-بزن دیگه،باید اونم برنامه هاشو جور کنه.
گوشی رو گذاشت جلوم:زنگ بزن....چرا رنگت مثل زردچوبه شده؟یه تلفن ساده که اینقدر دستپاچگی نداره.
دستام میلرزید.
نمیتونم سخته!
بهی بی حوصله گفت:
-امل بازی در نیار،خیر سرت دانشجویی.
اخم کردم:
-خب دانشجو باشم،تا الان که از این غلطا نکردم.
-تو که عرضه نداری بی خود میکنی میخوای نقش بازی کنی،دخترا الان به سن و سال تو لااقل دوتا دوست پسر دارن اونوقت تو واسه یه تلفن ساده.....بیچاره انقدر سرت تو درس و کتاب بوده که از این قافیه پرتی
اخم هام بیشتر شد:شکر خدا که از قافیه پرتم.
-ببین اگه زنگ نزنی،میرم و ماجرا رو مییگم و پاک ابروتو میبرم اونوقت مجبوری زن بهرود شی و باهاش بسازی،حالا تا سه میشمارم.
لحن خشک و تهدید امیزش سازگار بود،گوشی تلفن را برداشتم و شماره گرفتم،اما برنداشت،با خیال راحت گفتم:
-خونه نیست.
-موبایل که داره،زنگ بزن.
دست به گکمر گذاشته و ابرو بالا انداخته، چپ چپ نگام میکرد،بهش توپیدم:قیافت رو اینطوری نکن،ادم یاده مادر فولادزره میفته...خب زنگ میزنم.
با اکراه شروع به گرفتن شماره کردم،زنگ اول تموم نشده که جواب داد:جانم؟
عجب صدایی داشته،به تته پته افتادم:س س سل سلام.
بهنوش سر تکون میداد و ریز ریز می خندید،پارسا با تعجب جواب سلاممو داد
-سلام
اب دهنمو قورت دادم،حالتون خوبه؟
لحن صدایش عوض شد،عجب سریع النتقال بود،بهبه ترمه خانوم،مرسی خحوبم به مرحمت شما،چه عجب یادی از من کردید؟
از برخوردش جون تازه گرفتم:اختیار دارین
-چرا امروز دانشگاه نیومدی؟
واقعا سوپرایز شدم،باورم نمیشه متوجه غیبت من شده باشه،بقیه حرفاش تقریبا باعث شد مثله فنر از جا بپرم و برم روی صندلی بشینم:نگران شدم،متاسفانه شماره ام نداشتم که ازت خبر بگیرم،دوستاتم دیدم ولی واقعیتش رو بخوای گفتم شاید خبر نداشته باشن و برات بد بشه،حالا مشکلی که نداشتی؟
-نه فقط دیشب تا دیر وقت بیدار بودم و صبح خسته بودم،همین.
-خوشحالم که مشکلی نداشتی
گوشی رو از دست راستم که از عرق خیس شده بود به دست چپم دادم:راستش من دیشب با خانواده عموم حرفق زدم.
صداش هیجان زده،خب چی شد؟
-هیچی،خیلی مایلن با شما اشنا بشن و از نزدیک باهم حرف بزنین.
سکوتش نگرانم کرد و با خودم فکر کردم که نکند نیاید.....
صدای پارسا افکار منفی ام را پاره کرد:
خب طبیعیه.کی؟
دوباره حالم خوب شد:
-برای پنج شنبه شمارا دعوت کردن به صرف شام.
خندید و گفت:به به یه سور چرونی حسابی!
خندیدم:راستی یادتون باشه که پدر و مادرتون تهران تشریف ندارن و رفتن مسافرت!
-بله حواسم هست،خدمت میرسم.
-ببخشین که زحمت انداختم گردنتون،در حقم لطف میکنین.
-خواهش میکنم،پس من پنج شنبه راس ساعت هشت اونجام.
-خوشحال میشم..
به خانواده سلام برسون؛کاری نداری؟
-نه متشکرم.
بعد از چند لحظه تعلل پرسید:به این شماره ای که افتاد رو گوشیم میتونم زنگ بزنم؟
هول شدم:بله....
صدای خنده خفشو شنیدم:گفت پس خدافظ تا پنج شنبه.
-خدافظ شما.
گوشی را که گذاشتم،اوف بلندی گفتم،بهی دست گذاشته رو دلش و ریسه رفته بود،حرصم گرفت:
-زهرمار،دلقک!
همون طور که میخندید گفت:
-چی کشیدی که رو در رو باهاش حرف زدی/.فکر نمیکردم انقدر بی دست و پا باشی؟فقط برای ما زبون داری دیگه!؟
بازم غش غش خندید،نوبروا...،تورو با تور گرفتن یا با قلاب؟مثل تو این روزا کم پیدا میشه،دخترا پسرا رو درسته قورت میدن اونوقت تو اینطوری واسه چهار گلمه حرف زدن داری به دست و پا زدن میفتی و حرف زدن معمولی یادت میره....
رومو ازش برگردوندم!بیمزه.
-ای که قیافت دیدنی بود!!الاان که خوبه،پنج شنبه میخوای چی کار کنی؟لابد همون جلوی در غش میکنی.
-یخ کنی!


فصل بیستم..
روی تخت وا رفته بودم و بهی غر میزد!پاشو دیگه!الان پیداش میشه اونوقت تو مثله خمیر اینجا وا رفتی؟خنگ خدا باید الان از خودت شوق و ذوق نشون بدی،پسره که اومد گرمباش،مامان اینا شک می کننا!
از فکر اینکه با پارسا مثلهه یک نامزد برخورد می کردم مورمورم میشد،بدنم یخ کرد
بهی گفت:بیا یکم رژ گونه بزن،صورتت جو بگیره،خیلی بی حالی!
زیر لب گفتم:همینطوری خوبه.
به زور بهنوش لباس مرتبی پوشیدم:یک بلوز ابی که پایینش کج بود و پارچه نرم و سبکی داشت و ازاد بود،یک شلوار نیلی هم داشت که خیلی بهم میومد.بهنوش اصرار کرد موهامو باز بزارم و با قول خودشون افشون باشه اما زیر باره این یکی نرفتم و همه رو با یک گیره بستم.یک جفت صندل ابی سفیدهم پام کردم.
بهی با حرص گفت:
-لااقل یه خط بالای چشت بکش.
افتادم رو دنده لوس بازی
-همینجوری خوشگلم.
لااقل یه رژ لب بزن ترک لبت معلوم نشه
با عشوه گفتم:-کدوم ترک؟
لبهامو با اب دهنم خیس کردم و جلوی اینه رفتم و گفتم
الحمدا... احتیاجی به رنگ و روغن ندارم.
رومو با ناز به طرف بهی برگردوندم:مثل بعضی ها!
برام شکلک دراورد:بیچاره ملت که میرن کلی پول میدن رنگ پوستشون مثل من سفید و بی نمک بشه،اونوقت منو مسخره میکنی...رنگ پوسته من مد ساله....از قدیم گفتم:سفید سفید صد تومن....

پریدم وسط حرفش : لازم نکرده ضربالمثل به خورد من بدی تو که اینقدر اعتماد به نفس داری غلط می کنی یه من کرم پودر با ماله می کشی تو صورتت که سفید شی .
اخم کرد : کرم سفید کننده که نمی زنم رنگ پوستمه !
صدای زنگ جر و بحث ما رو تموم کرد مثل فنر پریدم دم در : درست سر ساعت هشت ! چه وقت شناس .
رو به من که جلوی در خشکم زده بود گفت : خاک تو سرت برو پیشواز !
با نگرانی پرسیدم : مرتبم ؟
با انگشت سبابه و شست یه دایره درست کرد و چشمک زد : حرف نداری .
منم هل داد : برو دیگه .
دستشو گرفتم : تو هم بیا .
خندید : باشه بریم .
از اتاق بیرون رفتیم تا جلوی در برسیم پارسام رسید ، شیک و آراسته با یه سبد خیلی قشنگ پر از گل آنتریوم و ژروه آ ، یه لبخند سنگین هم رو لبش بود . بهی با آرنج زد تو پهلوم هول شدم و یه قدم برداشتم جلو ، گلوم خشک بود به زور سلام کردم .بهی به جبران رفتار ناشایسته من سلام و علیک گرمی کرد و پارسا رو دعوت کرد : بفرمایین ، خیلی خوش اومدین ...
منظورش این بود که سبد گل رو بگیر و بگو مرسی پس چرا لال شدی ؟!
همین موقع عمو و زن عمو سر رسیدن و تعارف شروع شد و کم کم پارسا به سالن پذیرایی هدایت شد !
بهی توپید بهم : خشکت نزنه مجسمه ، راه بیفت .
مات و سیخ پشت سرش راه افتادم و همگی به سالن رفتیم عمو سر تکون می داد و برخوردش طوری بود که نشون می داد از انتخاب من راضیه روی یک مبل نزدیک پارسا نشستم . از خجالت نمی تونستم سرمو بالا بگیرم و تو چشمای عمو نگاه کنم . پا روی پا انداخته بودم و با انگشتای دستم بازی می کردم و گلای ریز روی صندلم رو می شمردم و هر مرتبه م اشتباه می کردم و یه مرتبه ...
دیگه نمی تونستم بشینم پا شدم برم آشپزخونه که به زن عمو کمک کنم اما عمو اجازه نداد : ترمه جون عمو تو بشین کنار نامزدت غریبی نکنه بهنوش میره .
با اکراه نشستم . نگام به نیمرخ جذاب و مردونه پارسا افتاد . یه کت اسپرت روی بلوز و شلوار نوک مداایش پوشیده بود . عطر خوش بو و گرون قیمتی م زده بود رو به من کرد و خیلی صمیمی پرسید : حالت چطوره ؟
به صورتش نگاه کردم لبخند دوستانه ای روی لبش بود سعی کردم لحنم طبیعی باشه : مرسی .
عمو به ساعتش نگاه کرد : بهرود دیر کرده برم بهش یه زنگ بزنم .
مطمئنم که رفتنش برای تنها گذاشتن ما بود بعد از رفتنش پارسا گفت : با این رفتارت سر یه ساعت همه می فهمن داری فیلم بازی می کنی .
نمی تونستم جلوی اضطرابم رو بگیرم : تو رو خدا ببخشین ، من شرمنده م که شما رو تو معذورات گذاشتم ...الانم دارم پس می افتم اگه بفهمن خیلی بد می شه .
- مطمئن باش من طوری رفتار نمی کنم که کسی شک کنه ولی تو رو ...
حرفشو ادامه نداد صدام خش داشت : منم سعی خودمو می کنم .
نگاهش مهربون و با محبت بود : نگران نباش با هم مشکلتو حل می کنیم .
اعتماد به نفس خوبی داشت : مهم تر از این مشکل اون یکی مشکله !
متوجه منظورش شدم ، مقصودش خسرو بود . دست و پامو حسابی گم کرده بودم . نمی دونستم چیکار کنم یا چی بگم ؟! همینطوری الکی بلند شدم و رفتم طرف سبد گل ، یکم این ور و اونورش کردم : گل خیلی قشنگیه دستتون درد نکنه .
- قابل تو رو نداره .
زن عمو با سینی چایی اومد و در حالی که به پارسا تعارف می کرد گفت : بالاخره افتخار آشنایی با شما رو پیدا کردیم .
پارسا متواضع گفت : اختیار ارین بنده سعادت نداشتم .
زن عمو رو به من گفت : بیا مارد ، بیا بشین یه چایی بخور .
نشستم و استکان بلور دسته دار پایه داری که زن عمو فقط برای مهمونای خاص می آورد برداشتم . زن عمو رو به من دامه داد : ایشالا خوشبخت شی ، برای چی تا حالا آقای به این خوشتیپی و خوش اخلاقی رو از ما قایم کرده بودی ترمه جون ؟!
تموم خون بدنم به صورتم هجوم آورد . استکان تو دستم لرزید و دو سه قطره چایی رو شلوارم ریخت ، سوختم ولی دم نزدم . خدا رو شکر زن عمو بعد از اینکه حرفشو به من زد رو به پارسا کرد : آقا پارسا مثل دختر خودم دوسش دارم تعریف نیست و لی دختر خوب و همه چی تمومیه ، تو اخلاق و کمالات حرف نداره ...اینا رو می گم تا بدونین چه جواهری گیرتون اومده !
پارسا سری به علامت تایید تکون داد .زن عمو روی مبل جابه جا شد : ایشالا مرتبه بعد با خونواده تشریف بیارین .
چایی پرید تو حلقم . پارسا خیلی خونسرد روبه من گفت : مواظب باش ترمه !
بعد مودبانه در جواب زن عمو گفت : هر وقت از سفر برگشتن خدمت می رسیم .
زن عمو ظرف شکلات را گرفت به طرف پارسا : دهنتونو شیرین کنین .
وضعیت بدی داشتم . دلم از حلقم داشت می زد بیرون . تو این شرایط فقط بهرود کم بود که اونم رسید . حسابی تو ژست بود . اومد جلو و خیلی سرسنگین و مودبانه با پارسا سلام و علیک کرد طوری رفتار می کرد که انگار حق مسلمش رو ازش گرفتن . پشت سرش بهنام و عمو هم اومدن .
بهرود نشست روبه روی من و نگام کرد . نگاش هزار تا معنی می تونست داشته باشه . سعی کردم نسبت به نگاهش و معنی های متفاوتش بی اهمیت باشم .
عمو و پارساگرم صحبت بودن و بهرود فقط نگاه میکرد حس خوبی نداشتم فکر می کردم بو برده که کاسه ای زیر نیم کاسه است !
تو همین حال و اوضاع بودیم که بهی و کیوان هم به ما ملحق شدن ، با این که پارسا و کیوان مدیگه رو از قبل می شناختن ولی بازم به هم معرفی شدن شکر خدا حضور کیوان اثر خوبی داشت و جو گرم و دوستانه ای به وجود اومد و بهرود هر از گاهی یه کلمه می گفت و یا سر تکون می داد . تنها کسی که هیچ حرفی نمی زد من بودم ...
حالتم مثل یه روح بود روحی که فقط حضور داره و نگاه می کنه .
بعد از چند دقیقه بهنوش گفت : ترمه جون یه لحظه بیا آشپزخونه کارت دارم .
تلخ و گزنده طعنه زد : یه لحظه از آقا پارسا دل بکن و بیا پیش من .
یعنی اینکه : مثل یخ نشستی و خفه شدی !
تو آشپزخونه کلی بهم غر زد : اگه این رفتار و همین طور ادامه بدی پسره می ره و دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه ها ... بهت گفته باشم . بیچاره عروسک خیمه شب بازی که نیست بیاد اینجا و تو مثل برج زهر مار بشینی و لام تا کام حرف نزنی . مگه کسی با نامزدش اینطوری رفتار می کنه که تو می کنی ؟ خوب یه ذره طبیعی تر باش . فکر کن هم کلاسیته ، چه می دونم همکارته ...اصلا دوست کیوانه ، بالاخره ادب حکم می کنه رفتارت بهتر باشه . الان همه فکر می کنن بین تو و نامزدت شکر آبه !
سر تکون داد و موهاش رو مرتب کرد : می دونم واست سخته ولی راهیه که خواسته یا ناخواسته توش قدم گذاشتی باید تا آخرش بری و نتیجه اش رو ببینی ، حالا مثل بچه آدم برو بیرون ، یه میوه پوست بکن و بذار جلوی نامزدت .خیر سرت اولین باره که میاد این جا ... بهش احترام بذار ، نترس چار کلمه باهاش حرف بزنی چیزی ازت کم نمی شه ، ظاهرا زبون شیش متریت فقط مال من بیچاره اس.
خندیدم . نیش اونم باز شد : آهان این طوری بهتر شدی چیه همش اخم کردی ؟
حالا برو ببینم چی کار میکنی ...نترس پارسا پسر خوبیه ، مطمئن باش از رفتارت نه برداشت اشتباه می کنه و نه خدای نکرده بعد ها سوءاستفاده ! برو خیالت راحت باشه .
طوری با اطمینان حرف میزد که انگار یه عمره پارسا رو میشناسه ، با این حال حرفاش آرومم کرد با لبخند برگشتم تو سالن و به یه معذرت خواهی کوتاه نشستم . خوشبختانه کیوان بدجوری با پارسا قاطی شده و نیازی به حرف زدن من نبود اما نگاه پر سوءظن بهرود و یاد آوری حرفای بهنوش وادارم کرد یه سیب بردارم ، پوست بگیرم ، قاچ کنم و بذارم رو میز مقابل پارسا : مشغول باش .
خیلی خودمونی بهش گفتم ، خودمم از این جسارت تعجب کردم و صد البته پارسا ده برابر من تعب کرد و با شگفتی گفت : مرسی ، دستت درد نکنه .
بهش لبخند زدم و سریع پاسخ گرفتم . توی دلم خدا خدا می کردم یه دفعه به سر تارخ نزنه و راه بیفته و بیاد ؟! چون دو سه مرتبه ای سرزده با گلپر اومده بودن . اینطوری پاک آبرو ریزی می شد . سعی کردم بهش فکر نکنم : بدبخت واسه خودت فقط حرص و جوش بتراش اینقدر فکر و خیال نکن .
موقع چیدن میز شام بود رفتم آشپزخونه که بهرود پشت سرم اومد تو : چقدر به هم میاین .
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : مرسی پسر عمو !
به حالت مسخره جوابمو داد : ولی خیلی با هم رودروایسی دارین .
با حرص جوابشو دادم : اینجا اروپا نیست . هنوز خیلی از مسائل رعایت میشه ...
پرید وسط حرفم : دوتا نامزد که نباید مثل پیرمرد پیرزنا رفتار کنن ، شما جوونین ، باید شور و حال داشته باشین و اینقدر سرد رفتار نکنین .
دیگه پاشو از گلیم خودش دراز تر کرده بود می بایست بهش جواب می دادم ، اونم جوابی که حسابی بشوندش سر جاش . ولی به حرمت نون و نمکی که تو خونه شن خورده بودم ترجیح دادم اینکارو نکنم . فقط گفتم : جلوی دو تا بزرگتر کوچیکتر ها باید سنگین باشن . مثل اینکه یادتون رفته اینجا قوانینی داره . صد سال نیست که رفتین اروپا ... الانم با چند سال پیش فرق نکرده . هنوز زشته کوچیکتر جلوی بزرگتر پاشو دراز کنه . این تازه به نظر شما یه مسئله کوچیکه پس می بینیم باید حواسمون به مسائل بزرگتر بیشتر باشه ، روشن شد یا بازم توضیح بدم ؟
نگاه تندی بهش انداختم و رفتم سراغ بشقاب ها و به تعداد گذاشتم کنار . بعد قاشق و چنگال و نمکدون !
بهرود هم مثل رب النوع دق وایستاده بود و نگام می کرد آخر سر پرسید : من چی کم داشتم ؟
حرصم گرفت ، شونه بالا انداختم : خیلی به فکر کردن احتیاج نداره فقط دو دقیقه !
بی اعتنا به طرف یخچال رفتم ژله ها رو آوردم بیرون بهرود دو قدم به طرفم برداشت : هنوزم دیر نشده .
با ناراحتی گفتم : این حرف از شما بعیده ! قباحت داره .
زیر لب غر غر کرد و رفت بیرون ! داشتم سس سالاد رو حاضر می کردم که بهنوش اومد تو آشپزخونه . از اونجای که خیلی عصبانی بودم پاچه شو گرفتم : کدوم گوری بودی تا الان ؟ همیشه مثل دم به من وصلی اونوقت یه ساعته که من اینجام و تو نیومدی .
- چه خبره ؟ قاطی کردی ؟ خوب کار زیادی نمونده بود .
نمی دونم چرا بیخودی به اون پریدم . زیر لب معذرت خواستم . بهی با خوشرویی گفت : عیب نداره حالا بیا بریم میز رو بچینیم .
زن عمو برای شام خیلی تدارک دیده و غذا های خوشمزه ای پخته بود ، من که عاشق کوکوی کلمش بودم . هر وقت درست می کرد من از همیشه بیشتر می خوردم .
با این که اون شب رنگ و روی غذا ها خیلی اشتها برانگیز بود ولی من میل نداشتم . یه کم غذا تو بشقابم کشیدم و شروع به خوردن کردم . چند لحظه بعد پارسا با کنجکاوی پرسید : بهرود باهات چیکار داشت ؟
از این همه دقت تعجب کردم چون خونه عمو طوری بود که اصلا سالن پذیرایی به آشپزخونه دید نداشت و برعکس ! به آرومی گفتم : با من کاری نداشت .
یه کلمه گفت : « آهان » و من احساس کردم منظورش اینه که خر خودتی !
نمی دونم چرا اونشب به زمین و زمان شک داشتم شایدم از فشار روحی و استرسی بود ، نمی دونم !
21
اون شب با تموم دلهره ها و اضطرابهاش گذشت . اما شب تا صبح ز شدت سردرد و تب درست نخوابیدم . مدام کابوس می دیدم و از بلندی پرت می شدم . هم اون شب هم شب بعدش .
صبح شنبه با هزار بدبختی حاضر شدم و رفتم دانشگاه شاداب و ساغر با سوالاشون دیوونه م کردن ، می خواستن در عرض پنج دقیقه از همه چی سر در بیارن . براشون همه چی رو تعریف کردم و هر کدوم نظری می دادن . مهمتر از همه از برخورد و رفتار پارسا خیلی خوششون اومد .
در طول روز یه مرتبه پارسا رو توی راه پله دیدم و به آرومی با سر به همدیگه سلام کردیم . اون روز تا آخر وقت کلاس داشتم و جونم داشت در می اومد . جلوی در دانشکده با بچه ها خداحافظی کردم و رفتم طرف ایستگاه اتوبوس که صدای خسرو تو گوشم زنگ زد : حالتو می گیرم دختر ... حالتو می گیرم .
برگشتم طرفش ، صورتش بنفش شده بود و چشماش سرخ قیافه اش زشت و چندش آور به نظر می اومد : حالا دیگه کارت به جایی رسیده که از من شکایت می کنی جوجه ؟
دلم هری ریخت پایین ، ولی نگاهی تحقیر آمیزی به سر تا پاش انداختم و به راهم ادامه دادم بیشرمی و گستاخی رو از حد گذرونده بود دست انداخت و بند کیفم رو کشید : با تو دارم حرف می زنم .
دوباره بی توجه بهش راه افتادم ، صدای فریادش منو سر جا میخ کوب کرد : وایسا سر جات .
برگشتم و با خشم نگاش کردم . تموم ترسم تو یه لحظه ریخت . یه قدم به طرفش برگشتم : به چه حقی با من اینطوری حرف می زنی ؟ اصلا تو کی هستی ؟
گوشه سبیلشو جوید ، دلم آشوب شد ابروهاشو برد بالا : زبون درآوردی ؟
- داشتم ولی تو لیاقت جواب دادنم نداری .
دورم چرخید : خوبه خوبه ! ببین دختره ...
وسط حرفش پریدم ! مواظب حرف زدنت باش .
پوزخند زد : خوشم اومد ...خوشم اومد ... نه اونقدرا م بیزبون نیستی .
جلو رامو گرفته بود : از سر رام برو کنار .
- اگه نرم ؟
دستمو بردم بالا ، دوست داشتم با تموم قدرت می زدم تو صورتش ، ولی از تصور تماس دستم با صورتش چندشم شد . برای همین دستمو مشت کردم و با حرص کوبیدم رو کلاسورم . با لحن تهدید امیز بهش گفتم : یه بار دیگه ، فقط یه بار دیگه سر راه من سبزشی و واسم مزاحمت ایجاد کنی دیگه ساکت نمی شینم .
دستاشو کرد تو جیبش : مثلا چیکار می کنی ؟
رامو کشیدم برم : به موقعش می فهمی .
به حالت تمسخر آمیزی پرید عقب و دستشو گذاشت روی قلبش : وای مردم !
به رام ادامه دادم ، خسرو گفت : با من بد تا کردی ، منتظر نتیجه ش باش . کینه خسرو معروفه یادت نره .
دلم ریخت . ولی به روی خودم نیاوردم و راست و مستقیم رفتم طرف ایستگاه اتوبوس . خوشبختانه همون موقع اتوبوس رسید و سوار شدم و از اونجاییکه بخت باهام یار بود یه صندلی خالی گیرآوردم ونشستم .
ظاهرا یه جنگ آشکار بین من و خسرو شروع شده بود که البته نه منصفانه بود و نه عادلانه !
سعی کردم به این مسئله فکر نکنم ولی نمی شد تا خونه ذهنم درگیر این ماجرا بود و آخر و عاقبتش . اگه از دانشگاه اخراجم می شد دست از سرم بر نمی داشت و برام مزاحمت ایجاد می کرد . دوست داشتم از دستش سر به کوه و بیابون بذارم .
از خستگی فقط یه دوش گرفتم و چند قاشق غذا خوردم و خوابیدم .
صبح زود بیدار شدم . تصمیم گرفتم یه سر به گلپر بزنم ، تاریخ دقیق زایمانش یادم رفته بود ولی می دونستم همین موقع هاست .
اون روز فقط ساعت اول کلاس داشتم پس حسابی وقت بود وظیفه مو در مقام عمه انجام بدم . کلاسم که تموم شد به طرف خونه تارخ حرکت کردم . سر راه رفتم یه اسباب فروشی و یه اردک بامزه برای برادر زاده به دنیا نیومده م خریدم . واقعیتش هرچی پول داشتم واسه خرید اون دادم . فقط به اندازه ای که ته کیفم خالی نمونه پول باقی موند .
از برخورد دوستانه گلپر تعجب کردم . با اینکه شکمش خیلی بزرگ و راه رفتن واسش سخت بود برام چایی و میوه آورد . به سنگینی نشست . حسابی به نفس نفس افتاده بود : دکتر گفته بچه خیلی درشته و حتما باید سزارین بشم .
- به سلامتی ایشالا ...حالا کی بهت وقت داده ؟
- فردا صبح .
- خوشحال شدم : پس به موقع اومدم .
یه ذره فکرکردم : دوست داری پیشت بمونم ؟
با مهربونی جواب داد : آره از خدامه .
از جا پاشد : بیا بریم اتاق بچه و سیسمونی رو ببین ... راستی خبرداری دختره ؟
دستامو از خوشحالی کوبیدم بهم : قربونش بره عمه اش .
دنبال گلپر رفتم اتاق خواب بچه . ترکیب رنگ وسایلش صورتی و قرمز و سفید بود .
خیلی به چشم می اومد .
گلپر با بی حالی به دیوار تکیه داد : یه ماه پیش این تخت و کمد رو سفارش دادیم .
قرار بود زود حاضر شه و ما یه جشن کوچولو بگیریم اما تا پریروز حاضر نشد !
-همه چي خيلي قشنگه مبارك باشه به سلامتي!-مرسي!-خوب حالا اين كوچولو خوشگل اسمش چيه؟-باورت مي شه هنوز اسمشو انتخاب نكرديم؟باورم نشد:وا!چرا؟-نشد ديگه.با مهربوني پرسيد:اسمي تو نظرت نيست؟تا اون لحظه به اين فكر نكرده بودم : نمي دونم ... راستش اسم خودت خيلي قشنگه بهتره اسمي انتخاب كني كه به اسم خودت بياد چه مي دونم مثلا گلشيد يا گيسو گلشن...هيجان زده گفت: همون اولي كه گفتي قشنگه گلشيد اره اسمشو مي زارم گلشيد.از خوشحالي صورتش را بوسيدم باورم نمي شد... گلپر درست همون گلپر پارسال پيارسال بود نه گلپر چند ماه پيش با خوشحالي گفتم:راستي عمه واسه اين گلشيد كوچولو هديه اورده همين جا صبر كن برم بيارمش...با عجله رفتم و جعبه كادو را اوردم و اردك را از داخلش خارج كردم گلپر تشكر كرد:چقدر خوشگله دستت درد نكنه زحمت كشيدي.رو شكم برجسته اش دست كشيدم :قابل گلشيد خانم رو نداره.همون لحظه بچه حركت كرد يه دفعه ترسيدم و دستمو عقب كشيدم :واي!گلپر خنديد :نترس بابا چيزي نيست بچه تكون مي خوره ديگه.حركت ماهي وار گلشيد خانم از زير لباس گلپر معلوم بود يه لحظه يه طرف شكمش خالي مي شد و اون طرف پرتر اشك توي چشمم جمع شد نمي دونم چرا ولي حس عجيب غريبي داشتم گلپر پرسيد :چيه؟!گفتم : طوري نيست به پرز عروسك حساسيت دارم.توي ويترين عروسك ها جايي واسه اردك پيدا كرديم و از اتاق اومديم بيرون بعد مشغول صحبت و ميوه خوردن شديم.گلپر گفت:هرچي بخورم تا امشبه از سر شب به اونور نبايد چيزي بخورم-با اين وضعيت كه تو مي خوري مي بايست از ديشب رژيم مي گرفتي.. خوب دختر جون لابد بايد معده ات خالي باشد كمتر بخورشكلات روبلعيد:فكر كنم رنگ بچه قهوه اي بشه بس كه اين مدت شكلات و كاكائو خوردم.-عوضش شيرين و خوردني مي شه.ظرف شكلات رو از جلوي گلپر برداشتم : زياده روي نكن برات خوب نيست.لباشو مثل بچه ورچيد:خواهر و برادر لنگه هم هستين تارخ همين طوريه نمي زاره هيچي بخورم.خودش به حرف خودش خنديد:شونزده كيلو وزن اضاف كردم خيليه خدا كنه بعدش لاغر بشم.دلداريش دادم:غصه نخور لاغر مي شي.از جا پا شدم : برم يه زنگ به عموينا بزنم منتظرم نباشن.يادم امد هنوز از پارسا تشكر نكردم به طرف تلفن كه رفتم گلپر گفت: تا تو تلفن مي كني من هم يه دوش بگيرم ديگه فرصت نمي كنم.از خدا خواسته اول به پارسا تلفن كردم گوشي رو برداشت:جانم-سلام.-بهبه سلام حال احوال؟ پارسال دوست امسال اشنا كم پيدايي.شرمنده شدم:معزرت مي خوام ديروز تا اخرذ وقت كلاس داشتم و وقتي رسيدم خونه دير بود اونقدر خسته بودم حد نداشت.-حسابي زحمت كشيده بودين از طرف من از خانواده عمو تشكر كن .-خواهش مي كنم .-راستي شماره جديد كجايي؟از لحن پر از وسواسش خنده ام گرفت:خونه برادرم هستم-خوب سلام برسون.شيطنتم گل كرد:به كي سلام برسونم؟صداش شوخ بود:پس اونام در جريان نيستن.چند لحظه سكوت كرد و جدي تر گفت:اگه متوجه بشن چي؟-خوب خيلي بد مي شه هم ابروم مي ره هم از دستم دلخور مي شن.-بهتر نيست بهش بگي؟-اگه بدونن كه هم بهتره هم من راحت تر مي شم ولي در اون صورت به گوش زن دائيم مي رسه و بعدش شهره خاص و عام مي شم و روزي كه بگم نامزدي بهم خورده عالم و ادم مي فهمن و انگشت نما مي شم.-راست مي گي اينم يه حرفيه!-بحرحال زنگ زدم از شب جمعه تشكر كنم قبول زحمت كردي اومدي.-اتفاقا به من خيلي خوش گذشت اما فكر كنم وجود من براي اقا بهرود خيلي خوش ايند نبود!اهي كشيدم:با اين حال دست از سرم بر نداشته .صداش گرفت:راست مي گي؟-اره تازه از وقتي فهميده نامزد دارم شروع كرده پرسه زدن دورم و همه اش مي خواد بدونه راهي هست اين نامزدي به هم بخوره يا نه؟!-باورم نمي شه چقدر رو داره اين دفعه باش خوشك تر و جدي تر صحبت مي كنم.ته دلم خوشحال بودم كه بهرو.د به اين زوديا مي ره و ديگه همديگه رو نمي بينن.جواب دادم:پاش كه برسه اون ور منو يادش مي ره.سكوت بينمون برقرار شد چند لحظه بعد پارسا گفت:شنيدم از اين پسره شكايت كردي؟جا خوردم:شما از كجا مي دوني؟خيلي جدي گفت:اينش مهم نيست فقط مي خوام بدونم چرا؟-چند وقت پيش نزديك بود با موتور بهم بزنه چند باري هم زنگ زده خونه عمونمي دونم شماره اونجا ر.و از كجا پيدا كرده...-مطمئني همه چي رو بهم گفتي؟خنديدم؟چطور مگهۀمرموز بود:اخه دوباره ديروز يه چيزايي شنيدم.-جاسوساتون خيلي خوب به كارشون واردن ببينم نفس كشيدن منو گزارش مي دن؟-نمي خواستم ناراحتت كنم برام مهمه حالا كه قرار شد بهت كمك كنم دوست دارم اين مشكلو هم حل كنم كه لااقل يه كار درست و كامل انجام داده باشم به نظر من اين خسرو ادم مزاحم و خطرناكيه!-متاسفانه همين طوره... واقعا نمي دونم از دستش چي كار كنم؟-حلش مي كنم.دستپاچه گفتم:دوست ندارم به خاطر من با اين ادم بي سروپا درگير بشين.- منم خوشم نمي اد اون ادم بي شخصيت به پروپاي توبپيچه.انگار راست راستي باورش شده بود نامزد منه خندم گرفت با اين حال به روي خودم نياوردم :اگه يه بار ديگه اذيتم كنه بازم ازش شكايت مي كنم-اگه خدايي نكرده تا اون موقع كاري دستت نداده باشه به نظر مي رسه كلش بد جوري خرابه.راست مي گفت ولي بيشتر از اين جايز نبود درگير مشكلات من بشه تا همين جا هم به قدر كافي در حقم لطف كرده بود موضوع حرفو عوض كردم:دارم عمه مي شم-مبارك باشه.امروز اومدم يه سر به خانم برادرم بزنم فهميدم فردا صبح قراره دختر خوشگلش دنيا بياد.-پس حسابي خوشحالي از قول منم تبريك بگو از طرف يه هم دانشگاهي.-چشم اين طوري موردي نداره ببخشين خيلي مزاحم شدم.-نقطه اشو بردار.-مرسي لطف داري امري باشه؟!-عرضي نيست فقط مواظب خودت باش و اگه مشكلي ام پيش اومد به من بگو.-حتما.خداحافظي كردم و گوشي را گذاشتم حس خوبي به پارسا داشتم و خدا رو شكر كردم ادم با اصل و نسب و خدا شناسيه و از وضعيت من سو استفاده نمي كنه زنگ زدم خونه عمو بهرود گوشي رو برداشت و گفت جز اون كسي خونه نيست مختصر و مفيد براش توضيح دادم كه شب خونه نمي ام پرسيد:با نامزدتي؟گوشي رو دست به دست كردم :نخير خونه تارخم بهنوش اومد خوشحال مي شم تماس بگيره سلام برسون.بدون اينكه منتظر خداحافظي اش بشم گفتم خداحافظ و گوشي رو گذاشتم.پسره پرو حالا خوبه روز اول اصلا نگاه منم نمي كرد حالا چي شد كه اينقدر حواسش متوجه منه؟بازم خدارو شكر تازه متوجه من شده والا از روز اول بساط داشتيم.يه چايي واسه خودم ريختم بعد رفتم پشت در حموم:گلپر حالت خوبه؟صداش اومد : اره

میخوای بیام پشتت رو بشورم؟
این روزا یه لیفای بلندی هست که کار شخص دوم رو انجام میده.
خندیدم:یادم رفته بود فکر کردم دوره کیسه کشیه.
برگشتم طرف مبل و نشستم و چای خوردم.گلپر حوله بتن از حموم اومد بیرون.نگاه نکن مثل یه استوانه کلفت شدم و تو حوله جا نمیشم.
رومو برگرندوندم تا گلپر بره تو اتاق با اینکه حسابی ورم کرده بود هنوز چشاش آدمو میگرفت و صورتش قشنگ و دلنشین بود رنک سبز چشاش شفافتر و براقتر شده بود.
تلفن زنگ زد گلپر از اتاق گفت:ترمه جون گوشی رو بردار.
گوشی رو برداشتم بهی بود بعد از رد و بدل کردن خبرا گفت:به حساب بانکی ات سر زدی؟
نه چطور مگه؟
عمو زنگ زد و گفت پول ریخته به حسابت.
از خوشحالی میخواستم جیغ بکشم:راست میگی؟حسابی بهش احتیاج داشتم.فردا گلپر زایمان میکنه و من حتی پول نداشتم یه دسته گل براش بخرم.
بهی تبریک گفت و بعد خواست با گلپر حرف بزنه.خداحافظی کردم و گوشی رو دادم گلپر.اونا مشغول صحبت بودن که تارخ در رو باز کرد و اومد تو از دیدنم خوشحال شد :آفتاب از کدوم طرف دراومده ببینم نکنه راه گم کردی؟
صورتشو بوسیدم:اتفاقا این یه مرتبه رو درست اومدم.
تارخ کیفشو انداخت رو مبل:خیلی خوش اومدی.
چایی تازه دمه میخوری برات بریزم؟
نه تو این گرما چایی نمیچسبه آب بیار.
براش یه لیوان اب خنک آوردم و چند لحظه بعد گلپر هم اومد و بما ملحق شد.
تارخ محو تماشای مسابقه فوتبال بود.گلپر آروم بهم گفت:از سزارین میترسم اصلا از اتاق عمل میترسم.
بچه نشو.تو روز چند هزار نفر عمل میکنن سزارین که دیگه الان نقل ونباته ترس نداره که.
نذر کردم اگه هم خودم هم بچه سالم اومدیم بیرون تا جاییکه از دستم بر میاد به خونواده فقیر کمک کنم.
لبخند ارامش بخشی زدم:پس با این حساب خودتو بیمه کردی حالا غصه چی رو میخوری؟ایشالا صبح میری اتاق عمل و خیلی راحت دسته گلت بدنیا میاد امشب هم زود بگیر بخواب که دیگه یه خواب آروم گیرت نمیاد خانوم خانوما میخواد بغل گوشت یه سره ونگ بزنه.
گلپر پرسید:فردا باهام میای بیمارستان؟
چه سوالیه؟معلومه که میام مثل اینکه دارم عمه میشمها !اونم واسه اولین بار میخوام اولین نفری باشم که گیس گلابتون رو میبینم.
مرسی که میای البته مامانم هم قراره بیاد ولی به دلگرمی بیشتری احتیاج دارم.
بخدا توکل کن و هیچ نگران نباش.
با اینکه شنیدن خبر حضور زندایی توی ذوقم زد ولی هیچی نگفتم بالاخره مادر گلپر بود و حضورش واجب و طبیعی!منتها تو دلم خدا خدا میکردم که بهم گیر نده که اصلا حوصله شو نداشتم.
صبح زود با گلپر و تارخ راهی بیمارستان شدیم.ساک و وسایل بچه روی دوش من بود .بعد از تشکیل پرونده و انجام کارهای مقدماتی گلپر رفت برای زایمان حاضر بشه از خدا خواستم مادر و بچه هر دو سلامت باشن .تارخ حسابی دستپاچه و نگران بود و مدام قدم میزد.یه ساعت بعد گفتن قراره گلپر به اتاق جراحی منتقل بشه ...یه لباس و کلاه سبز تنش بود اما تو نگاهش اضطراب و دلهره موج میزد.رو بهش گفتم:چه خوشگل شدی لباست خیلی بهت میاد درست رنگ چشماته.
خندید:مامانم نیومد؟
تارخ جواب داد:تو راهه دیگه میاد.
گلپر آه کشید:برامون دعا کنید.
تارخ از حضور من شرم داشت رومو برگردوندم که یعنی حواسم نیست و تارخ پیشونی گلپر رو بوسید:نگران نباش با دکترت صحبت کردم اطمینان داد که مشکل خاصی در بین نیست.
گفتم:نازک نارنجی نباش تازه از یه ساعت دیگه راحت میشی و یه نفس میکشی.خسته شدی بس که لنگ و لگد این دختر شیطون رو تحمل کردی.
پرستار تخت رو هل داد گلپر واسمون دست تکون داد براش بوسه فرستادم خدا همراهت.
بعد از رفتن گلپر منم از بیمارستان زدم بیرون با کارتم پول گرفتم و بعد رفتم گلفروشی یه دسته رز سفید خریدم.
وقتی برگشتم زندایی اونجا بود و با دیدن من گفت:دیدی به موقع نرسیدم بچه ام چشم براه موند.
چیزی نشده که تا نیم ساعت دیگه اونو میبینید هم گلپر و هم دختر خوشگلش رو دایی چطوره؟
خوبه سلام رسوند.
روی نیمکت کنارش نشستم.برخلاف قبل با لحن مهربونتری حال همه رو پرسید و آخرش ازم خواست بی معرفت نباشم و بهش سر بزنم.چشمام داشت از حدقه میزد بیرون.یعنی چی شده بود که زندایی از در آشتی و سازش دراومده بود.خواستم خوش بین باشم احتمالا متوجه اشتباهش شده.
ولی سنگینی وزنه بدبینی بیشتر بود از روز اول چشم دیدن سودی جون رو نداشت احتمالا لابد به گوشش رسیده مشکلات د رحال حل شدنه دیده صرفه به اینه مهربون باشه.
بر شیطون لعنت بجای اینکه برای سلامتی زن برادرت و بچه اش دعا کنی نشستی فکرای بد میکنی.
بچه گلپر مثل قرص ماه بود پوست صورتی و موهای مشکی داشت اونقدرم فضول بود که چشماش رو نمیبست.
زندایی گفت:جل الخالق انگار ترمه دوباره دنیا اومده.
خودمو لوس کردم:به شما میگن مادر آینده نگر دخترتونو دادین به یه خونواده خوشگل که نوه های خوشگل و ناز داشته باشین و کیف کنین.
زندایی از دنده چپ بلند شده بود:حالا خوبه دخترم خودش خوشگله.
بر منکرش لعنت زندایی تازه من دعا میکنم رنگ چشاش به مامانش بره.
زندایی تو چشمای فضول خانم خیره شد:مثل اینکه سبزه.
فضول خانم که دیگه قرار شد گلشید صداش کنیم از دهنش صدا در آورد گلپر گفت گرسنه اس.
تایید کردم:آره باید گرسنه باشه تازه تو رو باید یه شرکت بزرگ لبنیاتی ساپورت کنه ماشالا روزی دو لیتر شیر باید بخوره.
زدم به میز:بزنم به تخته اندازه یه بچه چند ماهه است...
رو به تارخ پرسیدم:چند کیلویه؟
تارخ با غرور و افتخار گفت:چهار کیلو و ششصد گرم قدشم 58 سانتیمتر !
خندیدم:ماشالا بچه غوله.
گلپر تایید کرد:سبک شدم.
زندایی بهش توپید:بس که نشستی خوردی و خوابیدی.باز خدا رو شکر هر دو سالمین هی بهت گفتم روزی نیم ساعت راه برو گوش ندادی که ندادی!حالام باید شکمت رو محکم ببندی شل و آویزون نمونه والا پدرت در میاد تا هیکلت درست بشه.
یه نگاه به ساعتم انداختم:باید برم خونه عمو.کتابام رو بردارم و برم دانشگاه کلاس دارم.
تارخ و گلپر و زندایی ازم تشکر کردن جواب دادم وظیفه ام بود.
رو به گلپر پرسیدم:شب اینجا میمونی؟
زندایی جواب داد:آره یه شب نگهش میدارن.
با تردید گفت:امشب من نمیتونم بیام پیشش اگه تو کاری نداری زحمتش رو بکش .
تو دلم گفتم آهان دلیل خوش اخلاقی...
با خودم دعوا کردم خجالت بکش هر چی باشه تو عمه ای و وظیفه داری.
لبخند زدم:چه زحمتی !میام.
زندایی صورتمو بوسید:قربون دستت!البته فقط یه امشب زحمتش به عهده توئه!از فردا شب خودم هستم داییت یه کم حال نداره و امشب باید بهش برسم.
ناراحت شدم:بلا دوره ایشالا چی شده؟
سر تکون داد:نمیدونم نمیدونم!
دیگه بیشتر از این جایز ندونستم چیزی بپرسم خداحافظی کردم و صورت همه رو بوسیدم و از اتاق اومدم بیرون تارخ تا جلوی بیمارستان همرام اومد و توضیح داد یه نفر مقدار زیادی پول از دایی قرض گرفته و حالا پس نمیده!برای همین فشار خونش مدام میره بالا!
دلم برای دایی بیچاره سوخت و ته دلم دعا کردم مشکلشون حل بشه و به فکرای بد اجازه ندادم فکرمو تسخیر کنن.با اینحال دست بردار نبودن به عدالت پنهان خدا ایمان
داشتم ولی محکمتر شد ، اما در حین حال دوست نداشتم زمین خوردنشون رو ببینم . تا خونهعمو فکرم مشغول این مسئله بود. وسایلم رو برداشتم و به زن عمو گفتم شب بر نمی گردم و به طرف دانشگاه رفتم . کلاس که تموم شد سر شب بود ، از بچه ها خداحافظی کردم و تصمیم گرفتم با تاکسی خودمو به بیمارستان برسونم ،سوار که شدم پشت سرم یه نفر نشست تو ماشین و گفت: سلام.
از دیدن پارسا خوشحال شدم : سلام اینجا چکار می کنی؟!
کیفش رو گذاشت بینمون : چند لحظه پیش دیدمت پیش خودم گفتم برسونمت.
-آخه زحمته...
- نه بابا حالا کجا داری میری؟!
با یادآوری صورت قشنگ گلشید قند تو دلم آب شد : دارم می رم بیمارستان ، شب پیش خانوم برادرم بمونم و دختر خوشگل نازنازیش رو بغل کنم.
با آب و تاب راجع به شکل ، شمایل ، قد و وزن گلشید توضیح دادم و پارسا با اشتیاق گوش می کرد ، یه لحظه به خودم اومدم : ببخشین زیادی هیجان زده شدم ! ممکنه علاقه ایبه شنیدن این چیزا نداشته باشی.
-خیلیم دوست دارم چون منم هیچوقت دایی و عمو نمی شم.
ناخودآگاه گفتم: اخی، طفلکی!
غش کرد از خنده ، تعجب کردم :چرامی خندی؟!
میون خنده گفت :به لحن تو ! خب حالا این پری اسمونی شبیه کیه؟!
-مادربزرگش گفت "درست شکل منه"انگار من به دنیا اومدم ،البته ناگفته نمونهبا یک کیلو تفاوت وزن، این گلشید خانوم واسه خودش پهلونیه !
سرتکون داد : پس باید بچه خوشگلی باشه !
رنگ به رنگ شدم و هیچی نگفتم . پارسا ازم اسم بیمارستان رو پرسید و بعدم از راننده خواست ما رو دربست برسونه ، در کمال تعجب ازش تشکر کردم ، جلوی بیمارستان از راننده خواست منتظرش بمونه و بعد یه سبد گل اماده از گلفروشی جلوی بیمارستان گرفت . یه سبد پر زا رز قرمزکه داد به من : اینم واسه این که عمه شدی.
هاج و واج موندم : منو شرمنده کردی.
-قابل تو رو نداره ، تو هم هدیش کن به گلشید کوچولو !
-مرسی!
اهی از سر حسرت کشید :بزار منم بفهمم دایی شدن یا عمو شدن چه طعمی داره !
دلم واسش سوخت: یکم که جون بگیره میارم ببینیش.
خندید:بابا اون که پهلوونه و جای نگرانی نیست .
-ترس من از مامانشه نه خودش.
-خب حالا برو که دیر وقته.
از پله ها بالا رفتم ، و وقتی روم رو برگردوندم هنوز ایستاده بود و نگام می کرد ، واسش دست تکون دادم و وارد بیمارستان شدم . حس عجیبی داشتم ، اعترافش سخته ولی به پارسا علاقمند شده بودم ، اونم تو همین چند تا برخورد !راستش رفتاراش طوریه که ادم جذبش میشه . " وای نه ، نه ! نباید بزارم اینطوری بشه . باید ریشه این عشق و علاقه رو همین جا خشک کنم . اون وقت دو روز دیگه چطوری می تونم ازش دل بکنم ؟!!"
چهره اش جلوی نظرم مجسم شد . در حین اینکه خیلی خوش برخورد و مهربون بود ، شرم و حیا تو نگاش موج می زد ، لبخندش جذاب و گبرا بود و حرف زدنش منو سر جام خشک می کرد . به خودم نهیب زدم : بسه دیگه ، خاک تو سرت کنن ! این طوری که پیش بری که چهر صباح دیگه خل وضع میشی ! روزی که بهرود دست از سرت برداره و عمو و زن عمو بی خیالت بشن و پارسا بره دنبال زندگیش می خوای چه غلطی بکنی ؟! سعی کن حد و اندازه خودتو بشناسی ، تا همین الانشم پارسا خیلی در حقت لطف کرده ، یه جورایی بزرگواری می کنه ، تو هم سعی کن حواستو جمع کنی و احترامت رو نگه داری .
اره ، از همین الان ساعتی چند مرتبه برا یخودت تکرار کن که پارسا فقط اومده کمکت کنه ، همین ! بی خودم بهش دل نبند!
از جمله ای که به ئخودم گفتم تعجب کردم ، به خودم که دیگه نیم تونستم دروغ بگم ، من دلبسته پارسا شده بودم ! " خدا کنه زودتر بهرود بره ، هر قدر زمان بیشتری بگذره دل کندن واسم سختر میشه ."همین طور تو خودم بودم و فکر می کردم که تنه سختی بهم خورد ، اقایی که عجله داشت با شرمندگی معذرت خواهی کرد و رفت . تقصیر خودم بود ، مثل مجسمه وسط راهرو ی بیمارستان خشکم زده بود . به جای رفتن با اسانسور از پله ها بالا رفتم .
تارخ پیش گلپر بود ، از بابت دسته گل تشکر کردن و نیم ساعت بعد تارخ رفت .گلشید کنار گلپر اروم خوابیده بود ، دوست داشتم تو بغلم بچلونمش! رفتم جلو و انگشت زدم رو بینیش :قربونت برم عسل !
رو به گلپر گفتم :نمی دونی چقدر دوستش دارم ، جونم واسش در می ره ! پدر سوخته هنوز نیومده خودشو تو دلم جا کرده . فک نمی کردم عمه شدن این قدر مزه داشته باشه .
گلپر پشت چشم نازک کرد:برو دعاشو به جون بکن که عمت کردم .
گلشید چشم باز کرد و دهن کوچولوش دنبال سینه گشت ، بغلش کردم ، بغلش کردم .
گلپر اهتراض کرد: می خوابید دوباره!
بهش دهن کجی کردم :دوست دارم بغلش کنم ، چی می گی؟!
-دو روز دیگه که بغلی شد اونوقت تو هستی بغلش کنی ؟!
-به این چند دقیقه بغلی نمیشه نترس!
شروع کردم به زبونه بچگونه با گلشید حرف زدن ، اونم فقط زل زده بود بهم . چند دقیقه بعد گلپر گفت : عمو و زن عمو زحمت کشیده بودن و بعد از ظهری اومده بودن .
اشاره به یخچال کرد : یه جعبه شیرینی تر هم اوردن ، دوست داری برو بخور.
یه دفعه ضعف کردم ، یادم اومد هنوز نهار نخوردم . همون طور که گلشید بغلم بود رفتم و جعبه رو از یخچال اوردم بیرون و دوتا شیرینی پشت سر هم خوردم : داشتم می مردم از گرسنگی!خدا عمو اینا رو خیر بده ... تو شام خوردی؟
گلپر چهره رو هم کشید :اره ، یه غذای بی مزه بیمارستانی ، اصلات از غذای بیمارستان خوشم نمیاد .
خوش به حالت که همونم خوردی! من که از صبح به جز یه چای و دو تا خرما و ایم دو تا شیرین هیچی نخوردم .
گلپر خیلی مهربون شده بود : حالا با شیرینی خودتو سیر نکن ، تارخ رفته واست پیتزا بگیره !
با خنده گفتم : چقدر مهربون !
گلپر قرمز شد : طعنه می زنی!
گفتم نه باور کن.
برای اینکه حرف رو عوض کنم پرسیدم : راستی عمو اینا خوب بودن ؟!
گلپر تکون خورد و صورتش از درد جمع شد ، معلوم بود خیلی درد داره :خوب بودن و گفتن بهرود واسه اخر هفته دیگه میره .
یه نفس راحت و صدادار کشیدم ، گلپر تعجب کرد : یعنی چی ؟!مگه رو کول تو سوار شده ؟!
بعد با شیطنت پرسید : نکنه دلش پیش دختر عموش گیر کرده ؟!
هول شدم : نه بابا ! اون قدر سمن داره که یاسمن توش گمه ، خب پس داره میره ؟
-اره شب قبل از رفتنش مهمونی دارن ، عمه جون و بابا هم قراره بیان ! هم برای رفتن بهرود ، هم برای دیدن نوه کوچولوشون . البته ترنج به خاطر مدرسه اش نمی تونه بیاد و نورنگ (یا تورنگ ) هم به خاطر تنهایی اون قراره بمونه .
- کی میان ؟
-دو روز قبل از مهمونی!
"پس این نمایشنامه تا پونزده بیست روز دیگه تموم میشه ؟!" ته دلم نه خوش حا ل بودم نه ناراحت ! مونده بودم با چه رویی تو صورت بابا و سودی جون نگاه کنم . صدای گلپر افکارمو برید :چیه از رفتن بهرود ناراحتی ؟!
پوزخند زدم :هر چی کلاغه از درخت گردو دور ، به نفع درخت گردو!
پیروزمندانه گفت : پس خبراییه؟!
شونه بالا انداختم و با ملایمت گلشید رو گذاشتم کنار مامانش ، معلوم بود بدش نمیومد خبرایی باشه :منتها من و اون به درد هم نمی خوریم ، من که تحمل ندارم دو دقیقه باهاش حرف بزنم ، سر دقیقه سوم دلم می خواد بزنم توی دهنش،زندگی که جای خود داره!
گلپر خندید : اگه اینطوریه که هیچی!
صورت گلشید رو نوازش کرد و لبخند ملیحی روی صورتش نشست ، چقدر صورتش خوشگلتر و ملوس تر شده بود ، پس راست می گفتن بعد از زایمان زنها خیلی خوشگلتر می شن " عجب خری هستی ها ! چند ساعت بعد از زایمان که نشون نمی ده ، گلپر همین طوریش قشنگه ."
صادقانه گفت :به این که اگه تارخ نمی اومد خواستگاریم من دق می کردم .
علاقمند پرسیدم : راست میگی؟
-اره ! دروغم چیه ! من تارخ رو خیلی دوست داشتم ، بیست و چهار ساعت چشمم به در بود که شماها بیایین ، مخصوصا تو فصل تابستون ! دوست داشتم یا شما بیایین یا ما ! تارخ که دانشگاه تهران قبول شد از خوشی می خواستم پرواز کنم و دیگه روزا رو به امید پنچ شنبه می گذروندم که تارخ یه سر بیاد خونمون و من معمولا از لای در یه دل سیر نگاش می کردم .
بعد فاتحانه گفت :البته تارخ هم دست کمی ار من نداشته ها !خودش که می گه دیوونهم بوده .
خندیدم : اینو نگی چی بگی ؟!
- دروغ نمی گم !
- می دونم شوخی کردم .
- تارخ همین موقع با دو تا پیتزا اومد تو : خوش می گذره ؟
هول یه جعبه ازش گرفتم الان دیگه اره ، خوب مهمان نوازی می کنین ها !نه صبحونه نه نهار ! خدارو شکر یاد شام بودین .
هر سه خندیدیم . تارخ بیست دقیقه ای نشست و رفت .بعد پرستار یه سر به گلپر زد و بچه رو برد . من روی کاناپه دراز کشیدم و اونقدر خسته بودم که خوابم برد .
بیدار که شدم ، گلشید بفل گلپر داشت شیر می خورد ،" به نظرم این زیباترین منظریه ایه که می شد دید ، اوج عشق و محبت بی ریا و خالصانه !"
اون روز ظهر گلپر مرخص شد ، جلوی پاش گوشفند سر بریدن . زن دایی اسفند دود کرد و از دوده اسفند یه نقطه سیاه گذاشت رو پیشونی گلشید کوچولو و اونم اعتراضش رو به شکل فریاد نشون داد !نیم ساعتی بیشتر نموندم چون تدریس داشتم ، دو تا شاگرد تو یه روز !
شب خسته و هلاک رسیدم خونه عمو ! شام خورده نخورده رفتم خوابیدم و چه کیفی داشت !
صبح رفتم دانشگاه ساعت اول کلاس داشتم . قبل اومدن استاد داشتم واسه شاداب و ساغر از گلشید می گفتم که در باز شد و خسرو اومد تو ، شاداب گفت : اینجا چه کار می کنه ؟
شونه بالا انداختم : محلش نزارین !
بدجوری به خون تشنه بود ، یه سره اومد طرفم : بیا بیرون کارت دارم.
تو چشمای خون گرفتش نگاه کردم :امرتون؟!
- گفتم بیا بیرون کارت دارم .

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 97
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 15
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 184
  • باردید دیروز : 7
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 219
  • بازدید ماه : 434
  • بازدید سال : 934
  • بازدید کلی : 43,384
  • کدهای اختصاصی
    پاپ اپ دانلود برنامه گوشی دانلود فیلم و سریال جدید